۲۰۳۱- از هر وری دری (قسمت ۷۱)
۲۱. خواب میدیدم سهتایی (با برادرم و عروسمون) داریم تو خیابون راه میریم و یهو بمب و موشک میریزه رو سر مردم و سمت هر ساختمونی میریم منفجر میشه. این اولین خوابی بود که در یک ماه اخیر دیدم و هنوز نفهمیدم که چی شد که منی که تا دو سال پیش هر شب چندتا خواب میدیدم، دیگه خواب ندیدم. و حالا دوباره دارم میبینم. البته از نوع کابوس.
۲۲. تا پامو گذاشتم فرهنگستان و به هر کی رسیدم جملۀ «رسیدن بهخیر» رو شنیدم. فکر نمیکردم متوجه غیبتم بشه کسی. حالا هم که اومدم میبینم پنجرههای یه سری از خونههای کوچهمون بدون شیشهست. یه تعداد از درختها شکستهن. هنوز روی زمین، گوشهموشهها شیشه خرده دیده میشه. گلدون بزرگم که تو آشپزخونه بود و یه گلدون دیگه هم که تو فرهنگستان بود به فنا رفتن و زرد شدن. تو اتاق رئیس، جلسه داشتیم. وقتی آبدارچی درو باز کرد چایی بیاره با نگرانی سرمو برگردوندم سمت در و فکر کردم حمله شده! با هر تکون پردهها فکر میکردم یه چیزی افتاد روی سرمون. قلبم تو دهنم بود و تپش قلب داشتم از ابتدا تا انتهای جلسهٔ امروز.
۲۳. قبلاً راجع به خوابهام و اینکه بعد از کرونا که برگشتم تهران دیگه خواب ندیدم نوشته بودم. اینم نوشته بودم که پونزده سال پیش، اولین بار که اومدم تهران و ساکن خوابگاه شدم هم یه مدت خواب ندیدم. یکی از فرضیههام این بود که جام که عوض میشه طول میکشه ذهنم به جای جدید عادت کنه و خواب ببینه. البته فرضیهم مثال نقض هم داشت. مثلاً پیش اومده بود که دو سه روز رفته بودیم شمال، و من اونجا که جای جدیدی بود خواب دیده بودم. هنوز دقیقاً نفهمیدم چرا خواب میبینیم یا چرا نمیبینیم، ولی چند شبه که خوابهام برگشتن. بعد از دو سال دوباره دارم خواب میبینم. موضوع اغلبشونم جنگه. به این صورت که یه جاییام و از دور میبینم فلان جا که خونهمونه منفجر شده. یا وسط خیابونم و بمبارانه!
۲۴. موقع جنگ یکی از نگرانیهام این بود که بمیرم و چیزایی که دستم امانته گم و گور بشه و مدیون بمونم. به هر کی میرسیدم میگفتم هفت تومن از پسانداز انجمن زبانشناسی تو حساب منه هنوز، یه خودکار صورتی تو جامدادیم هست که مال مدرسهست (یه بار که خودکار قرمز همرام نبود از دفتر دبیران برداشتم برای تصحیح برگهها و دیگه دستم موند!). روز آخری که فرهنگستان بودم موس رو اشتباهی تو کیفم گذاشتم و آوردم خونه. بعدشم که جنگ شد و نتونستم برگردم بذارم سر جاش. تا امروز که بالاخره بردم گذاشتم سر جاش. همه جا هم یادداشت کرده بودم این مواردو. یه بسته چای گلستان رو هم یادداشت کرده بود که ماجرای اینم از این قرار بود که از حساب بابا برای خونه گرفته بودم که ببرم تبریز و در بحبوحۀ جنگ، یادم رفته بود با خودم ببرم! اینم یادداشت کرده بودم حتی! کلاس سوم و چهارم و پنجم ابتدایی هم فقط جمعهها که مدرسه نمیرفتم روزه میگرفتم. قضای اینا رو نگرفتم هنوز.
۲۵. شنبهٔ هفتهٔ پیش هنوز تبریز بودم. عصر یه شماره افتاد روی گوشیم که انتظار نداشتم اون شماره باهام تماس بگیره. قلبم به تپش افتاد و رنگم پرید و یه سکتۀ خفیف رو رد کردم. مهمون داشتیم و علاوه بر اهل منزل، مهمون هم متوجه تغییر حالتم شد. رفتم تو اتاق و جواب دادم و گفتم تهران نیستم و هفتۀ دیگه میام ایشالا. بعد که حالم اومد سر جاش احساس ارزشمند بودن کردم! تماس کاری بود. یه تماس هم از دانشگاه اسبق داشتم. زنگ زده بودن راجع به جشن شصتسالگی دانشکده بازخورد بگیرن. در ادامه هم پرسیدن الان کجایی و چی کار میکنی.
۲۶. امتحان غائبین، چهارشنبه برگزار شد. با اینکه براشون سؤال جدید طراحی کرده بودم و از دو هفته قبل برای معاون و مسئولین و دستاندرکاران مدرسه ارسال کرده بودم، ولی صبح روز امتحان، وقتی تو راه مدرسه بودم که برم برگهها رو بگیرم، معاون زنگ زد که اینترنت نداریم که سؤالات رو دانلود کنیم! گفتم اگه زودتر میگفتید خودم پرینت میگرفتم میاوردم که شما فقط کپی کنید. گفت الان بچهها سر جلسه هستن و نمیتونیم منتظرشون بذاریم؛ چی کار کنیم؟ ساعت ۷:۴۰ بود. گفتم چارهای نیست، همون سؤالات قبلی رو بدید. مشکلم با اون سؤالات این بود که جوابشونو تو گروه گذاشته بودم و اینا دیده بودن و در حق اونایی که قبلاً امتحان داده بودن ظلم میشد. هر چند برگهٔ اونا رم با ارفاق فراوان تصحیح کرده بودم. این وسط، دوتا موضوع شگفتزدهام کرد. یکی اینکه تو امتحان اول، فقط سه چهار نفر از هشتاد نفر زیر ۱۰ شدن ولی این پنجاه نفر غایب که سؤالها هم براشون تکراری بود کلی زیر ۱۰ داشتن. فیالواقع هیچی نخونده بودن. حتی سؤالاتی که با جواب تو گروه گذاشته بودم رو هم نخونده بودن! شگفتا!
موضوع دیگری که شگفتزدهم کرد هم این بود که وقتی نیم ساعت بعد از شروع آزمون رسیدم مدرسه، دیدم نصف بچهها سؤالات جدید رو دارن جواب میدن و نصفشون سؤالات تکراری قبلی رو. مدیر گفت برگههای قدیمی و جدید رو تصادفی بینشون پخش کردیم. همهشونم امتحان رو سر ساعت شروع کرده بودن و نفهمیدم ماجرای قطعی اینترنت که معاون تلفنی گفت چی بود و اساساً چرا دو سری برگه بینشون پخش شده. اون موقع که معاون باهام تماس گرفته بود ۷:۴۰ بود ولی اینا ۷:۳۰ آزمون رو شروع کرده بودن. یه موضوع عجیب دیگه هم موقع تصحیح برگهها توجهم رو به خودش جلب کرد و اون این بود که یه سری از دانشآموزان پاسخنامهای که تو گروه گذاشته بودم رو حفظ کرده بودن و دقت نکرده بودن که سؤالاتشون فرق داره و جدیده و همون جوابها رو نوشته بودن برای سؤالات جدید. یه سریا هم از روی بغلدستیشون تقلب کرده بودن و دقت نکرده بودن که سؤال بغلدستیشون فرق داره و همون جوابا رو نوشته بودن.
۲۷. بعد از امتحان، تو همۀ گروههای درسی که با دهمیا داشتم این پیام رو گذاشتم: «همهتون خسته نباشید. انشاءالله با ذهن پُر از معلومات و پرانرژی پایهٔ یازدهم رو شروع کنید. سال تحصیلی بعدی، تو هر مدرسهای باشید با هر معلمی، لطفاً فعل مجهول رو خوب یاد بگیرید. موقع تصحیح برگههای نهایی اکثر یازدهمیا (همهٔ مدارس و همهٔ شهرها) از مجهول نمرهٔ کامل نگرفتن. شما حواستونو جمع کنید و مجهول رو خوب یاد بگیرید. اواخر شهریور، احتمالاً گروههای درسی حذف بشن، ولی شما هر موقع اینجا یا هر جایی به من پیام بدید من پاسخ میدم. مراقب خودتون باشید و خدانگهدار». یه دونه قلب هم آخر پیامم گذاشتم. اونا هم متقابلاً قلب فرستادن برام! و تموم شد.
۲۸. یکی از دانشآموزان خوب کلاس پیام داده بود که «سلام خانم خوبید؟ ببخشید مزاحمتون شدم خواستم بدونم برگهها رو صحیح کردید؟» جواب دادم که سلام. بله ۱۹.۷۵ شدی. و در ادامه نوشتم: بهنظر میرسه پایین برگهت سؤال ۲۵ رو برای یه نفر تقلب دادی. بابت این مورد توضیحی نداری؟ گفت «راستش میخواستم کمکی کنم که نشد؛ بردم برگه رو تحویل دادم. ببخشید بازم». بخشیدم و فرمودم تکرار نکن. کار زشتیه. یه بوس هم فرستادم. نمرهشم تو کارنامه بیست ثبت کردم!
۲۹. اون روز که برای تحویل برگهها رفته بودم مدرسه، کارنامهها رو میدادن و معاون داشت نمرۀ چند نفرو بلند میخوند. متوجه شدم یه سری از معلما نمرهها رو رند نکردن و با همون دقت ۲۵صدم ثبت کردن. اینم فهمیدم که به اونایی که مثلاً هشت شدن، ده ندادن. ولی من به چند نفر زیر ده، ده داده بودم قبول بشن. هر چند دقیقاً نمیدونم نمرهٔ قبولی چنده. چون اینا مستمر هم دارن و میانگین گرفته میشه. بعضی از مدارس هم هستن که نمرۀ قبولی براشون متفاوته. اتفاقاً یکی از سؤالات آزمون استخدامی هم همین چیزاست که نمرۀ قبولی چنده و سن دانشآموز شهری و روستایی برای فلان پایه حداقل و حداکثر چقدره. من اینا رو بلد نبودم. هنوزم بلد نیستم. تمایلی هم ندارم بدونم. حس میکنم اطلاعات مفید و ارزشمندی نیستن.
۳۰. یه بار سر کلاس به بچهها گفتم آیدیم تو همهٔ پیامرسانها یکیه. چند روز پیش یکیشون از اونجایی که آیدی پیامرسان شادم رو داشت (توضیح برای کسانی که بچهمدرسهای دوروبرشون نیست: شاد یه پیامرسان مخصوص معلمان و دانشآموزانه)، پیامش رو علاوه بر شاد، تو تلگرام و ایتا و... هم فرستاده بود و نوشته بود با عرض پوزش در همهٔ فضاها که با آیدی حضور داشتین پیام را ارسال نمودم تا هر یک را زودتر مطالعه نمودید پاسخ شما را داشته باشم. نوتیف پیامشو دیدم و فهمیدم مامان دانشآموز پیام داده. نوشته بود اگر ممکنه با توجه به شرایط حاکمه بر کشور که منجر به استرس فراوان فرزندان ما و بالاخص خود ما خانوادهها شد در صورت امکان لطف نمایید و با در نظر گرفتن این اوضاع به بچهها در خصوص حفظ لغتها کمک کنید و لغات مهمی را تعیین کنید تا بچهها مجبور نباشن همهٔ لغتها رو حفظ کنن و فقط همون تعدادی رو که شما مشخص میکنید حفظ کنند. از لطف شما بسیار سپاسگزارم. حالا کل این واژهها سه چهار صفحه بیشتر نبودا، ولی همونم زورشون میومد بخونن. با ادب و احترام درخواستشون رو رد کردم، ولی نمیدونم از کی مد شده که معلمها ده بیستتا لغت رو مشخص کنن و به دانشآموز بگن همینا رو فقط بخون. پارسالم همین داستان پیش اومد. برای یکی از پایهها مدرسه سهتا معلم ادبیات داشت. سؤالها رو من طراحی کردم و اون دوتا معلم هم تأیید کردن. بعداً فهمیدیم یکی از معلما سؤالات امتحان رو با چندتا سؤال دیگه در اختیار بچههای کلاسش گذاشته که فقط همونا رو بخونن. اینو بعد از اینکه برگهها کپی شد فهمیدن و دیگه نشد سؤال جدید طراحی کنیم. در حق بچههای کلاس من و اون یکی معلم ظلم شد.
۳۱. چیزی که معمولاً بعد از خوندن کامنتها توجهم رو به خودش جلب میکنه برداشت اشتباه مخاطب از پستهامه. بدانید و آگاه باشید که حتی یه درصد هم هدف من بیان سختیهای شغل معلمی نیست و صرفاً دارم روزمرگیهامو مینویسم که از قضا شامل سختیها و رنجها و بدبختیهاست.
۳۲. اوایل خرداد، اون چند جلسهای که مراقب امتحان نهاییا بودم، اگه قبل از شروع امتحان موقعیتی پیش میومد که با بچهها صحبت کنم، صحبت میکردم. مثلاً میپرسیدم امتحان چی دارید؟ سخته یا آسونه؟ از کدوم مدرسه اومدید؟ میگفتم اگه گرمتونه بگم کولرو بزنن، اگه سردتونه جاتونو عوض کنم جلوی کولر نباشید، آیا نور کلاس کافیه؟ یا اگه چپدست بودن میپرسیدم لازمه صندلی بیاریم بذاریم اون ورتون یا راحتید؟ خلاصه سعی میکردم ارتباط برقرار کنم. یه بارم که حوصله نداشتم یکیشون که اولین بارمون بود همو میدیدیم (اولین جلسۀ مراقبتم بود و قطعاً اولین باری بود که همو میدیم) وقتی برگهشو تحویل میداد پرسید حالتون خوبه؟ گفتم آره. گفت ولی چهرهتون اینو نشون نمیده. لبخند زدم و گفتم یه کم بیحوصلهم. و تشکر کردم از ابراز محبتش. تو یکی از این مکالمهها، متوجه شدم یه سریاشون از فلان مدرسه اومدن، ولی فلان مدرسه درس نخوندن. در واقع اسمشون اونجا بود ولی صرفاً برای ثبتنام نه تحصیل. برای تحصیل میرفتن آموزشگاههای خصوصی. در خلال این گفتوگوها فهمیدم این کار قانونی نیست ولی یه سری از مدارس انجام میدن و شرایط تحصیل غیرحضوری رو فراهم میکنن. فایدهش چی بود؟ میگفتن تو مدرسه وقتمون هدر میره و میریم آموزشگاه که وقتمون هدر نره. اینو قبول دارم که تو مدرسه بازدهی پایینه ولی بزرگترین فایدهشم اینه که شما با بقیه تعامل میکنی و یه شبکه تشکیل میدی. اینم البته درسته که بعد از چند سال ممکنه خبری از همکلاسیهات نداشته باشی و شبکه، موقتیه، ولی همون موقتیشم مفیده و باعث رشد شخصیت آدم میشه.
۳۳. امسال تا اواسط ماه رمضون تهران بودیم و مامان هم پیشمون بود که تو درست کردن افطار و سحر کمکمون کنه. عصرها که از سر کار برمیگشتم محفل و زندگی پس از زندگی رو دانلود میکردم (چون تلویزیون نداریم!) و تو راه گوش میدادم و بعد پاک میکردم! اواخر اسفند با مامان رفتم تبریز، ولی برادرم تهران موند. اونجا با اینکه تلویزیون داشتیم، ولی دیگه این برنامهها رو ندیدم! دانلود هم نکردم دیگه. دیروز یکی از این قسمتهایی که تو گوشیم مونده بود و ندیده بودم رو باز کردم که همینجوری که دارم کارامو میکنم پخش بشه بشنوم. یه نکته راجع به فرق صبر و رضایت گفت که برام تازگی داشت و جالب بود. راجع به یه طرحی به اسم آرمان هم حرف میزدن که مربوط به شهید آرمان علیوردی بود. مجری گفت الان تو ایران کمتر کسی ماجرای این شهیدو نمیدونه. اینکه منم جزو این گروه کمتر کسان بودم و فقط به این عنوان که اسم یکی از ایستگاههای مترو شده میشناسم خوب نیست. البته بعدش گوگل کردم ببینم داستان چیه. اینکه اسم شهدا قبلاً مذهبی و عربی بود و الان اسامی اصیل ایرانی هم شهید میشن هم برام جالب بود!
۳۴. ماها که دانشگاه فرهنگیان درس نخوندیم و با آزمون استخدامی معلم شدیم، باید بعد از گذروندنِ دو ترم مهارتآموزی تو این دانشگاه، تو آزمونی به نام آزمون اصلح شرکت کنیم و قبول بشیم تا اجازۀ ادامۀ فعالیت بدن. آزمون مذکور، شهریورماهه و تا سه بار فرصت داریم قبول نشیم!
۳۵. بعد از آزمون اصلح و دفاع از رساله و ارتقاء شغلم، چهارمین کاری که توی «to-do list» امسال و سال بعدم نوشتم ازدواجه. بعدشم فرزندان متعدد بیارم و بابت هر کدومشون انواع مرخصیها رو بگیرم و یه مدت نرم سر کار! فیالواقع هم از کار کردن به ستوه اومدم هم از تنهایی.
باورت میشه میخواستم برات بنویسم ازدواج کن دیگه:( که خودت نوشتیش... انشالله که مراد بیاد خیلی زود و خیلی خوب:)
بچه بیاد اونم به مقدار فراوان دیگه این مدلی نمیتونی با یه دست چندتا هندونه برداریا:دی
من عمیقأ فکر میکنم جای تو توو شغل معلمی نیست...چرا نمیای بیرون و استاد دانشگاهی رو تجربه نمیکنی و برای اون تلاش نمیکنی؟! دکتراتم که خوندی...
با این چیزایی که مینویسی من خیلی نگران مدرسه بچه هام میشم... دوست دارم محیطی سالم درسخون... ولی اصلا نمیدونم مدارس الان چه خبره...
منم اگر معلم میشدم مثل اون معلمایی میشدم که رند نمیکردن و صدم نمره میدادن.