پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

اصلاً حسین جنس غمش فرق می‌کند
پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
  • ۹ مرداد ۰۴، ۰۴:۵۰ - اقای ‌ میم
    ممنونم
آنچه گذشت

۲۰۳۱- از هر وری دری (قسمت ۷۱)

۲۹ تیر ۱۴۰۴، ۰۹:۳۸ ب.ظ

۲۱. خواب می‌دیدم سه‌تایی (با برادرم و عروسمون) داریم تو خیابون راه می‌ریم و یهو بمب و موشک می‌ریزه رو سر مردم و سمت هر ساختمونی می‌ریم منفجر میشه. این اولین خوابی بود که در یک ماه اخیر دیدم و هنوز نفهمیدم که چی شد که منی که تا دو سال پیش هر شب چندتا خواب می‌دیدم، دیگه خواب ندیدم. و حالا دوباره دارم می‌بینم. البته از نوع کابوس.

۲۲. تا پامو گذاشتم فرهنگستان و به هر کی رسیدم جملۀ «رسیدن به‌خیر» رو شنیدم. فکر نمی‌کردم متوجه غیبتم بشه کسی. حالا هم که اومدم می‌بینم پنجره‌های یه سری از خونه‌های کوچه‌مون بدون شیشه‌ست. یه تعداد از درخت‌ها شکسته‌ن. هنوز روی زمین، گوشه‌موشه‌ها شیشه خرده دیده میشه. گلدون بزرگم که تو آشپزخونه بود و یه گلدون دیگه هم که تو فرهنگستان بود به فنا رفتن و زرد شدن. تو اتاق رئیس، جلسه داشتیم. وقتی آبدارچی درو باز کرد چایی بیاره با نگرانی سرمو برگردوندم سمت در و فکر کردم حمله شده! با هر تکون پرده‌ها فکر می‌کردم یه چیزی افتاد روی سرمون. قلبم تو دهنم بود و تپش قلب داشتم از ابتدا تا انتهای جلسهٔ امروز.

۲۳. قبلاً راجع به خواب‌هام و اینکه بعد از کرونا که برگشتم تهران دیگه خواب ندیدم نوشته بودم. اینم نوشته بودم که پونزده سال پیش، اولین بار که اومدم تهران و ساکن خوابگاه شدم هم یه مدت خواب ندیدم. یکی از فرضیه‌هام این بود که جام که عوض می‌شه طول می‌کشه ذهنم به جای جدید عادت کنه و خواب ببینه. البته فرضیه‌م مثال نقض هم داشت. مثلاً پیش اومده بود که دو سه روز رفته بودیم شمال، و من اونجا که جای جدیدی بود خواب دیده بودم. هنوز دقیقاً نفهمیدم چرا خواب می‌بینیم یا چرا نمی‌بینیم، ولی چند شبه که خواب‌هام برگشتن. بعد از دو سال دوباره دارم خواب می‌بینم. موضوع اغلبشونم جنگه. به این صورت که یه جایی‌ام و از دور می‌بینم فلان جا که خونه‌مونه منفجر شده. یا وسط خیابونم و بمبارانه!

۲۴. موقع جنگ یکی از نگرانی‌هام این بود که بمیرم و چیزایی که دستم امانته گم و گور بشه و مدیون بمونم. به هر کی می‌رسیدم می‌گفتم هفت تومن از پس‌انداز انجمن زبان‌شناسی تو حساب منه هنوز، یه خودکار صورتی تو جامدادیم هست که مال مدرسه‌ست (یه بار که خودکار قرمز همرام نبود از دفتر دبیران برداشتم برای تصحیح برگه‌ها و دیگه دستم موند!). روز آخری که فرهنگستان بودم موس رو اشتباهی تو کیفم گذاشتم و آوردم خونه. بعدشم که جنگ شد و نتونستم برگردم بذارم سر جاش. تا امروز که بالاخره بردم گذاشتم سر جاش. همه جا هم یادداشت کرده بودم این مواردو. یه بسته چای گلستان رو هم یادداشت کرده بود که ماجرای اینم از این قرار بود که از حساب بابا برای خونه گرفته بودم که ببرم تبریز و در بحبوحۀ جنگ، یادم رفته بود با خودم ببرم! اینم یادداشت کرده بودم حتی! کلاس سوم و چهارم و پنجم ابتدایی هم فقط جمعه‌ها که مدرسه نمی‌رفتم روزه می‌گرفتم. قضای اینا رو نگرفتم هنوز.

۲۵. شنبهٔ هفتهٔ پیش هنوز تبریز بودم. عصر یه شماره افتاد روی گوشیم که انتظار نداشتم اون شماره باهام تماس بگیره. قلبم به تپش افتاد و رنگم پرید و یه سکتۀ خفیف رو رد کردم. مهمون داشتیم و علاوه بر اهل منزل، مهمون هم متوجه تغییر حالتم شد. رفتم تو اتاق و جواب دادم و گفتم تهران نیستم و هفتۀ دیگه میام ایشالا. بعد که حالم اومد سر جاش احساس ارزشمند بودن کردم! تماس کاری بود. یه تماس هم از دانشگاه اسبق داشتم. زنگ زده بودن راجع به جشن شصت‌سالگی دانشکده بازخورد بگیرن. در ادامه هم پرسیدن الان کجایی و چی کار می‌کنی.

۲۶. امتحان غائبین، چهارشنبه برگزار شد. با اینکه براشون سؤال جدید طراحی کرده بودم و از دو هفته قبل برای معاون و مسئولین و دست‌اندرکاران مدرسه ارسال کرده بودم، ولی صبح روز امتحان، وقتی تو راه مدرسه بودم که برم برگه‌ها رو بگیرم، معاون زنگ زد که اینترنت نداریم که سؤالات رو دانلود کنیم! گفتم اگه زودتر می‌گفتید خودم پرینت می‌گرفتم میاوردم که شما فقط کپی کنید. گفت الان بچه‌ها سر جلسه هستن و نمی‌تونیم منتظرشون بذاریم؛ چی کار کنیم؟ ساعت ۷:۴۰ بود. گفتم چاره‌ای نیست، همون سؤالات قبلی رو بدید. مشکلم با اون سؤالات این بود که جوابشونو تو گروه گذاشته بودم و اینا دیده بودن و در حق اونایی که قبلاً امتحان داده بودن ظلم می‌شد. هر چند برگهٔ اونا رم با ارفاق فراوان تصحیح کرده بودم. این وسط، دوتا موضوع شگفت‌زده‌ام کرد. یکی اینکه تو امتحان اول، فقط سه چهار نفر از هشتاد نفر زیر ۱۰ شدن ولی این پنجاه نفر غایب که سؤال‌ها هم براشون تکراری بود کلی زیر ۱۰ داشتن. فی‌الواقع هیچی نخونده بودن. حتی سؤالاتی که با جواب تو گروه گذاشته بودم رو هم نخونده بودن! شگفتا!

موضوع دیگری که شگفت‌زده‌م کرد هم این بود که وقتی نیم ساعت بعد از شروع آزمون رسیدم مدرسه، دیدم نصف بچه‌ها سؤالات جدید رو دارن جواب می‌دن و نصفشون سؤالات تکراری قبلی رو. مدیر گفت برگه‌های قدیمی و جدید رو تصادفی بینشون پخش کردیم. همه‌شونم امتحان رو سر ساعت شروع کرده بودن و نفهمیدم ماجرای قطعی اینترنت که معاون تلفنی گفت چی بود و اساساً چرا دو سری برگه بینشون پخش شده. اون موقع که معاون باهام تماس گرفته بود ۷:۴۰ بود ولی اینا ۷:۳۰ آزمون رو شروع کرده بودن. یه موضوع عجیب دیگه هم موقع تصحیح برگه‌ها توجهم رو به خودش جلب کرد و اون این بود که یه سری از دانش‌آموزان پاسخنامه‌ای که تو گروه گذاشته بودم رو حفظ کرده بودن و دقت نکرده بودن که سؤالاتشون فرق داره و جدیده و همون جواب‌ها رو نوشته بودن برای سؤالات جدید. یه سریا هم از روی بغل‌دستیشون تقلب کرده بودن و دقت نکرده بودن که سؤال بغل‌دستیشون فرق داره و همون جوابا رو نوشته بودن.

۲۷. بعد از امتحان، تو همۀ گروه‌های درسی که با دهمیا داشتم این پیام رو گذاشتم: «همه‌تون خسته نباشید. ان‌شاءالله با ذهن پُر از معلومات و پرانرژی پایهٔ یازدهم رو شروع کنید. سال تحصیلی بعدی، تو هر مدرسه‌ای باشید با هر معلمی، لطفاً فعل مجهول رو خوب یاد بگیرید. موقع تصحیح برگه‌های نهایی اکثر یازدهمیا (همهٔ مدارس و همهٔ شهرها) از مجهول نمرهٔ کامل نگرفتن. شما حواستونو جمع کنید و مجهول رو خوب یاد بگیرید. اواخر شهریور، احتمالاً گروه‌های درسی حذف بشن، ولی شما هر موقع اینجا یا هر جایی به من پیام بدید من پاسخ می‌دم. مراقب خودتون باشید و خدانگهدار». یه دونه قلب هم آخر پیامم گذاشتم. اونا هم متقابلاً قلب فرستادن برام! و تموم شد.

۲۸. یکی از دانش‌آموزان خوب کلاس پیام داده بود که «سلام خانم خوبید؟ ببخشید مزاحمتون شدم خواستم بدونم برگه‌ها رو صحیح کردید؟» جواب دادم که سلام. بله ۱۹.۷۵ شدی. و در ادامه نوشتم: به‌نظر می‌رسه پایین برگه‌ت سؤال ۲۵ رو برای یه نفر تقلب دادی. بابت این مورد توضیحی نداری؟ گفت «راستش می‌خواستم کمکی کنم که نشد؛ بردم برگه رو تحویل دادم. ببخشید بازم». بخشیدم و فرمودم تکرار نکن. کار زشتیه. یه بوس هم فرستادم. نمره‌شم تو کارنامه بیست ثبت کردم!

۲۹. اون روز که برای تحویل برگه‌ها رفته بودم مدرسه، کارنامه‌ها رو می‌دادن و معاون داشت نمرۀ چند نفرو بلند می‌خوند. متوجه شدم یه سری از معلما نمره‌ها رو رند نکردن و با همون دقت ۲۵صدم ثبت کردن. اینم فهمیدم که به اونایی که مثلاً هشت شدن، ده ندادن. ولی من به چند نفر زیر ده، ده داده بودم قبول بشن. هر چند دقیقاً نمی‌دونم نمرهٔ قبولی چنده. چون اینا مستمر هم دارن و میانگین گرفته میشه. بعضی از مدارس هم هستن که نمرۀ قبولی براشون متفاوته. اتفاقاً یکی از سؤالات آزمون استخدامی هم همین چیزاست که نمرۀ قبولی چنده و سن دانش‌آموز شهری و روستایی برای فلان پایه حداقل و حداکثر چقدره. من اینا رو بلد نبودم. هنوزم بلد نیستم. تمایلی هم ندارم بدونم. حس می‌کنم اطلاعات مفید و ارزشمندی نیستن.

۳۰. یه بار سر کلاس به بچه‌ها گفتم آی‌دیم تو همهٔ پیام‌رسان‌ها یکیه. چند روز پیش یکیشون از اونجایی که آی‌دی پیام‌رسان شادم رو داشت (توضیح برای کسانی که بچه‌مدرسه‌ای دوروبرشون نیست: شاد یه پیام‌رسان مخصوص معلمان و دانش‌آموزانه)، پیامش رو علاوه بر شاد، تو تلگرام و ایتا و... هم فرستاده بود و نوشته بود با عرض پوزش در همهٔ فضاها که با آیدی حضور داشتین پیام را ارسال نمودم تا هر یک را زودتر مطالعه نمودید پاسخ شما را داشته باشم. نوتیف پیامشو دیدم و فهمیدم مامان دانش‌آموز پیام داده. نوشته بود اگر ممکنه با توجه به شرایط حاکمه بر کشور که منجر به استرس فراوان فرزندان ما و بالاخص خود ما خانواده‌ها شد در صورت امکان لطف نمایید و با در نظر گرفتن این اوضاع به بچه‌ها در خصوص حفظ لغت‌ها کمک کنید و لغات مهمی را تعیین کنید تا بچه‌ها مجبور نباشن همهٔ لغت‌ها رو حفظ کنن و فقط همون تعدادی رو که شما مشخص می‌کنید حفظ کنند. از لطف شما بسیار سپاسگزارم. حالا کل این واژه‌ها سه چهار صفحه بیشتر نبودا، ولی همونم زورشون میومد بخونن. با ادب و احترام درخواستشون رو رد کردم، ولی نمی‌دونم از کی مد شده که معلم‌ها ده بیست‌تا لغت رو مشخص کنن و به دانش‌آموز بگن همینا رو فقط بخون. پارسالم همین داستان پیش اومد. برای یکی از پایه‌ها مدرسه سه‌تا معلم ادبیات داشت. سؤال‌ها رو من طراحی کردم و اون دوتا معلم هم تأیید کردن. بعداً فهمیدیم یکی از معلما سؤالات امتحان رو با چندتا سؤال دیگه در اختیار بچه‌های کلاسش گذاشته که فقط همونا رو بخونن. اینو بعد از اینکه برگه‌ها کپی شد فهمیدن و دیگه نشد سؤال جدید طراحی کنیم. در حق بچه‌های کلاس من و اون یکی معلم ظلم شد. 

۳۱. چیزی که معمولاً بعد از خوندن کامنت‌ها توجهم رو به خودش جلب می‌کنه برداشت اشتباه مخاطب از پست‌هامه. بدانید و آگاه باشید که حتی یه درصد هم هدف من بیان سختی‌های شغل معلمی نیست و صرفاً دارم روزمرگی‌هامو می‌نویسم که از قضا شامل سختی‌ها و رنج‌ها و بدبختی‌هاست.

۳۲. اوایل خرداد، اون چند جلسه‌ای که مراقب امتحان نهاییا بودم، اگه قبل از شروع امتحان موقعیتی پیش میومد که با بچه‌ها صحبت کنم، صحبت می‌کردم. مثلاً می‌پرسیدم امتحان چی دارید؟ سخته یا آسونه؟ از کدوم مدرسه اومدید؟ می‌گفتم اگه گرمتونه بگم کولرو بزنن، اگه سردتونه جاتونو عوض کنم جلوی کولر نباشید، آیا نور کلاس کافیه؟ یا اگه چپ‌دست بودن می‌پرسیدم لازمه صندلی بیاریم بذاریم اون ورتون یا راحتید؟ خلاصه سعی می‌کردم ارتباط برقرار کنم. یه بارم که حوصله نداشتم یکیشون که اولین بارمون بود همو می‌دیدیم (اولین جلسۀ مراقبتم بود و قطعاً اولین باری بود که همو می‌دیم) وقتی برگه‌شو تحویل می‌داد پرسید حالتون خوبه؟ گفتم آره. گفت ولی چهره‌تون اینو نشون نمیده. لبخند زدم و گفتم یه کم بی‌حوصله‌م. و تشکر کردم از ابراز محبتش. تو یکی از این مکالمه‌ها، متوجه شدم یه سریاشون از فلان مدرسه اومدن، ولی فلان مدرسه درس نخوندن. در واقع اسمشون اونجا بود ولی صرفاً برای ثبت‌نام نه تحصیل. برای تحصیل می‌رفتن آموزشگاه‌های خصوصی. در خلال این گفت‌وگوها فهمیدم این کار قانونی نیست ولی یه سری از مدارس انجام می‌دن و شرایط تحصیل غیرحضوری رو فراهم می‌کنن. فایده‌ش چی بود؟ می‌گفتن تو مدرسه وقتمون هدر می‌ره و می‌ریم آموزشگاه که وقتمون هدر نره. اینو قبول دارم که تو مدرسه بازدهی پایینه ولی بزرگترین فایده‌شم اینه که شما با بقیه تعامل می‌کنی و یه شبکه تشکیل می‌دی. اینم البته درسته که بعد از چند سال ممکنه خبری از هم‌کلاسی‌هات نداشته باشی و شبکه، موقتیه، ولی همون موقتیشم مفیده و باعث رشد شخصیت آدم میشه.

۳۳. امسال تا اواسط ماه رمضون تهران بودیم و مامان هم پیشمون بود که تو درست کردن افطار و سحر کمکمون کنه. عصرها که از سر کار برمی‌گشتم محفل و زندگی پس از زندگی رو دانلود می‌کردم (چون تلویزیون نداریم!) و تو راه گوش می‌دادم و بعد پاک می‌کردم! اواخر اسفند با مامان رفتم تبریز، ولی برادرم تهران موند. اونجا با اینکه تلویزیون داشتیم، ولی دیگه این برنامه‌ها رو ندیدم! دانلود هم نکردم دیگه. دیروز یکی از این قسمت‌هایی که تو گوشیم مونده بود و ندیده بودم رو باز کردم که همین‌جوری که دارم کارامو می‌کنم پخش بشه بشنوم. یه نکته راجع به فرق صبر و رضایت گفت که برام تازگی داشت و جالب بود. راجع به یه طرحی به اسم آرمان هم حرف می‌زدن که مربوط به شهید آرمان علیوردی بود. مجری گفت الان تو ایران کمتر کسی ماجرای این شهیدو نمی‌دونه. اینکه منم جزو این گروه کمتر کسان بودم و فقط به این عنوان که اسم یکی از ایستگاه‌های مترو شده می‌شناسم خوب نیست. البته بعدش گوگل کردم ببینم داستان چیه. اینکه اسم شهدا قبلاً مذهبی و عربی بود و الان اسامی اصیل ایرانی هم شهید میشن هم برام جالب بود!

۳۴. ماها که دانشگاه فرهنگیان درس نخوندیم و با آزمون استخدامی معلم شدیم، باید بعد از گذروندنِ دو ترم مهارت‌آموزی تو این دانشگاه، تو آزمونی به نام آزمون اصلح شرکت کنیم و قبول بشیم تا اجازۀ ادامۀ فعالیت بدن. آزمون مذکور، شهریورماهه و تا سه بار فرصت داریم قبول نشیم!

۳۵. بعد از آزمون اصلح و دفاع از رساله و ارتقاء شغلم، چهارمین کاری که توی «to-do list» امسال و سال بعدم نوشتم ازدواجه. بعدشم فرزندان متعدد بیارم و بابت هر کدومشون انواع مرخصی‌ها رو بگیرم و یه مدت نرم سر کار! فی‌الواقع هم از کار کردن به ستوه اومدم هم از تنهایی.

۰۴/۰۴/۲۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

نظرات (۱۳)

باورت میشه میخواستم برات بنویسم ازدواج کن دیگه:( که خودت نوشتیش... انشالله که مراد بیاد خیلی زود و خیلی خوب:)

بچه بیاد اونم به مقدار فراوان دیگه این مدلی نمیتونی با یه دست چندتا هندونه برداریا:دی

من عمیقأ فکر میکنم جای تو توو شغل معلمی نیست...چرا نمیای بیرون و استاد دانشگاهی رو تجربه نمیکنی و برای اون تلاش نمیکنی؟! دکتراتم که خوندی...

با این چیزایی که می‌نویسی من خیلی نگران مدرسه بچه هام میشم... دوست دارم محیطی سالم درسخون... ولی اصلا نمی‌دونم مدارس الان چه خبره...

منم اگر معلم میشدم مثل اون معلمایی میشدم که رند نمی‌کردن و صدم نمره میدادن. 

 

پاسخ:
دیگه وقتشه هندونه‌ها از بغل به چرخ‌دستی منتقل بشه و بچه رو جایگزین هندونه کنیم!
به دلایل متعدد فعلاً نمی‌تونم بیام بیرون! تعهد و امضایی که موقع استخدام گرفتن، اجارهٔ خونه که مساویه با حقوقم و لازمش دارم، نداشتن مدرک دکتری و شرط‌هایی که برای هیئت‌علمی شدن هست. به این آسونی نیست واقعاً. هر دانشگاهی یه سری شروط عجیب داره. مثلاً شریف میگه یه مقطع رو باید خارج از کشور خونده باشی یا علامه شرط تأهل داره برای اساتید. اکثراً میگن ساعتی و قراردادی تدریس کن که حقوقش از معلمی هم کمتره. مثلاً ترمی سه میلیون!

انتخاب من بعد از تیزهوشان و نمونه دولتی، مدارس مذهبیه. در شرایط فعلی هم اصلاً اینا مذهبی به اون معنا نیستن. مثلاً چادر اجباریه ولی کسی نمی‌پوشه و کسی هم چیزی نمی‌گه. ولی چون از یه سری فیلترها برای ثبت‌نام رد شدن، نسبتاً سالم‌ترن از نظر اخلاقی.

من با شناختی که تو یک سال به دست میارم رند می‌کنم. دست خودم باشه به سه دستهٔ عالی و متوسط و ضعیف تقسیم می‌کنم حتی.

مورد آخر رو موافقم سن دختر بالا میره هم سخت گیر تر میشی هم انتخاب محدودتر دیگه نهایت تا ۳۵ باید ازدواج کرد بعدش واقعا نمی شه .

پاسخ:
من سخت‌گیرتر نشدم. تفاوتی که با ده سال پیش دارم بلوغ فکری و رشد عقلیمه. سن هم صرفاً یه عدده که تعداد گردشمون به دور خورشید رو نشون میده.
۳۰ تیر ۰۴ ، ۲۳:۰۶ اقای ‌ میم

منم یه to do list دارم ولی کاریه کلا

پاسخ:
آره کاریشو منم دارم. توش یه سری کار و ریزه‌کاری برای یه کاری نوشتم که دو سه هزار ساعت زمان لازمه تموم بشه.

۱- توصیفاتی که از تهران پس از جنگ نوشتی خیلی خالص و واقعی بود. چیزهایی تو نوشته‌هات می‌خونم و تصویرسازی‌هایی می‌بینم که از ساعت‌ها خبر خوندن هم به دست نمیاد.

۲- به عنوان کسی که از سیزن قبل وبلاگت رو دنبال می‌کنه، از این که الان تنها هستی خیلی دلم می‌گیره. نه تنهایی از جنس ازدواج/تجرد، از جنس دوست‌هایی که قبلا داشتی و‌ بیشتر نوشته‌هات حول اونا می‌گشت و اسمشون توی همه‌ی نوشته‌هات بود، و الان فقط خودت هستی و همکارات و خانواده‌ت ☹️

۳- باز هم به عنوان کسی که از سیزن‌های قبل وبلاگت رو دنبال می‌کنه، یه سوال در ذهن من و احتمالا خیلی از خواننده‌های دیگه به وجود اومده که البته واضحه که مجبور نیستی جواب بدی ولی من به هر حال می‌پرسم. چرا بی‌خیال معلمی نمیشی؟ مشخصه که علاقه‌ای به این شغل نداری و راضیت نمی‌کنه، حقوق خاصی هم ازش عایدت نمیشه، وقت و انرژی‌ت رو هم خیلی داره مصرف می‌کنه.به عنوان کسی که منطقی هستی و همه‌ی تصمیم‌های زندگی رو با منطق می‌گیری و دلیلی پشتش داری، مطمئنم برای این هم دلیلی داری ولی واقعا نمی‌تونم بفهمم چه دلیلی.
ببخشید که سوال شخصی می‌پرسم، بذار رو حساب این که واقعا اهمیت میدم، و تکرار می‌کنم که مجبور نیستی جواب بدی 🙂

پاسخ:
۱. البته چون اینجا یه مکان عمومیه و خوانندهٔ مریض هم کم ندارم و نمی‌خواستم آدرس دقیق خونه و آدما رو بدم، از جزئیات توصیف‌ها صرف‌نظر کردم وگرنه با توصیف مغازه‌ها یا مثلاً مکان‌هایی مثل مدرسه و بیمارستان و حالات دقیق آدم‌های اطرافم! جذاب‌تر هم می‌شد. مثلاً توصیف مغازه‌ای به اسم فلان که منو یاد فلان می‌ندازه و سر کوچه‌مونه و دیروز داشت سردرشو عوض می‌کرد چون روبه‌روی اون ساختمان که منفجر شد بود. یا مثلاً می‌گفتن فلانی که روز اول تاریخ مرگشو ویکی ویرایش کرده بود و نگرانش بودیم، فلان موقع کجا بوده. یه جای مسخرهٔ خنده‌دار! که معلوم بود چرت و پرت میگن. به زمان (ساعت و تاریخ حمله!) هم اشاره نکردم چون هر منطقه‌ای رو تو زمان بخصوصی زدن و نخواستم وارد جزئیات بشم که مثلاً عصر بود نصفه‌شب بود، روز اول بود، روز آخر بود یا چی که دقیقاً نگم کجا هستم.

۲. یه تعداد از اون آدما که در گذشته بودن و الان نیستن، انقدر عوض شدن که تمایلی به تداوم ارتباطمون نداشتم. از همون اولشم می‌دونستم دوستیمون مشروط به شرایط مکانی و زمانی اون موقع‌ست. من نه دلم می‌گیره نه غصه می‌خورم نه حتی دلم تنگ میشه. همین‌قدر بگم که اگه الان ازم بپرسی سه چهار نفر اول لیست بالاترین تگ‌های فصل دوم وبلاگت کجان و چی کار می‌کنن، حتی نمی‌دونم کدوم کشورن. تو شبکه‌های اجتماعی هم نیستن باخبر باشیم از هم. پیام هم نمی‌دیم به هم! یه جوری تو زندگیم نیستن که انگار نبودن از اول! ولی از اینکه ارتباطمون اون موقع سلامت و کیفیت بالایی داشت راضی‌ام. در واقع همین که به‌عنوان خاطرات تلخ یاد نمی‌کنم یعنی انتخاب‌های درستی بودن.

۳. از اولشم نیومدم که بمونم. بی‌خیالَش خواهم شد، نه فوراً ولی حتماً 😅 چون حتی اگه علاقه هم داشته باشم از نظر مالی راضیم نمی‌کنه. البته اگه خونه داشتم راضی‌تر بودم، ولی ندارم و مجموع دوتا حقوقم برای ۱۲ ساعت کار در روز دقیقاً برابر اجارهٔ خونه‌ایه که توشم. البته فعلاً با برادرم نصف می‌کنیم و پول پیش رو هم بابا داده. اونا اگه کمک نمی‌کردن نمی‌تونستم شروع کنم. پس به‌صورت خلاصه میشه گفت: ۱. تو این وضعیت می‌موندم، اگه خونه داشتم و خیالم بابت خونه راحت بود، ۲. تو این وضعیت نخواهم موند چون می‌خوام خونه داشته باشم! خونه مهمه واقعاً.
جوابی که به کامنت بیست‌ودو دادم رو بخونی، می‌بینی که به این سادگی نمیشه شغل دلخواهتو برگزینی. همون شریفی که خودت دانشجوش بود، تو مراسم تولد شصت‌سالگی دانشکده استادها داشتن از حقوقِ زیر سی میلیونشون حرف می‌زدن. تازه اونا رسمی و هیئت‌علمی بودن. هم‌کلاسی خودم با مدرک دکترا اونجا داره تدریس می‌کنه ترمی سه میلیون! چون قراردادیه. چون به این راحتی جذب نمی‌کنن. اون یکی هم‌کلاسی هم چون هر سه مقطع اونجا بود (با بالاترین معدل) ولی چون یه مقطع خارج از کشور نبود جذبش نکردن و از ایران رفت.
الان تنها جایی که امید دارم دانشگاه فرهنگیانه که استادهای خوبی نداره و نیاز دارن. ولی برای همونم مدرک دکترا می‌خوام به‌علاوهٔ قبولی تو این آزمون اصلح. منظورم اینه که به فکرش هستم، ولی زمان می‌بره تا انجام بشه.

درمورد خواب ها و نگرانی های پساجنگ گروه «مدرسه سیمرغ» یسری برنامه داره به اسم «قرار» که با نیت مسئولیت اجتماعی و رایگان برای این موارد برگزار می‌کنه.

اتفاقا امروز ساعت ۵ هم فکر میکنم یه جلسه دارن.اینستا گرام و تلگرام و بله صفحه دارن، پیشنهاد میکنم یه نگاهی بندازید شاید دوست داشتید ازین خدمت استفاده کنید.

 

 

در مورد حفظ لغت این به ذهنم اومد که چقدر این کار برای بچه ها معناداره؟

اصلا قصد از وجود این بخش چیه؟

بعد مدل درخواست این چقدر در راستای اون معناست؟

من اینجوری میبینم که این بخش کتاب برای غنی تر کردن دایره واژگانی بچه هاست.(معنایی که من دارم بهش نسبت میدم، باز شما که متخصص این امرید کامل کنید منو)

ولی اینکه از بچه ها بخوایم آخر سال لغت نامه رو حفظ کنن و ازشون بپرسیم خیلی سنجش دقیقی برای اون هدف نیست./حالا من دارم بر اساس مدلی که معلمای خودمون ازمون خواسته بودن میگم شاید مدل های جدید فرق داره؟

پاسخ:
متأسفانه فرصتشو ندارم ولی ممنون بابت معرفی. شاید به درد بقیه بخوره. خودم کنار اومدم و دارم عادت می‌کنم.

بارها بهشون گفتم که قرار نیست لغت‌ها رو حفظ کنن و باید به متن درس‌ها مسلط باشن نه حفظ واژه‌نامه. تو امتحان دو خط متن می‌دیم، زیر چهارتا کلمه خط می‌کشیم که معنیشو بنویسن. مثلاً تو جمله، اندوه و طرب هست. از اندوه میشه به معنی طرب که شادیه پی برد. یا مثلاً باره یعنی اسب و قلعه. درِ باره رو باز کرد و از باره پیاده شد یعنی در قلعه رو باز کرد و از اسب پیاده شد. از جمله میشه معنیشو فهمید. اگه طبق این طراحی نشه اداره قبول نمی‌کنه. استاندارده سؤال‌ها.

شنیدم میگن مغز همیشه خواب می‌بینه ولی یه وقتایی که خوابمون عمیقه ما بیدار که میشیم خوابمون اصلا یادمون نیست و وقتایی که خوابمون سبکه اون رو به خاطر میاریم...شاید بخاطر اضطراب خوابتون سبک شده..

پاسخ:
منطقی به‌نظر می‌رسه 🤔
اعلام موافقت می‌کنم.

«شرایط حاکمه بر کشور» درسته؟ خانمه این‌طور نوشته بود؟

پاسخ:
بله، این‌طور نوشته بود. چون‌که هر گاه موصوف جمع غیرعاقل (غیر انسان) باشد، صفت به‌صورت مفرد مؤنّث می‌آید. مثال: الْأَیّامِ الْجَمِیلَةِ، کتب المفیدة، الاشجار العالیة و...
البته چون جمله فارسیه، لزومی نداره صفت از موصوف تبعیت کنه.
۰۲ مرداد ۰۴ ، ۰۲:۱۵ اقای ‌ میم

یه چیزی حدود یک سال زمان میبره چیزی که گفتید 

پاسخ:
اگه یه نفر انجام بده، با توجه به ساعت کاری که ۱۴۰ ساعت در ماهه، بیشتر از یه سال طول می‌کشه.

ببین به قول خودت خونه خیلی مقوله مهمیه. چون هم مستأجری موقته و دردسرهای خودش رو داره و همم اینجوری تو داری همه حقوقت رو میدیدی پای اجاره! و چیزی برات نمیمونه. از طرفی برادرتم قطعا وقتی بره سر خونه زندگیش دیگه اجاره ای نخواهد داد. به نظرت مسیری که داری میری ارزش اینهمه سختی رو داره؟! آدم کار می‌کنه که ثمره کارش یعنی درآمدش رو ببینه اما وقتی همه درامدت از دوجا کار می‌ره برای اجاره خونه به نظرت تا کی میتونی به این وضع ادامه بدی؟ اگر قراره روی پای خودت بایستی و خونه بخری خب چجوری؟ خونه خریدن توو تهران دشواره.

شرایط هیئت علمی شدن توو تهران سختم که نباشه مطمئن باش بحث پارتی بازی شدیداً تاثیرگذاره! من اساتیدی داشتم تمام مقاطع تحصیلی دانشگاهیشون رو دانشگاه‌های معروف تهران خونده بودن. با بار علمی فوق العاده. شدیداً با سواد و فرهیخته و پر تلاش. اما همشون در نهایت با پارتی بازی رد شدن و دانشگاه های تهران پذیرش نشدن و به شهرهای دیگه رجوع کردن. 

من فکر میکنم شاید بهتر باشه دنبال آرزوهات توی شهرهای دیگه بگردی و تهران رو رها کنی. تهران مسیر سختی جلوی پاته اما یزد اصفهان گرگان شهرای شمالی حداقل این چند جایی که من می‌دونم راحت تر پذیرش میکنن برای هیئت علمی شدن.و یا حتی شهر خودت. تا کی به نظرت با خونه مستأجری میتونی ادامه بدی و هرچی در میاری ثمره ای نداشته باشه و بدی اجاره!؟ اصلا چندسال میخوای کار کنی که بتونی خونه ای بخری؟ به نظرت با پول معلمی سی سال دیگم میتونی؟! 

قطعا هرکس انتخاب هایی داره ولی من به نظرم حتی اگر برگردی شهر خودتون و اونجا دنبال کار بگردی شرایط برات خیلی خیلی بهتر میشه تا اینکه توو تهران تمام روزت رو داری کار می‌کنی اونم کاری که تووش احساس رضایت کامل نداری؛ دور از خانواده و بدون هیچ ثمره ای....

من در جایگاهی نیستم به تو با بقیه بگم چی درسته چی غلطه ولی واقعا دوستت دارم و دلم میسوزه دختری به پر تلاشی تو جایی که حقش نیست بمونه و تلف بشه. به نظرم دردانه تهران جایی نیست که تورو به آرزوهات برسونه:(

پاسخ:
چندتا نکته وجود داره که لازمه بهشون اشاره کنم:
۱. رشتهٔ زبان‌شناسی تو هر شهری نیست که من برم هیئت‌علمی اون دانشگاه بشم. حتی تبریزم نداره. پس انتخابم محدوده.
۲. دانشگاه فرهنگیان هم برای هیئت‌علمی ادبیات ظرفیت محدودی داره تو شهرهای دیگه. تو تهران هم محدوده. کلاً همه چی محدوده، چون وقتی یکی قبل از تو هیئت‌علمی شده، سال‌ها طول می‌کشه جاشو بده به تو. پس تهران برای من بیشترین موقعیت شغلی رو داره. برای یکی دیگه با شرایط خاص خودش ممکنه جای دیگه شانسش بالاتر باشه.
۳. تو تهران چهارتا فامیل و دوست و آشنا دارم که دلم قرص باشه نزدیکمن، ولی شهرهای دیگه هیچ کس، مطلقاً هیچ کسو نداریم. فامیلای ما یا تهرانن یا تبریز. سه چهارتا فامیلم کرج داریم ولی دو ماه تجربهٔ زندگی تو کرج داشتم و حاضر نیستم برگردم و حتی یک ساعت دیگه اونجا باشم. تازه ما جای بسیار خوبش خونه گرفته بودیم ولی مردمش، و سبک زندگیشونو دوست نداشتم.
۴. حالا شاید بشه تدریس چه معلم باشی چه استاد رو جای دیگه انجام داد، ولی شغل دومم جوریه که فقط تهرانه. و بیشتر از اینکه من بهش نیاز داشته باشم اون شغل به من نیاز داره. منظورم کاریه که تو فرهنگستان انجام می‌دم که جز من کسی نیست انجامش بده. اون کارو واقعاً دوست دارم.
۵. با پس‌اندازهامون و کمک گرفتن از خانواده می‌تونم خونه بگیرم. حتی بدون کمک گرفتن هم پایین‌شهر قیمتاش مناسبه ولی مسئله اینه که نمی‌خوام برم حاشیه.
و سخن پایانی اینکه هدف من اگه صرفاً درآمد و پول بود می‌رفتم سالن زیبایی می‌زدم. از اول می‌دونستم کسب ثروت از علم سخت و زمان‌بره. مورد مهم‌تر اینکه حضور من توی تهران، یه سری امتیازها و موقعیت‌ها بهم میده که جای دیگه نمی‌ده. موقعیت‌هایی مثل سخنرانی تو فلان همایش یا حضور تو بهمان مراسم و دیدن و نشست و برخاست با آدمایی که بقیه از دور می‌بیننشون.

از نظر مالی معلم خصوصی و مخصوصا معلم کنکور شدن میتونه فوق العاده کمک‌کننده باشه 

خود من اصلا خوشم نمیاد از کنکور و استرس بچه‌ها پول در بیارم و به نظرم کار غیراخلاقی‌ نه، کم اخلاقانه‌ای می‌آد. یه حس منفی‌طوری بهش دارم. ولی وقتی تو فشار مالی قرار بگیری چاره چیه؟ میشه با حفظ اخلاقیات و شرایط منصفانه هم به درآمد قابل توجهی رسید هم بچها پیشرفت کنن

اصلا برتری دبیری به آموزگاری همینه دیگه، که دبیری‌ها کلاس خصوصی می‌ذارن و بچها هم اکثرا حاضرن براش هزینه کنن

پاسخ:
آخه هدفم از زندگی این نیست که. یه وقتی اگه بخوام پولِ این‌جوری دربیارم، تدریس خصوصی برای دانشجوها یا کارهایی که به مهارت‌های کامپیوتری مربوطه درآمدش از اینم بیشتره. من کارهایی رو دوست دارم انجام بدم که اثرگذار باشن و بعداً هی در موردش حرف بزنم بگم منم تو اون کار سهیم بودم. مثلاً همکاری‌هایی که با ایرانداک یا عصر گویش یا ویراستاران داشتم‌ با اینکه بابت کارم پول هم گرفتم ولی کاری که کردم کاری بود که می‌تونم تا ابد توی رزومه‌هام بیارم.

منم مثل شمام. کاری نیست که بشه بهش افتخار کرد. موافقم هدف از زندگی این نیست. صرفا به صورت مقطعی از سر اجبار و اینکه فشار زندگی از رو دوشم برداشته بشه تا راحت‌تر به اهدافم برسم میشه نگاهش کرد

هرچند تا الان اونقدر احساس فشار نکردم که لازم ببینم برم سراغش، ولی بعید نیست. به هر حال یه راهه واسه کم کردن فشار اقتصادی...

پاسخ:
این کارهایی که ما نمی‌پسندیم، یه عده باهاش میلیاردر شدن 🙄

سلام

فکر نمی‌کردم تو هم یه روزی از کار کردن خسته بشی...

ان‌شاءالله بهترین‌ها برات پیش بیاد.

پاسخ:
سلام
چون که من هم آدمم.

کسی تو آدم بودنت شک نکرد پیچند جان

عزیزدل

از باب اینکه همیشه می‌گفتی دوست دارم تا اخرین نفس کار کنم، گفتم.

جالب بود برام.

همین!

 

تو برام اسطوره خستگی‌ناپذیری بودی و همیشه غبطه می‌خوردم بهت.

الان فهمیدم به قول تو، همه‌مون آدمیم...

 

ماچ

پاسخ:
خیلی وقته که هم خسته‌م هم غمگین. بقیه هم دوروبرم کمابیش همینن.

شجریان یه آهنگی داره که وسطاش میگه کولی کنار آتش، رقص شبانه‌ات کو؟ شادی چرا رمیده؟ آتش چرا فسرده؟ الان دارم اونو گوش می‌دم و به جواب این سؤال‌ها فکر می‌کنم. در کنارش شام هم می‌پزم برای مامان و بابا که تو راهن.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">