۱۳۷۴- شش دقیقه بیشتر نمونده
عکسنوشت ۱۳۷۴. رفته بودیم آتلیه. سه سالمه اینجا. در کنار پدر. مثال عینی بیتِ لبخند تو را چند صباحیست ندیدم، یک بار دگر خانهات آباد، بگو سیب هستم تو این عکس. ببین چه غمی نشسته روی صورتم. حتی حواسم به آقای عکاس و فلاش دوربینش هم نیست. چند تا عکس دیگه هم دارم از اون موقع، از اینجا؛ که اونا هم همه اخمو، همه غمگین، همه توی فکر. انگار که کشتیام غرق شده باشن، انگار که غم عالم به دلم باشه.
برای کنفرانسی باید مقالهای میفرستادم. مهلت ارسال مقاله سیام آبان بود. هزینهاش هم ۲۳۰ هزار تومان وجه رایج مملکت. به کسانی که زودتر از موعد مقرر اقدام میکردند و مقالهشان را تا دهم میفرستادند ۴۵ هزار تومانی تخفیف میدادند. زیاد نبود. کم هم نبود. مقالهام از خیلی وقت پیشتر آماده بود اما هنوز بر اساس شیوهنامۀ کنفرانس ویرایشش نکرده بودم. باید خلاصهتر میشد، باید فونت و اندازهاش تغییر میکرد، باید چیزی که نوشته بودم را میکوبیدم و از نو میساختم. تمام طول روزِ دهم آبان یکی تو سر خودم میزدم و یکی تو سر این مقاله. چیزی به دوازده شب نمانده بود و داشتم این ۴۵ هزار تومان تخفیف را از دست میدادم. اگر یک دقیقه هم دیرتر میفرستادم فرقی با کسی که ۳۰ ام فرستاده نداشتم. یک چشمم به ساعت بود و یک چشمم به صفحات مقاله. نباید بیشتر از بیست صفحه میشد، اما بود. هنوز خیلی چیزها را باید حذف میکردم. چکیدهام ۳۱۴ کلمه بود. باید قید یکی دو جملهاش را میزدم. یک چشمم به ساعت بود و یک چشمم به تعداد کلمات، به تعداد صفحات. از اینکه در چارچوبم بگذارند بدم میآید. در چارچوبشان گیر افتاده بودم. تا ساعت دوازده، پنج تا بیست صفحه، سیصد کلمه، با فونت سیزدهِ نازنین، با حاشیۀ دوونیم. اینها چارچوبهایی بودند که کلافهام کرده بودند. پیدیافش میکردم، فایل را میبستم، باز میکردم، میخواندم، شکلی، جملهای، نموداری به دلم نمینشست و فایل ورد را باز میکردم و تغییرش میدادم. دوباره پیدیافش میکردم، میبستم، باز میکردم، میخواندم، دوباره شکلی، جملهای، نموداری به دلم نمینشست و این کار را بارها و بارها تکرار کردم. ۹ دقیقه مانده به دوازده وارد سایتشان شدم. روی گزینۀ ارسال مقاله کلیک کردم. لبخند زدم و گفتم ۹ دقیقه بیشتر نمونده.
چهار سال پیش، در یک چنین شبی پستی نوشته بودم راجع به اولین تجربۀ کاریم. راجع به رئیسی که نسبت به آنتایم بودن ما حساسیت شدیدی داشت. خودش هم از همین لفظ حساسیت شدید استفاده میکرد. میگفت آنتایم باشید؛ حساسیت شدیدی به این موضوع دارم. بعد از جلسه گفته بود تا ساعت دوازده گزارش پروژه را بفرستیم. این تا ساعت دوازده به این معنی بود که تا ساعت دوازده، و نه دیرتر. آمده بودم همین جا پست گذاشته بودم که باید تا ساعت دوازده گزارش کارم را ایمیل کنم. همچنان که داشتم تندتند گزارش مینوشتم و یکی تو سر خودم میزدم و یکی تو سر گزارشم، کامنتهای بستۀ پستم را هم چک میکردم. کسی چیزی برایم ننوشته بود؛ اما من همچنان سرمیزدم به اینجا. یکی تو سر خودم میزدم و یکی تو سر گزارشم. یازده و پنجاهوچهار دقیقه کامنتی کوتاه، یکخطی و یکجملهای رسید دستم. «۶ دقیقه بیشتر نمونده!». ابتدای جمله هم عدد ۵۰۵ نوشته شده بود. همیشه تأکید میکردم شمارۀ پست را ابتدای کامنتهایتان بنویسید که بعداً بفهمم این پیامتان برای کدام پست بود. کمتر کسی توجه میکرد. اغلبتان وقعی به این حرفم نمینهادید و نمینهید و من همیشه سردرگم بودم و هستم که این عالی بودتان، این موافقم و این مخالفم گفتنتان به کدام پست برمیگردد. شش دقیقه بیشتر نمانده بود. خط آخر گزارشم را نوشتم و نقطه گذاشتم و فایل را ذخیره کردم. ایمیلم را باز کردم و آپلودش کردم. یازده و پنجاهوپنج دقیقه گزارش ارسال شد. دوباره برگشتم سراغ وبلاگم و این کامنت. ۵۰۵ دونقطه ۶ دقیقه بیشتر نمونده!. هنوز آن لبخندی که با خواندن دوباره و سهبارۀ این جمله روی لبم نشست را به یاد دارم. و قندی که در دلم آب شد را. شاید این شیرینترین و بهموقعترین کامنتی بود که در طول این همه سال وبلاگ نوشتن رسیده بود دستم. انقدر شیرین که هنوز هر شبی که تا دوازدهش باید فایلی، گزارشی، تکلیفی، مقالهای، چیزی بفرستم برای کسی و جایی، یاد این کامنت میافتم، لبخندی روی لبم مینشیند و زیر لب میگویم: ۶ دقیقه بیشتر نمونده!.