۱۳۷۹- به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم
عکسنوشت ۱۳۷۹. به سن تکلیف رسیدم اینجا. سوم ابتدائیام. سوم ابتدائی مقنعههامون صورتی بود. از چپ چهارمیام. برامون جشن گرفتن. قبلشم یه شعر داده بودن گفته بودن حفظ کنید و سه تا کلاس باهم بخونید روز جشن. بذار فکر کنم ببینم چیزی یادم میاد از اون شعر؟ اینجوری شروع میشد: به سن تکلیف، رسیدهام من، نُه سال دارم، سپیدهام من. بعدش... بعدش یادم نیست؛ ولی اینجوری تموم میشد: جشن عبادت فرخنده بادا، مکتب اسلام پاینده بادا. اون روز که معلممون این شعرو پای تخته نوشت که تو دفترامون بنویسیم و حفظش کنیم، یه کاری براش پیش اومد یا صداش کردن و یه چند دقیقه رفت بیرون از کلاس. تا برگرده من بلند شدم و یواشکی سرک کشیدم تو کاغذی که از روی اون شعرو برامون مینوشت. صدای پاشو که شنیدم سریع برگشتم نشستم سر جام. وقتی اومد مبصرمون که اسمش یادم نیست دستشو بلند کرد گفت خانوم اجازه؟ وقتی شما نبودید نسرین رفت سر میزتون. بلند شدم و معصومانه و مظلومانه گفتم میخواستم اون برگهای که شعرو از روش مینوشتینو ببینم. گفتم اونی که پای تخته نوشتین و ما تو دفترمون نوشتیم و قراره بخونیم پنج خطه، ولی شعری که رو کاغذ شماست شش خطه. نگاه کرد دید ای داد بیداد! بیت سوم رو یادش رفته و پریده و ننوشته برامون. اگه اینی که برامون پای تخته نوشته بود رو حفظ میکردیم موقع خوندن با اون دو کلاس دیگه ناهماهنگی پیش میومد و نمیشد جمعش کرد. تشکر کرد ازم. قیافۀ مبصره یادم نیست ولی ما از این داستان نتیجه میگیریم که فضولی تو کار معلم کار بدی نیست و حتی نتیجه میگیریم که از همون اولشم گرفتن باگ و اشتباهات بقیه تو خونم بود.
یک. بهتون گفته بودم چرا روی گوشیم بازی نصب نمیکنم و کلاً اهل گیم و این جور چیزا نیستم؟ اگه نگفتم یا یادتون نیست دوباره میگم. چون هر مسابقهای رو بهشدت جدی میگیرم و تا اول نشم و رکورد نزنم یا بازی رو تا تهش نرم و تموم نکنم آروم نمیگیرم. از همون موقع که آتاری داشتیم به این مرض دچار بودم تا همین الانش. برای همین سعی میکنم حتیالامکان به این ورطه نیفتم و دچار هیچ رقابتی نشم. بعد یادتونه کتابپلاس رو معرفی کردم گفتم یه سری جشنواره و مسابقۀ روزانه داره و اگه راجع به کتابا نظر بدی امتیاز میگیری؟ دوستم مهرماه دعوتم کرده بود. بعد شما فکر کن از مهرماه که عضو شدم تا این لحظه حتی یه روزم مسابقههای روزانهشو از دست ندادم. حتی یه روز. این ینی تو این چند ماه اخیر که چند بار تهران رفتم، دو بار مشهد رفتم و تو سفر آخرم هم که بهلحاظ برق و باتری و شارژر در مضیقه بودم هم مسابقهشو از دست ندادم. ینی تو اون شرایط که نه جای خوابم معلوم بود نه جا برای مسواک زدن داشتم :دی با مشقتهای بسیار یه جایی پیدا میکردم که برق داشته باشه و آنتن بده؛ بعد پاور و لپتاپ و گوشیمو شارژ میکردم و اینترنت ساعتی میگرفتم که پنج تا سؤال مسابقهشونو جواب بدم. یه جوری هم جدی تمرکز میکردم روی سؤالا که چند بار خودمم خندهم گرفت که چرا از دست دادن این چند امتیاز انقدر برام مهمه که ساعت هشتونیم شب تو سالن تاریک و خلوت دانشکدۀ علوم مشهد یا تو سالن مطالعۀ دانشکدۀ سابقم یا تو فرهنگستان نشستم سؤال جواب میدم؟ یه جور حس تعهد داشتم به خودم. انگار که قول داده باشم به خودم. این مسابقهها امتیاز زیادی هم نداشتنا، ولی حس کمالگراییم اجازه نمیداد بیخیالِ حتی یک امتیاز بشم.
دو. قبل از سفر اخیر، تقریباً تو همۀ جشنوارهها جزو نفرات برتر بودم. صبح اون روزی که با آرزو داشتم میرفتم از دانشکدۀ مهندسی بازدید به عمل بیارم! گوشیم زنگ خورد. هم نور آفتاب نمیذاشت شماره رو ببینم هم نور صفحۀ نمایشو در حداقل ممکن گذاشته بودم باتریم دیرتر تموم بشه. اینه که نفهمیدم کیه و جواب دادم. گفتن از کتابپلاس زنگ میزنن. یادم نیست خانوم بود یا آقا بود که فاعل جملهمو تنظیم کنم. فرض کنید خانوم بود. خانومه گفت شما امتیازت بالاست و چند روز دیگه (شب یلدا) مسابقه تموم میشه و به نفرات برتر جایزه میدیم. من اون موقع جزو نفرات برتر بودم. جایزههاشون نقدی و بن کتاب و اینا بود. خانومه (یا شایدم آقاهه (برای خودمم جالبه که یادم نمیمونه با آقا حرف زدم یا خانوم)) گفت هر آن ممکنه یکی از اعضا از اون پایین امتیازشو با دعوت دوستاش بالا ببره و جای شما رو بگیره. گفت دوستاتو دعوت کن که امتیاز بیشتری بگیری تا جات تثبیت بشه و تو اون رتبهای که هستی بمونی. بعد اگه یادتون باشه من چند ماه پیش دعوتتون کرده بودم که برید عضو شید شرکت کنید و نظر بدید و اینا. اون موقع اگه دعوتتون کردم به خاطر خودتون بود که امتیاز جمع کنید، وگرنه من به قدر کفایت امتیازم خوب بود. ولی حالا اگه کسی رو دعوت میکردم به خاطر خودم بود. چون فردِ دعوتشده دیگه شانسی برای افزایش امتیازاش نداشت و چند ماه بازی روزانه رو از دست داده بود و فرصتی برای کسب امتیاز نداشت. و فقط من بودم که بهره میبردم از عضو شدنش. خب دیدم خیلی کار کثیفیه که کسی رو دعوت کنم و این کارو نکردم. این شد که نفرات بعد از من امتیازشونو روزای آخر با دعوت دوستاشون زیاد کردن و رتبهها جابهها شد و من تو همۀ جشنوارهها با یکی دو تا اختلاف از برندۀ آخر، هیچ جایزهای نگرفتم. ینی میخوام بگم درسته که مسابقه مهمتر از مسواک بود برام؛ ولی یه اصول و قواعدی برای بازیای زندگیم دارم که مهمترن.
سه. چند روز پیش یه خانومه زنگ زد (اینو دیگه یادم موند خانومه) دعوتم کرد برم تهران برای حضور در جشنوارۀ ققنوس. ملت عشقو خوندین؟ مال انتشارات ققنوسه. حالا نمیدونم همۀ شرکتکنندهها رو دعوت میکرد، یا تا امتیازای مشخصی رو. گفت یه ماه اشتراک رایگان فیلیمو هم بهت اختصاص پیدا کرده. گفتم من که جزو نفرات یک تا ده نبودم. گفت این اشتراک فیلیمو رو به ده تا بیست هم میدیم. یک تا ده بن کتاب و فیلیمو بود، ده تا بیست فیلیمو بود فقط. به هر روی! گفتم تهران نیستم و الان ضمن افسوس شدیدی که بابت تهرانی نبودنم و همۀ برنامههایی که اونجاست و من نمیتونم هی برم هی بیام میخورم، موندم این دعوتنامه رو به کی بدم جای من بره. نکته اینجاست که من این کتاب ملت عشقو بس که همه جا دیدم، زده شدم و نخوندم. کتاب بدی بهنظر نمیرسه ها. ولی من کلاً اینجوریام که کتابای پرفروشو نمیخونم و راهی که اکثر مردم میرن رو نمیرم. نکتۀ دیگه هم اینه که من بهطور میانگین هر روز نیم ساعت بیشتر پای تلویزیون و فیلم و سریال نیستم. این نیم ساعتی هم که میگم حداکثرشه و از روی اجبار و اکراه. وگرنه اون یه هفتهای که تنهایی بنیاد سعدی بودم تلویزیونو حتی نزدم به برق ببینم چه رنگیه. رو لپتاپم هم سریال ندارم. یکی دو تا فیلم دارم که بس که همیشه کار دارم نگهداشتم بعد از هشتادسالگیم ببینمشون. حالا موندم این یک ماه اشتراک فیلیمو رو کجای دلم بذارم. اشتراکش قابل انتقال به غیر هست بدمش به شما؟
بعد گفت یه فیلم چنددقیقهای هم اگه دوست داشتی از خودت بگیر بفرست تو جشنواره پخش کنیم. گفتم چی بگم تو فیلم؟ گفت حستو بگو. خواستی تشکر کن، خواستی یه چیزی بخون. هر کاری که قابل پخش باشه. حجابم داشته باشی. گفتم باشه روش فکر میکنم. بعد اومدم دیدم نه کسی هست ازم فیلم بگیره، نه کتابو دارم بگیرم دستم بخونم، نه دلم میخواد چهرهم پخش بشه. موبایلمو گذاشتم روی کتابام؛ بعد در حالی که داشتم پاراگراف آخر کتابو زمزمه میکردم، شروع کردم به نوشتن اون پاراگراف توی دفتری که پارسال از مشهد خریدم. صبح بود. اگر فکر کردید من دو دقیقه زمان برای تولید این فیلم دودقیقهای صرف کردم، حاشا و کلا. شصت بار فیلم گرفتم تا بالاخره رضایت دادم به یکیش. موقع ضبط هم که نمیتونستم زمزمه کنم. چون داداشم ضمن شستن ظرف! بلندبلند آی بری باخ میخوند و با بستن در و پنجره هم صداش میافتاد رو فیلم. فلذا فیلمو ضبط کردم، بعد صدای زمینهشو پاک کردم و دوباره صدای خودمو در حال زمزمۀ پاراگراف مذکور ضبط کردم گذاشتم روی فیلم. اگر فکر کردید این ضبط کردن صدام دو دقیقه طول کشید که بازم حاشا و کلا. شصت بارم این متنو خوندم تا به دلم بشینه. آخرشم ننشست البته. تو یکی از ضبطها مامان میگفت بیا شام، تو یکی از ضبطا بابا اومده بود بپرسه فلان جا رفتی و فلان چیز چی شد. و قس علی هذا. ینی به درجهای از استیصال رسیده بودم که تازه دهِ شب به حنانه پیام دادم تو بیا جای من بخون صدای تو رو بذارم. ولی دیر دید پیاممو و خودم خوندم. مشکلم فقط صدای خودم و پیرامون نبود که. صبح تا ظهر با ناخنام درگیر بودم و هزار تا لاک روشون امتحان کردم و تهش تصمیم گرفتم بدون لاک فیلم بگیرم. ینی حیفِ اون همه لاکی که زدم پاک کردم زدم پاک کردم زدم پاک کردم. فکر کردید مشکلم فقط صدای خودم و پیرامونم و لاک بود؟ خیر آقا خیر. از برای خاطر همین یه ذره آستینی که دیده میشه کل کمدمو خالی کرده بودم روی تختخوابم و هزار تا آستینو امتحان کردم و تهش تصمیم گرفتم ساق سبز بپوشم. آیا پس از ضبط، بهسهولت تدوینش کردم؟ بازم خیر. نرمافزاری که دورۀ کارشناسیم باهاش فیلم درست میکردم و از اون موقع تا حالا درست نکردم کار نمیکرد. شصت تا نرمافزار نصب کردم روی لپتاپ بدبختم و بعضیاش کار نکرد و بعضیاشم انقدر پیچیده بودن که نتونستم باهاشون کار کنم. بالاخره با videoStudio Pro X4 کارمو راه انداختم و گریۀ بید محمدرضا لطفی رو هم گذاشتم پسزمینهاش و یازدهونیمِ شب کارم تموم شد. بس که حجمش زیاد بود شصت ساعتم آپلودش طول کشید و بالاخره نصف شب فرستادم براشون.
چهار. بیاید برای جشنوارههای جدیدشون دعوتتون کنم. جشنوارۀ دانشگاه تهران تا بیستم دی و جشنوارۀ زیستبوم استارتاپی هم تا دوازده بهمنه مهلت شرکت و کسب امتیاز. سؤالات روزانهٔ زیستبوم از چهار تا کتاب اقتصادیه و یه کم سخته. من موقع جواب دادن به سؤالات، از جوابای درستم اسکرینشات گرفتم و الان جواب درستِ همۀ سؤالا رو میدونم و میتونم بهتون بگم که شما هم درست جواب بدید و هر روز امتیاز کامل بگیرید :دی حالا اگه شرکت کردید و جواب یه سؤالی رو بلد نبودید، ازش عکس بگیرید یا یادداشت کنید، بعد بیاید ازم بپرسید که میدونی ظهور اقتصاد مشارکتی تو کدوم قاره بیشتره؟ منم بگم آره؛ تو آسیا و اقیانوسیه. بعد بگید لایههای اکوسیستم دیجیتال رو میشه به ترتیب نام ببری؟ منم بگم مشتری، عملیات، مردم، تکنولوژی. بعد بگید مراحل سهگانۀ سیستم مدیریت صنایع غذایی در اقتصاد چرخشی رو میدونی؟ منم بگم تولید غذا، مصرف غذا، مدیریت مازاد و پسماند غذا. بعد بگید مفهوم اقتصاد دیجیتال چیست؟ منم بگم ب و د :))، که سریای بعدی که این سؤالا رو دادن درست جواب بدید. چون سؤال تکراری زیاد میدن. هر جا هم همهٔ موارد دیدید، گزینهٔ درست همونه. به جز جواب سؤالِ «حوزههای بازار نیروی کار در پلتفرمهای دیجیتال مبتنی بر چیست». مبتنی بر همۀ موارد نیست این. برای جشنوارۀ بخوان بخند بنویس قبلاً دعوتتون کرده بودم؛ که تا شب یلدا بود. ولی حالا تمدید شده تا چهاردهم. مسابقههای روزانهشو از دست ندین. آسونه سؤالاش. به کمک گوگل هم میشه جواب داد. مثلاً یکی از سؤالاشون اینه:
و فقط یه بلاگره که با دیدن این سؤال یاد ستارهٔ خاموش وبلاگی میافته که یه ساله تعطیله و دلش تنگ میشه. با اینکه هولدن از هر ده تا کامنتم نُه تاشو با کجخُلقی و مشت و لگد جواب میداد و دل خوشی ازش ندارم :| ولی دلم برای همون جوابهاش هم تنگه. برای بحثایی که یه وقتایی بعدش مینشستم زارزار گریه! میکردم که آخه مگه من چی گفتم که اینجوری جوابمو داد. دلم حتی برای وقتایی که بعد گیس و گیسکشیمون یواشکی میومدید برام کامنت خصوصی میذاشتید که ما میدونیم حق با توئه تنگه. البته که همیشه حق با من بود :|
+ حواسم به تموم شدن سال میلادی نبود. وقتی اتفاقی چشمم افتاد به تاریخ لپتاپم، یادم افتاد خیلی سال پیش انشایی نوشته بودم راجع به آرزوهام و آینده. به خودم قول داده بودم تا سال ۲۰۲۰ بهشون برسم.
+ بازم طویله شد.