915- شمام وقتی فکر میکنید، میرید پشت پنجره و خیره میشید به آسمون و کاسهی چه کنم دستتون میگیرید؟
امشب از اون شبایی بود که منتظر بودم عاطفه زودتر از من خوابش بگیره و بره بالا بخوابه و من این پایین یه کم راه برم و فکر کنم. فکر کنم به بیمسئولیتی و بیلیاقتی کسی که اسمشو گذاشته مدیر و در واقع این منم که دارم کارای اونو انجام میدم و سه ماه تموم پروژه رو به معنای واقعی کلمه ول کرده بود به امان خدا و منو دست تنها گذاشته بود و بعد سه ماه وقتی دید دادهها بر اساس پروتکلش آماده است برگشت و انگار نه انگار که تو این سه ماه وقتی بهش پیام میدادم که فلان کارو چی کار کنم میگفت من استعفا دادم و به من ربطی نداره. به اینکه ناظر پروژه کسیه که ملت از خداشونه باهاش کار کنن و به اینکه عطای این ناظرِ عزیز رو به لقای مدیر بیشعورش ببخشم و تسویه حساب کنم، یا بمونم و حرص بخورم و امیدوار باشم که این رزومه یه روزی یه جایی به دردم خواهد خورد.
پ.ن: وقتی شخص، با علم بر تمام جوانبِ مشکلش نمیتونه حلّش کنه، چند درصد احتمال داره راه حلِ ناظر بیرونی که در حد 4 خط در جریانِ اون دغدغه است، به درد بخوره؟ به نظر من کمتر از 1 درصد؛ که اگر اون شخص خودرأی و متکی به خود باشه این درصد کم هم میشه. به بیانی دیگر، شخص با نوشتن معضلات زندگیش تو وبلاگش دنبال راه و چاه و ایدههای خواننده نیست و هدف از بیان این سطور شاید صرفاً ثبت خاطراتش باشه.