۲۰۳۳- از هر وری دری (قسمت ۷۳)
۴۸. من ۲۲ تیر برگشتم تهران. با قطار اومدم. با یه دختر همسنوسال خودم همکوپه بودم. قبل از حرکت قطار، پنجرهٔ کوپه رو باز کردیم هوا عوض بشه. یه مگس اومد تو و نرفت. وقتی قطار شروع به حرکت کرد دلم برای مگس سوخت که داره از خانوادهش جدا میشه. با کمک همکوپهای، قبل از اینکه از ایستگاه راهآهن دور بشیم مگسو انداختیم بیرون! ولی از یه زاویهٔ دیگه هم میشه به قضیه نگاه کرد. اینکه اون مگس میخواست بیاد تهران دوستای جدید پیدا کنه و ما نذاشتیم بیاد.
۴۹. بعد از جنگ! وقتی برگشتم تهران دیدم پریز گاز (گاز برای فندکش به برق نیاز داره) کنده شده. چرا و چگونهشو نمیدونم ولی با چسب چسبوندم تا بابا بیاد درستش کنه. این چند روزی که بابا تهران بود چند بار بهش گفتم و تأکید هم کردم اول برقو قطع کنه بعد درستش کنه. هر بار میگفتم درستش کنه میگفت هر موقع برق رفت درستش میکنم. منم استرس داشتم که حالا یه وقت دیدی برق یهو ناغافل وسط تعمیرات ما اومد. درسته که سر ساعت میره و سر ساعت میاد، ولی حادثه خبر نمیکند! برقه، شوخی نداره با کسی. اصلاً انقدر که منِ مهندس برق از برق میترسم بابا نمیترسه. من باشم نهتنها فیوز خونه که فیوز کل ساختمان و محله و منطقه رو میزنم و دهتا عایق میپوشم بعد دستبهسیم میشم ولی بابا انقدر صبر کرد تا برق رفت و بعد پریزو درآورد از اول درست کرد.
۵۰. در راستای ترسم از برق یه مورد دیگه رو هم اضافه کنم. روزی که ما وسیلههامونو جمع کردیم که از تهران فرار کنیم! من همهٔ وسیلههای برقی بهجز یخچال رو از برق کشیدم. تلفنمونم به برق وصل بود. اونم کلاً قطع کردم. وقتی برگشتم، مطمئن نبودم تلفن رو به کدوم پریز باید بزنم. عکس سیم و پریز رو گرفتم فرستادم برای بابا و پرسیدم چی کار کنم اینو! چون فکر میکردم اگه اشتباه بزنم منفجر میشه!
۵۱. نصفهشب از شدت گرما و سردرد بیدار شدم و خوابم نمیبرد. پا شدم یه قرصی مسکنی چیزی پیدا کنم. دیدم نوافن ورقش کامله و با توجه به اون بیماری روانیای که دارم و اسمشو نمیدونم و اینجوریه که دوست ندارم چیزمیزام ناقص باشه دلم نیومد ورق کامل رو ناکامل کنم. لذا نخوردم. یه کم بعد دیدم سردردم شدیدتر شد. دوباره بلند شدم کشوی داروها رو زیرورو کردم دیدم همهشون کاملن و تعدادشون رنده. دلم نیومد تعدادشونو ناقص و غیررند کنم! برگشتم سر جام، و تلاش کردم بخوابم. دیدم با این سردرد نه خوابم میبره نه صبح میتونم برم سر کار. علیرغم میل باطنیم یه دونه خوردم و معجزه کرد. قبل از آشناییم با نوافن هیچ مسکنی رو ندیده بودم تا این حد آرومم کنه. خدا اموات مخترع و کاشفش رو رحمت کنه.
۵۲. نوشته بود اگر تنها زندگی میکنی نذار حتی همسایههات بفهمن تنها زندگی میکنی. با هرکی آشنا میشی سریع نگو من تنها زندگی میکنم. اگه تعمیرکاری چیزی مجبور میشی بیاری خونه تظاهر کن با پدرت داری پشت تلفن حرف میزنی و الانهاست که برسه یا در یه اتاقو ببند بگو خونواده خوابه تو اتاق.
۵۳. صبح تو مسیری که میرم فضای سبز هست. موقعی که من از کنارشون رد میشم، درختا دارن آبیاری میشن. یه بار دیدم شلنگ چرخیده و جهت آب سمت خیابونه و آب هدر میره و نمیرسه به درختا. چند قدم که دورتر شدم، وایستادم و دیدم نمیتونم بیخیال این موضوع بشم و منفعلانه رد بشم. برگشتم جهتشو درست کردم.
۵۴. سهشنبه روز مصاحبهٔ ارشدهای فرهنگستان بود. یکیشون که قبلاً از طریق تلگرام ازم مشورت گرفته بود، شمارهٔ اتاقمو از مسئول آموزش پرسیده بود و قبل از مصاحبه اومد پیشم. یه کم بهش روحیه و انگیزه دادم. چندتا از دفترچههای مصوبات رو هم بردم بینشون تقسیم کردم بخونن و آشنا بشن با فضا. بعد از مصاحبه هم دوباره اومد پیشم. پرسیدم چیا پرسیدن؟ گفت یکی از سؤالاشون این بود که تکواژ چیست؟ بلد نبود. حالا من بهش روحیه میدادم که اشکالی نداره، ولی بعیده کسی که اینو ندونه رو قبول کنن. هر چند خودمم روز مصاحبههام (چه ارشد، چه سه سال مصاحبهٔ دکتری) با سؤالهایی مواجه شدم که بلد نباشم، ولی بهنظرم این یه سؤال اساسی و ناموسی بود. کاش به جای نمیدونم، پرتوپلا میگفت ولی نمیگفت نمیدونم. مثلاً یادمه تو مصاحبهٔ دکتری از من راجع به دکارت پرسیدن. یه چیزایی راجع به کانت گفتم و بعد گفتم چون هردوشون ک و ت دارن همیشه اینا رو قاطی میکنم. البته که قبول نشدم! کلی هم به پرتوپلاهایی که میگفتم خندیدیم!
۵۵. اون همکارم تو فرهنگستان که دخترش همدانشگاهیم بود و مهاجرت کرد یادتونه؟ همون که دوست داشت اسم دخترشو بذاره صبا و خانومش میگفت ریحانه و یکی از استادها بهشوخی گفته بود بذارن صبحانه. همون. خب؟ ازم خواسته بود چندتا از عکسای دخترشو چاپ کنم. با عکسای اون فامیلمون که از مکه اومده بودن و عکساشونو بهشون هدیه دادم چاپ کردم. این همکار، همسن باباست و داره بازنشسته میشه. یه بارم دفترشو آورد براش یادگاری بنویسیم. هم خودش هم خانومش خیلی دلتنگ دخترشون میشن. هی میاد اتاق ما و با بیسکویت و شکلات ابراز محبت میکنه و چند بیت شعر که خوشنویسی کرده میده و از دخترش میگه. دارم فکر میکنم نکنه مامان و بابای خودم هم یه همچین حس و حالی دارن؟
۵۶. وقتایی که از سر کار میام اگه موقع اذان باشه مسیرمو کج میکنم سمت نزدیکترین مسجد. یه بار یه خانومه تو مسجد محلهمون! اومد پیشم یواشکی پرسید مجردی؟ با تردید گفتم بله! سؤال بعدی در مورد خونه بود که مطمئن بشه ساکن اونجا هستیم یا رهگذرم. چندتا سؤال دیگه پرسید و با هر جوابی که میدادم نظرش مثبتتر میشد! آخرین سؤالش راجع به تحصیلاتم بود. وقتی در کمال فروتنی گفتم دانشجوی دکترا، گفت چه بد! پسرم گفته بالاتر از لیسانس نباشه، چون نمیخوام سطح خانمم بالاتر از سطح من باشه. بعد من اینجوری بودم که وا!
۵۷. متأسفانه ما خانوادتاً (میدونم واژهٔ فارسی تنوین نمیگیره) با اینکه مسجد رو دوست داریم، ولی مسجد نمیریم زیاد. کلاً شاید سالی به تعداد انگشتان دست موقعیتش پیش بیاد. یکشنبه شب به مامان پیشنهاد دادم باهم بریم مسجد. قبلشم قرار بود بریم خرید. تصمیم گرفتیم خریدو بذاریم بعد از نماز و همهمون باهم بریم مسجد. بعد از نماز ازشون پرسیدم چطور بود؟ برادرم گفت سکولار بودن. پرسیدم یعنی چه جوری بودن؟ بابا گفت دقت نکردی مرگ بر امریکا و... نگفتن بعد از نماز؟ دقت نکرده بودم ولی از مساجد این منطقه جز این انتظار نمیره. من بیشتر به پوشش خانوما دقت کرده بودم که اغلب مانتویی هستن.
۵۸. از مدرسه خواستن برم برگههایی که از روی عکس تصحیح کرده بودم رو بگیرم مجدداً با خودکار قرمز تصحیح کنم. گفتن ممکنه از اداره بیان برگهها رو ببینن و این کارو تخلف حساب کنن. دوشنبه بابا اینا هنوز تهران بودن. با بابا رفتم مدرسه گفتم دم در وایسته تا چند دقیقهٔ دیگه میام. چند دقیقه شد نیم ساعت، و حتی بیشتر. وارد دفتر که شدم، اونی که زنگ زده بود گفته بود بیا با تلفن حرف میزد. از رفتار نامحترمانهشون که وقتی کسی میاد تو بلند نمیشن یا تلفن رو قطع نمیکنن بگذریم، دیدم با کجخلقی میگه دیر اومدی، باید زود میومدی همینجا تصحیح میکردی. در مورد بلند شدن به احترام کسی، ما تو فرهنگستان استادهایی داریم که به پای دانشجو هم بلند میشن. احترام همکار برای همکار که جای خود دارد. گفتم من اینا رو تو خونه سه روز طول کشید تصحیح کنم. اینجا چجوری انجام بدم؟ هشتادتا برگهست! زنگ زد به مدیر گفت فلانی میتونه برگهها رو ببره خونه؟ اونم گفت آره. بعد داشت دنبال برگهها میگشت. بعد گفت یه دونه اعتراض هم داری. دیدم اونی که هفده گرفته بود و بهش هجده داده بودم، به هجدهش اعتراض کرده. نوشتم اعتراض وارد نیست. کلی دنبال برگهها گشت و بعد گفت فکر کنم دست فلانیه. فلانی هم داشت بچهها رو ثبتنام میکرد. کلی هم معطل فلانی شدم. بعد گفتن خودت برو طبقهٔ بالا از کمد آخری بردار. رفتم، دیدم بیستتا کمده ولی تو هیچ کدوم نیست. رفتم پایین. همون حین که من از در سمت راست رفتم معاون از در سمت چپ اومد بالا. ندیدیم همو. پایین دنبالش میگشتم که بگم پیدا نکردم برگهها رو. رفتم از سرایدار پرسیدم فلانی کجا رفت؟ گفت همین الان رفت بالا. بابا هم تو این فاصله چند بار زنگ زد که کجایی؟ رفتم بالا و کلی گشتیم و دیدیم برگهها روی میزه. با لحن گلایهمندانه گفتم کاش اول برگهها رو آماده میکردید بعد میگفتید بیام. سریع گرفتم و شمردم و خداحافظی و تشکر کردم برگشتم پایین. بابا داشت هلاک میشد تو گرما. ماشینم بد جایی پارک کرده بود و بد وضعیتی بود.
۵۹. تو آخرین مراقبتی که قبل از جنگ داشتم متوجه شدم بچهها موقع امتحان روی شمارهٔ صندلیشون برای هم پیام کوتاه مینویسن. مثلاً مینوشتن از نفر قبلی به نفر بعدی: ایشالا امتحانتو خوب بدی. نفر بعدی هم برای نفر بعدی پیام نوشته بود. اینا هیچ وقت همو ندیده بودن و اصلاً از یه مدرسه نبودن. موقع مراقبت گوشی همراهمون نیست. وقتی پیامها رو دیدم با خودم گفتم دفعهٔ بعدی که بیام عکس میگیرم. بعدش جنگ شد و دیگه اون صندلی و پیامها رو ندیدم.
۶۰. یه کلاسی هم داشتم که بچههاش زیاد درسخون نبودن ولی استعدادهای دیگهای داشتن. یه بار گفتن ما میخوایم نمایش سهراب و گردآفرید رو اجرا کنیم. ابزارشونم جارو و خاکانداز و خطکش و بطری آب و یه همچین چیزایی بود. بهقدری مسخرهبازی درآوردن که منی که موقع دیدن فیلم طنز مثل ماست میشینم و میگم خب که چی، بیوقفه فقط خندیدم بهشون. یه جلسه هم اومدن برای یه کلاس دیگه اجرا کردن و با اینکه برای من تکراری بود ولی بازم خندیدم! کارشون فوقالعاده بود، از این منظر که خندوندن من کار راحتی نیست.
۶۱. یه غم و استرس جدید به غمها و استرسهام اضافه شده. چی؟ اینکه سال دیگه کدوم مدرسه قراره تدریس کنم. چون سال اول، مدیرمون خودش بهم گفت که سال بعد هم بمون (البته من نموندم و انتقالی گرفتم)، برای همین فکر میکردم روال اینه که مدیرها به معلم میگن بمون یا برو. لذا تو این مدت از مدیرمون نپرسیدم بمونم یا برم. فکر کردم خودش میگه دیگه. امروز یکی از معلما (که خواهش کرد اسمشو نگم) پیام داده بود که چرا سال دیگه نیستی و چرا رفتی؟ نوشته بود چهارشنبه تو مدرسه شنیده که من سال دیگه نمیام! از کی شنیده بود رو نگفته بود و منم نپرسیدم، فقط گفتم خبر ندارم و کسی چیزی به خودم نگفته. هر کدوم از دانشآموزان هم که تو این مدت ابراز محبت کردن و پرسیدن سال بعد هم هستین یا باشین، بهشون گفتم نمیدونم. گفت از من نشنیده بگیر ولی اینجوری شنیدم. گفتم من پارسال بهخاطر مسیرم انتقال دائم گرفتم به این منطقه. انتقالم موقتی نیست، ولی اینکه کدوم مدرسه برم رو پارسال اداره تعیین کرد. الانم نمیدونم بازم اداره میگه یا خودم باید پیگیری کنم.
۶۲. ولی کلاً مدرسهٔ عجیبی بود این مدرسهٔ امسال؛ از این نظر که امتحان یا کلاس رو لغو میکردن قبل از اینکه به معلم بگن، برای امتحان فلان زمان رو مشخص میکردن قبل از اینکه به معلم بگن. الانم میشنوم که سال دیگه نیستم، بازم قبل از اینکه به خودم بگن! حالا نمیدونم اول از مدیر بپرسم که سال بعد منو میخوان یا برم اداره از اداره بپرسم؟ شاید بهتر باشه اول از مدیر بپرسم ولی این همکاری که پیام داده و این خبرو داده گفت اول برو اداره بگو ابلاغ جدید میخوام ببین کجا رو میدن. شاید بازم همینجا رو بدن. بهش گفتم فرقی نمیکنه کجا باشم چون نهایتش یه سال دیگه تدریس میکنم و درخواست میدم برای تدریس تو دانشگاه. گفت منم چند وقته پیگیرم و اگه اطلاعیهش اومد به منم بگو. مدیر مدرسهٔ شمارهٔ۲ هم گفته بود هر موقع اطلاعیه دادن برای جذب هیئتعلمی بهش بگم.
۶۳. بدم نمیاد برم یه مدرسهٔ جدید و یه تجربهٔ جدید داشته باشم. هر چند که تجربهٔ جدید و جای جدید و آدمای جدید، تصورشم به آدم استرس میده چه برسه مواجه شدن. امیدوارم هر جا میرم، دور نباشه فقط. این شغل تو این دو سال از نظر روحی به معنای واقعی کلمه فرسودهم کرد. یه روز یه کتاب مینویسم برای معلمهای جدید و همهٔ تجاربم رو باهاشون به اشتراک میذارم. اسمشم میذارم تجربهنامهٔ۲. چرا ۲؟ چون اولی چاپ شده و اتفاقاً خودم ویرایشش کردم.
۶۴. نوشته بود: مهتری گر به کام شیر در است، شو خطر کن ز کام شیر بجوی. یا بزرگی و عز و نعمت و جاه، یا چو مردانت مرگ رویاروی. تا شنیدم، گفتم منو میگه! ولی اونجا که میگه غلط کردم که این طوفان به صد گوهر نمیارزد هم زبان حال خودمه.
۶۵. هزار دفعه تقویمو چک کردم و از ابعاد مختلف از جمله آلودگی هوا و سرمای هوا و کمبود آب و گاز و برق و بینالتعطیلی بررسیش کردم ببینم چه روزهایی کلاس داشته باشم تعطیلیم بیشتره، که به مدرسه بگم اون روزا کلاس بده بهم که روزای دیگه صبح تا شب فرهنگستان باشم. پارسال چون دیر (هفتهٔ اول مهر) نتیجهٔ انتقالیم مشخص شد، برنامه رو چیده بودن و تغییر ندادن. امسال امیدوارم نظرمو بپرسن که بگم دوشنبه و سهشنبه و چهارشنبه رو میخوام.
۶۶. پارسال انقدر این چهارشنبهها تعطیل شد که آخرشم اسم بچههایی که چهارشنبهها باهاشون کلاس داشتمو یاد نگرفتم. امسالم کلی تعطیلی داریم روزای چهارشنبه.
اتفاقا الان وقت سازماندهیه. معلمها رو صدا میزنن اداره، به ترتیب امتیاز یکی یکی ازشون میپرسن کدوم مدرسه میخوان برن. طبیعتا برای رتبه کمترها و کم سابقهها آخر از همه صدا میشن و حق انتخاب محدودتری دارن. تازه ما فرهنگیانیهایی که امسال فارغ التحصیل میشیم آخر شهریور میریم سازماندهی. ته ته لیستیم
مدیران مدارس خاص (هیات امنایی و نمونه و تیزهوشان) حق دارن معلم خودشون رو سوا کنن. بقیه نه، اداره بهشون معلم میده. مگه اینکه پارتی داشته باشن.
چه خوووووب که چهارشنبه زیاد تعطیلی خواهد بود. خدا خیرتون بده. همیشه خوش خبر باشید:))))))