پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۳۴ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

یکی از هم‌رشته‌ای‌های رشته‌ی سابقم! برای عروسی یکی از اقوام رفته آلمان و کانالشو دنبال می‌کردم و

ملاحظه بفرمایید:


من از بچگی آرزوم این بود که شب عروسیم خودم جای مهمونا و لباسا (یونیفرم) مهمونا رو مشخص کنم. مثلاً خانواده‌ی پدری عروس فلان رنگ و خانواده‌ی مادری عروس فلان رنگ و دوستان و در و همسایه فلان رنگ! و خانواده‌ی پدری داماد بهمان رنگ و خانواده‌ی مادری‌ش فلان و دوستان و در و همسایه هم رنگ جدا. و حتی دوستان مشترکشون هم رنگ جدا!
و هر کدوم جایگاه مشخصی داشته باشن و عینهو جلسه کنکور :)))) هر کی بر اساس شماره‌ش بره سر جاش بشینه و موقع رقصش که شد بلند بشه و توی تایمی که براش در نظر گرفتن برقصه و بعدش بشینه سر جاش. و همیشه فکر می‌کردم چه قدددددددددددددر حرص و جوش خواهم خورد توی مراسمم از این بابت و وقتی این فانتزیامو با سهیلا مطرح می‌کردم بهم برچسب دیوانگی می‌زد! آقاااااااااا من دیوونه نیستم، فقط چون تو اقلیتم این جوری فکر می‌کنید. مردم آلمانو ببینید... اصن معلومه خونِ آریایی تو رگمونه که انقدر تفاهم داریم.

حاشیه:
از اونجایی که از عنفوان کودکی‌م هر کی شوهر کرده و زن گرفته کارت دعوت عروسیشو نگه داشتم، نسبت به این مقوله حساسم. حتی بیشتر از خود مراسم. چند وقت پیش که عروسی دخترای فامیل بود، اینا خفن‌ترین تالار شهر عروسی گرفتن و کارتشون یه کارت ساده بود. می‌گفتن وقتی ملت کارتو دور می‌ندازن چرا این همه هزینه کنیم و خب من این طور فکر نمی‌کنم. این کارت و یادبودی که موقع دادن هدیه می‌گیرن تنها یادگاری‌های مراسمه و باید یه چیز خوب باشه؛ حتی اگه مراسم توی یه تالار خفن برگزار نشه و یه مراسم با شام معمولی باشه.
چند سال پیش پسر دوست بابا وقتی داشت زن می‌گرفت (البته برای مراسمش نرسیدم و امتحان داشتم و تهران بودم) از کارتش که شبیه در بود و باباش می‌گفت درِ خیبر! خوشم اومد و تصمیم گرفتم منم یه کارت چوبی شبیه در بخرم. چند روز پیش پسر یکی دیگه از دوستان بابا زن گرفت و کارتش شبیه صندوقچه بود و کاغذه لوله شده بود و داخلش بود و از این بیشتر تر تر خوشم اومد و تصمیم گرفتم کارتم صندوقچه باشه. البته نظر مراد هم مهمه هاااا ولی همین که من می‌گم :دی
این والدین ما ید طولایی (طولانی درست نیست) دارن، در زمینه‌ی شکوندن جعبه! مثلاً جعبه‌ی ساعتم به دستِ همین پدر گرام شکست؛ وقتی داشت بازش می‌کرد! این صندوقچه‌ی مذکور رو هم مامانم شکوند! نمی‌دونم اینا چه مشکلی موقع باز کردن این چیزا دارن و خلاصه اینکه درش شکست و از چشَم افتاد... صندوقچه رو عرض می‌کنم. فلذا تصمیمم مبنی بر کارت دعوت صندوقچه‌ای عوض شد.
مورد بعدی، این یادبوداییه که وقتی کسی کادو میده بهش میدن. مثلاً اینا یادبودای یک سالِ اخیرِ طایفه‌ی ماست. برای دندونیِ بچه و کادوی سر سفره‌ی عقد و اینا که خب به نظرم اینم باید یه چیز خوب و درخور و ماندگار باشه.
تقصیر خودشه دیگه!
انقدر دیر میاد که منم مجبورم این چیزا رو در غیابش برنامه‌ریزی کنم
مرادو عرض می‌کنم
تازه چند روز پیش تصمیم گرفتم بچه‌هامو بذارم مهدِ قرآن!
آخه خودم چهار تا سوره هم حفظ نیستم و بچه‌هایی که قرآن می‌خوننو می‌بینم ذوق می‌کنم
به نظرم هیچ اشکالی نداره پدر و مادر آرزوهای خودشونو روی بچه‌هاشون اعمال کنن :دی


خدایا؟ میشه مرادم مثل من همین قدر و نه بیشتر، خل وضع باشه؟ پلیز!!! خدایا میخوام زنگ بزنم از آموزش نمره‌مو بپرسم! هوامو داشته باش...

خدایا زنگ زدم... معاون آموزش گفت استاد هنوز نمره‌ها رو نیاورده برامون... خدایا اگه نمره‌م خوبه که استادمون سالم برسه فرهنگستان، اگرنه که ایشالا به حق پنج تن ماشینش پنجر شه، بعد یهو وایسه هر چی استارت بزنه روشن نشه!
پ.ن: اون دوست عزیزی که چند وقته داره پستامو دیس‌لایک می‌کنه؛ عزیزم! پست قبلیو یادت رفته دیس‌لایک کنی.
۵۰ نظر ۲۹ تیر ۹۵ ، ۰۹:۵۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

932- مرا معلمِ عشق تو شاعری آموخت

دوشنبه, ۲۸ تیر ۱۳۹۵، ۰۸:۱۴ ب.ظ


+ عنوان از سعدی

+ دعا کنید این درسو پاس شم. استاد نمره‌ها رو رد کرده؛ معلوم نیست ما رم رد کرده باشه :(

+ خدایا دستم به دامنت؛ من جلوی این استاد (همون که بهم میگه مهندس) آبرو دارما!

+ حتی تو دوره‌ی ارشدم هم اسم اغلب اساتیدم با ف. شروع میشه

+ معرفیِ کانال: دوستان؟، کنکاش. کنکاش؟ دوستان

+ گفتم کنکاش، یاد این پست افتادم: rafighekhamoush.blog.ir/1395/04/28


۱۳ نظر ۲۸ تیر ۹۵ ، ۲۰:۱۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

ترم اولِ دوره‌ی کارشناسی‌م (سال 89) یه درسی با دکتر ف. داشتم (با تقریب خوبی اکثرِ قریب به اتفاق اساتیدِ من اسمشون با ف. شروع میشه). تو این کلاسِ 40 نفره، 5 تا دختر بودیم که نفر 5 ام که تنها دخترِ المپیادی‌مون بودو هیچ وقت ندیدیم.

ترم اول من فقط همین چهار تا دخترو می‌شناختم و به جز هم‌مدرسه‌ایام، فقط با همینا سلام علیک داشتم. تازه این دختر المپیادی رم که اصن نمی‌دیدیم و اگه دقیق‌تر بگم فقط با این سه تا دختر سلام علیک داشتم.

یه روز مهسا (هم‌مدرسه‌ایم؛ که شهیدبهشتی قبول شده بود. از مؤسسین این وبلاگ) بهم گفت فریدو می‌شناسی؟ فرید تو کلاس شماست و اگه کمک لازم داشتی روش حساب کن و برو بگو من دوست مهسام و (فرید طلای جهانی المپیاد فلان رو داشت و مهسا هم مرحله‌ی اول المپیاد فلان رو قبول شده بود و فرید هم‌شهری‌مون بود و همین مدرسه‌ی بغلی‌مون درس می‌خوند و انقدر شاخ بود که به جای اینکه این به دانشگاه‌ها درخواست بده اونا درخواست می‌دادن بورسیه‌ش کنن).

روزای اول بود و خب من هنوز یخم باز نشده بود و هیچ جوره راه نداشت برم به فرید بگم سلام من دوست مهسام :| خب که چی آخه!!! فلذا یادمه در اقدامی مضحک!!! به مهسا گفتم ببینم کلاسمون فقط چهار تا دختر داره که هر چارتامون چادری هستیم و فقط منم که همیشه شال سفید سرمه و اگه خواست اون بیاد بگه سلام من دوست مهسام :دی (ظاهرِ من خیلی شیطون و شرّه :دی ولی اولین دیالوگم با همین آقای الفی که می‌شناسید رو فروردین 91 با یک سلام شروع کردم. ینی ترم 4! اونم با کسی که تمام واحدام باهاش مشترک بود.)

خلاصه، نه این فرید اومد سلام داد نه من و بالاخره فارغ‌التحصیل شدیم و اولین دیالوگم باهاش همین چند ماه پیش بود که یکی از پستای زبان‌شناسانه‌ی اینجا رو تو فیس‌بوکم منتشر کرده بودم و برای پستم کامنت گذاشت. (پست 444) البته خیلی وقته که فیس‌بوک ندارم.

این همه مقدمه‌چینی کردم که بگم دوره‌ی کارشناسی‌م موجودِ بی‌حاشیه‌ای بودم که نه اسمم سر زبونا بود و نه حتی با همشهریام سلام علیک داشتم. اصن حالا که تا اینجا نوشتم بذارید اینم بنویسم:

ترم 6 هم‌کلاسیم جزوه‌هاشو داده بود اسکن کنن بذارن رو سایت دانشکده و بهم گفت تو هم جزوه‌هاتو بده و قرار شد برم یه جایی به اسم اتاق شورا که کنار اتاقی به نام رسانا بود. و من تا اون لحظه فرق اتاق شورا و رسانا رو نمی‌دونستم و تا حالا نرفته بودم. در حالی که پاتوق خیلی از بچه‌ها بود. رفتم وایستادم دم در و با مکث و به آرامی رفتم تو و قرار بود جزوه‌ها رو بدم به یکی به اسم حمید. این هم‌کلاسیم و دوست حمید (که اسمش رضا بود) اونجا بودن و منتظر موندم حمید بیاد و جزوه‌مو دادم بهش و گفتم برای فردا لازمش دارم و اسکن که کردی همین امروز خبرم کن و پسش بده و چون کلاس داشتم خدافظی کردم برم سر کلاس و قرار شد اسکنش که تموم شد خبرم کنه. چه جوری؟

گفت بهتون میل می‌زنم. فکر کن روش نشده بود شماره‌مو بگیره. جلوی خنده‌مو به زور گرفتم و گفتم شماره‌تونو بدید زنگ بزنم شماره‌ام بیفته. هیچ وقت نسبت به شماره‌م و پخش شدنش بین بچه‌ها حساسیت نداشتمااا! مثلاً شب امتحان اخلاق، که من تنها دختر کلاس بودم و فقط هم من جزوه نوشته بودم، یه شماره ناشناس زنگ می‌زد جزوه می‌خواست و یه شماره ناشناس اسمس می‌داد می‌گفت شماره‌تو از فلانی گرفتم که خب نه خودشو می‌شناختم نه فلانی رو.

خلاااااصه! این همه مقدمه‌چینی کردم که بگم به نظر خودم بین دویست نفر ورودی، موجودِ ساکت و بی‌حاشیه و گمنامی بودم که نه تو اردوها شرکت می‌کرد نه تو همایش‌ها و کنفرانس‌ها و کارگاه‌ها و اگر هم در یک مقطعی معروف می‌شدم، به مددِ جزوه‌هام بوده که بعد امتحان از یادها و خاطره‌ها حذف می‌شدم.

حالا این دکتر ف. که ترم اول باهاش اصول برق داشتم و از اینایی هم نبودم که سر کلاس سوال بپرسه و سوال جواب بده و از اینایی هم نبودم که دائم تو دفترش باشم و حتی یک بار هم نرفتم دفترش، بعدِ 5 سال! هنوز نتونسته فراموشم کنه و نه تنها فراموشم نمی‌کنه، بلکه بقیه رو هم به فامیلی من صدا می‌کنه! زینب یکی از اون چهار تا دختری بود که ترم اول با این استاد درس داشتیم و استادمون سر کلاس هم به من می‌گفت خانم فلانی و هم به زینب. منو که بعدِ اون کلاس ندید، ولی 5 ساله زینبو به فامیلی من صدا می‌کنه و حس می‌کنم اگه بعد این همه سال خودمو ببینه نمی‌شناسه. چند روز پیش زینب بهم پیام داده که:



حاشیه:

می‌دونم می‌دونید و حتی می‌دونم دونستنش براتون مهم نیست، ولی اون دختره که سمت راستِ عکسِ از بالا دومی وایستاده و روسری‌ش سفیده منم، اون دختر در مرکز عکسِ اولی با روسری قرمز هم منم. اون مانتو سبزه با کفش سفید هم منم، اون ستاره هم اسمش شباهنگه و به واقع درخشان‌ترین ستاره‌ی آسمانِ شبه! و اونی که دورش دایره‌ی زرد کشیدم دکتر ف. هست. نمی‌دونم سِمَتش چیه الان؛ ولی روز فارغ‌التحصیلی مسئولمون بود.
و کماکان معتقدم یه هدر دارم شاه نداره. برای پیکسل پیکسل‌ش زحمت‌ها کشیدم که مپرس.


۲۸ نظر ۲۸ تیر ۹۵ ، ۱۲:۵۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

930- در پاسخ به یک چالش

يكشنبه, ۲۷ تیر ۱۳۹۵، ۰۲:۰۰ ب.ظ

چند روز پیش، نگار، من و فاطمه و دلنیا رو به چالشِ بیانِ یکی از ویژگی‌هامون که ازش رنج می‌بریم و قول بدیم کنارش بذاریم دعوت کرد. (نگار و فاطمه و دلنیا هر سه دانش‌آموز هستن و دوستان مجازی بنده می‌باشند.)

این رفقای ما، از بدقولی و زود عصبانی شدن و اعتماد به نفس پایینشون نوشتن؛ ولی خب من این ویژگی‌ها رو ندارم و شاید اعتماد به نفسم موقع حرف زدن و ابراز وجود! بیشتر از حد نرمال هم باشه حتی! نه تنها بدقول نیستم، بلکه به شدت روی این موضوع حساسم و تا ته! پای حرفم و قولی که دادم می‌مونم. زود عصبانی نمیشم و کلاً عصبانی نمیشم و معمولاً وسط دعوا ملت رو به آرامش دعوت می‌کنم و در کل اگه یه ویژگی‌ای داشته باشم که آزارم بده، ترکش می‌کنم و ترکش کردم قبلاً و الان چیزی به ذهنم نمی‌رسه که قول بدم در موردش تجدید نظر کنم.

ولی...

آهان!

یادتونه قبلاً یه پست در مورد مزاحمای خیابونی (پست 163) و از اینکه ازشون می‌ترسم و نمی‌تونم جوابشونو بدم و نوشته بودم؟ 

خب من هنوزم ازشون می‌ترسم و هنوزم نمی‌تونم جوابشونو بدم. فلذا قول می‌دم از همین امروز در راستای افزایش اعتماد به نفسم در مواجهه با این قشر بی‌شعور قدم بردارم!


حاشیه:

ماه رمضون لواشک درست می‌کردیم و دلم نیومد اون موقع عکساشو نشونتون بدم :دی ولیکن در راستای درخواست‌های متعدد شما عزیزان، ذیلِ پستِ قاقالی‌لی! این عکسو آپلود می‌کنم براتون. ترشه :دی! آلوچه‌ی قرمزِ ترشِ ترشِ ترش! به روحم اعتقاد نداشتم هیچ وقت.



+ یه هدر دارم شاه نداره!
۳۴ نظر ۲۷ تیر ۹۵ ، ۱۴:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

اُسکارِ شاخ‌ترین خوابی که دیدم رو تقدیم می‌کنم به خوابِ دیشبم که:

توی مسجد با جمعی از مریدان داشتیم نماز جماعت به امامتِ نمی‌دونم کی می‌خوندیم و یهو بانگِ دور باش و کور باش برخاست و اعلام کردن که محمدرضا شاه، شاهِ شاهان، قبله‌ی عالم وارد می‌شود و ملت نمازشونو قطع کردن و برگشتن سمت شاهنشاه! و تعظیم‌ها نمودندی ولیکن بنده همچنان به نمازم ادامه دادم و اضطراب و استرس بر حاضرین مستولی شده بود که الان اعلی‌حضرت همایونی دستور میده سر از تنم جدا کنن. نمازم تموم که شد، قبله‌ی عالم که یه همچین لباسی تنش بود: [عکستحت تاثیر قرار گرفت و اومد سمت من و حرکتمو لایک کرد و گفت احسنت و بعدشم از جیبش یه انگشتر عقیق! درآورد داد دستم و فضا فضای ملکوتی بود و چنان که گویی بلانسبت دارم از رهبری چفیه می‌گیرم مثلا. ولیکن انگشتره رو نگرفتم و گفتم من انگشتر دوست ندارم و یه چیز دیگه بده. لوکیشنِ مسجد عوض شد و به ناگاه خود را در فرهنگستان یافتم و اعلی‌حضرت اومده بودن بازدید و دانشجوها یکی یکی می‌رفتن ایشون ببیندشون و من مانتوی قرمز تنم بود و در عالم واقعیت من هیچ وقت مانتویی به این رنگ نداشتم و پشت در منتظر اذن دخول بودم و داشتم فکر می‌کردم کاش با روسری قرمزم ستش می‌کردم و اذن دخول یافتم و ضمن عرض سلام و ادب و احترام وقتی داشتم می‌نشستم متوجه شدم ساپورت پوشیدم و خب من بیرون ساپورت نمی‌پوشم و تو خونه می‌پوشم و اون ساپورته برام حکم شلوارِ خونه رو داشت و از شاهنشاه خواستم اجازه‌ی مرخصی بده برم یه چیز دیگه بپوشم برگردم و عجیب آنکه کمد لباسم پشت در بود و از رو ساپورته شلوار سفیدمو پوشیدم و خب موقعیتشو نداشتم عوض کنم و فقط می‌تونستم از روش یه چیز دیگه بپوشم. برگشتم و یه سری دیالوگ در راستای امور مملکت‌داری بینمون رد و بدل شد که تف به این حافظه! هیچ کدوم یادم نیست.

۳۳ نظر ۲۶ تیر ۹۵ ، ۱۲:۲۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

928- راستی! آرزو کنمت، برآورده شدن بلدی؟

پنجشنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۵، ۰۷:۵۲ ق.ظ


خرده‌گفتمان‌های دیشب:

پسرخاله (پسرخاله‌ی باباست البته): نسرین منیم کفیم؟ (نسرین، احوالِ من؟ (حال خودشو از من می‌پرسه؛ ینی انتظار داره من احوالپرسی کنم))

من: [لبخند می‌زنم]

عمه (که بهش می‌گم عمه‌جون): برو بشین پیش دخترا! چیه یه گوشه نشستی زل زدی به آسمون!

بیتا: خسته است دخترخاله؛ ولش کن

دخترخاله (دخترخاله‌ی باباست به واقع! و مامانِ بیتا): چیزی شده؟

پسرخاله: منیم کفیم؟

امید: نسرین در میان جمع و دلش جای دیگر است

من [تو دلم البته!]: شاهد که در میان نبود شمع گو بمیر! (ادامه‌ی همون مصرعه؛ از سعدی)

بابا بلند میشه چراغ قوه رو بذاره روی درخت

من: بابا یکم ببرش عقب‌تر

امید: عه! این حرف زد!!! حرف زد!!! این بچه حرف زدن هم بلده!!! گفت بابا یه کم ببرش عقب‌تر!

مامان: سردته؟

مامانِ اَسما (زنِ پسرخاله): نسرین بیا اینو بنداز رو شونه‌ت

من: ممنون

امید: عه!!! بازم حرف زد... گفت "ممنون"!

ایلیا: نسین (رِیِ نسرینو رو بلد نیست تلفظ کنه!) سردته؟ بیا بغلت کنم گرم شی [و منو محکم بغل کرد]

ایلیا: یه بوس میدی؟

من: !!!

۵۷ نظر ۲۴ تیر ۹۵ ، ۰۷:۵۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

927- بیست سال بعد، همین فرداست

چهارشنبه, ۲۳ تیر ۱۳۹۵، ۱۰:۵۶ ق.ظ

نشسته بودم پای برنامه‌ی دورهمی مهران مدیری. کامبیز دیرباز نگرانِ آینده و بیست سال بعدِ دختر دو ساله‌ش بود و مدیری بهش گفت بیست سال بعد همین فرداست.

یاد دوره‌ی کارشناسی‌م افتادم. برای یکی از درسام یه تی‌ای داشتیم که تمرینا رو برامون حل می‌کرد. یه بار بهش گفتیم چند تا نمونه سوال امتحانی هم برامون حل کنه و گفت بمونه جلسه بعد و جلسه بعد یادش رفته بود بیاره. گفت از وقتی میرم سر کار سرم شلوغ شده و یادم رفته و من اون لحظه داشتم فکر می‌کردم اووووووووووووو سر کار! کی بشه که منم برم سر کار.

بچه که بودم، به هر کی می‌رسیدم می‌گفتم تا صد بشمره و یاد بگیرم و وقتی فهمیدم بیشتر از صد رو هم میشه شمرد و وقتی تا هزار رو برام شمردن با خودم گفتم اوووووووووووو هزار! کی بشه که منم تا هزار شمردنو یاد بگیرم.

یاد گرفتم. الان هم بلدم تا هزار بشمرم و هم سر کار میرم. 
این روزا دیگه نمیگم کِی بشه که چی بشه. 
بیست سال بعد همین فرداست.

انگار همین دیروز بود که اومدم پست گذاشتم که کنکور دارم. اون روز من کنکور داشتم و امروز شما!

1. یادی از گذشته‌ها: تیرماه 89 سفری تا تهِ تنهایی محض deathofstars.blogfa.com/post/22
2. این پست، 22 امین پست فصل یک بود و این نشون میده من دوران مدرسه، زیاد فعال نبودم.
3. اون موقع به کامنتا جواب نمی‌دادم و هویجوری برای خودشون تایید می‌شدن.
4. برای تحقیق میدانی یکی از درسام که دو سه هفته دیگه باید به استادم تحویل بدم، به جملاتی نیاز داشتم که کد میکسینگ! (Code mixing) و تداخل (Interference) دارن. ینی ورود عناصر آوایی (تلفظی)، صرفی، نحوی و معنایی از زبانی به زبان دیگر. روی زبان‌های تخصصی مهندسی و پزشکی تحقیق می‌کردم و وبلاگ چند نفر از دوستانِ دکتر یا مهندس که نوشته‌هاشون این خاصیت رو داشت رو با اطلاع و اجازه‌ی خودشون انتخاب کردم. نشستم آرشیوشونو می‌خونم و به این فکر می‌کنم که چه خوبه که ما لحظه‌هامونو ثبت می‌کنیم. یه سریا اون موقع مجرد بودن و حالا دارن مامان / بابا میشن.
5. عادت داشتم هر چند وقت یه بار پستای گذشته رو رمز بذارم که آدمای جدید با شخصیت جدیدم زندگی کنن! تصمیم گرفتم سر فرصت که به واقع نمی‌دونم دقیقاً کِی! رمزشونو بردارم و پستایی که بلاگفا حذف کرده رو یکی یکی به تاریخ همون موقع، بدون ویرایش ظاهری و حتی محتوایی منتشر کنم که بمونه برای بعد.
6. اینا به کنار؛ یکی نیست بگه چرا انقدر لفظِ قلم پست می‌ذاشتی! :)))))
7. می‌خواستم کامنتای این پستو ببندم؛ نمی‌بندم. ولی خواهش می‌کنم کمی با احتیاط کامنت بذارید. شباهنگ از اینکه ازش در مورد گذشته سوال بشه و از گذشته حرف بزنه غمگین میشه و به بیانی دیگر به هم می‌ریزه.
8. اون چیزایی که گفته بودم روی سنگ قبر آن بانو بنویسید رو بی‌خیال شید و اینو بنویسید:
بنویسید
چقدر زندگی سخت بود مامان
چهره‌اش پر از اخم بود مامان
گفتی دنیا پُر شیرینیه
مزه‌اش چقدر تلخ بود مامان
هر روز  یکی بود یکی نبود
یکی عاشق بود اون یکی نبود
چه خبر از این گنبد کبود
مامان… کاشکی تاریکی نبود…

۳۴ نظر ۲۳ تیر ۹۵ ، ۱۰:۵۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

یک نظر بر یار کردم، یار نالیدن گرفت

یک نظر بر ابر کردم، ابر باریدن گرفت

یک نظر بر باد کردم، باد رقصیدن گرفت

یک نظر بر کوه کردم، کوه لرزیدن گرفت

تکیه بر دیوار کردم، خاک بر فرقم نشست

خاک بر فرقش نشیند، آنکه یار از من گرفت

رنگ زردم را ببین، برگ ِ خزان را یاد کن

با بزرگان کم نشین ، اُفتادگان را یاد کن

مرغ ِ صیاد تو اَم ، افتاده‌ام در دام ِ عشق

یا بکش، یا دانه ده، یا از قفس آزاد کن

ابر اگر از قبله خیزد، سخت باران می‌شود

شاه اگر عادل نباشد، مُلک ویران می‌شود

یک نصیحت با تو دارم، تو به کس ظاهر مکن

خانه‌یِ نزدیک دریا زود ویران می‌شود

یار ِ من آهنگر است و دم ز خوبان می‌زند

دم به دم آتش به جان مستمندان می‌زند

طاقت هجران ندارد، قلب پاکش نازکست 

گه به آب و گه به آتش، گه به سندان می‌زند


پ.ن1: بیت هشتم آرایه‌ی ایهام دارد :دی

پ.ن2: عاشق بیت پنجمم به واقع

پ.ن3: بشنویم: Hamed_Behdad_Majnoon.mp3

۲۱ نظر ۲۲ تیر ۹۵ ، ۱۶:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

925- مجهز به سیستم قفل ضدسرقت

دوشنبه, ۲۱ تیر ۱۳۹۵، ۱۲:۵۶ ب.ظ

1. برای همینه که اجازه نمی‌دم بچه‌ی فامیل وارد اتاقم بشه.

2. آقا من پارسال تا حالا مِن حیث المجموع! ده وعده برنجم نخوردم! قوتِ غالبم ایناست. اون وقت زکات فطریه‌مو برمی‌دارن بر اساس قیمت برنج حساب می‌کنن :|

3. دیروز ابویِ گرام به قاقالی‌لیام شبیخون زد و دو فقره از شکلاتامو به تاراج برد :( مالِ مظلوم خوردن نداره پدر، بیار بذار سرِ جاش (آیکون بغض)

4. الانور قاقالی‌لیاشو میذاره زیرِ تختش، مسترنیما هم میذاره تو داشبورد ماشینش. شما چی؟ شما کجا مخفی‌شون می‌کنید؟ :دی



5. قبلاً عرض کرده بودم خونه‌مون دیواراش صورتیه؛ الانم عرض می‌کنم اتاقم دیواراش آبیه. کماکان خب که چی!

۷۳ نظر ۲۱ تیر ۹۵ ، ۱۲:۵۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

924- دارِ مکافات

يكشنبه, ۲۰ تیر ۱۳۹۵، ۰۴:۲۴ ب.ظ

اون شب که خونه‌ی دخترخاله بودم و لپ‌تاپم همرام نبود، حدودای دوازده شب دخترخاله گفت بریم لپ‌تاپتو بیاریم که صبح برنگردی و یه چند روز بمونی. از خونه‌ی دخترخاله‌اینا تا ولنجک نیم ساعت راه بود و مسیرو بلد بودم. به نگهبان اونجا گفتم تا یک می‌رسیم که لپ‌تاپمو ببرم و درو باز کنه برام. چند دیقه یه یک مونده بود و دیگه رسیده بودیم و سر یه دوراهی، اشتباهی به جای اینکه بپیچیم دست راست، نپیچیدیم و همون لحظه من چشامو بستم و گفتم آخ :|

نه میشد برگشت، نه میشد وایستاد، نه میشد دور زد و افتادیم اتوبان چمران و بعدشم یادگار امام. اشتباهمون از سرِ نشناختن مسیر نبود و واقعاً یه اشتباه در حد حواسپرتی بود که خب همون لحظه هم متوجه شدیم. ولی دقیقاً بیست دیقه طول کشید تا برسیم به یه جایی که دور بزنیم و بعد چهل دیقه رسیدیم این ورِ همون دو راهی و یه چند صد متری هم باید برمی‌گشتیم و دور می‌زدیم که برسیم اون ور خیابون. حدودای دو رسیدیم و کلی از نگهبانه خجالت کشیدم و تا برم بالا لپ‌تاپمو بردارم، شوهر دخترخاله قضیه رو براش توضیح داده بود.

امروز صبح یه فایل جدید هشتصد صفحه‌ای رو شروع کردم برای ویرایش. بر اساس پروتکل، فایل متنی نباید الف با همزه داشته باشه. همه‌ی الف‌های با همزه رو فایند کردم و به جاش الف ساده ریپلیس کردم. این جوری نیازی نبود هر بار تأکید و تأثیر می‌بینم به تاکید و تاثیر تبدیلش کنم و به خیال خودم چه قدر کارام جلو افتاده بود با این ریپلیسه.

تا ظهر نشستم ویرایش کردم و چیزی که برام عجیب بود این بود که هیچ آی با کلاهی توی متن نمی‌دیدم و مجبور بودم خودم الفِ کلمه‌هایی مثل آمدن و آوردن رو به آ تبدیل کنم و خب این طبیعی نبود. قبلاً یه چند تا چکیده به پستم خورده بود که نویسنده‌هاشون اصلاً از آ استفاده نکرده بودن و همه رو الف نوشته بودن، ولی یه کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه‌ی این هشتصد تا چکیده‌ای بود که کلاً آ نداشت.

صدام می‌کردن برای ناهار. فایلو سیو کردم و بستم و قبلِ رفتن یه فکری به ذهنم خطور کرد! یه فایل دیگه باز کردم و همه‌ی الف‌های با همزه رو به الف ساده تبدیل کردم و دیدم بعله! با این فایند و ریپلیس، علاوه بر همزه‌ها، آ های با کلاهم به الف ساده تبدیل شد و خب من فایل هشتصد صفحه‌ایمو سیو کرده بودم و بسته بودم و دیگه راهی برای جبران نبود. نه کنترل z و نه بک‌آپ! و من یه فایل بدون آی با کلاه داشتم که به واقع به هیچ دردی نمی‌خورد و باید می‌ریختمش تو سطل آشغال و دوباره شروع می‌کردم به ویرایش.

از فایل بدون ویرایشِ صبح، رو فلشم بک‌آپ داشتم و شانس آوردم چند ساعت بیشتر روی متن کار نکرده بودم. ینی اگه بعدِ چند هفته می‌فهمیدم چی کار کردم، روا بود که لپ‌تاپو رو سرم خرد و خاک شیر کنم؛ ولی خب همه‌ی این چند ساعتی که از صبح برای ویرایش صرف کرده بودم دود شد رفت هوا!

بعضی وقتا اشتباهامون خیلی بی‌اهمیت و کوچیکه؛ ولی برای جبرانش هزینه‌ی بزرگتر و بیشتری نسبت به ابعدادِ اشتباه می‌دیم. هزینه‌ای به اندازه‌ی یه ساعت، یه روز، یه ماه، یه سال و حتی یه عمر... اشتباهات کوچیک، تاوان‌های بزرگ...

می‌دونم خوندید این پستو، ولی دوباره بخونید: nebula.blog.ir/post/89 مکافات ینی پاداش و جزا. حواسمون به کوچکترین و بی‌اهمیت‌ترین و خردل‌ترین! کارامون هم باشه. یه وقتایی فرصت برگشتن و دور زدن نداریم و فقط باید افسوس بخوریم.

۲۰ تیر ۹۵ ، ۱۶:۲۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

دختری هستم که از عنفوان طفولیت آرزوش این بوده که عینک داشته باشه و هیچ وقت نداشته و 5 سال پیش، چشم‌پزشک دانشگاه بهش گفته اگه روزا بیشتر از دو ساعت پای لپ‌تاپی عینک بگیر و وی هر روز یه 24 ساعتی پای لپ‌تاپه. و استدعا دارد نپرسید چی کار می‌کنی دقیقا. قول میدم یه ثانیه‌شم به بطالت نمی‌گذره. فیلمم نمی‌بینم. بنده یا در حال خوندنم یا نوشتن یا تحقیق، یا ویرایش. خیلی هم لذت‌بخشه برام و اینایی که دو دیقه نمی‌تونن پای این بشیننو درک نمی‌کنم.

حالا می‌خوام از این عینکا که وقتی می‌شینی پای لپ‌تاپ باس بزنی به چشت بخرم! ولی به هر کی میگم میگه منم داشتم و به دردم نخورد و منم دارم و استفاده نمی‌کنم. الان سوالم اینه که کسی هست از اینا داشته باشه و استفاده کنه و مدل یا جنسشو به من پیشنهاد بده؟ یا مثلاً بگه از اینا نخر و از اونا بخر؟ چشام ده دهه، آستیگمات و اینام نیستم و می‌خوام نه نزدیک‌بین باشه نه دوربین، فقط جلوی این اشعه‌ی کذایی که دکترا می‌گن رو بگیره. اصن بخرم به نظرتون؟ تا حالا کسی بوده که از این عینکا نداشته باشه و کور شده باشه؟

یه چیز دیگه! عینک، مثل سمعک که از سمع میاد، از عین به معنی چشم نمیاد! عینک، آینک (آینه+ک) بوده که یه فرایندی که خارج از حوصله‌ی شماست درِش اتفاق افتاده و آدم به اشتباه فکر می‌کنه مثل سمعکه. قدیمی‌ترین تصویری که در اون عینک به‌کاررفته، قرن 13، تصویر یه کشیشه با عینک یک‌چشمی. در متون زبان فارسی، جامی کلمه‌ی «فرنگی شیشه» رو برای عینک به‌کاربرده و حافظ هم میگه: 
بدین دو دیده‌ی حیرانِ من هزار افسوس / که با دو آینه رویش عیان نمی‌بینم (دو آینه = عینک)
خب حالا بخرم، نخرم؟ چه کنم؟

+ عنوان از شاعری به نام شهراد!

۲۷ نظر ۲۰ تیر ۹۵ ، ۰۹:۳۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

922- مهندسی ارتباطات

جمعه, ۱۸ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۴۶ ب.ظ


در رابطه با این موضوع زیاد سرچ کردم و همیشه دنبال کتابا و مقاله‌هایی بودم که ارتباط آدما و دوستی و دوست داشتن رو به زبان ریاضی تعریف و تحلیل کرده باشن و توی این تحقیقاتم ناکام بودم و چیزی دستگیرم نشده تا حالا. و همیشه فکر می‌کردم بزرگ که شدم باید یه کتاب راجع به این مقوله بنویسم.

یادمه یه بار با یکی از دوستام راجع به این موضوع حرف می‌زدم و چون سررشته‌ای از مهندسی نداشت، برای انتقال مقصودم کلی شکل و نمودار کشیدم تا منظورمو برسونم. به شدت دوست دارم با همون اصطلاحاتی که تو ذهنم دارم شرح بدم ولی الان سعی می‌کنم به ساده‌ترین زبان ممکن بنویسم این پستو.

اون شکلای بالا اسمشون تابعه. تابعِ زمان. ینی محور افقی که زمانه تغییر می‌کنه و محور عمودی به مرور زمان دچار تحول می‌شه (البته به جز شماره‌ی 14 که ثابته).

وقتی با یکی آشنا می‌شم و وارد زندگی‌م میشه، سریع براش از این نمودارا می‌کشم. این آدم می‌تونه پدرم، مادرم، فامیل، دوست، نگهبان دم در، پستچی، مامور شهرداری، هم‌اتاقی، هم‌کلاسی، همسایه، هم‌قطار و حتی خواننده‌ی وبلاگم و نویسنده‌ی وبلاگی باشه که می‌خونم. مبدا زمان هر کدوم از این نمودارا، لحظه‌ی آشناییه و لزومی نداره حضور اون شخص پایدار باشه. همین که یک لحظه یا یک بازه‌ی زمانی از عمرم رو بهش اختصاص دادم، کافیه تا یکی از این نمودارها رو براش اختصاص بدم.

آدمای زیادی بودن که دیگه نیستن یا نیستن و خواهند بود یا بودن و هستن و خواهند بود. این محور عمودی می‌تونه میزان شناخت، میزان ارتباط و صمیمیت یا شعاع رابطه‌مون باشه و البته شعاع با صمیمیت رابطه‌ی عکس داره و هر چه صمیمی‌تر، شعاع، کمتر.

این محور عمودی، فقط، تابع زمان نیست و به نظرم ضریب اهمیت زمان انقدرام زیاد نیست. پارامترها یا متغیرهای دیگه‌ای این نمودارو شکل میدن؛ نوع و روند رشد ارتباط به خیلی چیزا بستگی داره، به سن و جنسیت و حتی مجرد یا متاهل بودن طرف مقابل، هم‌زبان و هم‌وطن و هم‌شهری و هم‌رشته‌ای بودنش، درد، دغدغه یا علاقه‌ی مشترک، اشتراک در مختصات زمانی و مکانی، عقیده‌ی سیاسی و مذهبی و شاید حتی طبقه‌ی اجتماعی و میزان رفاه مشابه. این عوامل و صدها عامل دیگه در کنار هم یه تابع چند صد متغیره تشکیل میدن که ایجاب می‌کنه اون نمودار ثابت بمونه، رشد کنه، کنترل بشه و حتی یه جا قطع بشه. یه موقع از دل می‌رود هر آنکه از دیده برفت و یه موقع ممکنه شیب نمودارِ دوست مجازی‌ت بیشتر از شیب روندِ ارتباطیت با خواهر و برادرت باشه.

الان نمی‌خوام بحثِ ثابت موندن، رشد یا کنترل رو باز کنم؛ نموداری که "هست" ممکنه با نموداری که "باید" باشه، تطبیق نداشته باشه؛ اون موقع لازمه یه مدار کنترلی ببندی به رابطه‌ات و حواستو بیشتر جمع کنی. اگه نمی‌تونی عامل هم‌کلاسی بودن رو تغییر بدی، می‌تونی مسیر رفت و برگشتت رو تغییر بدی که هم‌مسیر نباشی با طرف. 

خوبه که چند وقت یه بار بشینی و این نمودارها رو ارزیابی کنی. اون نموداری که شیبش ملایمه و به اصطلاح، مشتقش نزدیک صفره نیازی نیست هر روز چک بشه و نگرانش باشی. ولی امان از این سینوسیا و امان از اینایی که یهو اوج می‌گیرن و دیگه نمی‌تونی کنترلشون کنی. منظورم لزوماً ارتباط با جنس مخالف نیست و البته این شیبِ بی‌نهایت و صمیمت همیشه هم بد نیست. اون چیزی که مهمه اینه که بدونی دلیل اوج گرفتن، پیشرفت و پسرفت و رکود ارتباط چیه، بدونی و بتونی تحلیلش کنی تا اوضاع رو تحت کنترل داشته باشی که نه تو آسیب ببینی نه طرف مقابلت.

من تک‌تک این نمودارا رو تجربه کردم و این شماره‌ها، آدمایی رو برام تداعی می‌کنن که یه روزی بودن و نیستن یا هستن و ممکنه فردا نباشن. برای تک‌تک‌شون تا جایی که عقلم قد می‌داده نشستم دونه دونه عواملو کنار هم چیدم ببینم چه جوری می‌تونم روند رابطه‌مونو مدیریت کنم و یه وقتایی پدرم درومده شیب بی‌نهایتِ نمودارو صفر کنم و یه وقتایی نتونستم از قطع شدن ارتباط و از دست دادن یه دوست جلوگیری کنم و اعتراف می‌کنم با این همه دقت و اهمیتی که این موضوع برام داشته بازم یه جاهایی کم آوردم. اعتراف می‌کنم از نمودارهایی که شیبشون تنده می‌ترسم و از توابع پله (شماره‌ی 16) بیشتر تر می‌ترسم. 

شاید اگه جای اون دوستم بودم که دیپلمشو گرفت و شوهر کرد و نه با دوستای مدرسه‌اش ارتباط داره و نه از اینترنت سر درمیاره، هرگز به این چیزا فکر نمی‌کردم. شاید چون تو یه سنی هستم که روابطم تثبیت نشده و اطرافم پره از آدمایی که امروز هستن و فردا نیستن، انقدر حساسم، شاید چون آسیب‌پذیری‌م بیشتره حساسم و شاید اصن از سرِ بیکاری انقدر گیر میدم به همه چیز... بگذریم...



پ.ن: چند ماه پیش، داشتم توابع یه چند نفرو ارزیابی می‌کردم و دیدم نمودار یکی‌شون یه جور ناجوری رشد کرده و همین دری‌وریارو براش توضیح دادم و خب اوایل برام سخت بود برای کسی که تا همین دیشب مطالب مفید! فوروارد می‌کردم، زین پس هیچ پیام مفیدی ارسال نکنم و برای اینکه زیاد اذیت نشم، یه مدت این عادتِ فوروارد کردن لینک‌ها و جک‌ها و فیلم‌های مفید رو نه تنها برای ایشون، بلکه کلاً گذاشتم کنار و برای هیشکی هیچی نفرستادم که صرفاً این یه نموداره رو کنترل کرده باشم. و از اونجایی که بنده هر تصمیمی بگیرم، طبیعت و کائنات و ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست در دست هم میدن به مهر تا دهن منو سرویس کنن، یادمه دقیقاً فردای اون شب که اینا رو برای اون بنده خدا توضیح دادم گفتم دیگه چیز میز فوروارد نمی‌کنم، دقیقاً فرداش استادمون هررررررررررررر مثالی زد با اسم این بابا بود. ینی استادی که فاعل و مفعول و مضاف‌الیه‌ش همیشه حسن بود، عدل، همون روز تصمیم گرفته بود با اسم این آدم مثال بزنه برامون. و ماجرا به اینجا ختم نشد و استاد مذکور یه مقاله معرفی کرد که بریم برای جلسه‌ی بعد بخونیم و اون مقاله هم مثالاش با اسم همین آدم ساخته شده بود!

و اون هفته چندین نفر اعم از استاد و خواننده و هم‌کلاسی به پستم خوردن با همین اسم!
بعد می‌دونین چی شد؟ من رفتم نمایشگاه کتاب؛ بخش کودکان! که برای کودکانِ آینده‌ام کتاب بخرم. با این فرض که مثلاً اسم این بنده خدا حسن باشه، اولین قفسه‌ای که باهاش مواجه شدم سلسله قصه‌های حسنی بود! حسنی و حوض آبی، حسنیِ فضانورد، حسنی و فروشگاه و حسنی و کوفت و درد! و کم‌کم داشتم به یکی از پستای یکی از دوستان ایمان می‌آوردم در همین راستا که فرموده بود: برای مثال فکر کنید فرد، اسم عجیب و غریب و نایابی مثل "آمانگالدا" داشته باشد. یک روز در خیابان‌ها قدم می‌زنید و می‌بینید کوچه بالایی محل کارتان اسمش شهید آمانگالداست. یا می‌روید کتاب بخرید یکهو فروشنده می‌گوید "اشعار جدید شاعر نامی، آمانگالدا رو هم حتما بخونید" این ماجرا به وضعی پیش می‌رود که می‌بینید در یک کلاس سی نفره، یکهو اسم بیست و نه نفر به اضافه استادش آمانگالدا از آب درمی‌آید و در کتاب فیزیک مبحث جدیدی به اسم آمانگالداشناسی به چشمتان می‌خورد! در یکی از همین روزها وقتی از دست این همه نام و یاد آمانگالدا فرار می‌کنید و به کافه می‌روید تا خلوت کنید، گارسون می‌آید و با لبخندی می‌گوید "دسر جدید و مخصوص کافه را داریم با سس آمانگالدا"

این پست جای بحث داره و اگه کسی خواست مناظره کنه و کتاب و مقاله و سخنرانی خوبی در این راستا سراغ داشت، با کمال میل می‌پذیرم و مشتاق بحث و تکمیل افکارم هستم.

۳۴ نظر ۱۸ تیر ۹۵ ، ۲۳:۴۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

921- این پرده‌ی آخر بود اما غمِ آخر نیست

پنجشنبه, ۱۷ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۰۰ ق.ظ

صحنه یا Location: 

کوپه‌ی9، واگن3، قطارِ 432  (صحنه از یک یا چند پلان تشکیل می‌گردد که ممکن است داخلی یا خارجی و یا روز یا شب یا ساعاتی دیگر باشد و پلان کوچک‌ترین واحد یک فیلم است که برشی از یک صحنه است)

شخصیت‌ها:

خانمِ شماره‌ی1، 26 ساله، چادری، مجرد، فوق لیسانس، کارمند یکی از دانشگاه‌های تهران، اصالتاً اهل یکی از شهرستان‌های اطراف تبریز

خانم شماره‌ی2، 31 ساله، با مانتو و شلوار و شال صورتی، دیپلم، متاهل و دارای یک پسرِ 3 ساله، ساکن تبریز و به قول خودش پایین شهر

بنیامین، پسرِ سه ساله‌ی خانم شماره‌ی2

خانم شماره‌ی3، 38 ساله، چادری، وکیل، متاهل و باردارِ پا به ماه، اصالتاً اهل تهران، ساکن تبریز و تقریباً بالای شهر

سکانس شماره‌ی1 (سکانس می‌تواند از یک یا چند صحنه تشکیل شود و یک موضوع را دنبال می‌کند که با پایان یافتن آن موضوع سکانس نیز عوض می‌شود):

پلان اول: حدودای چهار بلند شدم برم سوار قطار شم. یه کوله پشتی سبک داشتم و یه کیف دستی. نزدیک پله‌ها یه پیرزن با قد خمیده و یه ساک سنگین داشت می‌رفت سمت واگن 4 و منم واگن 3 بودم. چند متر یه بار ساکشو می‌ذاشت زمین و استراحت می‌کرد. صد صد و پنجاه متری با واگنامون فاصله داشتیم. به نظر می‌رسید خیلی خسته شده و زیر لب غر می‌زد؛ ساکشو دوباره گذاشت زمین که استراحت کنه. رفتم سمتش و پرسیدم اجازه می‌دید کمکتون کنم و بدون اینکه منتظر جوابش باشم ساکشو برداشتم و راه افتادم. ساکشو تا دم واگن بردم و تشکر کرد و لبخند زدم و رفتم سمت واگن 3.

پلان دوم: خانومه با یه بچه بغلش با مامور واگن بحث می‌کرد که پسرم کمتر از دو سالشه و موقع اومدن هم بلیت نگرفتن براش و گیر نده و اجازه بده سوار شیم.

سکانس شماره‌ی2:

پلان اول: یه نگاه به بلیتم کردم و یه نگاه به شماره‌ی کوپه و درِ کوپه‌ی 9 رو باز کردم و سلام کردم و نشستم روبه‌روی دختری که اسمشو می‌ذاریم خانم شماره‌ی1

پلان دوم: همون خانومه که دم واگن با مامور قطار بحث می‌کرد در کوپه رو باز کرد و سلام.
بریدگی‌ها و بخیه‌های روی دست و صورت و گردنش نشون می‌داد تصادف سختی رو تجربه کرده و آثارش هنوز مونده. پسرش رو بنیامین صدا می‌کرد و پسره معادل با یک زلزله‌ی 10 ریشتری تا عمقِ مغز استخوان بود. چمدونشو کنار پنجره جاسازی کرد و نشست کنار دختره؛ یعنی خانم شماره‌ی1. پس اسم مامانِ بنیامینم می‌ذاریم خانم شماره‌ی2

پلان سوم: مسافر بعدی درِ کوپه رو باز کرد و سلام کرد و اومد نشست کنار من و باردار بود. و اولین خانم بارداری نبود که من باهاش هم‌کوپه می‌شدم و به خاطر شرایطش این من بودم که باید می‌رفتم تخت بالایی و خب منم از ارتفاع می‌ترسم و همیشه خودمو با این جمله تسکین میدم که یه روزی هم میرسه که تو به این حال و روز می‌افتی و اگه اون روز انتظار داری تخت پایینی بخوابی، الان باید بری تخت بالایی بخوابی و به امید آن روز! می‌رم تخت بالایی می‌خوابم :دی

پلان چهارم: خانم شماره‌ی1 و 2 از خانم شماره‌ی3 پرسیدن چرا با این شرایط با هواپیما مسافرت نمی‌کنی و خانم شماره‌ی3 گفت از ارتفاع می‌ترسم و بارداری‌م پر خطره، ماه نهم هستم و پیش از این دو بار، تجربه‌ی سقط داشتم.

من اگه جای خانومه بودم می‌گفتم به شما ربطی نداره که چرا با هواپیما مسافرت نمی‌کنم.

خانم شماره‌ی1 و 2 تعجب کردن و گفتن اصلاً بهت نمیاد 9 ماهت باشه بچه‌ت پسره یا دختر؟

خانمه گفت پسره

ولی من بودم می‌گفتم به خودم و شوهرم مربوطه که بچه‌مون چیه

خانم شماره‌ی1 و 2 پرسیدن چرا با این شرایط مسافرت می‌کنی و استراحت نمی‌کنی؟

خانم شماره‌ی3 گفت وکیلم و دفترم تهرانه و ماهی یکی دو بار میرم تهران.

من بودم می‌گفتم شرایطم و دلایل سفرم با این شرایط به خودم مربوطه

خانم شماره‌ی2 پرسید چرا ما هر چی ترکی می‌پرسیم شما فارسی جواب میدی؟ اهل تبریز نیستین مگه؟

خانم شماره‌ی3 گفت تهرانی‌ام ولی همسرم تبریزی‌ن و ایشونم وکیلن، محل کارشون و خونه‌مون تبریزه، ولی ترکی رو متوجه میشم.

استثنائاً اگه این سوالو از من می‌پرسیدن نمی‌گفتم به شما ربطی نداره :دی

خانم شماره‌ی2 گفت وا! و پرسید خب یا تو محل کارتو بیار تبریز، یا کلاً پاشید برید تهران.

من اگه جای خانم شماره‌ی3 بودم، تا جایی که می‌تونستم این خانم شماره‌ی2 رو می‌زدم تا دلم خنک شه

ولی خانم شماره‌ی3 با ملاطفت چنین پاسخ داد که دفتر من از اول تهران بود و قیمت‌هایی که میگم برای تبریز گرونه و با قیمت‌های پایینِ اینجا هم حاضر نیستم کار کنم. از همه مهم‌تر اینکه شوهرم تک‌فرزنده و پدرش فوت کرده و فقط همین یه مادرو داره و مادرش هم همین یه پسرو داره و دلم نیومد از هم جداشون کنم. شوهرم از سر کار که میاد، هر روز اول به مادرش سر می‌زنه بعد میاد خونه. گناه دارن خب از هم جداشون کنم، مادرشم شرایطشو نداره بیاد تهران.

من همین جوری که داشتم حرکتِ خداپسندانه‌ی خانم شماره‌ی3 رو تو دلم لایک می‌کردم، خانم شماره‌ی2 فرمود: وااااااااااااااای تک‌فرزنده!!! چه بد، خدا به دادت برسه؛ الان کل فامیل انتظاراتشون از تو زیاده؛ نیست که پسرشون یکی یه دونه است... لابد خیلی اذیت میشی... چیزی نمیگن هی میری میای؟

خانم شماره‌ی3: نه، خیلی خوب و مهربونن. شاید این رفت و برگشت‌های من تو فامیل حرف و حدیث داشته باشه، ولی شوهرم بهم اعتماد داره و علی‌رغم اینکه حوزه‌ی کاری من املاکه و موکلین من اغلب مرد هستن، ولی همسرم هیچ مشکلی با کارم نداره و منم به ایشون اعتماد دارم.

خانم شماره‌ی1: بهتون میومد وکیل باشیناااا، متولد چندین؟

خانم شماره‌ی3: تاریخ تولدم اصلاً بهم نمیاد، ولی متولد 58 ام.

خانم شماره‌ی2: واااااااااای اصلاً بهت نمیاد؛ خیلی وقته ازدواج کردین؟

خانم شماره‌ی3: 3 ساله ازدواج کردیم.

خانم شماره‌ی1: به من میاد متولد چند باشم؟ خانم شماره‌ی2 که احتمالاً سی سالشونه

خانم شماره‌ی2: آره متولدم 65 ام؛ شمام 26، 7 ساله بهتون میاد

خانم شماره‌ی3 خطاب به من: شما دانشجویی؟

خانم شماره‌ی2: واااااااااااااااااای چه جوری می‌تونی انقدر حرف نزنی دختر! من جای تو بودم خفه شده بودم تا حالا

من: بله دانشجوام.

خانم شماره‌3: کدوم دانشگاه؟ چی می‌خونی؟

من: زبان، لیسانسم برق بود (دلم نمی‌خواست راجع به رشته‌ام توضیح بدم و به "زبان" اکتفا کردم که وارد بحث نشم باهاشون.)

خانم شماره‌ی1: چه بی‌ربطن رشته‌هات

خانم شماره‌ی3: چه بچه درس‌خون! من حقوقمو همدان خوندم.

خانم شماره‌ی2: من دیپلمم؛ دانشگاه نرفتم؛ ینی بعد تصادفم رفتم کما و اون موقع هنوز ازدواج نکرده بودم؛ خواهرم انتخاب رشته کرد برام؛ ولی دیگه حافظه‌مو از دست داده بودم و طول کشید تا خوب شم و بعدشم دیگه ازدواج کردم. برادرم و زنشم تو همین تصادف فوت کردن. پسر هفت ساله‌شونم تو همون ماشین بود؛ ولی یه خط هم رو صورتش نیافتاد. مادرم هم با ما بودن و من یه مدت کما بودم و داداشم این ماشینو تازه خریده بود و بیمه نبود و راننده‌ی تریلی که باهاش تصادف کردیم پارتی داشت و دیه‌مونو نداد و 

خانومه حدوداً دو سه ساعت در مورد ماجرای تصادفشون صحبت کرد و بعدشم در مورد فوت مادرشون و دعوای ارث و میراث با خواهرهای مادرش که سهم می‌خواستن و بعدشم اشاره کرد به النگوی توی دستش که قبل ازدواج این مال من بود و بعد ازدواج می‌خواستیم خونه بخریم و طلاهامو دادم شوهرم بفروشه و مادرم اینو از شوهرم خرید که بعداً به خودمون بفروشه و بعد از مرگ مادرم این به من رسید و خاله‌هام به طلاهای مادرم چشم داشتن و یه سری مشاوره هم از خانم وکیل در مورد ارث و میراث گرفت.

فاز بعدیِ سخنرانی‌شو اختصاص داد به خاله و دخترخاله‌هاش که چه اشتباهی کردیم از فامیل دختر گرفتیم و برادرمو بدبخت کرده و اتفاقاً الانم خونه‌ی برادرم بودیم و تازه بچه دار شدن و ده میلیون خرج زایمانش کرده و بچه‌شون مریضه و به هیشکی نگفتن و این عروسمون اصلاً احترام نذاشت بهم و وقتی منو رسوندن راه‌آهن از ماشین پیاده هم نشد (و جا داشت بگم اون بدبخت تازه بچه‌ش به دنیا اومده و همین که تا راه‌آهنم اومده خیلیه!) و در ادامه افزود عروسمون اصن محجوب و ماخوذ به حیا نیست و بارداری سختی داشت و حقش بود و هر چی زجر بکشه دلم خنک میشه و الانم میخوام زنگ بزنم به داداشم بگم زنت چرا از ماشین پیاده نشد بدرقه‌ام کنه و برادرم آب هویج گرفته بود و زنش هی خرج‌تراشی می‌کنه و به فکر جیب داداشم نیست و داداشم هر چند وقت یه بار یواشکی برای منم پول می‌فرسته و برای مادر خدابیامرزم هم همین طور و اگه زنش بفهمه چشاشو درمیاره و خواهر زنش (که خب اونم دخترخاله‌شونه) خیلی به داداش طفلکم زور میگه که چی بخر و چی نخر و 

دقیقاً دو ساعت!!! در مورد عروسش صحبت کرد و تو این دو ساعت ما اسم برادراش و عروسا و خواهرِ عروسا و بچه‌های برادرا رو فهمیدیم. در ادامه فلاش بک زد به موضوع خواهر شوهر خودش که چه دیو سیرته و با اینکه تهران بودم این چند روز یه بارم زنگ نزد دعوتم کنه خونه‌شون و اگه اون بیاد تبریز من مهمونی می‌دم براش و موضوع بعدی، مادرشوهرش بود! اینکه ماه اول ازدواجش اومده مونده خونه‌شون و انقدر شوهرشو شستشوی مغزی داده که شوهره کتکش زده! و شوهرش فلان خصوصیات رو داره و چنینه و چنانه و

واقعاً درک نمی‌کردم این حرفای خصوصی رو چه طور می‌تونه به ماهایی که هفت پشت غریبه بودیم بگه! و در ادامه افزود قبلاً ماشین داشتیم و فامیلامون هی میومدن می‌بردن دور دور می‌کردن و الان که فروختیم کسی به ما ماشین نمیده و الان کسی نیست بیاد دنبالم و خونه‌مون سه طبقه است که یکیش مال ماست و با پول طلاهای من گرفتیم و دو طبقه‌ی بعدی فامیلای شوهرمن و 

بعد از یکی دو ساعت، ما علاوه بر اینکه اسم فک و فامیل خانم شماره‌ی2 رو می‌دونستیم، از شغلشون و میزان درامد و محل سکونتشونم آگاه بودیم.

خانم شماره‌ی2 بنیامینو برد دستشویی و تو این فاصله خانم شماره‌ی1 داشت حرفای خانم شماره‌ی2 رو تایید می‌کرد که ما خودمون دخترخاله‌مونو برای داداشم گرفتیم و دختره چند ساله نمی‌ذاره داداشم بیاد ما رو ببینه و میگه پاتو تو خونه‌ی مادرت بذاری خونه‌تو با خودم آتیش می‌زنم و در ادامه‌ی حرفاش از محل کارش گفت و از رشته‌ش و اساتید و هم‌کلاسیاش و یه سری خاطره و صحبت به نقل از استادشون خطاب به خودش که استادمون گفت خانم علیپور فلان و بهمان (و من اینجا بود که فهمیدم فامیلی خانم شماره‌ی1 علیپوره)

خانم شماره‌ی2 و بنیامین از دستشویی برگشتن و مامور قطار اومد بلیتا رو چک کنه و از بنیامین بلیت می‌خواست و مامانش گفت کمتر از دو سالشه و یه ماه دیگه تازه میشه دو ساله. مامور قطار گفت متولد چنده و خانومه نتونست حساب کنه و داشتم به این فکر می‌کردم شما که قراره به مامور قطار رشوه بدی، خب چه اشکالی داره یه ذره بذاری روی همون پول و برای بچه‌ات بلیت بخری؟!!! 

ماموره رفت و خانوم شماره‌ی2 حرفاشو ادامه داد که رفته بوده تهران هم برادرزاده‌شو ببینه و هم بره دکتر و یه کم از مشکلش گفت و خانم شماره‌ی1 و 3 گفتن فلان چیزو بخور خوب میشی و یه کم از بیماری برادرزاده‌ش که تازه به دنیا اومده گفت و دوباره همون حرفای قبلیو در مورد آب هویج و ولخرجی خانواده‌ی عروسشون و بارداری سختِ عروسشون و حقش بوده و اینا. 

خانم شماره‌ی3 که وکیل بود و شوهرش تک‌پسر، سعی می‌کرد خانم شماره‌ی2 رو آروم کنه و بگه انقدر حرص نخوره و راپورت عروسو به برادرش نده و انقدر برادرشو تحت فشار عصبی نذاره و انقدرم از خواهرشوهر و مادرشوهرش به شوهرش نگه که کتک نخوره و بعدش موضوع یه کم زنانه شد. چنانکه از محضر من و خانم شماره‌ی1 عذرخواهی کردن و خانم وکیله داشت در مورد پرونده‌های طلاق و دلایل طلاق صحبت می‌کرد و منم واقعاً از شنیدن این حرفا حالم بد میشد و حالت تهوع بهم دست داده بود. وقتی داشت در مورد پرونده‌های خانوادگی و شکایت آقایون از خانماشون صحبت می‌کرد، خانوم شماره‌ی1 فاز فمینیستی گرفته بود و خانم شماره‌‌ی3 می‌گفت با اینکه خودم خانومم ولی اغلب حق با آقایونه و یه سری پرونده‌ها رو مثال زد که خب جاشون این پست نیست و یه پست مخصوصِ با رمز بانوان می‌طلبه! هر چند حتی فکر کردن به یه همچین موضوعاتی حالمو بد می‌کنه :(

و تا اینجای بحث من شنونده بودم و به واقع جز سلام و بله دانشجوام و زبان می‌خونم چیز دیگه‌ای از من نمی‌دونستن.

بلند شدم برم تخت بالا بخوابم و عینهو این مهندسای باکلاس و مرموز، مودبانه و شیک! از خانم شماره‌ی3 کارت وکالتشو خواستم و گرفتم و گذاشتم تو کیفم و

خانم شماره‌ی3: نگفتی متولد چندی؟

من: 71! می‌تونم روزنامه رو ببرم بالا بخونم؟ 

خانم شماره‌ی3: آره؛ ولی بعدش بده منم بخونم.

پلان پنجم: من دراز کشیده بودم رو تخت بالایی و داشتم یه سری کلیدواژه تایپ می‌کردم و بنیامین داشت جیغ می‌زد و فحش می‌داد و مامانش می‌گفت اینا رو تو این چند روز از تهران یاد گرفته و می‌خواستم پاشم بگم خانوم اولاً این فحش‌ها ترکی‌ه و از خود تبریز بلد بوده و حداقل یه ساله که این بچه اینا رو استفاده می‌کنه که خب خانومه خودش با چند تا فحش دیگه بچه رو ساکت کرد.

خانم شماره‌‌ی1 هم اومد بالا برای افطار و خانم شماره‌ی2 و 3 تا صبح داشتن حرف می‌زدن! شماره‌‌ی2 داشت از مادرشوهر و خواهرشوهر و جاری‌ها و عروسای اهریمن خو و دیوسیرت و اژدهاپیکرش می‌گفت و خانم شماره‌ی3 سعی می‌کرد آرومش کنه و بنیامین کماکان جیغ می‌زد. مامانش اشاره کرد به من و گفت اگه جیغ بزنی این خانومه آمپول می‌زنه بهت. منم گفتم من خودم از آمپول می‌ترسم و آمپول ندارم. ولی تو رو خدا جیغ نزن بذار بخوابم. خسته‌ام. اونم ساکت شد خوابید :دی

سکانس شماره‌ی3:

5 صبح بود. اومدم پایین و بدون سلام و صبح به خیر نشستم و خانم وکیله گفت سلام. لبخند زدم و گفتم ببخشید اصلاً حواسم نبودم و هنوز خوابالودم. سلام.
رسیدیم و ازشون خداحافظی کردم و خانم شماره‌ی1 که ساکن یکی از شهرستان‌های اطراف تبریز بود قرار بود با اتوبوس بره شهرشون. 
بابا تو ایستگاه منتظرم بود و پیاده شدم و بوس و بغل و بعدش یواشکی گفتم ترمینال از اینجا خیلی فاصله داره؟
بابا گفت چه طور؟
اشاره کردم به خانم شماره‌ی1 که داشت ازمون دور می‌شد و گفتم این دختره داره میره ترمینال که بره خونه‌شون و 5 صبح شاید تاکسی گیرش نیاد.
بابا گفت برو صداش بزن بگو می‌رسونیمش.

دویدم سمتش و وقتی رسیدم بهش تازه فهمیدم اسمشو نمی‌دونم و بعد یه لحظه یادم افتاد به نقل از استادش و خطاب به خودش گفته بود خانم علیپور فلان و بهمان و صداش کردم خانم علیپور؟

برگشت سمت من و گفتم صبح خیلی زوده، تا تاکسی گیرت بیاد طول می‌کشه؛ بابا میگن تا ترمینال می‌رسونیمت. تشکر کرد و با یه کم اصرار و تعارف قبول کرد برسونیمش.

دم ماشین تازه اسممو پرسید و خندیدم و گفتم الان می‌تونی چند جلد کتاب در مورد زندگی مامانِ بنیامین (خانم شماره‌ی2) بنویسی، ولی هنوز اسممو نمی‌دونی :دی

فامیلی‌مو گفتم.
گفتم فلانی‌ام و گفت چه فامیلی قشنگی
گفتم فامیلی شما هم قشنگه و همینجوری که داشتیم تعارف تیکه پاره می‌کردیم در مورد فامیلیامون، سوار ماشین شدیم و بابا گفت تا خود شهرستانشونم می‌تونیم برسونیمش و دختره تشکر کرد و رسیدیم ترمینال و مهمون‌نوازیمونو که به نحو احسن ثابت کردیم، برگشتیم خونه و من ساعت‌ها داشتم به مقوله‌ی اینفورمیشن استراکچر! فکر می‌کردم و به اینکه بعضیا چه طور می‌تونن این حجم از اطلاعات رو در اختیار غریبه قرار بدن. به این فکر می‌کردن که اونا از من چی می‌دونن و من از اونا چی می‌دونم و چند درصد اطلاعات رد و بدل شده مفید بود؟ و بدینسان ترم دوم ارشد هم با این سکانس تموم شد و برگشتم خونه.

عنوان از علیرضا آذر؛ اونجا که میگه: دردی که به دوشم ماند از کوه سبک‌تر نیست، این پرده‌ی آخر بود اما غم آخر نیست، دستان دلم بالاست تسلیم دو خط شعرم، هر آنچه که بودم هیچ، اینبار فقط شعرم!

۱۷ تیر ۹۵ ، ۱۱:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

دیروز، با رئیس و تنی چند از مسئولان فرهنگستان دیدار نمودیم. از سمت چپ، اولی، عاطفه، شاگرد اولمونه که این چند روز با هم هم‌خونه بودیم. بعدی، معصومه، رتبه یکمون و بعدی آقای پ. و کنار ایشونم معاون گروه و بعدی آهنگر دادگر و کنار ایشون، استاد شماره 6 که معاون علمی پژوهشی هستن و کنار ایشون مدیر آموزش و لادن (همون معلمه که دختر 14 ساله داره) و مهدیه (که این ترم شوهر کرد) و روسری سفیده هم که می‌شناسید دیگه :دی کنارم خانم خ. که هم هم‌کلاسیمونه و هم کارمندِ اونجا نشسته و روبه‌روی آهنگر، فرزانه (همسرِ شاعرِ چه حرف‌ها که درونم نگفته می‌ماند) نشسته که تو عکس نیست.



در ابتدای جلسه، جناب رئیس ازمون خواست خودمونو معرفی کنیم و بعد از مصاحبه‌ی پارسال و روز اول ترم اول، این سومین دیدار رسمی‌مون بود و این میز همون میزیه که دور تا دورش اساتید نشسته بودن و ما یکی یکی میومدیم برای مصاحبه.

بچه‌ها یکی یکی خودشونو معرفی کردن و نوبت من که شد، برگشت گفت شما رو یادمه همونی هستین که پارسال روز مصاحبه اینجا نشسته بودید (و اشاره کرد به صندلی‌ای که آقای پ. نشسته بود)

فرزانه گفت استاد ما همه‌مون روز مصاحبه اونجا نشسته بودیم خب.

آهنگر: نه آخه، ایشون فرق دارن، ایشونو خوب یادمه. شما رو یادم نمیاد :))))

من: :دی

جا داشت پاشم این دو بیتو از طرف آهنگر تقدیم خودم کنم که

هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود، هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود

آن چنان مهر توام در دل و جان جای گرفت، که اگر سر برود از دل و از جان نرود



پ.ن: یکی از کابوسام اینه که لپ‌تاپ جلوشه و کلیک کرده روی تگِ آهنگر دادگر و داره پستایی که در موردش نوشتمو می‌خونه.

۱۵ تیر ۹۵ ، ۱۹:۲۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

این پنج شش خط اول که رنگش آبیه، پست چند سال پیشه:

از قطار پیاده شدم و داشتم فکر می‌کردم چمدونامو همینجا بذارم برم به یکی از این آقایون که چرخ دستی دارن بگم بیان یا مثلا اینارو به یکی بسپرم و برم به این آقایون بگم بیان و اصن به کی بسپرم و یا منتظر بمونم این آقایونی که چرخ دارن خودشون بیان که خب نمی‌تونم منتظر بمونم چون کلاس دارم و دیرم شده و همین جوری که دو دو تا چهار تا می‌کردم یه پسره که داشت از کنارم رد میشد پرسید اینا مال شماست؟ گفتم آره. گفت می‌تونم کمکتون کنم؟ گفتم آره ممنون ولی سنگینه ... تا بیام جمله‌مو تموم کنم چمدونو تا دم تاکسی برد و تشکر کردم و بدون اینکه چیزی بگه یا حتی نگام کنه رفت. 
او یک فرشته بود :دی

دیروز وقتی رسیدم راه‌آهن دو ساعت تا حرکت قطار وقت داشتم و رفتم نمازخونه یه کم استراحت کنم. رو صندلیای سالن انتظار جا برای نشستن نبود. حدودای چهار بلند شدم برم سوار قطار شم. یه کوله پشتی سبک داشتم و یه کیف دستی حاوی خرت و پرت. نزدیک پله‌ها یه پیرزن با قد خمیده و یه ساک سنگین داشت می‌رفت سمت واگن چهار و منم واگن سه بودم. چند متر یه بار ساکشو می‌ذاشت زمین و استراحت می‌کرد. صد صد و پنجاه متری با واگنامون فاصله داشتیم. به نظر می‌رسید خیلی خسته شده و زیر لب داشت غر می‌زد؛ ساکشو دوباره گذاشت زمین که استراحت کنه. رفتم سمتش و پرسیدم اجازه میدید کمکتون کنم و بدون اینکه منتظر جوابش باشم ساکشو برداشتم و راه افتادم. صدای قطارا نمی‌ذاشت بشنوم دقیقاً چه دعایی می‌کنه ولی گمونم می‌گفت خدایا یه همچین دختر مهربونی رو نصیب مراد کن :دی زیر لب داشت دعام می‌کرد و داشتم فکر می‌کردم نکنه این خانومه مامان‌بزرگ اون پسره است... ساکشو تا دم واگن بردم و تشکر کرد و لبخند زدم و رفتم سمت واگن سه.


۱۵ تیر ۹۵ ، ۰۶:۱۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1. هر کدوم از واج‌ها و حروف یه سری ویژگی‌ها دارن که به واقع نمی‌تونم حفظشون کنم ولی باید حفظشون کنم. مثلاً ب و پ و ت و د و ک و گ و همزه و ق و غ انسدادی‌ان و ف و و و س و ز و ش و ژ و خ و ه سایشی و چ و ج انسایشی و ر لرزشی و م و ن خیشومی و ل کناری و ی روان! یا مثلاً پ و ب دولبیه و ت و د دندانی و ک و گ و ی کامی و خ و ق و غ ملازی و ف و و لبی-دندانی و س و ز و ر و ن و ل لثوی و ش و ژ و ج و چ لثوی-کامی و همزه و ه چاکنایی. حالا اینا یه سریاشون واک دارن و یه سریاشون بی‌واکن. واکه‌ها یه سری پسینن و یه سری پیشین و افراشته و افتاده و میانی و مثلاً الان لثوی‌ها رو (z , n , r , s , l) رو این جوری حفظ کردم که زنِ رسول! لثه‌هاش مشکل داره. (با همون حروف ز و ن و ر و س و ل این ترکیب رو ساختم.) با سایر حروف هم چیزای دیگه درست کردم که حالا بماند.

2. یکی از فانتزیام (آرزوهام) اینه که فامیلی‌م نامی بود و اسمم مینا و با یکی به اسم امین که اتفاقاً فامیلی اونم نامی بود و البته فامیلمون نبود ازدواج می‌کردم و دو تا پسر دو قلو داشتیم و اسمشونو می‌ذاشتیم مانی و نیما و این جوری با چهار تا واجِ الف و میم و ی و نون تشکیل خونواده می‌دادیم.

[آیکونِ دانشجوی پریشان‌حالی که داره با واکه‌های کوتاه و بلند و پسین و پیشین دست و پنجه نرم می‌کنه و استاد شماره پنجش که اسمش شهین‌ه (Shahin) بهش میل زده و یه ساعته داره فکر می‌کنه شاهین (Shahin) کیه و قبلاً هم یه دوستی به اسم سمن (Saman) داشته که با سامان (Saman) اشتباه می‌گرفتدش.]

پ.ن: من هر موقع امتحانِ این درسو دارم (میانترم، پایانترم، کوییز و...) خیلی سعی کنم احترام خودمو نگه‌دارم و ماه رمضونی درّ و گوهر نثارِ باعث و بانی این فلاکت نکنم و کاری به کار روح پرفتوحِ بنیانگذار این رشته‌ی علمی نداشته باشم، ولی خب نمیشه. به ولله نمی‌تونم سکوت کنم در برابر این ظلم و فاجعه‌ی انسانی که در حق بشریت کرده.
نور به قبرش بباره به هر حال.


کامنت1: امین تارخ اسم سه چهار تا بچه که داره همین طوریه دقیقا! خودش امینه. پسراش نیما و مانی و دخترش هم مینا! فقط فامیلیشون مشکل داره!!! وگرنه کاملا خانواده ای با الف و نون و ی و میم هستن!

کامنت2: امین تارخ سه تا پسر داره ک مینا خانوم در واقع آقای نامی تارخ هستن.

+ fa.wikipedia.org/wiki

۱۳ تیر ۹۵ ، ۱۹:۱۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

امتحانامون کلاً 11 صبح شروع میشه و فردا بعد آخرین امتحان همه‌مون بلیت داریم برگردیم ولایت. امروز سر صبی زنگ زدن که فردا بعدِ امتحان یه کم صبر کنید دکتر می‌خوان باهاتون دیدار داشته باشن و به بقیه هم بگین که بمونن برای مراسم خداحافظی! گفتم والا ما همه‌مون بلیتامونو گرفتیم و داریم می‌ریم. یا امتحانو بندازین صبح یا مراسم دیدار با ایشونو.

الان دوباره زنگ زدن که دکتر با 10 صبح موافقت کرده و دیر نکنی منتظره! و ضمن مطرح شدن این پرسش که وای حالا من چی بپوشم، جا داره در بدو ورود ایشان این غزل رو تقدیمشون کنم که:

زین دست که دیدار تو دل می‌برد از دست

ترسم نبرم عاقبت از دست تو جان را

یا تیر هلاکم بزنی بر دل مجروح

یا جان بدهم تا بدهی تیر امان را

وان گه که به تیرم زنی اول خبرم ده

تا پیشترت بوسه دهم دست و کمان را

سعدی ز فراق تو نه آن رنج کشیدست

کز شادی وصل تو فرامش کند آن را

و سوالی که مطرحه و هنوز بی‌جواب مونده اینه که ما نخوایم ترم بعد سه واحد ادبیات داشته باشیم و ادبیات چه ربطی به ما داره و حتی نخوایم با ایشون این واحده رو داشته باشیم دقیقاً کیو باس ببینیم؟ و سوال بعدی اینه که آیا فردا بهش بگیم که ترم‌های بعد هم می‌خوایم اینجا بمونیم یا نه و جا داره بازم این نکته رو تکرار کنم که وقتی شخص، با علم بر تمام جوانبِ موضوع نمی‌تونه بینِ اینجا موندن و از اینجا رفتن یکیو انتخاب کنه، چند درصد احتمال داره پیشنهاد ناظر بیرونی که در حد 4 خط در جریانِ اون موضوع هست، به درد بخوره؟ به نظر من کمتر از 1 درصد؛ که اگر اون شخص خودرأی و متکی به خود باشه این درصد کم هم میشه. به بیانی دیگر، شخص با نوشتن درگیری‌های فکری‌ش در راستای دوراهی‌های زندگی‌ش تو وبلاگش دنبال راه و چاه و ایده‌های خواننده نیست و هدف از بیان این سطور شاید صرفاً ثبت خاطراتش باشه.


فرهنگستان ما و فرهنگستان اون ور آبیا: (ظاهرشون که شبیه همه)

* عنوان و شعر از سعدی

۱۳ تیر ۹۵ ، ۱۵:۳۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

چهارشنبه وقتی داشتم سی‌دی فارغ‌التحصیلی رو می‌گرفتم خدا خدا می‌کردم مسئول مراسم بذاردش تو جعبه‌ی آبی. روی میز پرِ جعبه‌های رنگی بود که سی‌دیا رو می‌ذاشت توشون و می‌داد دست بچه‌ها. سی‌دی منو گذاشت تو یه جعبه‌ی سبز. چیزی نگفتم. شاید فکر کردم مثل اون روزا که با درخواست‌های کوچیک، تمرینِ نه شنیدن می‌کردم، باید با حسرت‌های کوچیک شروع کنم و به نرسیدن‌ها و نداشتن‌های بزرگ عادت کنم. مثلاً حسرتِ نداشتنِ جعبه‌ی آبی.

خوبیِ داشتنِ مشکلات و دغدغه‌های متعدد و متنوع اینه که وقتی از دردِ یکیشون فریاد می‌زنی، کسی شک نمی‌کنه که شاید اصن این فریاده مال این درد نباشه.

۱۳ تیر ۹۵ ، ۰۹:۲۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

امشب از اون شبایی بود که منتظر بودم عاطفه زودتر از من خوابش بگیره و بره بالا بخوابه و من این پایین یه کم راه برم و فکر کنم. فکر کنم به بی‌مسئولیتی و بی‌لیاقتی کسی که اسمشو گذاشته مدیر و در واقع این منم که دارم کارای اونو انجام میدم و سه ماه تموم پروژه رو به معنای واقعی کلمه ول کرده بود به امان خدا و منو دست تنها گذاشته بود و بعد سه ماه وقتی دید داده‌ها بر اساس پروتکلش آماده است برگشت و انگار نه انگار که تو این سه ماه وقتی بهش پیام می‌دادم که فلان کارو چی کار کنم می‌گفت من استعفا دادم و به من ربطی نداره. به اینکه ناظر پروژه کسیه که ملت از خداشونه باهاش کار کنن و به اینکه عطای این ناظرِ عزیز رو به لقای مدیر بی‌شعورش ببخشم و تسویه حساب کنم، یا بمونم و حرص بخورم و امیدوار باشم که این رزومه یه روزی یه جایی به دردم خواهد خورد.


پ.ن: وقتی شخص، با علم بر تمام جوانبِ مشکلش نمی‌تونه حلّش کنه، چند درصد احتمال داره راه حلِ ناظر بیرونی که در حد 4 خط در جریانِ اون دغدغه است، به درد بخوره؟ به نظر من کمتر از 1 درصد؛ که اگر اون شخص خودرأی و متکی به خود باشه این درصد کم هم میشه. به بیانی دیگر، شخص با نوشتن معضلات زندگی‌ش تو وبلاگش دنبال راه و چاه و ایده‌های خواننده نیست و هدف از بیان این سطور شاید صرفاً ثبت خاطراتش باشه.

۱۳ تیر ۹۵ ، ۰۱:۰۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

پ.ن: از سلسله عکس‌هایی که از اردیبهشت تا حالا مجال و حس و حال انتشارش نبود به واقع!

۱۲ تیر ۹۵ ، ۲۲:۲۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

دخترخاله، دختر همون خاله‌ی 80 ساله‌ی فصل دومه.

وی علاوه بر دقت و حافظه‌ی فوق تصور! علاقه‌ی عجیبی به دیدنِ عکس داره و منم تو گوشی‌ای که 32 گیگ حافظه داخلیشه، یه دونه عکس هم ندارم تو این جور موقعیت‌ها به ملت نشون بدم. عکس هم که بگیرم، سریع می‌برم می‌ریزم رو لپ‌تاپم.

خوشبختانه اکثر مخاطبین گوشیم، روی شماره‌هاشون عکس دارن و دیگه از روی ناچاری گفتم بیا اینا رو ببین. یکی یکی همه رو با شرح و توصیف مبسوط! دیدیم و رسیدیم به عکس خودم و نشناخت و پرسید این کیه؟!!! از اونجایی که شماره‌ی خودمم سیو کردم و از اونجایی که نه خودم به خودم می‌تونم زنگ بزنم و نه خودم به خودم می‌تونه زنگ بزنه، این عکس هیچ وقت نمایش داده نمیشه و عکس مذکور، همون عکسیه که مراسم عقد پریسا گرفته بودم. یه عکس معمولی و نه حتی آتلیه‌ای بود که بخت باهاش یار بود و ترکوند!

بله عرض می‌کردم. دخترخاله منو نشناختن و پرسیدن این کیه؟! وقتی گفتم خودمم شصت بار زوم کرد و عقب و جلو و چپ و راست که مرگ من این تویی؟!!! و در ادامه‌ی ذوقش از دیدن عکسم، اذعان کرد که آرایش عروسیت محشر میشه و زودی شوهر کن ببینیم چه شکلی میشی.

پ.ن1: این عکس از اون عکساییه که لایک خورش بالاست و جون میده برای اینستا.

پ.ن2: همچین عکس خاصی هم نیست به خدا! یه رژ خییییییییییلی کمرنگ که صبحِ مراسم عقد زده بودم و تا شب که این عکسو بگیرم پاک شده بود و یه مداد تقریباً ناشیانه که اونم محو شده بود به واقع! جز اینا، سرخاب سفیدابِ دیگه‌ای هم رو صورتم نبود.

پ.ن3: بیشتر از این در مورد آرایش منبرمو ادامه نمیدم که به کسی برنخوره؛ ولی دوستایی که بیشتر دوسشون دارم، اون دوستام هستن تو این یه مورد شبیه خودمن.

پ.ن4: دلنیا کامنت گذاشته که دلمون برای منبرات تنگ شده و فقط هم منبرای تو رو دوست داریم و برو رو منبر هدایتمون کن.
خب ببین اون سمت چپی تیپ مهمونی شب یلداست، سمت راستی هم تیپ دانشگاهیمه. ضمنِ تف به ریا، عرضم به حضورتون که خواهرم حجابتو رعایت کن! 

پ.ن5: دیوارای خونه‌مونم صورتیه. خب که چی؟


۱۲ تیر ۹۵ ، ۲۱:۳۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

سه سال پیش، روزِ تحویل پروژه‌ی یکی از درسای برقی‌مون... هم‌کلاسیم پروژه‌شو جمع و جور نکرده بود و صبح سر کلاس ازم خواست از درسِ اون روز فیلم‌برداری کنم و جزوه‌ی اون روزو با دقت بنویسم که بره پروژه‌ی اون درس برقی‌مون که ساعت بعد قرار بود تحویل بدیمو سر و سامون بده. این اخلاقشو که براش مهم بود غیبت یا تاخیر نداشته باشه و جزوه‌هاش کامل باشه و هیچ نکته و بحثی رو از دست نده دوست داشتم.

ردیف اول نشسته بودیم. بلند شد بره و گوشیمو درآوردم فیلم‌برداری کنم و یه عکس هول هولکی هم دمِ رفتن از همین هم‌کلاسیم گرفتم. گوشیمو گذاشتم روی دسته‌ی صندلی که از استاد فیلم بگیره و منم جزوه رو بنویسم و گوشیم چون نازک بود واینمیستاد و هی تلاش می‌کردم یه جوری ثابت نگهش دارم و نمی‌شد.

یه دختره پشت سرم نشسته بود. دو تا ماژیک داد بذارم پشت گوشیم که ثابت بمونه. 
کلاس که تموم شد ماژیکارو بهش پس دادم و تشکر کردم و شب وقتی اومدم کامنتای وبلاگمو چک کنم دیدم یکی کامنت گذاشته که من همون دخترم که ردیف پشتی نشسته بودم و اون ماژیکا رو بهت دادم.

چهارشنبه رفته بودم شریف، شقایقو ببینم. همون دختری که ردیف پشتی نشسته بود و اون ماژیکا رو بهم داد.

شقایق یه روز وقتی داشته تمرینا و جزوه‌های این درسو (یه درس اختیاری از مقطع ارشد و دکترای رشته‌ی مدیریت دانشگاه سابق) سرچ می‌کرده می‌رسه به وبلاگ من و برام کامنت می‌ذاره و میگه منم این درسو دارم و هم‌دانشگاهیتم و ایمیلشو می‌ده که جزوه‌ی درسو براش بفرستم و منم که دست به خیر! جزوه رو براش فرستادم.

با توصیفی که تو وبلاگم از خودم ارائه می‌دادم و میدم :دی، از بین دویست و اندی دانشجوی حاضر در کلاس کشفم می‌کنه و اون روز با اون دو تا ماژیک به دادم می‌رسه.
چند روز پیش داشتم وبلاگشو می‌خوندم، یهو بعدِ سه سال دلم هوای اون دو تا ماژیکو کرد و براش کامنت گذاشتم که بیاد شریف و بیاردشون و بگیرم و یادگاری نگهشون دارم.



نکته‌ای که اگه نگم خفه میشم: زمانِ ما صندلیای کلاس بدان سان که در تصویر بالا مشاهده می‌نُمایید درب و داغون بود! اینم عکسِ جدیدِ اونجا که چند ماه پیش که برای جشن فارغ‌التحصیلی رفته بودیم شریف گرفتم:



یادی از گذشته‌ها: این درس تمرینای جالبی داشت. منم بعد تحویل به استاد، جواب تمرینامو می‌ذاشتم تو وبلاگم. پست 695 و 696 جواب تمرین من و هم‌کلاسیمه که من پدیده‌ی پخت کیک رو بررسی کرده بودم و ایشون پدیده‌ی گیتار.

۱۲ تیر ۹۵ ، ۱۷:۵۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

911- درسته که پست گذاشتن با گوشی خیلی سخته

جمعه, ۱۱ تیر ۱۳۹۵، ۰۷:۵۸ ب.ظ

ولی دمِ همه‌ی اونایی که امروز رفتن راهپیمایی گرم؛

دمِ اونایی که دوست داشتن برن و نتونستن هم گرم.


بخوانید: royekhateesteva.blog.ir/1395/04/08

۱۱ تیر ۹۵ ، ۱۹:۵۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

910- پست گذاشتن با گوشی خیلی خیلی سخته :(

پنجشنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۵، ۰۷:۵۲ ب.ظ

دخترخاله، دقت و حافظه عجیبی داره. تک تک هم کلاسیا و هم اتاقیای دوره کارشناسیم یادشه و حالشونو میپرسه. دیشب حدودای دوازده گفت تا شنبه بمون و گفتم کتاب و لپ تاپ ندارم و شنبه امتحان دارم و گفت می‌ریم میاریم و منم قبول کردم بریم بیاریم. (اصرار نکردااااا، تعارفم نکرد.)

شب مستخدمِ اونجا اسمس! داد نمیاین؟ (این علامت سوالو نذاشته بودااا، نوشته بود نمیاین و منم با شمّ زبانیم فهمیدم پیامش سوالیه) جواب دادم صبح به نگهبان گفته بودم چون تنهام، یا با یکی از دوستام میام یا کلا نمیام و پرسیدم نگهبان تا کی هست که بیام کتابامو ببرم و حدودای دوی شب رفتیم و ایول به خودم که تا همین چند روز پیش پامو اون ورا نذاشته بودم و با این حال مسیرو درست نشونشون دادم.

نمیگم بی درد و بی دغدغه ام الان؛ ولی این روزا و این شبا آرامش عجیبی دارم و این حسی که دعا می‌کنم پایدار بمونه و موقت نباشه رو مدیون دعاهای شمام. شمایی که من براتون هفت پشت غریبه بودم و به یادم بودین و به جای من نماز خوندین و زیارت کردین.

با گوشیم نه می‌تونم کامنت جواب بدم، نه وبلاگاتونو بخونم و نه حتی پست بذارم. ینی می‌تونمااا ولی سخته برام. فلذا این یکی دو روز که نت ندارم، به جای وبلاگ من، عصرا برید قرائتی گوش بدید. نمی‌دونم کی شروع میشه؛ شاید حدودای شش. من که خودم همیشه به ته دیگِ منبرش می‌رسم.

۱۰ تیر ۹۵ ، ۱۹:۵۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

909- پست گذاشتن با گوشی سخته :(

چهارشنبه, ۹ تیر ۱۳۹۵، ۰۳:۱۷ ب.ظ

یه سر اومدم دانشگاه سابق برای گرفتن دو تا ماژیکی که بعدا توضیح میدم و فیلما و عکسای فارغ التحصیلی و بلیت برگشت و حتی رمز دوم برای کارت بانکیم. ینی چند ماهه بدون رمز مونده بودم که فقط و فقط بیام از بانک اینجا رمز دوم بگیرم!

جزوه استاد شماره 11 رو بهش دادم و از ذوق نمی‌دونست چی بگه! گفت بچه ها گفته بودن جزوه رو تایپ کردین و منتظر بوده ببرم براش.

صبح که پرینت کردم جزوه رو، تصمیم گرفتم حتی اگه بیست و پنج صدمم کم آوردم، نبرم بهش بدم که به خاطر نمره نباشه. بعد امتحان که دیدم بیسته رو میگیرم بدو بدو رفتم بهش دادم جزوه رو.

عاطفه رفت اصفهان و شنبه میاد و منم دیدم اگه نسیمو دعوت کنم هم اتاقی شماره دو رو هم باید دعوت کنم و اگه دعوت نکنم تنها می‌مونه و خودمم نمیخواستم برم پیششون. فلذا برای اینکه شب تنها نباشم دارم میرم خونه دخترخاله بابا. لپ تاپ و جزوه هامم با خودم نیاوردم و صبح باید برگردم.

فردا شب و پس فردا شبو چی کار کنم؟! :(


سالن مطالعه دانشکده سابقم

اینا هنوز هر ماه ترافیکمو شارژ میکنن

خدا خیرشون بده ولی خب چرا نمیخوان قبول کنن من از اینجا رفتم؟! 

بعد این پستایی که با اکانت شریف میذارم وضعیتشون چه جوریه؟ حلاله دیگه؟

گشنمه و به واقع حالم از هرررررررررر چی غذای آماده است به هم می‌خوره

پیش به سوی غذای خونگی و دستپخت دخترخاله!

۰۹ تیر ۹۵ ، ۱۵:۱۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

908- لب اگر باز کنم با تو سخن‌ها دارم

سه شنبه, ۸ تیر ۱۳۹۵، ۰۹:۴۲ ب.ظ

دیروز مگی یه آهنگیو تو وبش گذاشته بود که همه‌ی اون هیژده ساعتی که پای لپ‌تاپ بودم نان‌استاپ پلی شد و حتی تو خوابم حس می‌کردم دارم می‌شنومش. الانم دارم گوش میدم. همچین چیز خاصی هم نیستاااا ولی اونجا که می‌گه آروم ندارم، یه نشونه می‌خوام واسه قلبم، جز این نشونه، واسه چیزی دخیل نمی‌بندم رو دوست دارم...

خدایا؟ از اینجا به بعدو رضاً برضاک و تسلیماً لِامرِک وارانه عمل کنم یا الحاحُ الملحینانه ادامه بدم؟ چرا چند وقته هیچ فیدبکی نمی‌دی؟

۰۸ تیر ۹۵ ، ۲۱:۴۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


ادامه‌ی پست قبل:

13. اولین چیزی که از آقای مستخدم پرسیدیم پسورد وای‌فای اینجا بود و تازه آخر وقت که می‌خواستیم نماز بخونیم یادمون اومد قبله رو نپرسیدیم ازش و من گفتم عاطفه بیا اول سرویس بهداشتی رو چک کنیم؛ چون قطعاً قبله در اون راستا نیست و بعدش از جهت خیابونا و اینکه تو خوابگاه دانشگاه سابق همیشه سمت میدون آزادی می‌خوندیم، یه سری خطوط در امتداد خیابون آزادی کشیدیم و رسیدیم دم در همین جایی که هستیم و قبله رو عینهو انسان‌های اولیه که نرم‌افزار و اینا حالیشون نیست کشف کردیم و نمازه رو خوندیم و فرداش که آقاهه اومد آشغالا رو ببره ازش قبله رو پرسیدیم و دقیقاً در همون راستایی بود که محاسبه و اندازه‌گیری نموده بودیم.

۰۷ تیر ۹۵ ، ۲۲:۴۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

0. دوستم چهارشنبه میخواد بره خونه‌شون و این چند روز تنهام و از تنهایی می‌ترسم. حالا یا باید زنگ بزنم نسیم بیاد پیشم؛ یا خودم یکی دو روز برم پیشش.

1. اون شب که راه افتادم بیام تهران هوا خوب بود. همین که سوار اتوبوس شدم بارون شروع به باریدن گرفت و قطع هم نمی‌شد و ملت تا زانو توی آب بودن. حس خوبی به اتوبوسه نداشتم؛ ولی اگه با قطار میومدم دیر می‌رسیدم سر جلسه‌ی امتحان و نمی‌خواستم یه روز زودتر هم بیام. برای هواپیما هم دقیقاً همین مشکلِ زمانِ رسیدنو داشتم. بابا منتظر موند تا راه بیافتیم و بعد بره. سوار که شدم مامان زنگ زد ببینه راه افتادیم و نگاه به ساعتم کردم بگم کی راه می‌افتیم و دیدم ساعتم وایستاده. بعد چند سال باتری تموم کرده بود و حس بدم بیشتر شد. انگار زمان ایستاده باشه و بگن بسه دیگه؛ تا همین جاشم که زندگی کردی برات زیادی بوده. ساعتمو درآوردم گذاشتم تو کیفم و نه  بارون بند میومد نه اتوبوسه حرکت می‌کرد نه بابا می‌رفت و نه این راننده میومد بلیتمو چک کنه. آخه قبل چک کردن بلیت نمی‌تونم گریه کنم و دلم نمی‌خواد کسی موقع چک کردن بلیت چشامو خیس ببینه و نمی‌دونم چرا بعدِ پنج شش سال هنوز عادت نکردم و این رفتن‌ها و اومدن‌ها عادی نشده برام.

2. جزوه‌مو پی‌دی‌اف کرده بودم ریخته بودم تو گوشیم تو راه یه کم درس بخونم.

3. بابا زنگ زد گفت اتوبوس‌تون سفید بود، با چند تا خط قرمز و اگه پیاده شدم اشتباهی سوار یه ماشین دیگه نشم. به هر حال پدرمه و منو خوب می‌شناسه و دختری که اشتباهی به جای ماشین خودشون بره سوار ماشین آقای همسایه‌ای که اتفاقاً تو ماشین نشسته بشه، صد البته که اتوبوسم اشتباهی سوار میشه.

4. حدودای پنج نگه داشت برای نماز و این لحظه جزو بدترین لحظات زندگی من محسوب میشه. چون کسی پیاده نمیشه و معمولاً تنهام. ولی این سری در کمال ناباوری، تقریباً همه پیاده شدن.

5. بعد نماز دیگه نخوابیدم و تا برسیم تهران یه کم درس خوندم. مستقیم از ترمینال قرار بود برم سر جلسه‌ی امتحان.

6. مسیرم با مترو سرراست‌تر بود و چمدونم نداشتم. دم اتوبوس، یکی از راننده‌تاکسیای ترمینال اومد سمتم و گفت به نظر خانم محترم و متشخصی هستید. حال و حوصله‌ی موردِ مخ‌زنی واقع شدن رو نداشتم. گفتم ایستگاه مترو ترمینال کدوم وره و گفت بالاشهر میخوای بری یا پایین شهر؟
گفتم تجریش و با دستش مسیرو اشتباه نشونم داد. منم تشکر کردم و گفتم اینکه کجا قراره برم ربطی به اینکه ایستگاه کجاست نداره و اولین بارم نیست پامو تو این شهر می‌ذارم و از دور تابلوی ایستگاهو دیدم و رفتم سمت مترو.

7. یکی دو ساعت زودتر رسیدم سر جلسه‌ی امتحان و از کیفم یه چیزی درآوردم بخورم و با اینکه یکی دو نفرم مثل من مسافر بودن و روزه نبودن، ولی از هم‌کلاسیم، آقای پ.، خجالت کشیدم و نخوردم.
ما تو خونه‌مون حتی اگه روزه نباشیم هم جلوی بقیه غذا نمی‌خوریم و عادت ندارم وقتی ماه رمضونه جلوی کسی چیزی بخورم.

8. برای افطار یه کم سوپ خورده بودم و شام و سحری هم نخورده بودم و صبر کردم بچه‌ها برن سر جلسه و تا برگه‌ها توزیع بشه، یه چیزی بخورم که ضعف نکنم.

9. عاطفه (هم‌کلاسیم) هر هفته، بعد از کلاسا برمی‌گشت اصفهان و این بار برای امتحانا قرار شد بمونه تهران و این ده روزو، با هماهنگی مسئولینِ اونجا اومدیم اینجا و می‌خوایم درخواست بدیم سال بعد هم همین جا بمونیم و به جای اینکه من چند برابر دانشجوهای عادی برای خوابگاه‌های دانشگاه‌های دیگه هزینه کنم، همون پولو بدم و بیام اینجا. فقط یه کم بزرگه و منم از تنهایی می‌ترسم و امیدوارم ورودی‌های سال بعد هم یه چندتاشون غیر تهرانی باشن و بیان همین جا.

10. به نظرم مستخدم اینجا ترکه؛ هم به خاطر تلفظ یه سری واج‌ها و هم به این خاطر که همین که رسیدیم پرسید کدومتون اهل تبریز بودین.

11. از وقتی رسیده بودیم تا دیشب پامونو از اینجا بیرون نذاشته بودیم. دیشب که خواستیم بریم خرید، نگهبان داشت با مستخدم حرف می‌زد و تا ما رو دیدن گفتن بالاخره شما دو تا اومدین بیرون. چه قدر درس می‌خونین آخه. (حالا یکی نبود بگه از کجا می‌دونی درس می‌خوندیم :دی) پرسید اهل کجایین و عاطفه گفت اصفهان و تبریز و نگهبان گفت منم ترکم. کلید واحدو تحویل دادیم و رفتیم.

12. یه کم خرید کردیم و برگشتنی، دم در دو تا پیراشکی بهمون داد گفت نذریه. تشکر کردیم و حیاط و پارکنیگ و هفت طبقه راهو اومدیم و دم در یادمون افتاد کلید واحدو از نگهبان نگرفتیم.
عاطفه گفت من برم بگیرم یا شما میری؟ (انقدر باهم صمیمی نیستیم که همدیگه رو تو خطاب کنیم ولی خب دیروز ده دوازده ساعت بی‌وقفه باهم حرف زدیم)

غذاها رو ازش گرفتم و گفتم من ترکم؛ اگه میشه شما برو. (نمی‌خواستم با نگهبان روبه‌رو شم.)

رفت کلیدو بگیره و داشتم فکر می‌کردم از وقتی رشته‌مو عوض کردم چه قدر روی ضمایر و شناسه‌ها حساس شدم. چه قدر برام مهم شده که یه مرد غریبه، اینجا تو این شهر و تو این بافت زبانی، احساس صمیمیت نکنه و باهام دیالوگ ترکی نداشته باشه و این غریبه‌ای که می‌گم نه تنها شامل حال نگهبان و مستخدم میشه، بلکه هم‌کلاسی و همکار و رئیس هم غریبه‌ن. بعد داشتم به اینایی که آدمو خواهر خطاب قرار می‌دن و به این بهانه فکر می‌کنن می‌تونن به آدم نزدیک شن فکر می‌کردم و به اینکه شبِ قدره و من چه قدر خسته‌ام و چه قدر خوابم میاد.


پ.ن:

الف: شب در فلان جا ماندیم.

ب: شب را در فلان جا ماندیم.

می‌دونین فرق اون دو تا جمله چیه؟

این «را» نشون می‌ده کل طول شب را در فلان جا ماندیم یا فقط قسمتی از شب را.
وقتی متن پستامو می‌نویسم، به این جزئیات دقت می‌کنم که همون چیزی رو به مخاطب منتقل کنم که می‌خوام. برام مهمه حرفِ «که» رو کجای جمله بذارم و تکیه و آهنگ جمله چه جوری باشه و این «را» باشه یا نباشه، پستو چه جوری شروع کنم و با کدوم جمله تموم کنم. 

این ینی ارزش دادن به شما! وگرنه من با چهار تا کلیدواژه و عکس هم می‌تونم خاطراتمو بنویسم و وقتم هم کمتر تلف میشه. اما یه گله‌ای دارم از بعضی مخاطبا که علی‌رغم این همه دقتی که من به خرج می‌دم؛ یه ذره، اندازه‌ی یه ارزن هم توجه نمی‌کنن به محتوای چیزی که نوشتم و این کم‌شعوریِ اون فرد رو نشون میده. من اگه اون یای نکره‌ی لامصب رو می‌ذارم که مفعول و فاعل جمله‌م ناشناس باشه، دلیلش اینه که برای خواننده‌ی ناشناس، اطلاعات نداده باشم؛ درخواست بزرگیه بخوام چیزی که به شما مربوط نیست رو نپرسید؟ اگه انقدری باهوش نیستید که درک کنید چه چیزی رو بیان کردم و چه چیزی رو بیان نکردم و چه چیزی رو نمی‌خواستم بیان کنم، کلاً نخونید وبلاگمو. یا حداقل کامنت نذارید و اعصابمو با سوالات نابه‌جا خط خطی نکنید. پستای من شبیه سریاله؛ یه موقع لازمه چند روز صبر کنید تا یه موضوعی براتون شفاف بشه و یه موقع هم پایان بازه. اگه قِلِق اخلاق و رفتارم دستتون بیاد ارتباط با من همچین کارِ  پیچیده‌ای هم نیست؛ ولی اگه بلد نیستید با این سیستم پیچیده کار کنید، نه وقت خودتونو تلف کنید نه انرژی منو.


دم درِ آسانسور

۰۷ تیر ۹۵ ، ۱۲:۴۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


از اونجایی که نمی‌دونستم شهادت رو تسلیت میگن یا تبریک و از اونجایی که کلاً نمی‌دونستم چی بگم و از اونجایی که می‌خواستم متفاوت عمل کرده باشم، به جای تسلیت، یه عکس  و یه جمله از ایشون گذاشتم تو گروه.

+ یادی از گذشته‌ها: deathofstars.blogfa.com/post/582

۰۷ تیر ۹۵ ، ۰۸:۳۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

904- مثل وقتی که رئیس شماره‌ی یک میگه:

يكشنبه, ۶ تیر ۱۳۹۵، ۱۲:۴۸ ب.ظ

۰۶ تیر ۹۵ ، ۱۲:۴۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

903- من الان اینجام

شنبه, ۵ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۰۶ ب.ظ

واحدِ چهار! و چهار عدد شانس من است

از درِ ورودی که میای تو، آشپزخونه رو می‌بینی و پله‌های طبقه دوم رو

این آشپزخونه است؛ مجهزه! تو کابینتا ظرفم هست حتی.

از دم درِ آشپزخونه،  90 درجه سرتو بچرخون سمت چپ، سرویس و پذیرایی:

و یه همچین ویویی از پنجره

حالا می‌خوایم از همون پله‌هایی که وقتی وارد شدیم دیدیم، بریم بالا

سه تا اتاق خوب می‌بینم و دوباره یه سرویس دیگه

دو تا سمت راستی اتاق خوابن و روبه‌رو سرویسه و اتاق خواب سومی، سمت چپه

بعدشم باید بریم خرید یخچالو پر کنیم

همین چهار قلم جنس، پنجاه تومن

برای ناهار کنسرو تن ماهی داریم و به نظر می‌رسه من اینجا تنها نیستم

و سوپ آماده برای شام

۰۵ تیر ۹۵ ، ۲۳:۰۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

902- می‌توان آیا به دل دستور داد؟

جمعه, ۴ تیر ۱۳۹۵، ۰۹:۳۵ ق.ظ

مثل وقتی که دوست داری فردا پای برگه‌ی امتحانت، وقتی استاد نوشته John loves Mary رو مجهول کن، بنویسی استاد؟ به خدا عشق volitional نیست، فعلِ ارادی نیست که بشه مجهولش کرد و دستورنویسا اشتباه کردن گفتن ارادیه و زیرش بنویسی:

می‌توان آیا به دریا حکم کرد، که دلت را یادی از ساحل مباد؟

موج را آیا توان فرمود: ایست! باد را فرمود: باید ایستاد؟

استادم لابد با شیک‌ترین نمره‌ی ممکن می‌ندازدت و پای همون برگه می‌نویسه برو هر وقت فرق فعل‌های کنشی و ارادی رو فهمیدی بیا پاست کنم و با خودت بگی:

آنکه دستور زبان عشق را، بی گزاره در نهاد ما نهاد

خوب می‌دانست تیغ تیز را، در کف مستی نمی‌بایست داد


+ شعر از قیصر و تلمیح به این پست

۰۴ تیر ۹۵ ، ۰۹:۳۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

901- مُروّح کن دل و جان را، دلِ تنگِ پریشان را!

پنجشنبه, ۳ تیر ۱۳۹۵، ۱۰:۵۶ ق.ظ

این "به" اگر نبود

به تو نمی‌رسیدم

این "را" اگر نبود

تو را نمی‌دیدم

این "در" اگر نبود

در آغوشت نمی‌کشیدم

اما حرف‌های اضافه همیشه این قدر مهربان نیستند

"از"،

تو را از من می‌گیرد

و "با"،

مرا با خودم تنها می‌گذارد

+ حمیدرضا شکارسری


+ قشنگ معلومه امتحان نحو و دستورزبان فارسیِ شنبه بهم فشار آورده یا بیشتر توضیح بدم؟

+ من شهید راه علم‌م به واقع :)

۰۳ تیر ۹۵ ، ۱۰:۵۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

900- نقطه‌ی تسلیم محضم، نقطه‌ی آرامشم بود

سه شنبه, ۱ تیر ۱۳۹۵، ۱۲:۱۲ ب.ظ


دیروز سالگرد شهادت چمران بود؛ دم افطار از تلویزیون شنیدم و یاد تنها کتابی که ازش دارم و خوندم افتادم. یاد پارسال افتادم که رفته بودم برای کارای فارغ‌التحصیلی و یه سر رفتم رسانا و چه قدر دلم برای اون روز1 و اون روزا تنگ شد.

بعد افطار برش داشتم برای چندمین بار بخونمش و هر بار که شروع کردم به خوندن تا نیمه پیش رفتم و سوالاتی برام پیش اومد که خب هم‌صحبتی نداشتم که باهاش مطرح کنم و بگم اونجا که اون نمودار هایپربولیکو کشیده که جبر و اختیارو توضیح بده، اونجا رو نمی‌فهمم، اونجا باهاش مخالفم و اصن دوست دارم یکی باشه و اون عکس بالا رو براش بکشم و بگم ببین؟ یه وقتایی آدم اوج می‌گیره و می‌رسه به اون پیک. بعد ممکنه زمین بخوره. هیچ اشکالی نداره؛ بلند میشه و تلوتلوخوران ادامه می‌ده و خب دوباره می‌خوره زمین. به هر دری می‌زنه و بلند میشه؛ بلند میشه و می‌جنگه و باز می‌خوره زمین و کم نمیاره و ادامه میده. اون رینگینگ تایمه ممکنه یه ماه، دو ماه، اصن یه سال طول بکشه. بالاخره یه روزی و یه جایی کم میاری و تسلیم میشی و زانو می‌زنی و البته که بهترین تصویر عمرم، عکس زانو زدنم بود... لابد باید بسپری به خودش و بگی منو درگیر خودت کن، بلکه آرامش بگیرم.

قرار بود جمعه، شب که دارم بند و بساطمو جمع می‌کنم برم تهران، بیام اینجا و روی گزینه‌ی ارسال مطلب جدید کلیک کنم و عنوان پستو بنویسم من و تهران و اشک‌های پیاپی؛ من و اندوه، من و این غصه تا کی و لینک آهنگِ قمیشی رو بذارم و بگم عنوان: Siavash_Ghomayshi_Tehran؛ بعدشم همین جوری که چیکه چیکه اشکام می‌ریزه روی کیبورد، بنویسم از فردا دیگه قرار نیست سه و نیم بابا بیاد برای سحر بیدارم کنه و دیگه قرار نیست بگم فقط پنج دیقه دیگه بخوابم و دیگه قرار نیست پنج دیقه دیگه امید بیاد سر به سرم بذاره و  قلقلکم بده و انقدر رو اعصابم رژه بره که بالشو پرت کنم سمتش و با موهای افشون و پریشون برم بشینم سر میز و دیگه قرار نیست مامان بگه اول برو یه آبی به دست و صورتت بزن و دیگه قرار نیست سر اینکه کم بکش اشتها ندارم دعوامون بشه. اصن دیگه قرار نیست کسی برام غذا بکشه...

بعدشم آبِ بینی‌مو فین کنم :دی توی دستمال و به تایپ کردن ادامه بدم و بنویسم فردا صبح امتحان دارم و دارم می‌رم تهران و امشب شب قدره و تو این شبای عزیز، محتاج دعاهای تک‌تک‌تونم و اگه یه روزی یه جایی با یه خط از پستام حالتون خوب شده، به حرمت همون یه خط، دعا کنید حال منم خوب شه.

خب امروز سه‌شنبه است و نشستم تو اتاقم و دارم فکر می‌کنم حالا که چند روز تا جمعه وقت دارم و حالا که شرایط ایجاب می‌کنه یه دستم جزوه باشه و یه دستم کتاب و بشینم جلوی لپ‌تاپ؛ خب چرا نرم نشینم تو آشپزخونه، کنار مامان و همین جوری که اون داره کاراشو انجام میده منم درس نخونم؟ اصن من که تو شلوغی و سر و صدا هم می‌تونم درس بخونم، چرا عصرا که بابا کنترلو گرفته دستش و داره اخبار گوش میده نمی‌رم بشینم پیشش که همون جا درسمو بخونم؟ اتاق داداشم هم جای بدی نیست... اون که سرش تو کار خودشه، منم میرم یه گوشه می‌شینم و به کارام می‌رسم. ایده‌ی خوبیه؛ نه؟

حتی می‌تونم امشب و فردا شب بالشمو محکم‌تر سمتش پرت کنم و بیشتر سر به سرش بذارم و سر سفره کمتر نق بزنم! شاید این جوری اون ده روزی که تهرانم و اون ده شبی که تنهام و از ترس خوابم نمی‌بره و چراغا رو روشن می‌ذارم، کمتر غصه بخورم و کمتر دلم تنگ بشه و شایدم نه؛

شاید اون شبا یاد همین آخر هفته‌ای بیافتم که تو آشپزخونه کنار مامان نشسته بودم و هی می‌گفتم گشنمه! پس کی اذانو می‌گن و یاد روزایی که نشستم کنار بابا و اخبار گوش دادم و درس خوندم و یاد آهنگایی که وقتی تو اتاق امید نشسته بودم درس می‌خوندم گوش می‌داد و هی می‌گفتم بزن بعدی، اینا چیه گوش میدی بیافتم.

یه اخلاقِ فوق‌العاده خوبی که دارم اینه که تو زندگی حقیقی‌م هیچ وقت مسائلِ حوزه‌های مختلف زندگی‌م رو وارد حوزه‌ی دیگه نمی‌کنم؛ مثلاً مشکلِ خانوادگی‌م رو نمی‌برم سر کلاس درس و مشکلِ درسی‌مو نمیارم سر میز شام و هم‌اتاقیام شاید هیچ وقت متوجه مشغله‌ی کاری من نشن و لزومی نمی‌بینم همکارام در جریان مسائل شخصی‌م باشن و حتی در سطح عالی‌تر معتقدم دردهای جسمی و روحی به عالَم درون مربوط میشن نه جهانِ بیرون و معتقدم دوستم هیچ گناهی نکرده که من سردرد دارم و لبّ مطلب اینکه، تو هر شرایطی که باشم، نقشی که تو اون بافتِ محیطی دارم رو ایفا می‌کنم و خدا رو شکر، بازیگر موفقی بودم.

و به نظر می‌رسه دنیای مجازی هم یه حوزه، مثل بقیه‌ی حوزه‌هاست و اینجا هم نباید چون امتحان یا دندون‌درد داری، جواب مخاطبتو بد بدی و کاسه کوزه‌های دنیای حقیقی‌تو سر مخاطب مجازی‌ت بشکنی. و در مقابل، همون طور که یه هم‌کلاسی، هم‌اتاقی، همکار یا اعضای خانواده وقتی می‌بینن یه کم پَکَری و رعایت حالتو می‌کنن، از مخاطبِ مجازی‌ای که بهش اجازه داده شده وارد دنیای حقیقی نویسنده بشه هم یه همچین انتظاری میره.

پ.ن: مثل وقتی که روزانه‌نویسیو کنار می‌ذاری و یه جای خلوت، یه گوشه‌ی دنج گیر میاری و میری اونجا و درو از پشت سر قفل می‌کنی و یه مدت هم برای خودت می‌نویسی و با خودت خلوت می‌کنی و می‌گی آره! من همونی‌ام که آدرس وبلاگمو تو فرم فارغ‌التحصیلی‌م نوشتم و تیکِ لزومی ندارد محرمانه بماندو زدم. من همونم که آدرس اینجا رو به عالم و آدم دادم و 9 سال، ترسی از خونده شدن نداشتم، همون آدمی که فکر می‌کردم می‌تونم همه‌ی حرفامو راحت بزنم. بدون استعاره و مَجاز و کنایه! من همونم... ولی خب تازگیا فهمیدم یه حرفاییو باید تو دلت چال کنی و هر از گاهی بری سر خاک و یه فاتحه بخونی و بگی دیدی؟ دیدی همیشه هم نمیشه رک و رو راست و بی‌تعارف بود؟ دیدی یه حرفاییو نمیشه زد؟

1. رمز اون پست: Tornado

۰۱ تیر ۹۵ ، ۱۲:۱۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)