۱۷۰۹- سفرنامه، قسمت اول (مشهد)
پیشگفتار ۱. این ده روز سفر بودم و هم لپتاپ همرام نبود که پست بذارم (با گوشی سخته، مخصوصاً عکس گذاشتن)، هم اگر بود، مجال و فرصتشو نداشتم. ولی تو این مدت چهلپنجاهتایی پست تو صفحۀ اینستای فامیلها منتشر کردم که سعی میکنم امروز و فردا منتقلشون کنم اینجا. یه چندتا یادداشت دیگه هم دارم که تو سفر نوشتم، ولی یا مناسبِ فضای اینستا و مخاطبای اونجا نبودن یا دیدم زیادهروی میشه دم به دیقه براشون پست بذارم. لذا اونا رو اینجا با رنگ آبی اضافه میکنم. اگر پستهای اینستا نیاز به توضیح بیشتری داشتن، توضیحات رو هم با رنگ آبی مینویسم براتون و اضافه میکنم به انتهای پاراگراف.
پیشگفتار ۲. پیکوفایل عکسا رو آپلود نمیکنه. فعلاً متنو میذارم، عکسا بمونه برای یه وقت دیگه. هر موقع درست شد، عکسا رم اضافه میکنم. فعلاً خودتون یه عکس مرتبط با متن تصور کنید تا پیکوفایل درست بشه.
۱. این پستو پنجشنبه ۱۴ بهمن قبل از سفر تو اینستا منتشر کردم:
[خودتون عکس میزمو تصور کنید. آپلود نشد]
هر هفته سهشنبهها هشتِ صبح با استاد راهنمام جلسهٔ اینترنتی دارم و راجع به مقاله و پایاننامه و مسائل علمی! صحبت میکنیم. بعدش یه سری کار بهم محوّل میشه که تا سهشنبهٔ هفتهٔ بعد فرصت دارم انجامشون بدم تا در موردشون صحبت کنیم. بعدش دوباره یه سری کار جدید برای سهشنبهٔ بعدی. حالا از اونجایی که فردا میریم سفر و سهشنبه برمیگردیم و سهشنبه جلسه دارم و کلی کار دارم و تو سفر لپتاپ و کتابام همرام نیستن که انجامشون بدم، فلذا مجدّانه تا صبح بیدارم که تا جایی که میشه پیش ببرم این کارا رو، و برای سهشنبه آماده باشم. ساعت ۳ بامداد پنجشنبه ۱۴ بهمن ۱۴۰۰، تموم شهر خوابیدن، من از فکر تو بیدارم. خوابم هم میاد خیلی.
توضیح بیشتر: از چند ماه پیش برنامهریزی کرده بودم با مامان برم مشهد. چند روز قبل رفتنمون بابا هم به تیممون اضافه شد و قرار شد برادرم خونه بمونه. بعد یهو برادرم هم طلبیده شد و سفرمون خانوادگی شد. موقع انتشار این پست، فکر میکردم پنجشنبه میریم و سهشنبه صبح برمیگردیم و نگران جلسۀ سهشنبه و کارهایی بودم که در طول هفته باید انجام میدادم. به استادم هم نگفته بودم میرم سفر. ولی ماجراهایی در طول سفر رخ داد که دوشنبه از خانواده جدا شدم و رفتم تهران؛ و اونا برگشتن تبریز.
۲. یادآوری میکنم که اینا که رنگش آبیه تو اینستا نذاشتم. تا راهآهن اسنپ گرفتیم. تا سوار شدیم راننده گفت ده دقیقه تأخیر داشتید و اونجا بزنید تأخیر داشتیم که به مبلغ اضافه بشه. واحد ما طبقۀ دومه و فاصلۀ گرفتنِ اسنپ و اومدنش و پایین رفتن ما دو دقیقه هم طول نکشید. حالا نمیدونم این ده دقیقه رو از کجا درآورده بود. بهش گفتم همچین گزینهای ندیدم تا حالا. میشه نشونم بدید؟ گفت نمیدونم همونجاست. گفتم آخه اگرم قرار باشه تأخیر زده بشه شما باید بزنید که ما با تأخیر سوار شدیم نه ما. گفت حالا اشکالی نداره، دو تومن بیشتر میگیرم. این دو تومن در برابر سی تومن کرایه چیزی نبود و ما هم حرفی نداشتیم، ولی عجیب بود برامون. یه کم بعد گفت میدونستین قانون اسنپ اینه حداکثر سه نفر سوار شن؟ ما که تحت تأثیر اخلاق مشتریمدارانۀ این راننده قرار گرفته بودیم که چرا اینجوریه، گفتیم نه نمیدونستیم. بعد، من تو مسیر همهش فکر میکردم که چندتا ستاره بدم بهش. خیلی بد رانندگی میکرد و ماشینشم تمیز نبود. اخلاق درستوحسابیای هم نداشت. ولی دلم براش میسوخت که داره با این ماشین نون زن و بچهشو درمیاره و اگه ستارهشو کم کنم شاید بد بشه براش. بعد از جدال ذهنی با خودم تصمیم گرفتم به جای پنج ستاره، چهارتا بدم. تو ماشین یواشکی به مامانم گفتم چهارتا ستاره خوبه؟ گفت سهتا. برادرم شنید و سریع گفت دوتا، تمام. پیاده که شدیم به بابا گفتم چندتا ستاره بدم؟ گفت یه دونه هم زیاده براش. هیچی دیگه. یه دونه ستاره دادم و دلیلشم گرفتن مبلغ اضافه و بداخلاقی نوشتم. بماند که موقع عبور از هر چاله زیر لب به مردم یمن و سوریه و فلسطین و مسئولینی که چالهها رو درست نمیکنن بدوبیراه میگفت :| حالا من دقیق نمیشنیدم چی میگه و بابا که جلو نشسته بود میشنید، ولی در کل اگه کسی میخواد از چشم من بیافته پیش من به زمین و زمان غر بزنه. فرقی هم نمیکنه به کی و چی.
۳. نوۀ خاله هستن ایشون. اومده راهآهن بدرقۀ ما. امسال، مردادماه تولد یکسالگیش بود. مامان از چند ماه قبل تولدش براش یه بلوز و شلوار خرید که البته بهخاطر کرونا نرفتیم تولد و کادوش هنوز دست ماست. چون نمیدونستیم میان راهآهن، کادوشو با خودمون نیاوردیم اینجا بهش بدیم. نکتۀ جالب توجه این بلوز اینه که روش عکس جغده (فقط عکس نیست و حالت عروسکی داره. ینی جغدش برجستهست). اینجانب قویّاً امیدوارم این بلوز و شلوار همچنان دست ما بمونه و انقدر بمونه که براش کوچیک بشه و مامان بیخیالش بشه و یه چیز دیگه براش بخره و اونو بده من نگهدارم برای بچههام :))
[عکس یه کودک رو تصور کنید]
۴. پنجشنبه ظهر.
[عکس ایستگاه راهآهن رو تصور کنید]
آذر ۹۸ دانشگاه فردوسی مشهد کنفرانس داشتم و برای ارائهٔ مقاله رفته بودم. آخرین سفرم قبل از کرونا بود. از اون آخرین سفر، دو سال و یک ماه و ۲۶ روز میگذره و همهٔ این مدتو خونه بودم. امروز بعد از دو سال و یک ماه و ۲۶ روز دارم حدّ ترخّص تبریزو رد میکنم. البته با سه دوز واکسن و دوتا ماسک چهارلایه روی صورتم.
توضیح بیشتر: ما خیلی رعایت کردیم که تو سفر نه به کرونا نه اُمیکرون و نه ورژنای دیگۀ این ویروس مبتلا نشدیم. شما این ریسکو نکنید و سفر نرید تو این شرایط. ما این تصمیم رو وقتی وضعیت سفید بود گرفته بودیم.
۵. رسیدیم سمنان. ایستگاه گرداب پیاده شدیم برای ادای فریضهٔ صلاة صبح
[عکس ایستگاه گرداب رو تصور کنید]
حافظ آخرای اون غزل معروفِ اَلا یا اَیُّهَا السّاقی اَدِرْ کَأسَاً و ناوِلْها میگه شبِ تاریک و بیمِ موج و گردابی چنین هایل، کجا دانند حالِ ما سبکبارانِ ساحلها. تو این بیت هایل ینی ترسناک. ولی این گرداب ترسناک نبود.
۶. نزدیک نیشابوریم.
[عکس منو تصور کنید که تو قطار محو افقم]
قیصر امینپور یه شعر داره میگه:
قطار میرود
تو میروی
تمام ایستگاه میرود
و من چقدر سادهام
که سالهای سال
در انتظار تو
کنار این قطارِ رفته ایستادهام
و همچنان
به نردههای ایستگاه رفته
تکیه دادهام.
البته اینجا تو این تصویر که ملاحظه میکنیم قطار میرود، من هم با قطار میروم و اونی که سالهای سال ایستاده خود ایستگاهه. چون که اصولاً ایستگاه نمیتونه بره و جزو مقولههای ثابت جهان مادی محسوب میشه. حالا شاید در آینده ایستگاههایی اختراع بشن که بتونن برن.
زیارت قبول.
دوز سوم چه واکسنی بود؟
ما که کثیر السفریم😶
بره زودتر ، نفس بکشیم 🤦♂️