۱۵۴۷- غیرمنتظرهها
یک. بین صدها پیام تبریک عیدی که این چند روز برام فرستادن، غیرمنتظرهترینشون پیام دوست مصریم بود. پیام فرستاده بود که «سال نو مبارک امیدوارم سالی سرشار از شادی و موفقیت باشد». جواب ثابتم برای همه «ممنونم، همچنین برای تو یا شما. ایشالا امسال کلی خبر خوب از همدیگه بشنویم» بود. داشتم همینو مینوشتم که دیدم مفهوم واژۀ امسال (سال جدید) برای من و اون فرق میکنه. پاک کردم و نوشتم ممنونم فاطمه جان. پیام تبریکت برام غیرمنتظره بود. اصلاً انتظارشو نداشتم. هم غافلگیر شدم و هم بسیار خوشحال. فکر نمیکردم خبر داشته باشی که نوروزه و منو یادت باشه.
دو. در واپسین ساعت سال داشتم بلوزمو عوض میکردم که متوجه یه بریدگی واقع در ضلع جنوبی حلقومم شدم. یه جایی ده سانت پایینتر از چونه. یه بریدگی افقی به طول شش سانتیمتر که هر چی فکر میکنم چرا و چجوری ایجاد شده به نتیجه نمیرسم. سناریوهای مختلفی رو بررسی کردم، جاهای تیز خونه رو بررسی کردم، نه ناخنام بلنده نه لباسم زیپ داشت نه گردنبند گردنم بود. جهتشم از چپ به راسته. ینی نقطهٔ شروعش سمت چپ بوده و کشیده شده سمت راست. اگه کار خودم باشه احتمالاً با دست راستم این بریدگی رو ایجاد کردم که با توجه به چپدست بودنم بعیده.
سه. من هنوز نفهمیدم اون ۳۰۰ تومن از کجا به حسابم واریز شده. گمانههایی هست مبنی بر اینکه سود سهام عدالته. که از اونجایی که آمار گرفتم و بقیه ۹۰ تومن گرفتن، بعیده اون باشه. هدیهٔ ورود از طرف دانشگاه هم نمیتونه باشه چون بقیه همچین پولی نگرفتن. ولی اون ۱۱۰ دستمزد پوسترها بود. خوبه حداقل اینو فهمیدم.
چهار. یادم نبود که کلاسام دو هفته دیگه شروع میشه. فکر میکردم تا آخر فروردین تعطیلم و میتونم خودمو برای امتحان و ارائههام آماده کنم. من تا همین چهارشنبۀ هفتۀ پیش کلاس داشتم. حداقل یه ماه باید بخوابم که خستگی از تنم بره. صبح همچین که یادم افتاد دو هفته دیگه کلاس دارم انقدر خورد تو ذوقم که حد نداره.
پنج. دیشب حین کندوکاو کتابخونههامون برای هفتسین کتاب یه کتاب هم موسوم به سرباز کوچک امام پیدا کردم که احتمالاً هدیه هست. از وجودش بیاطلاع بودم و در واقع نمیدونستم داریمش. تعریفشو زیاد شنیدم، ولی صد افسوس که تا صد سال دیگه هم فرصت خوندنشو ندارم. یه کتابم پیدا کردم اسمش سینجیمهای خواستگاریه. هر چقدر از این مدل کتابا بد بگم کم گفتم. هیچجوره با منطقم سازگار نیستن. یادمه یه بار تو شرایطی قرار گرفتم که مجبور شدم با یه خواستگار بهشکل سنتی حرف بزنم. فرقش با صنعتی اینه که تا چند ساعت قبل از صحبت از وجود چنین مخلوقی بیاطلاعی. بعد که رفتن، مامان و بابا پرسیدن یک ساعت و ده دقیقه در مورد چی حرف میزدید؟ انتظار داشتن با توجه به احساس مجبورشدگیم پنج دقیقه نشده ختم جلسه رو اعلام کنم. گفتم اسم محل کارش فارسی نبود. از قانون فرهنگستان برای برندها و اسامی فارسی شروع کردیم و رسیدیم به ثبت اختراع و مشکلی که دستگاهشون با پیوندهای هیدروژنی آب داشت و دلیلی که داورها به اون دلیل ردش کرده بودن. یه کم هم راجع به راهحل مشکل این دستگاه صحبت کردیم و بعد فهمیدیم به درد هم نمیخوریم. و تنها ویژگی دلخواهی که از اون ویژگی برخوردار بود این بود که گفت به فارسی مسلطترم و اگه میشه فارسی صحبت کنیم. منم که از خدام بود. هم به این دلیل که خودم هم تسلطم موقع صحبت جدی و علمی! روی فارسی بیشتره و هم اینکه ارتباط کلامی به زبان مادری مستلزم نزدیکی و صمیمیت خاصیه. تو دانشگاه هم با همۀ ترکها ترکی صحبت نمیکردم. حالا البته تو دانشگاه چون صحبتا بیشتر علمی بود، بحث تسلط بر واژگان مطرحتر بود. خلاصه که بدم میاد از این تیپ کتابا و در سطوح بالاتر، از هر آنچه که رنگ و بوی تجویز میده.
شش. چندتا کتاب مهندسیِ سیندار هم داشتم که پیداشون نکردم. سیستمهای مخابراتی (که سیسمُخ صداش میکردیم)، سیگنال و سیستم، سیستمهای قدرت، ساختار کامپیوتر و میکروپروسسور، سیستمهای کنترل خطی. گویا همه رو دادم رفته. کِی و به کی، یادم نیست. حالا این وسط یاد مدار مخابراتی افتادم که استادمون نوشته بود. فکر میکردم اینو چون استادی که دوستش داشتم نوشته حتماً نگهداشتم. ولی اینم پیدا نکردم. یادمه داخل کتاب یادداشت هم مینوشتم. اگه مال خودم نبود و امانت گرفته بودم، چرا باید توشو مینوشتم؟ گیجم. حس میکنم تو سرم الکل و استون و وایتکس ریختن و خاطراتمو شستن. ولی خب یه چیزایی هر چقدرم که مدار مخابراتی باشن و گم و گور بشن، بازم یه روزی یه جایی یادشون میافتی و سراغشونو میگیری. این خاصیت خاطرههاست.
هفت. این دوتا بند پنج و شش منو یاد پستِ «از اَبروی برداشته تا خیابان مظفر» نیکولا انداخت. یه پست قدیمی و البته تخیلی! که فروردین پارسال بازخوانیش کردم برای رادیوبلاگیها. با تَکرار این نکته که پست، تخیلیه و ساخته و پرداختۀ ذهن من نیست و به خدا من بیتقصیرم، اگه دلتون خواست بشنوید (یه کم تلخه البته):
رادیوبلاگیها، پست فروردین پارسال
هفتونیم. الان دیدم یه نفر برای پست مذکور کامنت گذاشته که صدا خیلی عالی، متن خیلی ضعیف. جا داره بگم عمو، صدا صدای نخراشیدۀ منه و قلم، قلم زیبای نیکولا. صدای منو با قلم نیکولا مقایسه میکنی؟ :| چند نفرم گفتن شادی صدام تلخی پستو کم کرده.
هفتوهفتادوپنجصدم. ولی نفهمیدم چرا دختر یارو «چقدر شبیه من شده تا مادرش» :| مگه فیلم ترکیه؟ :|
ان شاءالله شاغل می شین در این رشته و نتیجه سختی ها وتلاش ها دیده می شه.
متن خوبی بود اتفاقا😶
برم بشنفمش ببینم چیکار کردین.
اینچیزا معمولا کار ناخنهاس.
نویسنده سیسمخ کی بودن؟
این هم جالب بود برا من 😁 :تاتی تاتی کرده:))
https://s16.picofile.com/file/8428638792/3081393.jpg