۱۹۵۷- من برای شهر دلتنگی، باران خواستم (۲)
خونه چون نزدیک دانشگاهه، برگشتنی (وقتی از سر کار برمیگردم و میخوام برم خونه) یه سر به دانشگاهم میزنم. سلف میرم، کتابخونه میرم، گاهی یه سر به خوابگاه و دوستام هم میزنم. تا ظهر با صدها دانشآموز و اولیا و همکار و آشنا و غریبه سروکله میزنم و تا عصر فرهنگستانم و بعدشم دانشگاه. خونه که میرسم با خودم میگم امروز تو این چهارده پونزده ساعت کلی آدم دیدی و باهاشون حرف زدی و چقدر سرت شلوغ بود. چقدر تماس تلفنی داشتی و چقدر پیام جواب دادی. به خودم تلقین میکنم که تنها نبودم. ولی خوب که فکر میکنم میبینم خیلی هم تنهام. همدم و همراه و همصحبت ندارم. کسیو ندارم اتفاقات روزمو براش تعریف کنم و برام تعریف کنه. ارتباطم با دوستای سابقم کم شده. فرصت همصحبتی باهاشونو ندارم. خیلی وقته ندیدمشون. نه میرسم که مجازیا رو دنبال کنم نه از حقیقیا خبر دارم. و نه اونا از من خبر دارن. خستهم. غمگین و دلتنگم.
برگشتنی با خودم گفتم آدرس نشون دادن به بقیه خوشحالم میکنه. کاش تا میرسم خونه یکی ازم یه آدرسی چیزی بپرسه. چند قدم جلوتر یه دختره پرسید ببخشید باغ کتاب اینجاست؟ با نیش باز گفتم نه، یه کم دیگه هم برو جلو، بعد برو دست چپ، اون ورِ پل. یه کم بعد یکی پرسید مترو کدوم سمته و گفتم مستقیم، دست چپ. و جلوتر یکی دیگه دوباره دنبال مترو میگشت و بهش گفتم مستقیم، دست راست، بعد دست چپ. نگاه معناداری به آسمون انداختم و به مسیرم ادامه دادم. خدایا تو که بلدی آرزوها رو سریع برآورده کنی چرا معمولاً این کارو نمیکنی؟ تولد خالهم بود. یادم افتاد که هدیه دادن به بقیه هم خوشحالم میکنه. یه جعبه شیرنی از همونایی که دوست داره سفارش دادم و ازش پرسیدم خونهای؟ گفتم یه چیزی سفارش دادم، اگه میشه تحویل بگیر. از این کارا زیاد کردم که سفارشای خودمونو به آدرس اونا و سفارشای اونا رو به آدرس خودمون بزنم و بعداً براش ببرم یا برم بگیرم. گفت آره خونهم. جعبه رو تحویل گرفت و پیام داد که خودم ببرم خونهتون یا مامان و بابات میان ببرن اینو؟ گفتم مال خودته. تولدت مبارک. بهشدت خوشحال و غافلگیر شده بود. ولی من همچنان غمگین و دلتنگ بودم. عصر چند بار مامان زنگ زد که کجایی و چی کار میکنی و چه خبر. گفتم مثل همیشه و طبق معمول فعلاً فرهنگستانم. شب دوباره زنگ زد. دانشگاه بودم. کتابخونۀ دانشگاه این روزا تا نُه بازه. یه سر رفتم اونجا که زمان بگذره. وقتایی که بیرونم حالِ خونه اومدن ندارم و وقتایی که خونهم حالِ بیرون رفتن. پرسید کی میری خونه؟ گفتم حدودای هشتونیم نُه. به برادرم هم زنگ زده بود و اونم بعد از کار رفته بود پیش دوستش و گفته بود تا نُه نُهونیم پیش دوستشه. پای خونه برگشتن نداشتیم. تا هشتونیم موندم کتابخونه و وقتی برگشتم دیدم چراغ اتاقا روشنه. فکر کردم برادرم زودتر از من رسیده. در زدم و وقتی صدای مامانو از پشت آیفون شنیدم که میگه کیه فکر کردم اشتباهی زنگ همسایه رو زدم. قرار نبود به این زودیا بیان تهران، اونم بیخبر. صبح راه افتاده بودن و از ظهر منتظر ما بودن و ما چون خبر نداشتیم اینجان، انگیزهای برای زودتر برگشتن به خونه نداشتیم. هنوز جوابِ سؤالِ «کیه» رو نداده بودم. با تردید گفتم مامان باز کن منم. بازم غافلگیرمون کرده بودن.
وقتایی که اینجان خونه گرمتره. غذاهایی که میخوریم خوشمزهترن و من کمتر دلتنگم.
پدر و مادر نور و گرما و انرژی خونه هستن
خدا براتون حفظشون کنه .