۲۰۳۲- اگر به دستِ من اُفتَد فِراق را بِکُشَم۲
برادرم میگه چند وقتیه که کمتر غر میزنی موقع شستن ظرفا! در واقع دیگه غر نمیزنی!
رابطۀ من و برادرم، در ایام کودکی و نوجوانی، مثل رابطۀ تام و جری بود. مدام در جنگ و جدال و ستیز بودیم و تو سر و کلۀ هم میزدیم. از اونجایی که هیچ وقت آبمون تو یه جوب نمیرفت هیچ وقت هیچ وسیلۀ اشتراکی نداشتیم. همه چیمون جدا بود. اگرم قرار بود یه چیزیو تقسیم کنیم، با دقت میلیمتری به دو قسمت کاملاً مساوی تقسیم میکردیم که به نفر مقابل بیشتر نرسه. اون فکر میکرد منو بیشتر دوست دارن، من فکر میکردم اونو بیشتر دوست دارن.
یه کم که بزرگتر شدیم و من که دانشجو شدم و اومدم یه شهر دیگه، رابطهمون بهتر شد. باهم مهربونتر شدیم و دلمون برای هم تنگ شد. یه وقتایی میرسیدم خوابگاه و میدیدم تو جزوهم نوشته «نرو». وقتایی که تهران کاری چیزی داشت یه سر به من هم میزد و چقدر ذوق میکردم از دیدنش.
بعد که لیسانس و ارشدم تموم شد و کرونا شد و یه مدت خونه بودم، دوباره برگشتیم به تنظیمات کارخانه! مثل قبل، بازم در جدال و ستیز. حتی یادمه روزی که کنکور دکتری داشتم، باهم قهر بودیم و یه مدت بود که باهم حرف نمیزدیم. سر چی؟ سر اینکه برای موسش، باتری خواسته بود و من گفته بودم تو کشوئه و گفته بود بیارم و گفته بودم خودت برو بردار من چرا بیارم :|
تابستون چهارصدودو که قرار شد برای کار بره کرج، گفتم من تهران تو خوابگاه دکتری میمونم و فقط آخر هفتهها بهت سر میزنم. اون موقع شاغل نبودم. یه مدت مامان پیشش موند و یکی دو ماهِ تابستون هم من رفتم پیشش. ولی تأکید کردم که از مهرماه میرم خوابگاه و خودت باید یاد بگیری غذا درست کنی و کارهای خونهتو انجام بدی. خودشم فقط ماکارونی با سس و مایۀ آماده رو یاد گرفته بود و برنج خالی. مردادماه تو آزمون آموزشوپرورش شرکت کردم و مدارس تهران رو انتخاب کردم که نتیجهش آخر مهر اومد. قراردادم با فرهنگستان رو هم مهرماه بستم. بعد یهو کارش منتقل شد تهران و بابا اینا اومدن یه خونه روبهروی دانشگاه من گرفتن و منم دیگه خوابگاه رو تحویل دادم و تام و جری باهم همخونه شدن. اونجا دیگه مامان و بابا هم نبودن که وقتایی که دعوا میکنیم جدامون کنن یا وساطت کنن برای آشتی. عمدۀ بحثمون سر شستن ظرفها بود. من زودتر از اون میرفتم سر کار و دیرتر برمیگشتم. وقتی میومدم میدیدم ظرفهای صبحانه رو هم نشسته و حالا برای درست کردن شام اول باید ظرفها رو بشورم اعصابم خطخطی میشد. من زودتر از اون میخوابیدم. میگفت ظرفای شام رو خودم میشورم. صبح وقتی پا میشدم میدیدم نشسته و حالا هم باید ظرفا رو بشورم هم صبحانه رو آماده کنم هم سریع حاضر شم برم سر کار اعصابم خطخطی میشد و دعوا! انتظار داشت همۀ ظرفهای تمیزِ توی کابینت تموم بشه بعد بشوریم. منم عادت دارم همین که آخرین لقمه رو گذاشتم تو دهنم شروع کنم به شستن ظرفها.
تو این چند ماه اخیر، هم به این دلیل که محل کارهام نزدیک خونه بود کمتر خسته و اذیت میشدم، هم چون برادرم ازدواج کرده بود و کمتر خونه بود و کمتر میدیدمش، مهربونتر بودم. چند وقته که دیگه سرِ موضوع کارِ خونه قهر و دعوا نداریم. اساساً سر هیچ موضوع دیگهای باهم بحث نمیکنیم. کلاً هردومون مهربونتر و عاقلتر شدیم. دیشب میگفت چند وقته کمتر غر میزنی موقع شستن ظرفا! در واقع دیگه غر نمیزنی!
مامان و بابا امروز دارن میان تهران برای تمدید قرارداد خونۀ من و گرفتن خونه برای برادرم و عروسمون. خونهای که انتخاب کردن دوره. همه نگران تنهاییمن؛ خودم بیشتر.
تو یه تنه تمام تصورات منو نسبت به همه چیز داری از بین میبری:دی
من همیشه ذوق اینو دارم پسر و دخترم بشن جون جونی و عاشق هم و با هم بینهااایت خوب و مهربون باشن اینارو خوندم اصلا ناامیدم کردی:دی
البته الان که پسرم عاشق دخترمه و بینهایت دوسش داره و مهربونیت میکنه حالا نمیدونم ادامه دار باشه یا نه....
اختلاف سنی هم به نظرم خیلی مهمه! شما چندسال اختلاف سنی دارید؟
من با یه خواهرم یکسال اختلاف سنی داشتیم مام همینجوری تام و جری بودیم. ولی با اون یکی خواهرم نه که بزرگتر بود. به نظرم بچه های پشت هم بیشتر توو سر و کله همدیگه میزنن.
میدونم خوابگاه سختی های خودش رو داره ولی شیرینی های خودشم زیاد داره ضمن اینکه دکتری خوابگاه های بهتری با امکانات بهتری بهشون داده میشه. اگر از تنهایی نگرانی به نظرم برگرد خوابگاه دوباره. واقعا هم تنهایی زندگی کردن مشکلات خودش رو داره.