۱۶۷۵- چالشِ یه راز بامزه که خجالت میکشی به کسی بگی
ماه توتفرنگی دعوتم کرده به چالشِ گفتنِ یه راز بامزه که خجالت میکشی به کسی بگی. الان من باید از مجموعۀ رازهام و مجموعۀ اتفاقاتی که بامزه هستن و موضوعاتی که خجالت میکشم به کسی بگم اشتراک بگیرم و یه راز بامزه که خجالت میکشم به کسی بگم پیدا کنم. چنین مجموعهای تُهیه. ینی چیزی وجود نداره که هم راز باشه و به کسی نگفته باشم، هم بامزه باشه و هم خجالت بکشم که به کسی بگم. ولی برای اینکه دست خالی این پستو ترک نکنید، یه کم توضیح میدم راجع به تهی بودن این مجموعه.
من کلاً سه موضوع مهم تو زندگیم دارم که دوست ندارم همه بدونن. خجالت نمیکشم از بیانش، ولی دوست ندارم همه بدونن. شاید بشه به این سه موضوع گفت راز. یکیشون واقعاً رازه ولی دوتاشون اطلاعات شخصیه تا راز. همه نمیدونن، ولی بین دوستام، یکی دو نفر هستند که یک یا دو یا سهتا از این رازها رو میدونن. بامزه هم نیستن اصلاً. پس اشتراک مجموعۀ رازها و مجموعۀ بامزهها تهی هست. جالبه بدونید خیلیا رو میشناسم همینایی که من میگم رازه و به همه نمیگم رو به همه میگن و همه جا دربارهش مینویسن و براشون راز محسوب نمیشه. ولی برای من میشه. طبیعیه همهمون یه سری اطلاعات شخصی داشته باشیم که اونا رو با هر کسی به اشتراک نذاریم. مثلاً آدرس خونۀ ما راز نیست، ولی هیچ وقت نمیام تو وبلاگم بنویسم دقیقاً کدوم کوچه و خیابون زندگی میکنم. حالا اگه یکی در حاشیۀ شهر زندگی کنه، شاید خجالت بکشه به دوستاش بگه خونهشون کجاست. ولی آدرس خونه همچنان راز نیست. راز اینه که تو زیرزمین خونهتون جسدی، گنجی چیزی قایم کرده باشی :)) اینکه من زمان مدرسه گاهی یواشکی یخمک که جزو خوراکیای ممنوعه بود میخریدم یا موقعی که کرونا گرفته بودیم یواشکی چیپس و پفک سفارش میدادم که لابهلای بقیۀ خریدها بیارن هم ممکنه راز محسوب بشه. یه راز بین من و شما :))
حالا بریم سراغ اتفاقات بامزه. من همیشه همۀ اتفاقات بامزهمو برای همه تعریف میکنم و خجالت هم نمیکشم از بیانشون. همیشه این اتفاقات بامزه که اغلب بهصورت سوتی دادن هستن رو مینویسم و تو وبلاگم یا تو اینستا یا تو مهمونی و جمع دوستانه برای بقیه تعریف میکنم که بخندیم. پس اشتراک اتفاقات بامزه و اتفاقاتی که از بیانشون خجالت بکشم هم تهی هست. مثلاً یه نمونه از اتفاقات بامزۀ زندگیم اینه که یه بار تو رستوران میخواستم بگم کوبیده، ولی جوجه اومد به ذهنم و گفتم جوجیده. یا یه بار زمان مدرسه، راننده تاکسی مسیرمو پرسید و گفت راهنمایی هستی؟ راهنمایی اسم خیابونِ مقصدم بود. ولی من فکر کردم مقطع تحصیلیمو میپرسه و براش توضیح میدادم که پیشدانشگاهیام و اینا. یا یه بار، ترم اول کارشناسی، جلسۀ اول، یکی از پسرا خودشو جای استاد جا زد و من و چند نفر از دخترا که یکی دو دقیقه دیر رسیده بودیم سر کار گذاشت که چرا دیر اومدین و تأخیر داشتین و اسمتونو تو این کاغذ بنویسین. ما هم نوشتیم و نشستیم و بعد استاد اومد.
و اما اتفاقاتی که از بیانشون خجالت بکشم. الان هیچی به ذهنم نمیرسه که بیانش برام خجالتآور باشه. کلاً یا کاری که موجب خجالتم بشه انجام نمیدم، یا اگه کاری رو انجام بدم بابتش خجالت نمیکشم. مثلاً اگه نمرۀ کمی بگیرم، درسته که باید خجالت بکشم، ولی یا کم نمیگیرم، یا اگه گرفتم هم برام مهم نیست عالم و آدم بدونن. یا اگه یه چیزی رو با تخفیف یا قیمت پایین بگیریم، نهتنها خجالت نمیکشم و از بقیه پنهان نمیکنم بلکه آدرس میدم بقیه هم برن بگیرن (ولی اگه چیز گرون بگیرم به دو دلیل در بوق و کرنا نمیکنم. یکی به این خاطر که ممکنه شنونده نتونه بخره و دلش بخواد، یکی هم به این دلیل که ممکنه فکر کنه دارم پز میدم و داشتههامو میکنم تو چش و چالش. این سیاست رو برای نمرههام هم دارم. ینی انقدر که از نمرههای پایین و شکستهام مینویسم از موفقیتهام نمینویسم). خلاصه این مجموعۀ خجالتآورها خودش تهی هست و اشتراکش با هر مجموعهای تهی میشه.
سلام
جالب بود
خب بهشون میگفتید که کلا تهی هستید و نمیتونید تو چالش شرکت کنید
یه موضوعی هست که اگه میخواید مطلبی منتشر بشه به افرادی که میگید اعلام کنید که به کسی نگن
اصلا خود به خود کلا همه میفهمن