پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۱۲ مطلب در آذر ۱۴۰۱ ثبت شده است

۱۸۴۵- ایستَرَم یا ایستیرم

دوشنبه, ۱۴ آذر ۱۴۰۱، ۱۱:۴۱ ق.ظ

در زبان ترکی مصدرِ ایستَماخ (به‌معنی خواستن) رو مثل همۀ مصدرهای دیگه به‌صورت‌های مختلف میشه صرف کرد. مثلاً ایستیرم یعنی می‌خواهم، ایستَ یعنی بخواه، ایستدی یعنی خواست، ایستدیم یعنی خواستم و ایستسم یعنی بخواهم (شرطی).

از اونجایی که موضوع رساله (پایان‌نامۀ دکتری)م برندهاست (هر چند وقت یه بار لابه‌لای پستام تکرار می‌کنم که یادتون نره موضوع کارم چیه) و از اونجایی که یه ساله دارم روی نام‌های تجاری کار می‌کنم که بفهمم چجوری ساخته میشن و معنیشون چیه، لذا هر جا برند جدید و ناآشنا می‌بینم توجهم بهش جلب میشه و یادداشتش می‌کنم. دوستامم هر جا برند جدید ببینن یاد من می‌افتن و برام می‌فرستن. شما هم همین کارو بکنید و منو با معرفی نام‌های تجاری جدید فارسی خوشحال کنید. 

در همین راستا، چند ماه پیش تو خیابون بنر تبلیغاتی «ایسترم» رو دیدم و توجهم بهش جلب شد. برای کیک و کلوچه و تنقلات بود. گذشت، تا همین چند روز پیش که دیدم تلویزیون هم تبلیغش می‌کنه. گوگل کردم و فهمیدم برای استان خودمونه با این اسم ترکی‌ای که داره. گفتم بیام یه توضیحی در مورد معنیش بدم و سؤالی که در ذهنم شکل گرفته رو با شما هم به اشتراک بذارم.

ما اگه به زبان ترکی بخوایم بگیم فلان چیز رو می‌خوایم می‌گیم فلان چیز رو «ایستیرَم». مثلاً می‌ریم مغازه می‌گیم مداد ایستیرم و دفتر ایستیرم. معنیشم میشه مداد می‌خواهم و دفتر می‌خواهم. همون want (وانتِ) انگلیسیه. این «می‌خواهم»، یعنی همین الان می‌خواهم. حالا اگه بگیم ایستَرَم (دقت کنید که تلفظش با ایستیرم فرق داره)، اینم باز معنیِ می‌خواهم می‌ده ولی نه فقط الان، بلکه کلاً از ازل تا ابد، در تمام ادوار زندگی. همیشه. کاربردشم بیشتر برای آدم‌ها و مفاهیم دوست‌داشتنیه و خواستن اینجا به‌معنی دوست داشتنه تا طلب کردن. اتفاقاً در زبان فارسی هم وقتی یکیو دوست داریم می‌گیم می‌خوامت یا می‌گیم خاطرت رو خیلی می‌خوام. این خواستن با اون مداد و دفتر خواستن فرق داره. اونجا نمی‌گیم من مدادی (مداد را) ایسترم. چون آدم نمی‌تونه همیشه مداد بخواد ولی می‌تونه فلان فرد رو همیشه دوست داشته باشه. پس وقتی می‌خواین به یه آدم بگین من تو رو خیلی می‌خوام و خیلی دوستت دارم و برام خیلی عزیزی باید بگین «من سنی (تو را) چُخ (خیلی) ایسترَم (می‌خواهم، دوست دارم). یا می‌تونید بگید من فلانینی (فلانی را) چُخ (خیلی) ایسترَم (می‌خواهم، دوست دارم). اگه ایستیرم بگید محدودش کردید به مقطع زمانی فعلی و معنیشم به خواستن مادی نزدیک‌تره تا دوست داشتن معنوی. یا وقتی یه خانواده‌ای از دختر یه خانوادۀ دیگه خواستگاری می‌کنن می‌گن اینا دختر اونا رو ایستیلر (معنی می‌خواهند میده، نه دوست دارند. شبیه حالتی که می‌ری مغازه و لباس می‌خوای).

حالا شما ممکنه مداد رو بین لوازم تحریر بیشتر از بقیۀ لوازم تحریرا دوست داشته باشید و همیشه عاشق مدادها باشید. اون موقع می‌تونید بگید من مدادی چخ ایسترم (ینی مدادو خیلی می‌خوام، خیلی دوست دارم، همیشه در قلبمه). البته یه کم مسخره و غیرطبیعیه، ولی بی‌معنی نیست که آدم همیشه طالب مداد باشه. حالا نکتۀ کنکوری اینجاست که مثلاً وقتی از خدا مداد می‌خواید!، اگه الان می‌خواید باید ایستیرم رو به‌کار ببرید. چون واقعاً می‌خواید. طلب می‌کنید. ولی اگه همیشه می‌خواید باید ایسترم رو بگید. فقط باید دقت کنید که چون ایسترم قید همیشه رو داره، باید چیزی رو مفعولش قرار بدید که همیشه صدق بکنه. مثلاً اگه بگید من همیشه از خدا مداد! می‌خوام (ایسترم) معنیش یه کم عجیب میشه، چون اگه خدا اونو (مداد رو) بهت بده، دیگه قید همیشه خواستنِ اون صدق نمی‌کنه. چون دیگه داریش. ولی اگه بخوایم بگیم من موفقیت تو رو می‌خوام یا من سلامتی تو رو می‌خوام، اون وقت می‌تونیم بگیم ایسترم (همیشه می‌خوام). چون اینا چیزی نیستن که خدا یه بار بده و تموم بشه. حالا اگه یکی مریض باشه و بریم امامزاده برای سلامتیش دعا کنیم و از خدا سلامتیشو بخوایم کدومو می‌گیم؟ چون این دعا برای اون لحظه‌ست نه همیشه، اونجا می‌گیم ایستیرم. ینی اگه خدا بپرسه چی می‌خوای می‌تونی بگی سلامتیشو می‌خوام (ایستیرم).

حالا سؤالی که ذهنمو درگیر کرده چیه؟ اینکه ایسترم و ایستیرم رو به فارسی چی ترجمه می‌کنیم؟ معنی هر دوی اینا می‌خواهم هست، ولی یکیش خواستن در لحظه‌ست یکیش خواستن در تمام ادوار زندگی. این نکته رو هم اضافه کنم که فقط مصدر «ایستماخ» این‌جوری نیست. کلاً همۀ مصدرهای ترکی به این صورت صرف میشن و همین معنی رو می‌دن. مثلاً گِتماخ میشه رفتن. گِدرَم میشه همیشه می‌روم، گدیرم میشه در حال حاضر و در این مقطع کنونی می‌روم. یا مثلاً یازماخ میشه نوشتن. یازارام میشه همیشه می‌نویسم، یازیرام میشه در حال حاضر و در این مقطع کنونی می‌نویسم. شاید بشه یه دونه «دارم» کنار این فعل‌ها گذاشت و معنیِ در لحظه بودن رو رسوند. مثلاً دارم می‌روم، دارم می‌نویسم. ولی برای «خواستن» نمیشه دارم رو به‌کار برد. نمیشه گفت دارم می‌خواهم.


پ.ن. جای این مدل پستام تو اینستاست که چهارتا استاد و هم‌کلاسی هم باهام هم‌فکری کنن، ولی خب فضای اونجا مناسب نیست همچنان. گفتم حداقل اینجا بنویسم که یادم نره.

۲۴ نظر ۱۴ آذر ۰۱ ، ۱۱:۴۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۴۴- از هر وری دری ۲۶

يكشنبه, ۱۳ آذر ۱۴۰۱، ۱۲:۲۳ ب.ظ

۱. شنیدین می‌گن فلانی پدر علم فلانه؟ تو جزوۀ معنی‌شناسیم از زبان استادم نوشتم زبان‌شناسی پدران متعددی داره و فقط سوسور پدرش نیست :|

۲. اینا رم تو جزوۀ رده‌شناسیم نوشته بودم و به‌نظرم جالبن:

جاهایی که لازم است سریع تصمیم بگیریم و جزئیات برایمان مهم نیست، نگاه دوقطبی کمکمان می‌کند و جاهایی که دقت مهم است رویکرد پیوستاری. به‌عنوان مثال، حیواناتی که غذای ببر هستند، هنگام دیدن یک حیوان راه‌راه، با توجه به اینکه ویژگی راه‌راه بودن، ویژگی برجستۀ ببر است تصمیم می‌گیرند فرار کنند یا فرار نکنند.

طبقه‌بندی‌های افلاطون در فلسفه کاملاً دوقطبی است و در تحلیل‌ها و دیدگاهش به پیوستار اعتقاد ندارد. در دیدگاه افلاطونی X یا عضو طبقۀ A است یا نیست. نمی‌توانیم بگوییم از بعضی جهات عضو این طبقه است و از بعضی جهات نیست. گیون می‌گوید در دیدگاه افلاطونی degree of membership نداریم.

گیون نمایندۀ دیدگاه پیوستاری را ویتکنشتاین  معرفی می‌کند. ویتکنشتاین کاملاً بافت‌مدار و کاربردمدار است، معنا را پیوستاری و معنای کلمه را مساوی کاربرد کلمه در بافت می‌داند، و معتقد است semantic relatedness داریم. یعنی بین اعضای یک خانواده اشتراکاتی در رابطه با مشخصه‌های معنایی‌شان وجود دارد. هر کدام از این دو دیدگاهِ دوقطبی و پیوستاری فایده‌های خودشان را دارند و می‌توانیم برحسب هدفمان از هر کدام استفاده کنیم.

۳. یکی از موضوعاتی که استاد شمارۀ ۱۹ بهش علاقه داشت (و داره) و هفت هشت جلسه در موردش حرف زدیم «را» بود. انقدر در موردش مقاله خوندیم و تحقیق کردیم و داده جمع کردیم که اسم «را» میاد می‌خوام جیغ بزنم سر به کوه و بیابان بذارم. بعد از پاس کردن درس این استاد، یه شب متوجه شدم شبکۀ یک یه سریال تاریخی پخش می‌کنه به اسم «مستوران». هر شب حدودای ده اینا. ده بیست دقیقه بیشتر ندیدمش و متوجه نشدم چه زمان و مکانی رو روایت می‌کنه و موضوعش چیه ولی تاریخی و قدیمی بود. همون موقع به دیالوگاش که دقت کردم دیدم «را»ی جمله‌هایی که فعل متعدی (گذرا) دارنو حذف کردن. رو، یا اُ هم نمی‌گن. کلاً علامت مفعولو ندارن. یه کم عجیب و غریب بود. یا واقعاً اون موقع این‌جوری حرف می‌زدن یا نویسنده فکر کرده با این کار، تاریخی میشه دیالوگا. این‌جوری: هیچ کس دستم نگرفت و دردم نشنید. داغ فرزند، کم جگر نمی‌سوزاند. ذره‌ذره جان پدرمان گرفت. قاتلش خوب نگاه کنید. هنوز تمامش نباخته‌ای. ولی قبل از اسامی خاص «را» رو می‌گن. مثلاً: صولت را دیدم. هر بار شهابم را می‌بینم دلم می‌لرزد. تو ویکی‌پدیا نوشته بود این مجموعه روایتگر ماجراهایی تلفیقی از داستان‌های کهن ایرانی مانند هزارویک شب، کشکول، گلستان و شاهنامه است که در جایی در ایران حدود پانصد سال پیش، در شهری به نام «زابل جان» رخ می‌دهد. مستوران داستانی کهن در دوران صفویان و غزنویان را روایت می‌کند. نمی‌دونم زابل جان کجای ایرانه ولی یه خانوم هم بود تو سریال که لهجۀ ترکی داشت. از این لهجه‌های ساختگی که می‌خوان نشون بدن یکی ترکه. خانومه وسط حرفاش جملات و کلمات ترکی هم استفاده می‌کرد. ترکیش شبیه ترکی آذربایجان شرقی و غربیِ امروزی بود. با این شواهد میشه گفت از اون موقع ما ترکی حرف می‌زدیم و ایران، ترک‌زبان داشت؟ من هنوز راجع به اینکه دقیقاً از کی زبان ما ترکی شده یا اینکه از اول ترکی بوده به قطعیت نرسیدم.

۴. من معمولاً موقع فکر کردن، فکرامو می‌نویسم. به جای حرف زدن می‌نویسم که جملات رو ببینم. نوشتن به ذهنم نظم می‌ده و کمکم می‌کنه بهتر تحلیل کنم و مسئله رو حسابی بشکافم و دل و روده‌شو بریزم بیرون. یادداشت‌هامو سریع منتشر نمی‌کنم. یه وقتی می‌بینید یه چیزی نوشتم که قید زمانش امروزه. مثلاً جمله اینه که امروز رفتم خرید. ولی منتشرش نمی‌کنم. یه روز بعد، دوباره می‌خونمش و جملات متنو جابه‌جا می‌کنم و تغییراتی می‌دم و باز هم منتشر نمی‌شه. اون جمله‌م هم میشه دیروز رفته بودم خرید. چند روز بعد دوباره می‌رم سراغش و کم و زیادش می‌کنم و دیروزم میشه هفتۀ پیش و ماه گذشته و پارسال و بالاخره شاید یه روزی گذاشتم وبلاگم و این‌جوری شروعش کردم که چند سال پیش رفته بودم خرید، فلان شد و بهمان شد.

۵. به جمله‌ای که همۀ حروف الفبای یه زبان رو داشته باشه می‌گن پانگرام. مثال انگلیسیش اینه: The quick brown fox jumps over the lazy dog که البته بعضی از حروفش چند بار تکرار شده. برای فارسی هم اینا رو داریم:

  • بر اثر چنین تلقین و شستشوی مغزی جامعی، سطح و پایهٔ ذهن و فهم و نظر بعضی اشخاص واژگونه و معکوس می‌شود.
  • در صورت حذف این چند واژه غلط به شکیل، ثابت و جامع‌تر ساختن پاراگراف شعر از لحاظ دوری از قافیه‌های اضافه کمک می‌شود.
  • نظامیانِ رژیم، بکتاش جعفری، خشایار چنگیزی، صابر ذبیح‌پور، و غلامرضا طهمورث، سقط شدند.
  • فقط صورت غلامرضا دژاگه، پدرزن کثیرالجهاد ذبیح شمس‌الواعظین چرخید.
  • ‏‎‎‎ضحاک ژنده‌پوش، غازچرانِ خبیثِ عصمت‌السلطنه ظفرقندی جذام گرفت.

شما هم فکر کنید ببینید برای فارسی، جز اینا چه جمله‌هایی میشه ساخت که همۀ سی‌ودوتا حرفو داشته باشه و ترجیحاً هم هر حرف فقط یه بار به‌کار بره نه مثل اینا که بعضی از حرف‌ها چند بار تکرار شدن.

۱۶ نظر ۱۳ آذر ۰۱ ، ۱۲:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۴۳- از هر وری دری ۲۵

شنبه, ۱۲ آذر ۱۴۰۱، ۱۰:۰۱ ق.ظ

۱. من عکسایی که تو وبلاگم می‌ذارمو تو اکانت پیکوفایل (بلاگ اسکای) آپلود می‌کنم. یه هفته‌ست نمی‌تونم چیزی آپلود کنم و پستام بی‌عکسه. لود می‌کنه ولی لینک نمی‌ده و می‌نویسه خطا در ارسال. با اینترنت مودم و گوشی و با دستگاه‌های مختلف امتحان کردم نشد. یه بارم این‌جوری شده بود و بار اولش نیست. یه هفته ده روزی طول کشید اون موقع درست شه.

۲. عروس اون دوست عراقیمون که چند ماه پیش رفته بودیم خونه‌شون دیشب عکس یه سنگ قبرو استوری گذاشته بود. تاریخ فوت نشون می‌داد که سالگرد مرحومه. مرحوم، خواهرشوهرش بود که میشه دختر دوست بابا. دانشجوی پزشکی بود. در مخیلۀ آدم نمی‌گنجه که یه دختر از شهر کربلا بتونه دانشجوی پزشکی باشه ولی بود. با کمک گوگل و بابا تسلیت عربی نوشتم براش فرستادم.

۳. فیلم جلسۀ دوم کلاسمون رو سپرده بودم یکی از بچه‌ها ضبط کنه که بفرستم برای شرکت‌کنندگان غایب. کسی که قرار بود ضبط کنه گفت خونه نیستم و می‌ذارم ضبط بشه ولی دو ساعت بعد از تموم شدنش برمی‌گردم و قطعش می‌کنم. فیلمی که برام فرستاده بیشتر از چهار ساعته و من باید دو سه ساعت آخرشو که خالیه پاک کنم. صدای تلویزیون و دوستاشم میاد. بیشتر از نصفشو پاک کردم ولی حجم فیلم هفت برابر شد!

۳.۵. با اپ پاندا دارم حجمشو کم می‌کنم. احتمالاً هفتاد ساعت طول بکشه که هفت گیگ رو تبدیل کنه به دویست مگ؛ چون هنوز روی یه درصد گیر کرده و جلو نمی‌ره. نمی‌دونم هم قراره چه بلایی سر کیفیتش بیاد. شد دو درصد. داره جلو می‌ره با جون کندن.

۳.۷۵. با پاندا نشد. Program4Pc.Video.Converter رو دانلود کردم با لپ‌تاپم کم کردم حجمشو. بد نشد کیفیتش.

۴. افق کوروش پیام داده که فکر کنم خامه‌ای که خریده بودی تموم شده، بیا که پونزده درصد تخفیف گذاشتیم روی خامه‌هامون. یه ماه پیش چندتا خامه خریده بودم و آره خب تموم شده. اینکه هوش مصنوعی روی برنامۀ زندگیم تسلط داشته باشه و از وضعیتم آگاه باشه رو دوست دارم. اینکه از روی برنامۀ خریدمون حواسش به موجودی یخچالمون هست (اگه حواسش به موجودی حساب بانکیمونم باشه عالی میشه). اینکه تاریخ امتحانامو از قبل به تقویم گوشیم می‌گفتم و جملات انگیزشی می‌فرستاد نزدیک امتحانا و بهم روحیه می‌داد و اینکه امروز ایمپو پیام داده که این چند روز با خودت و بقیه مهربون‌تر باش رو دوست دارم. این درک رو در انسان‌های اطرافم حتی خانواده‌ام کمتر دیدم. حالا درسته درکشم مثل هوشش مصنوعیه ولی بازم بهتر از هیچیه.

۵. از باسلام برای بابا کفش مردونه سفارش دادم. گفتم سایز ۴۲. سؤالم هم روی عکس کفش مردونه بود. اسمم هم خانم فلانیه. یارو برگشته می‌پرسه برای خودتون می‌خواید یا همسرتون؟ و سؤال من اینه که نمی‌تونست بپرسه مردونه می‌خواید یا زنونه؟ آیا پشت این سؤالش نیت دیگه‌ای داشت؟ می‌خواست بدونه مجردم یا نه؟ 

۵.۵. چون با اکانت مامان داشتم سفارش می‌دادم به نیابت از مامانم نوشتم برای همسرم. ولی هنوز هم فکر می‌کنم لزومی نداشت بپرسه برای کی و همین‌که می‌پرسید زنونه یا مردونه کافی بود. هر چند که اونم لزومی نداشت و کفشی که می‌خواستم نوع زنانه نداشت :|

۶. روال باسلام این‌جوریه که تا من ثبت رضایتو نزنم (تا یه هفته) پولو به حساب فروشنده نمی‌ریزن. صبح با پیک فرستاد و پیام پشت پیام که ثبت رضایتو بزن. پیاما رو با همون اپ باسلام می‌فرستاد. گفتم چشم. دوباره پیام داد. بابا خونه نبود که بپوشه و نظرشو بگه. گفتم اجازه بدید هر موقع صاحب کفش نظرشونو گفتن ثبت رضایت می‌کنم. این دفعه پیامک زد! به شمارۀ مامانم. چون با اکانت اون سفارش داده بودم. جواب دادم که آقا تا شب ثبت رضایتو می‌زنیم نگران نباش. مامان گفت خب بهش بگو بابا خونه نیست. من: نه، اون نباید بفهمه ما تنهاییم تو خونه! اگه اومد بلایی سرمون آورد چی؟ :|

۷. برندی که می‌خواستمو نفرستاده بود. روی جعبه‌ش یه چیزی نوشته بود، زیر کفش یه چیزی و تو بخش اطلاعات محصول یه چیز دیگه. خواستم مرجوع کنم، بابا دلش برای یارو سوخت و گفت همینم خوبه. ولی من عصبانی‌ام. من اگه قرار بود اونو بخرم با یک‌سوم این قیمت هم می‌تونستم بخرم. برای خالی نبودن عریضه، به یارو می‌گم من فلان مارکو سفارش دادم و این اونی نیست که من خواستم. به‌جای عذرخواهی می‌گه نوشته بودم طرح فلانه و خود فلان نیست. اسکرین‌شات اطلاعات محصولو فرستادم براش که هیچ جا ننوشتید طرحشه و خودش نیست. جواب نداد. یه عذرخواهی رو که می‌تونست بکنه؟

۸. بیشتر خریدامو با اکانت مامانم که فامیلیش با فامیلیم فرق داره! انجام می‌دم که اگه فروشنده آشنا از آب درومد و منو شناخت، آدرس خونه لو نره! بعد یه بار یه چیزی می‌خواستم سفارش بدم دیدم فروشنده ساکن فلان شهره. به‌دلیل اینکه یه بار یه مزاحم داشتم که ساکن اون شهر بود کلاً بی‌خیال شدم و حتی با اکانت مامانم هم ثبت سفارش نکردم. همون که می‌گن اگه کلاهم هم بیافته اون ورا نمیام بردارم. خیلی بده که رفتارمون باعث بشه دیگران با شنیدن اسم شهرمون یاد ما بیافتن و حالشون به هم بخوره.

۹. چیزی که می‌خواستمو از یه شهر دیگه سفارش دادم. انقدر مؤدب و مشتری‌مدار بودن و رفتار حرفه‌ای داشتن که می‌خوام یکی دوتای دیگه هم سفارش بدم برای سال بعد.

۱۰. بازم اینترنتی از اون سوپرمارکتی که به‌جای ماکارونی هفتصدگرمیِ ۲۱هزارتومنی، پونصدگرمیِ ۱۹۸۰۰تومنی فرستاده بود ماکارونی گرفتم و بازم از من بیست‌ویک تومن گرفت و چیزی که روش نوشته بود ۱۹۸۰۰ فرستاد برام. می‌خواستم بازم امتیازشو کنم که یاد بگیره گران‌فروشی و کم‌فروشی نکنه. دیدم اون ویفر ۲۵۰۰تومنی که کنار اینا گرفته بودم روش نوشته چهار تومن. ینی بابت یه چیزی که چهار تومن بوده از من دووپونصد گرفته. در واقع کم گرفته. فکر کردم منصفانه نیست این بارم اعتراض کنم و بقیۀ پول ماکارونی رو پس بگیرم چون قیمت ویفرم کم حساب کرده بودن و اصطلاحاً یر به یر می‌شد. امتیازشو کامل دادم و اعتراض نکردم ولی الان که بیشتر فکر می‌کنم می‌بینم بابت بی‌دقتی تو قیمتا حقش بود یه امتیاز کم کنم و تذکر بدم به هر حال.

۱۱. رابطۀ من با فامیل خیلی خوبه و محبوب دل‌هاشون هستم. تو یکی از مراسم‌های هفتگی خالۀ بابا وقتی داشتم با عمه‌های بابا سلفی می‌گرفتم گفتن چند ساله فقط تو مراسم‌های فوت! همو می‌بینیم و شادی نداشتیم و دلمون عروسی می‌خواد. همسایۀ مادربزرگم اینا هم پیشمون بود و برای بار هزارم پرسید ینی واقعاً تو دوست‌پسر نداری باهاش ازدواج کنی؟ :| این همه می‌ری تهران میای نتونستی یکیو پیدا کنی که دلخواهت باشه؟ اینو خیلیا می‌پرسن ولی این همسایه زیاد می‌پرسه. همون همسایه که منو اولین بار بعد از تولد برده حموم. هر بارم می‌گم والا من برای درس و کار می‌رم تهران و نهایتش یه قراری با دوستای دخترم می‌ذارم. اونم هر بار کم نمیاره و می‌پرسه دوستای دخترت برادر ندارن؟ باز منم هر سری می‌گم نه ولی گاهی وقتا اتفاقاً به‌خاطر برادراشون ارتباطمو باهاشون کم می‌کنم :|

۱۲. فاز اون فامیل دورمون (عروس دخترخالۀ مادربزرگم!) چی بود که از اون سر میز پا شد اومد سمت میز ما که رشته، مدرک و شاغل بودن یا نبودنمو بپرسه بره؟

۱۳. یه فیلم از دوران کودکی شروین (همون که «برای...» رو خونده) دیدم. تو اون فیلم یه میکروفن گرفته دستش و خودشو شروین، خوانندۀ محبوب دل‌ها معرفی می‌کنه و دلقکِ محمد اصفهانی رو می‌خونه. منم یه فیلم تو همون سن و سال دارم که روز تولدم با امید و پریسا و محمدرضا ایستادیم و میکروفن گرفتیم دستمون و آدم‌فروشِ شادمهرو می‌خونیم. هنوز که هنوزه هیچ کدوممون نمی‌دونیم چرا آدم‌فروشو خوندیم.

۱۴. پارسال چهارتا آهنگ با موضوع تهران دانلود کرده بودم از اندی و سینا حجازی و بابک جهانبخش و رضا مهرتاج. یکی هم از خیلی وقت پیش داشتم از سیاوش قمیشی. تصمیم داشتم هر موقع رفتم تهران تو راه لب‌خوانیشون! کنم و استوری بذارم :دی. بله، مگه ما فرهیخته‌ها دل نداریم از این حرکات خز انجام بدیم؟ ولی الان نه دل و دماغشو دارم، نه دیگه تهران برام تهرانِ پارساله.

۱۵. اشتیاقم برای دیدن کسانی که الان تهرانن و گفتن یا نگفتن اما دوست دارم بگن و نمی‌گن که هر موقع رفتم خبر بدم ببینیم همو یکسان نیست. این میزان، از منفی ۱۰۰ شروع میشه تا مثبت ۱۰۰. مثبت صد برای اونایی که از الان زمان و مکان قرارمونم مشخص کردیم و اشتیاق دوطرفه‌ست. ولی اشتیاق منفی برای اوناییه که علی‌رغم اینکه اونا مشتاق‌ترینن و پیام پشت پیام و زنگ پشت زنگ که کی میای، من نه‌تنها مشتاق دیدارشون نیستم بلکه اگه اتفاقی موقعیت دیدنشون پیش بیاد هم فرار می‌کنم از اون ناحیه. یه دلیلش شناختیه که تو این سه ماه از طرز تفکرشون حاصل شده. شناختی که دستاوردش ترس و گاهی نفرت بوده از آدمای دور و برم. مشخصاً دارم در مورد دوستان فضای حقیقی صحبت می‌کنم و شمایی که کامنت گذاشتی ببینیم همو، و من تمایلی نشون ندادم به خودت نگیر. بحث شما جداست.

۱۶. جزوه‌های ارشدم هم برای این امتحان جامع دارم مرور می‌کنم که اگه نکته‌ای رو فراموش کرده باشم یادم بیافته. حتی درسایی که تو امتحان نمیاد هم مرور می‌کنم چون بعیده دیگه بعداً برم سراغشون. یکی از نکات جالبی که تو جزوه‌م بود و یادم رفته بود این بود که افراد قبیله Tukano (تاکانو) که در آمازون زندگی می‌کنند، اجازه ندارند با هم‌زبان‌هایشان ازدواج کنند و هم‌زبان بودن نوعی محرمیت محسوب می‌شود. نتیجۀ چنین رسمی در این قبیلۀ کوچکِ چندهزارنفری، چندزبانگی است.

۱۰ نظر ۱۲ آذر ۰۱ ، ۱۰:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۴۲- تا که هستم بیا، ای به دل آشنا

جمعه, ۱۱ آذر ۱۴۰۱، ۰۶:۴۵ ب.ظ

صبح چندتا دونه تار موی سفید لابه‌لای موهام دیدم. ضمن زمزمهٔ بیتِ موی سپید را فلکم رایگان نداد این رشته را به نقد جوانی خریده‌ام با خودم گفتم حیف که شاعری بلد نیستم وگرنه یه غزل می‌سرودم با این مضمون که ای یار، نبودی و سیاهی موهامو ندیدی. موهام دارن سفید میشن و پیر شدم دیگه. لااقل به سانس آخر برسون خودتو :)) در ادامه یاد اون بیته افتادم که می‌گفت الان برام گُل بیار فردا سر خاکم گل بیاری بذاری چه فایده داره؟ ولی هر چی فکر کردم عین شعر یادم نیومد. گنجورو زیرورو کردم و هر چی شعر با کلیدواژهٔ خاک و بالین و گُل و اینا بودو گشتم. نبود. پیدا نکردم در واقع. از چند نفر از دوستان پرسیدم و اونا هم هر کدوم یه تعداد شعر به ذهنشون رسید، ولی اونی که تو ذهن من و نُک زبونم بود نبود. مثل این:

امروز که در دستِ تواَم مرحمتی کن
فردا که شَوَم خاک چه سود اشکِ ندامت
یا این:
امروز که محتاج تواَم، جای تو خالیست
فردا که می‌آیی به سراغم، نفسی نیست
یا این:
کنونم آب حیاتی به حلق تشنه فروکن
نه آنگهی که بمیرم به آب دیده بشویی

شما می‌دونید کدوم شعرو می‌گم؟ بیتی که مد نظرمه قبر و خاک و شاخه گل داره تو فضاسازیش.
۲۰ نظر ۱۱ آذر ۰۱ ، ۱۸:۴۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

ظهر یکی از مدرس‌ها بهم زنگ زد که اینا ازم مجوز می‌خوان. گفتم بگو مجوزها تو سامانه‌ست و تمام مراحل مجوزگیری! انجام شده و تأییدیه‌ها و امضاها رو گرفتیم از همۀ مسئولین. مگه میشه ما بدون مجوز کاری کنیم آخه؟ کسی که مجوز خواسته بود گوشیو ازش گرفت و توضیح داد که به‌خاطر شرایط، لطفاً مجوز کتبی هم بگیرید بیارید برامون. گفتم باشه. به کسی که مجوز میده پیام دادم که لطف کنه کتباً نامه بنویسه مهر و امضا بزنه بگه کارمون غیرقانونی نیست و بفرسته فلان جا. در جوابم نوشت که دلیل گیر دادنشون پوشش نامناسب مدرس بوده و مجوز بهانه‌ست. اینو که گفت شاخ درآوردم. اسکرین‌شات‌هایی که هر جلسه خودم می‌گیرم که تو گزارشام بیارم رو فرستادم براش نوشتم این بنده خدا مانتو و مقنعه پوشیده. کجاش مشکل داره؟ پرسید برای امروزه؟ گفتم آره. عکسای جلسات قبلم فرستادم. که اتفاقاً اون موقع هم مانتو و مقنعه پوشیده بود. موقع فرستادن عکسا و قانع کردن مسئول مربوطه، مدرس سر کلاس بود. کلاس همزمان هم مجازیه هم حضوری. حواسم به کلاس هم بود. داشت اسلایدا رو توضیح می‌داد برای بچه‌ها. وبکم خاموش بود. خواستم دوباره روشنش کنه. لینک کلاسو دادم به اون مسئول و گفتم بیاد خودشم ببینه. دید و پذیرفت. بعد برگشته میگه پس چرا فلانی گفت طرف تشرت و شلوار لی آبی پوشیده بوده و روسری هم نداشت و کلاه سرش بود؟

نمی‌دونم. یا آمار دروغ بهش دادن، یا یکی از آقایونو دیدن فکر کردن دختره، یا واقعاً یکی با همین سر و وضع رفته خودشو مدرس معرفی کرده. یه احتمال ضعیف‌تر هم هست که مدرس به من دروغ می‌گه و قبل کلاس اون شکلی بوده که خیلی بعیده ولی محتمله. حالا دارم به این فکر می‌کنم که ماجرای به این سادگی رو نمی‌تونم با قطعیت داوری کنم بگم حق با کیه و کی راست می‌گه کی دروغ. اون وقت چجوری بعضیا (خیلیا) انقدر راحت به رسانه‌ها اعتماد می‌کنن؟

۷ نظر ۰۹ آذر ۰۱ ، ۱۹:۱۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۴۰- از هر وری دری ۲۴

چهارشنبه, ۹ آذر ۱۴۰۱، ۰۹:۴۴ ق.ظ

۱. اونجا که می‌خونه تو زورت بیشتره، ممکنه هر دفعه اون‌جوری، که می‌خواستی پیش نره. همون.

۲. پریشب به برادرم می‌گفتم کانادا ثانیه‌های اول بازی یه گل زد بعدش چهارتا خورد. پرسید با کدوم تیم بازی می‌کرد؟ اسم تیم نوک زبونم بود و مدام بروکراسیِ اداری میومد به ذهنم. مامانم از اون‌ور گفت با کرواسی بازی داشت.

۳. می‌دونستم که به‌شدت آدم استرسی‌ای هستم ولی تو موقعیت‌های مسابقه‌طور مطمئن‌تر می‌شم که من به درد رقابت و هیجان و حتی شغل‌های هیجان‌انگیز و خطرناک نمی‌خورم. به‌عنوان مثال بخوام عرض کنم من از دیدن سیم‌کش و بنا هم استرس می‌گیرم که وای الان برق می‌گیردش وای الان از داربست می‌افته چه رسد به دیدن عمل جراحی و خنثی کردن بمب و جنگ و اینا. دیشب از اول تا آخر بازی هم تپش قلب داشتم هم دستام یخ بود، هم زانوهام می‌لرزید. مختص دیشب و این بازی هم نبود. موقع تماشای هر چیزی که تهشو ندونم همینم. حتی فیلم و سریال. می‌دونستم بازیه و مهم نیستا، ولی بدنم اینو درک نمی‌کرد. همین وضعیتو موقع امتحانا و در حضور استادهام و سخنرانی و... هم داشتم و دارم. شرایط پیش‌بینی‌نشده به‌طرز وحشتناکی علایم حیاتیمو تحت‌الشعاع قرار می‌ده.

۴. با اینکه زبان مادری من ترکیه و تو خونه ترکی صحبت می‌کنیم و تا قبل از مدرسه هم فارسی بلد نبودم، ولی زبان ذهنم فارسیه و موقع سخنرانی و صحبت رسمی تسلطم به فارسی بیشتره تا ترکی. یه دلیلش می‌تونه این باشه که موقع فکر کردن، کلمات رو تو ذهنم کنار هم می‌چینم و کاری شبیه نوشتن انجام می‌دم و چون مهارت خواندن و نوشتن زبان ترکیم ضعیفه (تو مدرسه و دانشگاه آموزش ترکی نداریم و به‌سختی می‌تونم اشعار ترکی شهریارو بخونم و موقع نوشتن هم غلط می‌نویسم)، لذا زبان ذهنم فارسیه و تفکرو به زبان فارسی انجام می‌دم. و همیشه سوژهٔ دوستان زبان‌شناسم هستم که می‌پرسن آیا توی فلان موقعیت هم فارسی فکر می‌کنی و تو بهمان موقعیت هم، و من می‌گم تو هر موقعیتی. و این تسلطم به فارسی، لهجه‌م رو هم پنهان می‌کنه و تا خودم نگم کسی نمی‌فهمه ترکم. اما این چند روز، موقع تماشای بازیای ایران دقت کردم دیدم با اینکه گزارشگر فارسی گزارش می‌کنه و با اینکه می‌دونم این بازیکنا زبانشون فارسیه و ترکی بلد نیستن ولی از اول تا آخر بازی تو موقعیت‌های حساس، تو دلم، زیر لب یا با فریاد! به جای «بزن» و «بنداز» می‌گم «وور»، «آت»، به جای «بگیر» می‌گم «توت»، و تشویق‌ها و فحش‌هامو به زبان ترکی نثار بازیکنان خودی و حریف می‌کنم. کلاً ترکی صحبت می‌کنم با بازیکنا، حتی با خارجیاشون. و عجیب‌تر اینکه زبان مکالمهٔ من با خدا فارسیه اما موقع بازی، وقتی می‌خوام بگم خدایا گل بشه، اینم ترکی می‌گم. نمی‌دونم چرا این‌جوریه و فوتبال چی داره که زبانم رو به تنظیمات کارخانه برمی‌گردونه. البته شأن خودم و خدا رو بالاتر از این می‌دونم که برای بازی دعا کنم و نمی‌کنم، ولی ناخودآگاه از دهن آدم می‌پره این جمله که خدایا فلان بشه یا نشه.

۵. تو این سه ماه اون احساس ناسیونالیستی و ملی‌گرایانه‌ای که ده بیست سال پیش داشتم و کمرنگ شده بود برگشته به همون حالت قبل و زین حیث خوشحالم. حتی دیگه تردید ندارم و پشیمون نیستم که برای ادامۀ تحصیل مهاجرت نکردم. حالا این وسط دانشگاه کنکوردیا اطلاعیه زده برای جذب دانشجوی زبان‌شناسی. 

۶. سردار آزمون تو اون مقطعی که من درگیر درس و مشق بودم و از فضای فوتبال دور بودم، ستاره شد. تا همین دو سه سال پیش همه می‌شناختنش و من نه اسمشو شنیده بودم نه به چهره می‌شناختمش. وقتی هم اولین بار اسمشو شنیدم فکر کردم سردار سپاهه :)) بعدها چندتا بازی ازش دیدم و خوشم اومد ازش. سنی بودنش هم محبتمو بهش بیشتر می‌کرد چون که به‌دلایل نامعلومی من اقلیت‌ها رو دوست‌تر دارم. سال ۲۰۰۶ هم نسبت به آندرانیک تیموریان مسیحی این حسو داشتم و نسبت به بازیکنان چپ‌دست و چپ‌پا و خلاصه هر کی که شبیه بقیه نیست. تا اینکه آزمون یکی دو ماه پیش عکس اون استاد دانشکده برق دانشگاه خواجه نصیرو استوری کرد. یه روایت کورکورانه از استادی که ظاهراً برای کلاس خالی درس می‌داد. ولی من می‌شناختمش و می‌دونستم اون روز صبح قبل از اومدن بچه‌ها رفته مثالو پای تخته نوشته و دیده کسی نیومده کلاسو ترک کرده و این‌طور نبوده که برای کلاس خالی درس بده. زمان دانشجوییم هم یه وقتایی پیش میومد که راه‌حل‌ها مسئله‌ها طولانی بود و استادها چند دقیقه زودتر میومدن و شروع می‌کردن به نوشتن که زمان هدر نره. خلاصه بعد از اون استوری دیگه مثل قبل دوستش ندارم. حالا اگه دنبالش می‌کنید و خبر دارید که عذرخواهی‌ای ابراز ندامتی چیزی کرده بگید من دوباره علاقه‌مند شم بهش :))

۷. اونی که حواسش پرته و شیشۀ ماشینو می‌ده پایین و پیاده میشه برای خرید و کیفش تو ماشینه و گوشیشم روی کیفشه و برمی‌گرده می‌بینه کیف و گوشیش سر جاشه و به سرقت نرفته کیه؟ بله بله خودمم.

۸. سر صُبی یه شمارۀ ناشناس زنگ زده با لهجۀ اصفهانی می‌گه با زن حَج حسین کار دارم، هستن؟ یه نگاه به دور و برم کردم دیدم نه حج حسین داریم نه من زن حَج حسینم. دورۀ کارشناسی، کلی اصفهانی تو دانشگاه داشتیم و من بسی لذت می‌بردم از شنیدن لهجه‌شون. صداشون هنوز تو گوشمه وقتی سر کلاس سؤالی اشکالی چیزی از استادها می‌پرسیدن. دوستشون می‌دارم. دورۀ ارشد و دکتری هم به‌طرز عجیبی تعداد کردها بیشتر بودن. اون‌ها رو هم دوست می‌دارم ^-^

۹. احساسی که نسبت به موضع‌گیری بعضی از دوستانم که دوستشون دارم رو می‌تونم با این بیت از آهنگ ایوان بند! خلاصه کنم. اونجا که می‌گه: منم اون فرمانده که از بخت بد، تو سپاه دشمنش عاشق شده. اگه بجنگه که مدیون دله. بره، یه افسر نالایق شده. نسبت به اقوام و فامیل و بستگان (که رابطۀ خونی و سببی و نسبی دارم باهاشون) هم به این صورته که: حالم چو دلیریست که از بخت بد خویش، در لشکر دشمن پسری داشته باشد.

۱۰. جمعه داشتیم می‌رفتیم مسجد برای مراسم فوت خالۀ بابا. یکی از فامیلامون که زودتر از ما رسیده بود زنگ زد که فلان چهارراه شلوغه و مسیرش بسته‌ست و از بهمان مسیر بیاید. منظورش ترافیک بود ولی تا دوزاریم بیافته که منظور از شلوغی، اغتشاش و درگیری نیست یه دور تا مرز سکته رفتم و با رنگی پریده و قلبی که ریخته بود به زندگی برگشتم.

۱۱. داشتم با یکی از دوستان (من وقتی می‌گم دوستم، بدونید که طرف دختره. وقتی می‌گم یکی از دوستان، یا طرف پسره یا دختریه که باهاش صمیمی نیستم) راجع به رنگ واژه‌ها صحبت می‌کردیم. پرسیده بود آیا به‌نظرتون (اینجا وقتی از ضمیر جمع استفاده کرده می‌تونید حدس بزنید که پسره) واژه‌ها رنگ دارن یا نه که منم گفتم خودشون رنگ ثابتی ندارن (مثل خون انسان که همیشه قرمزه و مثل ماست که سفیده) ولی ممکنه در ذهن شنونده یا گوینده رنگی رو تداعی کنن و چون تداعی‌ها شخصیه، یه واژه ممکنه برای من یه رنگی باشه برای شما یه رنگ دیگه. بعدش چندتا مثال زد و گفت مثلاً زهرا چون ز داره زرده، اصفهان هم سبزه. گفتم اصفهان برای من فیروزه‌ایه و زهرا آبی و تو طیف رنگ‌های سرد. چون همۀ زهراهایی که می‌شناسم فصل زمستون به دنیا اومدن. یه دلیلشم اینه که «ز» زمهریز و زمستونو تداعی می‌کنه برام. برای همین رنگش سرده. بعد گفت رضا برام نارنجی و قرمزه. گفتم برای من مشکیه. چون رضا صادقی و مشکی رنگ عشقه یادم میاد. تو سریال سایۀ آفتاب هم یه رضا بود که همیشه پیرهن مشکی می‌پوشید. در مورد سبز بودن سعید هم اتفاق نظر داشتیم.

۱۲. اونجا که داشتن با افغانستانی‌های ساکن ایران مصاحبه می‌کردن راجع به بازی ایران ولز و آقاهه گفت جگرخون شدیم تا ایران گل زد، عاشق‌تر شدم نسبت به گویششون. افغانستانی‌ها رو هم دوست می‌دارم. 

۱۲.۵. جگرخونم.

۱۳. یکی از سؤالاتی که موقع دیدن عکسای مردم در ذهنم شکل می‌گیره اینه که کی گرفته این عکسو. فضولم خودتونید.

۱۶ نظر ۰۹ آذر ۰۱ ، ۰۹:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۳۹- میشه؟

سه شنبه, ۸ آذر ۱۴۰۱، ۱۰:۳۰ ب.ظ

یه ساعت پیش چهارتا کنسرو سفارش داده بودم از اسنپ. تاریخ تولیدشون دو سال پیش بود، انقضا یه هفته پیش. اعلام نارضایتی کردم که یا تعویض کنن یا پولمو برگردونن. پشتیبان اسنپ زنگ زد کلی عذرخواهی کرد و گفت پیگیری می‌کنیم. یه کم بعد مسئول سوپرمارکت زنگ زد و ضمن عذرخواهی، گفت تعویض می‌کنیم ولی میشه لطفاً صبح تعویض کنیم؟ آخه پیک‌ها همه‌شون رفتن فوتبال ببینن و خودمم دارم می‌رم خونه فوتبال ببینم. با خوشرویی و لبخند گفتم آره عجله‌ای نیست. الان دوباره پشتیبان اسنپ زنگ زد که پیگیری کردیم و میشه صبح تعویض کنن؟

+ اگه ببریم من بازم شیرینی می‌دم ^-^

۶ نظر ۰۸ آذر ۰۱ ، ۲۲:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۳۸- جامعه متکثر است

شنبه, ۵ آذر ۱۴۰۱، ۱۱:۵۵ ق.ظ

اولین روزهای ورودم به دانشگاه و خوابگاه روزهای عجیبی بودن. خوب به خاطر دارم. تازه وارد اجتماع شده بودم و با جماعتی مواجه بودم که علی‌رغم شباهت‌ها کارهای متفاوتی می‌کردن. کارهایی که انتظارشو نداشتم. کارهایی که ازشون بعید بود. تا اون روز فکر می‌کردم اگر دختری حافظ و قاری قرآن باشه نمی‌تونه با پسرها دوست باشه. فکر می‌کردم استادهایی که خارج از ایران درس خوندن و تیپ مذهبی ندارن نماز نمی‌خونن. به فلانی نمیومد که مکه رفته باشه. فکر می‌کردم دختری که روز عرفه خودشو به آب و آتیش زد که دعا رو از دست نده و خودشو برسونه به جماعت، اهل نماز و روزه هم هست. فکر می‌کردم اون‌هایی که اردوی راهیان نور می‌رن و با سهمیه وارد دانشگاه می‌شن نمی‌تونن ضدنظام باشن و علیه رهبر شعار بدن. انتظار داشتم فلانی و بهمانی که خیلی مذهبی هستن و دختره چادریه، ماه‌عسل برن مشهد و قم، نه ترکیه. فکر می‌کردم نمازخون‌ها حجابشونو کنار نمی‌ذارن. از کسی که چادری بود انتظار تقلب و دروغ نداشتم. از کسی که پروفایلش تا هزاروچهارصد با فلانی بود و منتقد و معترض بود انتظار اینکه تو راهپیمایی روز قدس شرکت کنه نداشتم. از شوهر دوستم هم انتظار حضور در راهپیمایی بیست‌ودوم بهمن رو. تعجب می‌کردم. بهشون نمیومد. هم‌خوانی نداشت با بقیۀ ویژگی‌هاشون. از کسی که پدرش سپاهی و رزمنده بود انتظار مهاجرت و بی‌حجابی و مبارزه علیه نظام، از دختری که مادرش حجاب نداشت انتظار اینکه خودش چادری باشه و صدها انتظار بی‌خود دیگه. همۀ معادلاتم به هم ریخته بود با دیدن این‌ها و از تعامل با آدم‌هایی که تازه باهاشون آشنا شده بودم. کم‌کم یاد گرفتم که قرار نیست آدم‌ها یا این‌وری باشن یا اون‌وری. قرار نیست فلان رفتارها رو برای این‌وری‌ها دیکته کنیم و فلان رفتارها رو برای اون‌وری‌ها. یاد گرفتم که هیچ کاری از هیچ کسی بعید نباشه برام. تعجب نمی‌کردم اگر کسی تو مجموعۀ فلان باشه و بهمان کارو بکنه. تذکر نمی‌دادم بهش که چون تو فلانی پس فلان رفتارو داشته باش. نمی‌گفتم حق نداری فلان کارو بکنی یا نکنی چون خانواده‌ت فلانن. تو این ده دوازده سال، با این ویژگیِ جامعه‌م، خوب یا بد، کنار اومدم و آدم‌ها، حتی اقوام و بستگانم رو همون‌طور که هستن با ویژگی‌های ظاهراً متناقضشون پذیرفتم. خودم هم تمرین کردم که در چارچوب‌هایی که دیگران تعریف و تحمیل می‌کنند نگُنجم.

ما باید بتونیم پدیده‌هایی ظاهراً جمع‌نشدنی در یک «انسان» رو بپذیریم و از «تناقض» نامیدنش خودداری کنیم. در مرحلۀ بعد، باید بتونیم در تعامل با انسان‌ها، آنچه «انسجام فکری» یا «انسجام عملی» می‌نامیم، بر اون‌ها دیکته نکنیم. ما همینیم. ما باید بفهمیم که آن وسط‌مسط‌ها انواع و اقسام مدل‌های مختلف از آدم‌ها داریم. آدم‌هایی که دیشب شاد بودند و در عین حال، دو سه ماهه که غصّه دارن. مطلبی رو یکی از دوستان از یک کانال به اشتراک گذاشته بود که به‌نظرم منطقی بود. نوشته بود «بازیکنی را تصور کنید که عمرش را برای فوتبالش گذاشته است. از مسیر صعبی هم عبور کرده است. از نداری و غربت گرفته (قصّۀ زندگی بیرانوند خیلی جالب است در این راستا)، تا هزار جور استرس و مورد توجه توده‌ها بودن و انتظارات یک ملت از آنها برای رسیدن به موفقیت. حالا بعد از سال‌های سال، در نقطه‌ای حساس قرار گرفته‌اند. هم فوتبال شغلشان است (یک لحظه تصور کنید شغلتان را. همان چیزی که حاضر نیستید به‌راحتی با آن شوخی شود. تمام زندگی و معیشتتان بند آن است)، هم عشقشان است، هم امیدشان است. حالا سرود ملی خواندن یا نخواندنشان خودش یک داستانی شده است. نه می‌شود با موضع دوپهلو از کنارش گذشت، نه می‌شود به‌راحتی یک طرف ماجرا را گرفت و طرف دیگر را بی‌خیال شد. آخر آخر هم ممکن است اگر به ته دل او نگاه کنید، با خودش بگوید بابا، من اصلاً به خدا نه با ایناام، نه با اونا. من فوتبالِ خودمو می‌خوام. همین داستان را اگر نخواهید با پیچیدگی‌هایش ببینید، طبیعتاً یا باید ساده‌انگارانه او را «مزدور» بنامید، یا «خائن». یا مزدور حکومت است و برای نظام توپ می‌زند. یا خائن به مملکت است و به سرود رسمی کشورش اهانت می‌کند. خب آخر این چه دو راهی مزخرفی است؟ چرا او باید خود را در این دوراهی قرار دهد. بین این دو راه هزاران راه می‌بیند. که نه بی‌شرفی است، نه خیانت، نه مزدوری، نه هیچ‌یک از این‌ها. بلکه او هم یکی از ماست. و ما همینیم. اگر می‌خواهی وسط‌بازی بنامی‌اش، خوب است.‌ مشکلی ندارم. من با وسط‌بازی منافقانه مشکل دارم نه وسط‌بازی مشفقانه. آنقدر جامعه متکثر است که اگر بخواهی در این میان یک جبهه درست کنی که دو طرف دارد، یک طرفش یک سری طرفدار حکومت که از پیروزی ایران خوشحال‌اند، و یک سری مخالف حکومت، که در اعماق وجودشان دوست داشته‌اند ولز شش گل به ایران می‌زد. این دوراهی احمقانه فقط وضعیتمان را روزبه‌روز بدتر می‌کند. شکافمان را مدام عمیق‌تر می‌کند. چرا همین پیچیدگی را در طرفداران حکومت، که ممکن است فاسد شوند، اختلاس کنند، شل شوند، ریزش کنند، خیانت کنند، و در عین حال اصل نظام ضربه نخورد، می‌پذیرید، ولی همین پیچیدگی را در ابعاد یک ملت نمی‌پذیرید؟ چرا همین پیچیدگی را در جبهۀ مخالفان نظام می‌پذیری و انتظار داری که تفکیک بین رجوی و علی‌نژاد و اسماعیلیون و این و آن بشود، ولی همین حق را به فوتبالیست نمی‌دهی که هم استوری ضد شرایط فعلی بگذارد، هم در ساختار همین نظام کار حرفه‌ای خودش را پیش ببرد؟ مگر خود تو که توی همین دو سه ماهه عروسی‌ها و تولدهایت را رفتی، از تناقض مُردی؟»

۳۶ نظر ۰۵ آذر ۰۱ ، ۱۱:۵۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

ایران 2 - 0 ولز

جمعه, ۴ آذر ۱۴۰۱، ۰۳:۳۳ ب.ظ

الوعده وفا

۳۶ نظر ۰۴ آذر ۰۱ ، ۱۵:۳۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۳۶- سوت

جمعه, ۴ آذر ۱۴۰۱، ۰۱:۱۲ ب.ظ

یه نوع شیرینی هست که تازه باهاش آشنا شدم. حدوداً یه ساله. اسمش سوتلاواست، بر وزن باقلوا. معنی باقلوا رو نمی‌دونم ولی بهش میاد ترکی باشه. سوتلاوا هم سوتش معنی شیر (میلکِ انگلیسی! نه اونی که سلطان جنگله) می‌ده تو زبان ما. البته «او» رو مثل سوتِ بازی فوتبال تلفظ نمی‌کنیم و یه مصوتیه که فارسی نداره و شبیه اوی فرانسویه.

یه ربع دیگه بازی ایران-ولز شروع میشه و همچنان سر حرفم هستم که اگه ببریم یا حتی مساوی کنیم یه شیرینی از من طلبتون. البته هنوز هیچ ایده‌ای راجع به اینکه چجوری می‌تونم از راه دور بهتون شیرینی بدم ندارم ولی خب وعده‌شو که می‌تونم بدم :| و به‌واقع یه بلاگر چه چیزی داره جز عکس و فیلم و صوت و متن که با مخاطب مجازی و حتی خاموشش به اشتراک بذاره؟


۰۴ آذر ۰۱ ، ۱۳:۱۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۳۵- از هر وری دری ۲۳

سه شنبه, ۱ آذر ۱۴۰۱، ۱۰:۰۷ ب.ظ

یک. باید از فردا حواسم به اینم باشه که یه وقت خدای نکرده تو کلاس آموزش زبان کره‌ای حرف نامربوط نزنن، چون اونی که تعهد داده تو کلاسا بحث سیاسی نشه و تبلیغ بهائیت! نشه منم. منی که تو خونه نشستم نون و ماستمو می‌خورم. ظهر لیست شرکت‌کنندگان کلاس فردا رو فرستادم برای معاونت که فردا راهشون بدن داخل دانشگاه. دوتا پسر، سی‌وشش‌تا دختر. از معاونت زنگ زدن گفتن با توجه به شناختی که از برخی از این افراد داریم حواستون باشه که صحبت اجتماعی و سیاسی نکنن تو کلاسا. فردا باید برای تک‌تکشون خاطرنشان کنم که من شروین نیستم که جای کمرتون شلاق بخورم. لذا بچه‌های خوبی باشید و فقط روی زبان کره‌ای تمرکز کنید.

دو. از یه طرف بلیتا دارن تموم میشن و از طرف دیگه مطمئن نیستم آزمون دوباره به تعویق نمی‌افته. به یکی از هم‌کلاسیام که الان اونجاست پیام دادم ببینم اوضاع چطوره و آیا به‌نظرت برگزار میشه یا نه. برای اینکه حرفاش به‌صورت نوشتاری ثبت نشه زنگ زد. یه ربع حرف زدیم. گوشی من نرم‌افزار ضبط مکالمه داره. بعد از خداحافظی مکالمه‌مونو پاک کردم. ترسیدن به وقت احوال پرسیدن!

سه. لیست ثبت‌نامیا رو ظهر بستم فرستادم دانشگاه. ولی هنوز که هنوزه دارن ثبت‌نام می‌کنن و ایمیل می‌زنن که میشه تا آخر شب واریز کنیم؟ جالبه برای زبان چینی با تمام قوا هر جا که می‌تونستیم تبلیغات کردیم و هفت روزِ هفته من حتی تو گروه فامیلامونم اطلاعیه‌شو می‌ذاشتم ولی هشت نفر بیشتر ثبت‌نام نکردن از کل ایران! اون وقت این کره‌ای رو فقط یه بار پوسترشو گذاشتیم تو پیجمون و بعدشم کلی پست اومد روش و دیده نشد و با توجه به شرایط و جو! مجدداً نخواستیم تبلیغ و یادآوری کنیم. ولی تا حالا نزدیک چهل نفر ثبت‌نام کردن که بی‌سابقه بوده و رکورد ادوار گذشته و آینده و دانشکده‌های دیگه رو هم حتی شکستیم با این تعداد ثبت‌نامی برای یه دورۀ غیررایگان. سریای قبل، اسکای‌رومو برای صد نفر رزرو می‌کردم و می‌دیدیم تعداد شرکت‌کنندگان ده بیست نفر نهایتش سی نفره. این سری ظرفیتی که برای اسکای‌روم خواستم و در نظر گرفتن چهل نفره و داره پر میشه. لبریزه در واقع.

چهار. مدرس بهم می‌گه شما خودتم شرکت کن تو این دوره. گفتم من اون سالی که یانگوم و جومونگ پخش می‌شد مقدمات کره‌ایو یاد گرفتم. ولی حتماً همۀ جلساتو میام که حواسم بهتون باشه. دوره‌شون هم حضوریه هم مجازی. من دورادور حواسم هست.

پنج. مدرس زبان چینی راجع به نحوۀ احوالپرسی تو این زبان می‌گفت. گفت روالشون این‌جوریه که به هم می‌رسن می‌پرسن ناهار خوردی؟ این جمله معنیِ حالت چطوره و چه خبرو میده و لزومی نداره حتماً در رابطه با ناهارتون جواب بدید. یاد یه بنده خدایی که این سؤالو از یه عده پرسیده بود افتادم و تو قسمت چت‌باکس نوشتم به ما ناهار ندادن و علامت خنده گذاشتم. بقیه هم نکته رو گرفتن و با استیکرها واکنش نشون دادن.

شش. یه گروه تو تلگرام درست کردیم برای شرکت‌کنندگان زبان کره‌ای. لینک گروهو براشون ایمیل کردم که خودشون عضو شن و نیازی به این نباشه که شماره‌شونو ذخیره کنم اد کنم تو گروه. تقریباً همه اومدن ولی چون مشخص نبود کیا تو گروهن کیا نیستن، اسماشونو شماره‌گذاری کردم گفتم هر کی تو گروهه شماره‌شو بگه. اون پسری که هم‌نام بابای خدابیامرز مامان‌بزرگ خدابیامرزم بود و در صد سال اخیر ندیده بودم کسی اون اسمو داشته باشه و مشتاق دیدارش بودم شمارۀ شش لیست بود. وقتی شماره‌شو گفت و حاضری زد فهمیدم اونم به گروه پیوسته. رفتم روی پروفایلش ببینم چه شکلیه. اسم پروفایلش یه اسم باکلاس امروزی بود. عکسشم که الله اکبر. به چشم برادری از چشم‌آبی‌های هالیوودم خوشتیپ‌تر بود. هزار الله اکبر. اون یکی پسره هم هم‌نام یکی از اصحاب امام علیه و تو هزار سال اخیر ندیدم کسی اون اسمو داشته باشه. هنوز به گروهمون نپیوسته ببینم چه شکلیه.

هفت. اتحادیۀ زبان‌شناسی می‌خواد یه دبیر از بین دبیران زبان‌شناسی دانشگاه‌های مختلف انتخاب کنه که دبیر دبیران! بشه. از معاونت زنگ زدن که می‌خوای تو انتخاباتشون شرکت کنی؟ گفتم لازمه؟ گفتن دلخواهه. دلم خواست. هر چند که بعیده رأی بیارم. چون کسی منو نمی‌شناسه و اهل تبلیغات هم نیستم. تو فرمشون معدل و اینا می‌خواستن. یادم نمیومد معدل دکتریم چند بود. سامانۀ گلستان هم همچنان باز نمی‌شد برم چک کنم. یه کم فکر کردم و یهو یادم افتاد که پارسال بعد از ثبت آخرین نمره‌م وقتی نگاه به معدلم کردم و بابت رند نبودنش غصه خوردم با خودم گفتم رند نیست ولی ببین رقم اعشارش تاریخ تولدته! فرمو پر کردم و معدلمو نوشتم هیژده و هفتادویک. برای اینکه شمارۀ دانشجوییم هم یادم نره چهار رقم وسطیش (بعد از سال ورودم) سال قتل یه شخصیت تاریخیه و چهار رقم بعدیش آغاز حکومت محمد سوم عثمانی، پسر مراد سوم! 

هشت. یکی از ویژگی‌های رو اعصاب این جماعتی که در حال حاضر باهاشون در تعاملم اینه که اسم کوچیکشونو نمی‌گن و هیچ جا نمی‌نویسن. یکی از معاونت زنگ زد و خودشو فرضاً نادری معرفی کرد و شمارۀ موبایلشو داد یه چیزی بفرستم. خواستم شماره رو ذخیره کنم دیدم یه شمارۀ دیگه با اسم خانم نادری دارم از معاونت. رفتم سایتو چک کردم ببینم این خانم نادری اسم کوچیکش چیه؛ دیدم اونجا هم فقط نوشتن نادری، مسئول فلان. از اینی که شماره موبایلشو داده بود پرسیدم شما همون خانم نادری مسئول فلانید یا یه نادری دیگه؟ گفت نه من یه نادری دیگه‌م. و همچنان اینم اسم کوچیکشو نگفت. الان من تو مخاطبام یه نادری دارم یه «یه نادری دیگه». اسم کوچیکشونم نمی‌دونم. در واقع نمی‌گن که بدونم.

نه. تو کامنتای گوگل‌پلی دیدم که یه عده نوشتن اینستای ما هم می‌پره و متوقف میشه. آپدیت جدیدترشو نصب کردم و فعلاً مشکلی نداره.

ده. یکی از دوستان اطلاع دادن سویل از سویلماخ (سویلماخ هم از سوماخ) میاد و معنیش کسیه که دوست داشته شده. به‌نوعی میشه گفت مترادف با محبوب و معشوقه. این پسوندِ «یل» شبیه پسونده «ه» تو فارسیه. تو فارسی باهاش اسم مفعول می‌سازیم. مثل گفته، نوشته، خورده، خواسته.

یازده. احترامتون واجب! ولی حالا که یه سریاتون اسممو فهمیدین هی تو اینستا و لینکدین و این‌ور و اون‌ور درخواست فالو اینا ندین. رد می‌کنم من. اونجا فقط برای فامیل و هم‌دانشگاهیاست و اینجا مختص شما. ماستو نریزید تو قیمه.

۰۱ آذر ۰۱ ، ۲۲:۰۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۳۴- بهترین دوست دنیای وی هستم

سه شنبه, ۱ آذر ۱۴۰۱، ۰۲:۱۰ ق.ظ

چند شب پیش توی مراسم خالهٔ بابا، برای اینکه سِویل (دختر ندا (نوۀ مرحوم)) سرش گرم بشه و حوصله‌ش سر نره کاغذ و خودکار دادم دستش که نقاشی بکشه. یه خونه کشید و ازم خواست پشتش بنویسم برای بهترین دوست دنیا. نوشتم. تا کرد و نقاشیشو داد به من و گفت تو بهترین دوست دنیای منی. بعد پرسید چرا قبلاً ندیده بودمت؟ گفتم وقتی خیلی کوچولو بودی دیده بودی چند بار، ولی یادت نمیاد. بعدشم کرونا اومد و فاصله افتاد بین خانواده‌ها. 

این پنج‌شنبه برای فاتحه نرفتم خونه‌شون. سراغمو از مامان و عمه‌هام گرفته بود که بهترین دوست دنیای من چرا نیومده؟ فرداش تو مسجدم مراسم داشتن. یکی از کتاب‌قصه‌هایی که برای آیندگان گرفته بودمو کادوپیچ کردم که ببرم براش. تو صفحهٔ اولش خواستم بنویسم از طرف بهترین دوست دنیا. بعد دیدم در اون حدی نیستم که برای کسی بهترین باشم. نوشتم برای بهترین دوست دنیا. وقتی داشتم کتاب‌ها رو ورق می‌زدم که متناسب با سن سویل یکی رو انتخاب کنم و بین کتاب آموزش اعداد و گربه کوچولو مردد بودم، قیافهٔ معصوم و اخمالوی بچه‌های خودمو تصور می‌کردم که زیر لب می‌گفتن مگه برای ما نخریده بودیشون؟ 

گربه کوچولو رو انتخاب کردم.



این عکسو تو مسجد گرفتم و همون روز گذاشتم تو اینستای فامیل و ماماناشونو تگ کردم. از سمت راست اولی سلدا، دختر دومِ نِداست، بعدی یاسین، پسر پریساست، بعدی سویل، دختر اول ندا و آخری هم آنیسا. بزرگان فامیل می‌گن وقتی بچه بودی هم بچه‌ها رو این‌جوری جمع می‌کردی دور خودت سرگرمشون می‌کردی. روایات متعددی داریم مبنی بر اینکه بیست‌وچند سال پیش مامانِ این بچه‌ها رو هم سرگرم کرده‌ام تو مراسم فلانی و بهمانی.

عکس‌های دیگه از من و بچه‌ها در موقعیت‌های مختلف: + و +

عمه‌ها بعد از مسجد، رفته بودن خونۀ مرحوم برای کمک. دیشب برام تعریف می‌کردن که داماد خاله وقتی داشته اسم کسایی که می‌خواستن هفتۀ دیگه برای ناهار یا شام دعوت کنن رو می‌نوشته که بدونن چند نفر مهمون دارن و چقدر غذا سفارش بدن، سویل بهش گفته اسم دوست منم بنویس. اسمش نسرینه و بهترین دوست دنیای منه. تا مطمئن نشده که نوشتن اسممو ول‌کنشون نبوده که حتماً اسم منم بنویسن و دعوتم کنن. در ادامه هم با پسر میترا (میترا نوۀ پسری مرحومه، ندا نوۀ دختری) سر اینکه کتابشو بهش نمی‌ده و مال خودشه دعوا کردن. قرار شده برای اونم کتاب بخرن. 

+ تصمیم داشتم این خاله‌بازیای هفته‌به‌هفته رو بپیچونم و نرم دیگه، اما به‌خاطر سویل هم که شده باید برم. ناسلامتی بهترین دوست دنیاشم. ولی برای چهلم نرسم شاید. تهرانم احتمالاً اون موقع :|

+ سویل منو آبجی‌نسرین صدام می‌کنه. گویا این‌جوری یادش دادن که دخترای فامیلو آبجی و پسرا رو داداش صدا کنه.

+ فکر کنم اسمِ «سویل» هم‌خانواده با فعل سِوماخ = دوست داشتن باشه. ولی دقیقاً نمی‌دونم معنی سویل چیه و اون پسوند ل چه معنی‌ای می‌ده.

+ امشبم دخترعمۀ بابا اینا اومده بودن خونه‌مون، برای فاتحه. فکر کن خالۀ بابا فوت کرده، بچه‌های عمه‌ش میان خونۀ ما برای عرض تسلیت. آموزش اعداد رو هم دادم به علی، نوۀ عمۀ ابوی (علی همون بچۀ شمارۀ ۹ این پُسته که بزرگ شده و امسال می‌ره کلاس اول).

+ یه زمانی آرزوم این بود که بهترین مامان دنیا بشم. ولی،

باد آمد

و همۀ رویاهای ما را 

با خود برد

۰۱ آذر ۰۱ ، ۰۲:۱۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)