۱۲۰۲- برای سالها بعدِ خودم، جهت مقایسۀ طرز تفکر فعلیم با تجارب اون موقع، یا مقدمهای بر کتاب مراد از رویا تا واقعیت
راهی تهرانم برای مصاحبهٔ دکتری. واگن هفت، کوپهٔ نه. طبق معمول بحث، بحث شوهر و ظلمهای مادرشوهر و خواهرشوهر و فواید مهریه و مشقتهای زندگی مشترک و راههای مقابله با جاری و فک و فامیل شوهره. خانومه میگه من تحصیلکرده بودم، کار هم داشتم. موقع ازدواج شوهرم گفت سر کار نرو، خودم هر ماه حقوق میدم بهت. بیست سال پیش ماهی یه تومن میگرفتم و الان سه تومن. شوهرم یه مرد ایدهآله ولی دعوا هم کردم باهاش یه موقعهایی. مهرم هم خواستم به اجرا بذارم و تهدیدشم کردم یه وقتایی. پونصد تا سکه مهریهمه. پرسیدم میتونم شغل همسرتونو بپرسم؟ گفت مدیر فلان جاست. بحث شیرین گربهٔ دم حجله رو ادامه دادیم. از این حرفا که مهریه برای دوام زندگی لازمه و چهارده تا چیه و مگه عقل نداری تو و ناسلامتی تحصیلکردهای و پسرا رو میشناسی و مهریهت کم باشه طرف هر موقع بخواد برت میگردونه خونهٔ بابات و ارزشی برات قائل نیست و فلان شرطو باید حتماً تو عقدنامه بنویسی و امضا بگیری و یادت باشه عندالمطالبه، نه استطاعه و اول زندگی فلان رفتارو باید داشته باشی و نمیخوام و لازم ندارم تو کارِت نباشه و با مثال و نمودار و توضیح و تفسیر تجربیات گرانبهاشونو در اختیارم گذاشتن که زن هر چی کمخرجتر کمارجتر. خاطر نشان کردند شوهر که کردی این حرفامونو یادت بیار و به روان پاکمون درود بفرست. از بدو آشنایی و سوار شدن تا الان که رسیدیم به یه ایستگاهی که سیمکارتم آنتن بده و این پستو بذارم دارن شستوشوی مغزیم میدن و به خیال خودشون چشم و دلمو به روی حقایق زندگی روشن کردن. قانعم کرده بودن که مرد رو باید چزوند و چلوند و پدرشو درآورد و هر از گاهی هم با مهریه تهدیدش کرد. پس از ساعتها اندرز، وقتی که خیالشون راحت شد که توضیحاتشون کافی و مبسوط بوده و من دیگه متقاعد شدم، خانوم کنار پنجره از خانوم روبهروییش مسیر مترو و بیآرتیا رو پرسید که چجوری میشه رفت فلان جا که خونهشونه. مسیرش سرراست بود. اما چون اصالتاً تهرانی نبود و ترک هم نبود و رفته بود تبریز داداششو ببینه که یه زن ترک گرفته و زنه اگه مهریهش زیاد نبود تا حالا طلاقش داده بود، و چون اولین بارش بود با قطار میومد تهران بلد نبود خونهشونو. سپس از همدیگه پرسیدن کی میرسیم و خانوم روبهرویی گفت حدودای پنج. خانوم کناریم که دامادش دخترشو با یک عدد بچهٔ هنوز پا به عرصهٔ وجود ننهاده رها کرده و رفته تصدیق کرد و خانوم کنار پنجره گفت پس زنگ بزنم شوهرم حدودای چهار راهآهن باشه. هر چند میدونم خواب میمونه و خودم میرم. داشت گوشیشو درمیاورد به شوهرش زنگ بزنه که یهو گفتم وای نه تو رو خدا بنده خدا رو بدخواب نکنین صبح سر کارم باید بره بیچاره. بذارین تا هفت بخوابه. شمام تا شش صبر کنین هوا روشن بشه خودتون برید. منم تا یه جایی باهاتون میام مسیرو نشونتون میدم. جملهم که منعقد شد چنان سکوتی فضای کوپه رو فراگرفت و چنان چپچپی نگام کردن و یهو زدن زیر خنده که خودم متوجه شدم زحمات چندساعتهشونو مبنی بر چلوندن و چزوندن مراد به هدر دادم.