پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۵ مطلب در اسفند ۱۴۰۲ ثبت شده است

۱۹۶۴- ماجراهای مدرسه (قسمت چهارم)

جمعه, ۲۵ اسفند ۱۴۰۲، ۰۸:۵۱ ب.ظ

۱. باید هفتهٔ آخر هم بریم مدرسه؛ چون مورد داشتیم بیست‌وهشتم یه معلمی نرفته و مدیر غیبت زده براش. منم تصحیح برگه‌های امتحانو نگه‌داشتم برای همون هفته که بیکار نَشینم تو دفتر و درودیوارو تماشا کنم.


۲. مدیر مدرسهٔ شمارهٔ ۲ تو گروه معلما پیام گذاشته بود که دانش‌آموزان باید تا ۲۸ام اسفند بیان و بهشون بگید هر کی نیاد غبیبتش غیرموجهه و نمره کسر میشه. دلم نمی‌خواست همچین پیامی تو گروه دانش‌آموزان بفرستم ولی به‌اجبار نوشتم: عزیزان، این روزها غیبت‌هاتون از نظر مدرسه و اداره غیرموجه تلقی میشه و موجب کسر نمرهٔ انضباطتان خواهد شد. چند دقیقه بعد مدیر تو گروه معلما از من و یکی دیگه از معلما که به دانش‌آموزان تذکر دادیم تشکر کرد، ولی خطاب به من نوشت که به دانش‌آموزان بگم خودم هم از مستمرشون نمره کم می‌کنم! :/ من چرا باید همچین کاری بکنم آخه؟! بقیهٔ معلما معتقدن این‌جور مواقع باید بگی چشم و انجام بدی. من ولی نمی‌تونم بگم چشم و انجام بدم. تو همون گروهی که بقیهٔ معلما هم بودن گفتم متأسفانه بر اساس شناختی که طی این چند ماه از دانش‌آموزان به دست آوردم، نمره برایشان اهمیت و موضوعیت ندارد. لذا تهدید کسر نمره چندان کارساز نیست. شاید بهتر باشد از روش‌های تشویقی و ترغیبی برای جذبشان استفاده کنیم. البته اولیا هم باید همکاری کنند. یکی از راه‌های ترغیب و جذبشون می‌تونه کلاس‌های تقویتی و پیشرفتهٔ رایگان یا تخفیف‌دار در روزهای پایانی سال باشه. حتی اگه نشه این کلاس‌های فوق برنامه رو در ساعت مدرسه برگزار کرد، میشه تخفیف رو برای کسانی که در کلاس‌های مدرسه غیبت ندارن لحاظ کرد. این‌جوری حتی اگه دانش‌آموز هم نخواد بیاد اولیا مجبورش می‌کنن بیاد.

فرداش تو مدرسه با معلما راجع به غیبت بچه‌ها صحبت می‌کردیم. گفتم اگه نیومدنِ دانش‌آموزان مسئله‌ست، این مسئله راه‌حل داره. ولی راهش این نیست که تهدیدشون کنیم. معلمایی که بیست سی سال سابقه داشتن نصیحتم کردن که راهکار ارائه ندم و با مدیر بحث نکنم و هر چی می‌گن بگم چشم.


۳. در رابطه با مسائل نامطلوب پیرامونم معتقدم به راه بادیه رفتن به از نشستنِ باطل. و دیگه اینکه نباید بیرون گود وایستاد و گفت لُنگش کن. در واقع از بیرونِ این سامانهٔ معیوب نمیشه تغییری درش ایجاد کرد. اگر من بهتر می‌زنم باید بستانم و بزنم. لذا باید وارد همون سامانهٔ معیوب بشی و تلاش کنی درستش کنی. تهش یا موفق میشی یا نمی‌ذارن بشی. ولی به هر حال به راه بادیه رفتن به از نشستنِ باطل. 


۴. هر روز تو مدرسۀ شمارۀ ۲ سرِ موبایل آوردن دعوا و درگیریه. از کلاسا موبایل پیدا میشه، بچه‌ها همدیگه رو لو می‌دن و هر روز داستان دارن. یه دستگاهی هم دارن که گویا کارش پیدا کردن وسایل الکترونیکیه. شبیه راکت تنیسه.


۵. یه بار وقتی داشتم می‌رفتم سر کلاس دیدم مدیر و معاون و ناظم دارن بچه‌های کلاس روبه‌رویی رو با داد و بیداد توجیه و توبیخ می‌کنن. اومدم کلاس و به بچه‌ها گفتم نمی‌دونم این کلاس روبه‌رویی باز چه خطایی کردن که مدیرتون این‌جوری عصبانی شده. بچه‌ها گفتن مدیرمون همیشه عصبانیه و زدن زیر خنده. منم نیمچه لبخندی زدم. یه کم بعد مدیر و معاون و ناظم با خشم و غضب و راکت‌به‌دست وارد کلاس شدن و گفتن به ما خبر دادن که یکی گوشی آورده مدرسه. داد و بیداد و دعوا و تهدید، این بار تو کلاس من. آخرشم کسی که گوشی آورده بود اعتراف نکرد و رفتن. زنگ بعدی با کلاس روبه‌رویی نگارش داشتم. ازشون خواستم صبح هر چی دیدن و شنیدن توصیف کنن. انشاهای بامزه‌ای نوشته بودن. دارم سوقشون می‌دم سمت خاطره‌نویسی. یکیشون نوشته بود که فکر می‌کرده مدیر با راکت اومده بزندشون، بعد فهمیده راکت برای ردیابی گوشیه.


۶. سر کلاس متوجه شدم یکی از بچه‌ها گوشی آورده. بدون اینکه اشارهٔ مستقیم به گوشی کنم یا اسم دانش‌آموزو بگم گفتم بذاره تو کیفش. طرف خودش فهمید چیو باید بذاره تو کیفش. زنگ که خورد اومد گفت میشه به دفتر نگید؟ سکوت کردم. بغلم کرد و رفت.


۷. سه‌شنبه دانش‌آموزان مدرسهٔ شمارهٔ ۲ امتحان ادبیات داشتن. من اون روز مدرسهٔ شمارهٔ ۳ بودم. فرداش که رفتم برگه‌ها رو بگیرم تصحیح کنم، یکی از معلما که مراقب امتحان روز قبل بود گفت فلانی داشته از روی گام‌به‌گام امتحانشو می‌نوشته و گام‌به‌گامشو گرفتم. کتابه رو داد دستم و گفت خودت می‌دونی چجوری برخورد کنی. گفتم صفر بدم یا به دفتر معرفیش کنم؟ یکی از معلما گفت صفر بده، یکی گفت بی‌خیال. هفتهٔ بعد که باهاشون کلاس داشتم صداش کردم که کتابشو بهش بدم. انکار کرد که گام‌به‌گام مال من نیست و نمی‌دونم کی زیر میزم گذاشته. گفتم اشکالی نداره ببر بذار همون‌جا، صاحبش میاد برمی‌داره. برگه‌شو مثل بقیه تصحیح کردم و صفر ندادم بهش.


۸. وقتایی که مراقب وایمیستم و متوجه می‌شم که یکی یواشکی از جیبش کاغذ درآورده و داره تقلب می‌کنه، آروم می‌رم پیشش و می‌گم اون کاغذو بذاره تو جیبش و دیگه درنیاره. وقتی میارن برگه‌شونو تحویل بدن می‌گن میشه به کسی نگین؟ جز شما که محرم اسرار محسوب می‌شید به کسی نمی‌گم :/


۹. دیدین وقتی به مامانا می‌گیم دوستت داریم می‌گن اگه دوستم داشتی به حرفام گوش می‌کردی؟ دانش‌آموزا هم هر موقع می‌گن خانوم دوستت داریم! می‌گم اگه دوستم داشتین درس می‌خوندین.


۱۰. من سن اینا بودم شعر می‌گفتم، اون وقت اینا فرق قافیه و ردیفو نمی‌دونن. ابتدای بیت دنبال قافیه می‌گردن و دیوان حافظ رو جزو آثار سعدی می‌دونن. اسم اسفندیارو نشنیدن و وقتی مثال از رویین‌تن‌ها می‌خوام سهرابو مثال می‌زنن. چجوری انتظار داشته باشم آشیل و زیگفرید و بالدر بدونن چیه؟


۱۱. گفت می‌تونم آب بخورم؟ گفتم ماه رمضونه. تو کلاس نه، ولی می‌تونی بری بیرون بخوری.


۱۲. یواشکی داشت یه چیزی می‌خورد. چون یواشکی می‌خورد به روش نیاوردم و چیزی نگفتم.


۱۳. سؤال تکراری که وارد هر کلاسی می‌شم می‌پرسن: خانم شما روزه‌این؟

و من که هر بار می‌گم این یه موضوع شخصیه و درست نیست از بقیه بپرسیم.


۱۴. چند روز پیش تو مدرسهٔ شمارهٔ ۳ وقتی داشتم دنبال معنی یه واژهٔ ترکی می‌گشتم و دنبال یکی که ترکی بلد باشه بودم، فهمیدم اون یکی معلم ادبیات مدرسه هم ترکه. اتفاقاً همشهری بودیم. به‌شوخی بهش گفتم ینی اینا زبان و ادبیات فارسیو دارن از دوتا ترک یاد می‌گیرن؟


۱۵. فکر کنم من تنها معلم ادبیاتی هستم که زبان‌شناسی خوندم. و این تفاوت به‌وضوح توی تدریس مشخصه. تمرکز من روی زبان فارسیه و بقیهٔ معلما که ادبیات خوندن تمرکزشون روی ادبیات فارسیه. مثلاً اونا موقع خوندن شعر بیشتر آرایه‌هاشو میگن، من ساختواژه می‌گم.


۱۶. یه بار به یکی از شاگردام که سیزده چهارده گرفته بود گفتم نمره‌ت خیلی کم شده و باید بیشتر تلاش کنی. پرسید چند شده نمره‌م؟ گفتم سیزده چهارده. با ذوق بغلم کرد گفت این کجاش کمه؟ من تا حالا بالای ده نگرفتم.


۱۷. اینایی که می‌گن بچه‌هامونو به یه اندازه دوست داریم، چجوری می‌تونن بچه‌هاشونو به یه اندازه دوست داشته باشن؟ من درس‌خوناشونو بیشتر از بقیه دوست دارم و حتی دوست دارم باهاشون دوست بشم. ولی وقتی به این فکر می‌کنم که وقتی اینا هم‌سن من میشن من پام لب گوره غمگین میشم. سی‌ویک سال به تن من زیادی گشاده. من ته تهش شونزده هفده سالمه. نشون به این نشون که اون روز یکی از اولیا دم در مدرسه منو دید و گفت چرا اومدین مدرسه؟ نمیومدین که معلماتونم یه نفسی بکشن. با خنده گفتم من معلمشونم :))


۱۸. یه دانش‌آموز دارم که هم خطش خوبه هم درسش خوبه. علی‌رغم شیطنت‌هاش دوستش دارم. این همونیه که هفتهٔ اول آشناییمون وقتی مراقب امتحانشون بودم و تذکر دادم سرش تو برگهٔ خودش باشه برگه‌شو پاره کرد از عصبانیت. بعدها دلیل کارشو پرسیدم و گفت همه ازش تقلب می‌خوان و اون روزم مجبورش کرده بودن تقلب برسونه و تمرکز نداشته. چند وقت پیش مریض شد و نتونست امتحانای میان‌ترمشو بده. گویا فقط تو امتحان درس من شرکت کرده بود. برگه‌شو که تصحیح کردم دیدم جزو نمره‌های بالای کلاسه. ولی خودش راضی نبود. می‌گفت اگه حالم خوب بود نمره‌م کامل می‌شد. گفتم بازم جزو نمره‌های خوب کلاسی. گفت ولی از خودم بیشتر از این انتظار داشتم. این اخلاقشو دوست دارم که به زیر ۲۰ رضایت نمی‌ده.


۱۹. مامان یکی از بچه‌ها که جزو کادر اداری مدرسه هم هست (همیشه تو دفتره، ولی نمی‌دونم مسئولیتش چیه) اومده می‌گه من نمایندۀ اولیای دانش‌آموزان فلان کلاس‌ها هستم و اولیا نسبت به تکالیفی که برای عید تعیین کردید اعتراض دارن. گفتم هنوز تکلیفی تعیین نکردم، ولی تکالیفی که می‌دم هم چند دقیقه بیشتر وقتشونو نمی‌گیره.

کاش این اولیا انقدر تو بخش تکالیف مداخله نکنن. بذارن بچه‌ها خودشون انجام بدن. من کلی وقت و انرژی صرف طراحی تکالیفشون می‌کنم که آموزنده و اثرگذار باشه. اون‌وقت پدر و مادر هر چی من رشته می‌کنم پنبه می‌کنن.


۲۰. یه مطلبی رو پای تخته نوشتم. بعدش بازخورد گرفتم ببینم متوجه شدن یا نه. تو امتحان ازش سؤال دادم و به‌جز دو سه نفر، همه یا غلط نوشته بودن یا ننوشته بودن. بعد می‌گفتن نگفتین این نکته رو. وقتی مطلبی که خودم ده بار گفتمو می‌گن نگفتید بقیۀ حرفاشونو چجوری باور کنم؟


۲۱. تو هر کلاس، دو سه‌تا دانش‌آموز خیلی خوب هست که به‌نظرم دارن تلف می‌شن به‌خاطر بقیه. با هر کی که با مدارس نمونه دولتی و تیزهوشان مخالفه مخالفم. اینا باید تو یه همچین مدارسی رشد کنن. اینجا نصف انرژی منِ معلم صرف ساکت کردن و نصیحت کردن و ادب کردن بقیه میشه و دیگه فرصتی نمی‌مونه برای تدریس پیشرفته. آدمای باانگیزه و بی‌انگیزه رو باید جدا کرد. کسایی که درس براشون در اولویته رو از کسانی که درس براشون در اولویت نیست باید جدا کرد. اصلاً این نظام طبقاتی خیلی هم خوبه. والا خود خدا هم بهشتشو درجه‌بندی کرده.


۲۲. برای اینکه کارآفرینی و پول درآوردنو یاد بگیرن، هر چند وقت یه بار بازارچه می‌ذارن و بچه‌ها کاراشونو ارائه می‌دن و می‌فروشن. مدیر مدرسۀ شمارۀ ۲، بهشون گفته بود میزها رایگانه و از همه خواسته بود شرکت کنن. بعد که دیده بود استقبال خوب بوده و بچه‌ها فروش خوبی داشتن بابت میزها پول خواسته بود. حالا درسته مبلغ زیادی نبود (برای هر میز پنجاه‌هزار تومن خواسته بودن و از هر میزم چند نفر استفاده کرده بودن و تقسیم که می‌کردن، سرشکن می‌شد) ولی بچه‌ها ناراحت بودن که چرا می‌زنید زیر حرفتون. حق داشتن.


۲۳. نمی‌دونم برای چه مراسمی مدیر از بچه‌ها خواسته یه سرود وطنی بخونن. بچه‌ها یه سری شعار روی کاغذا نوشته بودن پخش کرده بودن با این مضمون که نه به سرود خواندن. مدیر مدرسه دوتا از امتحانای میان‌ترم بچه‌ها رو انداخته هفتۀ آخر اسفند. گفته اگه سرودو بخونید امتحانا رو می‌ندازیم بعد از عید. بچه‌ها هم می‌گن به‌شرطی می‌خونیم که امتحانا رو بندازین بعد از عید و پول میزا رو نگیرین. حق با بچه‌هاست.


۲۴. نیمهٔ شعبان تکلیف داده بودم بهشون که برن از سایت گنجور یه شعر از حافظ پیدا کنن که اسم مهدی توش باشه. یکیشون نوشته بود بر چهرهٔ دلگشای مهدی صلوات و... هیچ جوره هم قبول نمی‌کرد که این شعر از حافظ نیست. می‌گفت تو گوگل بود!

یکیشونم داده بود هوش مصنوعی بنویسه تکلیفشو. به‌جای اینکه خودشون تو گنجور فلان کلمه رو جست‌وجو کنن از هوش مصنوعی می‌خوان جواب بده. هوش مصنوعی هم برداشته بود یه شعر جدید از حافظ سروده بود تحویل داده بود.


۲۵. روز درختکاری گفتم درخت زیتون نماد صلح و فلسطین است و امسال رهبر درخت زیتون کاشتند. کاشت درخت زیتون توسط ایشان نماد حمایت از ملت فلسطین در مسیر مقاومت است. خواستم شعرهایی که نام درختانی مانند بلوط، بید، چنار، سپیدار، سرخس، سرو، صنوبر، کاج و نخل دارند پیدا کنند. می‌دونستن که باید برن سراغ گنجور و از اونجا پیدا کنن (این خبر کاشتن درخت زیتون رو هم تو وبلاگ یکی از شماها خوندم، بعد گوگل کردم و از صحتش که مطمئن شدم به شاگردام گفتم!).


۲۶. تدریس درس‌ها و شعرهایی که محتوای دینی یا سیاسی دارن برای این دانش‌آموزان سخته واقعاً. سوادشون تو این حوزه‌ها خیلی کمه. مثلاً اونجا که توضیح می‌دی حضرت عباس همون حضرت ابوالفضله و یه عده اینو به‌عنوان نکته یادداشت می‌کنن. چون نمی‌دونستن. 


۲۷. یه بار دانش‌آموزای مدرسهٔ شمارهٔ ۳ که مدیرش نسبت به مانتوی معلما حساسیت نشون نمی‌ده ازم خواستن هفتهٔ دیگه مانتوی قرمزمو بپوشم. می‌دونستن همهٔ رنگا رو دارم. هفتهٔ دیگه یادم رفت و سبز یا زرد پوشیدم. وقتی وارد کلاس شدم دیدم اخماشون رفت تو هم. پرسیدم طوری شده؟ یکیشون گفت قولتون یادتون رفته. گفتم چه قولی؟ همچنان یادم نبود چه قولی دادم. گفتن مانتوی قرمز. عذرخواهی کردم بابت بدقولیم. تو گوشیم یادآور گذاشتم که یادم نره و یادم نرفت.


۲۸. یکی از دانش‌آموزای یه کلاس دیگه اومده بود اجازه بگیره که یکی از دانش‌آموزان کلاسو ببره دفتر. می‌گفت خانواده‌ش اومدن ببرنش. گفتم برو برگه بیار. رفت و اشتباهی برگهٔ ورود آورد. یه برگه هست که هر کی تأخیر داره، موقع ورودش از دفتر می‌گیره میاره. اینو بهش داده بودن. گفتم این برگهٔ وروده. تو می‌خوای این دانش‌آموزو از کلاس خارج کنی. برو برگهٔ خروج بگیر. رفته بود دفتر و برگهٔ خروج خواسته بود. برگه رو که آورد گفت تو دفتر بهش گفتن گیر چه معلم زِبِلی افتادی.


۲۹. یه بار یکی از شاگردام گفت خانوم شما چقدر معروفین! اسمتون تو گوگل بود.


۳۰. گفته بودم یکی از حکایتای کتابو به زبان مادریشون بخونن. یکیشون اومده می‌گه من کره‌ای بلدم، میشه کره‌ای بخونم؟ گفتم به زبان مادریت بخون، کره‌ای هم بخون. بعد اومده میگه چون لهجهٔ کره‌ایم خوب نیست، میشه بدم نرم‌افزار بخونه؟ نزدم تو ذوقش و قبول کردم. ولی حکایت سعدی رو داده بود گوگل ترنسلیت به کره‌ای ترجمه کنه و بخونه. این گوگل ترنسلیت فارسیِ معمولی رو کج‌وکوله تحویل می‌ده، اون وقت فارسی قرن هفتو داده به کره‌ای تبدیل کنه. خدایا :/


۳۱. تو کتاب یه درسی بود که در مورد مستند و موثق بودنش شک داشتم. با تردید تدریس کردم. بعداً از یکی از استادهای فرهنگستان که تو این حوزه تخصص داره پرسیدم فلان مطلب درسته؟ گفت خودم اونو نوشتم؛ خیلی هم دقت به خرج دادم درست باشه. خیالم راحت شد.


۳۲. یکی از دانش‌آموزان مهاجرت کرد. تنهایی. یه خانواده سرپرستیشو به عهده گرفته و قراره اونجا با اونا زندگی کنه و درس بخونه. یه بار که تو دفتر نشسته بودیم یکی از معلما پرسید قصد مهاجرت نداری؟ گفتم نه.

ولی اون لحظه داشتم فکر می‌کردم از فرهنگستان تا فرنگستان هم می‌تونست اسم یکی از فصل‌های وبلاگم باشه.


۳۳. فکر می‌کردم این رسمِ یادگاری نوشتن تو دفتر خاطرات و امضا جمع کردن منسوخ شده باشه. دفتر خاطراتشو آورد که براش بنویسم. گفتم چی بنویسم؟ گفت هر چی. چند خط یادگاری می‌خواست. یادم افتاد که بیست سال پیش خودمم همین کارو می‌کردم. دفترمو می‌دادم دست معلما و ازشون می‌خواستم برام یادگاری بنویسن. ازش اجازه گرفتم و نگاه به نوشته‌های همکارام کردم. جمله‌های تکراری و آرزوی موفقیت و سلامتی. گفتم اجازه بده تا هفتۀ دیگه فکر کنم. قابوس‌نامه رو گشتم و یه نصیحت خوب و به‌دردبخور راجع به دوست‌یابی پیدا کردم براش. موضوعی که همیشه و هنوز دغدغۀ خودم هم هست. باب بیست‌وهشتم؛ اندر دوست گزیدن و رسم آن. خلاصه‌ش کردم و بخش‌هایی که کلمات ساده‌تری داشت رو انتخاب کردم براش. عنصرالمعالی این کتابو برای پسرش نوشته بود. به‌جای بدان ای پسر، نوشتم بدان ای ستایش. اسمش ستایش بود. ستایش زیاد داریم تو مدرسه؛ به برکت سریال ستایش. بدان ای ستایش که مردم تا زنده باشند ناگریز باشند از دوستان. با دوستانِ بسیار عیب‌های مردمان پوشیده شود و هنرها گسترده گردد، ولیکن چون دوستِ نو گیری پشت بر دوستِ کهن مکن. دوست نو همی طلب و دوست کهن را بر جای همی دار، تا همیشه بسیار دوست باشی و گفته‌اند: دوست نیک گنج بزرگ‌ست. و با مردمان، دوستی میانه دار و بر دوستان، با امید دل مبند که من دوست، بسیار دارم. دوست خاص خود باش و از پس و پیش خود نگر و بر اعتماد دوستان از خود غافل مباش، چه اگر هزار دوست بود تو را از تو دوست‌تر کسی نبود. و تنها نشستن، از همنشین بد اولی‌تر.

۲۰ نظر ۲۵ اسفند ۰۲ ، ۲۰:۵۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۶۳- وصال توست اگر دل را مرادی هست و مطلوبی (۲)

يكشنبه, ۲۰ اسفند ۱۴۰۲، ۰۳:۴۱ ب.ظ

سرم تو لپ‌تاپه و دارم سؤال‌های امتحان میان‌ترمو برای معاون مدرسه می‌فرستم. صبح مدرسه بودم و حالا فرهنگستانم. آبدارچی، بشقاب‌به‌دست میاد اتاقم و سیب قاچ‌شده رو می‌گیره سمتم. میوه‌های روی میزمو نشونش می‌دم و می‌گم ممنون، دارم. می‌گه: «بردار؛ این نطلبیده‌ست. سیب نطلبیده مراده». یاد روزی می‌افتم که همین‌جا، هم‌کلاسیم لیوان آبو گرفت سمتم و گفت: «بگیر، آب نطلبیده مراده». برمی‌دارم. کِی بود؟ سیب نطلبیده رو می‌ذارم روی میز و مهرِ نودوچهارو از اسفند چهارصدودو کم می‌کنم ببینم از کی منتظرم.

+ یادآوری

+ یه یادآوری دیگه


۲۰ اسفند ۰۲ ، ۱۵:۴۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۶۲- ماجراهای مدرسه (قسمت سوم: تکالیف)

دوشنبه, ۷ اسفند ۱۴۰۲، ۰۴:۴۳ ب.ظ

اکثر بچه‌ها جواب تکالیفشونو از روی گام‌به‌گام و حل‌المسائل! کپی می‌کنن و خودشون فکر نمی‌کنن (در واقع بلد نیستن که فکر کنن). لذا تصمیم گرفتم خودم براشون تکلیف و مسئله طراحی کنم. مثلاً ازشون خواستم بعد از اینکه معنی اسمشونو از سایت واژه‌یاب پیدا کردن، توضیح بدن که چه کسی این اسمو براشون انتخاب کرده و چرا. بگن که آیا این اسمو دوست دارن یا نه. و اگه نه، چه اسم دیگه‌ای رو دوست دارن. یه سریا به‌قدری به کپی کردن از روی پاسخنامه عادت کردن که رفته بودن تو گوگل نوشته بودن چرا اسم من فلانه و کی گذاشته. فکر می‌کنن جواب همه چی تو گوگل هست. چند سال تحصیل مجازی بدجوری تنبل بارشون آورده. در گام بعدی تلاش کردم با سرقت ادبی آشناشون کنم. ازشون خواستم حالا که نوشته‌هاشونو کپی می‌کنن منبعشو ذکر کنن. طول کشید تا متوجه بشن که گوگل و اینترنت منبع نیستن و باید لینک اون سایت یا اسم نویسنده رو بگن. یه سریاشون هنوزم یاد نگرفتن. انقدر به موضوعات و سؤالات کلیشه‌ای عادت کردن که وقتی سؤال جدید طراحی می‌کنی نمی‌فهمن چی می‌گی. ازشون خواسته بودم مشکلات مدرسه‌شونو بگن. همینم از اینترنت کپی کرده بودن. 

به‌مناسبت روز مهندس گفته بودم از گنجور پنج‌تا بیت پیدا کنن که در اون بیت‌ها کلمۀ مهندس اومده باشه. یکی از بچه‌ها تو قسمت جست‌وجوی گنجور نوشته بود: پنج‌تا بیت که در اون بیت‌ها کلمۀ مهندس اومده باشه. بعد پیام داده بود بهم که من هیچی پیدا نکردم. اسکرین‌شات که فرستاد دیدم کل جملۀ منو تو جست‌وجو نوشته نه فقط کلمۀ مهندسو. 

برای نیمۀ شعبان و تولد حضرت مهدی گفته بودم غزلی از حافظ که در اون نام «مهدی» اومده پیدا کنن و قافیه‌ها و ردیف این غزل رو تو دفترشون بنویسن. وُیس فرستاده بود که چجوری غزلی که نام مِهدی! (نه مَهدی) اومده رو پیدا کنم؟ چی رو جست‌وجو کنم؟ خودم نوشتم مهدی و اسکرین‌شات فرستادم براش. دوباره وُیس فرستاده بود که این بیت قافیه نداره. حالا چرا وُیس می‌فرستن؟ چون نوشتن بلد نیستن و وقتی می‌نویسن غلط می‌نویسن و من غلط می‌گیرم.

به‌مناسبت روز جهانی زبان مادری خواسته بودم یکی از حکایت‌های کتابشونو به دلخواه انتخاب کنن و به زبان مادریشون ترجمه کنن و با صدای بلند بخونن و برام بفرستن. بهشون گفته بودم اگر زبان مادریتون فارسیه حکایت رو به زبان فارسی امروزی بازنویسی کنید و بخونید. مهلت تحویل آثارشون رو هم گفته بودم تا روز بزرگداشت خواجه نصیرالدین طوسی/ توسی که همون روز مهندس باشه. ریشۀ واژۀ مهندس که از هندسه و اونم از اندازۀ فارسی میاد رو هم براشون توضیح داده بودم. یه عکس از صفحهٔ کتابشون که توسی رو با ت نوشته و یه عکس از سردر دانشگاه خواجه‌نصیر که طوسی رو با ط نوشته هم براشون فرستاده بودم که بگم این کلمه دواملاییه و هر دو درسته. چند نفرشون پیام داده بودن که زبان مادریشونو زیاد بلد نیستن. خواسته بودن اجازه بدم که به زبان فارسی بخونن حکایتو. به اینایی که بلد نبودن گفتم اگه تلاش کنید و از بزرگترها کمک بگیرید و به زبان مادریتون بخونید یک نمره تشویقی به نمرهٔ نوبت دومتون اضافه می‌کنم. یکیشون پیام داده بود که اسمشو تو فهرست تلاش‌کنندگان بنویسم. داشت تلاش می‌کرد به زبان مادریش بخونه حکایتو. و منی که قند تو دلم آب می‌شد با شنیدن لهجه‌های دست‌وپاشکسته‌شون. ترکی بعد از فارسی بیشترین فراوانی رو داشت. کردی و گیلکی و مازندرانی و لامردی و ورگورانی! هم داشتیم بین آثار. 

از نظر مسئولان هر دو مدرسه، آب خوردن و خوراکی خوردن سر کلاس ممنوعه ولی من اجازه می‌دم. یه بار یهو اومدن سر کلاس و یقۀ یکیشونو که داشت چیپس می‌خورد و قبلشم از من اجازه گرفته بود گرفتن که چرا سر کلاس خوراکی می‌خوری. حالا درسته که گفتم من اجازه دادم، ولی گفتن دیگه اجازه ندم. در ادامه یکیشون اجازه خواست آب بخوره. چون موقع درس دادن حواسش جای دیگه بود و گوش نمی‌داد و هر چی تذکر می‌دادم هم حواسش به درس نبود گفتم تا زنگ تفریح صبر کنه. بعد گفتم چند روز دیگه ماه رمضونه و خوبه که تمرین کنه از حالا. با پررویی گفت ما روزه نمی‌گیریم. بعضیاشون بی‌نهایت بی‌ادب و حاضرجوابن. این همون دانش‌آموزیه که وقتی ازشون خواسته بودم کلمات آخر کتاب رو بنویسن که املاشون تقویت بشه، مامانش نوشته بود براش. روز امتحانم مامانش با عصبانیت اومده بود می‌گفت چرا انقدر تکلیف به بچه‌ها می‌دم. می‌خواستم بگم تکالیفو به بچه‌ها می‌دم نه شما. به‌قدری املاشون داغونه که ساده‌ترین کلمات رو هم غلط می‌نویسن. ولی والدینشون متوجه نیستن که این کمک کردنشون به ضرر بچه‌شونه. اینا همونایی هستن که زمان کرونا جای بچه‌هاشون امتحانای مجازی رو می‌دادن. بماند که یه سری از والدین خودشونم نیاز به تکلیف و تمرین دارن که املاشون تقویت بشه. از خطشون تشخیص می‌دم  که بچه‌ها خودشون ننوشتن. یه بار بدون اینکه اسم ببرم گفتم نمرۀ تکالیف اونایی که مامانشون براشون نوشته رو دادم به مامانشون و برای خودشون لحاظ نکردم. اسم نبرده بودم ولی سریع چند نفرشون اومدن پیام دادن که ما چون خوش‌نویسی کردیم، خطمون خوبه و مامانمون ننوشته. بهشون گفتم از دفعۀ بعدی دیگه خوش‌نویسی نکنید. با همۀ این سخت‌گیریا، جزو معلمان محبوبشون محسوب میشم.

به‌مناسبت روز درخت‌کاری هم قراره بگم شعرهایی که توش اسم درختا اومده رو پیدا کنن. مثل سرو، بلوط، کاج، بید، نارون، نخل، سرخس، صنوبر. یا اون شعری که راجع به گفت‌وگوی دوتا درخت بود و قدیما تو کتاب دبستانمون بود رو بدم و نقش کلماتشو بخوام. برای ماه رمضون و نوروز هنوز ایده‌ای به ذهنم نرسیده. باید بیشتر فکر کنم و یه حکایت مرتبط پیدا کنم. هر سال ماه رمضون که می‌رسه این بیت حافظو استوری می‌کنم که دلا دلالتِ خیرت کنم به راهِ نجات؟ «مکن به فسق مباهات و زهد هم مفروش». ینی نه روزه‌خواری‌تو بکن تو چش و چال بقیه نه روزه‌داری‌تو.

یکشنبه روزه گرفتم (تف به ریا :دی) که ببینم می‌تونم یا نه. سال دوم ارشد، اوایلِ ماه رمضون خوابگاه بودم و تجربۀ دور از خانواده روزه گرفتنو داشتم. ولی اون موقع شش صبح تا هشت شب سر کار نبودم و فرصت می‌شد که سحری و افطاری درست کنم. حالا نمی‌دونم چی کار کنم. یکشنبه نصف‌شب بلند شدم برای خودم سحری و افطاری و برای برادرم ناهار درست کردم. بعد سحر بیدار موندم. یه سری کار عقب‌افتاده از دوران دبیریم تو انجمن زبان‌شناسی داشتم و اونا رو انجام دادم. دیگه فرصت نشد به وبلاگم سر بزنم. باید گزارش دوره‌ها و کارگاه‌ها رو می‌نوشتم که بتونیم برای شرکت‌کنندگان گواهی بگیریم. از تابستون تا حالا کلی گزارش و گواهی مونده بود. بعدشم باید به تکالیف دانش‌آموزان رسیدگی می‌کردم. تکالیفی که طراحی می‌کنم دل مدیر و معاون مدرسهٔ شمارهٔ ۳ رو برده. هردوشون تو گروه‌های درسیم حضور دارن و می‌بینن و هر بار میان خصوصی ازم تشکر می‌کنن. بعدشم تکالیفو می‌فرستن گروه معالما که اونا هم ببینن و یاد بگیرن. جلوی اونا هم تشکر می‌کنن که خلاقانه و مناسبتی سؤال طرح می‌کنم. همین تکالیفو برای بچه‌های مدرسهٔ شمارهٔ ۲ هم می‌فرستم، ولی مدیر اونجا از این کارا نمی‌کنه. نه که بلد نباشه ها، بلده و از بقیه تشکر می‌کنه، ولی از من و چندتا معلم جدیدِ دیگه نه. مثلاً چند وقت پیش بچه‌ها آزمون تستی هماهنگ کشوری داشتن. من از دو ماه قبلش با اینا تست کار می‌کردم و هر جلسه راجع به این آزمون حرف می‌زدم. تو گروهشون نمونه‌سؤال می‌فرستادم و ازشون می‌خواستم نمونه‌سؤال بیارن. اصلاً من اولین کسی بودم که این خبرو به گوش مسئولان این مدرسه رسوندم که آزمون قراره برگزار بشه. شب آزمون یکی از معلما تو گروه به بچه‌ها یادآوری کرده بود که بچه‌ها برای فردا آماده باشید. مدیر اومده بود تو گروه معلما از اون معلم تشکر کرده بود که به بچه‌ها یادآوری کرده امتحانو. این امتحان مثل کنکور، جامع بود. از همهٔ درسا بود. دیگه وقتی یکی از معلما یادآوری می‌کنه، لزومی نداره بقیه هم یادآوری کنن که فردا امتحان دارید. البته نیازی هم  به یادآوری نبود، بس که تو کلاس بهشون گفته بودیم. مدیر اون مدرسه بابت نمونه‌سؤالایی که تو گروه فرستاده بودم و تستایی که کار کرده بودم تشکر نکرده تا حالا. اوایل فکر می‌کردم پیامای گروه ما رو چک نمی‌کنه. ولی یه بار که اعضای کلاسمو گروه‌بندی کردم و بالاترین نمره‌های کلاسو سرگروه کردم و تو گروه اعلام کردم کیا سرگروهن، اومد خصوصی بهم گفت چرا نمره‌ها رو اعلام کردی؟ روالشون اینه که نمره‌ها اعلام نشه و گروگان بمونه تا دانش‌آموزان مجبور باشن برن کارنامه بگیرن. قبل از تحویل کارنامه هم باید تسویه‌حساب مالی بکنن بابت کلاسا و کتابا و... . پس پیاما رو می‌بینه، ولی دوست داره فقط بازخورد منفی بهم بده.

۱۶ نظر ۰۷ اسفند ۰۲ ، ۱۶:۴۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

بخش اول (مصاحبۀ عقیدتی)

بخش دوم و سوم (مصاحبۀ علمی و عملی)

چند روز پیش یکی به اسم مریم راجع به منابع آزمون استخدامی آموزش‌وپرورش سؤال کرده بود و راهنمایی خواسته بود. چون وبلاگ نداشت و پیامش خصوصی بود اینجا جواب می‌دم و امیدوارم ببینه. تو این یکی دو ماه، این چندمین متقاضی استخدامه که میاد سراغ من و راجع به آزمون و منابعش می‌پرسه. دو نفر از فامیل و سه نفر از دوستان خانوادگی و چند نفر از هم‌کلاسیام امسال می‌خوان تو آزمون استخدامی آموزش‌وپرورش شرکت کنن و ازم راهنمایی خواستن.

منابع رو تو دفترچه نوشته. یه سری کتاب از یه سری نویسنده‌ست. فکر کنم منابع آزمون دبیری با آموزگاری فرق داشته باشه. منابع عمومی آزمون دبیری یه تعداد کتاب مذهبی و سیاسی و اجتماعی از شهید مطهری و شهید آوینی و امام خمینی و رهبر بود. من تو آزمون دبیری درس ادبیات شرکت کرده بودم. پس باید یه سری سؤال تخصصی راجع به مباحث ادبی هم پاسخ می‌دادم که منابعش کتابای درسی و دانشگاهی بود و بلد بودم. طبعاً اگه یکی برای دبیری ریاضی شرکت کنه سؤال ریاضی بهش می‌دن. یا سؤال تاریخ برای دبیر تاریخ و سؤال هنر برای دبیر هنر. یه سری سؤال هم راجع به قوانین آموزش‌وپرورش و تعلیم و تربیت و روان‌شناسی اومده بود که من نه بلدشون بودم نه علاقه داشتم برم سراغ منابع و بلد باشم. مثلاً سؤال داده بودن که حداکثر سن دانش‌آموزان دورۀ متوسط تو مناطق عشایری چقدره. یا اگه دانش‌آموز فلان نمره رو بگیره چی میشه. لزومی نداره همۀ منابع رو بخونی. چون هم تعدادشون زیاده، هم فرصت کمه. من نصف کتابا رو پیدا کردم و به نصف سؤالا جواب دادم. اینکه با چند درصد پاسخ درست به سؤالات قبول می‌شید هم بستگی به درصد بقیۀ رقبا و عملکرد اونا داره. شما سعی کن حداقل نصف سؤالا رو جواب بدی. نمونه‌سؤالای سال‌های قبلم می‌تونی گوگل کنی و پیدا کنی. من این کارو کردم. نیازی نیست بخری. همونایی که رایگان در دسترسه رو دانلود کن و ببین. پاسخنامه ندارن ولی حدوداً دستت میاد چجوری و از چیا سؤال می‌دن. سؤال تکراری هم می‌دن هر سال. ظرفیت دبیری از آموزگاری کمتره و احتمالاً قبولی توش سخت‌تره. ولی متقاضیان آموزگاری بیشتره و رقیب‌ها تعدادشون بیشتره. در مورد گزینش هم هر چی که عوام می‌گن و شنیدید درسته. حجاب و نماز و عقاید سیاسی براشون مهم‌تره تا تخصص و مهارت و توانایی. صفحۀ آخر شناسنامه هم مهمه. خیلیا دروغ می‌گن که قبول شن. خوبه که از تجربه‌های کسانی که رد شدن استفاده کنید.

اگر نمی‌تونید با دنیای نوجوان‌ها و مشکلاتشون ارتباط برقرار کنید، برید سراغ آموزگاری. فضاش آروم‌تره و بچه‌ها حرف‌گوش‌کن‌ترن. نوجوان‌ها نه حرف گوش می‌دن نه درس می‌خونن نه سلامت روحی روانی دارن. اکثراً بچه‌های طلاقن، پرخاشگرن، خیلی راحت دروغ می‌گن و اکثراً دوست‌پسر و دوست‌دختر دارن و مشکلات خاص خودشونو دارن. یه سریاشونم به هم‌جنساشون گرایش دارن و مدام باید حواست بهشون باشه که کنار هم نشینن و باهم اجازه نگیرن برای بیرون رفتن. این مشکلات همه جا هست و ربطی به بالاشهر و پایین‌شهر بودن مدرسه نداره. البته من تهرانو توصیف کردم. شاید شهرستان‌ها وضعیت بهتری داشته باشن.

معاون و مدیر مدرسه هم نقش مهمی در میزان رضایتتون دارن. مدیر مدرسۀ شمارۀ یک منو تا مرز انصراف دادن برد. حتی یادآوری اون دو سه هفته همکاری‌ای که باهاش داشتم هم اذیتم می‌کنه. مدیر و معاون مدرسۀ شمارۀ دو تا حالا چند بار به من تذکر کتبی و شفاهی دادن بابت رنگ و کوتاهی مانتوم. نمی‌دونم گیر الکی می‌دن یا از نظر اداره هم مانتویی که زانو رو بپوشونه کوتاه محسوب میشه. در حالی که مدرسۀ شمارۀ سه تشویقمون می‌کنن که رنگ شاد بپوشیم و اونجا نمی‌گن مانتوت کوتاهه. مدیر شمارۀ دو نه‌تنها تا حالا ازم تشکر نکرده بلکه با گزارش دروغ تو ذوقم هم زده و همیشه بازخورد منفی داده، در حالی که مدیر شمارۀ سه با بازخوردهای مثبتش دلگرم می‌کنه معلما رو. بستگی به روحیه‌تون داره که چنین فضایی رو تحمل کنید یا نه. تدریس برای منی که روحیۀ مدیریتی دارم و ترجیح می‌دم همیشه در حال رشد و تکاپو باشم فرصت رشد نمی‌ده و حس می‌کنم دارم تلف می‌شم. مدارس نمونه‌دولتی و تیزهوشان بهترن و مدارس مذهبی بهترترن. در واقع سالم‌ترن. مدارس عادی برای کسی که تو مدارس غیرعادی! درس خونده و درس و تحصیل براش تو اولویت بوده غیرقابل‌تحمله.

از حقوق و مزایای شهرهای دیگه اطلاع ندارم ولی تهران، سال اول هفت تومنه. سال دوم و سوم نهایتش میشه هشت تومن و کم‌کم بیشتر میشه. اونایی که نزدیک بازنشستگیشونه حول و حوش دوازده سیزده تومن می‌گیرن. مدرکت هم تأثیر چندانی تو این رقم نداره. الان یه تعداد معلم مسن داریم که فوق دیپلمن و تقریباً برابر با معلمایی که مدرکشون ارشده می‌گیرن. در حال حاضر با این حقوق نمیشه هم کرایۀ خونه داد هم چرخ زندگی رو چرخوند و هم خرج چند نفر دیگه رو داد؛ مگر اینکه کنارش یه کار دیگه هم داشته باشی.

بازم اگه سؤالی باشه در خدمتم!

۴ نظر ۰۷ اسفند ۰۲ ، ۱۲:۴۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۶۰- من زنده‌ام، شما چطور؟

شنبه, ۵ اسفند ۱۴۰۲، ۰۵:۲۶ ب.ظ

دلم تنگ شده برای وبلاگ و وبلاگ‌نویسی. برای خوانندگان اسبق و سابق وبلاگم، برای بازماندگان اون خیل عظیم که شمایی که الان این پستو می‌خونی هم جزوشونی. اگر هنوز هستید و دنبالم می‌کنید یه «۵» تو کامنتای این پست بذارید. تعداد پنجا به پنج‌تا برسه، میام به‌مناسبت امروز که پنج اسفنده و روز مهندسه همهٔ یادداشت‌هایی که تو این پنج ماه تو اینستا گذاشتم یا نذاشتم رو به سمع و نظرتون می‌رسونم. نرسه هم نمی‌رسونم :|

هستید؟

۴۸ نظر ۰۵ اسفند ۰۲ ، ۱۷:۲۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)