۱۹۹۰- از هر وری دری ۵۰
۱. خانومی که تو تاکسی کنارم نشسته بود گوشیشو گرفت سمت من و گفت اینجا چی نوشته؟ خوندم براش. گفت سواد ندارم. جوابشو مینویسی؟ پیامی که براش اومده بود تسلیت دوتا از مناسبتهای مذهبی ماه صفر بود. بهش گفتم الان دیگه ربیعالاوله و صفر تموم شد. میخواید در جوابش اومدن ماه ربیعالاول رو تبریک بگیم؟ گفت باشه. خواستم بنویسم حلول ماه ربیعالاول، یاد هلال افتادم و شک کردم که هلول درسته یا حلول. نوشتم فرارسیدن ماه ربیعالاول رو تبریک میگم.
۲. بچه که بودم دوست داشتم همیشه مستأجر باشیم و هر سال خونهمونو عوض کنیم بریم یه خونهٔ جدید. تا نهسالگیم یه مدت خونه داشتیم، یه مدت هم مستأجر بودیم. تا دورهٔ راهنمایی هم باز یه مدت خونه داشتیم، یه مدت مستأجر. از اون به بعد دیگه خونهمونو عوض نکردیم. ولی من همچنان معتقد بودم خوش به حال مستأجرها که هر چند وقت یه بار خونههای جدید رو تجربه میکنن. شاید از روحیهٔ تنوعطلبیم نشئت میگرفت و اینکه از تکرار گریزانم. تو تحصیل و کارم هم ظهور و بروز داشت و داره این روحیه. دوست دارم تو فرصت کمی که دارم تجربههای مختلف و متفاوت داشته باشم. ولی از پارسال تا حالا نظرم راجع به مستأجری عوض شده. صرفنظر از بحثهای مالیش که بخشی از حقوقتو از دست میدی، جمع کردن وسیلهها و اسبابکشی و چیدنشون بهقدری خستهم کرده که من دیگه غلط بکنم تنوعطلب باشم. یکجانشینی چشه مگه؟
۳. بهتون گفته بودم ما تلویزیون نداریم؟ تنها موضوعی بود که من و برادرم سرش توافق داشتیم. البته من دوست داشتم باشه ولی خاموش باشه همیشه.
۴. کارگرا بابت جابهجا کردن یه وانت اثاثیه از همکف خونهٔ قبلی تا طبقهٔ دومِ خونهٔ جدید چهار تومن گرفتن. جالبه اولش گفته بودن یه تومن، ولی بعد از اینکه آوردن گفتن اون مبلغ برای همکف به همکف بود. چهار تومن گرفتن رفتن.
۵. پارسال یکی از همکلاسیای اسبقم تو استوری پرسیده بود آخرین بار کِی احساس تنهایی کردی؟ هر کی یه جوابی داده بود و اونم جوابهامونو مجدداً استوری کرده بود. من نوشته بودم: دیشب که نتونستم درِ شیشۀ رب رو باز کنم.
۶. صبح «حس تنهاییِ» ابی رو گذاشته بودم رو حالت تکرار و همزمان مشغول درست کردن سوپ برای ناهار بودم. وقتایی که برادرم خونه نیست که غر بزنه که سوپ غذا نیست سوپ درست میکنم. من عاشق سوپم، مخصوصاً سوپ بدون رب. گفتم حالا شاید اونم دلش خواست بخوره و تصمیم گرفتم رب هم بریزم. ظرف قبلی رب تموم شده بود و یکی از شیشههای جدید که توش رب خونگی بود رو برداشتم. هر چی زور زدم باز نشد. دوباره احساس تنهایی کردم! سرد و گرمش کردم و باز نشد. یه شیشه از این کارخونهایها داشتیم که هنوز باز نشده بود (اصطلاحاً آکبند! بود). اونم هر کاری کردم باز نشد. ابی داشت داد میزد که چقدر حس بدیه حس تنهایی... زنگ زدم ببینم کی میاد. گفت عصر.
هیچی دیگه. چندتا گوجهفرنگی رنده کردم توش.
۷. عکس خریدامو گذاشتم تو گروه خانوادگیمون نوشتم اون یه کیلو کدو رو هم به یاد مامان که عاشق کدوئه گرفتم بخوریم غر بزنیم. من و برادرم کدو دوست نداریم. برادرم در پاسخ نوشته بود اجتماع مازوخیسم و سادیسم. (یعنی مرض دارم؛ هم خودمو آزار میدم هم این طفل معصومو).
۸. سختترین بخش تنها زندگی کردن اینه که شب میرسی خونه، بوی غذای همسایهها پیچیده توی راهپله و تو کلید میندازی، در رو باز میکنی و تازه چراغ رو روشن میکنی.
البته همسایههامون همه مجرد و تنهان مثل خودمون.
۹. تو خیابون، از روبهرو یه پیرزن با یه خانومی داشتن میومدن. وقتی از کنارم رد میشدن شنیدم که پیرزنه داره به زبان ترکی به خانم بغلدستیش میگه ببین چه دختر گلیه و چه حجابی داره. فکر کرد ترکی بیلمیرم.
شمارهٔ خونهمونم میگرفتی خب حاج خانوم.
۱۰. صبح تو یه مسیر دهدقیقهای سهتا کارمند دیدم چادرشون تاشده تو دستشون بود تا وقتی رسیدن محل کار بپوشن.
۱۱. تو خیابون هر موقع از کسی بخوام سؤال بپرسم با ببخشید شروع میکنم جملهمو. از بقیه هم همینو شنیدم که اول میگن ببخشید، بعد سؤالشونو مطرح میکنن. یه آقایی آدرس جایی رو میخواست بپرسه. جملهشو با سلام شروع کرد. برام تازگی داشت که یهو یه غریبه بگه سلام، چجوری میتونم برم فلانجا.
۱۲. تو مترو با یه خانم بلوچ همکلام شدم که لباس محلی پوشیده بود و لباسش آینههای کوچیک داشت که روی پارچه دوخته شده بود.
۱۳. تو خیابون متوجه شدم دختری که از روبهرو میاد بند ساعتش باز یا پاره شده. چون دستشو افقی نگهداشته بود (کیفشو افقی نگهداشته بود) ساعتش نمیافتاد ولی اگه یه ذره دستشو خم میکرد ساعتش میافتاد و احتمالاً متوجه نمیشد. به هم رسیدیم و رد شدیم. نتونستم تذکرنداده به مسیرم ادامه بدم. سریع برگشتم و بدوبدو دنبالش دویدم و گفتم بند ساعتت بازه. طبعاً خوشحال شد و تشکر کرد.
۱۴. قبلاً مشکلی با آقایونی که تو مترو میومدن واگن خانوما نداشتم. میگفتم اونور شلوغه و جا نیست و اینور خلوته؛ اشکالی نداره بیان. ولی درک نمیکنم چرا وقتی اونور جا هست بازم میان و نهتنها میان بلکه میشینن و خانوما سرِپا وایمیستن. یه بار یکیشونو تحت نظر داشتم. الکی از خانوما سؤال میپرسید و به حرف میگرفت. مثلاً میپرسید امروز چه روزیه؟ چندم ماهه؟ یکیشونم در جواب اعتراض خانوما و مأمور قطار گفت چون خانومم اینجاست اومدم. ساعت شلوغی هم بود. این یارو حاضر نیست زنش تو واگن آقایون با بقیه برخورد کنه ولی حاضره خانومای دیگه تو واگن خانوما با خودش برخورد کنن؟ خب دو دیقه از زنت جدا شو نمیمیری که. استدلال یکیشونم این بود که اگه جدا شیم گم میشیم.
۱۵. تو واگن خانوما یه آقایی کنارم وایستاده بود. وقتی پیاده شدم اونم پیاده شد و بعد از چند قدم پیچید یه ور دیگه و راه خودشو رفت. موقعی که پیاده شدیم و چند ثانیه مسیرمون یکی بود یه خانومی اومد سمتم پرسید این آقا با شماست؟ تو مترو کنار شما بود. دوروبرمو نگاه کردم و تازه اون موقع بود که متوجه آقاهه شدم. گفتم نه. اینجا آقاهه مسیرش عوض شد و من چند دقیقهای با این خانومه همکلام شدم راجع به معضل ورود آقایان به واگن خانوما. بعدشم موضوع صحبتمون عوض شد و راجع به کار حرف زدیم. شمارهشو داد و گفت اگه کارِ خونه و نظافت و اینا داشتین یا کسیو سراغ داشتی بهم بگو. چند جای رسمی پیشنهاد دادم بهش ولی متوجه شدم خانومه کارت ملی نداره و افغانستانیه و چند ساله مهاجرت کرده اومده اینجا.
کاش کشورشون آباد بود و مجبور نمیشدن آوارهٔ جاهای دیگه باشن.
۱۶. یه سریا میان تو مترو ساز (گیتار و سهتار و...) میزنن و میخونن و مردم هم یه پولی شاید بهشون بدن.
خوندنش که تموم شد همه براش دست زدن. گفت مرسی، از صبح کسی دست نزده بود. دوباره تشویقش کردن. این دفعه منم براش دست زدم. خوب خوند انصافاً.
۱۷. پارسال که گوشیمو عوض کردم فولدر آهنگامو انتقال ندادم به گوشی جدید. چند ساله که دیگه تو کیفم هم هندزفری نمیذارم. یه سری از آهنگا حال خوب رو بد و حال بد رو بدتر میکنن. مدتیه که سعی میکنم کمتر آهنگ گوش بدم، اون وقت یه سریا تو مترو گیتار میگیرن دستشون میان بغل گوش آدم شادمهر یا محسن چاوشی میخونن.
شده قبل از اینکه به مقصد برسید پیاده شید صرفاً برای اینکه نشنوید اون چیزی که میخوننو؟ که بیشتر از این مچاله نکنه قلبتونو؟
۱۸. اون سه نفری که بهشون نمرهٔ قبولی نداده بودم نرفتن امتحان بدن. میخوان ترک تحصیل کنن. اونی که تقلب کرده بود و مدرسه برگهشو بهم نداده بود هم شهریور رفته یه مدرسهٔ دیگه امتحان داده. نمرهش پنج از ده شده بود. زنگ زدن گفتن نمرهشو وارد سیستم کن که بیاد کارنامهشو بگیره. با توجه به سابقهش ۱۴ دادم.
۱۹. به هر کی میگم دارم روی رسالهم کار میکنم سریع میپرسه خودت مینویسی؟ خب پس کی بنویسه؟ یه بارم مدیر ازم پرسید تعطیلات قراره چی کار کنی و وقتی گفتم روی مقاله و پایاننامهم کار میکنم، با تعجب گفت مگه خودت کار میکنی؟
۲۰. یکی از همکارا مسابقههایی که اگه شرکت کنی گواهی میدن رو تو گروه میذاره که بقیه هم شرکت کنن گواهی بگیرن. جوابا را رم میفرسته. خب الان چه ارزشی داره این مسابقهای که جواباشم میگی؟ این همون معلمیه که جواب سؤالای امتحانو به بچههای کلاسش گفته بود و باعث شده بود والدین دانشآموزان من و بقیهٔ معلما اعتراض کنن. شرکت نکردم و عطای گواهی رو به لقاش بخشیدم. برای ارزیابی سالانهم هم به مدرسه گفتم گواهی شرکت در هیچی رو ندارم.
۲۱. از وقتی نوبت گرفتن برای دکتر اینترنتی شده، هر موقع آشناهامون نیاز به نوبتگیری داشته باشن به من میگن. روندشم اینجوریه که رأس ساعت هفت صبح یا دوازده شب باید اطلاعاتو وارد کنی و پرداختو انجام بدی و نوبته رو بگیری. انقدر هم تقاضا زیاده که دیر بجنبی ظرفیت پر میشه. سری آخر، دوازده و دو دقیقه نوبت گرفتم و هفدهم شدم. حالا علاوه بر سرعت عمل، یه ویژگی دیگه هم دارم و اونم اینه که ازشون نمیپرسم دردتون چیه و چتونه، مگر اینکه خودشون سر صحبت رو باز کنن. یه وقتایی هم ممکنه این فضول و کنجکاو نبودن منو بذارن به حساب بیتفاوت بودنم. ولی برام مهم نیست. متقابلاً انتظار دارم بقیه هم سرشون تو زندگی من نباشه؛ ولی هست.
یه بار تلفنی با یکی از این اقوام نزدیکم که براشون نوبت گرفته بودم صحبت میکردم. یادآوری کردم که فلان روز نوبت دارن. بعداً هم نظرشونو راجع به فرایند پذیرش و هزینهش پرسیدم ببینم بهموقع و راحت کارشون انجام شده یا نه. برگشت گفت تو نمیخوای بپرسی چرا هر چند وقت یه بار برای فلان دکتر نوبت میخوایم؟ گفتم خب دکتر فلان، برای فلان کاره دیگه. چیشو بپرسم؟ گفت خب بپرس ببین چرا هی میریم پیشش. گفتم اگه خودتون صلاح بدونید میگید دیگه. حالا اگه دوست دارید بگید. سیر تا پیاز ماجرا رو گفتن و منم گوش میکردم. تهشم گفتم دلیل نپرسیدنم بیتفاوتی نبود. اگر بیتفاوت بودم که تا دوازده بیدار نمیموندم برای نوبت گرفتن، یا یه روز قبلش یادآوری نمیکردم. اگه نمیپرسم، دلیلش اینه که فضول نیستم.
۲۲. در راستای رسالهم، دنبال اسم اولین شرکتهای ایرانی بودم و الان دارم کتاب حاج امینالضرب و تاریخ تجارت و سرمایهگذاری صنعتی در ایران نوشتهٔ خسرو معتضد رو میخونم. از کتابخونهٔ دانشگاه امانت گرفتم. کتاب بهقدری جذابه که تصمیم گرفتم بخرمش. خیلی کم پیش میاد از این تصمیمها بگیرم، چون نه براشون جا دارم و نه خودم جای ثابتی دارم. موقع اسبابکشی اذیت میشم. ولی این کتاب انقدر خوب بود که دوست داشتم بگیرم برای بچههام نگهدارم. قبلاً کتاب کودک براشون میگرفتم؛ چند وقتیه که کتاب بزرگسال میگیرم براشون! چندتا سایتو چک کردم و با دیدن قیمت کتابا فکم چسبید به زمین. چرا انقدر گرون شده؟ چه خبره واقعاً؟!
۲۳. وقتی برای کار کردن زیادی خستهای، برای استعفا دادن زیادی فقیری، برای بازنشسته شدن زیادی جوونی.
۲۴. غمگینم. ولی وقتی میگم غمگینم، لزوماً علتش مسائل عاشقانه نیست، باور کنید زندگی پر از مسائل پیچیدهٔ دیگه هم هست.
۲۵. یه جا خدا در نهایت همدردی میگه: وَلَقَدْ نَعْلَمُ أَنَّکَ یَضِیقُ صَدْرُکَ بِمَا یَقُولُونَ. یعنی «و ما میدانیم سینهات تنگ میشود از آنچه میگویند...» یعنی اون لحظه هم که دلت از همۀ آدما میگیره خدا حسش میکنه و هواتو داره.
۲۶. هر کی هر چی برامون میخواد اول به خودش بده.
۲۷. نوشته بود وقتی سر یه دوراهی قرار میگیری، هر راهی رو که انتخاب کنی بالاخره پشیمون میشی، چون همیشه قراره سختیهای اون راه رو با قشنگیهای راهی که تجربه نکردی مقایسه کنی.
۲۸. مشکل انسان این است که دوام میآورد، و دوباره به سوی رنجهایی بازمیگردد که از آنها گریخته بود.
۲۹. خدا سایهٔ ناپروکسنو از سرِ سرم کم نکنه. مسکّنهای دیگه اثری که این داره رو ندارن. نمیدونم چی توش میریزن که انقدر شفاست. و همچنان غمگینم.
از خدا برات بهترینها رو آرزو میکنم.