پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۱۹۹۰- از هر وری دری ۵۰

پنجشنبه, ۱۵ شهریور ۱۴۰۳، ۰۸:۳۵ ق.ظ

۱خانومی که تو تاکسی کنارم نشسته بود گوشیشو گرفت سمت من و گفت اینجا چی نوشته؟ خوندم براش. گفت سواد ندارم. جوابشو می‌نویسی؟ پیامی که براش اومده بود تسلیت دوتا از مناسبت‌های مذهبی ماه صفر بود. بهش گفتم الان دیگه ربیع‌الاوله و صفر تموم شد. می‌خواید در جوابش اومدن ماه ربیع‌الاول رو تبریک بگیم؟ گفت باشه. خواستم بنویسم حلول ماه ربیع‌الاول، یاد هلال افتادم و شک کردم که هلول درسته یا حلول. نوشتم فرارسیدن ماه ربیع‌الاول رو تبریک می‌گم.

۲بچه که بودم دوست داشتم همیشه مستأجر باشیم و هر سال خونه‌مونو عوض کنیم بریم یه خونهٔ جدید. تا نه‌سالگیم یه مدت خونه داشتیم، یه مدت هم مستأجر بودیم. تا دورهٔ راهنمایی هم باز یه مدت خونه داشتیم، یه مدت مستأجر. از اون به بعد دیگه خونه‌مونو عوض نکردیم. ولی من همچنان معتقد بودم خوش به حال مستأجرها که هر چند وقت یه بار خونه‌های جدید رو تجربه می‌کنن. شاید از روحیهٔ تنوع‌طلبیم نشئت می‌گرفت و اینکه از تکرار گریزانم. تو تحصیل و کارم هم ظهور و بروز داشت و داره این روحیه. دوست دارم تو فرصت کمی که دارم تجربه‌های مختلف و متفاوت داشته باشم. ولی از پارسال تا حالا نظرم راجع به مستأجری عوض شده. صرف‌نظر از بحث‌های مالیش که بخشی از حقوقتو از دست می‌دی، جمع کردن وسیله‌ها و اسباب‌کشی و چیدنشون به‌قدری خسته‌م کرده که من دیگه غلط بکنم تنوع‌طلب باشم. یک‌جانشینی چشه مگه؟

۳بهتون گفته بودم ما تلویزیون نداریم؟ تنها موضوعی بود که من و برادرم سرش توافق داشتیم. البته من دوست داشتم باشه ولی خاموش باشه همیشه.

۴کارگرا بابت جابه‌جا کردن یه وانت اثاثیه از همکف خونهٔ قبلی تا طبقهٔ دومِ خونهٔ جدید چهار تومن گرفتن. جالبه اولش گفته بودن یه تومن، ولی بعد از اینکه آوردن گفتن اون مبلغ برای همکف به همکف بود. چهار تومن گرفتن رفتن.

۵پارسال یکی از هم‌کلاسیای اسبقم تو استوری پرسیده بود آخرین بار کِی احساس تنهایی کردی؟ هر کی یه جوابی داده بود و اونم جواب‌هامونو مجدداً استوری کرده بود. من نوشته بودم: دیشب که نتونستم درِ شیشۀ رب رو باز کنم.

۶صبح «حس تنهاییِ» ابی رو گذاشته بودم رو حالت تکرار و همزمان مشغول درست کردن سوپ برای ناهار بودم. وقتایی که برادرم خونه نیست که غر بزنه که سوپ غذا نیست سوپ درست می‌کنم. من عاشق سوپم، مخصوصاً سوپ بدون رب. گفتم حالا شاید اونم دلش خواست بخوره و تصمیم گرفتم رب هم بریزم. ظرف قبلی رب تموم شده بود و یکی از شیشه‌های جدید که توش رب خونگی بود رو برداشتم. هر چی زور زدم باز نشد. دوباره احساس تنهایی کردم! سرد و گرمش کردم و باز نشد. یه شیشه از این کارخونه‌ای‌ها داشتیم که هنوز باز نشده بود (اصطلاحاً آکبند! بود). اونم هر کاری کردم باز نشد. ابی داشت داد می‌زد که چقدر حس بدیه حس تنهایی... زنگ زدم ببینم کی میاد. گفت عصر.

هیچی دیگه. چندتا گوجه‌فرنگی رنده کردم توش.

۷عکس خریدامو گذاشتم تو گروه خانوادگیمون نوشتم اون یه کیلو کدو رو هم به یاد مامان که عاشق کدوئه گرفتم بخوریم غر بزنیم. من و برادرم کدو دوست نداریم. برادرم در پاسخ نوشته بود اجتماع مازوخیسم و سادیسم. (یعنی مرض دارم؛ هم خودمو آزار می‌دم هم این طفل معصومو).

۸سخت‌ترین بخش تنها زندگی کردن اینه که شب می‌رسی خونه، بوی غذای همسایه‌ها پیچیده توی راه‌پله و تو کلید می‌ندازی، در رو باز می‌کنی و تازه چراغ رو روشن می‌کنی.

البته همسایه‌هامون همه مجرد و تنهان مثل خودمون.

۹تو خیابون، از روبه‌رو یه پیرزن با یه خانومی داشتن میومدن. وقتی از کنارم رد می‌شدن شنیدم که پیرزنه داره به زبان ترکی به خانم بغل‌دستیش می‌گه ببین چه دختر گلیه و چه حجابی داره. فکر کرد ترکی بیلمیرم.

شمارهٔ خونه‌مونم می‌گرفتی خب حاج خانوم.

۱۰صبح تو یه مسیر ده‌دقیقه‌ای سه‌تا کارمند دیدم چادرشون تاشده تو دستشون بود تا وقتی رسیدن محل کار بپوشن.

۱۱تو خیابون هر موقع از کسی بخوام سؤال بپرسم با ببخشید شروع می‌کنم جمله‌مو. از بقیه هم همینو شنیدم که اول میگن ببخشید، بعد سؤالشونو مطرح می‌کنن. یه آقایی آدرس جایی رو می‌خواست بپرسه. جمله‌شو با سلام شروع کرد. برام تازگی داشت که یهو یه غریبه بگه سلام، چجوری می‌تونم برم فلان‌جا.

۱۲تو مترو با یه خانم بلوچ هم‌کلام شدم که لباس محلی پوشیده بود و لباسش آینه‌های کوچیک داشت که روی پارچه دوخته شده بود.

۱۳تو خیابون متوجه شدم دختری که از روبه‌رو میاد بند ساعتش باز یا پاره شده. چون دستشو افقی نگه‌داشته بود (کیفشو افقی نگه‌داشته بود) ساعتش نمی‌افتاد ولی اگه یه ذره دستشو خم می‌کرد ساعتش می‌افتاد و احتمالاً متوجه نمی‌شد. به هم رسیدیم و رد شدیم. نتونستم تذکرنداده به مسیرم ادامه بدم. سریع برگشتم و بدوبدو دنبالش دویدم و گفتم بند ساعتت بازه. طبعاً خوشحال شد و تشکر کرد.

۱۴قبلاً مشکلی با آقایونی که تو مترو میومدن واگن خانوما نداشتم. می‌گفتم اون‌ور شلوغه و جا نیست و این‌ور خلوته؛ اشکالی نداره بیان. ولی درک نمی‌کنم چرا وقتی اون‌ور جا هست بازم میان و نه‌تنها میان بلکه می‌شینن و خانوما سرِپا وایمیستن. یه بار یکیشونو تحت نظر داشتم. الکی از خانوما سؤال می‌پرسید و به حرف می‌گرفت. مثلاً می‌پرسید امروز چه روزیه؟ چندم ماهه؟ یکیشونم در جواب اعتراض خانوما و مأمور قطار گفت چون خانومم اینجاست اومدم. ساعت شلوغی هم بود. این یارو حاضر نیست زنش تو واگن آقایون با بقیه برخورد کنه ولی حاضره خانومای دیگه تو واگن خانوما با خودش برخورد کنن؟ خب دو دیقه از زنت جدا شو نمی‌میری که. استدلال یکیشونم این بود که اگه جدا شیم گم می‌شیم.

۱۵تو واگن خانوما یه آقایی کنارم وایستاده بود. وقتی پیاده شدم اونم پیاده شد و بعد از چند قدم پیچید یه ور دیگه و راه خودشو رفت. موقعی که پیاده شدیم و چند ثانیه مسیرمون یکی بود یه خانومی اومد سمتم پرسید این آقا با شماست؟ تو مترو کنار شما بود. دوروبرمو نگاه کردم و تازه اون موقع بود که متوجه آقاهه شدم. گفتم نه. اینجا آقاهه مسیرش عوض شد و من چند دقیقه‌ای با این خانومه هم‌کلام شدم راجع به معضل ورود آقایان به واگن خانوما. بعدشم موضوع صحبتمون عوض شد و راجع به کار حرف زدیم. شماره‌شو داد و گفت اگه کارِ خونه و نظافت و اینا داشتین یا کسیو سراغ داشتی بهم بگو. چند جای رسمی پیشنهاد دادم بهش ولی متوجه شدم خانومه کارت ملی نداره و افغانستانیه و چند ساله مهاجرت کرده اومده اینجا. 

کاش کشورشون آباد بود و مجبور نمی‌شدن آوارهٔ جاهای دیگه باشن.

۱۶یه سریا میان تو مترو ساز (گیتار و سه‌تار و...) می‌زنن و می‌خونن و مردم هم یه پولی شاید بهشون بدن. 

خوندنش که تموم شد همه براش دست زدن. گفت مرسی، از صبح کسی دست نزده بود. دوباره تشویقش کردن. این دفعه منم براش دست زدم. خوب خوند انصافاً.

۱۷پارسال که گوشیمو عوض کردم فولدر آهنگامو انتقال ندادم به گوشی جدید. چند ساله که دیگه تو کیفم هم هندزفری نمی‌ذارم. یه سری از آهنگا حال خوب رو بد و حال بد رو بدتر می‌کنن. مدتیه که سعی می‌کنم کمتر آهنگ گوش بدم، اون وقت یه سریا تو مترو گیتار می‌گیرن دستشون میان بغل گوش آدم شادمهر یا محسن چاوشی می‌خونن.

شده قبل از اینکه به مقصد برسید پیاده شید صرفاً برای اینکه نشنوید اون چیزی که می‌خوننو؟ که بیشتر از این مچاله نکنه قلبتونو؟

۱۸. اون سه نفری که بهشون نمرهٔ قبولی نداده بودم نرفتن امتحان بدن. می‌خوان ترک تحصیل کنن. اونی که تقلب کرده بود و مدرسه برگه‌شو بهم نداده بود هم شهریور رفته یه مدرسهٔ دیگه امتحان داده. نمره‌ش پنج از ده شده بود. زنگ زدن گفتن نمره‌شو وارد سیستم کن که بیاد کارنامه‌شو بگیره. با توجه به سابقه‌ش ۱۴ دادم.

۱۹به هر کی می‌گم دارم روی رساله‌م کار می‌کنم سریع می‌پرسه خودت می‌نویسی؟ خب پس کی بنویسه؟ یه بارم مدیر ازم پرسید تعطیلات قراره چی کار کنی و وقتی گفتم روی مقاله و پایان‌نامه‌م کار می‌کنم، با تعجب گفت مگه خودت کار می‌کنی؟

۲۰یکی از همکارا مسابقه‌هایی که اگه شرکت کنی گواهی میدن رو تو گروه می‌ذاره که بقیه هم شرکت کنن گواهی بگیرن. جوابا را رم می‌فرسته. خب الان چه ارزشی داره این مسابقه‌ای که جواباشم میگی؟ این همون معلمیه که جواب سؤالای امتحانو به بچه‌های کلاسش گفته بود و باعث شده بود والدین دانش‌آموزان من و بقیهٔ معلما اعتراض کنن. شرکت نکردم و عطای گواهی رو به لقاش بخشیدم. برای ارزیابی سالانه‌م هم به مدرسه گفتم گواهی شرکت در هیچی رو ندارم.

۲۱از وقتی نوبت گرفتن برای دکتر اینترنتی شده، هر موقع آشناهامون نیاز به نوبت‌گیری داشته باشن به من می‌گن. روندشم این‌جوریه که رأس ساعت هفت صبح یا دوازده شب باید اطلاعاتو وارد کنی و پرداختو انجام بدی و نوبته رو بگیری. انقدر هم تقاضا زیاده که دیر بجنبی ظرفیت پر میشه. سری آخر، دوازده و دو دقیقه نوبت گرفتم و هفدهم شدم. حالا علاوه بر سرعت عمل، یه ویژگی دیگه هم دارم و اونم اینه که ازشون نمی‌پرسم دردتون چیه و چتونه، مگر اینکه خودشون سر صحبت رو باز کنن. یه وقتایی هم ممکنه این فضول و کنجکاو نبودن منو بذارن به حساب بی‌تفاوت بودنم. ولی برام مهم نیست. متقابلاً انتظار دارم بقیه هم سرشون تو زندگی من نباشه؛ ولی هست.

یه بار تلفنی با یکی از این اقوام نزدیکم که براشون نوبت گرفته بودم صحبت می‌کردم. یادآوری کردم که فلان روز نوبت دارن. بعداً هم نظرشونو راجع به فرایند پذیرش و هزینه‌ش پرسیدم ببینم به‌موقع و راحت کارشون انجام شده یا نه. برگشت گفت تو نمی‌خوای بپرسی چرا هر چند وقت یه بار برای فلان دکتر نوبت می‌خوایم؟ گفتم خب دکتر فلان، برای فلان کاره دیگه. چیشو بپرسم؟ گفت خب بپرس ببین چرا هی می‌ریم پیشش. گفتم اگه خودتون صلاح بدونید می‌گید دیگه. حالا اگه دوست دارید بگید. سیر تا پیاز ماجرا رو گفتن و منم گوش می‌کردم. تهشم گفتم دلیل نپرسیدنم بی‌تفاوتی نبود. اگر بی‌تفاوت بودم که تا دوازده بیدار نمی‌موندم برای نوبت گرفتن، یا یه روز قبلش یادآوری نمی‌کردم. اگه نمی‌پرسم، دلیلش اینه که فضول نیستم.

۲۲در راستای رساله‌م، دنبال اسم اولین شرکت‌های ایرانی بودم و الان دارم کتاب حاج امین‌الضرب و تاریخ تجارت و سرمایه‌گذاری صنعتی در ایران نوشتهٔ خسرو معتضد رو می‌خونم. از کتابخونهٔ دانشگاه امانت گرفتم. کتاب به‌قدری جذابه که تصمیم گرفتم بخرمش. خیلی کم پیش میاد از این تصمیم‌ها بگیرم، چون نه براشون جا دارم و نه خودم جای ثابتی دارم. موقع اسباب‌کشی اذیت می‌شم. ولی این کتاب انقدر خوب بود که دوست داشتم بگیرم برای بچه‌هام نگه‌دارم. قبلاً کتاب کودک براشون می‌گرفتم؛ چند وقتیه که کتاب بزرگسال می‌گیرم براشون! چندتا سایتو چک کردم و با دیدن قیمت کتابا فکم چسبید به زمین. چرا انقدر گرون شده؟ چه خبره واقعاً؟!

۲۳. وقتی برای کار کردن زیادی خسته‌ای، برای استعفا دادن زیادی فقیری، برای بازنشسته شدن زیادی جوونی.

۲۴. غمگینم. ولی وقتی میگم غمگینم، لزوماً علتش مسائل عاشقانه نیست، باور کنید زندگی پر از مسائل پیچیدهٔ دیگه هم هست.

۲۵. یه جا خدا در نهایت همدردی می‌گه: وَلَقَدْ نَعْلَمُ أَنَّکَ یَضِیقُ صَدْرُکَ بِمَا یَقُولُونَ. یعنی «و ما می‌دانیم سینه‌ات تنگ می‌شود از آنچه می‌گویند...» یعنی اون لحظه هم که دلت از همۀ آدما می‌گیره خدا حسش می‌کنه و هواتو داره.

۲۶. هر کی هر چی برامون می‌خواد اول به خودش بده.

۲۷. نوشته بود وقتی سر یه دوراهی قرار می‌گیری، هر راهی رو که انتخاب کنی بالاخره پشیمون می‌شی، چون همیشه قراره سختی‌های اون راه رو با قشنگی‌های راهی که تجربه نکردی مقایسه کنی‌.

۲۸. مشکل انسان این است که دوام می‌آورد، و دوباره به سوی رنج‌هایی بازمی‌گردد که از آن‌ها گریخته بود.

۲۹. خدا سایهٔ ناپروکسنو از سرِ سرم کم نکنه. مسکّن‌های دیگه اثری که این داره رو ندارن. نمی‌دونم چی توش می‌ریزن که انقدر شفاست. و همچنان غمگینم.

۰۳/۰۶/۱۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

نظرات (۲۵)

از خدا برات بهترینها رو آرزو میکنم. 

پاسخ:
♥️

۱۱. می‌گن «ببخشید» رو خوب نیست آدم زیاد استفاده کنه. به نظرم حرف درستیه، هرچند خودمم عادت دارم به استفاده‌ش🤷‍♀️

پاسخ:
نگفتن اینو نگیم به‌جاش چی بگیم؟ منظورمون از ببخشید اینه که ببخشید که مصدع اوقات شدیم یا وقتتونو گرفتیم و مزاحمتون شدیم. فرنگیا هم همینو میگن حتی.
من عذر می‌خوام و معذرت می‌خوام هم می‌گم.

سلام. سال ۸۶ نوشته بودم: چقدر خوب است که ناپروکسن هست تا درد را که مست کرد من آرام بخوابم!

 

البته بعدها درد آنقدر شدت گرفت که سال ۹۱ سرودم: 

سوگند به آب،

و به خرما

و به دردی که نیمه شب فرا می‌گیرد

که ما دیکلوفناک را آفریدیم

باشد که آرام گیرید؛

پیوسته رهش*!

* ترجمه‌ مصوب فرهنگسرای زبان فارسی برای sustained release

 

الآن از اینها گذشته، استامینوفن بدون کدئین علاج است. پزشکان می‌گویند. گول مالیدن به سر آستانه.

 

پاسخ:
سلام علیکم
خوشا به حال شما که شاعری بلدید 🤣

منظور فرهنگستان بود اشتباه نوشتم.

پاسخ:
🫣🤭

9. حاج خانما جدیدا کم‌کار شده‌ان.

24. به تنها چیزی که فکر نکرده بودم مسائل عشقی بود :)))))) الان که خودت اشاره کردی دیگه نمیتونم بش فک نکنم.

پاسخ:
۹. چند وقت پیش که رفته بودم تبریز، برای نماز ظهر عاشورا رفتم مسجد محلهٔ قدیمی پدریم. بعد فکر کن ظهر عاشورا که زمین و زمان خون گریه می‌کنه یه دختره تو مسجد از طرف یه حاج خانومی اومد شمارهٔ خونه‌مونو بگیره، سنم هم پرسید. گفتم ببین گول قیافه‌مو نخور من متولد فلانم، خونه هم نمی‌رم، خونه‌مونم کسی نیست. خودمم چند روز دیگه برمی‌گردم تهران 😐

۲۴. همچنان بهش فکر نکن؛ چون من به این سادگیا به کسی دل نمی‌دم 😅 

منم راستش تنوع‌طلبم، مستاجری‌هامونم قبل مدرسه‌ای شدنم بوده، ولی هم قدر خونه داشتنو می‌دونم، هم از اسباب‌کشی بدم میاد :)) الان چون قد سن داداش کوچیکه اینجا بودیم، اگه بخوایم جابجا شیم، پدرمون درمیاد هیچی، نصف خرت‌وپرتایی که جمع کردیم هم باید بریزیم دور. آدم هرچقدرم مینیمالیست باشه، یکجانشینی کوله‌بارشو سنگین می‌کنه.

پاسخ:
در رابطه با سنگینی کوله‌بار همین‌قدر بگم که من قبلاً با هر عزیزی ذرت مکزیکی می‌خوردم لیوانشو نگه‌می‌داشتم. از پیش‌دبستانی تا حالا تمام دفترها و کتاب‌هامو نگه‌داشتم. تو خرت‌وپرت‌های خونهٔ تبریز از تار مویی که داستان داره و از ناخن شکسته‌م بگیر تا اسباب‌بازیای بابام! هست. الان ولی اینجا، تهران، نهایت کاری که با چیزای خاطره‌انگیز می‌کنم اینه که عکسشونو بگیرم و اگه قابل بازیافت بود بگم نوماند بیاد ببره و اگرم نبود بندازم تو سطل آشغال سر کوچه. تازه چون کم‌کم داره حافظهٔ گوشی و لپ‌تاپم هم پر میشه سعی می‌کنم از همه چی عکس نگیرم و بی‌خودی فضا رو اشغال نکنم. یه همچین تغییراتی خلاصه.

واااای اینایی که تو روضه آدمو پیدا میکنن واقعا تو یه مرحله دیگه‌ان. بابا من دارم خون گریه میکنم ولم کن بذار تو حال خودم باشم :)))

من تصدیق میکنم واقعا بیبی فیسی *_*

پاسخ:
ببین یه بار تو شهربازی وقتی من راهنمایی بودم و برادرم ابتدایی بود بلیت مری گراند گرفتیم رفتیم سوار اسب شدیم که بچرخیم. آقاهه اومد اونو پیاده کرد که این برای بچه‌هاست. کاری به کار من نداشت ولی 🤣
بعد وقتی من دانشگاه قبول شدم، روز اول خانواده‌ها هم می‌تونستن تو مراسم ورودیا شرکت کنن. من دانشجو بودم و برادرم دبیرستانی. مسئول مراسم اونو هدایت کرد سمت دانشجوها و من هیچ من نگاه 🙁
تو مصاحبهٔ دکتری پشت در اتاق مصاحبه منتظر بودیم. یکی از استادها اومد اسم‌ها رو به ترتیب نوشت که صدامون کنه. همه رو نوشت و رفت. گفتم من چی؟ گفت مگه تو هم دانشجویی؟! 🙄 گفتم نه، همراه مریض اومدم.
روز آخر اسفند مامان یکی از بچه‌ها تو مدرسه منو دید گفت چرا تا روز آخر میاین و معلماتونو می‌کشونین مدرسه؟ دخترش گفت مامان ایشون معلم ادبیاتمونه 🫣
دیگه نگم از خواستگارهای دهه هشتادیم 😐
۱۷ شهریور ۰۳ ، ۱۱:۳۰ سُولْوِیْگ 🌻

سایت بازار کتاب، تخفیف‌های خوبی داره و ارسالش هم رایگانه. گفتم شاید به دردتون بخوره. :))

پاسخ:
چه خوب. ممنون بابت معرفی.

شماره ۲۳ طلایی ترین جمله ی این چند وقت اخیر بود.

ازش با اجازتچن نقل میکنم.

 

و آرزو دارم با خیر و عافیت از غم ها بگذرید🌻

 

اون آیه هم بسیار دلنشین بود:)

پاسخ:
ممنونم.
همچنین 💐

چه آیه قشنگی

راجع به حرف مردم سوره احزاب و داستان پیامبر و پسرخوانده‌ش زید هم جالبه.

راستی من شب شهادت امام رضا یک بخشی از مسیرو پیاده رفتم. تو حرم اومدی تو ذهنم و برات دعا کردم واسه محکم کاریم گفتم خدایا نسرین خیلی چیزای خوب یاد خیلیا داده و بارها پیش اومده آدمو یاد تو انداخته خودت بهترین‌ها رو براش پیش بیار.

راستی من اون کتاب الغارات رو که معرفی کردی دارم میخونم البته روش نوشته ترجمه و خلاصه الغارات. یه کتاب سورمه‌ایه و دو سومشو خوندم و هرکز فکر نمیکردم امام علی انقد تنها باشن. از این به بعد وقتایی که از تنهایی، مشکلاتم  و..دلم میگیره میخوام سعی کنم به جای گریه واسه خودم که به راحتی اشکم میاد برای مصیبت های اهل بیت باشه شاید دلم بیشتر آروم شه.

پاسخ:
قربونت عزیز دلم. چه دل مهربونی داری ♥️

سلام. بزرگداشت خالق قصه های مجید دوشنبه این هفته است؟ چه ساعتی؟ 

رفتم سایت فرهنگستان چیزی پیدا نکردم

پاسخ:
سلام
تو کانال تلگرامی فرهنگستان هست اطلاعیه‌ش
دوشنبه ۱۰ صبح کتابخونهٔ فرهنگستان 
اگه میای زود بیا چون سری قبلی صندلیا زود پر شد

وای وای وای :)))))))))))))))))))))))))))))))))

پاسخ:
🫣

وقتی مجردی و غمگینی همه فکر می‌کنند دلت شوهر و متاهلی اینا میخواد البته خودمو میگم در صورتی که واقعا کلا زندگی سخت شده و دیگ حس و حال هیچیو نداری حتی ازدواج و مسائل و مشکلاتش هم بیشتره 🥺با این شرایط اقتصادی جوان ها واقعا غمگینن  و از طرفی مجبوری ادامه بدی به هر وضعی🥲منم کتاب میخوام بخرم درسی لازم دارم گفتم ماهی یدونه کتاب بگیرم وحشتناک گرونه یک کتاب یک میلیون و ۷۰۰ تومن و ،،.

پاسخ:
آره یه عده سطح فکرشون خیلی پایین و ابتداییه.
سعی کن از کتابخونه امانت بگیری.

سلام خانوم دکتر

سلااااااااااااااااااااااااام بعد از مدت هاااااااااااا

خدا قوت

پاسخ:
و علیکم السلام

کتابخونه های اینجا مثل تهران و شهرهای بزرگ نیست این کتابایی هم که میخوام ندارن 🥺مجبورم بخرم والا .کسی هم قرض نمیده خودشون نیاز دارن .میگم نسرین یک مشورت میخوام به نظر شما با بهزیستی همکاری کنم به صورت تبرعی هست البته و گفتن خیرخواهانه هس حق الوکاله اینا نمیدن اما خب من با دوتا موسسه و یه دفتر وکالت که همسایمون هستن و سرشون خیلیییی شلوغه و باسوادن کار میکنم یکم بگذره بهم کار زیاد میدن انجام بدم کارا پرونده و دادگاه .اما میترسم بی نظمی شه و استرس بگیرم بخوام بهزیستی هم وکیلشون شم از طرفی در وهله اول هدفم یادگیری هس و اینکه منو به عنوان وکیل تو شهرمون که کوچیکه بشناسند.

پاسخ:
ببین اینکه نیتت خیر باشه و بخوای مثلاً برای بهزیستی یا هر جایی کار کنی و مزدتتو از خدا بگیری خوبه، ولی دقت کن که اینجوری نباشه که ازت سوءاستفاده کنن و مزدتتو یه عدهٔ دیگه بگیرن. اگه منبع مالی دارن چرا مفت کار کنی؟ از دولت و بیت‌المال بگیره بده. این همه به ناحق به بقیه داده حالا تو از حقت می‌گذری؟ اصلاً اگه می‌خوای در راه خدا کار کنی، پولتو بگیر بعد بده به یه مستحق ولی مفت کار نکن.

سلام.در مورد در شیشه ی رب،یه چاقوی محکم که خم نشه،میندازیم زیر درش که هوای داخل شیشه بیاد بیرون،بعد براحتی باز میشه.البته اگر درش فلزی باشه نه پلاستیکی.با این روش من نیازی به هیچکس ندارم برای باز کردن در شیشه رب و خیارشور و زیتون و ...مراقب باشید زیاد به شیشه فشار نیارید که بشکنه،مواظب چاقو هم باشید که در نره دستتونو ببره.

 

پاسخ:
سلام

ببین تنها انگیزهٔ من برای شوهر کردن همین باز کردن در شیشه رب و سسه. انگیزه‌مو ازم نگیر 🤣

نسرین جلسه توجیهی درسته یا جلسه توجیحی؟؟؟کاش زود جواب بدی تا تو گروه که همه هستن آبروم نره .البته جلسه توجیهی درسته اره؟؟؟ یکی نوشت جلسه توجیحی من گفتم نه توجیهی درسته .ولی شک کردم و قبلش و بعدش هی تو نت زدم .

پاسخ:
توجیهی
ترجیحی

حرفات الان خوندم بله درست میگی مفت نباید کار کنم اما من کارآموز هستم و میخوام یاد بگیرم و هدفم اینه منو به عنوان وکیل بشناسند ازطرفی مددجویان بهزیستی هستن اینا مثلا زیر نظر بهزیستی هستن خودمم تردید دارم ولی ما پرونده طلاق نمیتونیم اعلام وکالت کنیم مثلا نفقه و جهیزیه و ،، حالا پاره وقت هس ببینم چجوری میشه اگه دیدم واقعا وقت نمیکنم و سرم شلوغ شه بهشون میگم برام مقدور نیست .

پاسخ:
اگر جای دولتیه و نیروی دولتی داره بگیر. کارآموز بودنت دلیل نمیشه که مفت کار کنی.
اگر هم خصوصیه، بازم بگیر 😅 کلاً نذار سوءاستفاده کنن. استفاده هم اگه می‌کنن در قبالش یه چیزی بدن.
اینو به‌عنوان کسی که برای عالم و آدم مفت کار کرده می‌گما. تجربه‌ست.

سلام نسرین.

من هم واقعا شماره ۲۳(:

پاسخ:
سلام
همه‌مون انگار خسته‌ایم. چیه این بزرگ شدن که وقتی بچه بودیم آرزو می‌کردیم. قدر عافیتو ندونستیم...

۵. یه بار یه خانمی ازم خواست درب نوشابه اش رو براش باز کنم بعد از باز کردن یه حس قدرت عجیبی داشتم😃😃

۹. خدا یه‌ همسر خوب نصیبتون کنه که با هم پله های علمی رو طی بکشید

۱۰.جالب بود چون خیلی از کارمندا با همون مانتو سر کار میرن

۱۴. من مسیری که یه ایستگاهه رو سوار واگن خانم ها میشم اگه شلوغ باشه واگن آقایون

پاسخ:
۵. کشتن سوسک هم حس قدرت می‌ده فکر کنم.
۱۴. سعی کنید همون یه ایستگاهم سوار نشید خب.

درست میگی واقعا رئیس بهزیستی یک خانم خوبی هم هس و استقبال کرد خوشحال شد ولی گف همون اول فقط اینو بگم که خیرخواهانه هس و حق الوکاله ای نمیدیم .اینم قبول دارم مفتی و رایگان کار کنی آنوقت کارت بی ارزش میکنه 🥺

پاسخ:
هر چقدر هم خانوم خوبی باشه بازم کارش درست نیست.

آره تو نت هم زده بودم فقط جلسه توجیهی می آورد این درسته مطمئن شدم تا شما هم گفتی ❤️ خیلی استرس و فشار رومه کارآموزی تموم شه فقط .هرماه فقط ۵تا پرونده میشه گرفت ازطرفی چندتا جا صحبت کردم و قول دادم و اینجایی هم که میرم دفتر وکیل همسایمون سرش شلوغه و پرونده میده الان گیر کردم تو گل میگم چه کاری بود کردم چجوری مدیریت کنم 🥺😟

پاسخ:
قوی باش. تو می‌تونی.

برگردیم به دهه شصت و اون دورانی که لیله بازی میکردیم و یخمک ها رنگی و جوجه رنگی و حتی جرات نداشتیم سیبیل برداریم 🥺داخل حیاط بازرسی بدنی می‌شدیم و ،، دلم میخواد برگردم به ده سال پیشم حداقل تا بتونم خیلی چیزا رو جبران کنم .خیلیی زود گذشت .

پاسخ:
نه اون موقع جنگ بود. من جنگ دوست ندارم 😅
دههٔ هشتاد خوبه.

سوسک هم میکشم

اون موقع منم نبودم جنگ نبود 🥲منم جنگ ندوس🥺

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">