۱۳۶۹- نذر کردم گر از این غم به درآیم روزی، بپزم آش به دیگی و سپس حلوایی
آخر هفته رفتیم سینما. ماجرای نیمروز؛ رد خون. این فیلم اتفاقات سال ۶۷ و بلاهایی که اون سال سر مردم اومده رو به تصویر کشیده بود. من نقد فیلم بلد نیستم، فیلمبینِ حرفهای هم نیستم و راجع به بازیها و گریم و صحنه و کارگردانی نظری ندارم. ولی قصه، قصۀ پرغصهای بود. واقعی بودنِ این قصهها بیشتر اذیتم میکنه. باور اینکه اون اتفاقات تخیلی نیستند و تجربه شدهاند برام سخته. و همیشه از اینکه سی چهل سال دیرتر از اون آدما به دنیا اومدم خدا رو شکر میکنم. تو این فیلما دو چیز همیشه برام عجیب بوده. یک اینکه آدما چجوری به مرحلهای میرسن که اسلحه میگیرن سمت یه آدم بیدفاع و حق حیات رو ازش میگیرن و دو اینکه آدما چجوری به مرحلهای میرسن که جونشون که بهنظرم عزیزترین دارایی و سرمایه برای زندگی کردنه میگیرن کف دستشون میرن جلوی گلولۀ همونایی که به اون مرحله رسیدن و اسلحه گرفتن سمت آدمای بیدفاع، که از آدمای بیدفاع دفاع کنن. این قصۀ جنگ تو هر نقطه از جهان و هر موقع از تاریخ که باشه برام عجیب و نامأنوسه. درک نمیکنم که چرا. هر بار که این صحنهها رو میبینم یاد اون آیۀ سورۀ بقره میافتم که فرشتهها از خدا پرسیده بودن آیا در زمین کسانى را قرار میدهی که فساد میکنند و خونها مىریزند؟ مَنْ یُفْسِدُ فِیها وَ یَسْفِکُ الدِّماءَ؟ خدا هم گفته بود من چیزهایى میدانم که شما نمیدانید. خدایا، من هم نمیدانم اون چیزها رو.
+ یاد این پستم که تو کربلا نوشتم افتادم. اولین بارم بود از نزدیک جنگو لمس میکردم.
***
لابهلای پستام سایتها و اپلیکیشنهای زیادی رو تا حالا معرفی کردم. امروزم میخوام با سایت کتابپلاس آشناتون کنم. یه سایتیه که یه سری کتاب از یه سری انتشاراتی معرفی میکنه. و ملت راجع به کتابها نظر میدن. مسابقه و جایزه هم داره. الان یه مسابقه داره به اسم مهرآبان. یکی از دوستام اول مهر منو دعوت کرد و از اون موقع هر شب داریم به ده تا سؤال اطلاعات عمومی جواب میدیم و گاهی هم راجع به کتابا نظر میدیم و امتیاز میگیریم. من چرا کسی رو دعوت نکردم؟ دعوت کردم. همون شب که خودم عضو شدم به یکی دو نفر از دوستام گفتم. یه سریاشون گفتن وااای تو وقتتو با این چیزا تلف میکنی؟ تو باید در حال شکافتن اتم باشی و این کارا چیه و منم دیگه به کسی پیشنهاد نکردم. اصلاً هر چی رقیب توی مسابقه کمتر بهتر :))
یکی از سؤالای مسابقه این بود که به گفتۀ پلوتارک اسکندر اسم چند تا شهرو به اسکندریه تغییر داده؟ که خب نمیدونستم. سی ثانیه بیشتر هم فرصت نیست گوگلو بگردم. سی ثانیه که هیچ، بهنظرم سی سال هم گوگلو زیرورو میکردم پیدا نمیکردم جوابو. چون هر چند وقت یه بار سؤال تکراری میده، تصمیم گرفتم هر بار یکی از گزینهها رو شانسی بزنم و بالاخره امشب گزینۀ بیش از هفتاد شهر درست از آب درومد. ولی در کل بهنظرم اسکندر کار جالبی نکرده. اون موقع یه وقت میخواستیم بلیت بگیریم بریم اسکندریه باید مختصات میدادیم که سایت علیبابا یا کارمند آژانسی که رفتیم ازش بلیت بخریم بفهمه کدوم اسکندریه مدّنظره. این لینک مسابقه است. این لینک انتشارات مرواریده، این لینک انتشارات ققنوسه، این لینک انتشارات کولهپشتیه، اینم لینک انتشارات نیستان. جشنوارهها و جوایزشون جداست. مثلاً انتشارات نیستان بن کتاب و سفر زیارتی جایزه میده، اون یکیا جایزهشون نقدی و بن کتابه. جایزۀ ویژۀ همهشونم ps4 هست :|
بعد تو همین سایته، یه کتاب شعر هست به اسم ناشیانه دوستت دارم. من وقتی دیدمش از اسمش خیلی خوشم اومد. همه هم نظر داده بودن که کتاب خوبیه و احسنت بر قلم توانای نویسندهش. اسم کتابو گوگل کردم و یکی دو نمونه شعرو تو بخش معرفی کتاب آورد برام. حالا چون همهشو نخوندم نمیتونم راجع به کل کتاب که ۳۸ تا شعره نظر بدم، ولی راجع به همین یکی دو تا شعر که میتونم؟ پس رفتم بخش نظرات کتابپلاس و نوشتم هنوز همۀ کتاب رو نخوندم، ولی چند تا شعری که بهصورت پراکنده از این مجموعه خوندم باب میل و طبعم نبود و دوست نداشتم. البته یه چند تا بیت خوب هم بود بینشون که خوشم اومد ولی در کل دوست نداشتم. و هزار امتیاز کسب نمودم. پس وقتی نظر میدید، صادقانه نظر خودتونو بیان کنید. نگاه نکنید ببینید بقیه چی گفتن. یه بار بیشترم نمیشه نظر داد. اینجوری نیست که هی نظر بدی هی هزار امتیاز بگیری. نمیدونم نفر اول و آخر مسابقه تا امروز امتیازشون چقدره ولی من با بیستهزار امتیاز که تو این یه ماه جمع کردم رتبهم حدوداً شونزده هفدهه. دوستم هم با پنجهزار امتیاز رتبهش چهلوچهاره. اینم اون دو تا قطعهای که تو معرفی کتاب بودن:
دلتنگم و تنهایم و نامیزانم، مانند هویج، بی سروسامانم، باید که خودت مرا بگیری امسال، چون فهمیده قضیه را مامانم.
ای که خوشلهجه و خوشخُلقی و خوشسیمایی، حیف باشد که مجرد تویی و بیمایی. به خدایی که تویی بنده بُگزیدۀ او، من دلت را ببرم عاقبت از یک جایی. بنی آدم اگر اعضای تن یکدگرند، تو فقط در نظر من همۀ اعضایی. ای که انگشتنمایی به کرم در همه شهر، در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی. آبغوره شده محصول دو چشمم، اما، نفس نبض مرا باز تو میافزایی، نذر کردم گر از این غم به درآیم روزی، بپزم آش به دیگی و سپس حلوایی. دخترم گریه نکن مرد ندارد ارزش؛ گفت این را سر نذری تو، یک بابایی. من ولی پاسخ او یکتنه خالی بستم؛ که تو تا آخر این هفته خودت میآیی. این دروغ الکی را تو خودت راست بکن، روی حسم نزنی مرحمت دمپایی. عشق این است اگر، خاکبهسر من شدهام؛ آه اگر از پس امروز بُود فردایی.
+ موقع تایپِ شمارۀ عنوان پستها، دوستای متولد اون سال رو به خاطر میارم. البته سال تولد خیلیا رو نمیدونم و خیلیاتونو نتونستم به خاطر بیارم. موقع نوشتن ۱۳۶۹، مگی و بانوچه اومدن به ذهنم. که یکی منو یاد رنگ پرتقالی میندازه و یکی رنگ بنفش رو برام تداعی میکنه.
+ هشتِ هشتِ نودوهشت. داریم چمدونامونو میبندیم بریم زیارت امام هشتم. خاطرات سفرو کمکم مینویسم چهارشنبۀ بعدی منتشر کنم ایشالا. ازم بخواین به نیابت از شما یه کاری انجام بدم اونجا. دعایی بخونم، سورهای، نمازی، ذکری، تسبیحی، زیارتی، چیزی. دیگه انتخاب با شماست؛ من نائبالزیارهام :)
+ چهارشنبه، ۹۸/۸/۱۵: بهدلیل سرماخوردگی، عدم دسترسی به لپتاپ و اینترنت فعلا قادر به نوشتن پست بعد نیستم.
+ جمعه، ۹۸/۸/۱۷، ساعت ۵:۳۰: بابت احوالپرسی و دلنگرانیاتون بهخاطر زلزله ممنونم. من تو جادهام. هنوز نرسیدم تبریز.