۱۹۲۷- از هر وری دری ۴۲
۱. بعد از اینکه خانواده رو بدرقه کردم و پشت سرشون آب ریختم که زود برگردن و برگشتم و کلیدو انداختم و درو باز کردم و وارد خونه شدم، اولین سؤالی که برام پیش اومد این بود که اگه یکی در زد چی کار کنم. سؤال بعدی این بود که این سبزیای خردشدۀ داخل یخچال برای چیه و چی کارشون کنم. سؤال بعدی این بود که رب کجاست؟ و این مایع قرمزرنگ شیرین و غلیظِ تو یخچال شربت چیه. با یه کابینت ادویه مواجه بودم که فقط نمکشو میشناختم و استفاده میکنم. بهعلاوۀ انواع عرقیجات (بهجز بهارنارنج!) و کلی دمنوش و سبزی خشک که نمیدونستم چیان و خاصیتشون چیه.
۲. همه چیو صورتی خریدن. از آبکش و جارو بگیر تا پرده و جاکفشی. همه چی جز رنده که سفیده و هر بار هویج رنده میکنم نارنجی میشه و هر بار با خودم میگم یادم باشه رندۀ جهیزیهمو نارنجی بگیرم که نارنجی نشه. البته اگه اونا رم مامان و بابا خودشون تنهایی نرن بخرن. صدالبته که دستشون درد نکنه.
۳. همین که قانع شدن برای اینجا تلویزیون نخرن موفقیت بزرگیه و راضیام. برنامۀ خوبی هم اگه باشه تلوبیون هست دیگه. آنلاین میبینم اگه فرصتشو داشته باشم. کاش نیمهٔ مفقودالاثرم هم تلویزیونندوست باشه مثل من. که بچههامو بدون تلویزیون تربیت کنم ببینم چی از آب درمیان.
۴. مامان نسبت به پاک کردن برنج خیلی حساسه. ساعتها وقت میذاره و حتی برنج پاکشده رو هم پاک میکنه و چشم و گردنشو نابود میکنه که یه وقت برنجی که رنگش سفیدتره یا تیرهتره قاطی برنجا نشده باشه. من ولی نه؛ یه نگاه سرسری میندازم که سنگی چیزی توش نباشه و میپزم میخورم. این چند روزی که مامان اینجا بود نصف برنجا رو پاک کرده و برای نصفش فرصت نشد. گفت اونا رم بعداً میام پاک میکنم. منم دارم از اون پاکنشدهها استفاده میکنم که بعداً بیاد پاک نکنه.
۵. اولین باری که گفتم کاش بابا اینجا بود وقتی بود که زورم نمیرسید درِ موکاپات رو باز کنم.
۶. اینترنتی از اسنپ یه مدل بیسکویت برای خونهٔ تبریز گرفتم. به مامان پیام دادم که توشو تا حالا ندیدم و وقتی بازش کردید عکسشو برام بفرستید. قبل از اینکه پیاممو ببینه بابا بیسکوییتا رو خورده بود.
۷. یه سری از دانشجوهای ارشد هنوز یخ رابطهشون باهام آب نشده و به فامیلی صدام میکنن و زین حیث بسی خرسندم.
۸. پارسال به استاد راهنمام گفته بودم پروپوزالمو تا عید میفرستم. عید نوروز اومد و رفت و نفرستادم. حتی عید فطر و غدیر و قربان هم اومد و رفت و نفرستادم. روز آخری که خوابگاه بودم یه سر رفتم دیدنش. گفتم تا آخر هفته میفرستم. آخر هفته شد و نفرستادم. یکشنبه زنگ زد. قرار بود تا آخر هفته بفرستم و یکشنبه برم دیدنش. نه فرستاده بودم و نه رفته بودم دیدنش. عکس و اسم و شمارهشو میدیدم ولی نمیتونستم جواب زنگشو بدم. چی میگفتم که دروغ نباشه و راست هم نباشه. راستش این بود که حالم خوب نیست. خیلی وقته حالم خوب نیست و تمرکز ندارم. جواب ندادم و نشستم فکر کردم چی بگم بهش. یه کم بعد خودم زنگ زدم و گفتم تا شب میفرستم و عذرخواهی کردم که با اینکه گفته بودم میرم پیشش نرفتم. گفتم شنبه تا عصر فرهنگستان بودم و گرما و ترافیکو بهانه کردم. تا شب نشستم نوشتم. دوی نصفهشب فرستادم. صبح جوابمو داده بود و گفته بود فلانجاشو فلانجور تغییر بده و دوباره بفرست. سهشنبه تو جلسۀ دفاع همکلاسیم گفت تغییراتو زودتر اعمال کن تا آخر هفته بفرست. آخر هفته که پریروز باشه نفرستادم. تا آخر این هفته هم بعیده بفرستم. چرا؟ چون حالم خوب نیست.
۹. یه دختره تو مترو خطاب به یکی که نمیدونم کی بود داد میزد لِوِل تو در سطح منی که دانشجوی دکتریام نیست، حدّتو بدون.
۱۰. از نگهبان یه ساختمون آدرس جایی رو پرسیدم. شب بود. گفت ته این خیابون، دست راست. یه خیابون خلوت و تاریک و باریک بود. گفت نمیترسی که؟ گفتم نه.
۱۱. از وقتی فهمیدم مرکز خرید اُپال به بیحجابها تخفیف میده، هم مرکز خرید از چشمم افتاده هم بیحجابها. آدم مگه آرمانشو میفروشه؟ من اگه بفهمم جایی به باحجابها تخفیف میدن نمیرم اونجا.
۱۲. امروز دانشگاه شهید بهشتی بودم. این دانشگاه به شیبش معروفه. مسیرش طولانیه و شیب قابلتوجهی داره. امروز هر بار که ساختمونا و دانشکدههاشو بالا پایین کردم یاد جولیک افتادم. یه ساله ازش بیخبرم. هنوز کانال داره؟
۱۳. میپرسه تا حالا شده حس کنی چقدر دغدغهها و سطح تفکر بقیه پایینه؟ گفتم آره، معمولاً تو آرایشگاهها همچین حسی دارم. گفت مگه تو آرایشگاه میری؟
۱۴. تا نمازمو شروع کردم گوشیم زنگ خورد. گوشی دستم بود که آیةالکرسی رو از روش بخونم. حفظم، ولی گفتم یه وقت ممکنه وسطش یادم بره. هی زنگ میزد و هی من قطع میکردم. بعد یه ربع بیست دیقه زنگ زدم میگم سر نماز بودم. میگه یه ربع؟ میگم این نماز روز آخر ماه ذیحجه بود. نحوهٔ خوندنش تو استوری یکی از بچهها دیده بودم. بیستتا توحید و آیةالکرسی داشت طول کشید. گفت از کی از این کارا میکنی؟
۱۵. در پاسخ به سؤال هماتاقیام راجع به خونه و فرقش با خوابگاه گفتم اولین تفاوتش اینه که اونجا نمازامو آخر وقت میخونم و یه چندتاشم قضا شده و اینجا اول وقت با جماعت میخوندم.
۱۶. از وقتی مامان و بابا برگشتن تبریز برنامۀ غذایی من به این صورت بوده که روز اول برای ناهار از این الویههای آمادۀ کارخونهای خوردم، شام، کوکوسبزی سلف دانشگاهو که تو خوابگاه نخورده بودم و با خودم آورده بودم خونه خوردم. فرداش که ۲۲ تیر باشه برای ناهار سوپ درست کردم. بهنظرم راحتترین و سریعترین غذاست. برای شام، برنج و مرغی که مامان درست کرده بود گذاشته بود تو یخچال. فرداش ناهار دوباره سوپ خوردم و شام ماکارونی درست کردم. ماکارونی رو هم جزو غذاهای آسون و سریع میدونم با این تفاوت که خیلی هم بهش علاقه ندارم. شنبه ۲۴ تیر رفتم فرهنگستان و ناهار نخوردم! شام هم ذرت پختم. یه چیزی شبیه ذرت مکزیکی بدون پنیرپیتزا. پنیرو اینترنتی سفارش داده بودم ولی گفتن سیستم مشکل داره و پیک نداریم و نیاوردن. یکشنبه ناهار و شام سوپ! دوشنبه ناهار سوپ و شام آبگوشت. این آبگوشت اولین آبگوشت عمرم بود که درست میکردم. راضی بودم از رنگ و طعم و ظاهرش. البته صفر تا صدش کار خودم نبود. گوشتا رو مامان پخته بود و آماده بود. من از مرحلۀ پخت گوشت به بعد عمل کردم. لپتاپ همرام نیست عکسشو آپلود کنم. عکسش طلبتون. سهشنبه ۲۷ تیر رفتم دانشگاه و بعدشم یه سر به خوابگاه و هماتاقیام زدم. دفاع دوتا از همرشتهایام بود و شیرینیای دفاعشون شد ناهار من. البته چند قاشقم با هماتاقیام برنج خوردم و برای شام هم آش شلهقلمکار تو یکی از رستورانهای همون دوروبر. شب ساعت یازده برگشتم خونه. فرداش که چهارشنبه باشه ناهار سوپ خوردم و بالاخره پروندۀ سوپ رو بستم. تموم نمیشد لامصب. البته جزو غذاهای موردعلاقهمه. شام هم بقیۀ آبگوشت و ذرت، این بار بهصورت بلال. پنجشنبه ناهار و شام ماکارونی درست کردم و جمعه برای ناهار رشتهپلو با عدس، شایدم عدسپلو با رشته درست کردم. نتیجه بهقدری افتضاح بود که از پنج، نیم هم نمیدم به خودم. چون هر چی فکر کردم یادم نیومد چجوری درستش میکنن و گوگل هم یاری نکرد. دقیقتر که فکر کردم دیدم هیچ وقت موقع درست کردن این غذا پیش مامانم نبودم ببینم رشتهها رو کی میریزه توش. راهحلهای گوگل هم برای برنج آبکشی بود نه کته. خلاصه یه چیز شفته و بههمپیوستهای شد که در وصف نگنجد. دیروز برای ناهار بقیۀ اون شفتهپلوی پرویروز خوردم و شام کوبیدهای که از سلف دانشگاه گرفته بودم و گذاشته بودم فریزر برای روز مبادا. امروز دانشگاه شهید بهشتی جلسه داشتم. بعد از جلسه، ناهار رفتیم کوروش مال! که فارسیش میشه مرکز تجاری کوروش. پیتزا برای ناهار و از این الویههای کارخونهای برای شام.
۱۷. هر سال تاسوعا عاشورا با امید و پریسا و محمدرضا برای نگار اینا شلهزرد میبردیم و از مادربزرگش آش میگرفتیم و آشه رو تو ماشین میخوردیم میرفتیم امامزاده حاجتامونو میخواستیم. که البته فقط حاجتهای پریسا برآورده میشد. امسال جز پریسا همهمون اینجاییم و خبری از شلهزرد و آش و امامزاده و حتی اون حاجتها نیست.
مگه آشپزی بلد نیستی؟ دختری که غذا درست کردن بلد نباشه به درد شوهر کردن نمی خوره😂