۱۹۹۹- ماجراهای مدرسه (قسمت ۱۸) و از هر وری دری (قسمت ۵۱)
۱. نوشته بود شما چطوری تنها زندگی میکنید و به همهچی میرسید؟ من فقط دارم برای غذا خرید میکنم، غذا درست میکنم و ظرف میشورم.
آخر هفتهٔ منم دقیقاً اینشکلی میگذره. تازه همهٔ خریدامم اینترنتی انجام میدم.
۲. بعضی وقتا عذاب وجدان میگیرم که پدرم و مادرمو تنها گذاشتم. دلم هم که همیشه براشون تنگه. ولی مستقل شدن خوبه. همیشه که قرار نیست بچهها پیش والدینشون باشن و اونا حمایتشون کنن.
۳. همیشه از نحوۀ چاقو دست گرفتن برادرم انتقاد میکردم که بلد نیستی چیزیو درست پوست بکنی یا خرد کنی و یهجوری میگیری که عنقریبه که دستت ببره. حالا خودم موقع خرد کردن فلفل دلمهای یهجوری دستمو بریدم که صد رحمت به شیوۀ اشتباه برادرم. مشکل اینجاست که انگشت شست دست چپمه و نوشتنم رو مختل کرده. و ایضاً ظرف شستنم رو.
۴. یه کم مرغ پختم به نیت درست کردن زرشکپلو. بعد چون تازه برنج خورده بودیم، چندتا سیبزمینی آبپز کردم که تبدیلش کنم به الویه. مرغ و خیارشور و سیبزمینی و سس و سایر مخلفاتو باهم ترکیب کردم گذاشتم تو یخچال. چند ساعت بعد درش آوردم و چند دقیقه نگاش کردم. سسش کامل جذب شده بود. تصمیم جدیدم این بود که تبدیلش کنم به کتلت مرغ! سرخشون کردم و عکس گرفتم و فرستادم گروه چهارنفرهمون، برای مامان و بابا. نوشتم الویهای که تبدیل به کتلت شد. یه کم بعد برادرم زنگ زد که نزدیکم و بهشدت گشنمه و لطفاً برنج درست کن. نونایی که برای ساندویچ کتلت مرغ درآورده بودمو برگردونم یخچال و دو پیمانه برنج شستم گذاشتم رو گاز. کتلتها هم قرار شد خورشتِ روی برنج باشن. آب برنجم کمکم بهصورت قطرهچکانی میریختم برای اینکه برنجم شفته نشه و پلن بعدی آش نباشه. بهجای پلن بگیم برنامه. در همین راستا، مامان وقتی میپرسه ناهار یا شام چی دارین میگم تا نیارم سر سفره و نکشم تو بشقاب نمیدونم.
۵. تا حالا اسم جین اپل به گوشم نخورده بود. با احتیاط چند قاشق! خوردم و خوشم نیومد. مخصوصاً از طعم تندش. بعد که گوگل کردم دیدم ترکیب آب آناناس و توتفرنگی و زنجبیله.
۶. هر دو هفته یه بار چهارشنبهها زنگ اول کلاس ندارم. بعد بهجای اینکه بیشتر بخوابم، زنگ اولو میرم فرهنگستان، بعد از اونجا میرم مدرسه، ظهر از مدرسه دوباره برمیگردم فرهنگستان. به روح پرفتوح هر کی که راهمو نزدیک کرد هم درود میفرستم.
۷. یکی از کارمندای ادارهٔ منطقهٔ قبلی زنگ زده بود در رابطه با ویرایش کتابی که دارن چاپ میکنن صحبت کنیم. بدون مزد و منت کتابشونو ویرایش کرده بودم و یه سری سؤال در رابطه با صفحهآرایی و هزینهٔ چاپ داشت. میگفت اگه موقع انتقالیت مرخصی نبودم مخالفت میکردم نری! به روح پرفتوح مسبب و باعث و بانی مرخصی ایشون هم درود میفرستم.
۸. برای صبحانه کشک و بادمجان با اسپرسو نخوردی و بعدش سر کار نرفتی که عاشقی یادت بره. (صبحِ اون شبی که انقدر خسته بودم که نتونستم شام درست کنم و بادمجون و پیازهای خردهشده رو به حال خودشون رها کردم و تا نصفهشب خوابیدم و نصفهشب بیدار شدم شام درست کردم و تا صبح بیدار بودم و صبح شام خوردم رفتم سر کار. اسپرسو هم برای این بود که مجدداً بتونم تا شب سر پا باشم.)
۹. از وفور سگها تو خیابون و کوچه و جایجای شهر به ستوه اومدم دیگه. هر روز کمِ کمش بیستتا سگ در ابعاد مختلف میبینم. از وحشی بودن و نجاستش که بگذریم، من از گربهشم میترسم چه رسد به سگ. گربه چیه، تو بگو مرغ و جوجه؛ من بازم میترسم. اون وقت یه عده بدون قلاده یه جونورِ وحشی رو همراه خودشون میکشن اینور اونور. وقتی هم نزدیکشون میشی و میگی نگهش دار من رد شم میگن از آدما بترس نه از این زبونبسته. من هم از آدما میترسم هم از این زبونبسته.
۱۰. پارسال هر چند وقت یه بار زنگای تفریح یه عده فروشنده با هماهنگی مدیر میومدن دفتر دبیران و مربا و عسل و لباس و لوازم آرایشی و اینا میفروختن. تو این مدرسه هم چند روزه دوتا خانوم میان برای تبلیغ لوازم آرایشی و بهداشتی و اصرار دارن که بهصورت رایگان پاکسازی پوست و اینا انجام بدن. تازه میگن اگه به تیم ما ملحق بشید ماهی پنجاه شصت تومن گیرتون میاد. کارشون اینه که میرن مدارس مختلف و مشتری پیدا میکنن برای خدمات و محصولاتشون. بعد مشتریا رم آموزش میدن که برن مشتری پیدا کنن. یکی از دبیرها پرسید در واقع دارید بازاریابی شبکهای میکنید دیگه؟ گفتن نه، ما محصولات باکیفیتمونو معرفی میکنیم که اگر تمایل داشتید بخرید. خب این اسمش اگه بازاریابی نیست پس چیه؟
خلاصه یکی دو نفرو فریب دادن و جنساشونو انداختن بهشون.
۱۱. اون دانشآموزی که به هر علتی که خدا و خودش و خانوادهش بهتر میدونن کما بود و مرگ مغزی شده بود، پدر و مادرش رضایت دادن که دستگاهها ازش جدا بشه و سهشنبه مراسم تشییع و تدفینش بود. برای اهدای اعضاش هم رضایت ندادن. دوستاش بیقرار بودن برن سر خاکش ولی مدرسه اجازه نداد.
۱۲. موضوع انشای این هفتهشون آزاد بود، ولی یه سری اصول و قواعد رو باید رعایت میکردن. یکیشون یه نامۀ فرضی نوشته بود خطاب به کسی که دوستش داره. و محتوای نامه به این صورت بود که قراره بعد از نوشتن نامه خودکشی کنه. گفتم جملهبندیات درست و متنت ادبی و شاعرانه بود، ولی محتواشو دوست نداشتم و موضوعی که انتخاب کردیو نپسندیدم. مشاورها خودشون خبر دارن از حال و روز بچهها، ولی شاید بهتر باشه ویژهتر به این آدم پرداخته بشه.
۱۳. یکیشونم یه نامهٔ عاشقانه نوشته بود خطاب به کسی که اون اینو رها کرده. خوند و خواست باهم اصلاحش کنیم که قشنگتر بشه. بعد از اصلاحات بهش گفتم رفته که رفته. نازشو میکشی چرا؟ فراموشش کن. گفت نمیتونم.
۱۴. خداوندا من نه مشاور و روانشناسم نه این کارو دوست دارم. خودت به دادشون برس، از من کاری برنمیاد.
۱۵. وقتی سن اینا بودم یه انشا نوشته بودم که موضوعش تردید یه آدم برای خودکشی بود. برای خودم هم عجیبه که چرا همچین موضوعی رو انتخاب کرده بودم، اونم برای شرکت تو یه مسابقۀ نویسندگی. سناریو این بود که طرف میره پشت بام یه ساختمون دوازدهطبقه و به سقوط فکر میکنه. از اونجایی که اعداد رو بیدلیل همینجوری بهکار نمیبرم، احتمالاً این دوازده یه معنیای داشته ولی یادم نیست نماد چی بود و چیو باید تداعی میکرد. حتی یادم نیست آخرش چی شد.
۱۶. زنگ نگارش، وقتی یکی از بچههای ردیف جلو انشاشو میخوند و من و بقیه با دقت گوش میدادیم یه موشک از عقب کلاس رفت هوا و افتاد پای تخته. برداشتم و پرسیدم کار کدومتون بود؟ کسی جواب نداد. کاغذشو باز کردم و دیدم چکنویس یه انشای بدون اسمه با عنوان زندان من. موضوع انشای اون روز آزاد بود. گفتم یا کار هر کی بود پاشه عذرخواهی کنه یا از نمرهٔ کل کلاس یه نمره کم میکنم. نه مجرم خودشو معرفی کرد، نه بقیه لوش دادن. یه کم بعد یکی از دوقلوها اجازه گرفت بره بیرون آبی به دست و صورتش بزنه. چون فرصت نبود همه انشاشونو بخونن از اونایی که هنوز نخونده بودن خواستم عنوان یا موضوعشونو بگن و هفتهٔ بعد بخونن. خواهر اینی که بیرون رفت در مورد کتاب نوشته بود. ازش خواستم عنوان انشای خواهرشو که بیرون رفت هم بگه. گفت زندان من. گفتم میشه دفترشو نشون بدی؟ کاغذاش مثل کاغذ موشک بود. چیزی نگفتم. بقیه فهمیدن که فهمیدم. ولی به روشون نیاوردن. منم چیزی نگفتم. بعد از زنگ دختره اومد گفت میخوام باهاتون صحبت کنم و توضیح بدم. گفتم کارش در شأن یه دانشآموز دبیرستانی نبود. ضمن اینکه حتی وقتی گفتم از کل کلاس نمره کم میکنم هم باز خودشو معرفی نکرد که اینم کار درستی نبود. چون دیرم شده بود و باید میرفتم فرهنگستان بحثو ادامه ندادم و رفتم، ولی فردای اون روز که باهاشون ادبیات داشتم بهشون گفتم با اینکه کار دیروز دوستشون بچگانه و نادرست بوده ولی بقیه رو بابت اینکه همکلاسیشونو لو ندادن تحسین میکنم. گفتم خوبه که هوای همدیگه رو دارید.
۱۶.۵. یاد دانشآموز پارسالم افتادم که یه بار یواشکی اومد بهم گفت میخواین آمار بچهها رو بهتون بدم؟ منم گفتم نه. گفت برای بقیهٔ معلما انجام میدم. نپذیرفتم. گویا یه سری از همکارا دارن مخبر تربیت میکنن برای آینده.
۱۷. مدیر اون مدرسهای که جلسهٔ اول به معلما فلش هدیه داد و دو روز معلمشون بودم و قسمت نبود که باهاشون همکاری کنم، زنگ زده بود که دنبال معلم المپیاده. اول به خودم پیشنهاد داد، بعد گفت اگه فرصت نداری یکی رو پیشنهاد بده. چند نفر تو ذهنم هست، ولی پسرن و انگار ترجیحشون اینه معلم، خانم باشه. گفت اگه خانم پیدا نشه، اشکالی نداره آقا باشه. گفتم یکی رو هم میشناسم که بیست سال پیش معلم المپیاد بوده و بعداً استاد شده، ولی بهدلایلی با دانشگاه قطع همکاری کرده. پرسیدم ایرادی نداره از ایشونم بپرسم ببینم فرصت دارن یا نه؟ گفت از نظر ما مشکلی نیست. ولی اداره هم باید تأیید کنه.
۱۸. فکر نمیکردم بچههای این دوره و زمونه آهنگهای زمان ما رو بلد باشن، ولی وقتی کل مدرسه «گفتی میخوام رو ابرا همدم ستارهها شمِ» گروه آرین رو همخوانی میکردن فهمیدم اشتباه میکنم.
۱۹. یکی از یازدهمیا گفت مامانش همسن منه.
۲۰. از همهٔ دانشآموزانم که دویستوخردهای نفرن امتحان تعیین سطح گرفتم و سؤالاشون در حد تشخیص نهاد و مفعول و مسند بود که از سال هفتم باید بلد باشن. اکثراً بلد نبودن (هفتمشون مصادف با کرونا بوده و مجازی). حتی بعضیاشون نمیدونستن ضمیر چیه. کار سختی پیشِ رو دارم.
۲۱. سهشنبه ظهر یه لواشک از کیفم پیدا کردم که مطمئن بودم صبح نبود. چجوری وارد کیفم شده رو نمیدونستم.
عصر ماجرای لواشکو برای برادرم تعریف میکردم. دید نسبت به لواشک احساس امنیت نمیکنم و میخوام بندازمش دور، اعتراف کرد کار اونه. یکی دیگه هم داد و الان دوتا لواشک دارم.
۲۲. دو نفر از دانشآموزان پارسالم بهم پیام دادن و ابراز محبت کردن. خوشحال شدم و بهنظرم کار قشنگیه. ولی خودم روم نمیشه به معلما و استادهای سابقم پیام بدم، حتی روز معلم.
۲۳. یکی از همکلاسیای اسبقم که شریف برق خونده، الان دانشجوی دکتری فلسفهست و دکتر حداد استادشونه. یه بار میخواستن روز و ساعت کلاسشونو تغییر بدن و راه ارتباطی با استادشون نداشتن؛ من از فرهنگستان براشون راه ارتباطی ایجاد کردم.
۲۴. یکی از دانشجوهای جدید فرهنگستان، دانشجوی برق شریف بوده. رفتم خودمو معرفی کردم و باهاش دوست شدم. البته بهنظر میرسه من نیاز به معرفی کردن ندارم چون هر موقع میرم میگم فلانیام، میگن ذکر خیرتونو از استادها شنیدهایم و جزوههای شما رو تدریس میکنن تو کلاس.
۲۵. من سه سال پشت کنکور دکتری بودم. کتبی رو خوب میدادم ولی مصاحبهها رو قبول نمیشدم. بار آخر دانشگاه کرمانشاه و سیستان و بلوچستان رو هم انتخاب کردم. این دانشگاهی که الان هستم چون دخترونه بود دوست نداشتم و نمیخواستم اونجا برم. ولی سری آخر اونم انتخاب کردم. خلاصه رفتم مصاحبه (زمان کرونا بود و مصاحبه مجازی بود) و همین دانشگاه قبول شدم و دیگه سیستان و بلوچستان نرفتم. روز مصاحبهٔ دانشگاه سیستان و بلوچستان استادشون تماس گرفتن ببینن چجوری میرم و کجا میمونم و خلاصه پیگیر بودن. با کلی شرمندگی گفتم منصرف شدم. چون روز مصاحبهٔ این دانشگاهی الان دانشجوشم حس کردم همینجا قبول میشم و شدم. دیروز دوباره این استاد بهم پیام دادن و احوالپرسی کردن (تو لینکدین) و من دوباره شرمنده شدم که نرفتم اونجا.
۲۶. از طرف اتحادیهٔ زبانشناسی که من عضو شورای مرکزیشم دعوت شدهام به یه جلسهای تو دانشگاه یزد. یه جلسهٔ سهروزه، دقیقاً همون روزایی که کلاس دارم. بعیده بتونم برم مگر اینکه بچهها رو اردویی جایی ببرن و کلاسام تعطیل بشه. با توجه به اینکه تا حالا یزد نرفتم دوست داشتم برم ولی احتمالش کمه مدرسه همکاری کنه. گفتن اسکان با دانشگاه یزده و هزینهٔ رفت و آمد رو هم بعداً میتونید از دانشگاه خودتون بگیرید. دانشگاه خودمون هم گفته فقط هزینهٔ اتوبوس و قطارو میدیم. چون که هواپیما رفت و برگشت پنجمیلیون میشه. حالا اخلاق حرفهای خودم اینجوریه که اگه نمیگفتن هم هواپیما نمیگرفتم. دو سال پیشم که فرستادنم دانشگاه فردوسی، برای رفت چون فقط هواپیما بود با هواپیما رفتم و برگشتنی با قطار برگشتم. اون موقع انقدر گرون نبود و با هر چی میرفتی هزینهشو میدادن. نکتهٔ مهمتر هم اینه که کلاً بلیت برای یزد نیست برای اون روزی که اینا گفتن.
۲۷. یکی از دوستام که پارسال اسمشو بهعنوان معرف گزینش ننوشتم (چون فکر میکردم دیگه انقدر صمیمی نیستیم که اگه بهش زنگ زدن و از من پرسیدن، پاسخ درستی بده) تماس گرفته بود که یه جایی داره استخدام میشه و آیا میتونه اسم منو بهعنوان معرف بده یا نه. اینکه اون هنوز منو دوست صمیمی خودش میدونه ولی من فکر کرده بودم دیگه صمیمیتمون از بین رفته جای بسی تأمله.
۲۸. تصویری که تو ذهنم از ارتباطم با موجودات اطرافم دارم به این صورته که انگار روبهروی هم روی یه تردمیل با طول بینهایت ایستادیم و تردمیلهامون خلاف جهت هم آهسته حرکت میکنن و هر لحظه ما رو از هم دورتر میکنن، مگر اینکه خودمون روبهجلو حرکت کنیم و اجازه ندیم که فاصله بگیریم. مثلاً وقتی همکلاسیای قدیمی رو تو اینستا دنبال میکنیم خودش یه حرکت روبهجلوئه. وقتی کامنتی پیامی واکنشی میذاریم باز یه حرکته. وقتی گروههایی که تو پیامرسانهای مختلف داریم رو ترک نمیکنیم یه حرکته. حالا ممکنه یه عده هم باشن که حرکتی نکنن (مثلاً دنبالت نکنن) که اینجوری زحمت خودت مضاعف میشه برای تداوم این رابطه. یه وقتایی هم ممکنه خودمون همجهت با مسیر تردمیل حرکت کنیم که دور بشیم و زودتر فاصله بگیریم. فقط هم آدما منظورم نیستن. مثلاً بعد از گرفتن مدرک لیسانس و تغییر رشته، همیشه سعی کردم ارتباطم با رشتهٔ کارشناسیمو حفظ کنم. ارتباط با هر چیزی منظورمه. ارتباطم با نوشتن، خوندن، شنیدن، ورزش کردن، آشپزی، ارتباط با دوست، همکلاسی، همکار، فامیل، خانواده، خدا حتی. مثلاً بهنظرم کار کردن ارتباطمو با نماز و قرآن کم کرده و باید یه فکری به حال معنویاتم بکنم حتماً. میخونم، ولی با کیفیت پایین.
۲۸.۵. چند وقت پیش یه کلیپ از دیدار مسئولان و رئیسجمهور و وزرای جدید با رهبر دیدم که توی توصیههایی که بهشون کرده بودن به نماز اول وقت و نماز جماعت هم اشاره شده بود. حالا درسته من مسئول نیستم، ولی اینکه از پارسال نه میتونم اول وقت بخونم نه به جماعت، ذهنمو درگیر کرده. اینکه بعضی شبا انقدر خستهم که تا میرسم بیهوش میشم و نمازم قضا میشه هم دیگه بدتر.
۲۹. یه دوست هم پیدا کردم به اسم سایه. چجوری دوست شدیم؟ پارسال هر دو همزمان از یه راننده مسیر نمایشگاه و سالن اجلاس رو پرسیدیم و فهمیدیم مقصدمون مشترکه. هممسیر و همصحبت شدیم و وقتی رسیدیم همایش کنار هم نشستیم و برگشتنی هم باهم بودیم. در پایان مراسم مردم پیرامون رئسای سابق و فعلی مجلس جمع شده بودن که باهاشون سلفی بگیرن و نامه بدن و التماس دعا داشتن. بعد از سخنرانی آقای قالیباف تو همایش ترویج، مردم جمع شدن دورش و باهاش عکس گرفتن. سایه رفت با دکتر قالیباف سلفی بگیره. بعد اومد با گوشی من با دکتر حداد هم سلفی گرفت. من خودم تو عکس نیستم (روم نمیشد وایستم! و بهنظرم حرکت سبُکیه!) ولی عکسا با گوشی من گرفته شده.
۳۰. چند ماه پیش یکی که نمیشناختمش اضافهم کرده بود به کانالی تحت عنوان بانوان نخبۀ حامی یکی از نامزدهای انتخابات. روی اسم اضافهکننده زدم دیدم قبلاً بینمون پیام ردوبدل شده. دیدم همونیه که دعوتم کرده بود همایش بینالمللی ترویج اخلاق حرفهای و مسئولیتپذیری اجتماعی و برام دعوتنامه فرستاده بود. دلیل اینکه اون موقع یکی از این نمایندهها اونجا حضور داشتن رو نمیدونم، ولی اینکه دعوتشدگان به اون همایش رو به کانال حامیان اضافه کنن کار جالبی نیست. ترک کردم کانالو.
۳۱. فکر کنم تنها کسی که تو فرهنگستان تاریخ و ساعت تلفن اتاقشو تنظیم کرده و تماسهای بیپاسخشو چک میکنه و پیگیری میکنه خودمم. چهارشنبه صبح مدرسه بودم و از اتاق معاون گروه بهم زنگ زده بودن و طبعاً نتونسته بودم جواب بدم. بعد از ظهرم که اومدم معاون و منشیش نبودن. هفتۀ بعدش رفتم پیگیری که با من چی کار داشتین. اول یادشون نمیومد. بعد یادشون اومد که از دبیرخانه باهام کار داشتن و به اینا زنگ زده بودن که به من زنگ بزنن. موضوع مهمی هم بود.
۳۲. یکی از همکارای اونجا بهشوخی گفت از وقتی اومدی داری ایرادات کارهای قبلی بقیه رو کشف و اصلاح میکنی (البته ایشون عبارتِ گند کارای بقیه رو درمیاری رو بهکار برد). به تبعش یه عده ناراحت و دلخور میشن و یه عده هم تشکر میکنن. بستگی به برداشتشون داره. بعضیا فکر میکنن هدفم ایراد گرفتن به خودشونه در حالی که تلاش من اینه کار درست پیش بره.
۳۳. یکی از پژوهشگرای اونجا که از زمان دانشجوییم میشناختمش و در ارتباط بودیم داره بازنشسته میشه و مسیر اونو قراره من ادامه بدم. قبل از رفتن باهام صحبت کرد و گفت به هیشکی به اندازهٔ تو اعتماد ندارم که از پس این کار بربیاد.
۳۴. منشی رئیس اومده بود سراغ مدارکی که یکی دیگه گم کرده رو از من بگیره. تا وارد اتاق شد گفت چه بوی سیگاری میاد. بعد گفت آهان اینجا قبلاً اتاق دکتر فلانی بوده. دکتر فلانی همونیه بود بوی سیگار بهمنش را دوست داشتم.
۳۵. تو محیط کارم (در واقع تو محیط کارهام) متوجه شدم یه عده عادت دارن که کارهای دیگران رو به اسم خودشون تموم کنن. لذا، کارها باید امضا داشته باشن. کارهای منو بدون نام و نشون از تو جوب هم پیدا کنید، کاره خودش داد میزنه که مال منه. بهعنوان مثال بخوام عرض کنم اون دقت و نظم و جزئیاتی که تو کارهای من هست تو موارد مشابه دیگه نیست. حتی سؤالات امتحان و نحوهٔ تایپ سؤالاتم هم متفاوته. خلاصه که امضا داشته باشید.
۳۶. یه کاری رو بهم سپرده بودن انجام بدم که برای انجامش نیاز به یه فایل داشتم. قبل از اینکه اون کارو انجام بدم، یه نگاهی به فایله انداختم و یه چندتا اشکال و ایراد از توش پیدا کردم. با احترام و احتیاط به مسئولش تذکر دادم که اصلاح بشه و بعد من اون کاره رو روی فایله انجام بدم. بعد که بیشتر بررسی کردم دیدم دریایی از اشکاله. یه چند روز کارهای خودمو گذاشتم کنار و مشغول اصلاح اون فایله شدیم. نتیجه اینکه مسئولش که بهزودی بازنشست میشه و سالهاست این وظیفه رو بر عهده داره ازم خواست بعد از اون من سرپرستی این فایلو بر عهده بگیرم. میگفت تو این چند سال بارها خواستم این کارو به کسی بسپرم و کسیو پیدا نکردم که به دقت و مهارت شما باشه و بتونم بهش اعتماد کنم. گفت دوست داری خودت؟ گفتم از خدامه.
۳۷. گفت بهنظرم هنوز سنی نداری. متولد چندی؟ گفتم ۷۱. با تعجب گفت فکر میکردم بیست اینا باشی. گفتم من ۹ سال پیش که لیسانسمو گرفتم اومدم اینجا. ۹ ساله اینجام. ینی ۹ سال از بیستوسهسالگیم میگذره. گفت آره یادش بهخیر. حالا خوبه خودش اون روزی که اومدم اینجا ارشد بخونم از مصاحبهکنندگان بود.
۳۸. دیدم دارن در و دیوار فرهنگستانو رنگ میزنن. گفتم میشه اتاق ما رم رنگ بزنید. گفتن به مسئول بخشتون باید بگید اونا دستور بدن به ما. مسئول بخش هم گفت از طریق اتوماسیون باید اقدام کنی و درخواست بدی. رفتم دیدم تو این اتوماسیون نام کاربری و رمز تعریف نکردن برای مایی که تازه استخدام شدیم. رفتم دبیرخانه و نام کاربری گرفتم و امضامو دادم بهشون که پای نامهها ثبت کنن و اومدم نشستم درخواستمو ثبت کردم. اون یه جملۀ «میشه اتاق ما رم رنگ بزنید» تبدیل شد به اینکه جناب آقای فلانی، مدیر محترم فلان، خواهشمند است با توجه به اینکه در طی سالهای اخیر دیوارهای اتاق فلان در بخش بهمان تغییر رنگ داشته و نیازمند رنگآمیزی مجدد است، در صورت امکان اقدامات لازم جهت رنگآمیزی آن صورت پذیرد. در حال حاضر و از سال گذشته خانمها فلانی و بهمانی در این واحد مشغول به فعالیتاند و پیش از این، متعلق به آقای دکتر فلانی و بهمانی بوده است. پیشاپیش از بذل توجه شما سپاسگزارم.
گاهیوقتا که از بیخیالی بعضی همکارا و پیگیریهای زیاد خودم ناامید میشم و شک میکنم که کارم درسته یا نه، با یه سری از نوشتههای تو دوباره انگیزه میگیرم✌️