پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۲۰۲۱- خطائین

جمعه, ۲۰ ارديبهشت ۱۴۰۴، ۰۲:۳۲ ب.ظ

پنج‌شنبه، ۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۴. به‌مناسبت روز معلم دعوتمان کرده بودند به باغ یکی از همکاران، که سمت دماوند بود. بسیار دور. پنجِ عصر با کسی جایی قرار داشتم و اینها تازه پنج قرار بود از آنجا راه بیفتند برگردند تهران. سرویس گرفته بودند که صبح باهم برویم و عصر باهم برگردیم. راستش حوصلهٔ جمع زنانه‌شان را نداشتم. راست‌ترش اینکه حوصلهٔ هیچ جمعی اعم از زنانه و مردانه را نداشتم، ولی در چنین محافلی چون کمتر پوشیده‌تری، بیشتر راحت نبودم. به‌واقع ناراحت‌تر بودم. ضمن اینکه همه سن مادرم هستند و حرف مشترکی جز درس و امتحان و دانش‌آموزان نداریم. لحظهٔ آخر گفتم نمی‌توانم بیایم و عذرخواهی کردم. وقتی عکس‌هایشان را در گروه به اشتراک می‌گذاشتند و می‌دیدم ابداً احساس پشیمانی نمی‌کردم. مادرم همیشه از این جمع‌های زنانه فرصتی برای پیدا کردن شوهر یاد می‌کرد. هیچ وقت نتوانست مرا مجاب کند که حضور به هم برسانم و دیده شوم. قرارم بعد از ظهر بود و صبح تا ظهر وقتم آزاد بود. سه‌ونیمِ بامداد با صدای اذان صبح گوشی بیدار شدم و دیگر نخوابیدم. هفت‌ونیم راهی شدم سمت خانهٔ استاد؛ برای کلاس مثنوی. تولد استاد جمعه که امروز باشد بود و روز قبل که چهارشنبه باشد در فرهنگستان برایش تولد گرفته بودند. وقتی عکس‌های چهارشنبه را دیدم آه از نهادم برخاست که چرا آن روز آنجا نبودم. پنج‌شنبه وقتی تولدش را تبریک گفتم پرسید دیروز نبودی؟ گفتم مدرسه بودم. وقتی استاد کیکش را می‌برید من داشتم از دانش‌آموزانم امتحان انشا می‌گرفتم. قرار بود برداشت خود را از بیت «گاهی گمان نمی‌کنی ولی خوب می‌شود، گاهی نمی‌شود که نمی‌شود که نمی‌شود» بنویسند. از خانهٔ ما تا خانهٔ استاد، پیاده نیم ساعت راه است. وقتی رسیدم هنوز جلسه شروع نشده بود. نشستم. دور و برم را نگاه کردم. کسی را نمی‌شناختم؛ جز آقای معلمی که خودم این کلاس را به او معرفی کرده بودم. با فاصله نشستم و به سلامی از دور اکتفا کردم. خانومی که کنارم نشسته بود از اقوام استاد بود. پیش‌تر کنار دخترش، یک بار هم کنار برادرزاده‌اش نشسته بودم و امروز کنار ایشان. در واقع ایشان کنار من نشسته بود؛ چون من زودتر رسیده بودم.

دفتر ششم مثنوی. بیت ۴۱۷۵. قصهٔ آدم‌هایی که تصویر دختر پادشاه چین را دیده بودند و می‌خواستند بروند چین و به مرادشان برسند. استاد به نقل از مولانا، هر چند دقیقه یک بار از مراد و به مراد رسیدن می‌گفت. می‌گفت وقتی درِ خانه‌ای را می‌زنید و حاجتی دارید، ممکن است مرادتان را از در دیگری بدهند. چون همهٔ این درها برای یک خانه است و صاحب این خانه خداست. پس فرقی نمی‌کند. می‌گفت ناراحت نشوید اگر این در باز نشد. حتماً حکمتی دارد. تا بدانی عجز خویش و جهل خویش. حتماً درِ دیگری باز خواهد شد. اینکه نمی‌دانی از کدام در قرار است به حاجتت برسی حکمت دارد. این حیران بودن و ندانستن حکمت دارد. وآن مرادت از کسی دیگر دهد، بل ز جای دیگر آید آن عطا. یا مراد من برآید زین خروج، یا ز برجی دیگر از ذات البروج. انگار مولانا از دلم خبر داشت. انگار می‌دانست آن روز ساعت پنج با چه کسی به چه قصدی قرار دارم. استاد می‌گفت نفْسِ طلب کردن خودش فایده دارد، حتی اگر به مراد نرسی. حتی اگر هیچ دری باز نشود.

وقتی به بیت «چون خطایین آن حساب با صفا، گرددش روشن ز بَعد دو خطا» رسیدیم، استاد رفت پای تخته تا معنای خطائین و دو خطا را توضیح دهد. با طرح یک مسئلهٔ ریاضی شروع کرد تا با حساب خطائین حلش کند. البته هر مسئله‌ای را می‌توان با این روش کرد. آن مسئله این بود: چند نفر به بازار رفتند. یکی یک متر پارچه خرید، دیگری دو متر و سومی سه متر و الی آخر. پس از آنکه آنها از بازار خارج شدند و پارچه‌های خود را جمع و به‌طور مساوی بین خود تقسیم کردند، به هر یک شش متر پارچه رسید. معلوم کنید عدهٔ آنها را. دفتر یادداشتم را باز کردم و خودکارم را برداشتم و شروع کردم به حل کردن. این یک تصاعد یا دنبالهٔ حسابی بود که با فرمولی که گاوس در کودکی کشف کرده بود مجموع پارچه‌ها به دست می‌آمد. میانگین را داشتیم و با تقسیمِ مجموع بر میانگین به تعداد افراد می‌رسیدیم.

اما خطائین؛ که نام قاعده‌ای است در علم حساب برای استخراج مجهولات. در کتاب بحر الجواهر فی علم الدفاتر این قاعده چنین شرح داده شده است: بدان که طریق بسیار در استخراج می‌باشد... و اسهل و اصلح به حال اغلب ناس خطائین می‌باشد و طریقهٔ آن، آنکه مجهول را آنچه خواهند فرض نموده و بحسب سؤال به آن عمل کرده؛ اگر مطابق با سؤال باشد، نعم الاتفاق و الّا یا خطا ناقص است یا زاید، پس باید چیز دیگری فرض نمود. در آن به دستور سابق معمول دارند؛ اگر خطا باشد به زیاده یا نقصان باشد، پس مفروض اول را در خطای ثانی ضرب نموده و آن را محفوظ اول نامند و مفروض ثانی را در خطای اول و آن را محفوظ ثانی نامند، پس از این باید ملاحظه نمود که اگر خطا هر دو مطابق یکدیگر می‌باشند به این معنی که هر دو زاید یا ناقص است باید فضل بین‌المحفوظین را بر فضل بین‌الخطائین قسمت نمود، خارج قسمت مجهول است و اگر خطائین مختلفه می‌باشد، باید مجموع محفوظین را بر مجموع خطائین قسمت نمود، خارج قسمت مجهول می‌باشد. این‌ها را استاد به نقل از ریاضی‌دانان هزار سال پیش می‌گفت. به زبان ساده منظورش این بود که دو بار فرض کن جواب مسئله فلان و بهمان است. این فرض‌ها خطاست. با تفاضل و ضرب و تقسیم این خطاها به جواب درست می‌رسی.

از استاد وقتی پای تخته بود عکس گرفتم. البته که بیان چند وقتی است اجازهٔ آپلود عکس و ارسال لینک نمی‌دهد. مسئله با روشی که هزار سال پیش ابوریحان بیرونی در کتاب التفهیمش شرح داده بود حل شد و به همان جوابِ یازدهی که با روش گاوس رسیده بودم رسیدیم. پرسید کسی با روش دیگری به جواب رسیده؟ دستم را بلند کردم و توضیح دادم. دیدم شفاهی نمی‌شود. گفتم بیایم پای تخته؟ ماژیک را برداشتم و نوشتم مجموع پارچه‌ها اِن در اِن به‌علاوهٔ یک تقسیم بر دو است. اِن را نمی‌دانیم، اما میانگین شش است. پس این عبارت تقسیم بر اِن می‌شود شش. پس اِن، یازده است. یک آن به خودم آمدم و دیدم دارم برای جماعتی ریش‌سفید، ادیب و فاضل و بعضاً استاد و شاعر که نشسته‌اند و زیر دست همه‌شان مثنوی مولوی است، مسئلهٔ تصاعد حسابی و میانگین حل می‌کنم و فرمول گاوس را توضیح می‌دهم. به قول توییتری‌ها: خدایا یا منو پولدار کن یا سر کلاس مثنوی‌خوانی، برم پای تخته اِن در اِن به‌علاوهٔ یک تقسیم بر دو رو بر اِن تقسیم کنم و رئیس تشویقم کنه.

از حواشی این کلاس اینکه قبل از شروع جلسه تخته پاک نشده بود. داشتند پاک می‌کردند. یکی با ماژیکی که پاک نشود بالای تخته نوشته بود لبیک یا فلان. پاکش نکردند. استاد بنا به اقتضای شرایط و فضا گفت این را هم پاک کنید. پاک نمی‌شد. با الکل پاک کردند.

وقتی از پای تخته برگشتم و نشستم، همان خانومی که کنارم نشسته بود گفت پسر من هم شریف برق خوانده. چرا این را گفت؟ چون در فاصله‌ای که من راه‌حل را پای تخته می‌نوشتم استاد پشت میکروفن داشت رزومه‌ام را برای حضار توضیح می‌داد که فلان جا فلان چیز خوانده و الان فلان جا مشغول فلان است.

در پایان جلسه پیرمردی آمد و شماره‌ام را گرفت. دیگر نمی‌دانم برای پسرش، نوه‌ش یا خودش یا اینکه برای مدرسه‌اش دنبال معلم ریاضی بود. نمی‌شناختمش. نامش را پرسیدم و گفت. متوجه نشدم. نپرسیدم دوباره. گفتم اگر آدم معروفی باشد زشت است که من نشناسم. خلاصه که شماره‌ام را گرفت و رفت. به چه منظور؟ الله اعلم.

عصر یادداشت‌هایم را نشانش دادم و با ذوق از حساب خطائین گفتم. گفتم شنبه سر کلاس برای دانش‌آموزانم هم توضیح خواهم داد.

چیزی به غروب نمانده بود. برای خواندن نماز ظهر و عصر به مسجدی در همان حوالی رفتم. خواندم و نشستم منتظر اذان مغرب. پیش‌تر هم در این مسجد نماز خوانده بودم. یک بار که به اشتباه به سمت دیگری که قبله نبود نماز می‌خواندم یکی از خانوم‌ها آمد و راهنمایی‌ام کرد. منتظر اذان مغرب نشسته بودم. همان خانومی که قبله را نشانم داده بود آمد و نشست کنارم. گفت قبلاً هم چند بار دیده بودم که آمده بودی برای نماز. دقت کرده بود که معمولاً آخر وقت می‌آیم. به حرف گرفت و بالاخره فهمید مجردم! ردیف جلو یک در میان خالی بود. خانمی که جلو نشسته بود به ماها که عقب نشسته بودیم گفت بیایید جلو. کسی از جایش تکان نخورد. گفت خانم‌ها بیایید جلو، این ردیف مراد می‌دهند، بیایید. نیمچه لبخندی روی لبم نشست با شنیدن جمله‌اش. اما همچنان تکان نخوردم. سه چهار بار که جمله‌اش را تکرار کرد بلند شدم و رفتم جلو.


تاریخ انتشار: ۱۴۰۴/۲/۱۹

نمی‌دانم چرا تاریخِ بیان یک روز جلوتر است.

۱۷ نظر ۲۰ ارديبهشت ۰۴ ، ۱۴:۳۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۲۰۲۰- صندلی بی‌ثبات و معادلهٔ زمان

جمعه, ۱۳ ارديبهشت ۱۴۰۴، ۰۷:۲۶ ب.ظ

بهمن‌ماه ۹۲ دانشجوی سال چهارم کارشناسی بودم. درسی داشتیم به نام اخلاق مهندسی. دوشنبه‌ها، ساعت سه تا چهارونیم. با اینکه من تنها دختر این کلاس بودم و همیشه ردیف اول می‌نشستم و عیان بودم و چه حاجت به بیان، اما استادمان، موقع حضور و غیاب، هر بار اسم مرا هم می‌خواند و هر بار سرش را بلند می‌کرد که ببیند هستم. همیشه آخر جلسه حضور و غیاب می‌کرد. ساعت چهارونیم کلاس دیگری داشتیم که استادِ آن کلاس هم ابتدای جلسه حضور و غیاب می‌کرد و اگر دیر می‌رسیدیم تأخیر و گاهی حتی غیبت می‌خوردیم. فاصلهٔ این دوتا کلاس هم از این سر دانشگاه تا آن سر دانشگاه بود.

یک بار موقع حضور و غیاب، بعد از اینکه استاد اسم یکی از پسرها را خواند، بندۀ خدا حضورش را با واژهٔ «حاضر» اعلام کرد و با عجله بلند شد که به آن کلاس بعدی که آن سر دیگر دانشگاه بود برسد. استادمان، اخلاق خاصی داشت. مثلاً بعد از ورودش به کلاس، اجازهٔ ورود دانشجو را نمی‌داد، و قبل از اتمام جلسه هم اجازهٔ خروج نمی‌داد. وقتی آن دانشجو بلند شد که برود، استاد با تحکم گفت بنشین! هنوز جلسه تمام نشده. بندهٔ خدا نشست. بدجوری هم نشست. به همان محکمی که استاد گفت بنشین نشست. و نشستن همانا و شکستن صندلی همانا! همه جمع شدند اطرافش تا جمعش کنند. هم خودش را، هم صندلی‌اش را. استاد هم ابداً هیچ عکس‌العملی نشان نداد و به حضور و غیابش ادامه داد.

نام آن دانشجو خاطرم نیست اما موسی نامی در کلاسمان بود که تکه‌های صندلی را جمع کرد و برد. من هم پشت سرش رفتم تا از صندلی و خاطرهٔ آن روز عکسی به یادگار نگه‌دارم. ناگفته پیداست که همه‌مان با تأخیر به کلاس بعدی رسیدیم.

یازده سال و چهار ماه از آن ماجرا می‌گذرد. سه‌شنبه داشتم اسم دانش‌آموزانم را یکی‌یکی می‌خواندم و تکالیفشان را تحویل می‌گرفتم. قرار بود داستان بنویسند. درس آخرشان داستان‌نویسی بود. یکی داستان آشنایی و ازدواج پدربزرگ و مادربزرگش را نوشته بود؛ یکی هم داستانی خیالی دربارهٔ سرباز جنگ جهانی که بعد از پایان جنگ قرار بود به آغوش نامزدش که از همان ابتدا زیبایی‌اش را توصیف کرده بود برگردد. تا واژهٔ آغوش و زیبا را شنیدم شیطنتم گل کرد و پیشنهاد دادم سرباز چشم‌ها یا یکی از دست‌هایش را در جنگ از دست داده باشد. به آن‌هایی که اغلب سر کلاس خواب بودند پیشنهاد دادم راجع به خواب‌هایشان بنویسند. یک دانش‌آموز هم ردیف آخر کلاس، غرق در بحر تفکر، داشت با صندلی‌اش بازی می‌کرد و تاب می‌خورد. وقتی موضوع داستانش را پرسیدم گفت چیزی به ذهنش نمی‌رسد که بنویسد. طوفان و بارش فکری راه انداختیم که به این‌هایی که موضوع به ذهنشان نمی‌رسد موضوع پیشنهاد دهیم؛ که یک‌باره صدای افتادن و فریاد کمک برخاست. آن دانش‌آموزِ غرق در بحر تفکر آن‌قدر با صندلی‌اش بازی کرد تا بالاخره عقب‌عقب رفت و سُر خورد و افتاد. یاد آن روز که صندلی هم‌کلاسی‌ام شکست افتادم. پرت شدم به بهمن‌ماه ۹۲. بچه‌ها جمع شده بودند که جمعش کنند. بلند شد و خودش را تکاند. گفتم این هم موضوع. راجع به افتادنت از صندلی بنویس. گفتم فرض کن ده سال گذشته و می‌خواهی این قصه را برای کسی تعریف کنی. ده سال بعد، خودش را جای معلمی گذاشته بود که یک روز دانش‌آموزش وقتی با صندلی‌اش بازی می‌کند، می‌افتد. او یاد افتادنش از صندلی افتاده بود و انگار این داستان را ده سال بعد نوشته بود. نام داستانش را هم گذاشته بود صندلی بی‌ثبات و معادلهٔ زمان:

«روزی روزگاری، در زنگ ادبیات من تصمیم گرفتم لحظاتی شاعرانه را تجربه کنم؛ ولی به سبک خودم. پام رو روی میز گذاشتم و تاب خوردم. احساس می‌کردم دارم به عمق فلسفهٔ زندگی فکر می‌کنم، اما هنوز فکرم به تهش نرسیده بود که بدنم رسید ته کلاس. با یه جیغ که احتمالاً تا دفتر مدیر هم رفت داد زدم: بچه‌ها بچه‌ها! و بعدش سقوط. یکی از دوستانم با چشمانی پر از دلسوزی و شاید یه کم خنده در دلش آمد تا من را بلند کند. اما اصل ماجرا این نبود. اصلش آن صحنهٔ دراماتیک بود که سرم را بلند کردم و دیدم همهٔ کسانی که همیشه سرشان را می‌گذارند روی میز و می‌خوابند حالا انگار که دارند فیلم می‌بینند. زل زده‌اند به من. یعنی اگر یک پاپ‌کورن دستشان بود کامل می‌شد. حالا ده سال گذشته. من دیگه اون دختر شیطون سابق نیستم. حالا یه معلم ریاضی‌ام، با خط‌کش، گچ، فرمول و یه عالمه مسئولیت. روزی رفتم سر کلاس تا به بچه‌ها از معادلهٔ خطی بگم. اما یه لحظه چشمم افتاد به یکی از دانش‌آموزانم که دقیقاً همان حالت من را داشت. پا روی میز، تاب روی صندلی، لبخند تو هوا. خواستم چیزی بگویم که همان لحظه افتاد. یه لحظه به هم زل زدیم و من دقیقاً برگشتم به همان روز. همان زمین خوردن‌. همان نگاه بچه‌ها. فقط این بار من بودم که سرپا ایستادم. اون لحظه فهمیدم زندگی یه چرخه است. مثل یه دایره تو هندسه. یه روزی نقطهٔ A بودم، حالا شدم نقطهٔ B. ولی بین این دو نقطه خط مستقیم نیست. یه مسیر پر از صندلی، خاطره و لبخند.»

۳۹ نظر ۱۳ ارديبهشت ۰۴ ، ۱۹:۲۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)