پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۱۵۴۵- مشهدی حاجی

يكشنبه, ۱ فروردين ۱۴۰۰، ۰۲:۰۰ ب.ظ

مادربزرگم اینا یه همسایۀ دیواربه‌دیوار قدیمی دارن که بچه‌هاشون هم‌بازی دوران کودکی بچه‌های مادربزرگ و پدربزرگم بودن. قدیمی و صمیمی. انقدر نزدیک که عروسی بچه‌هاشونو خونۀ پدربزرگم اینا گرفتن و نوه‌هاشون عمه‌های منو خاله و بابامو پسرعمو! صدا می‌کردن. روایت داریم که وقتی من به دنیا میام و دنیا رو به قدومم متبرک می‌کنم، مامان و مامان‌بزرگ و عمه‌ها چون اولین مواجهه‌شون با نوزاد بوده، نمی‌دونستن چجوری حمومم کنن و از ترس اینکه خفه شم یا بسوزم یا از دستشون لیز بخورم بیفتم یه بلایی سرم بیاد می‌برن خونۀ اینا که خانم همسایه منو بشوره. دو سه بار می‌برن حموم اونا تا بالاخره ترسشون می‌ریزه و یاد می‌گیرن چجوری بچه رو بشورن که بلایی سرش نیاد. 

رسم داریم که وقتی کسی می‌میره، حتماً اولین عید به خانواده‌ش سربزنیم برای سرسلامتی و تسلیت. پارسال این همسایۀ قدیمیمون فوت کرد. شوهر همین خانومی که منو اولین و دومین و سومین بار حموم کرد. شوهرش چون عید قربان به دنیا اومده بود اسمشو گذاشته بودن حاجی و مشهدی حاجی صداش می‌کردن. سر کوچه، عطاری داشت. اسم کوچه‌شونم اسم برادرزادۀ شهید همین مشهدی حاجی بود. و هست. ایست قلبی کرد. همۀ کاراش حساب‌شده بود و برای هر کارش وقت دقیق و معینی داشت. ارتشی نبود، ولی قوانین خونه‌شون شبیه قوانین یه ارتشی بود. مهربون بود، ولی از اون مهربونای سخت‌گیر و دلسوز. دیسیپلین خاصی داشت. یه روایت دیگه داریم که بعد از بار سومی که منو بردن خونه‌شون که خانومش منو بشوره، توصیه کرده که دقت کنید و شستن بچه رو یاد بگیرید که خودتون بشورید. که به‌نظرم کار نیک و پسندیده‌ای کرده. اگه می‌رفتی ازشون ماهی بگیری ماهیگیری یادت می‌داد. به‌خاطر کرونا براش مراسم نگرفتن و فقط فامیلای خیلی نزدیک و همسایه‌هاشون می‌رفتن برای فاتحه.

دیروز مامان و بابا می‌خواستن برن خونه‌شون برای عرض تسلیت. منم رفتم. با دوتا ماسک و چند متر فاصله یه گوشه‌ای ساکت نشستم و داشتم درودیوارو تماشا می‌کردم. من خیلی نرفته بودم خونه‌شون. شاید همون دو سه بار اول عمرم و دو سه بار هم بعداً برای عیددیدنی. خاطرۀ زیادی از اون خونه یا حداقل خاطره‌ای که تو خاطرم مونده باشه نداشتم. یه بار خانم همسایه تعریف می‌کرد که وقتی دو سه سالت بود آوردیمت خونه‌مون که با ما غذا بخوری. می‌گفت ساکت و مؤدب نشسته بودی و انقدر تمیز می‌خوردی و با دقت قاشق رو پر می‌کردی که همه‌مون محو تماشای غذا خوردن تو بودیم. گویا یکی‌دوتا دونه برنج می‌ریزه رو سفره و من برش‌می‌دارم. همین کارم هم حتی تو خاطرشون مونده بود و می‌گفتن با انگشتای کوچولوت برنجا رو برداشتی که سفره کثیف نشه. کریم بنّا هم اومده بود. همزمان رسیدیم در خونه‌شون. انقدر نزدیک هم بودیم که گفتم اول شما بفرمایید و پشت سرش من. می‌دونستم که نه منو یادشه نه اون شیرینیای پفکی رو، ولی تا دیدمش، مزۀ شیرینی پفکی اومد تو دهنم و به یاد پونزده تومن سودم از فروششون لبخند شدم.

یه‌جوری غرق در گذشته و محو درودیوارشون بودم که یادم رفت فاتحه بخونم.


+ رادیوبلاگی‌ها، روز اول

۰۰/۰۱/۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

بابا

بابابزرگ

عمه جون

مامان

مامان‌بزرگ

همسایه‌ی مامان بزرگم اینا

کریم بنا

نظرات (۳)

۰۱ فروردين ۰۰ ، ۱۸:۳۶ مهرداد ‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏

وییییی چه‌قدر سخت، یعنی اینقدر باید حواسمون باشه به نوزاد?🤦😁

برم یه جستجویی بکنم ببینم فیلمی چیزی هست از این عمل خطیر🙄🤦

خدا رحمتش کنه.🤲

برم یه فاتحه براش بخونم.

 

پاسخ:
آره دیگه؛ نوزادا هم پوستشون نازک و حساسه هم کوچولو هستن. باید حواس بزرگترا به دمای آب و اینا هم باشه.
ولی این خانوادهٔ منم سخت می‌گرفتن به‌نظرم. من باشم می‌ذارمشون تو سبد میوه بعد تو سینک ظرفشویی آب می‌کشم بچه‌هامو :))

روحشون شاد

 

از این همسایه قدیمی‌ها! 

پاسخ:
ما یه سارا خانوم اینا داریم که معروف حضور خوانندگان قدیمی هست. از هشت‌سالگیم همسایه‌ایم باهاشون. دو بارم تو این فاصله خونه عوض کردیم و اون دو بار هم همسایه بودیم باهم. سری آخر یه خونهٔ دوطبقه ساختیم باهم اومدیم یه ساختمون‌.

منظورت از پارسال اواخر ٩٩ه؟

 

بعضی وقتا یه خاطراتی تعریف میکنن دوستای خانوادگی قدیمی اما در حال حاضر غریبه برای ما که من از اینکه یادم نیست دچار شرم میشم.

پاسخ:
آره
گویا من بیست‌وچند سال پیش تو عروسی همسایه رقصیده‌ام و فیلممو دارن. با اینکه فیلمه رو ندیدم همیشه صحبتش هست :|