۱۶۰۷- شُستن
تو این سه سال و نیمی که یاسین پا به عرصۀ وجود نهاده سه چهار بار بیشتر ندیدمش و هر بار هم شمارۀ یک و دوشو توی شلوارش انجام داده و زین حیث مامانش و مامانِ مامانشو خیلی اذیت میکنه که نمیگه دستشویی دارم و کارشو انجام میده. یاسین پسر پریساست. دو ماه پیش تو یه سکانسی از همون گردشِ صبحِ شنبۀ ششهفتنفرهمون که رفته بودیم شاهگلی، آبجوش و لیوانای یهبارمصرفمون تموم شد و لیوانای شیشهایمون هم کثیف بودن و یاسین گفت جیش دارم!. شنیدن چنین جملهای از وی یه چیزی تو مایههای دیدن ستارۀ سهیل بود. پریسا داشت میرفت آبجوش بگیره و مامان هم داشت میرفت لیوانا رو بشوره. گفتم پس منم یاسینو میبرم دستشویی. مامان پریسا و عمهها هم موندن کنار وسایلمون. روبهروی همون مجسمۀ یار سنگی و اینورِ اون قسمتی که بلیت قایقسواری میفروشن. تو این سکانس یه لقمه سبزیِ پیچیده لای سنگک هم دستم بود که به ضرب و زور داده بودن بخورم. ابعادشم اندازۀ کف دست یاسین بود. سرویس بهداشتی هم دویست سیصد متر اونورتر. اول فکر کردم فقط قراره بچه رو برسونم مقصد و خودش بلده کارشو انجام بده ولی برای اطمینان خاطر از پریسا پرسیدم دقیقاً قراره چی کار کنم اونجا؟ گفت وقتی بچه جیش کرد! شیر آب رو باز کن و شیلنگ رو بگیر سمتش. یه کم فکر کردم و گفتم آهان، حلّه. سپس هر کدوممون رفتیم پی مأموریتمون. منم تو مسیر داشتم اون لقمۀ مذکورِ قدّ کف دست رو میخوردم و به خط رو خط شدن وظیفۀ پریسا و خودم فکر میکردم که آبجوش گرفتن برای من مناسبتر از باز کردن شیر و گرفتن شیلنگ سمت بچه نبود آیا؟ بعد این بچه انقدر عجله داشت که هی میگفت داره میریزه! و با اینکه در شرایط عادی فارسی حرف میزنه (چون که گویا فارسی خیلی باکلاسه)، درِ بستۀ دستشویی رو میکوبید و به خانومی که اون تو بود میگفت تِز اُل. این عبارت به زبان ترکی یعنی زود باش. راسته که میگن آدما در شرایط حساس و هیجانی به زبان مادریشون حرف میزنن. حالا تا این خانوم بیچاره کارشو انجام بده بیاد بیرون، پریسا آبجوشو میگیره و میره میشینه منتظر ما. که عمهها بهش میگن نسرین از پس این امر خطیر برنمیاد و خودت هم یه سر بهشون بزن. منم البته با اینکه برادرم کوچیکتر از خودم بود و هست!، ولی تجربۀ شستن بچه نداشتم تا حالا و اینها این حرفو با توجه به عدم سابقۀ من در امرِ شستن بچه زده بودن. پشت در دستشویی تز اُل گویان منتظر خانومه بودیم که دیدم پریسا هم اومد و منم دیگه بچه رو سپردم بهش و رفتم کمک مامان در امرِ شستن لیوانها. کارمون که تموم شد لیوانبهدست داشتیم از جلوی ساختمان سرویس بهداشتی رد شدیم که به پریسا و یاسین ملحق بشیم. از دور دیدیم اینا بیرون وایستادن یقۀ همو گرفتن و جیغ و داد و گریه میکنن و پریسا کم مونده یاسینو بزنه. شایدم زده بود. اول فکر کردم باز این بچه طبق عادت مألوفش خرابکاری کرده و داره میریزه به مرحلۀ ریخت رسیده. ولی نزدیک که شدیم دیدیم لباساش عادیه. و اینا همچنان باهم دعوا میکردن و جیغ و داد و هوار. من و مامان مات و مبهوت همدیگه رو نگاه کردیم و از پریسا پرسیدیم چی شده؟ وی با عصبانیت زایدالوصفی گفت هیچی، بریم. بچه رو گذاشت و دستمو گرفت که بریم. یاسینم گریه میکرد و افتاده بود دنبالش و پریسا هم میگفت باهات قهرم و نیا دنبالم. اوضاعی بود. از لابهلای داد و فریادهای پریسا جسته گریخته متوجه شدم یاسین تا پاشو گذاشته دستشویی گفته جیش نمیکنم مگر اینکه نسرین بیاد منو بشوره!. حالا هر چی از پریسا اصرار که بیا بشین الان میریزه از یاسین انکار که نمیشینم تا نسرین بیاد. منم که کلاً بچه رو سپرده بودم به پریسا و رفته بودم کمک مامان و خبر نداشتم از نیّتِ بچه که نیّت کرده توسط من شسته بشه. پریسا هم عصبانی شده بود و دعوا و داد و بیداد که باید حرف منو گوش بدی. مامان منم این وسط طرف یاسین بود و هی میگفت بچه تا هفتسالگی مثل پادشاه دستور میده و باید اطاعت کنی ازش. آخه این چه حکومتیه مادر من؟ پریسا هم سوار خر شیطون بود و پیاده نمیشد و نمیذاشت من یاسینو ببرم دستشویی. با توجه به عجلهای هم که این بچه ده دقیقه پیش پشت در دستشویی داشت و هی به اون خانومه میگفت تِز اُل نگران بارش باران سیلآسا وسط پارک و بیچاره شدنمون بودم. باری به هر جهت، مامان پریسا رو برداشت برد و منم از یاسین پرسیدم هنوز جیش داری؟ گفت آره. دستشو گرفتم بردم دستشویی و یه سرویس خالی پیدا کردم و گفتم برو تو. بعد نمیدونستم تو این موقعیت درو باز بذارم و بیرون وایستم و نظارهگر باشم یا برم تو و نظارهگر باشم. چون شیلنگ توی دستشویی بود، لزوماً باید میرفتم تو. ولی نمیدونستم درو چی کار کنم. فکر کردم اگه باز بمونه زشته و ملت رد میشینن میبینن!. بستم درو. منتظر بودم بچه خودش بشینه و کارشو انجام بده و منم که قرار بود شیلنگو بگیرم سمتش. تازه میخواستم برداشتن شیلنگ و باز کردن شیر آب رو هم همونجا یادش بدم که دیگه زین پس خودش مدیریت کنه قضیه رو که گفت بلد نیستم لباسمو دربیارم و بشینم!. پوکرفیس داشتم به شرایط اسفناکی که پیش اومده بود فکر میکردم و تو دلم خندهم هم گرفته بود البته. ولی سعی میکردم جدی و کمی تا قسمتی هم عصبانی باشم بابت سرپیچی بچه و گوش نکردن به حرف مادرش. بالاخره این با موفقیت نشست و جیششو کرد! و گفت تموم شد، بشور. حالا جای شکرش باقیه که شمارۀ یک بود و سخت نبود و بهخیر گذشت، ولی داشتم فکر میکردم حالا که ماشین لباسشویی و ظرفشویی داریم، چرا ماشین بچهشویی نداشته باشیم که بچه رو بندازیم توش بشوره؟ دانشمندان تا کی میخوان دست رو دست بذارن و برای مسئلۀ به این سختی هیچ کاری نکنن؟
پ.ن: دو ماه پیش، بعد از دو سال، شنبه صبح با پریسا اینا و مامانش و مامانم و عمهها قرار گذاشتیم بریم شاهگلی. فکر میکردیم خلوت باشه، ولی نبود. از چهار نقطۀ مختلفِ شهر قرار بود به هم بپیوندیم و بعد از مدتها همو ببینیم. پریسا محصول مشترک دخترعمو و پسرعمۀ باباست و دو سال ازم کوچیکتره.
این بود اولین خاطرۀ من از شستن بچه که دو ماهه تحت عنوانِ خب که چی نوشتمش و الان کامنتا رو باز بذارم که چی؟ که شما هم از اولین تجربۀ بچه شستنتون بگید؟
بعد حالا اینو نوشتم یاد مستأجرِ سیزده چهارده سال پیشمون افتادم. ما طبقۀ دوم بودیم و اینا همکف بودن. یه پسر چهارپنجساله به اسم عرفان داشتن که احتمالاً الان دانشجو باشه. سرویس بهداشتی تو حیاط بود و اتاق منم نزدیک تِراس و سمت حیاط. این وقتی میرفت دستشویی، یه کم بعد داد میزد که بیایید منو بشورید. مامانشم گویا این وظیفه رو سپرده بود به باباهه. قشنگ یادمه هر روز با صدای گریه و فریادِ «یکی بیاد منو بشوره» این بچه بیدار میشدم و یه وقتایی بیست دقیقه، نیم ساعت، شاید حتی بیشتر منتظر میموند که یکی بیاد بشوردش.
خب من به عنوان یک خاله باید بگم که تجارب فراوانی در این خصوص دارم:))
السا و ایلیا گاهی اوقات انتخاب میکنن که کی ببردشون دستشویی!
البته الان دیگه ایلیا شش ساله است و مستقل شده شکر خدا.
ولی السا رو گه گداری میبرم هنوز هم.
حتی پوشک کردن بچه رو هم یاد گرفتم دیگه:))