۱۶۶۸- اسکوئید گیم یا بازی مرکب
عنوان پست، اسم یه سریال کرهای هست که امسال پخش شد و استقبال خوبی هم ازش شد. موضوع سریال، مسابقۀ حدوداً چهارصدوپنجاه نفر برای به دست آوردن چهلوپنج میلیارده. به واحد پول خودشون. هر کی تو این مسابقه میباخت، میمرد. من چون دلِ دیدنِ خون و خونریزی ندارم ندیدم این سریالو، ولی نقدها و خلاصۀ داستانو خوندم و در جریانش هستم.
بعد از به شهرت رسیدن این سریال، اسنپفود هم تصمیم گرفت این بازی رو برگزار کنه. البته اسنپ بازندهها رو نمیکشت و هر کی میباخت فقط از دور رقابتها حذف میشد و به مرحلۀ بعدی راه پیدا نمیکرد. ۳۶۲هزار و ۵۶۷ نفر تو این بازی ثبتنام کردن و مبلغ جایزه ۳۶۲میلیون و ۵۶۷هزار تومن تعیین شد که در پایان بین اونایی که به مرحلۀ آخر راه پیدا کردن تقسیم بشه.
دیدید اینایی که هر جا ببینن نذری میدن یه قابلمه برمیدارن میرن تو صف وایمیستن؟ حالا البته اگه صفی باشه و بلبشو نشه و گیسوگیسکشی نکنن. منم از ایناییام که هر جا ببینم امتحانی، آزمونی، مسابقهای، کوییزی، کنکوری چیزی برگزار میشه سریع یه مداد نرم و یه پاکن برمیدارم و میرم تو صف داوطلبین. اساساً رقابت و مسابقه دادن و مورد سنجش واقع شدن رو دوست دارم. دوست دارم برای خودم چالش درست کنم و تلاش کنم براش. بهم انگیزه میده. از دوران مدرسه این ویژگی رو دارم و بعد از مرگم هم با سؤالات نکیر و منکر قراره به چالش کشیده بشم. زمان دانشآموزی انقدر تو مسابقات مختلف شرکت کرده بودم که اگه یه وقتی هم یادم میرفت ثبتنام کنم مسئولین خودشون اسممو مینوشتن تو لیست داوطلبین. مثلاً یادمه یه بار صبح تا پامو گذاشتم تو حیاط مدرسه، دیدم معاون پرورشی با یه رضایتنامه منتظرمه و میگه اسمتو نوشتیم برای فلان مسابقه. تو یه شهر دیگه بود و یادم نیست چجوری اون رضایتنامه امضا شد ولی یادمه که آمادگی قبلی نداشتم و در اغلب موارد هم مقامی، رتبهای، جایزهای چیزی کسب میکردم براشون. چون عربیم خوب بود، لم مسابقههای ترجمه و تفسیر قرآن دستم اومده بود ولی تو مشاعره خوب نبودم. غیر از مشاعره تو مسابقههای ادبی پای کار بودم همیشه. معما و سؤال هوش و بازیهای فکری و ریاضی رو هم دوست داشتم. و دارم هنوز. یه بارم به مقام اول مسابقۀ آشپزی خوابگاه نائل اومدم. تو تزئین شلهزرد و اینا هم مقام دارم :)) :|
اخلاق رقابتیم خوبه. به حریفام به چشم دوست نگاه میکنم. اطلاعات و ابزارهامو باهاشون به اشتراک میذارم و کمکشون میکنم. یادمه اون سالی که المپیاد ادبی داشتیم، یکی از دهها منابع آزمون، بوستان سعدی بود. من نداشتمش اون موقع. از کتابخونۀ مدرسه امانت گرفته بودم. قانوناً تا بعد از آزمون مهلت داشتم پیش خودم نگهش دارم. ولی وقتی متوجه شدم یکی از رقبا که یکی از بچههای تجربی بود هم لازمش داره، کتابو بردم براش و نکاتی هم که تو اون مدتی که کتاب دستم بود یادداشت کرده بودمو کپی گرفتم و بهش دادم. کلاسشون اونور سالن بود. بردنِ کتاب و دادنِ بهش و برگشتن به کلاس چند دقیقه بیشتر طول نکشید. وقتی برگشتم دیدم معاون مدرسه یه بسته آورده برام. جایزۀ یه مسابقۀ دیگه بود. اداره فرستاده بود برام. بسته رو که باز کردم دیدم بوستان سعدیه. همون نسخه و تصحیحی که برای المپیاد لازم داشتم. عین همون کتابی که از کتابخونه امانت گرفته بودم و بعد از خوندنِ نیمی از اون، قبل از اینکه خودم تمومش کنم، برده بودم برای رقیبم. حالا میتونستم نیم دیگرش رو هم با کتاب خودم بخونم.
چون دلِ دیدنِ خون و خونریزی نداشتم ندیدم این سریالو. میدونستم که با حذف هر کدوم از بازیکنا غمگین میشم و حالم گرفته میشه. اینم میدونستم بازی اسنپفود هم مشابه همین بازیه و قراره حالم گرفته بشه ولی دوست داشتم تجربه کنم این داستانو. هر مرحله ساعت نهِ صبح شروع میشد و تا دوازدهِ شب فرصت شرکت داشتیم. در طول روز چون کار و کلاس و مشغله داشتم و چون نمیخواستم وسط بازی با پیام و تماس و زنگ در تمرکزمو از دست بدم و نتم قطع بشه تا شب صبر میکردم و شب انجام میدادم. یک دقیقه هم بیشتر طول نمیکشید.
مرحلۀ اول، شمردن چراغهای سبز و قرمزی بود که سریع روشن و خاموش میشدن. به برادرم گفتم تو قرمزها رو بشمر من سبزها رو. این مرحله رو بردیم و غصۀ کسانی رو خوردم که تنها بودن و کسی رو نداشتن که براشون رنگ قرمز رو بشمره. در طول اون یک دقیقه رنگها انقدر سریع عوض میشدن که همزمان یه نفر نمیتونست دوتا رنگو بشمره. فرصتی هم برای گرفتن فیلم و عکس نبود که بعداً مراجعه کنی و رنگا رو بشمری.
مرحلۀ دوم که شب دوم باشه نیاز به اندکی هوش منطقی داشت. ترتیب قرار گرفتنِ پنجتا شکل رو باید حدس میزدیم و سهتا شانس هم بیشتر نداشتیم برای اشتباه. تو هر شانس میگفت که چندتا از حدسامون درست بود و کدومها اشتباه. باید حتماً یه قلم و کاغذ همراهت میبود که حدساتو یادداشت میکردی که وقتی میگه چندتاش اشتباه بود برگردی به کاغذت نگاه کنی ببینی انتخابت قبلاً چیا بوده. این مرحله رو هم بردیم و من این بار غصۀ اونایی که باهوش نبودن و قلم و کاغذ نداشتن و در انتخاب اولشون بدشانس بودن رو خوردم.
مرحلۀ سوم که شب سوم باشه بازی سنگ و کاغذ و قیچی بود. بازیکنها دوبهدو روبهروی هم بودن و قرار بود بازی تا جایی ادامه پیدا کنه که یکی از طرفین دو امتیاز جلو بیافته. چندتا مقالۀ روانشناسی راجع به این بازی خونده بودم. راجع به اینکه معمولاً انتخاب اول افراد کدومه و وقتی میبازن کدوم رو و وقتی میبرن کدوم رو انتخاب میکنن. چندتا فرمول روی کاغذ نوشتم و بر اون اساس پیش رفتم. اگر باختم و حریف با فلان شکل برده بود حرکت بعدیم فلان باشه و اگر بردم حرکت بعدیم بهمان. اون شب برادرم رقیب چغر و قَدَری داشت و باخت و من علاوه بر اینکه غصۀ باخت اونو میخوردم غصۀ اون سه نفری که با شمارۀ مامان و بابا و خودم حذفشون کرده بودم رو هم میخوردم. خوشحال نبودم اون شب.
دیشب که مرحلۀ چهارم بود باید جای گوسفندها رو به خاطر میسپردیم. به هیچ وجه نمیشد بدون گرفتن فیلم با یه گوشی دیگه این کارو انجام داد. تو اون یک دقیقه زمانی که داده بود نصفش صرف دیدنِ ده دوازده صفحه گوسفند میشد و سی ثانیه بیشتر فرصت نداشتی برای علامت زدن خونههایی که آخرین بار گوسفندها رو اونجا دیده بودی. برای شمارۀ بابا تا بیام فیلمی که گرفته بودم رو باز کنم و گوسفندهای لحظۀ آخرو بیارم و علامت بزنم زمانم تموم شد و بابا حذف شد. برادرمو سرزنش میکردم که وقتی میبینی من استرس دارم و فیلمو جلو عقب میکنم تو هم همکاری کن و وانستا نگام بکن. برای شمارۀ خودم و مامان با دوتا گوشی فیلم گرفتیم و با برادرم دونفری خونهها رو علامت زدیم و سه ثانیه مونده به اتمام بازی، بازی رو تموم کردیم. بردیم. این بار من علاوه بر اینکه غصۀ باخت بابا رو میخوردم غصۀ اونایی که تو خونه فقط یه گوشی دارن و اگر هم گوشی دیگهای داشته باشن کسی رو ندارن تو علامت زدن باهاشون همکاری کنه و خونهها رو زود پر کنن رو هم خوردم.
امشب مرحلۀ آخره و این مرحله هم اینجوریه که هر کی حق انتخابِ یه خونه از شمارۀ ۱ تا ۱۰ رو داره. ظرفیت خونۀ شمارۀ یک پنج نفره و جایزه بین این پنج نفر تقسیم میشه و ظرفیت خونۀ شماره دو ده نفر و ظرفیتها تا خونۀ شمارۀ ده بیشتر میشه و جایزهها کمتر. چون که بین افراد بیشتری تقسیم میشه. خونۀ آخر که شمارۀ ۱۰ باشه ۴۵۰۲ نفر ظرفیت داره و جایزه بین این ۴۵۰۲ نفر تقسیم میشه. اگر خونهای رو انتخاب کنی که در پایان مسابقه بیش از ظرفیتش پر شده باشه حذف میشی. از این ۸۵۳۳ نفری که باقی مونده و من و مامان هم جزوشون هستیم، قطعاً بیش از پنج نفر خونۀ شمارۀ ۱ رو انتخاب خواهند کرد و به فنا خواهند رفت. خونۀ دوم و سوم هم همینطور. با اینکه جایزههاشون بزرگتره ولی ظرفیتشون کمه و احتمال به فنا رفتن زیاده. خونۀ آخر خونۀ امنی به نظر میرسه چون ظرفیت بالایی داره، ولی جایزهش هم هشتادهزار تومنه. البته اگه همۀ این هشتهزار نفر مثل من فکر کنن، ظرفیت خونۀ آخر هم پر میشه و اعضاش حذف میشن و جایزه رو اونایی میبرن که خونههای پایین رو انتخاب کردن. هنوز تصمیم نگرفتم کدوم خونه رو انتخاب کنم. حالت ایدئالش اینه که هر خونه با حداکثر ظرفیتش پر بشه و کسی حذف نشه. اینجوری اون سیصدوشصتودو میلیون بین این هشتهزار نفر تقسیم میشه و همه برندهان.
من باشم خونهی اول رو میرنم