۱۴۲۶- آخرین کنکور خود را چگونه گذراندید؟
صبح روز قبل از کنکور که هشتم مرداد باشه، چون کم خوابیده بودم (هفتۀ آخر منو از خواب و خوراک انداخت برخی مسائل)، دو سه لیوان نسکافه خوردم که تا شب سر حال باشم و شب بهموقع بخوابم که صبح روز بعد، سر جلسه خوابم نیاد. نتیجۀ این اقدام نابخردانهم این شد که من تا دو روز بعد از این نسکافهها همچنان بیدار بودم.
این عکسو یک نصفهشبی که صبحش باید سر جلسه بودم گرفتم. خوابم نمیبرد. عکسو استوری کردم تو اینستا و روش نوشتم ما در زبان ترکی به کسی که بعد از خواندن چهار جلد کتاب آواشناسی از حقشناس و ثمره و مدرسی و لاری هایمن، ساعت یک نصفهشبی که صبحش کنکور داره کمدشو زیرورو میکنه تا جزوۀ صد سال پیش آواشناسیشو پیدا کنه و اونم بخونه بعد بخوابه میگیم: «یِمانان دُیمیییبدی، ایستیییر یالامانان دُیا». ینی با خوردن سیر نشده، میخواد با لیس زدنِ [ته ظرف] سیر بشه. ینی یه سال وقت داشته بخونه و الان که واپسین ساعات قبل از آزمونه، همچنان داره میخونه. واقعیت این بود که خوابم نمیبرد و میخواستم یه چیزی بخونم که چشام گرم بشه خسته شم. ولی حاشا و کلا!
حدودای چهار بالاخره بهزور خوابم برد، و قبل از شش، قبل از آلارم گوشیم بیدار شدم. یه جور استرس نهفته داشتم که نمود بیرونی نداشت ولی خوابو از چشام گرفته بود. جزوهبهدست صبحانه خوردم و لباس پوشیدم و ماسکمو زدم و به این صورت سوار ماشین شدم. یه سلفی گرفتم و استوری کردم که اون ضربالمثل ترکی رو به کسی که تو ماشین، تو مسیر آزمون هم همچنان جزوه دستشه هم میگن.
هفت رسیدم دانشگاه و بابا رفت. خلاصهها و گوشیمم بهش دادم که نبرم بدم بخش امانت آزمون. هیچی جز جامدادی و کارت آزمون و کارت شناسایی همرام نبود. گفتم دوازده تموم میشه و همین حدودا بیاد دنبالم. اون روز سالگرد بابابزرگم هم بود و قرار بود بریم سر خاک. وارد حیاط که شدم همه ماسک داشتن. موضوعی که منو به شگفتی وامیداشت مامان و باباها و شوهرهایی بودن که تو خیابون نشسته بودن. خدایی دیگه دانشجوی دکترا یا باید خودش بیاد، یا اگرم کسی از بستگانش میرسوندش همراهش نشینه پشت در. زشته. بچه که نیستیم. دیگه دقت نکردم مادرا دعا و تسبیح هم دستشون بود یا نه؛ ولی بهخاطر کرونا هم که شده نباید میومدن. از اونجایی که هیچی نداشتم بخونم و گوشی هم نداشتم، شروع کردم به شمردن. اول افرادو شمردم، بعد ماسکای سفیدو، بعد ماسکای آبی و سبز و مشکی. سفیدا بیشتر بود. سبز و آبی و مشکی دو سه تا. همه مقنعۀ مشکی داشتن و نتونستم آمار شال و روسریا رو بگیرم. عینکیا رو هم شمردم. همینجوری که توی صف ایستاده بودم و قدمبهقدم به محل تبسنجی نزدیک میشدم، سرعت نزدیک شدنم رو هم حساب کردم. دیگه تا برسم طول و عرض و تعداد آجرای ساختمونای اطراف رو هم حساب کرده بودم. اول از یه درگاه (گیت) رد شدیم و کفشامونو الکلی کردن. بعد یه دستگاهی گرفتن که احتمالاً وسایل الکترونیکی رو شناسایی میکرد. تفتیش بدنی نکردن دیگه. بعدشم یه آقایی جلوتر تبمونو گرفت و همزمان انگشتمونو گذاشتیم توی یه چیزی که سردرنیاوردم چیه. چون همه انگشتشونو میکردن تو اون دستگاه، جلوتر یه مسئول دیگه با پیسپیس! وایستاده بود انگشتمونو ضدعفونی کنه. این مرحله رو که رد کردیم، وارد یه دوراهی شدیم که براساس شمارهمون باید سمت راست یا چپ میرفتیم. من سالن ورزش دانشگاه بودم. یه عده هم ساختمان کلاسها بودن. دم در سالن یه گربه نشسته بود. منتظر وایستادم بره کنار که برم تو. نرفت. یه دختره اومد که بره تو. گفتم من از گربه میترسم، منو همراهی کن. گفت منم میترسم. گفتم پس بیا همدیگه رو همراهی کنیم :)) یه کم نزدیک در که شدیم صبر کردیم گربه بره کنار. ولی وقعی به حضور ما نمینهاد. برگشتم عقب که اگه حمله کرد بتونم فرار کنم :| چند نفر اومدن رد شدن و گربه هم بالاخره یه تکونی به خودش داد و رفت کنار. منم از فرصت استفاده کردم و دویدم تو :)) بیسکوییت و بطری آبو از دم در برداشتم و وارد سالنی که توش پر صندلی بود شدم. آروم آروم حرکت میکردم که بتونم اسم و رشتۀ ملتو بخونم :| فقط چهار نفر جز من زبانشناسی بودن. رقیه، سمانه، سمیرا، نگار. فامیلی رقیه آشنا بود. تو آزمون پارسال که اسفند پیارسال بود هم دیده بودمش. فعلاً نیومده بودن که ازشون بپرسم ارشد کدوم دانشگاه بودن. نشستم و نگاه به ساعت کردم. خیلی مونده تا آزمون شروع بشه. شروع کردم به شمردن صندلیا. ۹ صندلی در عرض سالن و ۱۶ صندلی در طول سالن بودن. من درست وسط سالن بودم. همونجایی که توپ رو میذارن و بازی شروع میشه. شمارش صندلیا که تموم شد، آدما رو شمردم، غایبا رو، ماسکای سفید، سبز، آبی و مشکی. عینکیا، مانتو رنگیا، چادریا. دیگه هر چیو که بشه شمرد شمردم. اجازه نمیدادن بلند شیم یا ماسکمونو برداریم صحبت کنیم. برگشتم عقب دیدم یکی از همرشتهایام اومده. سه تاشون پشت سر من بودن و رقیه جلو بود. ماسکمو کشیدم پایین و با پشت سری احوالپرسی کردم و سر صحبت رو به این صورت باز کردم که چقدر آمادگی داره. بعد ماسکمو زدم. گفت آمادگی چیه، شوهرم بهزور ثبتنامم کرده. الانم حاضریمو بزنن پا میشم میرم. من هیچ، من نگاه بودم. یکی از پشت سریاش غایب بودن. اشاره کرد به صندلی خالی و گفت نیومدن بعضیا. مسئول سالن داشت تذکر میداد سکوت کنیم. به مسئوله گفتم این صندلی جلوییم زبانشناسیه. میشه نگاه کنید ببینید جلویی اون چیه؟ رفت نگاه کرد اومد گفت زبانهای باستانی. زیست و زمین ردیف سمت راستم بودن و زبانشناسی و زبانهای باستانی همین ردیفی که من بودم. این دختره که رشتهش زمین بود پارسال تکرقمی شده بود؛ ولی قبول نشده بود. داشت با دوستش حرف میزد شنیدم. حوصلهم سر رفته بود. تازه داشتن دفترچهها رو میاوردن تو که پخش کنن. دیدم یه مورچه روی صندلیمه. آروم، یهجوری که له نشه برش داشتم و گذاشتم کنار پایۀ صندلی. امنترین جایی بود که به ذهنم میرسید. امیدوار بودم همونجا وایسته و تکون نخوره. هر چی تلاش میکردم بچسبه به زمین، انگشتمو ول نمیکرد و میومد روی دستم. نباید توجه بقیه رو جلب میکردم. دوباره آهسته خم شدم و براش توضیح دادم که نمیتونم روی دستم نگهشدارم. اگه روی دستۀ صندلیمم بشینه ممکنه وقتی به سؤالا جواب میدم له بشه. پس بهصلاحه که همونجا کنار پایه باشه. قبول کرد. آزمون هشتونیم شروع شد. شرح ماوقع آزمون رو قبلاً تو پست تروبتسکوی خوندید.
چهار ساعت بعد:
رقیه تنها همرشتهایم بود که تا آخر نشست. جلسه که تموم شد رفتم احوالپرسی کردم. تعحب کرد که اسمش تو خاطرم مونده بود. تا سر خیابون راجع به مصاحبه و استادا حرف زدیم. بابا نیومده بود و گوشی نداشتم زنگ بزنم ببینم کجاست. نیم ساعتی منتظر موندم و رفتم نگهبانی. ازش خواستم اجازه بده با تلفن اونجا زنگ بزنم. گفت تو راهه و داره میاد. تا برسه، اون دستی که باهاش شماره گرفته بودمو جدا نگهداشته بودم و حواسم بود به چشم و صورتم نزنم. تا سوار شدم، گفتم اسپری؛ دستم کروناییه. یه کم جلوتر پیشنهاد دادم من بشینم پشت فرمون. هنوز دقایقی از این گفته سپری نشده بود که ماشین به لرزه افتاد و صدای عجیب و غریبی از خودش درآورد. پیاده شدیم دیدیم پنچر شده :|
حالا شانسی که آوردیم مسیر وادی رحمت (اسم بهشت زهرای ما وادی رحمته. تو شهرای دیگه بهشت رضا، بهشت معصومه و بهشت سکینه هم میگن) هر بیست متر یه مکانیکیه. ما هم داشتیم میرفتیم سر خاک و وسط دو تا مکانیکی این اتفاق افتاد. ینی دو قدم جلوتر و دو قدم عقبتر مکانیکی بود و از این لحاظ جای نگرانی نبود.
اینجا بابا داره لاستیکو عوض میکنه و میپرسه اگه من نبودم چی کار میخواستی بکنی. که قبل از پاسخ دادن، اون یارویی که باهاش ارتفاع جکو تنظیم میکردو گرفتم ببینم میتونم تکونشم بدم که دیدم زورم نمیرسه. باز کردن پیچای لاستیکم امتحان کردم که اینم نشد. وقتی اطمینان حاصل کردم که خودم از پسش برنمیام گفتم خب زنگ میزنم امدادخودرو. حالا تو یه سکانسی بابا رفته تو مکانیکی و من کنار ماشینم. منتظر بودم یه جوانمرد نگهداره بپرسه ببینه کمک لازم دارم یا نه. هیشکی واینستاد. تو فیلما وایمیستادن کمک میکردن :| افسانه بودن اونا؟
لاستیکه رو تو مکانیکیه گذاشتیم. گفت باید ببره یه جای دیگه با لیزر نمیدونم چی کارش کنه. اونجا ابزارشو نداشت. گفتیم درست که شد با اسنپ بفرسته به آدرسی که بهش دادیم.
تو سکانس پایانی ماشین درست شده و از سر خاک برمیگردیم و داریم میریم خونه. اینجا چون قشنگ میخندم، گفتم این لبخند زیبامو ازتون دریغ نکنم. این لبخندو قدر بدانید که فقط اینجا گذاشتم و اینستا از این عکسا نمیذارم. اون ابر کوچیک روی مچم، هم بابت اینه که بیش از حد شرعی بیرون بود هم اینکه ساعتی که رو مچم بود، مدلش رمز پستای دخترانهست. یه وقت کسی ساعتشناس حرفهای باشه رمز لو میره :|
خدایی به این قیافه میاد از جلسۀ کنکور برگشته باشه و شب قبلشم یه ساعت خوابیده باشه و شب قبلتر سه چهار ساعت؟ چه انرژیای دارم :))