۲۰۲۷- امیدوارم دوباره همدیگه رو ببینیم
من برای سفرم به تبریز از هفتهها قبل برنامهریزی کرده بودم. خردادماه کلاس نداشتم. روزهایی که در مدرسه مراقبت داشتم، بعد از امتحان مستقیم میرفتم فرهنگستان و روزهایی که مراقبت نداشتم هم از اول صبح فرهنگستان بودم تا وقتی ساعت کاری تموم بشه. با احتساب دو روز تعطیلی رسمی خرداد، تا آخر ماه باید ۱۳۰ ساعت کار میکردم. ۲۱ خرداد، ساعت کاریم کامل پر شده بود. یک ساعت هم بیشتر موندم و چهارشنبه عصر وسایلم رو جمع کردم. خوراکیهای توی کشو و کتابهام، لپتاپم، لیوانم، فلاسکم. با بعضی از همکارام خداحافظی کردم و شمارهٔ تلفنم رو روی میز گذاشتم که اگر نبودم و کسی کاری داشت با این شماره تماس بگیره. گزارش کارهامو به رئیس تحویل دادم و گفتم یه مدت نمیام. گفتم ساعت کاری این ماهم پر شده و دو هفته از تیرماه رو هم که خودتون به همه مرخصی دادید. در مجموع یک ماه قرار بود نباشم و خوشحال بودم از این بابت. بهویژه بعد از حواشی کاری اخیر، که اونجا و آدماش از چشمم افتاده بودن و هر چی کمتر میدیدمشون خوشحالتر بودم.
پنجشنبه آخرین روز مراقبت نهاییها بود. یکشنبه هم روز امتحان درس خودم بود که نهایی نبود و طراح سؤالات و مصحح خودم بودم. تصمیم داشتم برگههای دانشآموزانم رو که تحویل گرفتم سریع تصحیح کنم و نمرهها رو تحویل مدرسه بدم و برم تبریز. پنجشنبه ظهر بعد از آخرین مراقب وقتی به خونه برمیگشتم چندتا طالبی گرفتم. هنوز زندگی به روال عادی در جریان بود. هنوز آرامش برقرار بود. ناهار درست کردم و با برادرم آخرین ناهار خواهر و برادری رو خوردیم. برادرم اون شب مهمون خونهٔ پدر همسرش بود. شب تنها بودم و با صدای موشکها تا صبح خوابم نبرد. شب بعدی و شب بعدتر هم. این سه شب سه سال طول کشید. امتحان یکشنبه لغو شد و ادارهها تعطیل شد. برادرم یکشنبه صبح برگشت. پدر و مادرم هم یکشنبه صبح رسیدن تهران. از تبریز برای من و برادرم غذا و خوراکی آورده بودن. از باغمون میوه آورده بودن. اومده بودن برای تمدید قرارداد خونهٔ من و گرفتن خونه برای برادرم و عروسمون. و برنامهریزی برای مراسمشون. ظهر موقع خوردن ناهار دوباره سروصدا بلند شد. مامان نتونست چیزی بخوره. این آخرین ناهار چهارنفرهمون قبل از اینکه برادرم بره سر خونه زندگیش بود. من این سه شب به این صداها عادت کرده بودم و انقدر که مامان و بابا و برادرم غافلگیر شدن و ترسیدن نترسیدم. مخصوصاً حالا که دیگه تنها هم نبودم. برادرم میگفت فکر نمیکردم صداهای این سمت انقدر بلند باشه. گفت اگه میدونستم تو یه همچین شرایطی بودی میومدم پیشت. مامان گفت چرا نگفتی سروصدای این ور انقدر شدیده؟ بابا گفت اینجا جای موندن نیست، وسایلتونو جمع کنید فردا برمیگردیم!
یکشنبه شام مهمون خونهٔ پدر عروسمون بودیم. قرار شد میوههای باغ رو ببریم خونهٔ اونا و برادرم هم همونجا بمونه و سهتایی برگردیم تبریز. اینترنت و نقشهها درست کار نمیکردن و راهو اشتباه نشون میدادن. ترافیک بود. چند بار گم شدیم و بارها مسیرها رو اشتباه رفتیم و یه مسیر نیمساعته رو سه ساعت طول کشید که برسیم خونهشون. ساعت دوازده تازه داشتیم شام میخوردیم. برادرم با اونا موند. سهتایی با بغض و غم برگشتیم. برگشتنی هم به جای اینکه برگردیم سمت خونه، سر از جاهای دیگه درآوردیم و در شرایطی که نه نقشه درست کار میکرد نه اینترنت و بالای سرمون موشکباران بود، با ترس و نگرانی و موقع اذان صبح رسیدیم خونه.
آدم واقعاً به یکباره میتونه همه چیزشو از دست بده. تا ظهر وسیلههامو جمع کردم. چیزهایی که ممکن بود تو این یک ماه فاسد بشن رو با خودمون برداشتیم. یخچال رو مرتب کردم. همهٔ کتابام، لباسام، گلهایی که بزرگشون کرده بودم و جاهای مورد علاقهمو پشت سرم جا گذاشتم، با امید به اینکه دوباره برمیگردیم یه چمدون کوچیک بستم و راهی شدیم. هر کاری میکردم حس آخرین بار بودن میداد. آدم موقع بستن چمدون میفهمه چقدر دلبسته به وسیلههاش شده. به خونه نگاه کردم و گفتم لطفاً سالم بمون تا برگردم. چهارتا از گلدونام که کوچیکتر و ضعیفتر بودن رو با خودم برداشتم و پنجمی و ششمی و هفتمی که سنگینتر بودن موندن. به برادرم گفتم اگه تونستی سر بزن و بهشون آب بده. موقع قفل کردن در خونه بغض کرده بودم. وقتی از جنگزدههای سوری پرسیده بودن قبل از ترک خونه، آخرین وسیلهای که برداشتن چی بوده؟ یک نفر جواب داده بود: فقط کلید خونهم. چون فکر میکردم موقته و خیلی زود برمیگردم. یه کم بعد از اینکه ما راهی شدیم پیام داده بودن که فلان منطقه رو خالی کنید قراره بزنیم. و زده بودن. ما تو فلان منطقه بودیم. به برادرم گفتم نمیخواد بری به گلدونا آب بدی، فقط مراقب خودت باش. هیچ کس نگران خودش نبود. همه نگران همدیگه بودن. این چند روز که تنها بودم همه نگرانم بودن و از وقتی که شرایطم رو از نزدیک دیده بودن نگرانتر. برای همین اصرار داشتن تنها نمونم. کاش چندتا از من وجود داشت که همزمان میتونستم کنار آدمهای مهم زندگیم باشم.
بعد از اینکه جواب پیام همدلانهٔ دوست مصری و دوستان عراقی رو دادم اینترنت قطع شد و حالا فقط بعضی از برنامهها و سایتهای داخلی باز میشه. صبح روزی که رسیدیم تبریز صدای وحشتناک بلندی از خواب بیدارمون کرد. با این حال، خیال اقوام و فامیل از سمت من راحت بود که تنها نیستم. نمیدونم از کجا بود و صدای چی بود ولی میدونم که این شرایط و روزهای سخت هم میگذره و تموم میشه، اما یادمون نمیره کیا توی این وضیعت نگرانمون بودن، هر روز باهامون حرف میزدن، خبر میگرفتن و به آرامش دعوتمون میکردن و نمیذاشتن حس کنیم تنها هستیم.
به امید روزهای بهتر
برگشتن روال قبل به زندگی
پیروزیمون
خار شدن کسی که راحتی این مملکت براش سخته دیدنش