پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۱۹۸۹- که تو خشنود باشی و ما رستگار

يكشنبه, ۱۱ شهریور ۱۴۰۳، ۱۲:۳۹ ب.ظ

پارسال این موقع ما تو مسیر برگشت از سفر اربعین بودیم. همسفرهامون نزدیک همدان راهشونو کج کردن سمت تبریز و ما اومدیم تهران. یا اگه دقیق‌تر بگم رفتیم کرج. اون روزا ذهنم درگیر نتایج استخدامی و دفاع پروپوزال بود. نتایج اولیهٔ آزمون رو هفتهٔ اول شهریور، وقتی ما کربلا بودیم اعلام کرده بودن. یه مهلت چندروزه هم داده بودن که مدارکمونو تو سایتشون بارگذاری کنیم. از همون‌جا فرستادم مدارکو. سیم‌کارتمو گذاشته بودم تو ماشین، تو پارکینگ مرز. تازه رسیده بودیم که پیامک زدن فردا صبح (۱۲ شهریور) بیا فلان‌جا برای مصاحبه یا همون گزینش. تو اون مرحله فقط سؤالای مذهبی و اعتقادی و سیاسی و اجتماعی پرسیدن، ولی بعداً گزینش علمی و عملی هم داشتیم. فردای گزینش که ۱۳ شهریور باشه هم روز دفاع از پروپوزالم بود. مامان و بابا اون روز برگشتن تبریز. ظهر روزی که از پروپوزالم دفاع کردم، با استاد ناظر دفاعم (هر دفاعی یه استاد راهنما، یک یا چند استاد مشاور، یک داور داخلی، یک داور خارجی و یک استاد ناظر داره) و دوتا از هم‌کلاسیام ناهار رفتیم «برادران». یه رستوران نزدیک دانشگاه. هر کی مهمون خودش بود. بی‌مناسبت. عصرش به‌قدری حالم بد بود که از شدت ضعف و خستگی سفر و استرس گزینش و دفاع رفتم زیر سِرُم. مامان و بابا هم برگشته بودن تبریز و فقط برادرم پیشم بود. اون موقع یه خونه تو کرج اجاره کرده بودیم و برادرم اونجا کار می‌کرد. منم شاغل نبودم و قرارمون بر این بود که من خوابگاه بمونم و آخر هفته‌ها یه سر برم کرج. تو آزمون استخدامی هم تهران رو انتخاب کرده بودم. از ۲۹ فروردین که از طرف وزارت علوم برای افطاری بیت دعوت شده بودم خوابگاه بودم تا ۱۹ تیر. تابستون خوابگاهو تحویل دادم و رفتم کرج ولی تصمیم داشتم از مهرماه دوباره خوابگاه بگیرم که یهو کار برادرم منتقل شد تهران. بابا هم اومد تهران یه خونه نزدیک دانشگاه من اجاره کرد برامون. ۳۱ شهریور قرارداد خونهٔ تهرانو امضا کردن، ولی ما هنوز کرج بودیم و اسباب‌کشی نکرده بودیم تهران. ۱ مهر رفتم بانک که هزینهٔ مصاحبهٔ عملی آموزش‌وپرورش رو واریز کنم. باید فیش می‌گرفتیم و اینترنتی نمی‌شد انجام داد. برگشتنی از فرهنگستان زنگ زدن که می‌خوایم استخدامت کنیم، پاشو بیا اینجا، مدارکتم بیار. من تو مدارکی که به فرهنگستان تحویل دادم آدرس خونه‌ای رو نوشتم که هنوز ندیده بودمش و فقط یه روز از امضای قراردادش می‌گذشت. از مهرماه شروع به کار کردم و همزمان با کار، گواهی عدم سوءپیشینه و عدم اعتیاد هم گرفتم بردم براشون. هفتهٔ اول کارم تو فرهنگستان به این صورت بود که آفتاب نزده از کرج راه می‌افتادم و حدودای ۹ می‌رسیدم اونجا. ظهر یا بعدازظهرم از اونجا راه می‌افتادم سمت کرج و عصر و یه وقتایی شب جنازه‌م می‌رسید خونه. ۱۰ مهر اسباب‌کشی کردیم تهران. صبح می‌رفتم سر کار، ظهر برمی‌گشتم خونه یا می‌رفتم دانشگاه. یه وقتایی هم تا شب پیش هم‌اتاقیای سابقم می‌موندم و شب برمی‌گشتم خونه. تا اینکه ۲۸ مهر نتایج نهایی آموزش‌وپرورش اعلام شد. جمعه صبح از آموزش‌وپرورش زنگ زدن که همین الان پاشو بیا اداره ابلاغتو بگیر از فردا برو سر کلاس. فکر نمی‌کردم به این زودی بفرستنم مدرسه. من هنوز دوره ندیده بودم. اون روز سر اینکه اون منطقه رو نمی‌خوام و ادبیات می‌خوام بحثم شد و ابلاغمو نگرفتم. فرداش مثل همیشه رفتم فرهنگستان. شنبه‌ها روز جلسه‌ست. موضوع مدرسه رو بعد از جلسه باهاشون مطرح کردم. مخالفتی نکردن. گفتن ساعت کاریتو مثل استادها شناور می‌کنیم که بتونی تا عصر بمونی (هیئت‌علمیای اونجا می‌تونن دیر بیان و تا عصر بمونن)، ولی یه قرارداد جدید امضا می‌کنیم با حقوق کمتر. قبول کردم. چند روز بعد (۳ آبان) از اداره زنگ زدن که باشه به جای اون منطقه بیا برو فلان منطقه تدریس کن. فلان منطقه دلخواهم نبود و به‌لحاظ مسافت بازم دور بود (دورتر بود)، ولی از اینکه زورم رسیده بود که اون منطقه‌ای که اولش گفته بودن نرم حس خوبی داشتم. اونجا قرار بود سه‌تا درس بی‌ربط تدریس کنم. دو هفته در بهت و حیرت و نارضایتی و غلط کردم سپری شد. به انصراف و استعفا فکر می‌کردم. یهو یه مدرسه پیدا شد که معلم ادبیات نداشت و فرستادنم اونجا. یه جای خیلی دور. خیلی خیلی دور. وقتی وقایع این یک سالو مرور می‌کنم می‌بینم هر لحظه‌ش برام غیرمنتظره و پیش‌بینی‌نشده بود. حتی سر دفاع از پرپوزالم اونی که قرار بود داوری کنه یهو تبدیل شد به مشاور؛ بعد به داور جدید بعد از داوری گفتن تو هم مشاور دوم این رساله باش. مسیر و مقصد هر لحظه تغییر می‌کرد. در شرایطی که نمی‌تونستم برای چند روز بعد و حتی چند ساعت بعدم برنامه‌ریزی کنم مثلاً یهو سروکلهٔ خواستگاری که تو فکر مهاجرته پیدا می‌شد. یا یکی که تو فلان شهره و اول باید سر اینکه کدوممون محل کارشو عوض کنه به توافق برسیم میومد سراغم. هر چند وقت یه بارم یکیو معرفی می‌کردن برای برادرم. ما هم با گل و شیرینی پا می‌شدیم می‌رفتیم خواستگاری. درسته که همچنان نمی‌تونم چیزی رو پیش‌بینی کنم ولی احتمال اینکه برادرم زودتر از من ازدواج کنه زیاده و این یعنی باید خودمو برای تنها زندگی کردن آماده کنم؛ چیزی که قبلاً در مخیله‌م هم نمی‌گنجوندم این سبک زندگی رو، ولی حالا باید بگُنجونم.

کاش زودتر تکلیف انتقالیم مشخص بشه و حداقل بدونم امسال تو کدوم مدرسه چی قراره تدریس کنم. از هفتهٔ دیگه دوره‌های مهارت‌آموزیمون شروع میشه و هنوز نگفتن کجا و تا کی قراره برگزار بشه این کلاس‌ها. اگه صبح تا عصر باشه مجبورم از فرهنگستان مرخصی بگیرم. رساله‌م هم هست. امسال سال پنجم دکتریمه و احتمالاً دانشگاه یه جریمه‌ای تعهدی چیزی بگیره بابت سنوات و دیرکرد. البته هنوز سال‌بالایی‌هامونم دفاع نکردن، ولی من چی کار به اونا دارم. 

خدایا چنان کن سرانجام کار...

۰۳/۰۶/۱۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

امید

بابا

مامان

نظرات (۱۴)

ولی از اینکه زورم رسیده بود که اون منطقه‌ای که اولش گفته بودن نرم حس خوبی داشتم. 

صرفا فقط از اینکه حرف خودتون به کرسی نشسته بود راضی بودید؟ 

 

پاسخ:
خواستن و توانستن حس خوبی به شما نمی‌ده؟ من اون روز ساعت‌ها باهاشون بحث کردم. همه‌شون می‌گفتن نمیشه و همینه که هست. توی اطلاعیه‌شون نوشته بودن منطقهٔ خدمتتون همینه که هست، تغییر نمی‌دیم. اصرار نکنید و نامه نیارید. اینکه من بدون پارتی و توصیهٔ کسی تونسته بودم حرفمو به کرسی بنشونم جای خوشحالی نداشت؟
قبلاً تو این پست در مورد برخوردشون بیشتر توضیح داده بودم:

همین‌طور که مطلب پست رو می‌خوندم برگشتم ببینم عنوانش «ما را به سخت‌جانی...» هست یا نه و تعجب کردم که نبود :)

پاسخ:
اونو دیگه پذیرفتم و الان قبول دارم که سخت‌جانم. ولی نگرانِ تهِ این سختی و سخت‌جانی‌ام. رنج بیهوده نباشه یه وقت. رنج بی‌گنج نباشه یه وقت. برای همین اون عنوانو گذاشتم.

الهی از مصادیق الذین جاهدوا فینا باشید...🌾🌻

پاسخ:
ان‌شاءالله 

منم یه زمانی زندگی بدو بدو و شلوغ پلوغی داشتم، وخیلی دوستش می داشتم، طویله هات رو که می خونم ، تعجب میکنم چرا لذت نمی برید ازش😊 اوج خوشی برای من جنازه رسیدن به خونه بود

پاسخ:
پس برداشت کلیتون از این نوشته‌ها اینه که لذت نمی‌برم؟! 🙄
ببین طبیعیه که دوری از عزیزان و سروکله زدن با یه عده نالایق لذت‌بخش نباشه ولی هدف کلی من از بیان این حرف‌ها انتقال تجربه‌ست نه اینکه غر بزنم که وای چه زندگی مزخرفی.

وای خدا قوت. من فقط با خوندنش خستگی بهم غلبه کرد :)) حق داری خسته باشی :*

پاسخ:
پس تو هم خسته نباشی.
الان یکی از همکارام که دوره رو گذرونده یه پیام از یه کانالی برام فرستاد که زمان و مکان دوره‌های جدید مهارت‌آموزی رو نوشته بود. از هفت صبح تا شش عصر، هر روز تا آخر شهریور. پودمان دوم هم پاییز. نوشته بود یه جلسه غیبتم نمی‌تونید بکنید وگرنه حذف میشید. حالا من اگه بتونمم از اوناش نیستم که غیبت کنم ولی فرهنگستانو چی کار کنم؟ اونجا انقدر برام مفیده که یک ثانیه‌شم دوست ندارم از دست بدم. شنبه دوتا جلسه دارم و نمیشه نباشم، دوشنبه هم نکوداشت مرادی کرمانیه. 
حالا این دوره‌ها کجاست؟ شهر ری. فکر کن هر روز حداقل سیصد چهارصد تومن باید برای اسنپ کنار بذارم. یه ماهم نرم فرهنگستان و حقوق نگیرم. پنج شش میلیونم که هزینهٔ این دوره‌هاست. همهٔ اینا یه طرف، اینکه هر کی تو دوره‌ها شرکت کرده میگه مطالبش بی‌فایده و به‌دردنخور بوده و هیچی یادشون ندادن و استادها اومدن الکی از این‌ور اون‌ور حرف زدن خاطره تعریف کردن هم یه طرف. اون وقت یه سریا کامنت می‌ذارن که چرا لذت نمی‌بری 🙄🥲

فرصت نمیکنم همه پستاتون رو بخونم همین که میگید برخوردشان خوب نبوده می‌پذیریم ازتون

پاسخ:
والا من خودمم فرصت نمی‌کنم همهٔ پستامو بنویسم.

واااای هرکار می‌کنی نکوداشتِ عزیز دلم، هوشنگ مرادی کرمانی رو برو 😭❤️

واقعا چقدر پیچیده است ها! اینجور جاها نیاز مبرم به یه پارتی یا کسی که آدم رو «بشناسه» حس میشه. کسی که بدونه فرهنگستان رفتن برات و برای آ.پ شونصد برابر مفیدتر از شرکت در دوره مهارت‌آموزیه

پاسخ:
تولدشه و قراره براش جشن بگیریم. همه هم می‌تونن شرکت کنن. 

چه انتظاری داری وقتی یه سریاشون انقدر بی‌سوادن که به فرهنگستان می‌گن فرهنگسرا. تحصیلکرده‌هاشون معلمایی هستن که فکر می‌کنن من هر روز می‌رم که به جای کراوات درازآویز زینی رو تصویب کنم. بعد انقدر بقیهٔ معلما این‌جور دوره‌ها رو پیچوندن و این و اونو جای خودشون برای امتحان فرستادن که وقتی شرایطتو به اونی که مسئوله توضیح می‌دی اصلاً گوش نمی‌ده. فکر می‌کنن تو هم یکی مثل اونای دیگه.

تو یکی از نظرات نوشتی نگران ته این سختی و سخت جانی هستی که رنج بیهوده‌ای نباشه، میشه بهم بگی چطوری بر این نکرانی غلبه میکنی؟

من خودم شش ماهه درگیر یه مشکلی شدم که عملا زندگیم متوقف شده، شاید به تعداد انگشتای دستم روزی بوده باشه که گریه نکرده باشم تو این شش ماه. ولی هرطوری هست با کمری که از غصه خم شده بازم پا میشم و هرکاری از دستم برمیاد بر رفع مشکلم انجام میدم کنارشم دعا و توسل و... ولی خب مگه من چقدر توان دارم؟ چقد ایمانم قوی عه؟ خیلی وقتا ناامید میشم گله میکنم ازسختی امتحانم و رنجی که میکشم گاهی میبرم جوری که الان گاهی دعا میکنم اگر قرار نیست مشکلم حل بشه عمرم طولانی نباشه و زودتر برم از دنیا. البته چون مضطرم باز دوباره برمیگردم به همون سجاده‌م. اما ترسه هیچ وقت نمیره ترس اینکه اگر همون چیزایی که ازش میترسم بشه چی؟ 

پاسخ:
اگه تَه رو این دنیا در نظر بگیری حق داری نگران باشی ولی اگه بعد از مرگ و اونی که قول پاداش داده رو هم در نظر بگیری نگرانیت کمتر میشه و می‌مونه یه نگرانی که اونم حبط اعماله (گوگل کن ببین چیه اگه نمی‌دونی 🙄).

آره درست میگی پناه بر خدا. امیدوارم خودش صبر و تسلیم بودنم بده بهم. 

پاسخ:
به منم صبر بده که اومدم اداره میگن هنوز جلسهٔ کمیتهٔ انتقالات تشکیل نشده. میگم کی میشه؟ میگن نمی‌دونیم، هر روز سر بزنید. 
تلفنم جواب نمی‌دن باید سر بزنم!

چه حق الناسی به گردنشونه، انشاالله گره این کارت باز بشه چون نیتتم خوبه. میفهمم چقدر اذیت کننده و دلسرد کننده‌ست. من بین اسما خدا جبار رو خیلی دوست دارم همش میگم خدایا میدونم یه جایی یه روزی جبران میکنی. 

پاسخ:
هر موقع می‌رم اون قسمت اداره، درد خودم یادم می‌ره. یکی اومده بود با ۱۵ سال سابقه، انتقالی نمی‌دادن. مسیرش از منم دورتر بود. گریه می‌کرد.
یکی اومده بود بچه کوچیک بغلش بود.

پست هات خوندم چقدررر چالش داشتی و درگیر بودی 😓😓 چرا مهاجرت نمیکنی نسرین؟؟ من از خدام بودم خواستگاری داشتم که تو فکر مهاجرته و باهاش میرفتم واقعا .انشالله که بهترین ها برات رقم بخوره برامنم دعا کن .فقط مراقب باش مثل من دیسک کمر و سیاتیک نگیری بار سنگین بلند نکن کار سنگین نکن.

پاسخ:
اتفاقاً امروز پله‌های اداره رو با هشت جلد کتابی که از دانشگاه امانت گرفته بودم و از اونجا می‌خواستم ببرم کتابخونه پسش بدم بالا پایین می‌کردم.

ای بابا قدر سلامتیت بدون 🥲بعضی چیزها که دست خودمون هست رعایت کنیم .

پاسخ:
♥️
۱۴ شهریور ۰۳ ، ۱۶:۲۱ محمدحسین پارسائیان

واقعا بعضی چیزها خستگی آوره

اونم تو هوای آلوده و فضای شهری تهران

ان شا الله که تو زندگی تون موفق بشید

و کار و همسر و زندگی طبق میلتون رو پیدا کنید

 

+ مدت ها بود وبلاگ ها رو نمیخوندم و شاید فراموش کرده بودم که وبلاگ شما هست ولی الان که اسم وبلاگ رو دیدم و برام آشنا اومد خوشحال شدم که هنوز هستید و مینویسید

در پناه اهل بیت ان شا الله 🌹

پاسخ:
ممنونم.

یادش به‌خیر. دو سال پیش ازم خواستید عمود ۱۳۸۷ به نیت شما قدم بردارم.

شانسی که ما آوردیم این بود که پودمان‌هامون مجازی برگزار شد. حتی یه درصد هم فایده نداشت. من خودخوان جزوه‌ها رو خوندم فقط. 

پاسخ:
شهرهای دیگه چون تعداد کمه مجازیه، ولی اینجا زیادیم. همه میگن بی‌فایده‌ست ولی من از این می‌سوزم که به‌خاطر این بی‌فایده چیزای بافایده رو هم از دست می‌دم.


دل به دل راه داره؟ چند روزه همه‌ش فکر توأم. دیروز چند بار اومدم وبلاگت، کامنتا رو باز کردم یه چیزی نوشتم، پاک کردم، نوشتم، پاک کردم، نوشتم، بعد دیگه ارسال نکردم اومدم بیرون از وبلاگت. کانالتو ندارم ولی بی‌خبر هم نیستم از حال و روزت. خیلی خوشحالم برات. 
الانم هم دلتنگ قلمتیم، هم خودت، هم هنوز به یادت. 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">