۱۹۸۹- که تو خشنود باشی و ما رستگار
پارسال این موقع ما تو مسیر برگشت از سفر اربعین بودیم. همسفرهامون نزدیک همدان راهشونو کج کردن سمت تبریز و ما اومدیم تهران. یا اگه دقیقتر بگم رفتیم کرج. اون روزا ذهنم درگیر نتایج استخدامی و دفاع پروپوزال بود. نتایج اولیهٔ آزمون رو هفتهٔ اول شهریور، وقتی ما کربلا بودیم اعلام کرده بودن. یه مهلت چندروزه هم داده بودن که مدارکمونو تو سایتشون بارگذاری کنیم. از همونجا فرستادم مدارکو. سیمکارتمو گذاشته بودم تو ماشین، تو پارکینگ مرز. تازه رسیده بودیم که پیامک زدن فردا صبح (۱۲ شهریور) بیا فلانجا برای مصاحبه یا همون گزینش. تو اون مرحله فقط سؤالای مذهبی و اعتقادی و سیاسی و اجتماعی پرسیدن، ولی بعداً گزینش علمی و عملی هم داشتیم. فردای گزینش که ۱۳ شهریور باشه هم روز دفاع از پروپوزالم بود. مامان و بابا اون روز برگشتن تبریز. ظهر روزی که از پروپوزالم دفاع کردم، با استاد ناظر دفاعم (هر دفاعی یه استاد راهنما، یک یا چند استاد مشاور، یک داور داخلی، یک داور خارجی و یک استاد ناظر داره) و دوتا از همکلاسیام ناهار رفتیم «برادران». یه رستوران نزدیک دانشگاه. هر کی مهمون خودش بود. بیمناسبت. عصرش بهقدری حالم بد بود که از شدت ضعف و خستگی سفر و استرس گزینش و دفاع رفتم زیر سِرُم. مامان و بابا هم برگشته بودن تبریز و فقط برادرم پیشم بود. اون موقع یه خونه تو کرج اجاره کرده بودیم و برادرم اونجا کار میکرد. منم شاغل نبودم و قرارمون بر این بود که من خوابگاه بمونم و آخر هفتهها یه سر برم کرج. تو آزمون استخدامی هم تهران رو انتخاب کرده بودم. از ۲۹ فروردین که از طرف وزارت علوم برای افطاری بیت دعوت شده بودم خوابگاه بودم تا ۱۹ تیر. تابستون خوابگاهو تحویل دادم و رفتم کرج ولی تصمیم داشتم از مهرماه دوباره خوابگاه بگیرم که یهو کار برادرم منتقل شد تهران. بابا هم اومد تهران یه خونه نزدیک دانشگاه من اجاره کرد برامون. ۳۱ شهریور قرارداد خونهٔ تهرانو امضا کردن، ولی ما هنوز کرج بودیم و اسبابکشی نکرده بودیم تهران. ۱ مهر رفتم بانک که هزینهٔ مصاحبهٔ عملی آموزشوپرورش رو واریز کنم. باید فیش میگرفتیم و اینترنتی نمیشد انجام داد. برگشتنی از فرهنگستان زنگ زدن که میخوایم استخدامت کنیم، پاشو بیا اینجا، مدارکتم بیار. من تو مدارکی که به فرهنگستان تحویل دادم آدرس خونهای رو نوشتم که هنوز ندیده بودمش و فقط یه روز از امضای قراردادش میگذشت. از مهرماه شروع به کار کردم و همزمان با کار، گواهی عدم سوءپیشینه و عدم اعتیاد هم گرفتم بردم براشون. هفتهٔ اول کارم تو فرهنگستان به این صورت بود که آفتاب نزده از کرج راه میافتادم و حدودای ۹ میرسیدم اونجا. ظهر یا بعدازظهرم از اونجا راه میافتادم سمت کرج و عصر و یه وقتایی شب جنازهم میرسید خونه. ۱۰ مهر اسبابکشی کردیم تهران. صبح میرفتم سر کار، ظهر برمیگشتم خونه یا میرفتم دانشگاه. یه وقتایی هم تا شب پیش هماتاقیای سابقم میموندم و شب برمیگشتم خونه. تا اینکه ۲۸ مهر نتایج نهایی آموزشوپرورش اعلام شد. جمعه صبح از آموزشوپرورش زنگ زدن که همین الان پاشو بیا اداره ابلاغتو بگیر از فردا برو سر کلاس. فکر نمیکردم به این زودی بفرستنم مدرسه. من هنوز دوره ندیده بودم. اون روز سر اینکه اون منطقه رو نمیخوام و ادبیات میخوام بحثم شد و ابلاغمو نگرفتم. فرداش مثل همیشه رفتم فرهنگستان. شنبهها روز جلسهست. موضوع مدرسه رو بعد از جلسه باهاشون مطرح کردم. مخالفتی نکردن. گفتن ساعت کاریتو مثل استادها شناور میکنیم که بتونی تا عصر بمونی (هیئتعلمیای اونجا میتونن دیر بیان و تا عصر بمونن)، ولی یه قرارداد جدید امضا میکنیم با حقوق کمتر. قبول کردم. چند روز بعد (۳ آبان) از اداره زنگ زدن که باشه به جای اون منطقه بیا برو فلان منطقه تدریس کن. فلان منطقه دلخواهم نبود و بهلحاظ مسافت بازم دور بود (دورتر بود)، ولی از اینکه زورم رسیده بود که اون منطقهای که اولش گفته بودن نرم حس خوبی داشتم. اونجا قرار بود سهتا درس بیربط تدریس کنم. دو هفته در بهت و حیرت و نارضایتی و غلط کردم سپری شد. به انصراف و استعفا فکر میکردم. یهو یه مدرسه پیدا شد که معلم ادبیات نداشت و فرستادنم اونجا. یه جای خیلی دور. خیلی خیلی دور. وقتی وقایع این یک سالو مرور میکنم میبینم هر لحظهش برام غیرمنتظره و پیشبینینشده بود. حتی سر دفاع از پرپوزالم اونی که قرار بود داوری کنه یهو تبدیل شد به مشاور؛ بعد به داور جدید بعد از داوری گفتن تو هم مشاور دوم این رساله باش. مسیر و مقصد هر لحظه تغییر میکرد. در شرایطی که نمیتونستم برای چند روز بعد و حتی چند ساعت بعدم برنامهریزی کنم مثلاً یهو سروکلهٔ خواستگاری که تو فکر مهاجرته پیدا میشد. یا یکی که تو فلان شهره و اول باید سر اینکه کدوممون محل کارشو عوض کنه به توافق برسیم میومد سراغم. هر چند وقت یه بارم یکیو معرفی میکردن برای برادرم. ما هم با گل و شیرینی پا میشدیم میرفتیم خواستگاری. درسته که همچنان نمیتونم چیزی رو پیشبینی کنم ولی احتمال اینکه برادرم زودتر از من ازدواج کنه زیاده و این یعنی باید خودمو برای تنها زندگی کردن آماده کنم؛ چیزی که قبلاً در مخیلهم هم نمیگنجوندم این سبک زندگی رو، ولی حالا باید بگُنجونم.
کاش زودتر تکلیف انتقالیم مشخص بشه و حداقل بدونم امسال تو کدوم مدرسه چی قراره تدریس کنم. از هفتهٔ دیگه دورههای مهارتآموزیمون شروع میشه و هنوز نگفتن کجا و تا کی قراره برگزار بشه این کلاسها. اگه صبح تا عصر باشه مجبورم از فرهنگستان مرخصی بگیرم. رسالهم هم هست. امسال سال پنجم دکتریمه و احتمالاً دانشگاه یه جریمهای تعهدی چیزی بگیره بابت سنوات و دیرکرد. البته هنوز سالبالاییهامونم دفاع نکردن، ولی من چی کار به اونا دارم.
خدایا چنان کن سرانجام کار...
ولی از اینکه زورم رسیده بود که اون منطقهای که اولش گفته بودن نرم حس خوبی داشتم.
صرفا فقط از اینکه حرف خودتون به کرسی نشسته بود راضی بودید؟