1075- تغییر (1)
هماتاقیام زیاد اهل صبونه نیستن و چون معمولاً دیر بیدار میشن، اولین وعدهی غذاییشون ناهاره. ولی بعضی روزای تعطیل اگه حس و حال صبونه داشته باشن میخورن. منم چون تعطیل و غیرتعطیل زود بیدار میشم، وقتی اینا خوابن صبونهمو میخورم و هیچ وقت پیش نیومده باهاشون سر یه سفره باشم.
صبح چند تا بیسکویت خوردم و صبر کردم بیدار شن. حدودای یازده کتری رو گذاشتم روی گاز و کمکم بیدار شدن. فهیمه (هماتاقی شمارهی 2) رفت برای نسیم نیمرو درست کنه و اَسرا (هماتاقی شمارهی 3) یه تخممرغ برداشت ببره برای آبپز کردن. نسیم هم رفت ظرفهای دیشبشون رو بشوره. آب جوشید و من برای خودم و اونا برای خودشون چایی دم کردن و
همیشه روی تختخوابم غذا میخورم.
بشقاب کره و پنیرمو برداشتم و آوردم گذاشتم توی سفرهشون. نسیم داشت نیمرو میخورد و وقتی منو پای سفره دید لقمه توی دستش، خشکش زد. نگاه به هماتاقی شماره 2 کرد. بعد نگاه به من کرد. هماتاقی شمارهی 3 تخممرغ آبپز به دست وارد اتاق شد و دم در خشکش زد. اومد نشست و یه نگاه به نسیم و یه نگاه به هماتاقی شمارهی 2 انداخت. بعد شیما اومد. همونجا دم در خشکش زد. نفیسه (یه عضو دیگه از اتاق شیما اینا)، پشت سر شیما اومد تو و دهنش همین جوری باز مونده از تعجب. بعد مریم (یه عضو دیگه از اتاق شیما اینا) اومد و
من بودم و 6 جفت چشم متعجب و شش عدد دهنِ باز و قیافههایی پر ابهام! بعد یهو همهمون زدیم زیر خنده :))))
بخوانید: nebula.blog.ir/post/969