۲۰۲۵- از هر وری دری (قسمت ۶۸)
۱. دیشب حدودای دوونیم با زنگ گوشیم بیدار شدم. معمولاً گوشیمو روی حالت سکوت نمیذارم موقع خواب. میگم شاید یکی یه کار واجب داشت باهام. یه شمارۀ ناشناس ایرانسل بود که هر چی گفتم الو بله جواب نداد. منم قطع کردم. چون ایرانسل بود نفهمیدم از کدوم شهره. مثلاً اگه ۹۱۴ بود حدودی میفهمیدم از شمال غربه و ترکه. چون مطمئن نبودم ترکه و چون نمیخواستم هویت خودم مبنی بر ترک بودنم رو با یه ناشناس به اشتراک بذارم، لذا فقط به الو بله؟ که در هر دو زبانِ فارسی و ترکی به همین صورت تلفظ میشه بسنده کردم. با ایرانسلم هم تماس گرفته بود. پس آشنا نبود. چون این شمارهم رو برای خرید اینترنت و برنامۀ شاد (مدرسه) استفاده میکنم. هر کی بهش زنگ بزنه یا از طرف مدرسهست یا اشتباه گرفته. بعد دیگه خوابم نبرد. یه چندتا پیام و مطلب خوندم و کمکم چشمام داشت سنگین میشد که حدودای سهونیم با صدای مهیب رعدوبرق پریدم و دوباره خوابم پرید. دوباره برگشتم سروقت گوشی و از اخبار فوری کانالها و گروهها فهمیدم صدا، صدای رعدوبرق نبوده. برادرم زنگ زد خبر بگیره ببینه چی شده. سمت اونا رو هم زده بودن. گفتم حالم خوبه و زنگ زدم تبریز به اونا هم بگم خوبم. اونا هنوز خبر نداشتن چی شده. قرار بود فردا مامان و بابا بیان تهران و قرارداد خونه رو تمدید کنیم و یه چندتا کار دیگه انجام بدیم و باهم برگردیم. فرهنگستان دو هفته تعطیلات داره و دو هفته هم خودم ساعتامو از خرداد و تیر خالی کرده بودم که یه ماهی از فضای کاری دور شم. صبح مامان زنگ زد که اینجا رو هم دارن میزنن. بابا خونه نبود. ظهر وقتی داشته از مسیر فرودگاه برمیگشته دیده بود که فرودگاه رو هم زدن. میگفت صف بنزین انقدر طولانیه که فعلاً نمیتونن راه بیفتن. چندتا از فامیلامونم مکهن. دیگه با این اوضاع فرودگاه تبریز احتمالاً بیان از تهران برن.
ظهر، همون شمارهای که نصفهشب تماس گرفته بود دوباره تماس گرفت. یه خانم پشت خط بود که نمیدونم به چه زبونی حرف میزد. لری، کردی، جنوبی، عربی. یه کلمه هم نفهمیدم چی میگه. حتی نفهمیدم با کی کار داره. چند بار گفتم اشتباه گرفته و فکر کنم اونم متوجه جملۀ من نشد. قطع کردم. بعد با خودم گفتم نکنه کس و کاری تو یه شهر دیگه داره و بابت اتفاقاتی که افتاده نگرانشه. زنگ زدم خودم. هر چی زنگ زدم یا جواب نداد، یا مشغول بود. یه کم پیش که داشتم پیامکهای گوشیمو چک میکردم و تبلیغاتیا رو پاک میکردم توجهم جلب شد به پوشۀ هرزنامه. تنظیمات گوشی من اینجوریه که اگه مخاطب ناشناس باشه پیامکش میره هرزنامه. دیدم از طرف همون شماره چهارتا پیامک دارم. ساعت دریافت هم همون دوونیم شب بود. محتواش درخواست آشنایی بود و کلی آیه و قسم که قصد مزاحمت ندارم. جواب ندادم ولی معلوم بود اول زنگ زده ببینه صدای طرف مقابل دختره یا پسر، که بعدش پیام بده. این وسط دلیل تماس ظهر اون خانومه رو نفهمیدم که چی گفت و چی میخواست بگه. از اونجایی که پسره تو پیامکش به این اشاره کرده بود که اهل اهوازم، حدس زدم خانومه هم داشته به لهجۀ جنوبی حرف میزده. اینکه اینا چه ربطی به هم دارن رو هم نفهمیدم. اصلاً نفهمیدم شماره مال پسرهست یا مال اون خانومهست که به اون زبان عجیب و غریب حرف میزد.
۲. شنبه یه تعداد از دانشجوها و فارغالتحصیلای دانشگاه شریف اومده بودن از فرهنگستان بازدید کنن. همکف، کنار در ورودی کتابفروشی فرهنگستانه. برای یکی از همکارای مدرسه قرار بود کتاب رفیعالدین لنبانی رو بخرم. دیدم یه رفیعالدین عبدالعزیز داریم یه رفیعالدین مسعود. زنگ زده بودم بپرسم کدومو میخواد که بازدیدکنندگان اومدن داخل کتابفروشی. دوربین دست عکاس روابط عمومی بود و داشت عکس میگرفت. بعداً عکسا رو گذاشتن کانالشون. اونجا که نشستم و گوشی دستمه، همون موقعیه که دارم به همکارم توضیح میدم یکی از کتابای لنبانی برای پدره و یکی برای پسر، جفتشو بخرم؟ در ادامه دیدم دانشجوها دارن هزارواژه میخرن. به مسئول فروش گفتم بهشون بگیم پیدیافش تو وبگاه موجوده؟ گفتیم و یه عده رو منصرف کردیم از خرید کتاب کاغذی.
۳. این همکاری که داشتم براش کتاب میگرفتم از معلمهای جدیدالاستخدامه که تو دورۀ مهارتآموزی باهاش آشنا شدم. بهلحاظ سواد قویتر از بقیه بود. چند روز پیش پیام داد که آیا فروشگاه کتاب فرهنگستان به شما تخفیف میده یا نه. گفت اگه ممکنه از تخفیفم استفاده کنم و براش اون کتابا رو بگیرم. قیمتشون یک و ششصد هفتصد بود. گفتم آخرین باری که ازشون کتاب خریدم دانشجو بودم و اون موقع تخفیف دادن. نمیدونم الانم بدن یا نه. زنگ زدم پرسیدم. گفتن بیست درصد به پژوهشگرا تخفیف میدیم سی درصد به دانشجوها. با لحن شوخی گفتم به منی که قبلاً دانشجو بودم بیشتر تخفیف نمیدین؟ مسئول فروش گفت بیستوپنج درصد خوبه؟ گفتم بد نیست. بعد که رفتم بخرم سی درصد حساب کرد. یکی دو ساعت بعد هم اون همکار اومد کتاباشو برد. سؤالی که جوابی براش ندارم اینه که چرا وقتی رفتار مشابه از آدما سر میزنه، من واکنش مشابهی نشون نمیدم. مثلاً اون همکار مترجم که اصرار داشت بیاد کتابشو تقدیم کنه، یا اون همکار دیگه که تو کلاسای مثنوی فرهنگستان میبینمش و بعد از جلسه سریع میرم که باهاش هممسیر نشم روی مخم هستن و بهوضوح ازشون گریزانم (طوری که یه بار بنده خدا بعد از کلاس مثنوی پیام داد که میخواستم باهاتون حرف بزنم ولی سریع رفتید) ولی این یکی همکار همین که موضوع خرید کتاب رو مطرح کرد بدون معطلی و با احترام و خوشرویی انجامش دادم. نمیدونم آدما چه ویژگی پنهانی دارن که اینجوری میشه.
۴. راهپلههای فرهنگستان حالت مارپیچی داره. و مارپیچش موقع پایین رفتن ساعتگرده. اون مترجمه که دوشنبهٔ هفتۀ پیش اومده بود وسط حرفهای پراکندهش که از هر وری دری بود، گفت چون اغلب مردم راستدست هستند و سلاح رو با دست راست میگیرن، پلههای قلعهها رو اینجوری درست میکردن که دشمن موقع حمله کردن و بالا اومدن از پلهها، نتونه از شمشیرش هم استفاده کنه و سمت راستش دیوار باشه. با اینکه برام جالب بود ولی واکنش خاصی نشون ندادم که مثلاً خب که چی.
۵. استاد شمارۀ یازده ارشد همونی بود که من درسشو و بهتبعِش خودشو خیلی خیلی دوست داشتم و یه بار وقتی بچهها گفتن بوی سیگار میده گفتم «سیگارهای بهمنش را هم دوست دارم». وقتی فرهنگستان استخدام شدم، اتاق ایشون رسید به من و یه نفر دیگه. چندتا تهموندۀ سیگار تو جاسیگاریِ روی میز بود. نمیدونم مال اون بود یا اون یکی استادی که میومد باهم سیگار بکشن. تهموندههای سیگارو گذاشتم تو پاکت و یادگاری نگهداشتم. این استاد اینجوریه که زیاد تو سالن تردد نداره و فقط صبح و ظهر موقع اومدن رفتن ممکنه دم آسانسور ببینیش. تو این چند وقت زیاد دیدمش. ینی هر بار که اتفاقی رفتم برای خودم چای بریزم، اتفاقی دیدم که داره میاد یا داره میره. آدمی نیستم که احساسمو بروز بدم ولی چند روز پیش بهش گفتم خوشحالم که هی میبینمتون. گفتم درستونو خیلی دوست داشتم و دلم برای کلاساتون تنگ شده.
۶. امسال آموزشوپرورش نمیخواست زبانشناسیا رو برای دبیری رشتۀ ادبیات استخدام کنه. فقط دو سال تو دفترچه اومد و امسال برداشتن. از یه جهت کارشون درسته از یه جهت نادرست. بخش دانش زبانی، بیشتر تخصص زبانشناسیه تا ادبیات. قبلاً که کتاب ادبیات و زبان فارسی جدا بود میشد تفاوتشو فهمید. از یه طرفم زبانشناسی جزو رشتههاییه که لیسانسش میتونه هر چیزی باشه. ینی من با لیسانس مهندسی و ارشد زبانشناسی میتونم معلم ادبیات شم. این یه کم ایراد داره. استادها و دانشجوها و فارغالتحصیلای زبانشناسی اعتراض کردن و کارزار امضا کردن تا بالاخره دفترچه رو اصلاح کردن و اجازه دادن زبانشناسیا امسال هم بتونن دبیر ادبیات بشن. من خودمم امضا کردم ولی یکی مثل من که تو عمرش عروض و قافیه نخونده، چجوری میتونه معلم ادبیات انسانیا بشه؟
۷. اینکه چی شد که معلم شدم رو خیلیا میپرسن. قبلاً تعریف کردم. ولی بذارید دوباره مرور کنیم. یه فضای بزرگ و عمیق رو تصور کنید که توش پر عسل و شیرینیه. من یه روز به لبۀ این استخر نزدیک شدم. و فقط یه کم خم شدم ببینم توش چه خبره. خدا آروم هولم داد افتادم توش. من هیچ وقت فکرشم نمیکردم معلم بشم. هیچ وقت به تدریس توی مدرسه برای دانشآموز فکر نکرده بودم. هیچ وقت در انشاهای میخواهید در آینده چه کاره شوید ننوشته بودم معلم. مهندس بودم و ترجیح میدادم یه کاری پشت لپتاپ تو یه فضای پژوهشی داشته باشم. روحیۀ مواجهه با این حجم از آدم رو هم نداشتم راستش. یه درونگرا که دوست داره وقتش مال خودش باشه و پروژهای کار کنه نه کارمندی. شما از من یه کاری بخواه و یه موعد تحویل تعیین کن. کار روزانه با خلقیاتم سازگار نبود هیچ وقت. بهار چهارصدودو، توی رسانههای مختلف این خبر پیچید که زبانشناسی هم وارد دفترچههای استخدامی شده و دانشجوها و فارغالتحصیلای این رشته خوشحال بودن از این بابت. اون سال دکتر صحرایی وزیر آموزشوپرورش بودن و با توجه به تخصصشون و اطلاعی که از حوزۀ زبانشناسی داشتن و درخواستهای مکرری که فارغالتحصیلای این رشته در رابطه با کار و استخدام داشتن این اقدام صورت گرفته بود که زبانشناسیخوندهها هم بتونن دبیر ادبیات بشن. منم اون موقع دبیر انجمن علمی زبانشناسی دانشگاهمون بودم. این خبر رو بازنشر کردم و چند روز گذشت. فکر میکنم آخرین روزهای دورۀ ثبتنام بود که با خودم گفتم شرکت کنم ببینم سؤالاش چجوریه. اینجا همون جایی بود که به لبۀ این استخر نزدیک شدم و چند ماه بعد داشتم زبان انگلیسی و هنر و آمادگی دفاعی درس میدادم. یکی دو جلسه بیشتر نتونستم اونجا دوام بیارم و رفتم یه جای دورتر که ادبیات درس بدم. بدون هیچ برنامۀ قبلی معلم شدم. نه تهران خونه داشتم نه خوابگاه. همون موقع برادرم برای کار اومد تهران و در عرض چند روز خونه گرفتیم موندیم. منابع آزمونم نداشتم. وقت خوندنشم نداشتم. یه هفته برای نمونه سؤالات سالهای قبل وقت گذاشتم و یکی دوتا از کتابهایی که در دسترسم بود رو خوندم. حوزۀ امتحانی هم دانشگاه دورۀ لیسانسم بود و حس خوبی داشتم برم دوباره ببینم اونجا رو. گزینش رو هم همینجوری رفتم ببینم چجوریه. اینکه سر از بیت رهبری درآوردم و تو گزینش امتیاز محسوب شد هم اتفاقی بود. خانواده و اقوام و دوستام همهشون مخالف بودن معلم شم و هنوزم مخالفن. هی افسوس میخورن بابت تصمیمم. حتی دانشآموزامم افسوس میخورن! حتی فرهنگستان هم وقتی ازشون برای جابهجا کردن ساعت کاری اجازه میخواستم گفتن برو، ولی نمون و ارتقا بده خودتو. خلاصه که یه همچین بازخوردهایی دارم میگیرم از اطرافیانم.
یه خاطرۀ جالب هم از مدیر یکی از مدرسهها دارم که مثلاً میخواست دانشآموزان رو تشویق کنه به درس خوندن. گفت درس بخونید مهندس بشید دکتر بشید فلان بشید. اگه نخونید هیچی نمیشید. بخونید که اگه هیچی نشدید لااقل معلم بشید. یعنی معلمی رو فقط یه درجه بعد از هیچی قرار داد!
۸. تعداد مراقبتای من که هفتهای دوازدهتا کلاس داشتم، دوازدهتاست. دیروزم مراقب بودم. قبل از شروع امتحان احساس کردم قیافۀ یکی از دخترا آشناست. قیافۀ دختری که تقلبشو گرفته بودم یادم نمیومد. اسمشم یادم نبود ولی اگه دوباره اسمشو میدیدم یادم میافتاد. یواشکی به پاسخنامهش نگاه کردم و دیدم خودشه. نمیدونم اونم منو شناخت یا نه ولی به مراقبِ اون ور سالن اشاره کردم بیاد جای من و من رفتم دورتر وایستادم که دختره با دیدم من استرس نگیره و اذیت نشه.
۹. مستحضر هستید که باید شصتوپنجتا برگۀ نهایی تصحیح میکردم و چون یه تعدادیش در حال بررسی مجدد بود، هشتادوپنجتا انجام دادم که تأییدشدههام به شصتوپنجتا برسه. بعد تصمیم گرفتم که رندش کنم. همچین که هشتادوششمین برگه رو دانلود کردم به پشیمانی و غلط کردن افتادم و با خودم گفتم نود هم رنده و به نود برسه متوقف میکنم کارو. و چنین کردم.
آموزشوپرورشم اعلام کرده هنوز نصف برگهها هم تصحیح نشده و اگه اینجوری پیش بره کارنامههای بچهها رو دیرتر میدن. با این پولایی که بابت تصحیح میدن انتظار دارن سر و دست بشکونیم برای تصحیح؟ همینایی هم که انجام شده به اجبار و با اکراه بوده.
۱۰. فکر میکردم این دستگاههایی که قبل از امتحان باهاش بازرسی میکنن که یه وقتی کسی گوشی همراش نباشه الکیه. ولی واقعاً کار میکنه و به فلز هم حساسه. یکی از دخترا تو جیبش فندک بود، پیدا کرد. دختره میگفت نمیدونم تو جیبم چی کار میکنه!
۱۱. زمانی که ما دانشآموز بودیم بلندی ناخن و زیر و روی ابروها و حتی رنگ جورابمونم چک میشد. دانشآموزایی که تو این دو سه هفته برای امتحان اومدن، کاشت ناخن و مژه داشتن، موهای رنگارنگ داشتن، تزریق ژل توی گونه و لب داشتن و حتی فندک هم تو جیبشون داشتن.
۱۲. روژان، یکی از دانشآموزام جلسۀ آخر گفت تا پارسال از ادبیات بدم میومد، ولی با شما به ادبیات علاقهمند شدم.
۱۳. یکی از دانشآموزانم که سیّده چهارشنبه به معلما عیدی داد. عید پارسالم از حاج آقای نمازخونهٔ خوابگاه عیدی گرفته بودم. با اینکه خوابگاهی نبودم ولی چون خونهمون نزدیک دانشگاه بود زیاد میرفتم اونجا. هم شام میگرفتم هم اگه وقت نماز بود نمازو به جماعت میخوندم. یادش بهخیر.
۱۴. یکشنبه آخرین امتحان بچههاست و اتفاقاً آخرین امتحان هم امتحان درس منه. پارسال ادبیات اولین امتحان بود و اون حادثه برای رئیسجمهور پیش اومد و موند آخر. امسالم که آخرین امتحانه اینجوری شد. بعیده به تعویق بندازن امتحانو ولی بچهها شرایط روحی خوبی ندارن و هی پیام میدن تو گروه که آسون بگیرم و سؤالا رو بگم!
۱۵. با صدای هر انفجار، قلبم میاد تو دهنم. مردم غزه چی کشیدن تو این مدت؟ موقع نوشتن این پست دو بار از جا پریدم. هنوز ضربان قلبم به حالت عادی برنگشته.
منم هیچ وقت فکر نمیکردم معلم بشی!
هنوزم بهت نمیاد :)