۱۳۵۷- کریم بنّا
هفت هشت سالم بود حدوداً. تابستونا میدیدم بچهها (دههشصتیای الان) کنار خیابون آبآلبالو و انجیر و شربت خاکشیر و شیرینی پفکی (که ما بهش میگفتیم پوکا و شما میگین مرنگ) میفروشن. یه بار به مامانبزرگم گفتم یه کم از این شیرینیا بخره و منم ببرم بفروشم. ما از اون خونوادههاش بودیم که اجازه نمیدادیم بچهها تو کوچه بازی کنن که یه وقت حرفای بیادبی یاد نگیرن و بیادب نشن. شیرینیا رو چیدم توی سینی و با داداشم که طفل خردسالی بیش نبود رفتیم بفروشیمشون. کوچیکا پنج تومن، بزرگا ده تومن. از این سر کوچۀ مامانبزرگم اینا رفتیم و دور زدیم و از اون سر کوچه برگشتیم. کسی نخرید. در واقع کسی تو کوچه نبود که بخره. داشتیم برمیگشتیم خونه که آقای کریم بنّا ما رو سینیبهدست دید. دو تا شیرینی خرید و یکی رو گذاشت دهن من و یکی رو گذاشت دهن داداشم. ما هم خوشحال و خندان با پونزده تا تکتومنی برگشتیم خونه و بقیهشم خودمون خوردیم.
دیروز کریم بنا رو دیدم. کمِ کم هشتاد سالش میشد. شاخسیروندگان رو میشمردم دیدمش. ششمی بود.