۱۷۵۰- سال اسبهای پیشکشی و نطلبیده
پارسال زمستون رفتم تهران برای تسویهحساب با فرهنگستان و تکمیل فرایند ثبتنام دکتری در دانشگاه جدید. وقتی کارام تموم شد و داشتم برمیگشتم خونه، یه عکس از وضعیتم پست کردم و سحر فهمید که تهرانم. پیام داد که چرا خبر ندادی که ببینیم همو؟ گفتم هنوز بلیت نگرفتم اگه وقتت آزاده بیا شریف. اومد، ولی راهش ندادن داخل دانشگاه. رفتیم پارک طرشت. همون نزدیکیا بود. داشتیم راجع به درس و دانشگاه حرف میزدیم که یهو از کیفش یه چیزی درآورد گرفت سمتم. گفت میدونستم که نوشتافزار و تقویم دوست داری؛ برات پلنر (دفتر برنامهریزی) و شمع گرفتم. جملهش شبیه این بود که بگی میدونستم که فسنجون دوست داری، برات قرمهسبزی درست کردم. دستورِ دندون اسب پیشکشی رو نمیشمرن تو مغزم فعال شد و با ذوق شمع و پلنر قشنگمو گرفتم و گفتم بیا صفحۀ اولشو همینجا پر کنیم. نذاشتم بفهمه که من از دفتر برنامهریزی خوشم نمیاد و ترجیح میدم برنامههام مستقل از زمان تو ذهنم باشن نه روی کاغذ. باید علامت میزدم که اون روز چند لیوان آب خوردم و چند ساعت ورزش کردم و چقدر خرج کردم. یه قسمت به اسم شکرگزاری هم داشت. و چندتا شکلک که احساسات اون روزم رو نشون میدادن. خوشحال و خسته رو علامت زدم. تو بخش اهداف و کارهای روزانه نوشتم صحافی پایاننامه، گرفتن و تحویل دادن مدرک ارشد و تحویل دادن کارت دانشجویی سابق و گرفتن کارت دانشجویی جدید و دیدن سحر. تو قسمت یادداشتها ازش خواستم چند خط یادگاری برام بنویسه. اون پایین یه جایی هم گذاشته بودن برای نوشتنِ جملۀ روز. گفتم اونم تو بنویس. نوشت «سخت بود ولی ما تونستیم». راستشو بخواید من از این جملههای انگیزشی هم خوشم نمیاد. بعد از اون روز دیگه چیزی توش ننوشتم، ولی جلوی چشم گذاشتمش که هر روز ببینم و یادم نره که هنوز کسایی رو دارم که دوستم دارن. دوستایی که حتی اگه بلد نباشن چجوری، ولی سعی میکنن خوشحالم کنن.
روزای آخر سال دنبال سررسید بودم. همۀ مغازههای شهرو زیرورو کرده بودم که اونی که به دلم میشینه رو پیدا کنم. پاپکو و سیب و قدیما رو نشون کرده بودم و هنوز تصمیم نگرفته بودم که کدومشونو بگیرم. رنگ کاغذش، اندازهش، وزنش، محتواش، طرح جلدش، قشنگیش و حتی فونتش برام مهم بود و من با دقت اینا رو بررسی میکردم ببینم کدومشون به معیارهام نزدیکتره. دم تحویل سال برادرم با یه سررسید ساده با جلد شکلاتی بیهیچ طرح و نقش و نگاری اومد خونه و گفت اینو برای تو گرفتم. صفحۀ اولشم برات یادگاری نوشتم. چون که سررسید دوست داری. من هیچ، من نگاه بودم که آخه اینا چرا قبل از خرید این اسبهای پیشکششون مشورت نمیکنن با آدم :|
حالا هر روز توی این سررسید بینقشونگار جدیدم چند خط از کارهایی که کردم (و نه کارهایی که قراره بکنم) رو مینویسم. مثلاً تو صفحۀ بیستودوم فروردینش نوشتهام تا لنگ ظهر خوابیدم، عصر فیلم «دینامیت» و «پروفسور و مرد دیوانه» رو دیدم و شب «منصور» رو. تماشای هر سه توصیه میشود.
+ میگن آب نطلبیده مراده. شمع و پلنر و سررسید و آبهلوی نطلبیده چی؟ اونا هم مرادن یا فقط آب؟
من امسال میخواستم بازم خودم تقویم رومیزی درست کنم، ولی وقت نداشتم و هی عقب مینداختم. آخر سال محل کار جدیدم، یه تقویم رومیزی و یه دفتر شبیه سررسیدِ بدون تقویم :)) بهمون دادن. دندونهاشو نشمردم، ولی فک کنم اسبش خیلی جوون بود، چون حسابی کارمو راه انداخت :)
+ اونا نه مراد نیستن، فقط آب مراده :)