+ پیکوفایل عکسا رو آپلود نمیکنه. فعلاً متنو میذارم، عکسا بمونه برای یه وقت دیگه. هر موقع درست شد، عکسا رم اضافه میکنم. فعلاً خودتون یه عکس مرتبط با متن تصور کنید تا پیکوفایل درست بشه.
+ شمارۀ ۳۱ تا ۳۵ رو اولین باره منتشر میکنم و تو اینستا نذاشتم. ولی ۳۶ تا ۵۵ پستهای اینستاست.
۳۱. اولین مسئلهای که در سفر تهران باهاش مواجه بودم این بود که این چند روزی که تهرانم، کجا قراره بمونم. چون از مشهد برمیگشتم و قطعاً ناقل بودم نمیخواستم برم خونۀ اقوام. خوابگاهها هم بهخاطر قرمز شدن وضعیت تهران تعطیل و تخلیه شده بودن. دوتا گزینه بیشتر نداشتم. مهمانسرای بنیاد سعدی و هتل. بنیاد سعدی یه جاییه وابسته به فرهنگستان که خارجیها میرن اونجا فارسی یاد میگیرن. طبقۀ آخر ساختمان بنیاد سعدی، چهارتا واحد مسکونیه که دانشجوها چند روز و گاهی چند هفته اونجا میمونن. اگه فرهنگستان و بنیاد مهمان خارجی داشته باشن هم مهمان میره اونجا میمونه. هر کدوم از واحدها دوطبقهست و سهتا اتاق خواب داره و بزرگه. همۀ امکانات رو هم داره. از اتو و لباسشویی تا ظرف و گاز و اینا. زنگ زدم فرهنگستان و ازشون خواستم اگه واحد خالی تو بنیاد هست و میشه رفت، اجازه بگیرن که یکی دو شب اونجا بمونم. اجازه صادر شد.
۳۲. دومین مسئله این بود که لپتاپ همرام نبود و من دوشنبه عصر میرسیدم تهران و دانشگاهها اون موقع تعطیل بودن و نمیشد که از کامپیوترشون استفاده کنم و اگه میخواستم سهشنبه صبح با لپتاپ دانشکده اصلاحاتو انجام بدم و بعد برم پرینت و صحافی کنم، دیر میشد و بعدش اگه مدرکم هم میگرفتم، نمیتونستم تا پایان وقت اداری ببرم تحویل دانشگاه جدید بدم و انتخاب واحد کنم.
۳۳. فرورفتگیهای زیرعنوانهای فهرست پایاننامهمو باید درست میکردم. تا حالا پایاننامههای خیلیا رو اصلاح کرده بودم. دوستام دم آخر، وقتایی که میرفتن کارشونو تحویل بدن و متنشون اصلاحیه میخورد و لپتاپ همراشون نبود یا وقتایی که یه چیزیو بلد نبودن، وقتایی که وردو میخواستن پیدیاف کنن یا فونت و فهرست و عنوانها و زیرعنوانها و پانویسهاشونو درست کنن دست به دامن من میشدن. نه فقط پایاننامههای دوستام که یه وقتایی پایاننامههای همسر و خواهر و برادر و داییشونم میفرستادن من درست کنم. اصلاً یه فولدر دارم تو لپتاپم به اسم پایاننامههای دیگران. یکییکی تو ذهنم مرورشون کردم و نتونستم به هیچ کدومشون پیام بدم که فلانی یادته فلان روز به دادت رسیدم و گفتی ایشالا جبران کنم؟ حالا وقت جبرانه. یه همچین آدمی نبودم که در ازای کمکم انتظار جبران داشته باشم. لیست چندصدنفری دوستامو بالا پایین کردم و الهام (دوست دوران کارشناسیم) تنها کسی بود که میتونستم روی کمکش حساب کنم. دقیقترین و کاربلدترین و البته سرشلوغترین دوستم بود. ولی اون تا حالا چیزی ازم نخواسته بود که این درخواستم بشه جبران اون کارم. از این جهت مردد بودم که یه همچین زحمتی رو بهش بدم. دوشنبه تو قطار، چند ساعت مونده به تهران بهش پیام دادم و ازش پرسیدم امروز وقتت آزاده؟ میدونستم که آزاد نیست ولی داستان مدرک ارشد و انتخاب واحد دکتری و صحافی و اصلاحات پایاننامه رو بهش گفتم (البته خوانندۀ وبلاگم هم هست و تا حدودی در جریان بود). ازم خواست فایلها و شیوهنامه رو بفرستم تا درستشون کنه. آخرین نسخۀ کارمو که برای آموزش ایمیل کرده بودم براش فرستادم. روز آخری که مشهد بودم جواب ایمیلمو داده بودن و گفته بودن چیا رو باید تغییر بدم. جواب اونا رم برای الهام فرستادم که بدونه چیا رو باید درست کنه. اگه آموزش چند روز زودتر جوابمو داده بود خودم تو خونه درستش میکردم و همونجا هم صحافی میکردم و انقدر به مشقت نمیافتادم. تا من برسم تهران الهام درستشون کرد و مجدداً برای اون مسئولی که باید تأیید میکرد فرستادم که اگه ایرادی نداشت صبح صحافی کنم و تا ظهر ببرم براشون تا مدرکمو بگیرم و تا وقت اداری تموم نشده مدرکو تحویل دانشگاه جدید بدم.
اطلاعات فایل وُرد، بماند به یادگار!

۳۴. به استاد راهنمام پیام دادم و قضیۀ تهران رفتنمو گفتم و جلسۀ سهشنبهمونو لغو کردم. بهش گفتم که مدرکم گروگانه و این چند روز درگیر صحافی پایاننامهم خواهم بود. وی ضمن آرزوی موفقیت، قبول کرد که سهشنبه جلسه نداشته باشیم. از این بابت خیالم راحت شد.
۳۵. دوشنبه عصر رسیدم تهران. تو ایستگاه راهآهن از مامان و بابا و امید خداحافظی کردم و اونا مسیر مشهد-تبریزو ادامه دادن و من پیاده شدم. هر چی از قطار فاصله میگرفتم، چشمام گرمتر میشد. نزدیک در خروجی که رسیدم احساس کردم نفسم بالا نمیاد و میخوام بشینم زارزار گریه کنم. دلیلشو نمیدونستم. دلیلش میتونست دلتنگی برای خانواده و جدایی باشه، میتونست یادآوری خاطرات تهران و دوستانم باشه، میتونست پایاننامه و مدرک و انتخاب واحد باشه. به هر حال به هر دلیلی حالم خوب نبود. گیج و مبهوت وایستاده بودم وسط خیابون و نمیدونستم از کجا باید برم. اصلاً کجا باید برم. به جای اینکه سوار بیآرتی شم و مستقیم برم تا تجریش، سوار مترو شدم. یکی دو ساعتی تو ایستگاههای مترو حیران و سرگردان بودم. چندتا مسیرو اشتباهی سوار شدم و جایی که نباید پیاده شدم. نقشه دستم بودم، ولی نمیفهمیدم چی میگه و شمال کجاست و جنوب کجاست. دیدم نمیتونم با مترو ادامه بدم. هر چی فکر میکردم یادم نمیومد چجوری میرفتم ولنجک. ایستگاه متروی شهید بهشتی پیاده شدم و پیاده راه افتادم به یه سمتی. شب بود. تاریک بود. ولی فکر کردم اگه یه کم قدم بزنم هم حالم بهتر میشه هم مسیرها یادم میاد. تو مسیرم یکی دوتا صحافی دیدم. هم قیمت گرفتم هم زمان تحویلشونو پرسیدم. گفتن چون خودمون انجام نمیدیم و میبریم انقلاب، یه روز طول میکشه. هزینهشم حدودای صدوپنجاه. گفتن اگه زودتر میخوای خودت ببر انقلاب. بعد از نیم ساعت پیادهروی رسیدم ولیعصر. تو مسیرم دوسهتا ایستگاه مترو هم دیدم. جلوی بیمارستان هاجر سوار بیآرتی پارکوی شدم. تا پایانۀ افشار رفتم و بعدشم اتوبوسای ولنجک. تازه یادم افتاد این مسیرو از راهآهن هم میتونستم مستقیم بیام.
تو کوچه پسکوچهها میگشتم اتفاقی این ساختمونو پیدا کردم. هماسم بودیم.

بریم ببینیم تو اینستا چجوری روایت کردم این قصه رو:
۳۶. من تهران پیاده شدم و مامان و بابا و امید رفتن تبریز.
[سلفی جلوی ایستگاه راهآهن]
۳۷. با مترو از راهآهن رفتم شهید بهشتی. اونجا پیاده شدم و تا ولیعصر پیاده رفتم. تو مسیرم میخواستم جاهایی که پایاننامه صحافی میکننو پیدا کنم. یکیدوتا پیدا کردم ولی چون دیدم دیر تحویل میدن فردا میرم انقلابم بگردم. ولیعصر سوار بیآرتی پارکوی شدم. بعد از کلی ایستگاه پارکوی پیاده شدم و حالا اومدم پایانهٔ افشار. منتظرم اتوبوس ولنجک بیاد سوار شم. بعد، ایستگاه مسجدالنبی پیاده میشم و از اونجا میرم بنیاد سعدی و شبو اونجا میمونم.
[ایستگاه اتوبوسو تصور کنید]

۳۸. رسیدم و الان اینجا ساکنم. اینجا مهمانسرای مهمانهای خارجی فرهنگستانه، ولی ما که داخلی هستیم هم میتونیم بیایم بمونیم. الان اینجا تنهام ولی واحدهای روبهرویی و کناری یه سری دانشجوی روسی ساکنن که اومدن فارسی یاد بگیرن.
[اینجا رو تصور کنید]

۳۹. ساعت ششونیم، اینجا تهران، بالکن طبقهٔ هفتم ساختمون بنیاد سعدی. منتظرم هوا یه کم دیگه روشن بشه بزنم به دل خیابونا ببینم دنیا دست کیه.
[طلوع آفتاب رو تصور کنید]
۴۰. اینجا منتظر نشستم پایاننامهمو پرینت و صحافی کنم. از هفت صبح دنبال صحافی بودم. یا بسته بودن، یا باز بودن و میگفتن فردا تحویل میدیم. اینی که روبهروی ورودی دوم متروی انقلابه یکونیمساعته تحویل میده. دو نسخهٔ ۱۱۰صفحهای، دویستوبیستهزار تومن شد. جاهای دیگه هم دیرتر تحویل میدادن هم گرونتر بودن. البته اینم ارزون نبود زیاد. گفتن تا ۱۱ آماده میشه. حالا تا این حاضر شه برم یه کم انقلابو بگردم ببینم سررسید خوشگل چی پیدا میکنم.
[فضای داخلی یه مغازه رو تصور کنید]

۴۱. منتظر اتوبوس ولنجکم. از ششونیم صبح که همون صبح علیالطلوع باشه شمال و جنوب و شرق و غرب تهران رو دَرنَوردیدم واسه خاطر این. با چه مشقتی دو نسخه صحافی کردم بردم گفتن چرا دوتا؟ گفتم پس چندتا؟ گفتن سهتا. اون دوتا رو تحویل دانشگاه ارشدم دادم و مدرک ارشدمو گرفتم و تا وقت اداری تموم نشده بردم دانشگاه جدید و کارت دانشجویی جدیدمو گرفتم. بعد دوباره برگشتم انقلاب و یه نسخهٔ دیگه هم صحافی کردم. همینی که دستمه. این گرونتر از اون دوتا شد. الانم که ساعت نه باشه دارم برمیگردم بنیاد سعدی ناهار و شامو باهم بخورم و بخوابم. فکر نکنم زودتر از ده برسم. فردا صبح علیالطلوع باید ببرم اینم تحویل بدم.
[منو تو همون ایستگاه اتوبوس قبلی تصور کنید]

۴۲. هر چی منتظر موندم اتوبوس نیومد. آقاهه گفت آخرین سرویس اتوبوسای ولنجک هشتونیمه. از اونجایی که ساعت نه بود، دیدم دارم بر عبث میپایم و قبل از اینکه علف زیر پام سبز بشه رفتم سراغ اسنپ و شگفتزده شدم از قیمتش. اسنپای اینجا وحشتناک گرونه. لذا یه تاکسی معمولی گرفتم اومدم و حالا میخوام شام بخورم. دیشب از قطار غذا گرفته بودم ولی اینجا کبریت و فندک نداشتم گرمش کنم. برگشتنی میخواستم از نگهبانی بگیرم که نبود. لذا رفتم از این دوستان روسی واحد روبهرویی گرفتم. سلام کردم و گفتم کبریت دارید؟ معنی کبریتو نفهمیدن. گفتن فندک، یه کم فهمیدن ولی دقیق نفهمیدن. گفتم آتیش داری؟ :)) اینو فهمیدن و رفتن برام آتیش آوردن. دختره اسمش ولادا بود. ولادا همخانوادهٔ ولادیمیره فکر کنم.
[فندک آبیرنگی که دستمه رو تصور کنید]

۴۳. ما گرمی این غذا رو مدیون فندک وِلادای واحد روبهرویی هستیم. یه نیم ساعتم با درِ نوشابه کشتی گرفتم و با چنگ و دندون تمام تلاشمو کردم بازش کنم و زورم نرسید. دیگه کمکم داشتم میرفتم به یکی از این ولادیمیرهای واحد بغلی بگم بازش کنه که بالاخره زورم رسید. حالا سهتا مسئله این وسط وجود داره. یک اینکه من جوجه دوست ندارم. دو اینکه انقدر خستهم و خوابم میاد که اشتها ندارم. سه اینکه شاید دوباره خواستم یه چیزی گرم کنم و دلم نمیاد گازو خاموش کنم. روشنه هنوز.
[جوجهکباب و نوشابه رو تصور کنید]

۴۴. اگه خونه بودم جیغ میزدم و فرار میکردم و عملیات انهدام اینو به پدر واگذار میکردم. ولی اینجا چون تنهام و کسی نیست خودمو براش لوس کنم، خیلی عادی به جای جیغ و فرار دمپاییمو درآوردم و اول از سوسکه عذرخواهی کردم که قصد کشتنشو دارم و سپس با دو حرکت به قتل رسوندمش. تو حرکت اول فرار کرد زیر میز تلویزیون و منم سریع میزو کنار کشیدم و زدم تو سرش.
[سوسکی که زیر دمپایی له شده رو تصور کنید]

۴۵. بیدار شدم دیدم سوسکه سر جاش نیست. دقت کردم دیدم گوشهٔ دیواره و کلی مورچه دوروبرشه. تا صبح هزارتا مورچه اومده بودن خورده بودنش و پوستشو داشتن میبردن زیر دیوار. منم طبق فرمایشِ میازار موری که دانهکش است، مورهای سوسککِش رو نیازردم و گذاشتم به کارشون برسن. دیشب یه خرده وجدانم درد گرفته بود که این سوسک بینوا رو کشتم ولی حالا وقتی میبینم هزارتا مورچه رو باهاش سیر کردم عذاب وجدانم کم میشه. به هر حال این مورچهها هم غذا نیاز دارن.
[سوسکه رو روی دوش هزاران مورچه تصور کنید]

۴۶. دارم میرم فرهنگستان نسخهٔ سوم پایاننامهمو تحویل بدم. دیروز دوتاشو بردم و قول دادم سومی رو هم امروز ببرم. اسم اون دوتا شنگول و منگول بود و اینی که دستمه حبهٔ انگوره. و اینجا آسانسور طبقهٔ هفتم بنیاد سعدیه و آشغالای این دو روزم دستمه که ببرم بذارم دم در. باید حواسمو جمع کنم به جای آشغالا پایاننامه رو نندازم تو سطل زباله. اگه بلیت گیرم بیاد امشب میرم تبریز (در واقع میام تبریز).
[سلفی تو آسانسورو تصور کنید]

۴۷. اون ساختمون بالای کوه، فرهنگستانه. حالا سه راه بیشتر ندارم. یا باید پرواز کنم، که بال ندارم و نمیشه. یا باید کوه رو بنَوردم که تجهیزات کوهنوردی ندارم و بازم نمیشه. تازه شیبشم زیاده. راه آخر هم اینه که دور بزنم این مسیرو که دارم همین کارو میکنم.
[ساختمان فرهنگستان رو از دور تصور کنید]

۴۸. رسیدم و دارم میرم این حبهٔ انگورو تحویل بدم بذارن کنار شنگول و منگول. بعدش شاید چندتا از استادامم ببینم. لازم میدونم همین جا به این نکته اشاره کنم که درازآویز زینتی و رایانک مالشی و کشلقمه و درازلقمه ساختهٔ فرهنگستان نیست و جُکه. کلاً اینایی که تو استنداپ کمدی میگنو باور نکنید. اونا طنزن و برای خندوندن عوامه.
[سلفی با سردر فرهنگستان رو تصور کنید]

۴۹. اینم سه نسخه از پایاننامهم تو کتابخونهٔ فرهنگستان که قرار شد شنگول و منگول و حبهٔ انگور صداشون کنیم. از اونجایی که تبریز شهر اولینهاست، اولین پایاننامهٔ اینجا هم باید مال تبریزیا میشد که شد. الان من اولین دانشجویی هستم که تونستم این هفتخانو رد کنم و بالاخره به این مرحله برسم که پایاننامهمو بیارم بذارم تو کتابخونه.
[سه نسخه پایاننامه رو در کنار هم تصور کنید]

۵۰. یه مسجد روبهروی فرهنگستان هست اسمش مسجد جامع خرمشهره. دارم میرم اونجا نمازمو بخونم بعد برم شریف. نمیشه که بیام تهران و شریف نرم.
[مسجدو تصور کنید]
۵۱. خوابگاه دورهٔ کارشناسیم اینجا بود. حسینمردی. شریف هم پشت سرمه. نزدیک میدان آزادی بودیم.
[میدان آزادی رو تصور کنید]

۵۲. تا حالا تو میدان آزادی و با برج آزادی عکس نگرفته بودم که اینم امروز انجام دادم.
[من و برج آزادی رو تصور کنید]

۵۳. شاید باورتون نشه ولی اینجا سرویس بهداشتی ترمیناله. خیلی خوشگله. به قیافهش نمیخوره سرویس بهداشتی باشه. وضو گرفتم که برم نمازمو بخونم و بعدش دیگه بلیت میگیرم میام تبریز و شما هم راحت میشین از دست پستای من.
[یه سرویس بهداشتی بسیار شیک رو تصور کنید]

۵۴. تو راهم. دارم میام. مستحضر باشید که اگه یه وقت شتری گاوی گوسفندی مرغی چیزی مد نظر دارید حدودای پنجونیم شش جلوی ترمینال باشید. البته اصلاً و ابداً راضی به زحمتتون نیستم.
[فضای داخل اتوبوسو تصور کنید]

۵۵. یِتیشدیم (=رسیدم)
[سلفی من با بابا در پمپ بنزین رو تصور کنید]

+ تو پست بعدی، شاید عکسها و یادداشتهایی که تو اینستا منتشر نکردمو منتشر کنم. شایدم نکنم. نمیدونم :|