۱۶۶۹- هفتۀ یازدهم ترم سوم
یک. تو خریدای سوپرمارکتی اینترنتی باید سبد خریدت حداقل یه مبلغی باشه که بیارن. وقتایی که یکیدوهزار تومن کم میارم با رنگارنگ پرش میکنم. چند روز پیش یه برند جدید پیدا کردم به اسم رامینا. اسمش قشنگ بود. چندتا برداشتم. قیمت و شکل و ظاهر و ابعاد و حتی بستهبندیش شبیه رنگارنگ بود، ولی طعمش نه. دوست نداشتم. گول ظاهرشو خوردم. سهشنبه با استادم لابهلای یه سری بحث تخصصی، راجع به ساختواژۀ رامینا و رنگارنگ حرف میزدم. تا هفتۀ دیگه باید روی سیصد چهارصدتای دیگه هم کار کنم. موضوع رسالهم (پایاننامۀ دورۀ دکتری را رساله گویند) رو دوست دارم. زیاد اذیتم نمیکنه. بیشتر برام ماهیت تفریحی داره تا درسی. با برندها و اسم کالاها و محصولات سروکله میزنم.
دو. این هفته منتظر چندتا پیک بودم. یکیشون اُکالا بود که به جای چهار کیلو شکر دو کیلو فرستاده بود و درخواست پیگیری داده بودم. چقدر پیگیریشون کنده. چقدر بررسی یه درخواستو طولش میدن. چقدر داغونن کلاً. یه کم از اسنپ یاد بگیرن که وقتی درخواست پیگیری میدی به پنج دقیقه نکشیده تماس میگیرن و مشکلو حل میکنن. چون نمیدونستم پیکها دقیقاً کی میرسن و اون پیگیری کی انجام میشه و کی زنگ میزنن، سیمکارتمو قبل از کلاس درآوردم انداختم تو یه گوشی دیگه که با تماس اونا نتم قطع نشه و ارائهم مختل نشه و رد تماس هم نکنم. سهشنبه وسط ارائۀ انفرادیم زنگ زدن. از استادم عذرخواهی کردم و جواب دادم. مسئول آموزش از دانشگاه زنگ زده بود که پس چی شد این مدرک ارشدت؟ گفتم منتظرم مسئولین ارشد شیوهنامه تدوین کنن و لوگو طراحی کنن برای خودشون. همهمون پایاننامهمونو بر اساس شیوهنامۀ یه دانشگاه دیگه نوشتیم و منتظر شیوهنامه و لوگوییم که بعدش پایاننامه رو چاپ کنیم ببریم بدیم و مدرکمونو بگیریم. خداحافظی کردم و وقتی برگشتم سر وقت ارائه، به استادم گفتم که از کجا و برای چه کاری زنگ زده بودن. چون جلسه ضبط میشد نمیتونستم احساس واقعیم رو نسبت به این موضوع بیان کنم، ولی از اونجایی که این استاد، استادِ دورۀ ارشدم هم بود و به سیستمِ اونجا اشراف داره درکم میکرد.
سه. این هفته یه پیراهن مجلسی خریدم از بانیمد که برای سایز من که S باشه تخفیف باورنکردنی و خیلی خوبی داشت. یکی از پیکهایی که منتظرش بودم پیکِ همین بانیمد بود. پیراهنه غیرقابلتعویض هم بود و امکان مرجوع کردن نداشت. اینش خوب بود، چون خیالم راحت بود که قبل از من کسی اینو نگرفته پس بده بعد برسه دست من. گفتم اگه اندازهم هم نشه هدیه میدم به دخترهای نوجوان فامیل. دیروز آوردن و کاملاً اندازهمه، ولی اگه دو سه کیلو چاق شم زیپش بسته نمیشه :| از طرفی، سه سال پیش یه مانتو گرفتم از اینا که روش شعر داره. کوچکترین سایز اون مانتو تو تنم زار میزد و برام بزرگ بود. نگهداشته بودمش برای وقتی که یه کم چاق شم و خب نهتنها چاق نشدم بلکه لاغرتر هم شدم تو این سه سال. بعد حالا نمیدونم مسیر زندگیمو متناسب با اون پیراهنه پیش برم یا این مانتو. هر دو رو هم دوست دارم. دچار تضاد مقاصد شدهام و شما همین یه موردو تعمیم بده به کل زندگیم.
چهار. همراه پیراهن بند قبل، کادوی تولد مامانم (که شب یلداست) رو هم گرفتم. فعلاً به کسی نگفتم تو جعبه علاوه بر پیراهن خودم، کادوی مامان هم بود. امیدوارم چیزایی که خریدم اندازهش بشه. اگرم نشه، دیگه مرجوع نمیکنم و هدیه میدم به یکی دیگه.
پنج. استاد فلان دانشگاه که قرار بوده برای دانشگاه ما سخنرانی کنه گفته رنگبندی پسزمینۀ پوستر در یک تناژ باشه و به هم نزدیک باشه. بهنظر من آبی و نارنجی خیلی هم به هم میان. بهلحاظ هنری مکمل هم هستن تازه. مثل سبز و قرمز، بنفش و زرد. شغل من طراحی نیست، قرار هم نیست باشه، ولی با هر پوستری که برای وبینارهای هفتۀ پژوهش درست میکنم به این نتیجه میرسم که من نهتنها به درد کارهای سفارشی که دلخواه طرف مقابل درش دخیله نمیخورم و باهاشون سازگار نیستم، بلکه از این قبیل کارها متنفرم و اعصاب و روانم له میشه وقتی ازم میخوان یه چیزیو اصلاح کنم یا تغییر بدم. چیزِ غلط نه ها، چیزای سلیقهای. مثلاً رنگ، مثلاً فونت، مثلاً اندازه. حرص میخورم و تکتک سلولهام بعد از شنیدنِ اگه اینو اینجوری کنی اونجوری میشه فریادِ همینه که هست، گر تو بهتر میزنی بستان بزن سر میده. از این قبیل کارها یعنی کارهایی مثل معماری، نقشهکشی، طراحی لباس، خیاطی، آرایشگری، آشپزی، جراحی زیبایی، عکاسی و فیلمبرداری از مراسم، و هر کاری که برای یکی باشه که بهت بگه من اینجوری دوست دارم و اونجوری دوست ندارم و تو مجبور باشی بگی هر چی شما بگین، و صاحب اختیار نباشی. من یه روزم دوام نمیارم تو این کارا. خلقوخو و روحیهم باهاشون سازگاری نداره. ولی مثلاً کار جراح قلبو دوست دارم؛ اینجا دیگه مریض خودشو در اختیار پزشک میذاره و انقلت نمیاره توی کار که اینجاشو اونجوری کن. چون که خودرأیام و این عیب نیست، ویژگیه. دوست دارم آقای خودم و نوکر خودم باشم. نه که مشورت نکنم، نه که انتقادپذیر نباشم، ولی خب از قدیم گفتن هر کسی را بهر کاری ساختهاند و من برای کارهای سفارشی ساخته نشدم. بعد حالا یه اخلاق متضاد دیگهم هم اینه که فکر میکنم اونی که بازخورد داده، کارمو دیده و اهمیت داده بهش، و بیشتر دوستش دارم در مقایسه با اونای دیگه که بازخوردی نمیدن. در حال حاضر، هم دارم از دست اون استادِ مته رو خشخاش گذارنده حرص میخورم هم بازخورد دادنشو دوست داشتم.
شش. وقتی یه وبیناری تشکیل میشه، گزارششو من مینویسم. اینکه کی شروع شد و کی تموم شد و چند نفر شرکت کردن و کی سخنرانی کرد و راجع به چی حرف زد. مینویسم و میفرستم برای مدیر انجمن و مسئول آموزش. چند روز پیش دیدم یه گزارش نصفه نیمه که سر و ته نداره برام فرستادن که لطفاً اینو طبق قالب گزارشنویسی بنویسید. گزارشی بود که من نوشته بودم ولی سر و ته نداشت و فقط پاراگراف وسطش بود. اول فکر کردم اشتباه از من بوده و گزارش ناقص براشون فرستادم. گفتم چشم کاملش میکنم و میخواستم آخر هفته بشینم پای کار و درستش کنم. علاوه بر اینکه گزارشا رو ایمیل میکنم، تو واتساپ هم میفرستم. صبح چندتا پیام رفتم عقبتر و دیدم بله! گزارشی که من فرستاده بودم کامل بوده و نمیدونم چرا اینا فقط پاراگراف وسطشو برداشتن و حالا هم برگشت داده بودن که کاملش کنم. با خشمی نهفته! ریپلای کردم روی همون پیام که گزارش کامل اونجا بود. نوشتم گزارشی که من براتون فرستاده بودم این بود که دقیقاً طبق همون فرمت گزارشنویسیه. جواب دادن که آهان خب پس اشتباه شده.
هفت. یکی دیگه از پیکهایی که منتظرش بودم پیک اسنپفود بود. تو بازی مرکب، اسنپ به هر کی میباخت یه کد تخفیف غذا میداد. کد دوازدههزارتومنی که منم باهاشون برای ناهار دوتا سوپ و دوتا آش رشته و سهتا سالاد گرفتم. خودمم البته سی چهل تومن گذاشتم روی کد. با دوتا شماره سفارش دادم، ولی از یه رستوران. تو قسمت توضیحات سفارش نوشته بودم که دو سری سفارش برای یه آدرسه و باهم بفرستن. یکی رو زودتر فرستادن و ما هم همونی که زودتر فرستادنو چهار قسمت کردیم و خوردیم و گفتیم حالا هر موقع اون یکی اومد اونم تقسیم میکنیم. بابا قرار بود بره مراسم سالگرد اون فامیلمون که پارسال فوت کرد. عجله داشت و رفت. در کممصرف بودنِ خانوادهمون همین بس که بقیه هم با همون نصفِ آش که در واقع برای دو نفر بود و چهارنفری خوردیم سیر شدن و منتظر سوپ نموندیم. چند دقیقه بعد از اینکه بابا رفت، زنگ درو زدن. همیشه به پیکها میگم سفارشو بذارن پایین، روی جاکفشی. این جمله رو احتمالاً تا حالا دویست بار تکرار کردم. آیفونو برداشتم دیدم بابا با لحن پیکها میگه غذاها رو آوردم. منم با همون لحن همیشگی ولی با خنده و ریسه گفتم لطفاً بذارید روی جاکفشی میام برمیدارم. حالا اینور مامان که نمیدونست بابا پشت دره متعجب از خندهم قیافۀ «یه کم سنگین باش دختر» به خودش گرفته بود و خندۀ منم بند نمیومد توضیح بدم کیه :|
هشت. دیشب یکی از همکلاسیای دورۀ ارشدم که شمارۀ همه از جمله من از گوشیش پاک شده بود، از طریق آیدیم که تو یکی از گروههای مشترکمون تو تلگرام بود بهم پیام داد و بعد از احوالپرسی یه سؤال درسی پرسید و یه فایلی که میدونست هیشکی نداشته باشه من حتماً دارمو خواست و براش فرستادم. بعد زنگ زد و دو ساعت حرف زدیم. این همکلاسی که عرض میکنم دختره و ده سالی ازم بزرگتره. جزو دانشجوهای بسیار خوب و باسواد بود که من وقتی وارد مقطع ارشد شدم اون از قبل چندتا مدرک ارشد و لیسانس دیگه هم داشت و رتبه و معدلش عالی بود. سال آخر رفت تو یه شرکت یا کارخونه استخدام شد و کلاً از فضای علمی دور شد. کارشم هیچ ربطی به مدرکهاش نداشت. این دوستم میتونست هیئتعلمی و استاد هم بشه ولی تو اون دو ساعتی که باهم حرف میزدیم میگفت درآمدی که الان دارم در برابر سی چهل میلیونی که به استادها میدن خیلی بیشتره و تو این سه سال تونستم ماشین و زمین و هر چی که نداشتمو بگیرم و تا تونستم ولخرجی کردم. در ادامه افزود خونه هم میتونستم بگیرم ولی فعلاً خونۀ پدرم هست و خونه تو اولویتم نبود. حالا این سه سالی که ایشون پلههای ترقی رو اینجوری طی کرده، برای من به این صورت سپری شده که کلاً کارو گذاشتم کنار و پسانداز کارهای سالهای قبلم هم خرج کردم و سه بار تو کنکور دکتری شرکت کردم و هی از مصاحبهها رد شدم و در حال حاضر هم بر عبث میپایم.
سی چهل میلیون در ماه یا در سال؟! هیچ کدومش منطقی نیست!