۱۵۵۳- پشت سرم
دیشب دیدم استادم اضافهم کرده به گروه تلگرامی سرگروههای پروژه و فیلمی که برای آموزش اعضا ساخته بودم رو هم فوروارد کرده اونجا. مثل اینکه گروه اصلیشون همونجا بود. حرفای مهمو اونجا میزدن. تصمیمها رو اونجا میگرفتن. یه گروه قدیمی که گویا از ابتدای پروژه ایجاد شده بود. شیطنت کردم و گفتم حالا که اومدم اینجا، اسممو جستوجو کنم ببینم راجع به من چه حرفایی زدن.
شاید لازم باشه که چند سالی برگردم عقبتر و فضای ذهنیتونو آماده کنم بعد برم سروقت این گروه تلگرامی. چهار سال پیش، برای همکاری تو یه پروژهای به استادم که رئیس اون پروژه بود درخواست همکاری دادم. سر کلاس راجع به پروژهش حرف زده بود و منم وقتی آگهی جذب نیروشون رو دیدم درخواست دادم. با شناختی که ازم داشت خوشحال شد و قبول کرد. ولی گفته بودم بعد از کنکور دکتری کارمو شروع میکنم؛ همون اولین کنکوری که قبول نشدم. از زمستان ۹۶. تا همین چند وقت پیش من یه عضو معمولی تو این پروژه بودم که شیوهنامه رو برام فرستاده بودن و باید طبق اون عمل میکردم. شیوهنامه ناقص بود. گاهی چونوچرایی میآوردم و سؤالی میپرسیدم، ولی مطیع سرگروهم بودم. هر کی یه سرگروه داشت که کارا رو بررسی میکرد و اگر ایرادی داشت میگفت و بعد از تأییدیۀ سرگروه پرداخت انجام میشد. هر بار که شیوهنامه تغییر میکرد و کامل میشد، من باید کارمو بازبینی میکردم. دوباره و سهباره و چهارباره، ساعتها و روزها وقت میذاشتم برای بهروزکردن دادهها. بقیه این کارو نمیکردن. نه حوصلهشو داشتن، نه وقتشو، نه اعصابشو. بهمرور زمان، همۀ اعضا پروژه رو رها کردن و دیگه ادامه ندادن. من موندم و سرگروههایی که دیگه عضو همکار نداشتن. نیرو کم داشتیم. دکتری قبول شدم. سرگروه شدم. دانشجوی همین استاد شدم. نزدیکتر شدم به پروژه، به تیم. میتونستم برای خودم نیرو جذب کنم، آموزششون بدم، تست بگیرم ازشون و پروژه رو پیش ببرم. با استادم حرف زدم که یکی از همکلاسیای جدیدمو بیارم تو کار. برای آموزش کار به اون همکلاسی از نرمافزار و مراحل کار فیلم ضبط کردم و فرستادم براش. یه نسخه هم فرستادم تو اون گروه تلگرامی همکاران که ابتدای کار اضافهم کرده بودن. زمستان ۹۶. شش هفت نفر بیشتر تو این گروه نمونده بود. استاد و چند نفر از سرگروهها و من و یکی دو عضو غیرفعال. خیلیا گروه رو ترک کرده بودن. برای همون شش هفت نفر فرستادم. گفتم شاید با این فیلم بشه چند نفرو آموزش داد و عضو جدید گرفت. بعد دیدم استادم اضافهم کرد به یه گروه تلگرامی دیگه که گروه سرگروههای پروژه بود.
اسمم رو جستوجو کردم و اولین چیزی که راجع به من گفته شده بود پیام استاد بود که سال ۹۶ از سرگروهها خواسته بود فایل در اختیارم بذارن و ازم تست بگیرن و برام سرگروه انتخاب کنن. چند ماه بعدش، یه جایی لابهلای پیامهاشون دیدم سرگروهم با عصبانیت نوشته «من هزار بار بهش گفته بودم ما با دستورالعمل جدید میخوایم ولی فایلش رو تغییر نداده و دوباره همون رو برامون فرستاده». بعد با خشم نوشته «این همون دختری بود که اون بار گفت مگه من بیکارم که هی کار کنم و شما عوض کنین و زحمتای قبلی من به هدر بره. ظاهراً بعد صحبتهایی که باهاش داشتم بازم نخواسته اون کاراش به هدر بره همونا رو فرستاده». واقعاً هزار بار همچین حرفی به من زده بود؟ من همچین جوابی داده بودم؟ آره من همون دختری بودم که گله کرده بودم که مدام دارن شیوهنامه رو عوض میکنن و زحمتامو هدر میدن، ولی همون قبلیا رو براشون ایمیل نکرده بودم. فایلها رو طبق شیوهنامۀ جدید اصلاح کرده بودم و فرستاده بودم. و هرگز با چنین لحنی اعتراض نکرده بودم. بعد از اصلاح و ارسال مجدد فایلها، سرگروهم همون قدیمیا رو از ایمیلم دانلود کرده بود و نمیدونم چرا بعداً که فهمیده بود اشتباه کرده به روی خودش نیاورده بود. البته چون همۀ سرگروهها به ایمیل پروژه دسترسی داشتن، یه نفر از من دفاع کرده بود و گفته بود فایلم جدیده. یه بارم ازشون پرسیده بودم اصلاً رو اصلاً بنویسیم یا اصلن. کارها یکدست نبود. هر کی یهجوری مینوشت. تو گروه راجع به این هم صحبت کرده بودن. سرگروهم گفته بود «زودتر جوابشو بدیم چون کلاً پتانسل گله و شکایت داره». خندهم گرفت از این پیامش. ولی وقتی دیدم یه سرگروه دیگه نوشته گلۀ ایشون چه اهمیتی داره لبخندم ماسید رو صورتم. آره خب، اون موقع اهمیتی نداشتم. نه خودم، نه وقتم. میدونید کجا فکّم چسبید به زمین؟ اونجا که سرگروهم نوشته بود این خانم فلانی واقعاً دختر تلخیه و اون یکی سرگروه هم نوشته بود آره خیلی بد حرف میزنه. برخوردش آزاردهنده هست. با بهمانی هم وقتی حرف میزنی خیلی باید مواظب باشی، خیلی دوست داره سوتی بگیره. بهمانی یه همکار دیگهمون بود که الان همکاری نمیکنه. یادم افتاد که رئیس پروژۀ قبلیم هم میگفت نَرم نیستم. نمیدونم چرا از پیامهای رسمی و کاری من که همیشه هم بهشدت مؤدبانه بود و همچنان هست، چنین برداشتی میکردن. آره خب من حتی دخترا رو هم تو محیط کاری به اسم کوچیک صدا نمیکنم و مدام از عبارت استاد عزیزم و استاد مهربانم استفاده نمیکنم. جدیام، ولی بداخلاق نیستم، تند و تلخ و خشن نیستم. انصافاً نیستم. ولی حالا جالبه تو اون کار قبلیم هم همۀ اعضا و حتی سرگروههای نرم و شیرین و لطیف کارو نیمۀ راه رها کردن و اگه منِ تلخ و سخت و زمخت یهتنه پروژه رو نهایی نمیکردم، نه ضرر مالی رو میشد جبران کرد نه آبروریزی نیمهکاره موندن پروژه رو. خلاصه انگار اینا تا اواسط نودوهفت دل خوشی ازم نداشتن، ولی از یه جایی کمکم تحسینهاشون شروع میشه. به این صورت که «این خانم فلانی با اینکه خیلی برخوردهای تند و تیزی داره اما خوب حواسش جَمعه. چند بار نزدیک بود منو ببلعه. خوشم اومد». یادم نمیاد کجا نزدیک بود سرگروهمو ببلعم ولی خدا رو شکر که خوشش اومده. بعد یه سرگروه دیگه وارد بحث شده و نوشته «آره موافقم خیلی دقیقه. اما بلعیدنشم قویه». استاد هم اینجا وارد صحنه شده که «برخوردهاشم به این دلیله که در کار بسیار جدی است، وگرنه خیلی هم ماه و خوشبرخورده». سرگروهم هم جواب داده که «ماه که نخواستیم. ستاره هم باشه کفایت میکنه. من ازش میترسم». استادم هم نوشته «ای جااااان، خیلی کوچولو موچولوئه، ترس نداره. ولی ظاهراً مصداق فلفل نبین چه ریزهس». چند ماه بعد، بعد از اینکه سری اول کارمو با کمترین خطا و بالاترین دقت ممکن تحویل داده بودم، سرگروهم تو گروه نوشته بود «این خانم فلانی با اینکه یه کم اخلاقش تنده اما خیلی کارش دقیقه. حواسش جَمعه قشنگ». استادم هم نوشته بود «اخلاقش هم بهتر میشه ایشالا». اینا یادشونه سه سال پیش راجع به من چیا گفتن؟ این احتمال رو نمیدن که چنین آدم دقیق و حواسجمعی آرشیو چتهاشونو بخونه؟ آخ آخ، یه بارم که قرار بوده جواب یه سؤالمو بدن، سرگروهم نوشته «من ترجیح میدم دیالوگی نداشته باشم با خانم فلانی». ببین چقدر رو مخش بودم. بعدش من دوباره کنکور دکتری داشتم و راجع به این صحبت کردن که بهم مرخصی بدن. تو این کنکورم هم قبول نشدم. گویا داشتن اعضا رو کم و زیاد میکردن و سرگروهم نوشته «در حال حاضر من دو تا همکار خیلی خوب دارم. خانم فلانی و خانم بهمانی. از هر دو راضیام». و منو نگهداشته. بازم شکر که الحمدلله. چند ماه بعد هم نوشته من کارهای جدید خانم فلانی رو تحویل گرفتم و دارم بررسی میکنم. کارش دقیق و خوبه. چند روز بعد هم نوشته کیفیت کارش خیلی خوبه. چند روز بعد هم خواسته کار جدید بهم بدن و گفته ایشون سرعت و کیفیت کارش حرف نداره. دیگه تا سال نودوهشت روال همینه و هی تعریف و تمجید کردن. یه جایی بین پیامهاشون هم دیدم سرگروهم گفته «این خانم فلانی منو با "میام" کچل کرد». جالبه که راجع به هیچ کس به اندازهٔ من صحبت نکردن. راجع به بعضیا هم که اصلاً صحبت نکردن. ولی نمیدونستم سؤالام کچلش میکنه. قضیۀ میام این بود که یه عده نوشته بودن میآم، یه عده نوشته بودن میام و یه عده هم مییام. منم چند بار پرسیده بودم تو شیوهنامه به این اشاره نشده و من کدومو بنویسم. اونم کچل شده بود :|
خدا رو شکر بدوبیراههاشون ختم به تعریف و تمجید شد وگرنه تا صبح غصه میخوردم. البته سعی میکنم هیچ وقت به روشون نیارم حرفاشونو؛ مخصوصاً حالا که همکاریمون جدیتر هم شده ولی مصممتر شدم که در غیاب آدمها طوری راجع بهشون حرف بزنم که اگر حضور داشتند هم بتونم همون حرفها رو بزنم.
تازه باید ریسشون بشین تا بدونن که خیلی اوضاع از این وخیمتریه🤦🤦😁🤪🤪
ولی جدا زود قضاوت کردن🙂
ما هم وقتی یه همکار جدید میآد هر کی یه چیزی میگه، مدتی که میگذره مشخص میشه منشش.