پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۱۸۰۴- سفرنامه - بخش چهارم - دانشگاهی که مرا نمی‌هلد

سه شنبه, ۲۹ شهریور ۱۴۰۱، ۰۲:۵۰ ب.ظ

یکی از مشغله‌های این روزهام و حداقل تا یک سال آینده‌ام کارهای انجمنه. انجمن علمی و دانشجویی رشته‌مون. از وقتی دبیر این انجمن شدم اون اندک وقت آزادی که اختصاص می‌دادم به وب‌گردی و خوندن و نوشتن و جواب دادن به کامنت‌ها! رو گذاشتم پای کارهای انجمن. پای هماهنگی با فلان استاد و سخنران برای برگزاری فلان کارگاه و سمینار و وبینار و نشست و جلسه. نوشتن گزارش فلان فعالیت و طراحی پوستر و درخواست لینک و تبلیغات و اطلاع‌رسانی و بحث و بحث و بحث. صبح تا شب، شب تا صبح دارم تقسیم کار می‌کنم و به اعضا می‌گم چی کار کنن و چی کار نکنن و تهش باز منم و کلی مسئولیت که کسی هنوز بر عهده نگرفته. 

اوایل می‌دیدم این داره زیرآب اونو می‌زنه و اون برای این پاپوش درست می‌کنه. این پشت سر اون بد و اون پشت سر این. فضا مسموم بود و اذیتم می‌کرد. بعضیا هم توهم توطئه داشتن. از دبیر قبلی خواستم تو گروه بمونه که راهنمامون باشه ولی اعضای جدید مخالفت کردن و بیچاره گروهو با دلخوری ترک کرد. فضا همچنان مسمومه.

وقتی تصمیم می‌گیریم راجع به یه موضوعی وبینار یا کارگاه برگزار کنیم، قدم اول صحبت کردن با سخنران موردنظر و مشورت با استاد راهنمای انجمنه. هر دو اگر موافق بودن می‌ریم گام بعدی که دریافت رزومه از سخنرانه. بعد، هماهنگی تاریخ و ساعت سخنرانی، طراحی پوستر، گرفتن مجوز از دانشگاه، گرفتن رضایت‌نامه از سخنران بابت انتشار فیلم‌ها و اسلایدها، فراخوان اولیه، گرفتن لینک برای جلسات مجازی، تبلیغات تو اینستا، تلگرام، لینکدین و گروه‌ها، پاسخگویی دائمی به دنبال‌کنندگان فضاهای مجازی، جواب دادن به ایمیل‌ها، دریافت رسیدهای ثبت‌نام، ارسال لینک برای شرکت‌کنندگان، ضبط برنامه، گزارش نظرسنجی‌ها، آپلود فیلم تو آپارات و اسلایدها تو ریپازیتوری یا کتابخانۀ دیجیتال دانشگاه، و غول مرحلۀ آخر هم پر کردن فرم‌های نهایی سایت معاونت که روی نیم‌فاصله حساسه و بذاری خطا می‌ده! و نوشتن گزارش پایان کار و ارسال به دانشگاه که هیچ کس بر عهده نمی‌گیره این بخشا رو. البته بخش‌های قبلی رو هم معمولاً کسی بر عهده نمی‌گیره جز ضبط برنامه که با مصیبت باید یکیو پیدا کنم که نتش قطع نشه و درست ضبط کنه. مرحلۀ پساپایانی کارمون هم درخواست گواهی از دانشگاه و ایمیل کردن گواهی برای شرکت‌کنندگان و پرداخت حق‌الزحمۀ سخنران و گزارش مالی و گزارش فعالیت اعضاست که تا حالا اینم کار خودم بود و تصمیم گرفتم یکی از اعضا رو آموزش بدم زین پس اون انجام بدم. و ده برابر زمانی که قبلاً خودم می‌ذاشتم پای این کارو گذاشتم برای آموزشش. انجام هر کدوم از کارها ساعت‌ها زمان می‌بره و تا حالا سنگینیش رو دوش دو سه نفر بوده و بیشتر هم روی دوش یه نفر که من باشم. با اینکه هاست شدن و حضور در وبینارها یه کار بسیار ساده‌ست و وظیفۀ من هم نیست ولی اینم معمولاً انجام نمی‌دن. هفتۀ پیش قبل از سفرم به اعضا اطلاع دادم وبینارهای آخر هفته رو خودشون مدیریت کنن. دوتا وبینار عمومی و آزاد و رایگان بود که دردسرِ ارسال لینک برای شرکت‌کنندگان و دریافت رسید واریز هم نداشت. نام کاربریمم در اختیارشون گذاشته بودم که اگه خودشون نتونستن وارد شن با اسم من وارد شن. نگفته بودم می‌رم سفر ولی گفته بودم که نیستم. در پاسخ به پیامم گفته بودن باشه خودمون حلش می‌کنیم، ولی پشت گوش انداخته بودن و انگار نه انگار که وبینار و سخنرانی داریم. اونی که باید ضبط می‌کرد نکرده بود و اونی که در جواب پیامم گفته بود باشه یادش رفته بود من نیستم. بعد یهو چند دقیقه مونده به سخنرانی زنگ پشت زنگ و پیام پشت پیام که کجایی و چرا نیستی.



اینجا دبیر وظیفه‌شناس انجمن زبان‌شناسی یه گوشهٔ یه ذره خلوت تو حرم گیر آورده، برای رسیدگی به امور مردمی و مدیریت فلان وبینار و بهمان سمینار و پاسخگویی به پیام‌هایی با این مضامین که دستمزد فلانی رو کی پرداخت می‌کنی و گواهیا رو کی می‌دی و لینک وبینارو بفرست و گزارش سخنرانی رو اصلاح کن و مجوز کارگاه‌های جدیدو بگیر و برای ثبت‌نام تخفیف بده و فیلم ضبط‌شدهٔ کلاسو بذار آپارات و بفرست برای فلانی و تبلیغ کن. یادت نره برای آزمون جامع ثبت‌نام کنی و گواهیا رو بگیری و لینکا رو بفرستی و فایلا رو ایمیل کنی. این وسط هیشکی التماس دعا نداشت چون که بهشون نگفته بودم کجام. سیم‌کارتمم درآورده بودم انداخته بودم تو یه گوشی دیگه و گذاشته بودم تو ماشین، تو پارکینگ مرز که اگه دانشگاه پیامک زد که فلان مدرکت برای آزمون جامع ناقصه از دست ندم پیامشو. پیامکای واریز شرکت‌کنندگان هم مهم بودن و باید از دریافتشون مطمئن می‌شدم. از طرفی می‌دونستم اگه آنلاین نباشم اعضای انجمن پیامک می‌دن و زنگ می‌زنن و اگه سیم‌کارتمو می‌بردم هزینه‌شون بدون اینکه بدونن زیاد می‌شد و رد تماس هم نمی‌تونستم بکنم. برای همین روشن گذاشتم سیم‌کارتمو ولی با خودم نبردم.

از اونجایی که همیشه پیاما رو زود جواب می‌دم و سابقه نداشته یه روز آنلاین نباشم، یکی از اعضا نگران شده بود و ایمیل هم زده بود که کجایی و چرا نیستی. فردای روز برگزاری وبینار یه بسته اینترنت عراقی گرفتیم به قیمت خون باباشون. همین که به نت وصل شدم گوشیم منفجر شد از حجم پیاما. از زمین و زمان پیام داشتم. ملت تو حرم نشسته بودن راز و نیاز و عبادت می‌کردن، من یه کنج خلوت گیر آورده بودم که جواب پیاما رو بدم. به هیچ کدوم هم نگفته بودم سفرم. این وسط پرداخت دستمزد مدرس‌ها قوز بالا قوز بود، چون نه سیم‌کارت همرام بود که پیامک ورود به نرم‌افزار و رمز دوم رو دریافت کنم، نه اگه همرام بود پیامکا رو دریافت می‌کردم. پیام دادم بهشون و عذرخواهی کردم بابت تأخیر در پرداخت. گفتم به سیم‌کارتم دسترسی ندارم و چند روز دیگه واریز می‌کنم. چند روز دیگه تا رسیدم پارکینگ مرز پرداخت کردم.



موقع نماز درِ حرم رو می‌بندن. اینجا حرم حضرت ابوالفضله و اون خانوما منتظرن که درو باز کنن.



اینم منم، با انگشت‌کوچیکۀ چسب‌زده‌شدۀ پای چپم. یه گوشه نشستم و به هات‌اسپات گوشی بابا وصلم و اعصابم له شده از عملکرد اعضا. فقط یه نفر احساس مسئولیت کرده بود و با اینکه وظیفه‌ش نبود و نگفته بودم اون ضبط کنه ضبط کرده بود و تنهایی مدیریت کرده بود برنامه رو. ولی بعد از وبینار، گروه و انجمنو ترک کرد و بهم پیام داد که آزمون جامعش تو اولویته و نمی‌تونه با این وضع و عدم همکاریِ بقیه همکاریشو با انجمن ادامه بده. حق داشت. منم اگه موندم، لطف می‌کنم به‌واقع.

بیستم شهریور روز انتخاب واحدمون هم بود و باید مجدداً آزمون جامع رو برمی‌داشتیم. از طریق استادها به‌صورت غیررسمی فهمیده بودیم که هر پنج‌تامون جامع رو افتادیم. بیستم رسماً نمرۀ مردودیمونو دیدیم و تنها خبر مسرت‌بخش این وسط این بود که من و یکی از هم‌کلاسیام از شش‌تا امتحان یکیشو عالی داده بودیم و از اون امتحان معاف شده بودیم. ینی شما فکر کن پنج نفر شش سری برگه برای شش‌تا درس به شش‌تا استاد تحویل دادن، اون‌وقت از سی‌تا امتحانِ گرفته‌شده، فقط دوتاش رضایت‌بخش بوده: معنی‌شناسیِ من و ساختواژۀ دوستم. حالا جالبیش اینه که ساختواژه تخصص و گرایش منه و تخصص اون دوستم آواشناسیه. 

به هر حال مجدداً برای جامع ثبت‌نام کردیم و امتحانمون اواخر آبانه و بازم تهران و خوابگاه.

۰۱/۰۶/۲۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

نظرات (۱۱)

مگه چقدر سختگیری کردن که پاس نشدین؟ چون میدونم تو بچه درسخونی.

 

پاسخ:
از دانش و سواد بقیه اطلاع ندارم ولی اون دوستم که مثل من از یکی از درسا معاف شده معدل اول دانشکده‌ست و من دومم. هر دو درس‌خونیم و همه انتظار داشتن حداقل ما دوتا جامع رو پاس شیم.
به‌نظر میاد که خواستن مسلط‌تر بشیم به مباحث و مطالب. می‌تونستن پاسمون کنن. ورودی‌های سال قبل‌تر از ما هم پارسال پاس نشده بودن و با ما دوباره امتحان دادن. اگر ما بهتر از اونا نباشیم بدتر نبودیم قطعاً. اونا ولی پاس شدن ما نه.
۰۲ مهر ۰۱ ، ۰۷:۳۴ حاج‌خانوم ⠀

سلام

از بابی که می‌دونم خیلی بچه درسخونی، صرفا به نظرم اساتید می‌خواستن زهرچشم بگیرن از شما دانشجویان مجازی... که اگرچه مجازی خوندین، اما دور از جون، هیچی نفهمیدین و چیزی سرتون نمیشه..و حالا باید بیایید یه کم در خدمتتون باشیم.

وگرنه مطمئنم تو یکی باید یه ضرب پاس می‌شدی! اون دوتا درس رو هم محض خالی نبودن عریضه که نگنکهمه‌تون همه درسا رو افتادین، چون اون وقت باید خودشون جواب بدن پس این سه ترم چی به شما درس دادن و چه جوری نمره دادن، گفتن قبول شدین

 

والاع تقریبا فکر می‌کنم اصلا برگه‌ها تصحیح هم نشده... یعنی تصمیم جمعی بوده کسی آزمون جامع، پاس نشه. 

پاسخ:
سلام
به‌نظر میاد که خواستن مسلط‌تر بشیم به مباحث و مطالب. می‌تونستن پاسمون کنن. ورودی‌های سال قبل‌تر از ما هم پارسال پاس نشده بودن و با ما دوباره امتحان دادن. اگر ما بهتر از اونا نباشیم بدتر نبودیم قطعاً. اونا ولی پاس شدن ما نه. ما هم ایشالا ترم بعد پاس می‌شیم.
۰۷ مهر ۰۱ ، ۱۵:۰۰ حاج‌خانوم ⠀

دردانه جان 

خیلی خوبه که دیدت مثبته. کاری هم نمیشه کرد...

ولی کاش قاعده داشتند، این خیلی اذیتم می‌کنه. ولی وقتی مطمئنی بدتر از اونا نبودی، یعنی بی‌انصافی شده...

حضرت حق عاقبتمون رو بخیر کنه...

 

پاسخ:
این یه نمونۀ بسیار کوچیک از اتفاقات عجیب دانشگاهه
سلام نسرین امیدوارم حالت خوب باشه
زیارتت قبول باشه عزیزم
جوابای آزمون ما اومد و تبریز قبول شدم یهو یادت افتادم...منو یادته؟همون دختر عموی مطهره ام:D
خلاصه که تا یکی دو هفته ی دیگه دارم کوچ میکنم ب شهر شما..امیدوارم غربت و ترکی بلد نبودن خیلی اذیتم نکنه...
پاسخ:
سلام!
خیلی ممنون
تبریک می‌گم بهت. 
الان هم خوشحالم هم شوکه! فکرشم نمی‌کردم منو یادت باشه. غافل‌گیر شدم :))
هیچ کدومِ اینا اذیتتون نمی‌کنه ولی با خودت حسابی لباس گرم بیار که سرماش اذیت می‌کنه. شماره‌مو از مطهره بگیر که اگه سؤالی کاری چیزی داشتی در خدمت باشم.
ن عزیزم کاملا یادمه...کلا کم حرف شدم و خیلی وقته نمی نویسم و خاموش میخونم...
چرا رسمی؟من همون نسیم کوچولوی اون موقعما...:D
منم سرمایی...هر چی لباس گرم دارم با خودم میارم...دستت درد نکنه انشاالله سوالی داشتم مزاحمت میشم
پاسخ:
همچینم کوچولو نیستی :))
خیلی وقته هم از تو بی‌خبرم هم از مطهره. البته مطهره رو دیدم دو ماه پیش. به‌روزترین اطلاعاتم ازش این بود که روز قبل قرارمون عقد خواهرش بوده. ولی در مورد تو نه‌تنها اطلاعات جدیدی ندارم بلکه هر چی می‌دونستم هم یادم رفته. الان فقط می‌دونم دخترعموی مطهره‌ای و رشته‌ت هم یه ارتباطی به پزشکی داشت :))
اره اون موقع که حرف میزدیم کوچولو بودم:))الان دیگ 25 سالمه
مطهره هم دو تا جوجه ی شیطون داره سرش شلوغ شده..
بذار اطلاعات جدید بدم بهت:D من هم دختر عمو هم خواهر شوهر مطهره ام..تهران دندون خوندم و درسم تازه تموم شد..حدودا 3-4 سال پیش عروسی کردم و الانم چون همسرم سربازه تا ی سال آینده اون تهران میمونه من میام تبریز...
پاسخ:
آره دیگه این که هم خواهرشوهرشی هم دخترعمو بدیهیه :دی از سال اول کارشناسی می‌دونستیم اینو.
خب پس تو دندون بودی، اون یکی دخترعموت پزشکی.
یادم اومد اوایل یه چیزایی راجع به ازدواجت نوشته بودی ولی آخرین پستت تولد جوجۀ دوم مطهره بود و دیگه خبر نداشتم خودت جوجه‌دار شدی یا نه. 
الان تو دندون رو تموم کردی و یه سالو برای تخصص اومدی؟ دندونم مگه تخصص داره؟
بخش‌هایی از این نظر که با * مشخص شده، توسط مدیر سایت حذف شده است
عه؟:D گفتم یادت رفته شاید...
اره خواهر مطهره پزشکیه...
ن بابا...من فعلا قصد جوجه‌دار شدن ندارم...
اره دندونم تخصص داره...تخصصشم بستگی ب رشته ای ک انتخاب میکنی 3 یا 6 ساله... من ******** قبول شدم که * ****(اینو سانسور کن لطفنی)
پاسخ:
آره بابا یادمه. تو رو به‌عنوان خواهرشوهر بیشتر یادمه تا دخترعمو :)))

چه جالب! خونه می‌گیری یا خوابگاه؟ خیابونای اینجا رو می‌شناسی؟ تا حالا اومدی تبریز؟ اینجا فامیل دارین؟ اصلاً چرا شهری که زبونشو بلد نیستی رو برگزیدی دخترم؟ :دی 
احتمالا خوابگاه...اگ ببینم سخته شرایطش و هم اتاقیام خوب نباشن خونه میگیرم...تا بحال ی بارم تبریز نیومدم...و هیچ ایده ای راجع بهش ندارم...و هیچ فامیل و آشناییم ندارم:/
من این رشته رو خیلی دوست دارم و رشته رو ب شهر ترجیح دادم و رو‌راستانه بگم اول تهرانو شهرای نزدیکش مثل قزوین و همدان و زدم و تبریزو ب خاطر سطح علمیش بعد اینا زدم بعدم شهرای شمالی و بقیه ی جاها...و اصلااا احتمال اینکه تبریز بشه رو نمی دادم و گفتم یا قبل تبریز وایمیسته یا رد میکنه...و دیروزم تا چند دقیقه تو شک بودم فک میکردم کارنامه ی یکی دیگه است...ینی خیلی روی اینکه تبریزو کجا بزنم فکر نکردم چون حس میکردم طبق انتخاب رشته ام اون نمیشه...
پاسخ:
اولین جایی که توصیه می‌کنم قبل از اومدن برف بری شاهگلیه. البته زمستونشم قشنگه ولی فعلاً تا آب برکه یخ نبسته برو، زمستونم می‌ری. با مترو هم می‌تونی بری. ایستگاه ائلگلی باید پیاده بشی. بعد از انقلاب اسمشو عوض کردن گذاشتن ائلگلی، ولی مردم هنوز شاهگلی می‌گن. ضمن اینکه این شاه، شاه صفوی هست و ربطی به شاه پهلوی نداره. تو همون مترو، یه کارت هم بگیر برای بی‌آرتی و مترو و اتوبوس اینا. اسنپ و اسنپ‌فود رو هم اگه نصب نکردی نصب کن :دی
مراکز خریدشم بعداً به سمع و نظرت می‌رسونم.
اوهوم...اره حتما میپرسم ازت.. شنیدم جاهای دیدنی زیادی داره و انقدرررر از دیروز تعریف تبریزو شنیدم ک شوکه بودنم یادم رفت...
امیدوارم منم بعدا با عشق ازش یاد کنم:)) و ی دوست خوبم اونجا پیدا کنم حس غربتشو کم کنه
پاسخ:
من خودم انقدر که تهرانو می‌شناسم تبریز و جاهای دیدنیشو نمی‌شناسم. هر جا رفتی به منم بگو آشنا شم :))
یه کوه هم داریم به اسم عینالی که در واقع عون‌بن‌علی هست. تله‌کابین و اینا هم داره ولی خیلی وقته نرفتم و نمی‌دونم چه تغییراتی کرده. الانم احتمالاً سرد بشه. اونجا هم سر بزن.
پیشنهادم اینه خوابگاه بگیری که از اونجا کلی دوست پیدا کنی.
عزیزمممم:D منم خودم تهرانو بیشتر از شهر خودمون میشناسم...ولی احتمالا توی تبریز بشینم تو اتاق از کنار شوفاژ تکون نخورم انقدر ک سرماییم:D شایدم بدنم ب مرور عادت کنه سرماشو..
من برم نسرین جون...خوشحال شدم ک بعد مدت ها باهات صحبت کردم
بوس بهت
پاسخ:
قربونت. منم همچنین. سلام برسون به مطهره. جوجه‌ها رو هم اگه دیدی ببوسشون :دی

چشم چشم:))

پاسخ:
❤️