پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
  • ۲۷ دی ۰۳، ۱۷:۲۱ - اقای ‌ میم
    :)))
آنچه گذشت

۲۰۰۷- تعطیلات

دوشنبه, ۲۶ آذر ۱۴۰۳، ۱۲:۱۳ ق.ظ

یکشنبه و دوشنبهٔ هفتهٔ پیش مدارس تهران به‌علت آلودگی هوا مجازی شد. یکشنبه و دوشنبه مدرسه نمی‌رم و فرقی به حالم نکرد، ولی خوشحال شدم که جلسهٔ یکشنبه‌م با استاد مشاورم کنسل (لغو) شد. اگر جلسهٔ دوشنبه‌م با استاد راهنمام هم کنسل می‌شد خوشحال‌تر می‌شدم، ولی نشد.

سه‌شنبه با اینکه هوا بسیار آلوده بود تعطیل نشد. زنگ آخر صدام گرفته بود و به‌سختی نفس می‌کشیدم. ظهر تا عصر هم فرهنگستان بودم. لپ‌تاپم هم فرهنگستان بود. قرار بود چهارشنبه برش گردونم خونه. ظهر گفتن فردا که چهارشنبه باشه مدارس و اداره‌ها تعطیله. کیف لپ‌تاپو روز قبلش که دوشنبه باشه برده بودم خونه که چهارشنبه ببرم فرهنگستان و لپ‌تاپو بذارم توش بیارم. فکر تعطیلی چهارشنبه رو نکرده بودم. کیف نداشتم. پیچیدمش لای شال و گذاشتمش تو کیسه! و برگردوندم خونه که کارامو تو خونه انجام بدم. شب، سرفه‌ها و تنگی نفسم بیشتر شد.

چهارشنبه، هم مدارس هم اداره‌ها (فرهنگستان) کلاً تعطیل شد. مجازی هم نشد. کلاً تعطیل. خونه موندم که استراحت کنم و ورقه‌های امتحان میان‌ترم شاگردامو تصحیح کنم. ظهر مامان و بابا اومدن. سرماخوردگیم شدیدتر شد. رفتم بیمارستان.

پنج‌شنبه هم تعطیل شد. کلاس‌های پودمان پنج‌شنبه هم تعطیل شد و با خیال راحت به بله‌برون رسیدم. پنج‌شنبه بله‌برون برادرم بود.

جمعه به تصحیح اوراق ادامه دادم و خودمو برای سخنرانی شنبه آماده کردم.

شنبه تو فرهنگستان سخنرانی داشتم. به‌مناسبت هفتهٔ پژوهش. مدرسه هم داشتم. نه می‌تونستم زمان سخنرانی فرهنگستان رو جابه‌جا کنم، نه می‌تونستم برنامه‌مو با معلمای دیگه جابه‌جا کنم و نرم مدرسه. تصمیم گرفتم از هر چهارتا کلاسم امتحان انشا بگیرم. این‌جوری فقط به یه نفر نیاز داشتم که مراقب بچه‌ها باشه. مراقب هم پیدا نکردم. 

شنبه تعطیل نشد. سخنرانی فرهنگستان ساعت ۱۰ بود. ۷ صبح رفتم مدرسه تا یه راهی پیدا کنم. ظرفیت سالن آزمون هفتاد هشتاد نفره. خوشبختانه اون روز کلاس‌های دیگه زنگ اول و دوم امتحان شیمی و زنگ سوم و چهارم امتحان زبان داشتن. بچه‌ها رو فرستادم سالن و از معلم‌های شیمی و زبان خواستم مراقب بچه‌های منم باشن. برگشتم فرهنگستان. متن سخنرانیمو آماده کردم و یه ساعتی تمرین کردم. صدام همچنان گرفته بود. با ماسک سخنرانی کردم. وسط عرایضم برق رفت. منتظر موندیم برق اضطراری رو وصل کنن. سخنرانی به خیر گذشت. برگشتم مدرسه و برگه‌های انشا رو تحویل گرفتم و نمرات و ورقه‌های میان‌ترم ادبیات رو تحویل دادم. دوباره برگشتم فرهنگستان. هوا سرد بود و آلوده. شنبه تا عصر جلسه داشتم. اصلاً قشنگیِ شنبه به همین جلسه‌هاشه.

یکشنبه و دوشنبه مجدداً مدارس تعطیل شد. اداره‌ها هم. این بار به‌علت سرما. تعطیلی مدرسه همچنان فرقی به حالم نکرد، ولی تعطیلی فرهنگستان و خونه موندنم از این منظر که هنوز سرفه می‌کنم و بی‌حالم و نیاز به استراحت دارم خوبه. از این منظر که مامان و بابا تهرانن و می‌تونم بیشتر پیششون باشم هم خوبه. ولی از اونجایی که قراردادم با فرهنگستان ساعت مشخصی در ماهه، این تعطیلی‌ها به ضررمه، چون‌که فرصت پر کردن اون ساعت مشخص رو از دست می‌دم. حالا یا باید روزهای دیگه بیشتر بمونم، یا از حقوقم کسر میشه.

دوشنبه که فردا باشه هم سخنرانی داشتم. در دانشگاه و همچنان به‌مناسبت هفتهٔ پژوهش. که خوشبختانه دانشگاه‌ها تعطیل شد و سخنرانیم به روز دیگری موکول شد. چرا خوشبختانه؟ چون مطلب و اسلاید آماده نکرده‌ام هنوز. چون سرماخوردگیم خوب نشده هنوز.

چهارشنبه قراره تو فرهنگستان طی مراسمی از یه سریا تقدیر کنن و منم جزو اون یه سریام. چهارشنبه کلاس هم دارم و باید برم مدرسه. مثل شنبه تصمیم دارم از کلاس‌های چهارشنبه هم امتحان انشا بگیرم و مراقبتشونو بسپرم به یکی از همکارا. شاید چهارشنبه هم تعطیل بشه. شاید مجازی بشه. کاش بشه.

۱۴ نظر ۲۶ آذر ۰۳ ، ۰۰:۱۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۲۰۰۶- از هر وری دری (قسمت ۵۶)

پنجشنبه, ۲۲ آذر ۱۴۰۳، ۱۱:۵۹ ب.ظ

۱. سه‌شنبه با اینکه هوا بسیار آلوده بود ولی مدارس و اداره‌ها تعطیل نشد. سه‌شنبه نزدیک ظهر صدام گرفته بود. کلاس زنگ آخرو به‌سختی مدیریت کردم. وقتی رسیدم فرهنگستان صدام رسماً داشت قطع می‌شد. شب اعلام سرماخوردگی کردم. 

۲. چهارشنبه ظهر مامان و بابا اومدن تهران و شب با بابا رفتم بیمارستان. اونجا هم آزاد حساب کردن (چون با تأمین اجتماعی قرارداد نداشتن) و هزینهٔ ویزیت و سرم و چندتا قرص سرماخوردگی شد یه تومن.

۳. امروز بله‌برون امید بود. به میمنت و مبارکی برادرم نصف دینشو کامل کرد و من امشب به مقام خواهر شوهری نائل اومدم.

۴. یکی از دانش‌آموزان مدرسهٔ پارسال بهم پیام داده که دلمون براتون تنگ شده و برگردید و این معلم جدید سخت‌گیره و اذیتمون می‌کنه و فلان. بعد از انتقالی من مدرسه‌شون یه مدت بی‌معلم بود، تا اینکه با انتقال یه بنده خدایی از یه استان دیگه موافقت کردن و اومد جای من. مثل اینکه تو امتحان زیاد سؤال میده و یه تعداد از بچه‌ها شاکی شدن. به اون دانش‌آموز گفتم منم دوستتون دارم و دلم براتون تنگ شده. و در ادامه افزودم: وقتی تعداد سؤال‌ها زیاده، به نفع شماست؛ چون اگه بلد نباشید نمرهٔ زیادی ازتون کم نمیشه. برای معلمتونم سخته این همه سؤال و ورقه رو تصحیح کنه. اتفاقاً باید ازشون تشکر هم بکنید. ایشون هر کاری هم بکنن، مطمئن باشید خیر و صلاح شما رو می‌خوان و نتیجه به نفع شماست.

۵. به اون دانش‌آموزی که شماره‌مو خواسته بود هم گفتم شما هر موقع به من پیام بدی جواب می‌دم. آی‌دی‌م همینه. تغییرش نمی‌دم. شماره‌م هم ایشالا هر موقع دانشجو شدی می‌دم بهت. گفت بی‌صبرانه برای دانشجو شدنم لحظه‌شماری می‌کنم.

۶. پارسال متوسطهٔ اول درس می‌دادم. پای بیشتر برگه‌های امتحان یادداشت و نامه برای معلم بود. یه سریاشون تشکر می‌کردن، یه سریاشون دلیل و بهانه میاوردن برای درس نخوندن و یه سریاشونم در مورد سؤالات نظر می‌دادن که این چه سؤالیه و سخته. امسال متوسطهٔ دوم دارم و اینا از اون کارا نمی‌کنن. از مجموع ۲۰۰تا ورقه‌ای که این هفته تصحیح کردم فقط یه مورد از انسانیا بود که برام یادداشت گذاشته بود. نوشته بود ممنون که تو کلاس انقدر صبورید. یه کلاس ناآرام و بسیار ضعیف دارن که اغلبشون انگیزه‌ای برای درس خوندن ندارن. انسانی‌ان. روالشون اینجوریه که تجربیا می‌خوان دکتر شن و ریاضیا می‌خوان مهندس شن. انسانیا هم چون ریاضی و زیستشون خوب نبوده اومدن انسانی و هدفی ندارن و هر چه پیش آید خوش آید. منم در جوابش نوشتم صبر شما (دانش‌آموزان خوب کلاسشون) بیشتره چون من هفته‌ای یکی دو بار می‌بینمتون ولی شما هر روز تو اون کلاسی. و باید تحمل کنی.

۷. می‌فرماید:

«به خطّ و خالِ گدایان مده خزینهٔ دل

به دستِ شاه‌وشی ده، که محترم دارد!»

تمام حرف همین است دوستان. دل به کسی باید سپرد، که قدر و قیمتِ آن بداند.

۱۶ نظر ۲۲ آذر ۰۳ ، ۲۳:۵۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۲۰۰۵- از هر وری دری (قسمت ۵۵)

يكشنبه, ۱۸ آذر ۱۴۰۳، ۰۴:۰۰ ب.ظ

۱. حقیقت اینه که معلما بیشتر از بچه‌ها (خیلی خیلی بیشتر از بچه‌ها) به‌خاطر تعطیلی مدارس خوشحال می‌شن.

۲. تقویم سال تحصیلی امسال تعطیلی نداره (تعطیلات مناسبتیش پنج‌شنبه و جمعه‌ست) و من چند ماهه منتظرم هوا آلوده بشه! و مدارس مجازی بشه! بلکه بتونم یه نفسی بکشم!

۳فردا و پس‌فردا رو به‌خاطر آلودگی هوا تعطیل (مجازی) کردن و من یکشنبه‌ها و دوشنبه‌ها کلاس ندارم و بخوره تو سرشون این تعطیلی. به عبارت دیگر: بختت دختر، بختت.

۴. به‌مناسبت روز دانشجو این جمله رو جایی دیدم و می‌نویسم که یادم بمونه: دانشجو مؤذن جامعه است؛ خواب بماند، نماز امت قضا می‌شود.

۵. و نوشته بود بروید سراغ کارهای نشدنی، تا بشود. تصمیم بگیرید بر برداشتن کارهای سنگین، تا بردارید.

۶. همچنین نوشته بود: یا به اندازۀ آرزویت تلاش کن یا به اندازۀ تلاشت آرزو کن.

۷. دانش‌آموزان قبل از ورود من به کلاس، روی تخته شعر می‌نویسن و ابتدای جلسه می‌خونیم شعرها رو. این کارو خودم یادشون دادم. ابتدای سال بهشون گفتم دبیرستانی که بودم، قبل از ورود معلم ادبیاتمون، با هم‌کلاسیام شعر می‌نوشتم روی تخته. عکس شعرهای زمان دانش‌آموزی خودمم گذاشتم تو کانال درسیشون که ببینن و یاد بگیرن. این عکس‌ها رو دههٔ ۸۰ با گوشی سونی اریکسونی که بردنش به مدرسه جرم بود گرفته بودم. 

هر جلسه شعر می‌نویسن. از شعرها و شاعرهای قدیمی و معاصر و حتی از خودشون. البته که شعرهای خودشون وزن و قافیهٔ درستی نداره. ولی، قشنگه. با بعضی از شعرها آه از نهاد آدم بلند میشه. مثلاً نوشته بود:

گفتم ای دوست، تو هم گاه به یادم بودی؟ 

گفت من نام تو را نیز نمی‌دانستم (سجاد سامانی)

یه بارم یکیشون از یه شاعر ناشناس اینو آورده بود (با تأکید بر اهمیت ویرگول)

تا دیدمش عاشق شدم رفت

تا دید عاشق شدم، رفت

بعد با شیطنت می‌گن خانوم اینجا منظور عشق الهی هست.

۸. یکی هست که مسئول کارهای پرورشی و جشنواره و مسابقه‌ست. یه بار اومد بچه‌ها رو ببره کتابخونه برای مشاعره. منم باید باهاشون می‌رفتم. از قضا اون روز مانتو شلوار سرمه‌ای پوشیده بودم و همرنگ دانش‌آموزان بودم. توی عکس‌ها و فیلم‌هایی که از مشاعره گرفته شده، به اون مسئول بیشتر میاد معلم بوده باشه تا من.

۹. غزل‌های مختوم به نونِ حافظ جزو منابع المپیاد ادبی بود و توفیق اجباری بود که در خاطرم بمونن. چند وقت پیش یه موضوعی پیش اومد که سکوت کردم و فقط غصه خوردم. اون شب وقتی با تیکه‌های شکستۀ قلبم برمی‌گشتم خونه این غزلو زمزمه می‌کردم با خودم:

در این خرقه بسی آلودگی هست

خوشا وقت قبای می‌فروشان

در این صوفی‌وشان دردی ندیدم

که صافی باد عیش دُردنوشان

تو نازک‌طبعی و طاقت نیاری

گرانی‌های مشتی دلق‌پوشان

۱۰. یه تعداد از دانش‌آموزانم رو تشویق کردم تو المپیاد ادبی شرکت کنن. هر موقع سؤال ادبی خارج از کتابشون می‌پرسن ذوق می‌کنم و بعضی وقتا هم جوابشونو به جلسهٔ بعد موکول می‌کنم که برم مطالبو مرور کنم! اینکه الان منم مجبورم پا به پای اینا برای المپیاد بخونم جالب نیست :|

۱۱. بعد از سارای مدرسهٔ پارسال، مطهرهٔ مدرسهٔ امسال دومین دانش‌آموزم بود که موقع گرفتن کارنامه به‌خاطر نمرهٔ نوزده گریه می‌کرد.

۱۲. دانش‌آموزانم گاهی می‌پرسن شما چرا مهاجرت نکردید یا نمی‌کنید؟ بعضی شبا که برادرم خونه نیست بدجوری احساس تنهایی می‌کنم. کاش می‌تونستم بهشون بگم که من تو این مهاجرت درون‌مرزی و داخلی موندم هنوز! کنار نیومدم با تنهایی. برم اون سر دنیا که کدوم قلهٔ فتح‌نشده رو فتح کنم؟ اصلاً برم که چی بشه؟

۱۳. از امروز که کلاس‌های مجازیشون شروع شده، تو برنامهٔ شاد براشون گروه تشکیل دادن و مدیر منم اضافه کرده به گروهشون. هر چند که من امروز و فردا باهاشون کلاس ندارم. امروز چندتاشون پیام دادن و شماره‌مو خواستن. نمی‌دونم در پاسخ بهشون چی بگم؟ پیامشونو هنوز باز نکردم. خودم با اینکه شمارهٔ موبایل همهٔ معلمامو دارم ولی تا حالا یه بارم بهشون پیام ندادم که به خیال خودم مزاحمشون نشم. ولی اینا فرق دارن با نسل ما. آی‌دی کافیه دیگه. شماره برای چی آخه؟

۱۴. پارسال از کلاس نهم مدرسهٔ قبلی یه یادداشت کوچیک (به‌قول بیهقی رُقعه!) پیدا کرده بودم با این محتوا که دانش‌آموزی از هم‌کلاسیش خواسته بود گوشیشو بده تا با اونی که تا پنج بعدازظهر دانشگاهه حرف بزنه. نویسنده و مخاطب ناشناس بود. امسال از دانش‌آموزان دهم مدرسهٔ جدید (به‌ویژه اونایی که داستان می‌نویسن و قلمشون خوبه) خواستم با این چند خط، قصه‌پردازی کنن. یادداشتو نشونشون دادم و گفتم هر چی ایده به ذهنتون می‌رسه بیارید روی کاغذ. انتظار یه داستان عاشقانه داشتم که تهش پند و اندرز بدم و به راه راست هدایتشون کنم. هفتهٔ بعد که این هفته باشه داستان‌هاشونو آوردن بخونن. اولین قصه به این صورت بود که طرف یکیو کشته بود و برای مخفی کردن جسد مقتول دنبال همونی که تا پنج بعدازظهر دانشگاه بود می‌گشت که بهش پیام بده و کمک بخواد. ماجرای عاشقانه‌ای در کار نبود. تو قصهٔ دوم هم خودشونو نخبه فرض کرده بودن و یه نفر پیام‌های تهدیدآمیز برای شخصیت اصلی که اسمش سارا بود می‌فرستاد و دنبالشون بود که ترورشون کنه. تو تیم نخبگانشون یه امیر هم بود که اصرار داشتن برادر ساراست و با توجه به اینکه امیر و دویست‌وشش باهم‌آیی دارن و تو هر قصه‌ای یه امیر با دویست‌وشش وجود داره گفتم امیر ماشینم داره؟ با خنده گفتن آره خانوم، یه دویست‌وشش سفید داره، ولی نخبه‌ست و برادر ساراست.

خلاصه که نتونستم نصیحتشون کنم 😅

۱۵. یکی از دانش‌آموزان یازدهم ریاضی انتقالی گرفت یه شهر دیگه. روز آخری که باهاش کلاس داشتم یه کتاب هدیه دادم یادگاری از طرف معلم ادبیاتش داشته باشه. دستور خط فرهنگستان.

این دستور خط فرهنگستان هم ماجرای جالبی داره. دو سال پیش که ویرایش جدیدش منتشر شد، دانشجوهای دانشگاهمونو برده بودم فرهنگستان برای بازدید. بهشون از اینا دادن. من مال خودمو بردم دادم به هم‌اتاقیم. بعداً یکی دیگه برای خودم گرفتم. اونم بعداً دادم به هم‌کلاسی اسبق. بعداً یکی دیگه گرفتم و اونم دادم به برادرم. دوباره گرفتم و هی گرفتم و هی هدیه دادم. این دفعه هم دادمش به شاگردم و فعلاً خودم بدون دستور خط موندم تا دوباره بگیرم ببینم اونو به کی قراره بدم.

۱۶. یه دانش‌آموز جدید یازدهم ریاضی هم انتقالی گرفته اومده تهران که وقتی ازش پرسیدم از کجا اومدی (اسم مدرسهٔ قبلیشو می‌خواستم بدونم) گفت از تبریز اومدم. گفتم اتفاقاً منم از تبریز اومدم.

۱۷. پدر یکی از دانش‌آموزانم چند وقت پیش تصادف کرده بود و تو کما بود. هفتهٔ پیش فوت کرد و غصه‌دارم براش.

۱۸. همیشه حواسم هست که اصطلاحات کتاب‌های مدرسه رو سر کلاس استفاده کنم، نه دانشگاه رو. ولی یه وقتایی از دستم درمیره و مثلاً ممکنه به‌جای تضمّن، واژهٔ شمول معنایی رو به‌کار ببرم. یا به‌جای بن ماضی و مضارع بگم ستاک گذشته و حال. بعد موقع تصحیح برگه‌ها می‌بینم یکی دو نفر اینا رو نوشتن!

۱۹. یکی از دانش‌آموزان پرسید تو نگارش می‌تونیم گفتاری بنویسیم؟ گفتم نه، انشاهاتون باید به زبان رسمی و معیار باشه. گفت مثلاً می‌تونید بخوابید درسته یا می‌توانید بخوابید؟ گفتم می‌توانید بخوابید. همه سرشونو گذاشتن روی میزشون خوابیدن.

بعداً تو اینستا دیدم یه اتفاق رایج بین بچه‌هاست. پنج‌شنبه هم تو پودمان از همکارا شنیدم بچه‌های اونا هم این کارو کردن.

۲۰. دیروز در شورای واژه‌گزینی صحبت از زنانه شدن نیروی کار بود که یک اصطلاح تخصصی است و گروه تخصصی جامعه‌شناسی معادل‌هایی پیشنهاد داده بود و در جلسه باید یکی از پیشنهادها تصویب می‌شد. این مثال رو زدن که آموزش و پرورش، بیشتر نیروهای کارش خانم هستند و محیطش زنانه شده. در همین راستا یک بار هم از یکی شنیده بودم که می‌گفت اینجا فرهنگستان زنان و ادب فارسیه. محیط اینجا هم داره زنانه میشه و فقط هیئت‌علمیاش آقا هستن. حتی دانشجوهای ارشدی که می‌گیره هم اکثراً خانومن.

۲۱. امروز با استاد مشاورم که تاکنون از نزدیک ندیدمش و روز دفاع از پروپوزالم هم نیومده بود قرار داشتم. به‌خاطر آلودگی هوا لغو شد جلسه‌مون. ایشون قبل از اینکه استاد مشاورم بشه، از دنبال‌کنندگان و دنبال‌شوندگان اینستاگرامم بود. هم‌سن پدرمه و دانشجوهاشو به اسم کوچیک صدا می‌کنه. جزو استادان محبوبمه. ولی خوشحالم جلسه‌مون کنسل (لغو!) شد.

۲۲. هر هفته دوشنبه‌ها با استاد راهنمام جلسه دارم. هفتهٔ پیش هیچ کاری نکرده بودم که تو جلسه ارائه بدم. یکشنبه شب کیک درست کردم که صبح با خودم ببرم برای استاد. نصف شب بیدار شدم و احساس کردم حالم بده. هر چی روز قبل خورده بودمو بالا آوردم. یه ساعت بعد دوباره بیدار شدم بالا آوردم و تا صبح به بالا آوردن محتویات معده‌م ادامه دادم. با این حال روم نمی‌شد به استادم پیام بدم بگم نمی‌تونم بیام جلسه و می‌خواستم برم. صبح دیدم خودش پیام داده که کاری پیش اومده و جلسه‌مون بمونه یه وقت دیگه. جلسه کنسل شد، ولی باید می‌رفتم فرهنگستان، سر کار. یکی دو ساعت دیرتر رفتم که حالم بهتر بشه. بهتر نشد. صبحانه هم نخوردم و رفتم. تا رسیدم، تو فرهنگستان هم بالا آوردم. البته چون معده‌م خالی بود جز مایع زردرنگ چیزی برای استفراغ! نداشتم. حین استفراغ هم داشتم به این فکر می‌کردم که چرا این واژه با فارغ و فراغت هم‌خانواده‌ست. یه قرص ضدتهوع از همکار اتاق بغلی گرفتم و تا عصر کمابیش کار کردم. شب به اصرار برادرم رفتیم دکتر و سرم زدم و خوب شدم. دکتر گفت مسموم شدی. در رابطه با «اصرار» باید عرض کنم که من آدم دیر-دکتر-برو و حتی دکتر-نرویی هستم و تبریز که بودیم، مامان و بابا به‌زور می‌بردنم دکتر. اینجا هم منو سپردن دست برادرم که هر موقع مریض شدم دست و پامو ببنده به‌زور هم که شده ببره دکتر. ویزیتشم آزاد حساب کردن. چون اون بیمارستانی که رفته بودیم با تأمین اجتماعی قرارداد نداشت.

۲۳. معلمای تازه‌استخدامی که پنج‌شنبه‌ها باهاشون پودمان می‌گذرونم رو بیشتر از معلمای باسابقه‌ای که باهاشون همکارم دوست دارم. نمی‌دونم تأثیر سابقه‌ست که انقدر خودشونو می‌گیرن یا تأثیر منطقه و سطح رفاه. این تازه استخدامیا خیلی مظلومن. در مناطق محروم و حاشیه درس می‌دن، خودشون عمدتاً در حاشیۀ تهران زندگی می‌کنن، متواضع و خاکی‌ان، هنوز حقوق نگرفتن (البته این ماه، حقوق سه ماهشونو یه جا می‌گیرن)، ماشین و لپ‌تاپ و گوشی آنچنانی ندارن و در کل در رفاه نیستن. ولی همکارام... تکبر، تفاخر، غرور... به‌جز دو سه نفرشون، بقیه حس مثبتی بهم نمی‌دن. آدمایی که خودشونو برتر از بقیه ببینن و بدونن رو دوست ندارم. دوستشون ندارم. بعضیاشون انگار از دماغ فیل افتادن.

۲۴. یه وقتایی به سرم می‌زنه بخش نظرات رو به‌خاطر زِرهای مفتِ این احمق که نمی‌دونم هدفش از این کامنت‌ها چیه و چیو می‌خواد ثابت کنه محدود کنم؛ که فقط اونایی که وبلاگ بیان دارن بتونن نظر بدن، که بتونم مسدودش کنم. ولی هر بار گنجایش کاسهٔ صبرمو بیشتر می‌کنم و کظم غیظ می‌کنم!

۱۶ نظر ۱۸ آذر ۰۳ ، ۱۶:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۲۰۰۴- یک سر و هزار سودا

يكشنبه, ۴ آذر ۱۴۰۳، ۱۰:۱۷ ب.ظ

۱. امروز با چهارده ساعت حضور در فرهنگستان و تا پاسی از شب کار کردن روی مصوبات «رکورد» شکستم (به جای رکورد معادل مناسبی به ذهنم نمی‌رسه وگرنه حواسم هست که فارسی نیست). یه مهمون ویژه هم داشتیم (هم‌کلاسی و هم‌اتاقی دورهٔ دکتریم) که برای ضبط داده برای رساله‌ش اومده بود. در راستای پژوهش ایشون، دنبال افرادی (مشخصاً آقایونی) می‌گشتیم که زبان مادریشون غیرفارسی نباشه و لهجه نداشته باشن. ماحصل جست‌وجو و پرس‌وجوهامون از پژوهشگران و استادان و کارمندان این بود که فهمیدیم تعداد تهرانی‌الاصل‌های فرهنگستان کمتر از تعداد انگشتانمونه. فی‌الواقع از اقصی نقاط ایران جمع شدیم که فارسی رو پاس بداریم.

و من الان باید زنگ می‌زدم به بچه‌م می‌گفتم معلومه کجایی؟ نه اینکه الان خودم معلوم نباشه کجام.

۲. هفتهٔ دیگه از دانش‌آموزانم قراره امتحان بگیرم و سؤال طراحی نکردم. همون روزم باید تصحیح کنم نمره‌ها رو اعلام کنم. سرگروه منطقه هم ازم طرح تدریس روزانه و ماهانه و سالانه خواسته. ابتدای سال یه چیزایی تحویل مدرسه دادم، ولی منطقه هم می‌خواد. یه سری تکالیف هم استادهای پودمانِ پنج‌شنبه بهمون دادن. مدرسهٔ شمارهٔ ۲ هم پیام داده که بیا لیست نمره‌های پارسال رو امضا کن.

۳. هفتهٔ پیش به استاد راهنمام پیام دادم گفتم هر هفته دوشنبه‌ها همدیگه رو ببینیم. استقبال کرد از پیشنهادم. دیدم ایشون رعایت حالمو می‌کنه و سراغ مقاله و رساله‌مو نمی‌گیره، خودم خودمو مجبور کردم هر هفته برم پیشش، حتی اگه کاری نکرده باشم. تا مجبور بشم کاری بکنم.

۴. شام هم باید درست کنم.

۷ نظر ۰۴ آذر ۰۳ ، ۲۲:۱۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۲۰۰۳- از هر وری دری (قسمت ۵۴)

جمعه, ۲۵ آبان ۱۴۰۳، ۰۴:۴۵ ب.ظ

۱. دو سه هفته پیش مامان رفته بود مشهد. برگشتنی (قیده؛ یعنی وقتی داشت برمی‌گشت تبریز) رفتیم راه‌آهن و آوردیمش خونه (تهران). یه هفته بعدشم بابا اومد تهران و خونه‌مون گرم شد. هم به‌لحاظ ادبی و استعاری گرم شد، هم بخاری و شومینه رو راه‌اندازی کردن و واقعاً گرم شد. امروز صبح برگشتن تبربز و غمگینم.

۲. یکی از دندونام که قبلاً پر (ترمیم) شده بود دو ماه پیش شکست و منتظر فرصت مناسب بودم یا برم تبریز پیش دکتر خانوادگیمون یا یه دکتر خوب تو همین تهران پیدا کنم. از اونجایی که شنبه تا چهارشنبه سر کارم، پنج‌شنبه رو برای این کار انتخاب کردم. ده سال پیش، چند بار درمانگاه دانشگاه اسبقم رفته بودم و از کار دکتر اونجا راضی بودم ولی اسمش یادم نبود و بعید هم بود پنج‌شنبه‌ها باشه. نسبت به دکترهای درمانگاه دانشگاه فعلیم هم شناخت نداشتم. دو هفته پیش، پنج‌شنبه وسط کلاس‌های پودمان بدون تحقیق قبلی پا شدم رفتم یه جایی که حالا مهم نیست کجا. خوشبختانه از شانسم اون ساعتی که من رفتم شیفت یه دکتر مسن و باتجربه بود و با خیال راحت دندونامو سپردم بهش (با عرض پوزش از دکترهای جوان و بی‌تجربه، بابت بی‌اعتمادیم).

۳. بیمهٔ دانا شش تومن از هزینهٔ دندون رو می‌ده ولی من چون پارسال موقع استخدام فرم بیمهٔ تکمیلی رو پر نکردم آزاد حساب کردن. وقتی می‌خواستم نوبت بگیرم منشی پرسید استخدامی؟ گویا هزینهٔ معانیهٔ استخدامیا با غیراستخدامیا فرق داشت. گفتم آره. من این آره رو برای این گفتم که در حال حاضر استخدامم و اونم با این نیت پرسید که برای تکمیل مدارک استخدامم اومدم. هزینه رو اشتباه حساب کرد و دردسر شد. یه ساعت علافم کردن و یه عذرخواهی هم نکردن. آخرشم دقیقاً اون مبلغی که باید برمی‌گردوندن رو برنگردوندن.

۴. دکتر گفت اول عکس بگیر و گرفتم و معاینه کرد و گفت علاوه بر اینی که شکسته و عصب‌کشی می‌خواد، چندتاشم روکش لازم داره و اون تهی رو هم باید جراحی کنی. برای دو هفته بعدش وقت گرفتم برای عصب‌کشی همینی که شکسته. دو هفته بعدش می‌شد دیروز. از دیروز تا این لحظه که در خدمتتونم و این پست رو می‌نویسم هفت‌تا مسکن خوردم.

۵. هر هفته چهارتا کلاس پودمان داریم. دو هفته پیش کلاس دوم و سوم و چهارم پودمان رو به‌خاطر دندونم از دست دادم. این هفته بخشی از کلاس دوم رو موندم و ارائه‌مو دادم و رفتم. موضوع ارائه‌م ویرایش و آموزش نیم‌فاصله به معلمان جدید بود. بعد از عصب‌کشی دندونم دوباره برگشتم دانشگاه که کلاس چهارم رو از دست ندم. همه تعجب می‌کردن که حالا که موقعیت پیچوندن داشتی چرا برگشتی؟ بی‌حسی دندونم هم رفته بود و به‌شدت درد داشتم. همون‌جا سر کلاس از یکی ژلوفن گرفتم بدون آب خوردم. اسمم رو هم تو لیست حضور و غیاب ننوشتم. در واقع مهم نبود برام. چون که به این نیت برنگشته بودم و هدفم استفاده از مطالبی بود که به‌نظرم مفید بودن.

۶. همسر یکی از استادهای فرهنگستان هم پارسال تو آزمون استخدامی شرکت کرده بود و از استادمون شنیده بودم که ایشونم برای کلاس‌های پودمان میان. نه اسمشو می‌دونستم نه به چهره می‌شناختم. روم هم نمی‌شد از استاد بپرسم اسمشو. سر کلاس هم نمی‌شد یکی‌یکی از خانوما بپرسم ببخشید شما همسر فلانی هستید یا نه؟

دیروز صبح سر اولین کلاس (کلاس استادی که روان‌شناسه و ترم قبل باهاش درس معلم تحول‌آفرین رو داشتیم و این ترم آموزش تفکر به نوجوانان)، صحبت از عصب‌روان‌شناسی و دکتر عشایری شد. دستمو بلند کردم و گفتم دکتر عشایری چند وقت پیش تو فرهنگستان سخنرانی داشتن و دوشنبه هم تو ایرانداک سخنرانی مجازی و حضوری دارن با موضوع عصب‌روان‌شناسی زبان. استاد ازم خواست آدرس و ساعت سخنرانی رو تو یه کاغذ بنویسم. وقتی کاغذو بردم براش از خطم تعریف کرد. بعد از کلاس یه دختر حدوداً سی‌وچندساله اومد و پرسید شما فرهنگستان می‌ری؟ دکتر فلانی رو می‌شناسی؟ گفتم بله و اتفاقاً هر هفته باهاشون جلسه دارم. گفت همسرشم. حقیقتاً جا خوردم. نه به‌لحاظ ظاهر شبیه استاد بود نه سن. شماره‌شو داد و شماره‌مو دادم و دوست شدیم. قبلاً که سر کلاس دنبال همسر استاد می‌گشتم، به خانم‌های میان‌سال‌تر و چادری مظنون بودم.

۷. این دندون‌پزشکی که رفته بودم پیشش آدم خوش‌صحبتی بود. کتابی که یکی از مریضا بهش معرفی کرده بود و براش (برای دکتر) برده بود رو بهم معرفی کرد. یه کتاب شعر طنز به اسم با پول معلمی بسازی هنر است بود. در مورد فرهنگستان و درسی که می‌دم هم حرف زدیم. یه چای به‌شدت کمرنگ هم روی میز بود که به آب طلا تشبیهش کرد. بعد که صحبت رشته و مدرک شد گفت بهت نمیاد دکترا باشی. گفت دامادم هم برق خونده. یه جایی تو حرفاش گفت مدرسهٔ دخترم و من نتیجه گرفتم دخترش یا معلمه یا دانش‌آموز. از هر دری حرف می‌زدیم و منتظر بودیم داروی بی‌حسی اثر کنه و کارشو شروع کنه. درست موقعی که دریل و مته‌شو (نمی‌دونم خودشون چی می‌گن بهش) گرفت دستش و شروع کرد به سوراخ کردن ریشهٔ دندونم، گفت پسر من یه سال از شما بزرگتره و ادبیات خونده (احتمالاً سنم رو از روی پرونده‌م خونده بود). جملهٔ بعدیش این بود که ازدواج با اونایی که ادبیات خوندن سخته چون ذهن و روحیهٔ ظریف و پیچیده‌ای دارن. بعد راجع به مسائل متفرقه و بی‌ربط دیگه حرف زد و دهن منم باز. دیگه نمی‌تونستم جواب بدم و تا یه ساعت متکلم وحده بود و من می‌شنیدم فقط.

۸. دو هفته پیش، همون روزی که مامانم از مشهد اومده بود می‌خواستن دانش‌آموزان رو ببرن اردو. متأسفانه روزِ کاریم بود و منم باید می‌رفتم. ترجیح می‌دادم بمونم خونه یا برم فرهنگستان ولی مدیر و معاون تأکید کرده بودن معلم‌ها هم بیان. به‌جز من و دو سه نفر دیگه بقیهٔ معلم‌ها نیومده بودن. تجربه شد برای اردوهای بعدی که منم نرم. 

یه تجربه هم از ۱۴ فروردین دارم که معاون تأکید کرد رأس ساعت ۷ مدرسه باشید و راهِ به اون دوری رو رفتم دیدم نه معلما اومدن نه بچه‌ها نه معاون. یه کم بعد چند نفر اومدن و الکی علاف شدیم اون روز. اینم تجربه شد برای ۱۴ فروردین‌های بعدی که منم نرم، یا لااقل بدونم الکی می‌رم.

۹. از برکات اردو (که تو یه مجموعهٔ تفریحی ورزشی بود) این بود که نحوهٔ گرفتن چوب بیلیاردو یاد گرفتم!

۱۰. صبحِ روز اردو مدیر اومد بهم گفت بگم که بچه‌ها حجابشونو تو اتوبوس برندارن. وقتی رفت، بچه‌ها با خنده و شوخی گفتن چقدرم که خانم فلانی (من) اهل تذکر دادنه :)) پنج‌تا اتوبوس بودیم و پنج‌شش‌تا معلم. مثل اینکه یکی از معلما اجازهٔ پخش آهنگ و بزن بکوب بهشون نمی‌داد و بچه‌ها یواشکی تو گوش هم می‌گفتن با اتوبوسی که فلانی (اون معلم) هست نریم.

۱۱. تو اردو، ظهر موقع اذان دیدم یکی از معلما تو فضای باز نماز می‌خونه؛ منم رفتم وضو گرفتم و تو همون پارک جلوی بچه‌ها نمازمو خوندم. یاد استاد درس کنترل خطی دورهٔ کارشناسیم افتادم که بهش نمیومد نماز بخونه ولی تو اردوی کویر، تو نمازخونه دیدمش. دیدنِ نماز خوندنِ استاد محبوب هزار بار تأثیرگذارتر از تبلیغات ستاد اقامهٔ نماز بود برام. اولین بار بود نماز خوندنمو می‌دیدن چون ظهرها تو مدرسه برخلاف بقیهٔ معلم‌ها من نمی‌رم نمازخونه.

۱۲. دانش‌آموزم دستشو بلند کرد و اجازه گرفت و گفت خانوم شما ادبیاتو مثل معلمای ریاضی درس می‌دین. گفت فکر کنم باید معلم ریاضی می‌شدین.

۱۷ نظر ۲۵ آبان ۰۳ ، ۱۶:۴۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۲۰۰۲- از هر وری دری (قسمت ۵۳)

دوشنبه, ۷ آبان ۱۴۰۳، ۱۰:۲۹ ق.ظ

۱. گرمایش خونهٔ تبریز با رادیاته و خونهٔ تهران شومینه داره. چند روزه اینجا هوا سرد شده و ما (من و داداشم) بلد نیستیم شومینه رو روشن کنیم. گوگل کردم ببینم چجوری کار می‌کنه. یاد گرفتم ولی حس امنیت ندارم نسبت بهش. باید از همسایه‌ها بپرسم ببینم اونا چی کار می‌کنن. یه بخاری هم البته داریم که اونم بلد نیستیم نصب کنیم.

۲. دانش‌آموزی که دو سال دیگه دانشجو می‌شه گفت شما اجازه می‌دید معنی کلمات و ابیات رو تو کتابمون بنویسیم؟ وقتی گفتم کتاب خودتونه و هر جا دوست دارید بنویسید گفتن آخه معلمای دیگه‌مون اجازه نمی‌دن تو کتاب بنویسیم. با تعجب گفتم این کتاب شماست و درسو شما قراره بخونید. هر جوری و هر جا راحتید بنویسید. هر چی خواستید بنویسید. اصلاً ننویسید. اختیار هیچی رو هم نداشته باشید، اختیار کتابتونو دیگه دارید حداقل. من فقط قراره راهنماتون باشم؛ همین. گفتن اولین معلم ادبیاتی هستین که اجازه می‌دید معنیا رو تو کتابمون بنویسیم.

۳. این مدرسۀ جدید هزارتا خوبی هم داشته باشه، یه عیب بزرگ داره و اونم اینه که معلم‌ها از طریق سامانۀ سیدا به نمرات دسترسی ندارن و نمره رو دستی می‌دن که یه مسئول دیگه وارد کارنامهٔ بچه‌ها کنه. اینکه وقت ما برای وارد کردن نمره تلف نمیشه خوبه؛ چون این سامانه به‌شدت وقت‌گیر و سنگینه و موقع امتحانات که همه ازش استفاده می‌کنن بالا نمیاد و یه وقتایی بعد از وارد کردن نمرات، همه‌ش می‌پره اما اینکه نمره‌ای که معلم میده با نمره‌ای که دانش‌آموز می‌گیره مغایرت داشته باشه جالب نیست. نگران این اتفاقم.

۴. مدیر مدرسه رو دوست دارم؛ هر چند یه کم ازش می‌ترسم.

۵. از انجمن اولیای مدرسه متنفرم. معمولاً یه مشت والدین متوقع و بی‌سواد توشن که چون پول می‌دن قدرت هم دستشونه. اسم دانش‌آموزانی که والدینشون تو انجمن هستن رو یاد گرفتم که سر کلاس حواسم بهشون باشه و ناخواسته چیزی نگم که به تریج قباشون بربخوره و دردسر درست کنن. چاره‌ای نیست؛ باید کج‌دار و مریز باهاشون برخورد کرد. ولی موقع نمره دادن از خجالتشون درمیام و ارفاقمو شامل حالشون نمی‌کنم بابت گزارش‌های اشتباهی که تحویل والدینشون می‌دن. البته اگر اونی که نمره‌ها رو وارد کارنامه‌شون می‌کنه نمره‌شونو تغییر نده.

۶. دانش‌آموزان بسیار متوقعی دارم. طرف سال یازدهمه و فرق نهاد و مفعول رو نمی‌دونه. وقتی می‌گی اینا رو سال ششم هفتم باید یاد می‌گرفتی میگن کرونا بود و مجازی بود و یاد نگرفتیم. یه سریاشون در نهایت پررویی می‌گن بزرگترامون جای ما امتحان دادن. یه سریاشون میگن ویس‌ها و فیلم‌ها و فایل‌های معلما رو باز نمی‌کردیم. انتظار دارن من براشون درس‌های پایه‌های هفتم تا دهم رو مرور کنم. مرور می‌کنم؛ ولی دیگه فرصتی برای درس جدید نمی‌مونه. چون باید امتحان هم بگیرم بفهمم چقدر یاد گرفتن. بعد می‌رن به مدیر میگن فلانی درس نمی‌ده و هنوز درس دو هستیم و عقبیم. کم‌شعورن.

۷. دوتا کلاس تجربی دارم دوتا ریاضی. انسانیا یه کلاس دارن و جز دو سه نفر که ردیف اولن و خوبن بقیه ضعیفن و چون ریاضی و زیستشون خوب نبوده انسانی رو انتخاب کردن. دوتا ریاضیا و دوتا تجربیا، یکیشون عالی و یکیشون تقریباً افتضاحه. اون دوتا کلاسی که عالی هستن قبل از ورود من روی تخته شعر می‌نویسن و چند دقیقۀ اول رو مشاعره می‌کنیم. قلمشون فوق‌العاده‌ست و پیگیرن که انجمن ادبی تشکیل بدن و نشریه داشته باشن؛ ولی تو اون دوتا کلاس دیگه، یه مطلب رو هزار بار باید تکرار کنم تا آخرشم بگن نفهمیدیم. همه‌شم باهم حرف می‌زنن و دل به درس نمی‌دن. بهانه‌شونم اینه که ما انسانی نیستیم و چرا باید ادبیات بخونیم. البته بینشون دانش‌آموز خوب هم هست که دارن تلف میشن بین بقیه. من خودمم البته دارم تلف می‌شم!

۸. دانش‌آموزان به همه چی کار دارن. از پوشش و آرایش معلما تا عقایدشون. رفتن به مدیر گفتن چرا به ما می‌گید حجاب داشته باشیم وقتی فلان معلم خودش حجاب نداره.

۹. مدرسه به دانش‌آموزان اجازه داده که گوشی بیارن، ولی خاموش باشه. نه‌تنها گوشیاشون خاموش نیست، بلکه وقتی آدرس کانالمو (کانال درسیه!) بهشون دادم همون لحظه عضو شدن! دوست ندارم صدامو ضبط کنن، ولی حدسم اینه اونایی که سر کلاس هیچی نمی‌نویسن صدامو ضبط می‌کنن یواشکی.

۱۰. تو این پودمان‌های مهارت‌آموزی دو نفر دکترا داریم. بقیه ارشد و لیسانسن. هدف هردومون هیئت‌علمی شدنه و هر جلسه از استادها راجع به اینکه چجوری جذب بشیم می‌پرسیم. یه بار یکی از لیسانس‌دارها با کنایه گفت نمی‌دونم چرا بعضیا تا وارد آموز‌ش‌وپرورش میشن به هیئت‌علمی شدن فکر می‌کنن. گفت اینا فقط به فکر رشد خودشونن نه فکر رشد بچه‌ها. بعد یه سری شعار داد در رابطه با اینکه معلم‌های ابتدایی خیلی باارزشن و روی بچه‌ها اثر می‌ذارن و کسی که دکترا داره باید بره ابتدایی درس بده و فلان و بهمان. ما چیزی نگفتیم و جوابشو ندادیم ولی متأسفانه استاد هم باهاش همراهی کرد و گفت آره دیگه بعضیا فقط فکر رشد خودشونن. دوست داشتم بگم اولاً اینجا ایرانه نه اروپایی که به معلم بها می‌ده. ثانیاً آدم اگه خودش رشد نکنه نمی‌تونه بقیه رو هم رشد بده. اونی که تو دانشگاه درس می‌ده، هدفش اینه برای همون بچه‌ها که سنگ رشدشونو به سینه می‌زنی معلم تربیت کنه. وقتی سواد تربیت کردن یه معلم رو داریم (که اون معلم بره صدها دانش‌آموز رو تربیت کنه) چرا تو پلهٔ اول بمونیم و بالا نریم.

۱۱. اتاق قبلیم تو فرهنگستان پرینتر نداشت. تقریباً هیچ اتاقی پرینتر نداره و همه از پرینتر مشترک تو راهرو استفاده می‌کنن. ولی این اتاق جدید با توجه به اینکه مسئولیت‌هاشون متفاوته پرینتر داره.

مسئولیت جدیدمو دوست‌تر دارم.

۱۲. تو اتاق قبلی فقط میز و صندلی و کامپیوتر و تلفن داشتم. کتاب و کتابخونه نداشتم. کتابام خونه‌ست. البته کتابای استادهایی که قبلاً تو اون اتاق بودن در اختیار من بود که چند وقت پیش یه تعدادیشو از کیسۀ خلیفه بخشیدم به بقیه. شنبه موقع جابه‌جا شدن و اسباب‌کشی یه نگاهی به کتاب‌های اتاق قبلی انداختم که یه وقت اگه چیز به‌دردبخوری بود بردارم. چندتا کتاب زبان‌شناسی و چندتا فرهنگ لغت و مجموعه مقاله برداشتم. دستور زبان کردی گویش کرمانشاهی هم نمی‌دونم کی به چه دردم خواهد خورد، ولی اونم برداشتم با خودم آوردم اتاق جدید.

۱۳. اتاق جدید قبلاً مال یکی از پژوهشگرها بود که الان بازنشسته شده و کتابخونه‌ش رسیده به من. اجازه گرفتم از کتاباش استفاده کنم و در کمال سخاوت کل کتاباشو بخشید به من و گفت کتاب برای مطالعه و استفاده نوشته میشه و هر کدومو لازم داشتم بردارم استفاده کنم.

۱۴. تنها مشکلم با اتاق جدیدم اینه که یکی از همکارام بعضی روزا مثل من تا دیروقت می‌مونه و تنها نیستم و نمی‌تونم نمازمو تو اتاق بخونم و مجبورم برم نمازخونه.

۱۵. یکی از همکارای فرهنگستان که اتاقش نزدیک اتاق قبلی ما بود و تقریباً هر روز می‌دیدمش دیروز فوت کرد. حال عجیبی دارم. اینکه یکیو هر روز ببینی و دیگه نبینی سخته. برجسته‌ترین و پررنگ‌ترین خاطره‌ای که ازش دارم سخنرانی‌های طولانیش بود. اگه ده دقیقه وقت می‌دادن، یک ساعت صحبت می‌کرد. مطالب جالب و مفیدی می‌گفت، ولی محدودیت زمان رو رعایت نمی‌کرد. یه بار برای یه همایشی سخنرانی منو انداختن بعد از ایشون. رفتم به رئیس گفتم ایشونو که می‌شناسید؛ به جای یه ربع، دو ساعت صحبت می‌کنن. گفتم میشه من قبل از ایشون باشم و ایشون آخر از همه باشن؟ گفتن اتفاقاً عمداً سخنرانی تو رو گذاشتیم بعد از ایشون که به‌خاطر شما هم که شده کوتاه‌تر صحبت کنن. اون روز بقیه (اونایی که قبل از ما سخنرانی داشتن) انقدر حرفاشونو طول دادن که سخنرانی سه نفرو از برنامه حذف کردن. سخنرانی من و ایشون و یه نفر دیگه (اون یه نفر دیگه، دورهٔ ارشد سال‌پایینی ما بود که بعداً مثل من استخدام شد و امسال هم اومد اتاق ما و الان میزشو گذاشته جای سابق میز من). بعداً رئیس ازمون دلجویی کرد بابت حذف شدن سخنرانیامون. گفت قدیما تو مهمونی و عزا و عروسی وقتی غذا یا امکانات کم میومد، خودیا رو حذف می‌کردن. گفت شما رو خودی حساب کردیم و گذاشتیم بعداً ارائه بدید.

الان نشستم غصهٔ این بعداً رو می‌خورم که این بنده خدا ندید و رفت. امان از این بعداًها.

۱۶. آخرین خاطره‌ای که از همکار مرحوم تو ذهنمه مربوط به چند روز پیشه که یه گربه اومده بود داخل فرهنگستان و گیر افتاده بود. تقریباً همه رفته بودن و من و این مرحوم و یکی دو نفر دیگه مونده بودیم. گربه وارد اتاقم شد و ترسیدم. بیرونش کردم و درو بستم. این بنده خدا هم اومد گربه رو بگیره و هدایتش کنه به بیرون. گربه هم همینو می‌خواست و دنبال راه خروج بود، ولی می‌ترسید. منم دیرم شده بود و می‌خواستم برم. درو باز کردم که فرار کنم. گربه اومد سمتم و جیغ زدم. گفت شما چون خانومی و مهربونی، از شما نمی‌ترسه، شما بگیرش. گفتم درسته خانومم و مهربونم، ولی می‌ترسم ازش. رفتم و با گربه تنهاش گذاشتم. نمی‌دونم چجوری گرفت و بیرونش کرد.

روحش شاد. روح همهٔ رفتگان شاد.

۱۰ نظر ۰۷ آبان ۰۳ ، ۱۰:۲۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۲۰۰۱- از هر وری دری (قسمت ۵۲)

دوشنبه, ۳۰ مهر ۱۴۰۳، ۱۰:۱۷ ب.ظ

۱. نتونستم برم یزد و جلسهٔ اتحادیهٔ زبان‌شناسی رو از دست دادم.

۲. ده دوازده روز دیگه باید برم دانشگاه و گزارشی از پیشرفت رساله‌مو در قالب سخنرانی به‌مناسبت هفتهٔ پژوهش ارائه بدم. چه ارائه‌ای وقتی یه ساله تقریباً هیچ کاری نکردم.

۳. پارسال چون خونه‌مون نزدیک دانشگاه بود، و از اونجایی که از نظر دانشگاه دانشجوی غیرتهرانی محسوب می‌شم و می‌تونم خوابگاه و شام بگیرم، شبا که از سر کار (فرهنگستان) برمی‌گشتم، می‌رفتم دانشگاه دیدن دوستام. شام هم می‌گرفتم از سلف. ولی ناهارو نمی‌تونستم بگیرم؛ چون ظهرها یا مدرسه بودم یا فرهنگستان. چند روز پیش از سر کنجکاوی یه سر به سامانۀ غذا زدم ببینم غذاها و قیمتاشون چه تغییری کرده. دیدم نوشته شما اجازۀ استفاده از این سامانه رو ندارید. گفتم لابد چون ترم نُه هستم اینو میگه. از هم‌کلاسیام پرسیدم؛ گفتن نه ما مشکلی نداریم و می‌گیریم. سامانۀ گلستان رو چک کردم. گفتم شاید ثبت‌نام درست انجام نشده و دانشجو نیستم. دیدم نوشته وضعیت مشغول به تحصیل. زنگ زدم ادارۀ امور تغذیۀ دانشگاه و پرسیدم چرا این‌جوریه؟ توضیح دادم که برای گرفتن غذا اینو نمی‌پرسم؛ فقط می‌خوام ببینم مشکل از کجاست. گفتن چون نیومدی بگی دیگه خوابگاه نمیام غیرفعال شده. گفتم آخه ناهار ربطی به خوابگاه نداره که. اون شامه که فقط برای خوابگاهیاست. فقط اونو باید غیرفعال می‌کردید. قانع شد و ناهارمو فعال کرد. حالا درسته همچنان قرار نیست ناهار بگیرم، ولی احساس می‌کنم یه مشکل از مشکلات دنیا حل شد.

۴. یه بار یکی از خوانندگان بسیار قدیمی وبلاگم که استاد راهنما یا مشاورش استاد دانشگاه دورهٔ کارشناسیمه و به این واسطه اجازهٔ دنبال کردن صفحهٔ اینستای دانشگاهیم رو هم داره گفت فلان چیز (این چیز می‌تونه بیمارستان، مدرسه، پارک، کتابخونه و... باشه)، تهِ کوچهٔ ماست. اون‌جایی که ازش اسم برد یه جای معروفه که فقط یه دونه ازش وجود داره. الان خونهٔ ما کوچهٔ کناری اون جاییه که گفته بود. هر بار از جلوش رد می‌شم و می‌رسم سر کوچه یادش می‌افتم و به این فکر می‌کنم که تو این چند سال هزار بار از اینجایی که من رد می‌شم رد شده. می‌دونم هم که هنوز خونه‌ش اونجاست. بچهٔ خوبیه، آدم امنیه، ولی متأسفانه پسره و دلیلی نمی‌بینم بهش بگم فقط یه کوچه باهم فاصله داریم. وبلاگم هم خیلی وقته نمی‌خونه.

۵. پنج‌شنبه روز اول پودمان دوم بود. واحدها و استادها رو خودشون می‌دن و ما فقط باید حضور داشته باشیم و ارائه بدیم. اسامی استادها رو که تو برنامهٔ درسیمون دیدم به همکارا گفتم یکیشون همون استادیه که شهر ری هم تدریس داشت. همونی که دیر میاد و زود تعطیل می‌کنه و هیچی، به‌معنای واقعی کلمه، «هیچی» درس نمی‌ده و عمرت تو کلاسش هدر می‌ره. بچه‌ها (همکارا) گفتن چهره‌ش یادته؟ گفتم نه، ولی اگه ببینمش یادم می‌افته. وارد کلاس که شد بچه‌ها (همکارا) منو نگاه کردن. تأیید کردم که خودشه. اومد و احوالپرسی و حضور و غیاب کرد و منتظر بود ما سر صحبت رو باز کنیم. دقیقاً مثل شهر ری، یه جمله رو به پنج شش صورت مختلف تکرار می‌کرد که زمان بگذره. یه موضوع بی‌ربط به درس رو مطرح کرد. گفت معلما باید نسبت به لباسشون دقت کنن. لباس مهمه. مهمه که چی بپوشید. لباسی که می‌پوشید اهمیت داره و یه ربع راجع به اهمیت لباس گفت. من به‌ندرت به خودم اجازه می‌دم به کسی بگم بی‌سواد، ولی اگه قرار باشه از معلمای اول ابتداییم تا استادان دکترا، همه رو به ترتیب سواد مرتب کنم ایشون رو می‌ذارم آخر آخر. انقدر ذهنش خالی بود که واقعاً حرفی برای گفتن نداشت. راجع به همین لباسم سطح حرفاش در این حد بود که از دستفروش لباس نخرید چون دانش‌آموز می‌فهمه و زشته. یا از مغازه‌ها و دستفروشای اطراف مدرسه نخرید چون می‌فهمن. بعد می‌خواست راجع به لباس‌های مارک بگه، گفت مارک‌دار هم نخرید. یکی از همکارا گفت البته با این حقوقی که می‌دن نمی‌تونیم که بخریم. یه کم هم از والا بودن مقام معلم گفت و یه ساعت قبل از ساعتی که باید کلاسمون تعطیل می‌شد کلاسو تعطیل کرد. بعد از کلاس بچه‌ها (همکارا) گفتن چه خوب شناخته بودیش با همون یه ساعتی که شهر ری سر کلاسش نشسته بودی. به‌نظرم یه استاد همین که وارد کلاس میشه، از همون یکی دو جملهٔ احوالپرسی میشه فهمید چقدر سواد داره.

۶. روز اولی که برای دورۀ مهارت‌آموزی رفتم شهر ری، شماره‌مو بهشون دادم برای تشکیل گروه تو فضای مجازی. ولی دیگه بعدش اونجا نرفتم و به گروهشونم اضافه نشدم. بعداً یکیشون بهم پیام داد که اونم می‌خواد مثل من بیاد دوره‌شو تهران بگذرونه و دنبال یکی می‌گرده که تهران باشه و بخواد بره شهر ری تا جابه‌جا بشن.

چند وقته که بچه‌ها ازم می‌خوان انجمن ادبی تشکیل بدیم. منم بلد نیستم تشکیل انجمن ادبی دانش‌آموزی چجوریه. تو گروه دبیران ادبیات منطقه مطرح کردم راهنماییم کنن. بعد دیدم این بنده خدایی که می‌خواست جابه‌جا بشه بیاد تهران بهم پیام داد که منم تو این منطقه‌م. و اسم مدرسه‌مو پرسید. حالا کجاش برام عجیبه؟ اینکه ایشون سال اول تدریسشون بود و همون ابتدا فرستاده بودنش اون منطقه‌ای که می‌گفتن مال باتجربه‌هاست و به بی‌تجربه‌ها نمی‌دن. بی‌تجربه‌ها رو معمولاً می‌فرستادن مناطق جنوب تهران یا حاشیۀ شرق و شمال و غربش. اگر فرضیه اینه که شاید چون خونه‌ش اونجا بوده اونجا فرستادن باید بگم خونۀ ما و علاوه بر خونه، فرهنگستان و دانشگاهم هم اونجا بود ولی پارسال هر چی اصرار کردم گفتن نمیشه. امسالم به‌سختی شد.

۷. تو کلاس‌های پودمان داشتیم در مورد مدرسه‌هامون صحبت می‌کردیم. یکی از آقایونِ معلم که جزو اقلیت‌های مذهبی بود، تو مدرسه‌ای تدریس می‌کرد که جزو اقلیت‌های دینیه. خاطرات جالبی داشت. منم دلم از اون مدرسه‌ها خواست.

۸. تو یکی از کلاس‌های پودمان فهمیدم سعدی و سهروردی باهم هم‌کلاسی بودن. در ادامه فهمیدم سهروردی رو در سی‌وهشت‌سالگی انداختن زندان و کشتن؛ چون فکر می‌کردن حرفایی که می‌زنه ضد دینه. با اینکه هیچ علاقه‌ای به فلسفه و موضوعاتی که بابتش کشته شده ندارم ولی عاشقش شدم.

۹. اسم یکی از درسای پودمان دوم فناوریه. استاد گفت هر جلسه چند نفر بیان کارهای فنی‌ای که بلدن یاد بقیه بدن. از هر کدوممون هم پرسید چی بلدیم. پاسخ‌ها از هیچی و فقط تایپ کردن شروع می‌شد تا مهارت‌های هفت‌گانۀ ICDL و فوتوشاپ و غیره. یه سریا واقعاً هیچی بلد نیستن. در این حد که می‌پرسن سؤالات امتحان رو با چه نرم‌افزاری تایپ بکنیم؟ قرار شد من ویرایش یادشون بدم. چون وقتی نمونه سؤال‌های معلم‌ها رو نگاه می‌کنم عذاب می‌کشم که نیم‌فاصله و علائم نگارشی بلد نیستن. فکر کن تو گروه یه چیزی می‌پرسن، ولی آخرش یه علامت سؤال نمی‌ذارن که بفهمیم جمله خبریه یا پرسشی. استاد گفت ساختِ کانال و سایت و وبلاگ رو هم می‌تونید یاد بدید. گفت اگه خودتونم تو فضای مجازی فعالیت دارید صفحه‌تونو بدید دنبال کنیم.

۱۰. استاد معلم تحول‌آفرین که پودمان اول رو باهاش داشتیم، تو این پودمان آموزش تفکر به نوجوانان رو درس می‌ده و گفته هر کدوم هر جلسه یه چیزی راجع به تفکر ارائه بدید. پیشنهاد من کتاب زبان و تفکر محمدرضا باطنی بود. از منابع کنکور ارشد زبان‌شناسیه.

۱۱. یکی از مشکلات شایع این دبیران جدید اینه که یه لینکی براشون ارسال میشه و ظاهراً از طرف مدیر و مدرسه و اداره‌ست، و چون تشخیص نمی‌دن لینک مخربه، کلیک می‌کنن و هک میشن و به فنا می‌رن. خدا رو شکر خودم فعلاً تو دامشون نیفتادم ولی خیلیا میان سراغم که هک شدیم و حالا چی کار کنیم. کلیک نکنید. روی هر لینکی کلیک نکنید و هر چیزی رو نصب نکنید.

۱۲. یه ماه از سال تحصیلی گذشته و نصف بچه‌ها هنوز کتاب ندارن. من خودمم کتاب ندارم و از روی پی‌دی‌اف درس می‌دم. چند شب پیش مدیر مدرسه زنگ زده بود که تو کلاس گوشیتو درنیار؛ بچه‌ها فکر می‌کنن بلد نیستی و از روی گوشی درس می‌دی. بحث نکردم باهاش. گفتم کتاب ندارم و پی‌دی‌اف‌ها تو گوشیمه؛ از این به بعد پرینت می‌گیرم یا می‌نویسم که از روی گوشی نخونم و فکر نکنن بلد نیستم. 

۱۳. مدیر گفت سابقه‌تم نگو بهشون. نذار فکر کنن تازه‌کاری و بلد نیستی. گفتم باشه. ولی من همون جلسهٔ اول همه چیزو بهشون گفتم. گفتم شماها تازه به دنیا اومده بودید که من دیپلممو گرفتم. همه چیو گفتم. حتی اسم کوچیکم هم گفتم. نمی‌دونم چرا می‌گن اینم نگو به بچه‌ها.

۱۴. با اینکه تا حالا پیش نیومده معنی یه کلمه‌ای رو ندونم یا جواب سؤالی رو بلد نباشم، ولی چه اشکالی داره گاهی وقتا از لغت‌نامۀ توی گوشی یا از اینترنت نگاه کنیم و جواب بدیم؟ چرا فکر می‌کنن معلم باید همه چیو بلد باشه؟ خوبه غلط جواب بدیم و به روی خودمون هم نیاریم؟

۱۵. اینا متوسطهٔ اولشون مصادف با کرونا و به‌صورت مجازی بوده. خودشون اعتراف می‌کنن که بقیه به‌جاشون امتحان دادن. به‌جز دو سه نفر، بقیه هیچی بلد نیستن. دو سال دیگه دانشجو میشن هنوز نمی‌دونن ضمیر چیه، نهاد چیه، وند چیه.

۱۶. یکی از بچه‌ها اومد انشاشو بخونه. خودش قبل از خوندن به چیزی که نوشته بود خندید و بقیه خندیدن و دیگه خنده‌شون قطع نمی‌شد. هی می‌خواست شروع کنه هی خنده‌ش می‌گرفت. یهو گفتم بچه‌ها چراغ سبزو روشن کردم، دیگه کسی نخنده. خنده‌شون قطع شد واقعاً.

جوکر نمی‌بینم ولی تو خونه یه جوکربین داریم که هر موقع می‌بینه منم صداشو می‌شنوم و از اونجا یاد گرفته بودم. یه برنامه‌ست که یه عده میان بقیه رو بخندونن و هر کی نخنده برنده‌ست. وقتی چراغ سبزو می‌زنن این بازیِ نخندیدن شروع میشه.

۱۷. این آقای امید جلوداریان احتمالاً معروفِ حضور اونایی که بیست‌وسی می‌بینن هست. چند وقت پیش یه مصاحبه در رابطه با ترند و گرایه با معاون رئیس انجام داده بود. تو فضای مجازی بازخوردهای خوبی نگرفتیم و شنبه هم اومد با رئیس مصاحبه کرد. فکر کنم هنوز پخش نشده، چون چیزی پیدا نکردم از اینترنت.

۱۸. زنگ تفریح برای معلما شیرینی کشمشی آوردن. حوصله نداشتم کشمشاشو دربیارم؛ همون‌جوری خوردم. البته سعی کردم کشمش‌ها نره زیر دندونم. 

۱۹. از بچه‌هایی که قلمشون خوبه پرسیدم جایی دارن که اونجا بنویسن و منتشر کنن؟ می‌خواستم کم‌کم بکشونمشون سمت وبلاگ‌نویسی. گفتن چنل داریم!

۲۰. زنگ تفریح یه سری از معما از بی‌ادبی یه سریا گله می‌کردن. یکی از معلما تعریف می‌کرد که یکی از بچه‌ها حواسش به درس نبود و با دوستش حرف می‌زد. وقتی بهش تذکر دادن گفته شما درستو بده، چی کار به ما داری. منم چهارشنبه یکی از بچه‌های ردیف آخرو بعد از چند بار تذکر از کلاس انداختم بیرون. یه سریا نه خودشون از کلاس بهره می‌برن نه می‌ذارن بقیه استفاده کنن.

۲۱. قبل از اینکه خبر تصویب گرایه منتشر بشه، تو مدرسه شروع کردم به آماده‌سازی ذهنی. تو متن درسا به هر مصدری می‌رسیدیم هم‌خانواده‌هاشو می‌گفتم. برای گراییدن، گرایش و گرایه رو گفتم. بعد گفتم گرایه ترجمۀ فارسی ترِند هست. چند نفر گفتن ترِند نه، ترَند. اینایی که نه‌تنها معادل رو نمی‌پذیرن بلکه انگلیسیشم غلط تلفظ می‌کنن بیشتر از بقیه رو اعصابمن.

۲۲. مدل من این‌جوریه که اگه با کسی کار داشته باشم قبلش اطلاع می‌دم و وقت می‌گیرم و وقتی هم می‌رم پیشش می‌گم چقدر کار دارم و چه کاری دارم. ولی اینجا یکی هست که بدون اطلاع میاد پیشم و ساعت‌ها صحبت می‌کنه. چون بزرگتره روم نمیشه چیزی بگم. فکر کنید لپ‌تاپم روشن جلومه و کلی کار دارم و یکی اومده صحبت‌های متفرقه می‌کنه و باید گوش بدی. یه بار ظهر اومد و تا شب موند و هم نماز ظهرم قضا شد هم ناهار نخوردم هم کلی کار دیگه داشتم که عقب افتاد. حتی پیش اومده تلفنی زنگ بزنه. صحبت‌هاشون بی‌ربط به کار نیستا، ولی میشه توی یک دقیقه هم بیان کرد و به نتیجه رسید. اینکه سه چهار ساعت وقت خودت و بقیه رو هدر بدی خوب نیست و هنوز راه‌حلی براش پیدا نکردم. همین معضل رو هم‌اتاقی‌های سابقم باهم دارن. یکی از هم‌اتاقیا این‌جوری بود که یا با تلفن حرف می‌زد یا با بقیه. تنها موقعی صداشو نمی‌شنیدیم که خواب بود.

۲۳. من این‌جوری‌ام که هر کی میاد اتاقم، به احترامش بلند میشم. حتی نیروهای خدماتی برای خالی کردن سطل آشغال هم میان باز یه تکونی به خودم می‌دم. دقت کردم دیدم دوتا از پژوهشگرها که استادن و جای پدرم هستن هم همین‌جوری‌ان و هر موقع می‌رم اتاقشون بلند میشن و آدمو خجالت می‌دن از احترامی که می‌ذارن. این کارشون نه‌تنها کوچیکشون نمی‌کنه و کسر شأن نیست بلکه از نظر من مقاموشونو خیلی هم بالا می‌بره. ولی یه سری پژوهشگر هم هستن که تقریباً هم‌سطحیم و از این کارها بلد نیستن. هر چند که همونا هم وقتی میان من بلند میشم به احترامشون، ولی عملکردشون باعث میشه به اندازۀ اون دوتا پژوهشگر دیگه محترم و محبوب نباشن.

۲۴. شنبه بعد از مدرسه رفتم فرهنگستان دیدم یه میز جدید به اتاق سه‌نفره‌مون اضافه شده و چهار نفر شدیم. پرس‌وجو کردم و فهمیدم میز جدید مال مهندسه. قبلاً اتاق ایشون روبه‌روی اتاق ما بود. گویا دو نفر دیگه باهم به مشکل خورده بودن و یکیشون با دستیارش جابه‌جا شده بود به اتاق روبه‌روی ما و اعضای اتاق روبه‌رو هم یکیشون اومده بود اتاق ما و یکیشونم رفته بود جای اونایی که اومده بودن اتاق روبه‌روی ما. هم‌اتاقیای من یه کم بابت این قضیه دلخور بودن. چون اتاق ما انقدر هم بزرگ نبود که چهار نفر توش کار کنن. میز مهندس بزرگتر بود و دم در بود. قرار شد میزامونو جابه‌جا کنیم، ولی حس کردم کسی که قراره میزم نزدیک میزش قرار بگیره نمی‌خواد من نزدیک میزش باشم. نه فقط میزم که کلاً خودم هم انگار رو اعصاب ایشون بودم. با مهندس یه جوری چیدمان کردیم که سه‌تا میز یه طرف باشن یه میز یه طرف. امروز رئیس صدام کرد که یه چیزی بگه. یه کم قیافه‌م تو هم بود. متوجه شد و پرسید چیزی شده؟ از چیزی ناراحتی؟ گفتم نه، فقط یه کم خسته‌م. واقعیت این بود که آره ناراحت بودم؛ به‌شدت هم ناراحت بودم. از چی؟ از برخورد همکارام. از بغض و کینه و حسادت پنهانشون. البته من اغلب اوقات ناراحتم، ولی امروز انرژی لازم برای پنهان کردنشو نداشتم. گفت صدات کردم که بگم بری اتاق فلانی و اونجا کار کنی. اتاق فلانی تو همین طبقه‌ست، ولی از جایی که الان هستم فاصله داره و تو یه ضلع دیگه‌ایه. گفتم باشه، هر چی شما بگین. چون با فلانی پروژهٔ مشترک داشتم این تصمیم رو گرفته بود که نزدیک هم باشیم. 

راستش خوشحالم که اتاقمو عوض می‌کنم، ولی متأسفانه با همون پژوهشگری که خیلی صحبت می‌کنه هم‌اتاق شدم و از این بابت خوشحال نیستم.

در همین راستا، یه لپ‌تاپ هم بهم دادن. تو این یه سال، از لپ‌تاپ خودم استفاده می‌کردم. چون کامپیوتری که در اختیارمون گذاشته بودن مال عهد دقیانوس بود و من باهاش راحت نبودم.

۲۵. ما یه دندان‌پزشک خانوادگی داریم که برادرِ زن‌دایی باباست و چهل ساله همۀ فامیل می‌رن پیش اون. بیمه نداره و ارزون هم حساب نمی‌کنه، ولی کارش عالیه. یه ماه پیش دندون شمارۀ هفتم شکست و هفتۀ پیشم دندون شمارۀ چهارم که قبلاً (ده دوازده سال پیش) پرش کرده بودم موقع نخ دندون کشیدن، قسمت پرشده‌ش کنده شد! از اونجایی که تمام روزهای هفته سر کارم و یک ساعت هم مرخصی ندارم و پنج‌شنبه‌ها هم پودمان داریم، نمی‌دونم کی و کجا برم اینا رو درست کنم. یه دونه تعطیلی هم تو تقویم نیست پاشم برم تبریز، این بنده خدا خارج از نوبت پرشون کنه. از اونجایی که عصب‌کشی شدن درد ندارن، تو دید هم نیستن البته.

۲۶. فکر کنم قبلاً هم گفته بودم که وقتی محل زندگیم عوض میشه تا یه مدت یا خواب نمی‌بینم یا اگر ببینم هم چیزی یادم نمیاد. اولین بار، سال ۸۹ بود که به این موضوع دقت کردم و کشف کردم. وقتی خوابگاهی شدم، تا یه مدت یا خواب نمی‌دیدم یا یادم نمی‌موند. سال ۹۶ بعد از تموم شدن دورۀ ارشدم برگشتم خونه و دو سال پشت کنکور دکتری و درگیر دفاع ارشد و بعدشم کرونا و دکترا به‌صورت مجازی. تو این مدتی که خونه بودم خواب‌هام منظم بود. به‌طور میانگین هر ماه بیست شب خواب می‌دیدم و می‌نوشتم. از پارسال که برگشتم تهران قطع شده خواب‌هام. فقط یکی دو مورد در حد کابوس بوده. مثلاً اون هفته که درگیر دفاع پروپوزال و همزمان درگیر گزینش بودم موضوع کابوسم این بود که ازدواج کرده بودم و بچه‌دار شده بودم و نگران این بودم که استادم بفهمه و بگه چرا به‌جای اینکه تمرکزتو بذاری روی رساله بچه‌دار شدی. بعد از ماجرای عکس گرفتن از بیت رهبری هم یه بار خواب دیدم به جرم جاسوسی گرفتنم و اعدام و عفو و چنین چیزهایی. یه کابوس جدید هم پریشب دیدم، به این صورت که با یه تعداد بچه تو غزه زیر بمب و موشک و جلوی تانک بودم و اینا هی پرپر می‌شدن و مجبور می‌شدم جنازه‌هاشونو رها کنم و فرار کنم. آخرش با یه نوزاد به‌سلامتی رسیدم ایران ولی به خانواده‌م گفتم کار و زندگیم اونجاست و دوباره برگشتم وسط جنگ. تو این یک سالی که مدرسه بودم و فرهنگستان کار می‌کردم، با اینکه کلی ماجرا داشتم ولی هیچ خواب مرتبطی ندیدم و فرضیه‌م قوی‌تر شد که وقتی محل سکونت و جای خوابم و به تبعش سبک زندگیم تغییر می‌کنه، تا یه مدت خواب نمی‌بینم، تا وقتی که ذهنم به ثبات برسه. هنوز به این ثباته نرسیدم گویا. یه فرضیه‌م هم اینه که ساعت خوابم کم و منظم شده و اون ساعتی که باید خواب ببینم، بیدارم. نمی‌دونم. ولی راضی‌ام از این وضعیت. حس می‌کنم این‌جوری ذهنم آروم‌تره.

۲۷. من همیشه چند قدم از انقلابی‌ها و ارزشی‌ها و کلاً اینایی که فاز مذهبی دارن عقب بودم. مثلاً یکی شهید می‌شد و اینا تسلیت می‌گفتن و عکس اون فرد رو استوری می‌کردن یا می‌ذاشتن پروفایلشون؛ اون وقت من حتی نمی‌دونستم اینی که شهید شده کیه. ولی بعد که وارد جریان می‌شدم می‌دیدم احساسمون نسبت به اون اتفاق مشترکه. هر چند که من خیلی بلد نیستم حسمو بروز بشم.

۷ نظر ۳۰ مهر ۰۳ ، ۲۲:۱۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۲۰۰۰- آن کارِ دیگر (قسمت دوم)

دوشنبه, ۲۳ مهر ۱۴۰۳، ۰۷:۵۲ ب.ظ

۱. پارسال اینجا سه نفرو استخدام کردن که ویژگی مشترک هرسه‌مون این بود که به‌نوعی مهندس بودیم. مدرک یکیشون ارشده (ارشدشو همین‌جا خونده، ولی اون یکی مثل من دانشجوی دکتریه). الان اون دوتا رو مهندس صدا می‌کنن ولی به من می‌گن دکتر. منم حسودیم میشه مثل بچه‌ها. البته استاد شمارۀ ۸ و برادرش به منم می‌گن مهندس، ولی از منظر کودک درونم کافی نیست و از بقیه هم انتظار دارم مهندس صدام کنن.

۲. این اتاقی که به ما دادن قبلاً اتاق استاد شمارهٔ ۵ و ۱۱ بوده. اونا هر کدوم رفتن یه اتاق دیگه و کتابخونه‌شون مونده برای ما. پارسال، روزهای اول چند بار رفتم سراغشون که بیان کتاب‌های شخصی و تقدیمی و مهمشونو بردارن. خودم هم چند بار اسناد و مدارکشونو جدا کردم بردم. کتابایی که مال کتابخونه بوده یا از بقیه امانت گرفته بودن رو هم تحویل دادم، اما بازم کلی کتاب موند. گفتن خودتون استفاده کنید. ولی به کار من نمیومدن. من کتابای خودمو برده بودم خونه و بحثم این نبود که اینجا برای کتابای من جا نیست. چون اگه جا بود هم نمی‌ذاشتم اینجا. موضوع این بود که کتاب‌هاشون تو اتاق ما خاک می‌خورد و استفاده نمی‌شد. 

دیروز چندتا واژه‌نامه و فرهنگ لغت تخصصی رو از کتابخانهٔ مذکور برداشتم بردم دادم به پژوهشگران اون حوزه‌ها. دوتا از پژوهشگرا وقتی دیدن آتیش زدم به مال استادانم و کتاباشونو حراج کردم اومدن کتابایی که لازم داشتنو انتخاب کردن و بردن. البته قبلاً از رفتن و بردن، از کتاب‌ها عکس گرفتم که بدونم کی چیو برد.

۳. نمی‌دونم اینو تعریف کردم یا نه؛ پارسال حین تمیز کردن کتابخونۀ استاد شمارهٔ ۱۱، ورقه‌های امتحانی دورۀ ارشدمونم پیدا کردم. دو ترم باهاشون کلاس داشتیم و یه ترم بیست شدم و یه ترم هم نوزده‌ونیم که بازم بالاترین نمرۀ کلاسشون بودم. این نیم نمره کم شدنم هم از شدت پیچیده فکر کردنم بوده که یه مسئلۀ بسیار سادۀ صرفی رو به پیچیده‌ترین شکل ممکن با ترکیب صرف و نحو جواب داده بودم. چون تخصصیه نمی‌تونم توضیح بدم. یکی از سؤال‌ها هم این بود که ساختِ واژۀ دردانه رو بنویسیم. من اون موقع شباهنگ بودم و هنوز دردانه نشده بودم. هم می‌تونستیم بنویسیم درد+انه هم در+دانه. هر دو درست بود ولی ایشون فقط به اونایی که در+دانه نوشته بودن نمره داده بود. لابه‌لای اسناد و مدارک این ورقه هم بود. بعد از این همه سال، بردم نشونش دادم که چرا به جوابی که من دادم نمره نداده. همچنان قبول نکرد که دردانه، به‌صورت درد+انه هم درسته. یه سری کاغذ که روز مصاحبهٔ ارشد هر کدوم از استادها توش نظرشونو در موردمون نوشته بودن هم بود. اونا رم تحویل دادم. سؤالای امتحان و کلاً چیزای به‌دردبخور و مهم رو جدا کردم و بردم تحویل دادم. غیرمهم‌های یک‌روسفید رو هم یه ساله دارم به‌عنوان چک‌نویس (شایدم چرک‌نویس) استفاده می‌کنم.

۴. چند ماه پیش پدر یکی از همکارام فوت کرده بود. رابطه‌شم با پدرش خوب بود. دو سه روز مرخصی گرفت و ما هم نپرسیدیم کجایی و چرا نیستی. این بشر به‌قدری توداره که تا چهلم مرحوم ما نمی‌دونستیم قضیه رو. تازه همون چهلم هم خودش بهمون گفت. در واقع حلوا آورده بود و اونجا بود که فهمیدیم پدرش فوت کرده. 

۵. هزینهٔ کپی تو فرهنگستان از ده سال پیش و شاید هم از قبل‌تر تا همین پارسال دویست تومن بود و دویست تومن مونده بود. پارسال برای مدرسه کپی شناسنامه و مدارک تحصیلیمو لازم داشتم. یه روز رفتم اینا رو کپی کنم. از هر صفحه ده سری خواستم. مسئولش گفت قیمت‌ها تغییر کرده ها. فکر کردم حالا دویست تومن مگه چقدر می‌خواد تغییر کنه. گفتم مهم نیست لازم دارم. دو سری لازم داشتم ولی ده سری خواستم که هی برای کپی نرم. مبلغ هنگفتی می‌شد. آقاهه چند بار به قیمت جدیدی که روی دیوار چسبونده بود اشاره کرد و من توجه نکردم. موقع حساب و کتاب فهمیدم هر صفحه حدوداً پنج‌هزار تومن شده. اینکه می‌گم حدوداً دلیلش اینه که چهارهزار و نهصد و نمی‌دونم چقدر بود که در مجموع یه رقم غیررند بسیار عجیبی باید پرداخت می‌کردم. سه رقم آخرش ۸۵۰ تومن می‌شد. نقدی پرداخت کردم و انتظار نداشتم ۱۵۰ تومن رو دیگه برگردونه. گفت سکۀ پنجاه‌تومنی ندارم و دوتا سکهٔ صدتومنی! برگردوند. منم چون از سکه‌هاش خوشم اومد و سال‌ها بود سکه ندیده بودم گرفتم که یه وقت ممکنه برای شیر یا خط لازمم بشه. اتفاقاً چند وقت پیشم یکیشو دادم به یکی از همکارا. برای شیر یا خط لازم داشت.

۶. اینجا یه عده هستن که حتی اگه بقیه کاری به کارشون نداشته باشن، بازم به کار بقیه کار دارن و چوب لای چرخشون می‌ذارن و پشت سرشون حرف می‌زنن. سطح این حرفاشونم در این حده که فلانی که خانومه و مجرده چرا همه‌ش با اون آقاهه که متأهله می‌ره و میاد. در مورد من چون مطلب قابل ارائه‌ای گیرشون نیومده بود، رفته بودن به رئیس بخشمون گفته بودن فلانی اولاً سلام نمی‌ده، ثانیاً خیلی پیگیره. وقتی رئیس نقدها رو بهم منتقل کرد نمی‌دونستم بخندم یا چی. گفتم والا پارسال وقتی می‌رسیدم همه رفته بودن. کسی نبود که سلام بدم. وقتایی هم که از صبح هستم، از باغبان‌های بیرون فرهنگستان شروع می‌کنم به سلام و احوالپرسی تا نگهبانی و آبدارچی و نیروهای خدماتی و هر کی که ببینم. یه وقتایی ممکنه چند بار به یه نفر سلام بدم و خودم خنده‌م بگیره که چند دقیقه پیش سلام دادم. این از این. در مورد پیگیری هم والا همه عادت کردن یه کاری وقتی بهشون سپرده میشه، یه سال بعد تحویل بدن. براشون عجیب و ناخوشاینده یکی پیگیر باشه که کارو در اسرع وقت تحویل بده یا تحویل بگیره.

۷. در باب بی‌تفاوت نبودنم به اطرافیانم همین بس که ببینم راهرو تاریکه و یکی جلوی در اتاقش دنبال کلید می‌گرده برقو روشن می‌کنم.

۸. از وقتی فهمیدم آسانسور دوربین داره متانت به خرج می‌دم و دیگه سلفی نمی‌گیرم توش.

۹. از وقتی فهمیدم رئیس دو بار تو آسانسور گیر کرده، کمتر ازش استفاده می‌کنم.

۱۰. پریروز تو جلسه صحبت راجع به انواع وام‌گیری زبانی بود. مثلاً وام‌گیری خط و واج و واژه و دستور و غیره. گفتن مثلاً فارسی باستان ل نداشت و نمی‌دونم از کدوم زبان گرفته. این مطلب رو من چند روز پیش از یکی از پژوهشگرها که فرانسوی هم درس میده شنیده بودم. در ادامه هم رئیس گفت ژاپنی هم ل نداره و اسم و فامیل منو به‌سختی تلفظ می‌کنن. فرداش به اون پژوهشگر گفتم این مطلبو دیروز شنیدم و یاد شما افتادم. بعد یه کم باهم در مورد زبان‌های باستانی و خط اوستایی و پهلوی و میخی حرف زدیم و وقتی فهمید من خط پهلوی بلدم گفت بیا اتاقم روی تخته یه چیزی بنویسم ببینم می‌تونی بخونی یا نه. حالا من این خطو کی یاد گرفتم؟ وقتی شونزده هفده سالم بود. بعداً که اومدم تهران، همون سال اول کارشناسی تو کلاس‌های آقای جنیدی هم شرکت کردم و بعدتر ایشون اومدن شریف و سه واحد اختیاری این خطو آموزش دادن. آخرین مواجهه‌م با این خط برمی‌گرده به همون سال‌های دورۀ کارشناسی. ولی اون کلمه رو خوندم و ایشون کف کرد. گفت دانشجوهای زبان‌های باستانی هم به این روانی و سرعت نمی‌تونن بخونن. در ادامه هم اعتراف کرد اوایل فکر می‌کرد من یه نیروی متوسط یا حتی ضعیفم! و اینو به مراتب بالا گفته بود! ولی الان نظرش اینه که... گفتم نظرتون اینه که خوبم؟ گفت نه؛ خوب نه؛ عالی هستی و اینجا داری تلف می‌شی. گفتم ینی برم؟ کلاً از ایران برم؟ گفت نه؛ سعی کن دچار رکود نشی و همچنان به رشد ادامه بدی. و ازم خواست تو کلاسای فرانسویش شرکت کنم. گفتم علاقه‌ای به یادگیری زبان جدید ندارم. معمولاً در حد ناخنک زدنه. انگلیسی رو چون لازمه بلدم و ترکی هم توفیق اجباریه. این خطوط باستانی رو هم چون یه معلمی داشتم که اینا رو بلد بود و چون اون معلمو دوست داشتم یاد گرفتم. الان برای فرانسوی انگیزه‌ای ندارم. گفت فقط به‌خاطر خودت نمی‌گم. مدل یاد گرفتنت یه‌جوریه که آدم ازت چیز یاد می‌گیره و من خودم می‌خوام شاگردم باشی. مدرسه و رساله رو بهانه کردم و قبول نکردم.

۱۱. متوجه شدم که تمام جزوات دورۀ ارشدمو پرینت گرفتن و دارن بررسی می‌کنن. گفتم حالا که بررسی می‌کنید، یه جزوۀ منتشرنشده هم دارم که به‌دلایلی تا حالا جایی منتشر نکردم. استاد شمارۀ چهار دورۀ ارشدم یادتونه؟ قطعاً یادتون نیست. ایشون استاد درس زبان‌های باستانی بود و اجازه نمی‌داد صداشو کسی ضبط کنه یا از تخته عکس بگیره. من همیشه جزوه‌هامو با صدای ضبط‌شدۀ استادها کامل می‌کردم بعد منتشر می‌کردم ولی چون از صحت مطالبی که سر کلاس ایشون نوشته بودم اطمینان نداشتم هیچ وقت منتشرش نکردم. وقتی فهمیدم جزوه‌هام دست این پژوهشگره و داره بررسیشون می‌کنه، و وقتی فهمیدم تخصص ایشون زبان‌های باستانیه، گفتم این جزوۀ تأییدنشده‌مو بهشون بدم که چک کنن و اگر مطالبش درست بود منتشر کنم. جزوه رو پرینت کردم براشون. حین پرینت متوجه شدم جلسۀ شانزده آذر نودوچهار رو ارجاع دادم به جزوۀ هم‌کلاسی‌ها و خودم هیچی ننوشتم. یه کم عجیب بود از منی که بدون غیبت و تأخیر سر کلاس‌ها حاضر می‌شدم. گفتم اجازه بدید این مورد رو چک کنم. اومدم آرشیو وبلاگمو چک کردم و دیدم اون روز، اون ساعت اولین برف تهران داشته میومده و تو راه که میومدم یه پیرمرده بهم گفته اولین برف نشونۀ خوبیه و بخورش. و من نشسته بودم تو پارک به حرفای اون پیرمرد فکر می‌کردم.

۱۲. جزوه‌هامو شمردم و دیدم جزوهٔ واژه‌گزینی که با رئیس داشتیم بین جزوه‌های پرینت‌شده نیست. پیگیری کردم فهمیدم اون جزوه دست خود رئیسه. 

یادمه یه بار رئیس سر کلاس گفت حتی امام خمینی و حضرت آقا یا آقای خالی یا آقای خامنه‌ای (یادم نیست چجوری گفت) هم همیشه سعیشون بر این بوده که از واژه‌های فارسی استفاده کنن. بعد من با اینکه همیشه هر چی استادها می‌گفتنو عیناً می‌نوشتم، ولی اینجا به جای آقا خودم با مسئولیت خودم تو جزوه نوشتم امام خامنه‌ای. این اصطلاحو تازه یاد گرفته بودم اون موقع 😐

۱۳. یه بارم رفتم یه موضوعی رو با رئیس مطرح کردم و گفتم اومدم اجازه بگیرم که اگر موافقید روی این موضوع فکر کنم. گفت فکر کردن که اجازه نمی‌خواد. گفتم نه دیگه ممکنه من وقت بذارم فکر کنم شما مخالفت کنید. همین ابتدا اجازه‌شو می‌گیرم که زمانم برای فکر کردن هدر نره.

۱۴. چون امروز از صبح فرهنگستان بودم می‌تونستم با خودم ناهار ببرم. دیشب برای ناهار امروزم پیتزا درست کردم. گذاشتم تو ظرف و آماده کردم که صبح ببرم. نصفه‌شب بیدار شدم پیتزائه رو خوردم خوابیدم. نتیجه اینکه امروز ناهار نداشتم.


آن کارِ دیگر (قسمت اول)

۹ نظر ۲۳ مهر ۰۳ ، ۱۹:۵۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱. نوشته بود شما چطوری تنها زندگی می‌کنید و به همه‌چی می‌رسید؟ من فقط دارم برای غذا خرید می‌کنم، غذا درست می‌کنم و ظرف می‌شورم.

آخر هفتهٔ منم دقیقاً این‌شکلی می‌گذره. تازه همهٔ خریدامم اینترنتی انجام می‌دم.

۲. بعضی وقتا عذاب وجدان می‌گیرم که پدرم و مادرمو تنها گذاشتم. دلم هم که همیشه براشون تنگه. ولی مستقل شدن خوبه. همیشه که قرار نیست بچه‌ها پیش والدینشون باشن و اونا حمایتشون کنن.

۳. همیشه از نحوۀ چاقو دست گرفتن برادرم انتقاد می‌کردم که بلد نیستی چیزیو درست پوست بکنی یا خرد کنی و یه‌جوری می‌گیری که عن‌قریبه که دستت ببره. حالا خودم موقع خرد کردن فلفل دلمه‌ای یه‌جوری دستمو بریدم که صد رحمت به شیوۀ اشتباه برادرم. مشکل اینجاست که انگشت شست دست چپمه و نوشتنم رو مختل کرده. و ایضاً ظرف شستنم رو.

۴. یه کم مرغ پختم به نیت درست کردن زرشک‌پلو. بعد چون تازه برنج خورده بودیم، چندتا سیب‌زمینی آب‌پز کردم که تبدیلش کنم به الویه. مرغ و خیارشور و سیب‌زمینی و سس و سایر مخلفاتو باهم ترکیب کردم گذاشتم تو یخچال. چند ساعت بعد درش آوردم و چند دقیقه نگاش کردم. سسش کامل جذب شده بود. تصمیم جدیدم این بود که تبدیلش کنم به کتلت مرغ! سرخشون کردم و عکس گرفتم و فرستادم گروه چهارنفره‌مون، برای مامان و بابا. نوشتم الویه‌ای که تبدیل به کتلت شد. یه کم بعد برادرم زنگ زد که نزدیکم و به‌شدت گشنمه و لطفاً برنج درست کن. نونایی که برای ساندویچ کتلت مرغ درآورده بودمو برگردونم یخچال و دو پیمانه برنج شستم گذاشتم رو گاز. کتلت‌ها هم قرار شد خورشتِ روی برنج باشن. آب برنجم کم‌کم به‌صورت قطره‌چکانی می‌ریختم برای اینکه برنجم شفته نشه و پلن بعدی آش نباشه. به‌جای پلن بگیم برنامه. در همین راستا، مامان وقتی می‌پرسه ناهار یا شام چی دارین می‌گم تا نیارم سر سفره و نکشم تو بشقاب نمی‌دونم.

۵. تا حالا اسم جین اپل به گوشم نخورده بود. با احتیاط چند قاشق! خوردم و خوشم نیومد. مخصوصاً از طعم تندش. بعد که گوگل کردم دیدم ترکیب آب آناناس و توت‌فرنگی و زنجبیله.

۶. هر دو هفته یه بار چهارشنبه‌ها زنگ اول کلاس ندارم. بعد به‌جای اینکه بیشتر بخوابم، زنگ اولو می‌رم فرهنگستان، بعد از اونجا می‌رم مدرسه، ظهر از مدرسه دوباره برمی‌گردم فرهنگستان. به روح پرفتوح هر کی که راهمو نزدیک کرد هم درود می‌فرستم.

۷. یکی از کارمندای ادارهٔ منطقهٔ قبلی زنگ زده بود در رابطه با ویرایش کتابی که دارن چاپ می‌کنن صحبت کنیم. بدون مزد و منت کتابشونو ویرایش کرده بودم و یه سری سؤال در رابطه با صفحه‌آرایی و هزینهٔ چاپ داشت. می‌گفت اگه موقع انتقالیت مرخصی نبودم مخالفت می‌کردم نری! به روح پرفتوح مسبب و باعث و بانی مرخصی ایشون هم درود می‌فرستم.

۸. برای صبحانه کشک و بادمجان با اسپرسو نخوردی و بعدش سر کار نرفتی که عاشقی یادت بره. (صبحِ اون شبی که انقدر خسته بودم که نتونستم شام درست کنم و بادمجون و پیازهای خرده‌شده رو به حال خودشون رها کردم و تا نصفه‌شب خوابیدم و نصفه‌شب بیدار شدم شام درست کردم و تا صبح بیدار بودم و صبح شام خوردم رفتم سر کار. اسپرسو هم برای این بود که مجدداً بتونم تا شب سر پا باشم.)

۹. از وفور سگ‌ها تو خیابون و کوچه و جای‌جای شهر به ستوه اومدم دیگه. هر روز کمِ کمش بیست‌تا سگ در ابعاد مختلف می‌بینم. از وحشی بودن و نجاستش که بگذریم، من از گربه‌شم می‌ترسم چه رسد به سگ. گربه چیه، تو بگو مرغ و جوجه؛ من بازم می‌ترسم. اون وقت یه عده بدون قلاده یه جونورِ وحشی رو همراه خودشون می‌کشن این‌ور اون‌ور. وقتی هم نزدیکشون می‌شی و میگی نگهش دار من رد شم میگن از آدما بترس نه از این زبون‌بسته. من هم از آدما می‌ترسم هم از این زبون‌بسته.

۱۰. پارسال هر چند وقت یه بار زنگای تفریح یه عده فروشنده با هماهنگی مدیر میومدن دفتر دبیران و مربا و عسل و لباس و لوازم آرایشی و اینا می‌فروختن. تو این مدرسه هم چند روزه دوتا خانوم میان برای تبلیغ لوازم آرایشی و بهداشتی و اصرار دارن که به‌صورت رایگان پاکسازی پوست و اینا انجام بدن. تازه میگن اگه به تیم ما ملحق بشید ماهی پنجاه شصت تومن گیرتون میاد. کارشون اینه که میرن مدارس مختلف و مشتری پیدا می‌کنن برای خدمات و محصولاتشون. بعد مشتریا رم آموزش می‌دن که برن مشتری پیدا کنن. یکی از دبیرها پرسید در واقع دارید بازاریابی شبکه‌ای می‌کنید دیگه؟ گفتن نه، ما محصولات باکیفیتمونو معرفی می‌کنیم که اگر تمایل داشتید بخرید. خب این اسمش اگه بازاریابی نیست پس چیه؟

خلاصه یکی دو نفرو فریب دادن و جنساشونو انداختن بهشون.

۱۱. اون دانش‌آموزی که به هر علتی که خدا و خودش و خانواده‌ش بهتر می‌دونن کما بود و مرگ مغزی شده بود، پدر و مادرش رضایت دادن که دستگاه‌ها ازش جدا بشه و سه‌شنبه مراسم تشییع و تدفینش بود. برای اهدای اعضاش هم رضایت ندادن. دوستاش بی‌قرار بودن برن سر خاکش ولی مدرسه اجازه نداد.

۱۲. موضوع انشای این هفته‌شون آزاد بود، ولی یه سری اصول و قواعد رو باید رعایت می‌کردن. یکیشون یه نامۀ فرضی نوشته بود خطاب به کسی که دوستش داره. و محتوای نامه به این صورت بود که قراره بعد از نوشتن نامه خودکشی کنه. گفتم جمله‌بندیات درست و متنت ادبی و شاعرانه بود، ولی محتواشو دوست نداشتم و موضوعی که انتخاب کردیو نپسندیدم. مشاورها خودشون خبر دارن از حال و روز بچه‌ها، ولی شاید بهتر باشه ویژه‌تر به این آدم پرداخته بشه.

۱۳. یکیشونم یه نامهٔ عاشقانه نوشته بود خطاب به کسی که اون اینو رها کرده. خوند و خواست باهم اصلاحش کنیم که قشنگ‌تر بشه. بعد از اصلاحات بهش گفتم رفته که رفته. نازشو می‌کشی چرا؟ فراموشش کن. گفت نمی‌تونم.

۱۴. خداوندا من نه مشاور و روان‌شناسم نه این کارو دوست دارم. خودت به دادشون برس، از من کاری برنمیاد.

۱۵. وقتی سن اینا بودم یه انشا نوشته بودم که موضوعش تردید یه آدم برای خودکشی بود. برای خودم هم عجیبه که چرا همچین موضوعی رو انتخاب کرده بودم، اونم برای شرکت تو یه مسابقۀ نویسندگی. سناریو این بود که طرف می‌ره پشت بام یه ساختمون دوازده‌طبقه و به سقوط فکر می‌کنه. از اونجایی که اعداد رو بی‌دلیل همین‌جوری به‌کار نمی‌برم، احتمالاً این دوازده یه معنی‌ای داشته ولی یادم نیست نماد چی بود و چیو باید تداعی می‌کرد. حتی یادم نیست آخرش چی شد.

۱۶. زنگ نگارش، وقتی یکی از بچه‌های ردیف جلو انشاشو می‌خوند و من و بقیه با دقت گوش می‌دادیم یه موشک از عقب کلاس رفت هوا و افتاد پای تخته. برداشتم و پرسیدم کار کدومتون بود؟ کسی جواب نداد. کاغذشو باز کردم و دیدم چک‌نویس یه انشای بدون اسمه با عنوان زندان من. موضوع انشای اون روز آزاد بود. گفتم یا کار هر کی بود پاشه عذرخواهی کنه یا از نمرهٔ کل کلاس یه نمره کم می‌کنم. نه مجرم خودشو معرفی کرد، نه بقیه لوش دادن. یه کم بعد یکی از دوقلوها اجازه گرفت بره بیرون آبی به دست و صورتش بزنه. چون فرصت نبود همه انشاشونو بخونن از اونایی که هنوز نخونده بودن خواستم عنوان یا موضوعشونو بگن و هفتهٔ بعد بخونن. خواهر اینی که بیرون رفت در مورد کتاب نوشته بود. ازش خواستم عنوان انشای خواهرشو که بیرون رفت هم بگه. گفت زندان من. گفتم میشه دفترشو نشون بدی؟ کاغذاش مثل کاغذ موشک بود. چیزی نگفتم. بقیه فهمیدن که فهمیدم. ولی به روشون نیاوردن. منم چیزی نگفتم. بعد از زنگ دختره اومد گفت می‌خوام باهاتون صحبت کنم و توضیح بدم. گفتم کارش در شأن یه دانش‌آموز دبیرستانی نبود. ضمن اینکه حتی وقتی گفتم از کل کلاس نمره کم می‌کنم هم باز خودشو معرفی نکرد که اینم کار درستی نبود. چون دیرم شده بود و باید می‌رفتم فرهنگستان بحثو ادامه ندادم و رفتم، ولی فردای اون روز که باهاشون ادبیات داشتم بهشون گفتم با اینکه کار دیروز دوستشون بچگانه و نادرست بوده ولی بقیه رو بابت اینکه هم‌کلاسیشونو لو ندادن تحسین می‌کنم. گفتم خوبه که هوای همدیگه رو دارید.

۱۶.۵. یاد دانش‌آموز پارسالم افتادم که یه بار یواشکی اومد بهم گفت می‌خواین آمار بچه‌ها رو بهتون بدم؟ منم گفتم نه. گفت برای بقیهٔ معلما انجام می‌دم. نپذیرفتم. گویا یه سری از همکارا دارن مخبر تربیت می‌کنن برای آینده.

۱۷. مدیر اون مدرسه‌ای که جلسهٔ اول به معلما فلش هدیه داد و دو روز معلمشون بودم و قسمت نبود که باهاشون همکاری کنم، زنگ زده بود که دنبال معلم المپیاده. اول به خودم پیشنهاد داد، بعد گفت اگه فرصت نداری یکی رو پیشنهاد بده. چند نفر تو ذهنم هست، ولی پسرن و انگار ترجیحشون اینه معلم، خانم باشه. گفت اگه خانم پیدا نشه، اشکالی نداره آقا باشه. گفتم یکی رو هم می‌شناسم که بیست سال پیش معلم المپیاد بوده و بعداً استاد شده، ولی به‌دلایلی با دانشگاه قطع همکاری کرده. پرسیدم ایرادی نداره از ایشونم بپرسم ببینم فرصت دارن یا نه؟ گفت از نظر ما مشکلی نیست. ولی اداره هم باید تأیید کنه.

۱۸. فکر نمی‌کردم بچه‌های این دوره و زمونه آهنگ‌های زمان ما رو بلد باشن، ولی وقتی کل مدرسه «گفتی می‌خوام رو ابرا همدم ستاره‌ها شمِ» گروه آرین رو هم‌خوانی می‌کردن فهمیدم اشتباه می‌کنم.

۱۹. یکی از یازدهمیا گفت مامانش هم‌سن منه.

۲۰. از همهٔ دانش‌آموزانم که دویست‌وخرده‌ای نفرن امتحان تعیین سطح گرفتم و سؤالاشون در حد تشخیص نهاد و مفعول و مسند بود که از سال هفتم باید بلد باشن. اکثراً بلد نبودن (هفتمشون مصادف با کرونا بوده و مجازی). حتی بعضیاشون نمی‌دونستن ضمیر چیه. کار سختی پیشِ رو دارم.

۲۱. سه‌شنبه ظهر یه لواشک از کیفم پیدا کردم که مطمئن بودم صبح نبود. چجوری وارد کیفم شده رو نمی‌دونستم.

عصر ماجرای لواشکو برای برادرم تعریف می‌کردم. دید نسبت به لواشک احساس امنیت نمی‌کنم و می‌خوام بندازمش دور، اعتراف کرد کار اونه. یکی دیگه هم داد و الان دوتا لواشک دارم.

۲۲. دو نفر از دانش‌آموزان پارسالم بهم پیام دادن و ابراز محبت کردن. خوشحال شدم و به‌نظرم کار قشنگیه. ولی خودم روم نمیشه به معلما و استادهای سابقم پیام بدم، حتی روز معلم.

۲۳. یکی از هم‌کلاسیای اسبقم که شریف برق خونده، الان دانشجوی دکتری فلسفه‌ست و دکتر حداد استادشونه. یه بار می‌خواستن روز و ساعت کلاسشونو تغییر بدن و راه ارتباطی با استادشون نداشتن؛ من از فرهنگستان براشون راه ارتباطی ایجاد کردم.

۲۴. یکی از دانشجوهای جدید فرهنگستان، دانشجوی برق شریف بوده. رفتم خودمو معرفی کردم و باهاش دوست شدم. البته به‌نظر می‌رسه من نیاز به معرفی کردن ندارم چون هر موقع می‌رم می‌گم فلانی‌ام، می‌گن ذکر خیرتونو از استادها شنیده‌ایم و جزوه‌های شما رو تدریس می‌کنن تو کلاس.

۲۵. من سه سال پشت کنکور دکتری بودم. کتبی رو خوب می‌دادم ولی مصاحبه‌ها رو قبول نمی‌شدم. بار آخر دانشگاه کرمانشاه و سیستان و بلوچستان رو هم انتخاب کردم. این دانشگاهی که الان هستم چون دخترونه بود دوست نداشتم و نمی‌خواستم اونجا برم. ولی سری آخر اونم انتخاب کردم. خلاصه رفتم مصاحبه (زمان کرونا بود و مصاحبه مجازی بود) و همین دانشگاه قبول شدم و دیگه سیستان و بلوچستان نرفتم. روز مصاحبهٔ دانشگاه سیستان و بلوچستان استادشون تماس گرفتن ببینن چجوری می‌رم و کجا می‌مونم و خلاصه پیگیر بودن. با کلی شرمندگی گفتم منصرف شدم. چون روز مصاحبهٔ این دانشگاهی الان دانشجوشم حس کردم همین‌جا قبول می‌شم و شدم. دیروز دوباره این استاد بهم پیام دادن و احوالپرسی کردن (تو لینکدین) و من دوباره شرمنده شدم که نرفتم اونجا.

۲۶. از طرف اتحادیهٔ زبان‌شناسی که من عضو شورای مرکزیشم دعوت شده‌ام به یه جلسه‌ای تو دانشگاه یزد. یه جلسهٔ سه‌روزه، دقیقاً همون روزایی که کلاس دارم. بعیده بتونم برم مگر اینکه بچه‌ها رو اردویی جایی ببرن و کلاسام تعطیل بشه. با توجه به اینکه تا حالا یزد نرفتم دوست داشتم برم ولی احتمالش کمه مدرسه همکاری کنه. گفتن اسکان با دانشگاه یزده و هزینهٔ رفت و آمد رو هم بعداً می‌تونید از دانشگاه خودتون بگیرید. دانشگاه خودمون هم گفته فقط هزینهٔ اتوبوس و قطارو می‌دیم. چون که هواپیما رفت و برگشت پنج‌میلیون میشه. حالا اخلاق حرفه‌ای خودم این‌جوریه که اگه نمی‌گفتن هم هواپیما نمی‌گرفتم. دو سال پیشم که فرستادنم دانشگاه فردوسی، برای رفت چون فقط هواپیما بود با هواپیما رفتم و برگشتنی با قطار برگشتم. اون موقع انقدر گرون نبود و با هر چی می‌رفتی هزینه‌شو می‌دادن. نکتهٔ مهم‌تر هم اینه که کلاً بلیت برای یزد نیست برای اون روزی که اینا گفتن.

۲۷. یکی از دوستام که پارسال اسمشو به‌عنوان معرف گزینش ننوشتم (چون فکر می‌کردم دیگه انقدر صمیمی نیستیم که اگه بهش زنگ زدن و از من پرسیدن، پاسخ درستی بده) تماس گرفته بود که یه جایی داره استخدام میشه و آیا می‌تونه اسم منو به‌عنوان معرف بده یا نه. اینکه اون هنوز منو دوست صمیمی خودش می‌دونه ولی من فکر کرده بودم دیگه صمیمیتمون از بین رفته جای بسی تأمله.

۲۸. تصویری که تو ذهنم از ارتباطم با موجودات اطرافم دارم به این صورته که انگار روبه‌روی هم روی یه تردمیل با طول بی‌نهایت ایستادیم و تردمیل‌هامون خلاف جهت هم آهسته حرکت می‌کنن و هر لحظه ما رو از هم دورتر می‌کنن، مگر اینکه خودمون روبه‌جلو حرکت کنیم و اجازه ندیم که فاصله بگیریم. مثلاً وقتی هم‌کلاسیای قدیمی رو تو اینستا دنبال می‌کنیم خودش یه حرکت روبه‌جلوئه. وقتی کامنتی پیامی واکنشی می‌ذاریم باز یه حرکته. وقتی گروه‌هایی که تو پیام‌رسان‌های مختلف داریم رو ترک نمی‌کنیم یه حرکته. حالا ممکنه یه عده هم باشن که حرکتی نکنن (مثلاً دنبالت نکنن) که این‌جوری زحمت خودت مضاعف میشه برای تداوم این رابطه. یه وقتایی هم ممکنه خودمون هم‌جهت با مسیر تردمیل حرکت کنیم که دور بشیم و زودتر فاصله بگیریم. فقط هم آدما منظورم نیستن. مثلاً بعد از گرفتن مدرک لیسانس و تغییر رشته، همیشه سعی کردم ارتباطم با رشتهٔ کارشناسیمو حفظ کنم. ارتباط با هر چیزی منظورمه. ارتباطم با نوشتن، خوندن، شنیدن، ورزش کردن، آشپزی، ارتباط با دوست، هم‌کلاسی، همکار، فامیل، خانواده، خدا حتی. مثلاً به‌نظرم کار کردن ارتباطمو با نماز و قرآن کم کرده و باید یه فکری به حال معنویاتم بکنم حتماً. می‌خونم، ولی با کیفیت پایین.

۲۸.۵. چند وقت پیش یه کلیپ از دیدار مسئولان و رئیس‌جمهور و وزرای جدید با رهبر دیدم که توی توصیه‌هایی که بهشون کرده بودن به نماز اول وقت و نماز جماعت هم اشاره شده بود. حالا درسته من مسئول نیستم، ولی اینکه از پارسال نه می‌تونم اول وقت بخونم نه به جماعت، ذهنمو درگیر کرده. اینکه بعضی شبا انقدر خسته‌م که تا می‌رسم بیهوش می‌شم و نمازم قضا میشه هم دیگه بدتر.

۲۹. یه دوست هم پیدا کردم به اسم سایه. چجوری دوست شدیم؟ پارسال هر دو همزمان از یه راننده مسیر نمایشگاه و سالن اجلاس رو پرسیدیم و فهمیدیم مقصدمون مشترکه. هم‌مسیر و هم‌صحبت شدیم و وقتی رسیدیم همایش کنار هم نشستیم و برگشتنی هم باهم بودیم. در پایان مراسم مردم پیرامون رئسای سابق و فعلی مجلس جمع شده بودن که باهاشون سلفی بگیرن و نامه بدن و التماس دعا داشتن. بعد از سخنرانی آقای قالیباف تو همایش ترویج، مردم جمع شدن دورش و باهاش عکس گرفتن. سایه رفت با دکتر قالیباف سلفی بگیره. بعد اومد با گوشی من با دکتر حداد هم سلفی گرفت. من خودم تو عکس نیستم (روم نمی‌شد وایستم! و به‌نظرم حرکت سبُکیه!) ولی عکسا با گوشی من گرفته شده.

۳۰. چند ماه پیش یکی که نمی‌شناختمش اضافه‌م کرده بود به کانالی تحت عنوان بانوان نخبۀ حامی یکی از نامزدهای انتخابات. روی اسم اضافه‌کننده زدم دیدم قبلاً بینمون پیام ردوبدل شده. دیدم همونیه که دعوتم کرده بود همایش بین‌المللی ترویج اخلاق حرفه‌ای و مسئولیت‌پذیری اجتماعی و برام دعوت‌نامه فرستاده بود. دلیل اینکه اون موقع یکی از این نماینده‌ها اونجا حضور داشتن رو نمی‌دونم، ولی اینکه دعوت‌شدگان به اون همایش رو به کانال حامیان اضافه کنن کار جالبی نیست. ترک کردم کانالو.

۳۱. فکر کنم تنها کسی که تو فرهنگستان تاریخ و ساعت تلفن اتاقشو تنظیم کرده و تماس‌های بی‌پاسخشو چک می‌کنه و پیگیری می‌کنه خودمم. چهارشنبه صبح مدرسه بودم و از اتاق معاون گروه بهم زنگ زده بودن و طبعاً نتونسته بودم جواب بدم. بعد از ظهرم که اومدم معاون و منشیش نبودن. هفتۀ بعدش رفتم پیگیری که با من چی کار داشتین. اول یادشون نمیومد. بعد یادشون اومد که از دبیرخانه باهام کار داشتن و به اینا زنگ زده بودن که به من زنگ بزنن. موضوع مهمی هم بود.

۳۲. یکی از همکارای اونجا به‌شوخی گفت از وقتی اومدی داری ایرادات کارهای قبلی بقیه رو کشف و اصلاح می‌کنی (البته ایشون عبارتِ گند کارای بقیه رو درمیاری رو به‌کار برد). به تبعش یه عده ناراحت و دلخور میشن و یه عده هم تشکر می‌کنن. بستگی به برداشتشون داره. بعضیا فکر می‌کنن هدفم ایراد گرفتن به خودشونه در حالی که تلاش من اینه کار درست پیش بره.

۳۳. یکی از پژوهشگرای اونجا که از زمان دانشجوییم می‌شناختمش و در ارتباط بودیم داره بازنشسته میشه و مسیر اونو قراره من ادامه بدم. قبل از رفتن باهام صحبت کرد و گفت به هیشکی به اندازهٔ تو اعتماد ندارم که از پس این کار بربیاد.

۳۴. منشی رئیس اومده بود سراغ مدارکی که یکی دیگه گم کرده رو از من بگیره. تا وارد اتاق شد گفت چه بوی سیگاری میاد. بعد گفت آهان اینجا قبلاً اتاق دکتر فلانی بوده. دکتر فلانی همونیه بود بوی سیگار بهمنش را دوست داشتم.

۳۵. تو محیط کارم (در واقع تو محیط کارهام) متوجه شدم یه عده عادت دارن که کارهای دیگران رو به اسم خودشون تموم کنن. لذا، کارها باید امضا داشته باشن. کارهای منو بدون نام و نشون از تو جوب هم پیدا کنید، کاره خودش داد می‌زنه که مال منه. به‌عنوان مثال بخوام عرض کنم اون دقت و نظم و جزئیاتی که تو کارهای من هست تو موارد مشابه دیگه نیست. حتی سؤالات امتحان و نحوهٔ تایپ سؤالاتم هم متفاوته. خلاصه که امضا داشته باشید.

۳۶. یه کاری رو بهم سپرده بودن انجام بدم که برای انجامش نیاز به یه فایل داشتم. قبل از اینکه اون کارو انجام بدم، یه نگاهی به فایله انداختم و یه چندتا اشکال و ایراد از توش پیدا کردم. با احترام و احتیاط به مسئولش تذکر دادم که اصلاح بشه و بعد من اون کاره رو روی فایله انجام بدم. بعد که بیشتر بررسی کردم دیدم دریایی از اشکاله. یه چند روز کارهای خودمو گذاشتم کنار و مشغول اصلاح اون فایله شدیم. نتیجه اینکه مسئولش که به‌زودی بازنشست میشه و سال‌هاست این وظیفه رو بر عهده داره ازم خواست بعد از اون من سرپرستی این فایلو بر عهده بگیرم. می‌گفت تو این چند سال بارها خواستم این کارو به کسی بسپرم و کسیو پیدا نکردم که به دقت و مهارت شما باشه و بتونم بهش اعتماد کنم. گفت دوست داری خودت؟ گفتم از خدامه.

۳۷. گفت به‌نظرم هنوز سنی نداری. متولد چندی؟ گفتم ۷۱. با تعجب گفت فکر می‌کردم بیست اینا باشی. گفتم من ۹ سال پیش که لیسانسمو گرفتم اومدم اینجا. ۹ ساله اینجام. ینی ۹ سال از بیست‌وسه‌سالگیم می‌گذره. گفت آره یادش به‌خیر. حالا خوبه خودش اون روزی که اومدم اینجا ارشد بخونم از مصاحبه‌کنندگان بود.

۳۸. دیدم دارن در و دیوار فرهنگستانو رنگ می‌زنن. گفتم میشه اتاق ما رم رنگ بزنید. گفتن به مسئول بخشتون باید بگید اونا دستور بدن به ما. مسئول بخش هم گفت از طریق اتوماسیون باید اقدام کنی و درخواست بدی. رفتم دیدم تو این اتوماسیون نام کاربری و رمز تعریف نکردن برای مایی که تازه استخدام شدیم. رفتم دبیرخانه و نام کاربری گرفتم و امضامو دادم بهشون که پای نامه‌ها ثبت کنن و اومدم نشستم درخواستمو ثبت کردم. اون یه جملۀ «میشه اتاق ما رم رنگ بزنید» تبدیل شد به اینکه جناب آقای فلانی، مدیر محترم فلان، خواهشمند است با توجه به اینکه در طی سال‌های اخیر دیوارهای اتاق فلان در بخش بهمان تغییر رنگ داشته و نیازمند رنگ‌آمیزی مجدد است، در صورت امکان اقدامات لازم جهت رنگ‌آمیزی آن صورت پذیرد. در حال حاضر و از سال گذشته خانم‌ها فلانی و بهمانی در این واحد مشغول به فعالیت‌اند و پیش از این، متعلق به آقای دکتر فلانی و بهمانی بوده است. پیشاپیش از بذل توجه شما سپاس‌گزارم.

۱۸ نظر ۲۰ مهر ۰۳ ، ۰۷:۵۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۹۸- ماجراهای مدرسه (قسمت ۱۷) و کشمش

شنبه, ۱۴ مهر ۱۴۰۳، ۰۸:۲۶ ب.ظ

۱. ورقه‌های امتحان بچه‌ها رو از هفتهٔ پیش کپی کرده بودم آورده بودم خونه. امروز تو خونه جا گذاشتم و خوش به حالشون شد. نه فقط ورقه‌ها که لیست اسامی حضور و غیاب و دفتر نمره رو هم جا گذاشتم. کلاً امروز دست‌خالی رفتم مدرسه. 

۲. تکالیف نگارششونو (که یه انشا در مورد اسمشون بود) تحویل دادن و اونا رم تو مدرسه روی میز دفتر دبیران جا گذاشتم. فرم طرح درسم معاون آورد برام که تو خونه پر کنم ببرم براش. اونا رم همون‌جا جا گذاشتم. امیدوارم تا سه‌شنبه گم‌وگور نشن و همون‌جایی که بودن بمونن.

۳. میگن اون دانش‌آموزی که بیمارستانه و کماست، قرص نخورده و حین تمرین (ورزش) ضربه دیده. البته از نظر خانوادگی هم در شرایط مساعد و آرومی نبوده و مشکلاتی داشته. فعلاً به ما گفتن براش غیبت بزنید تا ببینیم چی میشه.

۴. چند روز پیش یکی از دانش‌آموزان بعد از کلاس تو سالن گفت خانوم حلالم کنید در مورد شما یه حرف اشتباهی زدم یا یه همچین چیزی. عجله داشتم و دقیق متوجه نشدم. حتی دقت نکردم ببینم کیه و کدوم کلاسه. حتی نپرسیدم چی گفتی و به کی گفتی. گفتم اشکالی نداره دیگه بهش فکر نکن. ولی خودم چند روزه دارم فکر می‌کنم چی می‌تونست بگه که نیاز به حلالیت داشت.

۵. داشتم درس می‌دادم که اومدن بچه‌ها رو بردن فیلم قلب رقه! رو ببینن. منم رفتم باهاشون. فیلمه پِلِی نشد و غریب رو گذاشتن براشون. دیده بودم و وسطش پا شدم رفتم دفتر دبیران که بعدش به کلاس بعدیم برسم. و بدین سان این کلاس یه جلسه از بقیهٔ کلاس‌ها عقب افتاد!

۶. زنگای تفریح با معلمای زیست راجع به معادل‌های فارسی مصوب کتاب زیست بحث می‌کنم و تلاش می‌کنم توجیه بشن ولی نمی‌شن. بعد میرن با همین اطلاعات کم و اشتباهشون بچه‌ها رو شست‌وشوی مغزی می‌دن و نسبت به فرهنگستان بدبین می‌کنن.

۷. جلسهٔ فرهنگستان ساعت ۲ شروع میشه و مدرسه ۲ تعطیل میشه. تا برسم جلسه، بخشی از صحبت‌ها رو از دست می‌دم.

۸. اگه از خانواده‌م اسم ده‌تا خوردنی و نوشیدنی که من ازشون متنفرم و لب بهشون نمی‌زنم رو بپرسین، تو جواب‌هاشون قطعاً به آناناس و آب آناناس و آب هلو و کشمش و کیک کشمشی و کشمش‌پلو و پیازداغ اشاره می‌کنن. چیزهای دیگری هم هستند که دوست ندارم (مثل کدو و بادمجون) ولی اینایی که گفتم خیلی برجسته‌ن.

۹. شنبه‌ها دوتا جلسهٔ مهم تو فرهنگستان دارم. تو یکیش حدوداً پونزده تا بیست نفر شرکت می‌کنن و دومی یه کم خصوصی‌تره و سه‌تا پنج نفر شرکت می‌کنن. یه بار تو این جلسهٔ خصوصی‌تر رئیس گفت از یخچال خودشون برامون رانی بیارن. یه دونه رانی هلو داشتن یه دونه آناناس. چهار نفر بودیم و هر دو رو نصف کردن. از شانس من هلو رو به من تعارف کردن و نه تونستم برندارم نه تونستم نخورم. نفسمو حبس کردم و بینیمو گرفتم و خوردم. اولین رانی هلوی عمرم بود و همچنان خوشم نیومد. امروزم دوتا رانی آناناس داشتن و سه نفر بودیم. این دومین رانی آناناس عمرم بود و از اینم خوشم نیومد. بینیمو گرفتم و اینم با حبس نفسم خوردم. پیش از این یک بار در کودکیم به اشتباه آب آناناس خورده بودم (با آب پرتقال اشتباه گرفته بودم) که بعدش بالا آورده بودم و دیگر هرگز لب بهش نزدم تا امروز که مجبور شدم بخورم. چند وقت پیشم تو جلسه کیک کشمشی تعارف کردن. اینجا دیگه رودروایسی رو گذاشتم کنار و کشمشاشو جدا کردم بعد خوردم. عکس هم گرفتم یواشکی.



۱۰. از کاروبارم پرسیدن (همیشه می‌پرسن) و با شنیدن خبر انتقالیم خوشحال شدن. چند وقت یه بارم راجع به حقوقم می‌پرسن (که مطلع بشن از کف جامعه!) و از اینکه حقوق لیسانس و ارشد و دکتری تفاوت چندانی نداره تعجب می‌کنن. اولین بارم که گفتم حقوقمون هفت تومنه تعجب کردن. البته الان بیشتر شده (فعلاً ۱۲ تومن) ولی بازم کمه.

۱۱. پیامی که امروز بعد از جلسه ساعت ۱۷:۳۸ برای ملیکا فرستادم و اینجا نمی‌تونم بنویسم 🤣

۸ نظر ۱۴ مهر ۰۳ ، ۲۰:۲۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۹۷- سربه‌مُهر

پنجشنبه, ۱۲ مهر ۱۴۰۳، ۰۴:۵۲ ب.ظ

۱. چند وقتیه که صبا خوابگاهی شده. ازم خواسته بود در مورد اینکه چجوری تو خوابگاه برای نماز صبح بیدار می‌شدیم بنویسم. حتم دارم چند وقت دیگه هم می‌پرسه چجوری برای خوردن سحری بیدار می‌شدید و کجا با موبایل صحبت می‌کردید و کی غذا می‌خوردید و چجوری آهنگ پخش می‌کردید و بزن و برقص و تولد و عروسی! هم داشتید یا نه.

من هم‌اتاقی‌های متعدد و متنوعی داشتم. از نمازشب‌خون بگیر تا کسی که تو عمرش یک رکعت نماز هم نخونده بود و بلد هم نبود. ولی یادم نمیاد سر این موضوع باهم به مشکل خورده باشیم. سر تمیزی اتاق و سر و صدا چرا، ولی سر اعتقاداتمون نه. تا جایی که یادمه اونایی که نماز نمی‌خوندن مشکلی با زنگ گوشی و زنگ هشدار بقیه برای نماز صبح نداشتن. چون به هر حال این چیزها تو خوابگاه طبیعیه. کسانی هم که با بقیه مشکل داشتن اتاقشونو عوض می‌کردن و با کسانی هم‌اتاقی می‌شدن که شبیه خودشون باشن.


۲. تا کلاس پنجم ابتدایی، مدرسه‌مون شیفتی بود. دو هفته نوبت صبح بودیم دو هفته نوبت ظهر. هفته‌هایی که شیفت صبح بودیم یا زمستون که شب‌ها طولانی‌تر بود قبل از طلوع می‌تونستم بیدار شم و نمازمو به‌موقع بخونم، ولی تابستون و هفته‌هایی که شیفت ظهر بودیم معمولاً نماز صبحم قضا می‌شد.


۳. تا ده سال پیش، مشخصاً برای نماز صبح بیدار نمی‌شدم و هر موقع بیدار می‌شدم می‌خوندم. زمانی که دانشجو بودم، روزهایی که از هفت صبح کلاس داشتم یا وقت‌هایی که شب‌ها طولانی‌تر بود، قبل از طلوع بیدار می‌شدم و حتی برای نماز جماعتِ صبح! می‌رفتم نمازخونۀ خوابگاه. چند بارم پیش اومده بود که فقط من بودم و حاج آقا! ولی روزهای دیگه که کلاسم دیرتر بود زود بیدار نمی‌شدم، چون اگه بیدار می‌شدم دیگه بعدش نمی‌تونستم بخوابم و با کمبود خواب مواجه می‌شدم و تا شب سردرد می‌گرفتم. اگر براتون سؤاله که پس روزهایی که هفت صبح کلاس داشتی چجوری بیدار می‌شدی باید بگم به‌سختی! و گاهی با سردرد. و چرا زود نمی‌خوابیدم که کمبود خواب نداشته باشم؟ چون اولاً تو خوابگاه نمیشه زود خوابید، ثانیاً چون دانشجوی دانشگاهی بودم که اونجا باید تا نصفه‌شب درس می‌خوندی و بعضی شب‌ها هم حتی نمی‌خوابیدی. به هر حال نمی‌تونستم یه بار برای نماز صبح بیدار شم یه بار برای دانشگاه. ولی این‌طور هم نبود که به نماز اهمیت ندم؛ اتفاقاً موقع سفر با اتوبوس و قطار حتی اگر هیچ کس برای نماز صبح پیاده نمی‌شد، حتی اگر هوا سرد بود و تاریک بود، باز هم من حتماً و حتماً پیاده می‌شدم برای نماز.


۴. سال آخر کارشناسی ناگهان تصمیم گرفتم برنامۀ خواب و بیداریمو جوری تنظیم کنم که نماز صبحم دیگر هرگز قضا نشه! این تصمیم از یک کامنت شروع شد. به این صورت که دوتا وبلاگ‌نویس بودند که یادم نیست پای پست کدومشون سر این موضوع یا موضوع سحرخیز بودن کامنت گذاشتم و ادعا کردم که می‌تونم تا ابد! قبل از طلوع بیدار شم. یکیشون کنار کشید و گفت نمی‌تونه (می‌تونست و شکسته‌نفسی کرد)، ولی با اون یکی شرط بستم که می‌تونم. یادم هم نیست جایزهٔ برنده و مجازات بازنده چی بود. اوایل، هفته‌ای یک روز به خودم آوانس دادم! تا عادت کنم. علامتمون هم این بود که صبح که بیدار شدیم و نماز صبحمونو خوندیم یه پست تو وبلاگمون بذاریم و نشون بدیم بیداریم! از اون موقع عادتِ نماز صبح خوندن با من موند و جز یکی دو بار در سال قضا نشد.


۵. اردیبهشت تا تیر پارسال، خوابگاه بودم و همهٔ نمازهای مغربمو تو نمازخونهٔ خوابگاه به جماعت خوندم. نماز ظهرها رو هم تو مسجد دانشگاه، و به جماعت. روزهایی هم که دانشگاه تعطیل بود می‌رفتم امامزادهٔ نزدیک دانشگاه و باز هم به جماعت می‌خوندم. ولی اینکه از پاییز پارسال نه می‌تونم به وقتش بخونم و نه به جماعت، خوشایندم نیست. کار باید باعث رشد آدم بشه و تو این زمینه به‌وضوح باعث پس‌رفتم شده. این خوب نیست.


۶. پارسال موقع اذان ظهر که می‌شد، بعضی از دانش‌آموزان یه کاغذ امضاشده از طرف معاونت میاوردن که اجازه بدید ما بریم برای نماز. معمولاً اجازه می‌دادم ولی تدریسم رو هم به‌خاطر نماز اون‌ها متوقف نمی‌کردم. چند بار هم پیش اومده بود که اجازه ندم برن؛ چون بعضی‌ها نماز رو بهانه می‌کردن که از کلاس دربرن. گاهی اگر نکتهٔ مهمی می‌خواستم بگم می‌گفتم بشینن و گوش بدن و نرن. تا نزدیکای عید، من تا لحظه‌ای که زنگو بزنن تدریس می‌کردم و به آه و نالهٔ بچه‌ها که می‌گفتن بذارید استراحت کنیم اهمیت نمی‌دادم. تا اینکه یه روز فهمیدم بقیهٔ معلم‌ها یک ربع آخر کلاس، درسو تعطیل می‌کنن (باید تعطیل کنن) و بچه‌ها تا موقعی که زنگو بزنن استراحت می‌کنن یا میرن برای نماز. من اینو نمی‌دونستم و تا ثانیهٔ آخر درس می‌دادم. تکالیفشونم می‌بردم خونه بررسی می‌کردم، در حالی که بقیهٔ معلم‌ها تو همون یک ربع وقت استراحت بررسی می‌کردند. در ادامه این رو هم فهمیدم که بعضی از معلم‌ها با بچه‌ها می‌رن نمازخونه و نماز جماعت می‌خونن. من نه با بچه‌ها نه بدون بچه‌ها، هیچ وقت تو مدرسه نماز نخوندم. بعد از مدرسه، چون تا غروب فرهنگستان بودم، دیگه باید تو فرهنگستان می‌خوندم نماز ظهرمو. البته اونجا هم نمی‌رفتم نمازخونه. اگر هم می‌رفتم، عصر می‌رفتم که خالی باشه. معمولاً صبر می‌کردم ساعت کاری تموم بشه و همه برن؛ بعد در اتاقمو از داخل قفل می‌کردم، چراغا رو خاموش می‌کردم که مثلاً تو اتاق نیستم و یه سجاده تو اتاقم پهن می‌کردم و نمازمو می‌خوندم. سجاده رو هم پارسال گفتم از تبریز آوردن. قبل از اینکه سجاده بیارن یکی دو بار محبور شدم روی کیسه‌های افق کوروش! نماز بخونم. بعضی وقت‌ها هم که تا غروب فرصت بود، برگشتنی (وقتی برمی‌گشتم خونه) سر راه یه مسجدی پیدا می‌کردم می‌رفتم اونجا می‌خوندم. آخر وقت. و نه به جماعت.



۷ نظر ۱۲ مهر ۰۳ ، ۱۶:۵۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۹۶- ماجراهای مدرسه (قسمت ۱۶)

سه شنبه, ۱۰ مهر ۱۴۰۳، ۰۸:۰۲ ب.ظ

۱. تو کلیدواژه‌هایی که می‌نویسم که بعداً توضیح بنویسم و پست کنم نوشتم «پیدا کردن جزوه» ولی هر چی فکر می‌کنم یادم نمیاد چه جزوه‌ای... آهان، یادم اومد. چند روز پیش، تو هوای بارونی یه جزوهٔ انگلیسی از روی صندلی ایستگاه اتوبوس کتابخونۀ ملی پیدا کردم. می‌شد حدس زد مال یکی بوده که اومده کتابخونه و موقع برگشتن وقتی منتظر اتوبوس بوده روی صندلی ایستگاه جا گذاشته و رفته. صفحۀ اولش نوشته بود if found, please call me on this phone number اسم و شماره‌شم نوشته بود. از اونجایی که هوا بارونی بود اگه می‌موند احتمالاً خیس می‌شد. پیام دادم که جزوه‌تو از فلان جا پیدا کردم. بمونه یا بردارم و یه‌جوری برسونم دستت؟ زنگ زد که دورم و الان امکان برگشت ندارم. قرار شد بعداً بیاد بگیره و بعداً همسرش اومد گرفت جزوه رو.

۲. پست قبلی این‌جوری تموم شد که عکس‌ها و کپی مدارکمو از مدرسۀ فرهنگ گرفتم و قرار شد فلش مدرسه هم یادگاری پیشم بمونه. اون روز یه سری مُهر و امضا هم از ادارۀ منطقۀ ۴ گرفتم که در واقع امضاهای خروج از اون منطقه بود. تا اون لحظه من فقط به‌صورت سیستمی از اون منطقه خارج شده بودم و باید به‌صورت فیزیکی هم می‌رفتم از تک‌تک اتاق‌های اداره‌ش مُهر و امضا می‌گرفتم و برای همیشه خداحافظی می‌کردم. از امور مالی و بیمه و تعاون و رفاه و آموزش و فناوری و حراست و غیره امضای تأیید خروج گرفتم. بعد اینا رو باید می‌بردم ادارۀ منطقۀ جدید و یکی‌یکی تحویل اتاق‌های اون اداره می‌دادم. بعد از ساعت‌ها بالا پایین کردن طبقات ادارهٔ منطقهٔ قبلی، یه مشت کاغذ تحویلم دادن که ببرم ادارهٔ منطقهٔ جدید. عکس‌ها و کپی شناسنامه و کپی کارت ملی و مدارک دیگه‌م هم گذاشتم روی اینا و رفتم سمت ادارهٔ جدید. تصمیم داشتم سر راه عکس پرسنلی و کپی مدارکم هم تحویل مدرسۀ جدید بدم. چون کیفم پارچه‌ای بود، کاغذا رو نذاشتم تو کیفم که مچاله نشه. همین‌جوری لوله کردم و گرفتم دستم، از اون سر شهر اومدم این سر شهر. یه کم با اتوبوس، یه کم با مترو، یه کم پیاده و آخرشم داشتم اسنپ می‌گرفتم که برسم مدرسه و سریع تحویل بدم و برگردم فرهنگستان. چون خیابونا یه مقدار جدید بود چند بارم اشتباه رفتم و برگشتم و یاد گرفتم کدوم مسیرها خوبن. خلاصه سرتونو درد نیارم؛ نزدیک مدرسه متوجه شدم کپی شناسنامه و کپی کارت ملیم دستم نیست. همه رو باهم لوله کرده بودم! ولی اونا نبودن و نمی‌دونستم کجا افتادن. اینکه چه مدارک دیگری هم افتاده بودنو نمی‌دونستم؛ چون موقع تحویل گرفتن نشمردم ببینم چندتا کاغذ دادن دستم. از اونجایی که مسیر بسیار طولانی‌ای رو طی کرده بودم و جاهای مختلف رفته بودم نمی‌تونستم برگردم دنبالشون بگردم. فرصت هم نداشتم. توان اینکه برگردم اداره و از تک‌تکشون مجدداً امضا بگیرم هم نداشتم. ممکن هم بود مجدداً امضا ندن. و درسته که دوست نداشتم کپی تک‌تک صفحات شناسنامه‌م دست یه غریبه افتاده باشه، ولی خدا رو شکر کپی بودن نه اصل شناسنامه و کارت ملی. چیزی که نگرانم کرده بود احتمال گم شدن اون امضاها بود که یه تعدادیش دستم بود و مطمئن نبودم همه‌ش دستمه یا بخشیش رو با اون کپی مدارک گم کردم. رفتم ادارهٔ جدید و یکی‌یکی شروع کردم به تحویل مدارک. هر چی داشتمو می‌ذاشتم روی میز که فرم مربوط به خودشون رو بردارم. و خداخدا می‌کردم نگن پس فلان فرم کو؟ حراست کپی مدرک تحصیلیمم خواست و چون همرام نبود، ادامهٔ فرایند تحویل مدارک رو موکول کردم به یکشنبه.

۳. با اینکه قبلاً برای حراست منطقۀ قبلی فرم مشخصات و اطلاعات شخصی رو پر کرده بودم، ولی حراست منطقۀ جدید هم خواست براش فرم پر کنم. تو این فرم اسم و شمارۀ چهار نفر از دوستانم رو هم خواسته بودن که برای تحقیق زنگ بزنن بهشون. به‌علاوۀ یه سری سؤال شخصی. مثلاً پرسیده بودن آیا با خودم اسلحه حمل می‌کنم یا نه؟ اگه بله، مدل اسلحه‌م چیه. آیا خودم یا خانواده‌م سابقۀ مجازات کیفری و پناهندگی و عضویت در گروهک‌ها و غیره رو داریم یا نه؟ آخرین سفر خارج از کشورم به کجا بوده و چرا. صفحهٔ آخرشم مشخصات همسر و یه سری سؤال راجع به اون بود که خالی گذاشتم. موقع تحویل فرم، مسئول حراست با تعجب پرسیدی مجردی؟!

۴. مثل اینکه دخترایی که شغلشون معلمیه خواهان بیشتری دارن و سریع ازدواج می‌کنن و مجرد نمی‌مونن. در همین راستا، علاوه بر مسئول حراست، برای همکارام و حتی برای دانش‌آموزانم هم عجیبه که من معلمم و هنوز مجردم. استدلال اونایی که ترجیحشون اینه همسرشون معلم باشه هم اینه که محیطش امنه و همکار مرد ندارن. وقتی هم کسی با این استدلال پا پیش پیش می‌ذاره نمی‌پذیرم و میگم من جاهای دیگه هم کار می‌کنم و همکار مرد هم دارم. چند روز پیش زنگ تفریح اول داشتیم صبحانه می‌خوردیم. یکی از معلما یا معاونای این مدرسۀ جدید (روز اول بود و اولین بار بود می‌دیدمش و نمی‌دونم سمتش چی بود) وارد دفتر دبیران شد و تا منو دید پرسید همکار جدیدی؟ ازدواج نکردی؟ گفتم بله (همکار جدیدم) و نه (ازدواج نکردم). با تعجب گفت چرا؟ گفتم خب اولویتم درس و بعدشم کار بوده. گفت الان چی؟ با خنده و به شوخی گفتم امسال دیگه قصد ازدواج دارم. گفت باشه و رفت. همکارایی که اونجا بودن گفتن این خانوم کارش پیدا کردن مورد مناسبه و الان رفت برات شوهر پیدا کنه! من: وا!

۵. تو این مدرسۀ جدیدی که می‌رم، مدیر علاوه بر اینکه مدیره معلم هم هست. تدریس هم می‌کنه.

۶. یکی از دانش‌آموزانم هفتۀ گذشته غایب بود. امروز از دبیرهای دیگه شنیدم که به‌دلایل خانوادگی و شخصی خودکشی کرده و بیمارستانه. متأسفانه دکترها گفتن امیدی به زنده موندنش نیست و همه خودشونو برای از دست دادنش آماده کردن. با اینکه ندیده بودمش ولی حال عجیبی دارم. نمی‌دونم جلسۀ بعد به روم بیارم و اجازه بدم دوستاش در موردش صحبت کنن و به تبعش گریه کنن و خالی بشن یا اسمشو از دفتر نمره پاک کنم و در موردش صحبت نکنم و صحبت کردن راجع به این موضوع رو بسپارم به مشاور مدرسه.

۷. چند شب پیش خسته و کوفته داشتم برمی‌گشتم خونه؛ نزدیک خونه‌مون یه موتوریِ تقریباً متشخص از پشت سر صدام کرد که ببخشید می‌تونم چند لحظه وقتتونو بگیرم؟ وایستادم. عذرخواهی کرد و گفت هیچ کدوم از محارمم! همرام نیستن و ببخشید که خودم این سؤالو می‌پرسم؛ جسارتاً شما مجردی؟ و اگه بله، آیا قصد ازدواج دارید یا نه. با تعجب و در حالی که دنبال دوربین مخفی می‌گشتم و جلوی خنده‌مو گرفته بودم گفتم قصدشو که دارم ولی نه به این شیوه! گفت متولد ۷۳ام و دکترای برق و معیارم هم چادری بودنه. وی در ادامه افزود شماره‌مو می‌دم که اگه تمایل داشتید بیشتر باهم آشنا بشیم صحبت کنیم. به‌قدری خسته بودم که مغزم کار نمی‌کرد. نمی‌دونستم چی بگم که بی‌خیال شه. گفتم سنتون از من کمتره و نمیشه. نگرفتم شماره‌شو. گفت ولی مشکلی ندارم. گفتم ولی من مشکل دارم با سنتون! بعد وایستادم که تشریفشو ببره و کامل دور بشه تا مسیرمو ادامه بدم. هر مدل پیشنهادی دیده بودم ولی این مدلیشو ندیده بودم دیگه.

۸. یه پیام تو گروه دوتا مدرسۀ قبلیم گذاشتم و با ادب و احترام ازشون خداحافظی کردم و گروهشونو ترک کردم. ولی هنوز تو گروه ادبیات منطقۀ قبلی هستم. امروز دیدم اطلاعیه گذاشتن که فلان مدرسه (مدرسۀ شمارۀ ۲ که پارسال اونجا بودم) معلم ادبیات نیاز داره.

۹. یه درخواست دبیر ادبیات هم بود برای یه مدرسه‌ای که در توضیحاتش نوشته بودن کلاس‌هاش در هواپیما برگزار میشه! فکر کنم مدرسه‌شون تو این شهرک‌هایی باشه که مال نیروی هواییه و هواپیما داره.

۱۰. موقعی که رفته بودم اداره امضاهای خروج از منطقۀ قبلی رو بگیرم، معاون اجرایی مدرسۀ شمارۀ ۳ رو دیدم. گفت منم دارم انتقالی می‌گیرم و دنبال مدرسه می‌گشت. بهم سپرده بود که از مدیر مدرسهٔ جدید بپرسم ببینم معاون می‌خواد یا نه. امروز که می‌خواستم عکس و کپی مدارکمو تحویل مدرسه بدم شنیدم که میگن معاون اجرایی نداریم. یاد معاون مدرسهٔ قبلی افتادم و بهشون گفتم یکیو می‌شناسم که معاون اجراییه و دنبال مدرسه می‌گرده. اونا هم شماره‌شو خواستن که باهاش تماس بگیرن. 

۱۱. سال سوم کارشناسی بودم که یه شب از تبریز زنگ زدن که حال مادربزرگت خوب نیست و بیا ببینش. یه تعداد از اقواممون کرج و تهران بودن. زنگ زدن که میایم دنبالت که باهم بریم. مدام می‌پرسیدم که مامان‌بزرگ چی شده و می‌گفتن یه کم حالش خوب نیست. وقتی با ماشین اومدن دم در خوابگاه که ببرنم تبریز، دیدم همه‌شون مشکی پوشیدن. تا برسیم تبریز فقط گریه کردم که اگه حالش خوبه چرا مشکی پوشیدین همه‌تون. شنبه صبح جسته گریخته یه چیزایی راجع به احتمال شهادت رهبر لبنان شنیدم، ولی اخبار موثق نبود و تو مدرسه هم می‌گفتن ایشالا که زنده‌ست. بعد از مدرسه فرهنگستان جلسه داشتم. تا وارد جلسه شدم و پیراهن مشکی رئیسو دیدم لحظۀ دیدنِ پیراهن مشکی اقواممون برای فوت مادربزرگم تداعی شد. با خودم گفتم اگه زنده‌ست پس چرا دکتر مشکی پوشیده؟

۱۲. یکشنبه همهٔ مدارکو تحویل ادارهٔ منطقهٔ جدید دادم و نه‌تنها چیزی کم نیومد (از امضاها چیزی گم نشده بود) بلکه اضافه هم اومد. گفتن اینایی که اضافه موند مال خودته و خودت نگه‌دار. فکر کنم گم نشدن امضاها پاداشِ رسوندنِ  اون جزوهٔ انگلیسی دست صاحبش بود.

۳ نظر ۱۰ مهر ۰۳ ، ۲۰:۰۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۹۵- ماجراهای مدرسه (قسمت ۱۵)

سه شنبه, ۳ مهر ۱۴۰۳، ۰۴:۳۲ ب.ظ

هفت صبح باهم رفتیم ادارهٔ منطقهٔ ۳، که مطمئن بشم درخواست و اعلام نیازشون جدّیه. تو ماشین منتظرم نشسته بود. از اونجا رفتیم منطقهٔ ۷ که فرم انصراف و خروج از اون منطقه رو بگیرم. یه ساعتی پشت در نشسته بودم که جلسهٔ رئیسشون تموم بشه و درخواست منو امضا کنه. جلسه نبود و با تلفن حرف می‌زد. توی درخواستم نوشته بودم ۳ اعلام نیاز کرده؛ موافقت بفرمایید برگردم ۳. تلفنش که تموم شد، پای درخواستم نوشت به‌علت نیاز مبرم منطقهٔ ۷ معذوریم. به منشیش گفتم حضوری می‌خوام با رئیس صحبت کنم. یک ساعتی هم معطل این شدم که شرفیاب بشم خدمت رئیس منطقه. گفتم منطقهٔ ۴ نیازمندتر بود، ولی انتقالیمو پذیرفت که برم ۳، اون وقت شما که به اندازهٔ کافی نیرو دارید معذورید؟ تازه من که از اول نیروی شما نبودم، خودم با پای خودم اومدم اینجا. اعتنایی نکرد. گفت برو یه نیروی جایگزین بیار به جای خودت معرفی کن تا امضا کنم. دومِ مهر از کجا نیروی جدید پیدا می‌کردم من؟ مگه به این آسونیه؟ اون نیروی جدید هم به هر حال الان تو یه منطقه‌ایه و اون منطقه هم باید به اون اجازهٔ خروج بده دیگه. الان همه به اجبار بالاخره یه جایی ساماندهی شدن. کیو بیارم تو این وضعیت؟ تازه وقتی مدیرتون میگه نیروی جایگزین دارم، نگران چی هستین شما؟ برگشتم نشستم تو ماشین و گفتم اجازهٔ خروج نمی‌دن؛ بریم ادارهٔ کل. دیروزش ادارهٔ کل بودم و گفته بودن که تا منطقهٔ ۷ اجازه نده نمی‌تونی بری ۳. اینو می‌دونستم. ولی گفتم دوباره بریم ادارهٔ کل. تو راهروها و دم در اتاق‌ها جای سوزن انداختن نبود. به هر زحمتی بود رفتم تو و مشکلم رو مطرح کردم. مسئول اول گفت نمیشه. دومی گفت نمیشه. سومی و چهارمی هم گفتن نمیشه. رفتم آبدارخونه و به آبدارچی گفتم پدرم از صبح تو ماشین گرفتار منه. یه لیوان چایی می‌دید ببرم براش؟ خودم لیوان برده بودم ولی گفت بذار تو این لیوانای کاغذی که مال مهمونای اداره‌ست بریزم. گفت قند هم می‌خوای؟ گفتم نه، دارم تو کیفم. نشستم تو ماشین و چایی رو دادم دستش. گفت نسرین یه وقتایی نمیشه. این‌جور موقع‌ها باید قبول کنیم که نمیشه. گفتم بعضی وقتا میشه، ولی سخت میشه. این‌جور وقتا باید سخت تلاش کنیم. الان من نمی‌دونم نمیشه؟ یا سخت میشه؟ نمی‌دونم باید تسلیم شم؟ یا سخت‌تر تلاش کنم؟ دوباره رفتم بالا. رفتم پیش مسئول پنجم. پشت اتاقش صف بود. ایستادم تا نوبتم برسه. در اتاق باز بود. وقتی نوبت من شد یه خانم از آخر صف سریع خودشو پرت کرد تو اتاق. ماها که صف وایساده بودیم هاج و واج مونده بودیم که چقدر بی‌ادب. خانومه وقتی کارشو انجام داد و خواست خارج بشه گفت اجازه می‌دید برم بیرون؟ گفتم مگه وقتی میومدید تو اجازه گرفتید؟ ساعت‌ها معطل شده بودم و این چند دقیقه هم روش. ولی یه حکمتی تو این چند دقیقه معطلی بود. اگر به وقتش می‌رفتم تو اتاق، این مسئول هم مثل قبلیا قرار بود بگه نمیشه و اول اجازهٔ منطقهٔ ۷ رو بگیر بعد. کما اینکه به چند نفر که مشکلشون شبیه من بود هم همینو گفته بود. بعد از اون خانوم نوبت من و یه آقای دیگه بود که به موازات هم ایستاده بودیم و نوبتمون بود که بریم تو. گفتم فقط یه سؤال دارم. اجازه می‌دید اول من برم داخل؟ اجازه داد. تا نشستم و اون مسئول اسمم رو پرسید، گوشیش زنگ خورد. من فقط می‌خواستم بپرسم میشه مثل بار اول که منطقهٔ چهارو راضی کردن هفت رو هم راضی کنن یا نه. تلفنشو جواب داد و شروع کرد به احوالپرسی و خوش و بش. من و اونایی که تو صف بودن هم همدیگه رو نگاه می‌کردیم و حرص می‌خوردیم. اونی که پشت خط بود می‌گفت یه تعداد از نیروهامون دیروز بازنشسته شدن و انتقالی گرفتن برای هیئت‌علمی شدن و بدون نیرو موندیم. از جواب‌های این مسئول متوجه شدم از منطقه ۳ زنگ زدن. تو اون شرایط داشتن از چالش‌ها و مشکلاتشون می‌گفتن و دنبال راه‌حل می‌گشتن. من و اونایی که تو صف بودن هم هی همدیگه رو نگاه می‌کردیم که چرا قطع نمی‌کنه تلفنو کار ما رو راه بندازه. یهو وسط حرفاش اسم منو آورد. دیدم صحبت از نیروی ادبیاته که منطقهٔ ۳ خواسته ولی ۷ بهش اجازهٔ بازگشت نمی‌ده. از تعجب دهنم باز مونده بود و شاخ درآورده بودم. مسئوله برگشت سمتم اسممو مجدداً پرسید و گفت اینی که میگه تویی؟ گفتم بله ولی من برای این تلفن با کسی هماهنگ نکرده بودم. تلفنو که قطع کرد گفت همین الان برو منطقهٔ ۷ به فلانی بگو فلانی گفت با درخواست خروجت موافقت کنن. بعد برو ۳. خودشم تعجب کرد از همزمانی حضور من و اون تلفن. گفت خدا خیلی دوستت داره ها. مات و مبهوت بودم. اومدم پایین که زنگ بزنم به منطقهٔ ۷ و بگم فلانی گفته اگه ممکنه تو سامانه تأیید رو بزنن که دیگه دوباره نرم تا اونجا. تلفنشون اِشغال بود. نگو همزمان که من زنگ می‌زنم اونا هم دارن به من زنگ می‌زنن. جواب تماسشونو دادم. گفتن نیروی جایگزین اومده و می‌تونی بیای امضای خروجتو بگیری. نیروی جدید اومده بود و دیگه نیازی نبود بگم فلانی دستور داده فرمو امضا کنید. برگشتیم ادارهٔ منطقهٔ ۷. واقعاً یه نیروی جدید ادبیات تو اتاق بود و از تو نقشهٔ روی دیوار و گوشیش داشت دنبال مدرسه‌هایی که قرار بود من برم و منصرف شده بودم می‌گشت. محترمانه امضای انصراف و خروج رو از رئیس گرفتم و رفتم آبدارخونه. این دفعه هم برای بابا که دم در منتظرم بود چایی گرفتم هم برای خودم. از رادیوی آبدارخونه صدای اذان ظهر پخش می‌شد. مجدداً برگشتیم ادارهٔ منطقهٔ ۳. تا اون لحظه اسم مدرسه‌ای که خالی شده بود رو نگفته بودن بهم. چند بار پرسیده بودم ولی نمی‌گفتن. فقط می‌دونستم ۲۴ ساعتمو کامل قراره به اون مدرسه بدن. وقتی مدارکمو کامل کردم و تحویلشون دادم گفتن قراره بفرستیمت فلان مدرسه. اسم اون مدرسه رو که شنیدم یه شاخ دیگه کنار شاخ قبلی که پیش اون مسئول موقع اون تماس تلفنی درآورده بودم درآوردم.

این همون مدرسه‌ای بود که پارسال صبح‌ها با یکی از نیروهاش هم‌مسیر می‌شدم و می‌گفت این مدرسه مال ازمابهترونه و به این راحتیا کسی رو راه نمی‌دن توش. آدرس مدرسه رو گرفتم و رفتم که با مدیر و فضای مدرسه آشنا بشم. همه چی عالی و در بهترین حالت ممکنش بود. مسیر، درسی که قرار بود تدریس کنم، دانش‌آموزان، مدیر، معاون، همکارا. در وصف خاکی بودن مدیر همین بس که بعد از اینکه شکلات تعارف کرد و برداشتم، خودش رفت آبدارخونه برام چایی ریخت آورد. دنبال جعبهٔ شیرینی می‌گشت و هر چی می‌گفتم همین شکلات کافیه می‌گفت نه، شیرینی هم باید بدم. اسم مدرسه رو نخواهم گفت، ولی زین پس این مدرسه رو مدرسهٔ شمارهٔ ۴ نام‌گذاری می‌کنیم.

چهارشنبهٔ هفتهٔ گذشته، روز اولی که رفتم دبیرستان فرهنگ تا برنامه‌مو بگیرم، مدیر مدرسه گفت جلسه داریم و بمون با دبیرها آشنا شو. جلسه تا ظهر طول کشید و بعدشم باید می‌رفتم فرزانگان و با مدیر اونجا هم صحبت می‌کردم. اون روز به دفاع دکتری نگار نرسیدم و نگار در غیاب من دکتر شد. مدیر فرهنگ بعد از جلسه یه فلش ۳۲ گیگ به هر کدوم از معلم‌ها هدیه داد. امروز که انصرافم از این مدرسه قطعی شد و ابلاغ مدرسهٔ شمارهٔ ۴ رو گرفتم، رفتم تا با مدیر اونجا خداحافظی کنم و عکس‌های سه در چهار و مدارکم رو هم پس بگیرم. وقتی گفتم به رسم ادب برای خداحافظی اومدم به معاونش گفت می‌بینی؟ معلمای دیگه آدمو می‌بینن سلام هم نمی‌دن ایشون این همه راهو برای خداحافظی اومده. گفتم هدیه‌تونم آوردم؛ شاید مدرسه محدودیت داشته باشه و بخواین به دبیر جایگزین من بدین. گفت یادگاری نگهش دار. پس نگرفت.


این کاغذ مچاله‌شده، برگهٔ ورود به اداره‌ست. هر بار باید از اینا می‌گرفتیم.

۲۳ نظر ۰۳ مهر ۰۳ ، ۱۶:۳۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

برای پودمان اول باید ۱۱تا درس بگذرونیم. بعدشم پودمان دوم و بعد از اونم آزمون جامع یا اصلح. این ۱۱تا درس اینا هستن: آشنایی با بیانیهٔ گام دوم انقلاب، تاب‌آوری اجتماعی، فن بیان و سخنوری، مخاطرات محیطی، مفاهیم قرآنی، برنامه‌ریزی فرهنگی، هنرهای تجسمی، مدیریت کلاس و یادگیری، معلم تحول‌آفرین و کتاب‌های درسی ۱ و ۲ (کتاب‌های ادبیات و نگارش). این پردیسی که می‌رم (و حتی اون پردیس شهر ری) فقط چهارتا از این کلاس‌ها رو تشکیل دادن و گفتن چون برای بقیهٔ درس‌ها استاد و زمان و کلاس نداریم نمره‌شو همین‌جوری می‌ذاریم براتون. وقتی تو کلاس این خبرو اعلام کردن همه خوشحال شدن و تشکر کردن! حالا تنها کسی که نسبت به این تصمیم معترضه منم. امروز تو گروه معلم‌های آینده پیام گذاشتم که شما رو نمی‌دونم، ولی من تو این دوره شرکت نکردم که صرفاً نمره بگیرم. اومدم که یاد بگیرم نه نمره. اگر قراره بدون تشکیل کلاس نمره بدن، پس یا شهریه‌ها رو (۵میلیون و ۴۰۰ گرفتن برای این سه چهار جلسه) پس بدن یا نمره‌ها رو برگردونن بریم یه جای دیگه که استاد داره دوره ببینیم. بقیه رو نمی‌دونم ولی من در اولین فرصت نسبت به این موضوع اعتراض خواهم کرد و موضوع رو به گوش مسئولان رده‌بالا که یکیش رئیس خودمون باشه خواهم رساند. 

استاد شمارهٔ ۲ (همونی که جلسات پایانی باهاش یه کم بحثم شد) بدون گرفتن امتحان نوزده داده بهم. در واقع گفته بود امتحان نمی‌گیرم و به جزوه‌هاتون نمره می‌دم. الان به جزوهٔ من نوزده داده!

بعد از اینکه منطقهٔ ۳ روی فرمم عدم نیاز زد و درخواستمو برگشت داد به اداره، ازم خواست به رئیس اداره‌شون نامه بنویسم و انصرافمو از اون منطقه اعلام کنم که بعدش یا برگردم ۴ یا برم یه جای دیگه. من اون روز نامه رو نوشتم، ولی ننوشتم انصراف می‌دم. نوشتم شما اعلام عدم نیاز کردید و با اشارهٔ غیرمسقیم به رزومه‌م در لفافه گفتم خودتون نیرو به این خوبی رو از دست دادید و نپذیرفتید. هفتهٔ آخر شهریور فقط مناطق پایین‌شهرن که هنوز کمبود نیرو دارن. با این حال دلو زدم به دریا و رفتم سراغ منطقهٔ ۷ که پایین‌شهر نبود و بعید بود نیرو بخواد. خوش‌شانس بودم که دوتا از بهترین مدرسه‌های این منطقه معلم‌های ادبیاتشون بازنشسته شده بودن و نیرو لازم داشتن. دبیرستان فرهنگ و فرزانگان. اولش فکر می‌کردم برای منی که انسانی نخوندم، تدریس برای انسانی‌ها سخت و سنگین باشه و مردد بودم بپذیرم، ولی وقتی کتاباشونو دیدم یادم اومد که خودم وقتی راهنمایی بودم کتاب‌های انسانی‌ها رو می‌خوندم و مسلطم به محتواشون. اداره گفت دو روز این مدرسه تدریس کن و دو روز اون مدرسه. با هر دو مدیر مدرسه صحبت کردم و هر دو مدیر بیشتر از دو روز لازمم داشتن. تا همین امروز هم به توافق نرسیده بودن و کوتاه نمیومدن. امروز نرفتم مدرسه و اومدم فرهنگستان تا اداره تکلیفمو با این دوتا مدرسه مشخص کنه. خودم هم تو رودروایستی نمی‌تونستم یکیشونو انتخاب کنم. از اونجایی که مدرسه‌های قبلیم از این انتقالی بی‌اطلاع بودند، اون‌ها هم امروز منتظرم بودن. صبح زنگ زدم و عذرخواهی و دلجویی کردم که از اونجا انتقالی گرفتم و کلاس‌هاشون الان بدون معلم مونده.

تا ظهر چند بار با ادارهٔ منطقهٔ ۷ تماس گرفتم تا خودشون بگن چند ساعت کجا برم. ولی جواب تلفنمو ندادن و منم نمی‌خواستم حضوری برم. تمایلم به فرهنگ بیشتر بود تا فرزانگان، ولی تصمیم رو گذاشتم بر عهدهٔ خودشون. ظهر از منطقهٔ ۳ (همون منطقه‌ای که اعلام عدم نیاز کرده بود و اشکمو درآورده بود) تماس گرفتن گفتن یکی از معلمای ادبیاتشون استاد دانشگاه شده و الان یهو جاش خالیه و نیرو ندارن. با اینکه من همهٔ مدارکمو ازشون پس گرفته بودم نمی‌دونم از کجا شماره‌مو پیدا کرده بودن و با چه رویی زنگ زده بودن. جا داشت اون غزل وحشی بافقی رو براشون بخونم که ما چون ز دری پای کشیدیم، کشیدیم، امید ز هر کس که بریدیم، بریدیم. دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند، از گوشهٔ بامی که پریدیم پریدیم. رم دادن صید خود از آغاز غلط بود، حالا که رَماندی و رمیدیم، رمیدیم. ولیکن هنوز دلم با ۳ بود و گفتم باشه مجدداً درخواست می‌دم میام، فقط قبلش اجازه بدید به اون دوتا مدیر منطقهٔ ۷ که منو می‌خوان اطلاع بدم که دنبال نیروی جایگزین باشن. اول به مدیرها پیام دادم و قضیه رو گفتم بعدش از فرهنگستان مرخصی ساعتی گرفتم و رفتم ادارهٔ کل که درخواست انتقالی بدم به ۳. ولی مسئول مربوط مرخصی بود و گفتن فردا بیا. موضوع رو به همکار مسئول مربوطه گفتم که راهنماییم کنه. گفت منطقهٔ ۷ باید با انصراف و خروجت موافقت کنه بعد بیای اینجا مجدداً درخواست بدی برای جای دیگه. الان نه روم میشه برم انصراف بدم نه جرئت انصراف دارم. می‌ترسم فردا بعد از انصراف از ۷، برم ۳ و مثل هفتهٔ پیش بگن دیر اومدی یکی دیگه رو جایگزین کردیم. اون وقت با چه رویی دوباره برگردم ۷؟ برگردم هم دیگه جای خالی نیست برام. چون همین الان دوتا نیروی مازاد دارن و من برم جایگزین من میشن.

۱۲ نظر ۰۱ مهر ۰۳ ، ۱۶:۴۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

با انتقالیم به منطقهٔ ۳ موافقت شد، ولی انقدر دیر که هیچ مدرسه‌ای دبیر ادبیات نیاز نداشت. مجدداً درخواست دادم به یه منطقهٔ یه کم دورتر. الان دوتا مدرسه همزمان منو می‌خوان. هنوز بهم اطلاع ندادن کجا قراره برم و چی قراره تدریس کنم. دیشب که مدرسهٔ شمارهٔ ۳ برنامه‌مو برام فرستاد و گفت یکشنبه مدرسه باش فهمیدم اداره بدون اطلاع مدرسه‌های قبلیم این جابه‌جایی رو انجام داده. وقتی بهشون گفتم امسال در خدمتتون نیستم جا خوردن. اون منطقه به‌شدت با کمبود دبیر ادبیات مواجهه و مدرسهٔ شمارهٔ ۲ هم تدریس بخشی از کلاس‌های ادبیات رو سپرده به دبیر عربی.


شنبه قبل از جلسه در جواب احوالپرسی رئیس گفتم هر روز پیگیر انتقالی‌ام و هنوز مشخص نیست. اون روز از منطقهٔ ۴ تماس گرفتن که چرا مدارکتو کنار درخواست انتقالت بارگذاری نکردی؟ مدارکی مثل گواهی و تقدیرنامه و کارنامه و صفحهٔ دوم شناسنامه و هر فعالیت مرتبط و غیرمرتبطی که از نظر اون‌ها امتیاز محسوب میشه. گفتن مدارکتو بارگذاری کن تا تأیید کنیم. از لحنشون معلوم بود با اکراه دارن این کارو می‌کنن. بیشتر مدارسشون دبیر ادبیات نداشت و اگر زور ادارهٔ کل و نامه‌م نبود عمراً اجازهٔ خروج از منطقه می‌دادن. گفتم چهارشنبهٔ هفتهٔ گذشته سامانه رو برام باز کردن و همون‌جا تو اداره همه چیو به درخواستم پیوست کردم و وضعیت درخواستم در انتظار تأیید شماست. این سامانه جوریه که اگر مدارک رو پیوست نکنی بهت کد نهایی رو نمیده. من کد نهایی رو داشتم. گفتن باشه تأیید می‌کنیم. چند دقیقه بعد چک کردم دیدم به‌جای تأیید، برگشت زدن که امکان ویرایش فعال بشه و من مدارکمو بارگذاری کنم. شاید عمداً وقت‌کشی می‌کردن که مدارس منطقهٔ ۳ پر بشه و اعلام عدم نیاز کنه. مجدداً کد نهایی گرفتم و زنگ زدم اداره. جواب ندادن. ساعت‌ها پشت خط موندم تا بالاخره یکی گوشیو برداشت. گفتم قسمت مشاهدهٔ مدارک رو بزنید می‌بینید مدارکمو. لطفاً تأیید کنید. گفتن باشه. شب درخواستم تأیید شد. هم مبدأ تأیید کرده بود هم مقصدی که منطقهٔ ۳ باشه. دیگه می‌تونستم خودمو به منطقهٔ ۳ معرفی کنم و ازشون بخوام به مدارسشون معرفیم کنن.


یکشنبه ظهر بعد از تموم شدن کلاس‌های پودمان رفتم اداره. خودمو معرفی کردم و فرم گرفتم. پر کردم و از بخش‌های مختلف اداره امضا و تأیید گرفتم. مسئولی که قرار بود ابلاغمو بده گفت بشین بررسی کنم. مدام ساعتمو نگاه می‌کردم. بهش گفته بودم که باید برم فرهنگستان و عجله دارم. نمی‌دونستن فرهنگستان چیه و کجاست. بعد از دو ساعت معطلی گفت اگر عجله داری برو، هر موقع مدرسهٔ خالی پیدا کردیم زنگ می‌زنیم. پرسیدم چند درصد احتمال داره؟ گفت یه معلم ادبیات هست که درخواست انتقالی داده به یه استان دیگه. یکی دیگه هم هست که قراره معاون بشه. اونا برن، تو جای اونا می‌ری. قرار شد خبرم کنن. خداحافظی کردم و رفتم فرهنگستان.


فکر می‌کردم سواد بالا و بیان فاخر و مؤدبانهٔ استاد شمارهٔ دوی مهارت‌آموزی، می‌چربه به اون نگاه از بالا به پایین و غرور و تفاخرش. سعی کرده بودم این بخش از رفتارشو نادیده بگیرم و به جنبه‌های مثبتش فکر کنم، ولی دوشنبه بعد از اینکه چند بار با کنایه و مستقیم و غیرمسقیم به جزوه ننوشتن من اشاره کرد کاسهٔ صبرم لبریز شد. عذرخواهی کردم و گفتم استاد جسارتاً این طرز نگاهتون، این برخورد از بالا به پایینتون آزاردهنده‌ست و اذیتم می‌کنه. بخش دانش زبانی کتاب ادبیات برای بقیه که ادبیات خوندن سخته، ولی همون چیزیه که من در سال‌های تحصیل زبان‌شناسی مفصّل خوندم. این چند جلسه که تمرکز کرده بود روی بخش دانش زبانی، من کمتر از بقیه یادداشت‌برداری می‌کردم. ولی می‌کردم. مثلاً می‌نوشتم نقش کلمات در جمله، که بدونم اون جلسه استاد راجع به چی حرف زده. مثال‌های متعددی که می‌زد رو دیگه نمی‌نوشتم که مثلاً این نهاده این مفعوله زمان این فعل چیه. بقیه ولی با دقت می‌نوشتن. پای تخته هم که می‌رفتن بلد نبودن جواب بدن. واقعاً بعضی‌هاشون بلد نبودن و من نگران این بودم که هفتهٔ دیگه چجوری قراره تدریس کنن. دوشنبه وقتی استاد داشت مطالب جلسات قبل رو تکرار می‌کرد و بقیه تندتند می‌نوشتن و سؤال‌های بدیهی و ساده می‌پرسیدند، من ساکت نشسته بودم و کاری نمی‌کردم. استاد چند بار با تأکید گفت چون قرار نیست امتحان بگیرم، به جزوه‌هاتون نمره خواهم داد. بعد گفت جزوهٔ گروهی بنویسید و هر کدوم بخشی از مباحث رو بنویسید و باهم به اشتراک بذارید. بعد گفت نه، چون بعضیا جزوه نمی‌نویسن گروهی ننویسید، که در حق شما که می‌نویسید ظلم نشه. به اونایی که نمی‌نویسن جزوه ندید. هر کی خودش بنویسه و با بقیه هم به اشتراک نذارید. مشخصاً منظورش من بودم. دستمو بلند کردم و مؤدبانه گفتم این طرز برخورد اذیتم می‌کنه. گفتم من هر سه مقطع تحصیلی و حتی قبل‌تر، زمانی که دانش‌آموز بودم جزوه‌نویس کلاسمون بودم. به اونایی که جزوه نمی‌نوشتن هم جزوه می‌دادم. حتی همین الانشم همهٔ جزوه‌هام تایپ‌شده در اختیار دانشجویان جدیده. یادداشت‌های این چند روز رو هم نشونش دادم و گفتم من هم می‌نویسم، ولی کمتر. کلیدواژه می‌نویسم که اگر لازم باشه بعداً توضیح بدم. الان ترجیح می‌دم گوش بدم. انقدر هم دقیق گوش می‌دم و حافظه‌م خوب هست و بلدم که بعداً بتونم بیشتر بنویسم و توضیح بدم. دوباره با کنایه گفت پس ماشالا به حافظه‌تون که فکر می‌کنید همه چی یادتون می‌مونه. به مدرکم اشارهٔ مستقیم نکردم و امیدوار بودم از جملهٔ «هر سه مقطع تحصیلی جزوه‌نویس کلاسمون بودم» متوجه شده باشه. دوشنبه نرفتم اداره و اون‌ها هم زنگ نزدن. رفتم فرهنگستان. با خوشحالی به عالم و آدم گفتم منتقل شدم منطقهٔ ۳، ولی هنوز مشخص نیست کدوم مدرسه. همه تبریک می‌گفتن!


استاد شمارهٔ ۱ دورهٔ مهارت‌آموزی تعدادی عکس برامون فرستاده بود و خواسته بود برای یکی از عکس‌ها تصویرنویسی کنیم. هم تکلیف بود، هم به جای امتحان. من تصویر سیبی که غمگین بود رو انتخاب کردم و یه سناریوی تخیلی نوشتم براش:

در را برایم باز کرد. کیسه‌های سیب را گرفتم سمتش و گفتم «بگو سیییییب!». زل زد به چشم‌هایم و پرسید: «گریه کردی؟» گفتم «اول، سلام!». اشاره کردم به کیسه‌ها. گرفت و سؤالش را تکرار کرد. کفش‌هایم را درآوردم و گفتم «هوا آلوده‌ست. حساسیت دارم».

سینی چای را گرفت سمتم که می‌خوری؟ چشم‌هایم را باز کردم و سرم را از روی میز برداشتم. دستم را دراز کردم سمت سینی. نگاهش نکردم. گفت «ولی این دفعه گریه کردی! ببین چشات قرمزه!» لیوانی که پرتر بود را برداشتم و گفتم «دیشب کم خوابیدم؛ خسته‌ام. چایی بخورم خوب می‌شم». به بهانهٔ آوردن قند بلند شدم رفتم سمت آشپزخانه. اما برنگشتم.

کمی بعد آمد و یک سیب از یخچال برداشت. تکیه داد به دیوار و در چشم‌هایم خیره شد و همین‌جور که داشت سیب را گاز می‌زد گفت: «ولی اینا دیگه اشکه. مشخصه که گریه کردی». ماهیتابه را گذاشتم روی گاز و گفتم «نشُسته بودمشون». گاز دیگری به آن سیب نشُسته زد و پرسید «چی شده؟» پیازها را داخل ماهیتابه ریختم و گفتم «داشتم اینا رو خرد می‌کردم».


سه‌شنبه آخرین روز پودمان بود. صبح زود رفتم اداره. هنوز کارمندا نیومده بودن. هفت و ربع مسئولی که باهاش کار داشتم اومد. گفت هنوز مدرسهٔ بدون معلم پیدا نکرده. گفت ظهر هم سر بزنم بهشون. برگشتم دانشگاه، برای پودمان. استاد شمارهٔ ۲ ابتدای کلاس بابت بحث دیروز عذرخواهی کرد. چندین بار خانم دکتر خطابم کرد و گفت برم پای تخته و معلوم و مجهول رو درس بدم. بخش‌هایی رو ناخواسته بالاتر از سطح دانش‌آموز می‌گفتم و استاد تذکر می‌داد که مخاطبم دانشجو نیست. به‌نظرم برخوردش نرم‌تر شده بود. تا آخر جلسه ده دوازده باری خانم دکتر خطابم کرد و بعد از اینکه بقیه هم رفتند و چندتا مثال و تمرین جواب دادند (بعضی‌ها هم البته مسلط نبودند و نمی‌توانستند جواب بدهند) مجدداً خواست پای تخته برم و تمرین حل کنم. بعد از این کلاس، با استاد دیگری درس مدیریت کلاس داشتیم. به گروه‌های سه‌نفری تقسیم شده بودیم و قرار بود هر گروه فصلی از کتاب رو ارائه بده. هم‌گروه‌های من هر کدوم دوتا بچه داشتن و مسیرشون هم دور بود. پاورپوینت و ارائه رو من بر عهده گرفتم. اون‌‌ها هیچ کاری نکردن. البته تشکر کردن و کلی هم برام دعا کردن. از استاد خواستم اجازه بده اول من ارائه بدم که بعدش برم اداره. همون موقع که گوشی دستم بود و اسلایدها رو جابه‌جا می‌کردم و توضیح می‌دادم اسنپ گرفتم به مقصد ادارهٔ منطقهٔ ۳. مسئول کارگزینی با شرمندگی گفت همهٔ مدارسمون پره. همهٔ پایه‌های هفتم تا دوازدهم. با انتقالی اونی که قرار بود بره یه استان دیگه موافقت نشد که تو جاش بری. اونی هم که قرار بود معاون بشه نشد. گفت اگر یک روز زودتر میومدی نیاز داشتیم. گفت تو خیلی سرتر از اونی هستی که زودتر از تو اومده و گرفتیمش. گفت درس غیرمرتبط می‌خوای؟ قبول نکردم. توی فرمم نوشت عدم نیاز. گفت به مدیر منطقه نامه بنویس و انصرافتو اعلام کن. گفتم من انصراف ندادم، شما اعلام عدم نیاز کردید. همینو تو نامه نوشتم. باید نامه رو می‌بردم دبیرخانه و از اونجا می‌فرستادن ادارهٔ کل. بعد باید می‌رفتم ادارهٔ کل که تکلیفم مشخص بشه. مسئول ارسال نامه وقتی اعلام عدم نیاز منطقه رو دید تعجب کرد. گفت تا امروز صبح نیاز داشتن و اتفاقاً امروز صبح یکی اومده و گرفتنش. با اینکه فرم من از دو روز پیش اونجا بود، ولی دیگه برام مهم نبود. رفتم ادارهٔ کل. بعد از اونجا هم باید می‌رفتم ادارهٔ یه منطقهٔ دیگه. نتونستم اون روز برم فرهنگستان، و اتفاقاً تو فرهنگستان کلی کار داشتم و بقیه هم با من کار داشتن. به مسئول نقل و انتقالات گفتم منطقهٔ ۳ عدم نیاز زده به درخواستم. بفرستینم فلان منطقه. گفت سریع برو بالا پیش فلانی بگو درخواست جدید بده. نگاه به ساعت کردم دیدم دوئه. گفتم اگه درخواستم ثبت بشه، از اینجا باید برم ادارهٔ اون منطقه؟ گفت آره ولی عجله کن. رفتم دیدم بالا غلغله‌ست. جای سوزن انداختن نبود. منشی گفت اسمتو بنویس نوبتت که بشه صدات می‌کنم. گفتم کارم خیلی فوریه. باید به یه منطقهٔ دیگه درخواست انتقالی بدم. گفت همهٔ اینایی که اینجا نشستن کارشون فوریه. اسممو نوشتم. بیشتر از صد نفر تو نوبت بودن. تا شبم می‌نشستم نوبت به من نمی‌رسید. تا یه ساعت دیگه هم اون اداره تعطیل می‌شد. برگشتم پیش مسئول نقل و انتقالات. گفتم بالا خیلی شلوغ بود. زیر لب گفتم خسته‌م کردین. گفت الان خودم ثبت می‌کنم. پرسید مطمئنی نمی‌خوای برگردی منطقهٔ ۴؟ گفتم نه برنمی‌گردم و یهو گریه‌م گرفت. کد پرسنلیمو پرسید. نتونستم جوابشو بدم. نگاه به پرونده‌م کرد و کد پرسنلیمو از اونجا برداشت. پرسید الان می‌خوای بری فلان منطقه؟ با سرم تأیید کردم و همین‌جور بی‌وقفه داشتم اشک می‌ریختم. دستمال کاغذی رو گرفت سمتم. برداشتم. گفت می‌تونی بری منطقهٔ فلان. بی‌خداحافظی و بی‌هیچی‌حرفی از اتاق اومدم بیرون و همهٔ مسیرو گریه کردم.

۱۳ نظر ۳۰ شهریور ۰۳ ، ۰۵:۳۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۹۲- پودمان (قسمت دوم) + ماجراهای مدرسه (قسمت ۱۲)

چهارشنبه, ۲۱ شهریور ۱۴۰۳، ۰۷:۱۷ ب.ظ

۱. امروز ۸ صبح هر دو مدرسه جلسه داشتن. از این‌ور پودمان و مهارت‌آموزی دارم، از اون‌ور کلی کار تو فرهنگستان رو سرم ریخته. اینستا رو باز می‌کنم می‌بینم استادم پای پستم کامنت! گذاشته که رساله‌تو بفرست، بعد این جلسات مدرسه هم میشه قوز بالا قوز. حتی اگه بتونم همۀ این کارها رو مدیریت کنم هم دیگه نمی‌تونم در آن واحد دو جا باشم. تو گروه مدرسۀ شمارۀ دو نوشتم که اون‌یکی مدرسه هم جلسه داره. مدیر پیام داد که شما از این به بعد نیروی اون مدرسه‌ای. این یعنی نمی‌خواد بیای. ولی مدرسۀ شمارۀ سه تو گروه اعلام کرده بود که همۀ معلم‌های قدیمی و جدید باید حضور به هم برسونن. از گواهیا و تقدیرنامه‌هامونم باید کپی می‌گرفتیم می‌بردیم که ضمیمۀ پرونده‌مون کنن برای ارزشیابی. فقط مدرسۀ شمارۀ سه که دورتر بود قرار بود ارزشیابی منو انجام بده و به‌شدت هم از من راضی بودن و می‌خواستن نگهم‌دارن. اتفاقاً با مدیر و معاون و بچه‌ها رابطۀ خوبی داشتم، ولی خیلی دور بود و بهشون گفته بودم که سختمه و درخواست انتقالی خواهم داد. ولی از اونجایی که چشمشون آب نمی‌خورد درخواستم پذیرفته بشه نه‌تنها منو تو برنامه‌هاشون گنجونده بودن بلکه منو به‌عنوان رابط پژوهشی مدرسه به اداره معرفی کرده بودن. امروز صبح رفتم اداره که اول نامۀ انتقالیمو پیگیری کنم و بعد از اونجا برم مدرسه. انقدر کارم اونجا طول کشید که به جلسۀ مدرسه نرسیدم و نرفتم.

۲. جماعتی از ۷ صبح و حتی قبل‌تر تو بخش نقل و انتقالات نشسته بودن. ساعت اداری فرهنگستان از هفت شروع میشه ولی مثل اینکه اونجا دیرتر شروع می‌شد یا داشتن صبحانه می‌خوردن که نزدیکای هشت بود و هنوز خبری از کارمنداشون نبود. بعد کم‌کم بشقاب نون و پنیر به دست اومدن سمت اتاقاشون. با عصبانیت به یکی از اینایی که مثل من منتظر نشسته بود گفتم اینا تو خونه نمی‌تونن صبحانه بخورن؟ چند ساعت دیگه هم که وقت ناهار و نمازشونه. تلفنم که جواب نمی‌دن. بیچاره اونایی که انتقالیشون برون‌استانیه و هی از شهرهای دیگه پا میشن میان برای پیگیری. 

۳. رفتم طبقۀ بالا دیدم غلغله‌ست. طرف دست بچه‌های قد و نیم‌قدشو گرفته بود آورده بود نشون بده که چه شرایط سختی داره. یکی با شوهرش اومده بود، یه پسر با مامانش، یه دختر با باباش. با چیزایی که می‌دیدم، اگر با انصاف می‌خواستم قضاوت کنم شرایط من از همه‌شون بهتر بود. یه نفر اومده بود از منطقۀ پونزده نمی‌دونم به کجا انتقالی بگیره. مسئول انتقالی یه جدول نشونش داد گفت همین امروز پرینت گرفتم (راست می‌گفت وقتی پرینت می‌گرفت من اونجا بودم). آمار نیروهای مناطق بود. اون منطقه صدوشش‌تا کلاس بدون معلم داشت. هر کلاس هم چهل‌تا دانش‌آموز. گفت اولویت با این دانش‌آموزاست نه شما که معلمشی. وقتی جدولو نشون می‌داد به آمار منطقه‌ای که خودم توش بودم دقت کردم دیدم اوضاعش انقدر هم وخیم نیست. کمبود داره ولی نه انقدر که جنوب تهران کمبود دارن.

۴. همه اسمشونو روی برگه نوشته بودن که به‌نوبت برن و کارشونو انجام بدن. یه خانومی کنارم نشسته بود که چندین سال سابقه داشت. پرسیدم چرا وقتی انقدر کمبود دارن بیشتر استخدام نمی‌کنن؟ گفت چون نمی‌تونن حقوقشونو بدن. گفتم می‌تونن، ولی بودجه رو صرف چیزای دیگه می‌کنن. اشاره کرد که یه چیزی نگم که کارمو راه نندازن. 

۵. تو این بخش می‌خوام با معنای واقعی واژۀ پیگیری آشناتون کنم. من هر بار که می‌رم اداره برای پیگیری انتقالیم، به یه جواب بسنده نمی‌کنم. درِ تک‌تک اتاقا رو می‌زنم و سؤالمو مطرح می‌کنم و جواب‌هاشونو مقایسه می‌کنم که اگه تناقض داشت همون‌جا حل کنم بعد برگردم. مثلاً ممکنه یکیشون بگه مشخص نیست، یکیشون بگه هفتۀ دیگه مشخص میشه. اگه نفر بعدی گفت دو هفتۀ دیگه، باید برگردی از اونی که گفته یه هفته دوباره بپرسی و بگی فلانی گفته دو هفته، چرا شما میگی یه هفته. مثلاً امروز به یه خانومی که اومده بود نامه‌شو پیگیری کنه گفتن کمیتۀ خاص تشکیل نشده هنوز. اون بنده خدا هم برگشت خونه که هفتۀ دیگه دوباره بیاد پیگیری کنه ببینه بالاخره تشکیل شد یا نه. منشی به منی که منتظر نوبتم بودم گفت شنیدی که، هنوز تشکیل نشده. گفتم نه من خودم باید سؤالمو مطرح کنم. تو این فاصله چند نفرم اومده بودن که بهشون گفتن برید یکیو پیدا کنید که برعکس شما بخواد از فلان جا بره بهمان جا، که باهم جابه‌جا بشین. نوبت من که رسید گفتم چون سامانه بهم اجازۀ ثبت درخواست نمی‌داد، نامه آورده بودم. میشه بگید نامه‌م تو چه مرحله‌ایه؟ گفت بشین. به همه می‌گفت برید فلان کارو بکنید، به من گفت بشین. یه کم نشستم و بعد بلند شدم گفتم من اینجا نشستم که چه اتفاقی بیفته؟ گفت بشین سامانه رو برات باز کنم درخواستتو ثبت کن. همۀ اونایی که میومدن سابقه داشتن و سامانه براشون باز بود و خودشون ثبت کرده بودن، ولی من چون سابقه نداشتم سامانه برام غیرفعال بود. یه ساعت طول کشید تا فرمو پر کنم و چیزایی که لازمه رو تو سامانه آپلود کنم. بعد گفت حالا برو یکیو پیدا کن که بخواد از سه بره چهار، با اون جابه‌جا شو. الکی گفتم باشه و رفتم سراغ مسئول بعدی که رئیس این مسئول بود. گفتم این شمارۀ نامه‌م هست و اومدم بدونم تو چه مرحله‌ایه. تو سامانه هم درخواست دادم. کسی رو هم سراغ ندارم بخواد با من جابه‌جا بشه. نگاه کرد گفت نامه‌ت نرسیده دستم؛ برو از فلانی پیگیری کن. رفتم گفتم نامه‌م تو چه مرحله‌ایه؟ گفت امروز می‌فرستم بالا. و منی که دوباره باید برگشتم بالا.

۶. روز اولی که پردیس شهر ری بودم، تو فاصلۀ استراحت بین کلاس‌ها می‌خواستم چادرمو دربیارم. گرم بود و کولر هم نداشتن. اون حاج آقا و پسره هم تو کلاس نبودن. بعد دیدم همه چادری‌ان و این سؤال پیش اومد که آیا اینجا چادر اجباریه؟ پرسیدم، کسی نمی‌دونست ولی چون مانتوم رنگی و نسبتاً کوتاه بود بی‌خیالش شدم و نشستم. ولی تو این مدت هر کدوم از پردیس‌های دانشگاه فرهنگیانو دیدم همه چادری بودن. تک‌وتوک یکی دو نفر مانتویی دیدم که البته مانتوهاشون عبایی و مشکی بود.

۷. استاد شمارۀ ۱ و ۲ مهارت‌آموزی دکتری ادبیات دارن و گونۀ گفتاریشون به‌شدت مؤدبانه و فرامعیاره. واقعاً لذت می‌برم وقتی صحبت می‌کنن. هر دو بالای بیست سال سابقه دارن و اصلاً بهشون نمیاد. استاد شمارۀ ۳ بالای سی سال سابقه‌ست و به اونم اصلاً نمیاد. تازه بچه‌هاشونم دانشجو هستن، در حالی که بهشون نمیاد که حتی ازدواج کرده باشن. 

۸. استاد شمارۀ ۱ از اوناست که جلسه رو با بیتی که مضمونش به نام خداست شروع می‌کنه و وسط کلاس هم به‌عنوان زنگ تفریح یه داستان کوتاه می‌خونه. دوشنبه یه داستان می‌خواست بخونه که عنوانش می‌دانی بدتر از جنگ‌زده شدن چیست بود. داستان عاشقانه بود. پرسید به‌نظر شما بدتر از جنگ‌زده شدن چیه؟ هر کی یه جوابی داد. یکی گفت جوزده شدن. من گفتم جنگ‌زده ماندن. از جوابم یه‌جوری به وجد اومد که گفت تو دیگه نیازی نیست بقیۀ جلساتو بیای، نمرۀ درسی که با من داری بیسته و می‌تونی نیای. بعد پرسید داستانو قبلاً خونده بودی؟ گفتم نه، ولی به‌نظرم بدتر و سخت‌تر از شدن، موندن تو اون حس و حالته. مجدداً تحسینم کرد. با این استاد کتاب‌های نگارش مدرسه رو بررسی می‌کنیم و با استاد شماهٔ ۲ کتاب ادبیات رو. ایشون گاهی یه موضوعی میده که همون‌جا تو کلاس در موردش بنویسیم. اون روز سر صبی من حس نوشتن نداشتم و یه خط بیشتر نتونستم راجع به لبخند دروغین! بنویسم. گفتم تازه امروز دانش‌آموزانمو درک کردم که وقتی می‌گفتم بنویسید و می‌گفتن الان چیزی به ذهنمون نمی‌رسه ینی چی.

۹. استاد شمارۀ ۲ گویا شاگرد اول و رتبۀ یک مقاطع مختلف تحصیلش بوده و موقع صحبت کردن اشاره‌های مستقیم و غیرمستقیمی به افتخاراتش می‌کنه. من چون خودم این ویژگی رو ندارم این کارشو نمی‌پسندم. البته این‌طور نیست که سطح بقیه رو پایین بیاره، ولی به خودش زیادی افتخار می‌کنه. حتی داشت از طرف اون سه نفری که اون یکی کلاس مدرکشون دکتری بود هم افتخار می‌کرد و به ما می‌گفت شما هم ادامۀ تحصیل بدید. گویا جلسۀ اول تحصیلات همه رو پرسیده بود و من چون جلسۀ اول نبودم (شهر ری بودم) نمی‌دونست منم دکتری‌ام. منم تا نپرسن نمی‌گم. تازه بگم هم یه‌جوری معمولی می‌گم که خب حالا مگه چیه. یادمه یه هم‌کلاسی داشتم که هر جا با من میومد به بقیه می‌گفت ایشون شریف درس خوندن. حالا من اگه مجبور باشم بگم لیسانسم چیه می‌گم مهندسی. نه به برقش اشاره می‌کنم نه به شریفش. بعد اگه بپرسن کجا می‌گم تهران. در همین راستا یاد یه چیز دیگه هم افتادم. یه گروهی عضوم که همۀ زبان‌شناس‌های ایران عضون. یه بار یکی یه چیزی راجع به آیندۀ کاری این رشته پرسید. یه نفر در جوابش نوشت دکتر فلانی هستم و این رشته فلانه و بهمانه. به‌نظرم خیلی مسخره‌ست آدم خودشو دکتر فلانی معرفی کنه. حالا اگه لازمه به مدرکت هم اشاره کنی بگو تا این مقطع تحصیل کردم. اینکه دکتر فلانی‌ام، جملۀ بی‌کلاس و چیپیه واقعاً. مُشک آن است که خود ببوید.

۱۰. اسم درس استاد شمارهٔ ۴ معلم تحول‌آفرینه. با اینکه نه حضور و غیاب می‌کنه نه امتحان می‌گیره ولی به‌قدری بحث‌ها مفید و جذابه که به‌خاطر کلاسش از نکوداشت مرادی کرمانی و کیک تولدش گذشتم و نرفتم. مدل درس دادنشم مثل قصه‌های کلیله و دمنه تودرتو هست. یه چیزی میگه و می‌پره یه شاخهٔ دیگه و از اونجا یه پرانتز باز می‌کنه و یه شاخهٔ دیگه و می‌بینی صدتا مطلب گفته که دوباره برگرده به اون حرف اولش. خودمم البته این‌جوری‌ام و از این نظر سازگارم باهاش.

۱۱. اون پسره که مثل من شهر ری بود و می‌خواست بیاد تهران هم بالاخره اومد. شنبه که مثل من شهر ری بود، یکشنبه نیومد و دوشنبه هم آخرین کلاسو اومد.

۱۲. هی میگن کلاساتونو با خوندن شعر و غزل جذاب کنید. یادم باشه ۲۷ شهریور به‌مناسبت بزرگداشت شهریار و روز شعر و ادب فارسی یه پست بذارم اینستا و بگم که تو این یک سالی که معلم ادبیات بودم جرئت نکردم تو کلاسام برای شاگردام غزل‌های سعدی رو بخونم که یه وقت اولیای همیشه در صحنه و مدیر و معاون و مشاور و سایر عوامل نیان بگن بچه‌های پاک و معصوم ما رو از راه به در کردی. شعرهای کتاب‌های خودشونم همه عارفانه و حماسی و مذهبی و تعلیمی.

۱۳. برای یه کار اداری به یه اداره‌ای رفته بودم. تو فاصله‌ای که منتظر بودم نوبتم برسه دو نفر با شیرینی و سوغاتی اومدن تو. منم تو اتاق بودم. مکالمه‌شونم به این صورت بود که برای پیگیری فلان کار اومدم، اینم سوغاتی شهرمونه و ناقابله. اونا هم می‌گفتن چرا زحمت کشیدین و این چیه آخه. بعد از روی میزشون برمی‌داشتن می‌ذاشتن یه ور دیگه. منم یه حالتی بین خشم و ناراحتی و ناتوانی داشتم با دیدن این صحنه‌ها. کاش زورم می‌رسید و از سیستم اداری حذفشون می‌کردم.

۱۴. صحبتمان راجع به معایب تحصیل غیرحضوری بود. یکی از معلم‌ها یاد مصیبت‌های دوران کرونا افتاد و گفت زمانی که خودم دانشجو بودم، یک بار که با فلان استاد کلاس داشتیم وارد لینک کلاس شدیم و دیدیم دکتر راغب که استاد درس دیگری بود صحبت می‌کند. از اینکه لینک‌ها جابه‌جا می‌شد، گاهی صدا بود و تصویر نبود و گاهی تصویر بود و صدا نبود و گاهی نه صدا داشتیم نه سیما گفت. با تردید پرسیدم اسم این استادتون محمد نبود؟ با تعجب و احتمالاً با این سؤال که این پرسش چه ربطی به موضوع دارد گفت چرا. گفتم مدال المپیاد هم داشت؟ تأیید کرد. نزدیک‌تر رفتم و با ذوق و هیجان گفتم وقتی دانش‌آموز بودم آقای راغب دانشجوی ادبیات بود و المپیاد ادبی تدریس می‌کرد. من گلستان و بوستان، شاهنامه، مثنوی معنوی، بیهقی و ادبیات کلاسیک رو با ایشون خوندم و از ایشون یاد گرفتم. گفتم آخرین باری که دیدمشون سال اول کارشناسی بودم و اومده بودن مرکز زبان‌شناسی شریف که مقالهٔ زمان در بیهقی رو ارائه بدن. کمی مکث کردم و پرسیدم راستی کجا درس خوندی؟ ایشون الان چی تدریس می‌کنن؟ هیئت‌علمی کجان؟ به‌قدری ذوق‌زده بودم که انگار گمشده‌ای رو بعد از سال‌ها پیدا کرده بودم و همین‌طور سؤال بود که کنار هم ردیف کرده بودم بپرسم. با صدایی که آروم‌تر از قبل بود گفت تا چهارصدویک فلان درس‌ها رو تدریس می‌کردن و تو دانشگاه و دانشکده فلان سمت رو داشتن و مسئول و رئیس فلان بخش بودن. لبخندم محو شد. الان کجان؟ دنبال واژه می‌گشت که جمله‌شو ادامه بده. آهسته‌تر از قبل گفت بعد از ماجرایی‌ها که اون سال... و دوباره سکوت کرد تا خودم این حذف به قرینه‌هاشو بفهمم. ذوقم مرُد.

۱۴/۵. یادی از گذشته‌ها و پستی که اردیبهشت ۹۰ نوشته بودم:

 http://deathofstars.blogfa.com/post/46

۱۰ نظر ۲۱ شهریور ۰۳ ، ۱۹:۱۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۹۱- پودمان (قسمت اول)

يكشنبه, ۱۸ شهریور ۱۴۰۳، ۰۹:۴۸ ب.ظ

اینا به ماها که دانشگاه فرهنگیان درس نخوندیم و معلم شدیم می‌گن ماده ۲۸ای. طبق مادهٔ ۲۸ اساسنامهٔ دانشگاه فرهنگیان، اگر این دانشگاه نتونه برای آموزش‌وپرورش نیروی کافی تأمین کنه، وزارت آموزش‌وپرورش می‌تونه از دانش‌آموختگان دانشگاه‌های دیگه استفاده کنه. ولی چون تو دانشگاه‌های دیگه روش تدریس و مدیریت کلاس یاد نمی‌دن، برای این ماده ۲۸ایا یه دورهٔ فشردهٔ مهارت‌آموزی که بهش میگن پودمان برگزار می‌کنن. پول دوره‌ها رم از خودشون می‌گیرن. بعد یه آزمون جامع هم ازشون می‌گیرن که حتماً باید قبول بشن تا اجازهٔ ادامهٔ کار بهشون داده بشه. به اون آزمون می‌گن امتحان اصلح. 

پارسال تا قبل از اینکه نتایج بیاد فکر می‌کردم اول قراره این دورهٔ مهارت‌آموزی رو بگذرونیم بعد تدریس کنیم، ولی وقتی نتایج اعلام شد، فرستادنمون مدرسه و گفتن نیرو کمه، همزمان با تدریس و حتی بعد از تدریس می‌تونید تو این دوره‌ها شرکت کنید و مهارت بیاموزید. هزینه‌ش ۵ و ۴۰۰ بود. ۹۰۰ هم هزینهٔ دوره‌های کامپیوتر و قرآن و... بود. من چون وقت اضافی نداشتم پارسال تو هیچ کدوم از دوره‌ها شرکت نکردم. نه برای حضوریش وقت داشتم نه غیرحضوری. امسال اردیبهشت‌ماه اطلاعیه دادن که برای جاماندگان و کسانی که در امتحانات پودمان پارسال مردود شدن دوباره کلاس گذاشتیم. تابستون یه کم وقتم آزاد بود. هزینه‌شو پرداخت کردم و منتظر انتخاب واحدشون بودم. خودشون این کارو قرار بود انجام بدن و گفته بودن انتخاب واحد اینترنتیه و حضوری نیایید. دو سه هفته منتظر موندم و خبری نشد. پا شدم رفتم یکی از پردیس‌های دانشگاه فرهنگیان برای پیگیری. دانشگاه فرهنگیان تهران ده‌بیست‌تا پردیس داره. مسئول آموزش اون پردیسی که من رفتم یه دختر فوق‌العاده مهربون و صبور بود. گفت اینجا برای مهارت‌آموزی معلمای ابتدایی و استثناییه. شما برو پردیس فلان. گفتم آخه اسم این پردیسو تو فرم ثبت‌نامم نوشتید. گفت اینو الکی نوشتن که بیایید بگیم کجا برید. رفتم اون پردیسی که گفت، دیدم در حال تعمیرات و بازسازی ساختمانشن. از وسط شن و ماسه‌ها و کارگرا رد شدم رسیدم به یه آقای نسبتاً تنومند که مسئول آموزش اونجا بود. گفتم من فلانی‌ام، برای مهارت‌آموزی اومدم، کدوم کلاس باید برم؟ گفت دوره‌ها قبلاً اینجا برگزار می‌شد، ولی الان تو پردیس شهر ری برگزار می‌شه. گفتم هم مسیرش دوره هم چند هفته گذشته و چون می‌خوام از اول تو کلاسا حضور داشته باشم میشه بمونم سری بعد شرکت کنم؟ این امید رو هم داشتم که سری بعدش یه پردیس نزدیک‌تر برگزار بشه. گفت آره. ازش راجع به اینکه چجوری بعداً می‌تونم خودمم تدریس کنم هم یه چیزایی پرسیدم. اواخر مرداد نتایج استخدامیای امسال اعلام شد و گفتن ورودیای جدید و جاماندگان دوره‌های قبل، شهریور بیان برای پودمان. چون هنوز برای من انتخاب واحد نکرده بودن دوباره پا شدم رفتم اون پردیسی که بار اول رفته بودم، پیش اون دختر مهربون و صبور. گفت همچنان اینجا برای معلمای ابتدایی و استثناییه، برو پردیس مرکزی بپرس ببین مهارت‌آموزی معلمای ادبیات کجاست. تلفنی هم نمیشه و باید حضوری بری بپرسی. این پردیس مرکزیشون شرقی‌ترین نقطهٔ تهران بود. هم خیلی خیلی دور بود هم کارمنداش تعطیلات بودن. نرفتم. با خودم گفتم لابد دوباره قراره بفرستنم پردیس شهر ری دیگه. از طریق همکارانی که پارسال شهر ری دوره گذرونده بودن، از برنامهٔ کلاس‌های شهر ری اطلاع داشتم. هر روز هفته از هفت صبح تا هفت عصر به‌مدت دو هفته تا مهر و بعدشم چون مدرسه داریم، پنج‌شنبه‌ها و جمعه‌ها صبح تا عصر، تا آخر سال. بعدشم آزمون اصلح.

دیروز به جای اینکه برم فرهنگستان پنج‌ونیم صبح راه افتادم سمت شهر ری. با مترو تا شهر ری رفتم و بقیهٔ مسیرم که شش هفت ایستگاه بعد از شهر ری بود با اتوبوس رفتم ببینم بدون اسنپ چقدر طول می‌کشه. اسنپم زدم دیدم سیصد تومنه. ظهر ولی مسیر برگشتش دویست تومن بود. دو ساعت تو راه بودم که برسم اونجا. مسئول آموزش شهر ری هم یه آقای کارراه‌بنداز و نسبتاً خوش‌اخلاق بود. گفت اسمت اینجا نیست. گفتم می‌دونم نیست. اومدم که اسممو اینجا بنویسید. گفت حالا برو بشین سر کلاس، ظهر بیا انتخاب واحد کنم برات. پنج ساعت نشستم سر کلاس بررسی کتاب‌های درسی؛ دریغ از دو خط مطلب جدیدی که یاد گرفته باشم. استادش نه حال تدریس داشت نه برنامه و طرحی برای تدریس. مسلط نبود به محتوا. می‌گفت امتحانتونم از همین کتاب درسیه. مشابه همون امتحانی که از دانش‌آموزان می‌گیرین. جملات رو چند بار به شکل‌های مختلف تکرار می‌کرد که بیشتر طول بکشه و زمان بگذره. واقعاً داشتم عذاب می‌کشیدم سر کلاسش. به‌ویژه اونجا که می‌خواست از سختی املا بگه و گفت ایرانیان خط نداشتن. اینو که گفت، مؤدبانه و آروم گفتم ببخشید استاد چه زمانی خط نداشتن؟ بعد یکی از آخر کلاس گفت استاد پس خط میخی و پهلوی چی؟ استاد در ادامه توضیح داد که منظورم این بود که ایرانیان مخترع خط نبودن. استاد اعتقادی به تکلیف دادن برای دانش‌آموزان و تمرین در خانه نداشت. می‌گفت تغافل کنید و اجازه بدید موقع امتحان از هم کمک بگیرن. حتی در شیوهٔ نگارش املاشون هم به درستی و غلطی اعتقاد نداشت. بیشتر وقت کلاس با مشارکت ماها با بحث‌های تقریباً بی‌ربط گذشت. مثلاً چون یه نفر ادبیات نمایشی خونده بود استاد صحبت‌هاشو می‌کشید سمت ادبیات نمایشی. بیست‌تا خانوم بودیم و دوتا آقا. همه ادبیات خونده بودن و دو نفر زبان‌شناسی بودیم. من و یه خانم متولد ۶۱. یکی از آقایون روحانی بود و اون یکی هم دکترای ادبیات داشت و ترک بود. فقط ما دوتا دکتری بودیم. تو سوابقم هم‌کلاسی روحانی نداشتم که به لطف پودمان نصیبم شد. همه‌مون شماره‌هامونو روی یه برگه نوشتیم که یه گروه درست کنیم تو فضای مجازی، برای تبادل اطلاعات. این دوتا آقا شماره‌هاشونو ندادن. تو فاصلهٔ استراحت بین کلاس‌ها صحبت منطقهٔ محل خدمتمون شد. متوجه شدم اکثرشون دبیرهای ادبیات شهرستان‌های اطراف تهرانن. پرسیدم جاهای دیگه هم برای دبیرهای ادبیات دوره برگزار میشه؟ برای تهران منظورم بود. یکیشون گفت آره پودمان‌های فلان پردیس برای ادبیات تهرانه و از امروز شروع شده. این همون پردیسی بود که اردیبهشت داشتن تعمیر و بازسازیش می‌کردن. یه بار بیشتر نرفته بودم و آدرسشو فراموش کرده بودم. تو نقشه زدم ببینم کجاست و در کمال ناباوری دیدم چقدر نزدیک خونه‌مونه. انقدر نزدیک که پیاده هم می‌شد رفت اونجا. رفتم از مسئول آموزش (همون آقای نسبتاً خوش‌اخلاق و کارراه‌بنداز) خواستم لطف کنه با اون پردیس نزدیک خونه‌مون تماس بگیره و مطمئن بشه که تعمیراتشون تموم شده و کلاس دارن و اینم بپرسه ببینه ظرفیت دارن و منو قبول می‌کنن یا نه. اگه اونجا می‌رفتم نه ۴ ساعت وقتم تو راه هدر می‌رفت نه اون همه هزینهٔ اسنپ می‌دادم. چند بار زنگ زد، یا مشغول بود یا جواب نمی‌دادن. بالاخره اون آقایی که اردیبهشت از لای شن و ماسه پیداش کرده بودم جوابشو داد و گفت آره از فردا می‌تونه بیاد اینجا. کلاسای اونجا چون تا ظهر بود، گفت از فردا بیاد. برگشتم کلاس و از استاد و بچه‌ها (معلم‌ها) خداحافظی کردم و بهشون گفتم انتقالی گرفتم به یه پردیس دیگه. از اونجا برگشتم فرهنگستان. دو ساعت طول کشید تا برسم. رو یه کاغذ نوشتم که اگر امری بود و نبودم با این شماره تماس بگیرید. چسبوندمش روی میز کارم.

امروز که یکشنبه باشه صبح پا شدم رفتم اون پردیس نزدیک خونه‌مون که اردیبهشت تعمیر و بازسازیش می‌کردن. با اینکه دیر راه افتادم و آهسته قدم برداشتم ولی زود رسیدم و منتظر نشستم کارمندا بیان. بعد که مسئول آموزش اومد رفتم اتاقش و گفتم من دیروز شهر ری بودم و آقای فلانی باهاتون تماس گرفتن که بیام اینجا. اسممو پرسید. گفتم فلانی‌ام. گفت تو همون مهارت‌آموز نخبه نبودی؟ با تعجب گفتم نه! من نخبه نیستم. گفت چرا دیگه یادمه اردیبهشت اومده بودی می‌گفتی می‌خوام تو دانشگاه تدریس کنم. گفتم آهان. منو یادتونه؟ نخبه نه، من فقط دانشجوی دکتری‌ام، نخبه نیستم. یه کاغذ داد گفت مشخصاتتو بنویس که برات انتخاب واحد کنم. درشت و خوانا نوشتم و رفتم سر کلاس. به درشت و خوانا نوشتنم خندید. و همچنان معتقد بود نخبه‌م.

وارد کلاس شدم. حدوداً بیست‌تا خانم تو کلاس بودن و دوتا آقا که بعداً شدن چهارتا و دقایق پایانی هم پنج‌تا. یکی از آقایونم مثل من روز اول حضورش بود. اون از کرمانشاه انتقالی گرفته بود. تو فامیلیشم رستم داشت. مگر خاستگاه و زادگاه رستم سمت زابل نبود؟ پس چرا هر چی کُرد و کرمانشاهی می‌بینم تو فامیلیشون رستم دارن؟ تا استاد بیاد شروع کردم به انتقال تجربه‌های این یک سال اخیر برای خانوما. آقایونم می‌شنیدن. اکثراً بی‌تجربه بودن و حرفام براشون تازگی و جذابیت داشت. راجع به حضور و غیاب ازشون پرسیدم و از جزوه‌هاشون عکس گرفتم ببینم دیروز چی یاد گرفتن. یکی از خانوما شماره‌مو گرفت که بیشتر در ارتباط باشیم. به نماینده هم شماره‌مو دادم اضافه‌م کنه به گروه. یکی از نکاتی که تازه بهش دقت کردم اینه که چه تو گروه مدرسه چه گروه پودمان تنها کسی که عکس پروفایلش خودشه منم. بقیه یا عکس ندارن یا عکس مذهبی و رهبری و رئیس‌جمهور سابق و... گذاشتن برای پروفایلشون.

کلاساشون فقط سه روز در هفته بود، اونم از صبح تا ظهر. این یعنی بعد از کلاس می‌تونستم برم فرهنگستان و ساعت کارمو پر کنم. جلسهٔ اول که دیروز باشه من شهر ری بودم و اینجا نبودم. پس یه دونه غیبت خورده بودم. گفتم فردا تو فرهنگستان نکوداشت هوشنگ مرادی کرمانیه و به‌نظرتون می‌تونم غیبت کنم و نیام؟ از معلمای ادبیات انتظار نداشتم ندونن فرهنگستان چیه و مرادی کرمانی کیه. یکیشون گفت شهید شده؟ گفتم نه، زنده‌ست. یه داستان‌نویسه که تولدشه. 

پردیس شهر ری این‌جوری بود که صبح تا ظهر با یه استاد یه دونه کلاس داشتی. ولی اینجا سه‌تا کلاس با سه استاد مختلف داشتیم. برخلاف انتظارم استادها بسیار باسواد و کلاس‌هاشون بسیار بسیار پرمحتوا بود. اساتید هر سه کلاسِ امروز به‌قدری متخصص و بامعلومات بودن که همون‌جا قید نکوداشت فردا رو زدم و دیگه نمی‌خوام فردا رو بپیچونم برم فرهنگستان. تازه افسوس می‌خورم که جلسات شنبه رو نبودم و مباحث دیروز رو از دست دادم.

در حاشیهٔ امروز:

استاد درس «مدیریت کلاس» از یکی از ما خواست بره پای تخته فهرست کتابو بنویسه. یه نفر رفت و هنوز یه کلمه ننوشته بود که گفت ببخشید خطم بده. استاد گفت خب برو بشین یه خوش‌خط بیاد. همه یهو به من اشاره کردن که استاد ایشون خوش‌خطن. حالا از اونا اصرار و از من انکار که نه نیستم. گویا صبح یادداشت‌هامو روی میز دیده بودن و به این نتیجه رسیده بودن که من خوش‌خطم. اولش گردن نمی‌گرفتم ولی دیگه دیدم استاد هم داره اصرار می‌کنه رفتم پای تخته.

حواشی دیروز:

صبح سوار اتوبوس که شدم دیدم هیشکی نیست. از راننده پرسیدم ببخشید خانوما جلو می‌شینن یا عقب؟ یه‌جوری نگام کرد که انگار از مریخ اومدم. خب همیشه برام سؤاله و هر اتوبوس هم قاعدهٔ خودشو داره انگار.

دیروز وقتی با مسئول آموزش شهر ری صحبت می‌کردم که زنگ بزنه با پردیس تهران صحبت کنه یه پسر که اونم مثل من از تهران میومد و دبیر ادبیات بود اومد تو اتاق و آقاهه به اونم گفت می‌تونه بره پردیس تهران. امروز ندیدمش.

۸ نظر ۱۸ شهریور ۰۳ ، ۲۱:۴۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۹۰- از هر وری دری ۵۰

پنجشنبه, ۱۵ شهریور ۱۴۰۳، ۰۸:۳۵ ق.ظ

۱خانومی که تو تاکسی کنارم نشسته بود گوشیشو گرفت سمت من و گفت اینجا چی نوشته؟ خوندم براش. گفت سواد ندارم. جوابشو می‌نویسی؟ پیامی که براش اومده بود تسلیت دوتا از مناسبت‌های مذهبی ماه صفر بود. بهش گفتم الان دیگه ربیع‌الاوله و صفر تموم شد. می‌خواید در جوابش اومدن ماه ربیع‌الاول رو تبریک بگیم؟ گفت باشه. خواستم بنویسم حلول ماه ربیع‌الاول، یاد هلال افتادم و شک کردم که هلول درسته یا حلول. نوشتم فرارسیدن ماه ربیع‌الاول رو تبریک می‌گم.

۲بچه که بودم دوست داشتم همیشه مستأجر باشیم و هر سال خونه‌مونو عوض کنیم بریم یه خونهٔ جدید. تا نه‌سالگیم یه مدت خونه داشتیم، یه مدت هم مستأجر بودیم. تا دورهٔ راهنمایی هم باز یه مدت خونه داشتیم، یه مدت مستأجر. از اون به بعد دیگه خونه‌مونو عوض نکردیم. ولی من همچنان معتقد بودم خوش به حال مستأجرها که هر چند وقت یه بار خونه‌های جدید رو تجربه می‌کنن. شاید از روحیهٔ تنوع‌طلبیم نشئت می‌گرفت و اینکه از تکرار گریزانم. تو تحصیل و کارم هم ظهور و بروز داشت و داره این روحیه. دوست دارم تو فرصت کمی که دارم تجربه‌های مختلف و متفاوت داشته باشم. ولی از پارسال تا حالا نظرم راجع به مستأجری عوض شده. صرف‌نظر از بحث‌های مالیش که بخشی از حقوقتو از دست می‌دی، جمع کردن وسیله‌ها و اسباب‌کشی و چیدنشون به‌قدری خسته‌م کرده که من دیگه غلط بکنم تنوع‌طلب باشم. یک‌جانشینی چشه مگه؟

۳بهتون گفته بودم ما تلویزیون نداریم؟ تنها موضوعی بود که من و برادرم سرش توافق داشتیم. البته من دوست داشتم باشه ولی خاموش باشه همیشه.

۴کارگرا بابت جابه‌جا کردن یه وانت اثاثیه از همکف خونهٔ قبلی تا طبقهٔ دومِ خونهٔ جدید چهار تومن گرفتن. جالبه اولش گفته بودن یه تومن، ولی بعد از اینکه آوردن گفتن اون مبلغ برای همکف به همکف بود. چهار تومن گرفتن رفتن.

۵پارسال یکی از هم‌کلاسیای اسبقم تو استوری پرسیده بود آخرین بار کِی احساس تنهایی کردی؟ هر کی یه جوابی داده بود و اونم جواب‌هامونو مجدداً استوری کرده بود. من نوشته بودم: دیشب که نتونستم درِ شیشۀ رب رو باز کنم.

۶صبح «حس تنهاییِ» ابی رو گذاشته بودم رو حالت تکرار و همزمان مشغول درست کردن سوپ برای ناهار بودم. وقتایی که برادرم خونه نیست که غر بزنه که سوپ غذا نیست سوپ درست می‌کنم. من عاشق سوپم، مخصوصاً سوپ بدون رب. گفتم حالا شاید اونم دلش خواست بخوره و تصمیم گرفتم رب هم بریزم. ظرف قبلی رب تموم شده بود و یکی از شیشه‌های جدید که توش رب خونگی بود رو برداشتم. هر چی زور زدم باز نشد. دوباره احساس تنهایی کردم! سرد و گرمش کردم و باز نشد. یه شیشه از این کارخونه‌ای‌ها داشتیم که هنوز باز نشده بود (اصطلاحاً آکبند! بود). اونم هر کاری کردم باز نشد. ابی داشت داد می‌زد که چقدر حس بدیه حس تنهایی... زنگ زدم ببینم کی میاد. گفت عصر.

هیچی دیگه. چندتا گوجه‌فرنگی رنده کردم توش.

۷عکس خریدامو گذاشتم تو گروه خانوادگیمون نوشتم اون یه کیلو کدو رو هم به یاد مامان که عاشق کدوئه گرفتم بخوریم غر بزنیم. من و برادرم کدو دوست نداریم. برادرم در پاسخ نوشته بود اجتماع مازوخیسم و سادیسم. (یعنی مرض دارم؛ هم خودمو آزار می‌دم هم این طفل معصومو).

۸سخت‌ترین بخش تنها زندگی کردن اینه که شب می‌رسی خونه، بوی غذای همسایه‌ها پیچیده توی راه‌پله و تو کلید می‌ندازی، در رو باز می‌کنی و تازه چراغ رو روشن می‌کنی.

البته همسایه‌هامون همه مجرد و تنهان مثل خودمون.

۹تو خیابون، از روبه‌رو یه پیرزن با یه خانومی داشتن میومدن. وقتی از کنارم رد می‌شدن شنیدم که پیرزنه داره به زبان ترکی به خانم بغل‌دستیش می‌گه ببین چه دختر گلیه و چه حجابی داره. فکر کرد ترکی بیلمیرم.

شمارهٔ خونه‌مونم می‌گرفتی خب حاج خانوم.

۱۰صبح تو یه مسیر ده‌دقیقه‌ای سه‌تا کارمند دیدم چادرشون تاشده تو دستشون بود تا وقتی رسیدن محل کار بپوشن.

۱۱تو خیابون هر موقع از کسی بخوام سؤال بپرسم با ببخشید شروع می‌کنم جمله‌مو. از بقیه هم همینو شنیدم که اول میگن ببخشید، بعد سؤالشونو مطرح می‌کنن. یه آقایی آدرس جایی رو می‌خواست بپرسه. جمله‌شو با سلام شروع کرد. برام تازگی داشت که یهو یه غریبه بگه سلام، چجوری می‌تونم برم فلان‌جا.

۱۲تو مترو با یه خانم بلوچ هم‌کلام شدم که لباس محلی پوشیده بود و لباسش آینه‌های کوچیک داشت که روی پارچه دوخته شده بود.

۱۳تو خیابون متوجه شدم دختری که از روبه‌رو میاد بند ساعتش باز یا پاره شده. چون دستشو افقی نگه‌داشته بود (کیفشو افقی نگه‌داشته بود) ساعتش نمی‌افتاد ولی اگه یه ذره دستشو خم می‌کرد ساعتش می‌افتاد و احتمالاً متوجه نمی‌شد. به هم رسیدیم و رد شدیم. نتونستم تذکرنداده به مسیرم ادامه بدم. سریع برگشتم و بدوبدو دنبالش دویدم و گفتم بند ساعتت بازه. طبعاً خوشحال شد و تشکر کرد.

۱۴قبلاً مشکلی با آقایونی که تو مترو میومدن واگن خانوما نداشتم. می‌گفتم اون‌ور شلوغه و جا نیست و این‌ور خلوته؛ اشکالی نداره بیان. ولی درک نمی‌کنم چرا وقتی اون‌ور جا هست بازم میان و نه‌تنها میان بلکه می‌شینن و خانوما سرِپا وایمیستن. یه بار یکیشونو تحت نظر داشتم. الکی از خانوما سؤال می‌پرسید و به حرف می‌گرفت. مثلاً می‌پرسید امروز چه روزیه؟ چندم ماهه؟ یکیشونم در جواب اعتراض خانوما و مأمور قطار گفت چون خانومم اینجاست اومدم. ساعت شلوغی هم بود. این یارو حاضر نیست زنش تو واگن آقایون با بقیه برخورد کنه ولی حاضره خانومای دیگه تو واگن خانوما با خودش برخورد کنن؟ خب دو دیقه از زنت جدا شو نمی‌میری که. استدلال یکیشونم این بود که اگه جدا شیم گم می‌شیم.

۱۵تو واگن خانوما یه آقایی کنارم وایستاده بود. وقتی پیاده شدم اونم پیاده شد و بعد از چند قدم پیچید یه ور دیگه و راه خودشو رفت. موقعی که پیاده شدیم و چند ثانیه مسیرمون یکی بود یه خانومی اومد سمتم پرسید این آقا با شماست؟ تو مترو کنار شما بود. دوروبرمو نگاه کردم و تازه اون موقع بود که متوجه آقاهه شدم. گفتم نه. اینجا آقاهه مسیرش عوض شد و من چند دقیقه‌ای با این خانومه هم‌کلام شدم راجع به معضل ورود آقایان به واگن خانوما. بعدشم موضوع صحبتمون عوض شد و راجع به کار حرف زدیم. شماره‌شو داد و گفت اگه کارِ خونه و نظافت و اینا داشتین یا کسیو سراغ داشتی بهم بگو. چند جای رسمی پیشنهاد دادم بهش ولی متوجه شدم خانومه کارت ملی نداره و افغانستانیه و چند ساله مهاجرت کرده اومده اینجا. 

کاش کشورشون آباد بود و مجبور نمی‌شدن آوارهٔ جاهای دیگه باشن.

۱۶یه سریا میان تو مترو ساز (گیتار و سه‌تار و...) می‌زنن و می‌خونن و مردم هم یه پولی شاید بهشون بدن. 

خوندنش که تموم شد همه براش دست زدن. گفت مرسی، از صبح کسی دست نزده بود. دوباره تشویقش کردن. این دفعه منم براش دست زدم. خوب خوند انصافاً.

۱۷پارسال که گوشیمو عوض کردم فولدر آهنگامو انتقال ندادم به گوشی جدید. چند ساله که دیگه تو کیفم هم هندزفری نمی‌ذارم. یه سری از آهنگا حال خوب رو بد و حال بد رو بدتر می‌کنن. مدتیه که سعی می‌کنم کمتر آهنگ گوش بدم، اون وقت یه سریا تو مترو گیتار می‌گیرن دستشون میان بغل گوش آدم شادمهر یا محسن چاوشی می‌خونن.

شده قبل از اینکه به مقصد برسید پیاده شید صرفاً برای اینکه نشنوید اون چیزی که می‌خوننو؟ که بیشتر از این مچاله نکنه قلبتونو؟

۱۸. اون سه نفری که بهشون نمرهٔ قبولی نداده بودم نرفتن امتحان بدن. می‌خوان ترک تحصیل کنن. اونی که تقلب کرده بود و مدرسه برگه‌شو بهم نداده بود هم شهریور رفته یه مدرسهٔ دیگه امتحان داده. نمره‌ش پنج از ده شده بود. زنگ زدن گفتن نمره‌شو وارد سیستم کن که بیاد کارنامه‌شو بگیره. با توجه به سابقه‌ش ۱۴ دادم.

۱۹به هر کی می‌گم دارم روی رساله‌م کار می‌کنم سریع می‌پرسه خودت می‌نویسی؟ خب پس کی بنویسه؟ یه بارم مدیر ازم پرسید تعطیلات قراره چی کار کنی و وقتی گفتم روی مقاله و پایان‌نامه‌م کار می‌کنم، با تعجب گفت مگه خودت کار می‌کنی؟

۲۰یکی از همکارا مسابقه‌هایی که اگه شرکت کنی گواهی میدن رو تو گروه می‌ذاره که بقیه هم شرکت کنن گواهی بگیرن. جوابا را رم می‌فرسته. خب الان چه ارزشی داره این مسابقه‌ای که جواباشم میگی؟ این همون معلمیه که جواب سؤالای امتحانو به بچه‌های کلاسش گفته بود و باعث شده بود والدین دانش‌آموزان من و بقیهٔ معلما اعتراض کنن. شرکت نکردم و عطای گواهی رو به لقاش بخشیدم. برای ارزیابی سالانه‌م هم به مدرسه گفتم گواهی شرکت در هیچی رو ندارم.

۲۱از وقتی نوبت گرفتن برای دکتر اینترنتی شده، هر موقع آشناهامون نیاز به نوبت‌گیری داشته باشن به من می‌گن. روندشم این‌جوریه که رأس ساعت هفت صبح یا دوازده شب باید اطلاعاتو وارد کنی و پرداختو انجام بدی و نوبته رو بگیری. انقدر هم تقاضا زیاده که دیر بجنبی ظرفیت پر میشه. سری آخر، دوازده و دو دقیقه نوبت گرفتم و هفدهم شدم. حالا علاوه بر سرعت عمل، یه ویژگی دیگه هم دارم و اونم اینه که ازشون نمی‌پرسم دردتون چیه و چتونه، مگر اینکه خودشون سر صحبت رو باز کنن. یه وقتایی هم ممکنه این فضول و کنجکاو نبودن منو بذارن به حساب بی‌تفاوت بودنم. ولی برام مهم نیست. متقابلاً انتظار دارم بقیه هم سرشون تو زندگی من نباشه؛ ولی هست.

یه بار تلفنی با یکی از این اقوام نزدیکم که براشون نوبت گرفته بودم صحبت می‌کردم. یادآوری کردم که فلان روز نوبت دارن. بعداً هم نظرشونو راجع به فرایند پذیرش و هزینه‌ش پرسیدم ببینم به‌موقع و راحت کارشون انجام شده یا نه. برگشت گفت تو نمی‌خوای بپرسی چرا هر چند وقت یه بار برای فلان دکتر نوبت می‌خوایم؟ گفتم خب دکتر فلان، برای فلان کاره دیگه. چیشو بپرسم؟ گفت خب بپرس ببین چرا هی می‌ریم پیشش. گفتم اگه خودتون صلاح بدونید می‌گید دیگه. حالا اگه دوست دارید بگید. سیر تا پیاز ماجرا رو گفتن و منم گوش می‌کردم. تهشم گفتم دلیل نپرسیدنم بی‌تفاوتی نبود. اگر بی‌تفاوت بودم که تا دوازده بیدار نمی‌موندم برای نوبت گرفتن، یا یه روز قبلش یادآوری نمی‌کردم. اگه نمی‌پرسم، دلیلش اینه که فضول نیستم.

۲۲در راستای رساله‌م، دنبال اسم اولین شرکت‌های ایرانی بودم و الان دارم کتاب حاج امین‌الضرب و تاریخ تجارت و سرمایه‌گذاری صنعتی در ایران نوشتهٔ خسرو معتضد رو می‌خونم. از کتابخونهٔ دانشگاه امانت گرفتم. کتاب به‌قدری جذابه که تصمیم گرفتم بخرمش. خیلی کم پیش میاد از این تصمیم‌ها بگیرم، چون نه براشون جا دارم و نه خودم جای ثابتی دارم. موقع اسباب‌کشی اذیت می‌شم. ولی این کتاب انقدر خوب بود که دوست داشتم بگیرم برای بچه‌هام نگه‌دارم. قبلاً کتاب کودک براشون می‌گرفتم؛ چند وقتیه که کتاب بزرگسال می‌گیرم براشون! چندتا سایتو چک کردم و با دیدن قیمت کتابا فکم چسبید به زمین. چرا انقدر گرون شده؟ چه خبره واقعاً؟!

۲۳. وقتی برای کار کردن زیادی خسته‌ای، برای استعفا دادن زیادی فقیری، برای بازنشسته شدن زیادی جوونی.

۲۴. غمگینم. ولی وقتی میگم غمگینم، لزوماً علتش مسائل عاشقانه نیست، باور کنید زندگی پر از مسائل پیچیدهٔ دیگه هم هست.

۲۵. یه جا خدا در نهایت همدردی می‌گه: وَلَقَدْ نَعْلَمُ أَنَّکَ یَضِیقُ صَدْرُکَ بِمَا یَقُولُونَ. یعنی «و ما می‌دانیم سینه‌ات تنگ می‌شود از آنچه می‌گویند...» یعنی اون لحظه هم که دلت از همۀ آدما می‌گیره خدا حسش می‌کنه و هواتو داره.

۲۶. هر کی هر چی برامون می‌خواد اول به خودش بده.

۲۷. نوشته بود وقتی سر یه دوراهی قرار می‌گیری، هر راهی رو که انتخاب کنی بالاخره پشیمون می‌شی، چون همیشه قراره سختی‌های اون راه رو با قشنگی‌های راهی که تجربه نکردی مقایسه کنی‌.

۲۸. مشکل انسان این است که دوام می‌آورد، و دوباره به سوی رنج‌هایی بازمی‌گردد که از آن‌ها گریخته بود.

۲۹. خدا سایهٔ ناپروکسنو از سرِ سرم کم نکنه. مسکّن‌های دیگه اثری که این داره رو ندارن. نمی‌دونم چی توش می‌ریزن که انقدر شفاست. و همچنان غمگینم.

۲۶ نظر ۱۵ شهریور ۰۳ ، ۰۸:۳۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۸۹- که تو خشنود باشی و ما رستگار

يكشنبه, ۱۱ شهریور ۱۴۰۳، ۱۲:۳۹ ب.ظ

پارسال این موقع ما تو مسیر برگشت از سفر اربعین بودیم. همسفرهامون نزدیک همدان راهشونو کج کردن سمت تبریز و ما اومدیم تهران. یا اگه دقیق‌تر بگم رفتیم کرج. اون روزا ذهنم درگیر نتایج استخدامی و دفاع پروپوزال بود. نتایج اولیهٔ آزمون رو هفتهٔ اول شهریور، وقتی ما کربلا بودیم اعلام کرده بودن. یه مهلت چندروزه هم داده بودن که مدارکمونو تو سایتشون بارگذاری کنیم. از همون‌جا فرستادم مدارکو. سیم‌کارتمو گذاشته بودم تو ماشین، تو پارکینگ مرز. تازه رسیده بودیم که پیامک زدن فردا صبح (۱۲ شهریور) بیا فلان‌جا برای مصاحبه یا همون گزینش. تو اون مرحله فقط سؤالای مذهبی و اعتقادی و سیاسی و اجتماعی پرسیدن، ولی بعداً گزینش علمی و عملی هم داشتیم. فردای گزینش که ۱۳ شهریور باشه هم روز دفاع از پروپوزالم بود. مامان و بابا اون روز برگشتن تبریز. ظهر روزی که از پروپوزالم دفاع کردم، با استاد ناظر دفاعم (هر دفاعی یه استاد راهنما، یک یا چند استاد مشاور، یک داور داخلی، یک داور خارجی و یک استاد ناظر داره) و دوتا از هم‌کلاسیام ناهار رفتیم «برادران». یه رستوران نزدیک دانشگاه. هر کی مهمون خودش بود. بی‌مناسبت. عصرش به‌قدری حالم بد بود که از شدت ضعف و خستگی سفر و استرس گزینش و دفاع رفتم زیر سِرُم. مامان و بابا هم برگشته بودن تبریز و فقط برادرم پیشم بود. اون موقع یه خونه تو کرج اجاره کرده بودیم و برادرم اونجا کار می‌کرد. منم شاغل نبودم و قرارمون بر این بود که من خوابگاه بمونم و آخر هفته‌ها یه سر برم کرج. تو آزمون استخدامی هم تهران رو انتخاب کرده بودم. از ۲۹ فروردین که از طرف وزارت علوم برای افطاری بیت دعوت شده بودم خوابگاه بودم تا ۱۹ تیر. تابستون خوابگاهو تحویل دادم و رفتم کرج ولی تصمیم داشتم از مهرماه دوباره خوابگاه بگیرم که یهو کار برادرم منتقل شد تهران. بابا هم اومد تهران یه خونه نزدیک دانشگاه من اجاره کرد برامون. ۳۱ شهریور قرارداد خونهٔ تهرانو امضا کردن، ولی ما هنوز کرج بودیم و اسباب‌کشی نکرده بودیم تهران. ۱ مهر رفتم بانک که هزینهٔ مصاحبهٔ عملی آموزش‌وپرورش رو واریز کنم. باید فیش می‌گرفتیم و اینترنتی نمی‌شد انجام داد. برگشتنی از فرهنگستان زنگ زدن که می‌خوایم استخدامت کنیم، پاشو بیا اینجا، مدارکتم بیار. من تو مدارکی که به فرهنگستان تحویل دادم آدرس خونه‌ای رو نوشتم که هنوز ندیده بودمش و فقط یه روز از امضای قراردادش می‌گذشت. از مهرماه شروع به کار کردم و همزمان با کار، گواهی عدم سوءپیشینه و عدم اعتیاد هم گرفتم بردم براشون. هفتهٔ اول کارم تو فرهنگستان به این صورت بود که آفتاب نزده از کرج راه می‌افتادم و حدودای ۹ می‌رسیدم اونجا. ظهر یا بعدازظهرم از اونجا راه می‌افتادم سمت کرج و عصر و یه وقتایی شب جنازه‌م می‌رسید خونه. ۱۰ مهر اسباب‌کشی کردیم تهران. صبح می‌رفتم سر کار، ظهر برمی‌گشتم خونه یا می‌رفتم دانشگاه. یه وقتایی هم تا شب پیش هم‌اتاقیای سابقم می‌موندم و شب برمی‌گشتم خونه. تا اینکه ۲۸ مهر نتایج نهایی آموزش‌وپرورش اعلام شد. جمعه صبح از آموزش‌وپرورش زنگ زدن که همین الان پاشو بیا اداره ابلاغتو بگیر از فردا برو سر کلاس. فکر نمی‌کردم به این زودی بفرستنم مدرسه. من هنوز دوره ندیده بودم. اون روز سر اینکه اون منطقه رو نمی‌خوام و ادبیات می‌خوام بحثم شد و ابلاغمو نگرفتم. فرداش مثل همیشه رفتم فرهنگستان. شنبه‌ها روز جلسه‌ست. موضوع مدرسه رو بعد از جلسه باهاشون مطرح کردم. مخالفتی نکردن. گفتن ساعت کاریتو مثل استادها شناور می‌کنیم که بتونی تا عصر بمونی (هیئت‌علمیای اونجا می‌تونن دیر بیان و تا عصر بمونن)، ولی یه قرارداد جدید امضا می‌کنیم با حقوق کمتر. قبول کردم. چند روز بعد (۳ آبان) از اداره زنگ زدن که باشه به جای اون منطقه بیا برو فلان منطقه تدریس کن. فلان منطقه دلخواهم نبود و به‌لحاظ مسافت بازم دور بود (دورتر بود)، ولی از اینکه زورم رسیده بود که اون منطقه‌ای که اولش گفته بودن نرم حس خوبی داشتم. اونجا قرار بود سه‌تا درس بی‌ربط تدریس کنم. دو هفته در بهت و حیرت و نارضایتی و غلط کردم سپری شد. به انصراف و استعفا فکر می‌کردم. یهو یه مدرسه پیدا شد که معلم ادبیات نداشت و فرستادنم اونجا. یه جای خیلی دور. خیلی خیلی دور. وقتی وقایع این یک سالو مرور می‌کنم می‌بینم هر لحظه‌ش برام غیرمنتظره و پیش‌بینی‌نشده بود. حتی سر دفاع از پرپوزالم اونی که قرار بود داوری کنه یهو تبدیل شد به مشاور؛ بعد به داور جدید بعد از داوری گفتن تو هم مشاور دوم این رساله باش. مسیر و مقصد هر لحظه تغییر می‌کرد. در شرایطی که نمی‌تونستم برای چند روز بعد و حتی چند ساعت بعدم برنامه‌ریزی کنم مثلاً یهو سروکلهٔ خواستگاری که تو فکر مهاجرته پیدا می‌شد. یا یکی که تو فلان شهره و اول باید سر اینکه کدوممون محل کارشو عوض کنه به توافق برسیم میومد سراغم. هر چند وقت یه بارم یکیو معرفی می‌کردن برای برادرم. ما هم با گل و شیرینی پا می‌شدیم می‌رفتیم خواستگاری. درسته که همچنان نمی‌تونم چیزی رو پیش‌بینی کنم ولی احتمال اینکه برادرم زودتر از من ازدواج کنه زیاده و این یعنی باید خودمو برای تنها زندگی کردن آماده کنم؛ چیزی که قبلاً در مخیله‌م هم نمی‌گنجوندم این سبک زندگی رو، ولی حالا باید بگُنجونم.

کاش زودتر تکلیف انتقالیم مشخص بشه و حداقل بدونم امسال تو کدوم مدرسه چی قراره تدریس کنم. از هفتهٔ دیگه دوره‌های مهارت‌آموزیمون شروع میشه و هنوز نگفتن کجا و تا کی قراره برگزار بشه این کلاس‌ها. اگه صبح تا عصر باشه مجبورم از فرهنگستان مرخصی بگیرم. رساله‌م هم هست. امسال سال پنجم دکتریمه و احتمالاً دانشگاه یه جریمه‌ای تعهدی چیزی بگیره بابت سنوات و دیرکرد. البته هنوز سال‌بالایی‌هامونم دفاع نکردن، ولی من چی کار به اونا دارم. 

خدایا چنان کن سرانجام کار...

۱۷ نظر ۱۱ شهریور ۰۳ ، ۱۲:۳۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۸۸- کیکِ خودش‌پز

چهارشنبه, ۷ شهریور ۱۴۰۳، ۰۹:۵۸ ق.ظ

دیشب تصمیم گرفتم کیک درست کنم. این کیک درست کردنِ من اتفاق جدیدی نیست و از زمان دانشجوییم هر هفته شیرینی‌ای، کیکی، پن‌کیکی دسری چیزی درست می‌کردم و می‌کنم. خواننده‌های قدیمی‌تر با کیک‌های بدون فر خوابگاه طرشت و رستاک خاطره‌ها دارن. الان ولی هم فر دارم هم ماکروفر، هم حتی همزن. خلاصه دیشب مثل هر شب! آوردم بساط آرد و الک و شیر و شکرو پهن کردم و همزنو از تو کابینت درآوردم برای هم زدن سفیدۀ تخم‌مرغا. که حس کردم یه چیزی توش تق‌تق صدا می‌ده. تکونش دادم و متوجه شدم یه چیزی توشه، ولی نمی‌دونستم چه چیزی. پیچ‌گوشتی (که درستش پیچ‌گَشتیه و نمی‌دونم چی شد و چطور شد که بهش گفتن پیچ‌گوشتی) رو آوردم و دل و رودۀ همزنو ریختم روی میز کنار بساط کیک. نکتۀ عجیبش اینجا بود که تا هفتۀ پیش سالم بود و کار می‌کرد و صدا هم نمی‌داد. الانم البته نمی‌دونستم کار می‌کنه یا نه. ولی چون صدا می‌داد نزدم به برق. از اون‌ور داداشم می‌پرسید چی کار می‌کنی؟ گفتم والا داشتم کیک درست می‌کردم ولی الان دارم همزن درست می‌کنم. یه چیزی شبیه حبه قند توش بود که نمی‌دونستم چیه و به چه دردی می‌خوره و مربوط به کدوم قسمتشه. عکسشو برای بابا فرستادم که این چیه؟ گفت ترمیناله. کارِ لنت و چسبو انجام می‌ده؛ برای اتصال سیمه. گفتم آخه اینجا هیچ دوتا سیمی قطع نیست که با این وصل بوده باشه. گفت لابد اضافه‌ست دیگه. بذارش کنار ببین کار می‌کنه یا نه. گذاشتم کنار و بستم و با سلام و صلوات زدمش به برق. یه‌جوری موقع روشن کردنش پناه گرفته بودم که انگار قراره منفجر بشه. آروم روشنش کردم و کار کرد.

کیکو درست کردم و گذاشتم تو فر و حین عملیات هم داشتم به کامنتا جواب می‌دادم. بعد دیگه انقدر خسته بودم که نفهمیدم کی و کجا خوابم برد. برادرم هم قبل از من خوابش برده بود. صبح پا شدم دیدم کیکه مثل بچۀ آدم نشسته تو فر، منتظرمه که درش بیارم. هرسه‌مون (من و فر و کیک) شانس آوردیم فر زمان‌سنج داشت و خودش خاموش شده بود وگرنه صبح با یه لایه کربن خالص مواجه می‌شدم.

شغل موردعلاقه‌م هم تعمیر وسایل برقی و غیربرقیه.


۱۸ نظر ۰۷ شهریور ۰۳ ، ۰۹:۵۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

با این مقدمه که معادل فارسی اسکرین‌شات نماگرفت میشه، فکر می‌کردم بخش مدرسه تموم شد که یهو یاد اسکرین‌شات‌هایی که براتون گرفته بودم افتادم. حجم و اندازه‌شونو کم کردم که صفحه راحت لود بشه. یه سری عکس هم از جواب‌های شاگردام تو ورقه‌های امتحانشون گرفتم که دیگه اونا طلبتون تا یه فرصتی گیرم بیاد و اونا رم نشونتون بدم. 

۱۲۲. همه چی از اینجا شروع شد. حیاط مسجد دانشگاه شریف، محل آزمون استخدامی آموزش‌وپرورش، مرداد پارسال:



۱۲۳. استادم از وقتی فهمیده معلم شدم از این محتواها تو اینستا برام می‌فرسته:



۱۲۴. انقدر از مبدأ مدرسه تا فرهنگستان تپسی و اسنپ گرفتم که تا برنامه رو باز می‌کنم می‌پرسه می‌خوای بری فرهگستان؟



۱۲۵. چندتا مقالۀ مفصل و جامع نوشته شده در رابطه با اینکه فارسی یا پارسی؟ اسنپ هر دو رو ثبت کرده.



۱۲۶. این خونۀ جدیدمون نیم ساعت شرق‌تر از خونۀ قبلیه ولی فاصله‌م با فرهنگستان تغییری نکرده. هر چند برای من مسیر مدرسه تا فرهنگستان مهمه نه خونه تا مدرسه. از ترس اینکه بگن به مدرسه نزدیک‌تر شدی و درخواست انتقالیمو رد کنن آدرسمو ویرایش نمی‌کردم و همون آدرس قبلی تو پروفایل استخدامیم بود. نگران اینم بودم که انتقالم بدن به مدرسه‌ای که سر کوچۀ خونۀ قبلیمون بود. لذا دلو زدم به دریا و اطلاعاتامو ویرایش کردم. دیگه هر چی شد شد. نهایتش اینه که می‌گن بمون و منم می‌گم غربی‌ترین مدرسۀ اون منطقه رو بدن. هر موقع به مدیر و معاون می‌گفتم هزینۀ رفت‌وآمدم با اسنپ بیشتر از حقوقمه می‌گفتن چرا ماشین نمی‌خری؟ به‌نظرشون قیمت ماشین چند بود که هر بار این پیشنهادو می‌دادن؟ یاد اون حاکم افتادم که بهش گفته بودن مردم نون ندارن بخورن گفته بود خب کیک و بیسکویت بخورن.



۱۲۷. تازه خیلی وفتا همون اسنپم پیدا نمی‌شد. تو این موقعیت راننده پشیمون شده و لغو کرده درخواستمو. از پنجاه‌وهشت‌تا رانندۀ دیگه تو اون حوالی هم کسی حاضر نیست منو گردن بگیره :))


۱۲۸. قبل از عید، یه روز که هوا برفی بود ماشین گیر نمیومد. بالاخره یه اسنپ پیدا شد که راننده‌ش تو یه بخشی از صداوسیما کار می‌کرد و سر راه منم داشت می‌برد. بهش گفتم که تلوبیون بخش‌های فرهنگستان صبح به‌خیر ایرانو جدا نمی‌کنه و من فقط این بخش‌هاشو لازم دارم. شمارۀ یه خانومی رو داد که از اون کمک بگیرم. هنوز فرصت نکردم پیام بدم یا زنگ بزنم به خانومه.

یه رانندۀ اسنپم بود که از مسیر مدرسه تا فرهنگستان به صد زبان زنده و غیرزندۀ ایرانی و جهانی و در انواع سبک‌های سنتی و صنعتی آهنگ پخش کرد. سرسام گرفتم ینی. از چندتاشم فیلم گرفتم؛ فقط چون نمی‌دونم چی میگه نمی‌تونم پخش کنم. یه بارم یه مناسبت مذهبی بود و تا برسیم نوحه و مداحی پخش شد. هر روز یه ماجرای جدید و گاهی حتی عجیب با این راننده‌های اسنپ داشتم که کاش می‌نوشتم همه رو که یادم نره. مثلاً یکیشون وسط راه بنزین کم آورد رفتیم پمپ بزنین، بعد از اونجا رفتیم مدرسه. یا یکیشون آشنای یکی از کارمندای فرهنگستان بود. یکیشونم بود که تجربۀ مورد سرقت واقع شدن مسافراشو تو ترافیک داشت. هی می‌گفت گوشیتو اون‌جوری گرفتی موتوریا میان درو باز می‌کنن می‌زنن گوشیتو. می‌گفت بعضی از مسافرا تا سوار میشن می‌گن درا رو قفل کنم.

۱۲۹. یه همچین تکالیفی طرح می‌کردم برای دانش‌آموزانم (عکسو وقتی داشتم از فرهنگستان برمی‌گشتم خونه گرفتم):



۱۳۰. ماه رمضون گفته بودم هر کی بر اساس شماره‌ش تو دفتر نمره دعاهای روزانۀ اون ماه رو ترجمه کنه به فارسی. یه خط بیشتر هم نبود. منظورم این بود که نفر اول دعای روز اول رو ترجمه کنه و نفر دوم روز دوم رو تا نفر آخر؛ که تکراری از روی هم ننویسن. انگلیسی و ترکی هم اختیاری بود. در همین راستا:



۱۳۱. واکنش مدیر و معاون به تکالیف:


تو گروه دبیران:

خصوصی:


۱۳۲. وقتی تکالیفشونو با همکاری و کمک والدینشون تحویل می‌دادن:



۱۳۳. وقتی تکلیفاشونو بدون اسم تحویل می‌دادن:



۱۳۴. وقتی درس نمی‌خوندن:



۱۳۵. شب امتحان پی‌وی‌م می‌ترکید از پیام:



۱۳۶. مامان دانش‌آموز، شب امتحان:



۱۳۷. یه مامان دیگه، شب امتحان:



۱۳۸. یه مامان پیگیر دیگه، بعد از امتحان (نوزده گرفته بود دخترش):



۱۳۹. پیام‌های شب امتحانی دانش‌آموزان (به ساعت پاسخگویی‌هام هم توجه کنید):



اینم اون دانش‌آموزِ باهوش و شاعر:



۱۴۰. بعد از امتحان: 



۱۴۱. ممنونم خانم جونم؟!


۱۴۲. ترکی رو هم پاس می‌داشتم سر کلاس فارسی:



۱۴۳. به‌مناسبت روز زبان مادری گفته بودم به زبان مادریشون بخونن یکی از حکایت‌های کتابو:



۱۴۴. بعضیا از لهجه و گویششون خجالت می‌کشیدن و فکر می‌کردن بقیه ممکنه مسخره‌شون بکنن. صداوسیما در ایجاد این حس منفی بی‌تقصیر نیست.



۱۴۵. بعضیا می‌گفتن زبان مادریشونو بلد نیستن. گفته بودم اگه تلاش کنید که یاد بگیرید و به زبان مادریتون حکایتو بخونید نمرۀ اضافه‌تر می‌دم. اونایی هم که تهرانی‌الاصل بودن قرار بود به همون زبان فارسی بخونن.



۱۴۶. دانش‌آموزی که وبلاگ داشت:



۱۴۷. غلط ننویسیم:



۱۴۸. بچۀ فامیل:



۱۴۹. خانم قبلی! (خانوم به زبان اینا میشه معلم. قبل از من یه خانم دیگه داشتن)



۱۵۰. یه گروه هم داشتیم که فقط معلمای ادبیات مدرسه توش بودن؛ برای تبادل سؤال و پاسخنامه.



۱۵۱. پیامکی که برای مامانم فرستادم. شبایی که بیدار می‌موندم برگه تصحیح کنم و صبحش برم مدرسه و تا عصرش فرهنگستان باشم: 



۱۵۲. کارنامۀ رتبه‌بندی این‌جوریه عزیزان. تو بخش شایستگی عمومی رو سقفم ولی تجربه صفر و فاقد رتبه:


۱۵۳. مدرسۀ شمارۀ سه، تو مناسبت‌های مختلف جشن می‌گرفت. یه بار از معلما خواست عکساشونو بفرستن. منم یه عکس پرسنلی فرستادم. عکسا رو زده بودن رو کیک و برامون تولد دسته‌جمعی گرفته بودن.

۱۵۴. من با مدیر و معلما و بچه‌ها فقط تو پیامرسان شاد! در ارتباطم. شمارۀ شادم هم با شمارۀ اصلیم فرق داره. ولی خب شمارۀ اصلیم تو مدارکم هست و مدیر و معاون اون شماره‌م هم دارن. یه روز یه ناشناس با یه عکس و آی‌دی مذهبی (مثلاً یا مهدی، یا زهرا، صلوات، یه همچین چیزی) به شمارۀ اصلیم پیام داد که سلام عزیزم یه عکس از خودت برام بفرست. بعد من این‌جوری بودم که جان؟! چی شد؟! عکس؟! عزیزم؟ اصلاً کی هستی تو؟ نوشتم شما؟ گفت من فلانی‌ام. معاون مدرسۀ شمارۀ سه بود، ولی راستش باور نکردم. گفتم برای کیک؟ پیام صوتی فرستاد که کیک چیه؟ یه عکس بفرست دیگه. با توجه به صداش باور کردم ولی این دفعه دیگه به‌جای پرسنلی با شال و روسری فرستادم که کیکمون خوشگل بشه ولی خبری از کیک نبود و هنوز نفهمیدم برای چی عکس خواست. آیا از همه خواسته؟ تو پروفایلم عکس بود که. تو مراسم‌های مختلفم تو عکساشون بودم که. پس چرا و برای چی عکسمو گرفت؟

۱۵۵. برای ارزیابی باید هر چی تو این یه سال لوح تقدیر و گواهی جمع کردیم عکسشو بفرستیم برای مدرسه. هشت‌تا لوح تقدیر داشتم. تو چندتا وبینار مجازی و سخنرانی حضوری هم شرکت کرده بودم ولی گواهی اینا رو نگرفته بودم. ضمن خدمت هم نرفتم. وقتی میشه ضمن خدمت رو خرید، چه ارزشی داره واقعاً؟ منتظرم از اداره بگن چرا ضمن خدمتا رو شرکت نکردی تا این موضوع رو به روشون بیارم. می‌دوننا، ولی شنیدنش خالی از لطف نیست. 

۱۵۶. پارسال از آبان‌ماه استخدامیای جدیدو فرستادن سر کلاس. البته من هفتۀ اولشو نرفتم، چون قبول نمی‌کردم برم پایین شهر. حالا بماند که منطقۀ یازده پایینِ پایین هم نبود و اونی که پایین بود نوزدهه. اون موقع خودم بدون توصیه و نامه، درخواست انتقالی دادم که بعد از یه هفته قبول کردن و فرستادنم شرق (مدرسۀ شمارۀ یک و دو)، که نه‌تنها به‌لحاظ مسافت بدتر از منطقۀ یازده بود، بلکه چون کمبود شدید داشت دیگه اجازۀ خروج از اونجا رو نداشتی. اینو بهم نگفته بودن که بعداً اجازۀ خروج نخواهند داد و به‌نظرم کارشون خیلی زشت بود و کلاه‌برداری بود حتی. حلالشون نمی‌کنم.

مدرسۀ شمارۀ دو بهم درس ادبیاتو داد و مدرسۀ شمارۀ یک زبان انگلیسی و هنر و آمادگی دفاعی. به‌صورت غیررسمی هم گفتن زنگای هنر و آمادگی دفاعی، ریاضی کار کنم. وقتی من رفتم سر کلاسشون (مدرسۀ شمارۀ یک)، بچه‌ها پرسیدن تا آخر سال شما معلمون می‌مونید؟ گفتم چطور؟ گفتن از اول سال برای بعضی از درسا معلم نداشتیم، برای بعضی از درسا هر هفته یه معلم جدید داشتیم. من تا حالا کتابای اینا رو ندیده بودم و نمی‌دونستم چی توشه و چی باید بگم. مثلاً برای زبان اومدم کلمات مشتق و وندها رو بگم، دیدم نمی‌فهمن. چون چیزایی که می‌گفتم رو تو فارسی هم بلد نبودن. یه روز مدیر اون مدرسه گفت بذار به جای تو یه معلم زبان دیگه از بیرون بیارم، تو حقوقتو بده به اون. قبول نکردم و گفتم اگر فکر می‌کنید توانایی و مهارتشو ندارم به اون اداره‌‌ای که بدون گذروندن حتی دو ساعت دورۀ مهارت‌آموزی فرستادنم مدرسه بگید کارمو بلد نیستم. ضمن اینکه من با آزمون اومدم اینجا نه با توصیه و رابطه. از سواد و توانایی خودم مطمئنم. علاوه بر گزینش اعتقادی، گزینش علمی و عملی هم داشتیم و قبول شدم که الان اینجام. ولی تخصص من هنر و آمادگی دفاعی و حتی آموزش زبان نیست. آموزش زبان یه چیزه، مترجمی یه چیزه، زبان‌شناسی یه چیز دیگه. درسته که دانشجوی دکتری‌ام، مدرک زبان دارم، پژوهشگر اصطلاحات تخصصی مهندسی فلانم ولی اینا دلیل نمیشه که بلد باشم زبان هم یاد بدم؛ اونم تو یه کلاس چهل‌نفره که همه در یک سطح نیستن. البته با احترام و نرمی گفتم همۀ اینا. دیگه نگفتم که کلاسای هنر و آمادگی دفاعیتونم برام عذابه، چون نه ذوق هنری دارم نه اطلاعات نظامی. 

۱۵۷. این مدیره (مدیر مدرسۀ شمارۀ یک)، می‌گفت به بچه‌ها نگو چی خوندی و مدرکت چیه. الکی بگو زبان خوندم، یا ادبیات خوندم. می‌خواست اولیا و بچه‌ها ندونن معلم بی‌ربط می‌رفته سر کلاس. گفتم خانوم نیازی به گفتن من نیست. من مثل بقیۀ نیروهاتون گمنام نیستم. بچه‌ها همون جلسۀ اول اسممو گوگل کردن رزومه‌مو درآوردن (تو دلم گفتم مثل اینکه هم منو دست کم گرفتی هم بچه‌ها رو). هفتۀ بعدش که هفتۀ سوم باشه اینا امتحان میان‌ترم داشتن (نزدیک آذرماه بود). سؤالا رو طراحی کرده بودم فرستاده بودم برای معاون ولی ندیده بود و تبعاً پرینت هم نکرده بود. وقتی رسیدم مدرسه متوجه شدم که قراره معلم جدید بیاد جای من. با اینکه به‌شدت خوشحال بودم ولی به روی خودم نیاوردم. تازه اینا انتظار داشتن ناراحت هم شده باشم و بهم برخورده باشه. سریع گفتم پس اگه عکس و کپی مدارکم به دردتون نمی‌خوره لطفاً پسشون بدید؛ برای مدرسۀ جدید لازمم میشه. بعد اجازه گرفتم که برم سر کلاس و هم با بچه‌ها خداحافظی کنم هم این سؤالایی که برای امتحان طراحی کرده بودمو باهاشون کار کنم. اینکه گفتم خداحافظی کنم براشون (هم برای بچه‌ها هم مدرسه) عجیب بود. چون معلمای دیگه یهو میومدن و یهو می‌رفتن و به این چیزا اهمیت نمی‌دادن.

۱۵۸. چند وقت پیش اداره یه مراسمی گرفته بود برای تجلیل از معلمان برتر. موقع جایزه گرفتن مدیر مدرسۀ شمارۀ یک رو دیدم. اسممو که خوندن و روی سن که رفتم جایزه‌مو بگیرم با خودم گفتم احتمالاً انقدر سمن داره که منِ یاسمن توش گمم و یادش نمیاد، ولی اگه یادش باشه الان پشیمونه که چه نیروی خوبی رو خودم دستی‌دستی پر دادم رفت.

۱۵۹. جایزه‌هایی که تا حالا اداره طی دو مراسم به معلمان نمونه داده بدین شرح است: یه تابلوی هنری و یه تقویم رومیزی چوبی :| مدرسه هم معمولاً چیزای دکوری که من دوست ندارم میده. می‌دونم دندون اسب پیش‌کشی رو نمی‌شمرن ولی از بچه‌ها یاد بگیرن که روز معلم برای خانومشون شکلات و قهوه و چای و نسکافه میارن. تابلو و مجسمه رو می‌خوام چی کار آخه. البته مدرسه یه بارم از این ماگ‌های برقی داد که اونو دوست دارم. یه بارم نمکدون و فلفل‌دون! و ظرف عسل. هر چند تا حالا ازشون استفاده نکردم و همین‌جوری تو جعبه مونده. این تابلو و مجسمه دوست نداشتنم از ذوق هنری نداشتنم نشئت می‌گیره. به هر حال هدیه باید کاربردی باشه. 

عجیب‌ترین هدیه‌ای که از بچه‌ها گرفتم هم یه شیشه عرق نعناع بود. فکر کنم بابای این دانش‌آموز عطاری‌ای چیزی داشته و گفته برای روز معلم براشون عرقیجات ببرم. کتاب و سینی چوبی و ظرف سالاد و روسری و تی‌شرت و جوراب هم بود. عکس همه رو گرفتم که اگه استفاده‌شون کردم لااقل عکسشون بمونه.

۱۶۰. جلسۀ یکی از گروه‌های تخصصی فرهنگستان (مهندسی مکانیک) که من یه مدت پژوهشگرش بودم تو دانشکدۀ فنی تهران تشکیل می‌شد. اونجا نسبت به مدرسه از فرهنگستان هم دورتره. یه بار تو جلسه گفتم از مدرسه میام؛ استادها چند لحظه قفل کرد مغزشون که ینی چی؟ آخه قیافه‌م نه به دانش‌آموزا می‌خوره نه معلما. یکی از استادهای مشهور مکانیک هم تو جلسه بود. می‌گفت زمان دانشجوییم منم یه مدت تو مدرسه ادبیات درس دادم. بعد تو همون جلسه یکی دیگه از استادها یه مطلب تخصصی گفت که جمله‌ش با اینکه ادبی نبود ولی آرایۀ لف و نشر داشت و من این بازخوردو دادم که جمله‌تون لف و نشر داشت. اون استاده که قدیما ادبیات هم درس داده بود کف کرد و با حیرت گفت من سال‌هاست این کلمه رو از کسی نشنیده بودم. گفتم کدوم کلمه؟ گفت لف و نشر. گفتم خودمم سال‌هاست ازش استفاده نکرده بودم. 

برای اونایی که نمی‌دونن آرایۀ لف و نشر چیه مثال معروفش اینه: به روز نبرد آن یل ارجمند، به شمشیر و خنجر به گرز و کمند، برید و درید و شکست و ببست، یلان را سر و سینه و پا و دست. به جای اینکه جمله‌ها رو جداجدا بگیم، مثلاً اول متمم‌ها رو باهم می‌گیم، بعد فعل‌ها رو، بعد مفعول‌ها رو.

۱۴ نظر ۰۶ شهریور ۰۳ ، ۱۳:۵۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

این پست قسمت آخر فصل اول مدرسه‌ست.

خودعکس (سلفی!) در مدرسۀ شمارۀ دو


خودعکس در مدرسۀ شمارۀ یک و سه در کنار همکارانِ از خودم ده سال کوچیکتر که باهاشون تشکیل پرچم دادیم.


۸۶. درخواست انتقالیم خطاب به رئیس بود و ایشون ارجاع داده بود به مدیرکل و اونم ارجاع داده بود به مسئولان مربوطه. درخواستم بعد از دست‌به‌دست شدن رسیده بود دست یه خانومی که سه هفته پیش وقتی رفتم پیشش گفت تا فردا ارجاع می‌دم به منطقه. برو از اونجا پیگیری کن. می‌دونستم منطقه اجازهٔ خروج نمی‌ده. ولی امیدوار بودم. دو سه روز بعد زنگ زدم منطقه، کسی جواب تلفنمو نداد. حضوری پا شدم رفتم شمارهٔ کارگزینی و دبیرخانه رو از نگهبان گرفتم. چند روز بعد زنگ زدم و گفتن ما نامه‌ای دریافت نکردیم. زنگ زدم به اون خانومه که چرا نفرستادی نامه‌مو؟ گفت شهریور خودت تو سامانه درخواست بده. گفتم من اگه می‌تونستم وارد سامانه بشم که نامه نمیاوردم. سامانه برای سابقه‌داراست نه ماها که تازه استخدام شدیم. گفت شهریور باز میشه. امیدی به سامانه‌شون نداشتم. امروز شش صبح پا شدم رفتم ادارهٔ کل. از این اتاق به اون اتاق، از این طبقه به اون طبقه برای پیگیری درخواستم. خانومه گفت اواسط شهریور بیا نتیجهٔ کمیته رو بگیم. پرسیدم چرا کمیته؟ کمیتهٔ چی؟ درخواستم چه مشکلی داشت که نفرستادین منطقه؟ گفت روالش همینه. رفتم دفتر مدیرکل. گفتم شهریور از کجا بفهمم نتیجهٔ این کمیته رو؟ کجا زنگ بزنم پیگیری کنم؟ گفتن حضوری بیا.

۸۷. بعد از ادارهٔ کل رفتم یکی از پردیس‌های دانشگاه فرهنگیان که انتخاب واحد مهارت‌آموزیمو پیگیری کنم. گفتم با فلانی کار دارم. گفتن نیومده. گفتم از کجا می‌دونستم نمیاد. می‌گین حضوری بیا، تلفن جواب نمی‌دیدن، هر موقع هم میایم نیستین. گفتن اصلاً چرا اومدی اینجا؟ ما اینجا مهارت‌آموزی برای آموزگاری داریم نه دبیری. برو پردیس فلان جا. گفتم ببینید، من اردیبهشت اومدم اینجا چون تو فرمم اسم اینجا رو نوشته بودن. اومدم، گفتین اینو الکی نوشتن که بیاید بگیم کجا برید. فرستادینم فلان جا، اون سر شهر. فلان جا هم گفت برو تهِ تهران، پردیس شهر ری. شهر ری میگه اسمت اینجا نیست که خدا رو شکر که نیست. اونا دوباره فرستادنم اینجا. الان شما واحدامو انتخاب کنید بگید کلاسام کجا برگزار میشه من برم. خانومه قانع شد. سیستمو چک کرد گفت نمی‌دونم، حضوری برو پردیس مرکزی بپرس. بعد گفت شاید تعداد دبیرهای ادبیات کم بوده کلاً براتون کلاس برگزار نشده که امسالیا هم بیان زیاد بشید. گفتم خب اینو نباید اطلاع بدید؟ از کجا می‌دونستم من؟ خانومه گفت گفتم شاید! نه حتماً. ولی شما برو پردیس مرکزی از اونجا پیگیری کن. شمارهٔ این پردیس مرکزی رو خواستم، گفت تلفن ندارن. حضوری. حالا این پردیس مرکزی کجاست؟ شرقی‌ترین نقطهٔ تهران، که یه کم دیگه برم اون‌ور تر می‌رسم سمنان.

۸۸. سؤالات شهریورو برای افتاده‌ها طراحی کردم و چند روزه منتظرم بگن بفرستم براشون. امروز از یکی از معلما پرسیدم تاریخ امتحانا کیه؟ گفت اواسط مرداد بود و تموم شد. نمی‌دونم چرا به من نگفتن. همکارم میگه شاید رفتن یه مدرسهٔ دیگه امتحان دادن. شایدم چون نوبت اولشونو خوب داده بودم نمرهٔ سالانه‌شون بالای ۱۰ شده و قبول شدن. نمی‌دونم والا. قوانینشو نمی‌دونم و دلم هم نمی‌خواد بدونم.

۸۹. یکی از دانش‌آموزایی که درسمو افتاد، قصد ترک تحصیل داشت. مثل اینکه تابستونم نرفته امتحان بده. سر جلسهٔ امتحان هر چی راهنمایی می‌کردم نمی‌نوشت که قبول نشه. مدرسه رو دوست نداشت. و البته مشکل خانوادگی هم داشت.

۹۰. وقتایی که مراقب امتحان بودم، موقع تحویل برگه‌ها اگه می‌دیدم کسی جواب یه سؤالیو خالی گذاشته نمی‌گرفتم که بشین بیشتر فکر کن هر چی به ذهنت رسید بنویس.

۹۱. تا اردیبهشت هیچ کدوم از اولیا رو نخواسته بودم بیان صحبت کنیم. راستش فرصتشم نداشتم. بعد از امتحان میان‌ترم نوبت دوم، وقتی دیدم یه سریا همچنان صفر می‌گیرن نامه دادم که والدینشون بیان. گفتم اگرم نمی‌تونن بیان پشت نامه، بنویسن که در جریان این نمره‌ها هستن. یکی از دانش‌آموزان با خط خودش جوابمو نوشته بود. به روم نیاوردم که این خط خودته. فقط پرسیدم اینو مامانت نوشته؟ با استرس گفت آره. دیگه چیزی نگفتم.

۹۲. یه دانش‌آموز هم بود که کل مدرسه از دستش عاصی شده بودن. تو کلاس من نبود ولی چند بار سعادت مراقبت ازش رو داشتم. همیشه بدون خودکار میومد سر جلسه و از یکی قرض می‌گرفت. معلما می‌گفتن به‌شدت بی‌ادبه. یه بار موقعی که من مراقب بودم یه نفر یه چیزی به یکی گفت که مؤدبانه نبود. این دانش‌آموز گفت جلوی خانم (منظورش من بودم) زشته. ایشون اولین بارشونه ما رو می‌بینن، خوب نیست جلوشون این حرفا رو بزنیم.

۹۳. از کی اینا انقدر به کُره و کره‌ایا و فیلما و آهنگای کره‌ای علاقه‌مند شدن که اسمشون، عکس پروفایلشون، نوشت‌افزار و لباساشون رنگ و بوی کره رو میده؟ به‌مناسبت روز زبان مادری خواسته بودم یه حکایت از کتابشونو به زبان مادری بخونن. یکیشون اومد گفت میشه به کره‌ای بخونیم؟

۹۴. بچه‌ها اگه یه وقت تو پیام‌هاشون غلط املایی داشتن تذکر می‌دادم. یه سریاشونم برای اینکه غلطاشونو نفهمم پیام صوتی می‌فرستادن. همیشه پیام‌های متنی رو زودتر از صوتیا جواب می‌دادم. چون هر جایی نمیشه پیام صوتی گوش کرد و جواب داد. بعضی وقتا هم پیام‌ها از طرف والدینشون بود (چون اکثراً از گوشی والدینشون استفاده می‌کردن). این‌جور مواقع روم نمیشد غلط بگیرم. مورد داشتیم معلم ادبیات خودشم غلط املایی داشت تو متن سؤالات یا پیام‌ها.

۹۵. مدرسه‌ها هر چند ماه یه بار با قرعه‌کشی به یکی دو نفر از معلما وام سی‌چهل‌میلیونی می‌دن. همه مشتاقِ گرفتن وام بودن و من تنها کسی بودم که علاقه‌ای به وام نداشتم. یه بارم یکی خواست ضامنش بشم قبول نکردم. نمی‌خواستم به‌خاطر مسائل مالی گذرم به اداره بیفته و ارتباطم بیشتر بشه.

۹۶. بعد از اون بحثی که با معلما سر تقلب تو آزمون ضمن خدمت شد و دیدم که چطور برای بالا بردن رتبهٔ مدرسه به دانش‌آموزان اجازهٔ تقلب می‌دن، اعتمادم نسبت بهشون در زمینه‌های دیگه هم کم و حتی صفر شده.

۹۷. یه ویژگی خوب دیگه از مدرسهٔ شمارهٔ ۲ (بعد از سختگیری و قانون‌مندی)، نون‌های صبحانه‌ش بود. اوایل تو مدرسهٔ شمارهٔ ۳ خودمون پول جمع می‌کردیم و یه نفر صبحانه می‌خرید. به‌مرور متقاضی صبحانه کم شد و هر کی برای خودش صبحانه برد. ولی تو مدرسهٔ شمارهٔ ۲ هر روز سنگک تازه می‌گرفتن و دیگه پنیر و خامه و کره و مربا و عسل با خودتون بود. اونجا هم یه سریا پول جمع می‌کردن اینا رو می‌گرفتن. بعضی روزا کنار سنگک، تخم‌مرغ آب‌پز هم می‌دادن. من همیشه گردو و پنیر خامه‌ای می‌بردم و یه لقمه هم درست می‌کردم برای ظهرم تو فرهنگستان. ناهار نمی‌تونستم ببرم چون از صبح مدرسه بودم و تا برسم فرهنگستان فاسد می‌شد. تا عصر هله‌هوله می‌خوردم تا برسم خونه و یه چیزی درست کنم. یه وقتایی هم کیک درست می‌کردم برای ناهارم. نسبت به لیوان‌ها هم اوایل حساسیت نشون می‌دادم ولی تلاش کردم خودمو تافتهٔ جدابافته نشون ندم و لیوان شخصی نبرم و تو همینا بخورم.

مناسبت حلواها یادم نیست. عکسو به‌خاطر سینی جغدی گرفتم.



۹۸. مدرسه‌ها تو مناسبت‌های مختلف جشن می‌گرفتن و بعضی از همکارا آش و الویه و یه همچین چیزایی می‌آوردن. مدرسهٔ شمارهٔ ۳ جلساتشو تو مناسبت‌های خاص برگزار می‌کرد و دو بار بعد از جلسه ناهار داد (کوبیده و جوجه). جلسه‌های مدرسهٔ شمارهٔ ۲ روزهایی بود که من اونجا نبودم. معمولاً تو مراسماشون نبودم. ولی چند بار معاون و یه بارم یکی از دبیرهای جدیدالاستخدام ناهار مختصری درست کرده بود و منم بودم. روز معلم هم برای ناهار دعوتمون کردن تالار. رسمه که روز معلم، معلما پول جمع کنن و برای مدیر هدیه بگیرن. اونایی که کل هفته رو بودن مثلاً چهارصد می‌دادن، اونایی که مثل من دو روز بودن نصف می‌دادن. البته امثال من باید برای دوتا مدیر هدیه می‌خریدیم. مدیرها هم برای معلما کارت هدیه می‌دادن. رسم هدیه دادن اونا هم این‌جوریه که به معلمای تمام‌وقتشون مثلاً چهارصد بدن، به اونایی که دو روز میان کمتر. علاوه بر روز معلم، دم عید، عیدی هم دادن. مدرسهٔ شمارهٔ ۳ روز مادر و ولادت‌ها و مناسبت‌های دیگه هم هدیه‌های کوچیکی مثل ماگ می‌داد. لوح تقدیر هم زیاد می‌داد.

۹۹. یکی دیگر از تفاوت‌های مدرسهٔ شمارهٔ ۲ و ۳ این بود که معلم‌ها و مسئولان مدرسهٔ شمارهٔ ۳ مذهبی و انقلابی و ولایت‌مدار بودن و اینو نشون می‌دادن. اینو می‌شد از عکس پروفایل و پیام‌هایی که تو گروه می‌ذارن هم متوجه شد. ولی اون یکی مدرسه این‌طور نبود. همکاران این یکی مدرسه از لحظه‌ای که خبر سقوط سخت بالگرد رئیس‌جمهور منتشر شد تا چهلمشون پیام‌های مرتبط با این موضوع می‌ذاشتن تو گروه. اول ابراز نگرانی و دعا و بعد اظهار تأسف و گریه و قرآن خوندن تا گزارش لحظه‌به‌لحظه از مراسم. چندتا شعر هم به اشتراک گذاشتن که خوشم اومد و از توش نکتهٔ ادبی درآوردم گذاشتم تو گروه بچه‌ها. نکته این بود:

تاکنون در سال‌های مختلف در کتاب فارسی با انواع آرایه‌ها آشنا شده‌اید و خواهید شد. مانند واج‌آرایی (نغمهٔ حروف)، جناس، تخلص، مراعات‌النظیر (تناسب)، تضاد، تناقض، تلمیح، تضمین، اغراق (مبالغه)، تشبیه، مجاز، استعاره، کنایه، تشخیص (جان‌بخشی)، حس‌آمیزی، تکرار و حُسن تعلیل.

بعضی از این‌ها را امسال یاد گرفتید و بقیه را سال‌های بعد خواهید آموخت. یکی از آرایه‌هایی که سال‌های بعد خواهید آموخت حُسن تعلیل است. حُسن یعنی زیبایی و تعلیل هم‌خانوادهٔ علت است. این آرایه وقتی به‌کار می‌رود که برای یک اتفاق، یک علت ادبی و زیبا بیان می‌کنیم. مثلاً علت باریدن باران، تبخیر آب، سرد شدن هوا و تبدیل بخار به مایع است اما شاعران در شعرهایشان دلایل زیبا و ادبی بیان می‌کنند. و به این آرایه حُسن تعلیل می‌گویند. به‌عنوان مثال یکی از شعرهایی که به‌مناسبت شهادت رئیس جمهور سروده شده است این است:

دیدم این مشهد چرا هی‌ بی‌قراری می‌کند

جای باران، سیل در این شهر جاری می‌کند 

‌دیر فهمیدم که او اندر فراق خادمش

 عزم خود را جزم دارد گریه زاری می‌کند

در این شعر، شاعر دلیل سیل و بارش اخیر در شهر مشهد را بی‌قراری این شهر برای از دست دادن خادمش بیان کرده است. هم آرایهٔ تشخیص دارد (چون گریه و بی‌قراری کار انسان است نه شهر) هم آرایهٔ حُسن تعلیل (چون علت زیبا و ادبی برای یک اتفاق بیان کرده است).

۱۰۰. تو مسیرِ هرروزهٔ خونه تا مدرسه و مدرسه تا فرهنگستان و فرهنگستان تا دانشگاه و دانشگاه تا خونه، یه سریا بودن که سر ساعت مشخصی، هر روز می‌دیدمشون. مسیر بعضیاشونم خلاف جهت من بود و هر روز فقط چند ثانیه از کنار هم رد می‌شدیم. اسم هم براشون گذاشته بودم. یکیشون مدیر یه مدرسهٔ محروم در شرق تهران بود. وقتایی که می‌خواستم برم مدرسهٔ شمارهٔ ۳، تا یه جایی با بی‌آرتی می‌رفتم که بعدش اسنپ بگیرم. اونو تو بی‌آرتی می‌دیدم. همیشه فاز منفی می‌زد و سیاه‌نمایی می‌کرد شرایط جامعه رو. هیچ امیدی تو حرفاش نبود. چادرش همیشه تو کیفش بود و موقع پیاده شدن می‌پوشید. حتی زمستون که هوا گرم نبود.

روزای زوج با بی‌آرتی رو به جنوب می‌رفتم و بعد سمت شرق، روزای فرد رو به شمال و بعد سمت شرق. یه خانم کارمند بود که اینو هر روز تو ایستگاه می‌دیدم و همیشه سمت شمال می‌رفت. دیگه یاد گرفته بود که اون روز کدوم مدرسه تدریس دارم و کدوم سمتی قراره برم. روز آخر مدرسه با این دوتا خانم خداحافظی کردم و گفتم ممکنه دیگه نبینمتون. یه خانم معلم دیگه بود که اونو روزایی که مدرسه نداشتم و مستقیم می‌خواستم برم فرهنگستان می‌دیدم. اونم همیشه چادرش تو کیفش بود و موقع پیاده شدن می‌پوشید. هر بارم به یه بهانه‌ای سعی می‌کرد کارت نزنه. تموم شدن شارژ و خراب بودن کارت و اینکه زدم نشنیدی و چند بارم ادای اینکه داره با تلفن حرف می‌زنه رو درآورد که مثلاً حواسش نیست. چند بارم مدیر مدرسه اومد ایستگاه و با اون رفت. یه دختر خواب‌آلود و قدبلند و لاغر هم بود که سر یه ساعت مشخصی تو مترو می‌دیدمش. اسمشو گذاشته بودم سُمیه. به‌نظرم سرمایی بود. یه دختر دیگه هم بود که اینم سر یه ساعت مشخص تو یه ایستگاه دیگه می‌دیدمش. همیشه شال سرش می‌کرد. چون شبیه میترا، نوهٔ خالهٔ بابا بود میترا گذاشته بودم اسمشو. عجله نداشت و وقتایی که واگن پر بود سوار نمی‌شد.

تو مسیر مدرسه، یه آقای میانسال رو هم تو یکی از ایستگاه‌ها می‌دیدم. جایی که من پیاده می‌شدم پیاده می‌شد. اسمشو گذاشته بودم آقا قادر. یه دختر چادری لاغر، حدوداً بیست‌ساله هم نزدیک مدرسه، سر خیابون وایمیستاد. به‌نظر می‌رسید منتظر اتوبوس یا سرویسه. قیافه‌ش شبیه مرضیه‌ها بود. چندتا آقا هم بودن که اینا رو هر روز عصر، برگشتنی روی پل طبیعت می‌دیدم. مسیر همه‌شون خلاف جهت من، سمت فرهنگستان و مترو بود و مسیر من سمت میدان ونک. یکیشون تیپ باشگاه بدنسازی داشت. شبیه مردان آهنین بود. همیشه هم یه کیف کوچیک دستش بود. اونو یه بارم صبح که مدرسه نداشتم و مستقیم از خونه می‌رفتم فرهنگستان، روی همین پل دیدم. اون موقع اون داشت می‌رفت سمت میدون ونک و من می‌رفتم فرهنگستان. روی همین پل که مسیرش پنج دقیقه‌ای طول می‌کشه دو نفر دیگه رو هم هر روز عصر می‌دیدم. یه پسر قدبلند و لاغر که سیبیل داشت و چند بار دستش سیگار دیدم. شبیه نادرها بود. اسمشو گذاشته بودم نادر. مثلاً اگه یه روز نمی‌دیدمش با خودم می‌گفتم امروز نادرو ندیدم. یه پسر هم بود که تیپ اسپورت داشت و یه کم می‌لنگید. اسم اونم گذاشته بودم پدرام. یه آقای مسن هم بود که شبیه یکی از استادهای دورهٔ کارشناسیم بود. چون اسم کوچیک اون استاد سعید بود اسم اینم گذاشته بودم سعید. مهندس سعید. و یه پسر با قد متوسط که ریش داشت و قیافه‌ش شبیه هم‌کلاسی اسبق بود. اسم اینم گذاشته بودم محمد. چون حس می‌کردم اونم متوجه حضور هرروزهٔ من روی این پل شده، یه وقتایی دیرتر راه می‌افتادم که اون بیاد رد بشه و نبینمش. ولی از شانسم اونم دیرتر راه می‌افتاد و بازم به هر حال می‌دیدمش. از وقتی خونه‌مون عوض شده و مدرسه‌ها تعطیله و دیگه این جماعتو نمی‌بینم از صمیم قلبم خوشحالم. از اینکه مدرسه رو با کارکنان و دانش‌آموزانش نمی‌بینم هم خوشحال‌تر. این وسط دلم فقط برای یکی دوتا دانش‌آموز درس‌خونم تنگ میشه که زمان بگذره فراموششون می‌کنم و دیگه تنگ نمیشه.


شماره‌های آبی‌رنگ قبلاً همراه با عکس در اینستاگرام منتشر شده‌اند.

۱۰۱. یه ساعته اینجا تو دفتر پلیس به‌علاوهٔ ده منتظر نشستم گواهی عدم سوءپیشینه بگیرم برای فرهنگستان. هم شلوغه و هم سیستمشون قطع و وصل میشه. بعدشم باید برم گواهی عدم اعتیاد بگیرم.‌ از گواهی عدم اعتیادم دوتا پرینت گرفتم که به آموزش‌وپرورش هم همینو بدم. البته اگه اونا هم آزمایشگاه این بیمارستانو قبول کنن و نگن حتماً برو فلان جا. (که قبول نکردن و گفتن حتماً برو فلان جا)

ولی من فکر می‌کردم در رابطه با تست اعتیاد سخت می‌گیرن. انتظار داشتم مسئول آزمایشگاه (برای تست اعتیاد فرهنگستان) حداقل اجازه نده با کیف برم تو سرویس بهداشتی. خب شاید معتادم و یه نمونۀ سالم تو کیفم گذاشتم آوردم بریزم تو ظرفشون :| به خودشونم گفتم اتفاقاً. بعدشم هردومون خندیدیم و در پایان خاطرنشان کردم که خداوکیلی کار چندشناک و کثیفی دارین. خدا اجرتون بده.

۱۰۲. صبح تا ظهر تو مدرسه، فارسی و انگلیسی درس می‌دم و ظهر تا عصر می‌رم فرهنگستان، زبان فارسی رو پاس می‌دارم. (این مربوط به دو هفتهٔ اوله که مدرسهٔ شمارهٔ یک زبان تدریس می‌کردم)

[عکس از جلسهٔ فرهنگستان]

۱۰۳. دیروز تو متن انشای یکی از بچه‌ها (راجع به روزی که دوست داشت تکرار بشه) واژهٔ سورپرایزو دیدم و امروز اتفاقاً تو فرهنگستان داشتیم برای همین واژه معادل‌یابی می‌کردیم. میشه به‌جاش گفت شگفتانه یا غافلگیری. البته هنوز تصویب نشده و تو مرحلهٔ پیشنهاده. شما هم پیشنهاد بدید اگر چیزی به ذهنتون می‌رسه. برای پادکست و نوستالژی و پارکور و دیت و کیس و کراش هم همین‌طور. (این پست برای پارساله. الان معادل مصوب پادکست پادپخشه)

[عکس: انشای اون دانش‌آموز]

۱۰۴. بچه‌ها با املای گذار و گزار مشکل دارن و تفاوتشونو متوجه نمی‌شن. دیروز کتابامو گذاشتم روی میز و بهشون گفتم من الان اینا رو روی میز قرار دادم، گذاشتم، نهادم. ولی سپاس رو نمیشه گذاشت جایی. سپاس انجام‌دادنیه. پس با ذ ننویسید گزارِ سپاسگزاری رو. بعد اومدم دانشگاه دیدم کارکنان شرکت پویا تلاش عمران جنوب از صبر و شکیباییمون سپاسگذاری کردن.

[عکس از دانشگاه]

۱۰۵. صبح تا ظهر مدرسه بودم. از اونجا رفتم اداره برای یه کار اداری. بعد تا عصر فرهنگستان و هم‌اکنون صدای خستهٔ مرا از سالن اجلاس سران می‌شنوید. به دعوت وزارت علوم در دومین همایش ملی و دهمین همایش بین‌المللی ترویج اخلاق حرفه‌ای و مسئولیت‌پذیری اجتماعی حضور به هم رسوندم.

عکس: قیافهٔ یه معلم خسته رو که تو سالن اجلاس سران در جمع سران نشسته تصور کنید. دکتر حداد هم دعوت بود. اتفاقی منو دید گفت شما اینجا چی کار می‌کنی. یه دختره هم گوشیمو گرفت رفت با دکتر سلفی گرفت. من روم نشد تو عکس وایستم. سلفی چیه وقتی هر روز می‌بینمشون.

۱۰۶. املا و انشاشون با یه معلم دیگه‌ست ولی منم گاهی بهشون موضوع می‌دم در موردش بنویسن. گفته بودم در مورد معنی اسمشون، و اینکه کی این اسمو گذاشته و چرا و چجوری انتخاب کرده برن تحقیق کنن و بگن آیا اسمشونو دوست دارن یا نه. بیتا نوشته بود من از اسمم خجالت می‌کشم و دوستش ندارم. وقتی دلیلشو پرسیدم گفت چون اسم دستمال کاغذیه و مسخره‌م می‌کنن. گفتم پونه و نسیم هم اسم خمیردندونه. محسن برنجه. رعنا و بیژن و بهروز و روژین سس هستن. احمد و مریم و شهرزاد چاین. سمیرا ماکارونیه. گلاب نادر، آبلیموی ناصر، نان سحر. مجید و کامبیز هم رب و ترشی و سمیه هم که کشکه. گفتم اتفاقاً باید خوشحال باشین که اسمتون این قابلیت رو داشته که به یه برند تبدیل بشه.

۱۰۷. اسم یکی از بچه‌ها مدینه بود. حدس زدم یه اسم دیگه هم داشته باشه. گفتم اونایی که اسم دوم و غیرشناسنامه‌ای دارن بگن داخل پرانتز جلوی اسمشون بنویسم و با اون اسم صداشون کنم. خوشحال شدن و گفتن شما چقدر خوبین! مادربزرگ خدابیامرزش این اسمو انتخاب کرده بود براش.

۱۰۸. هوای تهران آلوده‌ست و مدارس تعطیله و کلاس‌ها مجازی. این اسکرین‌شات‌ها رو از کلاسای امروزم گرفتم.

تصویر اول: #غلط_ننویسیم و #فارسی_را_پاس_بداریم

تصویر دوم: #غلط_ننویسیم

تصویر سوم: یه جایی می‌خوندم که بچه اومده خونه گفته امسال خانوممون آقاست. به زبان اینا، خانوم یعنی معلم. خانم قبلی میشه معلم قبلی. من خانوم جدیدشونم

و نکتهٔ پایانی اینکه معادل اسکرین‌شات نماگرفت است. مصوب بیست سال پیشه و جدید نیست. ولی از اونجایی که جملهٔ «نماگرفت گرفتم» یه‌جوریه، می‌تونیم به‌جای اسکرین‌شات گرفتم بگیم نماگرفت برداشتم. این برداشتن مثل برداشتن توی تصویربرداری و فیلم‌برداریه.

۱۰۹. دیروز دانش‌آموزانمو اول به خدا و بعد به همکارم سپردم و به‌عنوان نمایندهٔ دانشگاهمون از طرف وزارت علوم تو بازدید از سازمان انرژی اتمی شرکت کردم. سی نفر بودیم. چون گوشیامونو دم در تحویل گرفتن عکس ندارم و چون نمی‌‌دونم کدوم بخش از دیده‌ها و شنیده‌هام محرمانه‌ست شرح ماوقع نمی‌کنم و به همین نکته بسنده می‌کنم که انگار یادم رفته بود که ما هم بلدیم و ما هم می‌تونیم. بازدید دیروز یادم انداخت چه رویاهایی داشتم و الان چقدر بهشون نزدیکیم. اینم فهمیدم که اونجا هیچ کس به رآکتور نمی‌گه واکنشگاه. یه شاخه گلم به مناسبت روز دانشجو بهمون هدیه دادن. بعدشم می‌خواستم به خودم مرخصی بدم و دیگه نرم فرهنگستان که یادم افتاد شارژرمو اونجا جا گذاشتم و آخر هفته لازمش دارم.


عکس اون یکی گلم هم به پست قبل اضافه کردم

۱۱۰. نصف کلاس نیومده بودن امروز. منم درس ندادم و از اونایی که اومده بودن امتحان گرفتم. مشورت کردن هم آزاد بود. حتی از خودمم می‌تونستن راهنمایی بخوان. هدف این بود که یاد بگیرن. بیست‌تا جمله داده بودم و نقش کلماتو خواسته بودم.

[عکس از نیمکت و دفتر و کتاب]

۱۱۱. چندتا اصطلاح علمی از کتاب علومشون انتخاب کردم و نوشتم گذاشتم تو پاکت. معادل‌های فارسیشونم نوشتم گذاشتم تو پاکت. از نماینده خواستم پاکت‌ها رو به‌صورت تصادفی بین بچه‌ها تقسیم کنه و هر کدوم یه واژه بردارن. مسابقه به این صورت بود که اصطلاحات انگلیسی باید معادل‌های فارسیشونو پیدا می‌کردن و می‌نشستن کنار معادلشون. با اطلاع قبلی و رضایت و اجازهٔ خودشون، ازشون فیلم و عکس گرفتم نشون شما بدم و بفرستم برای جشنوارهٔ نوآوری در فرآیند تدریس. قبل از اینکه ضبطو شروع کنم داشتن باهم تمرین می‌کردن. یکیشون به اون یکی گفت ببین مثلاً کراوات میره می‌شینه کنار درازآویز زینتی.

[عکس از بچه‌ها]

۱۱۲. امروز چون بین دوتا تعطیلیه (اصطلاحاً بین‌التعطیلینه) نه تو فرهنگستان جلسه داریم نه تو مدرسه تونستم درس بدم. از هر کلاس شش هفت نفر اومده بودن. منم دست این شش هفت نفرو گرفتم بردم کتابخونه و با فرهنگ‌نویسی و لغت‌نامه‌ها آشناشون کردم. من هم‌سن اینا بودم یه دور عمیدو خونده بودم. هر روز چند صفحه‌شو می‌خوندم و از اینکه با واژه‌های جدید آشنا شدم خوشحال می‌شدم.

[عکس از کتابخونه و دست بچه‌ها در حال ورق زدن کتابا]

۱۱۳. بچه‌ها دیروز امتحان علوم داشتن و من مثل عقاب بالای سرشون وایستاده بودم مراقبت می‌کردم. چندتاشون این سؤالِ دارینه و آسه رو بلد نبودن و راهنمایی می‌خواستن. معلمشون اومد و یه کم پشت سر فرهنگستان و معادل‌هاش غر زد و بچه‌ها هم همراهیش کردن که معادل فارسی کراوات و چیپس و پیتزا و پاستا هم فلانه. امیدی به هدایت معلماشون ندارم، ولی تصمیم گرفتم بخشی از زنگ‌های ادبیاتو اختصاص بدم به واژه‌شناسی این اصطلاحات. مثلاً اگه بدونن دارینه با دار به‌معنی درخت هم‌خانواده‌ست و دارینه یعنی شبیه درخت و آس و آسیا و محور سنگ آسیا به هم مربوطن و آس اینجا معنی محور میده بیشتر و بهتر ارتباط برقرار می‌کنن با واژه و مفهوم سلول عصبی. ولیکن اینا هنوز تو مرحلهٔ کش‌لقمه گیر کردن و اول باید توجیهشون کنم کش‌لقمه معادل پیتزا نیست و اصلاً پیتزا معادل فارسی نداره و قرار هم نیست داشته باشه. به‌قول حافظ: زحمتی می‌کشم از مردم نادان که مپرس.

[عکس از سؤالات امتحان]

۱۱۴. چهارده سال از آخرین باری که بابا رسوندم مدرسه می‌گذره. (پست مربوط به روزیه که بابا رسوندم مدرسه و هر چی می‌رفتیم نمی‌رسیدیم. از شش صبح راه افتادیم و هی می‌گفت چجوری هر روز این راهو می‌ری. گفتم با مصیبت. مصیبت بعدی وقتی بود که داشت اون مسیرو برمی‌گشت و ترافیک بود و ۹ رسید خونه)

[سلفی با بابا، جلوی مدرسه]

۱۱۵. ما تو کلاس فارسی، ترکی رو هم پاس می‌داریم. البته بچه‌ها نمی‌دونن خانومشون ترکه.

عکس: متن گفت‌وگوی من دانش‌آموز، که خواسته بودم شعر بنویسن و گفته بود من یه شعر اردبیلی! نوشتم اشکالی نداره؟ منم گفته بودم نه، چه اشکالی؟ خیلی هم عالیه.

۱۱۶. مدیر مدرسه از معلم‌ها خواسته بود که از بچه‌ها بخوان که بعد از آخرین امتحان، کتاباشونو بیارن بدن مدرسه برای بازیافت. به‌عنوان کسی که از ابتدای ابتدایی تاکنون همهٔ کتاب‌ها و دفترها و حتی برگه‌های امتحانشو نگه‌داشته نتونستم این درخواستو از بچه‌ها بکنم. 

امروز تو گروه دبیران فیلمِ تحویل کتاب‌ها رو گذاشته بودن. بچه‌ها یکی‌یکی اومدن کتاباشونو با احترام انداختن تو سطل آشغال و رفتن. بغضم گرفت و دلم برای کتاب‌هام تنگ شد. منم این دوتا عکسو گذاشتم تو گروه دبیران که رُطب‌خورده کِی منع رُطب کند؟ اتفاقاً همیشه تو کلاس بهشون می‌گفتم مواظب کتاب‌ها و نوشته‌هاشون باشن و آثارشونو نگه‌دارن.‌ لابد می‌پرسید به چه دردمون می‌خوره؟ به همون دردی که کتیبهٔ بیستون می‌خوره.

[عکس از عتیقه‌هام]

۱۱۷. از دیروز که امتحانا تموم شده شاگردام یکی‌یکی دارن گروه‌های درسیشونو ترک می‌کنن. اون‌وقت من و آناهیتا هنوز گروه پالس دورهٔ کارشناسیمونو ترک نکردیم و احتمالاً منتظریم خود پاول دورف بیاد بیرونمون کنه. فی‌الواقع فقط تو نگه‌داشتن کتاب و دفتر نیست که شبیه هم نیستیم؛ از هر بُعد و زاویه که بهشون نگاه می‌کنم ما مثل هم نیستیم. لابد دوباره براتون سؤاله که این یکی دیگه به چه دردمون می‌خوره؟ هنوزم فکر می‌کنم به همون دردی که کتیبهٔ بیستون می‌خوره. حداقل به درد مقایسه و بررسی تغییرات که می‌خوره؟

این عکسی که گرفتم، آخرین مکالمهٔ گروه بود. ۹ سال پیش، همین موقع.

۱۱۸. یکی دیگر از موضوعات موردعلاقه‌م هم نوشته‌های تحصیل‌کنندگان، اعم از دانش‌آموز و دانشجو، روی در و دیوار و میز و صندلی‌های محل تحصیلشونه. اینکه چرا می‌نویسند و چه می‌نویسند؟

عکس اول رو چند روز پیش تو مدرسه گرفتم. تو یه دبیرستان دخترانه. دم عید یکی یه اسکاچ می‌دن دست بچه‌ها که پاکشون کنن. لذا بهترین زمان برای جمع‌آوری این داده‌ها اسفندماهه. اینی که من ثبت کردم رو دوباره بعد از عید نوشتن. اینکه چه اصراریه حتماً بنویسن هم جالبه برام.

عکس دوم رو سال‌ها پیش تو یکی از کلاس‌های دانشکدهٔ برق گرفتم و سومی هم خیلی سال پیش تو دبیرستان فرزانگان تبریز، زمانی که خودم دانش‌آموز بودم. آخری رو هم پنج سال پیش تو یه مهدکودک.

۱۱۹. منطقه‌ای که اونجا تدریس می‌کنم از خونه و دانشگاه و فرهنگستان دوره و از پارسال پیگیر گرفتن انتقالی‌ام. مسئله اینه که همهٔ مناطق با کمبود نیرو مواجهن و به‌راحتی اجازهٔ خروج نمی‌دن. همکارای باسابقه و باتجربه بهم گفته بودن اگه می‌خوای با رفتنت موافقت کنن، عملکرد ضعیفی داشته باش و خوب کار نکن.

الان این منم با هشت ماه سابقه که برای دومین بار دارن ازم تجلیل می‌کنن بابت عملکردم تو محور پژوهش. مگر نه اینکه اون منطقه‌ای که می‌خوام برم هم باید یه رغبتی به جذبم داشته باشه؟ پس باید یه کم هم خوب باشم دیگه. فقط اینکه از دستم در رفت بیشتر از یه کم شد.

[عکس از مراسم تجلیل و تقدیر]

۱۲۰. چند وقت پیش که رفته بودم تبریز با دختر یکی از آشناها راجع به تهران و تدریس و کار و بار صحبت می‌کردم. پرسید فارسی درس می‌دی؟ گفتم آره، ادبیات. گفت نه، منظورم اینه به زبان فارسی؟ گفتم آره دیگه. خندید گفت سخته آخه. من نیم ساعت فارسی حرف بزنم فارسیم تموم میشه.

۱۲۱. اینو تو یکی از کلاسا که مراقب امتحانشون بودم از روی زمین پیدا کردم.


۹ نظر ۳۰ مرداد ۰۳ ، ۲۳:۵۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۸۵- ماجراهای مدرسه (قسمت نهم)

يكشنبه, ۲۸ مرداد ۱۴۰۳، ۰۳:۲۵ ب.ظ

۶۰یکی از مراحل استخدام هم این بود که یه سری تأییدیهٔ پزشکی در رابطه با بینایی و شنوایی و گویایی و دندان و قلب و اعصاب و اعتیاد و اینا بگیریم. باید حتماً می‌رفتیم کلینیک فرهنگیان. کل آزمایشا و ویزیتا حدوداً دومیلیون شد. همه‌شونم تو یه روز نبود. مثلاً اون روز که دکترِ صافی کف پا! بود، گفتاردرمان نبود. وسط سال هم بود و مدرسه هم می‌رفتیم. برای همین وقتمون آزاد نبود و فقط پنج‌شنبه‌ها می‌شد رفت. یا باید کلاسامونو با یکی جابه‌جا می‌کردیم. هر ساعتی هم نبودن. یه بار ده‌ونیم رسیدم برای بخش گفتاردرمان، گفتن دکتر ۱۰ رفت، هفتهٔ دیگه بیا.

۶۱این کلینیک فرهنگیان نزدیک متروی حسن‌آباد بود. اسم حسن‌آباد رو اولین بار از جولیک شنیده بودم که می‌رفت از اونجا کاموا می‌گرفت. هر بار برای کارهای پزشکی می‌رفتم اونجا یادش می‌افتادم. کانالشو دنبال نمی‌کنم چند ساله. امیدوارم هر جا هست حالش خوب باشه.

۶۲. آخرین متخصصی که باید مهر تأیید توی پروندهٔ پزشکیم می‌زد گفتاردرمان بود. بعد از اینکه نوبت گرفتم و کلی منتظر موندم، بالاخره اومد و بعد از کلی آدم نوبتم رسید. پرونده‌به‌دست وارد اتاقش شدم و بدون اینکه خودمو معرفی کنم فقط گفتم سلام. جواب سلاممو که داد پرسید ترکی؟ همزمان پرونده‌مو گرفت و به محل تولدم نگاه کرد و همزمان با جواب مثبت من گفت دیدی درست حدس زدم. حالا نمی‌دونم حرفه‌ای بود و از روی سلامم تشخیص داد یا همین‌جوری الکی گفت. استادهای درس آواشناسیم هم حتی تا وقتی خودم بهشون نگفته بودم ترکم نمی‌دونستن ترکم. سعی می‌کرد به حرفم بیاره تا مهارت گفتاریمو تأیید کنه. اول نگاه به مدرکم کرد و تحسینم کرد. بعد راجع به درس و دانشگاه پرسید. بعد نگاه به وضعیت تأهل کرد و با اخم گفت پس چرا مجردی؟ شونه‌هامو بالا انداختم و گفتم پیداش نکردم هنوز. با خنده گفت لابد خوب نگشتی. وی در پایان خاطرنشان کرد که موفقیت، تنهایی به درد نمی‌خوره.

۶۳پارسال نتایجو آخر مهر اعلام کردن که از آبان بریم سر کلاس. دوره‌های مهارت‌آموزی رو هم حین تدریس برگزار کردن که من نرفتم. امسال زودتر اعلام کردن و دوره‌ها از شهریور شروع میشه. من و هر کی که دوره نگذرونده با استخدامیای امسال باید تو این دوره‌ها که بهشون میگن پودمان شرکت کنیم. پودمانِ اول، شهریور شروع میشه و زمان پودمان دوم متعاقباً اعلام میشه. بعدشم یه آزمون می‌گیرن به اسم آزمون اصلح. اینا برای ماهاییه که دانشگاه فرهنگیان درس نخوندیم و مدرک تحصیلی‌مون دبیری و آموزگاری نیست و با آزمون استخدامی جذب شدیم. بهمون میگن ماده ۲۸ای. به اونایی که از گزینش رد بشن هم میگن کد ۱۹. تو تکمیل ظرفیت، بعضی از این کد ۱۹ایا، اگه دلیل رد شدنشون چیز مهمی نباشه و فقط امتیاز کم آورده باشن جذب میشن. پارسال حدودای آذرماه بود که دیدن بازم نیرو کمه و یه سریا با تکمیل ظرفیت اومدن. به اونایی که پایهٔ اول تا ششم رو درس بدن میگن آموزگار، به اونایی که هفتم تا دوازدهم تدریس کنن میگن دبیر. به همه‌شونم میگن معلم. حقوق‌ها هم بر اساس اینکه چه پایه‌ای یا چه درسی می‌دی نیست و یکسانه. در واقع بر اساس رتبه‌بندیه. اونایی که تازه استخدام شدن بدون رتبه هستن. بعدش میشن رتبهٔ یک و بعدش دو تا پنج. انتظار داشتم برعکس باشه و رتبهٔ یک، بالاترین رتبه باشه، ولی این‌جوری نیست.

۶۴هر سال تعداد آقایونی که برای آزمون استخدامی آموزش‌وپرورش شرکت می‌کنن کمتر از ظرفیته. یعنی اگه همه‌شون قبول بشن هم بازم کمبود دارن. طبیعیه با این حقوق. نتیجه اینکه فضای آموزش‌وپرورش به‌شدت زنانه شده. هر موقع مراسمی، سخنرانی‌ای، مسابقه‌ای، جشنواره‌ای چیزی برگزار میشه، اکثر شرکت‌کنندگان خانومن. دقیق‌تر بگم از پونصد نفر شرکت‌کننده، پنج نفر هم آقا نیستن. همه خانومن.

۶۵. هفته‌ای ۲۴ ساعت باید تدریس کنم. پارسال دوشنبه‌مو خالی گذاشته بودم که دو روز برم مدرسه و یه روز ذهنم استراحت کنه و دوباره دو روز دیگه برم. دوشنبه‌ها یا می‌رفتم دانشگاه، یا صبح تا عصر فرهنگستان بودم.

برای امسال تقویمو گذاشتم جلوم ببینم کدوم روزای هفته تعطیلیش بیشتره، اون روزا مدرسه برم و تعطیل باشم و روزی که تعطیلی نداره برم فرهنگستان. این کارم میزان و شدت علاقه‌مو به تدریس و مدرسه نشون می‌ده.

۶۶یه گروه داریم تو تلگرام برای دبیرهای جدید کل کشور. من تا حالا هیچ پیامی نذاشتم ولی پیام‌ها رو همیشه می‌خونم. برعکس گروه مدرسه که در برابر این موضوع که یه نفر دیگه پول بگیره و جای شما آزمون ضمن خدمت بده سکوت می‌کنن و حتی دفاع و توجیه می‌کنن، تو این گروه به کسی اجازهٔ همچین صحبتی داده نمیشه و همه میگن این کار حلال نیست و اگه نمی‌تونی چرا اومدی و خودت باید آزمون بدی. یه بارم یکیشون می‌خواست یه مقاله تو حوزهٔ آموزش‌وپرورش بنویسه، اطلاع داد که هر کی می‌خواد اسمش تو مقاله بیاد، بیاد خصوصی صحبت کنیم. یه پولی می‌گرفت و اسم بقیه رو هم می‌نوشت. از گروه اخراجش کردن.

۶۷اون مدرسه‌ای که کلاساش بیشتر بود، برای ادبیاتش چهار پنج‌تا معلم داشت. سؤال‌های امتحان یکسان بود، ولی روش تدریسمون خیلی فرق داشت. اردیبهشت‌ماه بعد از اینکه سؤال‌های امتحان رو طراحی کردیم و تحویل مدرسه دادیم، گویا یکی از معلما، جلسهٔ آخر سؤال‌ها رو با بچه‌های کلاسش کار کرده بود. مثلاً گفته بود اینو بخونین اینو نخونین، این مهمه اون مهم نیست. من هفتهٔ آخر مدرسه نبودم ولی بعداً شنیدم که اولیای کلاسای من اومده بودن اعتراض که چرا معلم بچه‌های ما نگفته از کجا سؤال میاد یا نمیاد. درستش این بود که دوباره سؤال طراحی بشه ولی فرصت نبود و سؤالا پرینت شده بود. مجبورمون کردن بقیهٔ معلما هم بگن از کجاها میاد و از کجاها نمیاد. من البته مقاومت کردم و فقط بخشی از قسمت اعلام و واژه‌ها رو حذف کردم ولی اون معلم حتی گفته بود معنی و آرایه‌های این شعرو بخونید یا نخونید. در جواب اولیایی که انتظار داشتن منم بگم گفتم وقتی می‌دونید اون معلم سؤالا رو گفته، قطعاً اینم می‌دونید که چیا رو گفته. پس خودتون برید از دانش‌آموزان اون کلاس بگیرید.

۶۸یکی از دانش‌آموزای خوبم که مامانشم معلمه و تو گروه دبیرانه، بعد از اون بحثی که با معلما راجع به ضمن خدمت و اینکه پول بدی یکی دیگه جای تو امتحان بده داشتیم، یهو پیام داد که خیلی دوستتون دارم و دلم براتون تنگ شده و کاش سال دیگه هم شما معلممون باشید. فکر کنم مامانش تو خونه راجع به این پیام‌ها صحبت کرده و اینم گفته چه معلم شجاع و درستکاری، یه پیام بدم بهش.

۶۹یه بار با یکی از مسئولای اداره که خانوم مهندس صداش می‌کردن حرف می‌زدم. وسط حرفاش خودشو مثال زد و گفت فکر می‌کنی چندتا شریفی تو آموزش‌وپرورشه. فکر کنم می‌خواست توانایی‌هاشو به رخم بکشه و بگه مثل بقیه نیستم. گفتم خب منم تو همین دانشگاه درس خوندم. گفت خب دو نفر. گفتم اتفاقاً چندتا از هم‌دانشگاهیامم امسال آزمون دادن استخدام شدن. دیگه نمی‌دونم قانع شد که خاص نیستیم یا لازم بود مثال‌های بیشتری بیارم.

۷۰ولی چرا یه سری از شریفیا فکر می‌کنن به بقیه لطف می‌کنن وقتی ایران می‌مونن؟ خب تو هم برو.

۷۱«مِن حیث المجموع»، عبارت رایجی در زبان فارسی نیست. حداقل در فارسی گفتاری نیست. ولی مدیر دوست داشت هی ازش استفاده کنه که جملاتش فاخر و رسمی باشه و نشون بده خیلی مدیره.

۷۲. یه بار که تو فرهنگستان کار داشتم، یکی دیگه از معلمای ادبیات جای من رفت سر کلاس و بعداً قرار شد من برم سر کلاس اون. گویا کلاسش شلوغ‌ترین کلاس بود و من نمی‌دونستم. ولی بدون تنش و درگیری کلاسشو اداره کردم و آخرش بچه‌ها گفتن شما تنها معلمی بودین که نگفتین شما چقدر شلوغین و دعوامون نکردین. یه دانش‌آموز هم تو این کلاس بود که گویا اون روز آخرین روز حضورش در مدرسه بود و قرار بود بره یه شهر دیگه. همه براش یادگاری می‌نوشتن و بخشی از موهاشونو قیچی می‌کردن می‌دادن بهش. در مورد دلیل رفتنش پرسیدم. گفت اینجا با نامادریم آبم تو یه جوب نمیره. می‌رم شهرستان پیش مامانم. تهران با پدر و نامادریش زندگی می‌کرد. اکثراً بچه‌های طلاق بودن.

۷۳این خاطره یه کم بی‌ادبی داره. یه بار یکی از همکارا پرسید با کدوم کلاسا امروز کلاس داری؟ فرضاً من گفتم با کلاس دو وُ چهار (این اعدادو نگفتما. فرض کنید اینا رو گفتم). زبونشو گاز گرفت که وای! ما این همه به بچه‌ها می‌گیم نگن دو وُ چهار، بگن دو وَ چهار، شما میگی دو وُ چهار؟ متوجه منظورش نشدم و گفتم می‌دونم در زبان فارسی «وَ» نداریم و عربیه. اینم می‌دونم که توی متون ادبی «اُ» اومده و شروع کردم به توضیح دادن انواع واژه‌بست‌ها و حرف عطف و... بعد ایشون دوباره گفت که نه، منظورم این بود که اینجا اینو نگی و «وَ» بگی. متوجه حرفش نمی‌شدم و اونم درست توضیح نمی‌داد. بعد از مدرسه که رفتم فرهنگستان، اتفاقی با یکی از استادای مرد داشتم دربارهٔ معلما حرف می‌زدم که این حرف اون معلم رو هم مطرح کردم. بعد این استاد یه کم سرخ و سفید شد و گفت منظور ایشون ربطی به وَ یا اُ نداره. تلفظ اون دوتا عدد کنار هم با اُ شبیه تلفظ یه واژهٔ تابو و بی‌ادبانه میشه. برای همین گفتن این‌جوری نگین. تازه اونجا بود که دوزاریم افتاد و دلم می‌خواست زمین دهن واکنه برم توش.

۷۴. بچه‌ها تمایل زیادی به حضور تو جشنواره‌های خوارزمی ندارن و مدرسه‌ها اصرار دارن که بچه‌‌ها شرکت کنن و مقام بیارن. معلما هم باید راهنماییشون کنن. تو بخش ادبیات، یکی از معلما که اون سال داشت بازنشسته می‌شد رو راهنما کرده بودن. به منم گفتن تو هم راهنمای بخش برنامه‌نویسی باش. از اونجایی که نمی‌دونستن مهندسی خوندم، نتیجه گرفتم که پس نمی‌دونن برنامه‌نویسی چیه که سپردنش به معلم ادبیات. حدسم درست بود و نمی‌دونستن چیه. با اون دانش‌آموزی که تو این بخش از جشنواره شرکت کرده بود صحبت کردم. گفت html بلدم. ولی تهش دیدم یه وبلاگ تو بلاگفا درست کرده و یه پست سه‌چهارخطی گذاشته که محتوای پست، معرفی مدرسه‌ست. یوزر پس وبلاگ رو ازش گرفتم و ده بیست‌تا پست با عکس از مدرسه براش گذاشتم که بخش‌های مختلف مدرسه رو معرفی می‌کرد. نحوهٔ آپلود عکسم بهش یاد دادم. دیگه پیگیری نکردم ببینم مقام آورد یا نه و چی شد ولی به مسئولای مدرسه گفتم این اسمش برنامه‌نویسی نیست و وب‌نویسیه.

۷۵اوایل با الگوگیری از لافکادیو که نمرهٔ تشویقی گذاشته بود برای وبلاگ‌نویسیِ دانش‌آموزانش، منم به سرم زده بود از بچه‌ها بخوام وبلاگ درست کنن و انشاهاشونو اونجا بنویسن. به‌مرور متوجه شدم نه اونا قلم خوبی دارن نه من وقتشو دارم. مدیر هم گفت ممکنه یه چیزایی بنویسن که دردسر بشه برات. بی‌خیال شدم.

۷۶یکی دوتا دانش‌آموز داشتم که کسی حاضر نبود باهاشون هم‌گروه بشه. اینا هم حاضر نبودن با کسی هم‌گروه بشن. مثلاً یکیشون به‌شدت لوس و مغرور بود و دلیلش این بود. یکیشون بسیار ضعیف بود و کاری بلد نبود انجام بده. یکیشون بیش‌فعال بود و درسشم خوب نبود. یکیشون شپش! داشت و همه ازش فرار می‌کردن. حتی منم سعی می‌کردم فاصله‌مو حفظ کنم باهاش. قرار شد گروه اینا تک‌نفره باشه و خودشون تنها باشن. یه بار یکی از دانش‌آموزام که درسش نسبتاً خوب بود بهم پیام داد که حاضرم با اینا همگروه بشم. تو کلاس به بچه‌ها نگفته بودم که اگه با اینا همگروه بشید نمرهٔ امتیازی می‌دم. ولی بابت این کارش تحسینش کردم و یه نمره به نمرهٔ پایانیش اضافه کردم. البته فقط به خودش گفتم و الان به شما می‌گم.

۷۷. اسم مترجم یه کتابیو خواسته بودم و نصف کلاس نوشته بودن علیرضا. فامیلیشم ننوشته بودن. ضمن اینکه طرف اسمش علیرضا نبود و غلط نوشته بودن. با بررسی دقیق ورقه‌ها متوجه شدم اینا از روی یکی تقلب کردن. یکی که علاوه بر علیرضا، یه فامیلی هم نوشته بود. هر موقع بچه‌ها می‌پرسیدن از کجا می‌فهمین تقلب کردیم می‌گفتم معمولاً از غلط‌های مشترکتون سرنخ می‌گیرم.

۷۸. یه سریا بیرون از مدرسه مقنعه‌شونو درمی‌آوردن و حجاب نداشتن. تو کلاسم که اکثراً درمیاوردن مقنعه‌شونو. وقتایی که سرایدار مدرسه یا تأسیساتی میومدن داخل ساختمان به بچه‌هایی که اجازه می‌گرفتن برن بیرون می‌گفتم حواستون باشه آقا تو سالنه. یه سریا یه‌جوری گنگ و مبهوت نگام می‌کردن که انگار آیهٔ حجاب برای اینا نازل نشده. مجبور می‌شدم یه جملهٔ دیگه هم اضافه کنم که اگه خواستید حجاب کنید. 

۷۹. اجازه نداشتیم به دانش‌آموزانی که می‌خوان برن بیرون اجازهٔ بیرون رفتن بدیم. ولی من بعضی وقتا اجازه می‌دادم. البته به دو نفر همزمان اجازه نمی‌دادم و به هر کی هم کارش واجب بود! با چند دقیقه تأخیر اجازه می‌دادم که اگه با یکی از بچه‌های اون یکی کلاس هماهنگ کرده از هماهنگی دربیاد. انقدر دروغ می‌گفتن که راست و دروغشونو نمی‌شد تشخیص داد. مدرسه اجازهٔ آب خوردن و خوراکی خوردن هم نمی‌داد.

۸۰. یه وقتایی بچه‌ها ازم سؤال احکام می‌پرسیدن و منم می‌گفتم بستگی داره از کدوم مرجع تقلید کنید. همین جوری نمی‌تونم بگم ولی یه جواب تقریبی می‌دادم. مثلاً یکی از بچه‌ها سنی بود و یه بار راجع به نحوهٔ نماز خوندن با بچه‌ها بحث کرده بود و حالا من باید تأییدشون می‌کردم که کی درست می‌گه.

۸۱تا اواسط اردیبهشت، سؤالات امتحان خرداد رو با هماهنگی دبیرهای دیگه بعد از دو هفته بحث و تبادل نظر نوشتم فرستادم مدرسه. چون ۲۵ و ۲۶ اردیبهشت تو فرهنگستان همایش بود، قرار بود نرم مدرسه و به‌جاش یه سری نمونه‌سؤال بدم بچه‌ها مرور کنن. کسی که مسئول تکثیر بود، اشتباهی سؤالای امتحانو به‌جای نمونه‌سؤال داده بود دست بچه‌ها. وسط همایش بودم که زنگ زد که بیچاره شدیم. ماجرا رو تعریف کرد و گفتم نگران نباش، تا چند ساعت دیگه سؤال جدید می‌فرستم برات. استرس داشت که مدرسه توبیخش کنه. گفت حتماً کاغذ سفید می‌خرم و جای کاغذایی که اشتباهی تکثیر کردم می‌ذارم. فقط شما به کسی نگو. بعداً هم گفت پیاما رو پاک می‌کنم. منم سؤالا رو انقدر شبیه سری قبل طراحی کردم که معلما متوجه نشدن. فقط اون معلم مسن که پدرش فوت کرده بود و تخصصشم یه چیز دیگه بود متوجه شد که مخالفتی با تغییر نداشت. دلیلشم نپرسید و منم نگفتم.

۸۲. نمی‌دونستم فردای تعطیلات نوروز، مدرسه تق و لقّه. مسیرم دور بود و هیچ ماشینی حاضر نبود منو اون سر شهر ببره. چون هر کی می‌رفت، برگشتنش دیگه با خدا بود. با چه استرسی بالاخره یه اسنپ پیدا کردم و خودمو رسوندم مدرسه. دیدم از هر کلاس سه چهار نفر بیشتر نیومدن. معلما هم هنوز نیومده بودن. کلی نشستم منتظر موندم تا یکی دو نفر اومدن. معاون هم نیومد اون روز. اگه روز قبلش نپرسیده بودم که کلاسا تشکیل میشن یا نه و اگه معاون نگفته بود که بله، انقدر حرص نمی‌خوردم. کلاسا رو ادغام کردن و ما هم تا ظهر بی‌کار نشستیم. تو فرهنگستانم مراسم تبریک سال جدید بود. این‌ور بی‌کار نشسته بودم اون‌ور تو مراسم جام خالی بود. هر سال، روز اول کاری رئیس یه شاخه گل می‌ده به کارمندا. گل منو روی میزم گذاشته بودن. یه گل صورتی خوشگل بود. حدودای یازده یازده‌ونیم مدیر گفت می‌تونید بچه‌های زنگ آخرتونو بسپرید به یکی از همکارها و برید. یکی از دبیرا که خونه‌ش نزدیک بود موند و من رفتم فرهنگستان و خودمو به دقایق پایانی سخنرانی و تبریک نوروز رسوندم.



۸۳. برای یکی از نیروهای خدماتی فرهنگستان داشت بازنشسته می‌شد. قرار بود یه جشن کوچیک بگیریم و ازش تقدیر و تشکر کنیم. دوست داشتم یه روزی باشه که مدرسه نباشم و منم باشم. یه روز تو گروه گفتن که چهارشنبه ساعت ۱۰ بیایید اتاق ناهارخوری فرهنگستان. مدرسه بودم اون روز. نوشتم: من یک ونیم می‌رسم. یکیشون در جوابم نوشت که شما که خوش به حالتون هست. شما وقتی تشریف میاورید که ما داریم منزل می‌رویم. گنجورو باز کردم و تو قسمت جست‌وجو نوشتم تأخیر. بعد این بیتو انتخاب کردم و در جواب اون بزرگوار گذاشتم تو گروه که

نز گران‌جانی به تأخیر آمدم

کوکب صبحم اگر دیر آمدم 🙂

۸۴من هیچ وقت نفهمیدم چرا تپسی‌م گزینهٔ عجله ندارم نداره. حالا درسته همیشه عجله دارم، ولی بارها از بقیه شنیدم که ازش استفاده کردن.

۸۵. یه بارم ماشین اسنپ تو مسیر مدرسه تا فرهنگستان وسط اتوبان خراب شد. همیشه پرداخت اعتباری رو می‌زنم. گفت نقدی بزن ولی هیچی نمی‌خوام. حالا وسط اتوبان مگه دیگه ماشین پیدا می‌شد؟ شانس آوردم نزدیک ایستگاه اتوبوس بودیم. این اتوبوس یه ساعت طول می‌کشه ببردت نزدیکترین مترو. از اون ایستگاه مترو تا فرهنگستانم یه ساعته. هیچی دیگه. دیرتر رسیدم فرهنگستان ولی همه‌ش فکر اون رانندهٔ بیچاره بودم که ماشینش اون‌جوری شد و پولم نگرفت.

۱۲ نظر ۲۸ مرداد ۰۳ ، ۱۵:۲۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۸۴- ماجراهای مدرسه (قسمت هشتم)

جمعه, ۲۶ مرداد ۱۴۰۳، ۱۲:۲۷ ب.ظ

۳۳پارسال برای گزینش آموزش‌وپرورش و فرهنگستان شمارهٔ چند نفرو خواسته بودن که برای تحقیق راجع به من زنگ بزنن. یادمه نوشته بودن ترجیحاً هم‌جنس خودتون باشن. من ولی چندتا از دوستای بابامم نوشته بودم با یه تعداد از هم‌کلاسیا و دوستان دختر. دقیقاً یادم نیست کیا. اون موقع تازه از سفر اربعین برگشته بودیم و اسم دختر دوست بابام که باهاشون همسفر بودیم هم نوشته بودم. نگار و نرگس رو هم همیشه می‌نویسم. مریم و سهیلا چون ایران نبودن ننوشته بودم. الهامو فکر کنم ننوشته بودم. یه مدتی میشه که باهم کمتر در ارتباطیم. چند ماه پیش به نرگس زنگ زده بودن و یه سری سؤال راجع به اخلاق و رفتار و عقاید سیاسی و مذهبیم پرسیده بودن. نرگسو از سال اول لیسانس می‌شناسم و با توجه به اینکه جزو معدود کسانیه که هنوز وبلاگمو می‌خونه شناختش از من خوبه. از دختر دوست بابام که دوست خانوادگی محسوب میشه و تو اینستای خانوادگی همدیگه رو دنبال می‌کنیم هم همین سؤالا رو پرسیده بودن. زنگ زده بود بهم می‌گفت انقدر ازت تعریف کردم که آخرش گفتم انقدر خوبه که اگه برادر داشتم می‌گرفتمش برای برادرم. حیف که نه برادر دارم نه برادرشوهر. پسر مجرد هم نداریم تو اقوام و دوروبریا. گفتم آره، واقعاً حیف 🤭

۳۴. وقتی برگه‌های امتحانو از معاون تحویل گرفتم که ببرم تصحیح کنم، یه دفتر گذاشت جلوم که توش بنویسم برگه‌های فلان کلاسو در فلان تاریخ تحویل گرفتم و امضا کنم. بقیۀ معلما هم همین کارو کرده بودن قبل از من. نوشتم و امضا کردم و تاریخشو نوشتم ۱۳۹۴. معاون نگام کرد و من نگاش کردم و ضمن اینکه هردومون خنده‌مون گرفته بود گفت ۴۰۲ یا ۱ یا ۴۰۰ هم نه، ۹۴ آخه؟! فکر و خیالت کجاست؟

۳۵وقتی با والدین بچه‌های درس‌خون و حتی با خودشون صحبت می‌کردم و تشویقشون می‌کردم و می‌گفتم این دختر باهوشه و چرا نفرستادینش مدارس نمونه و تیزهوشان، بعضیاشون می‌گفتن می‌خواد بره هنرستان که یه کاری یاد بگیره و پول دربیاره. بعضیاشونم می‌گفتن فضای این مدارس بچه رو دچار اضطراب می‌کنه و خوب نیست. هر چی از تجربهٔ درس خوندن خودم تو این مدارس و امکانات و فضاش می‌گفتم، بازم ذهنیت خوبی نداشتن.

۳۶من مخالف نظام طبقاتی نیستم. شاید بهتر باشه که تو یه مدرسه، دانش‌آموزان بر اساس معدل و انضباط کلاس‌بندی بشن تا توانایی‌های بچه‌های باهوش، تو کلاس‌های بی‌انضباط هدر نره. بعضیا نمی‌خوان درس بخونن، از بقیه هم فرصت درس خوندنو می‌گیرن. مثلاً تو یکی از کلاس‌های فوق‌العاده بی‌انضباط دوتا دانش‌آموز به‌شدت درس‌خون و مؤدب داشتم که در حد لیسانس سواد داشتن، ولی از اونجایی که جو کلاسشون ناآرام بود، همهٔ انرژی من صرف آروم کردن بقیه و تکرار مطالب ابتدایی برای بقیه می‌شد. با این حال، کتاب‌های مدارس استعداد درخشان رو تو گروه براشون فرستاده بودم که اگه دوست داشتن بخونن و اگه سؤالی داشتن بپرسن (این مدارس در کنار کتاب‌های عادی، یه کتاب مخصوص دیگه هم دارن برای یه سری از درساشون که محتوای تکمیلی و پیشرفته داره. فارسیشونو یکی از استادهای فرهنگستان نوشته و این کتاب‌ها رو ایشون در اختیارم قرار داد. البته قبل از اینکه ایشون این کتابا رو بهم بده، من از خودم برای دانش‌آموزان زرنگ، مطالب پیشرفته می‌گفتم، بدون اینکه اون کتابا رو دیده باشم. و جالب اینجاست که مطالبی که می‌گفتم همون مطالبی بود که تو اون کتابا نوشتن). یه دانش‌آموز داشتم که می‌خوند و میومد اشکالاشو ازم می‌پرسید. ولی جو کلاسشون فرصت رشد نمی‌داد بهش.

۳۷بعضی از مدارس در آزمون‌ها سختگیری نمی‌کنن و مراقبت استانداردی ندارن و نمره‌ها و رتبه‌های عالیشون دور از واقعیته. من مدرسهٔ شمارهٔ ۲ رو به‌لحاظ قانون‌مندی واقعاً تحسین می‌کنم. ولی متأسفانه رتبه‌ش خوب نیست. یه بار که مدیر از معلما گله کرد بهش گفتم اگر یه وقتی می‌بینید رتبه‌تون خوب نشده، به این هم فکر کنید که رقابت‌ها معمولاً عادلانه برگزار نمیشه و بعضی از اونایی که در رتبه‌های بالاترن عادلانه به اون مقام نرسیدن.

۳۸یکی از مدرسه‌ها تعداد کلاساش بیشتر بود و من نمی‌تونستم معلم همهٔ دانش‌آموزانش باشم. یکی از کلاسای ادبیات رو داده بودن به یه معلم مسن‌تر که تخصصشم ادبیات نبود. انصافاً خوب درس می‌داد، ولی همیشه عقب بود و مطالب غیرضروری که برای پایه‌های بالاتر بود رو می‌گفت. نزدیک امتحانا پدر ایشون فوت کرد و مدیر ازم خواست یه جلسه جای ایشون برم و کتاب رو با دانش‌آموزانش دوره کنم. دختر یکی از معلما هم تو کلاس ایشون بود. دختر چندتا معلم دیگه هم تو کلاس من بود، ولی بهشون گفته بودم نگن دخترشون کدومه، که فرق نذارم. البته از شباهت چهره‌ها حدس زده بودم، ولی تا بعد از امتحانات و ثبت نمره، نپرسیدم دخترتون کدوم بود. خلاصه چون سؤالا رو خودم برای این پایه طراحی کرده بودم، می‌دونستم موقع دوره کردن، تو اون فرصت کم چی بگم و چی نگم. اون معلم مسن‌تر هم مخالفتی با سؤالای من نمی‌کرد هیچ وقت. نزدیک امتحانا اون معلمی که دخترش تو کلاس ایشون بود غیرمستقیم ازم خواست برای دخترش کلاس خصوصی بذارم. گفتم سؤالا آسونه و نیازی به کلاس نیست و قبول نکردم. با معلم یه پایه بالاتر که تدریس اون پایه رو نداشت کلاس خصوصی گرفته بود.

۳۹تا دو سه هفته بعد از روز معلم، من همچنان از بچه‌ها هدیه می‌گرفتم. بعد عذاب وجدان می‌گرفتم که فلانی درسش خوب نیست و نمره‌ش کم شده و بهم هدیه داده و من قرار نیست نمره‌شو زیاد کنم. موضوع بعدی هم این بود که تا اون موقع که اواخر اردیبهشت بود هنوز اسم یه سریا رو یاد نگرفته بودم و یه وقتایی یادم می‌رفت فلان چیزو کدومشون بهم داده. در کل من اینا رو مثل چینیا که شبیه همن، شبیه هم می‌دیدم و در طول هفته انقدر ذهنم درگیر چیزای دیگه بود که تفاوت‌های رفتاریشون زیاد یادم نمی‌موند. تقریباً هر جلسه ذهنم ریست می‌شد. یه بارم تو شلوغی سالن، چندتا مامان اومده بودن برای پیگیری درس بچه‌هاشون. به اونایی که صفر گرفته بودن یا تقلب کرده بودنو خودم گفته بودم بیان. اون لحظه یهو همزمان سه چهارتا هدیه گرفتم و تا چند روز ذهنم درگیر این بود که اینا رو کیا دادن. خوشبختانه معلمای دیگه حواسشون جمع بود و بعداً که این موضوع رو بهشون گفتم گفتن اونی که فلان چیزو داد مامان فلانی بود و به ما هم از همونا داده.

۴۰یه دانش‌آموز هم داشتم که یه بار پرچم فلسطین رو بالای برگهٔ تکلیفش کشیده بود. در طول سال فرصت نکردم تشویقش کنم و به روم نیاوردم. ولی چند روز پیش بهش پیام دادم و تحسینش کردم بابت حمایتش از فلسطین. همیشه نمره‌ش بیست بود. سؤالات امتیازی و تشویقی رو هم جواب می‌داد که اگه کم آورد جبران بشه.

۴۱. مثل اینکه معلمای دیگه پیام‌های بچه‌ها رو دیر جواب می‌دادن یا جواب نمی‌دادن. بارها بچه‌ها بهم گفته بودن شما چقدر خوبین که زود جواب پیاما رو می‌دین.

۴۲یه بار یکیشون گفت شما خیلی خوبین. کاش فلان درسمونم شما درس می‌دادید.

۴۳معمولاً می‌پرسیدن سال دیگه هم شما معلممون هستین؟ وقتی می‌گفتم مسیرم دوره و می‌خوام برم یه مدرسهٔ نزدیک‌تر، بعضیاشون می‌گفتن ما به‌خاطر شما می‌خوایم تو این مدرسه بمونیم، لطفاً بمونید.

۴۴یکی از دانش‌آموزان درس‌نخونم به نمره‌ش اعتراض کرده بود. اعتراضش وارد نبود و نمره‌شو تغییر ندادم. چند روز بعد (همون موقع که رفته بودم مشهد که از اونجا برم تبریز) مدیر زنگ زد که چرا تغییر ندادی نمره‌شو؟ چرا مستمرشو کمتر از پایانی دادی؟ گفتم چون در طول سال درس نمی‌خوند و تکلیف تحویل نمی‌داد. اینکه خرداد نمره‌ش خوب شده دلیل نمیشه که گذاشته‌شو نادیده بگیرم، ولی بازم ارفاق کردم و مستمرشو بیشتر از چیزی که حقش بود دادم. گفت این دانش‌آموز دههٔ فجر سر صف سرود خونده. گفتم سرود خونده، درس که نخونده. ولی باشه، به‌خاطر اینکه حرفتون زمین نیفته دو نمره افزایش می‌دم مستمرشو.

۴۵. بعد از گزینش، موقعی که رفته بودیم مدارکمونو بدیم و استخدام بشیم یه برگه که روش نوشته بود سوگندنامه بهمون دادن امضا کنیم. خوندم، عکسشو گرفتم، امضا کردم. یه روز فرصت کنم با صدها عکس دیگه می‌ذارم وبلاگم.

۴۶بعد از کلاس با دو سه نفر از بچه‌ها داشتیم از پله‌ها میومدیم پایین که من برم دفتر دبیران و اونا برن حیاط. یکیشون گفت نمرهٔ ادبیات برام مهمه و می‌خوام انسانی بخونم. گفتم در آینده می‌خوای وکیل بشی؟ گفت نه، می‌خوام پاسدار بشم. به جان خودم فکر کردم منظورش پاسداری از زبان فارسیه. گفتم پس می‌خوای زبان‌شناسی بخونی؟ گفت نه، می‌خوام پاسدار بشم. می‌خوام سپاهی بشم. گفتم والا نمی‌دونم خانوما هم بتونن سپاهی بشن یا نه. ضمن آرزوی موفقیت، راهمو کج کردم سمت اتاق دبیران.

۴۷یه بارم یکی از همکارا، یکی از همکارای شوهرشو بهم معرفی کرد که منو بهش معرفی کنه. گفت موضوع اینه که چون فلان قسمتِ دانشگاهه، سپاهی محسوب میشه ولی پاسدار نیست. مشکلی که نداری؟ تو رودروایستی و اینکه نمی‌تونستم دقیقاً به این دلیل بگم نه گفتم باشه باهاش صحبت می‌کنم. زنگ زد و خدا رو شکر که از من کوچیکتر بود و نشد. اینم نتیجهٔ بیبی‌فیس بودنم و اینکه همکارام فکر می‌کنن چون سال اول تدریسمه پس سنم هم کمه و پسرای بیست‌وچندساله معرفی می‌کنن بهم.

۴۸یه بار یکی ازم راجع به دستمزد تصحیح برگه‌های امتحان نهایی پرسید. نمی‌دونستم. گفتم نه وقتشو دارم نه علاقه‌شو. امتحانای دانش‌آموزای خودمم به‌زور تصحیح می‌کنم. کار زمان‌بریه. مخصوصاً برای من که دنبال قاتل بروسلی هم می‌گردم موقع تصحیح. البته در کنار زمان‌بر بودنش، مفرّح هم هست. با یه سری از جوابا نمیشه نخندید. وقتایی که مچشونو می‌گیرم و از روی شواهد و قراین می‌فهمم کی از روی کی نوشته رو دوست دارم.

۴۹. هم‌خانوادهٔ محبوب رو خواسته بودم. یکیشون نوشته بود حبوبات.

۵۰بچه‌ها زیاد دروغ می‌گن. یکی از نگرانیام این بود و هست که تو خونه از زبان من یه حرف خلاف‌واقع بزنن و بگن خانم! گفته. مثلاً یه بار معلمشون گفته بود فوت کردن تو غذا مکروهه. سر کلاس من می‌گفتن خانم فلانی گفته فوت کردن تو غذا حرامه. یا یه بار یکیشون کتابشو نیاورده بود. خودش اصرار کرد که زنگ بزنه مامانش بیاره. بعداً معاون از من گله می‌کرد که چرا مامانا رو به‌خاطر کتاب می‌کشونی مدرسه.

۵۱مدرسه‌ها معمولاً املا و انشا رو می‌دن به معلمای بازنشسته و حق‌التدریس و غیرمتخصص. چون به‌نظرشون این درسا مهم نیستن. به منم ادبیات داده بودن و املا و انشا با من نبود. ولی برای اینکه برنامهٔ چهارشنبه‌م کامل بشه، مجبور شدم با دوتا از کلاسا علاوه بر ادبیات، نگارش یا همون انشا هم بردارم. یکی از قوانین نگارش اینه که گفتاری ننویسن. هر جلسه من این نکته رو می‌گفتم و بازم بعضیا گفتاری می‌نوشتن. خرداد ماه یکی از شاگردهای نسبتاً خوب کلاس انشاشو گفتاری نوشته بود. بهش ۱۹ دادم. منتظر بودم اعتراض کنه و دلیلشو بگم که نکرد. خودم بهش پیام دادم و گفتم به این دلیل ۱۹ گرفتی.

۵۲اکثراً املاشون ضعیف بود. معنی خیلی از کلمات رو هم نمی‌دونستن. برای اینکه هم املاشون تقویت بشه هم معنی کلمات رو مرور کنن، بهشون گفتم هر کی واژه‌های واژه‌نامهٔ پشت کتاب رو بنویسه یه نمره به امتحانش اضافه می‌کنم. شش هفت صفحه بیشتر نبود. وقتی می‌دیدم با خط بزرگسال نوشته شده تو گروه پیام می‌ذاشتم که نمره‌های امتیازیتونو دادم به مامان و باباتون. بعد از این پیام، یه بار یکی از بچه‌ها پیام داد که اون تکلیف رو خوشنویسی کردم، برای همین خوش‌خطه. گفتم پس از این به بعد ورقهٔ امتحانتم با همین خط بنویس. اینم گفته بودم که برای حفظ محیط‌زیست اگه روی کاغذ باطله بنویسید نیم نمرهٔ دیگه هم اضافه می‌کنم. 

۵۳دوتا هانیه تو کلاس بود. یه بار هیچ کدومشون اسمشونو روی برگه ننوشته بودن. از اونجایی که معلم دقیقی هستم، می‌دونستم که هانیه۱، نقطهٔ حرف نون رو نمی‌ذاره و موقع نوشتنِ ن یه حلقه تو نیم‌دایرهٔ نون درست می‌کنه. به این چیزا دقت می‌کردم ولی به قیافه‌هاشون نه.

۵۴یه بارم تو دفتر دبیران یکی از معلما یه چیزی راجع به یکی گفت و یکی دو نفر دیگه تأییدش کردن. من چون نمی‌دونستم کیو میگه چیزی نگفتم. بعداً اومدم تحقیق کردم و این پیامو گذاشتم تو گروه دبیران:

راستی عزیزان اگر خاطرتون باشه شنبه تو دفتر دبیران یه صحبت دوستانه‌ای داشتیم در رابطه با یکی از کارشناسان مذهبی یکی از برنامه‌های تلویزیونی. من چون برنامه رو نمی‌بینم دقیق نشناختم ایشونو، و نمی‌تونستم مواردی که مطرح شد رو رد یا تأیید کنم؛ با تردید به موضوع نگاه کردم. دیروز فهمیدم ایشون از استادان دانشگاه سابقم بودن و [...] هم بودن. با شناختی که ازشون دارم فرد بسیار باسواد و شریف و کاردرستی هستن. چون توی جمع در موردشون صحبت شد و من هم شنیدم، وظیفهٔ خودم دونستم که توی جمع ازشون دفاع کنم که مدیونشون نباشم. تا شنبه هم نمی‌تونستم صبر کنم حضوری بگم. آدم از یه ساعت بعدشم خبر نداره. 

اگه نگفته می‌مردم اون دنیا یقه‌مو می‌گرفتن. می‌بینی ابلاغ ورود به بهشتو دادن دستم، بعد یهو دم در ورودیش میان جلومو می‌گیرن که وایستا شاکی خصوصی داری. تو چرا فلان چیزو شنیدی، سکوت کردی. حالا بیا و حلالیت بگیر.

۵۵در راستای ترویج معادل‌های فارسی اصطلاحات انگلیسی ریاضی و فیزیک و شیمی و... از دانش‌آموزان پرسیدم معلماتون فارسیشو می‌گن یا انگلیسی؟ گفتن انگلیسی. چون کلمات فارسی علمی نیستن.

۵۶تو مراسم تجلیل از معلمان چند دقیقه سخنرانی کرد و از اون چند دقیقه اینا تو ذهنم موند: استارت بزنیم، چندتا سمپل، رزومه سیو بشه، فورس ماژوره، ددلاین، سرچ کنید.

۵۷تجربه‌نگاری‌های معلما رو ویرایش می‌کردم که کتاب بشه. هر چی نمودن به‌معنای انجام دادن و کردن بود رو تبدیل کردم به انجام دادن و کردن. خیلی هم زیاد بود. بعد رسیدم به تجربهٔ خودم که عنوانش «بباید پژوهش نمودن بسی» بود. چون بخشی از یه شعر از خواجوی کرمانی بود نمی‌تونستم شعرو عوض کنم. یه عنوان دیگه گذاشتم.

۵۸این مطالب و خاطراتی که دربارهٔ مدرسه تو وبلاگم منتشر کردمو قبلاً در طول سال جایی ننوشته بودم (تصمیم هم نداشتم بنویسم) و الان با فشار به ذهن و حافظه‌م نوشتم. شاید زیاد به‌نظر برسن ولی چند برابر این چیزایی که از حافظه‌م بازیابی کردم، از ذهنم پاک شده و یادم نیست. بعد چون دیربه‌دیر به وبلاگم سر می‌زنم یکی از نگرانیامم اینه که یه موضوعی رو دو بار براتون تعریف کنم تکراری باشه. اگه تکراری بود بهم بگید. یه چیزایی هم تو اینستا منتشر کردم که سر فرصت همه رو باهم انتقال می‌دم اینجا.

۵۹نوشته بود هر کس برای سخن تو نشاط نشان ندهد، زحمت شنیدن سخنت را از او بردار. حدیث منسوب به امام علی بود. منظورم اینکه کامنت بذارید و نشاط نشون بدید وگرنه رفع زحمت می‌کنم 🙄🤭

۲۵ نظر ۲۶ مرداد ۰۳ ، ۱۲:۲۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۸۳- ماجراهای مدرسه (قسمت هفتم)

سه شنبه, ۲۳ مرداد ۱۴۰۳، ۱۱:۴۸ ق.ظ

۱۸. بچه‌ها امتحان ریاضی داشتن و من مراقب بودم. یکی از سؤالا این بود که می‌خوایم یه جعبۀ کفشو کادو کنیم و چقدر کاغذ کادو لازم داریم. بچه‌ها بلد نبودن و راهنمایی می‌خواستن. به همه‌شون گفتم باید مساحت جانبی مکعب رو حساب کنید. مساحت هر کدوم از سطح‌ها رو به دست بیارید و جمع کنید. گفتن آخه نگفته کدوم یک از این اضلاع طول و عرض و ارتفاعه. اول به‌عنوان مهندس و دوم به‌عنوان زبان‌شناس گفتم هیچ فرقی نمی‌کنه. شما قراره سه‌تا عدد رو دوتادوتا ضرب کنید و بعد جمع کنید. مهم نیست کدوم طوله کدوم عرضه کدوم ارتفاع. این اسم‌ها رو ما روی این مفاهیم گذاشتیم. می‌تونستیم یه چیز دیگه بگیم. می‌تونستیم به جای طول بگیم عرض به‌جای عرض بگیم طول. شما چه جعبه رو ایستاده نگه‌دارید چه افقی، مساحت جانبیش عوض نمیشه. بعضیا شروع کردن به حل کردن مسئله و بعضیا هم همچنان متوجه صورت مسئله نشدن. یه کم بعد معلم ریاضیشون اومد و مجدداً ازش راهنمایی خواستن. همون راه‌حلی که من گفتم رو گفت، با این تفاوت که حتماً فلان عدد رو طول در نظر بگیرید، فلان عدد رو عرض و فلان عدد هم ارتفاع. آروم بهش گفتم فرقی نمی‌کنه کدوم یک از این سه‌تا عدد طول یا عرض یا ارتفاع باشه. تغییری در جواب مسئله ایجاد نمیشه. همون‌طور که اگه جعبه رو بچرخونیم مساحتش تغییر نمی‌کنه. گفت نه، تغییر می‌کنه و مهمه که عدد کوچیکتر عرض باشه و بزرگتر طول و اون یکی ارتفاع. نخواستم نظم جلسه رو با بحث کردن به هم بزنم و ادامه ندادم. بعداً تو دفتر دبیران گفتم ببین فرقی نمی‌کرد کدوم طول و کدوم عرض باشه ها. می‌خوای هر دو حالتشو حساب کنیم ببینی؟ گفت نه، فرق می‌کنه. یه نفس عمیق کشیدم و گفتم باشه. 

۱۹. روزی که بچه‌ها امتحان املا داشتن دیدم چند نفرو فرستادن یه اتاق دیگه که جدا براشون املا گفته بشه. و من تا اون لحظه نمی‌دونستم اینا مشکل شنوایی دارن. نباید همون اول سال، مسئولان مدرسه یا خود بچه‌ها یا والدینشون بهم اطلاع می‌دادن؟ حالا باید می‌فهمیدم؟ همون اوایل بارها هم پرسیده بودم که اگه بین بچه‌ها کسی هست که مشکلات خاص جسمی یا روانی داره بهم بگین.

۲۰. یکی دیگه از سؤالای نمی‌دونم کدوم امتحانشون ویژگی‌های یک بسیجی بود. یکی از بچه‌ها صدام کرد و گفت میشه راهنماییم کنین؟ گفتم والا کتابتونو نخوندم و نمی‌دونم دقیقاً چی باید بنویسی، ولی هر چی ویژگی خوب به‌نظرت می‌رسه بنویس. راستگو، امانت‌دار، خوش‌اخلاق، بنویس نمازشونو اول وقت می‌خونن، رهبر رو دوست دارن، امریکا رو دوست ندارن. هر چی به ذهنت می‌رسه بنویس :|

۲۱. یه بارم به یه سخنرانی‌ای دعوت بودیم (مدیرای هر دو مدرسه گفته بودن باید شرکت کنید و گواهی حضور می‌دن). موضوع هیچ ربطی به کار و تخصصمون نداشت و حضورمون صرفاً برای پر کردن سالن بود. به دین و فلسفه و تفاوت نیچر و کالچر و شباهت هنجار و فرهنگ مربوط بود. وسطش من پا شدم رفتم چندتا کار بانکی انجام بدم و وقتی برگشتم دیدم دعوا شده. گویا لحن سخنران یه‌طوری بود که به یه عده برخورده بود و اعتراض کرده بودن. موقع ورود، دم در، مشخصات شرکت‌کنندگان رو می‌گرفتن که احتمالاً با توجه به اونا گواهی بدن (که البته ندادن). اسم و کد ملی و کد پرسنلی و شماره تلفن و اینکه عضو بسیج هستید یا نه رو پرسیده بودن. بررسی کردم دیدم تقریباً همۀ معلما عضون. به تیپ و رفتار یه سریاشون نمیومد عضو بسیج باشن ولی برای امتیازش عضو بودن. ماهیتش بد نیستا، ولی نمی‌دونم چرا خوشم نمیاد و حس دافعه دارم.

۲۲. یه بارم به یه مسئولی پیشنهاد دادم که یه تشکّلی با محوریت پاسداشت زبان فارسی یا مادری تشکیل بشه و هر کی عضوش باشه و توش فعالیت کنه موقع استخدام و گزینش براش امتیاز قائل بشن. به هر حال هر شغلی به یه نحوی به خط و زبان مربوطه دیگه. مثل امتیازی که به اعضای بسیج و متأهل‌ها و بچه‌دارها می‌دن اینم لحاظ کنن.

۲۳. وقتایی که مراقب امتحان بودم، تا یه حدی راهنمایی می‌کردم بچه‌ها رو، ولی مطلقاً اجازۀ تقلب نمی‌دادم. بارها متوجه شده بودم که تو جیبشون یا مشتشون کاغذ دارن و آروم بدون اینکه بقیه متوجه بشن ازشون خواسته بودم تقلباشونو تحویلم بدن. بعداً هم به روشون نمی‌آوردم و ضمیمۀ ورقه‌شون نمی‌کردم که برخورد بشه، ولی معلمای دیگه تقلباشونو که می‌گرفتن به معلمشون یا دفتر اطلاع می‌دادن. من خودم موقع تصحیح برگه‌ها متوجه می‌شدم که کی از روی کی نوشته و کنار جواباشون یادداشت می‌کردم که از روی فلانی تقلب کردی، یا به فلانی تقلب دادی. و به هردوشون صفر می‌دادم. هر چند که صفراشونو وارد سامانه نمی‌کردم و فقط می‌خواستم حساب ببرن و تکرار نکنن.

۲۴. یه سری از معلما موقع مراقبت به بچه‌ها آزادی عمل می‌دادن که تقلب کنن. یه سریا هم به‌شدت سخت می‌گرفتن. یه بار وقتی داشتم می‌رفتم سمت یه کلاسی شنیدم که بچه‌ها میگن وای خانم فلانی مراقبمونه. چون من جزو سختگیرها هستم. گفتم می‌خواین جامو با خانم بهمانی عوض کنم؟ گفتن وای نه، خانم بهمانی مثل عزرائیله. از اونجایی بنده از هر فرصتی برای آموزش و مرور نکات استفاده می‌کنم پرسیدم این جمله‌ای که الان گفتین چه آرایه‌ای داشت؟ بعد تا برگه‌ها رو بیارن پخش کنیم مشبه و مشبه‌به و ادات تشبیه و وجه تشبه رو باهم مرور کردیم. این ویژگی‌مو دوست داشتن.

۲۵. روز امتحان ادبیات، من مدرسهٔ شمارهٔ ۳ مراقبت داشتم. چند روز بعد تونستم برم برگه‌های دانش‌آموزان مدرسهٔ شمارهٔ ۲ رو بگیرم. برگه‌ها رو هی از مدرسه به فرهنگستان و از فرهنگستان به خونه و مجدداً از خونه به مدرسه جابه‌جا می‌کردم و فرصت نمی‌‌کردم تصحیح کنم. یه روز که شروع کردم به تصحیح، دیدم برگهٔ یکیشون نیست. از همکارای دیگه پرسیدم گفتم شاید قاطی کارهای اونا شده. ولی نبود. نگران بودم که تو این جابه‌جایی‌ها گم شده باشه. تو گروه مدرسه مطرح کردم. معاون پیام داد که فلانی تقلب کرده و برگه‌شو گرفتیم. اول یه نفس راحت کشیدم، بعد با توجه به اینکه دانش‌آموز بدی نبود وساطت کردم که ببخشنش. مدیر مدرسه قبول نکرد و گفت باید بمونه شهریور. ولی انتظار داشتم موقع تحویل برگه‌ها بهم بگن یکی کمه که چند روز دنبالش نگردم و استرس نگیرم که وای کجا گم کردم!

۲۶. چند روزه منتظرم معاون مدرسه برای اونایی که موندن شهریور سؤال امتحان بخواد ازم، ولی خبری نیست. پس اینایی که خرداد قبول نمیشن کی و کجا امتحان می‌دن؟

۲۷. یه دانش‌آموز پررو داشتم که درس نمی‌خوند و می‌گفت شما معلما به‌خاطر خودتون هم که شده کسیو نمی‌ندازین. چون اگه نمرهٔ قبولی ندین خودتون به دردسر می‌افتین و دوباره باید سؤال طراحی کنید و بیایید برگه‌ها رو بگیرید و تصحیح کنید. درسته که مسیرم دور بود و از خدام بود نرم مدرسه، ولی به ورقهٔ سفید و تلاشی که نکرده بود چه نمره‌ای می‌دادم؟ با ۹ انداختمش که معدلش زیاد خراب نشه. ولی در کل احساس می‌کنم میانگین نمره‌های کلاس‌های من پایین‌تر از بقیهٔ معلما بود. حالا یا من خیلی سختگیر بودم تو نمره دادن، یا شاگردای من خودشون ضعیف‌تر از اون یکی کلاسا بودن. نمی‌دونم.

۲۸. توییت زده بود که با معلم‌ها ازدواج کنید! کسی که بتونه ۳۰ نفر رو تحمل کنه، حتماً می‌تونه شما رو هم تحمل کنه. به خدا که راست می‌گه. تازه ۳۰ نفر هم نه، ۳۰ نفر به‌علاوۀ مامان و بابای این ۳۰ نفر به‌علاوۀ مدیر و معاون و بقیۀ همکارا.

۲۹. در سالی که گذشت در مجموع ۳۲۵تا دانش‌آموز در این دو مدرسه داشتم که قیافه‌هاشون شاید یادم مونده باشه ولی اسم خیلیاشونو تا روز امتحان هم یاد نگرفتم و یادم نیست. یه دلیلش این بود که برام مهم نبود و نمی‌خواستم بخشی از حافظه‌مو به اسامی اختصاص بدم؛ دلیل دوم هم این بود که انقدر مطلب برای گفتن بود که فرصت نمی‌شد حضور و غیاب کنم و اسامی تکرار نمی‌شد که یادم بمونه. 

۳۰. پارسال جملۀ من دقیقاً اینجا چی کار می‌کنم رو بارها از خودم پرسیدم. سر کلاس، تو دفتر دبیران وقتی شنوندهٔ یه گفت‌وگوی مسخره بودم، تو راه، تو اداره، تو فرهنگستان، در دیدار رهبری، ریاست‌جمهوری، رئیس مجلس، وزیر علوم، پشت در اتاق فلان مدیر و مسئول و آخرین بار هم روی سن موقع گرفتن لوح تقدیر از دست رئیس ادارهٔ آموزش‌وپرورش.

۳۱. پرسید شما که قاضی بودید چرا این شغلو رها کردید و معلم شدید؟ جواب داد: وقتی به مراجعینم و مجرمینی که پیش من می‌آمدند دقیق می‌شدم می‌دیدم که اون‌ها کسانی هستند که یا آموزش ندیده‌اند و یا آموزشی که دیده‌اند درست نبوده. به خودم گفتم به جای پرداختن به شاخ و برگ باید به اصلاح ریشه بپردازیم.

۳۲. نوشته بود حالا همه‌مون از ساعی تعریف کردیم و گفتیم چقدر خوب بود و یه عده هم گفتن کاش از اول هم میومد سراغ مدیریت ورزشی. ولی به‌نظرم اگه مدیریت غیرورزشی نمی‌کرد نمی‌تونست روش تعامل با سیستم‌های دولتی رو تو ایران یاد بگیره! در واقع در ایران (و احتمالاً در خیلی کشورهای در حال توسعه) فقط تخصص در رشتهٔ خودت مهم نیست. مهم اینه که بتونی با بدنهٔ سیستم ارتباط برقرار کنی.‌ بلد باشی چجوری امتیاز و فرصت بگیری و چجوری باهاشون حرف بزنی تا بفهمن تو رو و چجوری اقناعشون کنی برای برنامه‌هایی که داری. تمام تجربیات این‌چنینی هادی ساعی قطعاً براش کارساز بوده.

۷ نظر ۲۳ مرداد ۰۳ ، ۱۱:۴۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۸۲- ماجراهای مدرسه (قسمت ششم)

يكشنبه, ۲۱ مرداد ۱۴۰۳، ۰۴:۲۶ ب.ظ

۱. یه سال تو مدرسه جون کندم که به هر نحوی که شده به بچه‌ها تفهیم کنم تقلب زشته، استفاده از زحمت بقیه برای گرفتن نمره و امتیاز زشته، سرقت علمی و ادبی زشته، گناهه، جرمه؛ اون وقت همکارای خودم وایمیستن تو روم و کسیو جای خودشون برای آزمون ضمن خدمت فرستادنشونو توجیه می‌کنن. تازه از هم دفاع هم می‌کنن و تهش متهم میشی به قضاوت و بی‌تجربگی.

از دیشب که یکیشون تو گروه پیام گذاشت و پرسید کسیو می‌شناسید پول بگیره و آزمون ضمن خدمت بده دارم باهاشون بحث می‌کنم تا الان. با احترام و الفاظی مثل جسارتاً، عذر می‌خوام، بنده کوچیکتر از اینم که این حرفا رو بزنم در جوابش نوشتم از حضور همکاران و بزرگان جمع عذر می‌خوام؛ جسارت منو ببخشید، ولی هم کسی که جای بقیه آزمون می‌ده کارش خطاست، هم کسی که بقیه به‌جاش آزمون می‌دن، هم کسی که چنین کسی رو به بقیه معرفی می‌کنه. جواب داد که هر کسی مسئول کار خودش هست و نیازی به نهی از منکر  نیست. دوباره با ادب و احترام نوشتم ما همه‌مون توی یه کشتی هستیم. متأسفانه اگه یه قسمتش سوراخ بشه همه‌مون غرق می‌شیم. نوشت اینجا کلاس درس نیست. گروه همکارانه و بهتره احترام همدیگه رو داشته باشیم. من بی‌احترامی نکرده بودم ولی جوابشو ندادم دیگه. ضمن اینکه اصلاً نمی‌دونستم کدوم همکارمونه. چون اکانتش به اسم دخترش بود و دخترشم نمی‌شناختم. صبح یکیشون در حمایت از اون همکار خطاب به من نوشته بود که «خانم فلانی، اندکی تأمل بکنید. قضاوت نکنید. شما الان مجردی، متوجه نیستی. ایشالا ازدواج می‌کنی و بچه‌دار می‌شی می‌فهمی این ضمن خدمت‌ها ارزشی ندارن». تو دلم گفتم ایشالا :)) ولی من همین الانشم می‌فهمم این ضمن خدمت‌ها چقدر بی‌ارزش و بی‌فایده‌ن؛ که اگه اثر و فایده داشتن نیروها درست تربیت می‌شدن و الان دنبال این نبودن یکی دیگه رو جای خودشون بفرستن آزمون بده. این معلما فردا با چه رویی می‌خوان به دانش‌آموز بگن تقلب نکن؟ از مسلمونی هم فقط آیه و حدیث گذاشتن تو گروه و سخنرانی و روضه فرستادنشو یاد گرفتن. به امربه‌معروف و نهی از منکرش که می‌رسن هر کی مسئول کار خودشه و قضاوت نکنیم!

چالش ذهنی: حالا اگه به جای تقلب، موضوعِ حجاب مورد بحثمون بود، بازم  این‌جوری نهی از منکر می‌کردم؟ نه. چرا؟ نمی‌دونم. شاید چون فکر می‌کنم اون یه موضوع شخصیه. شاید اولویت اینو بالاتر می‌دونم. نمی‌دونم.

۲. با اینکه دلِ خوشی از مدرسهٔ شمارهٔ ۲ ندارم، ولی در مقایسه با مدرسهٔ شمارهٔ ۳ یه ویژگی عالی داشت که از این بابت تحسینش می‌کنم. به‌شدت قانون‌مدار بود و به دانش‌آموز اجازهٔ تقلب نمی‌داد. و اگر تقلب کسی گرفته می‌شد به‌شدت برخورد می‌شد. روز امتحان، معلم حق راهنمایی کردن نداشت و اجازه نداشت بخشی از مطالب رو حذف کنه یا بگه کجاها مهمن و کجاها مهم نیستن. ولی مدرسهٔ شمارهٔ ۳ این‌طور نبود و آسون می‌گرفتن. حتی موقع امتحان هم مراقبت سفت و سخت نبود و بچه‌ها راحت‌تر تقلب می‌کردن.

۳. مدیر مدرسهٔ شمارۀ ۳ هر موقع می‌خواد شماره‌مو به کسی بده زنگ می‌زنه ازم اجازه می‌گیره. مثلاً یه بار ازم اجازه گرفت که بده به مسئول کتابخونه که بیاد از فرهنگستان برای کتابخونهٔ مدرسه کتاب ببره، یه بار اجازه گرفت که بده به یکی از مسئولین اداره که برای ویرایش کتابشون با من صحبت کنه، حالا هم اجازه گرفت که شماره‌مو به دبیر جدید ادبیات مدرسه بده که زنگ بزنه و تجربه‌هامو باهاش به اشتراک بذارم. چه تجربه‌هایی اسماعیل...

۴. پارسال (سال تحصیلی ۱۴۰۲-۱۴۰۳) من توی دوتا مدرسه تدریس داشتم (مدرسهٔ شمارهٔ ۲ و ۳. دو هفتهٔ اول تدریسم هم مدرسهٔ شمارهٔ ۱ بودم و دیگه نبودم). هر هفته دوازده ساعت تو هر کدومشون تدریس می‌کردم ولی فقط اسم مدرسهٔ شمارهٔ ۳ تو ابلاغم اومده و مدیر اون مدرسه قراره فرم ارزشیابیمو پر کنه. تو این مدت یکی دو بار از اداره لوح تقدیر گرفتم و این افتخار به اسم مدرسهٔ شمارهٔ ۳ تموم شد. چون اسم اون مدرسه تو ابلاغم اومده. یه بار بعد از مراسم تقدیر، هر دو مدیر تو گروهشون تبریک گفتن. بعد، فرداش که مدیر شمارهٔ ۲ فهمید اسم اون یکی مدرسه تو لوح تقدیرمه، رفتارش عوض شد و دیگه تبریک نگفت. یه همچین رقابت‌هایی جاریه تو مدارس.

۵. با اینکه ارزشیابیم با مدیر شمارهٔ ۲ نیست، ولی یه بار معاون اون مدرسه یه برگه بهم داد امضا کنم که به‌نظر می‌رسید ارزشیابیه. توش با مداد! نوشته بودن عدم حضور در جلسات دبیران، دو بار تذکر جهت عدم پوشیدن مانتوی بلند، ضعف در ادارهٔ کلاس و... امضا کردم و گفتم روزهایی که جلسه دارید اون یکی مدرسه تدریس دارم و نمی‌تونم جابه‌جا کنم بیام. در رابطه با ادارهٔ کلاس هم مشکل از فلان کلاسه نه معلم. بقیهٔ کلاسا رو خوب اداره می‌کنم. خودتونم می‌دونید که اون کلاسو هیچ معلمی نتونسته و نمی‌تونه اداره کنه. 

بعدها فهمیدم معلمای دیگه هر جلسه چند نفرو چند روز اخراج می‌کردن از اون کلاس. هر چند وقت یه بارم تعهد می‌گرفتن و اولیاشونو می‌خواستن. من کمترین تنش رو داشتم باهاشون و تا اردیبهشت صدامم بلند نکرده بودم روشون. این آخرا هم کاسهٔ صبر من لبریز شد هم اونا پرروتر شده بودن. این شد که دو هفتهٔ آخرو با یکی از دبیرا جابه‌جا کردم و به بهانهٔ مراسم بزرگداشت فردوسی و سخنرانی نرفتم مدرسه. مثلاً قهر بودم با بچه‌ها.

در مورد مانتو هم سلیقه‌ای عمل می‌کردن، چون مسئولان اون یکی مدرسه همیشه از رنگ و مدل مانتوهام تعریف می‌کردن، ولی اینا تذکر می‌دادن.

۶. این دوتا مدرسه یه تفاوت بزرگ دیگه هم داشتن. یکیشون به‌شدت به اولیا بها می‌داد و اون یکی مدرسه نه‌تنها بها نمی‌داد که حتی اولیا هم به درس و مدرسه و معلم و دانش‌آموز بها نمی‌دادن. به این صورت که تو اون یکی مدرسه چند نفر از اولیا اعتراض کردن که حجم کتاب زیاده و چرا معلمشون (که من باشم) نگفته بچه‌ها کجا رو بخونن و کجا رو نخونن. در جوابشون گفتم خردادماه دانش‌آموز موظفه همۀ کتاب رو بخونه. سؤال‌ها هم آسون طراحی شده. یه روز قبل از امتحان، معاون زنگ زد که اولیا اعتراض دارن و بچه‌ها نمی‌تونن آثار همۀ شاعران رو حفظ کنن. چند نفرو مشخص کن اونا رو بخونن. گفتم من سن اینا بودم این کتابا رو می‌خوندم، اون وقت حفظ کردن اسم کتابا هم براشون سخته؟ بیشتر از چهل پنجاه‌تا که نیست. انقدر بخونن تا یادشون بمونه. قبول نکردن و مجبورم کردن ده دوازده‌تاشو مشخص کنم بگم اینا رو بخونید.

۷. تو مدرسۀ شمارۀ ۲، یکی از پایه‌ها رو فقط من تدریس می‌کردم. موقع طراحی سؤال خودم بودم و خودم. صاحب اختیار بودم. ولی مدرسۀ شمارۀ ۳ هم کلاس‌هاش بیشتر بود هم معلماش. روال هم این‌جوری بود که بیشتر کارها رو بندازن گردن اونی که مجرده. چون فکر می‌کنن وقتش آزاده. نمی‌دونن این مجرد بدبخت هشت شب جنازه‌شو می‌رسونه خونه و باید شام و ناهار درست کنه و برگه تصحیح کنه و گزارش بنویسه و اگه تونست بخوابه و چهار پنج صبح دوباره بیدار شه بره سر کار. خلاصه قرار شد من سؤالا رو طراحی کنم و بقیه نظر بدن. بقیه هم به دو دسته تقسیم میشن. یه دسته با همه چی موافقن و نظری ندارن. یه دسته هم با سؤال‌ها موافق نیستن و باید عوضشون کنی. بعد از اینکه عوض کردی هم همچنان موافق نیستن و باید عوضشون کنی. با سؤالایی که اینا پیشنهاد می‌دن هم بقیه ممکنه موافق نباشن. یه وقتایی خودت هم موافق نیستی ولی حوصلهٔ بحث نداری.

۸. راننده پرسید میشه سیگار بکشم؟ گفتم مشکلی نیست. گفت نکنه خودتونم سیگاری هستین که بوی سیگار اذیتتون نمی‌کنه (یادم نیست مفرد گفت یا جمع). یه نگاه به هیکل و وجناتم کردم ببینم کجام به سیگاریا می‌خوره. گفتم چون بویاییم ضعیفه؛ زیاد اذیت نمی‌شم. بعد دیگه صحبت رفت سمت غذاهایی که بر اثر همین بویایی ضعیف سوزوندم. از برکات مسیر طویل خونه تا مدرسه بود این گفت‌وگوهای مسخره و بی‌سروته.

۹. بخشی از نمرۀ درس ادبیات به معرفی کتاب توسط دانش‌آموزان اختصاص داشت. یکی از دانش‌آموزان، دیوان پروین اعتصامی رو آورده بود و می‌خواست پروین و دیوانشو معرفی کنه. گفتم یکی از شعرها رو به انتخاب خودش بخونه. گفت نمی‌دونه کدوم رو انتخاب کنم و خواست من پیشنهاد بدم. از فهرستش دنبال یه شعر آسون و آشنا می‌گشتم. از اونجایی که منم فقط محتسب مستی به ره دیدش رو خونده بودم و بلد بودم و به کلماتش تسلط داشتم و حتی حفظ بودم، همونو انتخاب کردم. معنی محتسب رو نمی‌دونستن. گفتم یه چیزی تو مایه‌های گشت ارشاد. به‌نظر می‌رسید انتخاب مناسبیه چون مفهوم شعرو کامل متوجه شدن.

۱۰. شب امتحان ادبیات یکی از شاگردهای فوق‌العاده باهوش و درس‌خونم که نمره‌ش همیشه بالای بیست بود (چون سؤالات امتیازی رو هم جواب می‌داد) و اشکالاتی که ازم می‌پرسید سطحش در حد دانشگاه بود پیام داد که «خانم، من خیلی وقت بود می‌خواستم یه چیزی رو براتون بفرستم. من بعضی مواقع می‌تونم شعر بگم. یکیشون جدیده و مخاطب تقریباً شمایید. نمی‌دونم خوبه یا نه». و بابت اینکه به ضرورت وزن شعر «تو» خطابم کرده بود عذرخواهی کرده بود. ازش تشکر کردم و ضمن تحسین و تشویق گفتم درسته که ضمیر جمع نشانۀ احترامه، ولی یکی از کاربردهای ضمیر مفرد هم نشون دادن صمیمیت بین گوینده و مخاطب، و نزدیک بودن هست. درست و به‌جا ازش استفاده کردی و اشکالی نداره. هفتهٔ بعدش امتحان داشتن و من مراقب بودم. آخرای جلسه چندتا کتاب زبان‌شناسی گذاشتم کنار برگهٔ امتحانش گفتم امتحانت که تموم شد اینا رم بردار مال توئه.

۱۱. مدرسۀ پسر معلم ریاضی مدرسۀ شمارۀ ۲ نزدیک فرهنگستان بود و شنبه‌ها تا یه جایی نزدیک فرهنگستان منو می‌رسوند که پسرشو برداره. خونه‌شونم تو همون مسیر بود. آخر سال برای اینکه ازش تشکر کرده باشم فرهنگ مصوبات ریاضیو بردم براش. هفتۀ قبلش کتابو کادو کردم گذاشتم تو کمدش که شنبه صبح ببیندش. گفتم شاید شنبه یه کاری برام پیش اومد و نتونستم برم مدرسه. برای همین زودتر گذاشتم تو کمدش. شنبه، وقتی رسیدم دفتر دیدم با تعجب داره کادوشو باز می‌کنه. خوشحال شد و کلی هم تشکر کرد. گفتم این همه منو تا فرهنگستان رسوندی، گفتم یه یادگاری از فرهنگستان داشته باشی که دیگه فراموشم نکنی.

این همکارم هم با بیست‌وهفت‌هشت سال سابقه دنبال انتقالیه و نمی‌دن بهش.

۱۲. مدیر مدرسۀ شمارۀ ۲ نه‌تنها سر دانش‌آموزا داد می‌زد بلکه وقتایی که اتاقش تمیز نبود سر سرایدار هم داد می‌زد و این کارش قشنگ نبود. یه بارم جلوی بقیۀ معلما، معلمی که بچه‌ها تو درسش نمرۀ پایینی گرفته بودنو توبیخ می‌کرد. همه‌مون ازش می‌ترسیدیم!

۱۳. مراقب امتحان تاریخ یا اجتماعی یا یه چیزی تو این مایه‌ها بودم که یکی از بچه‌ها دستشو بلند کرد که برم پیشش راهنماییش کنم. ثمرات انقلاب اسلامی رو نمی‌دونست. گفتم کتابتونو نخوندم و نمی‌دونم چی باید بنویسی، ولی چیزای خوب بنویس. مثلاً قبلاً ظلم و بی‌عدالتی بوده الان نیست. الان رفاه و امکانات و اینا هست قبلاً نبود. نگاه معناداری به هم کردیم و گفتم در مورد دخالت و استعمار بیگانگان هم بنویس.

تو یکی از سؤال‌ها ویژگی‌های یکیو گفته بودن و اینا باید می‌نوشتن اینی که توصیف شده کیه. یکی از بچه‌ها تشخیص داده بود که رهبره، ولی در این که کدومه شک داشت. صدام کرد و پرسید اونی که فوت کرده کدومه؟

چند نفر از بچه‌ها هم این سؤالو خالی گذاشته بودن و بلد نبودن.

یکی از سؤالات درست و غلط هم این بود که بالاترین مقام سیاسی کشور رئیس‌جمهوره. بعد از امتحان از معلمشون پرسیدم درست بود اون جمله؟ گفت تو چطور از گزینش قبول شدی وقتی نمی‌دونی بالاترین مقام رهبره؟ گفتم جدی؟ تازه خونه‌شونم رفتم، دو بار هم رفتم، از گزینشم دو بار قبول شدم، چون گزینش فرهنگستان هم رفتم. ولی فکر می‌کردم رهبر مقام معنوی داره و کارهای سیاسی و اجرایی نمی‌کنه. یه جور عجیبی نگام می‌کرد :|

۱۴. اون روز که بچه‌های مدرسهٔ شمارهٔ ۲ امتحان ادبیات داشتن مراقب اون یکی مدرسه بودم. بعداً از یکی از بچه‌های این مدرسه پرسیدم چطور بود امتحان؟ خوب بود؟ گفت خانم ریدم. خودمو زدم به نشنیدن. گفتم سخت بود؟ گفت افتضاح دادم. و مجدداً گفت ریدم. مامانشم پیشش بود. اومده بود بگه ارفاق کنم.

این دانش‌آموز جزو سه نفری بود که بهشون نمرهٔ قبولی ندادم و موندن برای شهریور. واقعاً همون کاری که گفتو کرده بود :|

۱۵. یه روز پا شدم از این سر شهر رفتم اون سر شهر برای انتخاب واحدِ دورهٔ مهارت‌آموزی. اصولاً انتخاب واحد باید اینترنتی باشه ولی نیست. گفتن محل دورهٔ آموزشت اینجا نیست که! اینو الکی نوشتیم که بیاین بگیم کجاست. برو فلان سر شهر. رفتم فلان سر شهر، دیدم خرابه‌ست. کلی کارگر و بنا تو ساختمون بودن داشتن تعمیرات می‌کردن. یه مسئول پیدا کردم که گفت مسئول این کار فلان مسئوله. گفتم فلانی کجاست؟ گفت الان زنگ می‌زنم. زنگ زد. طرف پشت خط گفت بگو نیست! گفتم ینی چی که نیست. من از اون سر شهر نیومدم که دست خالی برم. حتماً باید ببینمش. از وسط خاک و ماسه‌ها رد شدم رفتم اتاقش. گفت محل کلاساتون اینجا نیست و باید بری شهر ری! گفتم شهر ریو دیگه نمی‌تونم. خداحافظی کردم برگشتم. شهریه‌شم پرداخت کرده بودم. می‌تونستم چند جلسه برم و یکی در میون بپیچونما، ولی چون نمی‌خواستم بپیچونم و می‌خواستم کامل برم نرفتم. اونایی هم که پارسال رفتن اکثراً پیچوندن. تازه هزینه‌شم ندادن و هی کارزار امضا می‌کنن که این هزینۀ پنج و چهارصد تومنِ مهارت‌آموزی رو رایگان کنن و امتحانِ آخرش که بهش می‌گن امتحان اصلح رو حذف کنن.

۱۶. اونی که باید دستور انتقالیمو می‌فرستاد ادارهٔ منطقه، نفرستاده هنوز. احتمالاً نمی‌خواد بفرسته. دلیلشم نمی‌دونم. زنگ زدم اداره، خانومی که کارمند بخش انتقال بود گفت خودت شهریور تو سامانه درخواست بده. گفتم سامانه برای زیر دو سال سابقه فعال نیست. مرداد امتحان کردم نشد. گفت فعال می‌کنیم. گفتم اگه نکنید چی؟ گفت اون موقع مجدداً پیگیری کن. گفتم باشه، ولی اون موقع همهٔ مدرسه‌ها معلماشونو گرفتن ظرفیت پر شده.

گوش اگر گوش تو و ناله اگر نالۀ من، آنچه البته به جایی نرسد فریاد است.

۱۷. برای یه کاری (یه کاری جز انتقالی، ولی یادم نیست چه کاری) رفته بودم اداره (هر جا گفتم اداره منظورم ادارۀ آموزش‌وپرورشه که یکیش برای کل تهرانه و چندتاش مربوط به مناطق تهران. وزارت هم اگه گفتم وزارت علوم منظورمه). تو مسیرم یه ساختمونی دیدم که روی دیوارش نوشته بودن برای یک کشور نیروی انسانی همه چیز است. جمله از رهبر بود. نمی‌دونم تا کی قراره خودمونو گول بزنیم، ولی کشوری که هر سال بهترین‌هاش مهاجرت می‌کنن آیندۀ خوبی در انتظارش نیست. حال خوبی هم نداره چه رسد به آینده. لااقل با نیروی انسانی‌ای که مونده انسانی رفتار کنن که بی‌همه‌چیز نشن :|

۴ نظر ۲۱ مرداد ۰۳ ، ۱۶:۲۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۸۱- ما را به سخت‌جانی خود این گمان نبود ۲

شنبه, ۶ مرداد ۱۴۰۳، ۰۹:۳۰ ق.ظ

صابخونهٔ خونه‌ای که توش مستأجریم خونه رو فروخته و صابخونهٔ جدید می‌خواد بیاد تو همین خونه بشینه. چند روزه دنبال خونه‌ایم. پنج‌شنبه یکیشو تقریباً قطعی کردیم و دیگه امروز ایشالا قراردادشو می‌بندیم. احتمالاً همین هفته هم اسباب‌کشی کنیم. برای پیگیری نامهٔ انتقالیمم باید برم اداره. فکر کنم موافقت شده. هنوز مطمئن نیستم. با سامانه نتونستم اقدام کنم و نامه بردم. دیروز بالغ بر بیست‌تا کارتن وسیله جمع کردم گذاشتم گوشهٔ خونه. که نصفش کتاب بود. لباسا و بخشی از ظرف‌ها مونده هنوز. هر چقدر که من تو انتخاب هر چیزی سختگیر و زیادبررسی‌کننده‌ام، بابا همون‌قدر کم‌حوصله و همینو بپیچ ببریمه. و تو قسمت امکانات هر چقدر که من سخت‌نگیرم و به آسانسور نداشتن و پارکینگ نداشتن و کوچیک بودن خونه راضی‌ام، خانواده برعکس من امکانات براشون مهمه. اجاره‌ها هم که سر به فلک می‌کشه. تا پارسال داداشم اجاره رو می‌داد؛ ولی از این به بعد چون مبلغش چند برابر شده و از حقوقمون بیشتره! قراره نصف کنیم.

مسیر هر روز پارسالم تا خرداد یه همچین چیزی بود. اون فلش مشکیه مسیر خونه تا مدرسه بود، سبز مسیر مدرسه تا فرهنگستان، قرمز هم مسیر فرهنگستان تا خونه. دلم برای مسیر سبز و مشکی هرگز تنگ نمیشه، ولی برای قرمز چرا. می‌تونستم به جای اینکه هر روز تو گرما و سرما ساعت‌ها تو راه باشم، بیشتر بخونم، بیشتر بنویسم، یا نه اصلاً بیشتر بخوابم. یه وقتایی تو مسیرم با مدیری معلمی کسی همراه می‌شدم و وقتی صحبت از سختی راه و انتقالی گرفتن می‌شد به‌جای امید دادن می‌گفتن عمراً بتونی و عمراً بذارن. مدیر مدرسهٔ شمارهٔ ۲ هم همین‌طور. مدیر شمارهٔ ۳ لااقل همدل بود باهام، ولی اونم با رفتنم موافق نبود. راه‌حلش این بود که یه ماشین بگیر خودت بیا. انگار خریدن ماشین یا رانندگی این مسیر طولانی اونم هر روز کار راحتیه. ولی همکارای خودم این‌جوری نبودن. امید می‌دادن. راه‌حل پیش پام می‌ذاشتن. چندتاشون چند نفرو معرفی کردن که شاید کاری از دستشون بربیاد. اونا هم البته می‌گفتن ماشین بگیر. اون فلش قرمز با ماشین بدون ترافیک یه ربع راه بود و با ترافیک یه ساعت. پیاده‌شم یه ساعت بود. وقتی فلش به اون کوچیکی یه ساعته، اون سبز و مشکی ببین چه اعصابی از من به فنا داد تو این مدت.

اون قلب قرمز موقعیت دانشگاه شریفه. موقعیتش ربطی به پست نداشت ولی دلم خواست مشخص کنم کجاست.


۱۱ نظر ۰۶ مرداد ۰۳ ، ۰۹:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۸۰- جاده‌نوشت

شنبه, ۳۰ تیر ۱۴۰۳، ۱۲:۵۶ ق.ظ

دارم برمی‌گردم تهران. چند روز فرهنگستان به همه مرخصی داد و چند روزم خودم گرفتم گذاشتم روش که یه سر بیام تبریز نفسی تازه کنم. لپ‌تاپم هم نیاوردم که واقعاً استراحت کنم. دو هفتهٔ اول تیرماه دو شیفت کار کردم که دو هفتهٔ آخرو مرخصی بگیرم. تنها اومدم و تنها برمی‌گردم. برادرم موند تهران و مامان رفت پیشش. منم این چند روز با بابا بودم. دندون‌پزشکی رفتم، خرید کردم، دیدنِ اقوام و آشناها هم رفتم. از دو نفر که مریض‌حال بودن هم عیادت کردم. شاید یکیشونو دیگه نبینم. دیروز از بابا خواست براش وصیت‌نامه بنویسه و به‌عنوان شاهد امضاش کنه. انگار سال‌هاست از این شهر دور بودم. به‌سختی خاطراتو یادم میارم. یادم رفته کیا مرده‌ن، کیا هنوز زنده‌ن. چند سال کرونا بینمون فاصله انداخت و بعد که اوضاع درست شد من رفتم تهران. بعضیا رو سال‌هاست که ندیدم. امسال تعطیلات نوروز هم تهران بودم و ندیدم اقوام رو.

قبل از اینکه بیام تبریز یه روز رفتم مشهد. شنبه شب با قطار رفتم و یکشنبه مشهد بودم. هفدهم. چند نفر از اقوام و آشناهامونم مشهد بودن. عزیزترین‌هاشون. بهشون زنگ زدم و به هوای اینکه می‌خوام تماس تصویری بگیرم موقعیت دقیقشونو پیدا کردم و تو حرم غافل‌گیرشون کردم. به این صورت که نشسته بودن تو صف نماز و آروم از پشت زدم روی شونه‌شون که میشه به منم جا بدین بشینم؟ مات و مبهوت فقط نگام می‌کردن. خشکشون زده بود. یکیشون از خوشحالی کم مونده بود گریه کنه. فیلمای این مهاجرت‌کرده‌هایی که یهو برمی‌گردن و خانواده‌شونو غافلگیر و خوشحال می‌کننو دیدین؟ یه همچین صحنه‌ای. یه روز بیشتر نموندم و تو همون یه روز سرما هم خوردم. نمی‌دونم چجوری تو این گرما تونستم سرما بخورم ولی خوردم. رفتم دارالشفای امام رضا. نصفه‌شب بود. مسئول داروخانه گفت این وقت شب سیستم بیمه قطعه و صبح باز میشه. آزاد حساب کرد.

محرّمِ پارسال کرج بودم. اون سالم برادرم اومده بود تبریز و من اونجا تنها بودم. نگارم تهران تنها بود. دعوتم کرد خونه‌شون که تنها نباشیم. رفتم. هر روز می‌رفتیم مسجد، برای مراسم عزاداری. یه بارم رفتیم هیئت دانشگاه شریف. در مورد کرج و خونهٔ کرج کم نوشتم تو وبلاگم. یکی از صدها اتفاق پیش‌بینی‌نشده و موقتی پارسال بود که لزومی ندیدم بهش بپردازم. 

قرار بود با بابا برگردم تهران، ولی ماشینمون به‌شدت آسیب دیده و تعمیرگاهه. اون یکی رو هم چند وقت پیش فروختیم پولشو بذاریم رو پول رهن خونه. سهل‌انگاری کردم و بلیت برگشتو نگرفتم که هر موقع خواستم برگردم حضوری برم ترمینال بلیت بگیرم. حواسم نبود که این وقت سال بلیت سخت گیر میاد. نزدیک اربعین هم کلاً گیر نمیاد. بعد از یه ساعت به این در و اون در زدن به هر زحمتی بود بابا یه بلیت پیدا کرد. گرون‌تر. از الان دلم براش تنگه تا وقتی که دوباره ببینمش.

خوابم میام و خوابم نمی‌بره. اینکه صبح برسم تهران و مستقیم برم سر کار جزو پیش‌بینی‌هام نبود. لذا کلیدای اتاق و کمد و کشوی فرهنگستانو خونه جا گذاشتم و همرام نیست. راننده هم وسط راه اون مبلغی که اضافه‌تر گرفته بودو پس داد.

۸ نظر ۳۰ تیر ۰۳ ، ۰۰:۵۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۷۹- غربال

سه شنبه, ۲۶ تیر ۱۴۰۳، ۱۲:۱۴ ق.ظ

امام حسین علیه السلام در شب عاشورا یک جور سخن گفت و در روز عاشورا یک جور دیگر. شب عاشورا، سخن از «نمی‌خواهم، احتیاج ندارم، بروید، بیعتم را برداشتم» بود. روز عاشورا می‌گوید: «بیایید به من کمک کنید، آیا یاور و مددکاری هست؟ هل من ناصر ینصرنی؟»

شب صحبت می‌کند تا مبادا خبیثی در بین طیّب‌ها باشد، و روز سخن می‌گوید تا مبادا طیّبی در بین خبیث‌ها مانده باشد.

شب، غربال می‌کند تا فقط «صالحان» بمانند و روز، غربال می‌کند تا فقط «اشقیاء» در مقابل او ایستاده باشند.

۲۶ تیر ۰۳ ، ۰۰:۱۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۷۸- از هر وری دری ۴۹

شنبه, ۱۶ تیر ۱۴۰۳، ۰۹:۲۴ ق.ظ

۱. جمعهٔ دو هفته پیش رفتم مدرسه که هم نمره‌ها و دفتر نمره و برگه‌های اصلاح‌شده رو تحویل بدم هم رأی بدم. روز آخری که تو اون مدرسه مراقبت داشتم، با اینکه شبش بیدار موندم که برگه‌ها رو تصحیح کنم که تموم بشه و تحویل بدم نشد. موند و دیگه بعدش هر روز فرهنگستان بودم و راهم هم دور. نمره‌ها رو خیلی وقت بود تو سامانه ثبت کرده بودم ولی دستی هم می‌خواستن. برگه‌ها رم باید می‌بردم که موقع تحویل کارنامه بچه‌ها اگه اعتراض داشتن ببینن چقدر ارفاق کردم. یکی از بچه‌ها تقلب کرده بود. چون بچهٔ خوبی بود من بخشیده بودمش ولی مدرسه نبخشید و موند برای شهریور. نمی‌دونستم جای نمره‌ش چی بنویسم. گفتن صفر بذار که عبرتی بشه برای بقیه. به سه نفرم نُه دادم که بیشتر تلاش کنن. نمرهٔ اینا یه چیزی در حد صفر بود. بهشون نُه دادم معدلشون خیلی پایین نیاد. مدیر هم موافق بود با این نمره‌ها، ولی در کل معتقد بود زیاد ارفاق نکردی. انتظار داشت مستمرشونو همین‌جوری بیست بدم. یا مساوی و بالاتر از پایانی بدم. بعد از اینکه تحویل دادم پرسید به کی رأی دادی؟ گفتم فلانی. گفت وا! چرا اون؟ تو مگه ترک نیستی؟ گفتم چه ربطی داره؟! مگه شهردار انتخاب می‌کنم؟ البته من این بزرگوارو به‌عنوان نمایندهٔ شهرمم قبول ندارم چه برسه به‌عنوان رئیس‌جمهور. اطرافیانشم دوست ندارم. گفت لااقل به فلانی رأی می‌دادی. گفتم با اونم زاویه دارم. دو هفته پیش بود این قضیه.

۲. سه نفر به نمره‌هاشون اعتراض کرده بودن. به این صورت پاسخ دادم به مدرسه:

پاسخ اعتراض ر. س.

املاهای مستمر کلاسی رو ۱۲ و ۱۷ گرفته بود که با ارفاق کمترین نمرهٔ کلاسی رو حذف کردم و ۱۷ رو برای مستمرش گذاشتم. برای اینکه مطمئن بشه لطفاً برگهٔ املا و فارسیشو بهش نشون بدید. پایانی املا پنج‌تا یا بیشتر از پنج‌تا غلط داشت. بعضی غلط‌ها یک‌نمره‌ایه و بعضی نیم‌نمره‌ای. پایانی فارسی هم از ده ۶.۵ گرفته بود. با توجه به اینکه در طول سال هیچ تکلیفی تحویل نداده و مستمرش هم ۹.۲۵ از ۲۰ بود، این نمرهٔ ۱۴ برای پایانی کم که نیست، بلکه با ارفاق زیاد هم هست. اعتراضش وارد نیست.

پاسخ اعتراض ف. گ.

پایانی ۱۹.۵ شده، با ارفاق ۲۰ دادم. مستمر ۱۸ و ۱۹ گرفته، با ارفاق ۱۸ رو در نظر نگرفتم و ۱۹ رو لحاظ کردم. اعتراضش وارد نیست اما چون بقیۀ نمراتش عالی بوده و جزو نفرات برتر کلاسه، املاشو بیست کردم. ولی بگید که نیم نمره به پایانیش ارفاق شده و یه نمره به مستمرش (یه دلیل دیگهٔ این ارفاق ادبش بود).

پاسخ اعتراض م. س.

امتحان میان‌ترم اسفندماه از ۱۰، هفت گرفته بود و در امتحان اردیبهشت‌ماه تقلب کرده بود. هیچ تکلیفی هم در طول سال تحویل نداده بود. هیچ کار امتیازی هم نکرده بود. با این حال چون پایانی ۲۰ گرفته بود در مورد نمرۀ مستمرش ارفاق کردم و ۱۹ دادم. نمی‌تونستم بیست بدم چون بالاخره این دانش‌آموز باید یه فرقی با اونی که میان‌ترم‌ها رو کامل گرفته و تقلب نکرده و تکالیفشو به‌موقع تحویل داده داشته باشه (دیگه نگفتم بی‌ادب هم بود). ضمن اینکه چون کتبی پایانی از ۱۰، ده گرفته بود ۱۰ نمرهٔ شفاهی رو هم ارفاق کردم و کامل دادم وگرنه مجموعش ۲۰ نمی‌شد و این ۲۰ هم با ارفاقه. اعتراضش وارد نیست.

۳. همکارا می‌گفتن نیازی نیست در جواب اعتراض‌ها انقدر توضیح بدی، همین که بگی اعتراض وارد نیست کافیه. ولی من توضیح می‌دادم که بدونن فله‌ای نمره ندادم. تازه برای یه نفرشون که اعتراض نکرده بود هم تو خصوصی پیام دادم که چون انشاتو به زبان گفتاری نوشته بودی اون یه نمره رو کم کردم. اونم جزو نفرات برتر بود ولی چون یه کم بی‌ادب بود زیاد ارفاق نکردم براش. چون که ادب بسیار مهمه برام.

۴. سه‌شنبه (فردای مراسم نکوداشت) تو فرهنگستان مراسم تجلیل از بازنشستگان برگزار شد و از کسانی که پارسال و امسال بازنشسته شده بودن (چه پژوهشگر، چه نیروهای خدماتی، چه اداری) تقدیر شد. 

۵. در ادامهٔ تعریف‌ها و تمجیدها و مدح و ثنا و توصیف‌هایی که تو مراسم نکوداشت از دکتر حداد شد اینم من اضافه کنم که ایشون جزو معدود رئیس‌هایی هستند که اولاً حواسشون بسیار جمع هست، ثانیاً از قدردانی کردن بابت کارهای حتی کوچیک بقیه دریغ نمی‌کنند. به این صورت که بعد از این مراسم تجلیل از بازنشستگان منو دم در دیدند و تشکر کردند که روز قبلش که دوشنبه باشه تو مراسم نکوداشتشون زحمت کشیده بودم و حضور به هم رسونده بودم. واقعاً گفتند زحمت کشیده بودید اومده بودید. جا داشت بگم زحمت اصلی رو تو اینستا و وبلاگم کشیدم با گزارش‌های لحظه‌به‌لحظه‌ام.

[عکس از میزم که تو اینستا گذاشتم و اینجا آپلود نمیشه]

۶. توضیحات عکس: بهمن پارسال، آخرین روز کاریِ آقای الف و آخرین چایی که ایشون دم کرده بودن. سه‌شنبه هم که اومده بودن برای مراسم تجلیل، از شش صبح تو آبدارخونه بودن و اون روزم خودشون چایی دم کردن 🥹

۷. یه سر اومده بودم کتابخونه کار داشتم. گفتم حالا که تا اینجا اومدم یه محتوا هم از اینجا براتون تولید کنم. نوشتنِ فرهنگ ضرب‌المثل‌ها و عبارات و اصطلاحات کنایی یکی از پیچیده‌ترین بخش‌های فرهنگ‌نگاریه. چون این واحدهای واژگانی بزرگتر از واژه هستند و در مورد مدخل و زیرمدخل کردن اجزاش یه‌جوری باید تصمیم گرفته بشه و ارجاع داده بشه که کاربر سردرگم نشه. مثلاً ضرب‌المثلِ خلایق هر چه لایق رو یه سری فرهنگ‌ها تو قسمت خ و خلایق مدخل کرده بودند، یه سریاشون تو قسمت لایق. بعضیاشونم ارجاع داده بودند به بخش ب و جملۀ به هر کس بر اساس لیاقتش فلان. یه ارجاع هم داشتیم به شعرِ آنکه هفت اقلیم عالَم را نهاد، هر کسی را هر چه لایق بود داد. شرح و توضیحات دهخدا کامل‌تر از بقیه بود و اکثراً فرهنگ‌ها این توضیح رو براش نوشته بودند که وقتی فردی در انتخاب همسر یا چیزی حُسن انتخاب و سلیقه نداشته باشد این ضرب‌المثل را در موردش به‌کار می‌برند.

۱۸ نظر ۱۶ تیر ۰۳ ، ۰۹:۲۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۷۷- نکوداشت

دوشنبه, ۱۱ تیر ۱۴۰۳، ۱۲:۲۳ ب.ظ

امروز ساعت ۱۷ قراره توی تالار وحدت (بغل تئاتر شهر) مراسم نکوداشت دکتر حداد رو داشته باشیم. اگر حوصلهٔ حرف‌های ادبی و فلسفی دارید تشریف بیارید و همراهی کنید. گزارش مراسم رو هم متعاقباً تو همین پست به سمع و نظرتون می‌رسونم.





یادداشت‌های اینستاگرام:

از شش صبح فرهنگستان بودم و حالا اومدم تالار وحدت (تالار رودکی سابق)، مراسم نکوداشت دکتر حداد. یه کم زود رسیدیم و منتظریم بقیه هم برسن و مراسم شروع بشه. تو این فاصله یه عکس یادگاری هم با دکتر ایران کلباسی گرفتم و در مورد تاریخچهٔ این تالار صحبت کردیم.

با ما همراه باشید.


آقای وزیر فرهنگ یه دونه از این تابلوها بهشون هدیه دادن. بعدش سفیر هند صحبت کردن و در پایان خطاب به ایشون گفتن وجود نازکت آزردهٔ گزند مباد. به نکتهٔ ظریفی اشاره کردن چون وجود دکتر واقعاً نازکه. بعدش دکتر صحرایی، وزیر آموزش‌وپرورش صحبت کردن و به حذف کتاب نگارش و مجدداً برگردوندن این کتاب به مدارس اشاره کردن. یه بنده خدایی هم نیومده بود و نامه فرستاده بود که مجری خوند. پایانِ نامه توفیق روز-افزان مسئلت کرده بود. حالا نمی‌دونم خودش دچار این تصحیح افراطی شده بود یا مجری اشتباه کرد. تصحیح افراطی این‌جوریه که شما می‌بینی تهران رو تهرون می‌گن و نان رو نون می‌گن، میای هر جا اون دیدی تبدیلش می‌کنی به ان که رسمی بشه، ولی کار درستی نمی‌کنی.

رئیس انجمن آثار و مفاخر فرهنگی و دکتر انوری نازنین با لهجهٔ شیرین ترکی و سفیر تاجیکستان با لهجهٔ شیرین‌ترشون هم صحبت کردن. سفیر تاجیکستان در پایان سخنرانیشون گفتن ای بلنداختر خدایت عمر جاویدان دهاد. 

خلاصه‌ای از یه مستند به اسم آقا معلم هم نشون دادن که در مورد دکتر حداد بود و مشتاق شدم همه‌شو ببینم.

همچنان با ما همراه باشید.



در ادامه، استاد غیوری نی زدن و همزمان صدای دکتر حداد که نی‌نامهٔ مولوی رو می‌خوندن پخش شد.


بعد دکتر احمد جلالی از اعضای فرهنگستان که کارشناسی مهندس مکانیک و بعد مثل دکتر حداد فلسفه خوندن و پنجاه‌وشش ساله که (از دورۀ دانشجویی) با ایشون دوست هستن صحبت کردن. گفتن دکتر تو کنکور فلسفه خیلی کمکشون کرده بوده. بخش شوخ‌طبعانهٔ صحبتشونم اونجا بود که گفتن از وقتی دکترو دیدن همین وزن شصت‌کیلویی و هیکلو داشتن. در واقع تکون نخوردن.


بعد خانم مجری به یه تعداد از مهمان‌ها خوشامد گفت؛ از جمله مدیرعامل هولدینگ خلیج فارس. اینجا معادل فارسی هولدینگ رو از دکتر حداد پرسید و ایشونم گفتن می‌تونید بگید شرکت جامع. شرکت نگهدار و شرکت مادر هم گفته شده البته. در پایان مراسم هم یه بار دیگه اسم این مدیرعامل رو آورد و اون موقع گفت مدیرعامل شرکت جامع خلیج فارس. رئیس دانشگاه الزهرا هم اومده بودن. اولین بار بود از نزدیک می‌دیدمشون.


بعد یه شاعر پاکستانی به نام احمد شهریار اومد و در ابتدا عید سعید مباهله رو تبریک گفت. نمی‌دونستم این اتفاق عیده و این عیدو تبریک می‌گن. حالا که دونستم منم تبریک می‌گم بهتون. 

بله؛ عرض می‌کردم. شعر این شاعر پاکستانی چون اشاره‌هایی داشت به آثار و اشعار و کتاب‌های دکتر حداد، و چون من آثار ایشونو نخوندم، زیاد متوجه این اشاره‌ها نشدم ولی تخمین می‌زنم که سی‌چهل‌تا آرایهٔ تلمیح داشت. شعرش با بیتِ من از دیار دهلی‌ام و لاهور... تموم شد.


بعد رئیس فرهنگستان علوم صحبت کردن و بعد دوباره شعرخوانی بود و این دفعه یه خانوم شاعر به اسم سارا جلوداریان از کاشان یه شعر در وصف و مدح دکتر حداد خوند که این بیت‌های آخرش بود:

تو یار مجلس‌آرای زبان فارسی هستی

که عمری پاسداری کرده‌ای این کهنه محفل را

تو آیا فیلسوفی یا ادیبی یا نظام‌الملک

چگونه آورم در نظم این نیکوخصائل را

هم از قرآن‌پژوهانی هم از آزادمردانی

خدا بر گردنت آویخت این زرین حمایل را

تو واعظ نیستی اما کلامت فیض می‌بخشد

مدرس را مهندس را معلم را محصل را

کنار واژه‌ها زانو زدم تا بنویسم 

دو خط از شرح انسانیت حداد عادل را


صحبت‌های دکتر علی‌اشرف صادقی در رابطه با دانشنامه و واژه‌گزینی و هزارواژه‌ها و گروه‌های تخصصی فرهنگستان بود. سهواً گفتن هجده جلد مصوبات منتشر شده که نوزده‌تا بوده در واقع. در رابطه با ویژگی‌های اخلاقی دکتر هم مختصری صحبت کردن.


بعد دکتر موسی اسوار که مترجم متون عربی هستن و عضو فرهنگستانن صحبت کردن. خاطراتی از عربی‌دانی دکتر حداد گفتن. مثلاً اینکه تو یه موقعیتی جملۀ صَدَرَ من أهله وَقَعَ فی محلّه رو از ایشون شنیده‌اند. و تو یه موقعیت دیگه کلّ الصید فی جوف الفرا. تعریف می‌کردن که دکتر حداد یه وقتی تو صحبتشون بیت‌هایی از مُـتَـنَـبّی شاعر عربی هم استفاده کرده. و این شعرو مثال زدن:

وظلـم ذوی القربـى أشــدُّ مضـاضـة على المرء من وقع الحسام المهند. در رابطه با ترجمهٔ قرآن هم صحبت کردن. اینکه ایشون مثلاً تجری رو تو آیهٔ جَنَّاتٌ تَجْرِی مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ برخلاف ترجمۀ معمول و رایج، کف ترجمه کردن نه زیر، چون زیر بهشت ابهام ایجاد می‌کنه و مَثَلُهُمْ کَمَثَلِ رو مثل ترجمه نکردن و حکایت گفتن و دلیلشو توضیح دادن.


بعد یه حجةالاسلام که شاعر هم بودن اومدن شعر خوندن که بعدش نمی‌دونستیم براش دست بزنیم یا صلوات بفرستیم. ردیف شعرش می‌آید بود. طولانی بود، همین چهارتا رو یادداشت کردم:

شیرین‌دهنان‌اند بر آن چشمه چه بی‌تاب

بر کوه مگر تیشۀ فرهاد می‌آید

ای خون‌جگر از سلسلۀ ماربه‌دوشان

بنگر عَلَم کاوهٔ حداد می‌آید

دلباختۀ همت سرو است چو حافظ

از رنگ تعلق همه آزاد می‌آید 

می‌گفت شبی دست‌خوش تیر ملامت

بوی فرج از نیمهٔ خرداد می‌آید


آخرشم گفت سلام بر تو که مثل بهار، دلخواهی، سلام بر تو که خوبی، محشری، ماهی

مجری هم گفت خوشا به حال شاعران که شاعری بلدند.


در پایان هم دکتر حداد صحبت کردن و یه شعر از جامی خوندن و بعد یه مقالۀ نسبتاً طولانی ولی شنیدنی رو ارائه دادن. بعد با جمعی از بزرگان، بعد هم با نوهٔ پسرشون عکس یادگاری گرفتن. اون چندتای آخر که خانوادگیه، اونا رو از خبرگزاری‌های ایسنا و ایرنا و تسنیم برداشتم. 😅


محتوای اون شعر جامی که خوندن تشکر از ما و شکر خدا بود.

کِای فرازندهٔ این چرخ بلند

وی نوازندهٔ دل‌های نژند


کنم از جیب نظر تا دامن

چه عزیزی که نکردی با من


در دولت به رخم بگشادی

تاج عزت به سرم بنهادی


حد من نیست ثنایت گفتن

گوهر شکر عطایت سفتن


این شعر تو کتاب ادبیات هم هست و من هر موقع از بچه‌ها امتحان می‌گرفتم از معنی کلمات و آرایه‌ها و نقش کلماتش سؤال می‌دادم.


ضمن تشکر از همراهیتون خاطرنشان می‌کنم که این مراسم از شبکۀ خبر هم پخش می‌شد و الان تو تلوبیون هم هست.


دیشب بعد از نکوداشت دوباره برگشتیم فرهنگستان. اینجا ساعت ۹ و ۴۲ دقیقهٔ شبه و اونی که پنج صبح خونه رو به مقصد اینجا ترک کرده بود، هنوز به خانه مراجعت نکرده است.



🔰 محورهای سخنان دکتر حدادعادل در آیین نکوداشت مقام علمی و فرهنگی و ادبی‌اش:

🔸می‌توان به ایران «علاقه» و به اسلام «عقیده» داشت.

🔹عشق و علاقه به استقلال و آزادی ایران با غرب‌ستایی سازگار نیست.

🔸عیب بزرگ فرهنگ غربی حضور نداشتن خدا در زندگی سیاسی و اجتماعی غرب است.

🔹سیاست مانند داربستی است که اهل فرهنگ و هنر بر بالای آن ایستاده‌اند. و به نقش ایوان مشغول‌اند. اگر این داربست از پای‌بست ویران شود، همه‌چیز و همه‌کس فرو می‌ریزد.

🔸اهل فرهنگ به‌جای آنکه از سیاست دوری کنند، باید با ورود به عرصۀ سیاست آن را فرهنگی کنند و از خشونت و بی‌اخلاقی آن بکاهند و تلطیفش کنند.

🔹اگر سیاست‌مداران ما بیشتر کتاب بخوانند و اهل قلم باشند و از تاریخ و فرهنگ و هنر ایران و جهان آگاهی بیشتری داشته باشند، فضای سیاسی کشور ما سامان بهتری پیدا خواهد کرد.

🔸کمبود مدیر در همۀ بخش‌های کشور ما محسوس است، اما کمبود مدیر فرهنگی از همه محسوس‌تر است.

🔹توصیۀ من به معلمان این است که دانش‌آموزان را چنان تربیت کنند که آنها بتوانند در آینده مدیران لایق کشور شوند.

🔸آموزش‌وپرورش را مهم‌ترین نهاد اجتماعی در قوام و دوام یک ملت می‌دانم.

🔹مفیدترین آموزشی که معلمان می‌توانند به دانش‌آموزان هدیه کنند آموختن تفکر است.

🔸اعضای خانوادۀ ما، از پیر و جوان، یا معلم‌اند یا محصل.

🔹از جوانان می‌خواهم به خواندن پیامک‌های دوسطری در فضای مجازی اکتفا نکنند و مخصوصاً از خواندن کتاب‌های تاریخ معاصر ایران غفلت نورزند.

🔸بیگانگان می‌خواهند ما از تاریخ معاصر ایران بی‌خبر باشیم تا آنها بتوانند تاریخ را تکرار کنند.

متن کامل: @HaddadAdel_ir تلگرام و ایتا

۹ نظر ۱۱ تیر ۰۳ ، ۱۲:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۷۶- مزیدِ استحضار

يكشنبه, ۲۷ خرداد ۱۴۰۳، ۱۱:۴۷ ق.ظ

دیروز آنچه که تو پست قبلی نوشته بودم رو توی چندتا جملۀ رسمی و اداری خلاصه کردم و یه نامه نوشتم برای کسی که به‌نظرم رسید بتونه کمکم کنه. با جملۀ همان‌طور که مستحضرید نامه رو شروع کردم و به فعالیت‌هام اشاره کردم. اونجایی که می‌خواستم به رسالۀ دکتریم هم اشاره کنم نوشتم مزید استحضار به اطلاع می‌رسانم (این مزید استحضارو تازه یاد گرفتم). تهشم نوشتم روزانه زمان و هزینۀ قابل‌توجهی صرف این مسیر در ساعات پرازدحام می‌شود. با عنایت به قوانین مربوطه و با توجه به شرایط حاضر خواهشمند است در صورت امکان در جهت انتقال اینجانب به مدارس فلان منطقه مساعدت فرمایید. پیشاپیش از بذل توجه شما سپاس‌گزارم.

انتقالی گرفتن تو آموزش‌وپرورش دو نوعه. برون‌استانی که اصلاً حرفشو نزن؛ چون تهران انقدر کمبود معلم داره که تو بخشنامه‌شون نوشتن سیاست انقباضی داریم. به این معنی که معلم با لباس سفید وارد مجموعه میشه و با کفن خارج میشه. نوع دوم انتقال، درون‌استانیه. فرایند انتقال از طریق سامانه صورت می‌گیره ولی تجربه‌گران می‌گن ۹۹.۹۹ درصد درخواست‌های سامانه رد میشه و فقط به اونایی که حضوری مراجعه می‌کنن و توصیه‌نامه‌ای چیزی دارن ترتیب اثر داده میشه. با اینکه تو بخشنامه نوشتن فقط از طریق سامانه اقدام کنید و نامه نیارید، ولی اون روز که با اون مسئول صحبت می‌کردم گفت تنها راهش همینه. گفت من خودم اجازۀ خروج نمی‌دم و تو شورا هم به همکارام می‌گم موافقت نکنن با رفتنت. مگر اینکه لابی کنی. از اونجایی که تا حالا لابی نکرده بودم نمی‌دونستم چیه و حدس زدم یه چیزی تو مایه‌های پارتی‌بازی باشه. گوگل نوشته بود اعمال نفوذ بر قانون‌گذاران. قانونشون به اینکه نیروها کجا بازدهی بیشتری دارن کاری نداره. کل‌نگر نیستن. به این فکر نمی‌کنن که منِ نوعی می‌تونم تو یه منطقۀ دیگه بازدهی بیشتری داشته باشم. همین بازدهی رو برای منطقۀ خودشون می‌خوان. اون روز برای بار چندم داشتم براشون توضیح می‌دادم که هدف من معلمی نبود و نیست و حضورم موقتیه. من پژوهشگرم و می‌خواستم کنار دفاع از رسالۀ دکتری، این کارم تجربه کنم. حالا این تجربه، مانع اهداف اصلیم شده و عملاً از کار و زندگی و تفریح‌های نداشته ساقطم کرده. همین حرفا رو آبان پارسال هم گفته بودم بهشون. پیش‌بینی کرده بودم این وضعیتو. جوابشون این بود که شرایط و مشکلاتت ربطی به ما نداره و می‌تونی نیای. فی‌الواقع گوش اگر گوش تو و ناله اگر نالۀ من، آنچه البته به جایی نرسد فریاد است.

امروز امضای مساعدت رو گرفتم. ولی فعلاً بدون این نامه از طریق همون سامانه اقدام می‌کنم. اگه درخواستم رد بشه (که احتمالاً میشه) کاری که دوست ندارم بکنم رو می‌کنم. این وسط نذر هم می‌کنم که جزو اون یک‌صدم درصدی باشم که درخواستشون با سامانه تأیید میشه.


خواندنی: تو وبگاه فرهنگستان، بالا، گوشۀ سمت چپ، یه کتاب هست به اسم آموزش‌وپرورش آینده. به همت فرهنگستان‌های چهارگانه (زبان و پزشکی و هنر و علوم) نوشته شده. هفتصدوچهار صفحه‌ست. همین‌جوری تورق می‌کردم و اتفاقی رسیدم به سواد معلم‌های فعلی. صفحۀ سی‌وشش و سی‌وهفتش ترسناک بود.



۱۸ نظر ۲۷ خرداد ۰۳ ، ۱۱:۴۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۷۵- از رنجی که می‌بریم

چهارشنبه, ۲۳ خرداد ۱۴۰۳، ۰۴:۴۱ ق.ظ

مامان زنگ زده برای نماز صبح بیدارمون کنه. می‌گم من هنوز نخوابیدم که بیدار شم. از شش صبحِ دیروز سر کار بودم تا هشتِ شب. بعد که رسیدم خونه بشور و بپز و بعدشم نشستم پای اصلاح برگه‌های امتحان که امروز که آخرین روز مراقبتمه تحویل مدرسه بدم. الانم کم‌کم باید صبونه بخورم و راه بیفتم. دوباره امروزم از شش صبح تا هشت شب سر کارم. این وسط یه کاری که وظیفه‌م نیست رو هم اداره سپرده انجامش بدم. چند روز پیش تو جلسه یکیشون برگشت گفت خیلی شانس آوردی که با دو سال سابقه انقدر بهت بها دادیم که چنین جایگاهی پیدا کردی که این کارو سپردیم بهت. ببین چقدر لطف کردیم که وارد این پروژه شدی. معلم‌های سی‌سال‌سابقه آرزوشونه همچین کاری بکنن. گفتم ۲ سال نه و ۶ ماه. بعد دیگه حرفمو ادامه ندادم، ولی تو دلم گفتم بها داشتم که بها دادین. لطف شما هم نه و لطف خدا. به شش ماه گفتنم خندید و گفت ببین حتی یه سالم سابقه نداری. باز تو دلم گفتم شما هم خیلی شانس آوردین که یکی مثل من خورده به پستتون که از علایق و مهارت‌هاش نهایت سوءاستفاده رو بکنید. توانمندی و سواد اون معلمای سی‌سال‌سابقه‌تونم دیدم تو این مدت. وسط سال به‌زور فرستادنمون سر کلاس، بعد مهارت نداشتنمونو تو سرمون می‌زنن. یادشون رفته کلاساشونو اولیا اداره می‌کردن. از همون معلمای بامهارتشون وقتی می‌پرسیدم از کجا دوره‌های ضمن خدمت رو بگذرونم می‌گفتن ما پول می‌دیم برامون انجام می‌دن. ینی پول می‌دن یکی جای اینا بره دوره و جای اینا امتحان بده. گواهی هم می‌گیرن تازه. الان بار اصلی طرح روی دوش منه، اون وقت منت هم می‌ذارن که تو طرحشون مشارکت دارم. منتو من باید بذارم که نه پولی بابتش خواستم نه حتی گواهی همکاری. بعد از جلسه داشتم اسنپ می‌گرفتم برگردم فرهنگستان. مبلغو نشونشون دادم گفتم ۲۰۵ تومن. تازه اگه بیاد تو این ترافیک. میگه چرا وام نمی‌گیری یه ماشین بخری؟ ماشین بگیرم که هر روز دو ساعتم اعصابم تو خیابونا و ترافیک له بشه؟ اجازۀ انتقال به اون منطقه‌ای که می‌خوام رو نمی‌دن. منطقهٔ محل سکونتم، محل تحصیلم، محل کارم. می‌گن چرا باید نیروی خوب و متخصص و کاربلدی مثل تو رو از دست بدیم؟ مگه چندتا معلم با مدرک دکترا داریم که تو کارِ پژوهش باشه؟ متوجه نیستن که این نیروی متخصص اگه هر روز چهار پنجش ساعتش تو مسیر هدر نره و ماهی چهار پنج تومن خرج رفت‌وآمدش نکنه، خیلی خیلی بهتر از اینی که می‌بینید عمل می‌کنه. می‌گم انقدر راهم دوره که دیر به فرهنگستان می‌رسم و کلاً به دانشگاه نمی‌رسم که رساله‌مو بنویسم تحویل بدم. خونهٔ همه‌شون نزدیک مدرسه‌ست. فقط منم که دورم. می‌گن این به ما ربطی نداره. قانونه و تعهد خدمت داری. میگن چقدر پرتوقعن این استخدامیای جدید. میگن ماها از روستاها شروع کردیم و انقدر غر نزدیم. میگن خیلیا آرزوشونه! وارد این فضا بشن و نمی‌تونن. و تو شانس آوردی که تونستی! این حرفا رو تو فاصله‌ای که منتظر اسنپ بودم می‌زدیم. گفتم جریمۀ انصراف از خدمتتون بیست میلیونه و من چند برابر اونو دارم هزینۀ رفت‌وآمدم می‌کنم. مهم‌تر از هزینه وقتیه که تلف میشه.

۹ نظر ۲۳ خرداد ۰۳ ، ۰۴:۴۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۷۴- چشم‌های دنیا خیره به رفح

چهارشنبه, ۹ خرداد ۱۴۰۳، ۰۷:۲۹ ق.ظ

۰۹ خرداد ۰۳ ، ۰۷:۲۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۷۳- خاطرات یک دبیرکل از جلساتش

سه شنبه, ۸ خرداد ۱۴۰۳، ۰۴:۵۹ ب.ظ

داستان دبیرکل شدن من به این صورت شروع شد که بهمن‌ماه دو سال پیش، مسئولان دانشگاهمون دنبال یه نمایندهٔ مناسب بودن که دبیر دبیران انجمن‌های علمی باشه و بفرستنش مشهد که تو یه همایش تو دانشگاه فردوسی شرکت کنه. منظور از مناسب، کسی بود که هم باتجربه و کاربلد باشه و هم بتونه تنهایی بره سفر. اینو بعداً که ازشون پرسیدم چرا منو انتخاب کردید گفتن. اتفاقاً قرار بود اون هفته‌ای که مشهد همایش هست خودم هم برم سیاحت و زیارت. به‌خاطر این همایش بلیتمو عوض کردم و زودتر رفتم و دیرتر برگشتم. از اون موقع من شدم دبیرکل یا نمایندۀ دبیران دانشگاه. البته یکی دو ماه بعد از این همایش یه جشنواره هم تو شمال (یادم نیست کدوم شهر؛ چون ما به همه‌ش می‌گیم شمال) برگزار شد که اونو به من نگفتن و نمی‌دونم کی رفت.


بار دوم که در مقام نماینده جایی دعوت شدم فروردین پارسال بود که از وزارت علوم زنگ زدن و برای افطاری بیت رهبری دعوتم کردن. تحت عنوان دیدار رمضانی با فعالان دانشجویی. اون روز از هر دانشگاه یه نماینده دعوت بود. اونجا من حواسم به تابلوهای عکس‌برداری ممنوع است نبود و چندتا عکس گرفتم و اونا هم منو گرفتن و بعد از اینکه ثابت کردم منظوری نداشتم و نمی‌دونستم اونجا انقدر امنیتیه ولم کردن و آخر از همه اومدم نشستم جلوی کولر. و داشتم به این فکر می‌کردم که من اینجا چی کار می‌کنم اصلاً.


بار سوم دانشگاه شهید بهشتی دعوت شدم. فکر می‌کردم سخنرانی‌ای چیزیه و قراره شنونده باشم و سالن رو پر کنم. لذا عجله‌ای برای حضور نداشتم و تا ظهر فرهنگستان بودم. باآرامش رفتم و وقتی رسیدم دیدم یه میز گرد تو اتاق جلسه‌ست و ده دوازده نفر بیشتر دعوت نیستن و قراره جلوی مسئولان وزارت علوم حرف بزنیم. نماینده‌های دانشگاه‌های تهران دعوت بودن. اونجا بود که فهمیدم هر موقع گیله‌مرد یا دوستش جایی دعوتم کردن، اونجا جای خاصیه و حضور من هم الکی برای پر کردن فضا نیست. 



اون روز یه تفاهم‌نامه در راستای برگزاری یه جشنوارۀ بین‌المللی که به‌اشتباه نوشته بودن ملی و قرار شد عکسا رو با فوتوشاپ درست کنن امضا شد. یکی از عکسا از دستشون در رفته و ملی مونده و منتشر شده تو خبرگزاری‌ها. اونجا حرف خاصی نداشتم و فقط به چندتا سؤال راجع به تاریخ برگزاری انتخابات انجمن‌های دانشگاهمون جواب دادم و در جواب نمایندۀ یکی از دانشگاه‌ها که از حقوق پایین دانشجویی گله داشت گفتم حقوق کار دانشجویی دانشگاه ما ده‌برابر کمتر از شماست. به اونی که تاریخ انتخابات رو پرسیده بود هم گفته بودم ما انتخابات نداریم و مسئولینمون خودشون نماینده رو انتخاب می‌کنن. مثلاً من خودم بدون انتخابات انتخاب شدم. همین دوتا حرف! به‌سرعت رسیده بود به گوش مسئولین دانشگاهمون و فردا صبحش احضارم کرده بودن که اصلاً تو با چه حقی اونجا بودی. عصبانی بودن که چرا پشت سرمون حرف زدی. دروغ نگفته بودم، ولی انگار راستشم نباید می‌گفتم.



این عصبانیتشون و احضار شدنم به دفتر رئیس معاونت مصادف شد با دومین باری که از طرف وزارت علوم دعوت شدم دیدار رهبری. فکر می‌کردم به‌خاطر اون عکس‌ها دیگه دعوتم نمی‌کنن و سابقه‌دار شدم رفت. ولی بازم دعوت بودم و از این بابت خیالم راحت شد. ماجرای عکس‌ها به‌قدری بهم استرس وارد کرده بود که یه بار کابوس می‌دیدم به جرم جاسوسی گرفتنم و احتمالاً قراره اعدام شم. 

به اونی که زنگ زده بود گفتم شاید من دیگه نمایندۀ دانشگاه نباشم. مطمئن نیستم کی نماینده‌ست. گفت ما فعلاً تو رو می‌شناسیم. مهرماه پارسال بود. دیدار با نخبگان و استعدادهای برتر علمی. این بار با شال زرد و مانتوی قرمز (داداشم می‌گه تمِ املت!) حضور به هم رسونده بودم. خسته، کلافه و عصبانی از دست دانشگاه به فکر فرورفته بودم و دوباره داشتم به این فکر می‌کردم که من دوباره اینجا چی کار می‌کنم!



قرار بود دانشگاه یه نمایندۀ جدید برای خودش انتخاب کنه؛ ولی مشکل اینجا بود که خودشون نباید انتخاب می‌کردن و باید انتخابات برگزار می‌کردن. که نکردن و من همچنان نماینده موندم. حقوق بچه‌ها رم ده‌برابر کردن و تازه مقدارش رسید به مبلغی که بقیهٔ دانشگاه‌ها می‌گرفتن و می‌گفتن کمه. بعد از این ماجرا دیگه نه من با دانشگاه کاری داشتم نه اونا با من. به بچه‌ها و استادها هم گفته بودم دورۀ بعدی دیگه دبیر نمی‌شم و فکری به حال انجمنشون بکنن. عملاً بار اصلی روی دوش من بود؛ در شرایطی که صبح تا ظهر مدرسه بودم و ظهر تا شب فرهنگستان.

یه مدت از دانشگاه و انجمن فاصله گرفتم و گذشت تا آذرماه که به‌مناسبت روز دانشجو از وزارت علوم خواستن دبیرهای انجمن فیزیک و شیمی و رشته‌های مرتبط با انرژی هسته‌ای رو جمع کنم بریم بازدید از سازمان انرژی اتمی. پیداشون کردم و مشخصاتشونو فرستادم برای وزارت ولی نمی‌دونم خودشون نخواستن یا استعلامشون مشکل داشت که روز بازدید، فقط من حضور داشتم از دانشگاهمون. چون اونجا هم امنیتیه و نیاز به استعلام بود.

همۀ اونایی که اومده بودن تا حدودی به انرژی هسته‌ای مربوط بودن. منم برای اینکه بی‌ربط نباشم، به همه‌شون می‌گفتم برق خوندم. ولی بعد از بازدید نتونستم جلویِ خودِ زبان‌شناسمو بگیرم و از مسئولی که اونجا رو برامون توضیح می‌داد پرسیدم تا حالا واکنش‌گاه به گوشتون نخورده؟ مصوب فرهنگستان برای رآکتوره. گفت نه. اونجا بود که فهمیدم تیم ترویجمون کارشو درست انجام نمی‌ده. این پنجمین حضورم به‌عنوان نمایندۀ دانشگاه بود و دوباره سؤالِ «من اینجا چی کار می‌کنم» رو تو قلب رآکتور، وقتی صحبت از رادیوداروها بود از خودم پرسیدم. یادم اومد که قبل از اینکه برق بخونم دوست داشتم فیزیک بخونم. یادم اومد سال کنکور، عکسامونو زدیم روی دیوار کلاس و هر کدوم اسم رشته‌ای که می‌خواستیم رو کنار عکسمون نوشتیم. من فیزیک رو انتخاب کرده بودم.



ششمین دعوت‌نامه برای حضور در همایش بین‌المللی ترویج اخلاق حرفه‌ای و مسئولیت‌پذیری اجتماعی بود. بهمن‌ماه پارسال، سالن اجلاس سران. سخنران اصلی همایش دکتر قالیباف بود. اکثر جایزه‌ها رو هم دادن به کادر درمان. یه جایزه هم تو حوزهٔ فرهنگ و مسئولیت‌پذیری اجتماعی داشتن که اونو دادن به دکتر حداد. سؤالی که اونجا برام مطرح بود هم این بود که آخه من تو سالن اجلاس سران چی کار می‌کنم؟ من که نه سر پیازم نه ته پیاز. 

یکی از دوستان (همون که مانتوی قرمز پوشیده و کنارم نشسته) رفت با تک‌تک مسئولین سلفی گرفت. بعد من یه گوشه وایستاده بودم و سر و دست شکستن مردم رو برای عکس گرفتن تماشا می‌کردم و هر کی هم می‌گفت سلفی بگیریم، تذکر می‌دادم که خودعکس! که دکتر حداد متوجه حضورم شد و گفت إ شما اینجا چی کار می‌کنی؟ شما عکس نمی‌گیری؟ گفتم من که شما رو می‌بینم هر روز.



هفتمین بار که آخرین بار هم باشه، ۱۵ فروردین بود که دوست گیله‌مرد تماس گرفت و گفت جمعه یه جلسه با ریاست جمهوری داریم. گویا دانشگاهمون هنوز نمایندۀ جدیدشو معرفی نکرده بود، و اینا هنوز منو می‌شناختن. منم از این فرصت! استفاده کردم و گفتم برم ببینم نهاد ریاست جمهوری چه شکلیه. و همچنان این سؤال که من اینجا چی کار می‌کنم.

در حاشیهٔ این دیدار، سر سفرۀ افطار یکی از دخترا گفت چهره‌ت چقدر آشناست؛ کجا دیدمت؟ دونه‌دونه اسم جاهایی که باهاشون در ارتباط بودم یا هستم رو نام بردم و گفت نه، اونجا ندیدمت. بعد یهو گفت آهان، تو همونی هستی که پارسال فلان جا عکس می‌گرفتی گرفتنت. 

ینی منم فراموش کنم بقیه نمی‌ذارن یادم بره چه خبط و خطایی کردم!

۲ نظر ۰۸ خرداد ۰۳ ، ۱۶:۵۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۷۲- مروری بر ۱۷ فروردین ۱۴۰۳

يكشنبه, ۶ خرداد ۱۴۰۳، ۱۲:۵۰ ق.ظ

چهارشنبه ۱۵ فروردین دوست گیله‌مرد از طرف وزارت علوم تماس گرفت و گفت یه جلسه با ریاست جمهوری داریم، تشریف میارید؟ دبیران انجمن‌های علمی و اتحادیه‌های دانشجویی و تشکل‌های سیاسی و فعالان دانشجویی دعوت بودن. پرسیدم چه روزی؟ گفت هفدهم، جمعه، ۲ تا ۸. ماه رمضون بود. نگفت برای افطاری هم دعوتید، ولی از اونجایی که اذان مغرب به افق تهران یه ربع به ۷ بود خودم حدس زدم افطاری هم دعوتیم. گفتم میام. این هفتمین باری بود که به‌عنوان نمایندۀ دانشگاهمون، و در واقع نمایندۀ دبیران انجمن‌های علمی دانشگاهمون جایی دعوت می‌شدم. گویا دانشگاهمون هنوز نمایندۀ جدیدشو معرفی نکرده بود، و اینا هنوز منو به‌عنوان نمایندهٔ دانشگاه می‌شناختن. منم از این فرصت! استفاده کردم و گفتم برم ببینم نهاد ریاست جمهوری چه شکلیه. تجربه‌های جدید رو دوست دارم. جمعه روز قدس هم بود و من از چند روز قبلش مردّد بودم که راهپیمایی رو شرکت بکنم یا نه. مردّد به این دلیل که از تجمع و شلوغی می‌ترسم و تا حالا تجربه‌شو نداشتم ولی با شرایطی که اخیراً بین اسرائیل و غزه پیش اومده بود دوست داشتم حمایتم رو نشون بدم و لااقل شرمندۀ وجدانم نباشم. تو فیلم‌ها دیده بودم که مردم موقع راهپیمایی از اقصی نقاط تهران می‌رن سمت میدان آزادی. از اونجایی که پاستور تا آزادی فاصله داشت، به این فکر می‌کردم که از کجا و تا کجا برم که به هر دو برسم. حدودای ده صبح راه افتادم و یادم افتاد که یه جایی نماز ظهر هم باید بخونم. تو نقشه دنبال یه مسجد سر راهم بودم که یادم افتاد جمعه‌ست و جمعه‌ها مسجدها تعطیلن و همه میرن نماز جمعه. گفتم خب پس اول برم راهپیمایی بعد نماز جمعه بعد پاستور. سه‌تا خلاف تو یه روز :))

از اونجایی که سابقهٔ حضور در نماز جمعه رو هم نداشتم مکان اونم باید گوگل می‌کردم ببینم اون کجا برگزار میشه. به‌نظرم رسید که باید مصلی باشه. چند بار برای نمایشگاه کتابش رفته بودم و می‌شناختم ولی تو فیلم‌ها دیده بودم که همه بعد از راهپیمایی بلافاصله نماز می‌خونن. از اونجایی که مسیر راهپیمایی نمی‌تونست سمت مصلی باشه گفتم لابد تو میدان آزادی نماز می‌خونن. ولی میدان آزادی کوچیک بود و امکانات نماز نداشت. شنیده بودم تو دانشگاه تهران هم نماز می‌خونن. چجوری و کجاشو نمی‌دونستم. به‌کمک گوگل فهمیدم محل نماز جمعه همون دانشگاه تهرانه. اون لحظه فقط قیافهٔ مسئول گوگل رو تصور می‌کردم که احتمالاً با خودش می‌گفت این دیگه کیه سر صبی خورده به پستمون.

دانشگاه تهران به پاستور نزدیک بود. به لطف گوگل فهمیدم مسیر راهپیمایی هم منتهی می‌شه به همون دانشگاه و میدان انقلاب. شاید فقط راهپیمایی‌های غیر جمعه منتهی میشه به میدان آزادی. چه می‌دونم. گوگل‌کنان و گوشی‌به‌دست تا توحید رفتم و از اونجا به بعد دیگه ماشین‌رو نبود. پیاده شدم و از تماشای مغازه‌ها شروع کردم. خیابون خلوت بود. با دیدن مأمورها (اعم از سپاهی و ارتشی و بسیجی و غیره) استرس گرفتم. و با دیدن اولین جمعیت انبوهی که از اتوبوس پیاده شدن و پرچم و شعاربه‌دست از کنارم رد شدن دلم هرّی ریخت. فهمیدم جدی‌جدی از تجمع وحشت دارم و تلقین نیست. خودمو آروم کردم و سعی کردم از پیاده‌رو، جایی که خلوت‌تره برم. کم‌کم که به دانشگاه نزدیک می‌شدم شلوغ‌تر میشد و دیگه سمت میدان جای سوزن انداختن نبود. دلهرهٔ منم کم شده بوده و دیگه نمی‌ترسیدم. یه کم وایستادم و مردم رو تماشا کردم. بعضی از صحنه‌ها واقعاً تماشایی بود. چندتا خبرنگار خارجی دیدم. رد شدم. نزدیک اذان از درِ علوم پزشکی وارد دانشگاه تهران شدم. 



نه مُهر داشتم نه وضو. یه سنگ کوچولو از چمن‌های روبه‌روی دانشکده فنی برداشتم و شستم، به‌عنوان مهر و وضو گرفتم و نشستم همون‌جا جلوی فنی. فرش انداخته بودن کل محوطه رو. خانومی که کنارم نشسته بود بهم مُهر داد. تشکر کردم. یکی دو ساعت زیر آفتاب نشستیم تا خطبه‌ها تموم بشه. موقع نماز به این که نماز جمعه دوتا قنوت داره و یکیش قبل از رکوعه دقت کردم. به اینکه بهش با صراحت تو قرآن تأکید شده ولی تو برنامهٔ زندگیم پررنگ که هیچ، کم‌رنگ هم نیست و کلاً نیست هم فکر کردم. ایدۀ خوبیه که هر هفته مردم جمع بشن راجع به مسائل سیاسی و اجتماعی روز صحبت بشه ولی نمی‌دونم چرا فقط قشر خاصی جمع میشن. 



بعد از نماز راه افتادم سمت ساختمان ریاست جمهوری. نزدیک بود. پیاده رفتم و تو مسیر همچنان فکر کردم. به اینکه کجا می‌رم و چرا می‌رم. قرارمون با بچه‌ها بوستان پاستور بود. یه پارک نزدیک ساختمان ریاست جمهوری. زود رسیده بودم. سه چهار نفر از پسرا که نمایندهٔ شریف هم بینشون بود زودتر رسیده بودن. قبلاً باهاشون سلام علیک داشتم ولی جلو نرفتم و ترجیح دادم صبر کنم تا بقیه هم برسن. روی یکی از نیمکت‌ها نشستم و به فکر کردنم ادامه دادم. هیچ تصویری از داخل ساختمان نداشتم. حتی از خود رئیس‌جمهور هم تصویر واضحی نداشتم. کارها و سخنرانیاشو دنبال نمی‌کردم. یه سالی بود که تلویزیونو از خونه حذف کرده بودیم. تصمیم مشترک من و برادرم بود که تلویزیون نداشته باشیم. حتی کم هم در معرض اخبار نبودم. رئیس‌جمهورو با تپق‌هایی که گاهی موقع سخنرانی زده بود و این و اون برام فرستاده بودن شناخته بودم و خیال می‌کردم همیشه همین‌جوری حرف می‌زنه. فکر می‌کردم مثل بیت رهبری قراره کفشامونو دربیاریم. تصور نمی‌کردم قراره دور یک میز بشینیم و تعدادمون محدود باشه. از اینکه گوشیامونو تحویل داده بودیم و نمی‌تونستم عکس بگیرم کلافه بودم. مجبور بودم جزئیات رو به خاطر بسپرم. جلسه ضبط می‌شد، اما می‌دونستم که همه‌ش منتشر نمیشه. پس باید حرف‌هایی که می‌شنیدم رو هم به خاطر می‌سپردم. ما نماینده‌های انجمن‌های علمی بودیم، ولی تشکل‌های سیاسی هم حضور داشتن. چون قرار نبود صحبت کنم جامو دادم به نمایندۀ سیاسی دانشگاهمون که قرار بود صحبت کنه. عقب نشستم. بعد برگشتم و روی کاغذ نوشتم فقط به ارتباط دانشگاه و صنعت نپردازین و راجع به علوم انسانی هم بگید. یادداشتمو تحویل نمایندۀ انجمن‌های علمی دادم (همون عکس پست قبل). سخنرانیامونو از قبل چک نکرده بودن. آزاد بودیم. محتوای همۀ سخنرانی‌ها مطالبه و انتقاد بود، ولی مطالبات و انتقادهای یکی از دخترها به‌قدری تند و غیرمنصفانه بود که گفتم الان می‌ریزن همه‌مونو می‌گیرن می‌برن. ولی نبردن. تا نزدیکی‌های اذان فقط دانشجوها حرف زدن و مسئولان شنیدید. بعد نوبت پاسخگویی مسئولان بود و ما می‌شنیدیم. با دقت گوش می‌دادم. برخلاف تصورم و پیشینۀ ذهنی‌ای که داشتم کاملاً سلیس و روان، و درست و با قاعده صحبت کرد. تپق نزد. جلسه تا نیم ساعت بعد از اذان هنوز ادامه داشت.



بعد از گرفتن عکس یادگاری قرار شد بریم سمت مسجد، برای نماز و افطار. من و چند نفر از دخترها مستقیم رفتیم سر سفره. منی که لیموناد دوست ندارم افطارمو با لیموناد باز کردم. بعد دوتا خرما گذاشتم دهنم و منتظر آش بودیم که اومدن گفتن اینجا چرا نشستین؟ این سفره مال راننده‌هاست. سفرۀ شما طبقۀ پایینه. گفتیم پس نمازمونو بخونیم بریم. به نماز مغرب نرسیدیم ولی از اونجایی که من قواعد اتصال رو بلد بودم مغربمو وصل کردم به عشای اونا و عشا رو وصل کردم به رکعت چهارمشون و فقط سه رکعت آخرو خودم خوندم. این‌جوری هر دو رو انگار به جماعت خوندم. بعد یواشکی پرده رو کنار زدم ببینم امام جماعت کی بود. یه روحانی ناشناس بود. شایدم شناس بود و من نمی‌شناختم. دنبال رئیس‌جمهور بودم. ردیف اول نبود. با خودم گفتم وا! گشتم اون وسطا پیداش کردم؛ بین دانشجوها. رفتیم پایین و نشستیم سر سفره. سفرهٔ دخترا و پسرا جدا بود. ولی محتویات سفرۀ دانشجوها همون محتویات سفرۀ راننده‌ها و مسئولان بود. یادم نیست برنج با چه خورشتی بود. شاید کوبیده، شاید جوجه، شاید هر دو. گوشی نداشتم عکس بگیرم. خبرگزاری‌ها! هم نگرفته بودن. یه کم آش خوردم فقط.


۶ نظر ۰۶ خرداد ۰۳ ، ۰۰:۵۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

چی به سر این ملت اومده (آوردین) که وقتی تیم ملیش می‌بازه سر از پا نمی‌شناسه و وقتی رئیس‌جمهورش از دنیا می‌ره اگر خوشحالی نکنه لااقل سکوت می‌کنه و بی‌تفاوته؟!
کجای دنیا تا این حد بین مردم و نظام فاصله هست؟!




این عکس‌ها هم بماند به یادگار، از اولین و آخرین دیدارمان؛ یک ماه پیش؛ وقتی که در جواب خبرنگاری که پرسیده بود آینده رو چطور می‌بینی گفتم امیدوارم؛ چون‌که آدمی به امید زنده‌ست.

۲۳ نظر ۳۱ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۲:۱۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۷۰- یک سر و هزار سودا

سه شنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۴:۵۱ ب.ظ

امروز آخرین روزی بود که با سه‌شنبه‌ای‌ها کلاس داشتم. بهشون گفتم هفتهٔ دیگه بزرگداشت فردوسیه و همایش دعوتم و نمیام مدرسه. بعد با یکی از معلم‌های ادبیات مدرسه یه فیلم برای جشنوارهٔ نوآوری در تدریس گرفتم. یه فیلم هم هفتهٔ پیش با معلم علوم اون یکی مدرسه گرفته بودم. با بچه‌ها خداحافظی کردم و چندتاشون بغلم کردن و ضمن طلب حلالیت و آرزوی موفقیت همدیگه رو به خداوند منّان سپردیم. التماس دعا هم داشتن که سؤالا رو آسون بدم. بعد از مدرسه قرار بود برم دانشگاه فرهنگیان برای ثبت‌نام دورهٔ مهارت‌آموزی. مدارکم همرام نبود (صبح یادم رفت بردارم). فقط هزینه‌شو پرداخت کردم و فعلاً بی‌خیال ثبت‌نام حضوری شدم تا خودشون زنگ بزنن بگن چرا نمیای. داشتم اسنپ می‌گرفتم که برم فرهنگستان و اونجا حجم این فیلما رو کم کنم و طرح درسشو بنویسم بفرستم برای جشنواره. لپ‌تاپم اونجا بود و مهلت این جشنواره هم داشت تموم می‌شد. متن سخنرانی هفتهٔ بعدمم باید می‌نوشتم و سؤالای امتحانامم طراحی می‌کردم که از اداره زنگ زدن گفتن امروز ساعت ۴ دانشگاه علم‌وصنعت دعوتی؛ برای حضور در مراسم تجلیل از معلمان نمونه. نفهمیدم از منم می‌خوان تقدیر کنن یا دعوتم کردن که سالن پر بشه. درخواست مرخصی برای فرهنگستان پر کردم و مسیرمو کج کردم سمت علم‌وصنعتی که به علموص معروفه.

از درِ شمارهٔ چهارش می‌خواستم وارد شم که نگهبان گفت سالنی که می‌خوای بری از اینجا فاصله داره و برو از در اصلی بیا. گفتم دانشکدهٔ برقم اون سره؟ گفت برق برای چی؟ گفتم دوستام اونجا... بعد یه چند لحظه مکث کردم و گفتم: بودن. وقتی رسیدم یه ساعت تا مراسم مونده بود. پرسون‌پرسون خودمو به دانشکدهٔ برقشون رسوندم و یه چرخی توش زدم و تو مسجدشون نماز خوندم و فاتحه‌ای هم برای شهدای گمنام کنار مسجد خوندم و حالا اومدم نشستم ردیف سوم سالن. 

اکنون که این پست را می‌نگارم مراسم شروع شده. این خانومی که کنارم نشسته مدیره. ازش پرسیدم به شما هم همین امروز اطلاع دادن و دعوت‌نامه فرستادن؟ گفت نه، ما از خیلی وقت پیش دعوت بودیم. پرسید شما معلم نمونه‌ای؟ گفتم نه من معلم معمولی‌ام. بعد پرسیدم کیا دعوتن؟ گفت مدیرها و معلمای نمونه. بعد سکوت کردیم و من محو افق شدم.

فکر کنم اون اثری که برای مسابقهٔ تجربه‌نگاری فرستاده بودم و بهتون گفته بودم اگه برنده شدم به سمع و نظرتون می‌رسونم مقامی چیزی آورده.



+ این پست هم بماند به یادگار، از دانشگاه سابقِ خوانندگان اسبق وبلاگم.

۱۱ نظر ۱۸ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۶:۵۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۶۹- نمی‌دونم حواسم کجاست

سه شنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۷:۱۷ ق.ظ

به مناسبت اینکه دیشب بازم موقع خروج از فرهنگستان کارت نزدم و خروجمو ثبت نکردم (در واقع یادم رفت که ثبت بکنم) این پست رو می‌نویسم. حالا باید نامه بزنم به امور مالی و اداری و ده نفر تأییدش کنن تا وضعیت ترددم اصلاح بشه. این چندمین باره که حواسم نیست. چند روز پیشم یه سر رفتم سر کوچه خرید. برگشتنی، دم در کلیدو درآوردم که درو باز کنم، دیدم بله، نیمه‌باز گذاشتم رفتم. در کوچه رو نه ها، در واحدو. دیگه چه کارایی کردم این هفته؟ رفتم سر کلاسی که اون روز باهاشون کلاس نداشتم. با چهره‌های مبهوت دانش‌آموزان مواجه شدم که خانوووووم! امروز ادبیات داشتیم؟ با اعتمادبه‌نفس گفتم نه، تا معلمتون بیاد اومدم برگه‌های امتحانتونو بدم. حالا خدا رو شکر برگه‌هاشونو تصحیح کرده بودم و همه‌شون همرام بود. ظهرم چندتا شماره که ذخیره‌شون نکرده بودم زنگ زده بودن که یکیش معاون مدرسهٔ شمارهٔ ۳ بود و یکیش یکی از معلمای مدرسهٔ شمارهٔ ۲. اینا رو بعداً ذخیره کردم ولی یکی از شماره‌ها نمی‌دونم مال کیه و حتی یادم نیست چی گفتم چی شنیدم. بعداً پیام هم دادم و پرسیدم جواب نداد. امیدوارم قرار نبوده باشه کاری براش انجام بدم چون هیچی یادم نیست از حرفامون.

الانم که دارم این پستو به رشتهٔ تحریر درمیارم تو راه مدرسه‌م و ظرفای غذا و مدارکی که برای ثبت‌نام دانشگاه لازم داشتم و کابل گوشیمو فراموش کردم بردارم. کابلو برای انتقال یه سری فایل از گوشی به لپ‌تاپ لازم داشتم. امروز ظهرم باید می‌رفتم دانشگاه فرهنگیان که تو دوره‌های مهارت‌آموزیشون ثبت‌نام کنم. پنج و چهارصد بابت دوره‌های تدریسشون گرفتن. یه تومنم باید بدم برای دوره‌های کامپیوتر و قرآن! دو تومنم پارسال گرفتن برای تأییدیه‌های پزشکی. چقدر حقوق می‌دن؟ تا پارسال هفت تومن، امسال نه تومن. هم خودشونو مسخره کردن هم ما رو. چقدر هزینهٔ رفت‌وآمد و اسنپم میشه؟ ماهی سه چهار تومن. تازه اگه راننده‌ها قبول کنن که با صد تومن از این سر شهر برن اون سر شهر و چون ترافیکه دیگه نتونن برگردن این سر شهر. امسال اگه اداره درخواست انتقالیمو قبول نکنه فاکتورای اسنپو می‌ذارم جلوی مسئول مربوطه و می‌گم دیگه نمی‌تونم. قبول هم نکنن انصراف می‌دم ببینم اونا ضرر می‌کنن یا من. فرهنگستانم که تا بهشون گفتم می‌رم مدرسه حقوقمو با همون ساعت کاری، نصف کرد. تازه روی همون نصف حقوق هم ده درصد مالیات کسر میشه. چترم هم برادرم یادم انداخت و برگشتم برداشتم. مسیر فرهنگستان تا خونه شبا جوری ترافیکه که پیاده برگردم زودتر می‌رسم خونه. امروزم هوا بارونیه. البته پیاده‌ش یه ساعت راهه، ولی بهتر از دو ساعت ترافیکه. 


پارسال همین موقع، خوابگاه: دختر واحد بغلی در زده اومده میگه ببخشید کلیدتون پشت در جا مونده.

پست‌های پارسال همین موقع:

حواسم کجاست 

واقعاً حواسم کجاست 

۲ نظر ۱۸ ارديبهشت ۰۳ ، ۰۷:۱۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۶۸- میم مثل معلم

سه شنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۱۱:۱۷ ب.ظ

این هفته خوش‌اخلاق نبودم. آستانهٔ تحملم اومده پایین. نزدیک ولتاژ شکستم. همکارام می‌گن اگر از دانش‌آموزان کسی قصد کادو گرفتن برات به‌مناسبت روز معلم رو هم داشت منصرفشون کردی. دانش‌آموزان مدرسهٔ شمارهٔ ۳، شنبهٔ هفتهٔ گذشته امتحان ادبیات داشتن و به‌شکل گسترده‌ای تقلب کرده بودن. برگه‌هاشونو با دقت تمام تصحیح کردم و بالای برگه‌هاشون نوشتم کی از روی کی نوشته. بعد به مدرسه گزارش تقلباشونو دادم و گفتم حقشون صفره، ولی ۱۰ می‌دم که ادب بشن. ۱۰ دادم. مدرسه حمایتم کرد. از عملکرد مراقب‌های امتحان هم گله کردم که عین مترسک نشینن سر جلسه و نگن آزادید که هر کاری بکنید. من برای طراحی اون سؤالا وقت گذاشتم و زحمت کشیدم. امروز اولیا اومده بودن برای اعتراض. دونه‌دونه تقلباشونو اثبات کردم و متنبه شدن و عذرخواهی کردن. مدرسه همچنان پشتم بود. اکثر بچه‌های مدرسهٔ شمارهٔ ۲ برگه‌شونو خالی داده بودن. درس نمی‌خونن. به مدیرشون گفتم حقشون صفر بود ولی ۹ دادم. تقریباً نصف کلاسو انداختم. به تک‌تکشون گفتم جلسهٔ بعد یا با والدین میایید یا حق حضور در کلاسمو ندارید. جلسهٔ بعدشون فرداست. کاش اولیاشون نیاد و راهشون ندم به کلاس. روزی که خودم مراقب امتحانشون بودم از مشت یکی از بچه‌ها کاغذ تقلب رو گرفتم و ضمیمهٔ ورقه‌ش کردم. به معلمشون گفتم قصد تقلب داشت. دو جلسه‌ست که با اون یکی کلاسِ همین مدرسه دعوام میشه و کلاسشونو نصفه می‌ذارم میام بیرون. فردا هم باهاشون کلاس دارم. تصمیم دارم به بهانهٔ اینکه می‌خوام برای جشنوارهٔ نوآوری در تدریس فیلم بگیرم نرم سر کلاسشون. در وصفشون همین بس که به‌جز دو سه نفر، بقیه هیچی بلد نیستن و تصمیم هم ندارن یاد بگیرن. بود و نبود معلم سر کلاس براشون فرقی نمی‌کنه. حین تدریس، یکی موی اون‌یکی رو می‌بافه، یکی برای اون‌یکی ماجراهاشو تعریف می‌کنه و زارزار گریه می‌کنه، یکی ماکارونی می‌خوره و چند نفرم خوابن. انگار نه انگار کلاس درسه. انگار نه انگار دارم حرف می‌زنم. نگم از طرز نشستنشون. بعضیا دراز می‌کشن روی نیمکت. هفتهٔ پیش نتونستم این وضعیت رو تحمل کنم و رفتم نشستم دفتر. مدیر برم گردوند. میگه چرا مثل بقیهٔ معلما داد نمی‌زنی و دعواشون نمی‌کنی؟ اومد نشست سر کلاس و تدریسمو دید. تا وقتی مدیر تو کلاس بود، مثل بچهٔ آدم نشسته بودن گوش می‌کردن. مدیر یه کم نشست و رفت. تا رفت، اینا برگشتن به همون حالت قبل. بار دوم که همین جلسهٔ قبل باشه بابت نمره‌ها و تقلبشون داشتم توبیخ و نصیحتشون می‌کردم. یهو مثل سگ و گربه افتادن به جون هم که این از روی من نوشته و من تقلب نکردم. یکیشون ناگهان رم کرد پا شد رفت یقهٔ اونی که اجازه گرفته بود و رفته بود بیرونو بگیره که چرا از روی من نوشتی. یه عده هم رفتن دنبالش. این وسط دو نفر در حال کنفرانس بودن و من داشتم یه مطلبی رو یاد بقیه می‌دادم. مدیر و ناظم با داد و هوار وارد کلاس شدن که اینا چرا بیرونن. مدیر دعواشون کرد، تهدید به اخراج کرد و به من گفت بیا دفتر. کنفرانس اون دو نفر نصفه موند. می‌گفت چرا نرمش نشون می‌دی و کاری نمی‌کنی ازت بترسن؟ گفتم رفتار من محترمانه و دوستانه‌ست. نمی‌تونم داد بزنم. انتظار داره مثل خودش باشم. گفت با این روال پیش بری سال دیگه نمی‌تونی اینجا بمونی. گفتم اون یکی مدرسه تمام‌وقت منو خواسته و با اجازه‌تون قبول کردم. هر چند دوره و درخواست انتقالی دادم به منطقهٔ محل سکونتم، ولی هر چی باشه، فضاش آروم‌تر از اینجاست. دلم براش سوخت. البته تقصیر خودشه که همه رو ثبت‌نام می‌کنه. مدرسه‌ش با چاله‌میدون فرقی نداره. حالا از سال دیگه باید دنبال معلم ادبیات باشه. این مدرسه سه‌تا معلم ادبیات داره. یکیش داره بازنشسته میشه، یکیش کارآموزه و رشته‌ش ادبیات نیست و کلاساش از کلاسای منم وحشی‌ترن. اونم نمی‌مونه. و سومی هم منم که لحظه‌شماری می‌کنم اردیبهشت تموم بشه و خلاص شم از این جهنم. بیچاره اون تازه‌استخدام‌شده‌ای که قراره سال دیگه گیر اینا بیفته. 

جمعه فقط دو ساعت خوابیدم و برگه‌های امتحان مدرسهٔ شمارهٔ ۲ رو تصحیح کردم. به امید اینکه شنبه می‌خوابم. شنبه ظهر معاون مدرسهٔ شمارهٔ ۳ زنگ زد که به اولیا گفتیم فردا بیان کارنامه‌ها رو بگیرن و شما نمره‌ها رو ندادی هنوز. گفتم هر دو مدرسه امتحان ادبیاتو گذاشتن آخر از همه و فرصت من برای تصحیح برگه‌ها کم بود. گفت تا عصر می‌تونی برسونی نمره‌ها رو؟ گفتم تا شب فرهنگستانم. شب برسم خونه تا صبح تصحیح می‌کنم. تا ۶ صبح بیدار بودم و مشغول تصحیح ورقه. نمره‌ها رو فرستادم و بعدشم پا شدم رفتم مدرسه. بعد از مدرسه دوباره تا شب فرهنگستان. حالم از وضعیتی که داشتم به هم می‌خورد. دوشنبه با اینکه از صبح فرهنگستان بودم نتونستم کار خاصی بکنم. خسته بودم. جسماً و روحاً خسته بودم. تنها کار مفیدم مشاوره و راهنمایی یکی از دانشجوهای ارشد بود که دنبال موضوع برای پایان‌نامه‌ش می‌گشت. 

گزینش فرهنگستان هم نرفته بودم و رفتم. شبیه گزینش آموزش‌وپرورش بود. یه کم آسون‌تر. چند روز پیش زنگ زدن که بیا برای گزینش. بدون گزینش مشغول بودم این همه وقت. گفتم قبولی تو گزینش آموزش‌وپرورش براتون کفایت نمی‌کنه؟ گفتن اونا نتیجه رو به ما نمی‌گن. گفتم اینکه الان تدریس می‌کنم به این معنی نیست که اونا قبولم کردن؟ گفتن ما هم باید گزینش کنیم.

اینا هم مثل اونا از نماز و روزه و وضو و غسل و تیمم و حجاب تا راهپیمایی و انتخابات و ولایت فقیه پرسیدن. اونجا تعداد فرزندان هم امتیاز داشت. در واقع در شرایط برابر، اولویت با کسانی بود که بچه دارن. اونا اسم چندتا مرجع تقلید و شهید رو هم خواستن بگم. اینا این موردو نپرسیدن. اونا قرآنو گذاشتن جلوم بخونم و معنی کنم. خوشبختانه در مورد اندازهٔ کفن میّت نه تو گزینش اینا نه اونا صحبتی نشد. اونا صفحهٔ آخر شناسنامه رو هم چک می‌کردن که ببینن چندتا مُهر انتخابات داره. اینا پرسیدن تا حالا پای صندوق وایستادی یا نه. اونا در مورد اینکه روسری می‌پوشی یا مقنعه هم پرسیدن. حتی پرسیدن روسریتو چجوری می‌بندی. هم اینا هم اونا پرسیدن از کی چادر می‌پوشی، چرا می‌پوشی و چجوری و کجاها می‌پوشی. اونا پرسیدن آخرین بار کی نماز خوندی؟ گفتم صبح. دقیقاً چه ساعتی؟ گفتم حدودای پنج بود. هنوز آفتاب نزده بود. اینا پرسیدن آخرین بار کی نماز جمعه خوندی. اونا در مورد اخبار و اینکه چیا رو پیگیری می‌کنی و چه حسی داری نپرسیدن ولی اینا پرسیدن. گزینش اونا یک ساعت و ده دقیقه طول کشید و اینا بیست دقیقه. سؤالاشون که تموم شد، خانومه گفت اگر نکتهٔ پایانی و پیشنهاد و انتقادی داری بگو. با اینکه عجله داشتم و باید سریع خودمو می‌رسوندم مدرسه، ولی ده دقیقه هم نشستم و راجع به اینکه نسبت به روش گزینششون انتقاد دارم حرف زدم. خانومه هم نوشت حرفامو. گفتم اینکه نگران باشید که معلم یا استاد نسل بعد رو طبق اصول و عقاید خاصی تربیت بکنه یا نکنه قابل درکه، ولی الان من برای گزینش فرهنگستان اینجام. کسی رو قرار نیست تربیت کنم. من با واژه‌ها کار می‌کنم. بهتر نیست برای هر گروه، سؤالات ویژه طراحی کنید؟ یه کم راجع به این موضوع صحبت کردیم و بعد که دیدم بازخوردش خوبه، یه قدم دیگه هم فراتر رفتم و گفتم خودتون می‌دونید که خیلیا جواب درستی به سؤالاتتون نمی‌دن و از روی ترس یا اجبار تظاهر به چیزی می‌کنن که نیستن. عملاً آدمای دروغگو و ریاکار رو جذب می‌کنید. یه سریا هم که کاربلد و متخصصن، ولی تو چارچوب شما نیستن، جذب نمیشن و توانایی و تخصصشون هدر میره. نگاه به ساعت کردم و یه کم از آب جوشی که دیگه سرد شده بود خوردم و ضمن تشکر و آرزوی موفقیت، به خداوند منّان سپردمش. در مورد اینکه عکس پروفایلت تو فضای مجازی چیه و چقدر فعالیت داری و چه فعالیت‌هایی داری و اوقات فراغتت رو چطور سپری می‌کنی هم پرسیدن. و اینکه آرایش می‌کنی یا نه و دوستات چجور آدمایی هستن و چطور انتخابشون کردی. سخت‌ترین سؤالشون این بود که با مصداق بگو برای ولایت فقیه چی کار کردی. در رابطه با مسائل نامطلوب پیرامونم معتقدم به راه بادیه رفتن به از نشستنِ باطل. و دیگه اینکه نباید بیرون گود وایستاد و گفت لُنگش کن. در واقع از بیرونِ این سامانهٔ معیوب نمیشه تغییری درش ایجاد کرد. اگر من بهتر می‌زنم باید بستانم و بزنم. لذا باید وارد همون سامانهٔ معیوب بشی و تلاش کنی درستش کنی. تهش یا موفق میشی یا نمی‌ذارن بشی. ولی به هر حال به راه بادیه رفتن به از نشستنِ باطل. روزی که باید می‌رفتم گزینش تو مدرسهٔ شمارهٔ ۲ تدریس داشتم. زنگ اول با آروم‌ترین و زرنگ‌ترین‌ها کلاس داشتم. مدیریت کلاسو به دو نفر از بهترین‌ها سپردم و ازشون خواستم تا من میام املا بگن. سربلندم کرده بودن جلوی مدیر و ناظم. بوس به تک‌تکشون که تا من برمی‌گردم مدرسه رو نذاشته بودن رو سرشون.

هنوز فرصت نکردم برم دانشگاه و استادمو از نزدیک ببینم و روزشو تبریک بگم. فرصت نکردم براش چیزی بگیرم. فیل دوست داره و دوست داشتم یه چیز فیلی بگیرم. هشت ماهه نزدیک رساله نرفتم. هیچ کاری براش نکردم. بیست‌وپنجم روز بزرگداشت فردوسیه و فرهنگستان خواسته سخنرانی کنم تو همایش دوروزه‌شون. نمی‌دونم چرا نتونستم بگم نه. قبول کردم. سخنرانیم بیست‌وششمه. روز تولدم. هیچی آماده نکردم. اصلاً نمی‌دونم چی قراره بگم. هر دو روز کلاس دارم و به هر دو مدرسه گفتم باید برم همایش. مدرسهٔ شمارهٔ ۳ مشکلی نداره ولی شمارهٔ ۲ رو نمی‌دونم. هفتهٔ آینده آخرین هفته‌ایه که با دانش‌آموزان روزهای سه‌شنبه و چهارشنبه کلاس دارم و احتمالاً آخرین باریه که می‌بینمشون. خوشحالم. خیلی خوشحالم. به‌شدت خوشحالم که این کابوس داره تموم میشه. ولی دلم برای چند نفرشون تنگ میشه. برای پریاها، ساریناها، غزل‌ها، مهنّا، باران، طنّاز، فرنوش، شارمینا، نیکی، آیسان و آیناز، رها و آوا و هر کی که مؤدب‌تر و درس‌خون‌تر از بقیه بود همیشه تو خاطرم می‌مونه. تو خاطرم، و یه گوشه از قلبم.

۸ نظر ۱۱ ارديبهشت ۰۳ ، ۲۳:۱۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۶۷- آن کارِ دیگر (قسمت اول)

پنجشنبه, ۱۶ فروردين ۱۴۰۳، ۰۲:۲۹ ب.ظ

در عنوان پست، منظور نگارنده از آن کار دیگر، آن کار دیگری که مد نظر حافظ بوده نیست و کار دیگری است که هر روز بعد از تدریس در مدرسه، در فرهنگستان بدان مشغول می‌باشد. می‌باشد هم به‌نظر نگارنده غلط نمی‌باشد. وی با ویراستارانی که می‌باشد را غلط می‌انگارند مخالف است. چون‌که باشیدن از قدیم در زبان فارسی بوده و اسناد و مدارکش موجود می‌باشد. 

۱. در رابطه با مدرسه و ماجراهاش، نگارنده تاکنون عمداً هیچ عکسی باهاتون به اشتراک نذاشته، ولی این یادداشت‌هایی که در مورد فرهنگستانه و به‌زودی به سمع و نظرتون می‌رسه عکس دارن. اما از اونجایی که وی لپ‌تاپشو گذاشته فرهنگستان و الان با گوشی داره پستو می‌نویسه و چون لازمه عکسا رو ویرایش کنه و اطلاعات شخصیشو سانسور کنه و بعدشم اندازه‌شونو کم کنه بعد آپلود کنه و از اونجایی که این کارا با لپ‌تاپ راحت‌تره تا گوشی، لذا خودتون با تخیل خودتون تصویرسازی کنید برای یادداشت‌ها. اینا در واقع پست‌های اینستاست که طی این شش هفت ماه منتشر شده. نگارنده شاید بعداً سر فرصت عکسا رم اضافه کنه به وبلاگش.


۲. ماه رمضان شد می و میخانه برافتاد/ عشق و طرب و باده به وقت سحر افتاد. (نام شاعرشو نمی‌دونستم؛ وقتی گوگل کردم ببینم کی گفته شگفت‌زده شدم)

تصویر: عکس جای خالی سماور در آبدارخونهٔ فرهنگستان، در ماه رمضان!


۳. نوشته بود «یکی از مفاهیمی که هیچ‌وقت در زندگی درک نکردم، مفهوم آبدارچیه. باز تا حدودی اون قسمت تمیزکاریش رو درک می‌کنم، ولی اصلاً نمی‌فهمم که چرا باید یکی برای بقیه چای بریزه یا بره خریدا و کارهای شخصی بقیه رو انجام بده؟». در همین رابطه، روز اولی که تو فرهنگستان مشغول به کار شدم آبدارچی اومد گفت فلان ساعت‌ها چایی میارم، اگه لیوان مخصوص دارید بدید تو اون بیارم. گفتم نه، من خودم هر موقع خواستم میام می‌ریزم برای خودم. راضی به زحمت شما نیستم. حتی وقتایی که تو فرهنگستان مهمون دارم (دوستام میان) هم خودم می‌رم براشون چایی میارم. یکی دو بارم که برای تحویل کتاب رفته بودم کتابخونه گفتن چرا خودتون آوردید؟! می‌دادید بیارن!

تصویر: همون تصویر قبلی 


۴. از آبدارچی پرسیدم اینجا غذامم می‌تونم گرم کنم؟ گفت فرهنگستان کلاً لوله‌کشی گاز نداره و اتاق ناهارخوری و ماکروفر (در واقع ماکروویو) رو نشونم داد.

تصویر: ماکروویو مذکور


۵. به‌جای اینکه ما شیرینی بدیم بهشون، اینا بهمون شیرینی دادن. میز کار هستن ایشون. تلفن و کامپیوتر و بقیهٔ چیزای روی میزم هفتهٔ دیگه میارن. سطل آشغال و زیرپایی و آویز لباس و سیم‌سیار و باتری برای ساعت هم لازمه. اینجا قبلاً اتاق یکی از استادامون بود و این کتابا مال اونه. قراره بیاد ببره اتاق جدیدش.

تصویر: عکس شیرینی با پس‌زمینهٔ کتاب‌های استاد، هفت ماه پیش.


۶. صبح رسیدم فرهنگستان دیدم اینا رو آوردن گذاشتن رو میزم.

تصویر: لوازم اداری، روزای اول کاری در فرهنگستان، هفت ماه پیش.


۷. از کشوی فرهنگستان زبان و ادب فارسی همچین انتظاری نداشتم.

تصویر: یه مشت آی‌سی و سلف و سوییچ و فیوزه که کسی نمی‌دونه قبل از اینکه این میز و فایلو بیارن اینجا مال کی بوده.


۸. سه سال پیش، دنبال این پایان‌نامهٔ آقای مهرامی (بررسی نام‌کالاهای تجاری از نظر ساخت‌واژه) بودم. یه نسخه تو کتابخونهٔ دانشگاه تهران بود و یه نسخه تو کتابخونهٔ دانشگاه شریف که به هیچ کدوم دسترسی نداشتم تو اون دورهٔ همه‌گیری کرونا. مقالهٔ مستخرج ازش رو فقط تونستم بخونم که البته همین مقاله هم نسخهٔ الکترونیکی نداشت و اتفاقی تو یه مجموعه‌مقاله دیده بودمش.

حالا تو فرهنگستان موقع مرتب کردن قفسهٔ کتاب‌های استادم پیداش کردم.

یار در کوزه بود و ما گرد جهان می‌گشتیم!

نوش‌دارو بعد از دفاع پروپوزال هم میشه بهش گفت.

تصویر: پایان‌نامهٔ مذکور


۹. اومده بودن یه سری از کتاباشونو ببرن. گفتم این ماشین‌حساب و ساعت هم برای شماست. گفتن ماشین‌حسابو که لازم ندارن و نمی‌خوان؛ ساعتم خرابه و کار نمی‌کنه. ماشین‌حسابو تصاحب کردم و یه نگاهی به ساعت انداختم ببینم چشه. گفتن اگه تونستی درستش کنی بردار برای خودت. درستش کردم و وقتی مطمئن شدم مثل ساعت! کار می‌کنه بردم تحویل دادم. ضمن تشکر فرمودن از یه مهندس جز این انتظار نمی‌رفت.

در کنار واژه‌سازی، ساعت‌سازی هم می‌کنیم.

تصویر: ساعت مذکور


۱۰. همکارم داره خبرهای این چند روز اخیرو می‌خونه و با حیرت می‌گه پول اسرائیل فلان‌قدر سقوط کرده و منم همین‌جوری که سرم تو لپ‌تاپه می‌گم ایشالا خودشم سقوط می‌کنه.


۱۱. از کتابخونهٔ سابق استادمون سه‌تا سررسیدم پیدا کردیم که مال استاد نیستن و حتی استاد خودشونم نمی‌دونن اینا تو کتابخونه‌شون چی کار می‌کنن و مال کی هستن. ولی صاحبشون هر کی بوده در حال تدوین فرهنگ لغتی لغت‌نامه‌ای چیزی بوده احتمالاً. سه‌تا دفتر بی‌نام‌ونشون، حاوی واژه‌های مترادف و مرتبط.

تصویر: سررسیدهای مذکور


۱۲. صبح رفته بودم اون پایان‌نامهٔ مذکور رو اسکن کنم. برگشتنی دو نفر جعبهٔ‌شیرینی‌به‌دست دیدم که داشتن می‌رفتن سمت پژوهشکده. حدس زدم دانشجو باشن و پرسیدم به‌سلامتی دفاع دارید؟ اونی که دفاع داشت گفت بله خانم فلانی و احوالپرسی گرم و صمیمانه‌ای کرد باهام. غافلگیر شدم و پرسیدم منم شما رو می‌شناسم؟ خودشو معرفی کرد و گفت از فالوراتون هستم تو اینستا. دوباره غافلگیر شدم. با خنده بهش گفتم معمولاً اگه کسی رو نشناسم نمی‌ذارم دنبالم کنه. تو از دستم دررفتی و حواسم نبوده. احتمالاً چون دیدم دانشجوی اونجاست گذاشتم دنبالم کنه.

تصویر: جلسۀ دفاع پایان‌نامۀ یکی از دانشجویان دورۀ کارشناسی ارشد زبان‌شناسی گرایش واژه‌گزینی و اصطلاح‌شناسی، با عنوان «تعامل میان ساخت‌واژه و نحو: نقش نحو در واژه‌سازی زبان علم»


۱۳. کلاس‌های امروزمو با همکارم جابه‌جا کردم که صبح بتونم تو جلسهٔ دفاع پایان‌نامۀ یکی از دانشجویان ارشد فرهنگستان با عنوان «عام‌شدگی و مرگ حقوقی نمانام‌ها و نشان‌های تجاری: پژوهشی اصطلاح‌شناختی در نمانام‌زدایی» شرکت کنم. چون‌که استاد داورش استاد راهنمای دکتری منه.

تصویر: عکسی از جلسهٔ دفاع وی


۱۴. به این فکر می‌کردیم که به‌جای network externalities چی بگیم که هم فارسی باشه و هم حق مطلب ادا بشه. مثلاً فرض کنید کنار یه خونه‌ای پارک و فروشگاه ساختن و این کار باعث شده که قیمت اون خونه بیشتر بشه. ینی عوامل خارجی و بیرونی باعث شدن که ارزش اون خونه افزایش پیدا کنه. الان این آثار بیرونی یا خارجی رو چی بگیم؟

تصویر: جلسهٔ واژه‌گزینی گروه اقتصاد، شنبه ۳۰ دی ۱۴۰۲


۱۵. موضوع سخنرانی، دیدگاه سیاسی سعدی بود. سعدی معتقده که مدارای دشمن به از کارزار. و توصیه‌ش به حاکمان اینه که اگه زورتون به دشمن (اون موقع، مغول) نمی‌رسه، باهاش مدارا کنید و مردم کشورتونو به کشتن ندید. سخنرانی بعدی در مورد ادبیات مقاومت و فلسطینه. دقیقاً نقطهٔ مقابل این نگاه.

تصویر: عکسی از سخنرانی جویا جهانبخش، عضو وابستۀ فرهنگستان. او با تأکید بر این نکته که امروز هم می‌توان به سخنان سیاسی سعدی گوش فراداد، افزود: گمان می‌کنم در میان نویسندگان طراز اول ادب فارسی با وجود مردی چون فردوسی که شاهنامۀ او کتابی کاملاً سیاسی است، گویا سعدی سیاست‌اندیش‌ترین ادیب ماست و این را به‌خوبی در آثار سعدی می‌توان دید. اصلاً باب اول بوستان و گلستان باب‌هایی سیاسی است.‌ بخش بزرگی از قصاید سعدی و اندرزهای او از سیاسیّات است و حتی در تضاعیف تغزّل‌های او هم می‌توان فکر سیاسی یافت.


۱۶. شنبهٔ این هفته هم اختصاص داشت به واژه‌های گروه فلسفه. هفتهٔ قبلم گروه بینایی ماشین دعوت بودن و دوست داشتم بحثاشونو. بحث‌های اینا رو ولی نه خیلی. بعد از این جلسات واژه‌گزینی هم جلسهٔ نام‌هاست که اونو همیشه دوست دارم. حجم چایی که می‌دنم پاسخگوی خستگی صبح و سروکله زدن با بچه‌ها تو مدرسه نیست. کاش شنبه‌ها سماورو بیارن بذارن کنارم.

تصویر: چای و کاغذایی که جلومه.


۱۷. امروز تو فرهنگستان یه مهمون صورتیِ نُقلی داشتیم. هر چی گفتیم دم در بده بفرما تو نفرمود تو.

تصویر: صبیّهٔ محترمهٔ آقای همکار (اگه نمی‌دونید صبیه چیه گوگل کنید :دی)


۱۸. فرهنگستان هفتادهشتادتا کارگروه داره و هر کدومشون واژه‌های تخصصی رشتهٔ خودشونو میارن برای معادل‌یابی و معادل‌سازی. امروز با گروه مهندسی مکانیک دانشگاه تهران جلسه داشتم و اولین جلسه‌م با این گروه بود. اخیراً با گروه‌های بانکداری و باستان‌شناسی و پرنده‌شناسی و علوم و فنون هسته‌ای و کشاورزی و عمومی هم جلسه داشتم. فعلاً مقام محبوب‌ترین گروه و جلسه رو می‌دم به مهندسی مکانیک تا گروه مهندسی برق هم تشکیل بشه و احتمالاً تجدیدنظر کنم.

تصویر: جلسهٔ گروه مکانیک


۱۹. به‌جای رآکتور می‌تونید بگید واکنشگاه. گر اندکی نه به وفق رضاست خرده مگیر.

تصویر: عکسی از جلسهٔ گروه هسته‌ای و کاغذایی که جلومه. مطلبی که برای این عکس نوشته بودم مفصل بود، ولی به‌دلایل حساسیت‌هایی که نسبت به اعضای این جلسه وجود داشت، رفت زیر تیغ سانسور و همین دو جمله از مطلبم موند.


۲۰. چایشون امروز دارچینی بود. جلسهٔ شورا، بخش سوم از دفتر دهم واژه‌های اقتصاد، بعد از وقفه‌ای که گروه کنه‌شناسی ایجاد کرده بود.

تصویر: عکسی از جلسهٔ فرهنگستان و کاغذایی که جلومه.


۲۱. در واژه‌گزینی و معادل‌یابی و معادل‌سازی، علاوه بر واژه‌های فارسی، از واژه‌های سایر زبان‌ها و گویش‌های ایران هم استفاده میشه. حتی صرف‌نظر از تبار واژه‌های عربی و هندی و ترکی و یونانی و غیره، اینا رم فارسی به حساب میاریم و ازشون استفاده می‌کنیم، به‌شرطی که در فارسی امروز متداول باشن (تو صفحهٔ ۱۳ و ۱۴ اصول و ضوابط واژه‌گزینی چاپ سال ۹۸ نوشته اینا رو). مثلاً اینجا بُداغ یه واژهٔ ترکی به‌معنای شاخهٔ درخته و دیروز به‌عنوان معادل فارسی برای viburnum تصویب شد.

بوته هم به استناد فرهنگ ریشه‌شناختی دکتر حسن‌دوست از ترکی گرفته شده. احتمالاً بین این بوته و بداغ یه ارتباطی باشه.

تصویر: عکسی از جلسهٔ فرهنگستان و کاغذایی که جلومه.


۲۲. «شایستگیِ اعتباری» رو به‌جای یه اصطلاح خارجی پیشنهاد دادن. وقتی گفتیم بهتره گروه نحوی (سازه‌هایی که با کسرهٔ اضافه و حروف اضافه ساخته میشن) نباشه و «اعتبارشایانی» رو به‌جای «شایستگی اعتباری» مطرح کردیم پذیرفتن. گروه‌های نحوی رو نمی‌تونیم به‌راحتی در فرایندهای ترکیبی و اشتقاقی به‌کار ببریم. مثل قمرِ مصنوعی و ماهواره، مرکز ثقل و گرانیگاه. 

تصویر: عکس جلسه و صفحهٔ ۵۴ اصول و ضوابط واژه‌گزینی


۲۳. واژه‌های شورای واژه‌گزینی این هفته چنگی به دلم نزدن. ادامهٔ جلسهٔ همون کارگروه علوم و فنون هسته‌ای هفتهٔ گذشته بود. در مورد فرق پلاسما و پلاسمایی بحث شد و تفاوت زمان و مدت و لَخت و لَختیایی و قائم و عمودی و فشرده کردن و متراکم کردن و چندتا اصطلاح دیگه.

تصویر: عکسی از جلسهٔ فرهنگستان و کاغذایی که جلومه و روشون اینا رو نوشته:

plasma pinch

inertial plasma confinement

confinement time


۲۴. تو جلسهٔ واژه‌گزینی گروه اقتصاد وقتی برای اسپلاین تو ترکیب رگرسیونِ اسپلاین معادل دندانه‌دار رو تصویب می‌کردن فهمیدم سال‌هاست که معادل رگرسیون وایازشه. این واژه از مصوبات جلد چهارمه و حدوداً بیست سال از تصویبش می‌گذره. یازیدن و یازش معنی رشد کردن می‌ده و وایازش میشه میل کردن به یک مقدار متوسط. اولین بارم بود می‌دیدم و می‌شنیدم.

تصویر: عکسی از جلسهٔ اسفندماه و کاغذایی که جلومه.


۲۵. واژهٔ جدید دیگری که تو جلسهٔ ژئوفیزیک اتفاقی به چشمم خورد پالایه بود؛ معادل مصوب برای واژهٔ فیلتر تو حوزه‌های مختلف از جمله شیمی و فیزیک و مهندسی مخابرات. به‌عنوان کسی که دورهٔ کارشناسی، درس فیلتر و سنتز مدار گذرونده، این واژه هم برام جدید و ناآشنا بود. اون موقع اگه می‌خواستیم فارسی رو پاس بداریم به فیلترِ های‌پس می‌گفتیم فیلتر بالاگذر. پالایه نداشتیم دیگه. 

قدمت اینم برمی‌گرده به دورهٔ پهلوی اول.

تصویر: عکس جلسهٔ اسفندماه و کاغذایی که جلومه.


۲۶. وقتی رانش و راندن رو داریم و می‌تونیم باهاشون کلی واژهٔ هم‌خانواده درست کنیم، چرا باید به‌جای «دریفت» بگیم «سوق»، که هم عربیه و هم نمیشه باهاش واژه‌های مرتبط دیگه ساخت؟

پس هم‌وطن، به‌جای «دریفت» یا «سوق» الکترون بگو رانش/ راندن الکترون.

راندن همیشه معنی دور کردن نمی‌ده. شما ماشینم می‌رونی.

تصویر: عکس جلسهٔ اسفندماه و کاغذایی که جلومه.


۲۷. گفتن می‌دونیم این هیبرید «آنچنان پای گرفته‌ست که مشکل برود» اما «اگر ز باغ رعیت مَلَک خورد سیبی، برآورند غلامان او درخت از بیخ». منظورشون این بود که اگر ما اینو بپذیریم، بهانه دست بقیه می‌افته که در برابر واژه‌های دیگه هم مقاومت کنن و معادل فارسی رو نپذیرن.

پس هم‌وطن، به‌جای «هیبرید» بگو ترکیبی/ دوگانه/ دورگه

تصویر: عکسی از جلسهٔ فرهنگستان و کاغذایی که جلومه.


۲۸. خسته بودن این شکلیه عزیزان. ساعت ششه و من هنوز ناهار نخوردم. در واقع هنوز برنگشتم خونه که ناهار بخورم. فعلاً یه مسجد پیدا کردم نماز ظهر و عصر و مغرب و عشا رو بخونم یه کم استراحت کنم ببینم چی میشه.

تصویر: یه عکس خسته از خودم که تو اینستای فامیل منتشر کرده بودم. تو اینستای استادها و دوستان از این محتواها نمی‌ذارم.


۲۹. تو مسجد چایی پخش می‌کردن. گفتم نه مرسی و برنداشتم. خانومه رد شد و بعدش برگشت گفت چای امام حسینه ها! گفتم باشه پس برمی‌دارم و برداشتم.

میشه همین‌جا بخوابم؟ جون ندارم برگردم خونه و صبح دوباره برگردم این مسیرو.

تصویر: عکس چای، مسجد.


۳۰. دوشنبه‌ها قشنگ‌تره؛ چون نمی‌رم مدرسه و می‌رم دانشگاه و با کلاس‌های جذاب صرف استاد شمارهٔ ۱۷ و املت‌های رستوران یاس شروع میشه و با جلسه‌های واژه‌های گروه پرنده‌شناسی و بانکداری فرهنگستان ادامه پیدا می‌کنه و ختم میشه به دانشکدهٔ فنی دانشگاه تهران و واژه‌های گروه مکانیک و قهوه و شکلات و این منظره.

تصویر: عکس برج میلاد از دانشکدهٔ مکانیک دانشگاه تهران.


۳۱. با دوست و همکارم حرف می‌زدم. ازش پرسیدم هنوز با برادرت زندگی می‌کنی؟ گفت نه، چهار ساله ازدواج کردم. اول از تعجب شاخ درآوردم بعد گفتم چرا اطلاع‌رسانی نکردی؟ یه استوری‌ای عکس پروفایلی خبری چیزی! بعد به اطلاع‌رسانی گفتنم خندیدم :))


۳۲. ز کدام باغی ای گل که چنین خوش است بویت؟

رنگَش هم خوش است.

تصویر: یک عدد گل رز صورتی را تصور کنید که پریروز صبح که مدرسه بودم معاون رئیس آورده گذاشته روی میزم. رسم هرساله‌شونه که اولین روز کاری بعد از نوروز، گل میارن برای کارمنداشون. من چون مدرسه بودم، مال منو گذاشته بودن روی میزم. این هفته دانش‌آموزا نیومده بودن مدرسه، ولی مدیر رهامون نمی‌کرد بریم پی کار و زندگیمون. تا ظهر علّاف بودیم :|


۳۳. از وقتی فهمیدم آسانسور فرهنگستان چند بار خراب شده و رئیس توش گیر کرده کمتر ازش استفاده می‌کنم. یه بار به‌شوخی به یکی از همکارا که پرسید چرا از پله میای گفتم این آسانسور به رئیسش وفا نکرده، من که جای خود دارم.

۳۴. یه سؤال: شما وقتی با پله جمله می‌سازین، می‌گین از پله بیا یا با پله بیا؟

۱۶ نظر ۱۶ فروردين ۰۳ ، ۱۴:۲۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۶۶- ماجراهای مدرسه (قسمت پنجم)

دوشنبه, ۱۳ فروردين ۱۴۰۳، ۱۱:۵۹ ب.ظ

۰. یه ناشناس در پیامی خصوصی پرسیده بود که آیا میشه صفحه (پیج) اینستاتو دنبال کرد؟ خواننده‌های قدیمی‌تر می‌دونن جوابم خیره. من دوتا صفحهٔ مجزا در اینستا دارم، یکی برای فامیل، یکی هم برای هم‌کلاسی‌ها و استادان. محتواهایی که باهاشون به اشتراک می‌ذارم رو بعد از ویرایش و حذف اطلاعات شخصی معمولاً تو وبلاگم هم منتشر می‌کنم. پس لزومی نداره اونجا هم دنبالم کنید.


۱. اگر دانش‌آموز یا دانشجو هستید و خوشحال نیستید که از فردا دوباره باید برید سر کلاس، بدانید و آگاه باشید که معلم‌ها و استادانتون به مراتب از شما ناراحت‌ترن زین حیث. کاش تابستون برسه زودتر!


۲. گروه واژه‌گزینی فرهنگستان یه صفحه تو اینستا و یه کانال تو تلگرام داره به اسم چشم‌وچراغ. فیسبوک و توییترم داره. اینکه چرا چشم‌وچراغ و یه اسم دیگه نه نمی‌دونم. اگه دست من بود یه اسم مرتبط می‌ذاشتم. علی‌ ایُ حال، دارم محتواها رو یکی‌یکی منتقل می‌کنم به یه کانال به همین اسم تو ایتا. دوست داشتید دنبال کنید. ادمین یا مدیر کانال تلگرام و اینستا من نیستم و اگه باهاشون ارتباط گرفتید، اونی که پاسختونو می‌ده من نیستم. تو ایتا هم راه ارتباطی نذاشتم که ارتباط نگیرید.

تلگرام: cheshmocheragh

اینستاگرام: _cheshmocheragh_

ایتا: cheshmocheragh2


۳. یه سری از محتواهای زبانی و واژه‌شناسی مرتبط با نوروز و ماه رمضانِ چشم‌وچراغ رو تو گروه‌های درسیم با دانش‌آموزان هم به اشتراک گذاشتم. مدیر شمارهٔ ۲ که تاکنون رفتار مطلوبی باهام نداشت، دیروز یکی از مطالبمو از گروه دانش‌آموزان فوروارد (بازاِرسال) کرد گروه دبیران و در حضور بقیه بابت به اشتراک گذاشتن محتواهای مفید ازم تشکر کرد. منم از تشکرش تشکر کردم و گفتم نظر لطفشه. 

بدیاشو گفته بودم؛ شرط انصاف نبود خوبیاشو از قلم بندازم.


۴. این چندمین باره که بابت تکالیف یا نکاتی که تو گروه دانش‌آموزان می‌ذارم مورد تشویق قرار می‌گیرم. تو مسابقهٔ تجربه‌نگاری هم همینا رو نوشتم. یکی دو هفته دیگه نتیجهٔ مسابقه اعلام میشه و میام به سمع و نظرتون می‌رسونم که برنده شدم یا نه.


۵. شنبهٔ آخر سال مدرسهٔ شمارهٔ ۲ بودم. از هر کلاس سه چهار نفر اومده بودن. برگه‌های امتحانشونو جلوی خودشون تصحیح کردم و سؤالایی که بلد نبودن یا غلط جواب داده بودنو توضیح دادم براشون. بعدشم با معلما اومدیم نشستیم دفتر و منتظر بودیم زنگو بزنن آزاد شیم. من داشتم برگه‌های اونایی که نیومده بودن رو تصحیح می‌کردم که مدیر با عصبانیت نتیجهٔ آزمون جامع بهمن‌ماه رو آورد. میانگین درصد علومشون ۲۵ بود. بقیهٔ درسا هم چهل پنجاه. نتیجه رو نشون معلما داد و شروع کرد به توبیخ معلمایی که درصد درساشون کم بود. می‌گفت چرا رتبه‌مون تو منطقه انقدر بد شده و تو کتش نمی‌رفت که بچه‌ها تنبل و درس‌نخونن و این تقصیر معلما نیست. اگه دنبال رتبهٔ بهتر بود نباید دانش‌آموزان ضعیف یا حداقل بی‌انضباط رو ثبت‌نام می‌کرد. میانگین درس ادبیات یکی از پایه‌ها پنجاه بود که بالاترین درصد بین درساشون بود. پایه‌های دیگه ادبیاتو چهل‌وسه‌چهار درصد زده بودن و علوم بیست‌وپنج. مایهٔ مسرت بود که اوضاع ادبیاتشون بهتره، هر چند که ازم تشکر نکردن و البته جای تشکر نداشت این درصد. ولی درسایی که به اینا دادمو به دیوار می‌دادم نتیجه بهتر از این می‌شد.


۶. روز آزمون جامع، من مدرسهٔ شمارهٔ ۲ بودم. ندیدم کسی تقلب کنه. ولی به مدرسهٔ شمارهٔ ۳ شک دارم. میانگین درصدای یکی از درسای مدرسهٔ شمارهٔ ۳ نزدیک صده و از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون مشکوکم. مگه میشه میانگین درصد همهٔ دانش‌آموزان بالای ۹۵ بشه؟ با عقلم جور درنمیاد.


۷. یکی از مشاهدات جالبم در روز آزمون جامع این بود که بعضی از دانش‌آموزان تو برگهٔ پاسخنامه، اونجا که نوشته بود نام و نام خانوادگی... فرزندِ... جلوی فرزندِ، هم اسم پدرشونو نوشته بودن هم مادر. بعضیا هم فقط اسم مادرشونو نوشته بودن.


۸. یکی از معلما دوتا گوشی از کلاسش گرفته بود. می‌خواست تحویل دفتر بده. گفتم به روی خودت نمی‌آوردی خب. گفت بچه‌ها اون ساعت استوری بذارن و لو برن پای خودم گیره که چرا حواسم جمع نبوده سر کلاس.


۹. مشغول گذاشتن نمره‌های تکالیفشون تو دفتر نمره بودم که اومد نشست پیشم و پرسید خانوم شما هم وقتی سن ما بودین دوست‌پسر داشتین؟ گفتم نه. الانم ندارم. جلوی خنده‌مو گرفتم و گفتم اینی که می‌گی به چه دردی می‌خوره؟ با ذوق گفت خیلی خوبه. باهاش می‌ری بیرون، پارک، خرید. گفتم پدر و مادرت اجازه می‌دن؟ گفت هر موقع مادرم اجازه نده از پدرم اجازه می‌گیرم. پدر و مادرش جدا شده بودن و با مادرش زندگی می‌کرد، ولی اجازهٔ این کارها رو از پدرش می‌گرفت. یه بار مادرش اومده بود مدرسه. وقتی از نمره‌های پایین دخترش گله کردم گفت وقتی بچه بوده سرش ضربه دیده و عملکردش کند شده. همهٔ درساش ضعیف بود و اغلب غایب بود.


۱۰. اخیراً فهمیدم یکی از دانش‌آموزانم مبتلا به اُتیسمه. اینکه من هیچی راجع به این پدیده نمی‌دونم و بلد نیستم چجوری باهاشون برخورد کنم یه طرف، اینکه مدرسه به منِ معلم اطلاع نمی‌ده کی چه مشکلی داره هم یه طرف. سؤال اینجاست که چرا بعضی از خانواده‌ها مشکلات فرزندانشون رو نمی‌پذیرن و نمی‌برنشون مدارس مناسب؟ یه دانش‌آموز دیگه هم دارم که اسم بیماریشو نمی‌دونم ولی یا مشکل شنوایی داره یا مشکل درک و پردازش. مثلاً موقع املا، چیزایی که می‌نویسه بی‌معنی و پرت‌وپلاست و با چیزی که می‌گم متفاوته. نمره‌هاشم تقریباً صفره. یکی هم هست که کلاس من نیست و آتروفی داره. هر موقع می‌بینمش غمگین میشم.


۱۱. داشتم می‌رفتم که یکی از بچه‌ها تو حیاط مدرسه، درست تو همون نقطه‌ای که روز اول مدیر بهم گفته بود راستی اگه به‌خاطر گزینش چادر پوشیدی می‌تونی نپوشی منو دید و با تعجب گفت إ خانم شما چادری هستین؟ گفتم اگه خدا قبول کنه!

نمی‌دونستم باید خوشحال باشم که چادرم تو تدریسم نمود نداشته و خبر نداشتن چادری‌ام یا ناراحت!


۱۲. نمره‌هاشون پایین بود. گفتن چجوری جبران کنیم؟ این سه‌تا کارو پیشنهاد دادم:

حفظ کردن شعرِ علی ای همای رحمت از شهریار. برای دسترسی به متن شعر و فایل صوتی به این لینک مراجعه فرمایید.

تمام اشخاص و آثار بخش اعلام را به‌ترتیب قرن به‌صورت جدول، بدون توضیح، روی کاغذ آچهار بنویسید. به‌ترتیب قرن یعنی مثلاً اول فردوسی بعد سعدی بعد حافظ.

نوشتن واژه‌نامهٔ پشت کتاب، با مداد. چون برای نوبت اول با خودکار نوشته بودید، این بار با مداد بنویسید که مطمئن شوم دوباره نوشته‌اید و همان‌ها را نشان نمی‌دهید. برای حفظ محیط‌زیست، اگر روی کاغذ باطله بنویسید نیم نمره هم اضافه می‌کنم و ۱ نمره می‌شود. واژه‌ها را کنار هم بنویسید و سعی کنید بیشتر از سه چهار صفحه کاغذ مصرف نکنید. این کار برای تقویت املا و تمرین معنی کلمات است. لطفاً هنگام نوشتن از بزرگترها کمک نگیرید و خودتان انجام دهید.


۱۳. روزای آخر اسفند از بچه‌ها پرسیدم چرا انقدر کسل و بی‌حالین؟ گفتن ما بی‌حال نیستیم خانم، شما زیادی پرانرژی‌این.


۱۴. با یادآوری این نکته که چند وقتی هست که من و برادرم تهران زندگی می‌کنیم، امسال تعطیلات عیدو نرفتیم تبریز. مامان و بابا اومدن تهران و بعدش بابا برگشت و مامان موند پیشمون که ماه رمضون برای درست کردن سحری و افطار کمکمون کنه. ما صبح می‌رفتیم سر کار و شب برمی‌گشتم. من یه ساعت بعد از اذان می‌رسیدم خونه و نمی‌تونستم افطاری درست کنم. بعدشم از خستگی بیهوش می‌شدم و نمی‌تونستم سحری درست کنم.


۱۵. چند روز پیش خونهٔ خالهٔ مامان دعوت بودیم. نوه‌ش یه چیز فنی پرسید و من به ساده‌ترین شکل ممکن جوابشو دادم و فهمید. بعد خودم از شدت سادگی جوابم خنده‌م گفت. به برادرم گفتم تأثیر تعامل با دانش‌آموزانه که انقدر سطح کلامم اومده پایین وگرنه یکی از ویژگی‌های صحبت‌های من پیچیده بودن و جمله‌های طولانی و کلمات قلنبه سلنبه بود. تأیید کرد.


۱۶. یکی از درسای کتاب فارسی اسمش درس آزاده و محتواشو دانش‌آموزان خودشون باید بنویسن. بهشون گفته بودم اینو نگه‌دارین برای فروردین. روزای آخر اسفند نشستم کتاب علومشونو خوندم و واژه‌های انگلیسی و معادل‌های فارسی رو جدا کردم. یه بخش کوچیکی از مقدمهٔ پایان‌نامهٔ ارشدمو به زبان ساده بازنویسی کردم و راجع به این واژه‌ها و قرض‌گیری واژه‌ها از زبان‌های مختلف توضیح دادم. از بچه‌ها خواستم نظرشونو دربارۀ این واژه‌ها بگن و اجزای سازنده‌شونو بنویسن. مثل این: دارینه = دار (به‌معنی درخت) + ـینه (پسوند شباهت)،

دارینه (دندریت) چیزی شبیه درخت است.

کُریچه (واکوئل) = کُره + ـیچه به معنی کرۀ کوچک است.

دیدم یه سریا رفتن راجع به واکوئل تحقیق نوشتن. مجدداً پیام گذاشتم تو گروهشون که عزیزان، قرار نیست راجع به این‌ها تحقیق کنید. تحقیق نمی‌خوام. همان‌طور که مثال زدم، برای هر کدام فقط یک سطر توضیح بنویسید. مثلاً کُریچه (واکوئل) یعنی کُره + ـیچه، به معنی کرۀ کوچک. مثل تربچه و پیازچه و بازارچه و آلوچه. برای خنک‌کن (کولر) بنویسید چیزی که خنک می‌کند. خنک‌کن مثل بازیکن است. بازیکن کسی است که بازی می‌کند. خنک‌کن هم چیزی است که خنک می‌کند.

دو نفر از مادرها که به قول خودشون نمایندهٔ اولیا بودن پیام داده بودن که وای سخته و آیا اجباریه و چرا انقدر تکلیف می‌دید و چرا تندتند درس دادید که کتاب تموم بشه و یه مشت حرف‌های بی‌سروته. اوایل بحث نمی‌کردم ولی این دفعه تک‌تکشونو شستم پهن کردم رو بند که اولاً اینا تکالیف شما نیست و برای دانش‌آموزانه. و اجباریه. ثانیاً تکلیف عید نیست و تا آخر فروردین فرصت دارن. پس لطمه‌ای به تفریح و سفرتون نمی‌زنه. ثالثاً بچه‌ها اطلاعات اشتباه به خانواده‌هاشون منتقل می‌کنن. یا اینکه نمی‌دونن ما کتاب رو تموم نکردیم هنوز. از همکاران دیگه اطلاعی ندارم اما من هر درس رو توی یک یا دو جلسه تدریس می‌کنم. این‌طور نیست که تو یه جلسه دوتا درس بدم. اگر تندتند درس می‌دادم کتابشون تموم می‌شد. در حالی که تموم نشده. پس تندتند درس ندادم. املا و انشاشون هم با من نیست و اگر برای این درس‌ها تکلیف دادن با معلمشون صحبت کنید. رابعاً تلاش من این بوده که یه تکلیف مفید براشون طراحی کنم. چند روز وقت گذاشتم که کتاب علومشونو بررسی کنم و این واژه‌ها رو انتخاب کنم. می‌تونستم یه موضوع ساده و الکی بدم و هم خودمو راحت کنم هم شما رو. ولی برام مهمه که دانش و سواد بچه‌ها بیشتر بشه و واژه‌های درس علومشونو بفهمن. نتایج آزمون تستی بهمن‌ماه رو که بررسی می‌کردم متوجه شدم وضعیت علومشون زیاد خوب نیست. دلیلش اینه که بچه‌ها یاد نمی‌گیرن با این مفاهیم ارتباط برقرار کنن و معلم‌های علوم با توجه به کمبود وقت فرصت نمی‌کنن بیشتر بهش بپردازن. تلاش من اینه که تو این مدتی که باهمیم، روی این واژه‌ها و مفاهیمش بیشتر کار کنم با بچه‌ها. نگران نمره‌شونم نباشید. نگرانی من بیشتر بابت سواد و دانششونه تا نمره.

۴ نظر ۱۳ فروردين ۰۳ ، ۲۳:۵۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۶۵- دستم بگیر، کز غمت افتاده‌ام ز پا

دوشنبه, ۱۳ فروردين ۱۴۰۳، ۱۲:۲۱ ق.ظ

جمال‌الدین عبدالرزاق اصفهانی لابه‌لای یکی از غزل‌هاش می‌گه:

به کدامین دعات خواهم یافت؟

تا رَوَم آن دعا بیاموزم



+ التماس دعا

۱۳ فروردين ۰۳ ، ۰۰:۲۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۶۴- ماجراهای مدرسه (قسمت چهارم)

جمعه, ۲۵ اسفند ۱۴۰۲، ۰۸:۵۱ ب.ظ

۱. باید هفتهٔ آخر هم بریم مدرسه؛ چون مورد داشتیم بیست‌وهشتم یه معلمی نرفته و مدیر غیبت زده براش. منم تصحیح برگه‌های امتحانو نگه‌داشتم برای همون هفته که بیکار نَشینم تو دفتر و درودیوارو تماشا کنم.


۲. مدیر مدرسهٔ شمارهٔ ۲ تو گروه معلما پیام گذاشته بود که دانش‌آموزان باید تا ۲۸ام اسفند بیان و بهشون بگید هر کی نیاد غبیبتش غیرموجهه و نمره کسر میشه. دلم نمی‌خواست همچین پیامی تو گروه دانش‌آموزان بفرستم ولی به‌اجبار نوشتم: عزیزان، این روزها غیبت‌هاتون از نظر مدرسه و اداره غیرموجه تلقی میشه و موجب کسر نمرهٔ انضباطتان خواهد شد. چند دقیقه بعد مدیر تو گروه معلما از من و یکی دیگه از معلما که به دانش‌آموزان تذکر دادیم تشکر کرد، ولی خطاب به من نوشت که به دانش‌آموزان بگم خودم هم از مستمرشون نمره کم می‌کنم! :/ من چرا باید همچین کاری بکنم آخه؟! بقیهٔ معلما معتقدن این‌جور مواقع باید بگی چشم و انجام بدی. من ولی نمی‌تونم بگم چشم و انجام بدم. تو همون گروهی که بقیهٔ معلما هم بودن گفتم متأسفانه بر اساس شناختی که طی این چند ماه از دانش‌آموزان به دست آوردم، نمره برایشان اهمیت و موضوعیت ندارد. لذا تهدید کسر نمره چندان کارساز نیست. شاید بهتر باشد از روش‌های تشویقی و ترغیبی برای جذبشان استفاده کنیم. البته اولیا هم باید همکاری کنند. یکی از راه‌های ترغیب و جذبشون می‌تونه کلاس‌های تقویتی و پیشرفتهٔ رایگان یا تخفیف‌دار در روزهای پایانی سال باشه. حتی اگه نشه این کلاس‌های فوق برنامه رو در ساعت مدرسه برگزار کرد، میشه تخفیف رو برای کسانی که در کلاس‌های مدرسه غیبت ندارن لحاظ کرد. این‌جوری حتی اگه دانش‌آموز هم نخواد بیاد اولیا مجبورش می‌کنن بیاد.

فرداش تو مدرسه با معلما راجع به غیبت بچه‌ها صحبت می‌کردیم. گفتم اگه نیومدنِ دانش‌آموزان مسئله‌ست، این مسئله راه‌حل داره. ولی راهش این نیست که تهدیدشون کنیم. معلمایی که بیست سی سال سابقه داشتن نصیحتم کردن که راهکار ارائه ندم و با مدیر بحث نکنم و هر چی می‌گن بگم چشم.


۳. در رابطه با مسائل نامطلوب پیرامونم معتقدم به راه بادیه رفتن به از نشستنِ باطل. و دیگه اینکه نباید بیرون گود وایستاد و گفت لُنگش کن. در واقع از بیرونِ این سامانهٔ معیوب نمیشه تغییری درش ایجاد کرد. اگر من بهتر می‌زنم باید بستانم و بزنم. لذا باید وارد همون سامانهٔ معیوب بشی و تلاش کنی درستش کنی. تهش یا موفق میشی یا نمی‌ذارن بشی. ولی به هر حال به راه بادیه رفتن به از نشستنِ باطل. 


۴. هر روز تو مدرسۀ شمارۀ ۲ سرِ موبایل آوردن دعوا و درگیریه. از کلاسا موبایل پیدا میشه، بچه‌ها همدیگه رو لو می‌دن و هر روز داستان دارن. یه دستگاهی هم دارن که گویا کارش پیدا کردن وسایل الکترونیکیه. شبیه راکت تنیسه.


۵. یه بار وقتی داشتم می‌رفتم سر کلاس دیدم مدیر و معاون و ناظم دارن بچه‌های کلاس روبه‌رویی رو با داد و بیداد توجیه و توبیخ می‌کنن. اومدم کلاس و به بچه‌ها گفتم نمی‌دونم این کلاس روبه‌رویی باز چه خطایی کردن که مدیرتون این‌جوری عصبانی شده. بچه‌ها گفتن مدیرمون همیشه عصبانیه و زدن زیر خنده. منم نیمچه لبخندی زدم. یه کم بعد مدیر و معاون و ناظم با خشم و غضب و راکت‌به‌دست وارد کلاس شدن و گفتن به ما خبر دادن که یکی گوشی آورده مدرسه. داد و بیداد و دعوا و تهدید، این بار تو کلاس من. آخرشم کسی که گوشی آورده بود اعتراف نکرد و رفتن. زنگ بعدی با کلاس روبه‌رویی نگارش داشتم. ازشون خواستم صبح هر چی دیدن و شنیدن توصیف کنن. انشاهای بامزه‌ای نوشته بودن. دارم سوقشون می‌دم سمت خاطره‌نویسی. یکیشون نوشته بود که فکر می‌کرده مدیر با راکت اومده بزندشون، بعد فهمیده راکت برای ردیابی گوشیه.


۶. سر کلاس متوجه شدم یکی از بچه‌ها گوشی آورده. بدون اینکه اشارهٔ مستقیم به گوشی کنم یا اسم دانش‌آموزو بگم گفتم بذاره تو کیفش. طرف خودش فهمید چیو باید بذاره تو کیفش. زنگ که خورد اومد گفت میشه به دفتر نگید؟ سکوت کردم. بغلم کرد و رفت.


۷. سه‌شنبه دانش‌آموزان مدرسهٔ شمارهٔ ۲ امتحان ادبیات داشتن. من اون روز مدرسهٔ شمارهٔ ۳ بودم. فرداش که رفتم برگه‌ها رو بگیرم تصحیح کنم، یکی از معلما که مراقب امتحان روز قبل بود گفت فلانی داشته از روی گام‌به‌گام امتحانشو می‌نوشته و گام‌به‌گامشو گرفتم. کتابه رو داد دستم و گفت خودت می‌دونی چجوری برخورد کنی. گفتم صفر بدم یا به دفتر معرفیش کنم؟ یکی از معلما گفت صفر بده، یکی گفت بی‌خیال. هفتهٔ بعد که باهاشون کلاس داشتم صداش کردم که کتابشو بهش بدم. انکار کرد که گام‌به‌گام مال من نیست و نمی‌دونم کی زیر میزم گذاشته. گفتم اشکالی نداره ببر بذار همون‌جا، صاحبش میاد برمی‌داره. برگه‌شو مثل بقیه تصحیح کردم و صفر ندادم بهش.


۸. وقتایی که مراقب وایمیستم و متوجه می‌شم که یکی یواشکی از جیبش کاغذ درآورده و داره تقلب می‌کنه، آروم می‌رم پیشش و می‌گم اون کاغذو بذاره تو جیبش و دیگه درنیاره. وقتی میارن برگه‌شونو تحویل بدن می‌گن میشه به کسی نگین؟ جز شما که محرم اسرار محسوب می‌شید به کسی نمی‌گم :/


۹. دیدین وقتی به مامانا می‌گیم دوستت داریم می‌گن اگه دوستم داشتی به حرفام گوش می‌کردی؟ دانش‌آموزا هم هر موقع می‌گن خانوم دوستت داریم! می‌گم اگه دوستم داشتین درس می‌خوندین.


۱۰. من سن اینا بودم شعر می‌گفتم، اون وقت اینا فرق قافیه و ردیفو نمی‌دونن. ابتدای بیت دنبال قافیه می‌گردن و دیوان حافظ رو جزو آثار سعدی می‌دونن. اسم اسفندیارو نشنیدن و وقتی مثال از رویین‌تن‌ها می‌خوام سهرابو مثال می‌زنن. چجوری انتظار داشته باشم آشیل و زیگفرید و بالدر بدونن چیه؟


۱۱. گفت می‌تونم آب بخورم؟ گفتم ماه رمضونه. تو کلاس نه، ولی می‌تونی بری بیرون بخوری.


۱۲. یواشکی داشت یه چیزی می‌خورد. چون یواشکی می‌خورد به روش نیاوردم و چیزی نگفتم.


۱۳. سؤال تکراری که وارد هر کلاسی می‌شم می‌پرسن: خانم شما روزه‌این؟

و من که هر بار می‌گم این یه موضوع شخصیه و درست نیست از بقیه بپرسیم.


۱۴. چند روز پیش تو مدرسهٔ شمارهٔ ۳ وقتی داشتم دنبال معنی یه واژهٔ ترکی می‌گشتم و دنبال یکی که ترکی بلد باشه بودم، فهمیدم اون یکی معلم ادبیات مدرسه هم ترکه. اتفاقاً همشهری بودیم. به‌شوخی بهش گفتم ینی اینا زبان و ادبیات فارسیو دارن از دوتا ترک یاد می‌گیرن؟


۱۵. فکر کنم من تنها معلم ادبیاتی هستم که زبان‌شناسی خوندم. و این تفاوت به‌وضوح توی تدریس مشخصه. تمرکز من روی زبان فارسیه و بقیهٔ معلما که ادبیات خوندن تمرکزشون روی ادبیات فارسیه. مثلاً اونا موقع خوندن شعر بیشتر آرایه‌هاشو میگن، من ساختواژه می‌گم.


۱۶. یه بار به یکی از شاگردام که سیزده چهارده گرفته بود گفتم نمره‌ت خیلی کم شده و باید بیشتر تلاش کنی. پرسید چند شده نمره‌م؟ گفتم سیزده چهارده. با ذوق بغلم کرد گفت این کجاش کمه؟ من تا حالا بالای ده نگرفتم.


۱۷. اینایی که می‌گن بچه‌هامونو به یه اندازه دوست داریم، چجوری می‌تونن بچه‌هاشونو به یه اندازه دوست داشته باشن؟ من درس‌خوناشونو بیشتر از بقیه دوست دارم و حتی دوست دارم باهاشون دوست بشم. ولی وقتی به این فکر می‌کنم که وقتی اینا هم‌سن من میشن من پام لب گوره غمگین میشم. سی‌ویک سال به تن من زیادی گشاده. من ته تهش شونزده هفده سالمه. نشون به این نشون که اون روز یکی از اولیا دم در مدرسه منو دید و گفت چرا اومدین مدرسه؟ نمیومدین که معلماتونم یه نفسی بکشن. با خنده گفتم من معلمشونم :))


۱۸. یه دانش‌آموز دارم که هم خطش خوبه هم درسش خوبه. علی‌رغم شیطنت‌هاش دوستش دارم. این همونیه که هفتهٔ اول آشناییمون وقتی مراقب امتحانشون بودم و تذکر دادم سرش تو برگهٔ خودش باشه برگه‌شو پاره کرد از عصبانیت. بعدها دلیل کارشو پرسیدم و گفت همه ازش تقلب می‌خوان و اون روزم مجبورش کرده بودن تقلب برسونه و تمرکز نداشته. چند وقت پیش مریض شد و نتونست امتحانای میان‌ترمشو بده. گویا فقط تو امتحان درس من شرکت کرده بود. برگه‌شو که تصحیح کردم دیدم جزو نمره‌های بالای کلاسه. ولی خودش راضی نبود. می‌گفت اگه حالم خوب بود نمره‌م کامل می‌شد. گفتم بازم جزو نمره‌های خوب کلاسی. گفت ولی از خودم بیشتر از این انتظار داشتم. این اخلاقشو دوست دارم که به زیر ۲۰ رضایت نمی‌ده.


۱۹. مامان یکی از بچه‌ها که جزو کادر اداری مدرسه هم هست (همیشه تو دفتره، ولی نمی‌دونم مسئولیتش چیه) اومده می‌گه من نمایندۀ اولیای دانش‌آموزان فلان کلاس‌ها هستم و اولیا نسبت به تکالیفی که برای عید تعیین کردید اعتراض دارن. گفتم هنوز تکلیفی تعیین نکردم، ولی تکالیفی که می‌دم هم چند دقیقه بیشتر وقتشونو نمی‌گیره.

کاش این اولیا انقدر تو بخش تکالیف مداخله نکنن. بذارن بچه‌ها خودشون انجام بدن. من کلی وقت و انرژی صرف طراحی تکالیفشون می‌کنم که آموزنده و اثرگذار باشه. اون‌وقت پدر و مادر هر چی من رشته می‌کنم پنبه می‌کنن.


۲۰. یه مطلبی رو پای تخته نوشتم. بعدش بازخورد گرفتم ببینم متوجه شدن یا نه. تو امتحان ازش سؤال دادم و به‌جز دو سه نفر، همه یا غلط نوشته بودن یا ننوشته بودن. بعد می‌گفتن نگفتین این نکته رو. وقتی مطلبی که خودم ده بار گفتمو می‌گن نگفتید بقیۀ حرفاشونو چجوری باور کنم؟


۲۱. تو هر کلاس، دو سه‌تا دانش‌آموز خیلی خوب هست که به‌نظرم دارن تلف می‌شن به‌خاطر بقیه. با هر کی که با مدارس نمونه دولتی و تیزهوشان مخالفه مخالفم. اینا باید تو یه همچین مدارسی رشد کنن. اینجا نصف انرژی منِ معلم صرف ساکت کردن و نصیحت کردن و ادب کردن بقیه میشه و دیگه فرصتی نمی‌مونه برای تدریس پیشرفته. آدمای باانگیزه و بی‌انگیزه رو باید جدا کرد. کسایی که درس براشون در اولویته رو از کسانی که درس براشون در اولویت نیست باید جدا کرد. اصلاً این نظام طبقاتی خیلی هم خوبه. والا خود خدا هم بهشتشو درجه‌بندی کرده.


۲۲. برای اینکه کارآفرینی و پول درآوردنو یاد بگیرن، هر چند وقت یه بار بازارچه می‌ذارن و بچه‌ها کاراشونو ارائه می‌دن و می‌فروشن. مدیر مدرسۀ شمارۀ ۲، بهشون گفته بود میزها رایگانه و از همه خواسته بود شرکت کنن. بعد که دیده بود استقبال خوب بوده و بچه‌ها فروش خوبی داشتن بابت میزها پول خواسته بود. حالا درسته مبلغ زیادی نبود (برای هر میز پنجاه‌هزار تومن خواسته بودن و از هر میزم چند نفر استفاده کرده بودن و تقسیم که می‌کردن، سرشکن می‌شد) ولی بچه‌ها ناراحت بودن که چرا می‌زنید زیر حرفتون. حق داشتن.


۲۳. نمی‌دونم برای چه مراسمی مدیر از بچه‌ها خواسته یه سرود وطنی بخونن. بچه‌ها یه سری شعار روی کاغذا نوشته بودن پخش کرده بودن با این مضمون که نه به سرود خواندن. مدیر مدرسه دوتا از امتحانای میان‌ترم بچه‌ها رو انداخته هفتۀ آخر اسفند. گفته اگه سرودو بخونید امتحانا رو می‌ندازیم بعد از عید. بچه‌ها هم می‌گن به‌شرطی می‌خونیم که امتحانا رو بندازین بعد از عید و پول میزا رو نگیرین. حق با بچه‌هاست.


۲۴. نیمهٔ شعبان تکلیف داده بودم بهشون که برن از سایت گنجور یه شعر از حافظ پیدا کنن که اسم مهدی توش باشه. یکیشون نوشته بود بر چهرهٔ دلگشای مهدی صلوات و... هیچ جوره هم قبول نمی‌کرد که این شعر از حافظ نیست. می‌گفت تو گوگل بود!

یکیشونم داده بود هوش مصنوعی بنویسه تکلیفشو. به‌جای اینکه خودشون تو گنجور فلان کلمه رو جست‌وجو کنن از هوش مصنوعی می‌خوان جواب بده. هوش مصنوعی هم برداشته بود یه شعر جدید از حافظ سروده بود تحویل داده بود.


۲۵. روز درختکاری گفتم درخت زیتون نماد صلح و فلسطین است و امسال رهبر درخت زیتون کاشتند. کاشت درخت زیتون توسط ایشان نماد حمایت از ملت فلسطین در مسیر مقاومت است. خواستم شعرهایی که نام درختانی مانند بلوط، بید، چنار، سپیدار، سرخس، سرو، صنوبر، کاج و نخل دارند پیدا کنند. می‌دونستن که باید برن سراغ گنجور و از اونجا پیدا کنن (این خبر کاشتن درخت زیتون رو هم تو وبلاگ یکی از شماها خوندم، بعد گوگل کردم و از صحتش که مطمئن شدم به شاگردام گفتم!).


۲۶. تدریس درس‌ها و شعرهایی که محتوای دینی یا سیاسی دارن برای این دانش‌آموزان سخته واقعاً. سوادشون تو این حوزه‌ها خیلی کمه. مثلاً اونجا که توضیح می‌دی حضرت عباس همون حضرت ابوالفضله و یه عده اینو به‌عنوان نکته یادداشت می‌کنن. چون نمی‌دونستن. 


۲۷. یه بار دانش‌آموزای مدرسهٔ شمارهٔ ۳ که مدیرش نسبت به مانتوی معلما حساسیت نشون نمی‌ده ازم خواستن هفتهٔ دیگه مانتوی قرمزمو بپوشم. می‌دونستن همهٔ رنگا رو دارم. هفتهٔ دیگه یادم رفت و سبز یا زرد پوشیدم. وقتی وارد کلاس شدم دیدم اخماشون رفت تو هم. پرسیدم طوری شده؟ یکیشون گفت قولتون یادتون رفته. گفتم چه قولی؟ همچنان یادم نبود چه قولی دادم. گفتن مانتوی قرمز. عذرخواهی کردم بابت بدقولیم. تو گوشیم یادآور گذاشتم که یادم نره و یادم نرفت.


۲۸. یکی از دانش‌آموزای یه کلاس دیگه اومده بود اجازه بگیره که یکی از دانش‌آموزان کلاسو ببره دفتر. می‌گفت خانواده‌ش اومدن ببرنش. گفتم برو برگه بیار. رفت و اشتباهی برگهٔ ورود آورد. یه برگه هست که هر کی تأخیر داره، موقع ورودش از دفتر می‌گیره میاره. اینو بهش داده بودن. گفتم این برگهٔ وروده. تو می‌خوای این دانش‌آموزو از کلاس خارج کنی. برو برگهٔ خروج بگیر. رفته بود دفتر و برگهٔ خروج خواسته بود. برگه رو که آورد گفت تو دفتر بهش گفتن گیر چه معلم زِبِلی افتادی.


۲۹. یه بار یکی از شاگردام گفت خانوم شما چقدر معروفین! اسمتون تو گوگل بود.


۳۰. گفته بودم یکی از حکایتای کتابو به زبان مادریشون بخونن. یکیشون اومده می‌گه من کره‌ای بلدم، میشه کره‌ای بخونم؟ گفتم به زبان مادریت بخون، کره‌ای هم بخون. بعد اومده میگه چون لهجهٔ کره‌ایم خوب نیست، میشه بدم نرم‌افزار بخونه؟ نزدم تو ذوقش و قبول کردم. ولی حکایت سعدی رو داده بود گوگل ترنسلیت به کره‌ای ترجمه کنه و بخونه. این گوگل ترنسلیت فارسیِ معمولی رو کج‌وکوله تحویل می‌ده، اون وقت فارسی قرن هفتو داده به کره‌ای تبدیل کنه. خدایا :/


۳۱. تو کتاب یه درسی بود که در مورد مستند و موثق بودنش شک داشتم. با تردید تدریس کردم. بعداً از یکی از استادهای فرهنگستان که تو این حوزه تخصص داره پرسیدم فلان مطلب درسته؟ گفت خودم اونو نوشتم؛ خیلی هم دقت به خرج دادم درست باشه. خیالم راحت شد.


۳۲. یکی از دانش‌آموزان مهاجرت کرد. تنهایی. یه خانواده سرپرستیشو به عهده گرفته و قراره اونجا با اونا زندگی کنه و درس بخونه. یه بار که تو دفتر نشسته بودیم یکی از معلما پرسید قصد مهاجرت نداری؟ گفتم نه.

ولی اون لحظه داشتم فکر می‌کردم از فرهنگستان تا فرنگستان هم می‌تونست اسم یکی از فصل‌های وبلاگم باشه.


۳۳. فکر می‌کردم این رسمِ یادگاری نوشتن تو دفتر خاطرات و امضا جمع کردن منسوخ شده باشه. دفتر خاطراتشو آورد که براش بنویسم. گفتم چی بنویسم؟ گفت هر چی. چند خط یادگاری می‌خواست. یادم افتاد که بیست سال پیش خودمم همین کارو می‌کردم. دفترمو می‌دادم دست معلما و ازشون می‌خواستم برام یادگاری بنویسن. ازش اجازه گرفتم و نگاه به نوشته‌های همکارام کردم. جمله‌های تکراری و آرزوی موفقیت و سلامتی. گفتم اجازه بده تا هفتۀ دیگه فکر کنم. قابوس‌نامه رو گشتم و یه نصیحت خوب و به‌دردبخور راجع به دوست‌یابی پیدا کردم براش. موضوعی که همیشه و هنوز دغدغۀ خودم هم هست. باب بیست‌وهشتم؛ اندر دوست گزیدن و رسم آن. خلاصه‌ش کردم و بخش‌هایی که کلمات ساده‌تری داشت رو انتخاب کردم براش. عنصرالمعالی این کتابو برای پسرش نوشته بود. به‌جای بدان ای پسر، نوشتم بدان ای ستایش. اسمش ستایش بود. ستایش زیاد داریم تو مدرسه؛ به برکت سریال ستایش. بدان ای ستایش که مردم تا زنده باشند ناگریز باشند از دوستان. با دوستانِ بسیار عیب‌های مردمان پوشیده شود و هنرها گسترده گردد، ولیکن چون دوستِ نو گیری پشت بر دوستِ کهن مکن. دوست نو همی طلب و دوست کهن را بر جای همی دار، تا همیشه بسیار دوست باشی و گفته‌اند: دوست نیک گنج بزرگ‌ست. و با مردمان، دوستی میانه دار و بر دوستان، با امید دل مبند که من دوست، بسیار دارم. دوست خاص خود باش و از پس و پیش خود نگر و بر اعتماد دوستان از خود غافل مباش، چه اگر هزار دوست بود تو را از تو دوست‌تر کسی نبود. و تنها نشستن، از همنشین بد اولی‌تر.

۲۰ نظر ۲۵ اسفند ۰۲ ، ۲۰:۵۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۶۳- وصال توست اگر دل را مرادی هست و مطلوبی (۲)

يكشنبه, ۲۰ اسفند ۱۴۰۲، ۰۳:۴۱ ب.ظ

سرم تو لپ‌تاپه و دارم سؤال‌های امتحان میان‌ترمو برای معاون مدرسه می‌فرستم. صبح مدرسه بودم و حالا فرهنگستانم. آبدارچی، بشقاب‌به‌دست میاد اتاقم و سیب قاچ‌شده رو می‌گیره سمتم. میوه‌های روی میزمو نشونش می‌دم و می‌گم ممنون، دارم. می‌گه: «بردار؛ این نطلبیده‌ست. سیب نطلبیده مراده». یاد روزی می‌افتم که همین‌جا، هم‌کلاسیم لیوان آبو گرفت سمتم و گفت: «بگیر، آب نطلبیده مراده». برمی‌دارم. کِی بود؟ سیب نطلبیده رو می‌ذارم روی میز و مهرِ نودوچهارو از اسفند چهارصدودو کم می‌کنم ببینم از کی منتظرم.

+ یادآوری

+ یه یادآوری دیگه


۲۰ اسفند ۰۲ ، ۱۵:۴۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۶۲- ماجراهای مدرسه (قسمت سوم: تکالیف)

دوشنبه, ۷ اسفند ۱۴۰۲، ۰۴:۴۳ ب.ظ

اکثر بچه‌ها جواب تکالیفشونو از روی گام‌به‌گام و حل‌المسائل! کپی می‌کنن و خودشون فکر نمی‌کنن (در واقع بلد نیستن که فکر کنن). لذا تصمیم گرفتم خودم براشون تکلیف و مسئله طراحی کنم. مثلاً ازشون خواستم بعد از اینکه معنی اسمشونو از سایت واژه‌یاب پیدا کردن، توضیح بدن که چه کسی این اسمو براشون انتخاب کرده و چرا. بگن که آیا این اسمو دوست دارن یا نه. و اگه نه، چه اسم دیگه‌ای رو دوست دارن. یه سریا به‌قدری به کپی کردن از روی پاسخنامه عادت کردن که رفته بودن تو گوگل نوشته بودن چرا اسم من فلانه و کی گذاشته. فکر می‌کنن جواب همه چی تو گوگل هست. چند سال تحصیل مجازی بدجوری تنبل بارشون آورده. در گام بعدی تلاش کردم با سرقت ادبی آشناشون کنم. ازشون خواستم حالا که نوشته‌هاشونو کپی می‌کنن منبعشو ذکر کنن. طول کشید تا متوجه بشن که گوگل و اینترنت منبع نیستن و باید لینک اون سایت یا اسم نویسنده رو بگن. یه سریاشون هنوزم یاد نگرفتن. انقدر به موضوعات و سؤالات کلیشه‌ای عادت کردن که وقتی سؤال جدید طراحی می‌کنی نمی‌فهمن چی می‌گی. ازشون خواسته بودم مشکلات مدرسه‌شونو بگن. همینم از اینترنت کپی کرده بودن. 

به‌مناسبت روز مهندس گفته بودم از گنجور پنج‌تا بیت پیدا کنن که در اون بیت‌ها کلمۀ مهندس اومده باشه. یکی از بچه‌ها تو قسمت جست‌وجوی گنجور نوشته بود: پنج‌تا بیت که در اون بیت‌ها کلمۀ مهندس اومده باشه. بعد پیام داده بود بهم که من هیچی پیدا نکردم. اسکرین‌شات که فرستاد دیدم کل جملۀ منو تو جست‌وجو نوشته نه فقط کلمۀ مهندسو. 

برای نیمۀ شعبان و تولد حضرت مهدی گفته بودم غزلی از حافظ که در اون نام «مهدی» اومده پیدا کنن و قافیه‌ها و ردیف این غزل رو تو دفترشون بنویسن. وُیس فرستاده بود که چجوری غزلی که نام مِهدی! (نه مَهدی) اومده رو پیدا کنم؟ چی رو جست‌وجو کنم؟ خودم نوشتم مهدی و اسکرین‌شات فرستادم براش. دوباره وُیس فرستاده بود که این بیت قافیه نداره. حالا چرا وُیس می‌فرستن؟ چون نوشتن بلد نیستن و وقتی می‌نویسن غلط می‌نویسن و من غلط می‌گیرم.

به‌مناسبت روز جهانی زبان مادری خواسته بودم یکی از حکایت‌های کتابشونو به دلخواه انتخاب کنن و به زبان مادریشون ترجمه کنن و با صدای بلند بخونن و برام بفرستن. بهشون گفته بودم اگر زبان مادریتون فارسیه حکایت رو به زبان فارسی امروزی بازنویسی کنید و بخونید. مهلت تحویل آثارشون رو هم گفته بودم تا روز بزرگداشت خواجه نصیرالدین طوسی/ توسی که همون روز مهندس باشه. ریشۀ واژۀ مهندس که از هندسه و اونم از اندازۀ فارسی میاد رو هم براشون توضیح داده بودم. یه عکس از صفحهٔ کتابشون که توسی رو با ت نوشته و یه عکس از سردر دانشگاه خواجه‌نصیر که طوسی رو با ط نوشته هم براشون فرستاده بودم که بگم این کلمه دواملاییه و هر دو درسته. چند نفرشون پیام داده بودن که زبان مادریشونو زیاد بلد نیستن. خواسته بودن اجازه بدم که به زبان فارسی بخونن حکایتو. به اینایی که بلد نبودن گفتم اگه تلاش کنید و از بزرگترها کمک بگیرید و به زبان مادریتون بخونید یک نمره تشویقی به نمرهٔ نوبت دومتون اضافه می‌کنم. یکیشون پیام داده بود که اسمشو تو فهرست تلاش‌کنندگان بنویسم. داشت تلاش می‌کرد به زبان مادریش بخونه حکایتو. و منی که قند تو دلم آب می‌شد با شنیدن لهجه‌های دست‌وپاشکسته‌شون. ترکی بعد از فارسی بیشترین فراوانی رو داشت. کردی و گیلکی و مازندرانی و لامردی و ورگورانی! هم داشتیم بین آثار. 

از نظر مسئولان هر دو مدرسه، آب خوردن و خوراکی خوردن سر کلاس ممنوعه ولی من اجازه می‌دم. یه بار یهو اومدن سر کلاس و یقۀ یکیشونو که داشت چیپس می‌خورد و قبلشم از من اجازه گرفته بود گرفتن که چرا سر کلاس خوراکی می‌خوری. حالا درسته که گفتم من اجازه دادم، ولی گفتن دیگه اجازه ندم. در ادامه یکیشون اجازه خواست آب بخوره. چون موقع درس دادن حواسش جای دیگه بود و گوش نمی‌داد و هر چی تذکر می‌دادم هم حواسش به درس نبود گفتم تا زنگ تفریح صبر کنه. بعد گفتم چند روز دیگه ماه رمضونه و خوبه که تمرین کنه از حالا. با پررویی گفت ما روزه نمی‌گیریم. بعضیاشون بی‌نهایت بی‌ادب و حاضرجوابن. این همون دانش‌آموزیه که وقتی ازشون خواسته بودم کلمات آخر کتاب رو بنویسن که املاشون تقویت بشه، مامانش نوشته بود براش. روز امتحانم مامانش با عصبانیت اومده بود می‌گفت چرا انقدر تکلیف به بچه‌ها می‌دم. می‌خواستم بگم تکالیفو به بچه‌ها می‌دم نه شما. به‌قدری املاشون داغونه که ساده‌ترین کلمات رو هم غلط می‌نویسن. ولی والدینشون متوجه نیستن که این کمک کردنشون به ضرر بچه‌شونه. اینا همونایی هستن که زمان کرونا جای بچه‌هاشون امتحانای مجازی رو می‌دادن. بماند که یه سری از والدین خودشونم نیاز به تکلیف و تمرین دارن که املاشون تقویت بشه. از خطشون تشخیص می‌دم که بچه‌ها خودشون ننوشتن. یه بار بدون اینکه اسم ببرم گفتم نمرۀ تکالیف اونایی که مامانشون براشون نوشته رو دادم به مامانشون و برای خودشون لحاظ نکردم. اسم نبرده بودم ولی سریع چند نفرشون اومدن پیام دادن که ما چون خوش‌نویسی کردیم، خطمون خوبه و مامانمون ننوشته. بهشون گفتم از دفعۀ بعدی دیگه خوش‌نویسی نکنید. با همۀ این سخت‌گیریا، جزو معلمان محبوبشون محسوب میشم.

به‌مناسبت روز درخت‌کاری هم قراره بگم شعرهایی که توش اسم درختا اومده رو پیدا کنن. مثل سرو، بلوط، کاج، بید، نارون، نخل، سرخس، صنوبر. یا اون شعری که راجع به گفت‌وگوی دوتا درخت بود و قدیما تو کتاب دبستانمون بود رو بدم و نقش کلماتشو بخوام. برای ماه رمضون و نوروز هنوز ایده‌ای به ذهنم نرسیده. باید بیشتر فکر کنم و یه حکایت مرتبط پیدا کنم. هر سال ماه رمضون که می‌رسه این بیت حافظو استوری می‌کنم که دلا دلالتِ خیرت کنم به راهِ نجات؟ «مکن به فسق مباهات و زهد هم مفروش». ینی نه روزه‌خواری‌تو بکن تو چش و چال بقیه نه روزه‌داری‌تو.

یکشنبه روزه گرفتم (تف به ریا :دی) که ببینم می‌تونم یا نه. سال دوم ارشد، اوایلِ ماه رمضون خوابگاه بودم و تجربۀ دور از خانواده روزه گرفتنو داشتم. ولی اون موقع شش صبح تا هشت شب سر کار نبودم و فرصت می‌شد که سحری و افطاری درست کنم. حالا نمی‌دونم چی کار کنم. یکشنبه نصف‌شب بلند شدم برای خودم سحری و افطاری و برای برادرم ناهار درست کردم. بعد سحر بیدار موندم. یه سری کار عقب‌افتاده از دوران دبیریم تو انجمن زبان‌شناسی داشتم و اونا رو انجام دادم. دیگه فرصت نشد به وبلاگم سر بزنم. باید گزارش دوره‌ها و کارگاه‌ها رو می‌نوشتم که بتونیم برای شرکت‌کنندگان گواهی بگیریم. از تابستون تا حالا کلی گزارش و گواهی مونده بود. بعدشم باید به تکالیف دانش‌آموزان رسیدگی می‌کردم. تکالیفی که طراحی می‌کنم دل مدیر و معاون مدرسهٔ شمارهٔ ۳ رو برده. هردوشون تو گروه‌های درسیم حضور دارن و می‌بینن و هر بار میان خصوصی ازم تشکر می‌کنن. بعدشم تکالیفو می‌فرستن گروه معالما که اونا هم ببینن و یاد بگیرن. جلوی اونا هم تشکر می‌کنن که خلاقانه و مناسبتی سؤال طرح می‌کنم. همین تکالیفو برای بچه‌های مدرسهٔ شمارهٔ ۲ هم می‌فرستم، ولی مدیر اونجا از این کارا نمی‌کنه. نه که بلد نباشه ها، بلده و از بقیه تشکر می‌کنه، ولی از من و چندتا معلم جدیدِ دیگه نه. مثلاً چند وقت پیش بچه‌ها آزمون تستی هماهنگ کشوری داشتن. من از دو ماه قبلش با اینا تست کار می‌کردم و هر جلسه راجع به این آزمون حرف می‌زدم. تو گروهشون نمونه‌سؤال می‌فرستادم و ازشون می‌خواستم نمونه‌سؤال بیارن. اصلاً من اولین کسی بودم که این خبرو به گوش مسئولان این مدرسه رسوندم که آزمون قراره برگزار بشه. شب آزمون یکی از معلما تو گروه به بچه‌ها یادآوری کرده بود که بچه‌ها برای فردا آماده باشید. مدیر اومده بود تو گروه معلما از اون معلم تشکر کرده بود که به بچه‌ها یادآوری کرده امتحانو. این امتحان مثل کنکور، جامع بود. از همهٔ درسا بود. دیگه وقتی یکی از معلما یادآوری می‌کنه، لزومی نداره بقیه هم یادآوری کنن که فردا امتحان دارید. البته نیازی هم به یادآوری نبود، بس که تو کلاس بهشون گفته بودیم. مدیر اون مدرسه بابت نمونه‌سؤالایی که تو گروه فرستاده بودم و تستایی که کار کرده بودم تشکر نکرده تا حالا. اوایل فکر می‌کردم پیامای گروه ما رو چک نمی‌کنه. ولی یه بار که اعضای کلاسمو گروه‌بندی کردم و بالاترین نمره‌های کلاسو سرگروه کردم و تو گروه اعلام کردم کیا سرگروهن، اومد خصوصی بهم گفت چرا نمره‌ها رو اعلام کردی؟ روالشون اینه که نمره‌ها اعلام نشه و گروگان بمونه تا دانش‌آموزان مجبور باشن برن کارنامه بگیرن. قبل از تحویل کارنامه هم باید تسویه‌حساب مالی بکنن بابت کلاسا و کتابا و... . پس پیاما رو می‌بینه، ولی دوست داره فقط بازخورد منفی بهم بده.

۱۶ نظر ۰۷ اسفند ۰۲ ، ۱۶:۴۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

بخش اول (مصاحبۀ عقیدتی)

بخش دوم و سوم (مصاحبۀ علمی و عملی)

چند روز پیش یکی به اسم مریم راجع به منابع آزمون استخدامی آموزش‌وپرورش سؤال کرده بود و راهنمایی خواسته بود. چون وبلاگ نداشت و پیامش خصوصی بود اینجا جواب می‌دم و امیدوارم ببینه. تو این یکی دو ماه، این چندمین متقاضی استخدامه که میاد سراغ من و راجع به آزمون و منابعش می‌پرسه. دو نفر از فامیل و سه نفر از دوستان خانوادگی و چند نفر از هم‌کلاسیام امسال می‌خوان تو آزمون استخدامی آموزش‌وپرورش شرکت کنن و ازم راهنمایی خواستن.

منابع رو تو دفترچه نوشته. یه سری کتاب از یه سری نویسنده‌ست. فکر کنم منابع آزمون دبیری با آموزگاری فرق داشته باشه. منابع عمومی آزمون دبیری یه تعداد کتاب مذهبی و سیاسی و اجتماعی از شهید مطهری و شهید آوینی و امام خمینی و رهبر بود. من تو آزمون دبیری درس ادبیات شرکت کرده بودم. پس باید یه سری سؤال تخصصی راجع به مباحث ادبی هم پاسخ می‌دادم که منابعش کتابای درسی و دانشگاهی بود و بلد بودم. طبعاً اگه یکی برای دبیری ریاضی شرکت کنه سؤال ریاضی بهش می‌دن. یا سؤال تاریخ برای دبیر تاریخ و سؤال هنر برای دبیر هنر. یه سری سؤال هم راجع به قوانین آموزش‌وپرورش و تعلیم و تربیت و روان‌شناسی اومده بود که من نه بلدشون بودم نه علاقه داشتم برم سراغ منابع و بلد باشم. مثلاً سؤال داده بودن که حداکثر سن دانش‌آموزان دورۀ متوسط تو مناطق عشایری چقدره. یا اگه دانش‌آموز فلان نمره رو بگیره چی میشه. لزومی نداره همۀ منابع رو بخونی. چون هم تعدادشون زیاده، هم فرصت کمه. من نصف کتابا رو پیدا کردم و به نصف سؤالا جواب دادم. اینکه با چند درصد پاسخ درست به سؤالات قبول می‌شید هم بستگی به درصد بقیۀ رقبا و عملکرد اونا داره. شما سعی کن حداقل نصف سؤالا رو جواب بدی. نمونه‌سؤالای سال‌های قبلم می‌تونی گوگل کنی و پیدا کنی. من این کارو کردم. نیازی نیست بخری. همونایی که رایگان در دسترسه رو دانلود کن و ببین. پاسخنامه ندارن ولی حدوداً دستت میاد چجوری و از چیا سؤال می‌دن. سؤال تکراری هم می‌دن هر سال. ظرفیت دبیری از آموزگاری کمتره و احتمالاً قبولی توش سخت‌تره. ولی متقاضیان آموزگاری بیشتره و رقیب‌ها تعدادشون بیشتره. در مورد گزینش هم هر چی که عوام می‌گن و شنیدید درسته. حجاب و نماز و عقاید سیاسی براشون مهم‌تره تا تخصص و مهارت و توانایی. صفحۀ آخر شناسنامه هم مهمه. خیلیا دروغ می‌گن که قبول شن. خوبه که از تجربه‌های کسانی که رد شدن استفاده کنید.

اگر نمی‌تونید با دنیای نوجوان‌ها و مشکلاتشون ارتباط برقرار کنید، برید سراغ آموزگاری. فضاش آروم‌تره و بچه‌ها حرف‌گوش‌کن‌ترن. نوجوان‌ها نه حرف گوش می‌دن نه درس می‌خونن نه سلامت روحی روانی دارن. اکثراً بچه‌های طلاقن، پرخاشگرن، خیلی راحت دروغ می‌گن و اکثراً دوست‌پسر و دوست‌دختر دارن و مشکلات خاص خودشونو دارن. یه سریاشونم به هم‌جنساشون گرایش دارن و مدام باید حواست بهشون باشه که کنار هم نشینن و باهم اجازه نگیرن برای بیرون رفتن. این مشکلات همه جا هست و ربطی به بالاشهر و پایین‌شهر بودن مدرسه نداره. البته من تهرانو توصیف کردم. شاید شهرستان‌ها وضعیت بهتری داشته باشن.

معاون و مدیر مدرسه هم نقش مهمی در میزان رضایتتون دارن. مدیر مدرسۀ شمارۀ یک منو تا مرز انصراف دادن برد. حتی یادآوری اون دو سه هفته همکاری‌ای که باهاش داشتم هم اذیتم می‌کنه. مدیر و معاون مدرسۀ شمارۀ دو تا حالا چند بار به من تذکر کتبی و شفاهی دادن بابت رنگ و کوتاهی مانتوم. نمی‌دونم گیر الکی می‌دن یا از نظر اداره هم مانتویی که زانو رو بپوشونه کوتاه محسوب میشه. در حالی که مدرسۀ شمارۀ سه تشویقمون می‌کنن که رنگ شاد بپوشیم و اونجا نمی‌گن مانتوت کوتاهه. مدیر شمارۀ دو نه‌تنها تا حالا ازم تشکر نکرده بلکه با گزارش دروغ تو ذوقم هم زده و همیشه بازخورد منفی داده، در حالی که مدیر شمارۀ سه با بازخوردهای مثبتش دلگرم می‌کنه معلما رو. بستگی به روحیه‌تون داره که چنین فضایی رو تحمل کنید یا نه. تدریس برای منی که روحیۀ مدیریتی دارم و ترجیح می‌دم همیشه در حال رشد و تکاپو باشم فرصت رشد نمی‌ده و حس می‌کنم دارم تلف می‌شم. مدارس نمونه‌دولتی و تیزهوشان بهترن و مدارس مذهبی بهترترن. در واقع سالم‌ترن. مدارس عادی برای کسی که تو مدارس غیرعادی! درس خونده و درس و تحصیل براش تو اولویت بوده غیرقابل‌تحمله.

از حقوق و مزایای شهرهای دیگه اطلاع ندارم ولی تهران، سال اول هفت تومنه. سال دوم و سوم نهایتش میشه هشت تومن و کم‌کم بیشتر میشه. اونایی که نزدیک بازنشستگیشونه حول و حوش دوازده سیزده تومن می‌گیرن. مدرکت هم تأثیر چندانی تو این رقم نداره. الان یه تعداد معلم مسن داریم که فوق دیپلمن و تقریباً برابر با معلمایی که مدرکشون ارشده می‌گیرن. در حال حاضر با این حقوق نمیشه هم کرایۀ خونه داد هم چرخ زندگی رو چرخوند و هم خرج چند نفر دیگه رو داد؛ مگر اینکه کنارش یه کار دیگه هم داشته باشی.

بازم اگه سؤالی باشه در خدمتم!

۴ نظر ۰۷ اسفند ۰۲ ، ۱۲:۴۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۶۰- من زنده‌ام، شما چطور؟

شنبه, ۵ اسفند ۱۴۰۲، ۰۵:۲۶ ب.ظ

دلم تنگ شده برای وبلاگ و وبلاگ‌نویسی. برای خوانندگان اسبق و سابق وبلاگم، برای بازماندگان اون خیل عظیم که شمایی که الان این پستو می‌خونی هم جزوشونی. اگر هنوز هستید و دنبالم می‌کنید یه «۵» تو کامنتای این پست بذارید. تعداد پنجا به پنج‌تا برسه، میام به‌مناسبت امروز که پنج اسفنده و روز مهندسه همهٔ یادداشت‌هایی که تو این پنج ماه تو اینستا گذاشتم یا نذاشتم رو به سمع و نظرتون می‌رسونم. نرسه هم نمی‌رسونم :|

هستید؟

۴۸ نظر ۰۵ اسفند ۰۲ ، ۱۷:۲۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۵۹- ماجراهای مدرسه (قسمت دوم)

جمعه, ۲۰ بهمن ۱۴۰۲، ۰۹:۳۶ ب.ظ

یک. بعضی وقتا از جوابای بچه‌ها عکس می‌گیرم و یادگاری نگه‌می‌دارم. مثلاً وقتایی که در جوابِ سؤالِ یه اثر از سعدی نام ببرید می‌نویسن دیوان حافظ. نه یه نفر، بلکه چند نفر.

دو. یه بار یکی از همکارا که متوجه شده بود برگه‌ها را با خودکار سبز تصحیح می‌کنم گفت قانونش اینه که بار اول با قرمز تصحیح بشه و بار دوم با سبز. گفتم من چنین چیزها ندانم. سبز بهم آرامش میده و با سبز تصحیح می‌کنم همچنان.

سه. تا حالا کسیو از کلاس بیرون انداختم؟ بله. چجوری؟ درس می‌دادم؛ گوش نمی‌داد و حواس بقیه رم پرت می‌کرد. تذکر دادم و به کارش ادامه داد. بهش گفتم بره دست و صورتشو بشوره و نیم ساعت دیگه بیاد. بچه‌ها گفتن نیم ساعت دیگه که زنگ می‌خوره. گفتم می‌دونم. دارم به محترمانه‌ترین شکل ممکن بیرونش می‌کنم.

چهار. بچه‌ها رو با فامیلیشون صدا می‌کنم. یکی به این دلیل که تلفظ اسمشون سخته و عجیب و غریب و بی‌معنیه و یکی هم به این دلیل که اسم کوچیک صمیمیت میاره. نمی‌خوام صمیمی شم. حالا این وسط دو نفر هستن که فامیلی یکیشون محمده، یکیشون رامین. یادی کنیم از پستِ چجوری رامین صداش کنم آخه؟

پنج. یکی از دانش‌آموزا برای گرفتن کارنامه‌ش به جای والدینش، عموی مجردشو فرستاده بود مدرسه. عموشم گیر داده بود که با خانم فلانی کار دارم. خانم فلانی که معاون مجرد و خوشگل مدرسه‌مون باشه هم قایم شده بود که من قصد ازدواج ندارم.

شش. یه دانش‌آموز هم داریم که به همۀ معلما میگه همۀ درسام بیست شده و فقط تو درس شما نوزده شدم. از هر کی نیم نمره یه نمره گرفته تا حالا. من ولی سختگیرم و جون به عزرائیل می‌دم و نمرۀ مفت به دانش‌آموز نمی‌دم.

هفت. نمره‌ها رو باید تو یه سامانه به اسم سیدا وارد کنیم. اگه ثبت نهایی کنیم هیچ کس حتی خودمونم نمی‌تونیم ویرایش کنیم. کسی این ریسکو نمی‌کنه، چون ممکنه یه نمره‌ای رو اشتباه وارد کرده باشه و نیاز به ویرایش باشه. مدرسۀ شمارۀ ۳ گیر داده بود که بیست‌وپنج صدم‌ها رو نیم کنم و بعدشم می‌گفت نوزده‌ونیم‌ها رو بیست بدم. نمره‌ها رو ثبت نهایی کردم که هی نگن اینو عوض کن اونو عوض کن. همون‌طور که عرض کردم جون به عزرائیل می‌دم ولی نمرۀ مفت به دانش‌آموز نمی‌دم.

هشت. داشتم درس می‌دادم که اومدن بچه‌ها رو برای راهپیمایی بیست‌ودوی بهمن ترغیب کنن. گفتن فلان مدرسه سه‌تا اتوبوس قراره ببره و ما یه اتوبوس هم نشدیم هنوز. گفتن نمرۀ انضباطتونو بیست می‌دیم اگه بیایید. کسی تمایل نشون نداد. گفتن اونایی که مشکل انضباطی دارن عفو میشن اگه بیان. چند نفرشون با ذوق گفتن چه خوب، میایم. ولی هنوز یه اتوبوس نشده بودن. با لحنی که دیگه به نرمی لحن چند دقیقه پیش نبود گفتن هر کی نیاد دو نمره از انضباطش کسر میشه. 

نه. بعد از اینکه تبلیغ و تهدید و تطمیعشونو کردن و رفتن یکی از بچه‌ها گفت خانوم اگه شما بیاین منم میام. گفتم من باید برم سر کار. فکر کردم راهپیمایی شنبه‌ست و منم که شنبه‌ها فرهنگستان جلسه دارم. گفت خانوم چه کاری؟ بیست‌ودوی بهمن مگه تعطیل نیست؟ گفتم من همیشه کلی کار دارم و بحثو عوض کردم.

ده. کلاس که تموم شد یکیشون که از همه مؤدب‌تر و درس‌خون‌تره و همیشه نگران نمره‌هاشه اومد گفت واقعاً از انضباطمون دو نمره کم می‌کنن؟ جرئت نکردم بگم مدیر بلف زده و الکی تهدیدتون کرده. گفتم تو دانش‌آموز مؤدبی هستی و مشکل انضباطی نداری. پس نگران نمره‌ت نباش. اگه دوست داری برو. اگه نخواستی هم نرو، اختیاریه.

یازده. پیامای گروه معلما رو باز کردم دیدم نوشتن اگه معلما هم تو مراسم راهپیمایی شرکت کنن امتیاز می‌گیرن و این همکاریشون به اطلاع اداره می‌رسه. 

دوازده. از چند وقت پیشم مدرسه‌ها اعلام آمادگی کردن که حوزۀ رأی‌گیری بشن و گفتن اگه معلما پای صندوق وایستن امتیاز داره و این همکاریشون به اطلاع اداره می‌رسه.

سیزده. وصیت کرده بودید که نگذارید انقلاب به دست نااهلان و نامحرمان بیفتد. افتاده. زورمون هم نمی‌رسه پسش بگیریم.

چهارده. مدیر شمارۀ دو تا حالا چند بار منو کشیده کنار گفته اولیا اومدن از نحوۀ تدریست شکایت دارن و راضی نیستن. ته‌توی قضیه رو درآوردم و دیدم اولیای ناراضی‌ای در کار نیست و الکی گفته. چند بارم گفته تلاش کن نگهت داریم. خبر نداره که در تلاشم انتقالی بگیرم برم از اینجا.

پانزده. یکی از دانش‌آموزان بسیار خوبم که ازش انتظار معدل بیستو داشتیم بهم پیام داد که نمره‌ش شونزده شده. مؤدبانه ازم پرسیده بود که چیا رو اشتباه نوشته. تعجب کردم. یادم بود که بیست گرفته. ولی برای اینکه مطمئن شم نمره‌ها رو چک کردم. تو دفتر نمره نمره‌شو بیست گذاشته بودم ولی نمره‌ای که تو سیستم بود شونزده بود. یه درصد احتمال می‌دادم که خودم اشتباه تایپ کردم ولی بس که تو این مدت از مدیر دروغ شنیده بودم این احتمال رو هم می‌دادم که خودشون تغییر دادن که منو به دردسر بندازن یا از محبوبیتم بین بچه‌ها بکاهن! یا امتحانم کنن ببینن تو یه همچین موقعیتی چی کار می‌کنم. همۀ نمره‌های همۀ کلاس‌هامو دوباره چک کردم و فقط نمرۀ همین کلاس به هم ریخته بود. نمرۀ نصف کلاس اونی نبود که من تو دفتر نمره نوشته بودم. بعد از یه هفته بالاخره کشف کردم سیستم اسم یکیو که از مدرسه رفته حذف کرده و چون هنوز اسمش تو لیست من بود، نمره‌ها یه ردیف جابه‌جا شده. هم کشفمو برای معاون توضیح دادم هم گفتم که فکر کرده بودم شما تغییر دادید نمراتو. بنده خدا گفت ما بدون اطلاع معلم چنین جسارتی نمی‌کنیم. حالا خدا رو شکر نمره‌های این مدرسه رو ثبت نهایی نکرده بودم و تونستم ویرایش کنم.

شانزده. مدیر شمارۀ سه تا حالا چند بار منو کشیده کنار گفته سال دیگه هم همین‌جا بمون. وقتی هم بهش می‌گم راهم دوره و دیر می‌رسم فرهنگستان و کلی هزینۀ اسنپم میشه میگه کاش فرهنگستانو بیاریم اینجا.

هفده. اداره هر چند وقت یه بار یه طرح و مسابقۀ جدید می‌فرسته مدارس و مدیرا انتظار دارن تو همه‌شون شرکت کنیم و برای مدرسه مقام کسب کنیم. تا حالا به هیچ کدومشون وقعی ننهادم جز این تجربه‌نگاری که خوراک خودمه. گفتن تجربه‌هاتونو بفرستید برامون که چاپ کنیم و در اختیار معلمان جدید بذاریم. کلی سوژه برای نوشتن داشتم ولی فقط یکیشو می‌تونیم بفرستیم. می‌خوام ماجرای هفتۀ اولو بنویسم که از دانش‌آموزی که هنوز اسمشم نمی‌دونستم خواستم سرش تو برگۀ امتحان خودش باشه و تقلب نکنه و با عصبانیت برگه رو مچاله و پاره کرد رفت. کاغذا رو جمع کردم و از بچه‌ها خواستم چسب بیارن بچسبونیم. اتفاقاً یه عکس هم از صحنۀ چسبوندن کاغذا به هم گرفتم. البته اون موقع نمی‌دونستم قراره تجربه‌نگاری کنم و عکس لازمم میشه. بعدها که این موضوع رو با همکارام مطرح کردم نظر همه این بود که بی‌خود کرده؛ باید صفر می‌دادی که حالش جا بیاد. ولی این هفته که با اون دانش‌آموز حرف زدم و ماجرا رو توضیح داد فهمیدم بهترین کار همون کاری بود که کردم.

هجده. برای هر استخدامی یه سری آزمایش و تأییدیۀ پزشکی (مثل بینایی و شنوایی و گفتار و...) لازمه. مثلاً یکی از شرایط معلمی اینه که لکنت زبان نداشته باشی و برای اثباتش باید بری پیش دکتر گفتاردرمان که حرف زدنتو تأیید کنه. این دکتر روزهایی که من کلاس داشتم مطب بود و نمی‌خواستم مرخصی بگیرم. فقط هم همون دکتر، مورد تأیید آموزش‌وپرورش بود. خدا رو شکر پنج‌شنبه‌ها هم در حد چند دقیقه می‌تونستی گیرش بیاری. همۀ تأییدیه‌ها رو گرفته بودم و گفتار مونده بود. بالاخره هفتۀ پیش یه نوبت گرفتم و تا وارد مطبش شدم و گفتم سلام می‌تونم بیام تو گفت بویور. بویور به ترکی میشه بفرما. پرونده‌مو که گرفت و اسم محل تولدمو که دید گفت دیدی حدسم درست بود؟ گفتم چند ماهه دارم درس می‌دم و هنوز نه دانش‌آموزام فهمیدن ترکم نه همکارام. چجوری فهمیدین؟ بعد یادم افتاد که جلوی متخصص گفتاردرمان نشستم و اگه اون ندونه پس کی بدونه :|

۱۰ نظر ۲۰ بهمن ۰۲ ، ۲۱:۳۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۵۸- سرزمین آفتاب تابان

شنبه, ۱۴ بهمن ۱۴۰۲، ۰۷:۳۸ ب.ظ

امروز جلسهٔ گروه کنه‌شناسی بود. این گروه کنه‌شناسی با اینکه با گروه جانورشناسی و حشره‌شناسی واژه‌های مشترک داره، ولی انجمن و گروه تخصصی خودشو داره و مستقله. بعد از جلسه هم بازی ایران ژاپنو البته از نیمهٔ دوم به بعدش دنبال کردیم و مردیم تا بردیم.

ولی فوتبال تماشا کردن رئیس تماشایی‌تر از خود بازی بود 😂


+ در آستانهٔ شانزدهمین سالگرد تولد وبلاگم هم هستیم.

+ یادی هم کنیم از بازی سال ۹۷: https://nebula.blog.ir/post/1253

۵ نظر ۱۴ بهمن ۰۲ ، ۱۹:۳۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

خونه چون نزدیک دانشگاهه، برگشتنی (وقتی از سر کار برمی‌گردم و می‌خوام برم خونه) یه سر به دانشگاهم می‌زنم. سلف می‌رم، کتابخونه می‌رم، گاهی یه سر به خوابگاه و دوستام هم می‌زنم. تا ظهر با صدها دانش‌آموز و اولیا و همکار و آشنا و غریبه سروکله می‌زنم و تا عصر فرهنگستانم و بعدشم دانشگاه. خونه که می‌رسم با خودم می‌گم امروز تو این چهارده پونزده ساعت کلی آدم دیدی و باهاشون حرف زدی و چقدر سرت شلوغ بود. چقدر تماس تلفنی داشتی و چقدر پیام جواب دادی. به خودم تلقین می‌کنم که تنها نبودم. ولی خوب که فکر می‌کنم می‌بینم خیلی هم تنهام. همدم و همراه و هم‌صحبت ندارم. کسیو ندارم اتفاقات روزمو براش تعریف کنم و برام تعریف کنه. ارتباطم با دوستای سابقم کم شده. فرصت هم‌صحبتی باهاشونو ندارم. خیلی وقته ندیدمشون. نه می‌رسم که مجازیا رو دنبال کنم نه از حقیقیا خبر دارم. و نه اونا از من خبر دارن. خسته‌م. غمگین و دلتنگم.

برگشتنی با خودم گفتم آدرس نشون دادن به بقیه خوشحالم می‌کنه. کاش تا می‌رسم خونه یکی ازم یه آدرسی چیزی بپرسه. چند قدم جلوتر یه دختره پرسید ببخشید باغ کتاب اینجاست؟ با نیش باز گفتم نه، یه کم دیگه هم برو جلو، بعد برو دست چپ، اون ورِ پل. یه کم بعد یکی پرسید مترو کدوم سمته و گفتم مستقیم، دست چپ. و جلوتر یکی دیگه دوباره دنبال مترو می‌گشت و بهش گفتم مستقیم، دست راست، بعد دست چپ. نگاه معناداری به آسمون انداختم و به مسیرم ادامه دادم. خدایا تو که بلدی آرزوها رو سریع برآورده کنی چرا معمولاً این کارو نمی‌کنی؟ تولد خاله‌م بود. یادم افتاد که هدیه دادن به بقیه هم خوشحالم می‌کنه. یه جعبه شیرنی از همونایی که دوست داره سفارش دادم و ازش پرسیدم خونه‌ای؟ گفتم یه چیزی سفارش دادم، اگه میشه تحویل بگیر. از این کارا زیاد کردم که سفارشای خودمونو به آدرس اونا و سفارشای اونا رو به آدرس خودمون بزنم و بعداً براش ببرم یا برم بگیرم. گفت آره خونه‌م. جعبه رو تحویل گرفت و پیام داد که خودم ببرم خونه‌تون یا مامان و بابات میان ببرن اینو؟ گفتم مال خودته. تولدت مبارک. به‌شدت خوشحال و غافلگیر شده بود. ولی من همچنان غمگین و دلتنگ بودم. عصر چند بار مامان زنگ زد که کجایی و چی کار می‌کنی و چه خبر. گفتم مثل همیشه و طبق معمول فعلاً فرهنگستانم. شب دوباره زنگ زد. دانشگاه بودم. کتابخونۀ دانشگاه این روزا تا نُه بازه. یه سر رفتم اونجا که زمان بگذره. وقتایی که بیرونم حالِ خونه اومدن ندارم و وقتایی که خونه‌م حالِ بیرون رفتن. پرسید کی می‌ری خونه؟ گفتم حدودای هشت‌ونیم نُه. به برادرم هم زنگ زده بود و اونم بعد از کار رفته بود پیش دوستش و گفته بود تا نُه نُه‌ونیم پیش دوستشه. پای خونه برگشتن نداشتیم. تا هشت‌ونیم موندم کتابخونه و وقتی برگشتم دیدم چراغ اتاقا روشنه. فکر کردم برادرم زودتر از من رسیده. در زدم و وقتی صدای مامانو از پشت آیفون شنیدم که میگه کیه فکر کردم اشتباهی زنگ همسایه رو زدم. قرار نبود به این زودیا بیان تهران، اونم بی‌خبر. صبح راه افتاده بودن و از ظهر منتظر ما بودن و ما چون خبر نداشتیم اینجان، انگیزه‌ای برای زودتر برگشتن به خونه نداشتیم. هنوز جوابِ سؤالِ «کیه» رو نداده بودم. با تردید گفتم مامان باز کن منم. بازم غافلگیرمون کرده بودن.

وقتایی که اینجان خونه گرم‌تره. غذاهایی که می‌خوریم خوشمزه‌ترن و من کمتر دلتنگم.

۸ نظر ۲۹ دی ۰۲ ، ۰۹:۴۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۵۶- ماجراهای مدرسه (قسمت اول)

جمعه, ۱۵ دی ۱۴۰۲، ۰۱:۴۶ ب.ظ

چون نمی‌خوام منطقه و اسم مدارس رو تو وبلاگم بیارم بیایید همین ابتدا یه قرارداد بین خودمون بذاریم؛ که مدرسۀ شمارۀ یک همون مدرسه‌ای باشه که دو هفته آمادگی دفاعی و هنر و زبان تدریس کردم و از هفتۀ سوم دیگه نرفتم. این مدرسه دور بود. مدرسۀ شمارۀ دو هم همون مدرسه‌ای باشه که یه کم نزدیک‌تر از این بود و شنبه‌ها و چهارشنبه‌ها اونجا ادبیات تدریس می‌کنم و مدیرشو دوست ندارم. همون مدیری که میگه صبح‌ها بیا اتاقم بهم سلام کن و موقع رفتن خداحافظی کن. دو بارم به رنگ و ابعاد مانتوم گیر داده تا حالا. بمب انرژی منفیه. مدام دبیرهای جدیدو صدا می‌کنه دفترش و می‌گه عملکردت خوب نیست. اوایل باور می‌کردیم، ولی بعداً فهمیدیم مدل مدیریتی و روش کارش همینه. اسم این مدیرو مدیر شمارۀ دو می‌ذاریم. مدرسۀ شمارۀ سه هم همون مدرسۀ خیلی خیلی دوره که بعد از اینکه با مدرسۀ شمارۀ یک قطع رابطه! کردم رفتم اونجا. یکشنبه‌ها و سه‌شنبه‌ها اینجا ادبیات تدریس می‌کنم. دوشنبه‌ها هم هیچ جا تدریس نمی‌کنم. مدیر شمارۀ سه بسیار متشخص و محترمه و کادر و کارکنانش حرف ندارن. مدرسۀ شمارۀ سه فضای بسیار آرومی داره و اتفاقاً به معلما می‌گن خوبه که رنگ روشن می‌پوشید.


۱. روز اولی که برای گرفتن برنامه رفتم پیش مدیر شمارۀ دو، موقع خداحافظی بهم گفت راستی اگه چادری نیستی و برای گزینش چادر پوشیدی نیازی نیست تو مدرسه هم بپوشی. گفتم نه من از دوران دبیرستان چادر می‌پوشم؛ برای گزینش نپوشیدم.


۲. اولین روز تدریسم خودمو متقاعد کردم که کیف جغدی در شأن معلم نیست و حداقل جلسهٔ اول با تیپ رسمی و بزرگانه برم سر کلاس. رفتم. ولی مجدداً برگشتم به همون حالت جغدی. چند بارم بچه‌ها گفتن وای خانم کیفتون چه بامزه‌ست.


۳. سؤال‌هایی که روزهای اول بچه‌ها ازم می‌پرسیدن:

خانم مگه خانما هم می‌تونن برق بخونن؟

خانم اجازه؟ شما چقدر شبیه فلانی تو سریال فلان هستید. سریالشو دیدین؟

خانم شما چقدر خوبین که اسمتونو می‌گین. معلمای دیگه نم پس نمی‌دن!

خانم اجازه؟ شما چند سالتونه؟ [بعد از اینکه گفتم چند سالمه] وای خانوم، مامان من هم‌سن شماست. اصلاً بهتون نمیاد.

خانم اجازه؟ شما نماز می‌خونید؟

خانم شما بچه هم دارید؟

خانم خطتون چه قشنگه. 

خانم، به چه دردمون می‌خوره این درس؟ تو امتحان میاد؟ امتحان هم می‌گیرید؟

خانم اجازه؟ آب خوردن تو کلاس شما مجازه؟ قوانین کلاس شما چیه؟ بقیۀ معلما قانون دارن، شما قانون ندارید؟ امتحان دقیقاً تا کجاست؟ اینا تو امتحان میاد؟ فلان چیزم میاد؟ بهمان چیزم میاد؟ لاک غلط‌گیر ممنوعه تو امتحان؟ میشه با مداد هم بنویسیم؟ میشه ویرگول‌ها رو با قرمز بذاریم؟

خانم، شما قصد ازدواج ندارید؟ یه کیس براتون سراغ داریم.


۴. یه بارم عصبانی شدم، بچه‌ها گفت خانم بهتون نمیاد عصبانیت.


۵. یه بارم یکیشون گفت میشه بغلتون کنم؟ گفتم نه نمیشه. ولی یه بار یکی از هفتمیای ریزه‌میزه پرید بغلم و منم بغلش کردم.


۶. این مدیر شمارۀ سه یه بار صدام کرد دفترش و گفت یکی دوتا از اولیا دارن پررویی می‌کنن و بعضی وقتا میان گله و شکایت؛ ولی ما پشتت هستیم و تو کار خودتو بکن. ماجرا از این قرار بود که تقلب بچه‌هاشونو گرفته بودم و به اونایی که تکالیفشونو مامانشون می‌نوشت گفته بودم نمره‌هاتونو دادم به مامانتون :دی. خلاصه این مدیر که زین پس مدیر شمارۀ سه نام‌گذاری می‌کنیم مدیر عاقل و خوبیه و تا حالا ندیدم تو این مدرسه سر کسی داد بزنه. ولی تو اون دوتا مدرسۀ قبلی مدیر و ناظم و معاون و همه باهم درگیر بودن و هستن و هر روز چند نفر تو دفتر در حال تعهد دادن و تنبیه و توبیخه. هر چند وقت یه بارم یه عده رو موقتی یا دائم اخراج می‌کنن. بچه‌های اون دوتا مدرسۀ دور و یه کم دور، بی‌ادب و درس‌نخونن، ولی این مدرسۀ سوم که خیلی خیلی دوره، بچه‌هاش مؤدب‌تر و آروم‌ترن.


۷. اسم یکی از بچه‌ها رو اشتباه تایپ کرده بودن تو لیست (فائقه بود، فاطمه تایپ کرده بودن). لاک غلط‌گیرمو درآوردم درستش کردم. موقع رفتن گفت مرسی که اسممو درست کردید؛ معلم قبلی می‌گفت مهم نیست و همون فاطمه صدام می‌کرد.


۸. تو مدرسۀ شمارۀ دو همه از مدیر می‌ترسن. یه بار یکی از بچه‌ها که آدامس تو دهنش بود سر جلسۀ امتحانی که من مراقبش بودم پرسید آدامس ممنوعه؟ گفتم نمی‌دونم، ولی اگه کسی اومد تو کلاس، دهنتو تکون نده :))


۹. مدیر شمارۀ دو بعضی صبح‌ها و ظهرها وایمیسته جلوی در مدرسه و چک می‌کنه ببینه کیا چجوری میان و میرن مدرسه.


۱۰. یه بارم این مدیر شمارۀ دو صدام کرد دفترش گفت شما باید خودتو برای ما نشون بدی و رضایت ما رو جلب کنی که سال دیگه هم نگهت داریم. گفت خوب نیست بگیم این دبیرو نمی‌خوایم. خبر نداره که اگه بخواد هم این منم که سال دیگه نمی‌خوام تو این مدرسه باشم. ضمن اینکه باید متوجه باشه برای ادامۀ همکاری رضایت دو طرف لازمه نه فقط مدیر.


۱۱. معلم‌ها آخر سال توسط مدیر مدرسه باید ارزیابی بشن. خوشبختانه مدیر شمارۀ سه زودتر از شمارۀ دو اطلاعاتمو تو سامانه ثبت کرده و اون قراره ارزیابیم کنه.


۱۲. اون روزی که به‌عنوان مراقب امتحان بالای سر بچه‌ها وایستاده بودم حس عجیبی داشتم. اولین بارم بود. اولین تجربۀ مراقب بودن. مثل عقاب بالای سرشون وایستاده بودم و نمی‌ذاشتم تقلب کنن. چند نفر یواشکی با خودشون کاغذ آورده بودن. وقتی می‌خواستن ازش استفاده کنن آروم بهشون گفتم بذارن تو جیبشون و دیگه درنیارن. روی برگه‌شونم علامت نزدم. شتر دیدم ندیدم.


۱۳. اوایل یکی از دخترا رو تو دفتر نگه‌داشته بودن که چرا ابروهاتو برداشتی. چتری‌هاشو ریخته بود روی پیشونیش که مسئولین مدرسه متوجه نشن، ولی فهمیده بودن و داشتن دعواش می‌کردن.


۱۴. یه بارم یکی از معلما از روش تدریسم تعریف می‌کرد. گفت دخترم تو کلاس شماست. سریع گفتم لطفاً اسمشو نگین که ناخودآگاه رفتارم نسبت بهش با بقیۀ بچه‌ها تفاوتی نداشته باشه.


۱۵. یه بارم یکی از بچه‌ها اومد گفت اسم اونایی که درسو گوش نمی‌دنو یواشکی بنویسم بیارم براتون؟ تو کلاس بقیۀ معلما این کارو می‌کنم و کلاس ساکت میشه. گفتم نه، اگه لازم باشه اسم کسیو بنویسی باید قبلش بهشون اطلاع بدی. فعلاً نیازی نیست.

فکر کنم در آینده قراره مُخبر بشه این بچه :|


۱۶. برگه‌های امتحانو با خودکار سبز تصحیح می‌کنم نه قرمز.


۱۷. هفتۀ اولی که رفتم مدرسۀ شمارۀ سه، همون هفته‌ای بود که سه‌شنبه‌ش مامان و بابا به‌شکل غافلگیرانه‌ای اومدن تهران. یکشنبه اولین روز کاریم تو این مدرسه بود. سه‌شنبه هم باید می‌رفتم، ولی صبحش یه جلسۀ مهم تو فرهنگستان داشتم که یکی از ارکان جلسه من بودم و نمی‌تونستم نرم. از مدیر خواهش کردم سه‌شنبه هم معلم قبلی بره سر کلاس و قبول کرد. اون هفته متوجه شدم تولد مدیره. این سومین باری بود که وارد یه جایی می‌شدم و یکی متولد میشد. چون از مدیر خوشم اومده بود یه جعبه از شیرینیایی که بابا اینا از تبریز سوغاتی آورده بودنو بردم برای مدیر. یکی از جعبه‌ها رم کنار گذاشته بودم برای مدیر شمارۀ دو. ولی رفتارهایی که ازش دیدم باعث شد منصرف شم و به‌جای مدرسه، سوغاتیه رو ببرم فرهنگستان و بین همکارای اونجا پخش کنم.


۱۸. برای امتحان نوبت اول، تو گروه دبیران پیشنهاد دادم که یکی از موضوعات انشاشون نامه به پدر یا مادر باشه. روزشون هم نزدیک بود. چهارتا موضوع داده بودیم که اکثراً همینو انتخاب کرده بودن. چیزی که برام غیرقابل‌انتظار بود این بود که تعداد قابل‌توجهی از دانش‌آموزان بچه‌های طلاقن یا اگرم نباشن پدر و مادرشون جدا از هم زندگی می‌کنن. تو نامه‌هاشون اظهار دلتنگی کرده بودن. یکیشونم طلاق رو با «ت» نوشته بود! از مشاور مدرسه خواستم اگر شیوه‌نامۀ خاصی در برخورد با این دانش‌آموزان دارن بهم بدن که باهاشون درست رفتار کنم. گفت می‌دونه و آمار این بچه‌ها خیلی بیشتر از چیزیه که تو انشاها دیدی. گفت مسائل دیگه‌ای هم هست که باید خودتو آماده کنی برای مواجهه باهاشون. گفت دانش‌آموزها اکثراً دوست‌پسر دارن و باهاشون رابطه دارن و یه وقت ممکنه بهت اعتماد کنن و بگن پریودشون عقب افتاده و احتمال می‌دن که حامله‌ن. اونجا باید بتونی مدیریت کنی اون اتفاقو.

۲۴ نظر ۱۵ دی ۰۲ ، ۱۳:۴۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۵۵- آنچه گذشت: یکشنبه ۷ آبان تا جمعه ۲۶ آبان

پنجشنبه, ۱۴ دی ۱۴۰۲، ۰۷:۳۰ ب.ظ

چهارشنبه سوم آبان رفتم مدرسۀ شمارۀ یک و برنامه‌مو از مدیر گرفتم و قرار شد از یکشنبه برم سر کلاس. گویا اون روز تولد مدیر این مدرسه بود. وقتی رسیدیم یه کیک نصفه روی میز بود که قبلاً خورده بودن و از اینی که مونده بود برای منم آوردن. 

یکشنبه‌ها هنر و آمادگی دفاعی داشتن و سه‌شنبه‌ها زبان. کتابشونو دانلود کردم و ورق زدم ببینم چی توشه. یه نگاهی به کتاب راهنمای معلم هم انداختم. پیش از این با آدم‌هایی سروکار داشتم که چهل پنجاه سالی ازم بزرگتر بودن و در تعامل باهاشون، ازشون یاد می‌گرفتم و حالا با جماعتی بی‌تجربه و نادان! و بعضاً پرتوقع و بی‌ادب روبه‌رو بودم که سنشون از نصف عمر من هم کمتر بود و قرار بود ازم یاد بگیرن. تنها خوبیِ این مدرسه این بود که تو هر مقطع یه دونه کلاس داشت و معلم مجبور نبود یه مطلب رو چند بار تو هر کلاس تکرار کنه. بعداً تو مدرسۀ شمارۀ دو و سه فهمیدم تکرار کردن رو دوست ندارم. اگر یه مدرسه‌ای شش‌تا کلاس دهم داشته باشه تو مجبوری درستو حداقل شش بار تکرار کنی و این برای منِ تنوع‌طلب عذابه. 

یکشنبه هفتِ آبان، اولین روز کاریم تو مدرسۀ شمارۀ یک بود. یه جای دور که برای اینکه به‌موقع برسم باید شش صبح راه می‌افتادم. هم باید تاکسی سوار می‌شدم هم اتوبوس هم مترو. بدمسیر بود. تاکسی خطی نداشت و باید اسنپ می‌گرفتم یا سوار ماشینای شخصی می‌شدم. روز اول تدریسم روز تولد یکی از بچه‌ها بود. یکی به اسم یکتا که وقتی وارد کلاس شدم همه داشتن تولدشو تبریک می‌گفتن. خودمو معرفی کردم و گفتم معلم آمادگی دفاعیتونم ولی تخصصم زبان‌شناسیه. گفتم مدرک برق هم دارم و اولین سؤالشون این بود که مگه خانوما هم می‌تونن برق بخونن؟ معلمای دیگه اسم کوچیکشونو نمی‌گفتن و من گفتم. سنمو پرسیدن و گفتم. اینم براشون عجیب بود؛ چون سن هیچ کدوم از معلماشونو نمی‌دونستن. ازشون پرسیدم تا کجا بهشون درس دادن و گفتن معلم نداشتن تا حالا. درس اولشون راجع به امنیت بود. ازشون خواستم متن درسو بلند بخونن و بقیه گوش بدن. کلمات سخت رو براشون معنی می‌کردم و هم‌خانواده می‌گفتم! امن، امین، امنیت، ایمان، ایمن. در این حد بلد بودم خب :)) زنگ هنر هم همین کارو کردم و ازشون خواستم متن کتابو بلند بخونن و بعدش طبق آنچه که تو کتاب گفته چندتا طرح بزنن. اسم کتابشون فرهنگ و هنر بود و علاوه بر طراحی و نقاشی، صنایع دستی و موسیقی و عکاسی و بازیگری و... هم داشتن. تدریس زبان، کمی به تخصصم نزدیک بود، ولی حال نمی‌کردم باهاش. دوازده ساعتم (که میشه دو روز در هفته) با اینا پر شده بوده و تنها دلخوشیم این بود که مسئول اداره گفته بود برای دوازده ساعت دیگه‌ت ادبیات پیدا می‌کنم.

یکشنبه ظهر از اداره زنگ زدن که یه جایی پیدا کردن که دو روز معلم ادبیات می‌خواد و یه کم نزدیک‌تر از این مدرسه‌ست. در این حد نزدیک که به جای شش صبح، شش‌ونیم هم می‌تونم راه بیفتم ولی مسیر اینم سرراست نبود و باید تاکسی و اتوبوس و مترو سوار می‌شدم. یک‌شنبه بعد از ظهر رفتم اونجا رم دیدم و برنامه‌مو گرفتم و دیگه نتونستم برم فرهنگستان. یکی از مرخصیای فرهنگستانم سوخت. به مدیر مدرسۀ شمارۀ دو گفتم هر هفته دوشنبه‌ها می‌خوام برم دانشگاه و استادمو ببینم. گفتم دانشجوی دکتری‌ام. خواستم کلاسامو بندازه روزای شنبه و چهارشنبه. قبول کرد و قرار شد از چهارشنبه برم سر کلاس. خوشحال بودم که دو روز هم قراره ادبیات درس بدم. گفت اگه زودتر پیدات می‌کردم می‌گفتم هر چهار روزتو بیای اینجا ادبیات بگی، چون اون یکی معلممون هم داره بازنشسته میشه. 

هفتهٔ اول به هر سختی‌ای بود گذشت. راضی نبودم. حالم از شرایطی که پیش اومده بود و آدمایی که می‌دیدمشون و باهاشون در ارتباط بودم به هم می‌خورد و به انصراف فکر می‌کردم. ولی احساسمو جایی بروز نمی‌دادم. اوایل، تو فرهنگستان هم شرایطم خوب نبود. رفتار بعضیا عجیب و غریب شده بود. نمی‌دونم از سر حسادت بود، یا حس می‌کردن جاشونو گرفتم یا جاشونو تنگ کردم که چوب لای چرخم می‌ذاشتن و بدخلقی می‌کردن. ولی در مقایسه با مدرسه، فرهنگستان خوب بود و حالم اونجا بهتر بود. یه تعداد از دوستام بابت استخدامم خوشحالی می‌کردن و ازم شیرینی می‌خواستن و برنامه‌ریزی می‌کردن برای دورهمی و خبر نداشتن چقدر حالم بده.

هفتۀ دوم مدیر مدرسهٔ اول ازم خواست زنگای هنر و آمادگی با بچه‌ها ریاضی کار کنم. من که از خدام بود ولی نه وجدانم اجازه می‌داد نه از نظر قانونی و اخلاقی کار درستی بود. ولی برای اینکه حرفش زمین نیفته اون هفته نیم ساعتم ریاضی کار کردم باهاشون. گویا آزمون قلمچی داشتن. مسائل ساده رو نمی‌فهمیدن و مواجهه با این حجم از نفهیدن عصبانیم می‌کرد. احساس می‌کردم وقتم داره تلف میشه. مدرسه‌ها دور بودن و بعد از ظهرها دیر می‌رسیدم فرهنگستان و کسر می‌شد از حقوقم. صبح‌ها زودتر از برادرم از خونه خارج می‌شدم و شبا دیرتر از اون برمی‌گشتم. وقتی می‌رسیدم خونه، هم جسمم خسته بود هم روحم. یه روز مدیر می‌گفت اولیا ناراضی‌ان (در حالی که نبودن و از خودش می‌گفت)، یه روز می‌گفت بچه‌ها ناراضی‌ان (که اینم الکی می‌گفت)؛ یه روزم می‌گفت تو چرا صبح‌ها نمیای اتاق من بهم سلام بدی و ظهر موقع رفتن چرا خداحافظی نمی‌کنی ازم؟ (گویا روال این مدرسه این بود که معلما صبح و ظهر برن دستبوس مدیر). همین حاشیه‌ها خسته‌م می‌کرد. یه روزم اون یکی مدیره گفت یکی دیگه که تجربه و تواناییش بیشتره رو بیارم زبانو تدریس کنه و تو حقوقتو بده به اون. که قبول نکردم و گفتم من به توانایی و سوادم اطمینان دارم و با پارتی و به توصیۀ کسی نیومدم تو این جایگاه. هر موقع همونایی که ازم آزمون علمی و عملی گرفتن و گزینشم کردن به‌دلیل ناکارآمدی برکنارم کردن می‌رم کنار. با یه همچین آدمای مزخرفی داشتم روزمو می‌گذروندم. یه بار وقتی رسیدم خونه و دیدم برادرم خونه نیست و تنهام، همۀ خشم و ناراحتیمو ریختم توی صدام و با صدای بلند داد زدم. داد می‌زدم و بلندبلند گریه کردم. دادی که سر مدیر و رئیس و همکار و بچه‌ها نزده بودمو روی در و دیوار خونه خالی کردم. این وسط یه بارم شدیداً سرما خوردم.

هفتۀ سوم بچه‌های مدرسۀ اول امتحان زبان داشتن. سؤالاشونو طراحی کرده بودم و برای معاون فرستاده بودم. وقتی یکشنبه رفتم سراغ سؤالا رو بگیرم ببینم نیاز به اصلاح داره یا نه، متوجه شدم قراره یه معلم زبان دیگه جایگزینم بکنن. البته هنوز معلمه رو پیدا نکرده بودن! احساسمو به روی خودم نیاوردم ولی عمیقاً خوشحال بودم که دیگه ریخت این مدرسه رو نمی‌بینم. گفتم حالا که برای زبان نمیام، دلیلی نداره هنر و آمادگی دفاعی رو هم اینجا تدریس کنم. چون اونا رو برای پر کردن ساعتم داده بودن. چیزی نگفتن. منم رفتم سر کلاس، با بچه‌ها خداحافظی کنم. یکی از درسای آمادگی دفاعی، پیدا کردن جهت‌های جغرافیایی با کمک ستاره‌ها و چیزای دیگه بود. با اینکه هنوز به اون قسمت نرسیده بودن جلسۀ آخر اینا رو بهشون درس دادم. زنگ بعدی هم از یکی از بچه‌ها که طراحیش خوب بود خواستم اسم بچه‌هایی که هنرشون خوبه رو بنویسه و تحویل مدیر و معلم جدید بده تا حمایت بشن و تو جشنواره‌های هنری شرکت کنن. تکالیفی که تحویل گرفته بودمم دادم به نماینده که بده به معلم جدید. بعدشم ازشون خداحافظی کردم. یکی از بچه‌ها (که اسمش کوثر بود) گفت عاشق ریاضیه و در آینده می‌خواد مهندس بشه و ازم خواست شماره‌مو بهش بدم تا در ارتباط باشیم. کپی شناسنامه و عکسمم از معاون گرفتم. به درد اینا نمی‌خورد دیگه. ولی بعداً به درد خودم قرار بود بخوره. 

به اداره نگفتم که مدرسه گفته نیا. فکر کردم مدیر خودش میگه و هر موقع مدرسه پیدا کنن بهم زنگ می‌زنن. ولی گویا خبر داشتن و فرداش که دوشنبه باشه از اداره زنگ زدن گفتن بیا مدرسۀ جدید بدیم بهت. گفتم دوشنبه‌ها دانشگاهم و بعدشم می‌رم فرهنگستان. نمی‌تونم بیام. سه‌شنبه هم نرفتم اداره. چهارشنبه هم تو اون یکی مدرسه کلاس ادبیات داشتم و نتونستم برم اداره. پنج‌شنبه هم که اداره باز نبود. جمعه هم که تعطیله؟ نه دیگه. جمعه رئیس اداره با موبایلش زنگ زد که یه مدرسه پیدا کردیم که دو روز معلم ادبیات می‌خواد و مدیرش خیلی خانم خوبیه. ولی مسیرش دوره. گفتم ادبیات باشه؛ مسیرش مهم نیست. تشکر کردم و خوشحال بودم. بعد که آدرس مدرسه رو از مدیر گرفتم و تو نقشه پیدا کردم دیدم خیییییییلی دوره. ینی اگه برای مدرسۀ قبلی شش صبح راه می‌افتادم برای اینجا باید زودتر از شش راه می‌افتادم. برگشتنی هم از اونجا تا فرهنگستان با مترو و اتوبوس دوونیم ساعت راه بود. این شد که دیگه قید حمل‌ونقل عمومی رو زدم و تسلیم اسنپ شدم. با خودم فکر کردم ماهی دو سه تومن هزینۀ اسنپ بدم، بهتر از اینه که با مترو و اتوبوس برم و دیر برسم و دو سه تومن از حقوقم کم بشه.

۲ نظر ۱۴ دی ۰۲ ، ۱۹:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

شنبه (۲۹ام) صبح یه جلسه داشتم، ظهر یه جلسه و بعدازظهر هم یه جلسه. قبل از جلسهٔ بعدازظهر با چند نفر از همکارای فرهنگستان مشورت کردم و همه از صدر تا ذیل، متفق‌القول بودن که اینجا خوب نیست. همه‌شونم توضیح می‌دادن که فکر نکن که فکر می‌کنیم که جامونو تنگ کردی. اتفاقاً اینجا بودنت برای ما بهتره، ولی برای خودت مدرسه بهتره. بعدازظهر با خود دکتر هم که حرف زدم گفت نمی‌تونم بگم نری، تصمیم با خودته، ولی می‌تونی اینجا هم همکاریتو ادام بدی. گفت اینجا امکان رسمی شدن و مزایا و افزایش آنچنانی حقوق نداره و اونجا از این لحاظ بهتره. امکان هیئت‌علمی شدن هم داری اونجا. بعد پرسید کدوم منطقه‌ای و منم دیده‌ها و شنیده‌های روز قبلمو توضیح دادم. گفتم با این اوضاعی که مدارس دارن احتمال داره ریاضی و فیزیک هم تدریس کنم، ولی ترجیح خودم ادبیاته. اجازه دادن که ساعت کاریم ظهر تا عصر باشه و تا ظهر مدرسه باشم. در مورد منطقه هم گفتم فردا می‌رم ادارهٔ کل و درخواست می‌دم که منطقه‌مو عوض کنن. با لحنی که «خودم می‌تونم درستش کنم» اینو گفتم. ایشونم دیگه نگفت بذار یه نامه‌ای توصیه‌ای چیزی بهت بدم (سال ۹۴ که برای مصاحبهٔ ارشد رفته بودم، تو جلسهٔ مصاحبه ازم پرسیدن اینجا انتخاب چندمته و من گفتم سوم چهارم. گفتم چون فرهنگستان خوابگاه نداره. با اینکه دولتی و روزانه‌ست ولی خوابگاه نمی‌ده. هنوزم نمی‌ده. اون موقع خودشون گفتن اگه انتخاب‌های اولتو بسوزونی می‌تونیم به دانشگاه‌های دیگه نامه بدیم که بهت خوابگاه بدن. یادمه شریف قبول نکرد ولی شهید بهشتی قبول کرده بود و من دورهٔ ارشدمو تو خوابگاه شهید بهشتی بودم).

فرداش که یکشنبه ۳۰ مهر باشه رفتم ادارهٔ کل آموزش‌وپروش تهران. اسم دو نفرو از یکی از کارمندای ادارهٔ اون منطقهٔ پایین‌شهر گرفته بودم. گفته بود برای انتقال باید برم سراغ اینا. اولی یه آدم بسیار بداخلاق و بی‌ادب بود. دومی خوش‌صحبت و مؤدب بود و یه ساعت منو به حرف گرفت که زبان‌شناسی و فرهنگستانو با رسم شکل توضیح بدم براش. شماره‌م هم گرفت که اگه کاری داشت روی کمکم حساب کنه! بعدشم یه کاغذ داد دستم گفت درخواست انتقالیتو با شماره‌ت بنویس تماس می‌گیریم. من شماره‌شو نگرفتم و نپرسیدم اگه تماس نگرفتید چی کار کنم. تدریس برای طبقهٔ محروم جامعه برای من دلپذیرتر بود تا تدریس برای مرفهین بی‌درد؛ ولی نمی‌خواستم همین اول کار، حرف حرف اینا باشه. شاید اگه برخوردشون محترمانه بود انقدر پافشاری نمی‌کردم سر منطقه. ضمن اینکه بچه‌های پایین‌شهر مشکلات و ناهنجاری‌هایی دارن که شاید منِ کم‌تجربه فعلاً نتونم مدیریت کنم. تو اون کاغذی که مسئول خوش‌اخلاق داد با دلیل و منطق توضیح دادم که کدوم منطقه رو می‌خوام. گفت ببر پیش فلانی. دیدم فلانی همون مسئول بداخلاق و بی‌ادبه که یه کم پیش باهاش بحث کرده بودم و جواب منفی داده بود بهم. از مسئول خوش‌اخلاق خداحافظی کردم و دوباره رفتم پیش بداخلاقه. درخواستمو دادم به یه خانومی که پشت در بود و ازش خواستم اون ببره تو. خودم نمی‌خواستم مجدداً ببینمش. تو درخواستم نوشته بودم تو فلان منطقه، حاضرم هر درسی رو تدریس کنم ولی به‌شرطی که همون منطقه باشه.

دوشنبه و سه‌شنبه منتظر تماسشون بودم. خبری نشد. سه‌شنبه صبح قبل از اینکه برم فرهنگستان، سر راهم رفتم ادارهٔ آموزش‌وپرورش اون منطقه‌ای که می‌خواستم اونجا باشم. ساختمان شیک و تمیزی داشت. فهمیدم اینا حتی تو ساختمون اداره‌های مناطق هم تبعیض قائل می‌شن چه رسد به امکاناتی که به معلم و دانش‌آموزها اختصاص می‌دن. از مسئول کارگزینی پرسیدم ابلاغم اینجا نیومده؟ گفت نه. پرسیدم مدارس این منطقه کمبود معلم ندارن؟ گفت نه. ولی نه‌ش نهٔ قطعی نبود. غیرمستقیم از لحنش فهمیدم که اگه نامه‌ای چیزی می‌بردم می‌تونستن معلمای بازنشسته و حق‌التدریسیشونو با من جای‌گزین کنن. با همون آقاهه که اسم دو نفر از مسئولان ادارهٔ کل رو بهم داده بود تماس گرفتم و پرسیدم آیا ابلاغم هنوز همون‌جاست؟ گفت آره. گفتم یکشنبه درخواست انتقالی داده بودم، ولی هنوز باهام تماس نگرفتن ببینم قبول کردن یا نه. گفت حضوری برو پیگیری کن یا زنگ بزن. شمارهٔ اون مسئول خوش‌اخلاقو نداشتم که زنگ بزنم. تو فرهنگستانم جلسه داشتم و دیگه نرفتم اداره برای پیگیری درخواست. یه ماه بود که تو فرهنگستان با لپ‌تاپ خودم و اینترنت گوشیم کار می‌کردم و هنوز برام کامپیوتر و کابل نیاورده بودن. این هفته کامپیوتر آوردن، ولی همچنان تلفن نداشتم.

چهارشنبه صبح قبل از اینکه برم فرهنگستان، رفتم ادارهٔ کل برای پیگیری درخواستم. خبری نبود. مسئول خوش‌اخلاق ارجاعم داد به مسئول بداخلاق. گفت همه چی دست اونه. یادم نیست که این بداخلاقه تو اتاقش نبود یا من خودم نرفتم. بی‌خیال استخدام شدم و داشتم برمی‌گشتم که گوشیم زنگ زد. هنوز تو اداره بودم. یه خانومه پشت خط بود. پرسید شما الان کدوم منطقه مشغول به کار شدی؟ گفتم هنوز هیچ جا. گفتم برای انتقال از فلان‌جا به فلان‌جا درخواست دادم و منتظر جوابم. گفت الان تو اداره‌ای؟ گفتم آره. گفت صداتو از پشت در اتاقم می‌شنوم، بیا تو. نمی‌دونم کجا و پشت در اتاق کی وایستاده بودم ولی رفتم تو و دیدم خانومه گوشی دستشه و با من حرف می‌زنه!

گفت اون منطقه‌ای که می‌خوای نیرو نمی‌خواد، ولی فلان منطقه می‌تونم بفرستم. فلان منطقه به‌لحاظ عددی یه دونه با جایی که می‌خواستم فاصله داشت و نیمهٔ شمالی شهر بود. قبول کردم. با مسئول اونجا تماس گرفت و گفت یکیو می‌فرستم پیشت که لیسانس فلانه و دکترای فلانه و هر درسی بدی از پسش برمیاد. بهم گفت همین الان برو برنامه‌تو بگیر و از شنبه برو سر کلاس. تشکر کردم و رفتم ادارهٔ آموزش‌وپرورش اون منطقه. وقتی رسیدم، تازه فهمیدم اونجا درسته که به‌لحاظ عددی یه منطقه باهام فاصله داره، ولی از نظر مسافت، از جنوب تهران هم دورتره. خبری از مترو هم نیست و هر چی درمیارم باید خرج اسنپ کنم. ولی خوشحال بودم که حرف اونا به کرسی ننشست و تونستم بدون توصیه‌نامه و پارتی‌بازی منطقه‌مو عوض کنم. کاری که می‌گفتن محاله بشه. البته حرف منم به کرسی ننشسته بود. همزمان با من، مدیر یه مدرسه هم تو اون اداره بود و معلم زبان و هنر و علوم و آمادگی دفاعی لازم داشت. منو سپردن دست اون! که ۲۴ ساعت منو پر کنه. از محتوای کتابای هیچ کدوم از این درس‌ها اطلاع نداشتم. گفت الان دارم می‌رم مدرسه و قرار شد باهاش برم برنامه‌مو بگیرم. مسیری که می‌رفتیمو با گوشی داشتم چک می‌کردم. مدرسه رو از روی نقشه پیدا کردم و دیدم وسط بیابونه. چندتا پادگانم اطرافش بود. جا خوردم! پرسیدم دانش‌آموزا و معلما چجوری میان اینجا؟ گفت مدرسه تو شهرکه. اینا همه‌شون تو شهرک زندگی می‌کنن. با خودم فکر می‌کردم حالا چرا مدرسه و شهرکو وسط پادگان ساختن که فهمیدم اینا بچه‌های کسایی هستن که تو این پادگان‌ها خدمت می‌کنن. عجب غلطی کردم و عجب گیری افتادم گویان دنبال کلیدِ کنترل z می‌گشتم. خدا رو شکر نتونستن برنامهٔ درس علوم رو جابه‌جا کنن و فقط دو روز در هفته و در واقع ۱۲ ساعت برنامه نوشتن برام.

اون دو هفته‌ای که تو این مدرسه بودم لحظه‌به‌لحظه‌ش برام عذاب بود. کلاس‌های زبان به‌شدت نایکدست بود. یه تعداد زبانشون عالی بود و یه تعداد هنوز حروف الفبای انگلیسی رو بلد نبودن. مدیریت یه همچین کلاسی توان‌فرسا بود. با درس هنر ارتباط برقرار نمی‌کردم. هیچ وقت ارتباط برقرار نکردم و حالا عذاب وجدان هم داشتم بابت این بی‌ذوقیم. حس می‌کردم دارم استعداد بچه‌ها رو کور می‌کنم و نمی‌تونم هدایتشون کنم. لبخند می‌زدم که طراحیت قشنگه، ولی تو دلم می‌گفتم خب که چی؟ چرا بشر عمرشو برای کشیدن چیزی که میشه عکسشو گرفت تلف می‌کنه؟ اصلاً وقتی میشه تایپ کرد، چرا خوشنویسی؟ مزخرف‌ترین زنگ هم آمادگی دفاعی بود که محتوای جنگ و دفاع داشت. نه به مباحثش علاقه داشتم نه با توجه به شغل پدراشون احساس راحتی و امنیت می‌کردم. کافی بود یکی شیطنت کنه و یه تیکه‌ای بار نظام کنه و من سکوت کنم تا فرداش اولیا هجوم بیارن مدرسه. مثل اون خانومی که روز اول تو حیاط مدرسه دیدم داد و فریاد می‌کنه که چرا دانش‌آموزها تو مدرسه حجاب ندارن. داشت تهدید می‌کرد که عکس می‌گیره و می‌فرسته اداره. با یه همچین والدینی طرف بودم. و البته با دانش‌آموزانی که برای والدینشون گزارش می‌بردن!

۱۵ نظر ۰۱ دی ۰۲ ، ۱۷:۴۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۵۳- شب رفت به پایان و حکایت باقیست

جمعه, ۱ دی ۱۴۰۲، ۰۶:۴۴ ق.ظ

می‌خواستم آخر هفته برم خونه و این دفعه من مامان و بابا رو غافلگیر کنم. که شب یلدا و شب تولد مامان خونه باشم. شنبه و یکشنبهٔ هفتهٔ بعدم مرخصی گرفته بودم که بیشتر بمونم پیششون.

اون فامیلمون که یه ماه پیش رفته بودیم عیادتش، بیماری سختی داشت. یکشنبه فوت کرد و مامان و بابا و فک و فامیل پا شدن اومدن تهران برای مراسمش. دیروزم همه‌شون برگشتن تبریز که اونجا هم مراسم بگیرن براش. منم دیگه باهاشون نرفتم و نتیجه اینکه امسالم مثل سال‌هایی که دانشجو بودم در شب ترویج فرهنگ میهمانی و پیوند با خویشان! پیش خانواده و خویشانم نبودم.

دارم به چهارشنبه فکر می‌کنم که به‌زور و التماس بردمشون برج میلاد و شام اولین حقوقمو خوردیم و چقدر بهمون خوش گذشت. قیمت غذاها و حقوقی که می‌دن این‌جوریه که سه چهار نفر دیگه رو هم مهمون کنم تموم میشه :| :))

۰۱ دی ۰۲ ، ۰۶:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

چهارشنبه (فردایِ پست قبل!) رفتم فرهنگستان و برای چهارمین بار دستور خط و اصول و ضوابط فرهنگستانو گرفتم. هر بار که اینا رو می‌گیرم قسمت نمیشه خودم نگهش دارم و می‌دمش به دوستام. حتی اینی که الان دارمم تصمیم دارم بدم به یکی از دوستام. اون پایان‌نامه‌ای که عکسشو تو اینستا گذاشته بودم و قول اسکنشو به استاد مشاورم که از دنبال‌کنندگانمه داده بودم رو هم برای بار دوم اسکن کردم. بار اول به‌خاطر سهل‌انگاری مسئول دستگاه، همهٔ صفحات سیاه افتاده بود و زحماتم بر باد رفته بود ولی کظم غیظ کرده بودم و چیزی نگفته بودم. چهارشنبه شب یکی از دوستان خانوادگیمون پیام داد که نتایج آزمون استخدامی اعلام شده و چه خبر؟ خودشم شرکت کرده بود ولی گویا قبول نشده بود. امتیازات غیرعلمیش همه‌جوره بیشتر از من بود. از تأهل و دوتا بچه تا چیزای دیگه. حالا یا تو بخش علمی کم آورده یا تبریز ظرفیتش کم بود و نخواستنش. البته خودش نگفت قبول نشده. این‌طور به‌نظر می‌رسید که قبول نشده. سنجشو چک کردم و دیدم قبول شدم. بهش گفتم، ولی نپرسیدم تو چی؟ اونم نگفت. دیگه جای دیگه‌ای اطلاع‌رسانی نکردم این خبرو. چون هنوز مطمئن نبودم از خودم که آیا می‌خوام معلم شم یا نه. تقریباً یه ماهم بود که فرهنگستان مشغول‌به‌کار بودم و به‌لحاظ قانونی هم یه کم دست و بالم بسته بود. پس‌فرداش که می‌شد جمعه، صبح از ادارهٔ آموزش‌وپروشِ یکی از مناطق نیمهٔ جنوبی تهران تماس گرفتن. روی پیام خودکار بود و یه اپراتور پشت خط بود. مضمون حرفش این بود که پاشو بیا اداره برای تشکیل پرونده. چرا اونجا؟ پا شدم رفتم ادارهٔ مذکور ببینم چه خبره. من ساکن نیمهٔ شمالی تهران بودم و اونجایی که گفته بودن بیا دور بود. طبق قانون باید می‌رفتم مدارس نزدیک خونه‌مون. همون دم در ورودی اداره یه ابلاغیه دادن دستم که موظفم از فردا، ینی از شنبه تو فلان منطقه تدریس کنم. گفتن برو بالا برنامهٔ درسیتو بگیر. شوکه شده بودم. من به هوای اینکه یکی دو سال قراره آموزش و دوره ببینم امسال تو این آزمون شرکت کرده بودم. رفتم بالا و بعد از بررسی آدرس دقیق مدارس اون منطقه به یکی از اونایی که پشت میز نشسته بودن و برنامه می‌دادن دست ملت گفتم من هیچ تجربه‌ای ندارم و می‌خوام دوره ببینم بعد. گفت این مدارسی که می‌بینی معلم ندارن و از فردا باید برید مدرسه. دوره‌های ضمن خدمت هم دارید. گفتم ضمن خدمت نه. منظورم دوره‌های قبل از خدمته. بعد توضیح دادم که اصلاً ساکن این منطقه نیستم و فلان‌جا دانشجوام و تو فرهنگستان شاغلم و خوابگاه و خونه‌م دوره از اینجا. وقت آزاد هم ندارم برای تدریس. این مکالمه در شرایطی برقرار بود که دوروبرمون غلغله بود. همه اومده بودن برنامه بگیرن. همون بدو ورود یکی ازم پرسید عربی بلدی درس بدی؟ زبان چی؟ فیزیک؟ همچنان تو شوک بودم. اصلاً مهم نبود دبیر چی هستی. فقط باید برنامه‌تو پر می‌کردی. با هر درسی. با یه پیرهن خردلی بحثم شد سر همین موضوع. یکی از دخترا گفت اگه از شنبه نری حقوق نمی‌دنا. گفتم مهم نیست. یکی از مسئولا که به‌زور می‌خواست برنامه‌مو پر کنه گفت دیر بجنبی مدرسه‌ها پر میشه ها. گفتم من که از خدامه هیچ مدرسه‌ای بدون معلم نمونه. برنامه‌مو که هنوز خالی بود به اون مسئول پشت میز پس دادم و گفتم هم خوابگاهم هم دانشگاهم هم فرهنگستان از اینجا دوره. میشه برم مدارس منطقهٔ فلان؟ گفت اونجا کمبود معلم نداره. استخدامیای جدیدو معمولاً می‌فرستن پایین‌شهر. با اونم بحثم شد. کسایی که اومده بودن استخدام شن می‌گفتن انقدر بحث نکن و تا مدرسه‌ها پر نشده برنامه‌تو بگیر از فردا برو سر کلاس. گفتم من درخواست انتقالی دارم، کی به این درخواست من رسیدگی می‌کنه؟ اصلاً می‌خوام با رئیس اینجا صحبت کنم. گفتن برو با اون آقاهه که پیرهن خردلی پوشیده حرف بزن. دیدم همونیه که قبلاً باهاش بحث کردم. منصرف شدم.

درسته منطقه‌ش پایین‌شهر بود، و دور بود، ولی مترو و اتوبوس داشت. برعکس بالاشهر که وسایل حمل‌ونقل عمومیش کمتره. ولی چون برخوردشون یه جوری بود که انگار پایین‌شهر ارزش کمتری داره و معلم تازه‌استخدام‌شده هم ارزش کمتری داره، لجم گرفته بود و نمی‌خواستم حرف، حرف اونا باشه. مناطق یک تا شش هم گویا نورچشمیا بودن و کمبود نداشتن. تازه می‌گفتن همهٔ ۲۴ ساعتتم نمی‌تونیم درس رشته‌ای که قبول شدی رو بدیم و باید دوازده ساعتم درسای سطح پایین و غیرمهم تدریس کنی. مثل هنر و دینی و املا و انشا و آمادگی دفاعی. اینکه اینا رم می‌سپردن دست غیرمتخصص لجمو درمیاورد. از این لج‌درآرتر این بود که با همه برخورد یکسانی نداشتن. مثلاً یه آقایی اومد که ابلاغیه سه نفر دستش بود که از دولّا راست شدن جلوش فهمیدم پارتی داره. روی هر سه برگه نوشت ۲۴ ساعت فلان مدرسه. یه مدرسهٔ خوب. در واقع عالی. یه لحظه از خودم پرسیدم من چرا اینجام واقعاً؟ ابلاغیه‌مو پس دادم و برنامه‌مو تحویل نگرفتم و برگشتم خونه. 

فرداش شنبه بود و من شنبه‌ها دکتر حدادو می‌بینم و جلسه دارم. هر بارم می‌رم پیشش درخواست و نامهٔ یه ملتمس رو می‌برم گره از کارش باز کنه. آیا به‌نظرتون این بارم نوبت خودمه یا ما اهل پارتی‌بازی نیستیم؟

۵ نظر ۲۷ آذر ۰۲ ، ۱۶:۳۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۵۱- بیست‌وپنج مهر

دوشنبه, ۲۰ آذر ۱۴۰۲، ۰۵:۵۷ ب.ظ

اواسط مهر، گیله‌مرد پیام داد که یه جلسه مثل اون سری هست. تشریف میارید؟ گیله‌مردو که یادتونه؟ اگر هر دانشگاه به تعداد رشته‌هاش دبیر انجمن علمی داشته باشه، اون دبیرها بین خودشون یه دبیر دبیران دارن که نمایندهٔ اونا و نمایندهٔ دانشگاهشونه. پس به تعداد دانشگاه‌ها دبیر دبیران داریم. حالا این دبیر دبیران یه نماینده هم دارن که دبیر دبیر دبیرانه و همون گیله‌مرده. تعجب کردم. فکر می‌کردم بعد از اون ماجرای عکس‌ها (یادتونه که کدوم عکس‌ها؟) دیگه دعوتم نمی‌کنن همچین جاهایی. البته گیله‌مرد از اون ماجرا اطلاع نداشت. تو دلم گفتم آخ جون بازم استرس و بازم یه خاطرهٔ هیجان‌انگیز. نوشتم بله، حتماً. نگفت کِی. منم نپرسیدم. 

چند روز بعد زنگ زدن گفتن دانشگاه شهید بهشتی قراره برای برگزاری فلان جشنواره تفاهم‌نامه امضا کنه با فلان‌جا و یکشنبه ۲۳ مهر شما هم دعوتید به این مراسم. فکر کردم از این برنامه‌هاست که هزار نفر دعوتن و چهارتا مسئول میان سخنرانی می‌کنن و می‌رن. به یکی از مسئولان دانشگاه اطلاع دادم که چنین جایی دعوتم و این معرفی‌نامه‌م هست. چون نمایندهٔ دانشگاه بودم فکر کردم که باید به دانشگاه هم اطلاع بدم. و ازشون پرسیدم نمایندهٔ دانشگاهمون آیا هنوز منم یا نه. گفتن تویی، ولی باید یه نمایندهٔ دیگه انتخاب کنیم چون تو نمی‌رسی. راست هم می‌گفتن و من به‌ندرت دانشگاه می‌رفتم و همه‌ش فرهنگستان بودم. نماینده بودن هم صرفاً شرکت تو مراسم و اینا نبود. باید وقت بیشتری برای کارهای اجرایی صرف می‌کردم که نمی‌کردم. در واقع وقتشو نداشتم و از خدام بود نماینده نباشم. برای نماینده بودن هم خودم داوطلب نشده بودم و از پارسال که یکیو می‌خواستن بفرستن برای مراسمِ دانشگاه فردوسی مشهد این وظیفه رو بر عهده گرفته بودم.

چند روز منتظر موندم تا نمایندهٔ جدید دانشگاه رو معرفی کنن و من معرفی‌نامه‌مو بدم بهش و بگم یکشنبه بره شهید بهشتی. خبری نشد. از یه مسئول دیگه هم همین سؤالو کردم و گفت فعلاً تو نماینده‌ای. آخر هفته بود و بعید بود شنبه بتونن نمایندهٔ جدید رو معرفی کنن. ضمن اینکه انتخاب نماینده باید با انتخابات و رأی‌گیری صورت می‌گرفت. هر چند که من خودم بدون رأی‌گیری و همین جوری برای شرکت تو اون مراسمِ دانشگاه مشهد انتخاب شده بودم. خلاصه تا یکشنبه از اینا خبری نشد و منم یکشنبه ظهر از فرهنگستان مرخصی ساعتی گرفتم و زودتر از همیشه کارت زدم اومدم بیرون و رفتم دانشگاه شهید بهشتی. عصرشم جلسهٔ مجازی با گروه عمران و بتن داشتم. همچنان فکر می‌کردم از این مراسماست که تو یه سالن بزرگه و معلوم نیست کی به کیه. صرفاً داشتم می‌رفتم که حضور به هم برسونم و به وظیفهٔ نمایندگیم عمل کرده باشم.

وارد اتاق جلسه که شدم دیدم فقط من و نماینده‌های دانشگاه‌های شهر تهران دعوتیم. یه تعداد هم نیومده بودن و حدوداً ده نفر بودیم. گویا قرار بود حرف بزنیم و بعد تفاهم‌نامه امضا بشه. دوتا دختر و چندتا پسر. با اینکه آمادگی نداشتم و غافلگیر شده بودم و حرفی برای گفتن نداشتم، ولی تصمیم گرفتم اگه گفتن صحبت کن به دو موضوع اشاره کنم و به سؤالاتشون جواب بدم. یکی راجع به حقوق بسیار کم اعضای انجمن‌های علمی بود، یکی هم متفاوت بودن زمان برگزاری انتخابات انجمن‌های دانشگاه‌های مختلف. بسیار کم یعنی دانشگاه‌های دیگه به ساعتی ۱۸ تومن اعتراض داشتن و می‌گفتن کمه، اون وقت دانشگاه ما ساعتی دووپونصد به بچه‌های کارشناسی حقوق می‌داد. به ارشدا چهاروپونصد، دکترا هم هشت‌وخرده‌ای. در مورد انتخاباتم انجمن یه دانشگاه اسفندماه عضو جدید می‌گرفت، یه دانشگاه خرداد، یکی آبان. مشخص نبود. ازم پرسیدن انتخابات شما کی هست؟ گفتم انجمن‌ها خرداده ولی نماینده‌مون نمی‌دونم چجوری انتخاب می‌شه. نمی‌دونم انتصابیه، انتخابیه، چیه. خودمم زمستون پارسال یهویی نماینده شدم. بعد دیدم اینا دارن همدیگه رو نگاه می‌کنن و یه اشاره‌هایی به هم می‌کنن.

فرداش که دوشنبه باشه تو فرهنگستان جلسه داشتم. کلاً من تو فرهنگستان جلسه دارم :)) اون روز جلسهٔ گروه بانکداری بود. بعدشم برای استاد شمارهٔ ۹ تولد گرفتیم. همون مسئولی که در جواب پیامم گفته بود تو نمی‌رسی و باید یه نمایندهٔ جدید انتخاب کنم زنگ زده بود و نتونسته بودم جواب بدم. بعد پیامک زده بود و احضارم کرده بود و در پاسخ به سؤال من که چرا و چی شده، گفته بود خیلی دارم محبت می‌کنم که برات پروندۀ کمیتۀ انضباطی تشکیل نمی‌دم. در ادامه هم گفته بود فردا صبح بیا توضیح بده چرا رفتی فلان‌جا هر چی دوست داشتی پشت سر من گفتی. اصلاً تو وقتی دیگه نمایندهٔ دانشگاه نیستی چرا پا شدی رفتی اونجا؟ گفتم جای تشکره این؟ مرخصی گرفتم و از کار و زندگیم زدم که الان بگین چرا رفتم؟ من نمی‌رفتم کی می‌رفت؟

عزل و نصب نماینده نباید دست مسئولان دانشگاه باشه و باید دانشجو خودش نماینده‌شو انتخاب کنه و اتفاقاً اون حرف دردسرسازم هم این بود که ما تاریخی برای انتخاب دبیر دبیران نداریم و نماینده‌مون انتصابی با نظر مسئولان انتخاب میشه. از اونجایی که خودم هم نماینده بودم، اولین کسی که با این حرف به دردسر می‌افتاد خودم بودم، ولی از خودم تاریخ انتخابات که نمی‌تونستم دربیارم بگم ما هم انتخابات داریم و فلان روز برگزار می‌کنیم. 

به هر حال باید می‌رفتم دانشگاه و توضیح می‌دادم. قرار شد فرداش که سه‌شنبه باشه از فرهنگستان مرخصی بگیرم برم ببینم چه خبره و چی شده. بعد یادم افتاد گیله‌مرد هم منو به‌عنوان نمایندۀ دانشگاه می‌شناسه و دعوتش روی همین حساب بود. منم که دیگه نماینده نبودم. بهش پیام دادم که این دیدار رهبری که چند روز پیش صحبتش بود کِیه؟ گفت فردا صبح. ینی سه‌شنبه. گفت امروز تا وقت اداری تموم نشده برید دعوت‌نامۀ دیدارو از وزارت علوم بگیرید. بعدش از وزارت علوم زنگ زدن که برای گرفتن کارت هماهنگ شیم. گفتم من دیگه نماینده نیستم و سِمَتی ندارم تو دانشگاه. آیا بازم دعوتم و بیام کارتمو بگیرم؟ گفتن تا نمایندۀ جدید رسماً اعلام بشه ما شما رو می‌شناسیم و بیا کارت دعوتتو بگیر. تازه اگه نماینده نبودم هم دیدار، دیدار نخبگان بود و یه رگه‌هایی از نخبگی رو داشتم اگه خدا قبول کنه :دی. به موازات صحبت با گیله‌مرد و وزارت علوم، با اون مسئول دانشگاه هم در حال بحث بودم و توضیح می‌دادم که من پشت سر کسی حرف نزدم و فقط جواب چندتا سؤالو راجع به انتخابات و حقوقمون دادم. حرف آخرش این بود که فردا (سه‌شنبه) صبح بیا دانشگاه با رئیس معاونت جلسه داریم که اونجا توضیح بدی. اول قرار بود مرخصی بگیرم برم ولی یادم افتاد که همین چند دقیقه پیش گیله‌مرد گفت دیدار رهبری فردا صبحه. دوباره به اون مسئول دانشگاه پیام دادم که فردا صبح بیت رهبری دعوتم! و اگه ممکنه از رئیستون بخواید این جلسهٔ توبیخ منو به یه روز دیگه موکول کنن. جواب نداد. زنگ زدم و جواب نداد. حتی به همکارش که پیشش بود تلفنی گفتم بهش بگه پیاممو جواب بده. شنید و پیاممو جواب نداد. از اونجایی که شمارۀ رئیس معاونتو داشتم خودم بهش پیام دادم و ماجرا رو توضیح دادم و گفتم فردا فلان‌جا باید برم و اگه ممکنه یه وقت دیگه خدمت برسم که خدمتم برسید :)) با خوش‌رویی گفت باشه و سلام ما رو به آقا برسون. گفتم حتماً. این مسئول عصبانی فکر نمی‌کرد شماره موبایل رئیسو داشته باشم و خودم شخصاً پیام بدم بهش. تازه بعد از اینکه خودم با رئیس حرف زدم جواب داد که باشه برو. دوباره مرخصی ساعتی گرفتم که تا وقت اداری تموم نشده برم کارت دعوتمو از وزارت علوم بگیرم. بدون این کارت کسیو راه نمی‌دن. سه‌شنبه رم کلاً مرخصی گرفتم و نرفتم فرهنگستان.

این دیدارِ سه‌شنبه، صبح بود و صبحانه هم دادن بهمون. کیک و چای و شیر و شیر کاکائو. بعضی از پدرها با بچه‌هاشون (که این بچه‌ها دانشجو بودن و دعوت بودن) اومده بودن و خواهش می‌کردن اونا رم راه بدن ولی ظرفیت محدود بود و نمی‌شد. دلم براشون سوخت که انقدر مشتاقن و نمی‌تونن. حاضر بودم کارتمو به یکی از این مشتاقان بدم.

این دفعه حواسم بود از در و دیوار عکس نگیرم و بچهٔ خوبی باشم و فقط دقت کنم. در مورد مشکلات نخبگان صحبت شد و در مورد غزه و بعدشم ناهار. مثل اینکه نماز جماعت فقط برای آقایون بود. سری قبلی هم افطاری داده بودن که چون برنج بود و ما برای افطار برنج نمی‌خوریم بردم خوابگاه برای سحری خوردم. ناهارم گرفتم و نخوردم. تا وقت اداری تموم نشده سریع رفتم دانشگاه و رئیس و اون مسئول دانشگاهو دم در اتاقشون گیر آوردم و گفتم فلانی‌ام و دوتا شکایت تنظیم کردم، به کی باید تحویل بدم؟ تازه می‌خواستم تنظیم کنم ولی فعلشو ماضی گفتم که قطعیت رو نشون بدم. تو ذهنم تنظیم کرده بودم. گفتن شکایتِ چی؟ گفتم شکایت از اعضای اون جلسه‌ای که تو دانشگاه شهید بهشتی بودن و اومدن راجع به من به شما گزارش غلط دادن و شما فکر کردید من پشت سر شما حرف زدم در حالی که نزدم. شکایت دوم هم از خود شما که هر کی هر گزارشی میاره بدون صحت‌سنجی باور می‌کنید و قبل از اینکه ماجرا رو از خودم بپرسید با تشکیل پروندۀ انضباطی تهدیدم می‌کنید. گفتن آخه شما رفتی راجع به حقوق و کار دانشجویی بچه‌ها گفتی فلان. گفتم خب مگه جز اینه؟ مگه دروغ گفتم؟ مگه فلان نیست؟ گفتن خب دست ما نیست که. گفتم مگه من گفتم دست شماست؟ من گفتم کمه. مگر اینکه دانشگاه بیشتر بگیره و کمشو بده به دانشجو. گفتن راجع به انتخاب نماینده هم گفتی انتصابیه. گفتم اولاً چون می‌پرسیدن گفتم، ثانیاً مگه اینم جز اینه؟ مگه دروغ یا اشتباه گفتم؟ تازه خودمم اولین کسی‌ام که با این حرفم به دردسر می‌افته. رئیس گفت حالا رفتی دیدار؟ گفتم آره از اونجا میام. تو دلم گفتم بحثو عوض نکن :)) یکی هم اون وسط هی به اونا می‌گفت حالا این بارو ببخشیدش. منم می‌گفتم چی رو ببخشن آخه؟ مگه من حرف اشتباهی زدم؟ خلاصه دیدن من از اون دانشجوهای خجالتی و کم‌رو که بی‌تجربه و مظلومن نیستم و زیر بار نمی‌رم. یه کم اونا کوتاه اومدن و یه کم من و قضیه حل و فصل شد. دیگه هم نرفتم معاونت. نه اونا سراغ منو گرفتن نه من با اونا کاری دارم. الانم همچنان نمی‌دونم نمایندهٔ دانشگاهمون کیه چون انتخاباتی برگزار نشده. اگر نماینده عوض شده باشه بازم به سلیقهٔ خودشون بوده. ولی چند روز پیش دوباره گیله‌مرد پیام داد و گفت می‌خوایم از هر دانشگاه چهار پنج‌تا دبیرو با نماینده‌شون ببریم بازدید سازمان انرژی اتمی. اسم و اطلاعات خودم و دبیرهایی که رشته‌شون مرتبط با انرژی هسته‌ای بودو گرفت و قرار شد بعد از استعلام خبر بدن. گفتم احتمالاً من دیگه نمایندهٔ دانشگاه نیستم و نمی‌دونم کیه. گفت فعلاً تا نمایندهٔ جدید به ما معرفی بشه ما شما رو می‌شناسیم. گفتم باشه و دیگه به دانشگاه اطلاع ندادم که بازم داستان نشه و بازدید به این مهمی و هیجان‌انگیزی رو از دست ندم. هفتهٔ پیش بود این بازدید. اون سه چهارتا دبیر که رشته‌شون مرتبط بود هم نیومده بودن و از دانشگاه ما فقط من بودم. حالا یا صلاحیت نداشتن یا خودشون نخواسته بودن یا نتونسته بودن.

۶ نظر ۲۰ آذر ۰۲ ، ۱۷:۵۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

دوشنبه، سوم مهر ۱۴۰۲ اولین روز کاریم در فرهنگستان بود. صبح تا ظهر اونجا بودم و یه جلسهٔ مقدماتی داشتم با یکی از پژوهشگران قدیمی و باتجربه و کاربلد. مدارکی که لازم بود تحویل بدم رو از کارگزینی پرسیدم و فرداش که سه‌شنبه باشه به یه مرکز تشخیص هویت رفتم برای گرفتن گواهی عدم سوءپیشینه. پس‌فرداشم که چهارشنبه باشه صبح سر راه به یه آزمایشگاهی همون حوالی رفتم برای گرفتن گواهی عدم اعتیاد. عصر هم برگشتنی جوابشو گرفتم و شنبه صبح بردم تحویل دادم. جواب گواهی عدم سوءپیشینه رو هم گفتن خودمون دو هفته دیگه پست می‌کنیم به آدرس فرهنگستان. هزینهٔ اینا در مجموع حدود سیصد تومن شد. ولی هزینهٔ آزمایش دوستم که یه جای دیگه رفته بود دو سه برابر این مبلغ شد. هر دومون با هزینهٔ آزاد آزمایش دادیم؛ بدون دفترچه بیمه. نمی‌دونم چرا هزینه‌ها تفاوت داشت. احتمالاً من جای دولتی رفته بودم، اون خصوصی. شایدم برای اونجا چیزای بیشتری رو چک کرده بودن. از من هزینهٔ پنج‌تا چیزو! گرفتن و سه‌تاشو تو برگهٔ آزمایش آوردن. یکی دیگه از بچه‌ها که چند ماه قبل از ما استخدام شده بود هم هزینهٔ آزمایشش نصف هزینهٔ آزمایش من شده بود. که اون چون چند ماه پیش بود طبیعی بود کمتر باشه. حالا برای آموزش‌وپروش هم باید مجدداً این گواهیا رو بگیرم. اینا گفتن باید برید جایی که ما می‌گیم. جایی که اینا می‌گن بالای یه تومنه و گویا کامل‌تره چیزایی که چک می‌کنن!

شنبهٔ هفتهٔ بعدش (هشتم مهر) وقتی رفتم گواهی عدم اعتیادو تحویل کارگزینی بدم، مسئول مربوطه از اقدام سریعم تعجب کرد. انتظار داشت امروزفردا کنم و هی لفتش بدم مثل بقیه. تهران عکس سه‌درچهار نداشتم. عکسام خونه بود. گفتم عکس دارم ولی هفتهٔ دیگه می‌رسه دستم. در مورد ساعت کار و شرح وظایف و رنگ و نوع پوششم هم پرسیدم. پیگیری کردم که کامپیوتر و تلفن بیارن برامون. جلد ۱۷ و ۱۸ مصوبات و یه چندتا از هزارواژه‌ها رو هم نداشتم و گرفتم. اون روز با گروه هسته‌ای جلسه داشتیم. یه پستی راجع به یکی از واژه‌هاشون تو اینستا و توییترم گذاشتم که بعداً ازم خواستن اصلاحش کنم و گفتن حواست باشه که دیگه دانشجو نیستی و اینایی که در موردشون می‌نویسی مقام و سمت‌های بزرگی دارن. اگه بهشون بربخوره هم تو رو به دردسر می‌ندازن هم فرهنگستانو. گفتم چشم و دیگه تو وبلاگم هم چیزی ننوشتم.

من و دوستم تو اتاق سابق استاد شمارهٔ ۱۱ و ۵ و برادر استاد شمارهٔ ۸ سکنی گزیدیم. کتابخونه‌شون هنوز تو اتاق بود. نمی‌دونستم با کتابا و اسناد و مدارک این سه بزرگوار چی کار کنم. استاد شمارهٔ ۵ کتاباشو می‌خواست و برادر استاد شمارهٔ ۸ کتاباشو نمی‌خواست و شمارهٔ ۱۱ بعضیاشو می‌خواست. یه تعداد کتاب هم بود که از اسمی که روشون بود متوجه شدم به امانت دست استادها بوده و اینا یادشون رفته پس بدن. یکشنبه اونا رو تحویل صاحبشانشون دادم و تو جلسهٔ واژه‌های گروه کشاورزی شرکت کردم و یه پست هم راجع به یکی از واژه‌های کشاورزی منتشر کردم. پیچند رو هم از تو جلسات همین گروه پیدا کردم. تصمیم داشتم یکشنبه تو جلسهٔ دفاع یکی از دانشجوهای ارشدمون هم شرکت کنم ولی یادم رفت.

دوشنبه از کشوی میزم یه مشت آی‌سی پیدا کردم و بعد از پرس‌وجو و پیدا نکردن صاحبشون تحویل آبدارچیمون دادم. احتمال دادم مال آقای تأسیساتی باشه. با گروه بانکداری هم جلسه داشتم و یه پست هم راجع به یکی از واژه‌های اینا منتشر کردم. خانواده قرار بود بیان تهران برای اسباب‌کشی. تا اینجای قصه ما کرج خونه گرفته بودیم و حالا می‌خواستیم بیایم تهران. عکسامم آورده بودن. دوشنبه عکسامم تحویل کارگزینی دادم.

سه‌شنبه ولادت پیامبر بود و تعطیل بود. اسباب‌کشی کردیم تهران. چهارشنبه شماره حسابم هم بهشون دادم و بعد شروع کردم به مرتب کردن کتابخونهٔ استاد شمارهٔ ۱۱ و ۵ و برادر استاد شمارهٔ ۸. از کت و کول افتادم. شنبه هم کار مرتب کردن کتابخونه رو ادامه دادم. مگه تموم می‌شد؟ شنبه دوباره با اون پژوهشگر قدیمی و باتجربه و کاربلد جلسه داشتم. و بازم با گروه هسته‌ای جلسه داشتیم و عصر هم جلسهٔ مجوز برای یه سری نام تجاری بود. یه پست جدیدم تو اینستا و توییتر راجع به یکی دیگه از واژه‌های گروه هسته‌ای گذاشتم.

یکشنبه با یکی دیگه از پژوهشگرها که نمایندهٔ فرهنگستان تو جلسات گروه مهندسی مکانیک بود صحبت کردم. داشت مهاجرت می‌کرد و کارهاشو می‌سپرد به من. قرار بود جانشین ایشون باشم تو این گروه.

همچنان تو وقت‌های آزادم کتابخونهٔ استادها رو مرتب می‌کردم. در واقع اتاق خودمو مرتب می‌کردم. این وسط از لابه‌لای کتاب‌هاشون پایان‌نامه‌ای که مدت‌ها بود دنبالش بودمم پیدا کردم. یه پست در موردش گذاشتم و استاد مشاورم وقتی پستمو دید پسندید (لایک کرد!) و ازم خواست اسکن کنم این پایان‌نامه رو. گویا اونم دنبالش بود. فرداش رفتم اسکنش کردم ولی چون مسئول دستگاه تنظیماتو اشتباه وارد کرده بود هر چی اسکن کرده بودم سیاه افتاد. کظم غیظ کردم و چیزی نگفتم. گذاشتم برای بعد که دوباره اسکنش کنم. چهارشنبه تو جلسهٔ دفاع یکی دیگه از بچه‌های ارشد شرکت کردم و پایان‌نامه رو دوباره اسکن کردم. یکی دیگه از بچه‌های ارشد هم پایان‌نامه‌شو آورد بخونم نظرمو بگم. یه نگاهی بهش انداختم و چندتا ایراد نگارشی گرفتم و تحویل دادم. گفتم از محتواش سر در نیاوردم ولی ظاهرش کم ایراد نداره. به پایان‌نامهٔ منم ارجاع داده بود و اتفاقاً اسم استاد منو اشتباه نوشته بود.

پنج‌شنبه ۲۰ مهر رفتم پژوهشگاه علوم انسانی و تو چهارمین همایش زبان‌شناسی پیکره‌ای شرکت کردم. هزینهٔ ناهار و گواهیش دویست تومن بود. هزینه‌ها رو می‌نویسم که بعداً که می‌خونم تعجب کنم. ده بیست‌تا پستم تو اینستا منتشر کردم.

کار مرتب کردن کتابخونه تموم نمی‌شد. این وسط برگه‌های امتحان‌های دورهٔ ارشد و ارزیابی‌های مصاحبه‌مونم دیدم. و متوجه شدم اون آقای هم‌کلاسی که الان همکارمونم هست و فکر می‌کردم از من کوچکیتره و جای پسرمه، از من بزرگتره. از اون روز برخوردمو باهاش کمتر کردم و سنگین‌تر شدم! برگهٔ امتحان ساختواژهٔ خودمم یه بار دیگه دقیق‌تر بررسی کردم و متوجه شدم بالاترین نمرهٔ کلاسو گرفتم هر دو سال. ۲۰ و ۱۹.۵. به‌نظرم استاد اون نیم نمره رو به اشتباه کم کرده بود. دردانه رو من درد + انه نوشته بودم و به‌نظرم مشتق بود و نظر استاد این بود که در + دانه هست و مرکبه. هر دو درست می‌گفتیم ولی نمره‌مو نداده بود. بقیهٔ دانشجوها همه‌شون در + دانه نوشته بودن. دیگه بیشتر از این توی اسناد و مدارک فضولی نکردم و شنبه همه رو جمع کردم بردم تحویل استادمون دادم. برگهٔ امتحانم هم نشونش دادم و از جوابم دفاع کردم. نپذیرفت. فرهنگ‌های لغت رو هم نشونش دادم که درد ته‌ماندهٔ شرابه و دردانه مدخل شده. همچنان نپذیرفت! اون موقع شباهنگ بودم و هنوز دردانه شروع نشده بود. شنبه بازم با گروه هسته‌ای جلسه داشتیم. یه پست جدید راجع به یکی دیگه از واژه‌های این حوزه نوشتم. یکشنبه استاد شمارهٔ ۳ رو دیدم و باهم صحبت کردیم. و بالاخره راجع به انتشار محتواهای مرتبط با فرهنگستان یه تذکر کوچیک گرفتم از معاون گروه. و دیگه پست نذاشتم. روز بزرگداشت یه شاعر هندی به اسم غالب دهلوی هم بود. یه جلسهٔ دانشجویی هم تو دانشگاه شهید بهشتی داشتم و عصر هم جلسهٔ گروه عمران و بتن بود. جلسهٔ گروه بتن خوشبختانه مجازیه و تونستم از دانشگاه شهید بهشتی تو این جلسه حضور به هم برسونم. ینی من ساعت شش عصر هم تو جلسهٔ دانشگاه شهید بهشتی بودم هم تو جلسهٔ بتن که ادامه‌شو وقتی تو خیابون بودم تو مسیر برگشت پی گرفتم!

این نکته رو هم اضافه کنم که تا اینجای قصه، هنوز یه هفته مونده تا نتایج آموزش‌وپروش اعلام بشه.

این جلسهٔ دانشجوییِ یکشنبه تو دانشگاه بهشتی و حرف‌هایی که اونجا زدم یه دردسر کوچیک برام درست کرد که تو پست بعدی توضیح می‌دم. الان همین‌قدر بگم که دوشنبه صبح وقتی تو جلسهٔ گروه بانکداری بودم از دانشگاه زنگ زدن. نتونستم جواب بدم. بعد یه پیام دریافت کردم از یکی از مسئولان دانشگاه با این مضمون که فردا پاشو بیا دانشگاه برای پاره‌ای توضیحات. تهدیدم هم کرده بود که لطف می‌کنم به کمیتهٔ انضباطی نمی‌کشونمت.

۶ نظر ۱۸ آذر ۰۲ ، ۱۸:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۴۹- من برای شهر دلتنگی، باران خواستم

سه شنبه, ۷ آذر ۱۴۰۲، ۰۵:۵۹ ب.ظ

سه‌شنبهٔ هفتهٔ پیش، از مدرسه مرخصی گرفته بودم که تو یه جلسهٔ مهم تو فرهنگستان شرکت کنم. جلسه ظهر بود، ولی طبق عادت، پنج صبح بیدار شدم. شبش دلتنگ خونه و مامان و بابا بودم و باهاشون تماس تصویری گرفته بودم. هنوز دلتنگ بودم. صبح همین‌که چراغ اتاقو روشن کردم زنگ درو زدن. صدای بابا بود که «سلام. ماییم، باز کن». با تعجب به برادرم گفتم باباست! انگار دنیا رو بهم داده بودن. از خوشحالی نمی‌دونستم چی کار کنم. به‌معنای واقعی کلمه سورپرایز (غافلگیر) شدیم. زودتر از پنج رسیده بودن ولی برای اینکه بدخواب نشیم پشت پنجره، با دوتا نون سنگک منتظر روشن شدن چراغمون مونده بودن. خوشحال بودم که از نزدیک می‌بینمشون و خوشحال‌تر، که مرخصی گرفتم و اون روز نمی‌رم مدرسه. جلسهٔ فرهنگستان هم ساعت یازده بود و فرصت داشتم بیشتر ببینمشون و چیزهایی که آوردن رو تو یخچال جا کنم. اندازهٔ یه وانت وسلیه آورده بودن و نمی‌دونم چجوری اون همه رو جا کرده بودن تو ماشین. این هفته قشنگ‌ترین هفتهٔ این چند ماه اخیر بود. شبا از سر کار که برمی‌گشتم، با اینکه خسته بودم، ولی شوق و انگیزه داشتم برای برگشتن. خوشحال بودم. آخر هفته باهم رفتیم عیادت یکی از اقوام ساکن تهران. رفتیم پل طبیعت. از همون‌جا فرهنگستانو نشونشون دادم، مسیری که هر روز می‌رم و میام رو نشونشون دادم و شام خوردیم و برگشتیم خونه.

امروز صبح که باهاشون خداحافظی کردم و راهی مدرسه شدم غمگین بودم. امروز قرار بود برگردن تبریز. سر کلاس بودم که مامان زنگ زد و گفت راه افتادیم. بغض کردم.

الان فرهنگستانم و با فکر کردن به اینکه امشب که برم خونه، مامان و بابا نیستن قلبم مچاله میشه.



+ این پست، شیرینی اولین حقوقمه. امروز صبح فرهنگستان دستمزد دو ماهو یه جا پرداخت کرد و آموزش‌وپروش هنوز شماره حساب و مدارکمو نگرفته. اون موقع که برای استخدام شدنم تو فرهنگستان گواهی عدم سوءپیشینه و عدم اعتیاد می‌گرفتم یه نسخه هم برای آموزش‌وپرورش گرفتم ولی هنوز فرصت نکردم ببرم تحویل بدم. از میزان حقوقم هم بی‌اطلاعم.

+ عنوان از پل علیرضا قربانی

۱۴ نظر ۰۷ آذر ۰۲ ، ۱۷:۵۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

فصل پنجم: پیچند

يكشنبه, ۱۴ آبان ۱۴۰۲، ۱۱:۵۵ ب.ظ

بحث سر معادل فارسی واژهٔ tendril بود. ویره رو پیشنهاد داده بودند. ویره یک واژۀ فرانسوی بود و رایج. متخصصان حوزهٔ کشاورزی به‌جای tendril ویره رو به‌کار می‌بردند. کنار این معادل فرانسوی باید یک معادل فارسی هم پیشنهاد می‌دادند. طبق تعریف، tendril بخش چرخندهٔ برگ بود. شاخه‌ای بلند، توپر و پیچنده. پیچک رو پیشنهاد کرده بودند. پیچک برای Convulvulus و eddy و scroll هم تصویب شده بود. پیچک رو جست‌وجو کردم و دیدم معادل فارسی Sunflower Nebula و Helix Nebula سحابی پیچکه. Nebula منو یاد اینجا انداخت. لبخند نشست روی لبم. یکی پرسید چرا پیچند نگیم به‌جای tendril؟ گفتند که پیچند برای یه واژهٔ دیگه به‌کار رفته قبلاً. جست‌وجو کردم ببینیم به‌جای چی گفتیم پیچند. لبخندم پهن‌تر شد. پیچند معادلِ فارسیِ مصوبِ تورنادو بود؛ توی دفتر پنجم مصوبات.

۳۱ نظر ۱۴ آبان ۰۲ ، ۲۳:۵۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۴۷- پایان فصل چهار

سه شنبه, ۹ آبان ۱۴۰۲، ۰۴:۰۱ ق.ظ

بعد از چهار سال و چهار ماه و چهار روز و چهار ساعت و چهار دقیقه، و انتشار ششصدوچهل‌وشش پست، پایان فصل چهار، فصل دُردانه رو اعلام می‌کنم.

۲۷ نظر ۰۹ آبان ۰۲ ، ۰۴:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۴۶- در حال طی کشیدن پله‌های ترقی هستم

يكشنبه, ۳۰ مهر ۱۴۰۲، ۱۰:۴۰ ق.ظ

بعد از یک ماه کارِ تمام‌وقت و قراردادی و هیچ‌وقت‌رسمی‌نشونده و بدون بیمه ولی باکلاس در فرهنگستان، نتیجهٔ آزمون استخدامی آموزش‌وپروش هم اعلام شد و پذیرفته شدم. فعلاً پیمانی و بعداً و به‌زودی رسمی، با بیمه و حقوق و مزایایی به مراتب بیشتر از فرهنگستان و ساعت کاریِ کمتر. برای انتخاب مدرسه دیروز باید به اداره مراجعه می‌کردم و از همین هفته سر کلاس می‌رفتم. بعضی از مدرسه‌ها یک ماه است که بدون معلم‌اند. با کمبود نیرو مواجه‌اند و اصلاً برایشان مهم نیست تازه‌کاری و آموزش‌ندیده. حتی مهم نیست تو معلم چه درسی هستی.

با توجه به قراردادی که با فرهنگستان داشتم، و به رسم ادب، دیروز رفتم از رئیس اینجا اجازه گرفتم و کارِ تمام‌وقتِ فرهنگستان را به پاره‌وقت و دورکاری تبدیل کردم تا به ۲۴ ساعت کلاس در هفته‌ام هم برسم. رئیس فرمود سریع‌تر دفاع کن که هیئت‌علمی شوی.

۲۳ نظر ۳۰ مهر ۰۲ ، ۱۰:۴۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۴۵- نگاه کن که جهان یک‌صدا فلسطین است

چهارشنبه, ۲۶ مهر ۱۴۰۲، ۰۶:۱۲ ق.ظ

همیشه بازی دنیا همین نمی‌ماند 

بساط غصب در آن سرزمین نمی‌ماند


به خویش آمده دنیا، زمان بیداریست

اسیر جهل، جهان بیش ازین نمی‌ماند 


زمین، به گفتۀ قرآن -که نیست غیر از حق-

همیشه در کف مستکبرین نمی‌ماند


برای عبرت دنیا نوشته شد تاریخ

چنان نمانده و هرگز چنین نمی‌ماند...

نفیسه سادات موسوی


۱۰ نظر ۲۶ مهر ۰۲ ، ۰۶:۱۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

اینا رو همون موقع تو اینستا منتشر کرده بودم و الان فقط کپی پیست می‌کنم تو وبلاگم.



حدودای یک، یک‌ونیمِ شب، یکی دو ساعت تو یکی از کلاسای یه مدرسه که اسمش یادم نیست استراحت کردیم تا دوستامون هم برسن و راه بیافتیم.



تو راهروی مدرسه موکت و زیرانداز و پتو انداخته بودن و خانوما اونجا خوابیده بودن. آقایون هم تو یه ساختمون دیگه. اینجا جلوی آزمایشگاهه. ما با خودمون برای ناهار و شام کوفته برده بودیم ولی من غذای اونا رو گرفتم. یه چیزی تو مایه‌های کوکو یا کتلت بود.



اولین چای عراقی، مرز!



از ایران خارج شدیم. از جمله عکس‌هایی که با استرس گرفتم. نگران این بودم سربازهای عراقی بگن عکس‌برداری ممنوعه :|



ناهار و چای عراقی، که صرفاً برای عکس گرفتن گرفتم و دادم به یکی دیگه. تو استکانایی که معلوم نیست چجوری می‌شورن نمی‌تونم چایی بخورم :|



کاظمین، حرم امام هفتم (امام موسی کاظم) و نهم (امام جواد). پدر و پسر امام رضا.



از اونجایی که موضوع رساله‌م نام‌های تجاریه، نزدیک حرم توجهم جلب شد به اسم این نوشیدنی که دست یه خانم عرب بود و عکس گرفتم. به‌نظرم توش شیره، ولی معنی اسمشو نمی‌دونم و ارتباطشو با مفهوم شیر و محتواش متوجه نمی‌شم. باید تحقیق کنم.



نجف، قسمت تفتیش!


مامان اینا بیرون نشسته بودن. نمازشونم تو خیابون خوندن. منم تا اینجا اومدم دیدم جلوتر شلوغه برگشتم.


کربلا، خونهٔ دوست بابا. شام‌ها و ناهارها



بین‌الحرمین. یه جایی بین حرم امام حسین و حضرت ابوالفضل. شلوغ بود. چندتا عکس گرفتیم برگشتیم. حتی جا برای نماز خوندن هم نبود. البته اگه می‌خواستیم می‌تونستیم بریم تو، ولی ما سال‌های قبل حرم رو دیده بودیم و گفتیم اونایی که اولین بارشونه برن داخل.



نوه‌های دوست خانوادگیمون نخود گرفتن از یکی از موکبا. من نخود ندوست :|



شب، وقتی از حرم برگشتیم. اول عکس گرفتم بعد فرار کردم.



حیاطشون



عروس و دخترها و نوه‌های دوست بابا برای زائرها کیک درست کرده بودن. عکسشو فرستاده بودن و به کمک گوگل‌ترنسلیت نوشته بودن این برای شماست. منم با گوگل ترنسلیت گفتم خوشمزه بود و تشکر کردم.



نون هم می‌پختن برای زائرا



شب بابا اینا و چند نفر دوستان رفتن نجف که از اونجا پیاده برگردن کربلا. من نرفتم. هم به‌خاطر دفاع هفتۀ بعدم نمی‌خواستم خودمو خسته و پاهامو آش‌ولاش کنم هم از وقتی رسیدم کربلا سردرد و دل‌درد داشتم و شرایطم مساعد نبود. 

تو مسیر پیاده‌روی چیپس عراقی می‌دادن به زائرا. برای منم آورده بودن.

اینا به چیپس می‌گن شیبس، به کچاپ هم می‌گن کاتشب.



پسر همسایه هستن ایشون. نه من زبون این بنده خدا رو می‌فهمیدم نه این زبون منو. فقط اسمشو تونستم بفهمم :|



من، هر جا که آینه ببینم:

نمی‌دونم از عکس معلومه یا نه ولی دستم اینجا بر اثر عملیات نیش‌زنی یه پشۀ عراقی ورم کرده و تا یه هفته هم ورمش نخوابید



هر جا گربه ببینم هم عکس می‌گیرم!

ز غوغای جهان، فارغ! یه گوشه پیدا کرده خوابیده :|



رانندهٔ عراقی از بابا پرسید تو ایرانم قمه‌زنی می‌کنن یا نه. بابا به زبان عربی براش توضیح داد که مراجع ایرانی این کارو ممنوع کردن، چون هم باعث ترس و وحشت بقیه میشه هم به جسم آسیب می‌زنه و گناهه. گفت اگه می‌خوای برای امام حسین یه کاری کنی و ارادت و محبتت رو نشون بدی روز عاشورا به‌جای قمه زدن برای مردم مجانی کار کن، مجانی رانندگی کن. راننده هم هی می‌گفت راست میگی. موقع پیاده شدن قانع شده بود که قمه زدن کار درستی نیست و قرار شد ایشالا از سال دیگه قمه رو بذاره کنار.


ناهار نامحبوب (چون که من لوبیا هم ندوست) و چای عراقی در مضیف امام حسین.



استکان‌های کثیف رو می‌نداختن تو یه تشت و درمی‌آوردن. آب داخل تشت سیاه شده بود از شدت کثیفی. بعضیا که این چیزا براشون مهم نیست تو همین استکان‌ها چای گرفتن خوردن ولی من و بابا نتونستیم. لیوانم همراهمون نبود. من برگشتم از اتوبوس لیوان برداشتم و آوردم که تو اینا بریزن چای ما رو. اون آقاهه که یه‌بارمصرف دستشه باباست. داره برای من و خودش چای تمیز و بهداشتی می‌گیره. اونی که لیوان استیل دستشه هم دوست باباست. کلاً یه مشت وسواسی دور هم جمع شده بودیم رفته بودیم زیارت.



نکتۀ این عکس هم اینه که وقتی می‌بینید جایی برای اتصال شیلنگ نیست بذارید داخل آفتابه. نندازیدش روی زمین :|

داریم می‌ریم سمت مرز که برگردیم ایران. در تلاش بودم از قرص ماه عکس بگیرم.


۸ نظر ۲۴ مهر ۰۲ ، ۰۰:۵۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

در ادامهٔ فرایند استخدامی آموزش‌وپرورش، سه‌شنبه (بیست‌وهشتم شهریور) رفتم مدارکمو تحویل بدم و یه سری فرم پر کنم و تشکیل پرونده بدم. البته مدارکو باید قبل از مصاحبۀ عقیدتی تحویل می‌دادیم ولی قبل از اون مصاحبه، ما کربلا بودیم و گفته بودن بازماندگان یا جاماندگان! سه‌شنبه برن تشکیل پرونده بدن. فشار خون، بینایی، شنوایی، قد و وزن و دندونا رم چک کردن و یه سری فرم پزشکی هم دادن که اونا رم باید پر می‌کردیم همون‌جا. سخت نمی‌گرفتن ولی یه دختره چون خودش نوشته بود دیابت دارم ردش کردن. یکی هم گفته بود تپش قلب دارم و فرستاده بودنش نوار قلب بگیره. اگه خودشون نمی‌گفتن بیماری دارن چک نمی‌کردن. محل تشکیل پرونده نزدیک بلوار کشاورز بود و از اونجایی که خوابگاه دورۀ ارشد من اونجا بود یه سر هم به کوچۀ سعید و خوابگاه رستاک زدم و خاطراتمو زنده کردم! جلوی تراس‌ها صفحه کشیده بودن که داخل اتاق‌ها دیده نشه. زمانی که من اونجا بودم این‌جوری نبود.



دیدم این فسقلی نمی‌ذاره مامانش کاراشو انجام بده گفتم بده من نگهش دارم تو فرماتو پر کن. اگه بچۀ خودم بود اول لپشو بعد دستاشو گاز می‌گرفتم بعد می‌خوردمش :)) اونجا هر کی بچه داشت بهش می‌گفتن خوش به حالت. هر کدوم از اینا یه امتیاز برای مامانشون محسوب می‌شدن. یه خانومه بود تقریباً هم‌سن‌وسال من که سه‌تا دختر داشت. مسئولی که پرونده‌ها رو چک می‌کرد یهو بلند گفت سه‌تا دختر؟! ماشّالا! بعد همه برگشتن سمت اونا :))

الان حتی تو دانشگاه هم به استادهایی که دانشجوشون بچه داره دوتا سهم برای راهنمایی می‌دن. البته دلیلش اینه که بچه‌دارها کم‌کارن و در واقع وقت کار کردن روی رساله و پایان‌نامه رو ندارن و دوتا دانشجو به استاد می‌دن که سر استاد خلوت نباشه.



یه پسره هم بود که داشت با مسئول تشکیل پرونده راجع به سابقه و امتیاز و اینا صحبت می‌کرد. مسئوله گفت دو روزم تو بسیج فعالیت کنی امتیازه.

فرایند تشکیل پرونده به‌شدت توان‌فرسا و مسخره بود و حتی منی که صبورم هم داشتم آمپر می‌چسبوندم. همۀ اطلاعاتی که قبلاً تو سایت بارگذاری کرده بودم رو دوباره می‌خواستن. یه بارم مجبور شدم تا خیابان نادری برم یه چیزایی رو پرینت و کپی کنم، با قیمت واقعاً گزاف. به یکیشون گفتم مدرک تحصیلیمو تو سایت آپلود کردم و الان همرام نیست. مدرکم دست دانشگاهه. گفت اونجا رو چک نمی‌کنیم کپیشو بده. یا مثلاً یکی بود که سؤالای بی‌خود می‌پرسید و اسمشم بازبینی نهایی بود. وقتی پرونده‌مو دادم دستش گفت برای چی اومدی؟ گفتم دبیری زبان و ادبیات فارسی. گفت لیسانست چی بود؟ گفتم مهندسی برق. گفت نمیشه که. گفتم ارشد و دکترام زبان‌شناسیه. گفت زبان‌شناسی چیه؟ تو دفترچه نشونم بده. دفترچه‌ش قدیمی بود و زبان‌شناسی توش نبود. گفتم از امسال اضافه شده. قبول نمی‌کرد. گفتم وزیر جدیدتون گفته. وای من نیم ساعت داشتم با این بشر بحث می‌کردم که بپذیره که دفترچه‌ش قدیمیه. آخرش دیگه خودم از سنجش دفترچۀ جدیدو دانلود کردم نشونش دادم. بعد گیر داده بود با لیسانس مهندسی چجوری زبان‌شناسی خوندی. انتظار داشت دفترچۀ آزمون ارشد هشت نُه سال پیشم دانلود کنم نشوندش بدم که زبان‌شناسی پیش‌نیاز نداره. مؤدبانه بهش گفتم این چیزایی که الان شما بهش گیر دادی، اگه مشکلی داشتن سایت سنجش قبلاً گیر می‌داد و اجارۀ آزمون نمی‌داد و دیگه به شما ربطی نداره واقعاً. وظیفه‌ش چک کردن مُهرها و امضاها و مدارک بود نه این سؤالای مسخره. هر چند نیازی به چک کردن همینا هم نبود و قبلاً ده نفر چک کرده بودن. خلاصه این مرحله هم تموم شد و مرحلهٔ بعدی، مصاحبهٔ عملی و علمی بود که گفتن زمانش هنوز مشخص نیست. باید براشون تدریس می‌کردیم ببینن چقدر معلمی بلدیم. یه دویست‌وچهارده‌هزار تومنم باید قبل از مصاحبه به حساب آموزش‌وپرورش واریز می‌کردیم که من سه‌شنبه که کارم تموم شد این کارو نکردم و گفتم بمونه برای وقتی که دعوت به مصاحبۀ علمی و عملی (که بهش ارزیابی می‌گفتن) شدم. یه کم مردّد هم بودم با توجه به نارضایتی بابا. پرداخت نکردم که بیشتر فکر کنم. چهارشنبه بابا اینا از تبریز اومدن و آخر هفته رو مشغول آشپزی و پذیرایی از مهمونای عزیزم شدم و یهو پنج‌شنبه شب پیامک اومد که مصاحبه‌ت فردا هفت صبحه. فردا می‌شد جمعه و جمعه هیچ بانکی باز نبود برای واریز اون مبلغ. باید هم حضوری از داخل بانک واریز می‌کردیم و فیش می‌گرفتیم. چون توی فرم نوشته بود بدون فیش مصاحبه امکان‌پذیر نیست تصمیم گرفتم نرم و بعداً با غایبا برم. بعد گفتم بهشون می‌گم فرصت نکردم و می‌رم، یا می‌پذیرن یا نمی‌پذیرن. پول نقد برداشتم با خودم و رفتم که اگه بدون فیش بانکی نپذیرن مصاحبه کنم، پولو داخل پرونده‌م به‌عنوان ضمانت بذارم که شنبه فیشو ببرم براشون. حالا همین بابایی که مخالف بود، هی می‌گفت بگو تقصیر خودتونه که دیر پیامک زدید و بگو جمعه تعطیله و کم نیار و با اعتمادبه‌نفس از خودت دفاع کن و فلان. حالا چیزی که من کم ندارم همین اعتمادبه‌نفسه. ولی نگران این بودم که بگن چرا سه‌شنبه ظهر که پرونده رو تشکیل دادی از همون‌جا نرفتی بانک؟ چرا چهارشنبه و حتی پنج‌شنبه نرفتی و من اون موقع جوابی نداشتم بدم بهشون. 

صبح وقتی رسیدم اونجا، بعد از سلام و صبح به‌خیر، اولین چیزی که گفتم این بود که فیش ندارما. دلیلم هم توضیح دادم و گفتم پرونده‌مو تازه تشکیل دادم و تو این دو سه روز فرصت نکردم پرداخت کنم. خانومه گفت اشکالی نداره دو نفر دیگه هم مثل تو هستن و فعلاً برو بشین. ده نفر نشسته بودن و من یازدهمی بودم. قرار بود دوازده نفر باشیم و یه سری مراحل رو گروهی انجام بدیم. مثلاً گروهی راجع به یکی از مشکلات مدرسه صحبت کنیم. به اون یه نفری که نیومده بود زنگ زدن که چرا نیومدی؟ گویا گفته بود دیشب عروسیم بوده و خبر نداشتم که باید بیام. بهش گفته بودن اگه می‌خوای بیای صبر می‌کنیم بیای. صبر کردیم و اومد. بعدش تدریس کردیم، صحبت کردیم، بحث کردیم و شش‌تا ارزیاب هم ارزیابیمون کردن. من کد شمارهٔ چهار بودم. باید با کدمون حرف می‌زدیم. صدامونم ضبط می‌شد. مثلاً می‌گفتیم کد چهار هستم و نظرم اینه. در پایان بهشون گفتم مرسی که عدد موردعلاقه‌مو بهم دادین. اونا هم لابد گفتن چه معلم خل‌وضعی :))

برگشتنی تو خیابون یه خانومه ازم یه آدرسی پرسید. بعد نگاه عمیق‌تری به هم کردیم و گفت چقدر چهره‌ت آشناست. گفتم چهرهٔ شما هم آشناست. گفت من مسئول شب خوابگاه فلانم. گفتم اِ آره! خانم فلانی هستین!

یکی از کارهایی که تو مصاحبهٔ عملی خواستن این بود که برای دانش‌آموزان خیالی تدریس کنیم. درس ششم پایهٔ یازدهم رو گفتن تدریس کن. درس لیلی و مجنون بود. یه سر رفتم کتابخونۀ همون مدرسه‌ای که توش بودیم و خواستم لیلی و مجنون نظامی رو بگیرم مرور کنم. یکی از مصاحبه‌کننده‌ها اونجا بود. گفت برای چی اومدی اینجا؟ گفتم لیلی و مجنونو می‌خوام. گفت ما انتظار داریم بر اساس کتاب راهنمای معلم تدریس کنید نه منبع اصلی. گفتم باشه مرسی و برگشتم. قبلاً کتاب راهنما رو خونده بودم و می‌دونستم چی به چیه. گفتن طرح درس هم باید بنویسید. اونو دیگه نمی‌دونستم و از بچه‌هایی که سابقۀ تدریس داشتن راهنمایی خواستم. اسم هم‌مدرسه‌ایامم روی کاغذ نوشتم که الکی حضور غیاب کنم تو این تدریس خیالی. سهیلا و نازنین طبق معمول غایب بودن و رفته بودن برای المپیاد نجوم درس بخونن :))

بعد از مصاحبه گوشیمو روی میز مصاحبه‌کنندگان جا گذاشتم. یه کم بعد رفتم برداشتم و عصر که تماس‌هامو چک می‌کردم دیدم یه تماس هم با ۱۱۲ داشتم. ساعتش همون موقع بود که گوشیم رو میزشون جا مونده بود. احتمالاً برداشتن صاحبشو پیدا کنن و نتونستن بازش کنن و اشتباهی زنگ زدن هلال احمر که جزو شماره‌های اضطراریه و بدون باز کردن گوشی هم میشه بهش زنگ زد.

یه دختر نابینا هم اومده بود برای مصاحبه. می‌گفت از سهمیهٔ سه درصد معلولان استفاده کردم. باهاش دوست شدم ولی شمارهٔ همو نگرفتیم. وقتی فهمیدم باید طبق راهنمای معلم تدریس کنیم رفتم تو نمازخونه نشستم که طرح درسمو طبق راهنمای معلم بنویسم. اونم اومده بود نماز بخونه. ازش پرسیدم راهنمای معلم رو خوندی یا نه. گفت تو تلگرامم دارم. گفتم فایلی که من خوندم رو لپ‌تاپمه و تو گوشیم ندارم. گفتم اگه الان داری بیا باهم بخونیم. گوشیش خیلی عجیب و غریب بود. فایل کتاب راهنما رو ازش گرفتم و باهم خوندیم و طرح درس نوشتیم. البته اون یه دستگاه داشت با خط بریل می‌نوشت. مامانشم کنارش بود و برای مصاحبه‌کننده‌ها به خط فارسی می‌نوشت. این کارمون تقلب محسوب نمی‌شد. خودشون گفته بودن برید راهنما رو بخونید و بعدش بیایید تدریس کنید.

اون سری تو مصاحبهٔ عقیدتی از سؤالا عکس گرفتم ولی این سری چون روی برگه نوشته بود محرمانه‌ست و از اینجا خارج نشه عکس نگرفتم.



آخرین سؤال مصاحبه این بود که یه بیت شعر بخون برو. گفتم چی بخونم آخه. گفتن قشنگ‌ترین بیت. گفتم همهٔ شعرها قشنگن خب. دیدم همچنان منتظرن، حوصلۀ فکر کردن هم نداشتم. همین‌جوری یهویی گفتم جز به خردمند مفرما عمل، گرچه عمل کار خردمند نیست؛ از سعدی.

این مصاحبه از صبح تا پنج عصر طول کشید. به علاوهٔ سه ساعت مسیر رفت و سه ساعت مسیر برگشت. همین که رسیدم خونه مامان شامو آورد و از این بابت خوشحال بودم. اگه تنها بودم قطعاً بدون شام می‌خوابیدم بس که خسته بودم.

جلوی مدرسه آب جمع شده بود. یکی از دخترا هم با من تموم شد کارش. وایستاده بود نگاه می‌کرد و لابد به این فکر می‌کرد که چجوری رد شه. سریع یه آجر پیدا کردم گذاشتم وسط آب گفتم حالا رد شو.



شنبه باید دوباره می‌رفتم اونجا که اول یه بانک پیدا کنم و دویست‌وچهارده‌هزار تومنشونو واریز کنم بعد فیش بگیرم ببرم براشون. بازم سه ساعت رفت و سه ساعت برگشت. چرا سه ساعت؟ چون کرج بودم.



شنبه هفتِ صبح، در جست‌وجوی بانک.

من تو اون نقطهٔ آبی بودم و فیش رو هم باید می‌بردم همون‌جا. و همهٔ بانک‌ها پایین بودن.

با تشکر از گوگل‌مپ و بلد و نشان که بلدن و نشون می‌دن.


اون روز تو بانک این عکسو گرفتم و گذاشتم تو اینستا:

اول فصل

اول هفته

اول صبح

اول مهر

CLEAR

باجهٔ کلر

به‌معنی پایاپای کردن خالص مبالغ ریالی اسناد مبادله‌شده بین بانک‌هاست که به‌واسطهٔ آن، وجه چک‌های انتقالی واگذاری مشتریان شعب بانک‌ها، به حساب ذی‌نفع چک واریز می‌شود.

دست‌به‌دست کنید برسه دست فرهنگستان


شنبه، برگشتنی (وقتی فیش بانکو تحویل مدیر مدرسه دادم و برگشتم) از فرهنگستان زنگ زدن که دوشنبه با مدارک و شیرینی بیا.


۲۷ نظر ۰۷ مهر ۰۲ ، ۱۳:۱۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۴۲- روز اول کاری

دوشنبه, ۳ مهر ۱۴۰۲، ۱۱:۵۴ ب.ظ

قرار بر این بود که فرهنگستان یه تعداد از دانشجوهاشو استخدام کنه. حدوداً هفتاد هشتاد نفر بودیم که از سال نودوچهار اونجا ارشدمونو خوندیم و منتظر بودیم ببینیم کدوممونو نگه‌می‌دارن برای خودشون. بالاخره بعد از هشت سال! شنبه به دو نفرمون زنگ زدن و دعوت به همکاری کردن و گفتن دوشنبه با عکس و کپی شناسنامه و شیرینی بیایید. یه نفرم از خرداد استخدام کرده بودن. دقیقاً کی زنگ زدن؟ همون روز که هزینۀ مصاحبه‌های آموزش‌وپرورش رو واریز کردم و مدارکمو تحویل دادم و به استادم گفتم می‌خوام از این هفته بیام بشینم سر کلاس بچه‌های ارشد و دکتراهای جدیدالورود. استادم هم به‌شدت از پیشنهادم استقبال کرد و گفت آره بیا بشین سر کلاسا. ولی حالا می‌بینم کلاساش با ساعت کاریم تداخل داره و نمی‌رسم. حتی نمی‌رسم جلسۀ اول به‌عنوان دبیر انجمن زبان‌شناسی برم برای جدیدالورودها صحبت کنم. حالا اگه این استخدامی آموزش‌وپرورشو قبول شم و نرم (که نمی‌رم و نمی‌تونم برم) باید بابتش جریمه بدم. ایشالا که جریمه‌ش سنگین نباشه. و امیدوارم به این زودی نخوان قبولیا رو بفرستن سر کلاسا. اگه یه سال برای قبولیا تو دانشگاه فرهنگیان کارآموزی بذارن تو کارآموزیش شرکت می‌کنم بعد انصراف می‌دم. البته اگه قبول شم. یکی از برنامه‌هام اینه هیئت‌علمی اون دانشگاه بشم و این مدرک کارآموزی رو برای اونجا می‌خوام. یکی از برنامه‌هامم این بود که اگه قبول شدم درخواست بدم برم دبیرستان فرهنگ.

توضیح اینکه تو فرهنگستان قراره دقیقاً چی کار کنم یه کم تخصصی و پیچیده‌ست. فعلاً در حد همون ترجمه و معادل‌گذاری برای اصطلاحات انگلیسی تصوّر کنید تا یه‌مرور زمان با اصطلاح‌شناسی و واژه‌گزینی بیشتر آشناتون کنم. خوبی فرهنگستان اینه که آزمون و مصاحبه و گزینش نداره و خودشون نسبت به افراد شناخت کافی دارن و خودشون از میان خوبان برمی‌گزینن. که برگزیدن. به نماز و روزهٔ آدمم کاری ندارن. درستشم همینه به‌نظرم. تأهل و تعداد فرزندان و چیزای دیگه هم امتیاز محسوب نمیشه براشون. اینجا همین که سواد و تخصص داشته باشی کافیه. حقوقشم برخلاف چیزی که فکر می‌کردم و کارمندان سابقش به عرضم رسونده بودن بیشتر از حقوق معلمیه. حالا یا خودشون واقعاً انقدر کم می‌گرفتن یا الکی می‌گفتن که من منصرف شم و جاشونو تنگ نکنم.


کپی مدارکمو نداشتم. رفتم اتاق تکثیر (اتاق تکثیر یادتونه؟) کپی بگیرم. در کمال تعجب دیدم کپی و پرینت تو فرهنگستان ۲۵۰ تومنه. همهٔ مدارکمو سه سری کپی کردم شد دوهزار تومن. اون وقت سه روز پیش که رفته بودم نادری (یه جایی تو بلوار کشاورز) برای استخدام آموزش‌وپروش یه سری از شناسنامه‌م کپی بگیرم هر صفحه رو چهارهزار تومن حساب کرد. تازه اندارۀ شناسنامه یه آچهار کامل هم نبود و نصفش بود و برای همون نصفه چهار تومن گرفت.

۲۳ نظر ۰۳ مهر ۰۲ ، ۲۳:۵۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۴۱- سفرنامه - بخش اول - تنگۀ مرصاد

دوشنبه, ۲۷ شهریور ۱۴۰۲، ۰۹:۵۳ ق.ظ

اولین عکسی که با گوشی جدیدم گرفتم تو تنگۀ مرصاد بود؛ شنبه، ۴ شهریور، صبح روزی که راهی مرز شدیم که بریم کربلا. مرصاد یعنی کمین‌گاه. از رصد میاد. جایی که آدمو رصد کنن و تحت نظر داشته باشن. کپشنی که تو اینستا برای این عکس نوشته بودم:

اینجا تنگهٔ مرصاد یا تنگهٔ چهارزبره. این تنگه تو جادهٔ اصلی کرمانشاه اسلام‌آباده که به راه کربلا معروفه.

سوم مرداد سال ۶۷ نیروهای سازمان مجاهدین خلق (منافقین) با همکاری و هماهنگی ارتش عراق، از مرزهای ایران عبور کردن و رسیدن اینجا.

ولی ما راهشونو بستیم و اجازهٔ پیشروی ندادیم. اسم این عملیات، مرصاد بود. تو این عملیات منافقین که با شعار امروز مهران فردا تهران وارد کشور شده بودن به هلاکت رسیدن و این آرزو رو با خودشون به قبرشون بردن.

نمای بیرونی یادمانی که اینجا ساخته شده، گنبدی‌شکله مثل مسجد. داخلشم موزه‌ست و مزار پنج شهید گمنامه.



پ.ن۱: برادرم تو عکس نیست چون رفته یه آبی به دست و صورتش بزنه. پس کی عکسو گرفته؟ یکی از دوستان خانوادگی‌مون که همسفرمون بودن.

پ.ن۲: روز مصاحبه وقتی ازم اسم چندتا شهیدو پرسیدن، کاش به چهارتا شهید معروف که اسمشون اسم اتوبان و دانشگاهه اکتفا نمی‌کردم و اسم شاهرخ طهماسبی و محسن میرجلیلی و طالب طاهری رو میاوردم که مصاحبه‌گر بدونه چقدر باسواد و اهل مطالعه‌ام :| این سه بزرگوارو اعضای همین سازمان مجاهدین به وحشیانه‌ترین شکل ممکن شهید کردن.

۱۲ نظر ۲۷ شهریور ۰۲ ، ۰۹:۵۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۴۰- از هر وری دری ۴۸

پنجشنبه, ۲۳ شهریور ۱۴۰۲، ۰۷:۰۵ ب.ظ

یک. تو مصاحبۀ استخدامی راجع به آرایش کردن هم پرسیدن. گفتن به‌نظرت چرا خانوما آرایش می‌کنن؟ گفتم برای اینکه زیبا یا زیباتر دیده بشن. در ادامه افزودم دلیل اینم اعتمادبه‌نفس پایینشونه. گفتم البته این نظر شخصی منه و می‌تونه درست نباشه. خانومه گفت خودت آرایش نمی‌کنی؟ گفتم نیازی نمی‌بینم. از همینی که هستم راضی‌ام. بعد گفتم من حتی پیش اومده که برم عروسی و تازه وسط مراسم یادم بیافته آرایش نکردم. اینجا سریع بحثو عوض کردم که راجع به عروسی و رقص و آهنگ و این چیزا نپرسه و نپرسید خدا رو شکر. بعداً که به جوابام فکر می‌کردم خنده‌م می‌گرفت. مثلاً می‌تونستم بگم چون گناهه، چون دستور خداست، یا آرایش فقط برای شوهر! مجازه :)) ولی خب اینا به ذهنم نرسید اون موقع. 

یک‌ونیم. یه سری از دوستان که اون‌ها هم تو آزمون استخدامی شرکت کردن عکس پروفایلشون عوض شده و عکس پرسنلی با مقنعه گذاشتن. چه می‌کنه این مصاحبه با آدم :|

دو. اون روز که درگیر بشوربسابِ خونه و همانندجویی ایرانداک و سروکله زدن با استاد و پروپوزال و جمع کردن وسایلم بودم که شبش برم تبریز، زنگ زدم به بابا گفتم گوشی جدید لازم دارم. اینی که داشتم هم البته سالم بود ولی دیگه باتریش صبح تا شب برای منِ همیشه آنلاین دوام نمیاورد و این اواخر باید پاوربانک یا شارژ همرام بود. اینو از سال ۹۶ داشتم. مدلش آریا بود. گفتم اگه می‌تونه تا من می‌رسم بگیره. پرسید چه مدلی می‌خوای؟ مثل این پسرایی که به مامانشون می‌سپرن براشون یه دختر خوب پیدا کنه و دختر خوب رو توضیح نمی‌دن منم به بابا گفتم یه گوشی خوب می‌خوام. ویژگی خاصی مد نظرم نیست. گفت آخه یه معیاری ملاکی چیزی بگو. گفتم حافظه و باتری و دوربینش خوب باشه. یه چندتا گزینه گذاشت روی میز و منم گزینه‌ها رو فرستادم برای برادرم و گفتم ببین کدومش بهتر از گوشی خودته :)) اون لحظه داشتم یکی تو سر خودم می‌زدم یکی تو سر پروپوزال و لباسا و ملافه‌ها و روبالشیایی که از لباسشویی درمیاوردم پهن می‌کردم و امیدوار بودم تا عصر خشک بشن. یه چک‌لیست بلندبالا هم نوشته بودم که موقع خروج درا رو قفل کن، آب و گازو قطع کن و برق رو قطع نکن چون یخچال هم قطع میشه و فلان چیز و بهمان چیزو بردار. یکی از این فلان چیزها درِ قندون بود که مامانم برای قندون کوچیک، درِ بزرگو آورده بود و گذاشته بودم دم دست که ببرم خونه و عوضش کنم. نه فرصت انتخاب گوشی داشتم نه جزئیاتش واقعاً برام مهم بود. اون چیزی که برام مهمه کارکرد و کاراییه. سر خرید لوازم خانگی هم همینم و هیچ وقت نتونستم اینایی که با دقت و وسواس جهیزیه می‌خرنو درک کنم. ینی وقتی بشقاب می‌خرم فقط به این فکر می‌کنم که قراره توش غذا بخورم. همین. حتی نسبت به لباس و کیف و کفش هم وسواسم نسبت به انتخابشون به حداقل رسیده. خلاصه اگه می‌بینید عکسا خوش‌رنگ‌تره، دلیلش گوشی جدیده.

سه. تازه امروز اونم به لطف گوگل کشف کردم چجوری این گوشی جدیدو خاموش کنم. این چند هفته هر موقع لازم بود خاموشش کنم با فرمان صوتی دستور می‌دادم خاموش بشه. روز مصاحبه هم آخرای سؤال و جواب، بابا زنگ زد. صداشو قطع نکرده بودم. در واقع پیدا نکرده بودم از کجای تنظیمات قطع کنم. اگه دقیق‌تر بگم فرصت نکرده بودم پیدا کنم. یکی دو بار که زنگ خورد و قطع کردم به خانومی که مصاحبه می‌کرد با خنده گفتم تازه گرفتم، هنوز بلدش نیستم :|

چهار. یه هفته‌ست بانی‌مد هر روز به‌مناسبت بازگشایی مدارس یه سری سؤال از مقطع دبستان می‌پرسه و کد تخفیف هدیه می‌ده. احتمالاً تا مهر ادامه داشته باشه. من با سه‌تا شماره سه‌تا کد تخفیف صددرصدی (البته تا سقف سیصد تومن و پونصد تومن، از برندهای مشخص) گرفتم و از اونجایی که چیزی لازم نداشتم یه سری جوراب زنانه گرفتم هدیه بدم به این و اون. دوتا جوراب مردانه هم گرفتم و اونا رو دیگه نمی‌شد به این و اون هدیه داد. گذاشتم برای ابوی و اخوی. یه شال‌گردن پسرانه (پسر دبستانی :دی) هم بود که اونو گرفتم برای پسرم. این شال‌گردنه قیمتش صدوپنجاه تومن از تخفیفم کمتر بود. یهو از یه مانتو با یه برند دیگه برای خودم خوشم اومد و اونم برداشتم. چون برندش فرق داشت نباید کد تخفیف روی مانتو اعمال می‌شد ولی شد و بخشی از قیمتشو کم کرد. در واقع صدوپنجاه تومن هم از قیمت مانتو کم شد. دوباره امتحان کردم و دیدم وقتی مانتو رو به‌تنهایی انتخاب می‌کنم کد تخفیف کلاً روش اعمال نمیشه ولی وقتی یه چیز دیگه از اون برندی که کد برای اون برنده برمی‌دارم، کد برای مانتو هم اعمال میشه. از اونجایی که ید طولایی در زمینۀ پیدا کردن باگ سیستم‌ها دارم، به طرق مختلف کد رو امتحان کردم و حالت‌های مختلفشو بررسی کردم. بعد از خرید شال‌گردن و مانتو به پشتیبانی‌شون پیام دادم و گفتم کدتون نباید روی مانتو اعمال می‌شد ولی شد. گفتم سیستمتون باگ داره و در صورت تمایل اصلاحش کنید. تشکر کردن و با اینکه سفارشم آمادۀ ارسال بود ضمن عذرخواهی، تحویلش ندادن و مبلغی که پرداخته کرده بودم هم برگردوندن. کد رو هم مجدداً آزاد کردن که دوباره ثبت سفارش کنم. منم مجدداً برای این و اون جوراب گرفتم و بی‌خیال شال‌گردن پسرم و اون مانتو شدم. یه پیراهنم برای خودم برداشتم که برندش فرق داشت و تخفیف روش اعمال نشد و خیالم راحت شد که سیستمشون درست شده. از اینکه یه باگ از باگ‌های دنیا رو شناسایی و رفع کرده بودم خوشحال بودم. بابت از دست دادن مانتو ناراحت بودم؟ نه. اگه اطلاع نمی‌دادم خودشون متوجه نمی‌شدن ولی هیچ وقت نمی‌تونستم نسبت به اون مانتو حس خوبی داشته باشم و با حس خوب بپوشمش. این اخلاقمو دوست دارم که در آنِ واحد که در نقش مشتری‌ام، خودمو جای فروشنده و جای برنامه‌نویس سایت هم می‌ذارم و فکر بهبود و اصلاح سیستم اونا و ضرر نکردن دیگران هم هستم. چون خودمو از اونا و اونا رو از خودم می‌دونم و پیشرفت و بقای اونا رو پیشرفت و بقای خودم می‌دونم. تو کارهای دیگه‌م هم همین رویکردو دارم.

چهارونیملینک دعوت بانی‌مد

پنج. یادتونه تو مسابقۀ اتاق نمونۀ خوابگاه شرکت کرده بودیم و هر روز منتظر بودیم بیان اتاقمونو چک کنن و امتیاز بدن و نمیومدن و هی ما منتظر بودیم؟ بالاخره یه روز اومدن و اون روز من و هم‌اتاقیام دانشگاه بودیم. قرار شد بعداً بیان. باز ما هی منتظر بودیم و اینا هی نمیومدن. یه روز که من تنها بودم و داشتم حاضر می‌شدم برم دانشگاه اومدن و یخچال و کمدا و در و دیوارو بررسی کردن و چندتا عکس گرفتن رفتن. بعدش دیگه نفهمیدیم نتیجه چی شد و کدوم اتاق، اتاق نمونه شد. تا اینکه چند روز پیش اسم خودم و هم‌اتاقیامو تو سایت دانشگاه دیدم که اتاقمون به‌عنوان اتاق نمونه در مقطع دکتری انتخاب شده. تاریخ خبر، برای چند ماه پیش بود. گویا نتایج همون موقع که ما منتظر نتایج بودیم اعلام شده بود ولی به اطلاع ما نرسیده بود. منم اتفاقی فهمیدم. در واقع دنبال یه چیز دیگه بودم و این خبرو پیدا کردم. نوشته بود جایزه‌مون کارت هدیه‌ست. هنوز نرفتیم بگیریم ببینیم چقدره. هر موقع گرفتم مبلغشو به سمع و نظرتون می‌رسونم.

شش. دوشنبه رفته بودم دانشگاه. پتومم با خودم بردم بذارم خوابگاه. اول راهم نمی‌دادن که هنوز ترم جدید شروع نشده. وقتی گفتم دانشجوی دکتری‌ام و اتاق داشتم و برای ترم بعد هم اتاق گرفتم، خانومه تلفنو برداشت گفت بذار زنگ بزنم بپرسم. زنگ زد گفت یه دانشجوی دکترا اومده پتوشو بذاره تو اتاق سابقش. اجازه بدم بره تو؟ اجازه دادن :|

هفت. کتابخونۀ دانشگاه هم رفتم. که چندتا کتاب در رابطه با رساله‌م بگیرم. کتابخونه یه قسمتی داره که بچه‌ها کتابایی که لازم ندارنو می‌ذارن که کسایی که لازم دارن بردارن. اتفاقی دیدم یه نفر کلی کتاب راجع به آموزش و پرورش و تاریخچه و قوانین و روش تدریس آورده گذاشته اونجا. چندتاشو برداشتم آوردم بخونم که اگه مصاحبۀ تخصصی هم دعوت شدم ذهنم خالی نباشه. اون کتابی که شش سال پیش دادم به بازیافتی و به‌جاش چک‌نویس (یا شایدم چرک‌نویس) گرفتم هم دیدم بین کتابای اهدایی. شش سال پیش نفهمیده بودم اون کتابو. برش داشتم دوباره بخونمش. شاید این بار فهمیدم چی می‌گه. اگه بازم نفهمیدم می‌برم می‌ذارم سر جاش :|

هشت. تا وقتی از رساله دفاع نکردیم، هر ترم باید ثبت‌نام کنیم و رساله رو برداریم. موقع ثبت‌نام دیدم یه مرام‌نامه تو سایت دانشگاه گذاشتن که باید امضاش می‌کردیم. یه سری تخلفات توش بود که باید امضا می‌کردیم که مرتکبش نشیم. یکی از این تخلفات عدم رعایت موازین محرز شرعی در ارتباط با نامحرم و انجام عمل منافی عفت بود. اجازۀ استعمال مواد مخدر و قمار و استفاده از آلات لهو و لعب هم نداریم. علاوه بر خودمون، مامان و بابا و همسر نداشته‌مونم باید امضاش کنه.

نه. یادتونه گفته بودم درِ غربی دانشگاه که نزدیک‌ترین در به خوابگاه باشه رو چند ماهه که بستن؟ دانشجوها چند بار نامه نوشتن و دلیل بستن این درو از مسئولین پرسیدن ولی کسی پاسخگو نبود. شنیده بودیم که اهالی کوچه از حضور دانشجویان و دوستان مذکرشون شکایت کردن و دانشگاه هم درو بسته که کسی از اونجا رفت‌وآمد نکنه. اینم شنیده بودیم که چون ناامنه و کوچه تاریک و باریکه اون درو بستن که از اون مسیر رفت‌وآمد نشه. حتی شنیده بودیم که چون نگهبان کم دارن اون درو تعطیل کردن. اینکه اون در تو سند زمین دانشگاه نیست و باید دیوار باشه نه در، هم یه پاسخ و دلیل دیگه بود. به هر حال بسته شدن اونجا مسیر رفت‌وبرگشت همه رو طولانی‌تر و دسترسی خوابگاهیا به مغازه‌ها رو محدود کرده بود. و همین‌طور دسترسی اونایی که می‌خواستن برن امامزاده قاضی صابر، که تو همون کوچه بود. و دسترسی اونایی که از بیرون می‌خواستن بیان کلینیک دانشگاه. دادِ همه درومده بود. بارها بچه‌ها نامه نوشته بودن و امضا جمع کرده بودیم، ولی چون مسئولین گفته بودن امکان نداره بازش کنیم و اصرار نکنید، اصرار نکردیم دیگه. مثل خیلی چیزای دیگه پذیرفتیم که همینه که هست. چند روز پیش، یه عده که هنوز امیدوار بودن دوباره نامه نوشتن و کارزار راه انداختن. منم امضا کردم و برای دوستانم هم فرستادم. نمی‌دونم کدومشون لینکو کجا فوروارد کرده بود که اسم من هم موقع فوروارد افتاده بود. فرداش از معاونت فرهنگی دانشگاه که نمی‌دونم این در چه ربطی به اونا داره زنگ زدن و گفتن اسمتو پای لینک فلان کارزار دیدیم. بهم تذکر دادن که از این کارا نکنم. دست و بالمون برای باز کردن یه در همین‌قدر بسته‌ست.

۱۴ نظر ۲۳ شهریور ۰۲ ، ۱۹:۰۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۳۹- دربارهٔ پروپوزال و رساله و دفاع و غیره

چهارشنبه, ۲۲ شهریور ۱۴۰۲، ۰۱:۴۲ ب.ظ

شما وقتی یه سند علمی مثل کتاب، مقاله، پایان‌نامه و پروپوزال ارائه می‌دی، باید از سامانهٔ همانندجویی ایرانداک درصد مشابهت بگیری. که جامعهٔ علمی بدونه چقدر از این‌ور اون‌ور کپی کردی. از مسئول آموزشمون پرسیده بودم این عدد چقدر باید باشه و گفته بود برای پروپوزال تا سی درصد مشابهت قابل‌قبوله. اون سی درصدم بابت تعریف‌ها و نقل‌قول‌ها و ارجاعاته که اصولاً نمیشه نباشه و لازمه. سه هفته پیش نسخهٔ نهایی کارمو برای استادم فرستادم و بالاخره تأیید کرد که می‌تونم این نسخه رو برای ایرانداک بفرستم و مشابهت بگیرم. درصد مشابهت کار من ۱۹ شد و درصد مشابهت کار دوستم صفر. بهش گفتم ینی تو اصلاً هیچ نقل‌قولی از کسی نیاوردی و همه رو خودت نوشتی؟ گفت آره من همه چیو بازنویسی کردم. وقتی گواهی‌م رو تحویل استادم دادم گفت ۱۹ درصد زیاده و کمش کن. گفت برای داورها مهمه که کارت تکراری نباشه. گفتم تکراری نیست، ولی برای تعریفِ مثلاً واژه و تکواژ مجبورم از عبارتی استفاده کنم که بقیه هم استفاده کردن. گفت اینا رو حذف کن. گفتم نمیشه که. انسجام متنم به هم می‌خوره. گفت به هر حال یه کاریش بکن زیر ۱۰ درصد بشه. اینا رو تو شرایطی می‌گفت که من داشتم حاضر می‌شدم برم تبریز و لپ‌تاپمو نمی‌خواستم و نمی‌تونستم ببرم (چون اگه می‌بردم، با توجه به اینکه از کربلا مستقیم می‌خواستیم بیایم تهران، باید لپ‌تاپمو تا مرز یا تا کربلا هم می‌بردم) و بلیت قطار پیدا نکرده بودم و معلوم هم نبود اتوبوس گیرم بیاد. این وسط استادم پروپوزالمو امضا نمی‌کرد تا اون درصد همانندی رو بیارم پایین. چون این درصدو هوش مصنوعی حساب می‌کنه، هر جمله‌ای که سه‌تا کلمه‌ش مشابه سه‌تا کلمهٔ یه نفر دیگه بودو مشابهت حساب کرده بود. مثلاً من گفته بودم هما مخفف هواپیمایی ملی ایرانه. اینو هزار نفر دیگه هم مثال زده بودن و مشابهت گرفته بود. باید سرواژه‌ای پیدا می‌کردم که کسی تو کارش نیاورده باشه قبلاً. حالا اینا یه طرف، اینکه بعد از سفر قرار بود مستقیم بیایم اینجا و نمی‌خواستم وقتی مامان و بابا میان خونه نامرتب باشه هم یه طرف. افتاده بودم به جون در و دیوار و بشور و بساب. از شب قبلش تا عصر لباسشویی کار می‌کرد. هی بشور هی پهن کن هی جمع کن و اتو کن و بذار کمد. اصلاً یه وضعی بود. فایلا رو ریختم رو فلش و به استادم گفتم دارم می‌رم تبریز و لپ‌تاپ نمی‌برم و اونجا با کامپیوتر خونه انجام می‌دم. پنج‌شنبه صبح رسیدم خونه و نشستم پای سیستم. همهٔ گنجینهٔ واژگانیمو گذاشتم وسط و تمام کلمات مشابه رو با مترادفشون جایگزین کردم و فرستادم ایرانداک و منتظر بررسی. بررسی کردن و نتیجهٔ درخواست همانندجوییم شد صفر درصد. اینم بگم که هزینهٔ این همانندجویی بار اول ۳۷۵۰۰ و بار دوم و سوم و غیره ۷۵هزار تومنه. هیچ اهمیتی هم نداره واقعاً. ولی گویا جلوی داورها برای یه استاد افتخاره که درصد مشابهت کار دانشجوش کم باشه. استادم بالاخره امضا کرد و در واپسین دقایقی که تبریز بودیم و به سیستم و اینترنت دسترسی داشتم وارد سایت گلستان شدم که مدارکمو آپلود کنم. دیدم همچین جایی برام تعریف نکردن. فکر می‌کردم مسئول آموزش باید تعریف کنه و منتظر اون بودم. اگه می‌دونستم خودم باید انجامش بدم زودتر انجام می‌دادم. اینم اضافه کنم که شب قبل از حرکتمون داشتم اسلایدهای دفاعمو با سیستم خونه که فکر کنم آخرین باری که باهاش کار کرده بودم دانش‌آموز بودم آماده می‌کردم می‌ریختم رو فلش که با خودم ببرم. شنبه صبح تو مسیر کرمانشاه در شرایطی که وضعیت آنتن داغون بود زنگ زدم دانشگاه و گفتن خودت باید بری از فلان‌جا درخواست بدی و بارگذاری کنی. فایل امضاشدهٔ پروپوزال و گواهی همانندجوییمو وسط جاده آپلود کردم و منتظر تأیید مسئول آموزش و استاد و مدیرگروه و رئیس دانشکده و هزار نفر دیگه که تهش بهم اجازهٔ دفاع از پروپوزال بدن. هیچ کدوم از هم‌کلاسیا و استادهام هم نمی‌دونستن دارم می‌رم سفر. فقط به نگار گفته بودم که اگه مشکلی پیش اومد یوزر پس بدم حلش کنه. که خدا رو شکر قبل از اینکه از مرز رد شیم همهٔ تأییدیه‌ها رو گرفتم. تنها چیزی که از دست دادم شرکت در جلسهٔ دفاع پروپوزال دوتا از هم‌کلاسیام بود که زمان دفاعشون یه هفته قبل از من بود و من اون موقع کربلا بودم.

بذارید یه کم برگردم عقب و این پروپوزال رو بیشتر توضیح بدم. وقتی تو کنکور دکتری شرکت می‌کنید و آزمون کتبی رو قبول می‌شید و دعوت به مصاحبه می‌شید، علاوه بر رزومه و مدارکی که آنچه گذشتِ شما رو نشون می‌ده، باید پروپوزال یا طرحی که برای آینده مدّ نظر دارید روش کار کنید رو هم با خودتون سر جلسهٔ مصاحبه ببرید و در موردش صحبت کنید. پروپوزال که معادل فارسیش میشه پیشنهاده، طرح اولیهٔ رسالهٔ دکتری شماست. بر اساس همین موضوعه که استادها روز مصاحبه شما رو انتخاب می‌کنن و امتیاز می‌دن. فرضاً اگه دانشگاه شما برای رشتهٔ شما پنج‌تا ظرفیت و پنج‌تا استاد با تخصص‌ها و گرایش‌های مختلف داشته باشه، هر استاد یه دونه دانشجو می‌تونه انتخاب کنه. انتخاب هم بر اساس رزومه‌ها و پروپوزال‌هاست.

طرح‌هایی که من برای مصاحبهٔ دکتری ارائه داده بودم بیشتر تو حوزهٔ کامپیوتر و پیکره و آموزش بود. با اینکه هیچ اشاره‌ای به ساخت‌واژه یا صرف نکرده بودم، ولی یه استاد صرفی منو برداشت. چون چیزایی که دورهٔ ارشد یاد گرفته بودم به ساخت‌واژه مربوط‌تر بود. این استادی هم که برم داشت استاد یکی از درس‌های دورهٔ ارشدم بود و منو می‌شناخت. در واقع نسبت بهم شناخت داشت.

دورهٔ دکتری این‌جوریه که دو سه ترم کلاس داری و بعدش باید روی پروپوزال و بعدشم روی رساله‌ت کار کنی. ترم سوم وقتی استاد راهنمام پرسید رو چی می‌خوای کار کنی، چندتا موضوع مطرح کردم که از بینشون نام‌های تجاری رو پسندید و گفت روی این کار کن. این موضوع رو اون روز فی‌البداهه گفتم و با اینکه چندین سال، از روزهای اول دورهٔ ارشد ذهنم درگیرش بود ولی روز مصاحبه در موردش صحبت نکرده بودم و براش پروپوزال ننوشته بودم.

استاد راهنمام یکی از استادها رو به عنوان استاد مشاور بهم معرفی کرده بود. یه استاد دیگه هم بود که من دوست داشتم اونم مشاورم باشه ولی استاد راهنمام گفته بود اونو به‌عنوان استاد داور در نظر گرفتم. تیرماه امسال وقتی پروپوزالمو نوشتم و می‌خواستم ثبتش کنم تا اجازهٔ دفاع بدن، اون استادی که قرار بود مشاورم بشه قبول نکرد که مشاورم بشه. نه‌تنها من که کلاً داوری و مشاورهٔ همه رو رد کرد. در نتیجه اون استادی که من دلم می‌خواست مشاورم باشه و برای داوری کنار گذاشته بودیم رو به‌عنوان مشاور انتخاب کردیم و ایشونم پذیرفت که مشاورم باشه. یکی از استادهای دورهٔ ارشدم هم شد داور. برادر یکی دیگه از استادهای ارشدم هم شد داور بعدی. یکی از استادهای دورهٔ دکتریم هم شد یه داور دیگه. یه استاد راهنما داشتم، یه مشاور و سه‌تا داور. بخش پیش‌بینی‌نشدهٔ ماجرا اونجا بود که روز دفاع از پروپوزالم که همین دوشنبهٔ هفتهٔ گذشته باشه، بعد از اینکه دفاع کردم یکی از داورها (همون استاد دورهٔ ارشدم که اتفاقاً مشاور پایان‌نامهٔ ارشدم هم بود و اینجا معروفه به استاد شمارهٔ ۳) شد مشاور رسالهٔ دکتریم. اون مشاور اولم هم کلاً نیومد سر جلسهٔ دفاع و ندیدمش تا حالا. گویا سفر خارج از کشور بود و چون شناخت کافی نسبت بهش ندارم نمی‌تونم این فرضیه رو مطرح کنم که کربلا بود یا جای دیگه.


دوشنبهٔ هفتهٔ پیش، روز دفاع از پروپوزال (فردای مصاحبهٔ استخدامی و پس‌فردای آخرین روزی که کربلا بودیم)، وقتی دارم نکات داورها رو یادداشت می‌کنم:

۴ نظر ۲۲ شهریور ۰۲ ، ۱۳:۴۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

اول نیت می‌کنیم که می‌خوایم کیک درست کنیم، قربة الی الله. با نام و یاد خدا دو پیمانه آرد و یک پیمانه شکر و نصف پیمانه روغن و ماست رو با دوتا تخم‌مرغ می‌چینیم روی میز. و بکنیگ‌پودر و گردو و دارچین و سیب به مقدار دلخواه. به‌جای شیر هم یه پیمانه آب پرتقال استفاده می‌کنیم. چون که شیر نداریم.



آردو چند بار الک می‌کنیم، سیب و گردو و دارچینو تفت می‌دیم، زرده و سفیدۀ تخم‌مرغو جدا می‌کنیم و هم می‌زنیم تا کف کنه. بعد همۀ اینا رو با بقیۀ مواد که در تصویر ملاحظه می‌کنید باهم مخلوط می‌کنیم و می‌ریزیم تو قابلمه. دو ساعت با شعلۀ بسیار کم بهش فرصت می‌دیم تا بپزه. اونم می‌پزه. به همین سادگی، به همین خوشمزگی.



مناسبت خاصی نداشت، ولی اگه دنبال مناسبتید، ۲۱ شهریور تولد شهید آوینیه. یکی از جمله‌های معروف ایشون اینه که:

مپندار که تنها عاشوراییان را بدان بلا آزموده‌اند، صحرای بلا به وسعت همۀ تاریخ است.

بله عزیزان، هر روز عاشورا و همه جا کربلاست!

۱۴ نظر ۲۱ شهریور ۰۲ ، ۲۱:۰۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۳۷- مصاحبۀ استخدامی آموزش‌وپرورش - بخش اول

يكشنبه, ۱۹ شهریور ۱۴۰۲، ۰۵:۴۶ ب.ظ

داستان از اینجا شروع شد که دکتر رضامراد صحرایی (چه اسم باحالی داره) وزیر آموزش‌وپرورش شد. از اونجایی که ایشون استاد زبان‌شناسی هستن و از اونجایی که یکی از مطالبات برحقّ دانشجویان زبان‌شناسی بحث اشتغال و حضور رشته‌شون تو دفترچه‌های آزمون استخدامی بود، ایشون در اولین اقدام زبان‌شناسی رو وارد دفترچۀ آزمون استخدامی آموزش‌وپرورش کردن. بعد، اون شب که من این اطلاعیه رو داشتم تو کانال‌ها و گروه‌ها می‌پراکندم که ملت رو آگاه کنم با خودم گفتم بد نیست خودمم امتحان کنم ببینم چجوریه. این در حالی بود که تا قبل از اون حتی یه بارم فکر معلم شدن به ذهنم خطور نکرده بود. ینی تو انشاهای می‌خواهید در آینده چه‌کاره شویدِ من از دکتر و مهندس و خلبان و وکیل و پلیس و آتشنشان شدن بود تا گلفروشی و نقاشی، ولی معلمی خیر. حالا به لطف حضور دکتر صحرایی در وزارت آموزش‌وپرورش با مدرک لیسانسم می‌تونستم تو آزمون دبیری ریاضی و فیزیک شرکت کنم و با مدرک ارشد و دکتری تو آزمون دبیری ادبیات و زبان فارسی. اولی رو بیشتر دوست داشتم ولی دومی رو انتخاب کردم که مرتبط باشه به فضای فعلیم. منابع آزمون رو تا جایی که تونستم و در دسترسم بود پیدا کردم و خوندم. سؤالا سه نوع بود. عمومی، اختصاصی، تخصصی. سؤالات عمومی شامل سؤالات ریاضی و دینی و سیاسی بود. ریاضی رو عالی زدم و بقیه رو متوسط به بالا. سؤالات اختصاصی شامل قوانین آموزش‌وپرورش و روان‌شناسی و تدریس بود که کمتر از متوسط زدم. سؤالات تخصصی هم شامل سؤالات نظم و نثر و تاریخ ادبیات و عروض و قافیه و زبان فارسی و املا و نگارش و ویرایش بود که نظم و نثرو عالی زدم و و بقیه رو متوسط به بالا. اگه می‌دونستم سؤال املا و نگارش و ویرایش هم می‌دن اول اونا رو جواب می‌دادم و وقتمو برای عروض و قافیه‌ای که تخصصم نبود تلف نمی‌کردم. علی ایُ حال، کتبی رو قبول شدم و دعوت به مصاحبه شدم.

اینجا یکی از مدارسیه که محل مصاحبه‌ست. تقریباً همه چادری بودن. در واقع همه با چادر اومده بودن!



نتایج آزمون کتبی قرار بود اواخر مرداد اعلام بشه و نشد. وقتی اعلام شد که ما کربلا بودیم و با آی‌پی اونجا نمی‌تونستم وارد سایت سنجش بشم. یه فیلترشکن ایرانی نصب کردم و آی‌پیمو تغییر دادم و نتایج رو دیدم. تنها کسی که خوشحال شد خودم بودم :)) خانواده می‌گفتن اگه قرار بود دبیر ادبیات بشی، همون اول دبیرستان انسانی می‌خوندی و لیسانس ادبیات می‌گرفتی و دبیر می‌شدی. دیگه ریاضی فیزیک خوندن و برق برای چی بود. اصلاً این دکترا خوندنت برای چیه وقتی می‌خوای معلم بشی. باید ظرف چهل‌وهشت ساعت مدارکمو برای اعلام حضور در مصاحبه تو پنجرۀ واحد خدمات الکترونیک وزارت آموزش‌وپرورش آپلود می‌کردم. با همون فیلترشکن ایرانی وارد سایتشون شدم ولی کد ورود پیامک نشد. به نگار گفتم اونم امتحان کنه از ایران. کد ورود بعد از چند ساعت پیامک شد که به دردم نمی‌خورد دیگه. عکس کارت ملی و شناسنامه‌م هم نداشتم. همراهم هم نبودن که عکس بگیرم. روز آخر وقتی داشتیم برمی‌گشتیم یه بار دیگه تلاش کردم وارد سایت بشم و تونستم. یادم افتاد یه بار از شناسنامه‌م عکس گرفته بودم و با تلگرام برای بابا فرستاده بودم. از تلگرامم برداشتم و آپلود کردم. ولی دیگه مدرک کارشناسی و ارشدمو نداشتم و عکسشم برای کسی نفرستاده بودم. با توجه به تموم شدن اون مهلت چهل‌وهشت‌ساعته دیگه بی‌خیال مصاحبه شدم.

شنبه از مرز رد شدیم و دیگه نرفتیم تبریز. با ماشین خودمون مستقیم اومدیم تهران. تصمیم داشتم یه کم استراحت کنم و اسلایدهای دفاع دوشنبه رو آماده کنم که پیامک اومد زمان مصاحبۀ شما یکشنبه نُهِ صبحه. حالا همون بابایی که از انتخابم و قبولیم خوشحال نبود گیر داده بود که چمدونا رو ول کن برو مدارکتو آپلود کن و زود بخواب که فردا مصاحبه داری. تا حدودای دو دوونیم شب بیدار بودم و بقیۀ مدارکمو تو اون سایت آپلود می‌کردم. بابا هم بیدار بود و چند دقیقه یه بار ساعتو اعلام می‌کرد که بخوابم که زود بیدار شم. بعداً فهمیدم به‌خاطر سفر اربعین، اون مهلت چهل‌وهشت‌ساعته تمدید شده. گویا باید کپی این مدارکو شنبه به‌صورت حضوری هم می‌بردم براشون تا تشکیل پرونده بدن. ولی چون اطلاع نداشتم، یکشنبه بدون تشکیل پرونده رفتم مصاحبه. در واقع پرونده‌م همونایی بود که تو سایت آپلود کرده بودم. گفتن بعداً باید به‌صورت کاغذی هم بیاری و یه مبلغی رو هم به حسابشون واریز کنی. اون روز که قراره به‌صورت کاغدی ببرم، همون‌جا بینایی و شنوایی و قد و وزن و دندونامم قراره چک کنن! دوستِ یکی از دوستام شایعه کرده بود که از دخترهای مجرد، گواهی برای اثبات اینکه ازدواج نکردن هم می‌خوان. یه عده هم باور کرده بودن. از اونجایی که هیچی از اینا بعید نیست نتونستم با قطعیت رد کنم، ولی باور هم نکردم. از یکی از دوستان وبلاگیم که دختره و مجرده و تازه استخدام آموزش‌وپرورش شده پرسیدم و تکذیب کرد.

یه مصاحبهٔ عقیدتی داشتن که یکشنبه برگزار شد و البته همچنان در حال برگزاریه. از شانس من، نوبتم افتاده بود یکشنبه. نوبت مصاحبۀ عقدیتی بعضیا اواخر شهریوره. و یه مصاحبهٔ علمی که نمی‌دونم کی قراره برگزار بشه. تو بخش عقیدتی از نماز و روزه و وضو و غسل و تیمم و حجاب تا راهپیمایی و انتخابات و ولایت فقیه پرسیدن. اسم چندتا مرجع تقلید و شهید رو هم خواستن بگم. منم کم نیاوردم و همه رو مفصّل جواب دادم. حتی قرآنو گذاشتن جلوم بخونم و معنی کنم. خوشبختانه در مورد اندازهٔ کفن میّت صحبتی نشد. چون اونو بلد نبودم. اذان و اقامه رو هم بلد نیستم و خوشبختانه اینم نپرسیدن. جمله‌هاشو بلدما، ولی تعدادشو دقیقاً نمی‌دونم چیو چهار بار می‌گن چیو دو بار چیو یه بار. یه سؤالو چند بار به چند روش مختلف می‌پرسیدن تا اگه دروغ گفته باشی دستت رو بشه. اگه الکی می‌گفتی راهپیمایی شرکت می‌کنی بعداً مسیرشو می‌پرسیدن. اگه الکی می‌گفتی نماز جمعه می‌رم مسیر مصلی و جایی که موقع نماز می‌شینی رو می‌پرسیدن. انقدر سؤال‌پیچ می‌کردن بفهمن راست می‌گی یا نه. در مورد راهپیمایی و نماز جمعه خواستم بپیچونمشون نشد. نه می‌خواستم دروغ بگم نه می‌خواستم بگم نرفتم. آخرش گفتم نرفتم ولی اگه فرصت و موقعیتش پیش بیاد می‌رم. صفحهٔ آخر شناسنامه رو هم چک می‌کردن که ببینن چندتا مُهر انتخابات داره.

قبل از همۀ این سؤال‌ها و جواب‌ها، ظاهرتو بررسی می‌کنن. از لباس و کفش و ناخن و مو تا آرایش و چشم و ابرو. مصاحبه‌کننده یه خانم بود. شبیه معلم‌های دینی بود. اون روز مقنعه پوشیده بودم. گفت همیشه می‌پوشی؟ گفتم معمولاً روسری می‌پوشم. گفت روسریتو چجوری می‌بندی، از کی چادر می‌پوشی، چرا می‌پوشی و چجوری می‌پوشی. من مقنعه‌مو خیلی جلو نمی‌کشم و یه ذره از ریشۀ موهام معلومه. حتی به اینم دقت کرد و گفت نسبت به دیده شدن ریشۀ موهات حساسی یا نه. گفتم حجابم همیشه همین‌جوریه که می‌بینید. گفت همیشه چادر می‌پوشی؟ گفتم موقع کوه‌نوردی نه، ولی در کل آره چادری‌ام. و صد البته که در مورد اتفاقات اخیر و حجاب اجباری و اختیاری سؤال کرد. بعد پرسید آخرین بار کی نماز خوندی؟ گفتم صبح. دقیقاً چه ساعتی؟ گفتم والّا حدودای پنج بود. هنوز آفتاب نزده بود. خوندم و بعدش خوابیدم. یک ساعت و ده دقیقه به سؤال و جواب راجع به همین چیزا گذشت. تعداد فرزندان هم امتیاز داشت. در واقع در شرایط برابر، اولویت با اوناست که بچه دارن. 

اگه یه روز تو این مملکت یه کاره‌ای بشم حتماً یه تجدیدنظر تو نحوهٔ استخدام می‌کنم. راجع به اینکه نماز جماعت شرکت می‌کنی و نمازتو اول وقت می‌خونی و کدوم قسمت نمازو دوست داری و چرا و چگونه هم پرسید. من گفتم قنوت. بعد پرسید تو قنوت چه ذکری می‌گی؟ تمام اذکار نمازو پرسید. به ترتیب هم نپرسید. اول تشهد و سلام، یه ربع بعد رکوع و سجده، موقع خداحافظی هم حمد و توحید. بعد از اینکه پرسید نماز آیات به چند روش خونده میشه، پرسید تو به کدوم روش می‌خونی؟ فرق مرجع تقلید و ولایت فقیه رو هم پرسید. و اینکه برای ولایت فقیه چی کار کردی تا حالا؟ گفتم نزدیک‌ترین برخوردم باهاشون این بود که ماه رمضون افطاری دعوت بودم، خاطره‌شو نوشتم و هنوز دارم فحششو می‌خورم. اینو با خنده گفتم. خانومه گفت اِ! رفتی دیدار رهبری؟! گفتم آره :| گفت کِی؟ گفتم دقیقاً یادم نیست بیست‌ونهم یا سی‌ام فروردین بود. اواخر ماه رمضون. یه کم فکر کردم و گفتم روز تولد رهبر بود. بیست‌ونهم. سریع تو پرونده‌م نوشت اینا رو :))

به‌عنوان معلم، در مورد برخوردم با مدیر هم پرسید. اینکه اگه مدیر بگه نمره‌ها رو زیاد کن که میانگین بره بالا چی کار می‌کنی؟ گفتم نمرۀ مفت به کسی نمی‌دم. نهایتش اینه که بگم یه فعالیت فوق برنامه بکنن تا در ازاش نمره‌شونو افزایش بدم ولی الکی نمودار نمی‌زنم روی نمره‌ها :)) در مورد سفرهایی که رفتم هم سؤال کردن. گفتم دیروز از کربلا برگشتم. گفت قبول باشه و اینم نوشت تو پرونده‌م. یکی از سؤالا هم در مورد دوستام بود. اینکه با چه معیار و ملاکی انتخابشون می‌کنم. گفتم اولویتم اوناییه که شبیه من باشن به‌لحاظ سلیقه و اخلاق و رفتار ولی در کل با همه می‌تونم ارتباط برقرار کنم و دوست بشم. بعد دیدم آقایون هم شامل این «همه» میشه، اضافه کردم که البته موقع دوست پیدا کردن دخترا در اولویتن و توضیح می‌دادم که دختری که شبیهم نباشه اولویتش بالاتر از پسریه که شبیهم باشه :| اینجا بود که ندای درونی گفت بس کن نسرین بیشتر از این توضیح نده دیگه این مبحثو :| :))

علاوه بر این سؤالات شفاهی، یه سری از سؤالاشونم کتبی بود. همون‌جا که روی صندلی نشسته بودیم گذاشتیم روی پامون جواب دادیم. میز و اینا نبود. 

سؤالات کتبی:

دیدم علاقه‌مند رو غلط نوشتن، تذکر دادم غلط ننویسن.


+ در موردن آرایش کردن خانوما هم پرسیدن.

۳۱ نظر ۱۹ شهریور ۰۲ ، ۱۷:۴۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۳۶- کو مجالی که سراسر همه تقریر کنم؟

يكشنبه, ۱۹ شهریور ۱۴۰۲، ۰۱:۴۲ ق.ظ

پنج ماه پیش که چمدونمو برای یه سفر چندروزه به تهران جمع می‌کردم، فکرشم نمی‌کردم این‌جوری به این شکل و به این زودی تو این شهر موندگار بشم. پر از اتفاقات پیش‌بینی‌نشده و غافلگیرکننده بود این روزها. تجربه‌های جدید، آدم‌های جدید، جاهای جدید. خودم هم حتی جدید بودم. این پنج ماه برای من قدّ پنج سال گذشت. سخت گذشت. و همچنان سخت می‌گذره و سخت‌تر میشه.


+ عنوان از حافظ

۱۰ نظر ۱۹ شهریور ۰۲ ، ۰۱:۴۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۳۵- از هر وری دری ۴۷

سه شنبه, ۲۴ مرداد ۱۴۰۲، ۱۰:۰۲ ق.ظ

۱. حدسم درست بود و قادا، واژهٔ دخیل از زبان عربیه که یه تغییر آوایی کوچیک درش رخ داده و شده قادا، به همون معنای قضا و قدر و خطر و بلا.

توضیح بیشتر: قادا آلماخ در زبان ترکی برای قربون صدقه رفتن به‌کار می‌ره. قادا به‌معنی خطر و بلا و آلماخ هم به‌معنی گرفتنه. معادل با درد و بلات به جونم، قربونت برم. تو ترکیباتی مثل قادالی (پربلا) هم به‌کار رفته این واژه. بیشتر، سن‌وسال‌دارها و گویشوران شهرستان‌های دیگه می‌گن. تو تبریز از هم‌سن‌وسال‌هام (حداقل از دخترها) نشنیدم ولی تو خوابگاه یه بار از یکی از دانشجوهای اهل خوی شنیدم که تو تعارف‌ها و تشکرهاش به‌جای «قربان شما» استفاده می‌کرد این عبارتو. یه بار وقتی از یکی از دوستان کردزبانم جملهٔ قَضات له گیان رو شنیدم شک کردم که نکنه این قادای ما هم همون قضاییه که اینا می‌گن.



۲. آبگرمکن ارورِ E02 می‌داد. تعمیرکار اومده بود ببینه چشه. گفت دودکش نباید انقدر دراز باشه. یه مبدل هم توش بود اونو جرم‌گیری کرد و منم با دقت داشتم نگاه می‌کردم ببینم چی به چیه. گفتم دما رو هم شونزده نشون می‌ده در حالی که آب، داغه. گفت اشتباهی لولۀ آب سردو به سنسور یا دماسنج وصل کرده‌ن. درستش کرد اونم. دو نفر بودن؛ با پسر همسایه می‌شدن سه‌تا. براشون شربت آلبالو درست کردم. فکر کنم از این قاشقای کوچیک دراز برای هم زدن شربت نداریم. یا من پیدا نکردم. تو لیوان کم‌ارتفاع ریختم و قاشق چایخوری گذاشتم توش. 

یادی هم کنیم از آهنگِ نگو نمیامِ هایده. اونجا که می‌گه کبوتر بچه کرده، کاش بودی و می‌دیدی. تعمیرکار می‌گفت دوتا تخم گذاشته و حواسش بود آسیب نبینن و خونه‌ش خراب نشه.



۳. کاش بودی و اینم می‌دیدی:



۴. کاش آبگوشت و پن‌کیک‌هامم می‌دیدی:



۵. حتی اینو: 



۶. تو شرایطی که فرش خیسو لوله کرده بودم و منتظر تعمیرکار بودم، واقعاً دیگه کاش بودی و می‌دیدی:



۷. کاش بودی و اینم می‌دیدی. با یه کم گلاب و یه کم بهارنارنج (همون سوغات شیراز (گفتم شیراز و یاد شاهچراغ افتادم و جا داره تُفم رو نثار شرف نداشتۀ هر کی از ناامنی کشور خوشحال میشه یا بی‌اعتناست بکنم) و یه کم زعفران و شکر و چند تیکه یخ درست کردم. سؤال اول: آب هم لازمه برای این‌جور شربتا که با عرقیجات! درست میشه؟ چون که تا حالا از این چیزا نخوردم. سؤال دوم: مارک لیوانای نو رو باید مثل مارک لباس نو کند یا خودش به‌مرور کنده میشه؟ تا حالا با لیوان نو مواجه نبودم خب اولین بارمه.

این همون لیوان کم‌ارتفاعیه که توش شربت آلبالو درست کردم برای تعمیرکارا.



۸. ولی همون بهتر که نبودی و این ترکیبِ پیوستۀ برنج و عدس و رشته رو ندیدی. خوبه که نیستی و نمی‌بینی چه بلایی سر برنجای فوق اعلای اعلای اعلای شمال میارم (چون‌که روی کیسه‌ش سه بار نوشته اعلا) :| 



۹. هر سال روز تاسوعا با امید و پریسا و محمدرضا شله‌زرد پخش می‌کردیم و می‌رفتیم درِ خونهٔ مادربزرگ دوستم نگار آش‌رشته می‌خوردیم. امسال تهران بودم و نه شله‌زرد پخش کردیم نه کسی برامون شله‌زرد آورد. دیگه خودم دست‌به‌کار شدم و با یه پیمانه برنج و شکر و یه کم گلاب و زعفران و چندتا دونه خلال پسته و خلال بادام نتیجه شد این چهارتا کاسه. نهم مرداد به منصۀ ظهور رسونده بودمش، ولی پیکوفایل مشکل داشت عکسشو نمی‌تونستم آپلود کنم. حالا درست شده.

نذر و نیت خاصی هم نداشتم ولی اگه بیای خوشحال می‌شم و تا وقتی باشی درست می‌کنم. هر سالم مقدارشو دوبرابر سال قبل می‌کنم. تصاعدشم حساب کردم و رو هوا نگفتم دو برابر. تو فقط بیا :)) به‌قول هایده نگو نگو نمیام. در ادامه می‌فرماید امیدو پر دادن! دیگه سخته برام. گلا چشم انتظارن، تا از در برسی تو، گلا غرق بهارن، کاش بودی و می‌دیدی (اینجا منظور از گلا، فقط و فقط گل نسرینه و منظور از غرق بهارن هم غرق آب این لوله‌های ترکیده)



۱۰. یه بار مسئول حضور و غیاب خوابگاه صدام کرد و گفت یه خانومه اومده خوابگاه دنبال دختر خوب بیست‌وهفت‌هشت‌ساله برای پسرشه. گفتم عزیزم من متولد هفتادویکم. سی رو هم رد کردم امسال. گفت اشکالی نداره پسره بزرگتره و دندونپزشکه. گفتم من کلاً ازدواجِ این‌مدلی رو دوست ندارم. ولی اگه دنبال دختر خوبن چند نفرو می‌شناسم. از منم کوچیکترن و ازدواج این‌مدلی رو هم تأیید می‌کنن. گفت مطمئنی؟ گفتم آره. داشت بختمو باز می‌کرد که نذاشتم و گرهشم محکم‌تر کردم تازه.

۱۱. چله فقط چله‌های خودم که روز عاشورا تصمیم گرفتم تا اربعین هر روز زیارت عاشورا بخونم و اون روز خوندم و دیگه یادم رفت تا امروز که سه هفته گذشته از اون تصمیم.

۱۲. مامان فرستاده. ازآب‌گذشته‌ست.



۱۳. یه اسمی اومده بود فرهنگستان برای گرفتن مجوز ثبت. فکر کنم اَبلوچ، آبلوگ یا آبلوج بود. معنیش می‌شد قند مکرر. قندی که دو بار تصفیه شده باشه. بهش مجوز دادن چون خارجی نبود و از اینا نبود که کلمات خارجی رو تداعی می‌کنه و مجوز نمی‌گیره. ولی تلاش ملت برای پیدا کردن نام‌های عجیب و غریب و استفادۀ مجدد از واژه‌های منسوخ ستودنیه. 

به‌دلیل علاقهٔ وافرم به شیرینی‌جات، یکی از دوستام قندائیل، فرشتۀ موکّل بر قند صدام می‌کنه. خودشم خوابائیل و کافائیله. چون یا خوابه یا در حال خوردن قهوه. فرشته‌های موکّل بر خواب و قهوه.



۱۴. یه بار با یکی از بچه‌های خوابگاه سر یه موضوعی بحث می‌کردم. ارجاعش دادم به کتاب الغارات. اونم رفت خوند. درسته که نظرش عوض نشد ولی شوهرش بهش گفته بود اینی که این کتابو بهت معرفی کرده کیه که تونسته تو رو به خوندن این کتاب وادار کنه؟ این دوستمون به‌شدت غیرمذهبی و یک‌دنده بود و شوهرش حق داشت تعجب کنه که کیه تونسته اینو سراغ یه همچین کتابی بفرسته.

۱۵. تو این جمله، «بی‌زحمت» رو هم میشه «لطفاً» معنی کرد هم «راحت». ایهام داره. چند روز پیش تو مترو گرفتم عکسو. انتظار داشتم این واژه زیرمدخل «زحمت» باشه و معانیش اونجا اومده باشه، اما نه فرهنگ معاصر و نه سخن، زیرمدخلش نکرده بودن و بی‌زحمت رو به‌صورت مستقل به‌عنوان سرمدخل آورده بودن. فرهنگ معاصر فقط معنیِ لطفاً رو نوشته بود و فرهنگ سخن هر دو معنی رو. دهخدا و فرهنگ‌های قدیمی هم همین کارو کرده بودن. سرمدخلش کرده بودن. البته دهخدا هم مدخلش کرده بود هم زیرمدخل زحمت. هر دو جا هم معنی کرده بود که به‌نظرم می‌شد ارجاع داد و دوباره‌کاری نکرد. جایی از جزوهٔ فرهنگ‌نویسی ارشدم (که پی‌دی‌افش کردم و همیشه همراهمه) هم نوشته بودم واژه‌ها زیرمدخل نمی‌شن. از اونجایی که بی‌زحمت هم واژه‌ست، لابد به همین دلیل مستقل به‌عنوان سرمدخل اومده بود. ولی اگه منِ کاربر، زیرِ مدخل زحمت دنبال بی‌زحمت بگردم و اونجا انتظار داشته باشم ببینمش، نباید یه ارجاعی چیزی برام گذاشته باشن که دست‌خالی برنگردم؟ یا انتظارم بی‌جاست و از اول باید می‌رفتم سراغ حرف ب و واژهٔ بی‌زحمت، و نه زحمت و زیرمدخلاش؟

#ز_گهواره_تا_گور_حتی_در_مترو_هم_دانش_بجوی



۱۶. اولین بارم بود اصطلاح آب‌خورده رو می‌دیدم. به‌نظر می‌رسه به چیزی که کهنه و فرسوده و ازکارافتاده باشه و به درد نخوره می‌گن. همین غیرقابل‌تعمیری که نوشته. شایدم بشه به یه دردی خوروند و اجزاشو برای کار دیگه‌ای استفاده کرد و اصطلاحاً بازیافتش کرد. مترادف‌هایی که برای این مفهوم به ذهنم می‌رسه ایناست:

زهواردررفته | فکسنی | قراضه | اوراقی | عتیقه | لکنته | آفتابه خرج لحیم |

البته اینا اون معنی بازیافتی رو نمی‌رسونن. شایدم به‌معنی گوشی‌ایه که واقعاً تو آب افتاده. ولی تعمیر چیزی که غیرقابل‌تعمیره تناقض نیست؟



۱۷. یکی از اصطلاحاتی که تو جلسۀ واژه‌های حوزۀ بازاریابی در موردش بسیار بحث شد ماتریس بوستون بود. استادان حوزهٔ بازاریابی این معادل‌ها رو برای چهار وجه ماتریس پیشنهاد داده بودن: سگ، گاو شیرده، ستاره و علامت سؤال. برای انواع محصول در انواع بازار و نرخ رشد و قدرت رقابت. چون بین خودشون این معادل‌ها رایج بود و این‌ها رو استفاده می‌کردن، فرهنگستان هم پیشنهادشونو پذیرفت و تصویب کرد. البته اولش سعی بر این بود که به‌جای سگ معادل دیگه‌ای پیدا کنن ولی بعد از کلی بحث، معادل بهتری پیدا نشد و در نهایت همون وضعیت سگی! تصویب شد.

اصطلاحات انگلیسیشون اینا بودن: Dog, Cash Cow, Star, Question Mark

۱۷.۵. آسانسورهای فرهنگستان آسان‌بر هستند.



۱۸. بعد از جلسات شورای واژه‌گزینی، دکتر حداد و معاونش و مسئول ثبت اسامی جلسه دارن. منم اجازه گرفتم که تو این جلسات حضور داشته باشم. یه بار این آقایی که چایی میاره اومد برای پذیرایی. دکتر حداد گفت دوتا آبمیوه اونجا دارم بیار نصفشون کن. چهار نفر بودیم. یکی از رانیا پرتقال بود یکی هلو. من عاشق پرتقالم و از هلو متنفرم. تا حالا لب به آبِ هلو نزدم. تو لیوان که ریخت رنگشون مثل هم بود، ولی پرتقالا روشن‌تر بودن. اول گرفت سمت دکتر حداد و مسئول ثبت اسامی. اونا پرتقالا رو برداشتن و آه از نهاد من برخاست. هر کی جز ایشون بود می‌گفتم تو رو خدا بیا عوض کنیم ولی روم نشد و نفسمو حبس کردم و بینیمو گرفتم و سرکشیدم هلو رو. شرایط یه‌جوری بود که نمی‌شد نخورم. خوردم ولی حالم داشت به هم می‌خورد و کم مونده بود بالا بیارم. همچنان متنفرم از آب هلو. هر چه از دوست رسد هم نیکو نیست همیشه.

۱۹. یکی از بچه‌های کامپیوتر شریف هم مثل من ارشدشو فرهنگستان بود و الان دکتری می‌خونه. یه بار تعریف می‌کرد که محل کارم تو یه ساختمون مخابراتی نزدیک فرهنگستان بود و از کارمم راضی بودم. از اونجا بیرون اومدم که بیام سراغ زبان‌شناسی و الان عین چی پشیمونم. مشکل اینجا بود که اون ساختمون نزدیک فرهنگستانه و هر بار از جلوش رد میشه و هر بار احساس ندامتش تجدید میشه.

۲۰. یه بار سر جلسۀ دفاع یکی از بچه‌ها رفته بودیم. داورا یه سری ایراد از کارش گرفتن و اصولاً این‌جور مواقع استاد راهنمای آدم از آدم دفاع می‌کنه. چون استاد راهنماست که می‌گه فلان کارو بکن یا نکن. این استاد نه‌تنها دفاع نکرده بود از اون بدبخت که حتی خودشم دعواش کرده بود که آره من چند بار گفتم گوش نکرد. سلب مسئولیت کرده بود در واقع. بعداً یه بارم پیش اومد که به یکی از بچه‌ها یه مسئولیتی داد و اون یه کارایی کرد و بعدتر یکی از استادها تو یه جلسه‌ای توپید به اون دانشجو که شما چه‌کاره‌ای که این کارا رو می‌کنی؟ این استادم به‌جای اینکه بگه من بهش این مسئولیتو دادم سکوت کرده بود. منم یه بار برای یه کاری ازش مجوز گرفته بودم و اون کار به بهترین شکل ممکن انجام شده بود. کلی هم ازم تعریف و تشکر کرده بود. ولی یه سریا به اسم همکاری تو اون کار کلاسشونو پیچونده بودن و همکاری هم نکرده بودن. بعدها استادی که کلاسش مورد پیچوندن واقع شده بود گلایه کرده بود پیش این استاد. این استادم که بهم مجوز داده بود گفته بود نه ما اجازه نداده بودیم و خودسرانه این کارو کرده بودن. حالا درسته این ادعاش مضحک بود و کی باورش میشه ما بدون مجوز چنین کار بزرگی کرده باشیم، ولی همه‌مون فهمیدیم این استاد، مسئولیت‌گریزه و اعتمادبه‌نفس اینو نداره از کاری که کرده دفاع کنه. و حواسمونو در تعامل باهاش بیشتر جمع کردیم.

۲۱. رفته بودم دانشگاه شهید بهشتی. این جمله رو ازش نوشته بودن که بهشت را به بها دهند نه به بهانه. بچه که بودم تو یه کتابی که اسمش یادم نیست خونده بودم که بهشت را به بهانه دهند نه به بها. شاید اشتباه تو ذهنم مونده ولی هر دو می‌تونه درست باشه.



۲۲. اینجا وایستاده بودم که یهو از آسمون یه تخم‌مرغ نازل شد افتاد ترکید. آسمونو نگاه کردم و پرنده‌ای ندیدم. به خانومی که پیشم بود گفتم فکر کنم عجله داشت همون‌جا تو آسمون تخم گذاشت رفت. شوخیمو جدی گرفت و گفت نه نمیشه، پرنده‌ها باید یه جای آروم و نرم باشن تا بتونن تخم بذارن. یکی هم از اون‌ور گفت خوش‌شانسی میاره این اتفاق.



۲۳. خداوندا به من صبری عطا بفرما که عجله نکنم و نرسیده به ایستگاه مدنظر پیاده نشم مجبور نشم بقیه‌شو پیاده برم یا دوباره سوار شم.

۲۴. تو بی‌آرتی دوتا خانوم مسن تسبیح‌به‌دست و ذکربرلب دیدم. تو اتوبوسی که اکثراً حجاب ندارن دیدن چنین صحنه‌ای برام جای شگفتی داشت.



۲۵. دور از جانِ عزیز این دو بزرگوار و من و شما، ولی شاعر می‌فرماید:

سُبحه بر کف، توبه بر لب، دل پر از ذوق گناه

معصیت را خنده می‌آید ز استغفار ما

حتی می‌فرماید:

تو غره بدان مشو که می می‌نخوری

صد لقمه خوری که می غلام است آن را


۲۶. از پیرمردی که تو صف بی‌آرتی نشسته بود و پولای خردشو می‌شمرد و تو کیسه‌ش دوتا فال بود پرسیدم اینا فروشیه؟ گفت آره. گفتم یکیشو میشه بدین به من؟ گفت خودت بردار. 

حیف است طایری چو تو در خاکدان غم


پس‌زمینه، فرشای خوابگاه دانشگاه شهید بهشتیه.

۶۹ نظر ۲۴ مرداد ۰۲ ، ۱۰:۰۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۳۴- از هر وری دری ۴۶

يكشنبه, ۲۲ مرداد ۱۴۰۲، ۱۲:۳۸ ب.ظ

۰. پیکوفایل همچنان مشکل داره و عکس آپلود نمی‌کنه.

۱. چند شب پیش در سکوت و آرامش، غرق در بحر تفکر یه گوشه نشسته بودم پروپوزالمو که معادل فارسیش میشه «پیشنهاده» به منصهٔ ظهور می‌رسوندم و متوجه نشتی لولهٔ آب آشپزخونه نبودم. وقتی شستم خبردار شد که سیل در حال پیشرَوی به سمت من و پروپوزالم بود. با این پرسش که «مگه ترکیدن لوله غول مرحلهٔ آخر چالش‌های خونه‌مجردی نبود؟ پس این چرا تو مرحلهٔ مقدماتی به مصافم اومده؟» فرشو لوله کردم و درپوش چاهکو برداشتم و آبو هدایت کردم پایین. در مورد منشأ قضیه فرضیه‌سازی کردم و طی کشیدم و تعمیرکار خبر کردم بیاد نجاتم بده. در واقع خانواده رو خبر کردم و برادرم از تبریز زنگ زد به همسایهٔ طبقهٔ بالایی و اون تعمیرکار خبر کرد که بیاد نجاتم بده. اومد و تو اون بُحبوحه که همیشه هم با املاش مشکل داشتم و هر سری باید گوگل کنم ببینم با کدوم ح نوشته میشه و اتفاقاً جزو سؤالات آزمون استخدامی هم بود و بلدش نبودم، همین‌جوری که داشتم انبردست می‌دادم دست تعمیرکار، از اون‌ور فایل پروپوزالو برای استاد راهنما و مشاورم آپلود می‌کردم.

۲. این برند که موضوع رساله‌مه برگرفته از واژه‌ای به‌معنای سوزاندن و داغ کردنه. این واژه به علامت‌گذاری حیوانات توسط مالکان برای شناسایی و تمایز آن‌ها اطلاق می‌شده. انجمن بازاریابی امریکا این‌جوری تعریفش کرده که عبارت است از: نام، «اصطلاح»، علامت، نماد، طرح و یا ترکیبی از آن‌ها که برای شناسایی محصولات و خدمات فروشنده و یا گروهی از فروشندگان به‌کار می‌رود و در محیط رقابتی نسبت به رقبا تمایز ایجاد می‌کند. نمی‌دونم هم رو چه حسابی بهش گفته «اصطلاح». باید بیشتر در موردش فکر کنم. خلاصه، این نام تجاری، نشانِ ویژه و منحصربه‌فردی است که پدیده‌ای را از پدیده‌های مشابه یا هم‌طبقه متمایز می‌سازد. نام یا نمادی است بازشناختنی با هدف تمایز میان محصولات یا خدمات، و تفاوت قائل شدن بین آن‌ها و از آنِ رقیبانشان که محصولات یا خدمات به‌ظاهر یکسانی را برای فروش به بازار عرضه می‌کنند. فرهنگستان «نمانام» رو به‌عنوان معادل برای این واژه تصویب کرده بود که مقبول کاربران زبان فارسی واقع نشد و کمتر به‌کار رفت. «ویژند» معادل پیشنهادی جدید فرهنگستان برای واژۀ برنده. که دارم تلاشمو می‌کنم بپذیرم و استفاده‌ش کنم، هر چند که با نام تجاری راحت‌ترم. چهار سال پیش هم در مورد ویژند یه پست نوشته بودم اگه یادتون باشه. اون موقع هنوز تو مرحلهٔ بحث و بررسی بود.

۳. تو اون پستِ چهار سال پیشم در مورد ویژند که لینک کردم و می‌تونید برید مرورش کنید، دکتر احمد روستا هم بودن. متأسفانه دو سال پیش فوت کردن.

۴. هر چی تو این مدت بی‌خوابی کشیده بودم بابت پروپوزال تو این دو روز جبران کردم و خوابیدم فقط. خواب خیلی خوبه. خوش به حال خرسا. خوش به حال هر کی که بی‌دغدغه می‌تونه بخوابه و کار دیگه‌ای جز خوردن و خوابیدن نداره.

۵. سازمان سنجش چش شده؟ یه روز فقط درصدا رو اعلام می‌کنه، یه روز تراز و نمره، یه روز رتبه و حالا کو تا وقتی بگه کجا چی قبول شدی. تو دفترچۀ استخدامی نوشته بود تا بیست‌وششم نتایج اعلام میشه و من تا اون روز هی باید چک کنم. هر سری هم می‌رم سنجش یاد دو نفر از بچه‌های مجازی که کنکوری بودن می‌افتم. در واقع یاد یه نفر و داداشش. ایشالا هر دو قبول شن. داداشش ایشالا رشته‌ای که کمترین آسیب رو به مردم بزنه قبول شه (چون هیچی بارش نیست و دیپلمشم به‌زور و با تقلب گرفته (گویا یه سری از درساشم تجدید شده و دیپلمشم نگرفته هنوز)، رشته‌ش ریاضیه و حتماً قبول میشه با این همه صندلی خالی. لذا ایشالا یه چیزی قبول شه که در آینده بیچاره‌مون نکنه). ولی دوستم خودش که تجربیه ایشالا بهترین رشته و اون چیزی که همیشه دلش می‌خواست و به‌خاطرش پشت کنکور موند قبول بشه. چون حقشه.

۶. اون روز که تعمیرکار اومده بود خانم همسایه هم اومد تنها نباشم. اومده میگه خوب شد خونه بودی و زود فهمیدی. گفتم نه این از دیشب این‌جوری شده. صبر کردم همه بیدار شن (و پروپوزالمو بفرستم) بعد ملتو خبر کنم. گفت کاش صبح به شوهرم و پسرم می‌گفتی. گفتم آره حدودای پنج شش که برای نماز بیدار شده بودم شنیدم صدای درو که رفتن بیرون. فکر کنم داشتن می‌رفتن سر کار و دیگه نخواستم مزاحمشون بشم. جواب داده إ نماز می‌خونی؟ التماس دعا، ما رو هم دعا کن. و یه مشت تعریف و قربون صدقه در رابطه با همین نماز خوندن. الهی بمیرم براشون که نمازخون کم می‌بینین و این‌جوری دامن از کف می‌دن با دیدنمون. وظیفه‌ست خب. تکلیفه. مثل بقیهٔ تکالیف زندگیمون و حتی مهم‌تر. پسرش یا شایدم پسراش مجردن و تو فاصله‌ای که تعمیرکار تو خونه بود پسربزرگه مامانه رو فرستاده بود ور دل من که تنها نباشم. حالا من تو اتاقم درگیر پیغام پسغام با استادم بودم و این خانومه هی میومد یه چیزی می‌پرسید و یه چیزی می‌خواست و در و دیوارو بررسی می‌کرد می‌رفت. یه دورم اومد سقف و دیوارا رو بادقت بررسی کرد مطمئن شه نشتی و اینا نداشته باشن از لوله‌های همسایه‌ها. پسرشم هی می‌گفت مامان بذار بنده خدا به درسش برسه. خانومه هم هر چند دقیقه یه بار تکرار می‌کرد که دو ماه هم نیست اینجا ساخته شده و خدا لعنتشون کنه که فلان‌جایی بودن و سمبل کردن کارو. حالا منم حساسم رو این موضوع که به آدما به‌خاطر جغرافیا یا زبانشون توهین بشه و هی می‌گفتم تقصیر اونا نیست که، تقصیر من و شما هم نیست، لوله‌ست دیگه؛ ترکیده. 

۷. یه مایع قرمز غلیظ! تو یخچال بود. حدس زدم شربت آلبالوئه و برای تعمیرکار شربت درست کردم. بعداً زنگ زدم از مامان بپرسم اون چی بود و گفت شربته ولی بذار بیرون سفت نشه تو یخچال. تو همون یخچال گذاشتم بمونه چون معتقدم هر چی بیرون باشه خراب میشه.

۸. خونه و آشپزخونه رو مامان و دخترخالهٔ بابا با سلیقهٔ خودشون چیده بودن و با اینکه بعد از اینکه رفته بودن با سلیقهٔ خودم تغییرش داده بودم و با اینکه همه چیو چک کرده بودم ولی یه سری چیزا بود که فکر می‌کردم اینجا نداریم. از جمله شعله‌پخش‌کن و از این تخته‌ها که موقع خرد کردن زیر گوشت و سبزی می‌ذارن. موقع خالی کردن کابینت‌ها برای تعمیر لوله دیدم که داریم.

۹. عرضم به حضورتون که ۹۸.۲ درصد چیزایی که تو کابینته رو استفاده نکردم تو این دو ماه. به‌نظرم با دوتا قابلمه و یه ماهیتابه هم میشه رفت خونهٔ شوهر و به عزیزانی که برای مشاهدهٔ جهیزیه تشریف آوردن گفت من دو ماه هر روز صبح و ظهر و شب آشپزی کردم و جز این دوتا وسیله از چیز دیگه‌ای استفاده نکردم. سخت نگیرید به خودتون و بقیه.

۱۰. اتو و جاروبرقی و یخچال و گاز و ماشین‌لباسشویی هم لازمه البته.

۱۱. فرش خیس آشپزخونه رو پسر همسایه برد گذاشت تو حیاط. بعد که خشک شد خودم رفتم آوردم. مامانم زنگ زده می‌گه چرا این کارو کردی، کمرت آسیب می‌بینه. می‌گفتی اونا بیارن. آخه مادر من، چجوری برم در خونه‌شون بگم بیاین این فرشو بردارین بیارین بندازین تو خونه. زشته خب. وقتی خیس بود سنگین بود، ولی خشک‌شده‌ش انقدارم سنگین نبود.

۱۲. تعمیرکار داشت با خانم همسایه حرف می‌زد. تو حرفاشون یه جایی به قضا و قدر و بلا اشاره کردن و گفتن خدا رو شکر که رفع شد. خانم همسایه که اصالتاً ترکه به زبان خودشون داشت قربون صدقهٔ من می‌رفت و واژهٔ قادا رو به‌کار برد تو جمله‌ش. ما ترک‌ها به خطر و بلا می‌گیم قادا. تو ترکیباتی مثل قادالی (پربلا) و قادا آلماق (بلای کسی را به جان خریدن) به‌کار می‌برنش. البته تو تبریز جوان‌ها کمتر به‌کارش می‌برن ولی تو خوابگاه این کلمه رو از یکی از دانشجوهای جوانِ اهل خوی هم شنیده بودم که یه بار یه چیزی شبیه قادا آلماق گفت. عبارتی معادل با دردت به جونم و قربونت برم. این همسایه هم زنجانیه. اینا هم زیاد می‌گن انگار. حس می‌کنم این قضا و قادا یه چیزن. چندتا دوست کُردزبان هم داشتم که یادمه اینا هم یه عبارت داشتن معادل با درد و بلات به جونم، که تو اون عبارته، قضات له گیان بود.

۱۳. دیشب خواب دیدم دوتا شیلنگ آب تو آشپزخونه‌ست که هر چی می‌بندم بسته نمیشن و آب همهٔ خونه رو برداشته.

۱۴. یه گروه ختم قرآن هست که باعث و بانیش وبلاگ بانوچه و دوستاش بود و سال‌هاست که ماه رمضونا با اعضای اون گروه طبق برنامه‌ای که می‌دن به انتخاب خودمون یک تا هر چند صفحه که بتونیم قرآن می‌خونیم. یکی دو ساله بعد از ماه رمضونم ادامه می‌دن این کارو. امسال بعد از ماه رمضون نتونستم همراهی کنم بس که گرفتار بودم و فرصت نمی‌کردم. البته بماند که حامد زمانی یه آهنگ داشت به اسم کرکره که من به اسم گرفتار ذخیره‌ش کردم و اونجا می‌گفت وقتی گرفتاری به اون قرآنِ رو طاقچه یه کمی عمل کن و تأمل کن. آهنگ بی‌وزن و قافیه‌ای بود خداوکیلی ولی چون تو یه وبلاگی که برام عزیز بود معرفی شده بود گرامی می‌دارمش. خلاصه این هفته گرفتاریامو رفع و رجوع کردم و پیام دادم بهشون که زین پس منم هستم تو برنامۀ قرآن خوندنتون. حساب هم کردم دیدم اگه تا ماه رمضون هفته‌ای یه جز که بیست صفحه باشه بخونم تموم میشه. اگه تأییدیه‌های ایراندک و دانشگاهم بگیرم و پرپوزال رو نهایی کنم کربلا هم می‌تونم برم.

۱۵. یکی از استادهای زبان‌شناسی چند روز پیش فوت کرد. همون استادی که سیگارهای بهمنش را دوست داشتم. استاد دانشگاه علامه بود و این دانشگاه تو رشتۀ زبان‌شناسی حرف اولو می‌زنه. کلی استاد خفن و عالی داره و تقریباً همهٔ استادهام شاگرد این استاد بودن. منم تو وبینارهای مجازیش شرکت کرده بودم چند بار. دانشجوها براش پست تسلیت گذاشتن. دوشنبه هم مراسمشه و تصمیم داشتم برم ولی هم کلی کار دارم هم درد گردنم شدید شده و نیاز به استراحت دارم. شاید برم شاید نرم. یکی تو گروه دکتری پیام گذاشته بود که پس چرا وزیر آموزش و پرورش که شاگرد این استاد بود و ادعای ارادت و شاگردی داشت پست تسلیت نذاشته. گفتم چون اینستا فیلتره و شاید چون گرفتاری شخصی داره که نتونسته. دیدم همه باهاش موافقن و منتظر واکنش وزیرن. به تحصیلات نیست که. عین خاله‌زنک‌ها نشستن رصد می‌کنن کی مشکی پوشیده کی بیشتر گریه می‌کنه. گفتم خوب نیست کاری که خودمون فکر می‌کنیم درسته و باید انجام بشه رو از بقیه هم انتظار داشته باشیم. 

۱۶. وقتی به یکی از اعضای تیم پیام دادم که فلان کارو انجام بده و بعدش بهم خبر بده که انجام دادی و وقتی گفت تا غروب انجام می‌ده و می‌فرسته، یاد ضرب‌المثل گَهی پشت به زین گَهی زین به پشت افتادم. تا چند روز پیش این من بودم که باید فلان کارو انجام می‌دادم و می‌فرستادم. حالا دارن انجام می‌دن می‌فرستن برام.

۱۷. نمی‌دونم راجع به ایستگاه اتوبوس کتابخونه ملی اینجا نوشته‌م قبلاً یا نه. فرهنگستان کنار کتابخونه ملیه و من از سال ۹۴، هر روز هم اگه گذرم اونجا نیافتاده باشه، هفته‌ای یکی دو روزو حتماً رفتم. قبلاً  همیشه با مترو می‌رفتم تا حقانی و یه ربع هم پیاده راه بود. یه بار که رفته بودم مصاحبهٔ دکتری دانشگاه شهید بهشتی و از اونجا قرار بود از دانشگاه الانم معرفی‌نامه بگیرم، یه خانومه اتوبوسای شیخ بهایی رو بهم معرفی کرد که مستقیم می‌رفت حقانی. ده دقیقه بیشتر هم راه نبود. از اون موقع تا حالا از همین روش استفاده کردم و قبلش به‌طرز مسخره‌ای تهرانو دور می‌زدم با مترو. با توجه به اینکه دانشگاه الانم نزدیک مترو نیست، این اتوبوسه خیلی خوبه. حالا نکته اینجاست که من تا یکی دو ماه پیش، تو همون متروی حقانی از اتوبوس پیاده می‌شدم و بقیه رو که باز یه ربع راه بود پیاده می‌رفتم. یه بار اتفاقی متوجه شدم این اتوبوس تا کتابخونه ملی که نزدیک فرهنگستان باشه هم می‌ره و من این همه سال یه ایستگاه زودتر پیاده می‌شدم.

۱۸. من وسط کتابا و دفترا و سررسیدام هیچ وقت کاغذ نمی‌ذارم، که وقتی دنبال کاغذا می‌گردم هی ورق نزنم و آخرشم پیدا نکنم. یا صفحهٔ اول، بعد از جلد می‌ذارم یا صفحهٔ آخر. روز آخر دانشگاه که رفته بودم با استادم صحبت کنم و تاریخ دفاعمو بپرسم، یه سری نکته و سؤال هم روی یه تیکه کاغذ نوشته بودم. باعجله گذاشتم وسط سررسیدم و رفتم دانشگاه. استادم گفت تاریخ دفاعت ۱۳ شهریور ساعت فلانه و فلانی و فلانی استاد داور داخلی و خارجی و ناظرن. سررسیدمو باز کردم که یادداشت کنم اینا رو که یادم نره. دیدم اون کاغذه رو تو صفحهٔ ۱۳ شهریور گذاشتم. حالا همه‌ش فکر می‌کنم اگه مثلاً کاغذه رو می‌ذاشتم هفدهم، تاریخش هفدهم میشد یا نه.

۱۹. چند وقتی میشه که کتف چپ و مهره‌های گردنم به‌شدت درد می‌کنه. اولین بار که این دردو حس کردم اردیبهشت نودوچهار بود. رفتم دکتر. فکر می‌کردم قلبم ایراد پیدا کرده. گفت کمتر بشین پای لپ‌تاپ. یه مشت مسکن داد و گفت هیچیت نیست. مدارک و پستشم موجوده، بس که من لحظه‌لحظه‌مو اینجا به رشتهٔ تحریر درآوردم. اون موقع هنوز وارد مقطع ارشد نشده بودم و ویراستاری نمی‌کردم. بلد نبودم در واقع. بعدها تو دورهٔ ارشد پیش اومد که روزی ۱۸ ساعت بشینم پای لپ‌تاپ و غذامم پای لپ‌تاپ بخورم و متن ویرایش کنم یا مقاله بخونم یا جزوه بنویسم. همیشه کتف چپم درد می‌کرد و می‌ذاشتم به حساب چپ‌دستیم که امروزم اتفاقاً روز جهانیمونه. مبارکمون باشه. شهریور پارسال دردش شدیدتر شد و باز فکر کردم قلبم ایراد پیدا کرده. رفتم دکتر و چکاپ کامل خواستم. گفت ورزش کن که عضله‌هات قوی بشه و کمتر بشین پای لپ‌تاپ. اینم گفت هیچیت نیست. منم نه ورزش کردم، نه کمتر نشستم پای لپ‌تاپ. بدتر شد. الان شرایطم این‌جوریه که نیم کیلو سبزی هم نمی‌تونم پاک کنم ولی پاک می‌کنم، نمی‌تونم جارو بکشم ولی می‌کشم و کلی کار ناتمام با لپ‌تاپ دارم که نمی‌تونم و با درد! انجام می‌دم. الانم اینا رو نمی‌دونین تو چه وضعیتی می‌نویسم. یه دستم روی کتفمه و یه‌دستی تایپ می‌کنم و فقط نیم‌فاصله‌ها رو با شیفت و کنترل و ۲ می‌گیرم. سعی می‌کنم قاشق رو گاهی با راست بگیرم چون چپ دیگه یاری نمی‌کنه. تازه غصهٔ اینم می‌خورم که اگه مامان شدم بچه‌هامو! چجوری بغل بگیرم وقتی کیف خالی هم رو شونه‌م سنگینی می‌کنه. لپ‌تاپم هم نمی‌تونم بیرون ببرم چون این یکی دیگه واقعاً سنگینه. باید از امشب ورزشو به برنامه‌های روزانه و شبانه‌م! اضافه کنم تا بدتر از این نشدم. تنها چیزی که ماهیچه و عضله رو قوی می‌کنه انقباض و انبساطه که میشه همون ورزش. ولی تا این قوی بشه من از درد مردم. پست هم کمتر می‌تونم بذارم :| مگر اینکه وُیس بذارم :|

۲۰. ولی جدی اگه مردم روی سنگ قبرم این بیتِ سنایی رو بنویسید: 

آنچنان زی که بمیری برهی

نه چنان زی که بمیری برهند

۱۱ نظر ۲۲ مرداد ۰۲ ، ۱۲:۳۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۳۳- از هر وری دری ۴۵

يكشنبه, ۱۵ مرداد ۱۴۰۲، ۱۱:۲۶ ق.ظ

یک. شهریور قراره مدرسۀ تابستانه برگزار کنیم تو دانشگاه اصفهان. اسمش مدرسه‌ست ولی محتواش دانشگاهیه و مقاله و سخنرانی ارائه میشه. چند روزم طول می‌کشه. اطلاعیه‌شو که منتشر کردم دوستای اصفهانیم گفتن هر موقع اومدی خبر بده همو ببینیم. گفتم خودم نمی‌تونم بیام و صرفاً دارم اطلاع‌رسانی می‌کنم بقیه برن. گفتم دفاع پروپوزالم همون روزاست و آه کشیدم که نمی‌تونم برم. 

دو. دیروز مامان و بعدشم بابا زنگ زده بودن که اربعین میای بریم کربلا؟ بازم قرار نیست پیاده بریم و می‌ریم خونۀ یکی از دوستان. همون دوستی که عروسش کنکور تجربی داره و می‌خواد پزشک بشه. گفتم دفاع پروپوزالم سیزدهمه و نمی‌تونم بیام. آه عمیق‌تری کشیدم.

سه. من بازم دارم ماستو می‌ریزم تو قیمه. به این صورت که تصمیم گرفتم تو مدل ساختار معنایی رساله‌م از گراف‌های ریاضی هوش مصنوعی استفاده کنم و استاد راهنمام هم قبول کرده. تلفیق بازاریابی و زبان‌شناسی بس نبود، حالا ریاضی و کامپیوترم بهش اضافه کردم.

چهار. همیشه موقع شروع آزمون‌ها (چه کنکور چه استخدامی چه هر چی) یکی با بلندگو میگه با نام و یاد خدا و با صلوات به روح رهبر انقلاب، امام راحل، امام خمینی، سؤالات رو بردارید و شروع کنید. تو این ده پونزده سالی که حداقل تو ده پونزده‌تا کنکور ارشد و دکتری و استخدامی شرکت کردم به‌وضوح متوجه بودم که صدای صلوات‌ها آروم‌تر میشه. تو آزمون قبلی که رسماً هیشکی صداش درنیومد. این سری خانومه گفت با نام و یاد خدا و با صلوات شروع کنید. نگفت برای کی و این بار صدای ضعیفی درومد در مقایسه با آزمون‌های قبلی.

پنج. پنج‌شنبه محل آزمون استخدامیِ آموزش و پرورش، شریف بود. اونجا پنج‌تا در داره و من از درِ متروی شریف رفتم. نگهبان گفت دور بزن از درِ مسجد (بعد از درِ آزادی) بیا. چون باید وسایلتونو تو حیاط مسجد بدید امانت و بعدش بگردنتون و بعدش وارد بشید. داشت توضیح می‌داد مسیرو. هی می‌خواستم بگم می‌شناسم ولی بی‌خیال نمی‌شد و توضیح می‌داد. 

شش. سختگیرانه تفتیش می‌کردن و حتی گفتن مقنعه‌تو بکش عقب داخل گوشاتو ببینیم. انگشتر و گوشواره‌های نامتعارف هم ممنوع بود. اتود منو برگردوندن گفتن فقط مداد و پاکن و تراش مجازه. خودکار و اتود ممنوعه. خوراکی هم گفتن ممنوعه و اونجا می‌دیم خودمون. کیفمو داده بودم امانت و وقتی دوباره برگشتم مسجد که اتودمو به آقاهه بدم که بذاره تو کیفم، بهش گفتم بذاره داخل اون کیف جغدی. بعد از امتحان وقتی کیفمو پس می‌گرفتم گفت این کیف چقدر آشناست. گفتم صبح اتودمو توش گذاشتید. گفت آره یادم افتاد.

هفت. شمارۀ داوطلب‌ها با چهارهزار و فلان شروع می‌شد. دختری که پشت سرم نشسته بود به بغل‌دستیش می‌گفت ینی چهل‌میلیون نفر شرکت کردن تو آزمون دبیری ادبیات؟ می‌خواستم بگم اولاً چهل‌میلیون نیست و چهارهزاره، ثانیاً جمعیت ایران هشتادمیلیونه، چجوری نصفش می‌تونه برای دبیری ادبیات تقاضا بده واقعاً؟ دخالت نکردم و بغل‌دستیش همینا رو بهش گفت.

هشت. تو کنکور دکتری یکی دوتا بیشتر داوطلب چادری تو سالن نبود. تو آزمون استخدامی مهندسی که یکی دو سال پیش شرکت کرده بودم هم همین‌طور. ولی تو این آزمون یک‌سوم شرکت‌کنندگان چادری بودن. البته این آمار رشتۀ ادبیاته. شاید رشته‌های دیگه کمتر یا بیشتر باشه. شایدم چون آموزش و پرورشه. تعداد غایب‌ها هم انگشت‌شمار بود.

نُه. دانشکدۀ برق نزدیک‌ترین دانشکده به مسجده. عمران هم نزدیکه، ولی برق بزرگتره و بیشتر تو دیده و چندتا در داره. روز آزمون، بعد از تفتیش هنوز یه کم وقت داشتم. یه سر رفتم دانشکده چرخی بزنم ببینم چه خبره. وارد که شدم به‌وضوح تغییر سیگنال‌های حیاتی اعم از نبض و ضربان و امواج مغزیمو حس می‌کردم. کسی نبود. از درِ سالن کهربا وارد شدم و از در کنار سایت خارج شدم. جلوی همین در داشتن خوراکی می‌دادن. نگهبان وقتی دید از اونجا خارج شدم گفت اونجا چی کار داشتی؟ گفتم دانشکدۀ سابقمه؛ یه سر رفتم برای تجدید خاطره. بعد از آزمونم یه چرخی بین دانشکده‌ها زدم و فهمیدم هنوز فضاش حال و هوامو دگرگون می‌کنه و به همم می‌ریزه.

ده. چهارشنبه و پنج‌شنبۀ هفتۀ پیش به‌خاطر گرمای هوا کل کشور تعطیل بود، ولی آزمون‌های استخدامی برگزار شد. چون برگه‌های سؤالات و پاسخنامه چاپ شده بود و نمیشد به تعویقش انداخت. صبح تو خونه سردم بود و با خودم می‌گفتم رو چه حسابی امروزو تعطیل کردن آخه. ولی بعد از امتحان هوا به‌قدری گرم بود که گوشیم داشت ذوب می‌شد. خودم هم.

یازده. سؤالای آزمون سه نوع بودن. عمومی، اختصاصی، تخصصی. اولین آزمونی بود که سؤالات هوش و ریاضیش عمومی محسوب می‌شدن و سؤالات ادبیات و زبانش تخصصی. وقت کم آوردم و سؤالات ویرایشی و غلط املاییش موند.

دوازده. شب آزمون خواستم زود (حدودای یازده) بخوابم که چهار صبح بیدار شم. نزدیکای دوازده یکی از اقوام زنگ زده بود براش بستۀ اینترنت فعال کنم. برادرم این‌جور مواقع میگه لااقل شب امتحان گوشیتو سایلنت کن راحت بخواب. خودش گوشیشو یه‌جوری تنظیم کرده که دوازده به بعد هر کی زنگ بزنه نشنوه. ولی من دلم نمیاد خلق نیازمند خدا دست‌خالی و ناامید از درگاهم برگردن ولو به قیمت بدخواب شدنم شب امتحان. یکی از مشکلاتی که تو خواب داشتم هم این بود که شبا به‌خاطر هم‌اتاقیام گوشیمو می‌ذاشتم روی حالت ویبره (سکوت هم نه!) و بعضی وقتا که خوابم عمیق بود متوجه لرزشش نمی‌شدم و نمی‌تونستم جواب خلق‌الله رو بدم و گره از کارشون باز کنم.

سیزده. اون روز که برای جلسه رفته بودم دانشگاه شهید بهشتی، چهرۀ نگهبان  به‌شدت آشنا بود. هر چی فکر کردم یادم نیومد کجا دیدمش. از اونجایی که دو سالِ ارشدم تو خوابگاه این دانشگاه بودم حدسم این بود که شاید تو خوابگاه دیدمش. شایدم قبلاً نگهبان دانشگاه یا خوابگاه شریف بوده. هر کی که بود انرژی مثبتی نمی‌داد. روز جلسۀ دانشگاه شهید بهشتی موقع ورود گیر الکی داد بهم. حس کردم قبلاً هم از این گیرا داده بوده و احتمالاً چهره‌شم به‌خاطر همین برام آشنا بوده.

چهارده. یه تعداد از بچه‌های دورۀ ارشدو می‌شناسم که تو فرهنگستان باهم بودیم. اینا پایان‌نامه ندادن و بعد از گذروندن واحدها انصراف دادن. بعضیا واحداشونم نگذروندن. ولی وقتی خودشونو معرفی می‌کنن زیر اسمشون می‌نویسن کارشناسی ارشد فلان از فلان‌جا. اون وقت یه عده فکر می‌کنن من برقو نصفه رها کردم تغییر رشته دادم و هر چند وقت یه بار می‌پرسن چرا ادامه ندادی؟ چیو ادامه می‌دادم؟

پانزده. یکی از آخرین نکاتی که تو نمازخونۀ خوابگاه بعد از نماز از حاج آقای اونجا شنیده بودم و یادداشت کرده بودم که در موردش بیشتر فکر کنم این بود که عقل اولین و مطیع‌ترین مخلوق خداست. نمیشه با عقل نافرمانی کرد. ینی اونی که عقل داره حتماً اطاعت می‌کنه.

شانزده. در وصف حال این روزام به این جملۀ منسوب به شفیعی کدکنی اکتفا می‌کنم که «کاش تو بودی و نبود هر آنچه هست»

هفده. پیکوفایل دوباره مشکل پیدا کرده عکس آپلود نمی‌شه. عکس شله‌زردا و یه چندتا عکس دیگه طلبتون.

۴۱ نظر ۱۵ مرداد ۰۲ ، ۱۱:۲۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۳۲- گذشتن و رفتنِ پیوسته

جمعه, ۱۳ مرداد ۱۴۰۲، ۱۰:۵۰ ب.ظ

دیروز رفتم خونه‌شون آش پشت‌پاشو خوردم و راهی بلاد کفرش کردیم برای گذروندن دورهٔ پسادکترا که بره با موفقیت‌های بیشتری برگرده. 

و به همین مناسبت دوست دارم اولین خاطره‌ای که ازش تو خاطرم مونده رو اینجا ثبت و ضبط کنم.

دوم یا سوم دبیرستان، یه سؤال مثلثاتی از کتابی که حل و پاسخنامه نداشت پیدا کرده بودم که خودم نتونسته بودم حلش کنم. نشونِ هم‌کلاسیام (بچه‌های کلاس ریاضی۲) داده بودم و اون‌ها هم ایده‌ای به ذهنشون نرسیده بود. سؤال امتحان یا تمرین و تکلیف هم نبود که اجباری در حلش باشه. چند روزی ذهن خودم و دوستام درگیرش بود. نمی‌دونم هم چرا از معلم‌ها نمی‌پرسیدم. شاید هم پرسیده بودیم و بلد نبودن (که البته احتمالش ضعیفه). رها نمی‌کردم اون مسئله رو. هر روز بهش فکر می‌کردم و هنوز هم اگر معمایی چیزی ببینم، تا وقتی حلش نکنم آروم نمی‌گیرم (یا به قولی آروم نمی‌گیگیرم!). تا اینکه یکی از بچه‌های کلاسمون گفت برو کلاس ریاضی۱ از مریم بپرس؛ شاید اون بتونه حلش کنه. به چهره نمی‌شناختم. وارد کلاسشون که شدم از بقیه پرسیدم مریم کدومه و نشونم دادن. ردیف آخر نشسته بود. یا به‌تناسب قدش جاش اونجا بود یا اتفاقی در صف آخر مجلس! نشسته بود. سؤالو گذاشتم جلوش، خودمو معرفی کردم و گفتم از کجا آمده‌ام آمدنم بهر چه بود. پرسیدم می‌دونی چجوری حل میشه؟ یه کم فکر کرد و چند خطی نوشت و پاک کرد و نوشت و بالاخره به جواب رسید. یکی دو سال بعد، هم‌دانشکده‌ای و هم‌رشته‌ بودیم باهم تو شریف.



پ.ن۱: برای مهمونی مقنعه نمی‌پوشن اصولاً. دیروز مستقیم از دانشگاه و جلسهٔ امتحان رفتم دیدنش و فرصت تغییر نبود.

پ.ن۲: تا دیروز تعداد دوستان صمیمی ساکن ایرانم به تعداد انگشتان دستم بود و از امروز به کمتر از تعداد انگشتان یک دست می‌رسه. هر سال هم نسبت به مدت مشابه پارسال کمتر میشه و مسئولین پاسخگو نیستن. آخرش همه می‌ریم مسئولین تنها می‌مونن.

پ.ن۳: خرداد پارسال، وقتی سهیلا رفت هم از این پستای خداحافظی براش نوشته بودم و تو اینستا منتشر کرده بودم. فکر کنم اینجا نذاشته بودم. الان می‌ذارم:

هر موقع تو فرم مصاحبه‌ها ازم می‌خواستن اسم سه‌تا از دوستای نزدیکمو بنویسم که احتمالاً برای تحقیق برن سراغ اونا، یکی از اسم‌ها اسم سهیلا بود. 

چند روز پیش (اردیبهشت پارسال!) پیام داد که دارم می‌رم، ببینیم همو. بیشتر دوستام، یا اگه دقیق‌تر بگم همۀ دوستام جز دو سه نفرشون مهاجرت کردن و این اتفاق و شنیدن این جملۀ دارم می‌رم ببینیم همو برام تازگی نداشت. غمگینم هم نمی‌کنه این رفتن‌ها. چون می‌دونم دارن می‌رن که شرایط بهتری رو تجربه کنن. برای دوستام خوشحالم و البته برای ایران نه. کشوری که هر لحظه داره خالی میشه از نیروی متخصص و کاربلد.

داشتم به روزای اول دوستیمون فکر می‌کردم. من نمایندۀ کلاسمون بودم و یکی از وظایفم حضور و غیاب بود. سهیلا همیشه به بهانۀ المپیاد کلاسای مدرسه رو می‌پیچوند و من هر روز جلوی اسمش می‌نوشتم غایب، المپیاد نجوم. می‌رفت کتابخونه یا می‌موند خونه و نجوم می‌خوند. نجوم منو یاد سهیلا می‌نداخت و سهیلا یاد نجوم.

بهش گفتم یکی از اون کتابایی که راجع به آسمون و ستاره‌هاست و دلت نیومده به‌دلیل مهاجرتت چوب حراج بهش بزنی یا به کسی بدی و به کتابخونه‌ها اهدا کنی و نمی‌تونی هم با خودت ببری و قراره بذاری اینجا و احتمالاً بره انباری رو برام بیار. یکی از اون قدیمیا که بیشتر باهات بوده. که بذارم تو کتابخونه‌م و از این به بعد با من باشه. که هی ببینمش و هی یادت بیافتم. 

امروز (دوم خرداد پارسال!) دیدیم همو. برای آخرین بار. کتاب صورت‌های فلکیشو آورده بود برام. چاپ سال هشتادوسه بود. می‌گفت از راهنمایی دارمش. منم پیکسل صورت فلکی ماه تولدشو بهش دادم. اینجا صورت فلکی حَمَلو گذاشتیم کنار پیکسل ماه فروردین و چهارتا ستاره‌ای که به هم وصل شده بودنو پیدا کردیم و ثبت کردم این آخرین دیدارو.



و سهیلایی که داره تلاش می‌کنه عکسامونو از دوربین به گوشی منتقل کنه و منی که کابل و ریدر و فلش‌به‌دست منتظرم و همچنان ثبت می‌کنم این آخرین لحظات باهم بودنمونو. ولی ای کاش وطن جایی برای ماندن بود.



پ.ن ۴: هنوز که هنوزه عکسایی که با دوربین گرفته بودو نفرستاده برام. گفته بود وقتی برسه اونجا، می‌فرسته. نه من پیام دادم و یادآوری کردم، نه اون یادش افتاد که بفرسته. از خاطرۀ اون روزمون فقط همین چندتا عکسی که خودم با گوشی گرفتمو دارم.

۱۸ نظر ۱۳ مرداد ۰۲ ، ۲۲:۵۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۳۱- از هر وری دری ۴۴

دوشنبه, ۹ مرداد ۱۴۰۲، ۰۲:۰۵ ب.ظ

یک. این چند روز، هم نگار تنها بود هم من. دعوتم کرد خونه‌شون. شب هشتم محرم، شریف قرار گذاشتیم و بعد از مراسم و عزاداری اسنپ گرفتیم رفتیم خونۀ اونا. رنگ ماشین اسنپ اطلسی بود و ما نمی‌دونستیم اطلسی چه رنگی میشه.

دو. روز تاسوعا برای ناهار نرگسم دعوت کرد. بنده با مشاهدۀ دستپخت و خانه‌داری نگار بسی بسیار به آیندۀ خودم امیدوار شدم :دی من و نگار در سطح مبتدی هستیم ولی نرگس دستپختش خیلی خوبه. عالیه در واقع. هر بار که رفتیم خونۀ نرگس شگفت‌زده‌مون کرده، بس که کدبانو و باسلیقه‌ست و از هر انگشتش یه هنر می‌ریزه :|

سه. نرگس آش همسایه‌شونو آورده بود. ولی هیشکی برامون شله‌زرد نیاورد. امروز باید دست‌به‌کار شم خودم شله‌زرد درست کنم.

چهار. من وقتی با نگارم یا در حال حرف زدنم یا در حال شنیدن. رکورد قبلیمون یه صبح تا عصر بی‌وقفه حرف زدن بود. الان فهمیدم ما هر چند روز که باهم باشیم حرف برای زدن داریم و حرفامون تموم نمیشه. البته اون سال‌هایی که هم‌اتاقی بودیم (سیزده سال پیش!) هم وضعیت همین بود ولی نه با این میزان صمیمیت. راجع به هر چی هم می‌خواستم حرف بزنم نرگس تو وبلاگم در مورد اون چیز خونده بود. ولی جزئیاتی که نرگس و نگار می‌دونن رو شما نمی‌دونید. یه چیزایی هم دونستن که شما هنوز نمی‌دونین و جزو کلیدواژه‌هامه که بعداً در موردشون بنویسم.

پنج. مریم پنج‌شنبه داره می‌ره. حداقل تا یه مدت تو دورهمیامون نیست و دلمون براش تنگ میشه. امیدوارم مثل همۀ اونایی که گفتن برمی‌گردیم و برنگشتن نباشه و این یکی برگرده.

شش. تو مراسم هیئت شریف، زهرا و مطهره رو هم دیدیم. این دوتا تا ما دوتا رو شوهر ندن آروم نمی‌گیگیرن! یه خانومه تو مراسم هی دوروبر من و نگار می‌چرخید و بررسیمون می‌کرد. یه بار اومد از من ساعت پرسید و گفتم ده‌ونیم. زهرا گفت فکر کنم پسر دم بخت داره این بنده خدا. چی می‌گفت بهت؟ گفتم ساعتو پرسید. بچه‌ها گفتن تو چی جوابشو دادی که رفت؟ گفتم والا بهش گفتم ده‌ونیمه، ولی فکر کنم باید می‌گفتم هر چی شما بگین. اصلاً شما بگی روزه منم می‌گم روزه :)) درست اونجا که نوحه‌خوان اوج گرفته بود ما از این حرفا می‌زدیم و می‌خندیدیم. اسمشم گذاشته بودیم بهجت بعد از ماتم حسینی. خانومه هم نپسندیدمون گویا :|

هفت. مامان و بابای یه سری از دوستام براشون مهمه دوستام کِی کجا با کی باشن و حتی ممکنه اجازه بدن یا ندن که فلان‌جا برن یا نرن. اون وقت مامان و بابای من شب زنگ نزدن حتی بپرسن رسیدی خونۀ نگار یا نه :| همین‌که بگم امشب می‌رم هیئت دانشگاه و شب خونۀ نگار می‌مونم کافیه براشون. یکم نگرانم باشین خب :))

هشت. ما ترک‌ها به حضرت ابوالفضل ارادت ویژه‌ای داریم. ماه محرم، هر شب تو همۀ نوحه‌هامون یه اسمی از حضرت عباس و مشک و آب و عَلَم هست. این چند روز که تو مراسم‌های تهران بودم، کمرنگ بودن این موضوع رو تو نوحه‌هاشون حس کردم. بعد مراسم که میومدم خونه، هر چی نوحۀ ابالفضلی! داشتم می‌ذاشتم که جبران بشه.

نه. پنج‌شنبه هفتِ صبح آزمون دارم و قرار بود امروز بگن محل آزمون کجاست. تصمیم داشتم اگه نزدیک خونۀ نگار باشه شب برم اونجا و اگه نزدیک دانشگاهمون باشه برم خوابگاه بمونم شبو. که صبح زود برسم سر جلسه. البته بعید بود خوابگاه بدن چون گفته بودن تابستون، مهمان و ترددی نداریم. نگران این هم بودم که یه جای ناآشنا و دور باشه و پیدا نکنم و دیر برسم. امروز وقتی فهمیدم محل آزمون، شریفه چشام برق زد. خاطره‌انگیزترین و نزدیک‌ترین جایی بود که می‌تونست باشه. این عکسو چهارشنبه گرفتم. شریفه. روبه‌روی ابن‌سینا یا همون اِبنِس. که فرش انداخته بودن برای عزاداری. جایی که نصف واحدامو اونجا پاس کردم و محل آزمون پنج‌شنبه.



ده. علاوه بر منابع تخصصی، ده دوازده‌تا کتاب مذهبی و سیاسی هم جزو منابع آزمونه. کتاب‌های شهید آوینی و شهید مطهری و امام خمینی و رهبر. کتابخونه فقط چهارتاشو داشت و منم با توجه به فرصت کمم همین چهارتا رو گرفتم. که البته در مجموع بیشتر از هزار صفحه میشن. 

یازده. اولین بارم بود که وصیت‌نامۀ امام رو می‌خوندم و با هر سطرش یه درود به روح پرفتوحش می‌فرستادم. چقدر خوب بود محتواش. اگه معذوریت نداشتم نکات جالبشو استوری هم می‌کردم. چه کنم که فالورای کج‌فهمی دارم و نمی‌تونم. آخرین جمله‌ش «میزان در هر کسی حال فعلی اوست» بود. چقدر این جمله رو دوست داشتم.

دوازده. تعلیم و تربیت در اسلامِ شهید مطهری رو هم دوست داشتم و موقع خوندن فهمیدم منبع نکته‌های بعد از نماز حاج آقای نمازخونۀ خوابگاه همین کتاب بوده.

اینا تو وصیت‌نامۀ مذکور بود:


۲۵ نظر ۰۹ مرداد ۰۲ ، ۱۴:۰۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

به سمت گودال از 

خیمه دویدم من

شِمر جلوتر بود 

دیر رسیدم من


سر تو دعوا بود 

ناله کشیدم من

سر تو رو بردن 

دیر رسیدم من


یه گوشهٔ گودال 

مادرو دیدم من

که رفته بود از حال 

دیر رسیدم من



سلام بر آن سرهاى جداشده‌ازبدن

سلام بر آن سرهاىِ بالارفته‌برنیزه‌ها

۰۶ مرداد ۰۲ ، ۱۷:۰۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۲۹- قصۀ ما به «سر» رسید

جمعه, ۶ مرداد ۱۴۰۲، ۰۲:۴۱ ق.ظ

تو عزیز مصطفایی، نور چشم مرتضایی

عصر فردا سرجدایی...


هیئت دانشگاه شریف


امشبی را شهِ دین در حرمش مهمان است

عصر فردا بدنش زیر سُم اسبان است

مکن ای صبح طلوع

۰۶ مرداد ۰۲ ، ۰۲:۴۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۲۸- از هر وری دری ۴۳

چهارشنبه, ۴ مرداد ۱۴۰۲، ۰۱:۳۶ ق.ظ

۰. آبگوشتی که پست قبلی وصف شد و عکسش طلبتون بود:



۱. دستمزد کاری که ازم خواسته بودن و قبول کرده بودم انجام بدم رو پیش‌پیش دادن که حتماً انجامش بدم. حالا من هر چی می‌گم مرگ دست خود آدم نیست و شاید قبل از انجام اون کار جان به جان‌آفرین تسلیم کردم یا نه اصلاً فرار کردم گوش نمی‌دن.

۲. جایی که سوار شدم دستگاه برای زدن کارت بلیت نبود. تو بی‌آرتی هم یادم رفت بزنم. پیاده که شدم تو ایستگاه مقصد هم نبود. حالا کو تا من دوباره سوار بی‌آرتی شم و جبران کنم. خدایا نَمیرم تا اون موقع لطفاً. اگه مردم هم یکیتون به نیابت از من کارت بزنید لطفاً. یکیتون بزنید کافیه.

۳. داشتم یه مسیری رو می‌رفتم. یهو قدم‌هامو غیرعادی برداشتم و جابه‌جا شدم. خانومی که نزدیکم بود با تعجب نگام کرد. گفتم مسیرم پرِ مورچه بود نخواستم له بشن اومدم این‌ور. با تعجب بیشتری دوباره نگام کرد. جلوی دانشکدهٔ شیمی شریف هم پر مورچه بود و همیشه با احتیاط تردد می‌کردم له نشن بندگان خدا.

۴. رمز گوشیمو چند وقته که عوض کردم و هنوز که هنوزه رمز قبلی رو می‌زنم. اون رمز ملکهٔ ذهنم شده. می‌خوام ببینم تا کی رمزو اشتباه می‌زنم و از کی عادت می‌کنم به الگوی جدید.

۵. یکی از داورهای رساله‌م برادر استاد شمارهٔ هشته. هم استاد شمارهٔ هشت هم برادرش استاد زبان‌شناسی‌ان. یکی دیگه از داورا هم استاد شمارهٔ سهٔ ارشده. یکیشم استاد شمارهٔ ۱۸ دکتری. استاد مشاورم هم یکی از فالورهای اینستامه. هر موقع راجع به برندها پست می‌ذاشتم لایک می‌کرد و کامنت می‌ذاشت و مقالهٔ مرتبط می‌فرستاد. قرار بود مشاورم استاد شمارهٔ ۱۹ باشه ولی قبول نکرد و الان مشاورم اون استاد اینستامه :دی استاد شمارهٔ ۱۹ داوری رسالهٔ هم‌کلاسیمم قبول نکرد. کلاً فاز قبول نکردن به خودش گرفته و چند وقته که ناراحت و بی‌حوصله‌ست.

۶. اون روز که رفتم خوابگاه هم‌اتاقیامو ببینم، اولش مسئول خوابگاه گفت تابستونا مهمان قبول نمی‌کنیم. گفتم دو سه ساعت بیشتر نمی‌مونم. کارتمم گروگان نگه‌دارید. گفت چرا می‌ری؟ گفتم هم ببینمشون، هم خوراکی آوردم، هم تف به ریا نماز ظهرمو می‌خوام بخونم. قول دادم تا شش عصر ترک کنم خوابگاهو. رأس ساعت ۶ دم در بودم.

۷. تو خوابگاه فقط من چای دمی می‌خوردم و هم‌اتاقیام چای کیسه‌ای می‌خوردن. عادتشون دادم اونا هم دمی بخورن. گفتن تو بری ما بازم کیسه‌ای می‌خوریم چون حوصلۀ دم کردن نداریم. وقتی رفتم دیدنشون قوریمو از تو کمد درآوردم گفتم تا وقتی من اینجام (فی‌الواقع تا ساعت ۶) کسی چای مصنوعی نمی‌خوره.

۸. تو جلسهٔ دیروز اتحادیهٔ زبان‌ها تو دانشگاه شهید بهشتی (چون هنوز نخوابیدم، منظورم از دیروز، دوشنبه‌ست) پنج‌تا قهوهٔ فوری خوردم. دوتا قبل جلسه دوتا حین جلسه یکی بعد جلسه. نتیجه؟ وقتی رسیدم خونه از خستگی بیهوش شدم. اثرش همین‌قدر بود که من سر جلسه نخوابم.

۹. برای اعضای این جلسات، خوابگاه هم داده بودن بمونیم ولی حس کردم دو روز کافیه و لزومی ندیدم تا آخر هفته بمونم. کارهای مهم‌تری داشتم و برگشتم خونه.



۱۰. دانشگاه شهید بهشتی، به‌لحاظ شیب.



۱۱. جلسه‌مون اون بالا بود. عکس‌های جلسه هم طلبتون. اونی که عکسا تو گوشیشه هنوز نفرستاده.

۱۲. هفتهٔ پیش مانتوی قرمزمو پوشیده بودم. حواسم بود که محرم دیگه نپوشمش. روز اول محرم یادم نبود و هنوز تنم بود. شب وقتی برمی‌گشتم خونه معذب بودم یه سریا لباس مشکی تنشونه و من قرمز. البته چادر داشتم و نمود بیرونی نداشت. ولی باطن هم مهمه به هر حال. معتقدم علاوه بر اینکه آدم باید دلش پاک باشه ولی ظاهر هم مهمه. آوردم گذاشتم تو کمد که دم دست نباشه و کرمی و طوسیمو گذاشتم دم دست. مشکیام تبریزه. دیشب خواب می‌دیدم بازم اشتباهی اون مانتو رو پوشیدم.

۱۳. اکثر پسرا تو دانشگاه پیراهن مشکی پوشیده بودن. البته دانشگاه تعطیله و اینایی که دانشگاهن معمولاً برای هیئت و اینا اونجان. منم چون شال و روسری و مانتوهای مشکیم تبریزه با مقنعه و چادرم حفظ ظاهر کردم.

۱۴. صبح تا ظهر جلسه داشتیم و بعدش مستقیم رفتیم کوروش برای ناهار. بعدش بچه‌ها رفتن خرید و تهران‌گردی. بچه‌ها از شهرهای دیگه اومده بودن و تهران براشون جذابیت داشت. من گفتم برمی‌گردم خوابگاه. خوابگاه شهید بهشتی. نزدیک دانشگاه یادم افتاد نماز ظهرمو نخوندم. نیم ساعت تا غروب مونده بود و یه ساعت راه بود تا خوابگاه. خوابگاه بهشتی سرِ کوهه. معلوم هم نبود برم و نگهبان و مسئولا گیر ندن که از کجا آمده‌ای آمدنت بهر چیست و وقتم گرفته نشه. اون‌ورا مسجد نبود. مسیرمو عوض کردم و یه ربع به غروب رسیدم به بیمارستانی که همون‌ورا بود. گفتن نمازخونه‌ش طبقهٔ دومه. سوم بود. یه اتاقک دومتری که نوشته بود نمازخونۀ آقایان. قسمت خانوما رو پیدا نکردم. پرستارا و مسئولین هم اطلاع نداشتن. هشت دقیقه به غروب مونده بود. همون‌جا تو اتاق آقایون خوندم تا قضا نشده.

۱۵. نگهبان دانشگاه نذاشت از داخل دانشگاه برم خوابگاه. گفت الان دانشگاه پر سگ و شغاله. راست هم می‌گفت. منی که از گربه هم می‌ترسم چجوری با سگ و شغال قرار بود مواجه شم. یادمه شریف هم روباه داشت.

۱۶. چند وقت پیش، هم‌کلاسی اسبق رفته بود شیراز. برگشتنی برای یه تعداد از دوستان از جمله من سوغاتی آورد. یه روز که رفته بودم فرهنگستان زنگ زد که بیا سوغاتیتو بدم و من نرفتم. بهانه آوردم و اصطلاحاً پیچوندم. به خودشم گفتم البته. گفتم اگه ناراحت نمیشی می‌خوام بهانه بیارم نیام. بعد که دیدم قانع نمیشه گفتم باید فکر کنم. حق داشت با تعجب بگه مگه سوغاتی گرفتن هم فکر کردن داره، ولی خب من برای هر چیزی فکر می‌کنم. زیاد هم فکر می‌کنم. گفتم اگه تاریخ انقضا نداره و خراب نمیشه بذار برای بعد. دیروز بعد از جلسهٔ دانشگاه شهید بهشتی، قرار شد برم طرفای شریف محموله رو دریافت کنم. بعدش محل دریافت محموله عوض شد و خانهٔ اردیبهشت قرار گذاشتیم. آدرسش پامنار بود و من تا حالا پامو تو اون منطقه نذاشته بودم و نمی‌دونستم کجاست و چه شکلیه. ولی اسم پامنارو زیاد شنیده بودم. از اسم خانۀ اردیبهشتم خوشم اومد. از روی نقشه چک کردم و دیدم نزدیک متروی ملت و امام خمینیه. ملت پیاده شدم و گفتم هفت هشت دقیقه راهو پیاده میرم تا خانهٔ اردیبهشت که منطقه رو هم بشناسم و ارزیابی کنم. همچین که پامو گذاشتم تو خیابون، تا چشم کار می‌کرد مرد بود. حتی یه دونه خانم هم تو خیابون نبود. حتی یه دونه. همهٔ مغازه‌ها ابزارفروشی بودن و موتور و لاستیک و تجهیزات خودرو می‌فروختن. خیابون پر از موتور. پر که می‌گم ینی حداقل دویست سیصدتا. ولی امن بود به‌نظرم. نگاه‌هاشون هم امن بود. برای همین احساس معذب بودن نکردم. اکثراً هم مشکی پوشیده بودن. اینکه می‌گم امن بود، از این لحاظه که بالاخره بعد یه عمر فرق نگاه‌های علافانِ تو پارکو با مردهایی که سر کارشونن و دارن نون درمیارنو می‌فهمم. تا سر خیابون رفتم و از سمت دربار و کوچۀ بهاءالدوله و رکن‌الدوله رسیدم سر قرار. دیر یادم افتاد عکس بگیرم. ولی گرفتم که یادم بمونه. یه خونهٔ قدیمی بود که تبدیلش کرده بودن به کافه و کتابخونه. غذا هم می‌شد خورد، ولی تنوع نداشت. هر روز یه مدل غذا بود. از خانومی که غذا درست می‌کرد شماره گرفتم که تبلیغش کنم. سبزی پاک‌شده و خردشده و پیاز سرخ‌کرده و اینا هم می‌فروخت. خیلی هم مهربون و خوش‌برخورد بود.



مامان انواع اقسام عرقیجاتو از تبریز با خودش آورده بود جز بهارنارنج. سپرده بود خودم بگیرم و منم چون اهل این چیزا نیستم پشت گوش می‌نداختم. که هم‌کلاسی با این بهارنارنجش تیم عرقیجات کابینت آشپزخونۀ ما رو تکمیل کرد.


سوپ نیست، بستنیه. آب شده، سوپ دیده میشه :|

۱ نظر ۰۴ مرداد ۰۲ ، ۰۱:۳۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۲۷- از هر وری دری ۴۲

يكشنبه, ۱ مرداد ۱۴۰۲، ۱۱:۵۶ ب.ظ

۱. بعد از اینکه خانواده رو بدرقه کردم و پشت سرشون آب ریختم که زود برگردن و برگشتم و کلیدو انداختم و درو باز کردم و وارد خونه شدم، اولین سؤالی که برام پیش اومد این بود که اگه یکی در زد چی کار کنم. سؤال بعدی این بود که این سبزیای خردشدۀ داخل یخچال برای چیه و چی کارشون کنم. سؤال بعدی این بود که رب کجاست؟ و این مایع قرمزرنگ شیرین و غلیظِ تو یخچال شربت چیه. با یه کابینت ادویه مواجه بودم که فقط نمکشو می‌شناختم و استفاده می‌کنم. به‌علاوۀ انواع عرقیجات (به‌جز بهارنارنج!) و کلی دم‌نوش و سبزی خشک که نمی‌دونستم چی‌ان و خاصیتشون چیه.

۲. همه چیو صورتی خریدن. از آبکش و جارو بگیر تا پرده و جاکفشی. همه چی جز رنده که سفیده و هر بار هویج رنده می‌کنم نارنجی میشه و هر بار با خودم می‌گم یادم باشه رندۀ جهیزیه‌مو نارنجی بگیرم که نارنجی نشه. البته اگه اونا رم مامان و بابا خودشون تنهایی نرن بخرن. صدالبته که دستشون درد نکنه.

۳. همین که قانع شدن برای اینجا تلویزیون نخرن موفقیت بزرگیه و راضی‌ام. برنامۀ خوبی هم اگه باشه تلوبیون هست دیگه. آنلاین می‌بینم اگه فرصتشو داشته باشم. کاش نیمهٔ مفقودالاثرم هم تلویزیون‌ندوست باشه مثل من. که بچه‌هامو بدون تلویزیون تربیت کنم ببینم چی از آب درمیان.

۴. مامان نسبت به پاک کردن برنج خیلی حساسه. ساعت‌ها وقت می‌ذاره و حتی برنج پاک‌شده رو هم پاک می‌کنه و چشم و گردنشو نابود می‌کنه که یه وقت برنجی که رنگش سفیدتره یا تیره‌تره قاطی برنجا نشده باشه. من ولی نه؛ یه نگاه سرسری می‌ندازم که سنگی چیزی توش نباشه و می‌پزم می‌خورم. این چند روزی که مامان اینجا بود نصف برنجا رو پاک کرده و برای نصفش فرصت نشد. گفت اونا رم بعداً میام پاک می‌کنم. منم دارم از اون پاک‌نشده‌ها استفاده می‌کنم که بعداً بیاد پاک نکنه.

۵. اولین باری که گفتم کاش بابا اینجا بود وقتی بود که زورم نمی‌رسید درِ موکاپات رو باز کنم.

۶. اینترنتی از اسنپ یه مدل بیسکویت برای خونهٔ تبریز گرفتم. به مامان پیام دادم که توشو تا حالا ندیدم و وقتی بازش کردید عکسشو برام بفرستید. قبل از اینکه پیاممو ببینه بابا بیسکوییتا رو خورده بود.

۷. یه سری از دانشجوهای ارشد هنوز یخ رابطه‌شون باهام آب نشده و به فامیلی صدام می‌کنن و زین حیث بسی خرسندم.

۸. پارسال به استاد راهنمام گفته بودم پروپوزالمو تا عید می‌فرستم. عید نوروز اومد و رفت و نفرستادم. حتی عید فطر و غدیر و قربان هم اومد و رفت و نفرستادم. روز آخری که خوابگاه بودم یه سر رفتم دیدنش. گفتم تا آخر هفته می‌فرستم. آخر هفته شد و نفرستادم. یکشنبه زنگ زد. قرار بود تا آخر هفته بفرستم و یکشنبه برم دیدنش. نه فرستاده بودم و نه رفته بودم دیدنش. عکس و اسم و شماره‌شو می‌دیدم ولی نمی‌تونستم جواب زنگشو بدم. چی می‌گفتم که دروغ نباشه و راست هم نباشه. راستش این بود که حالم خوب نیست. خیلی وقته حالم خوب نیست و تمرکز ندارم. جواب ندادم و نشستم فکر کردم چی بگم بهش. یه کم بعد خودم زنگ زدم و گفتم تا شب می‌فرستم و عذرخواهی کردم که با اینکه گفته بودم می‌رم پیشش نرفتم. گفتم شنبه تا عصر فرهنگستان بودم و گرما و ترافیکو بهانه کردم. تا شب نشستم نوشتم. دوی نصفه‌شب فرستادم. صبح جوابمو داده بود و گفته بود فلان‌جاشو فلان‌جور تغییر بده و دوباره بفرست. سه‌شنبه تو جلسۀ دفاع هم‌کلاسیم گفت تغییراتو زودتر اعمال کن تا آخر هفته بفرست. آخر هفته که پریروز باشه نفرستادم. تا آخر این هفته هم بعیده بفرستم. چرا؟ چون حالم خوب نیست.

۹. یه دختره تو مترو خطاب به یکی که نمی‌دونم کی بود داد می‌زد لِوِل تو در سطح منی که دانشجوی دکتری‌ام نیست، حدّتو بدون.

۱۰. از نگهبان یه ساختمون آدرس جایی رو پرسیدم. شب بود. گفت ته این خیابون، دست راست. یه خیابون خلوت و تاریک و باریک بود. گفت نمی‌ترسی که؟ گفتم نه.

۱۱. از وقتی فهمیدم مرکز خرید اُپال به بی‌حجاب‌ها تخفیف می‌ده، هم مرکز خرید از چشمم افتاده هم بی‌حجاب‌ها. آدم مگه آرمانشو می‌فروشه؟ من اگه بفهمم جایی به باحجاب‌ها تخفیف می‌دن نمی‌رم اونجا.

۱۲. امروز دانشگاه شهید بهشتی بودم. این دانشگاه به شیبش معروفه. مسیرش طولانیه و شیب قابل‌توجهی داره. امروز هر بار که ساختمونا و دانشکده‌هاشو بالا پایین کردم یاد جولیک افتادم. یه ساله ازش بی‌خبرم. هنوز کانال داره؟

۱۳. می‌پرسه تا حالا شده حس کنی چقدر دغدغه‌ها و سطح تفکر بقیه پایینه؟ گفتم آره، معمولاً تو آرایشگاه‌ها همچین حسی دارم. گفت مگه تو آرایشگاه می‌ری؟

۱۴. تا نمازمو شروع کردم گوشیم زنگ خورد. گوشی دستم بود که آیة‌الکرسی رو از روش بخونم. حفظم، ولی گفتم یه وقت ممکنه وسطش یادم بره. هی زنگ می‌زد و هی من قطع می‌کردم. بعد یه ربع بیست دیقه زنگ زدم می‌گم سر نماز بودم. می‌گه یه ربع؟ می‌گم این نماز روز آخر ماه ذی‌حجه بود. نحوهٔ خوندنش تو استوری یکی از بچه‌ها دیده بودم. بیست‌تا توحید و آیةالکرسی داشت طول کشید. گفت از کی از این کارا می‌کنی؟

۱۵. در پاسخ به سؤال هم‌اتاقیام راجع به خونه و فرقش با خوابگاه گفتم اولین تفاوتش اینه که اونجا نمازامو آخر وقت می‌خونم و یه چندتاشم قضا شده و اینجا اول وقت با جماعت می‌خوندم.

۱۶. از وقتی مامان و بابا برگشتن تبریز برنامۀ غذایی من به این صورت بوده که روز اول برای ناهار از این الویه‌های آمادۀ کارخونه‌ای خوردم، شام، کوکوسبزی سلف دانشگاهو که تو خوابگاه نخورده بودم و با خودم آورده بودم خونه خوردم. فرداش که ۲۲ تیر باشه برای ناهار سوپ درست کردم. به‌نظرم راحت‌ترین و سریع‌ترین غذاست. برای شام، برنج و مرغی که مامان درست کرده بود گذاشته بود تو یخچال. فرداش ناهار دوباره سوپ خوردم و شام ماکارونی درست کردم. ماکارونی رو هم جزو غذاهای آسون و سریع می‌دونم با این تفاوت که خیلی هم بهش علاقه ندارم. شنبه ۲۴ تیر رفتم فرهنگستان و ناهار نخوردم! شام هم ذرت پختم. یه چیزی شبیه ذرت مکزیکی بدون پنیرپیتزا. پنیرو اینترنتی سفارش داده بودم ولی گفتن سیستم مشکل داره و پیک نداریم و نیاوردن. یکشنبه ناهار و شام سوپ! دوشنبه ناهار سوپ و شام آبگوشت. این آبگوشت اولین آبگوشت عمرم بود که درست می‌کردم. راضی بودم از رنگ و طعم و ظاهرش. البته صفر تا صدش کار خودم نبود. گوشتا رو مامان پخته بود و آماده بود. من از مرحلۀ پخت گوشت به بعد عمل کردم. لپ‌تاپ همرام نیست عکسشو آپلود کنم. عکسش طلبتون. سه‌شنبه ۲۷ تیر رفتم دانشگاه و بعدشم یه سر به خوابگاه و هم‌اتاقیام زدم. دفاع دوتا از هم‌رشته‌ایام بود و شیرینیای دفاعشون شد ناهار من. البته چند قاشقم با هم‌اتاقیام برنج خوردم و برای شام هم آش شله‌قلم‌کار تو یکی از رستوران‌های همون دوروبر. شب ساعت یازده برگشتم خونه. فرداش که چهارشنبه باشه ناهار سوپ خوردم و بالاخره پروندۀ سوپ رو بستم. تموم نمی‌شد لامصب. البته جزو غذاهای موردعلاقه‌مه. شام هم بقیۀ آبگوشت و ذرت، این بار به‌صورت بلال. پنج‌شنبه ناهار و شام ماکارونی درست کردم و جمعه برای ناهار رشته‌پلو با عدس، شایدم عدس‌پلو با رشته درست کردم. نتیجه به‌قدری افتضاح بود که از پنج، نیم هم نمی‌دم به خودم. چون هر چی فکر کردم یادم نیومد چجوری درستش می‌کنن و گوگل هم یاری نکرد. دقیق‌تر که فکر کردم دیدم هیچ وقت موقع درست کردن این غذا پیش مامانم نبودم ببینم رشته‌ها رو کی می‌ریزه توش. راه‌حل‌های گوگل هم برای برنج آبکشی بود نه کته. خلاصه یه چیز شفته و به‌هم‌پیوسته‌ای شد که در وصف نگنجد. دیروز برای ناهار بقیۀ اون شفته‌پلوی پرویروز خوردم و شام کوبیده‌ای که از سلف دانشگاه گرفته بودم و گذاشته بودم فریزر برای روز مبادا. امروز دانشگاه شهید بهشتی جلسه داشتم. بعد از جلسه، ناهار رفتیم کوروش مال! که فارسیش میشه مرکز تجاری کوروش. پیتزا برای ناهار و از این الویه‌های کارخونه‌ای برای شام.

۱۷. هر سال تاسوعا عاشورا با امید و پریسا و محمدرضا برای نگار اینا شله‌زرد می‌بردیم و از مادربزرگش آش می‌گرفتیم و آشه رو تو ماشین می‌خوردیم می‌رفتیم امامزاده حاجتامونو می‌خواستیم. که البته فقط حاجت‌های پریسا برآورده می‌شد. امسال جز پریسا همه‌مون اینجاییم و خبری از شله‌زرد و آش و امامزاده و حتی اون حاجت‌ها نیست.

۱۰ نظر ۰۱ مرداد ۰۲ ، ۲۳:۵۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۲۶- دشتان

پنجشنبه, ۲۹ تیر ۱۴۰۲، ۱۱:۳۴ ق.ظ


نکتهٔ اول: یه سایتی هست به نشانی

https://wiki.apll.ir

که مصوبات فرهنگستان اونجاست.

یه سایت دیگه هم هست به نشانی

http://vajeyar.apll.ir/

که مصوبات فرهنگستان اونجا هم هست.

یه بنده خدایی هم هست به اسم دُردانه که سابقاً شباهنگ بوده و فایل اکسل و پی‌دی‌اف و نسخۀ چاپی هفده جلد مصوباتو داره و هر موقع ازش بپرسید معادل مصوب فلان چیز چیه، چک می‌کنه و می‌گه بهتون.



نکتهٔ دوم: دشتان تو دفتر پنجم مصوباته. تو بخش پزشکی، و نه عمومی.



نکتهٔ سوم: وقتی یه واژه تو جلد پنجم مصوباته، ینی تاریخ تصویبش قبل از سال هشتادوهفت بوده و سال هشتادوهفت منتشر شده.



نکتهٔ چهارم: فرهنگستان یه نهاد زیر نظر ریاست جمهوریه و هر سال رئیس‌جمهور وقت تأیید می‌کنه مصوباتش رو. اظهارنظر نمی‌کنه ها. فقط امضا و تأیید می‌کنه.

سؤال خیلیا: اگر دشتان مربوط به سال هشتادوهفته، پس قضیهٔ اون نامهٔ سیزده تیر امسال چیه؟ 



پاسخ: چهارمِ تیرماهِ امسال، گروه پزشکی نامه می‌زنه به فرهنگستان که ما می‌خوایم در کنار دشتان که پونزده سال پیش تصویب شده، ماهینگی رو هم به‌کار ببریم. چون دشتان قدیمیه و ماهینگی منظورمونو بهتر می‌رسونه. البته هزاران سال پیش همین واژه به‌کار می‌رفته و رایج بوده. یکی دوتا واژهٔ کرونایی هم دو سال پیش تصویب شده بود که درخواست تجدیدنظر برای اونا رو هم می‌دن. فرهنگستان هم دهِ تیر، همون روزی که گروه بازاریابی جلسه داشت (و همون جلسه که نوه‌ها هم اومده بودن و یه گوشه نشسته بودن!)، این چندتا واژهٔ پزشکی رو قبل از جلسهٔ بازاریابی مطرح می‌کنه و ماهینگی هم طبق نظر گروه پزشکی، در کنار واژهٔ دشتان تصویب می‌شه. بعدشم می‌رن سراغ واژه‌های حوزهٔ بازاریابی. سه روز بعدشم که سیزدهِ تیر باشه جواب نامهٔ گروه پزشکی رو می‌دن که پیرو درخواستتون ماهینگی رو هم تصویب کردیم.



الان سؤالی که برای من پیش اومده اینه که چجوری مراجع تقلیدتون از جمله بی‌بی‌سی! با دیدن اون نامه که خطاب به انجمن پزشکیه به این نتیجه رسیدن که فرهنگستان به مردم گفته که از این به بعد به پریود بگن دشتان؟ از این به بعد؟ هشتادوهفت تا حالا کجا بودی بزرگوار؟ حالا بی‌بی‌سی یه چیزی گفته، شمای شنونده نباید عاقل باشی؟

۴۳ نظر ۲۹ تیر ۰۲ ، ۱۱:۳۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۲۵- از هر وری دری ۴۱

يكشنبه, ۱۸ تیر ۱۴۰۲، ۱۲:۴۳ ب.ظ

۱. تو آسمونا دنبال دکتر امیرشاهی می‌گشتم، دیروز اتفاقی تو فرهنگستان تو جلسۀ تصویب واژه‌های مرتبط با برندها و بازاریابی دیدمشون. ایشون هیئت‌علمی دانشکدۀ مدیریت و اقتصاد و بازاریابی دانشگاهمون بودن و بازنشسته شدن چند ساله. برای رسالۀ دکتریم می‌خواستم ازشون مشورت بگیرم که متوجه شدم خارج از کشورن. جمعه تو لینکدین پیداشون کردم و دنبال کردم. تو جلسۀ واژه‌گزینی فرهنگستان با یکی از کارمندا که هم‌دانشگاهیمم بود داشتم راجع به موضوع رساله‌م حرف می‌زدم که گفت با دکتر فلانی هم راجع به کارت حرف می‌زدم و دیشبم که تو لینکدین دنبالش کردی. تعجب کردم که از کجا می‌دونه این موضوع رو. یه استادی پیشش نشسته بود. گفت ایشون دکتر فلانیه. شوکه شدم. انتظارشو نداشتم واقعاً. سلام و احوال‌پرسی کردیم و منو از عکس لینکدینم شناختن و گفتن اتفاقاً در مورد موضوع رساله‌ت با خانم فلانی صحبت می‌کردیم و جالب و جدیده. ولی به قیافه‌ت نمی‌خوره دانشجوی دکتری باشی. یه مقالۀ خوب هم معرفی کردن بهم.

و حضور ایشون در فرهنگستان شاهدیست بر این ادعا که تیم واژه‌گزینی برای معادل‌هایی که می‌گزیند، از متخصصان کمک می‌گیرد.

۲. بعد از اون افتخار قبلی (دیدنِ کارت ملی پدربزرگ مادری نوۀ پسری مقام معظم رهبری :دی)، دیروزم افتخار اینو داشتم که گوشیشو بگیرم و با شیریت براش دهخدا و معین بفرستم. ماجرا این‌جوری شروع شد که یه شرکتی یه اسمی برای خودش انتخاب کرده بود که شبیه کلمات انگلیسی بود. توجیهشم این بود که این کلمه در زبان عربی فلان معنی رو میده. فرهنگستان هم این‌جوری نیست که اگه فلان کلمه عربی باشه مجوز بده. مثلاً یادمه ماذی و رایِز رو رد کردن، هر چند که در زبان عربی معنی داشتن. ولی چون تو فارسی کاربرد ندارن رد شدن. تو اتاقشون دهخدای چندجلدی نبود. یه دهخدا هست که فقط کلمات پرکاربرد رو داره. اونو داشتن و تو اون نبود این کلمه. یکی از کارمندا رفت بیاره. گفتم من تو گوشیم دارم. اینی که من داشتم آفلاین بود و از قدیم داشتم. فکر کنم از گوشی دکمه‌دار سونی اریکسونم انتقال داده بودم. نمی‌دونم. به‌نظرم خیلی وقت بود داشتم. این کلمه رو زدم و معنیشو آورد. گفتن برای منم بفرستش. گفتم شیریت دارید؟ یه نگاهی به برنامه‌هاشون انداختن و گفتن نمی‌دونم شیریت کدومه. گفتن بیا خودت بریز. گوشیشونو گرفتم و علاوه بر دهخدا، معین هم ریختم. بعد نحوۀ استفاده‌شم یادشون دادم :دی هی می‌خواستم بگم آفلاینه و نیازی به اینترنت نداره؛ کلمۀ معادل آفلاین به ذهنم نمی‌رسید. گفتم وقتی اینترنت نیست و دادۀ همراه و وای‌فای خاموشه هم کار می‌کنه. خودشون گفتن منظورت آفلاینه دیگه.

احتمالاً دلتون می‌خواد بدونید چه برنامه‌هایی تو گوشی ایشون بود و مدل گوشیه چی بود، ولی عمداً دقت نکردم :|

۳. هفتۀ پیش نوه‌هاشونم اومده بودن فرهنگستان. پیش اومده که دانش‌آموزها یا دانشجوها بیان برای بازدید. وارد اتاق جلسه که شدم از دور دیدم چهارپنج‌تا دختر و پسر ده‌دوازده‌ساله یه گوشه آروم و مؤدب نشستن و یواشکی باهم حرف می‌زنن. اول فکر کردم برای بازدید اومدن ولی اینکه باهم بودن و باهم صحبت می‌کردن برام عجیب بود. خصوصاً اینکه دخترا چادری بودن و عجیب بود که گرم و صمیمی با پسرا حرف می‌زدن. گفتم شاید دوره زمونه عوض شده :دی یه کم نزدیک‌تر شدم دیدم چقدر چشمای یکی از دخترا شبیه رئیسه. پسرا هم شبیه بودن ولی دختره که بعداً فهمیدم اسمش فاطمه‌ست کپی برابر اصلش بود. انگار سن رئیسو هفتاد سال کوچیکتر کنی و روسری و چادر سرش کنی. چیزی نگفتم و نشستم. وسط جلسه رفتم از منشی اسم سه‌تا از کارشناس‌ها رو بپرسم. بعدش راجع به این بچه‌ها هم پرسیدم که کی‌ان و برای چی اومدن. گفت نوه‌های آقای دکترن. گفتم پس حدسم درست بود. نشستم و دیدم جلوی ماها بیسکویت و آب هست و برای اونا هیچی نذاشتن. همین‌جوری که جلسه در حال برگزاری بود و استادان و متخصصان تو سروکلۀ هم می‌زدن که فلان واژه تصویب بشه یا نه، من برای بچه‌ها از خوراکیایی که روی میز بود بردم. تشکر کردن. بعدش که اومدم نشستم، هر موقع چشم‌توچشم می‌شدیم تشکر می‌کردن. بعد از جلسه هم رفتم پیش رئیس و نوه‌هاشو معرفی کرد و اسماشونو گفت. بعدشم یه جلسۀ خصوصی‌تر داشتیم و اونجا هم باهم بودیم. بسیار مؤدب و آروم و خاکی بودن. برخلاف تصورم که فکر می‌کردم راننده شخصی داشته باشن، خودشون اسنپ گرفتن رفتن خونه. کلی هم دقت کردم و چیز مارک‌دار عجیبی تو پوششون ندیدم. 

۴. یه مغازۀ الکتریکی هست نزدیک خونه‌مون به اسم فاراد. صحبت سر مجوز دادن و ندادن به اسامی انگلیسی بود. گفتم فاراد رو قبول می‌کنید با توجه به اینکه فارسی نیست؟ اون لحظه فقط گفتم فاراد اسم یه آدمه. دکتر حداد گفتن علاوه بر اینکه اسم آدمه، واحد ظرفیت خازن هم هست و چون واحدها بین‌المللی هستن می‌پذیریم. اعتراف می‌کنم به‌عنوان یه مهندس برق یادم نبود فاراد یکای ظرفیت خازنی در سیستم SI هست.

۵. چون پدر هردو هم‌اتاقیم فوت کردن تا جایی که بتونم و حواسم باشه سعی می‌کنم از بابا چیزی نگم تو اتاق. مگه اینکه بپرسن. مثلاً دیروز بابا قرار بود بیاد اینجا و گفته بودم برای جلسۀ پروپوزالم شیرینی بگیره از تبریز. گفت علاوه بر شیرینی، رفته ظرف و یه سری چیزمیز با تِم قرمز گرفته پک درست کنم. حالا من اهل پک و این کارا نیستم و سعی می‌کردم تو ذوقش نزدنم که این چه کاری بود کردی. تازه جلسۀ دفاع رساله نیست که، دفاع از پروپوزاله. قیافه‌م دیدنی بود خلاصه. بعد اینو به هم‌اتاقیام نگفتم که یه وقت دلشون برای پدرشون تنگ میشه. بعداً که خودشون پرسیدن بابات کی می‌خواد بیاد گفتم بابا اومده و چی‌چی آورده.

۶. حاج آقای نمازخونۀ خوابگاه، عید غدیر یه روایتی گفت راجع به فضایل حضرت علی. گویا معاویه به سعد (بابای عمر سعد که این عمر سعد همونی بود که تو کربلا با امام حسین جنگید) می‌گه تو چرا به علی فحش و ناسزا نمی‌گی؟ اون موقع رسم بوده که به حضرت علی دشنام و ناسزا می‌گفتن. اینم می‌گه خودم از پیامبر شنیدم که علی سه‌تا فضیلت داره که منِ عمر سعد حاضر بودم همۀ دنیا رو با یکی از اون فضایل عوض کنم. حاج آقا عید غدیر یکیشو گفت، فرداش یکیشو. دیروز سومی رو نگفت و راجع به یه موضوع دیگه حرف زد. موقع رفتن من بلند شدم دم در ازش پرسیدم سومین فضیلت حضرت علی رو نگفتین چی بود. به‌واقع انتظار نداشت کسی تا این حد پیگیر حرفاش باشه و دنبالش کنه. گفت چون غدیر تموم شد ادامه ندادم بحثو. ولی همون‌جا سر پا سومی رو هم گفت. تازه وقتی فهمید دانشجوی دکتری‌ام ذوق هم کرد چون معمولاً دانشجوهای دکتری تو نماز جماعت شرکت نمی‌کنن. نه که نماز نخوننا، ولی چون نمازخونه تو خوابگاه ارشدهاست و دوره، انتظار نمی‌ره همه شرکت کنن. کلی هم تعجب کرد چون می‌گفت قیافه‌ت به کارشناسیا می‌خوره. تازه وقتی فهمید هم‌اتاقیمم اومده (چند وقتی هست که اون هم‌اتاقیم که عکس شهید رو میزشه رو هم می‌برم نماز جماعت) بیشتر ذوق کرد. هم‌اتاقیام تابستون خوابگاه می‌مونن. اونی که باهام میومد نماز می‌گه اگه بری انگیزه‌م برای نماز جماعت کم میشه. من که بودم، موقع اذان صداش می‌کردم که میاد نماز یا نه و باهم می‌رفتیم. قبلاً چرا نمیومد؟ چون این هم‌اتاقیم یه دوست سنّی داشت که همیشه باهم بودن و موقع نماز می‌رفتن سلف. اون دوست سنی نمازشو قبل از اذان می‌خوند. مثلاً نماز مغرب رو موقع غروب می‌خوند و نمیومد با شیعه‌ها نماز جماعت بخونه. این هم‌اتاقیمم برای اینکه اون تنها نباشه نمیومد با من نماز جماعت. حالا که اون دوست سنی‌مون رفته خونه، هم‌اتاقیم با من میاد نماز جماعت. 

۷. یکی از دعاهایی که تو نمازخونه از حاج آقا یاد گرفتم: اللَّهُمَّ لاَ مَانِعَ لِمَا أَعْطَیْتَ وَ لاَ مُعْطِیَ لِمَا مَنَعْتَ. ترجمه‌ش همون آهنگ احسان خواجه امیریه که می‌گه همه دنیا بخواد و تو بگی نه، نخواد و تو بگی آره تمومه.

۸. آخر هفته وسایل و ملافه و پتو و همه‌چیمو جمع کردم که برم خونه. هم کارام تموم نشده بود، هم دلم نیومد هم‌اتاقیامو به این زودی ترک کنم و موندم یه چند روزم. از اون طرف خانواده اومدن و منتظر منن و می‌خوان یه چند روز دیگه برگردن. دلم برای اونا هم تنگ شده. ینی هر چی دیرتر برم پیششون کمتر می‌بینمشون. از این طرفم اگه خوابگاهو ترک کنم دیگه نمی‌ذارن تا مهر برگردم. اسیر شدیم به خدا.

۹. هم‌اتاقیم می‌گه با خانواده‌ت تعارض منافع داریم. ینی هر موقع با اونایی با ما نیستی، هر موقع با مایی با اونا نیستی.

۱۰. یکی از دانشگاه‌ها، تو یکی از گرایش‌های رشتۀ ما استاد (هیئت‌علمی) نداره. آیا استاد تو این رشته و گرایش نداریم تو ایران؟ داریم، خوبشم داریم. ولی شرط جذب و استخدام هیئت‌علمی تأهله و این استادها مجردن و اونجا استخدامشون نمی‌کنه. استاد مدعو و قراردادی هم ساعتی بیست‌سی‌هزار تومن می‌گیره و فقط یکی دو سال اول برای پر کردن رزومه خوبه نه برای همیشه. الان تنها دانشگاهی که استاد مجرد استخدام می‌کنه دانشگاه ماست که البته فقط مجردهای خانم رو استخدام می‌کنه. چون دانشجوها خانمن. استادان مردِ اینجا هم باید متأهل باشن.

۱۱. از یکی از دوستان شنیدم که یکی از استادهای یه دانشگاه دیگه با یکی ازدواج کرده بود که تو فلان دانشگاه استخدام بشه. بعدشم طلاق گرفته بودن. خبر ازدواجشم منتشر نکرده بود و فقط چند نفر از دوستان بسیار نزدیکش می‌دونستن. منم در این حد می‌دونم که یکی از استادها این کارو کرده. اسمشو نگفتن بهم ولی با این شرط تأهل بعید نیست و چاره‌ای هم جز این نیست.

۱۲. یکی از استادها که تا حالا همو ندیدیم و ارتباطمون مکاتبه‌ای و در چارچوب ارسال و دریافت مقالۀ تخصصیه، یه یادداشت برام فرستاده بود با این محتوا که شاملو ۳۷ سالش بوده و دوتا طلاق تو سابقه‌ش داشته و چهارتا بچه و اعتیاد و وضعیت مالیشم نابسامان بوده و معلوم هم نبوده یه روز شاعر معروفی میشه ولی با این حال یه دختر ۲۳ساله عاشقش بوده. و این سؤالو از خواننده پرسیده که آیا دختران این دوره و زمونه هم عاشق کسی با این ویژگی‌ها میشن یا نه. منظور استاد رو از فرستادن این مطلب نفهمیدم ولی نتونستم بد به دلم راه ندم. یه کم نگران شدم. رزومه‌شو سرچ کردم ببینم چند سالشه و با خودم گفتم نکنه منظور خاصی داره. دیدم از بابام هم بزرگتره. جالبه تا حالا از روی عکس و قبل از سرچ کردن رزومه‌ش فکر می‌کردم دهۀ شصیتیه و جزو استادهای موردعلاقه‌م بود. در واقع موضوعات پژوهشش موردعلاقه‌م بود. پیامشو بی‌جواب گذاشتم و سر صحبت رو باز نکردم. حتی منظورشم نپرسیدم.

۱۳. یه بنده خدایی بین حرفاش گفت سوئدیا همه‌شون عربن، یک‌سوم چین ترکه، و فلانی انقدر نابغه بود که می‌تونست پزشکی شریفو بخونه. دیدم آدم مناسبی برای بحث کردن نیست و صحبتمو ادامه ندادم.

۲۱ نظر ۱۸ تیر ۰۲ ، ۱۲:۴۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۲۴- واقعۀ خُم

پنجشنبه, ۱۵ تیر ۱۴۰۲، ۱۱:۵۳ ب.ظ


عیدی حاج آقای نمازخونۀ خوابگاه و یکی از بچه‌ها که سیّده

حیاط خوابگاه و مجدداً عیدی حاج آقا :دی

تراسِ خوابگاه و نورافشانی برج میلاد


یکی دیگه از بچه‌ها که اینم سیّده، روی این کاغذای رنگی یه حدیث از حضرت علی نوشته بود. نوشته بود شیعیان مرا با این دو خصلت امتحان کنید. اگر دارای این دو خصلت بودند شیعه‌اند: محافظت بر اوقات نماز (اهمیت به نماز اول وقت) و مواسات با برادران دینی (دستگیری با مال). اگر این دو خصلت در آن‌ها نبود، از ما دورند، دورند، دورند.




عیدتون مبارک
۱۶ نظر ۱۵ تیر ۰۲ ، ۲۳:۵۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۲۳- از هر وری دری ۴۰

چهارشنبه, ۱۴ تیر ۱۴۰۲، ۱۰:۵۹ ب.ظ

یه سری از اینا پستای اینستاگرامم هست و یه سریا مخصوص وبلاگه.

۱. به‌مناسبت سیزدهم تیرماه، سالگرد درگذشت محمد معین (۱۲۹۷-۱۳۵۰) و روز ملی دماوند از مدخل «دماوند» فرهنگ معین (بخش اعلام) عکس گرفتم.



۲. داستان این «ماست» از این قراره که وقتی هم‌کلاسیم (هم‌اتاقیم) رفته بوده سلف ناهار بخوره و ناهار منم بگیره بیاره، یکی از بچه‌های دانشگاه ماستی که کنار غذا بهش دادنو داده بهش و گفته دیشب خواب دیدم که ماستمو می‌دم به یکی که یه لباس شبیه لباس شما پوشیده. اونم با تردید و تعجب گرفته آورده هر کدوم یکی یه قاشق ازش خوردیم که اگه خاصیت معنوی و ماورایی داشت روی هرسه‌مون (خودش و من و اون‌یکی هم‌اتاقی) اثر کنه.



۳. من معمولاً تو سلف همراه غذا آب نمی‌خورم. ولی هر موقع یکی از بچه‌ها منو تو سلف می‌بینه برام آب میاره و می‌گه آب نطلبیده مراده. 

۳.۵. خواننده‌های قدیمی اینجا یادشونه که من آبِ سالاد شیرازی رو دوست نداشتم و کاملاً می‌چلوندم که آبش نیاد تو قاشقم. حتی مورد داشتیم یه سریا با دیدن آب سالاد شیرازی یاد من می‌افتادن عکس می‌گرفتن می‌فرستادن برام. تو این عکس هم معلومه که آبشو نخوردم. ولی چند وقتی هست که می‌خورم و بدم نمیاد. این بدم نیومدن به خوشم اومدن تبدیل شده و کم‌کم دارم عاشقش می‌شم. حتی دیروز به مسئول بخش سالاد گفتم آبشو بیشتر بریزه برام.



۴. صبح یکی از بچه‌ها تو سالن داشت صبحانه می‌خورد که اینو می‌بینه. از من کمک خواست و منم اول رفتم یه چندتا عکس از سوسکه گرفتم و بعد چندتا ایده مطرح کردم برای کشتنش. قبل از اینکه به ایده‌هام جامۀ عمل بپوشونم سوسکه پرواز کرد رفت. اولین بارمون بود سوسک پرنده می‌دیدیم و هر دو شوکه بودیم.



۵. هم‌اتاقی شمارۀ دو چادری نیست ولی مذهبیه و حجابشم معمولیه. هم‌اتاقی شمارۀ یک هم البته چادری نیست ولی مذهبی نیست و حجابش برای دانشگاهه فقط. اونی که مذهبیه اهل عروسی و بزن و برقص و آرایش ملایم و خفیفه ولی اونی که مذهبی نیست اهل این چیزا نیست. اونی که مذهبیه به قیافه‌ش نمی‌خوره نمازخون باشه و چه بسا از روی ظاهر در طبقۀ غیرمذهبی‌ها هم بشه گُنجوندش. ولی از ایناست که حتی تعقیبات و نافله‌های نمازشم می‌خونه و اهل هیئت و فعالیت‌های مذهبیه. هر بارم از جلوی مسجد رد میشه می‌ره برای شهدای گمنام فاتحه می‌خونه. من ولی با اینکه چادری‌ام اهل هیئت و نماز مستحبی و اینا نیستم. فاتحه هم بخونم از دور می‌خونم. حالا این هم‌اتاقی مذهبیم که چادری هم نیست ولی اهل هیئت و کارهای مذهبیه، عکس یه شهیدی رو از روز اول آورده گذاشته روی میزش. یه مدت که نبود و رفته بود خونه‌شون، من و اون‌یکی هم‌اتاقیم (که هزاران فرسنگ با این چیزا فاصله داره) دیگه به وسایل هم‌اتاقیِ شمارۀ دو دست نزدیم و تا برگرده این عکس شهید هم همچنان بود تو اتاقمون. روی میز، و جلوی چشم. یه بار یکی اومده بود اتاقمون؛ فکر کرده بود عکسِ شوهر هم‌اتاقی شمارۀ یکه. یه بارم یکی اومد فکر کرد عکس برای منه.



۶. یه بارم با هم‌اتاقی شمارۀ دو رفتیم صبحانه رو تو پارک (باغ ایرانی) خوردیم.



۷. یکی از دوستانِ کُرد در پاسخ به لطفمون، لطف کرده از این نونای محلی برامون آورده. می‌گه اسمش برساقه. ولی هم‌اتاقیم میگه ما به اینا می‌گیم اگردک.



۸. پن‌کیک‌های خوابگاهی



۹. اون شبی که فرداش می‌خواستم برم خونه، هم‌اتاقی دلتنگی و محبتشو با درست کردن کشک بادمجون و گرفتن این کیکای انگشتی ابراز کرد:



۱۰. عکس یادگاریِ دکتربعدازاین‌ها با استاد شمارۀ نوزده در آزمایشگاه آواشناسی

من قبلاً با این اصطلاحِ دکتربعدازاین آشنا نبودم و نشنیده بودم. تو مثال‌های کتاب‌های صرفی دیدم اولین بار. اگه شما هم نشنیده بودید، به کسی می‌گن که قراره دکتر بشه. البته بعد از آزمون جامع و دفاع از پروپوزال و رساله و گذر از هفت خان.



۱۱. صندلیای آزمایشگاه آواشناسی قرمزه. هر موقع می‌رم اونجا مانتوی قرمزمو می‌پوشم با صندلیا ست شم.



۱۲. استاد آواشناسی یه گروه برای دانشجوهای آواشناسیش درست کرده و منم اضافه کرده به اون گروه. از اونجایی که گرایش من آواشناسی نیست، اسم گروهو گذاشته آواشناسان به‌علاوۀ یک. من اون یه نفر نخودیِ گروهم. و یکی از دغدغه‌های من و هم‌اتاقیم که هم‌کلاسیمم هست اینه که اگه استاد من بفهمه با تیم آواشناسان در ارتباطم و باهاشون ناهار می‌خورم و تو گروهشونم چه واکنشی نشون می‌ده. به‌عنوان مثال، یه هفته‌ست منتظریم استاد من عکس ناهاری که با بچه‌های آواشناسی مهمون استادشون بودم رو لایک کنه و نکرده. اول فکر کردیم شاید به اینستا دسترسی نداره ولی از اونجایی که یکی از پستای هم‌اتاقی مورد لایک استاد من واقع شده، نگرانیم که از این کار من خوشش نیومده و عمداً لایک نکرده.


۱۳. سر جلسۀ دفاع یکی از بچه‌ها، وقتی یکی از داورا صحبت می‌کرد میکروفنش نویز تولید می‌کرد. دوتا فرضیه داشتم. یکیش انگشتر داور بود که وقتی نزدیک میکروفن می‌شد نویز تولید می‌شد، یکیشم تلفن همراه داور که دستش بود. تو همون دستی که انگشتر بود. بعد از جلسه موندم تست کنم فرضیه‌هامو. وقتی دوتا میکروفن به هم نزدیک می‌شدن هم این اتفاق می‌افتاد. فهمیدن مهندسم :))


 

۱۴. یه کتاب دارم می‌خونم؛ ارجاعاتش همین‌قدر دقیق و تخصصیه. یه چیزی گفته، بعد منبعشو پانویس کرده نوشته جزوات اساتید دانشگاه تهران و علامه. آخه کدوم جزوه؟ چه درسی؟ چه سالی؟ کدوم استاد؟ صفحهٔ چند؟

پشت جلد کتاب هم رزومهٔ نویسنده‌هاشو نوشته. نوشته مهمان و کارشناس برخی از برنامه‌های صداوسیما. اینجا هم حتی نگفته کدوم برنامهٔ صداوسیما.

اسم کتاب مدیریت برنده. روی جلدش نوشته تألیف و ترجمهٔ علی خویه و فهیمه احمدی. حتی اینجا هم نگفته ترجمهٔ چی. فقط تو بخش پیشگفتار اشاره کرده که سعی شده سبک‌ها و تکنیک‌ها و تاکتیک‌های مدیریت برندسازی و مهندسی برند با گردآوری و ترجمهٔ ادبیات مختلف در این زمینه ارائه بشه.



۱۵. پژو در نام‌گذاری مدل‌هایش، سبک خاصی دارد و از فرمول X0Y استفاده می‌کند. ایکس برای نشان دادن اندازۀ خودرو و ایگرگ یا وای برای سال تولید خودرو به‌کار می‌رود؛ یعنی هر چه رقم بالاتر باشد، مدل خودرو جدیدتر و بزرگتر است. این روش نام‌گذاری در سال ۱۹۲۹ با عرضۀ مدل پژو ۲۰۱ آغاز شد. همۀ مدل‌های پژو ۱۰۱ تا پژو ۹۰۹ این شرکت به‌عنوان نام‌های تجاری مختص پژو ثبت شده‌اند. اما شرکت‌های دیگر نیز محصولاتی با نام‌هایی مشابه محصولات این شرکت داشتند، که برخی از آن‌ها مانند پورشه ۹۰۱ به پورشه ۹۱۱ تغییر نام داد و برخی دیگر مانند مدل‌هایی از فراری همان نام خود را حفظ کردند.


تصویر: صفحهٔ ۷۳ کتاب حس برند، نوشتهٔ مارتین لیندستروم


۱۶. داشتم مقالهٔ گرایش‌های حاکم بر نام‌گزینی کالاهای تجاری رو می‌خوندم و غرق در بحر تفکر بودم که یهو حس کردم یکی کنترلو برداشت و کانالو عوض کرد. چیزایی که صفحهٔ سمت چپ نوشته بود ربطی به موضوع نداشت. یه نگاه به شمارهٔ صفحه کردم دیدم بله، واقعاً کانال عوض شده و از ۴۰۶ پریده ۴۷۱.

تو کتابخونه بودم و این مجموعه مقاله رو هم از اونجا گرفته بودم. گوگل کردم ببینم می‌تونم دانلودش کنم یا نه. تو اینترنت حتی عنوان مقاله هم نبود چه برسه خود مقاله؛ ولی خوشبختانه تو خونه یه نسخه از این کتابو داشتم و گفتم ازش عکس بگیرن بفرستن، وگرنه الان دربه‌در دنبال صفحات مفقودش بودم ببینم تهِ قصه چی میشه.


۱۷. بعد از اینکه خریدمو کردم و اومدم بیرون، دوباره رفتم تو و گفتم روی نام‌ها و نشان‌های تجاری کار می‌کنم و می‌دونم که اسامی انگلیسی ممنوعه. پرسیدم تا حالا بابت انگلیسی بودن اسم مغازه‌تون بهتون تذکر ندادن؟ خانومه گفت آراِن‌اِس مخفف رنگین‌نخِ صباست.



۱۸. فروشندۀ مغازۀ بعدی نمی‌دونست ان‌اف‌سی مخفف چیه.



۱۹. خلاقیت کبابیل هم جالب بود برام. بر وزن میکائیل و اسرافیل و عزرائیل و جبرئیله.



۲۰. اینم خوب بود:



۲۱. سؤالی که این روزا به هر کی می‌رسم ازش می‌پرسم: با چی بشورم بره؟ (پودر و مایع ماشینی پیشنهاد بدید، با دست نمی‌شورم).



۲۲. چند سال پیش کارت متروی دانشجویی گرفتم. این کارتا این‌جوری هستن که هر چقدر شارژ کنی دو برابر شارژ میشه. البته سالانه تا سقف هفتادهزار تومن. اون موقع که بلیت مترو و اتوبوس دویست تومن هیچ وقت به این سقف نمی‌رسیدم، ولی حالا که سه چهار تومنه با چند بار رفت و برگشت به سقف شارژ کارتم رسیدم و دیگه شارژ نمیشه. حتی عادی هم شارژ نمیشه. رفتم از این کارت‌های عادی بگیرم نداشتن. از این کاغذیای تک‌سفره گرفتم و از اونجایی که اولین بارم بود نمی‌دونستم به کجای دستگاه کارتخوان بی‌آرتی بزنم. از راننده پرسیدم. گفت دستگاه‌های ما اینا رو نمی‌خونن و فقط بی‌آرتیای آزادی این امکانو دارن. اسیر شدیم به خدا.



۲۳. کتاب دیگری سفارش داده بودم و به‌اشتباه اتاقِ پُرو مهدی اشرفی رو ارسال کرده بودن. تماس گرفتم و قرار شد تعویض بشه. قبل از اینکه ببرم پسش بدم، ورق زدم و نگاهی به شعرهاش انداختم که اگه خوب بود و دوست داشتم اینم نگه‌دارم. به‌لحاظ محتوا و وزن با سلیقهٔ من سازگار نبود و چنگی به دلم نزد. 

اما این یکی که عکسشو گذاشتم خوب بود. 

البته فقط هم همین یکی.



۲۴. با دیدن این درخت یاد این بیت از ایرج جنّتی عطایی افتادم که می‌گه: درخت پیر تن من دوباره سبز می‌شود، هر چه تبر زدی مرا زخم نشد جوانه شد.



۲۵. زاغکی قالب پنیری دید

به دهن برگرفت و زود پرید



۲۶. یه دیالوگ بود تو فیلم درخت گیلاس، می‌گفت رفته بودم خودکشی کنم توت چیدم. منم رفته بودم هم‌اتاقیو بدرقه کنم توت چیدم.


۹ نظر ۱۴ تیر ۰۲ ، ۲۲:۵۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۲۲- رزماری‌جوانا

دوشنبه, ۱۲ تیر ۱۴۰۲، ۰۳:۰۶ ب.ظ


داشتم راجع به این رزماری‌های روبه‌روی مسجد دانشگاه حرف می‌زدم. چند بار به‌جای رزماری گفتم ماری‌جوانا. به این صورت که

جلوی مسجد دانشگاه، ماری‌جوانا کاشتن؛

هم‌کلاسیم چند شاخه ماری‌جوانا چیده آورده؛

مثل اینکه ماری‌جوانا برای پوست خوبه و هم‌کلاسیم اینا رو برای پوست صورتش استفاده می‌کنه؛

شمام اگه ماری‌جوانا لازم دارید برید بچینید؛ زیاده.

این هم‌کلاسیم پرسیده و گفتن اگه از ریشه نکَنید اشکالی نداره.

خلاصه محوطهٔ مسجد ما پر از ماری‌جواناست.


لغزش کلامی شامل تلفظ غلط یا استفاده از واژه‌های نابجاست که به اعتقاد برخی، از جمله فروید، با ناخودآگاه ما ارتباط دارد و افکار، احساسات، تمایلات و انگیزه‌هایی را که افراد پنهان نگه‌می‌دارند آشکار می‌کند و فرد کلمه‌ای را بیان می‌کند که قصد آن را نداشته است. لغزش‌های کلامی برای لحظه‌ای چیزهایی را فاش می‌کنند که فرد مایل به پنهان کردن آن‌هاست، چه آگاهانه و چه ناآگاهانه؛ و برای لحظه‌ای هم که شده احساسات واقعی‌اش را برملا می‌کنند. این لغزش‌ها برخاسته از احساسات ناآگاهانه‌ای است که در ذهن او سرکوب شده‌اند، یا این‌که آگاهانه اما بدون موفقیت سعی در خفه کردن آن‌ها داشته است.

اصطلاحی که در حوزهٔ زبان‌شناسی به‌کار می‌ره خطای گفتاره. خطایی که در هنگام تولید گفتار روی می‌دهد و گاهی آبرو و حیثیت آدم را بر باد می‌دهد.

slip of the tongue, lapsus lingua, tongue-slip, speech error

۱۹ نظر ۱۲ تیر ۰۲ ، ۱۵:۰۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۲۱- انتظار یار

دوشنبه, ۵ تیر ۱۴۰۲، ۰۴:۴۰ ب.ظ

بهش پیام دادم که تا عصر فرهنگستانم و جلسه دارم؛ می‌تونیم بعدش باهم باشم. گفت کارم تموم بشه خبر می‌دم. جلسه‌م که تموم شد، کار اون هنوز تموم نشده بود. راه افتادم سمت خوابگاه. به پسری که تو ایستگاه اتوبوس حقانی - شیخ بهایی نشسته بود گفتم اتوبوس شیخ بهایی نمیاد و اینی که اینجاست هم نمی‌بره. تجربۀ این دو سه ماهم رو باهاش به اشتراک گذاشتم که بی‌خودی وقتش تلف نشه. رفتم سمت متروی حقّانی. چند قدم بیشتر نرفته بودم که منصرف شدم و تصمیم گرفتم تا میدون ونک پیاده برم. قدم بزنم و فکر کنم. نزدیک گاندی، متوجه حضور همون پسری که تو ایستگاه دیده بودمش شدم. گفتم لابد مقصد اونم میدون ونکه. به راهم ادامه دادم. نزدیک میدون زنگ زد که کارم تموم شده و دارم میام. تو ایستگاه مترو قرار گذاشتیم و من مسیری که اومده بودم رو دوباره برگشتم. برگشتم سمت حقّانی و  فرهنگستان. اون پسر هم جهت حرکتشو عوض کرد و دنبالم راه افتاد. احساس ناامنی کردم. تا درِ متروی حقانی اومد. از اینکه بهش گفته بودم اتوبوس نمیاد احساس ندامت کردم. حقش بود تا شب منتظر اتوبوس می‌نشست و وقتش تلف می‌شد. رفتم داخل ایستگاه مترو و بهش پیام دادم که دمِ گیت وایستادم. حالم بد بود. احساس ناامنی و پشیمانی می‌کردم بابت کاری که فکر می‌کردم خوب و درسته. سرم درد می‌کرد. یه دونه قرص مسکّن داشتم. خوردم بلکه اثر کنه. دوتا مأمور جلوی گیت وایستاده بودن و به خانم‌هایی که روسری نداشتن اجازۀ عبور نمی‌دادن. بعضی‌ها برمی‌گشتن، بعضی‌ها حجاب می‌کردن و رد می‌شدن و بعضی‌ها هم با دعوا و درگیری و دشنام و ناسزا به راهشون ادامه می‌دادن و رد می‌شدن. حالم بدتر شد. حواسم از پسری که تعقیبم می‌کرد پرت شد و نفهمیدم کجا رفت. برادرم رسید و راهیِ انقلاب شدیم (تا اینجا اگه حدس دیگه‌ای در رابطه با کسی که باهاش قرار داشتم زده بودید برید توبه و استغفار کنید و بیایید حلالیت بطلبید :دی). ایستگاه میدان انقلاب پیاده شدیم. دم گیت یه دختر چادری که چندتا خانم دیگه پشتش بودن اومد سمتم. ناخودآگاه دستم رفت سمت شالم که بکشم جلو. جلو بود. جلوتر کشیدم. در کسری از ثانیه به رنگ مانتوم شک کردم که قرمز بود. به کفشم، کیفم، شلوارم. که نکنه اومدن تذکر بدن که کوتاهه، تنگه، جیغه. سرم درد می‌کرد هنوز. دختره آروم اومد نزدیک و گفت بابت حجابتون ازتون ممنونیم. با بُهت و حیرت و تعجب گفتم خواهش می‌کنم. گفت میشه تو اون دفتر یه جمله برای امام زمان بنویسی؟ اشاره کرد به میزی که روبه‌روی گیت‌ها بود. متوجه منظورش نشدم. گفتم جمله برای کی؟ مجدداً بابت چادر پوشیدنم تشکر کرد و گفت اگه ممکنه یه جمله برای امام زمان بنویس. خودکارو از روی میز برداشتم و اولین جمله‌ای که به ذهنم رسید قسمتی از سرود انتظار یار بود که چند سال پیش مسئول نمازخانۀ دانشگاه تهران برام فرستاده بود که بذارم روی کلیپشون. از بین چیزهایی که برام می‌فرستاد تا تو کلیپاشون استفاده کنم فقط از همین یکی خوشم اومده بود و نگه‌داشته بودم. برادرم یه گوشه وایستاده بود و با تحیّر تماشا می‌کرد. وقتی برگشتم پیشش پرسید چی می‌گفتن؟ گفتم تشکر کردن که حجاب دارم و خواستن یه جمله بنویسم برای امام زمان. یه دونه از این گیره‌های روسری و یه کتابم راجع به کربلا بهم دادن و کار فرهنگی کردن. خندید و پرسید خب حالا چی نوشتی؟ 

نوشتم «تو که نیستی حال ما خوب نیست»


انقلاب، کافۀ سورۀ مهر، به صرف بهارنارنج و بیدمشک


برای چند سال بعد: دوتا شربت، تو منطقۀ یازده تهران، صدوده تومن.

۴۱ نظر ۰۵ تیر ۰۲ ، ۱۶:۴۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۲۰- نمیشه هم شجاع باشم هم بی‌نقص و کامل؟

يكشنبه, ۴ تیر ۱۴۰۲، ۱۱:۵۰ ب.ظ

این کتابو امروز در چهارمین روز از چهارمین ماه سال، ساعت هفت و پنجاه‌ویک دقیقۀ صبح جلوی درِ شرقی دانشگاه، بدون مناسبت خاصی هدیه گرفتم. که بخونم و هدایت بشم، بلکه تغییر کنم. کتابِ «شجاع باش نه بی‌نقص».



هدیه‌دهنده گفت این کتابو به دخترای دیگه هم هدیه داده. گفتم بله ملتفت هستم که باغتون پر از سمنه و انقدر سمن دارید که یاسمن توش گُمه :| البته متوجه بودم که بنده خدا می‌خواست به اهمیت و کاربرد و کارکرد کتاب اشاره کنه نه گل‌های گلستانش :| تو این کتاب، نویسنده (ریشما سوجانیِ هندی‌الاصل)، کمال‌گرایی رو نکوهش کرده و گفته دنبال این نباشید که بی‌نقص باشید. و زنان رو به شجاع بودن دعوت کرده. وقتی عکس می‌گرفتم متوجه شدم جلدش با مانتو و یکی دیگه از کتابام همرنگه. 



سپس تصویر بعدی رو خلق کردم. دمبلا و دمپاییا جاشون همون‌جاست. فرش هم همین‌طور. ولی لاک و آلبالوها رو خودم اضافه کردم به کادر که خوشرنگ‌تر بشه عکسم.



+ فعلاً فرصت خوندنشو ندارم ولی هر موقع خوندم میام نظرمو باهاتون به اشتراک می‌ذارم.

۵ نظر ۰۴ تیر ۰۲ ، ۲۳:۵۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۱۹- اینم یادم باشه

پنجشنبه, ۱ تیر ۱۴۰۲، ۰۳:۳۲ ب.ظ

چند وقتی بود که استاد هم‌اتاقیم تصمیم داشت دانشجوهاشو ناهار مهمون کنه. بدون مناسبت خاصی. چرا می‌گم دانشجوهاش؟ من دانشجوش نیستم؟ هستم. ترم دوم استاد یکی از درسای منم بود، ولی دورۀ دکتری این‌جوریه که یکی دو سال اول با همۀ استادها واحد برمی‌داری و همه استادتن؛ بعد که درسات تموم میشه فقط با استاد راهنمای خودت در ارتباطی و هر روز می‌بینیش. و اون استاد، استادته و بقیه استاد سابقتن. البته رابطۀ من و استاد راهنمام این‌جوری نیست که هر روز همو ببینیم؛ هر موقع کار مهمی داشته باشم پیام می‌دم و می‌رم پیشش. ولی دانشجوهای استادِ هم‌اتاقیم هر روز با استادشون در ارتباطن و باهم جلسه دارن و باهم مقاله می‌نویسن و حتی تو دانشگاه باهم ناهار می‌خورن. من ولی این‌جوری نیستم و اتفاقاً استاد راهنمام هم این‌جوری نیست و جز در مواقع ضروری کاری به کار هم نداریم.



از اونجایی که منم به هر حال ترم دوم دانشجوش بودم و دبیر انجمنم و باهاش در ارتباطم و حتی با یکی از دانشجوهاش هم‌اتاقی‌ام و ذکر خیر همو هر روز می‌شنویم، به منم گفته بود بیام. چون حوزۀ کاریم با این استاد و دانشجوهاش، متفاوته اول یه کم احساس ناخالصی می‌کردم ولی دیگه وقتی دیروز مؤکداً! به بچه‌ها گفته بود که بگید نسرین هم بیاد رفتم و حسابی بهمون خوش گذشت.



عمداً عکسایی که توش غذا نیستو گذاشتم، ولی جا داره یادی کنم از اون سکانسی که هر کی یه چیزی سفارش داد و هم‌اتاقیِ سالم‌خورم مرغ آب‌پز خواست. گارسون هر چی تلاش کرد نظرشو عوض کنه نتونست. گفت این مرغمون فلانه ها! هم‌اتاقیم گفت اشکالی نداره. بعد گفت بهمانه ها. باز این گفت اشکالی نداره. فلان چیز و بهمان چیز نداره ها. آخرش کم مونده بود بگه سرآشپز یه تفم توش کرده ها!



یه کم از غذاها مونده بود. گفتم ظرف بیارن برداریم. برنجو یکی برداشت، خورشتو یکی، سالاد و مخلفاتو یکی، دلستر اضافی رو هم دادیم به استاد. یه پارچ دوغ هم مونده بود که برای هر کی یه لیوان ریختم تموم شد. فقط آبِ اون مرغه موند که چون روغن داشت تمایلی به خوردنش و حتی برداشتنش نداشتیم. این کارم برای یکی از بچه‌ها جالب بود که تعارف و کلاس بی‌خود و الکی ندارم و بدون رودروایستی دارم غذاهای اضافه رو برمی‌دارم و تقسیم می‌کنم. می‌گفت تو چقدر همه جا شبیه خودتی. منظورش این بود که کاری که تو تنهایی می‌کنم و کاری که تو خوابگاه می‌کنم و کاری که جلوی استاد می‌کنم فرقی نداره و شخصیت واحدی دارم و رفتار چندگانه ندارم.

برای چند سال بعد: هزینۀ ناهار و چای و باقلوای شش نفر، تو منطقۀ سۀ تهران، دووهشتصد تومن.


آینۀ خوابگاه:

۱۱ نظر ۰۱ تیر ۰۲ ، ۱۵:۳۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۱۸- یادگاری با فرهنگستانی‌ها، و شریفی‌ها

سه شنبه, ۳۰ خرداد ۱۴۰۲، ۰۷:۰۶ ب.ظ

من تندتد داشتم میز صبحانه رو جمع می‌کردم و ظرفا رو می‌شستم و هم‌اتاقیم لباساشو اتو می‌کرد. مقنعهٔ منم اتو کرد. پرسید مانتوتم اتو کنم؟ گفتم نمی‌خواد، این سریع چروک میشه. گفتم امروز می‌رم فرهنگستان و اونجا چادرمو درنمیارم و چروک مانتوم دیده نمیشه. هردومون عجله هم داشتیم و لزومی ندیدم اتو کنم مانتومو.



بعد اونجا یهو تصمیم گرفتیم با استادها عکس یادگاری بگیریم. از قضا چادرمم درآورده بودم. نتیجه اینکه قبل از اینکه عکسا رو بذارم اینستا با فوتوشاپ اتو کردم مانتومو :))

کپشن‌های اینستا:

با دکتر ...، استادی که اصطلاح‌شناسی را از او و با او یاد گرفتم.

و ورودی‌های جدید فرهنگستان، که می‌خواستم خودمو براشون معرفی کنم گفتن «می‌شناسیمت؛ شما سلطان جزوه هستی. داریم جزوه‌هاتو».

متأسفانه یک لحظه غفلت کردم و جایگاه بلافصل با استاد رو تو این عکس از دست دادم و این افتخار نصیب پریا و مهسا شد که کنار استاد باشن.

اینا برگه‌های امتحان و تکالیف همین استاده:



حتی ایشونم معتقد بودن خطم قشنگه :))



یادگاری با دکتر ژاله آموزگار، 

متولد ۱۲ آذر ۱۳۱۸، شهر خوی،

دکترای زبان‌های باستانی از دانشگاه سوربن فرانسه،

عضو فرهنگستان زبان و ادب فارسی

عزیز، نازنین، و دوست‌داشتنی 

اولین کتابی که ازشون خوندم کتاب زبان پهلوی بود. سال اول کارشناسی از انقلاب گرفتم این کتابو. با شادروان دکتر تفضلی نوشته بودن.



یادگاری با خالق قصه‌های مجید و مهمان مامان

هوشنگ مرادی کرمانی



در راستای علاقه‌م به جایگاه بلافصل با استادها تو عکس‌ها، توجهتونو جلب می‌کنم به این تصویر از کلاس سیستم‌های مخابراتی دورۀ کارشناسی (که سیسمُخ صداش می‌کردیم). دخترا یه طرف بودن و پسرا یه طرف. من صرف‌نظر از اینکه کی کجا وایستاده کنار استاد وایستاده بودم.



اینم عکس‌های خونۀ رئیس که پنج‌شنبه صبح رفته بودیم برای کلاس مثنوی:


پشت این در، ورودی خونه‌شونه. اینجا هم  زیرزمین خونه‌ست.

هم‌کلاسی اسبق داشت از این سن‌ایچا می‌خورد. جلسه رسمی بود و چند نفر داشتن عکاسی و فیلم‌برداری می‌کردن. بهش گفتن بذاره زیر صندلی که تبلیغ نشه. گذاشت زیر صندلی.


۷ نظر ۳۰ خرداد ۰۲ ، ۱۹:۰۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۱۷- یادم باشه

دوشنبه, ۲۹ خرداد ۱۴۰۲، ۱۱:۴۷ ب.ظ

دیروز دوستم چند بار بهم گفت روی لپ‌تاپ استاد زیاد وقت و انرژی نذار. من توجهی نمی‌کردم. آخرش گفتم چطور؟ طفره رفت و گفت به هر حال خودتم کار داری و درست نیست انقدر وقت صرف می‌کنی. گفتم چیزی شده؟ گفت نمی‌دونم بگم یا نه. فکر کنم اگه بگم ناراحت میشی. اصرار کردم و گفت این لپ‌تاپو قرار بود یکی از دانشجوهای استاد درست کنه. امروز وقتی اون دانشجو سراغ لپ‌تاپو از استاد می‌گیره، استاد بهش می‌گه دادم فلانی درست کنه. اونم میگه چرا خب من درستش می‌کردم و استادم برمی‌گرده میگه وقت شما باارزش‌تر و برای من مهم‌تره. دوستم وقتی این حرفو از استاد می‌شنوه وارد بحثشون میشه و می‌گه البته فلانی هم وقتش آزاد نیست و کلی کار داره. اون دانشجو هم می‌تونست همین حرفای دوستمو بزنه یا تأییدش کنه ولی هیچی نگفته. هر چند مشغله داشتن من بر همگان از جمله همین استاد عیانه و نیازی به اثبات و تأیید کسی ندارم، ولی نمی‌دونستم وقتم در مقایسه با وقت اون دانشجو کم‌ارزش‌تره از نظر استاد. یادم باشه از این به بعد کارِ کسایی که من تو اولویتشون نیستم و براشون مهم نیستم رو نذارم تو اولویت. برای کسی بمیرم که برام تب کنه.

۱۸ نظر ۲۹ خرداد ۰۲ ، ۲۳:۴۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۱۶- از هر وری دری ۳۹

دوشنبه, ۲۹ خرداد ۱۴۰۲، ۱۲:۳۶ ق.ظ

۱. تو خوابگاه پیش اومده که وسایل بچه‌ها به سرقت بره. از ظرف و لباس و کیف و کفش تا گوشی و لپ‌تاپ. بنابراین وقتی می‌ری بیرون در اتاقو باید حتماً قفل کنی. دیروز استادم لپ‌تاپشو داد یه نگاهی بهش بندازم. ویندوزش مشکل داشت. قبل از اینکه بیام خوابگاه با لپ‌تاپش بیست جا رفتم و حواسم بود که جایی جا نذارمش. وقتایی که می‌رم ناهار، با اینکه در اتاقو قفل می‌کنم، ولی لپ‌تاپم هم می‌ذارم تو کمد و کمدم رو هم قفل می‌کنم. از دیشب درگیر لپ‌تاپ استادم بودم و آپدیتش طول کشید. دیگه خاموشش نکردم و گفتم بذار همین‌جوری بمونه برم سلف برگردم. لپ‌تاپ خودمم از روی میز جمع نکردم بذارم تو کمد. تو آسانسور شک کردم که در اتاقو قفل کردم یا نه. برگشتم دیدم در بازه و لپ‌تاپ‌ها روی میز به امان خدا رها شدن. خود لپ‌تاپ‌ها یه طرف، اطلاعات توشون یه طرف.

۲. یکی از ورودیای جدید دکتری بدون اینکه از موضوع رسالۀ من خبر داشته باشه خواسته روی برندها کار کنه. بهش گفتن این موضوع رسالۀ خانم فلانیه و نمیشه شما روش کار کنی. یه حس عذاب وجدان ریزی دارم. حس می‌کنم کریمم و مسلمون نیستم و تک دل این دوستمونو بریدم.

۳. تو مراسم بزرگداشت فردوسی و پاسداشت زبان فارسی، درست موقعی که داشتم به دوستم که کنارم نشسته بود می‌گفتم ما ترک‌ها در مقایسه با بقیه کمتر فردوسی رو می‌شناسیم و شاهنامه در آیین‌ها و فرهنگ آذربایجان جایگاهی نداره آقای عاشیق احد ملکی اومد نبرد رستم و سهراب رو به زبان ترکی خوند برامون. تا من باشم بدون تحقیق و بررسی حرف نزنم.

۴. می‌خواستم خودمو برای ورودیای جدید فرهنگستان معرفی کنم. گفتن می‌شناسیمت از جزوه‌هات. یکیشون بهم گفت سلطان جزوه، اون یکی گفت مادر جزوه.

۵. از فرهنگستان برمی‌گشتم. نزدیک باغ کتاب سروش صحتو از دور دیدم. در خلاف جهت هم، داشتیم به هم نزدیک می‌شدیم و مردد بودم سلام بدم و به روی خودم بیارم که می‌شناسمش یا نه. هر چی فکر کردم دیدم از نظر من جدی گرفتن آدمای معروف حرکت چیپیه و من اهلش نیستم. بی‌اعتنا از کنار هم رد شدیم.

۶. از یه خانومه که تو ایستگاه نشسته بود و منتظر اومدن مترو بود پرسیدم خیلی وقته منتظرین؟ گفت منتظر چی؟ می‌خواستم بگم منتظر ظهور حضرت. خب منتظر مترو دیگه.

۷. رانندۀ اسنپ لک بود. رشته‌مو پرسید و تا بخشی از مسیر، زبان لکی رو بررسی کردیم. این آقای لک کلی مثال لکی زد. تو یکی از بخشای عرایضش می‌خواست بگه واژه‌های مشترک زیادی داریم. ماچ رو مثال زد. گفت مثلاً می‌گیم یه ماچ می‌دی. با اینکه منظوری نداشت ولی دیگه بحثو ادامه ندادم. گویا خونه‌ش همین کوچه پشتی خوابگاه بود. می‌گفت وقتی دیدم کرایۀ این مسیری که زدی ۶۰ تومن تعیین شده عمداً قبول نکردم که بیشتر بشه. تا صد تومن صبر کرده بود و منم تا صد تومن بالا بردم مبلغو. چون واقعاً عجله داشتم. گفت ظهر از نمایشگاه تا اینجا هفت دقیقه راهو سیصد گرفتم. با افتخار می‌گفت انقدر صبر کردم که کرایه بیشتر بشه بعد قبول کنم. می‌گفت یه بارم آزادی تا اینجا پونصد گرفتم. زن و بچه‌ش شهرستان بودن و این اینجا مجردی زندگی می‌کرد. کار می‌کرد و خرج اونا رو می‌داد. سه‌تا بچه داشت. این چیزا رو یه بار به زبان فارسی می‌گفت یه بار لکی که من تفاوت فارسی و لکی رو بفهمم. یه آهنگ محلی هم گذاشته بود هیچی نفهمیدم ازش.

۸. تو خیابونی که فکر می‌کردم امنه و بارها توش قدم زدم و فکر کردم و تو حال خودم بودم، کیف هم‌اتاقیمو زدن. البته این زرنگی کرده و کیفشو از دست دزده کشیده و نذاشته دار و ندارشو ببره، ولی من نه جزئت پس گرفتن کیفمو دارم نه جونشو. اون شبی هم که هم‌اتاقیم رفته بود از اونجا خرید کنه، من قرار بود برم خرید کنم. یه کاری پیش اومد و من نرفتم و اون رفت.

۹. سه هفته پیش که داشتم برمی‌گشتم تهران، صبح با صدای مهماندارهای قطار که باهم راجع به اینکه فقط دو نفر برای نماز صبح بلند شدن بیدار شدم. قطار حرکت نمی‌کرد، اما جایی که ایستاده بود، ایستگاه راه‌آهن یا محل مناسبی برای پیاده شدن و نماز خوندن نبود. گویا قطار جلویی خراب شده بود و قطار ما پشت سرش توقف کرده بود. وسط بیابون. چیزی به طلوع آفتاب نمونده بود. یکی از مهماندارها به اون یکی گفت بگیم بیان تو رستوران بخونن. بعد با صدای یه کم بلندتر جوری که مسافرهای داخل واگن هم بشنون گفت: نماز! نماز!. یه کم که گذشت با صدای آروم‌تر به همکارش گفت دیدی کسی نیومد. هم‌کوپه‌ایم قبل از من بیدار بود. ازش پرسیدم چه خبر شده؟ گفت قطار جلویی خراب شده، وایستادیم اونو درست کنن. کوپهٔ چهارم از واگن چهار بودیم. رستوران بین واگن سه و چهار بود؛ کنار واگن ما. بلند شدم رفتم رستوران. که قبله رو بپرسم. هم‌کوپه‌ایم گفت نریا. اینا معلوم نیست چی می‌زنن، چی می‌کشن. می‌ری یه بلایی سرت میاد. بعد گفت بذار منم باهات بیام. تا نیمۀ مسیر اومد و ترسید و برگشت. رفتم رستوران و از روی سجاده‌هایی که روی زمین پهن بود متوجه جهت قبله شدم. یکی از مهماندارها گفت جا هست، می‌تونید اونجا بخونید. و اشاره کرد به گوشه‌ای از رستوران قطار. تشکر کردم و گفتم داخل کوپه راحت‌ترم. اومده بودم قبله رو بپرسم فقط. برگشتم و ملافه‌مو انداختم روی زمین، بین دوتا تخت. بدون مُهر و چادر خوندم. البته بعداً دوباره قضاشو خوندم، چون فهمیدم روی پارچه نمیشه سجده کرد.

۱۰. یکی از هم‌کوپه‌ایا ترس از محیط بسته داشت. من تا حالا از نزدیک اونایی که این فوبیا رو دارنو ندیده بودم. خودش خواست بره تخت بالایی. وقتی دراز کشید، یهو تپش قلب گرفت و صورتش شد مثل گچ دیوار. عین مرده‌ها رنگش سفید شده بود. با وحشت اومد پایین در حالی که نفس‌نفس می‌زد.

۱۱. ساعت حرکت قطار دهِ شب بود و قرار بود دهِ صبح برسیم تهران. نفر چهارممون دیرتر از ما، وقتی خواب بودیم سوار شد. قزوین می‌خواست پیاده بشه. فاصلۀ قزوین تا تهران دو سه ساعته. هفت صبح باید پیاده می‌شد ولی چون نصفه‌شب توقف داشتیم، هفتِ صبح تازه رسیده بودیم زنجان. اون نفر چهارممون هم در جریان این توقف و تأخیر نبود و ساعت هفت وسایلشو جمع کرد و پیاده شد. ما هم خواب بودیم و بعداً فهمیدیم که اشتباه پیاده شده و کاری از دستمون برنمیومد براش.

۱۲. بابت این سه ساعت تأخیر خسارتی پرداخت نشد. زنگ زدم پرسیدم خسارتو برای چند ساعت تأخیر می‌دید؟ گفتن چهار ساعت. 

۱۳. یکی از فنجونای قطار که توش برامون چایی آورده بودن از دست یکی از خانومای هم‌کوپه‌ای افتاد و دسته‌ش شکست. مأمور قطار چهل تومن خسارت گرفت ازش. 

خانومه دو بار تجریۀ طلاق داشت و نگاه قشنگی نسبت به زندگی مشترک و مردها نداشت.

معتقد بود نیروهایی که برای سرکوب مردم فرستاده میشن بچه‌های بهزیستی هستن و خانواده ندارن. 

هم‌کوپه‌ای دیگه‌م ورزشکار بود و عضو تیم ملی بود. مربی هم بود و کلی مقام داشت. می‌گفت درس نخوندم و همۀ انرژیمو گذاشتم برای ورزش. داشت یه کاری با گوشیش انجام می‌داد. یه اروری داد. نشونم داد گفت این چی نوشته؟ به انگلیسی نوشته بود ترای اگین، و عضو تیم ملی معنی ترای اگین رو نمی‌دونست. عجیب بود برام.

هر دو شدیداً به دعانویسی اعتقاد داشتن و تجربه‌هاشونو از دعانویسیای دور و براشون می‌گفتن.

یه جا یکیشون یه توهین نامحسوسی به پیامبر کرد در رابطه با بحث ازدواج. کلاً داشتم از دستشون حرص می‌خوردم و سکوت کرده بودم ولی تو این یه مورد کاش سکوت نمی‌کردم.

بحث پتوهای قطار بود. گفتم دیربه‌دیر می‌شورن و بعضی از مسافرا هم رو زمین می‌ندازنشون. یکیشون گفت نه، هر روز می‌شورن. مسئول قطار که اومد بلیتا رو چک کنه ازش پرسیدم پتوها رو چند وقت یه بار می‌شورین؟ گفت ماهی یه بار.

یکی از هم‌کوپه‌ایا چایشو تو فنجان دهنی من ریخت. من قبل از اون چایی خورده بودم و فنجونمو گذاشته بودم تو سینی. وقتی خواست چایی بریزه برای خودش، اشتباهی ریخت تو فنجان من. اگه نمی‌گفتم متوجه نمی‌شد ولی وقتی خودمو جای اون گذاشتم دیدم دلم نمی‌خواد تو لیوان دهنی یکی دیگه چایی بخورم. بهش گفتم. الکی گفت اشکالی نداره. گفتم نه دیگه تعارف نکن، اینو من می‌خورم تو برای خودت تو فنجان تمیز بریز.

۱۴. اینو قبلاً گفته بودم؛ الان کامل‌ترشو می‌گم. هر کی وارد بخش پایان‌نامه‌های کتابخونه بشه باید اسمشو تو دفتری که اونجاست بنویسه. بار اول که رفتم دیدم چهل صفحه اسمه فقط. بدون تاریخ و ساعت. من تاریخ و ساعت ورود و خروج و مقطع و رشته‌م هم نوشتم. روز بعد که رفتم دیدم نفرات بعدی همچنان به روال قبلن. این بار به تبعیت از نفر قبلی، اسممو بدون فاصله زیر اسم قبلی نوشتم که کاغذ کمتری مصرف بشه. تاریخ و ساعت و مقطع و رشته‌م هم نوشتم بازم. دفعهٔ بعدی که رفتم دیدم نفرات بعدی هم همین کارو کردن. هم تاریخ و ساعت ورود و خروجشونو نوشته بودن، هم فاصله‌ها رو حذف کرده بودن. بدعت این‌جوریه. تو بحث انتشار نوآوری با چهار گروه مواجهیم. گروه اول امثال من، یه حرکتی رو شروع می‌کنن و بقیه رو دنبال خودشون می‌کشونن، گروه دوم بدون مقاومت دنبال گروه اول می‌رن، گروه سوم یه کم مقاومت می‌کنن اما بالاخره تبعیت می‌کنن. یه گروه چهارمی هم هستن که مقاومت می‌کنن و نمی‌پذیرن یا به‌زور می‌پذیرن. من از این همین مدل تو پایان‌نامهٔ ارشدم استفاده کرده بودم که بگم گروه اول اگه کارشونو درست انجام بدن واژه‌های جدید جا می‌افته.

۱۵. اگه آدما رو به دو دستۀ کنش‌گر و واکنش‌گر تقسیم کنیم من تو تیم کنش‌گرهام. ترجیح می‌دم کنش داشته باشم تا واکنش.

۱۶. دورۀ کارشناسی، تو شریف اجازه نمی‌دادن بیشتر از ده صفحه از پایان‌نامه‌ها کپی کنی. نمی‌دونم قانون عوض شده یا اینجا این‌جوریه که هر چقدر دلت بخواد می‌تونی ازشون عکس و کپی بگیری.

۱۷. خیلی وقته که شریف نرفتم. احساس دلتنگی هم نمی‌کنم دیگه.

۱۸یه سری لباس دارم که رنگشون بین سبز و آبیه. تازه فهمیدم به این رنگ می‌گن تیفانی. 

۱۹. یه بارم تو یکی از سفرهای زیارتی، پسری که همراهمون بود شلوار سبز پوشیده بود. سبزش شبیه رنگ لباس نظامیا بود. لب مرز گیر دادن و گفتن عوض کنه. تو عکس پاسپورت هم روسری و شال و لباس سبز و سفید ممنوعه. احتمالاً دلیلش همین باشه. ولی هنوز نفهمیدم چرا اسم امیر خالی ممنوعه. اونی که قرار بود از ثبت احوال بپرسه هم نپرسیده هنوز.

۲۰. یه وقتایی پیش میاد که بچه‌ها سر کارن و نمی‌تونن خودشون غذا بگیرن و از اونایی که می‌تونن می‌خوان براشون بگیرن نگه‌دارن. پیش اومده که خودم غذامو خورده باشم و بعداً یکی دیگه گفته باشه غذامو بگیر و به‌خاطرش دوباره سلف رفته باشم. دیروز یکی از این روزا بود و یکی از بچه‌ها که سر کار بود خواست غذاشو بگیریم. برگشتم خوابگاه و براش ظرف برداشتم و داشتم می‌رفتم سلف که دیدم یکی از بچه‌ها هم داره می‌ره سلف. گفتم میشه غذای فلانی رو هم بگیری؟ گفت نه نمیشه. من نه برای بقیه کاری انجام می‌دم نه انتظاری از بقیه دارم که برام کاری انجام بدن. و رفت. یه چند ثانیه مات و مبهوت مونده بودم که حرفشو هضم کنم. شب تو اتاقم بودم و صداشو می‌شنیدم که تو سالن با یکی حرف می‌زنه. نمی‌دونم ازش چه کاری خواسته بود که جوابی که ظهر به من داده بودو بهش داد و گفت من برای کسی کاری انجام نمی‌دم و کارای خودمم خودم انجام می‌دم.

۲۱. سال هشتادونه که اومدم تهران، یه مدت طولانی خواب ندیدم. یا دیدم و یادم نموند. بعدها به تجربه به این نتیجه رسیدم که وقتی محل سکونتم عوض میشه، تا ذهنم به محل جدید عادت کنه، خواب نمی‌بینم یا می‌بینم و یادم نمی‌مونه. امسال از وقتی اومدم خوابگاه، درست و حسابی خواب ندیدم. فقط اون روزای اول یه بار یه کابوس دیدم که مرتبط با قضیۀ عکس‌های افطاری و جاسوسی بود. بعدش هیچی. دو ماه خواب ندیدم. ولی حالا یه هفته‌ست که هر شب خواب می‌بینم. کم‌کم انگار ذهنم داره به محیط دانشگاه و خوابگاه عادت می‌کنه.

۲۲. آدم می‌تونه کارهای روزمره‌شو انجام بده و ظاهر شاد و نرمالی داشته باشه ولی در باطن به‌شدت غمگین یا حتی افسرده باشه. چند دقیقه پیش بابا زنگ زده بود و موضوع صحبتمون تمدید اینترنت خونه بود. بعدش با مامان حرف زدم و چیزایی که لازم داشتنو اینترنتی گرفتم براشون. چیزایی که لازم دارم بیارن تهرانم مرور کردیم که چیزی جا نمونه. یه کم بعد پیک زنگ زد و کد تحویلو پرسید. همزمان داشتم تو گروه تلگرامی انجمن، بین اعضای جدید تقسیم کار می‌کردم و با هم‌اتاقیم برای صدمین بار به ماجرای گرفتنِ سوسک می‌خندیدیم و هر کی از جلوی اتاقمون رد می‌شد و صدای خنده‌مونو می‌شنیدو صدا می‌کردیم بیاد تو و یه بار دیگه تعریف می‌کردیم و می‌خندیدیم. بعد فکر کردیم نباید این اتفاق فراموش بشه و هم‌اتاقیم زنگ زد برای شوهرشم تعریف کرد. حتی تصمیم داریم برای استادامونم تعریف کنیم. قبضا رو پرداخت کردم، پن‌کیک درست کردم، لباسامو اتو کردم، ظرفا رو شستم. ظاهراً همه چی خوبه و حتی بعضی چیزا عالیه؛ ولی تو آینه وقتی به چشمام نگاه می‌کنم غمگینن. چشما دروغ نمی‌گن. غمگینم واقعاً.

۱۹ نظر ۲۹ خرداد ۰۲ ، ۰۰:۳۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۱۵- همچنان حواسم کجاست؟

يكشنبه, ۲۸ خرداد ۱۴۰۲، ۱۱:۲۶ ق.ظ

دیشب از بچه‌ها شنیدم که دانش‌آموختگان مقطع کارشناسی و کارشناسی‌ارشد رشتۀ زبان‌شناسی هم می‌تونن در آزمون استخدامی وزارت آموزش‌وپرورش سال ۱۴۰۲، ویژۀ رشتۀ شغلی دبیری زبان و ادبیات فارسی شرکت کنن. خبر مسرت‌بخشی بود برای ماهایی که هیچ وقت اسم رشته‌مونو تو آزمون‌های استخدامی ندیده بودیم. خبرشو تو کانال و گروه‌های مختلف منتشر کردم. دفترچه رو دانلود کردم و وسوسه شدم منم شرکت کنم. یادم افتاد دارم با فرهنگستان قرارداد تمام‌وقت می‌بندم و نمی‌تونم. یادم افتاد درگیر رساله‌م و وقتشو ندارم. ولی به امتحانش می‌ارزید. که حداقل بدونم آزمونش چجوریه و من چقدر بلدم. گفتم خب حالا می‌خوای دبیر ادبیات کدوم شهر بشی؟ تهران یا تبریز؟ به شهر محل کار برادرم هم فکر کردم که گزینۀ جدیدم بود. سه‌تا گزینه داشتم. همین‌جوری که دفترچه رو بالاپایین می‌کردم چشمم خورد به مهندسی برق. از این مدرکم هم می‌تونستم استفاده کنم برای دبیری درس ریاضی و فیزیک. دیدم ریاضی و فیزیک رو بیشتر از ادبیات دوست دارم. یه لحظه خودمو دبیر ریاضی تصور کردم و دلم رفت براش. گزینه‌هام شد نُه‌تا. سه‌تا شغل و سه‌تا شهر. از یکی از هم‌دانشگاهیام که کارمند فرهنگستانه شنیدم که اگه دکترامو بگیرم احتمال اینکه اونجا هیئت‌علمی شم زیاده. اگه نگیرم هم همچنان می‌تونم کارمند و پژوهشگر معمولی باشم. هیئت‌علمی زبان‌شناسی شدن هم یه گزینۀ دیگه بود. تو یکی دوتا دانشگاه دیگه. به موازات موضوع کار و محل سکونتم، بحث ازدواج هم داره پیش می‌ره. مورد داشتیم طرف دنبال زن خونه‌دار بود. یکی دیگه بود که حاضر نبود پاشو از تبریز بیرون بذاره. یکی دیگه بود که قصد مهاجرت داشت و داره و هنوز امیدواره نظر من عوض بشه که نمیشه. ولی علت جواب منفی من مهاجرت نیست. علتش چیزای دیگه‌ست. چیزایی که برای خودش بی‌اهمیته و برای من خیلی مهمه. مثل دست دادن با همه تو جمع مختلط. حتی مشکلم با اونی که تبریزه، تبریز بودنش نیست؛ نماز نخوندنشه.


دختر واحد بغلی در زده اومده میگه ببخشید کلیدتون پشت در جا مونده.

ضمن سپاس و تشکر، بله، دارم مرزهای حواس‌پرتی رو درمی‌نَوَردَم!

۲۸ خرداد ۰۲ ، ۱۱:۲۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۱۴- گذشتن و رفتنِ پیوسته

شنبه, ۲۷ خرداد ۱۴۰۲، ۰۳:۰۸ ق.ظ

دوتا هم‌اتاقی دارم که یکیش هم‌کلاسیمه و اغلب باهمیم و دومی بیشتر خونه‌ست و کمتر می‌بینیمش. هر دو تجربۀ بدی از هم‌اتاقیای قبلیشون دارن. با دعوا و دلخوری ازشون جدا شدن و اگه از دور همو ببینن مسیرشونو کج می‌کنن نبینن همو. من اولین تجربۀ خوبشونم. منو دوست دارن. منم دوستشون دارم. می‌گن کاش از تو هم مثل قبلیا با دلخوری جدا می‌شدیم که دلمون انقدر برات تنگ نشه. میگن برای همیشه نرو و سر بزن گاهی. می‌گن وسایلتو بذار همین‌جا بمونه که گاهی بیای بمونی. تا همین چند وقت پیش که بین خونه و خوابگاه در رفت‌وآمد بودم، وقتایی که تهران بودم دلم برای خونه و خانواده تنگ بود و وقتایی که خونه بودم دلم برای خوابگاه و هم‌اتاقیام. الان این‌جوریه که هم دلم برای خونه و خانواده تنگه هم دلتنگ خوابگاه و هم‌اتاقیامم. باید به دوریشون عادت کنم. به تنهایی عادت کنم. عادت می‌کنم. من به همه چی عادت می‌کنم. الان نه فقط هم‌اتاقیام که حتی دلم برای نمازخونه‌ای که دو ماه، هر شب اونجا نمازم رو به جماعت خوندم و برای حاج آقا و نکته‌های کوتاه بعد از نماز هم تنگ شده. چند شب پیش می‌گفت همیشه حق با اکثریت نیست. اکثر آدما نمی‌فهمن، اکثر آدما نمی‌دونن، اکثر آدما اشتباه می‌کنن. آیۀ ۱۱۶ سورۀ انعام رو مثال زد که «اگر از اکثر مردمِ روی زمین پیروی کنی تو را گمراه خواهند کرد». یه حدیث از حضرت علی هم گفت؛ که وحشت نکنید در راه هدایت از کم بودن اهل اون راه.

+ عنوان پست

۱۰ نظر ۲۷ خرداد ۰۲ ، ۰۳:۰۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۱۳- خطت قشنگه

پنجشنبه, ۲۵ خرداد ۱۴۰۲، ۰۶:۲۲ ب.ظ

دیشب از هر کی که تو خوابگاه می‌شناختمش و رشته‌ش ادبیات بود و حدس می‌زدم مثنوی داشته باشه سراغ مثنوی مولوی رو گرفتم و نداشتن. داشتن، اما مثل من خونه بود کتاباشون. دیگه آخرش رفتم خوابگاه دانشجوهای بین‌الملل رشتۀ ادبیات. گفتم اونا دیگه حتماً دارن. اونا هم نداشتن. تو آسانسور یه دختریو دیدم که لهجۀ افغانستانی یا تاجیکستانی داشت. درست تشخیص ندادم لهجه‌شو. وقتی بهش گفتم کتابو برای چی و کجا و کِی می‌خوام به شوخی گفت اوه! به خانۀ اصحاب قدرت قراره بری.

دیروز تصمیم داشتم برم از کتابخونۀ دانشگاه مثنوی مولوی رو امانت بگیرم برای امروز. رفتم، اما هر چی فکر کردم یادم نیومد برای چی اونجام. برگشتم خوابگاه و شب یادم افتاد صبح قراره بریم کلاس مثنوی و من کتاب ندارم. اگه بخوام دقیق‌تر بگم قرار بود با یکی از بچه‌ها که یه شعری نوشته بود و می‌خواست نشون دکتر حداد بده برم. شعرش از این متنایی بود که هی اینتر می‌خوره و مثلاً شعره ولی شعر نیست. چون باید با دکتر هماهنگ می‌کردم و می‌گفتم تنها نیستم و چون این یکی از بچه‌ها از هم‌کلاسیای اسبقم بود و چون پسر بود، واژۀ مناسبی برای معرفیش پیدا نکردم که بگم با کی میام یا کی باهام میاد. «با دوستم» که نمی‌تونستم بگم. «با هم‌کلاسی اسبقم» هم باز یه جوری بود. حتی «با یکی از هم‌کلاسیام» هم عبارت مناسبی نبود. کلاً فکر کردم صورت خوشی نداره یه پسر با خودت برداری ببری سر جلسۀ مثنوی :| لذا به چند نفر دیگه که اینا دختر بودن و تو بازدید فرهنگستان شرکت کرده بودن و آدمای علاقه‌مندی بودن پیام دادم و از من به یک اشارت و از این‌ها به سر دویدن. یکی دو نفرم میومدن برای من کفایت می‌کرد. دیگه با حضور اونا خیال منم راحت شد و گفتم با یه تعداد از هم‌کلاسی‌ها و دوستانم قراره بیام و دکتر هم گفتن قدمتون روی چشم. صبح من دیرتر از بقیه رسیدم. مثلاً قرار بود من اونا رو داخل ببرم ولی اونا زودتر رسیده بودن و رفته بودن تو. صندلیا و جاهای خالی یه‌جوری بود که دوتادوتا نشستیم. من و هم‌کلاسی اسبق تو حلق استاد و در معرض دید بودیم. بنابراین نمی‌تونستیم باهم صحبت کنیم. گوشیا هم آنتن نمی‌داد برای چت و اس‌ام‌اس‌بازی. یه کاغذ ازم گرفت روش نوشت همه‌ش می‌خوام بگم دکتر شروع نمی‌کنی؟ ساعت هشت و بیست دقیقه بود و هنوز جلسه شروع نشده بود. کاغذه رو هی رد و بدل می‌کردیم و حرفامونو روی اون می‌نوشتیم. دو صفحه از عرایضمونم توی سررسید من ثبت و ضبط شد. اگه یه شعری ما رو یاد یه شعر دیگه می‌نداخت اونم می‌نوشتیم. همۀ اینا به کنار. اونجا که بی‌مقدمه نوشت خطت قشنگه، لبخند شدم! احساس کردم یه جون به جونام اضافه شد. با اینکه خط قشنگی هم ندارم ولی انگار نیاز داشتم به شنیدن یه همچین چیزی.


۲۵ خرداد ۰۲ ، ۱۸:۲۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۱۲- منم مثل تو مات این قصه‌ام

شنبه, ۲۰ خرداد ۱۴۰۲، ۰۳:۳۶ ق.ظ

غافلگیر شدم وقتی فهمیدم مامان و بابا اینجا دارن دنبال خونه می‌گردن و فکر اسباب و اثاثیه‌شن. باورم نمیشه قراره از چند روزِ دیگه خونهٔ مجردی و زندگی مجردی به دور از فضای خوابگاه و دور از پدر و مادرو تجربه کنم. تا کی؟ نمی‌دونم. ینی همین‌جا تو همین شهر موندگار شدم؟ بازم نمی‌دونم. ینی راستش باورم نمیشه. این اتفاق انقدر یهویی بود که حتی برای جمع کردن و آوردن وسایلم هم نتونستم برگردم خونه و هر چی که به‌نظرم لازمم میشه رو یادداشت کردم فرستادم که بیارن برام که ببرم خونه. خونه. از این به بعد هر جا گفتم خونه، احتمالاً باید توضیح بدم کدوم خونه. یا از الان یه واژهٔ دیگه براش اختصاص بدیم و قرارداد کنیم که هر جا گفتم فلان منظورم فلان باشه. حال عجیبی دارم. من تازه داشتم به خوابگاه عادت می‌کردم. این‌طور مستقل شدن انقدر برام دور بود که هنوز باورم نشده که شده! شاید اگه خودم مشغول جمع کردن وسایلم بودم با بغض و اشک و آه انجامش می‌دادم. هر چند الانم این چیزایی که لیست می‌کنم می‌گم بیارنو با بغض و دلتنگی می‌نویسم. من یه‌جوری برای برگشتنم برنامه‌ریزی کرده بودم که حتی قرصای ویتامین تیرماه رو هم نیاورده بودم با خودم. باید بگم اونا رم بیارن. همه‌شو. لباسای زمستونیمم؟ نمی‌دونم. نمی‌دونم مامان و بابا این روزا چه حالی دارن ولی دل من تنگ میشه برای باهم بودنمون.

۲۰ خرداد ۰۲ ، ۰۳:۳۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۱۱- توفیقِ اجباری

پنجشنبه, ۱۸ خرداد ۱۴۰۲، ۱۱:۵۹ ق.ظ

هفتۀ پیش رفته بودم مراسم فوت پدرشوهر دوستم. مراسمش تو مسجدالرضا بود؛ سمت سهروردی. به بلد و نشان اعتماد کردم و از سهروردی رفتم ولی متروی مصلی خیلی نزدیک‌تر از سهروردی بود و برگشتنی از مصلی برگشتم. جایی که نشسته بودیم مثل سالن کنفرانس بود. یه نفرم پشت تربیون داشت راجع به هنر و معماری و لیبرالیسم حرف می‌زد. فکر کنم چون مرحوم استاد دانشگاه بود داشت آثارشو بررسی می‌کرد. جز فامیل درجۀ اولش نه کسی گریه می‌کرد، نه کسی قرآن می‌خوند، نه نوحه و عزاداری. البته از اون قرآن‌های چندصفحه‌ای پخش می‌شد، ولی استقبال کم بود. من یه دونه گرفتم و با نگار باهم خوندیم. حتی چای و قهوه و پذیرایی هم بیرون سالن بود. به‌واقع اولین بارم بود با یه همچین مراسمی مواجه می‌شدم. خیلی جالب بود برام. تو شهر ما مراسم‌ها این‌جوری نیستن و واقعاً عزاداری میشه. برام به‌شدت تازگی داشت. لینک یه سایت مخصوص فاتحه و قرآن هم برامون فرستاده بودن که هر چی خوندیم تو اون سایت ثبت کنیم. تا غروب نشستیم و بعدش دیگه همه متفرق شدن. چون موقع اذان بود من موندم که نمازم هم همون‌جا بخونم. اگه موقع اذان باشه و من نزدیک مسجد باشم و جای دیگه قرار نداشته باشم و دیرم نشده باشه ترجیحم اینه تو مسجد بخونم نمازمو. اون‌جایی که نشسته بودیم سالن مسجد بود. محل نماز داخل کوچه بود. پرسون‌پرسون خودمو به جماعت رسوندم و مورد استقبال پیرزنان قرار گرفتم. انقدر که جوانان سرزمینم کم می‌رن مسجد، وقتی یکی تو سن و سال منو تو مسجد می‌بینن ذوق می‌کنن بندگان خدا :)) بعد نماز مغرب از بلندگو اعلام شد که تو این ماه نماز فلان مستحبه و خوبه که بخونید. توجه نکردم. منتظر نماز عشا بودم که بخونم و برگردم خوابگاه. راه درازی در پیش داشتم و یه کم هم دیرم شده بود. دیدم اون نماز مستحبی رو می‌خوان بین دو نماز بخونن. آقاهه گفت نماز چی‌چیِ والدینه و رکعت اول بعد از حمد ده بار فلان عبارت رو بگید و رکعت دوم فلان ذکرو. به جماعت نمی‌خوندن، ولی برای اینکه همه باهم بخونن از بلندگو پخش می‌کردن که اونایی که مثل من بلد نیستن همراهی کنن. حالا اگه به خودم باشه از این کارا نمی‌کنم ولی دیگه دیدم همه می‌خونن و تا اینو نخونن خبری از نماز عشا نیست، پا شدم منم بخونم. چون اون ذکرها رو بلد نبودم حواسم به بلندگو بود ببینم چی می‌گه. محتواش طلب مغفرت برای والدین بود. بعدشم نمی‌دونستم چی کار کنم. دیدم اکثراً رفتن رکوع، منم رفتم رکوع :| تجربۀ هیجان‌انگیزی بود. خدا قبول کنه ^-^

۱۴ نظر ۱۸ خرداد ۰۲ ، ۱۱:۵۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۱۰- کُلکچال

دوشنبه, ۱۵ خرداد ۱۴۰۲، ۱۱:۴۸ ب.ظ

جمعه در اقدامی بی‌سابقه با جمعی از هم‌کلاسی‌های اسبق و دوستاشون و دوستای دوستاشون رفتم کلکچال. تو مسیرمون ضمن کوهپیمایی، زباله‌هایی که می‌دیدیم رو هم جمع می‌کردیم. هر کی هم بهمون خداقوت و باریکلا می‌گفت گروه محیط‌زیستیمون (که خودم تازه به جمعشون اضافه شدم) رو بهش معرفی می‌کردیم و لینک گروهو می‌دادیم که بهمون ملحق بشه و تو برنامه‌های بعدی شرکت کنه.

رفتنِ من مشروط به رفتن الهام بود. چون از دخترا فقط الهامو می‌شناختم و باهاش راحت بودم. شبِ قبلِ رفتن، پیام داد که احساس سرماخوردگی می‌کنم و نمی‌تونم بیام که سرماخوردگیم منتقل نشه به بقیه. دوتا از هم‌کلاسیای اسبق پسر هم بودن تو اون جمع. ولی خب به اندازۀ الهام باهاشون صمیمی نبودم. حتی دوران تحصیل هم باهاشون سلام علیک نداشتم و فقط دو بار به یکیشون جزوه داده بودم! مردد شدم که برم یا نه. دلو زدم به دریا و تصمیم گرفتم برم و دوستای جدید پیدا کنم. خروجی متروی تجریش قرار گذاشته بودیم. همون‌جا با تینا و دُرسا و دوستشون نگار آشنا و سپس دوست شدم. یکی از هم‌کلاسیای اسبقم هم اونجا بود. از اون جمع، فقط همین هم‌کلاسی رو می‌شناختم. یه پسری هم بود به اسم امیر که از جدیدالورودهای شریف بود. از حرف زدنش تشخیص دادم ترکه و به‌واسطۀ هم‌زبانی و هم‌دانشگاهی بودنمون با اونم تونستم ارتباط برقرار کنم. از مترو تا پارک جمشیدیه ده دیقه راه بود. قرار شد ما چهارتا دختر اسنپ یا تاکسی بگیریم بریم. سر خیابون یهو همه‌شون گفتن اِ ایّوب! ایوب ماشین داشت و اومده بود سمت مترو که چند نفرم با خودش ببره. ما با ایوب رفتیم. اون یکی هم‌کلاسیمم جلوی پارک بهمون ملحق شد و از دیدن من تعجب کرد. چون فکر می‌کرد بدون الهام نمیام. دوتا فاطمه که یکیشون می‌گفت آمیتیس صدام کنین هم قبل ما جلوی پارک منتظر بودن. شکیبا و محدثه و محمد هم بعداً اومدن. سرپرست گروه که اسمش علی بود هم آخر از همه اومد. دوسه‌تا پسر دیگه هم بودن که اسمشون یادم نموند. محمدحسین، امیرحسین، مهدی یا یه همچین اسمایی داشتن. 



اولین موضوعی که توجهم رو به خودش جلب کرد دست دادنِ بچه‌ها باهم بود. هر کی می‌رسید ضمن سلام و احوال‌پرسی با همه دست می‌داد. موقع خداحافظی هم بازم همه باهم دست دادن و من حواسم جمع بود که فقط با دخترا دست بدم. یه جایی ایوب بعد از اینکه با همه دست داد و خداحافظی کرد بهم گفت حواسم بود که شما دست نمی‌دین برای همین دستمو سمت شما نگرفتم. یه وقت حمل بر بی‌ادبی نباشه. گفتم نه بابا دست ندادن کجاش بی‌ادبیه.

حالا چرا این موضوع برام جالب بود؟ چون چند روز قبلش با یه بنده خدایی که پیشنهاد آشنایی و ازدواج داده بود سر همین قضیه اختلاف داشتیم و تو کت منی که محرم نامحرم سرم میشه نمی‌رفت که همسرم با دخترا دست بده و اسم کارشو بذاره احترام گذاشتن به بقیه. البته ابعاد اختلافاتمون بزرگتر از این حرف‌ها بود و این یه مورد کوچیکش بود.



سگ هم زیاد بود تو مسیرمون. حاضر بودم از دره خودمو بندازم پایین ولی سگا بهم نزدیک نشن.



حین پایین اومدن یکی دو بارم پام لغزید و عن‌قریب بود که واژگون بشم! ناخودآگاه بچه‌ها دستشونو می‌گرفتن سمتم که بگیرمشون که نیافتم. منم تشکر می‌کردم و اسلامم رو حفظ می‌کردم همچنان. و نمی‌گرفتم دستشونو :))

موقع ناهار بهشون قول دادم تو برنامۀ بعدی، براشون کیک درست کنم. یکی از هم‌کلاسیای اسبقم گفت منم بلدم و قرار شد هردومون درست کنیم ببینم دستپخت کی بهتره.



برگشتنی مقبرهٔ شهدای گمنام هم رفتیم. تو مسیرمون بود در واقع. چادرمو احتیاطاً! تو کیفم گذاشته بودم که اگه بعد از کوه یهو کاری پیش اومد یا خواستم برم جای دیگه‌ای، بپوشمش. اینجا دیدم فضا به چادر می‌خوره، از کیفم درآوردم باهاش عکس بگیرم. کرک و پر همه جز اون دوتا هم‌کلاسیم که می‌دونستن چادری‌ام ریخت :))



یه مسجدی هم بالای کوه بود که ظهر برای نماز رفتم اونجا. کسی تو قسمت خانوما نبود که ازش بپرسم نمازمو باید شکسته بخونم یا نه. به‌نظر خودم خیلی راه اومده بودیم و از شهر خارج شده بودیم. تو قسمت آقایون یه پسره بود که داشت نماز می‌خوند. صبر کردم نمازش تموم بشه تا ازش بپرسم ببینم کامله یا شکسته. گفت کامله. تو مسجد به اون بزرگی فقط ما دوتا بودیم :|

بعداً وقتی عکسا رو تو گروه باهم به اشتراک گذاشتیم، توضیح دادم که اینجا مسجدِ اونجا بوده و عکسِ جای دیگه نیست و اشتباهی نفرستادم. الهام در جوابم نوشته بود که دمت گرم که حتی تو کوه هم رفتی نمازتو خوندی (به‌عنوان پرداختنت به اعتقادت منظورمه، نه خودِ نماز خوندن یا نخوندن). براش نوشتم که دیگه بدعادتم نکن که از فردا برای چهار رکعت ادای وظیفه انتظار احسنت و باریکلا و دمت گرم داشته باشم از کائنات. به‌نظرم یه کاریه که بر عهده‌م گذاشته شده و تحت هر شرایطی باید انجامش بدم. همیشه هم می‌گم تو شرایط عادی اکثریت بلدن از پس این کارا بربیان. مهم اون شرایط خاصه به‌نظرم. اینه که منو متمایز می‌کنه. اتفاقاً برای همین وقتی بچه‌ها پرسیدن نمادت تو طبیعت چیه گفتم سنگ. مثل سنگم و تو موقعیت‌های مختلف راحت تغییر نمی‌کنه طرز رفتار و کردار و پندارم.

اونجا بچه‌ها راجع به اینکه نمادتون تو طبیعت چیه صحبت می‌کردن. یکی می‌گفت دریا، یکی پرنده، یکی کوه، یکی درخت. من در موردش فکر نکرده بودم و گفتم برگشتنی می‌گم. تو مسیر برگشت به این نتیجه رسیدم که منم سنگم. از این نظر که به‌راحتی از اصول و چارچوب‌هام دست نمی‌کشم و سفت و سختم. ماهی هم می‌تونم باشم. از این نظر که لیز می‌خورم و به‌سختی اجازه می‌دم کسی بگیرتم و نگهم‌داره.



اگه از ارتفاع نمی‌ترسیدم منم یه همچین عکسی می‌گرفتم. ولی به‌شدت می‌ترسم از بلندی.



اون شب، شب تولد قمریم بود. برگشتنی از ماه عکس گرفتم. وقتی من به دنیا اومدم ماه این شکلی بود.



اون یکی هم‌کلاسی اسبقم هم ماشین داشت و پرسید چجوری می‌ری خوابگاه؟ اول خواستم با همون ایوب و دخترا تا ایستگاه مترو برم و از اونجا برگردم خوابگاه. بعد نظرم عوض شد و تصمیم گرفتم با هم‌کلاسیم برم تا ایستگاه مترو. محدثه و محمد هم با ما اومدن. بعد، وسط راه این هم‌کلاسی گفت خوابم میاد و نمی‌تونم رانندگی کنم. جاشو با محمد عوض کرد و به جای اینکه اون ما رو برسونه ما رسوندیمش درِ خونه‌ش و خودمون با مترو برگشتیم. نزدیکای دهِ شب در حالی که از خستگی داشتم بیهوش می‌شدم رسیدم خوابگاه. شنبه به‌قدری خسته و له بودم که موقع نماز، وقتی خواستم بشینم ناخودآگاه گفتم آخ :)) از اونجایی که کلام بی‌جا نمازو باطل می‌کنه، باید سجدۀ سهو انجام بدی بعد نماز. حالا درسته من سجده‌هه رو انجام دادم ولی شک دارم که آخ و اسم‌های صوت (نام‌آواها)، از نظر احکام دینی واژه محسوب بشن. 

صبح، رفتنی یه اتفاق بامزه هم افتاد. تصمیم داشتم با اتوبوس برم تا ایستگاه مترو. ولی اتوبوسای اون ایستگاهی که می‌خواستم سوار شم دیربه‌دیر حرکت می‌کنن. از راننده پرسیدم چند دقیقۀ دیگه حرکت می‌کنین؟ می‌خواستم زمانمو تنظیم کنم ببینم اگه دیر میشه یه‌جور دیگه برم. گفت وایستاده بودم تو بیای بریم. و واقعاً همین که من سوار شدم حرکت کرد :))

۲۸ نظر ۱۵ خرداد ۰۲ ، ۲۳:۴۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۰۹- واقعاً حواسم کجاست؟

جمعه, ۱۲ خرداد ۱۴۰۲، ۰۱:۲۳ ق.ظ

ظهر داشتم می‌رفتم مسجد دانشگاه که از اونجا برم سلف و از سلف غذاهامونو بگیرم برگردم. با همون سرووضعی که عکسش تو پست قبل بود. جلوی آسانسور بودم که هم‌اتاقیم صدام کرد که با دمپایی می‌ری؟ یه نگاه به دمپاییای پلاستیکیم کردم و یه نگاه به هم‌اتاقیم و یه نگاه به خودم تو آینهٔ سالن. گفت البته رنگشون با رنگ شلوار لی‌ت سته :))

من حتی تو خوابگاه هم با دمپایی پلاستیکی تردد نمی‌کنم و دمپاییام مختص سرویس بهداشتیه ولاغیر. فرضاً بخوام برم طبقۀ پایین دوستمو ببینم، لباس رسمی و کفش می‌پوشم؛ چه رسد به دانشگاه و سلف و مسجد. بعد با این هوش و حواس، فردا صبح با دوستام قرار کوه گذاشتم. خدا می‌دونه چیا رو قراره جا بذارم. چندجا برای خودم یادداشت گذاشتم که کفش اسپورت بپوشیا.‌ شب دیدم اوضاع وخیم‌تر اونه که به این یادداشتا توجه کنم. بردم کفشای دیگه‌مو شستم که خیس باشن و صبح نتونم اونا رو بپوشم که اسپورت بپوشم. خوراکیای تو یخچالم که ایشالا یادم نمی‌رن.

۱۵ نظر ۱۲ خرداد ۰۲ ، ۰۱:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

اگر تصمیم دارید یا حتی احتمال می‌دید برید از کتابخونه کتاب بگیرید، کیسه‌ای چیزی بردارید با خودتون که مجبور نباشید تو بغلتون بیارید دوازده جلد کتابو.



دیروز ظهر رفتم کتابخونه چندتا کتاب بگیرم و هر چی فکر کردم دیدم هر دوازده‌تاشو امروز می‌خوام. خاطرنشان کنم که دارم روی نام‌های تجاری تحقیق می‌کنم. و یکی از معادل‌های پیشنهادی به‌جای برند، ویژند است. از اونجایی که بیشتر از هفت‌تا امانت نمی‌دن، پرسیدم میشه به اسم یکی دیگه هم بگیرم یا نه و گفتن آره ولی طرف خودش باید بیاد اینجا. سرمو چرخوندم ببینم از بین آدمایی که اونجان کسی هست که قابلیت اعتماد کردن به منی که یه ماه بیشتر نیست خوابگاه و دانشگاه رو به قدومم متبرک کردم داشته باشه یا نه. یکیو دیدم که قبلاً دو بار با هم‌اتاقیم دیده بودمش. نه اون اسممو می‌دونست نه من اسمشو. همون‌جا سریع، فوری، انقلابی باهاش دوست شدم و شش‌تا از کتابا رو به اسم خودم گرفتم و شش‌تا رو به اسم دوست جدیدم.

شبکهٔ ارتباطات و روابط دوستانهٔ من به این صورته که پریشب کیک درست کردم و اون هم‌اتاقیم که هم‌رشته‌ایمه نبود. اون یکی هم‌اتاقیم که باهاش هم‌رشته نیستم هم نبود. رفتم هم‌رشته‌ایشو که ساکن واحد طبقهٔ پایینه و چند بار اومده بود اتاقمون دعوت کردم که بیاد چای و کیک بخوریم. هم‌اتاقیِ هم‌رشته‌ایِ هم‌اتاقیمم دیدم و گفتم اونم بیاد. هم‌رشته‌ایِ هم‌اتاقیِ هم‌رشته‌ایِ هم‌اتاقیمم اونجا بود. گفتم اونم بیاد. بعد دیدیم این هم‌رشته‌ایِ هم‌اتاقیِ هم‌رشته‌ایِ هم‌اتاقیم، خودش یه هم‌اتاقی داره. گفتم هم‌اتاقیِ هم‌رشته‌ایِ هم‌اتاقیِ هم‌رشته‌ایِ هم‌اتاقیمم بیاد.

سری بعد خواستم کیک درست کنم این دوست جدیدم که برام کتاب گرفت هم دعوته. و دوستاش. و دوستای دوستاش.

اینم کیک. گفتم شاید بخواید بدونید کیک‌هایی که تو خوابگاه به منصهٔ ظهور می‌رسن چه شکلی هستن.



این عکسم دیشب سر نماز مغرب تو نمازخونهٔ خوابگاه در کمال تعجب گرفتم و اومدم ضمن به اشتراک گذاشتنِ بُهت و حیرتم با شما، یادآوری کنم که نه‌تنها دخترها هم فوتبال دوست دارن و دربی رو دنبال می‌کنن بلکه دخترهای مذهبی هم فوتبال‌دوستن و حتی وسط نماز هم دربی (مستحب است که به‌جای دربی بگیم شهرآورد) رو دنبال می‌کنن.



عنوان از نهج‌البلاغه، نامۀ ۴۷

و بر شما باد به ارتباط و بذل و بخشش و دوری گزیدن از جدایی و دوری و قطع رابطه و پشت کردن به یکدیگر

۷ نظر ۱۱ خرداد ۰۲ ، ۱۱:۵۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۰۷- حواسم کجاست؟

چهارشنبه, ۱۰ خرداد ۱۴۰۲، ۱۱:۵۹ ق.ظ

برای پیگیری دوتا کار باید می‌رفتم دانشگاه. رفتم و اولی رو انجام دادم اما دومی رو فراموش کردم. هر چی فکر کردم کجا با کی چه کاری داشتم یادم نیومد. وقتی برگشتم و خواستم چندتا کتاب از سایت کتابخونه رزرو کنم یادم اومد که رمزمو فراموش کردم و بازیابی نمیشه و اون کاری که قرار بود انجام بدم همین بود. اینکه برم حضوری بگم درستش کنن و با کتاب‌ها برگردم. 

امروز صبح روی میز مسئول گیت خوابگاه یه پارچ آب با چندتا شاخه‌گل طبیعی بود. رفتم نزدیک‌تر که بو کنم گل‌ها رو. گفتم چه قشنگن اینا. گفت برای تولد امام رضاست؛ شکلات هم بردار. دوروبرمو نگاه کردم و مات و مبهوت گفتم شکلات؟ ظرف بزرگ پر از شکلاتِ روی گیتو نشونم داد. نمی‌دیدم. دقت کردم و دیدم! برداشتم و گفتم مبارک باشه تولدشون. با خنده گفت حواسم هست که حواست نیستا. جا داشت بگم اگه اون شب که کارت مترو رو جای کارت دانشجویی گرفته بودم جلوی گیت، شیفت شما بود و اصرارمو مبنی بر اینکه این گیت چرا باز نمیشه می‌دیدید چی می‌گفتید؟

الان کتابخونه‌م. اومدم رمزمو بپرسم! دم پله‌ها آبدارچی یه جعبه شیرینی گرفت سمتم. تشکر کردم و پرسیدم مناسبتش چیه؟ گفت تولد امام رضاست.

رمزمو درست کردن. تا نشستم و خواستم گوشیمو بزنم به شارژ یادم افتاد که شارژرمو تو خوابگاه جا گذاشتم و دیگه نمی‌تونم با این درصد باتری تا عصر بمونم اینجا. اومدم طبقهٔ دوم که چندتا کتاب امانت بگیرم و برگردم خوابگاه. می‌بینم کارت دانشجوییم همرام نیست و باید برم پایین کارتمو بیارم. بعد برم مسجد که به جماعت برسم. چرا مسجد؟ چون اگه تنها بخونم یادم میره کدوم رکعتم :|

۱۰ خرداد ۰۲ ، ۱۱:۵۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۰۶- ما را همه شب نمی‌برد خواب

دوشنبه, ۸ خرداد ۱۴۰۲، ۰۳:۱۰ ق.ظ

به ولتاژ آستانه، ترشولد می‌گفتیم. ترشولد جایی بود که از اونجا به بعد اِلِمانای مدار یه جورِ دیگه رفتار می‌کردن. مثلاً می‌گفتیم این دیود، ولتاژ آستانه‌ش پنج دهمه و اگه کمتر بشه دیگه کار نمی‌کنه. یه ولتاژ شکست هم داشتیم که دیود اگه ردش می‌کرد جریان بی‌نهایتی ازش رد می‌شد و می‌سوخت. 

این روزا، یا بهتره بگم این شبا حالِ اون دیوده رو دارم که رو مرز Breakdown voltage ایستاده و برای نشکستن تقلا می‌کنه. حالم خوب نیست و به روی خودم نمیارم که چه آشوبی به پاست تو دلم، چه غوغایی به پاست تو سرم.

نیست یک دم شکند خواب به چشم کس و لیک

غمِ این خفتۀ چند

خواب در چشم ترم می‌شکند...


+ ولی از کسی که همه‌ش پای لپ‌تاپه بعید بود حواسش به تقویم دسکتاپش نباشه و یه هفته از خرداد گذشته باشه و هنوز تقویم اردیبهشت روی صفحه‌ش باشه.

۰۸ خرداد ۰۲ ، ۰۳:۱۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۰۵- بارِ غمی که خاطر ما خسته کرده بود

يكشنبه, ۷ خرداد ۱۴۰۲، ۰۳:۰۷ ق.ظ

اتو کردن لباس با اتویی که نزدیش به برق، منتظر جوشیدن کتری‌ای که زیرشو روشن نکردی، منتظر وایستادن تو آسانسور در حالی که کلید طبقهٔ موردنظرتو نزدی، زدن کارت مترو به‌جای کارت دانشجویی تو گیت ورودی خوابگاه، جا گذاشتن کلید، کارت، گوشی، کتاب، گذاشتن بطری آب تو کمد لباس، مسیرهای اشتباه مترو، اتوبوس، بوق ممتد ماشینی که حواست بهش نیست، قدم زدن، فکر کردن، بیدار موندن تا الان، و همچنان فکر کردن.

۰۷ خرداد ۰۲ ، ۰۳:۰۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۰۴- اگر به دستِ من اُفتَد فِراق را بِکُشَم

پنجشنبه, ۴ خرداد ۱۴۰۲، ۱۲:۳۰ ب.ظ

شنبه وقتی داشتم چمدونمو می‌بستم بیام خونه، دم در وقتی هم‌اتاقیم بغلم کرد و گفت «زود برگرد»، گفتم من تا حالا دلم برای خوابگاه و هم‌اتاقیام تنگ نشده ولی تو با بقیه فرق داری. گفتم دلم برات تنگ میشه. دلم براش تنگ شد.

حالا خونه‌ام. باید دوباره چمدونمو ببندم و برگردم تهران. بغض کردم که کاش می‌تونستم بیشتر بمونم. یکی می‌گه «نرو»، یکی می‌گه «دیرتر برو»، یکی می‌پرسه «کی برمی‌گردی؟» و من هزار بار دلتنگ‌ترم.


+ عنوان از حافظ

۰۴ خرداد ۰۲ ، ۱۲:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۰۳- این هفته، به روایت اینستاگرام

جمعه, ۲۹ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۴:۴۰ ب.ظ

+ بعضی از اینا رو فقط تو پیج فامیلا گذاشتم، بعضیا رو فقط برای هم‌دانشگاهیا و بعضیا رو تو هر دو پیج. 

+ یه پست هم قبل از این پست منتشر کردم. چون پیش‌نویس بود ستاره‌ش روشن نشد. از دستش ندید. 

+ یکی دوتا عکس هم به پست‌های قبلی که عکس نداشتن اضافه کردم.



جمعه (بیست‌ودوم اردیبهشت) برای اولین بار پا شدم رفتم یه ساعت تو صف نونوایی وایستادم که نون تازه بگیرم که بیارم خوابگاه با دوستام یه همچین سفره‌ای بچینیم و در جوار برج میلاد یه همچین صبحانه‌ای نوش جان کنیم.



بعدشم اینترنتی از اُکالا آرد گرفتم و کیک درست کردم به‌مناسبت تولدم.



تولدم بیست‌وششمه، ولی از اونجایی که بیست‌وششم شب شهادت امام صادق بود و هم‌اتاقیمم قرار بود بره خونه و نبود و وسط هفته بود و درس و مشق داشتیم، جمعه که تعطیل بود تولد گرفتیم.

تو دانشکده‌مون یه مسئول آموزش داریم که تا حالا هر مکالمه‌ای باهم داشتیم پرتنش، و حول محور مدارک و رساله و امتحان و نمره و ثبت‌نام بوده. از پرینت یا ارسال اصل فلان گواهی گرفته تا مسائلی از قبیلِ چرا فلان واحدو برداشتی و نباید برمی‌داشتی یا چرا برنداشتی و باید برمی‌داشتی و چرا بعد از ثبت درخواست، تیکشو نزدی و نهاییش نکردی و حتی پوشش مدرس و شرکت‌کنندگان در کارگاه‌ها و دوره‌ها. دوشنبه صبح وقتی شمارهٔ آموزش روی گوشیم افتاد با خودم گفتم وای باز چه کم‌وکسری‌ای تو پرونده‌م پیدا شده و باز چه خبط و خطایی از کی سر زده؟ آمادهٔ هر گونه تذکر و تهدید و تنبیه و توبیخ و توضیح بودم که دیدم بنده خدا زنگ زده حالمو بپرسه و ضمن آرزوی موفقیت و سربلندی، تولدمو پیشاپیش تبریک بگه. همین، و نه جز این. از اونجایی که تاریخ ولادت‌های باسعادت دانشجوها دستشه، لطف کرده بود و یه جایی ثبتشون کرده بود که هر موقع هر کی تولدش بود زنگ بزنه بگه حواسمون بهت هست. به‌واقع اولین بارم بود یه همچین تبریکی رو تجربه می‌کردم. غافلگیر شدم.

عکسو هم‌کلاسی و هم‌اتاقیم جمعه به‌صورتی‌که برج میلاد نقش شمع رو ایفا کنه گرفته.



دوشنبه صبح با دو تن از دوستان دورهٔ لیسانسم رفته بودم کتابخونهٔ ملی که تو آیین گرامیداشت فردوسی حضور به هم برسونیم. آخر مراسم این هم‌کلاسی اسبقم گفت من می‌رم با دکتر حداد دست بدم و بیشتر آشنا بشیم باهم. فکرشم نمی‌کردم بتونه حتی نزدیک ردیف‌اولی‌ها بشه چه برسه به اینکه باهاشون دست هم بده، ولی وی موانع رو درنوردید و تونست. گوشیمو درآوردم فیلم بگیرم از این رخداد و ناباورانه داشتم این لحظه رو ثبت می‌کردم که یهو دیدم منو نشون میده. وی ضمن معرفی خودش به‌عنوان کارآفرین شریفی یه معادل هم برای استارتاپ پیشنهاد کرده بود و خاطرنشان کرده بود که از دوستان و آشنایان یکی از دانشجوهای فرهنگستانه و اسم منو آورده بود. اینجا بود که دیدم دکتر حداد برگشت سمت من و منم هول شدم فیلمو قطع کردم. تازه ازشون اجازه هم گرفت تو جلسات واژه‌گزینی فرهنگستان شرکت کنه و پیشنهادهاشو به تصویب برسونه.



ما سه‌تا (هم‌رشته‌ای‌های اسبق) امروز صبح قرار گذاشته بودیم بریم کتابخونه ملی، تالار قلم، و تو مراسم گرامیداشت فردوسی شرکت کنیم. ولی از اونجایی که هیچ کدوم نمی‌دونستیم تالار قلم کجاست و هرسه‌مون در مجموع، روی‌هم‌رفته سه بار هم کتابخونه ملی رو از نزدیک ندیده بودیم و نمی‌دونستیم از کجا وارد شیم، جلوی فرهنگستان قرار گذاشتیم که به هم ملحق بشیم و بعدش باهم پرسون‌پرسون خودمونو به تالار قلمِ کتابخونه ملی برسونیم.



فرهنگستان بالای یه تپه‌ست و دانشجویان، استادان، کارمندان و دیگران همیشه اون مسیر مارپیچ شیب‌دارو دور می‌زنن که برسن بهش. ولی از اونجایی که این هم‌کلاسی اسبق به اون اصل ریاضی موسوم حمار که کوتاه‌ترین مسیرو ترجیح میده پایبند بود دور نزد و تا من و الهام برسیم، از این دیوار راست بالا رفت و با لباس خاکی در مراسم حضور به هم رسوند. فی‌الواقع بابت اون یه ذره آبرو و حیثیت و اعتباری که طی این سالیان در فرهنگستان کسب کردم احساس خطر می‌کنم.



به‌مناسبت شهادت امام صادق (ع)، تو امامزاده قاضی الصابر مراسم بود. با هم‌اتاقیم رفتیم مستفیض شدیم و از اونجایی که امامزاده روبه‌روی دانشگاهه و خوابگاه توی دانشگاهه، ساعت دوازده برگشتیم.



ساعت ورود به خوابگاه تا نه‌ونیمه، ولی چون امامزاده بودیم چیزی نگفتن بهمون.



صبحانه خوردن با ما این‌جوریه که یهو هستهٔ خرما رو می‌گیریم سمتتون می‌گیم می‌دونستی در زبان عربی این پوست نازک بین هسته و خرما اسم خاص خودشو داره؟ گویشوران زبان‌ها بر اساس نیازشون روی مفاهیم و چیزها اسم می‌ذارن. احتمالاً برای ما فارسی‌زبان‌ها و ترک‌زبان‌ها پوست نازک بین هسته و خرما موضوعیت نداشته که براش اسم مخصوص نداریم.



دسر درست کردن و دسر خوردنمونم به این صورته که، داشتم ژلهٔ نسکافه درست می‌کردم. هم‌اتاقیم گفت برای من شکر نریز که شیرین نشه. به‌قصدِ واژه‌بازی گفتم با شیر درست می‌کنم و به هر حال شیرین میشه. پرسید مطمئنی شیر و شیرین از یه ریشه هستن و هم‌خانواده‌ن؟ گفتم نه؛ بررسی می‌کنم.


۲۳ نظر ۲۹ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۶:۴۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

یک.

یادم رفته بود که هفتۀ اول خرداد، دانشگاه مازندران میزبان جشنوارۀ حرکته و ما هم دعوتیم. چون یادم نبود بلیت گرفتم که هفتۀ بعد برم خونه. امیدوارم جای من یکی دیگه رو بفرستن مازندران و مجبور نباشم بلیتمو برگردونم و مقصدمو عوض کنم.

دو.

از وقتی اومدم تهران، هر بار تلفنی با خونه حرف زدم اهل بیت پرسیدن کی میای و اظهار دلتنگی کردن. یه بار اصرارشون به اینکه چند روز برگردم خونه و استراحت کنم به‌حدی بود که نگران شدم و زنگ زدم غیرمستقیم از این و اون پرسیدم ببینم چه خبره اونجا. خدا رو شکر حال همه خوبه و جای نگرانی نیست، ولی حدس می‌زنم باز یه کیس مناسب پیدا کردن و چی از این نگران‌کننده‌تر :|

سه.

بعد از یه بحث طولانی با هم‌کلاسیام راجع به ازدواج سنتی، معایب و مزایا، نشستیم شمردیم دیدیم بیشتر استادامون بالای پنجاه سال دارن و چه مرد و چه زن، اکثراً مجردن. چند مورد متارکه هم تو آمارمون داشتیم بین استادها.

چهار. 

هزارتا عکس از یک ماه اخیر دارم ولی فرصت نکردم مرتبشون کنم. یه نیوفولدر ساختم همه رو ریختم اون تو. و هی بهش اضافه میشه. کاری که از من به‌شدت بعیده. منی که هر شب هر عکس و فیلمی تو گوشیم بود رو به فولدر موضوعی مخصوصش توی لپ‌تاپم منتقل می‌کردم و اونایی که قرار بود تو وبلاگ بذارم هم جدا می‌کردم. چقدر بی‌نظم شدم این روزا.

پنج.

یه وقتایی یادم می‌ره اینجا دانشجوی پسر نداره. مثلاً تو سلف، سالن مطالعه، خوابگاه و... از خودم یا بقیه می‌پرسم آیا سلف، سالن مطالعه، یا خوابگاه پسرا هم این‌جوریه؟ بعد یادم می‌افته ما اینجا پسر نداریم. چند روز پیش هم‌اتاقیم راجع به هم‌کلاسیاش یه چیزی گفت. خواستم بپرسم این خصوصیتی که می‌گی فقط بین دختراتون رایجه یا پسرا هم این شکلی‌ان. بعد یادم افتاد هم‌کلاسی پسر نداریم اینجا.

شش.

تو کتابخونه داشتم کارت ملیمو تحویل می‌دادم که کلید کمد بگیرم. یه دانشجوی افغانستانی دید و گفت میشه ببینُم کارت ملی شما چه قِسم است؟ نشونش دادم. گواهینامه و چندتا کارت دیگه‌م هم نشونش دادم ببینه کارتامون چه شکلیه.

هفت.

من هر جا برم یادم نمی‌مونه مردم چی پوشیده بودن ولی کافیه یه روز کیف، شال یا مانتومو عوض کنم. همه واکنش نشون می‌دن که کیف امروزت چه قشنگه و روسریت چه خوشرنگه و این مانتو چه بهت میاد. والا من خودمم یادم نمی‌مونه روز قبل چی پوشیده بودم.

هشت.

برای اینکه فهرست‌نویسی و دیجیتالی کردن پایان‌نامه‌های کتابخونه سریع‌تر پیش بره تقسیم کار کردم و یه طرحی پیشنهاد دادم. ظاهراً استقبال شد ازش.

بعد از تموم شدن کار، رئیس بخش صدام کرد و یواشکی گفت ببین اینجا محیط اداریه و همه کارمندن. قبل از اینکه جمله‌ش تموم بشه اشاره کردم به مانتوم، پرسیدم آستیناش کوتاهه؟ گفت نه. گفتم باید مثل شما مقنعه سر کنم نه شال؟ گفت نه، حرفم به لباس ربطی نداره. اینجا محیطش کارمندیه و کسی از پیشرفت پروژه و سرعت عمل استقبال نمی‌کنه. گفت هر موقع طرحی چیزی داشتی یواشکی به خودم بگو که من نامحسوس و غیرمستقیم تقسیم کار کنم. مستقیم بگی فرار می‌کنن. گفتم باشه. و واقعاً هم فرار کرده بودن بعد از ارائهٔ طرحم.

نه.

از یه جایی برمی‌گشتیم و مسئولیت هماهنگی اتوبوس با بچه‌های کارشناسی بود. نمی‌دونم از بی‌تجربگی اینا بود یا از نابلدی و بدقولی راننده که یه ساعتی علاف شدیم. ولی کسی اعتراض نمی‌کرد. اکثراً بچه‌های کارشناسی بودن و یه تعداد ارشد هم بودن و دو سه نفر هم دکترا. شنیدم که یکیشون آروم به اون یکی می‌گفت «خیلی بد شد، حالا ما خودمون هیچی، ولی شرمندۀ این خانم دکترها شدیم». راستش اولین بارم بود به‌عنوان خانم دکتر مورد ارج و ارزشمندی واقع می‌شدم. دروغ چرا، حس خوبی بود. ولی جا داشت برم بغلش کنم بگم وقت ما باارزش‌تر از وقت شما نیست و غصه نخورید، پیش میاد. همین تفکراته که زمینه رو فراهم می‌کنه که یه عده خودشونو برتر تلقی کنن. ما همه مثل همیم.

ده.

من فکر می‌کردم میرزاقاسمی و کشک بادمجون هر دو شبیه همن و از هر دو بدم میومد. ولی نظرم راجع به کشک بادمجون عوض شده و دیگه دوستش دارم. به‌شرطی که بادمجوناش کاملاً له و غیرقابل‌تشخیص باشن. اما میرزاقاسمی نه. این هفته میرزاقاسمی سلفو گرفتم و اشتباه کردم. با اینکه عادت ندارم غذا رو دور بریزم ولی هر کاری کردم نتونستم بوی سیر پختۀ توشو تحمل کنم. چند لقمه خوردم و بقیه‌شو ریختم دور. و از اونجایی که عادت دارم با اشیا صحبت کنم، کلی ازش عذرخواهی کردم که دارم می‌ریزمش سطل آشغال. چاره‌ای نداشتم واقعاً. هم خدا ببخشه منو بابت اسرافم، هم اون میرزاقاسمی، بابت بی‌مهریم! عذاب وجدان دارم که چرا گرفتمش که بعدش دور بریزم.

یازده.

قبل از اینکه با این دختر واحد بغلی آشنا بشم فکر می‌کردم درون‌گرای عالَم و مردم‌گریزترین مخلوق خودمم. ولی این اصلاً یه چیز دیگه‌ست. با هیچ کس هیچ ارتباطی نمی‌گیره حتی در حد سلام. فقط اون شب که تولد گرفته بودیم و براش کیک و میوه و دسر بردم، فرداش یه شاخه گل خوشگل برام آورد. جز این مورد، تعامل دیگه‌ای نداشتیم. هم‌اتاقیاشم نیستن. تنهای تنهاست.



دوازده.

یکی دو هفته پیش، هفتۀ گرامیداشت خوابگاه‌ها بود. یکی از دانشجوها مسئول اینه که هر شب بیاد حضور و غیاب کنه. یه شب یه فرمی آورد گفت اگه می‌خواید کاندید بشید برای اتاق نمونه این فرمو پر کنید. ما هم گرفتیم پر کردیم و بعدش افتادیم به جون اتاق و همه جا رو تمیز کردیم و منتظر بودیم که بیان ما رو ارزیابی کنن. قرار بود چی گیرمون بیاد؟ نمی‌دونم. آنچه برای من و هم‌اتاقیای خل‌وضع‌تر از من مهمه، مقام آوردنه. اینکه تو فلان چیز، ترین باشیم. مثلاً تمیزترین و مرتب‌ترین اتاق. حالا یه هفته‌ست یه‌جوری رفتار می‌کنیم که یه تار مو هم روی زمین و یه کاغذ اضافه هم روی میز نیست. از راه که می‌رسیم، لباسای بیرونو روی تخت و صندلی پرت نمی‌کنیم. تا می‌کنیم می‌ذاریم تو کمد. داخل کمدها هم قراره بررسی بشه چون. این وسط یکی دو بارم خواب دیدیم اومدن و اتاقمون کثیف و نامرتب بوده. خود من چند شب پیش خواب دیدم کلی لباس کثیف تو کمدمه. در حالی که در عالَم واقع هفته‌ای دو بار لباسامو می‌ندازم تو ماشین و هیچ وقت حتی جوراب کثیف هم نداشتم. حالا این کابوسا به کنار؛ یه‌جوری گوش‌به‌زنگ و چشم‌به‌راهیم که هر بار که یکی در می‌زنه می‌گیم اومدن بازرسی. آماده‌ایم هر لحظه. دیروز هم‌اتاقیم می‌گفت اگه با همین کیفیت که منتظر بازرسای بهداشتیم منتظر امام زمان بودیم تا حالا ظهور کرده بود. به خدا که راست می‌گه.



سیزده.

از یکی از بچه‌ها شنیده بودم که اسم «امیر» به‌تنهایی و نه در ترکیب با اسامی دیگه (مثل علی و حسین) برای پسرها ممنوع شده. پرس‌وجو کردم و بعضیا تأیید کردن. دارم در موردش تحقیق می‌کنم ببینم چرا و از کی. از یکی از کارمندای فرهنگستان که با ثبت احوال در ارتباطه خواستم تحقیق کنه نتیجه رو متعاقباً اعلام کنه.

چهارده.

چند وقتی بود که ذهنم درگیر موضوع اتصال نماز جماعت بود. وقتایی که دیر می‌رسی و می‌بینی و مردم تو رکعت دوم سوم چهارمن می‌تونی نمازتو به اونا متصل کنی و از امتیاز نماز جماعت برخوردار بشی. از بچگی به‌صورت تجربی و مشاهده‌ای، قوانین اتصالو یاد گرفته بودم و می‌دونستم وقتی وصل می‌کنی، باید هماهنگ باشی اما کار خودتو بکنی. مثلاً جایی که باید بشینی بشینی، حتی اگه بقیه بلند شن و جایی که بقیه نشستن ولی تو نباید بشینی، صبر کنی اونا بلند شن و با اونا بلند شی. در همین حد می‌دونستم و وقتایی که دیر می‌رسیدم همین کارا رو می‌کردم. چند شب پیش، این استادی که امام جماعت نمازه و هر بار یه نکته از قرآن و احکام می‌گه، گفت این دفعه شما بگین در مورد چی حرف بزنم. ازش خواستم قوانین اتصال نمازو بگه. وقتی گفت اگه تو رکعت سوم و چهارم متصل کنید، باید خودتون سورۀ حمدو بخونید، و چون سورۀ حمد از ارکان نمازه و اگه خونده نشه نماز باطله، فهمیدم یه تعداد از نمازهام باطل بوده. چون فکر می‌کردم جماعته و حمدو نباید خوند. آخه تو نماز جماعت حمد و توحید بر عهدهٔ امام جماعته. تصمیم گرفتم گاهی وقتا قضا کنم این باطل‌ها رو. حدودی می‌دونستم که از نه‌سالگی تا حالا تعداد اشتباه‌هام به صدتا نمی‌رسه. ولی هم‌اتاقیم می‌گفت چون نمی‌دونستی نیاز نیست دوباره بخونی. چند شب پیش این سؤالو بعد از نماز مطرح کردم که آیا من قضای اون نمازا رو بخونم یا نه. حاج آقا! گفت بستگی داره جاهل قاصر باشی یا مقصر. گفتم فرقشون چیه؟ گفت مقصر خودش کوتاهی می‌کنه و نمی‌ره دنبال منابع که یاد بگیره، ولی قاصر از منابع دوره. مثل مسلمانی که تو چین و افریقاست. گفت جزئیاتشو چک می‌کنم می‌گم. شاید کوتاهی نکرده باشی. روز بعدش رفتم ببینم نتیجه چی شد. قاصرم یا مقصر؟ گفت درسته قصور از خودت بوده ولی جایی ندیدم راجع به باطل شدن اتصال نماز حکم داده باشن و بگن از اول بخون. گفت از چندتا عالِم تو قم می‌پرسم خبر می‌دم. بعد خندید گفت عجب مسائلی مطرح می‌کنید شما.

پانزده.

یه بارم دورهٔ ارشد، از امام جماعت سجدهٔ سهو رو پرسیدم و فهمیدم تا اون موقع اشتباه انجام می‌دادم. این سجده برای وقتاییه که تو نمازت یه کاری رو اشتباه انجام بدی یا یه چیزی رو اشتباه بگی. حالا فکر کن من خود اینم اشتباه انجام می‌دادم :| 

شانزده.

با این شعار که یه ترک از درِ این اتاق وارد شده و دوتا قراره خارج بشه دارم به هم‌اتاقیم ترکی یاد می‌دم و چقدر هم با علاقه و انگیزه داره یاد می‌گیره. ترکی یاد دادن به کسی که زبان‌شناسی خونده راحت‌تر از یاد دادن به کسیه که زبان‌شناسی نخونده. کسی که زبان‌شناسی خونده هم بهتره از کسی که نخونده می‌تونه یاد بده. و از اونجایی که تخصص دوستم آواشناسیه، قواعد آواییشم راحت و سریع متوجه میشه و خطاش خیلی کمه. جالبه چیزایی که یاد می‌گیره رو می‌بره برای استادامون منتقل می‌کنه و استادامون هر سری بهش می‌گن چه معلم خوبی داری و چه پیشرفت سریعی. منم هر موقع می‌بینمشون تعریف شاگردمو می‌کنم و می‌گم بسیار مستعد و باهوشه. فی‌الواقع برای هم نوشابه باز می‌کنیم هی :))

هفده.

چند روز پیش یکی از هم‌کلاسیای اسبقم پیام داده بود که دوست دارم بیشتر باهات آشنا بشم، فرصت بیشتر آشنا شدن رو بهم می‌دی؟ حالا درسته که نظرم در مجموع به هر نوع آشنایی‌ای منفیه و حوصله و انرژیشو ندارم و دیره و الان چه وقت آشناییه، ولی علی‌الحساب بابت اون ویرگول بعد از بشم و نیم‌فاصله بین می و دی، سه امتیاز مثبت دادم. هر چند که چهار امتیاز منفی هم بابت به اسم کوچیک صدا کردنم لحاظ کردم و برایند نظرم در مجموع منفیه. ولی برید نیم‌فاصله و اصول نگارش و ویرایش یاد بگیرید عزیزان. مخ امثال منو با رعایت هر چه بیشتر این چیزا می‌تونید بزنید فقط.

هجده. 

از وقتی فهمیدم استادراهنمام به هکسره اعتقاد داره و غلط نمی‌دونه غمگینم. مثلاً می‌گه می‌تونیم لباس من رو لباسه من، کیف من رو کیفه من بنویسیم؛ چون اون کسره باید نمود زبانی داشته باشه. بعد جالبه من «می‌باشد» رو غلط نمی‌دونم (چون در متون کهن هم می‌باشد داریم و باشیدن مصدرشه) ولی این استادم می‌باشدو غلط می‌دونه. سر این چیزا آبمون تو یه جوب نمی‌ره و فعلاً به عقیدۀ هم احترام می‌ذاریم تا ببینیم چی میشه.

نوزده.

یه جایی تو ماشین (اتوبوس دانشگاه) منتظر بقیه بودیم. مسئول جمع کردنِ بچه‌ها فقط اسماشونو داشت و به چهره نمی‌شناخت. یکی به اسم فاطمه دیر کرده بود و منتظر اون بودیم. دیگه داشتیم حرکت می‌کردیم که یکی پرید تو اتوبوس. پرسیدیم فاطمه‌ای؟ گفت آره و حرکت کردیم. وسط راه گفت من اسم ننوشته بودم و اگه میشه الان اسممو بنویسید. مسئول مربوطه گفت اشکالی نداره و نوشت. بعد یهو یاد اون فاطمه‌ای که اسم نوشته بود و جا موند افتادیم. قسمتش نبود دیگه.

۱۴ نظر ۲۹ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۶:۵۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

یک.

دو هفته پیش یکی از هم‌کلاسیای سابقم ازم آدرس یه چشم‌پزشک کاربلدو خواست. گفت چند وقت پیش چشمای مادرش همه چیو تار دیده و دیگه خوب نشده. پیش هر کسی هم بردن نفهمیده مشکلش چیه. چند روز پیش دیدم یه صفحۀ مشکی پست کرده و نوشته مادرم... 

ماها حتی اگه مامان و بابای دوستامونو ندیده باشیم و حتی اگه صداشونم نشنیده باشیم، بازم انگار کلی خاطره داریم باهاشون. مثل وقتایی که یه چیزی برای دوستامون درست می‌کنن می‌فرستن یا وقتایی که با دوستامون هستیم و بهشون زنگ می‌زنن. انگار ما هم سهمی از اون خاطره داریم. دلم برای مادرش تنگ شد. مادری که تا حالا ندیدمش.

دو.

سالگرد مادربزرگمه. سال سوم کارشناسی بودم که فوت کرد. هنوز دلم براش تنگ میشه و روزهایی که باهم بودیمو یادمه. وقتایی که میومدم خوابگاه کیفمو پرِ خوراکی می‌کرد. سری آخر برام نون سنگک هم گرفت.

سه.

آخرای شب یه عده دسته‌جمعی یهو از دوردست‌ها شروع کردن به خوندن اصغرآقا بفرما، موقع غذا بفرما، قابل نداره بفرما. من و هم‌اتاقی شمارۀ یک در بهت و حیرت بودیم که این چه آهنگیه ولی هم‌اتاقی دوم شنیده بود و گفت آهنگ معروفیه و تو عروسیا پخش میشه. گوگل کردیم و قیافۀ من و هم‌اتاقی شمارۀ یک دیدنی بود موقع شنیدنش. محتواش همین سه جمله بود که اصغرآقا بفرما، موقع غذا بفرما، قابل نداره بفرما.

چهار.

دوتا دختر، قدم‌زنان جلوتر از من داشتن باهم حرف می‌زدن. یکیشون این گلا رو نشون اون یکی داد و گفت می‌دونی اسم اینا، گل یازده‌امامه؟ من پشت سرشون بودم و می‌شنیدم. عکس گلا رو گرفتم و گوگل کردم ببینم چیه اینی که می‌گن. به‌نظرم رسید یازده رو اشتباه گفته. گوگل هم تو نتایجش گل دوازده‌امام رو آورد. ولی یه جایی یکی نوشته بود دلیل یازده‌تا بودنش غائب بودن امام دوازدهمه. گلبرگ‌های ریز زردرنگ داره، با پرچم‌های قرمز. گویا اسم دیگه‌ش ابریشم مصریه. چیز زیادی در مورد ریشهٔ اسمش دستگیرم نشد. تعداد گلبرگا هم یازده یا دوازده نیست. ولی قرمزا یازده شاخه‌ست.



پنج.

درِ غربی دانشگاه که همون درِ خوابگاه باشه رو چند ماهه که بستن و هیچ کس هیچ توضیحی در این رابطه نمی‌ده. هر چی نامه و امضا می‌بریم هم ترتیب اثر نمی‌دن. یکی می‌گه اهالی کوچه از حضور دانشجویان و دوستان مذکرشون شکایت کردن، یکی می‌گه چون ناامنه درشو بستیم که از اون مسیر رفت‌وآمد نکنید، یکی می‌گه چون نگهبان نداریم. بسته شدن اون در دسترسی خوابگاهیا به مغازه‌ها و امامزاده رو سخت کرده. داد و فریاد همه (مذهبی و غیرمذهبی) درومده ولی مسئولان نه پاسخ می‌دن نه وقعی به اعتراض‌ها می‌نهند.

شش.

چند وقت پیش یکی از مسئولین دانشگاه گذرش به خوابگاه افتاده بود. یکی از بچه‌ها که معلمه، رفت در رابطه با بسته شدن در غربی صحبت کنه با این مسئول. اونم بحثو عوض کرده بود که آیا شما می‌دونید دانشجوی روزانه نباید کار کنه؟ از اونجایی که این دوستم بسیار حاضرجوابه به اون مسئوله می‌گه تا چند سال پیش دانشجوی دکتری حقوق داشت. دانشگاه حقوقمو بده سر کار نرم. این مسئول هم گفته شما که اینجا همه‌چیتون رایگانه پول می‌خواید چی کار. اینم کم نیاورده گفته اون ششصد تومنی که هر ترم برای خوابگاه می‌دم و این دویست تومنی که هر ماه بابت غذا و هفتاد تومنی که بابت صبحانه دادیم رو در نظر نمی‌گیرم، باشه. ولی دانشجو هزینۀ رفت‌وآمد و کتاب و چاپ مقاله و شرکت تو کنفرانس و کارگاه و هزینه‌های دیگه نداره؟ تا کی دستش تو جیب خانواده‌ش باشه؟ طرف دیگه لال شد و هیچی نگفت.

هفت.

دانشجوهایی که نمی‌تونن برن سلف و غذاشونو بگیرن، می‌سپرن که دوستشون براشون بگیره. اونایی که کسی رو ندارن یا نمی‌خوان به کسی زحمت بدن و موقع ناهار و شام دانشگاه نیستن که خودشون غذاشونو بگیرن، زنگ می‌زنن به اسنپ‌سلف که براشون بیاره. کیا تو اسنپ‌سلف کار می‌کنن؟ یه تعداد از دانشجوها. یه بار با یکیشون صحبت می‌کردم. می‌گفت ظرف یه‌بارمصرف هزار تومنه. اگه سوپ یا خورشت جدا داشته باشن یه ظرف هم برای اون می‌گیریم و میشه دو تومن. اگه اتاق اونی که غذا رو قراره براش ببریم طبقات بالا (طبقۀ سه و چهار) باشه پنج تومن هم بابت بردن غذا می‌گیریم و اگه پایین باشه چهار تومن. خودِ غذا چهار یا شش تومنه؛ بسته به نوعش. هزینۀ پیک و ظرف هم شش هفت تومن. اونایی که سر کارن و موقع توزیع غذا دانشگاه نیستن، حاضرن این هزینه رو بدن و غذا رو بگیرن نگه‌دارن برای ناهار روز بعدشون که ببرن سر کار. چون تأمین غذا به‌صورت آزاد واقعاً کمرشکنه. اونایی هم که تو اسنپ‌سلف کار می‌کنن این پولو لازم دارن و به‌نوعی مجبورن. یه سریا هم تو خوابگاه جوراب و لباس میارن می‌فروشن. اوضاع مالی دانشجوها هر روز وخیم‌تر داره میشه.

هشت.

اومدنی دو جعبه بیسکویت بزرگ گرفته بودم برای خونه. به یه هفته نکشیده تموم کرده بودن. دوباره دوتای دیگه سفارش دادم. امروز زنگ زدم می‌پرسم چه خبر از بیسکوییتا؟ مامان می‌گه اولی رو تموم کردیم دومی رو تازه شروع کردیم. با اینکه کیلومترها با خونه فاصله دارم ولی هنوز خریدهای اینترنتی خونه با منه. حتی خاله‌ها و عمه‌ها هم چیزهایی که لازم دارنو می‌گن و اینترنتی سفارش می‌دم براشون.

نه.

ظهر یه مبلغی به حسابم واریز شد. حساب ملیمو اختصاص دادم به کارهای دانشگاه و عالم و آدم اون شماره کارتمو دارن. این مبلغی که واریز شده بود به حساب خصوصیم بود که همه ندارن. مبلغشم نه شبیه حقوق بود نه شبیه هزینۀ کارگاه‌ها و دوره‌ها که بگم کسی ثبت‌نام کرده و هزینۀ ثبت‌نامه. ضمن اینکه هزینۀ کارگاه‌ها و دوره‌ها رو بچه‌ها به ملیم می‌ریزن. یه کم فکر کردم و عقلم جایی قد نداد. عصر خاله‌م زنگ زده بود و راجع به قبض تلفنش سؤال داشت. در پایان صحبت‌ها گفت هزینۀ ماست رو هم به حسابت ریختم. براش ماست خریده بودم و گفته بودم بذار مبلغ خریدا که بیشتر شد همه رو باهم حساب کن. حالا این مبلغی که ظهر به حسابم واریز شده بود بیشتر از قیمت ماست بود. گفت حدس بزن بقیه‌ش برای چیه. گفتم پیشاپیش هزینۀ خریدای بعدی رو دادی؟ گفت نه. گفتم عیدیه؟ گفت الان عیده مگه؟ گفتم آهان کادوی تولدمه.

ده.

یکی از بچه‌ها، بعد از بازدید از فرهنگستان تو کیفش یه کلید پیدا کرده. عکس گرفته فرستاده و یه هفته‌ست دنبال صاحب کلیدیم و هنوز پیدا نکردیم صاحبشو.



یازده.

یه خانوم مسن تو ایستگاه اتوبوس تعریف می‌کرد که دختر منم به درس و دانشگاه علاقه داشت. وقتی دانشجو بود ازدواج کرد. شوهرش گفته بود مشکلی با تحصیل و کارش نداره ولی یه مدت که گذشت مادرشوهرش گفت چیه همه‌ش دانشگاهی. بمون خونه به پسرم برس، براش غذا درست کن، بچه بیار. دیگه نذاشتن بره دانشگاه. وقتی کرونا شد، کار و کاسبی شوهرش کساد شد و به دخترم گفت برو سر کار کمک خرج باش. اونم رفت مربی مهد شد. الانم مربی مهده. نپرسیدم رشتۀ دانشگاه دخترش چی بود و از مادرشوهرش بدم اومد.

دوازده.

وقتایی که تبریزم سالی یه بارم شاید نمازمو به جماعت نخونم. ولی اینجا، هم نماز ظهرو به جماعت می‌خونم هم مغربو. حاج آقایی که امام جماعته، یکی از استادهای معارف دانشگاهه. بچه‌ها استاد صداش می‌کنن. آخر نماز یه نکتۀ کوچیک هم می‌گه و می‌ره. مثلاً دیروز به آیۀ ششم سورۀ حجرات اشاره کرد و گفت وقتی یکی یه خبری میاره، باید در موردش تحقیق کنیم نه که سریع رد یا تأییدش کنیم. پریروزم به آیۀ اولش اشاره داشت و گفت توصیه شده که تو کارهامون از پیامبر جلو نزنیم. اصطلاحاً کاسۀ داغ‌تر از آش نباشیم.

سیزده.

یه بار یکی از دانشجوها پرسید دانشجوهای سنی هم می‌تونن تو نماز جماعت شرکت کنن؟ پاسخ این بود که بله. ما شیعه‌ها هم تو نماز جماعت اونا می‌تونیم شرکت کنیم.

چهارده.

با یه دختر ترکمن آشنا شده‌ام به اسم آیچر. آی به ترکی یعنی ماه، و چر همان چهارده فارسی است. معنی اسمش میشه ماه شب چهارده.

پانزده.

یکی از کارمندای دانشگاه می‌گفت یه سریا هستن که کارشون اینه که پسرای فلان دانشگاهو به دخترای دانشگاه ما وصل کنن. بعد گفت برادر خود من بهم گفته تو دانشگاه بگرد اگه دختر خوب سراغ داشتی بهم معرفی کن باهاش ازدواج کنم. وی در ادامه خاطرنشان کرد: ولی کار سختیه و لازمه راجع به خانوادۀ طرف هم شناخت داشته باشیم.

شانزده.

هر کی میاد اتاقمون، موقع رفتن می‌گم بمون برنج خیس کردم. تا حالا یکی دوتاشون متوجه شوخیم نشدن و فکر کردن واقعاً برنج خیس کردم.

هفده.

یکی اومد اتاقمون گفت اینجا کسی آمپول زدن بلده؟ تو خوابگاه به این گندگی هیچ کدوم بلد نبودیم. با اینکه از آمپول و آمپول زدن خوشم نمیاد، ولی حس کردم چقدر لازمه. انگار مثل شنا و رانندگی باید بلد باشی. سر فرصت باید برم هلال احمری جایی یاد بگیرم.

هجده.

هم‌اتاقیام امشب برام تولد گرفتن. البته چهار روز مونده که متولد شم. ولی دیگه چون هفتۀ بعد نبودن و وسط هفته کار داشتیم زودتر گرفتیم. دیشب دسر درست کردم که تا امروز ببنده. صبم آرد و اینا سفارش دادم که کیک هم درست کنم با این پودر کیکای آماده. به پیک گفتم در خوابگاه که همون در غربی باشه بسته‌ست و بیاره در شمالی دانشگاه تحویل بگیرم. کلی راه قرار بود بکوبم برم اون سر دانشگاه که سفارشمو تحویل بگیرم. گفت همین‌جا در خوابگاهم و بیا بگیر. گفتم بسته‌ست آخه. گفت می‌دم نگهبانی. می‌خواستم بگم نگهبان هم نداره که قطع کرد. رفتم دیدم پشت نرده‌هاست. روی نرده‌ها هم یه صفحۀ تخت جوش زده بودن که چیزی از بینشون رد نشه. می‌خواست از بالا پرت کنه تو که دیدیم نمیشه. گفتم از زیر در بدید. با استرس هی دور و برمو نگاه می‌کردم که مسئولی نگهبانی کسی منو تو این وضعیت نبینه. اسیر شدیم به خدا.

۱۷ نظر ۲۳ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۲:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۰۰- بازدید از فرهنگستان

سه شنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۱:۴۶ ب.ظ

اون ساختمون بالای تپه، فرهنگستانه. به بچه‌ها گفتم باید نردبون بذاریم برم بالا :))


فیلم پستِ ۱۸۹۸ (دو مگابایت)

اینجا داشتن عکسای قدیمی رو برامون توضیح می‌دادن. (یک مگابایت)

صد برابر کیفیت فیلما رو پایین آوردم که راحت دانلود کنید. 




تاریخ عکس سمت راستی، سال نودوپنجه. یه درسی باهاشون داشتیم و آخرین جلسه عکس یادگاری دسته‌جمعی گرفتیم. من دست راستشون وایستادم. تاریخ عکس سمت چپ، هفتۀ پیشه. گفتم بچه‌ها دست راستشو خالی کنید که جای منه :)) نام‌برده یه سروگردن بالاتره تو هر دو عکس. وی متولد ۱۹ اردیبهشت ۱۳۲۴ می‌باشد و امروز هفتادوهشت‌ساله شد.

۴ نظر ۱۹ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۳:۴۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۹۹- از هر وری دری ۳۶ (با محوریت دانشگاه و خوابگاه)

دوشنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۱:۲۰ ق.ظ

۱.

با یه دانشجوی افریقایی دیگه (جز عایشه) آشنا شدم به اسم داینابا. داینابا به زبان اونا همون زینب به زبان ماست. با احتساب فاطمه مِنَ القاهره و عایشۀ سنگالی، این سومین دوست افریقاییم می‌تونه باشه.

۲.

دیشب دومین شبی بود که بدوبدو تا هشت خودمو رسوندم دانشگاه که تا سلف نبسته شام بگیرم. اینکه کارامو با باز شدن و بستن سلف تنظیم کنم تجربۀ جدیدیه برام؛ چرا که دورۀ کارشناسی و ارشد با غذای سلف بیگانه بودم. یا از خونه میاوردم یا خودم درست می‌کردم یا از بیرون می‌گرفتم. الان فرصت غذا خوردن هم ندارم چه رسد غذا درست کردن.

۳.

سلف برای هر وعده دوتا حق انتخاب میده بهت. مثلاً ماکارونی یا سوپ، کوفته یا کوکو، عدس‌پلو یا کشک بادمجان. تقریباً هر سری دارم بین نامحبوب و نامحبوب‌تر، نامحبوب رو برمی‌گزینم. امروز باید بین خوراک لوبیا و جوجه‌کباب انتخاب می‌کردم و یکی از یکی نامحبوب‌تر. پنج‌شنبه‌ها هم حق انتخاب نداری و فقط کرفس ارائه میشه. نامحبوب‌ترین.

۴.

بالاخره فهمیدم چرا اسفندماه که اومده بودم سوپ رایگان بود. اگه غذا رزرو نکرده باشی (که من نکرده بودم) و به رستوران‌های آزاد دانشگاه بری (که من رفته بودم)، هر چی سفارش بدی، بیست‌وپنج‌هزار کم میشه ازش. اون موقع من سرما خورده بودم و سوپ سفارش دادم. قیمتش بیست‌وپنج تومن بود که بعد از اعمال اون تخفیف صفر شد. سالاد ماکارونی هم همین‌طور بود. ولی الان سی‌وسه تومن شده.

۵.

خونه که بودم، عادت داشتم ماه رمضون تا سحر بیدار باشم و بعد از نماز صبح بخوابم. خوابگاه اومدم و دیدم نه می‌تونم تا سحر بیدار بمونم (چون صبح کار داشتم) و نه جرئت دارم بخوابم (چون از بیدار شدنم با زنگ گوشی مطمئن نبودم. تازه دلم هم نمی‌خواست هم‌اتاقیمو با آلارم نصفه‌شبم زابه‌را کنم). اگه می‌خوابیدم، برای سحری خوردن که هیچ، برای نماز صبح هم بیدار نمی‌شدم. به‌واقع تو خوابگاه جونم به لب رسید تا ماه رمضون تموم بشه. 

۶.

بعد از ماه رمضون مشکل جدیدی که باهاش روبه‌رو بودم نماز صبح بود. تو خونه عادت دارم خودم بدون مداخلۀ کسی، و بدون زنگ گوشی، ده بیست دقیقه مونده به طلوع آفتاب بیدار شم، که بعدش نخوابم. اینجا بعد از عید فطر همون ساعتی که عادت داشتم بیدار شم بیدار می‌شدم ولی از اونجایی که اوقات شرعی تهران یه ربع بیست دقیقه زودتر از تبریزه، اون ساعتی که من بیدار می‌شدم به وقت تبریز بود و وقت نماز تهران گذشته بود و خورشید طلوع کرده بود و نمازم قضا می‌شد. دو سه روز اول بعد از ماه رمضون این‌جوری شد. زنگ گوشیمم نمی‌شنیدم که با اون بیدار شم. به‌واقع تو این بخش هم پدرم درومد تا ساعت بیداریمو با طلوع آفتاب تهران که ساعت پنج بود تنظیم کنم. جلو کشیده نشدن ساعت‌ها هم مزید بر علت شده بود. من واقعاً نمی‌فهمم چرا باید پنج صبح هوا روشن شه. تازه تو مشهد ساعت چهار و نیم صبح هوا روشن میشه. ساعتا رو بکشید جلو خب.

۷.

چند شب پیش هم‌اتاقیم پرسید تو نماز صبح هم می‌خونی؟ دیده بود نماز ظهر و مغربمو، ولی صبح رو نه. گفتم متوجه نشدی تا حالا؟ گفت نه. گفتم خدا رو شکر. چون نگران بودم بدخوابش کرده باشم تو این مدت. بعد پرسید کی می‌خونی؟ گفتم هر موقع بیدار شم. از اذان تا طلوع آفتاب. گفت تا حالا فکر می‌کرده وقت نماز صبح بعد از طلوعه. ینی اذان، همون طلوعه. بهش گفتم اذان ساعت سه‌ونیمه و تا پنج فرصت هست بخونیش. نیمه‌شب شرعی رو هم توضیح دادم که یه وقت تو مصاحبه‌ای جایی پرسیدن بلد باشه. یه جوری با حیرت گوش می‌داد و می‌پرسید انگار که از مریخ اومده باشه.

۸.

دورهمیِ جمعهٔ عمارت گود رو همه نیومدن. اونایی که ایرانن یه کم بیشتر از اون تعدادی بود که توی عکس بود. از دلایل نیومدن بعضی از پسرا اطلاع دقیقی ندارم چون هماهنگی پسرا با میم و ح بود، ولی از سی‌تا دختری که من مسئول هماهنگیشون بودم نصفشون ایران نبودن، اونایی هم که بودن دو سه نفرشون متأهل بودن و گفتن تو دورهمی مختلط شرکت نمی‌کنن. چندتاشونم کار داشتن و نیومدن. یکیشونم گفت اگه مختلط نبود هم بازم شرکت نمی‌کرد چون همۀ دخترایی که شرکت کرده بودن حجاب نداشتن. اینو نوشتم که بگم همۀ شریفیا شبیه هم نیستن. حالا از بین اونایی که اومده بودن، مریم متأهل بود و اومد، من و منیره هم چادری بودیم و رفتیم. خیلی هم بهمون خوش گذشت.

۹.

این روزا انقدر مشغله دارم که فرصت نکردم به بازخوردهای دو هفتۀ اخیر دوستان وبلاگیم در رابطه با افطاری بیت رهبری و نماز عید فطر فکر کنم و بازتاب‌ها رو جمع‌بندی کنم. البته مهم هم نبوده برام. ولی علی‌الحساب دو سه نفر وبلاگمو آنفالو کردن (از تعداد دنبال‌کنندگانم کم شده) به این دلیل که تو این دو مراسم شرکت کردم. خودشون با صراحت اینو گفتن. یکی دو نفرم قهر کردن به این دلیل که در پاسخ به برخی اظهار نظرها، از حاکمیت دفاع نکردم. این دو قشر از جامعه رو دوست ندارم. اینایی که تصور می‌کنن حق با اوناست و بقیه هر کاری خلاف میل اونا بکنن اشتباه می‌کنن. من اگه بخوام به حرف بقیه وقعی بنَهَم، الان باید از حرف اون هم‌کلاسیم که پشت سرم به اون یکی هم‌کلاسیم گفته بود تمرکز نسرین هم دورهمی‌های مختلطه، ناراحت می‌شدم. این دورهمی نه پیشنهاد من بود، نه تمرکز من این دورهمیاست. به‌واقع بعد از ۹ سال اولین و آخرین بارمون بود.

۱۰.

یه بار که هم‌اتاقیم تا صبح بیدار بود، دید که بیدار شدم رفتم وضو بگیرم. گفت نمیشه قبل خواب وضو بگیری بخوابی که بعدش دوباره نگیری؟ سؤالاش عجیبن ولی جدی می‌پرسه. گفتم نه دیگه خواب وضو رو باطل می‌کنه. گفت چجوری می‌تونی نصفه‌شب از خواب پاشی دست و صورتتو بشوری آخه؟ خوابت می‌پره خب. گفتم کار سختیه و منم تا چند سال پیش نمی‌تونستم. بعضیا این کارای سختو انجام می‌دن که در قبالش به بهشت برسن. بعضیا از ترس جهنم انجام می‌دن، بعضیا هم از سر علاقه و محبت نسبت به کسی که همچین کاری رو خواسته. بحثو کشوند سمت توجیه و دلایل علمی و عقلی که چرا باید این کارو این موقع از شب با این کیفیت انجام بدیم. گفتم من دنبال دلیلش نیستم. بی‌چون‌وچرا انجامش می‌دم.

۱۱.

با یه خانومی آشنا شدم که خیلی ادیب و مؤدب و فرهیخته‌ست. بچه‌هاش وقتی کار بدی انجام می‌دن به‌جای الفاظ مرسومی که مامان‌ها موقع دعوا کردن به‌کار می‌برن، بهشون می‌گه «بی‌معنی». آخه بی‌معنی هم شد فحش؟

۱۲.

از وقتی اومدم تهران نرفته بودم دیدن استاد راهنمام. و چون لایک‌هاشو پای پستای هم‌کلاسیا و استادای دیگه نمی‌دیدم خیالم راحت بود که به اینستا دسترسی نداره و پستِ دورهمی با بچه‌ها و بازدید از فرهنگستان و جلساتمو نمی‌بینه و متوجه حضورم در تهران نمیشه. چرا نمی‌رفتم دیدنش؟ چون مقاله و پروپوزالم آماده نبود و نیست و اسفندماه بهش پیام داده بودم که تا عید نوروز می‌فرستم. عید شد و نفرستادم. با خودم گفتم تا عید فطر می‌رسم. ولی هنوز که هنوزه نفرستادم براش. برای همین تبریک عید نوروزو تو گروه بهش گفتم که اگه خصوصی بفرستم پیام قبلیم که همون پیام اسفندماهه رو می‌بینه و یادش می‌افته که قبل از عید قرار بود مقاله و پروپوزالمو بفرستم. شوخی هم نداره با کسی. دیر تحویل بدی ممکنه کلاً تحویل نگیره و بگه شما رو به خیر و ما رو به سلامت. کاری که با یکی از بچه‌های ارشد کرد و گفت برو یه استاد دیگه برای خودت برگزین. به هر حال، نه وقتشو داشتم مقاله و پروپوزالمو آماده کنم نه حسشو داشتم نه روم می‌شد دست خالی برم پیشش. البته ذهنم خالی نبود. صفر تا صد کارم تو ذهنم بود و هست، ولی به منصۀ ظهور نرسیده و روی کاغذ نیومده. دوشنبه به‌مناسبت روز معلم عزمم رو جزم کردم و گل و شکلات گرفتم و ظهر بدون اطلاع و هماهنگی رفتم دیدنش. خوشحال شد و بعد از کلی تشکر و ابراز ذوق، بغلم کرد. استادم خانومه! فکر کنم اولین باری بود که توسط یه استاد مورد بغل واقع می‌شدم. بعدشم قرار گذاشتیم فرداش جلسه داشته باشیم و من گزارش کار بدم. فرداش که سه‌شنبه باشه رفتم دیدنش و راجع به کارایی که کردم و می‌خوام بکنم صحبت کردیم. از دستاوردهای جانبی این جلسه این بود که استادم کیف جغدیمو دید و فهمید جغد دوست دارم. منم پرسیدم شما چی دوست دارید؟ گفت فیل. از رنگ شال و مانتومم که آبی بود خوشش اومد و گفت آبی رنگ موردعلاقه‌مه. یکی از استادا رم معرفی کرد باهاش صحبت کنم که مشاورم بشه. گفت خودم قبلاً باهاش صحبت کردم و تمایل داره اما تو هم صحبت کن ببین چی می‌گه. کِی بشه که من دوباره عزمم رو جزم کنم برم دیدن این یکی استادم. این البته آقاست.



۱۳.

یه بار یه نفر تو حیاط خوابگاه جلومو گرفت گفت خانم فلانی؟ گفتم بله. گفت فلانی‌ام، از اعضای جدید انجمن زبان‌شناسی. گفتم از کجا می‌شناسی منو؟ گفت عکس پروفایلت. منو با عکسم تطبیق داده بود و شناخته بود. بعد شما میگی عکساتو چرا سانسور می‌کنی. نکنم همین میشه دیگه. همین‌جوری که تو خیابون راه می‌رم شناسایی می‌شم.

۱۴.

چند روز پیش با خودم فکر می‌کردم که چه خوبه که از بلوار کشاورز و رستاک و انقلاب و آزادی و شریف و طرشت دورم و انقدر سرم شلوغه که نمی‌تونم پامو از دانشگاه بیرون بذارم و برم اونجاها گذشته رو مرور کنم. دیروز وقتی از فرهنگستان برمی‌گشتم، به سرم زد که پیاده برگردم. خیلی راه بود و اولین بارم هم بود. بدون اینکه مسیر مشخصی داشته باشم و راهو بشناسم شروع کردم به یه سمتی حرکت کردن. نه‌تنها به خوابگاه نزدیک نمی‌شدم که دورتر هم می‌شدم. سه چهار ساعت راه رفتم و فکر کردم. بدون اینکه بدونم دقیقاً کجام. یه جایی سرمو بلند کردم دیدم جلوی بیمارستانی‌ام که یادآور از دست دادن کسی بود. رفتم تو. یه چرخی هم تو بیمارستان زدم. حراست بهم شک کرد. اومد پرسید کاری داری؟ گفتم اومدم ساعت کار آزمایشگاه‌هاتونو ببینم. دروغ نگفتم. راستشم نگفتم. یه کم بعد جلوی دانشگاهی بودم که اون هم یادآور کسی بود. نمی‌دونستم دقیقاً کجای تهرانم و حتی نمی‌دونستم اون دانشگاه کجای تهرانه، ولی این دو جایی که اتفاقی پیداشون کرده بودم از صدتا بلوار کشاورز و رستاک و انقلاب و آزادی و شریف و طرشت بدتر بودن به‌لحاظ روانی.

۱۵.

انقدر دلم برای خونه تنگ شده که دلم می‌خواد مثل دانشجوهای کارشناسی برم یه گوشه بشینم گریه کنم. ولی سنی ازم گذشته و این کارا بهم نمیاد. بیشتر از هر موقعی دوروبرم شلوغه و بیشتر از هر موقعی احساس تنهایی می‌کنم.

۱۶.

یه خانوم مسنی تو خیابون یه آدرسی پرسید. آدرس کنسرت بود. داشتم مسیرو نشونش می‌دادم که دیدم می‌گه همیشه پسرم منم می‌برد؛ این دفعه قالم گذاشته و الکی گفته بلیت نیست و خودش رفته. می‌خوام برم ببینم با کیا رفته. به شوخی گفتم نه دیگه نشد! من تو تیم پسرتونم و باهاتون همکاری نمی‌کنم :)) بعد پرسیدم مگه چند سالشه؟ گفت شونزده هفده. گفتم حالا با این روسری زرد خیلی تو چشمین که. گفت نه، می‌رم پشت درختی جایی کمین می‌کنم نبینه. گفتم حالا اگه با کسی هم دیدین شوکه نشین، اقتضای سنشه.

۸ نظر ۱۸ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۱:۲۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۹۸- به‌نظرتون اینجا داره به چی فکر می‌کنه؟

دوشنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۷:۳۷ ق.ظ

دیروز دانشجوها رو برده بودم از فرهنگستان بازدید کنن و با فضای اونجا آشنا بشن. اطلاعاتشون از فرهنگستان در حد کش‌لقمه و درازآویز زینتی بود و حتی نمی‌دونستن اینا طنزه و مصوب فرهنگستان نیست. هیچی راجع به سایر گروه‌های پژوهشی اونجا مثل تصحیح متون و فرهنگ‌نویسی و گویش‌ها و رایانه و ده دوازده بخش مهم دیگه‌ش نمی‌دونستن. حتی اطلاع نداشتن هشت ساله فرهنگستان زبان‌شناسی ارائه می‌ده و دانشجو می‌گیره. دیگه اینا که دانشجوی زبان‌شناسی‌ان اینو ندونن پس کی بدونه؟ در بخشی از این بازدید، دکتر حداد فعالیت‌های فرهنگستان و رشته‌ای که اونجا در مقطع ارشد ارائه می‌شه رو توضیح می‌داد. ضمن صحبت‌هاش اشاره کرد به منی که یکی از فارغ‌التحصیل‌های این رشته و از دانشجوهای اولین دوره‌ش بودم. منم داشتم فیلم می‌گرفتم که بعداً با دوستانی که نیومده بودن به اشتراک بذارم. یهو ازم خواست خودمو برای حضار معرفی کنم و ضمن تبیین اینکه از کجا آمده‌ام آمدنم بهر چه بود رشتۀ ارشدمو توضیح بدم. دید موقع معرفی، به اسم دانشگاه اسبقم اشاره نکردم، خودش گفت از صنعتی شریف. گفتم بله، بله. اینجا تو این سکانس دارم چیستی و چرایی زبان‌شناسی رو شرح می‌دم و گوشیمم همچنان دستمه و فیلم می‌گیره. در پایان خاطرنشان کردم که این رشته مصاحبه داره و زمان ما اتاق مصاحبه‌ش اتاق انتهای راهرو بود. یادمه روز مصاحبه ازم پرسیدن از ادبیات کلاسیک چی می‌دونی و چی خوندی و من بر دار کردن حسنک رو از تاریخ بیهقی از حفظ خوندم براشون. از دوران مدرسه و کتاب ادبیات گوشهٔ ذهنم مونده بود. هنوزم حفظم اون یه صفحه رو. فقط هم همین یه صفحه رو حفظم البته :))



+ فقطم کیک من کاکائوییه. بقیه وانیلی‌ان.

+ امروز ۵۵۵۵امین روز وبلاگ‌نویسیمه.

۲۱ نظر ۱۱ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۷:۳۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۹۷- حشرات شش پا دارند

يكشنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۱۰:۰۰ ب.ظ

فرهنگستان، شنبه، جلسهٔ شورای واژه‌های رشتهٔ حشره‌شناسی


برای oviporus استادهای حوزۀ حشره‌شناسی سوراخ تخم‌ریزی رو پیشنهاد داده بودن. چند‌تا استاد زبان‌شناسی گفتن بگید روزنه. روزنه مؤدبانه‌تره. حشره‌شناسا گفتن سوراخ رایجه و ما نمی‌گیم روزنه. اینا هم همون سوراخو تصویب کردن.

اون سر میزیا زبان‌شناسن، این‌ور حشره‌شناس. دکتر پورجوادی هم از دانشگاه شریف تشریف میارن همیشه. دو هفته پیشم موضوع جلسه‌شون واژه‌های مخابرات رمز بود و دکتر ترانه اقلیدسو دعوت کرده بودن از دانشگاه اسبق. تو دورهمی جمعه صحبت از فرهنگستان شد. یکی از دوستان پرسیده بود نظر مردم رو هم در مورد واژه‌ها می‌پرسن یا نه. عرض کردم که واژه‌ها همه‌شون تخصصیه و همهٔ مردم متخصص نیستن که نظر بدن. مسائل گوناگون کشور مگر قابل رفراندوم است؟ 😅 کجای دنیا این کار را می‌کنند؟ 😂 مگر همهٔ مردم امکان تحلیل دارند؟ 🤣 این چه حرفی است؟! 😁


من و نمکدونی که روش نوشته فرهنگستان زبان و ادب فارسی

۳ نظر ۱۰ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۲:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۹۶- عمارت آفرید، کافه گود سابق

يكشنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۱۲:۰۸ ق.ظ

۱۴۰۲/۰۲/۰۸ 

دورهمی بعد از ۹ سال با دوستان دورهٔ کارشناسی‌ای که در مجموع ۲۰۰ نفر بودین و هر ترم سر هر کلاس با افراد جدید آشنا می‌شدین به این صورته که یه سریا همچنان جدیدن و هنوز بعد از ۹ سال این قابلیت رو داری که با افراد جدید آشنا بشی و حتی بفهمی فلانی هم ترک بوده و حتی همشهریت بوده و خبر نداشتی.

آخرین باری که یه جا جمع شدیم عکس بگیریم ۷ اردیبهشت ۹۳ بود. جلوی درِ دانشگاه. حالا از اون جمعِ دویست‌نفری همین چند نفر مونده.


۴ نظر ۱۰ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۰:۰۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۹۵- چه تصادفی!

جمعه, ۸ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۱:۴۳ ق.ظ

امروز برادرم پیام داد که یه سری کتاب لازم دارم و تو یه کانالی دیدمشون و یکی که تهرانه و درسش تموم شده و لازمشون نداره با قیمت خوبی می‌فروشه و همه رو بگیر برام. گفت طرف فارغ‌التحصیل فلان دانشگاهه و اسمش اینه و این شمارۀ کارتشه و این شماره‌شه و زنگ بزن یه جایی قرار بذار کتابا رو بگیر. هفتاد جلد کتاب بود. زنگ زدم و خودمو معرفی کردم و گفتم هر جا براتون مناسبه بگید بیام کتابا رو بگیرم. بعدشم باید وانت! می‌گرفتم کتابا رو میاوردم خوابگاه :)) پسره گفت ماشین دارم و فردا خودم میارم. بعدش پیام داد که امروز بیارم؟ گفتم باشه پس بیارید دانشگاه فلان. با نگهبان حرف زدم که اجازه بده ماشینشو بیاره داخل که تا دم در خوابگاه بیاد. دم در دانشگاه سوار ماشینش شدم و تا خوابگاه راهنماییش کردم. تو راه (دو سه دقیقه بیشتر نبود فاصلۀ درِ دانشگاه تا درِ خوابگاه) راجع به اینکه چقدر این کتابا براش مهمه و دلش نمی‌خواسته دست دلال بیافته و دنبال کسی که کتابا رو واقعاً بخواد نه که ببره به چند برابر قیمت بفروشه بوده حرف زدیم. گفت همه‌شون تمیزن و حتی یه خط هم توشون نکشیدم. گفتم خیالتون از این بابت راحت باشه، برادرم هم همین‌جوریه و به‌شدت از کتاباش مراقبت می‌کنه و صحیح و سالم و تمیز نگهشون می‌داره. پیاده که شدیم کتابا رو شمرد و توی دوتا سبد تحویل داد. منم داشتم مبلغشو کارت به کارت می‌کردم که برادرم زنگ زد. جواب دادم گفتم دارم کتابا رو تحویل می‌گیرم و بعداً حرف می‌زنیم.

چند وقتی بود که برادرم دنبال یه سری کتاب با فلان موضوع بود. یکی از دخترای فامیل که تقریباً باهم هم‌سنیم هم رشتۀ کارشناسی و ارشدش تو این حوزه بود و تهران درس خونده بود و با یکی از هم‌کلاسیاش سال نودوچهار ازدواج کرده بود. اینا یه مدت تهران زندگی کرده بودن و بعد از تموم شدن درسشون برگشته بودن تبریز. اواخر ماه رمضون مادربزرگ این دختر فامیل که میشه خالۀ مامان، ما رو افطاری دعوت کرد و این دختر و شوهرش که هم‌کلاسیش باشه هم اونجا بودن. و مامان و باباش و یه تعداد دیگه از اقوام و آشنایان. ولی چون سفره‌ها رو جدا انداخته بودن و خانوما و آقایون تو اتاق‌های جدا بودن (که به گفتۀ میزبان راحت باشن)، من شوهرشو ندیدم. انقدر هم صمیمی نبودیم که بعد از افطار برم احوالپرسی کنم. من حتی اسم این دامادی که از سال نودوچهار وارد فامیلمون شده بود رو هم نمی‌دونستم و هیچ وقت برام موضوعیت و اهمیت نداشت بدونم. فقط عکسشو تو پیج دختر فامیل که دنبالش می‌کردم دیده بودم و اون روزم تو افطاری اولین باری بود که از نزدیک می‌تونستم ببینمش.

حواسم به کتابا بود. به برادرم گفتم بعداً زنگ می‌زنم. بعد از اینکه تلفن رو قطع کردم از پسره پرسیدم ترکی بلدید؟ با برادرم ترکی حرف می‌زدم و می‌خواستم بدونم متوجه حرفام شد یا نه. پسره گفت خانومم ترکه. گفت شما ترک کجایی؟ گفتم تبریز. گفت خانوم منم ترک تبریزه ولی من اصالتاً اهل فلان شهرم. اینو که گفت یه لحظه ذهنم رفت سمت اون دختر فامیل که اونم فارغ‌التحصیل همون دانشگاهی بود که این پسره اونجا درس خونده. تازه سرمو کامل بلند کردم و دقیق شدم روی صورتش (تا اون لحظه دقت نکرده بودم ببینم کیه و چه شکلیه) و به لطف عکسای پیج اینستای دختر فامیل دیدم بله! خودشه. پسره اسم همسرشو که گفت یهو خنده‌م گرفت. گفتم فامیل از آب درومدیم آقای فلانی. همین‌جوری که گوشی دستم بود و داشتم مبلغ و رمز دومو وارد می‌کردم گفتم دو سه هفته پیش ما باهم افطاری خونۀ مادربزرگ همسرتون دعوت بودیم. پیامک بانک اومد. هردومون در بهت و حیرت بودیم و غافلگیر شده بودیم. گفت وای چرا پول کتابا رو حساب کردید و قابل شما رو نداشت و این حرفا. تشکر کردم که تا دم در خوابگاه زحمت کشیده آورده و دوباره زنگ زدم به برادرم و گفتم اسم شوهر معصومه رو می‌دونی؟ گفت نه. گفتم این آقایی که این کتابا رو ازش خریدیم شوهر معصومه‌ست بیا باهاش حرف بزن :)) باورش نمی‌شد. اونم در بهت و حیرت فرورفته بود و خنده‌ش گرفته بود. تو این فاصله که اینا باهم تلفنی حرف می‌زدن کتابا رو بردم داخل خوابگاه. گذاشتمشون زیر تخت که هر موقع رفتم تبریز با خودم ببرمشون. قسمت خنده‌دارتر ماجرا اینجاست که پسره می‌گفت این کتاب‌ها سال‌هاست تبریز بودن (تبریز زندگی می‌کنن) و از اونجا آورده تهران بفروشه. ولی مثل اینکه قسمت کتابا این بوده که دوباره برگردن تبریز :))



چمدونامو سانسور کردم که شناسایی نشم باهاشون :))

۹ نظر ۰۸ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۱:۴۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۹۴- کتابخانه (۲)

پنجشنبه, ۷ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۱۲:۳۰ ق.ظ

یه جایی کار داشتم. کارمندی که پشت میز نشسته بود با تلفن صحبت می‌کرد. می‌گفت «گفتم یه زنگ بزنم حالتو بپرسم ببینم خودت چطوری مامانت چطوره. آره منم رفتم دکترِ فلان، سه روز استعلاجی داد، اون هفته نیومدم، شمالم نرفتم. فلان دارو رو داد...». اگه نمی‌گفت گفتم یه زنگ بزنم... بنا رو می‌ذاشتم روی این که پشت خطیه زنگ زده. ولی خب خودش داشت می‌گفت که من زنگ زدم. با تلفن دانشگاه زنگ زده بود احوالپرسی کنه. بعد همینا اعتراض می‌کنن که چرا بیت‌المالو فلان می‌کنن. مهم هم نبود یه عده هم پشت خطن و کار مهم دارن. اعتنایی هم به حضور من نمی‌کرد. از اون جالب‌تر همکارش بود که تلفنش زنگ می‌خورد ولی جواب نمی‌داد. کاش می‌تونستم اخراجشون کنم :))

نسبت به کتابخونه حس خوبی دارم. حس مفید بودن و لذت. وسط کارای خودم، به بقیه سر می‌زنم و یا یه چیزی یادشون می‌دم یا اگه مشکلی داشته باشن حلشون می‌کنم. امروز فهمیدم اینترنت دوتاشون وصل نمی‌شه و فقط می‌تونن از شبکۀ داخلی استفاده کنن. گفتم مشکل از تنظیم تاریخ و ساعتاست. درستش کردم و وصل شد. یکیشون که مسن‌تره وقتی یه چیزی یادش می‌دم دفترشو درمیاره و یادداشت‌برداری می‌کنه. امروز اتفاقی متوجه شدم همه‌شون حتی استادمون هم نیم‌فاصله رو با کنترل و - می‌گیرن. گفتم هر کلیدی جز کنترل و شیفت و ۲ برای نیم‌فاصله، کاذب و غیراستاندارده. براشون توضیح دادم فرق نیم‌فاصلۀ کاذب و استانداردو. یکیشون سریع به مسئول شیوه‌نامه‌ها زنگ زد گفت تو شیوه‌نامۀ نگارش پایان‌نامه‌های دانشگاه این نکته رو هم اضافه کنید که دانشجوها از نیم‌فاصلۀ استاندارد استفاده کنن. با اینکه کاری که می‌کنم ربطی به مهندسی نداره ولی مهندس صدام می‌کنن. گوهر گرانبها هم می‌گن بهم. امروز یکیشون می‌گفت فن لپ‌تاپم سوخته، می‌تونی درستش کنی؟ یه بارم یکیشون یهو اومد محکم بغلم کرد از شدت ذوق حاصل از راه افتادن کارا.

یکیشون که به‌نظرم به‌لحاظ سنی از همه کوچیکتره به‌مناسبت عید فطر شیرینی آورده بود امروز. البته خودشم واقف بود به تأخیر. شیرینی رو داده بود یکی از خدماتیا بگیره. نزدیک من که آورد من برای یه کاری رفتم یه سمت دیگه. اون‌ور که اومد من برگشتم سر جای خودم. نتیجه اینکه دیگه برای من نگرفت. بعد یهو همکار مسن گفت ای وای برای تو شیرینی نگرفت؟ گفتم حالا مهم نیست. گفت نه الان می‌گم برگرده. به رئیس گفت، رئیس به یکی دیگه گفت و خلاصه اینا همه‌شون در تکاپوی شیرینی برای من بودن.



اینم از طرف همون همکار مسن‌تره که هر چی یادش می‌دی یادداشت می‌کنه.



بعدازظهر رفتم منفی یک یه سر به پایان‌نامه‌های زبان‌شناسی بزنم. این یکی به‌نظرم جالب بود.



هر کی وارد اونجا بشه باید اسمشو تو یه دفتری بنویسه. بار اول که رفتم دیدم چهل صفحه اسمه فقط. بدون تاریخ و ساعت. من تاریخ و ساعت و رشته و مقطع هم نوشتم. امروز که رفتم دیدم نفرات بعدی هم همین کارو کردن. بدعت این‌جوریه عزیزان.



بچه‌ها می‌گن امروز صبح تهران زلزله اومده. من که تو کتابخونه چیزی حس نکردم. تو سایت زلزله‌نگاری هم چیزی ثبت نشده بود.

۶ نظر ۰۷ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۰:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۹۳- کتابخانه

سه شنبه, ۵ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۸:۵۶ ب.ظ

هم‌اتاقیم که هم‌ورودی و هم‌رشته‌ای و هم‌کلاسی هم هستیم، بعضی از روزهای هفته مسئول سالن مطالعه‌ست. چندتا سالن مطالعه تو دانشگاه داریم و این مسئول اونیه که بیرون از کتابخونه‌ست. ساعت کارش هشت صبح تا نُهِ شبه. بعضی از روزها هم یکی دیگه از هم‌رشته‌ایام مسئول اونجاست. صبح درِ سالن مطالعه رو باز می‌کنن و شب می‌بندن برمی‌گردن خوابگاه. نیازی به حضور مداوم هم نیست. مثلاً موقع ناهار می‌رن ناهارشونو می‌خورن و تو سالن مطالعه نیستن. یا اگه جایی کار داشته باشن می‌رن انجام می‌دن. مهم باز کردن و بستن در، اول صبح و آخر شبه. وظیفۀ سنگینی بر عهده‌شون نیست. می‌شینن پشت میز و کارای خودشونو انجام می‌دن و سر ماه حقوق دانشجویی می‌گیرن. گفت یکی از روزهای هفته هم تو بیا. یا حداقل بخشی از یه روزو بیا که با فضای کتابخونه در ارتباط باشی. کاراتم همون‌جا انجام می‌دی. گفتم همین‌جوریشم انجمن عقبم انداخته از درس و رساله، وقت آزاد ندارم ولی یه سر می‌زنم.

امروز صبح باهم رفتیم کتابخونه. منو به مسئول اونجا معرفی کرد و گفت دوستمه و اومدیم برای کار دانشجویی. به مسئول اونجا گفتم فرقی نداره تو کدوم قسمت باشم؛ همه جای کتابخونه رو دوست دارم. گفت چون حقوق دکتراها بیشتر از ارشد و ارشد بیشتر از کارشناسیه، سعی و ترجیح دانشگاه بر اینه که برای کارهای ساده (مثل کار دوستم) از دکتراها استفاده نکنه. البته دوستم هم مثل من دانشجوی دکتریه ولی ترجیح اینه که زین پس، از دکتراها برای کارهای تخصصی‌تر استفاده کنن. دوستم خداحافظی کرد و رفت به کارش برسه و منم نشستم ببینم کدوم بخش‌های اونجا برام جذابیت دارن. خانومه گفت تایپت خوبه؟ می‌خواست چکیدۀ پایان‌نامه‌های اسکن‌شده‌ای که فایل ورد ندارنو بده وارد نرم‌افزار کنم. گفتم فراتر از تایپ، ویراستاری هم بلدم ول چرا اینا رو نمی‌دیدید گوگل انجام بده؟ بهش نشون دادم که با گوگل درایو و گوگل داک چقدر راحت و سریع میشه عکسو به متن تبدیل کرد. البته لازمه بعدش خودت چکش کنی ولی بهتر از اینه که همه رو از اول خودت بنویسی. خوشش اومد. گفت از فردا می‌تونی تو همین بخش کمکمون کنی. گفتم از امروزم آمادگیشو دارم. بیشتر خوشش اومد. منو فرستاد پیش همکارش که کار با نرم‌افزارشونو یادم بده و شروع کنم کارمو. بعد من داشتم به همون همکارشونم چیزمیز یاد می‌دادم وسط آموزش دیدنِ خودم. بعد از آشنایی مختصر با فضای کارشون اجازه گرفتم یه چرخی تو کتابخونه بزنم و پایان‌نامه‌ها و رساله‌ها رو ببینم. همکارشونم می‌خواست بره دندون‌پزشکی و من یه ساعتی آزاد بودم.

برای هر کدوم از این پایان‌نامه‌ها کمِ کمش هزار ساعت زمان صرف شده. میلیون‌ها نفرساعت برای همه‌شون. خیلیه. خیلی.


 

ترتیب چندتا از پایان‌نامه‌ها اشتباه بود. مثلاً طرف شمارۀ بیستو برداشته بود، بعداً گذاشته بود کنار چهل. جابه‌جاشون کردم و گذاشتمشون سر جای خودشون. وقتی برگشتم دیدم آمارمو نمی‌دونم از کجا گرفته و می‌پرسه تو مهندسی خوندی؟ گفتم آره چطور؟ گفت کامپیوتر و اینات خوبه؟ گفتم شما که ازم رزومه نخواستین ولی تعریف از خود و حمل بر خودستایی نباشه فلان چیز و بهمان چیزم بلدم و تو فلان کار و بهمان کار تو فلان جا و بهمان جا سابقه دارم. چشماش از خوشحالی برق زد! گفت درسته دیر پیدات کردم ولی دیگه وِلت نمی‌کنم. این میزو داد و گفت خدا تو رو رسونده. انگار برای یه بخش حساس نیروی کاربلد و دقیق و مورداعتماد و سریع کم داشتن (نداشتن) و من شدم مسئول اون قسمت. یه اکانت کارمندی جدا هم برام باز کرد و دسترسیمو به اطلاعات به بالاترین حدش رسوند. رئیس کتابخونه استادراهنمای این دوستم و استاد یکی از درسامون هم بود و ما رو خوب می‌شناسه. گویا ایشونم تو اون فاصله که من داشتم تو طبقۀ منفی یک پایان‌نامه‌ها رو نگاه می‌کردم تعریفمو کرده بود و بهشون گفته بود خیالتون راحت باشه کارش درسته و فلانه و بهمانه. خلاصه اینکه منی که صبح موقع ورود به کتابخونه مجبور شدم کیفمو بذارم تو کمد و خوراکی نبرم تو، در عرض نیم ساعت به چنان ارج و قرب و عزتی رسیدم که الان از خودشونم و برام چایی هم میارن. فلاسکم هم رفتم از تو کمد برداشتم آوردم پیش خودم باشه. وقتی گفتم تا ظهر بیشتر نمی‌تونم بمونم چون باید معاونت فرهنگی هم برم چون دبیر انجمنم گفتن برای حقوقت یه شمارۀ حساب دیگه باید بدی چون نمی‌تونی هم از بابت انجمن زبان‌شناسی حقوق بگیری هم از کتابخونه. حالا حقوقشون چقدره؟ دکترا ساعتی هشت‌وپونصد، ارشد چهاروپونصد، لیسانس دووپونصد. هفته‌ای بیشتر از هشتاد ساعتم نمی‌تونی کار کنی. بیشتر کار کنی، باید شمارۀ حساب دوستاتو بدی حقوقتو برای اونا بریزن از اونا بگیری پولتو. فقط هم بانک ملی رو قبول دارن.

امروز شمارۀ مدرک یه سری از پایان‌نامه‌ها که شماره‌شون اشتباه تایپ شده بود رو اصلاح کردم. یکیشونم شماره نداشت، اطلاع دادم رسیدگی کنن. برای شروع خوب بود ولی خیلی خسته‌م.



و پاسخ همکاری که به آدم گوجه‌سبز می‌ده کمتر از لواشک نیست. 


۱۴ نظر ۰۵ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۰:۵۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۹۲- از هر وری دری ۳۵ (با محوریت تهران و خوابگاه)

دوشنبه, ۴ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۱۰:۵۰ ق.ظ

۱. شارژ کارت متروم تموم شده بودم. کارتم دانشجوییه و برای شارژش باید کارتمو نشون مسئول اونجا می‌دادم که تمدیدش کنه و تأیید کنه که من هنوز دانشجوام. رفتم نشون بدم، گفت اینجا انجام نمی‌دیم. بعد گفت صادقیه یا امام خمینی. من این جمله‌شو صادقی یا امام خمینی شنیدم. فکر کردم جمله‌ش پرسشیه و من باید از بین صادقی و امام خمینی یکی رو انتخاب کنم. یه کم فکر کردم و نفهمیدم صادقی کی می‌تونه باشه و منظور از امام خمینی چیه. گفتم دانشجویی. گفت چی دانشجویی؟ گفتم نمی‌دونم. فکر کردم نوع کارتمو پرسیدید که نوعش صادقی هست یا امام خمینی؟ خندید. فکر کردم لابد یه سری کارت هست موسوم به کارت امام خمینی :)) گفت ایستگاه صادقیه یا امام خمینی رو می‌گم. برای شارژش باید بری صادقیه یا امام خمینی. به‌زور جلوی خنده‌مو نگه‌داشته بودم :)) گفت تئاتر شهر هم انجام می‌دن و منم رفتم اونجا شارژش کردم.

۲. این عکس وزرات علوم، تحقیقات و فناوریه. سه‌شنبه کارت ورود دیدار و افطاری رو از اینجا گرفتم. رفتم طبقۀ دوازدهمش پرسیدم معاونت فرهنگی کجاست؟ یکیشون گفت این طبقه کلاً معاونت فرهنگیه، با کی کار داری؟



۳. از اونجایی که تا حالا نرفته بودم وزارت، نمی‌شناختمش و نقشه‌به‌دست کوچه‌پس‌کوچه‌ها رو می‌گشتم و از هر رهگذری آدرس اونجا رو می‌پرسیدم. بار اول وقتی از یه دختری آدرس پرسیدم یه آقای میانسال شنید و گفت وزارت علوم رفتم من یه بار. بعد مسیرو نشونم داد. یه کم که جلو رفتم از یه آقای مسن که گویا در حال پیاده‌روی و ورزش بود پرسیدم. حین توضیح، هی می‌گفت متوجه میشی چی می‌گم؟ وارد کوچه‌ای که گفت شدم و در ادامه از یه نگهبان نشونی اونجا رو پرسیدم. نگهبان افغانستانی بود. گفت خیلی مونده. یه کم بعد از یه نگهبان دیگه پرسیدم. جملۀ اولو که گفت فهمیدم ترکه. گفتم اگه ترکید ترکی بگید. ترکی گفت همین مسیرو برو بپیچ دست چپ. از چهره‌ش معلوم بود که خوشحاله که یه همزبان خورده به پستش. نزدیک وزارت بودم ولی تشخیص نمی‌دادم کدوم ساختمونه. نزدیک اذان بود. از یه خانوم تسبیح‌به‌دست که داشت می‌رفت مسجد هم پرسیدم آدرسو. منو تا درِ وزارت برد و خودش رفت مسجدی که اون‌ور خیابون بود. برگشتنی از یه مسیر دیگه برگشتم. دنبال متروی میدان صنعت بودم. این بار از یه گل‌فروش افغانستانی آدرسو پرسیدم. گفت به چپ شو.

۴. این آسانسور وزارت علومه. همیشه برام سؤال بود که چرا دوتا کلید می‌ذارن برای آسانسور. آیا این کلیدها دستوریه یا خبری؟ مثلاً وقتی بالا رو می‌زنی ینی بیا بالا (من بالاترم) یا دارم می‌رم بالا (پایینم). دیدم اینجا توضیح داده و از توضیحش عکس گرفتم. تو وزارت علوم هم کیف و وسایل آدم، حتی خود آدم باید از دستگاه رد بشه و این‌جوری نیست که سرتو بندازی پایین بری تو. باید یه کاغذی معرفی‌نامه‌ای چیزی دستت باشه که نشون بده کجا و با کی کار داری. عکس گرفتن هم احتمالاً ممنوع باشه ولی من گرفتم. این اتفاق قبل از افطاری سه‌شنبه بود. در واقع رفته بودم که کارت افطاری رو بگیرم.



۵. سه‌شنبه نزدیک ظهر رسیدم تهران و چون وزارت علوم تا وقت اداری باز بود، چمدونمو با خودم نیاوردم تهران. قرار شد بابا بعداً پست کنه و برم از انبار توشۀ راه‌آهن بگیرم. این عکس انبار توشه‌ست. چهارشنبه عصر رفتم تحویل بگیرم. وقتی رسیدم گفتن چمدونت هنوز نرسیده. رسیده بود ولی کامیون تخلیه نشده بود گویا. یه نیم ساعتی منتظر موندم بعد تحویل گرفتم.



۶. هزینه‌ای که می‌گیرن بر اساس وزن باره. هزینۀ ارسال چمدون من با انعام به کارکنان اونجا تقریباً صدتومن شد. حداقل صد تومنم باید برای اسنپ بذاری کنار. از راه‌آهن تا خوابگاه صدوده تومن. در واقع من برای یه چمدون دویست تومن پیاده شدم، در حالی که خود راه‌آهن بخش امانت داشت و می‌تونستم با خودم بیارم بذارم چند روز اونجا بمونه. ولی چون نمی‌دونستم همچین جایی داره این کارو نکردم. بخش امانتو بعداً پیدا کردم. هزینۀ امانت هم ساعتی پونصده که موقع گرفتن عکس پنج‌هزار تومن خونده بودم و الان که داشتم پست می‌کردم فهمیدم پونصد تومنه و آه از نهادم برخواست که ساعتی پونصد تومن کجا و دویست‌هزار کجا :|



۷. رانندۀ اسنپی که باهاش چمدونمو آوردم خوابگاه، یه آهنگ از سیاوش قمیشی گذاشته بود. هنوز شروع نشده زد بعدی. بعدی از این آهنگای کوچه‌بازی زرد بود. پرسید روزه‌ای؟ فکر کرد آهنگ روزه رو باطل می‌کنه یا من معذبم و می‌خواست قطع کنه. چون چادر هم پوشیده بودم یه کم احساس فاصله می‌کرد. گفتم آره روزه‌م ولی بذارید باشه من خودمم گوش می‌دم. گفتم قبلی هم خوب بود. سیاوش قمیشی هم گوش می‌دم. بعدش یه چیزی گذاشت گفت اگه گفتی کیه؟ صداش خیلی آشنا بود و اسمش نوک زبونم بود ولی یادم نمیومد. محتوای آهنگ راجع به نیلوفر بود. گفت از مارتیکه، خوانندۀ ارمنی زمان انقلابه. گفتم از مارتیک هم چندتا آهنگ دارم تو گوشیم. پرسید از عصّار هم چیزی داری؟ گفتم از عصّار هم دارم. بعد دیگه تا برسیم خوابگاه، راننده آهنگ درخواستی می‌داد من پخش می‌کردم. موقع پیاده شدن گفتم معمولاً راننده‌ها می‌گن امتیاز یادتونه نره الان من باید بگم به آهنگام امتیاز بدید.

۸. از راننده اسنپ پرسیدم مسافرتون حجاب نداشته باشه شما جریمه می‌شید؟ گفت نه تا حالا جریمه نشدم. کسی هم بهم تذکر نداده.

۹. نزدیک دانشگاه به راننده اسنپ گفتم می‌تونه داخل دانشگاه هم بیاد. خوابگاه داخل دانشگاهه. کارت دانشجوییمو گرفت و نشون نگهبان داد. اونجا تازه پرسید چه مقطعی هستی. گفتم دکتری. تا برسیم خوابگاه ابتدا و انتهای جمله‌هاش هی خانم دکتر می‌ذاشت. گفتم با دقت به محیطتون نگاه کنید که حالاحالا فکر نکنم امکانش پیش بیاد به داخل این دانشگاه راهتون بدن. 

۱۰. چمدونمو گذاشتم دم در خوابگاه و سپردم به مسئول خوابگاه که برم اتاقم و برگردم برش دارم. اومدم دیدم نیست. پرسیدم این چمدون من چی شد؟ یهو گفت ای وای، اون آقای وانتی فکر کرد وسایل دخترشه گذاشت تو وانتش که ببره شهرشون. مثل اینکه یکی از دخترا به پدرش که وانت داشت گفته بود وسایلمو می‌ذارم دم در بیا بردار. وسایلشو گذاشته بود کنار چمدون من و باباهه هم همه رو برداشته بود گذاشته بود تو وانت. داشت حرکت می‌کرد که بره که رسیدم و گفتم یکی از چمدونا رو اشتباهی برداشتید. کلی عذرخواهی کرد. چمدونمو گرفتم و داشتم برمی‌گشتم اتاقمون که وسط راه یادم افتاد کاورشو گذاشته بودم روی چمدون و کاورش تو وانت باباهه جا موند. برگشتم کاورشم بگیرم که دیدم رفته شهرستان. شماره‌ای چیزی هم نداشتم و کلاً دیگه بی‌خیالش شدم.

۱۱. بعد از چند سال دوری از فضای خوابگاه، الان به عشق این لباسشوییه که دارم خوابگاهو تحمل می‌کنم. تنها جذابیت اینجا فعلاً همینه برام. اگه این نبود، چمدونمو برمی‌داشتم برمی‌گشتم خونۀ بابام :|



۱۲. به قطعات مساوی تقسیم کنم ببرم عصرا تو مترو بفروشم :))

از دیشب تا حالا با همین لواشکا کلی دوست پیدا کردم تو خوابگاه. با من دوست میشی؟ من کلی لواشک ترش خونگی دارم :))


۱۰ نظر ۰۴ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۰:۵۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

چهارشنبه (۲۸ رمضان) با کشکِ بادمجون سلف دانشگاه افطار کردم. قیمت بیشتر غذاها چهار تومنه. هم اولین بار بود کشک بادمجون می‌دیدم هم اولین بار بود می‌خوردم. طعمش خیلی بهتر از قیافه‌شه. کنارش لوبیا و قارچ هم می‌دادن ولی اونو نتونستم بخورم و آخر هفته ریختمش تو قیمه و با قیمه خوردم. قیمه با لوبیا و قارچ هم تجربۀ بدی نبود. بهتر از قیمه به‌تنهایی و لوبیا به‌تنهاییه.



غذای پنج‌شنبه (۲۹ رمضان) کوکوسبزی و شله‌زرد بود. اینم چهار تومن. شله‌زردو خوردم ولی کوکوسبزی هنوز تو یخچاله. اون روز بعد از اینکه اینا رو از سلف گرفتم گذاشتم تو ظرف و برای افطار رفتم نمازخونۀ خوابگاه. اونجا هندونه و آش و خرما و بامیه می‌دادن. بامیه‌شون خیلی نرم بود. بامیه‌های شهر خودمون یه حالت تُرد داره. خرماها رم آوردم اتاقمون اول بشورم بعد بخورم.



دانشگاه این یه ماهو ناهار نمی‌داد ولی کنار افطاری، هم‌زمان سحری هم می‌دادن و اونایی که روزه نمی‌گرفتن می‌تونستن سحری رو نگه‌دارن برای ناهارشون بخورن. من چون زرشک‌پلو با مرغِ سه‌شنبه رو داشتم، عدس‌پلو با کشمش و جوجه‌کباب دانشگاهو نگرفتم دیگه. جزو غذاهای نامحبوبمن. افطاری خوابگاه:



چهارشنبه، شب هم‌کلاسیام تو خوابگاه یه هندونۀ بزرگ گرفتن. بعد زنگ زدن به استاد شمارۀ ۲۲ که استاد راهنماشونه. گفتن داریم هندونه می‌خوریم و جای شما خالی، آدرس خونه‌تونو بدید براتون بفرستیم. و براش با پیک هندونه فرستادن. استاد راهنمای منم نه خودش از این اخلاقا داره نه من. رابطه‌مون دوری و دوستیه ولی اینا خیلی با استادشون ندار هستن (بدون تعارف و رودربایستی). تهِ صمیمیت من اینه هر سری می‌رم دیدنش یه جعبه نوقا می‌برم.

این شله‌زردو یکی از بچه‌های خوابگاه درست کرد آورد برامون. هم‌اتاقیم دوست نداشت، همه رو خودم خوردم.



جمعه (۳۰ام رمضان) هم برای افطاری رفتم نمازخونۀ خوابگاه. غذای سلف، تن ماهی با برنج بود. این شش تومنه. گرفتم ولی نخوردم. کلاً ما برای افطار برنج نمی‌خوریم. آشی سوپی حلیمی شله‌زردی شیربرنجی یه چیزی تو همین مایه‌ها می‌خوریم. تو نمازخونه شله‌زرد و شیرینی دادن. شیرینی به‌مناسیت عید فطرِ فرداش بود. یکی از بچه‌های بنگلادشم بستنی خریده بود برای همه، که تو عکس نیست. اینجا هم خرماها رو نخوردم و آوردم اتاقمون بشورم بعد. چای هم چون یه‌بارمصرف نداشتن و یادم رفته بود لیوان ببرم (روز قبلش فلاسک برده بودم با خودم) نخوردم و از یکی از بچه‌ها خواستم لیوانشو بده که تو عکسم ازش استفاده کنم. خلاصه روز آخر بدون چای با شله‌زرد افطار کردم. 



بعد گفتن هر کی می‌خواد بره برای نماز عید فطر، فردا چهارونیم صبح جلوی گیت خوابگاه باشه. اون شب دو خوابیدم و چهار بیدار شدم که نماز صبمو بخونم و چهارونیم جلوی گیت باشم. اتوبوس پنج حرکت کرد و شش نشسته بودم تو این نقطه از مصلی. جلوتر هم می‌شد رفت ولی گفتن برای جلوتر رفتن باید کیف و گوشیتونو بدید امانت؛ که من ندادم و دورتر نشستم. اولین برای بود برای نماز می‌رفتم مصلی. قبلاً چند بار برای نمایشگاه کتاب رفته بودم. برای نماز فطر هم فکر کنم دومین بارم بود. یه بار چند سال پیش تو شهر خودمون رفته بودم با خانواده.



بدو ورود به مصلی، اونجا که می‌گردن آدمو که اشیاء ممنوع همراهش نباشه، دوتا از خانومایی که سه‌شنبه گوشیمو گرفته بودنو دیدم. البته اونا منو ندیدن و سعی کردم سریع متواری بشم که نبینن. ولی جا داشت برم سلام کنم بگم همون سه‌شنبه‌ای‌ام. با اینکه چهره‌شونو فراموش کرده بودم  و کلاً حافظۀ تصویریم قوی نیست ولی به محض دیدنشون شناختمشون و دلم هرّی ریخت.

این مهر و تسبیج و جانمازی برای خانوم کناری سمت چپم بود. دیدم خوشگله اجازه گرفتم عکس بگیرم ازش. گفت یه صفحۀ اینستا هم دارم توش مطالب مذهبی می‌ذارم فالو کن. نه گفتم باشه نه گفتم نه. آدرسشم جایی ننوشتم و یادم رفت ولی اگه این عکسو جای دیگه دیدید بدونید اون صفحه مال همین خانومه‌ست. خودشم عکس گرفت پست کنه. ضمن اینکه عکس گرفتن تو مصلی هم ممنوع بود و هی تذکر می‌دادن عکس نگیرید :| ولی من یواشکی می‌گرفتم :))



خانم کناری سمت راستم با دخترا و فک و فامیلش از زنجان اومده بود. دختراش می‌گفتن ما انقدر که روی مهدی رسولی تعصب داریم روی رهبر نداریم. همون‌جا یه کاغذ آچهارو به رادیکال شصت‌وسه قسمت نامساوی تقسیم کردن و برای رهبر نامه نوشتن. بدون پاکت. خانومه وقتی داشت نامه رو می‌نوشت کاملاً به متنش اشراف داشتم. تو دلم گفتم می‌دونم فضولی کار زشتیه ولی بذار بخونم ببینم محتوای این نامه‌ها چیه. اول خودشو معرفی کرد و گفت یه زمین داره که می‌خواد تبدیلش کنه به کارگاه و کمک می‌خواد از رهبر. دختراشم گفتن پک نماز (مهر و تسبیح و...) و چادر نماز و چادر مشکی هم بگو هدیه بدن. یکی از دختراش گفتن انگشترم بنویس. بعد به شوخی گفت شوهر هم بنویس. شوهر هم می‌خوایم. یه شوهر ولایت‌مدار می‌خواستن. خانومه هم دستشو بلند کرد سمت آسمون و ضمن اشاره به دختراش و من و بچه‌های خوابگاه که ردیف عقب نشسته بودن گفت خدایا به حق این روز عزیز به همۀ دخترای مجرد این جمع... من نفسو تو سینه حبس کرده بودم که ای وای الان میگه یه شوهر ولایت‌مدار و دعاش می‌گیره و خدا هم سریع استجابت می‌کنه و بیچاره می‌شم و هر هفته باید باهاش بیام نماز جمعه :)) گفت به همۀ دخترا مجرد این جمع پیراهن عروسیشونو برسون. نیشم تا بناگوش باز شد که آخه مادر من، پیراهن خالی می‌خوام چی کار :))

بعد به من گفت تو نمی‌خوای نامه بنویسی؟ یکی از کاغذپاره‌ها رو می‌خواست بده روی اون بنویسم. گفتم نه مرسی. گفت ینی خواسته‌ای نداری؟ گفتم فعلاً چیزی به ذهنم نمی‌رسه.

نامه‌ش: 


بعد از نماز، برای همه‌مون که تو اون موقعیت مکانی بودیم پیامک اومد. محتوای پیامک، نظرسنجی راجع به کیفیت فضا بود. یکی از سؤال‌ها این بود که استقرار شما برای نماز در چه محلی بوده؟ داخل صحن و دور حوض، محوطۀ پشت بام و پارکینگ داخلی، خارج از مصلی. از اونجایی که من حوض و بام ندیدم، کسی می‌دونه با توجه به این عکس‌ها من کجا نشسته بودم؟ خودم نمی‌دونم کجای اونجا بودم :|


۶ نظر ۰۳ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۱:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۹۰- بیست‌ونهم رمضان. افطاری سه‌شنبه - بخش سوم

جمعه, ۱ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۲:۴۵ ب.ظ

۱. من اگه جای اونا بودم، دانشجوی مشکوک رو تحت نظر می‌گرفتم، بعد که می‌خواست وارد بشه و وسیله‌هاشو بده اطلاعاتشو خیلی عادی می‌گرفتم و با احتیاط و تحت نظارت نامحسوس می‌ذاشتم بره تو. استعلام هم می‌گرفتم. این‌جوری اگه طرف جاسوس باشه، با کیفیت بیشتری تشخیص داده میشه.

۲. وقتی بهشون گفتم با فضای اینجا آشنا نبودم گفتن چرا یه دانشجوی دکتری نباید با این مسائل آشنا باشه؟ اونجا یاد مصاحبه‌هایی افتادم که تمرکزشون روی همین مسائله و انتظار دارن متخصص فلان رشته این چیزا رو هم بدونه و اینا رو اطلاعات عمومی تلقی می‌کنن. خب چرا اطلاعاتی که بهش علاقه ندارم رو بدونم آخه.

۳. یکی از دبیرهایی که دعوت بود ناخن کاشت داشت. لاک کمرنگی هم داشت.

۴. هم تو صحبت دانشجوها و هم سخنرانی رهبر به قیمت دلار و خودرو و مسکن اشاره شد. و به فضای مجازی و سلبریتی‌ها و بلاگرها و سربازی. و اینکه حجاب امری فردی است یا اجتماعی. یکی از سؤالات جالب دانشجوها هم این بود که چرا هنوز فیلتریم؟ اگه فیلتریم چرا هنوز یه تعداد از مسئولین تو این فضاهای فیلتر پست می‌ذارن؟ در ادامه جا داشت بپرسن فیلترشکنشون چیه برای ما هم بفرستن :| 

۵. من آدم جون‌دوستی‌ام و به‌نظرم هیچی بیشتر از جون آدما ارزش نداره. هیچ وقت نه آرزوی شهادت داشتم نه جرئت اینکه جونمو بگیرم کف دستم و برای فلان هدف کشته بشم. چون معتقدم برای اون آرمان و هدفی که دارم باید سال‌ها کار کنم و اینکه یه لحظه جونمو فدای چیزی که می‌خوام بکنم فایده و کارایی کافی رو نداره. بهینه نیست. مگر در موارد استثنا که حالا ما به اون موارد استثنا نمی‌پردازیم. اتفاقاً رهبر هم تو سخنرانیشون به این نکته اشاره کردن و به جوانان توصیه کردن که فعلاً تا جوانید شهید نشید. مملکت لازمتون داره. ایشان در پاسخ به تبریک تولد تصریح کردن که حادثۀ مهمی نیست.

۶. هر کی میومد حرف بزنه عبا و چفیه و انگشتر می‌خواست. بعد من یادمه یه بار خواب دیدم محمدرضا پهلوی اومده فرهنگستان انگشتر عقیق هدیه می‌ده بهم. منم نگرفتم و گفتم از این چیزا دوست ندارم یه چیز دیگه بده. هنوزم دوست ندارم.

۷. دو نفر از پسرا خواستن خطبۀ عقدشونو ایشون بخونه.

۸. یکی از دخترا براشون انگشتر هدیه آورده بود. گفتن همه از ما انگشتر می‌خوان، این خانم انگشتر آورده.

۹. یه نفرم براشون دستمال اشک هدیه آورده بود. انگار تو جاهای زیارتی یه سریا تو یه سری مراسم اشکاشونو با این دستمال پاک کردن. اونو هدیه آورده بودن. عجیب بود برام. اما قابل‌درک بود. چون یادم افتاد میماجیل وقتی عکس جغدو روی چرم درمیاورد دستش بریده بود. بعدش اون دستمال کاغذی خونی رو هم با جغدا فرستاده بود برام. لذا همه‌مون کارهایی می‌کنیم که ممکنه برای بقیه عجیب و مسخره باشه.

۱۰. یکی از پراسترس‌ترین لحظات برای من اونجا بود که بقیه شعار می‌دادن. من چون شعار نمی‌دم و از این حرکت خوشم نمیاد کاری نمی‌کردم. حس می‌کردم الانه که بیان یقه‌مو بگیرن که «چرا ساکتی؟ عکس هم که گرفتی تو کوچه. باید با ما بیای»

۱۱. از اینایی که وسط حرف آدم یهو شعار میدن بدم میاد. عین قاشق نشسته می‌پرن وسط حرف آدم که مرگ بر امریکا؟ که چی؟

۱۲. یه دختره جلوم بود که دستش بالا بود. تا یه مدت فکر می‌کردم سؤالی نکته‌ای چیزی داره و می‌خواد حرف بزنه. یه بار که برگشت دیدم رو دستش شعار نوشته و بالا گرفته که دیده بشه.

۱۳. ورود خودکار شخصی ممنوع بود ولی دم در کاغذ و خودکار گذاشته بودن. هر چند تعداد خودکارها کم بود. به همه نرسیده بود و بعضیا که دیر رسیده بودن باید از بغل‌دستیشون می‌گرفتن که برای وبلاگشون مطلب بنویسن. 

۱۴. بعضی وقتا دوربینا زوم می‌کردن روی افرادی که یادداشت می‌نوشتن. حواسم بود که روی یادداشت‌های من زوم نشه. هر چند تو اون حال، واقعاً سخت بود نوشتن. به‌ویژه اینکه نگران بودم موقع خروج کاغذمو بگیرن ببینن چی نوشتم. برای همین رمزی می‌نوشتم. روی خانومای بچه‌به‌بغل و اونایی که دستشون شعار نوشته بودن هم تمرکز داشتن دوربینا.

۱۵. طبقۀ پایین حسینیه سرویس بهداشتیه. هم میشه با پله رفت هم آسانسور داره. ولی چون کفشا رو قبلاً تحویل گرفتن باید دمپاییای اونجا رو بپوشی بری.

۱۶. اگر کسی بخواد بعد از سخنرانی تو نماز جماعت شرکت کنه باید از قبل وضو داشته باشه. چون بعد از تموم شدن سخنرانی سریع صف می‌بندن برای نماز و فرصت وضو نیست.

۱۷. قبله‌ش مایل به راسته یه کم.

۱۸. موقع نماز روی عکس امام خمینی پارچه کشیدن.

۱۹. در طول مدت سخنرانی روی صندلیای کنار دیوار نشسته بودم. برای نماز رفتم جلو و ردیف چهارم ایستادم. تو اون فاصله‌ای که یه عده نماز می‌خوندن، یه عده رفتن طبقۀ بالا افطاری بخورن. سفره‌ها رو اونجا پهن کرده بودن.



۲۰. موقع ورود دقت نکردم ببینم مُهرها کجان. بعد از نماز دیدم یه جاهایی مهر هست ولی نمی‌دونم اینا از اول بودن یا بعداً گذاشتن. نماز که شروع شد یه عده مُهر داشتن یه عده نداشتن. من داشتم فکر می‌کردم که بدون مهر بخونم یا نه و میشه یا نمیشه که دیدم رفتن رکوع. تا بلند شدن از رکوع فرصت داشتم که فکر کنم مُهر بذارم یا نه. چون اگه بلند شن دیگه نمیشه رکعت اولت رو بهشون وصل کنی. یادم افتاد تو مکه موقع حج هم مُهر نمی‌ذارن. ینی مسئولای اونجا نمی‌ذارن که بذارن. پس میشه که نذاشت. کاغذایی که دستم بود رو گذاشتم روی زمین و نمازو شروع کردم. روی کاغذا سجده کردم.

۲۱. بعد از نماز، بغل‌دستیم گفت چه خوب که به تردیدت غلبه کردی و نمازتو سریع شروع کردی! نگران بودم از رکوع بلند شیم و نرسی بهمون. گفتم مُهر نداشتم آخه. گفت روی کاغذم میشه. گفتم مطمئن نبودم ولی اون لحظه فرصت فکر کردن یا پرسیدن نبود.

۲۲. این بغل‌دستیم سر نماز از شدت شوق گریه می‌کرد. البته خودشو کنترل می‌کرد چون گریه نمازو باطل می‌کنه ولی خب شوق یه سریا قابل وصف نبود. اینا رو درک نمی‌کردم. چون هیچ وقت خودم چیزی نداشتم که براش انقدر ذوق کنم.

۲۳. با شناختی که اون روز از این دوستم که چهار بار سابقۀ حضور داشت حاصل کردم، ترجیح می‌دم زین پس فاصله بگیرم ازش. اولاً کسی که چهار بار رفته و نمی‌دونه عکس ممنوعه، پس بی‌دقته و حواسش جمع نیست. اگه می‌دونه و نمی‌گه نامرده. حالا اینا هیچی؛ بعداً که منو دید نه حالمو پرسید نه گفت چی شد و انگار نه انگار. ولی یکی دو نفری که تو همون صف کنارمون بودن بعداً که اتفاقی دیدمشون پرسیدن چی شد و چطور شد و خوبم یا نه و فلان. با این دبیرها (که اتفاقاً ناخن کاشت داشتن!) تصمیم دارم دوست‌تر بشم.

۲۴. افطاریشون زرشک‌پلو با مرغ و ماست و سبزی و خرما و قند و نون و پنیر و آب و چای بود. من اونجا فقط چای و خرما خوردم و بقیه‌شو آوردم خوابگاه. نصفشو برای سحری چهارشنبه خوردم نصفشو برای سحری پنج‌شنبه. از این بسته‌های افطاری، اضافه هم داشتن. کسانی که کسی رو داشتن که بخوان براش ببرن می‌تونستن بگیرن. ینی خودشون می‌پرسیدن که اگه بیشتر می‌خوای بدیم.

۲۵. شب خواب دیدم مأمورا گزارش اون روزو نوشتن فرستادن برای رهبر که حکم صادر کنه. گزارشو که می‌خوندم می‌گفتم چرا یه جوری نوشتید که انگار عمدی بوده کارم؟ الان کلمات گزارش یادم نیست ولی لحن تند و ترسناکی داشت و اعدام رو شاخم بود :)) 

۲۶. اینم سحری چهارشنبه که در واقع افطاری سه‌شنبه‌ست.



۲۷. کارت ورود هم این‌شکلی بود که اونجا گرفتن و همین عکسو دارم ازش. پس‌زمینه‌ش فرشای نمازخونۀ وزارت علومه و به روش دُردانه سانسور شده.



۲۸. یادداشتامو با خودم آوردم ولی نمی‌دونم خودکارو باید می‌ذاشتم سر جاش یا می‌شد آورد. از چند نفر پرسیدم، هر کدوم یه فتوای متفاوت داد.

۲۹. در پایان لازم می‌دونم یک بار دیگه تَکرار کنم که هدفم از حضور تو اون جمع مشاهده بود. دوست داشتم از نزدیک ببینم فضاش چجوریه و آدمایی که اونجا می‌رن چجوری‌ان. من از راهپیمایی هم تصویر نزدیکی ندارم. در مورد اون هنوز خودمو متقاعد نکردم که برم تجربه‌ش کنم ولی این تجربۀ جالبی بود و یادم می‌مونه. از اون جالب‌تر، برخورد کسانی بود که این اتفاق رو باهاشون به اشتراک گذاشتم. من همیشه روی میزان شناخت مخاطبای وبلاگم حساب می‌کردم و می‌گفتم اونا مثل فالورهای اینستا و دوروبریام سطحی‌نگر نیستن و کسانی که سال‌ها خاطراتمو خوندن دیگه دستشون اومده من چجور آدمی‌ام و طرز تفکرم چیه. ولی یه چندتا بازخورد ناامیدم کرد. من شماها رو لایق دونستم و چیزایی که جای دیگه برای بقیه نگفتم رو گفتم، اما یه سریاتون ثابت کردید که ما لیاقتشو نداریم و نمی‌فهمیم چی می‌گی.

۳۵ نظر ۰۱ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۴:۴۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۸۹- بیست‌وهشتم رمضان. افطاری سه‌شنبه - بخش دوم

پنجشنبه, ۳۱ فروردين ۱۴۰۲، ۱۱:۰۷ ق.ظ

پست قبلی رو ساعت سۀ بعد از ظهر نوشتم و منتشر کردم. اینکه ساعتشو چهار نشون می‌ده به‌خاطر جلو نکشیدن ساعتاست. ساعت دوونیم وارد کوچۀ نوشیروان شده بودم و تو اون نیم ساعتی که تو صف بودم تا به انتهای کوچۀ بعدی که اشکبوس باشه برسم مشغول نوشتن پست و گرفتن عکس بودم. متوجه نشده بودم که ابتدای کوچه نوشته عکس‌برداری تو این منطقه ممنوعه. از ساختمونا عکس گرفتم، از صف طویل، از درها و دیوارها، از درخت‌ها و خونه‌ها و از یه نوزاد که اسمش زینب بود. عکس نوزاد رو با اجازۀ مادرش گرفتم ولی از روبه‌رو نگرفتم. وقتی به انتهای کوچه رسیدم و نوبتم شد که لپ‌تاپمو تحویل بدم همون دوستی که چهارمین بارش بود میومد گفت از منم عکس بگیر بعداً می‌فرستی. گفتم از صف خارج شو بیا وسط کوچه که بقیه نیافتن تو عکس. گفت نه می‌خوام صف هم باشه. گفتم پس پشتت به جمعیت باشه که تصویرشون از پشت سر بیافته. داشتم کادر عکسو تنظیم می‌کردم که یه خانم که مسئولیت امنیتی داشت آروم زد روی شونه‌م که چی کار می‌کنی؟ گفتم از دوستم عکس می‌گیرم. خانومه گوشیمو گرفت و گفت عکسای قبلیتو بیار. دید که کلی عکس از در و دیوار گرفتم. همکارشو صدا کرد گفت داشت عکس می‌گرفت گرفتمش. ببین عکساشو. بعد همکارش همکارشو صدا کرد و من هاج و واج مونده بودم که چی شده مگه؟ گفتم می‌خواید پاک کنم؟ گفتن نه باید بیای توضیح بدی که این عکسا رو برای چی گرفتی. کارت ورود و کارت شناساییمم گرفتن و گفتن با ما بیا. رفتیم یه جایی خارج از صف، ولی تو همون محوطه، نزدیک بخش امانت. دوستم نوبتش رسید و وسایلشو تحویل امانت داد و رفت داخل. رفتم بهش بگم پیشش برام جا نگه‌داره. خانومه گفت با کسی حرف نزن. انگار مثلاً بخوام رمزی پیامی چیزی به کسی بدم. دیتای گوشیم روشن بود. خواستم ببندم که فکر نکنن عکسا رو برای کسی فرستادم. تا خواستم گوشیو باز کنم گفتن هیچ کاری نکن. بیشتر نگران پیامام بودم و این وبلاگ که صفحه‌ش باز بود. در واقع نگران پیام‌های دوستام بودم. احساس می‌کردم تو مخمصۀ بدی گیر افتاده بودم. اسم و کد ملی و رشته و دانشگاهمو پرسیدن که استعلام بگیرن. وقتی می‌پرسیدن عکسا رو برای چی گرفتی تنها جوابی که داشتم این بود که من همیشه از همه چی عکس می‌گیرم که خاطره‌ش ثبت بشه. یه وقتی هم پیش میاد که دانشگاه از آدم گزارش می‌خواد و به هر حال هر گزارشی چندتا عکس باید داشته باشه دیگه. اولین بارمم هست که میام اینجا و با فضای اینجا آشنا نبودم. کلاً یه تصور دیگه‌ای از اونجا داشتم. انقدر تو تبلیغاتشون فضا رو مردمی نشون می‌دن که من فکر نمی‌کردم روی یه عکس چنین حساسیتی نشون بدن. هر مسئولی که رد می‌شد می‌پرسید چه خبره و می‌گفتن حین گرفتن عکس گرفتیمش و می‌گرفت عکسا رو نگاه می‌کرد و همون سؤال‌ها و جواب‌ها تکرار می‌شد. تا چهارونیم که همه رفتن تو ما منتظر استعلام بودیم. علاوه بر اطلاعات تحصیلی، آدرس و شمارۀ خونه رو هم گرفتن. موقع دادنِ شمارۀ خونه چند لحظه مکث کردم که یادم بیاد. هر بار که از مرکز باهاشون تماس می‌گرفتن یه نگاهی به من می‌نداختن و یواشکی پچ‌پچ می‌کردن. برخوردشون خشن و غیرمحترمانه نبود. حتی یکیشون صندلیشو داد روش بشینم. همون یه دونه صندلی تو محوطه بود. گفتم سر پا راحتم. همه‌شون خانوم بودن و یکیشون آقا بود. آقاهه موقع چک کردن عکسا پرسید که عکس خانوادگی دارم یا نه. گفتم نه. بعد که عکسا رو دید گفت چرا همه‌ش از در و دیوار گرفتی؟ قبلشم رفته بودم وزارت علوم و کلی عکس هم از اونجا و برج میلاد داشتم. گفتم چون سعی می‌کنم مردم تو عکسام نباشن، اکثر عکسام از در و دیواره. آقاهه گفت چرا حواست به تابلوهای عکس‌برداری ممنوع نبود؟ برای هزارمین بار گفتم جمعیت جلوی تابلوها وایستاده بودن و ندیدم. مدل گوشیمو پرسید. انقدر ذهنم به هم ریخته بود که اسم خودمم یادم رفته بود. گفتم یادم نیست، بذارید از تنظیمات گوشی چک کنم بگم. فکر کن یادم نبود گوشیم آریاست. نگاه کردم و گفتم و به مرکز گفت مدل گوشیش فلانه. به خانمه گفتم من اگه قصد جاسوسی و خرابکاری داشتم انقدر واضح و تابلو عکس می‌گرفتم آخه؟ یه‌جوری یواشکی می‌گرفتم که متوجه نشید. بعدشم سریع پاک می‌کردم. بعد گفتم اینا رو به خاطر خودتون می‌گما. که سیستم امنیتی‌تونو قوی‌تر کنید. تازه هیچ وقت کسی که پروندۀ سیاه و مشکل‌داری داره نمیاد از این کارا بکنه. یه آدم بی‌حاشیه رو می‌فرستن برای این کارا که رد گم کنه. ینی الان من اگه سوء سابقه داشته باشم می‌تونید نتیجه بگیرید که عکسا رو با هدف خاصی گرفتم ولی اگه هیچی تو سابقه‌م نباشه، نمیشه نتیجه گرفت که جاسوس نیستم. هر چند که منم الان نمی‌تونم ثابت کنم با هدف مجرمانه نگرفتم عکسا رو. بالاخره چهارونیم نتیجۀ استعلام اومد و گفتن گوشیتو باز کن جلوی ما پاکشون کن و برو. بعد از اینکه پاک کردم برگشتم می‌گم گوشیم سطل آشغال نداره ها، نگران نباشید کلاً پاک شد. ریکاوری هم نمی‌کنم. تو دلم گفتم ولی درستش اینه چک می‌کردید که برای کسی هم نفرستاده باشم. هر چند که نفرستاده بودم. در پایان بابت اینکه باهاشون همکاری کردم که این مراحل استعلام سریع‌تر طی بشه تشکر کردن و گفتن کیف و گوشیتو بده امانت و برو تو. ولی سری بعد حواست باشه سر کوچه گوشیتو خاموش کنی. گفتم اگه سری بعدی وجود داشته باشه. با این اتفاقی که افتاد نه شما دوباره دعوتم می‌کنید نه خاطرۀ خوشی موند که اگه دعوت بشم بیام. تو اون مسیری که کیف و گوشی رو تحویل می‌دی، تا برسی دو سه بار تفتیش می‌کنن و از دستگاه رد میشی. وقتی رسیدم و رفتم تو چند ثانیه بود که جلسه شروع شده بود و دانشجوها بلند شده بودن شعار می‌دادن. دقیقاً اونجاش رسیدم که می‌گفتن نمی‌دونم چی‌چی تولدت مبارک. شعارشون کامل یادم نیست. انقدر عصبانی و ناراحت بودم که حد نداشت. روی صندلی کنار یه خانومه که شعار و اینا نمی‌داد و بهش میومد از خودشون باشه نشستم. ینی اول پرسیدم جای کسی نیست و گفت نه و نشستم. 

+ این عکسو از تلوبیون برداشتم. موقعی که این فیلمو گرفتن من هنوز نیومده بودم. یا برای موقعیه که چند لحظه رفتم بیرون یه آبی به دست و صورتم بزنم. تا اذان صحبت و سخنرانی بود. بعدش نماز و بعدشم افطار و خوابگاه و سردرد و بی‌حوصلگی تا الان :| 

+ امروز اون دوستم پیام داده که اگه همۀ عکسا رو پاک نکردی میشه برام بفرستی؟ برگشتم بهش می‌گم تو که چهار بار رفتی یه بار به اون تابلوها دقت نکردی به من بگی عکس نگیرم؟ بعد تازه می‌گی ازت عکس هم بگیرم؟ :| اگه پاک نمی‌کردمم نمی‌فرستادم.

۳۰ نظر ۳۱ فروردين ۰۲ ، ۱۱:۰۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۸۸- بیست‌وهفتم رمضان. افطاری سه‌شنبه - بخش اول

سه شنبه, ۲۹ فروردين ۱۴۰۲، ۰۳:۰۷ ب.ظ

هفتهٔ پیش یهو ناغافل بدون مقدمه گیله‌مرد زنگ زد که سه‌شنبهٔ هفتهٔ آینده بیست‌ونهم فروردین یه افطاری‌ای هست، تو بیت رهبری. بعد سکوت کرد ببینه واکنشم چیه. پشت تلفن قیافهٔ من دیدنی بود ولی حیف که نمی‌دید. با تعجب گفتم خب؟! گفت چند نفرو معرفی کردیم. اگر ایرادی نداره اطلاعاتی که لازمه رو براتون بفرستم که اگر تمایل داشتید بفرستید برای من و بفرستم برای وزارت. با یه کم مکث گفتم من تا حالا این‌جور جاها! نرفتم و نمی‌دونم شرایطشو دارم یا نه. گفت منم نرفتم و شرایط خاصی نداره. یه گپ‌وگفت دانشجویی و دوستانه‌ست. گفتم اونجا کار خاصی باید انجام بدم؟ وظیفهٔ خاصی دارم؟ گفت نه، ولی اگه بخواید صحبت کنید می‌تونید. گفتم نه والا صحبتی ندارم. بعد پرسیدم من تحت چه عنوانی یا چه مقام و منصبی اونجا دعوتم؟ منظورم اینه که بعداً قراره بگن کیا رفتن افطاری؟ جمعی از چه کسانی؟ گفت نمایندهٔ دبیران انجمن‌ها و اتحادیه‌های علمی دانشجویی. البته افراد دیگری هم دعوتن. گفتم باشه شما اطلاعاتی که لازمه رو بفرستید من فکرامو بکنم خبر می‌دم. پیامک زد که اسم و کد ملی و رشته و دانشگاه. در کمتر از شصت ثانیه فکرامو کردم و اطلاعاتمو فرستادم. به‌نظرم یه تجربهٔ هیجان‌انگیز و تکرارنشدنی بود که نباید از دستش می‌دادم. بعد از ارسال اطلاعات، گوگل رو باز کردم و نوشتم بیت رهبری کجاست؟ بعد برای دوشنبه ساعت ۱۰ شب بلیت قطار گرفتم که ده‌ونیم یازده صبح تهران باشم. برنامه‌م به این صورت بود که اول چمدونمو ببرم بذارم خوابگاه و یه کم استراحت کنم و عصر برای افطار برم اونجا. فکر نمی‌کردم قبلش صف طولانی تفتیش و سخنرانی و نماز جماعت باشه. یکشنبه ظهر از وزارت علوم زنگ زدن که دعوت‌نامه‌ت اینجاست و امروز یا فردا صبح بیا بگیر. گفتم اونجا کجاست؟ گفتن وزارت علوم دیگه. شهرک غرب، میدان صنعت. گفتم فعلاً که تبریزم. سه‌شنبه تا پایان وقت اداری می‌تونم بیام؟ گفتن نه، زودتر بیا چون ساعت ۲ باید اونجا باشی. پرسیدم جز من کیا دعوتن؟ گفتن دعوت‌نامهٔ هشت‌تا دبیر اینجاست. اسم چند نفرو گفت که یکی رو شناختم. تو مشهد سر میز شام با این دختره آشنا شده بودم. اونجا شماره‌مو گرفته بود و شماره‌شو داده بود که بعداً عکسای مشهدو براش بفرستم. اونم دعوت بود. برای چهارمین بار هم دعوت بود. به این دختره پیام دادم که من نه وزارت علومو می‌شناسم نه بیت رهبری رو نه می‌دونم چرا دعوتم :)) میشه باهم بریم؟ گفتم من صبح ده‌ونیم می‌رسم تهران و اول چمدونمو می‌برم می‌ذارم خوابگاه بعد می‌رم وزارت، دعوت‌نامه رو بگیرم و بعدش میام افطاری. گفت تا ساعت ۲ نمی‌رسی همهٔ این کارا رو بکنی. می‌خوای دعوت‌نامه‌تو من بگیرم بیارم؟ گفتم آره ولی نمی‌دونم بدن یا نه. که ندادن. بعد دیدم حتی اگه وزارت رفتن و دعوتنامه گرفتن رو هم از برنامه‌م حذف کنم بازم نمی‌تونم اول برم چمدونامو بذارم خوابگاه و بعد تا ساعت ۲ خودمو برسونم فلسطین. به بابا گفتم من فقط لپ‌تاپمو می‌برم تهران که چمدون دست و پامو نگیره و دیگه نرم خوابگاه. قرار شد چمدونمو بعداً پست کنن برام.
ظهر رفتم وزارت علوم و کارتمو گرفتم و نمازمم تو نمازخونهٔ همون‌جا خوندم. چون قبل از اذان ظهر رسیده بودم تهران باید روزه‌م هم می‌گرفتم. مسافر محسوب نمی‌شدم. بعد با مترو رفتم تئاتر شهر که از اونجا بیام جمهوری، فلسطین، کوچهٔ نوشیروان، اشکبوس. الانم اینجا تو صفم که کیف و گوشیمو تحویل بدم برم تو. این دوستم می‌گه کارتای سری قبلی خوشگل‌تر بود یادته؟ من: اولین بارمه. دوستم: تو تشکل‌های سیاسی هم هستی؟ نه. هیئت‌های مذهبی چی: نه. چرا دعوتی پس؟ نمی‌دونم به خدا. من یه دبیر معمولی‌ام که یه گوشه نشسته بودم نون و ماستمو می‌خوردم :|
اینجا همه نامه و عریضه دستشونه :|
تا اینجای برنامه و با مشاهدهٔ صف متوجه شدم چادر اجباری نیست و میشه با مانتو هم رفت. بعضیا هم نوزاد بغلشونه. گویا نوزاد هم آزاده. پسرا هم همه‌شون تیپ بسیجی ندارن. فکر کنم از همه پرت‌تر هم خودم باشم. بقیهٔ مشاهدات و سوژه‌هامم رو کاغذ می‌نویسم یادم نره. البته کاغذ و خودکار هم ممنوعه و باید از خودشون بگیرم. 
+ من ماسک زدم شناسایی نشم، این دختره می‌گه بیا به این خبرنگار بگیم عکسمونو بگیره :))
۱۰ نظر ۲۹ فروردين ۰۲ ، ۱۵:۰۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۸۷- روز بیست‌وششم رمضان (ولی یا همسر)

دوشنبه, ۲۸ فروردين ۱۴۰۲، ۱۲:۰۱ ق.ظ

دارم چمدونمو جمع می‌کنم یه مدت برم تهران. تصمیم داشتم بعد از عید فطر برم که هم به دورهمی با بچه‌های دورۀ کارشناسی برسم هم به بازدیدی که قراره از فرهنگستان به عمل بیاریم و من مسئولشم. ولی افطاری سه‌شنبه برنامه‌هامو به هم ریخت. فردا در مورد این افطاری می‌نویسم ایشالا. 

اول می‌خواستم مثل مشهد فقط یه کوله‌پشتی ببرم با خودم. بعد دیدم لپ‌تاپ و ظرف و لباسام تو یه کوله جا نمیشن. تازه پتو و بالشم باید ببرم. یاد اون ایامی که یه چمدون غذا می‌بردم به‌خیر. الان هی دارم چمدونمو بزرگتر می‌کنم و همچنان برای یه سری چیزا جا نیست. مثلاً اتو رو نمی‌دونم کجای دلم بذارم. درخواست خوابگاهو اسفندماه که رفته بودم دادم و قرار شد با هم‌کلاسیم هم‌اتاقی شم. ولی این قرارمون برای هم‌اتاقی شدن صوری (ظاهری و ساختگی) بود و من تصمیم نداشتم برگردم تهران و به‌صورت دائمی خوابگاه بمونم. چند وقت پیش این هم‌کلاسیم گفت بیا باهم هم‌اتاقی بشیم که مسئولین خوابگاه ببینن ظرفیت اتاق ما تکمیله و هی عضو جدید به ما پیشنهاد ندن و مجبور نباشیم هر سری یه بهانه بیاریم و نپذیریمشون. معمولاً کسایی که می‌تونن خوابگاه بگیرن ولی نمی‌گیرن این لطفو در حق دوستاشون می‌کنن که با اونا هم‌اتاقی میشن که اتاق دوستاشون خلوت باشه. ولی چون می‌دونست با کلک زدن و فریب دادن مسئولین به هر نحوی مخالفم گفت این کار غیراخلاقی و غیرقانونی نیست و حقته که خوابگاه داشته باشی و جای کسی رو نمی‌گیری. با اینکه کلاس ندارم ولی چون دکتری هستم و روی رساله‌م کار می‌کنم بابت غیبتای خوابگاه هم کسی مؤاخذه‌م نمی‌کنه. خلاصه توجیه شدم و پذیرفتم و خوابگاه گرفتم. ولی نمی‌رفتم اتاقشون و چون یکی دو روز بیشتر قرار نبود بمونم می‌رفتم تو اون اتاقی که برای اسکان موقته و دانشجوهایی که یکی دو روز میان بمونن می‌موندم. چون هم حضور من هم‌کلاسیمو ممکن بود معذب کنه هم حضور اون. البته اون بنده خدا اصرار داشت برم پیشش ولی من راحت نبودم. مخصوصاً موقع نماز صبح. بعدها قضیۀ استخدام فرهنگستان جدی‌تر شد و تصمیم گرفتم بیشتر تهران باشم. الانم نمی‌دونم برم پیش هم‌کلاسیم یا برم اتاق موقتیا که هر سری یه دانشجوی جدید میاد. آغوش هر دو اتاق به هر حال بازه به روم ولی تو اتاق موقتیا راحت‌ترم. بزرگتر هم هست و خلوته. حالا شاید وسایلمو بذارم تو اتاق خودم که در امنیت باشه و فقط برای خواب برم اتاق موقتیا.

موقع پر کردن فرم‌ها، گفتن امضا و رضایت ولی یا همسر هم لازمه. گفتم ولی که اینجا نیست، همسر هم ندارم. گفتن اگه نمیان تهران، باید تو یه دفترخونه امضا کنن و گواهی امضا بگیرید بیارید. گفتم باشه ولی تا جایی که یادم میاد دورۀ کارشناسی و ارشد از این کارا نکرده بودم. قبل از عید با بابا رفتم یه دفترخونه و اینا رو اونجا امضا کرد. بعد تو اینستا این فرمو پست کردم و نوشتم:

زن، زندگی، امضای ولی یا همسر زن پای فرم‌های مربوط به ورود و خروج و اسکان.



مقررات نامحبوب، 

قوانین دوست‌نداشتنی.

۲۵ نظر ۲۸ فروردين ۰۲ ، ۰۰:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

کارشناسمون گفته بود چون سال بعد دانشگاه ما میزبان جشنوارۀ حرکته، دقت کنم ببینم مشهدیا چجوری برگزار کردن که ازشون الگوبرداری کنیم. منم یه سری مجله و کاتالوگ از نمایشگاه حرکت برداشته بودم که بررسی کنم و ببرم تهران ببینه. اینجا معاونت دانشگاهه. رفته بودم کارشناسو ببینم که با این بادکنکا مواجه شدم. با توجه به اینکه اون موقع اسفند بود، فکر کنم به بیست‌ودوی بهمن مربوط می‌شدن اینا. خواستم جمعشون کنم و یه کم مرتب کنم اونجا رو. کلاً هر جا می‌رم آستینامو بالا می‌زنم شروع می‌کنم به مرتب کردن :)) اول خواستم بازشون کنم و بادشونو خالی کنم، دیدم محکم گره زدن و هیچ جوره باز نمیشه. وصلشون کردم به اون درخت پلاستیکی که زیر دست و پا نباشن حداقل. ولی من خودم بادکنکا رو با نخ می‌بندم که بعداً باز کنم و چند بار استفاده بشن. ینی این قابلیتو دارم که اگه یه جایی رئیس شدم بخشنامه صادر کنم که بادکنکا رو با نخ ببندید که بشه بعداً دوباره استفاده‌شون کرد.



اون کیسه هم توش کیک و آبمیوه‌ست. برای جلسه‌ها و بازدیدها و اینا. که به‌نظرم این چیزا هم هزینۀ الکیه مثل پک دفاع. یادم باشه اینم بخشنامه کنم هر موقع بر مسند قدرت نشستم. اصلاً اگه من رئیس دانشگاه بودم پک دفاع رو ممنوع اعلام می‌کردم :|



هفتۀ دومی که مشهد بودم سرما خوردم. وقتی رسیدم تهران، رفتم از رستوران دانشگاه سوپ بگیرم. فکر کردم سوپ برای سرماخوردگی خوبه. سلف دانشجوها نداشت و رفتم رستوران ترمه که اونم داخل دانشگاهه ولی غذاهاش آزاده. اینی که عکسشو گرفتم بیست تومن بود. بعد از اینکه پولشو دادم و رسیدو گرفتم، دختری که پای صندوق نشسته بود گفت کارت دانشجویی داری؟ گفتم آره چطور؟ گفت سوپ برای دانشجوها رایگانه و پولمو پس داد. نفهمیدم چرا و چطور :| فرداش دوباره همین حرکت رو زدم ببینم قضیه چیه. این بار موقع پرداخت گفتم کارت دانشجویی بدم یا پول؟ گفت کارتتو بده. کارتمو گذاشت روی دستگاه و رسیدو داد. همچنان نفهمیدم چرا و چطور. الان دوتا سوپ تو سامانۀ تغذیۀ من ثبت شده ولی نمی‌فهمم چرا رایگان بودن.



یادم نیست این سری تو خوابگاه جز این نیمرو چی خوردم. عکس نگیرم یادم می‌ره. فقط عکس همینو دارم :| این نیمرو رو روز آخر وقتی داشتم وسایلمو جمع می‌کردم برگردم خونه درست کردم. به هم‌اتاقی افریقاییم گفتم بلیتم برای ساعت هفته و هر موقع چهارونیم شد بگو. هنوز لقمۀ اول رو نذاشته بودم دهنم که گفت ساعت چهارونیم است. با توجه به ترافیک، قرار بود چهارونیم خوابگاه رو ترک کنم حال آنکه نه ناهار خورده بودم نه ظرفشو شسته بودم :| نتیجه اینکه دیر رسیدم راه‌آهن. خانومی که باهاش هم‌کوپه بودم می‌گفت با اسنپ اومده و سه ساعت تو راه بوده. وسط راه پیاده شده با مترو خودشو رسونده. یکی دیگه رو هم شوهرش قرار بوده برسونه. می‌گفت وسط راه پیاده شدم با مترو اومدم. اتفاقاً منم وسط راه پیاده شدم و با مترو رفتم بقیۀ مسیرو. یکی دو دقیقه مونده به حرکت قطار رسیدم و دیگه نتونستم نماز مغربمو بخونم. چون بیشتر از نیم ساعت از اذان گذشته بود وسط راه هم نگه‌نداشت. تنها نماز قضای چند سال اخیرم بود :(



اتفاق جدیدی که این سری تو خوابگاه افتاد، هم‌اتاقی شدنم با یه دختر افریقایی با یه اسم عجیب و غریب بود. دانشجوهای خارجی چون ساختمان جدا دارن انتظار دیدن یه دختر سیاه‌پوست تو اتاقی که بهم دادنو نداشتم. و باید اعتراف کنم در ثانیه‌های نخست ورودم به اتاق علاوه بر اینکه جا خوردم، ترسیدم. موهاش وزوزی و کوتاه بود و شبیه پسرا بود. یه کم طول کشید به چهره‌ش عادت کنم. اولین چیزی که ازش پرسیدم این بود که فارسی بلدی یا نه که گفت بلدم و دانشجوی دکتری ادبیات فارسی‌ام. چون فرانسوی هم بلد بود (افریقا یه زمانی تحت استعمار فرانسه بوده) دو سه مرحله از دولینگو رو هم باهاش جلو رفتم و دیگه وقتی برگشتم خونه دولینگو ولم نمی‌کرد که دلتنگتم و ادامه بده تمریناتو. چند سال پیش فرانسوی رو با دولینگو شروع کردم و وسطاش دیدم داره سخت میشه رهاش کردم. هنوز نیم ساعت نشده بود رسیده بودم که سن و سال و وضعیت تأهلمو پرسید. به شوخی گفتم فکر می‌کردم این سؤالا رو فقط هم‌وطنانم می‌پرسن نگو این کنجکاویا جهانیه. از دوستم هم که چهل سالشه و متأهله ولی بچه نداره پرسید چرا بچه نداری و بچه بیار. به منم گفت ازدواج کن حتماً :|

چیزایی که به‌عنوان سوغاتی از مشهد گرفته بودمو سپرده بودم فامیلامون ببرن تبریز. خودم فقط نمک و نبات بردم تهران که به‌عنوان تبرک بدم به چند نفر از دوستای خوابگاه. یکیشم دادم به این دوستم. گفتم تبرکه. یه جوری که انگار اولین بارش باشه این کلمه رو می‌شنوه پرسید چی؟ گفتم آهان شما تبرک و توسل و از این چیزا ندارید. قبلش اسم کشورشو گوگل کرده بودم و دیده بودم که نوشته مسلمان‌هاش سنّی‌مذهبن. با توجه به اینکه نمازاشم با دستِ بسته می‌خوند از اونجا فهمیدم سُنیه و سنی‌ها امام رضا و تبرک و اینا ندارن. 

یه بارم داشتیم باهم راجع به دلاری که شصتو رد کرده بود اون موقع حرف می‌زدیم. من راجع به هزینۀ دانشگاه ازش پرسیدم و صحبتمون رفت سمت دلار و وضعیت اسف‌بار ایران. گفت درست میشه. به‌شوخی گفتم تا امام زمان ظهور نکنه درست نمیشه اوضاع این مملکت. بازخورد نگرفتم ازش. دیدم همین جوری نگام می‌کنه. یهو گفتم آهان، شما امام زمان هم نداری :| ولی به هر حال هر موقع ظهور کنه اوضاع رو درست می‌کنه. بعد با لحن جدی‌تری گفتم می‌دونی که کیو می‌گم؟ گفت بله. بله‌هاشو بامزه می‌گفت. 

یه بارم وقتی داشت غذا می‌خورد گفتم غذاهای خوابگاهو دوست داری؟ گفت نه خیلی، ولی بد نیستن. دیگه نپرسیدم غذاهای خودتون چجوریه و چیه. ورودی نودوشش بود فکر کنم. می‌گفت وقتی باردار بوده میاد ایران امتحان بده برگرده که کرونا میشه و فرودگاه‌ها رو می‌بندن و این اینجا گیر می‌افته و بچه‌شم اینجا به دنیا میاد. یه بار عکسشو تو واتساپ استوری کرده بود دیدم. الان دو سه سالشه. شبیه شکلاته. شیرین و خواستنی با موهای فرفری :)) می‌گفت شوهرم تا حالا ایران نیومده. در مورد تعداد بچه‌ها تو کشورشون پرسیدم. گفت معمولش چهار پنج‌تاست. گفتم تعدد زوجات هم دارید؟ گفت آره هر مرد معمولاً چهار پنج‌تا زن داره. دلیلشم اینه که تعداد دخترها بیشتره. نمی‌دونم این آمارو از کجا درآورد ولی گفت همه جا تعداد دخترا بیشتره. حالا اون موقع گوگل نکردم ولی بعداً آمار جمعیت ایرانو چک کردم تقریباً یکسان بود. حس می‌کنم تحت تأثیر فضای دانشگاه که همه‌ش دختره قرار گرفته بود و فکر می‌کرد دخترا بیشترن. می‌گفت اونجا معمولاً دخترا تو چهارده پونزده‌سالگی شوهر می‌کنن. بیست به بعد دیگه جذابیت نداره و مردا دختر با سنّ سی به بالا دوست ندارن کلاً :| خودش نزدیک چهل سالش بود و عجیب بود که چطور دیر ازدواج کرده و دیر بچه‌دار شده. دوست داشتم بدونم ولی نپرسیدم. به ما چه :|

اسمش به زبون نمی‌چرخید و سخت بود. گفت می‌تونید عایشه صدام کنید. تو ایران، دوستای ایرانیش عایشه صداش می‌کردن. چند بار تلاش کردم چندتا کلمه ازش یاد بگیرم ولی تلفظشون سخت بود. فقط موقع رفتن گفتم بگو «رفتم» چی میشه؟ گفت demna. گفتم خب پس من دِمنا. خدافظ.

کلاً حوصلۀ بیرون رفتن از خوابگاهو نداشت. چند بار پیشنهاد دادم بیا باهم بریم جاهای دیدنی تهرانو نشونت بدم ولی گفت حوصله ندارم. گفتم یه امامزاده این نزدیکیا هست دیدی؟ انقدر نزدیکه وای‌فای دانشگاه اونجا دیده میشه. گفت یه بار با دوستم رفتم قبلاً. گفتم کشور شما هم امامزاده داره؟ بعد خنده‌م گرفت که کدوم امامزاده پا میشه میره افریقا که قبرش اونجا باشه آخه؟ :)) یه فروشگاه دانشجویی تو خوابگاه هست، گفتم می‌تونی اونجا هم بری حال و هوات عوض شه. ندیده بود. جالبه کسی که چند ساله خوابگاهه اونجا رو ندیده و منی که دو روز بود اومده بودم خوابگاه می‌شناختم. گفتم عکسشو برات می‌فرستم. این عکسو برای عایشه گرفتم.



اون موقع یه سریال ایرانی در حال پخش بود به اسم شهباز. من یکی دو قسمتشو دیده بودم و رفته بودم مشهد. عایشه می‌گفت دختری که نقش اول سریاله رو دوست داره. چون دختر باهوش و زرنگیه و لباساش قشنگه. از لباساش خیلی خوشش اومده بود انگار. دختره تو این سریال، مهندس کامپیوتر بود و تو کار هک و اینا بود. گفتم خدا رو شکر که خارجیا جز بدبختی زن ایرانی، هوش و زیباییشم دیدن. اون یکی هم‌اتاقیم هم از خط چشم دختره خوشش اومده بود. می‌گفت اولین باره که می‌بینه تو یه سریال تلویزیونی بازیگرا آرایش دارن. بعد از اینکه برگشتم خونه همۀ قسمتا رو دانلود کردم یه‌جا دیدم. قسمت 22 دقیقۀ 43 داشتن یه سری پیامک تقلبی رو بررسی می‌کردن و استدلال می‌کردن که چون دختره همیشه انتهای جملاتش نقطه می‌ذاره و نیم‌فاصله رو رعایت می‌کنه و شکلک نمی‌ذاره، پس این پیامک نمی‌تونه از طرف اون باشه. منم از کل سریال این بخششو دوست داشتم :)) 

روز اولی که رسیدم خوابگاه عایشه می‌خواست از تلوبیون قسمت نمی‌دونم چندم این سریالو ببینه. صداش پخش نمی‌شد. بلد هم نبود درستش کنه. گرفتم چک کردم و پرسیدم ویندوزشو تازه عوض کردی؟ گفت بله. هفتاد تومن داده بود تو دانشگاه براش ویندوز نصب کرده بودن ولی کارت صدا و درایوراشو نصب نکرده بودن. دانلود کردم و نصب کردم براش.

سری قبلی یکی از دخترا تو خوابگاه لواشک می‌فروخت. این سری هم یکی یه سری محصولات چوبی آورده بود. جعبه و کشو و اینا. عایشه چندتا گرفت سوغاتی ببره. به دختره می‌گفتیم همین ابتدای کار زدی تو خط صادرات و مشتری خارجی :))



دخترا در مواجهه با گربه‌های خوابگاه به دو دسته تقسیم می‌شن. یا مثل اینا آغوششون براشون بازه، یا مثل من وقتی می‌خوان برن بیرون و می‌بینن یه گربه کنار در نشسته، بی‌خیال می‌شن و برمی‌گردن. برگشتم به دوستم که عاشق گربه‌هاست و خودشم گربه داره گفتم یه گربه پشت در نشسته که یکی درو براش باز کنه بره بیرون. برو کمکش کن من می‌ترسم :|


۷ نظر ۲۷ فروردين ۰۲ ، ۱۵:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

خیلی وقت بود که می‌خواستم فرزانه، یکی از هم‌کلاسیای ارشدمو ببینم و باهم راجع به طرح‌هاش صحبت کنیم. بالاخره شنبه (شش اسفند) این دیدار میسر شد و بعد از جلسهٔ فرهنگستان تو یه کافه نزدیک خوابگاه قرار گذاشتیم. از این کافه‌های تاریک و گرون بود :))



کافه تو شیخ بهایی بود. از متروی حقانی، سوار اتوبوسای شیخ بهایی شدم. این مسیرو تازه کشف کردم. قبلاً با بی‌آرتیای پل مدیریت میومدم و لقمه رو دور سرم می‌چرخوندم. یه دختری کنارم نشسته بود که می‌خواست جلوی بیمارستان پیاده بشه. وقت دکتر داشت و دیرش شده بود. ترافیکم سنگین بود. داشت تلفنی با یکی حرف می‌زد؛ گفت شارژ گوشیم کمه و ممکنه خاموش بشه. بعد از اینکه خداحافظی کرد پاورمو درآوردم گفتم تا پیاده شی شارژ کن گوشیتو. گوشی خودمم همزمان شارژ می‌کردم.



چند ماه پیش اسممو گوگل کردم ببینم چیا میاره تو نتایج جست‌وجو. در کمال تعجب دیدم شمارۀ موبایلم جزو اولین نتایجه و اطلاعاتم به‌صورت پی‌دی‌اف تو سایت دانشگاه گذاشته شده. بدون اینکه خودم خبر داشته باشم. فایلو دانلود کردم دیدم علاوه بر من، شمارۀ بقیه هم در دسترس عمومه. و شمارۀ بچه‌های بقیۀ رشته‌های دانشکده. چون خودم تهران نبودم، از دوستم خواستم پیگیری کنه و مسئول سایتو پیدا کنه و ازش بخواد بردارن این اطلاعاتو. بقیه هم مثل من تعجب کرده بودن و راضی نبودن. بعد از پیگیری‌های من و دوستم اون یادداشتی که این پی‌دی‌اف توش بود رو از سایت برداشتن، ولی پی‌دی‌اف‌ها هنوز در دسترس بودن و همچنان می‌شد دانلودشون کرد. این سری که رفته بودم تهران، خودم رفتم دانشکده و نشستم کنار مسئول مربوطه و ازش خواستم این فایل‌ها رو از اون قسمتی که اونجا آپلود شده حذف کنه. توضیح دادم که تا وقتی لینک دانلود فعاله، اطلاعات هم در دسترسه، حتی اگه اون مطلب رو ظاهراً از سایت برداشته باشید. لینکو حذف کرد و یکی دو هفته بعد گوگل هم اون پی‌دی‌اف رو از نتایجش حذف کرد. انتظار عذرخواهی هم داشتم ولی نه‌تنها کسی این اشتباهو گردن نگرفت بلکه حتی گفتن مگه شماره موبایل جزو اطلاعات خصوصی و شخصیه؟ گفتم شماره موبایل جزو اطلاعات محرمانه نیست، ولی دیگه قرار هم نیست در اختیار همۀ ساکنین کرۀ زمین قرار بگیره.

این عکس نمونه‌ای از تبعاتِ در دسترس قرار گرفتن شماره موبایله. یارو مصدع اوقات شده که بدونه زبان‌شناسی ینی چی.



هفتهٔ دوم و سوم اسفند، یه تعداد از بچه‌های ارشد و یه نفر از بچه‌های دکتری قرار بود دفاع کنن. می‌تونستم و می‌خواستم تو دفاع دونفرشون که اتفاقاً استادراهنماشون استادراهنمای من بود شرکت کنم. تو کانال و اینستای انجمن اطلاع‌رسانی هم کردم که دانشجوهایی که می‌خوان شرکت کنن. اولین بار بود که از نزدیک همدیگه رو می‌دیدیم. 

دوتا برادر هستن که هر دو استاد زبان‌شناسی‌ان. برادر بزرگ اسمش مهدی سمائیه و کوچیکتره فرشید. من دورۀ ارشد با برادر کوچیکتر سه‌تا درس داشتم. همون استاد شمارۀ ۸ که منو مهندس صدا می‌کرد. به من گفتن استاد داور، دکتر سمائیه و منم تو اطلاعیه‌ها نوشتم مهدی سمائی. چرا ننوشتم فرشید؟ چون پارسال، تو یکی از جلساتی که با استادراهنمام داشتم بهم گفت برو پایان‌نامۀ دکتر سمائی رو هم بخون. منم رفته بودم کلی گشته بودم و مقاله یا پایان‌نامۀ فرشید سمائی رو پیدا کرده بودم و دیده بودم به زبان فرانسویه و ترجمه نداره و دست‌ازپادرازتر اومده بودم که نتونستم بخونم. استادم اون روز بهم گفت هر جا سمائی خالی بگیم منظورمون مهدی سمائیه. لذا وقتی گفتن داور دفاع‌ها دکتر سمائیه، طبق حرف اون روز استادم فکر کردم منظورشون مهدی هست و تو اطلاعیه‌ها هم نوشته بودم داور مهدی سمائیه. که خب وقتی دیدم فرشید اومده، سریع ویرایش کردم اطلاعیه‌ها رو. جلوی هم‌کلاسیا و استادهای جدیدم حسابی تحویلم گرفت و تعریف کرد ازم. هنوز بهم می‌گه مهندس.

دکتر مهدی سمائی یه کتاب داره به اسم زبان مخفی. سر جلسهٔ دفاع دوم، دکتر فرشید سمائی گفت پایان‌نامه رو به برادرش هم داده که اونم بخونه و نظرشو بگه. استادهای دیگه که اونجا بودن به‌شوخی گفتن پس ایشونم داور مخفی این دفاعن.




یه روزم رفتم نشستم سر کلاس استاد شمارۀ ۲۰. این درسو ما پارسال به‌صورت مجازی داشتیم و دلم می‌خواست حضوریشم ببینم. با اینکه اولش خودمو معرفی کردم و با اینکه دو سال دانشجوی این استاد بودم و انتظار داشتم منو یادش باشه و بشناسه، ولی منو با یکی دیگه که نمی‌دونم کی بود اشتباه گرفته بود و وسط درس دادناش هی خانم فرخنده صدام می‌کرد. از اون روز هم‌کلاسیامم به‌شوخی فرخنده صدام می‌کنن.
ولی من این رسم پک‌های دفاع رو دوست ندارم. در حد یه جعبه شیرینی اشکالی نداره و خوبه ولی بیشتر از این اسراف و خودنماییه.
۱۰ نظر ۲۶ فروردين ۰۲ ، ۰۰:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۸۴- روز بیست‌وسوم رمضان (بخش آخر سفرنامۀ مشهد)

جمعه, ۲۵ فروردين ۱۴۰۲، ۱۲:۰۰ ق.ظ

امروز آخرین جمعهٔ ماه رمضان و روز قدسه.

۱. صبحانه‌های هتل رو قبلاً نشونتون دادم. اینا ناهارها و شام‌های دانشگاهه. عکس اوّلی رو یکی از بچه‌ها گرفته. داشته از میز عکس می‌گرفته منم افتادم. یادم نیست تلفنی با کی حرف می‌زدم. احتمالاً با خونه. عکس‌ها مربوط به هفتهٔ آخر بهمنه.



فلسطین پارهٔ تن اسلام است.

۲. این یه‌بارمصرفایی که توشون کوبیده‌ست شام اوناییه که رفته بودن حرم. دو سه نفرشونم سپرده بودن من غذاشونو بگیرم ببرم هتل.



فلسطین از نهر تا بحر، نه حتی یک وجب کمتر.

۳. صبحانۀ سلف‌سرویس هتل به این صورت بود. فکر کنم معادل فارسی مصوّب یا پیشنهادی سلف‌سرویس میشه خودخدمتی.



فلسطین آزاد خواهد شد.

۴. شرط استخدام تو کارخونهٔ این زیتون پرورده داشتن سوءپیشینه‌ست.



به مادری که جوانش شهید گشته قسم
که شهر قدس یهودی‌نشین نمی‌ماند 

۵. مسجد دانشگاه این‌شکلی بود. عکسو همون دوستی که از میز عکس می‌گرفت و منم گوشی‌به‌دست تو کادرش بودم گرفته. من تو عکس نیستم.



برای عبرت دنیا نوشته شد تاریخ

چنان نمانده و هرگز چنین نمی‌ماند

۶. یه جشنواره‌ای هست به اسم حرکت. این نمایشگاه برای نشون دادن دستاوردهای دانشجوها در راستای همین جشنواره بود.



زمین به گفتهٔ قرآن که نیست غیر از حق

همیشه در کف مستکبرین نمی‌ماند

۷. برای انجمن‌های علمی دانشجویی یه سامانۀ جدید طراحی کردن، موسوم به «هدف». سرواژه‌های همیاری دانشگاهیان در فرهنگه. هر سال یه بودجۀ جدید می‌گیرن یه سامانۀ جدید طراحی می‌کنن و خوشحالن که یه کاری کردن. دانشگاه خودمونم برای خودش یه سامانهٔ جدیدتر طراحی کرده :|


نگاه کن که جهان یک‌صدا فلسطین است 

امام گفته و حرفش زمین نمی‌ماند

۸. راهیان نور شنیدین دیگه؟ هر سال آخرای سال بچه‌ها رو اردو می‌برن مناطق جنگی. یه راهیان پیشرفت هم جدیداً اختراع شده که گویا هر سال بچه‌ها رو اردو می‌برن از کارخونه‌ها و نیروگاه‌ها و جاهای علمی بازدید کنن. کارشناسا داشتن بحث می‌کردن که کیا رو ببریم. این کار براشون هزینه داشت و می‌خواستن کارشون مفید واقع بشه و حداکثر استفاده رو ببرن. نظر منم پرسیدن. گفتم آدمایی رو ببرین که قلم و دوربین به دست باشن و چیزایی که دیدن رو بازنشر کنن. این‌جوری شما یه نفرو می‌برین ولی صدها و شاید هزاران نفر شرکت می‌کنن و بهره می‌برن. نظرمو پسندیدن.


همیشه بازی دنیا همین نمی‌ماند

بساط غصب در آن سرزمین نمی‌ماند 

۹. جمعه پنجم اسفند مشهد رو با قطار به مقصد تهران ترک نمودم و شنبه صبح رسیدم تهران.



اون چند بیت از نفیسه‌سادات موسوی بود.

۱۰. من اگه شنبه‌ها تهران باشم حتماً یه سر می‌رم فرهنگستان. اون هفته هم جلسۀ شورای واژه‌گزینی بود و تصویب واژه‌های حمل‌ونقل هوایی و مهندسی حرارتی. دربارۀ معادل فارسیِ اصطلاحِ گِین بحث شد. متخصصان حرارتی، واژۀ «بهره» رو معادل مناسبی برای گین نمی‌دونستند و دریافت و گرمای دریافتی رو به بهره ترجیح می‌دادند. فرهنگستان هم گرمای دریافتی رو تصویب کرد. 

برای رادیاتور و فن‌کویل هم دنبال معادل فارسی بودند. بحث راجع به تفاوت عملکرد رادیاتور در خانه و خودرو و جاهای دیگه بود. رادیاتور از این واژه‌هاست که جا افتاده. دکتر حداد گفت چون به گردَش نمی‌رسی، واگَرد. می‌خواستند همین رادیاتور را بپذیرند اما برخی مخالفت کردند که یک معادل فارسی مثل گرماتاب هم پیشنهاد بدهیم، شاید رایج شد.

گروه حمل‌ونقل هوایی معتقد بود اتاقک معادل مناسبی برای کابین نیست، چون این‌ها هم به جایگاه خلبان می‌گفتند کابین، هم به جایگاه مسافران. جایگاه چندصد مسافر نمی‌تونست اتاقک باشه. خودشون به قسمت مسافران، سالن می‌گفتند. که البته سالن هم فرانسویه. نتیجه این شد که به کابین خلبان، همون اتاقک رو بگن و برای کابین مسافران هم معادل‌سازی نکردند و همون کابین تصویب شد.

همیشه سعی می‌کنم دقیقاً نقطۀ مقابل جناب رئیس بشینم. این چای‌های فرهنگستانم خوردن داره ها. خوش‌رنگ نیست ولی خوش‌عطره.



امشب سومین شب قدره. قدر خودتونو بدونید و ما رو از دعای خیرتون بی‌نصیب نذارید. امشب شب فکر کردنه. 

۱۹ نظر ۲۵ فروردين ۰۲ ، ۰۰:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱. سه‌شنبه (بیست‌وپنج بهمن، روز تولد وبلاگم و فردای اون شبی که خوابگاه دانشگاه فردوسی بودم) صبح پذیرش و پذیرایی شدیم و سپس ناهارمونو تو رستوران دانشگاه خوردیم و بعد رفتیم هتل پردیسان اتاقامونو تحویل گرفتیم و بعد دوباره برگشتیم دانشگاه. 



۲. من و دو نفر دیگه باهم بودیم و شمارۀ اتاقمون ۴۲۴ بود. تا جمعه شام‌ها و ناهارها رو دانشگاه بودیم و فقط برای خواب و صبحانه برمی‌گشتیم هتل. دستشویی‌ها هم به‌دلیل پنج‌ستاره بودن هتل، همه‌شون فرنگی بودن و زین حیث اکثراً ناراضی بودیم :))


منظرۀ شهر، از اتاق ۴۲۴:


۳. تعداد دخترا کم بود، ولی نه انقدر کم که تو تصویر می‌بینید. یه نفرم با زن و بچه‌ش اومده بود :|



۴. سخنرانی‌ها و جلسات اکثراً تو سالن رودکی بود. یه بار یکی از پسرا از یکی دخترا خواسته بود که دختره بیاد صدام بزنه برم دم در سالن. با نگرانی رفتم ببینم کیه و چی کارم داره. چون کاری به کار کسی نداشتم و کسی منو نمی‌شناخت و خودمو برای کسی معرفی نکرده بودم، شوکه بودم که این کیه و چی کارم داره. پرسید آیا من خانم فلانی‌ام؟ آب دهنمو قورت دادم و با قلبی آکنده از ترس که اومده بود تو دهنم گفتم بله، چطور؟ گفت از دانشگاه فلان؟ گفتم بله. این‌جور مواقع اولین حدسم اینه که یکی از خوانندگان وبلاگ آمارمو گرفته و پیدام کرده. خودشو معرفی کرد و گفت نمایندۀ دبیران فلان دانشگاهه و دنبال دبیر فلان از دانشگاه ماست. شماره‌شو داد و شمارۀ چند نفرم گرفت و رفت. وقتی اسم دانشگاهشو گفت، تأکید کرد که این دانشگاه با فلان دانشگاه فرق می‌کنه و اون نیست و تشابه اسمیه. حالا من نه این دانشگاهو می‌شناختم نه اونو. پیش‌شماره‌شم ۹۱۴ بود ولی روم نشد بپرسم ترک کجاست. لهجه هم نداشت.



۵. از وقتی فهمیده بودم از هر دانشگاه یه نماینده اومده، در تلاش بودم بدونم نمایندۀ شریف کیه. مثلاً ما تو دانشگاهمون شصت هفتادتا رشته و انجمن داریم و نمایندۀ دانشگاه ما یه دانشجوی زبان‌شناسی که من باشم بود. نمایندۀ علامه طباطبایی از بچه‌های روان‌شناسی بود (دختر بود)، نمایندۀ قم مترجمی انگلیسی بود (دختر بود) و دانشگاه گیلان، صنایع غذایی (پسر) و سیرجان، مهندسی عمران (دختر). شب معارفه فهمیدم دبیرکل شریف هم یه پسر برقی با لهجۀ بسیار غلیط یزدیه. دهه‌هشتادی بود و حس مادربزرگانه نسبت بهش داشتم. روز اول و دوم نتونستم سر صحبت رو باهاش باز کنم ولی روز سوم رفتم نشستم سمت راست سالن که اکثراً پسرا اونجا نشسته بودن. وقتی اومد فقط دوتا جای خالی سمت راستم بود. بلند شدم دوتا صندلی جابه‌جا شدم که با دوستش بیاد سمت چپ من بشینه. بعد یهو گفتم شما دبیرکل شریفین درسته؟ گفت بله. گفتم منم کارشناسی اونجا بودم. البته الان نمایندۀ یه دانشگاه دیگه‌م. از اوضاع و احوال دانشگاه و بچه‌ها پرسیدم و گفتم اولین و آخرین باری که تو برنامه‌های انجمنتون شرکت کردم اردوی کویر بود. گفت مرنجاب یا ورزنه؟ گفتم ورزنه. گفت هنوز عکساش تو کامپیوتر رساناست. گفتم خودم آوردم ریختم تو کامپیوتر. من و یکی دو نفر دیگه دوربین برده بودیم و کلی عکس گرفته بودیم از بچه‌ها و آوردم ریختم تو کامپیوتر دانشکده. راجع به مشکلات حرف زدیم. گفت در حال حاضر دغدغهٔ اصلیمون پیدا کردن اسپانسره. پیشنهاد دادم از اسنپ و ایرانسل و همراه اول کمک بگیرن. یادمه میومدن دانشگاه برای خودشون تبلیغ می‌کردن و در ازای تبلیغ، از برنامه‌ها حمایت مالی می‌کردن. در پایان شماره‌شو گرفتم و شماره‌مم دادم که اگه کاری کمکی خواست در خدمت باشیم :| کنار اسمم هم نوشت ورودی ۸۹ برق شریف که یادش بمونه کی‌ام.

۶. کارشناس یکی از دانشگاه‌های جنوب کشور بهم گفت هوای دبیر ما رو داشته باش. جا داشت بگم بابا من خودم بچۀ شهرستانم. یکی باید باشه هوای منو داشته باشه :|



۷. روز آخر یه گروه چندصدنفره ساختیم برای به اشتراک گذاشتن عکس‌هایی که گرفته بودیم و شماره‌ها. چند روز بعد یه شمارۀ ناشناس (فرصت نکرده بودم شماره‌ها رو ذخیره کنم و ناشناس بود برام) زنگ زد راجع به انتخابات دبیران صحبت کنه. در واقع داشت توجیهم می‌کرد به نمایندۀ دانشگاه اونا رأی بدم. نمایندۀ یکی از دانشگاه‌های یکی از شهرهای ترک‌نشین بود. پیش‌شماره‌ش ۹۱۴ بود و منم ۹۱۴ام و هر دو می‌دونستیم طرف مقابلمون ترکه ولی ترکی حرف نمی‌زدیم :| شاید منتظر بودیم طرف مقابل کانالو عوض کنه که نمی‌کرد. بعد از اونم چند بار دیگه چند نفر دیگه زنگ زدن خودشونو تبلیغ کنن. آخرش به نمایندۀ گیلان رأی دادم. چون در ادامه قراره بیشتر در موردش بنویسیم اسمشو می‌ذاریم گیله‌مرد.

۸. دبیرکل (نمایندۀ دبیران) یکی از دانشگاه‌ها از اینا بود که به رهبر می‌گن «آقا جان». بعد از اینکه خودش و دانشگاهشو معرفی کرد، به تبیین مشکلات و راه‌حل‌ها پرداخت. وی وسط حرفاش هی می‌گفت آقا جانمان این‌جوری گفته و آقا جانمان اون‌جوری گفته. به ظاهرش نمیومد (مثلاً ریش نداشت و یقه‌شو تا ته نبسته بود) ولی شدیداً پیرو ولایت فقیه و ولایی و انقلابی بود. روز بعدش تو اتوبوس داشتیم سرشماری می‌کردیم ببینیم کیا موندن و آیا منتظر باشیم یا بریم. دیدم یه نفر یواشکی می‌گه «آقا جان» نیومده هنوز. یه بارم بعد از سخنرانیِ یکی از مسئولین یه نفر میکروفن خواست یه چیزی بگه. صداشو می‌شنیدیم ولی نمی‌دونستیم از کدوم سمت سالن حرف می‌زنه. همه سراشون در چرخش بود فرد میکروفن‌به‌دستو پیدا کنن. بغل‌دستیم گفت اوناهاش میکروفن دست آقا جانه. جلوی خودش نه ولی در غیابش اسمش آقا جان بود.


۲۱ نظر ۲۴ فروردين ۰۲ ، ۰۵:۱۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۳۹تو فرودگاه و راه‌آهن یه بار و بارها تو حرم از کسایی که حس کردم دلشون می‌خواد یکی گوشیشونو بگیره ازشون عکس بگیره عکس گرفتم. یا از خانواده‌هایی که دوست داشتن دسته‌جمعی عکس غیرسلفی بگیرن و همه‌شون تو عکس باشن. نتیجه اینکه یه بارم وقتی داشتم سلفی می‌گرفتم یه دختری اومد گفت می‌خوای گوشیتو بده ازت عکس بگیرم. گفت من همین‌جوری می‌چرخم و به کسایی که تنهان پیشنهاد می‌دم گوشیشونو بدن عکس بگیرم. #ما_مثل_همیم



۴۰. رواق امام خمینی و گلدان‌ها



۴۱. یه جایی روبه‌روی مسجد گوهرشاده اینجا. هر کدوم از آدمایی که تو این عکسن آدمای معروف مذهبی و سیاسی تأثیرگذار هستن که اغلب شهید شدن. بعضیا رو می‌شناختم بعضیا رو نه.



۴۲. لیالی لبنان هم رفتیم. طبعاً قیمتش نسبت به سری قبل (بخش ۷۳ و ۷۴ این پست) بیشتر شده بود (این پستی که لینک کردم خاطرات سال نودوهفته و صدها سوژه توشه).



۴۳. تلویزیون هتل



۴۴. بخش زیارتی سفر مشهد تموم شد ولی یه چندتا خاطره و عکس از بخش دانشگاهی (گردهمایی دبیران انجمن‌های علمی) مونده هنوز. بعدشم یه هفته رفتم تهران و خاطراتی که با هم‌اتاقی افریقاییم داشتم. ادامه بدم یا بسه؟ :| هفتهٔ دیگه هم احتمالاً برم تهران و یکی دو ماه بمونم. شایدم بیشتر.

۱۵ نظر ۲۲ فروردين ۰۲ ، ۲۳:۰۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۸۱- روز بیستم رمضان (سفرنامۀ مشهد، بخشِ چای)

سه شنبه, ۲۲ فروردين ۱۴۰۲، ۰۴:۵۹ ق.ظ

اوایل با استکان‌های اونجا حال نمی‌کردم و دلم نمی‌خواست تو لیوان و استکانی که بقیه هم ازش استفاده می‌کنن و شخصی نیست چایی بخورم. یه‌بارمصرف هم نداشتن. یه بار لیوان یه‌بارمصرف با خودم بردم ولی بعداً بی‌خیال این وسواس شدم و تو همونایی که بقیه می‌خوردن خوردم. می‌شستن دیگه. ولی تو سفر کربلا به هیچ وجه من الوجوه حاضر نشدم تو استکان چایی بخورم. چون درست و حسابی نمی‌شستن. اینا نبات هم می‌ریختن تو چایی. شیرین بود. تو چاییای کربلا شکر می‌ریختن.



وقتی داشتم از چای و کیکم عکس می‌گرفتم یه دختره اومد گفت میشه منم ازش عکس بگیرم؟ گفتم بگیر. بعد دادم دستش با گوشی خودشم از خودش عکس گرفتم. اگه این چای و کیکو جای دیگه دیدید بدانید و آگاه باشید مال منه. جای دندونای منم روشه :))



تولد امام حسین و حضرت ابوالفضل بود. کنار چای، شکلات هم می‌دادن.



این چایی رو تو هتل، با دبیر یکی از دانشگاه‌ها که باهاش دوست‌تر بودم و تو یه اتاق بودیم درست کردیم. گفت چای شمال دارم و خیلی خوبه و فلانه و بهمانه. گفتم ما چای ایرانی نمی‌خوریم و یه بار گرفتیم طعمشو دوست نداشتیم. گفت این فرق می‌کنه و امتحان کن. دم کردیم و خوردیم و خوشم اومد. بقیه‌شم داد که بعداً دم کنم خودم.



نمای بیرونیِ هتل پردیسان و چای شمال



اینو شنبه، هفت اسفند، وقتی برگشتم تهران دم در خوابگاه دادن. اعیاد شعبانیه بود و چای و شکلات می‌دادن تو خوابگاه. اون شبم تولد امام سجاد بود.


۱۶ نظر ۲۲ فروردين ۰۲ ، ۰۴:۵۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۲۹. و از نشانه‌های من، گذاشتنِ کفش‌هام در دو کیسۀ جداگانه است. هر دو رو باهم تو یه کیسه نمی‌ذارم که به هم نخورن و زیر یکی، روی اون‌یکی رو کثیف نکنه. اگه تو حرم یکیو دیدید که هر لنگه کفشش تو یه کیسه بود می‌تونید برید جلو و بپرسید: دردانه؟



۳۰. اونایی که نمازشون شکسته هست نباید صف اول نماز بایستن. وقتی گفتن کیا نمازشون شکسته نیست بیان جلو من با ذوق گفتم من.



۳۱. موقع نماز یه جا بند نمی‌شد و مامانش نگران بود گم بشه. بهش گفتم اگه تا آخر نماز همین‌جا بشینی جایزه داری. جایزه‌شم دوتا شکلات بود. بعدشم باهم دوست شدیم. بعدشم از مامانش اجازه گرفتم عکس بگیریم. اسمش ولی یادم رفت.



۳۲. عاشق این فندق شدم و بعدشم باهاش دوست شدم.



۳۳. این بچه‌ها رواق رو گذاشته بودن رو سرشون. اصلاً دلم نمی‌خواست جای پدر و مادرشون باشم. خداوندا به من (من و همسرم البته) فرزندانی آرام و ساکت عطا بفرما. از اینا که مثل بچۀ آدم بشینن کتاب بخونن، فکر کنن، حرف بزنن و بحث کنن. حرم رو نذارن رو سرشون. متین و متشخص باشن.



۳۴. تو سرویس بهداشتی حرم یه جایی هم طراحی شده برای تعویض پوشک نوزادان.



۳۵. در طول روز، تو رواق حضرت زهرا از این چیزا آموزش می‌دادن.



۳۶. این خانم بعد از اینکه این دعا رو خوند از کیفش مُهر کربلا درآورد داد به من. منم بهش شکلات دادم ولی گفت روزه‌م، بعداً می‌خورم. منم گفتم موقع افطار التماس دعا دارم.



۳۷. رواق حضرت معصومه‌ست اینجا. بیت تطهیر پشت سرمه و سمت راستم جاییه که گوشی رو جا گذاشته بودیم. اینم بقیۀ غذای حضرتیه.



۳۸تو رواق امام خمینی، یه قسمتی هست که برای بچه‌ها برنامه دارن. شبیه برنامۀ کودکه ولی مجری‌ها طلبه هستن و محتوا هم مباحث مذهبیه. پدرها و مادرها بچه‌هاشونو آورده بودن و خودشون عقب‌تر نشسته بودن و فیلم می‌گرفتن از بچه‌ها. یه لحظه دلم خواست منم مامان بودم و بچه‌مو میاوردم اینجا. من خودم خیلی اهل مسجد و روضه نیستم، ولی آشنام با این فضا و گاهی شرکت می‌کنم تو مراسم‌های مذهبی. ترجیحم هم اینه که بچه‌هامو شبیه خودم مذهبی تربیت کنم، ولی وقتی حاج آقا به یکی از پسربچه‌ها تذکر داد که از کنار خواهرش بلند شه بره سمت پسرها بشینه مردّد شدم. من هنوز با تربیت دینی، با این چارچوب سنتی مشکل دارم. هنوز خودم نتونستم یک سری چیزها رو بپذیرم چه رسد به اینکه بچه‌م رو هم در معرضش قرار بدم. چه اشکالی داشت پسربچۀ چهارپنج‌ساله کنار خواهر هفت‌هشت‌ساله‌ش بشینه؟ به گناه می‌افته مگه؟ صدالبته که با فضای غرب‌زدۀ مهدکودک‌ها هم مشکل دارم. مشکل بزرگترم هم انتخاب بابای این بچه‌هاست. روی مذهبیاشون که دست می‌ذارم، با کار و فعالیت‌های اجتماعیم مشکل دارن و محدودم می‌کنن؛ محدودنکننده‌ها هم خدا رو بنده نیستن. یکی نیست این وسط‌مسط‌ها باشه و وقتی می‌گم لزومی نداشت حاج آقا بچه‌ها رو تفکیک کنه بگه آره منم همین فکرو می‌کنم. چرا آدما یا از این ور بام می‌افتن یا از اون ورش؟


۸ نظر ۲۱ فروردين ۰۲ ، ۰۵:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹. در فروشگاه حرم تقویم‌ها را نگاه می‌کردم و در حال زیرورو کردنشان بودم که چشمم خورد به اینی که جلد مهندسی داشت و اون ته‌مه‌ها بود و دیده نمی‌شد. اتفاقاً پنج اسفند بود و روز مهندس. گذاشتم جلوی چشم که اگر کسی مهندسی دور و اطرافش بود برایش سوغاتی بخرد. چون فضای کمی برای نوشتن توش بود و کوچک بود برای خودم نخریدم؛ ولیکن در حال حاضر پشیمانم و دلم می‌خواهدش :|



۲۰. شما هم مارشمالو می‌بینید یاد لافکادیو می‌افتید؟



۲۱. یادمه تو کتاب دینی دوران ابتدایی یه قصه از کودکی پیامبر نوشته بود که حلیمه یه دعایی چیزی می‌ندازه گردنشون یا می‌ده بهشون که همراهشون باشه و ازشون حفاظت کنه. پیامبر هم می‌گه خدا بهترین حافظ و نگهبان منه و برام کافیه. و نمی‌پذیره. خب الان من این قصه رو بپذیرم یا این کاغذا رو؟ چون اسم ائمه روشه اعتقاد داشته بشم؟ با داروی امام کاظم هم همین مشکلو دارما. و هر چیزی که به نام دین و به کام خودشون باشه. هیچ وقت نتونستم به این چیزا اعتقاد پیدا کنم. 



۲۲. موقع نماز جماعت، یه دختر هم‌سن خودم که بعداً وقتی شماره‌شو داد و اسمشو گفت فهمیدم هم‌اسم هم هستیم بین جمعیت حرز می‌فروخت. آورد حرزاشو نشونم داد و گفت یه آدم مطمئن روی پوست آهو نوشته و قیمتش مناسبه. نتونستم باصراحت بگم نسبت به این چیزا کافرم، گفتم شماره‌تو بده اگه کسیو سراغ داشتم که دنبال حرز مطمئن با قیمت مناسب بود معرفی می‌کنم. شمارهٔ کاریشو داد. هر روز تو صف نماز جماعت می‌دیدمش که کلی حرز دستشه و داره با مشتریا صحبت می‌کنه. 

اگه حرزی چیزی خواستید بگید شماره‌شو بدم. من از اینایی‌ام که به یه چیزی اعتقاد نداشته باشمم نه‌تنها توهین نمی‌کنم بلکه راه پیشرفتشم نمی‌بندم و به ترویجشم شاید کمک کنم. برداشت من از مفهوم آزادی هم همینه. اینکه نه اون دختره حرزشو به زور بندازه گردن من، نه من جلوی فروششو بگیرم و بساطشو به هم بزنم. تازه اگه بتونم کمکش هم بکنم. چقدر دنیا قشنگ‌تر می‌شد اگه همه همین‌شکلی فکر می‌کردن.

ولی کاش حداقل به اون دعای گشایش بخت اعتقاد داشتم :))



۲۳. اینجا نشسته بودم. دوتا آقا (یکی جوان و یکی پیر) یه پیرزنی رو نشوندن کنارم  تا برن جایی و برگردن. تا اینا برگردن با خانومه هم‌کلام شدم. داشتم رنگارنگ می‌خوردم. یکی هم از کیفم درآوردم و دادم بهش و این‌جوری سر صحبت باز شد و پرسید از کجا اومدی و چند روزه اینجایی؟ منم همینا رو پرسیدم ولی هیچی از زبان یا لهجه‌ش متوجه نمی‌شدم و نمی‌فهمیدم کدوم شهرو می‌گه. چند بار پرسیدم و چند بار تکرار کرد بنده خدا، ولی نمی‌فهمیدم چی میگه. آخرش الکی خودمو زدم به حالت فهمیدن. هر چی می‌گفت لبخند می‌زدم و می‌گفتم بله، درسته، التماس دعا. تنها جمله‌ای که متوجه شدم این بود که وقتی گفتم از تبریز اومدم گفت تبریز نشنُفتم. اسم تبریزو تا حالا نشنُفته بود و نمی‌دونست تبریز کجاست. گفتم یه جای سرد و دوره. فکر کن پنج شش دقیقه با یکی حرف بزنی و فقط همین یه فعلِ «نشنُفتم» رو از حرفاش فهمیده باشی. جز این هر چی گفت برام نامفهوم و گنگ بود. انقدر گنگ که انگار داری با یه چینی حرف می‌زنی. حتی نفهمیدم از کدوم شهر اومدن. حتی وقتی می‌گفت از شهرمون فلان ساعت راهه تا مشهد، اون فلان ساعت رو هم نفهمیدم. ولی انگار صبح راه افتاده بودن و حالا که ظهر بود مشهد بودن.



۲۴. تو صف زیارت، یه خانومی با یه گیرهٔ سر که به روسریش وصل کرده بود جلوی من بود و زیارت‌نامه می‌خوند. چشمم به گیره‌ش بود. ندیده بودم تا حالا کسی اونو به روسریش بزنه. بزرگ و براق بود. یه کم بعد، جلوتر، سمت ضریح دیدم روی زمین افتاده و زیر دست و پاست. تو شلوغی گمش کرده بود و احتمالاً بی‌خیالش شده بود. با پام کشیدمش سمت دیوار و هر چی نگاه کردم پی اون خانومه ندیدمش. همون‌جا یه گوشه از حرم گذاشتم و رفتم.




۲۵. همه این‌جوری صف وایستادن و به‌نوبت و منظم می‌رن سمت ضریح برای زیارت. چون قبلاً مردم با این روش زیارت نمی‌کردن و از سر و کول هم بالا می‌رفتن، من نزدیک نمی‌رفتم. ولی دیدم صف هست، وایستادم که برم نزدیک‌تر. از نقطه‌ای که وارد صف شدم تا برسم یک ساعت طول کشید. ابتدای صف، بیرون تو صحن بود. تو عکس صف بودنش معلوم نیست زیاد.



۲۶. اینجا، طبقۀ پایینِ ضریح بالایی (عکس قبل) هست. اینجا همیشه خلوت‌تره و آرامشش بیشتره. فکر کنم قبر اصلی اینجاست.



۲۷. اینجا قبر شیخ نخودکیه. چند سال پیش دوستم معرفیش کرد و گفت مجردها می‌رن براش سورهٔ یاسین می‌خونن ازش می‌خوان همسر خوب سر راهشون قرار بده. این دوستم خودشم همسرشو از آقای نخودکی گرفته بود. دوست دوستمم همین‌طور. به منم توصیه کردن حتماً برو یاسین بخون براش. منم چند بار خوندم (ینی از وقتی گفته بودن هر سری می‌رفتم مشهد می‌خوندم) ولی هنوز کسی سر راهم قرار نگرفته. شایدم تو بیراهه‌م که کسی سر راهم قرار نمی‌گیره.

یادم نیست این دفعه هم خوندم یا نه.



۲۸. اینجا هم قبر پیر پالان‌دوزه. ایشونم حاجت می‌دن گویا. سؤالی که این وسط پیش میاد اینه که مردم وقتی به حاجتشون می‌رسن از کجا می‌فهمن پیر پالان‌دوز کمک کرده به خواسته‌شون برسن یا شیخ نخودکی؟ چون کسی که یه چیزی می‌خواد این‌جوریه که از هر کرانه تیر دعا می‌کند روان، شاید کزین میانه یکی کارگر شود. که خب البته برای ما نمی‌شود. ولی اگر بشود از کجا بفهمیم کار کی بوده؟

+ امشب شب ضربت خوردن حضرت علی و یکی از شب‌های قدره. لابه‌لای دعاهاتون برای باز شدن گره‌های کوچیک و بزرگ منم دعا کنید. برای آرامش و عاقبت‌به‌خیری همه‌مون. شاید کزین میانه یکی کارگر شود.


۲۱ نظر ۲۰ فروردين ۰۲ ، ۱۲:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۹. جمعه، بعد از صبحانه هتلو تحویل دادیم و گردهمایی تموم شد. با دبیر و کارشناس یکی از دانشگاه‌ها که باهاشون دوست‌تر بودم ماشین گرفتیم و رفتیم سمت حرم. اونا رفتن خرید سوغاتی و بعدشم راه‌آهن و خونه. قبلاً حرم رفته بودن. خداحافظی کردیم و منم رفتم حرم برای نماز. دیدم خیلی شلوغه و تعجب کردم. بعد یادم افتاد جمعه‌ست و مشهدیا برای نماز جمعه اومدن. از اونجایی که نماز جمعه جزو برنامه‌های روتینم نیست و صد سال یه بار تو سفرهای زیارتی، اونم اگه جمعه باشه و شرایطشو داشته باشم می‌خونم، رَوِش خوندنش یادم نبود. همین‌قدر یادم بود که باید خطبه‌ها رو گوش بدی و نماز ظهرش به‌جای چهار رکعت دو رکعته. دوتا قنوتش یادم نبود. خطبه‌ها حول محور حجاب که موضوع روز بود، بود! اون دو رکعت رو خوندیم و نوبت نماز دوم شد. همون نماز چهاررکعتی عصر. من چون مسافر بودم این چهار رکعتو شکسته خوندم. تموم که شد یادم افتاد بیشتر از ده روز قراره مشهد بمونم، پس نباید شکسته می‌خوندم. بعد از گردهمایی دانشگاه، یه هفته هم خودم می‌خواستم بمونم. بعد یادم افتاد که چهار روز اول حضورم در مشهد در شرایطی نبودم که نماز بخونم. پس آیا باید این چهار روزو از اون دوازده روزی که مشهد بودم کم می‌کردم؟ در این صورت مجموع روزهایی که من تو مشهد قرار بود نماز بخونم هشت روز می‌شد. و با توجه به اینکه هشت کمتر از ده هست، آیا نمازهام شکسته میشه؟ به گوگل و رساله‌ها و احکام بانوان! مراجعه کردم و فهمیدم باید بنا رو بذارم روی مجموع روزهای حضورم که دوازده روزه و بیشتر از ده روزه، نه روزهایی که شرایط نماز خوندن دارم. پس نباید شکسته می‌خوندم. پس بلند شدم دوباره به‌صورت کامل خوندم. الانم نمی‌دونم خدا اون نماز جماعت اشتباهمو قبول کرده یا این نماز تنهایی صحیحم رو.

۱۰. تو یکی از صحن‌ها داشتم قدم می‌زدم. یه بچۀ ریزه‌میزه اندازۀ فندق منو با مامانش اشتباه گرفته بود و از بغل، چادرمو گرفته بود می‌کشید. با لبخند بهش گفتم عزیزم من مامانت نیستم. یادم نیست بعدش چی شد. رهاش کردم، مامانشو پیدا کردم، مامانش اومد یا چی :| تا همین‌جاش تو حافظه‌م مونده :)) 

۱۱. تو یکی از صحن‌ها یه آقایی که چهره‌ش آشنا بود و توی بیست‌وسی دیده بومش رو دیدم. قیافه‌شو یادم نگه‌داشتم که مجری‌ها رو گوگل کنم ببینم کدوم بود. اون لحظه که دیدمش اولین کلیدواژه‌ای که یادم افتاد اعتراف بود. بعداً چک کردم و فهمیدم همون مجری برنامۀ بدون تعارفه. اینکه تعارف و اعتراف هم‌خانواده هستن یه بحثه، اینکه رسانه‌های معاند :دی روی ذهنم تأثیر نامحسوس گذاشتن که چهرهٔ بنده خدا اعتراف رو برام تداعی کنه یه بحث دیگه. این بَده. تأثیرپذیری بده، نامحسوسش بدتر.

۱۲. یکی از سؤالاتی که همیشه تو حرم (چه امام رضا چه امام حسین) ذهنمو به خودش درگیر می‌کنه اینه که چرا علی‌رغم این همه مُهر، یه دونه تسبیح هم نیست تو حرم. آیا تسبیح مشکلی داره که نمی‌ذارن باشه؟

۱۳. یه خانم و آقا بودن تو حرم، با دوسه‌تا بچهٔ شیطون. تماشا می‌کردم بازی کردن بچه‌هاشونو. یه ساعتی نشستن و منم نشسته بودم روبه‌روشون در و دیوار و مردم رو تماشا می‌کردم. وقتی بلند شدن رفتن حواسشون به کلاه بچه نبود. جا گذاشتن و رفتن. دویدم دنبالشون ولی غیبشون زده بود. دیگه هم برنگشتن بردارن کلاهو.

۱۴. یه پیرزن عرب‌زبان کنار حوض داشت آب می‌خورد. کنار حوض خیس بود. یه پیرزن ترک‌زبان بهش گفت «منه ده سو ور باشماق لارم بوردا دییر». خانم عرب‌زبان نفهمید. با اشاره گفت آب می‌خوای؟ خانم ترک‌زبان با اشارۀ سر گفت آره. خانم عرب‌زبان پرسید «واحد»؟ خانم ترک‌زبان با اشارۀ دو انگشتش گفت «ایکی لیوان». و خانم عرب‌زبان دوتا لیوان آب برد براش. ترجمۀ جملۀ اول خانم ترک‌زبان که با فاصله از حوض ایستاده بود این بود که کفشام اینجا نیست، برای منم آب بیار. چون خیس بود نمی‌تونست نزدیک بره بدون کفش.

۱۵. تو اون رواقی که آسانسور داشت و برای استراحت بود نشسته بودم و آدما رو تماشا می‌کردم. یه خانوم میانسال با کابل و کلۀ شارژرش (ما به آداپتور می‌گیم کَلّه!) درگیر بود و می‌خواست وصلشون کنه به هم و نمی‌تونست. اونجایی که نشسته بودیم قسمت خانوما بود و آقایون نبودن. ولی دوتا پسر جلوی آسانسور بودن که صرفاً داشتن رد می‌شدن. خانومه کابلشو برد نشون اونا داد که درستش کنن. اونا هم یه کم باهاش وررفتن و نتونستن و رفتن. بلند شدم رفتم سمت خانومه و گفتم احتمالاً بتونم درستش کنم. یه قلقی داشت که اگه اونو بلد نبودی کابل و کله‌ش به هم چفت نمی‌شدن. درستش کردم و دادم دستش. تشکر کرد. اینکه اون همه خانومِ دوروبرشو گذاشته بود و رفته بود سراغ اون دوتا پسر برای حل مشکلش، نشون می‌داد که فکر می‌کنه این یه کار فنی و پیچیده‌ست و خانوما از پسش برنمیان و نمی‌تونن. باید این تفکرو اصلاح می‌کردم. خوشحال هم شدم که پسرا نتونستن و خانومه فهمید همیشه هم آقایون نمی‌تونن.

۱۶. رواق آسانسوردار (رواق حضرت زهرا) پریز داشت و گوشیمو زده بودم شارژ بشه. روز آخر بود و با یکی از فامیلامون که کیفمو آورده بودن بودم. همون خانوم میانسال بخش قبلی وقتی دید کنار پریز وایستادم گفت میشه گوشی این دخترو هم شارژ کنی؟ دختره یه گوشه‌ای خوابیده بود. خانومه در توصیف اون دختر گفت غریب و خسته و تنهاست و از اصفهان اومده و گوشیش داره خاموش میشه و شارژر من بهش نمی‌خوره و شارژر نداره. نزدیک اذان بود و می‌خواستم برم برای نماز. گفتم تا کی اینجایین؟ گفت یکی دو ساعت هستیم حالا. گفتم پس من می‌رم نماز و برمی‌گردم. شارژرمو بهشون دادم و رفتم. دختره گوشیشو زد به شارژ و خوابید دوباره. به‌شوخی گفتم عزیزم شارژر من هیچی، گوشیتو می‌برنا. حواست بهشون باشه. به خانوم میانسال و یکی دیگه که تا عصر اونجا بود سپردیم حواسشون به شارژر و گوشی باشه تا من برگردم. به دختره هم گفتم اگه زودتر خواستی بری شارژرو بده به این خانومه. یه جوری به هم اعتماد می‌کردیم که انگار دوستی آشنایی چیزی هستیم. رسماً کرک و پر فامیلامون ریخته بود از این حجم اعتماد و حُسن نیّت من. شمارۀ دختره رو هم نگرفتم. انقدر که فامیلامون نگران شارژر من بودن من نبودم. تا بریم نماز بخونیم و برگردیم هی می‌گفتن اگه شارژرتو ببرن چی؟ اگه بدزدن و خودت بی‌شارژر بمونی چی؟ منم می‌گفتم اگه نبرن چی؟ اگه دزد نباشن و راست بگن چی؟ تازه اگه ببرن هم مطمئنم یکی مثل خودم پیدا میشه که شارژرشو در اختیارم بذاره. دو ساعت بعد که برگشتیم دیدیم دختره بعد از اینکه گوشیش شارژ شده شارژرمو سپرده به اون خانومی که تا عصر اونجا بود و تشکر کرده و رفته.

۱۷. یه جایی هم بود مخصوص خوندن خطبهٔ عقد. اتفاقی پیداش کردم و الان یادم نیست کجا بود. فکر کنم نزدیک رواق حضرت معصومه بود. عروسا با چادر سفید می‌رفتن اونجا. یه سری شرایط و ضوابط هم داشت از جمله اینکه تعداد مهمان‌ها محدود و کم باشه و سر ساعت حاضر باشین و پوشش و آرایشتون هم متناسب با فضای حرم باشه. انقدر حواسم پرت عروسا و دامادا بود که یادم رفت عکس بگیرم. اونجا به این فکر می‌کردم که من از اینایی‌ام که هم دوست دارم مراسم عقدم یه همچین جای خلوت و ساده‌ای برگزار بشه، هم دوست دارم همهٔ فامیلو بریزیم تو تالار و بزنیم برقصیم. فولدر آهنگامم آماده‌ست از الان. هر دو روش جزو فانتزیامه و مشکلی ندارم با هیچ کدوم. ولی با اون عقد محضری ساده تو دفاتر ثبت اسناد رسمی که بعضیاشون سفرهٔ عقد هم دارن مشکل دارم. اونو دوست ندارم. البته نظر نیمهٔ گم‌شده هم مهمه. باید ببینیم اون چی دوست داره. که از اونجایی که هنوز گُمه و پیداش نکردم اطلاع ندارم چی دوست داره. یه بیتم داریم از سعدی که میگه بیا که در فراق تو چشم امیدوار، چون گوش روزه‌دار بر الله اکبر است. البته سعدی به‌جای بیا گفته بازآ. ولی چون بازآ رو به کسی می‌گن که بوده باشه و بره و بعداً بخوایم برگرده، ما از «بیا» استفاده می‌کنیم که حق مطلب در مورد خودمون به‌طور دقیق ادا بشه. لذا «بیا» لطفاً.

۱۸. آسمان و ابرها


۱۴ نظر ۱۹ فروردين ۰۲ ، ۰۰:۱۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

از پست‌های اینستاگرام. دوتای اول پست مشترک تو هر دو پیجم بود (دانشگاهی و فامیلی)، بقیه فقط تو پیج فک و فامیل منتشر شده.

۱. پیرمرد ترک‌زبان که منتظر حاج‌خانومش بود، عصاشو که قبلاً با زمینِ بیرون برخورد کرده بود و خاکی شده بود، با پلاستیک بسته بود که فرش‌ها کثیف نشن (انگار اینایی که می‌گن ترک‌ها خیلی به تمیزی اهمیت می‌دن راست می‌گن).



۲. کف جوراب خانومی که کنارم نشسته بود لعن و نفرین نوشته بود خطاب به شمر و حرمله و بزرگان اهل تسنّن.



۳. چون تو حرم پریز نیست و پاوربانک ممنوعه و اگر ممنوع نبود بازم همه پاور ندارن، لذا خیلیا اونجا با کمبود شارژ گوشی مواجه می‌شن. تو بعضی از رواق‌ها یه قسمتایی درست کرده بودن برای شارژ موبایل. کارت شناسایی می‌گرفتن و گوشیتو می‌ذاشتن تو یکی از این کمدها که توش پریزه تا شارژ بشه. کلیدشم می‌دادن به خودت. هر موقع می‌خواستی می‌تونستی بیای بگیری. خودشون انواع مختلف شارژرها رو داشتن، ولی شارژر گوشی خودتم می‌تونستی بدی با همون شارژ بشه.



۴. اولین بار که اینجا رو تو حرم امام رضا دیدم، اسمش توجهمو به خودش جلب کرد. بیت تطهیر. فکر کردم مثل کلیسا مردم می‌رن به گناهانشون اعتراف می‌کنن تا پاک بشن. برای اینکه مطمئن شم و برای کسب اطلاعات بیشتر در رابطه با فرایند ثبت‌نام و نوبت‌گیری برای اعتراف و پاک شدن، رفتم تو و از خانومی که پشت یه میز نشسته بود پرسیدم اینجا برای چه کاریه؟ انتظار داشتم بگه ما اینجا با گناهکاران صحبت می‌کنیم تا دلشون آروم و روحشون سبک بشه. ایدهٔ بدی هم نبود. شبیه کاری که روان‌شناس‌ها می‌کنن. از روی صندلی بلند شد و اومد نزدیک‌تر و گفت برای رسیدگی به پاکی فرش‌ها و در و دیوار، تعویض و شستن جاهایی که کثیف یا نجس شده باشه. یه وقتایی بزرگترها حواسشون نیست و بچه‌ها خرابکاری می‌کنن. اینجا به این مسائل رسیدگی می‌کنیم.

یه فلش سبزرنگ هم روی بعضی از دیوارها چسبونده بودن که جهتش به سمت پایین بود. یکی از فلش‌ها کنار کتاب‌های دعا بود. نشونش دادم و گفتم این نشونهٔ چیه؟ گفت هر جا از اون فلش‌ها هست، داخل دیوار لوله‌کشی و شیر آب هست. برای همین شست‌وشوها.



۵. یه رواق زیرِ زمین بود که اگه کسی می‌خواست استراحت کنه و بخوابه می‌رفت اونجا. پتو و بالش هم بود. پله‌برقی و آسانسور داشت و آسانسورش فرش داشت که با کفش وارد نشن.



۶. صحن انقلاب، همون‌جا که سقاخونه هستو داشتن تعمیر و بازسازی می‌کردن. دورتادورش تور کشیده بودن و کارگران و خادمان مشغول کار بودن.



۷. اینجا زیرزمین حرمه و یه تعداد از عالمان و عارفان و مردمان عادی اینجا دفن شدن. رفته بودم فاتحه بخونم. قبر یکی از شهدای حادثۀ منا رو هم دیدم. خانواده‌ش هم اونجا بودن. یه لحظه دلم خواست که منم یه همچین جای خوبی دفن بشم. بعد یادم افتاد هارون (پدر مأمون، و قاتلِ امام کاظم) کنار امام رضا دفن شده. در واقع مأمون (پسر هارون) بعد از اینکه امام رضا رو شهید کرد کنار پدرش دفن کرد که مثلاً بگه من خیلی امام رضا رو دوست دارم. ارواح عمه‌ش. زیرزمین حرم که سهله، کنار امام رضا هم باشی و آدم درستی نباشی چه فایده آخه.


  

۸. اون ماه نازک رو می‌بینید تو آسمون؟ ماه شعبانه. بلدید از شکل ماه بفهمید امروز چندمه؟ اگه بلد نیستید حداقل اینو بدونید که وقتی دایره‌ش کامل میشه چهاردهمه. ماه شب چهارده میگن بهش.


۱۲ نظر ۱۷ فروردين ۰۲ ، ۲۳:۱۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۷۶- روز پانزدهم رمضان (سفرنامۀ مشهد، دارالشفا)

چهارشنبه, ۱۶ فروردين ۱۴۰۲، ۱۱:۱۵ ب.ظ

هر زبانی برای واژه‌سازی و جمله‌سازی یه سری اصول و قواعد داره که اگه ازشون تخطی بشه و رعایت نشه، نادستوری میشه. مثلاً یکی از این قواعد که اتفاقاً همگانیه و مختص زبان خاصی هم نیست اینه که قید زمان آینده با فعل زمان گذشته نمیاد.

ولی بعضیا خلاقیت به خرج می‌دن و با غلط املایی یا اشتباهات دستوری، این قواعد رو نادیده می‌گیرن. نمی‌دونم کارشون درسته یا نه.

این جمله رو تو دارالشفا دیدم. یه جایی شبیه بیمارستان یا درمانگاهه و اغلب مراجعه‌کنندگان زائر هستن.

چون‌که سرما خورده بودم.


۱۰ نظر ۱۶ فروردين ۰۲ ، ۲۳:۱۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۷۵- روز چهاردهم رمضان (سفرنامۀ مشهد، بخش گمشدگان)

چهارشنبه, ۱۶ فروردين ۱۴۰۲، ۰۱:۰۰ ق.ظ

اسفند پارسال، همزمان با حضور من در مشهد یکی از دوستان خانوادگی و سه چهار خانواده از اقوام درجۀ دو و سه‌مون هم مشهد بودن. دوست خانوادگیمون رو اتفاقی قبل از نماز تو یکی از رواق‌ها دیدم. با یکی از اقوام هم از قبل قرار گذاشته بودم که یک سری از وسیله‌هامو برام از تبریز بیارن. کوله‌ای که برای مشهد لازم داشتم رو خودم برده بودم ولی چون از اونجا قرار بود برم تهران، یه کولۀ دیگه هم آماده کرده بودم که زحمت آوردنش با اونا بود. روز آخر یه عکس مشترک باهاشون گذاشتم اینستا. یکی از دخترهای فامیل که مامانش اینا مشهد بودن و ما نمی‌دونستیم مشهدن عکس ما رو دیده بود و به مامانش اینا زنگ زده بود که نسرین و فلانی اینا مشهدن. من اون شب برگشتم تهران و فرصت نشد ببینمشون ولی عکسم بانی خیر شد که فامیلامون قرار بذارن همو ببینن تو حرم.

روز آخری که مشهد بودم یکی از همین فامیل‌ها گوشیشو گم کرد. در واقع یه جایی جا گذاشته بود و یکی پیداش کرده بود و برده بود بخش پیداشده‌ها (گم‌شده‌ها). ما هم رفتیم اونجا و مدلشو گفتیم و گفتن آره چند ساعت پیش یه همچین مدلی پیدا شده و نشونی گرفتن و دادن گوشی رو. این‌جور مواقع علاوه بر مدل گوشیتون، باید چندتا شماره از مخاطبا رو هم حفظ باشید تا باور کنن گوشی مال شماست. موقع گشتن دنبال گوشی، فهمیدیم یکی از شعبه‌های اشیاء پیداشده زیرزمینه. اتفاقاً گوشی ما هم اونجا گم شده بود و اونجا آنتن نمی‌داد که به همون گوشی زنگ بزنیم و سریع‌تر بفهمیم کجاست. سیم‌کارت در دسترس نبود. به همون دوستم که مشهدیه و با حرم در ارتباطه پیام دادم که به مسئولین بگه گوشیایی که پیدا می‌کنن رو زیرزمینی که آنتن نداره نگه‌داری نکنن که طرف وقتی داره دنبالش می‌گرده بتونه به خودش زنگ بزنه. پیگیری کرد قضیه رو. جوابشو با شما هم به اشتراک می‌ذارم:

با قسمت اشیاء پیداشده تماس گرفتم‌. گفتند گوشی‌های پیداشده فقط تو شعبۀ صحن‌ غدیر که کاملاً آنتن‌دهی داره نگهداری می‌شه و اونایی که خاموش هستند یا شارژ ندارن هم شارژ می‌شه و روشن تا صاحبشون بتونه تماس بگیره. گوشی دوستت احتمالاً وقتی پیدا شده هنوز شیفت خادم‌ اونجا تموم نشده بوده. واسه همین تو اتاق انتظامات همون‌جا تا پایان شیفت بوده. بعد اومدن تحویل دادن. واسه همین ساعتی در دسترس نبوده. محض اطلاعت حتی اگر کسی زنگ‌ نزنه به گوشی پیداشده و گوشی هم رمز داشته باشه که پرسنل نتونند تماس بگیرن مشخصات‌ گوشی به پلیس فتا اعلام می‌شه و مشخصات صاحب گوشی و شمارۀ تماس به حرم اعلام میشه و باز پرسنل پیگیری می‌کنند تا گوشی به صاحبش برسه.



کلی وسیلۀ گم‌شده (از کیف و کفش و گوشی گرفته تا پول و طلا و...) اونجا بود. تازه اینا برای اون هفته بودن. قدیمیا رو گذاشته بودن یه جای دیگه. 

کاش این نیمهٔ گم‌شدهٔ آدما رم پیدا می‌کردن می‌زدن رو دیوار می‌رفتیم نشونی می‌دادیم تحویل می‌گرفتیم از تنهایی درمیومدیم :))

۱۱ نظر ۱۶ فروردين ۰۲ ، ۰۱:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۷۴- روز سیزدهم رمضان: غریب

سه شنبه, ۱۵ فروردين ۱۴۰۲، ۰۱:۳۱ ق.ظ

دیشب (دوشنبه) به پیشنهاد اخوی بعد از افطار، خانوادگی رفتیم سینما برای دیدن فیلم غریب. این فیلم بخشی از فعالیت‌های شهید محمد بروجردی (با بازی بابک حمیدیان) در کردستان رو نشون می‌ده. به کارگردانی محمدحسین لطیفی و نویسندگی و تهیه‌کنندگی حامد عنقا، محصول سال ۱۴۰۱.



شبیه «منصور» و «موقعیت مهدی» بود. هر سۀ این فیلما رو اخیراً دیدم و دوست داشتم ولی اینو بیشتر دوست داشتم. موضوعش ناآرامی‌های منطقۀ کردستان بعد از انقلاب بود. سال ۱۳۵۸ احزاب کُرد از جمله کومله و دموکرات باعث ناآرامی و ناامنی در منطقه شده بودن. محمد بروجردی از طرف امام خمینی به‌عنوان فرمانده سپاه کردستان مأموریت داشته که اوضاع منطقه رو امن و آرام کنه. هر بار که این فیلما رو می‌بینم و با این آدما آشناتر می‌شم می‌گم چی می‌شد شهید نمی‌شدن و می‌موندن و کشورو اینا اداره می‌کردن نه یه مشت آدم بی‌خاصیت و بی‌لیاقت؟ همۀ کارها و حرف‌هاش تحسین‌برانگیز بود. چند جا سربازای خودشو بابت اشتباهاتشون توبیخ کرد، یه جا یکی از سربازا داشت بقیه رو به‌زور برای نماز صبح بلند می‌کرد که مثلاً دارم امربه‌معروف می‌کنم و مانعش شد، یه جا یکیشون به یه اعدامی لگد زد، به اعدامی گفت بیا تلافی کن. یه بارم درگیریا سمت مسجد بود و سربازاش شک داشتن داخل مسجد تیراندازی کنن. گفت فقط تو مسجدالحرام (که تو شهر مکه‌ست) نمیشه جنگید. ادای این الکی‌مذهبیا و متعصبا رو درنمیاورد. صبور و منطقی بود. لباساشم خیلی شیک بود و به لباس برادرا و بسیجیا و سپاهیا نمی‌خورد. وقتی هم شهید شد بیست‌ونه سالش بود (اینو بعد از فیلم گوگل کردم ببینم چند سالش بوده). از پنج، پنج می‌دم بهش. شعری که آخر فیلم از وحشی بافقی خوند هم قشنگ بود:


مبادا یارب آن روزی که من از چشم یار افتم

که گر از چشم یار افتم ز چشم اعتبار افتم

شراب لطف پر در جام می‌ریزی و می‌ترسم

که زود آخر شود این باده و من در خمار افتم

ز یمن عشق بر وضع جهان خوش خنده‌ها کردم

معاذالله اگر روزی به دست روزگار افتم...



و چقدر بلیتا گرون شده نسبت به مدت مشابه پارسال :|



اونایی که بلیتاشونو اینترنتی گرفته بودن اینجا باید چاپش می‌کردن. ولیکن جوهر نداشت و کاغذ خالی تحویلمون داد. رفتم از گیشه گرفتم :|



یه بار رفته بودیم توسکا شام بخوریم؛ تو منوشون ساندویچ تورنادو بود! اینم از گیشۀ سینما و فیلم تورنادو :|



سلفی خانوادگی، پای سفرۀ هفت‌سین سینما



از اونجایی که داشتم با شهید سلفی می‌گرفتم سعی کردم متین و متشخص وایستم. ولی انقدر اون چادرای آستین‌دار دانشجویی و کارمندی و خبرنگاری و ملی و فلان و بهمانو پوشیدم که طرز نگه‌داشتن این ساده‌های سنتی یادم رفته.


۲۷ نظر ۱۵ فروردين ۰۲ ، ۰۱:۳۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

برنامه‌هایی که دانشگاه برامون تدارک دیده بود به‌قدری فشرده بود که اگه کسی می‌خواست بره زیارت، یا باید قید خواب رو می‌زد یا قید جلسات و کارگاه‌ها رو. یا مثل بعضیا میومد سر جلسه چرت می‌زد. از صبح خروس‌خون می‌رفتیم سالن رودکی حضور به هم می‌رسوندیم و تازه دهِ شب شام می‌خوردیم. بلیت برگشتمو چند روز بعد از تموم شدن این گردهمایی گرفتم که هم به برنامه‌های دانشگاه برسم هم با خیال آسوده برم زیارت.

دوم اسفند به‌مناسبت روز جهانی زبان مادری، به کشف زوایای غیرفارسی‌زبان حرم امام رضا (ع) پرداختم و دستاورد تحقیقاتم این چندتا عکسه. یه قسمت به زبان اردو، یه قسمت به زبان ترکیِ کشور آذربایجان و یه قسمت هم برای عرب‌زبانان اختصاص داره. مسلمانان سایر کشورها هم چون در اقلیت هستن اگه بخوان برنامه داشته باشن موقتاً براشون برگزار میشه، ولی دائمی‌ها همین سه‌تایی بود که عکس گرفتم و محل برگزاری‌شون ثابته.

اینجا بیشتر عربی بود:

این خبرنامه به همۀ زبان‌ها بود:

به زبان ترکی:

به زبان اردو:


از این آقاهه پرسیدم زبان اردو هم بلده یا نه. گفت نه، ولی یکی هست که بلده و اگر زائری به این زبان چیزی بپرسه ارجاعش می‌دیم به اون شخص.

۸ نظر ۱۳ فروردين ۰۲ ، ۲۳:۱۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۲۵ و ۲۶ و ۲۷ بهمن، دانشگاه فردوسی مشهد

از پست‌های اینستاگرام:

به‌عنوان دانشجوی سابق فرهنگستان زبان و ادب فارسی و شاگرد خلف دکتر حداد عادل لازم دونستم از اتوبوسی که ما رو از هتل تا دانشگاه فردوسی (که بسی رنج برد در اون سال سی) رسوند عکس بگیرم و خدمتتون عرض کنم که به‌جای ترانسفر میشه گفت انتقال دادن، بردن، جابه‌جا کردن.

اون جمله‌ای هم که به زبان ترکی استانبولی روی اتوبوس نوشتن معنیش اینه: خدا را فراموش نکن.

اونوت = فراموش کن، اونوت ما = فراموش نکن، آلله = خدا، آللهی = خدا را

دوست خوش‌ذوقی دارم که کامنت گذاشته بود به جای ترانسفر بانوان میشه گفت: ناقل‌النساء، برندۀ بانوان، مرکبُ الخَواتین.

یکی از دوستانم هم در مورد تفکیک و اختلاط جنسیتی کامنت گذاشته بود که به تبعِ کامنتش یادداشت بعدی رو پست کردم:



این عکس، بخشی از محتوای اتوبوس ترانسفر بانوانه که در یادداشت قبلی بهش اشاره کردم. فقط اسمش برای بانوانه. هر دانشگاهی شصت‌هفتادتا انجمن علمی دانشجویی (حدوداً به تعداد رشته‌ها) داره و هر انجمنی هم یه دبیر. این دبیرها، یه دبیر دبیران هم دارن که بهش می‌گن دبیر کل، که به‌نوعی نمایندۀ انجمن‌های علمی اون دانشگاهه. این گردهمایی برای آشنا شدن دبیران کل باهم و به اشتراک گذاشتن تجربه‌ها و مشکلات و پیدا کردن راه‌حل بود. یکی از گلایه‌ها و مطالبات عجیب دبیران این بود که دانشگاه اجازۀ بازدید و اردوی علمی مختلط نمی‌ده و تلاش می‌کردن این قانون رو تغییر بدن. چرا عجیب بود برام؟ چون دورۀ کارشناسی، اون موقع که شریف بودم مختلطاً تو این اردوها و بازدیدها شرکت کرده بودم و حالا هم چون دانشگاهمون جمع مذکر (چه سالم و چه غیرسالم :دی) نداره، پیش نیومده بود مواجه بشم با چنین محدودیتی. مورد عجیب دیگه هم اینکه فهمیدم چقدر هیچی یکسان و عادلانه نیست و چقدر همه چی به حال و هوای رئیس و مسئولان و استادهای دانشگاه‌ها بستگی داره. یه تعداد از انجمن‌ها در شرایط عالی بودن و یه تعداد در بدترین شرایط ممکن.
مثلاً (اینا رو دیگه تو اینستا ننوشتم و فقط اینجا می‌گم) یه تعداد از دانشگاه‌ها به انجمنا حقوق ثابت می‌دن و در قبالش ازشون می‌خوان تو جشنواره‌ها مقام بیارن. اونا هم تعهد می‌دن که فقط در جهت منافع دانشگاه عمل کنن. یه تعداد از دانشگاه‌ها هم هیچ بودجه‌ای در نظر نمی‌گیرن و اصلاً براشون اهمیتی نداره. یه تعداد هم ساعتی حقوق می‌دن. به اندازه‌ای که کار کرده باشن. تعهدی هم نمی‌گیرن که حتماً مقام بیارید. همین دیشب برای یه برنامه‌ای با دبیران زبان‌شناسی چندتا دانشگاه جلسه داشتیم. یهو یکیشون که بیشتر از همه فعال بود و شوق و ذوق داشت گروهو ترک کرد و گفت دانشگاهشون بهش اجازۀ همکاری با ما رو نداده. چرا؟ چون ما برگزارکننده بودیم و اونا همکار بودن و امتیازو قرار بود به ما بدن. نکتۀ جالبش اینجاست که ما خودمون در جریان این امتیازها و در بند این چیزا نیستیم. بُخل و حسادتشون، و منفعت‌طلبیشون واقعاً عجیب بود برام. صبح بهشون پیشنهاد دادم که شما برگزار کن ما همکاری کنیم :| چیزی که برای من مهمه برگزاری یه رویداد علمیه نه امتیازش :| قبول کردن.
۳ نظر ۱۲ فروردين ۰۲ ، ۲۳:۱۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

خوابگاه دانشگاه فردوسی، دوشنبه ۲۴ بهمن پارسال، شب

اون شب وقتی رسیدم خوابگاه، با این صحنه مواجه شدم. بقایای ناهار دبیرها و کارشناس‌هایی بود که دوشنبه ظهر رسیده بودن. همان ابتدا، ضمن عرض سلام و خوشامد، خودمونو برای هم معرفی کردیم و من قبل از اینکه مانتو و روسریمو دربیارم شروع کردم به جمع کردن این میز آشفته. درسته که قرار بود فقط چند ساعت، همون یه شبو اونجا بمونیم ولی نمی‌تونستم این شرایطو تحمل کنم. بقیۀ برنجا رو تو یه ظرف ریختم که ببرم برای گربه‌ها و پرنده‌های خوابگاه. یه کیسۀ بزرگ آشغال جمع کردم و گذاشتم پشت در. یخچالو باز کردم و حتی توی یخچال هم آشغال بود. اونجا رم تمیز کردم. یه بطری آب معدنی بزرگ تو یخچال بود که خالی بود ولی رد شیرکاکائو توش بود. چپ و راستش کردم ببینم چیه و چرا باید تو یخچال باشه. خواستم اونم بندازم دور که یکی از کارشناس‌ها (کارشناس شمارۀ یک) گفت اونو دور ننداز شاید نمونۀ آزمایشگاهی باشه. گفت به‌جز ما یه دانشجوی دکتری هم اینجاست که اومده از آزمایشگاه دانشگاه فردوسی استفاده کنه. شاید مال اونه. گفتم بعیده این یه نمونۀ ارزشمند باشه ولی گذاشتم تو یخچال که هر موقع دختره رو دیدم بپرسم ازش. وقتی کارم تموم شد و اومدم نشستم روی تخت، یکی از کارشناس‌ها (کارشناس شمارۀ دو) گفت این کارا که کار تو نبود. صبح مستخدما میومدن تمیز می‌کردن. گفتم ینی تا صبح تو آشغالا زندگی کنم که صبح بیان تمیز کنن؟ 

بمانَد که آشغالای من نبود و آشغالای خودشون بود. 


سهم گربه‌ها و پرنده‌ها

اون موقع که من رسیدم سه یا چهارتا کارشناس اونجا بودن و دوتا دبیر. بعداً چند نفرم اومدن و بیشتر شدیم. جای نسبتاً بزرگی بود و هشت‌تا تخت دوطبقه داشت. و یه اتاق خواب جدا و سرویس بهداشتی. اون دانشجوی دکتری که اومده بود از آزمایشگاه استفاده کنه تو اون اتاق خواب جدا بود. یه کم که گذشت دختری که از دم در خوابگاه تا اونجا راهنماییم کرده بود شام آورد برامون. من تو هواپیما یه چیزی خورده بودم و اشتها نداشتم. ولی دیگه به تعداد گرفته بودن و نمی‌شد برگردوند. شام اونایی که هنوز نیومده بودن رو گذشتم روی شوفاژ کنار تختشون. نوشابه‌ها رو هم گذاشتم تو یخچال. بقیه با تعجب نگام می‌کردن. یکیشون گفت حتی فکر اونایی که نیومدن هم هستی که غذاشون گرم بمونه و نوشابه‌شون خنک. گفتم برای من که فرقی نمی‌کنه اینا رو روی میز رها کنم یا بذارمشون جای مناسب. ولی برای اونا فرق می‌کنه. چرا کاری که مفیدتره رو انجام ندم؟ چرا جایی که تحویل گرفتمو بهتر و قشنگ‌تر و آبادتر تحویل بعدیا ندم؟ پریزا رو چک کردم و گوشی و پاورمو گذاشتم شارژ بشه. چراغ‌های الکی‌روشن‌موندۀ سرویس رو هم خاموش کردم و اومدم نشستم. با اینکه خودمو معرفی کرده بودم ولی دوباره پرسیدن اهل کجا بودی؟ گفتم از تبریز اومدم ولی نمایندۀ تهرانم. رشته‌م زبان‌شناسیه ولی برق بوده رشتۀ کارشناسیم. یکی از کارشناسا گفت پس برای همینه که انقدر به تمیزی اهمیت می‌دی. تبریزیا کدبانو هستن. تکذیب کردم و گفتم همه جور آدمی همه جا پیدا میشه. دوران کارشناسی، هم‌اتاقیای تبریزی داشتم که از کثیف بودنشون به ستوه اومده بودم. فک و فامیلامونم اگه اینجا بودن رفتاری مشابه رفتار شما داشتن نه رفتار من. ینی اکثراً می‌خوردن و ظرفشونو رها می‌کردن روی میز که یکی بیاد برداره. خانومه گفت نه، من تا حالا هر تبریزی‌ای که دیدم کدبانو بوده و به تمیزی اهمیت داده و اکثراً این‌جوری‌ان. گفتم اگه منم که سی سال باهاشون زندگی کردم می‌گم ‌ همه جور آدمی همه جا پیدا میشه و نمیشه تعمیم داد. گفت آخه من دلیل دارم. جامعۀ ترک‌ها چون مردسالارن، زن‌هاشون مطیعن و کار خونه رو خوب انجام می‌دن. اینو که گفت دیگه نمی‌دونستم چی بگم. چه ربطی داره آخه. کارشناس دانشگاه تبریز و اردبیل هم اونجا بودن. گفتن اگه جامعۀ ما مردسالار بود و زن‌ها مطیع بودن به‌نظرت ما الان اینجا بودیم؟ تأیید کردم. ولی کارشناسای شمارۀ یک و دو همچنان سر حرفشون بودن که نه، ما تبریزیای زیادی دیدیم و مردسالارن. گفتم باشه ولی تأیید نمی‌کنم و دیگه بحثو ادامه ندادم و موضوع بحث به نحوۀ استخدام در ادارات دولتی و استخدام در دانشگاه و پارتی و اضافه‌کاری و تفاوت حقوق استادها و کارمندها و گرانی و تورّم تغییر پیدا کرد که دیگه اینا چون بحثای تخصصی کارشناس‌ها بود ما دبیرها ساکت بودیم و گوش می‌کردیم فقط.


شامِ دوشنبه و صبحانۀ سه‌شنبه، خوابگاه دانشگاه فردوسی

کارشناس شمارۀ یک که شب قبلش گیر داده بود جامعۀ ترک‌ها مردسالارن، رشته‌مو فراموش کرده بود. دوباره پرسید. گفت برق بودی؟ گفتم نه، زبان‌شناسی. ولی مدرک برق هم دارم اگه خدا قبول کنه. برام جالب بود که موقع معرفیم بدون توضیح و تأکید خاصی گفته بودم زبان‌شناسی و برق و اکثراً برق یادشون مونده بود. کارشناس دانشگاه صنعتی سهند تبریز می‌گفت برای دبیرمون نتونستیم بلیت پیدا کنیم و نیومده. به‌شوخی گفتم منم جای دبیر شما. هم تبریزی‌ام هم صنعتی. هر کاری کمکی بود روی منم می‌تونید حساب کنید.

یه تعداد از دبیرها و کارشناسا شب رفته بودن حرم و صبح نبودن. صبحانه‌شونم مثل شام‌های شب قبل گذاشتم روی شوفاژ کنار تختشون که گرم بمونه. یکی از کارشناس‌ها گفت تو چقدر حواست به بقیه و همه چی هست. یادم افتاد خوابگاه که بودم برای هم‌اتاقیم چای می‌ریختم و چون همیشه دیرش می‌شد و نمی‌تونست صبحانه بخوره لقمه درست می‌کردم که تو سرویس بخوره.

صبح از اون دانشجوی دکتری که اومده بود از آزمایشگاه استفاده کنه راجع به بطری داخل یخچال پرسیدم. گفتم نه بابا نمونه‌ها تو یه جعبه‌ست. یه جعبه تو یخچال بود، اونجا بودن. 

قبل از رفتن بطری رو هم انداختم تو سطل آشغال.

۳۰ نظر ۱۲ فروردين ۰۲ ، ۰۰:۱۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

محوطۀ دانشگاه فردوسی مشهد، دوشنبه ۲۴ بهمن پارسال


از پست‌های اینستاگرام

ورود نابهنگام و دیرهنگام و شب‌هنگامم رو به دانشگاه فردوسی مشهد برای حضور در نشست کارشناسان و دبیران انجمن‌های علمی دانشگاه‌های ایران خوشامد و خیرمقدم عرض می‌کنم.

قرار بر این بود که سه‌شنبه صبح حضور به هم برسونیم، ولی از تبریز فقط برای دوشنبه این ساعت بلیت پیدا کردم و زودتر از صبح اومدم که در واقع این زودم به‌نوعی دیر محسوب میشه این وقت شب.

مسیر فرودگاه تا دانشگاه رو با مترو اومدم و شب اول تو خوابگاه موندم تا سه‌شنبه صبح بریم هتلمونو تحویل بگیریم.

خوابگاه‌هاشون داخل دانشگاهه ولی از اونجایی که دانشگاه بزرگیه و خوابگاهش خیلی فاصله داره با در ورودی دانشگاه، با ون رفتم خوابگاه. اونجا یکی از دانشجوهای دانشگاه فردوسی منتظرم بود و گفته بود هر موقع رسیدی زنگ بزن که بیام دم در و بیارمت داخل خوابگاه.

جز من، هشت کارشناس و دبیر دیگه هم دوشنبه رسیده بودن مشهد و اومده بودن خوابگاه تا سه‌شنبه صبح بریم هتل.

اون خاطرۀ ایام مدرسه یادتونه راننده تاکسی ازم پرسیده بود راهنمایی هستی؟ فکر کرده بودم منظورش مقطع تحصیلیه و گفته بودم نه دبیرستانم. در حالی که منظورش خیابان راهنمایی بود که مدرسه‌مون اونجا بود و من داشتم می‌رفتم اونجا.

اینجا هم یه خانومه ازم پرسید کارشناسی؟ گفتم نه دکتری‌ام. بعد، از اونجایی که این نشست برای کارشناسان و دبیرانه (کارشناسان، کارمندان دانشگاهن و دبیران، دانشجویان مقاطع مختلف دانشگاهن)، به خانومه گفتم میشه یه بار دیگه سؤالتونو تکرار کنید؟ می‌خواستم دقت کنم ببینم می‌گه کارشناسی+ای یا کارشناس+ی. منظورش دومی بود. گفتم نه کارشناس نیستم. دبیرم. البته کارشناسی هم نیستم.


+ چند نفرو می‌شناسم که تو این دانشگاه درس خوندن. مدام یادشون می‌افتادم و به این فکر می‌کردم که اونا هم یه روز اینجا بودن و از این مسیرها رد شدن و این ساختمونا رو دیدن و توشون حضور داشتن و نفس کشیدن.

۴ نظر ۱۱ فروردين ۰۲ ، ۰۳:۰۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۶۹- روز هشتم رمضان (سفرنامۀ مشهد، سیب دندان‌زده)

پنجشنبه, ۱۰ فروردين ۱۴۰۲، ۰۲:۵۳ ب.ظ


از پست‌های اینستاگرام

چهل روز پیش،

توی حرم امام رضا، با دیدن این سیب قرمز نیم‌خورده که از رد دندان‌ها معلوم بود کار یک خردساله، سه موضوع متفاوت برام تداعی شد:

استیو جابز و لوگوی اپل،

آدم و حوا و قصۀ اخراج از بهشت،

و این شعر سهراب سپهری:

مادرم صبحی می‌گفت: موسم دلگیری است. من به او گفتم: زندگانی سیبی است، گاز باید زد با پوست.


و شعر حمید مصدق که کامنت یکی از دوستانم بود:

تو به من خندیدی و نمی‌دانستی

من به چه دلهره از باغچۀ همسایه سیب را دزدیدم

باغبان از پی من تند دوید

سیب را دست تو دید

غضب‌آلود به من کرد نگاه

سیب دندان‌زده از دست تو افتاد به خاک

و تو رفتی و هنوز،

سال‌هاست که در گوش من آرام‌آرام

خش‌خش گام تو تکرارکنان می‌دهد آزارم

و من اندیشه‌کنان غرق در این پندارم

که چرا باغچۀ کوچک ما سیب نداشت؟

۴ نظر ۱۰ فروردين ۰۲ ، ۱۴:۵۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۶۸- روز هفتم رمضان (موضوع پست: قشنگال)

چهارشنبه, ۹ فروردين ۱۴۰۲، ۰۴:۰۰ ق.ظ

موقع غذا خوردن غر می‌زدم که چرا دانشمندان یک ابزار دوکاره اختراع نمی‌کنند که هم قاشق باشه هم چنگال باشه که مجبور نباشیم دوتا دستمونو برای نگه‌داشتن قاشق و چنگال استفاده کنیم و بتونیم با یه دستمون این ابزار دوکاره رو بگیریم و هم از قاشقش و هم از چنگالش استفاده کنیم، و با دست دیگر گوشیمونو نگه‌داریم و باهاش بنویسیم و بخونیم. همون موقع یکی از دوستان بدون اینکه حرف‌های منو شنیده باشه یا این موضوع رو باهاش در میان گذاشته باشم این مطلب رو از کانال تلگرامی «دقایق زبانی» فرستاد برام (آدرس کانال: https://t.me/language_niceties):

در انگلیسی، به وسیله‌ای که هم ویژگی قاشق را دارد و هم چنگال spork می‌گویند. این واژه تلفیق یا آمیزه‌ای از spoon+fork است. برخی برای این واژه، «قاشگال»، آمیزه‌ای از «قاشق» و «چنگال» را پیشنهاد کرده‌اند. چالش «قاشگال» این است که تلفظش بی‌شباهت با «آشغال» نیست. برخی نیز «قاشنگال» را پیشنهاد کرده‌اند که چالشِ «قاشگال» را ندارد، ولی اندکی طولانی‌تر است. دوستی «قاشقِ چنگالی» را پیشنهاد کرده است که ترکیب شفافی دارد، ولی طولانی است. برخی هم «چنگقاش» و «چنقاش» را پیشنهاد کرده‌اند. این واژه‌ها می‌توانند یادآور واژۀ knork باشند. knork  آمیزه‌ای است که از تلفیق کارد و چنگال (knife + fork) به‌وجود آمده است. برای این واژه فعلاً «چنگارد»، آمیزه‌ای از چنگال و کارد پیشنهاد شده است. اگر معادل بهتری در ذهن دارید، بفرمایید.


موضوع عکس: یک لحظه غفلت

۷ نظر ۰۹ فروردين ۰۲ ، ۰۴:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۶۷- روز ششم رمضان (سفرنامۀ مشهد، بخش رفت و برگشت)

سه شنبه, ۸ فروردين ۱۴۰۲، ۰۴:۵۶ ب.ظ

اینا استوریای اینستای روز اول سفرم بود. همون روزی که دردانه پانزده‌ساله شده بود.


مامان و بابا اونجا که علامت قلب گذاشتم نشستن


این دختری که با فلش قرمز نشونش دادم، تو هواپیما کنارم نشسته بود. هردومون تنها بودیم. هیچ دیالوگی بینمون ردوبدل نشد. مطلقاً هیچی، حتی تو مترو. قبل از پرواز، خانواده‌ش زنگ زدن و پرسیدن کجا نشستی. گفت پیش یه دختر چادری. حجاب خودش معمولی بود. اینو که گفت می‌خواستم بگم زنِ حسابی، من این همه ویژگی ظاهری و باطنی دارم، چرا چادری بودنم برات خاص بوده برای معرفی کردنم به خانواده‌ت آخه؟ بگو پیش یه دختر، پیش یه دختر که لبخند رو لبشه، وزنش فلانه، قدش بهمانه، دختری که داره از در و دیوار و زمین و آسمون عکس و فیلم می‌گیره و همه‌ش می‌نویسه و استوری می‌ذاره. ینی واقعاً این پوشش آدما انقدر مهمه که باهاش معرفی می‌شن؟

مسیر سفرم به این صورت بود که از تبریز با هواپیمایی که صد بار تأخیر و تعجیل خورد رسیدم مشهد، دو هفته بعد با قطار از مشهد رفتم تهران و یه هفته بعد با قطار از تهران برگشتم تبریز. چون پیش اومده بود که تو فرودگاه، موقع رد شدن از گیت به وسایلم گیر بدن، به مامان و بابا گفته بودم صبر کنن من رد شم بعد برگردن خونه. که اگه یه چیزی همرام بود که مجاز نبود بدم برگردونن با خودشون. که مثل اون دفعه نشه که قیچی نازنینم رو تو فرودگاه عراق جا گذاشتم که بتونم سوار هواپیما شم برگردم ایران. یه پاکت شیر و یه بطری آب همرام بود و می‌دونستم معمولاً به مایعات گیر می‌دن. یه بارم آب‌جوش فلاسکمو خالی کرده بودم تو سطل آشغال. بیشتر نگران خوراکیام بودم. چمدون برنداشته بودم و فقط یه کوله و کیف کوچیک همرام بود. چیزایی مثل قیچی و کارد میوه و قابلمه رو تو یه کیف دیگه گذاشته بودم و داده بودم یکی از فامیلامون که چند روز بعد از من قرار بود برن مشهد بیارن برام. کارد میوه و قابلمه برای چم بود؟ از مشهد قرار بود برم تهران و یه هفته خوابگاه بمونم. اونجا لازمشون داشتم.


دو هفته بعد، تو راه‌آهن مشهد منتظر قطار تهران نشسته بودم که یهو دانشجویان دانشگاه صنعتی شریف رو پیج کردن که برن گیت فلان و از اونجا سوار قطار بشن. گویا اون هفته‌ای که من مشهد بودم، شریفیا اردوی مشهد بودن و حالا داشتیم باهم برمی‌گشتیم تهران. نه یه بار نه دو بار، هر چند دقیقه یه بار پیج می‌کردن که دانشجویان محترم دانشگاه صنعتی شریف به گیت فلان مراجعه کنن. مردمم هر بار سرشونو بلند می‌کردن دور و برشونو نگاه می‌کردن ببینن این دانشجویان صنعتی شریف کجا هستن و چرا نمیان برن سوار قطار شن. می‌خواستم برم به خانومه بگم ضمن پیج کردن، روز مهندس رو هم بهشون تبریک بگو. ماها دلمون به همین تبریکا خوشه :))

اگه یکی قبل از اسم شریف، «صنعتی» رو هم بیاره من می‌فهمم غریبه‌ست. فک و فامیل و دوست و آشناها صنعتی شریف می‌گن ولی ما خودمون شریف خالی. این خانومی که پیجشون می‌کرد هم می‌گفت صنعتی شریف. یا اون روز که برای اتحادیۀ زبان‌شناسی رزومه‌مو خواستن، یه لینک فرستادم که اطلاعات مختصری راجع به من توش بود. یه کم بعد از فرستادن اون لینک، طرف با تعجب اومده بود که صنعتی شریف خوندی؟ اگه شریف خالی می‌گفت احتمال می‌دادم هم‌دانشگاهی باشیم ولی صنعتیو که گفت فهمیدم از ما نیست.

از حرم تا راه‌آهن تپسی گرفته بودم. هم دیروقت بود هم مترو و اتوبوس نداشت اون مسیر، هم وسیله‌م زیاد بود. کرایۀ تپسی رو آنلاین پرداخت کردم. چند روز بعد، اتفاقی دیدم مبلغی که پرداخت کرده بودم تو کیف پول تپسیمه و نحوۀ پرداخت رو هم نقدی زده. در حالی که راننده هیچی نقدی نگرفته بود. سریع زنگ زدم پشتیبانی تپسی و قضیه رو گفتم. گفتن وقتی سیستممون دچار اختلال میشه، گزینۀ پرداخت آنلاین خودبه‌خود تبدیل میشه به نقدی. گفتم آخه این بنده خدا نقدی نگرفت که. کرایه تو کیف پول منه. گفتن شما تا شب به اون مبلغ دست نزنید تا ما منتقل کنیم به حساب راننده. گفتم باشه و تأکید کردم از راننده عذرخواهی کنن که دیر متوجه این موضوع شدم. فکر کن اگه حواسم نبود یا پیگیری نمی‌کردم مدیون می‌موندم.

بلیتمو کوپۀ بانوان گرفته بودم. وقتی سوار شدم یه آقای حدوداً سی‌وچندساله که حلقه داشت و به‌نظر می‌رسید متأهله هم اومد نشست کوپۀ ما، کنار در. عذرخواهی کرد و گفت بلیتم اشتباه شده و قراره جابه‌جا بشم. من چیزی نگفتم ولی بقیۀ هم‌کوپه‌ایا چپ‌چپ نگاش می‌کردن. حضورش معذبمون کرده بود و نمی‌تونستیم مانتو و روسریمونو راحت دربیاریم و دراز بکشیم. شبم بود و خوابمون میومد. رئیس قطار اومد بلیتامونو چک کنه و وقتی آقاهه رو دید با تندی بهش گفت مگه نگفتم نمی‌تونی سوار بشی؟ نه‌تنها سوار شدی، بلکه اومدی نشستی پیش این خانوما؟ آقاهه مظلومانه رفت بیرون و گفت نمیشه جابه‌جا بشم با یه خانم از یه کوپۀ دیگه؟ رئیس قطار با تندی بیشتری گفت نه، باید تا تهران بیرون کوپه سرپا وایستی. دلم برای آقاهه سوخت. خیلی آروم به یکی از خانوما گفتم می‌تونه بره تو رستوران قطار بشینه؟ گفت این قطار رستوران نداره. گفتم همه‌شون دارنا. کسی جوابمو نداد. یکی از ویژگی‌هامم اینه که وقتی یه مشکلی برای یکی پیش میاد انگار اون مشکل برای خودم پیش اومده. با شعارِ چو عضوی به درد آورَد روزگار، دگر عضوها را که یکیشونم خودم باشم نمانَد قرار. با نگرانی به شرایطی که پیش اومده بود فکر می‌کردم و دنبال یه راهی می‌گشتم، ولی وقتی رئیس قطار نمی‌خواست کمک کنه من چی‌کاره بودم. بلیتامونو چک کردن و رفتن. آقاهه هم بیرون وایستاده بود. انقدر ناراحت بودم که حس کردم خانوما فکر می‌کنن آقاهه یه نسبتی با من داره و بلیتا رو باهم گرفتیم که باهم باشیم. بی‌خیال قضیه شدم که سوءتفاهم نشه. ولی حاضر بودم تا صبح تا تهران همون‌جوری معذب بشینم ولی یارو بیرون سرپا واینسته. حتی حاضر بودم علی‌رغم خستگیم برم کوپۀ خالی پیدا کنم. والا اونم جای برادرم! این حجم از دل‌رحمی و فداکاری شاید خوب نباشه ولی من همینم. البته خانومای دیگه هم از اون کوپه سهم داشتن و حق داشتن بابت بلیت کوپۀ بانوان، به حضور یه آقا اعتراض کنن. کاری که تو واگن بانوان مترو هم می‌کنن. در کوپه رو قفل کردیم و خوابیدیم. نصفه‌شب یه خانوم با یه بچۀ دوساله اومد و ضمن عذرخواهی از ما بابت بیدار کردنمون، گفت آژانسی که ازش بلیت گرفته بودم به اشتباه بلیتمو از قسمت آقایون گرفته بود و دنبال یکی بودم که جابه‌جا بشم باهاش. گفتن یه آقاهه اینجا بوده و با پسرم اومدیم جای اون. پسرش خواب بود. گفت از اون آژانس دوتا بلیت گرفته بوده، یکی برای خودش یکی برای بچه. ولی فقط یه تخت خالی پیدا کرده بود که عوض کنه باهاش. من تخت پایین خوابیده بودم. ازم خواست برم بالا که خودش پایین بخوابه و بچه رو بندازه رو زمین. رفتم بالا. اونم یکی از پتوها رو انداخت کف قطار و بچه روی خوابوند اونجا. هم بابت آقاهه که دیگه سرپا نبود خیالم راحت شد هم برای خانوم و پسرش خوشحال بودم که تونسته بودن جابه‌جا بشن. اینم بگم که افراد داخل کوپه اگه خودشون مشکلی نداشته باشن، رئیس قطار به نسبت فامیلی و محرمیتشون گیر نمی‌ده. خانومه و پسرش زودتر از ما پیاده شدن. یکی از شهرهای اطراف تهران. انتظار داشتم به مأمور قطار بگه که پتو رو روی زمین انداخته بودم و باید شسته بشه. ولی چیزی نگفته بود و از این بابت بهش امتیاز منفی دادم که براش مهم نبود مسافرای بعدی پتوی روی زمین انداخته شده رو قراره روشون بکشن. خودمم تصمیم گرفتم زان پس از پتوهای قطار استفاده نکنم. آقاهه یکی از وسایلشو جا گذاشته بود تو کوپۀ ما. فکر کنم یه جعبۀ شیرینی یا سوغاتی بود. با توجه به برخورد تند رئیس قطار حق داشت حواسش به وسایلش نباشه و جا بذاره. صبح که اومد برداره خانوما چپ‌چپ نگاش می‌کردن که عمداً گذاشته که برگرده به کوپه! خب آخه چرا باید عمداً بذاره که برگرده؟ که ما رو دوباره ببینه؟ لابد بلیتشم عمداً تو قسمت بانوان گرفته بود. بابت این سوء ظن به خانوما امتیاز منفی دادم. برخورد رئیس قطارو با خانوم و پسرش ندیدم ولی اگه با اونا با ملاطفت و مهربانی برخورد کرده باشه که احتمالاً این کارو کرده، به‌دلیل برخورد خشونت‌آمیزش با آقاهه و فرق قائل شدن بین دو مسافر که بلیتشونو اشتباه گرفتن هم به رئیس قطار امتیاز منفی می‌دم.


هفتۀ بعدش که میشه سه هفته بعد از روزی که دردانه پانزده‌ساله شده بود، وقتی از تهران برمی‌گشتم تبریز، تو قطار با یه خانم معلم بازنشسته آشنا شدم. اولین چیزی که تو قطار ازم می‌پرسن اینه که دانشجویی؟ کدوم دانشگاه؟ چی می‌خونی؟ اونم همینا رو پرسید. گفتم زبان‌شناسی. از اونجایی که این رشته معروف نیست، معمولاً اونایی که گوششون سنگینه روان‌شناسی می‌شنون. یا درست می‌شنون اما چون نمی‌دونن چیه سؤال بعدیشون اینه که کدوم زبان؟ برای همین تردید داشتم که بگم چی می‌خونم یا نگم. دوستم می‌گه این‌جور مواقع بهشون بگو مگه از اونایی که گیاه‌شناسی می‌خونن می‌پرسید کدوم گیاه که ما حالا بگیم کدوم زبان؟ خودمو آماده کرده بودم که زبان‌شناسی رو بیشتر توضیح بدم براش، ولی در کمال ناباوری دیدم می‌گه کتاب مقدمات زبان‌شناسی دکتر مهری باقری رو خوندم و ایشونو می‌شناسم. تا برسیم تبریز حرف زدیم باهم.

۱۰ نظر ۰۸ فروردين ۰۲ ، ۱۶:۵۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۶۶- روز پنجم رمضان (سفرنامۀ مشهد، بخش نامه‌ها)

دوشنبه, ۷ فروردين ۱۴۰۲، ۱۲:۵۶ ب.ظ

دی‌ماه سال نودوپنج، کربلا بودیم و دی‌ماه، ماه تولد سه‌تا از دوستای وبلاگیم بود. همون‌جا روی کاغذ، پیام تبریکمو نوشتم و گرفتم سمت گنبد و عکسشو گذاشتم تو وبلاگم. بهمن و اسفند پارسال هم مشهد بودم و تولد دوتا از دوستای وبلاگی دیگه‌م بود. این بارم پیام تبریکمو روی کاغذ نوشتم و گرفتم سمت امام رضا و عکسشو فرستادم براشون. 


برای واران، دختر خوش‌قلب و خوش‌اخلاق و دوست‌داشتنی و مهربون بلاگستان که امروز تولدشه

۱۴۰۱/۱۱/۲۵ سه‌شنبه، یک شب بارانی، حرم امام رضا (ع)

از حرم امام رضا جان برای بیست‌ودوی فوریۀ عزیز، کدبانوی پنجه‌طلا و مامان فداکار و پرانرژی بلاگستان که امشب تولدشه

چهارشنبه ۱۴۰۱/۱۲/۳، مصادف با ۲۲ فوریه ۲۰۲۳، اول شعبان ۱۴۴۴


هستی، یکی دیگر از دوستان وبلاگیم ساکن مشهده و گفته بود اگه نتونستی غذای حضرتی بگیری بگو برات جور کنم. اونایی که از این دوستای باحال ندارن، باید برای گرفتن غذا اپلیکیشن رضوان رو نصب کنن و تو قرعه‌کشی روزانه شرکت کنن تا اسمشون دربیاد. بعدش یه روزو انتخاب می‌کنی و می‌ری مهمانسرای امام رضا و غذاتو می‌گیری یا همون‌جا می‌خوری. تا سه سال هم نمی‌تونی تو قرعه‌کشی شرکت کنی. چون متقاضی زیاده و ظرفیت محدود. آخرین بار چهار سال پیش اسمم تو قرعه‌کشی درومده بود. این بارم که رفته بودم مشهد، هر روز اون گزینه‌شو می‌زدم، ولی خبری نمی‌شد. به هستی گفته بودم تا روز آخر صبر می‌کنم اگه اسمم درنیومد، اون موقع میام سراغ تو. دوم اسفند بالاخره با همون اپلیکیشن رضوان دعوت شدم و جلوی غذاخوری! این نامه رو نوشتم و عکسشو فرستادم براش.


برای هستی، دوست عزیز مشهدیم که همیشه می‌گه هر کاری یا کمکی تو مشهد یا حرم خواستی در خدمتم و چند روزه داره با دقت بیشتری به آدما نگاه می‌کنه بلکه اثری، ردی، نشونی از من پیدا کنه و دوست داشت غذای متبرک امام رضا رو بهم برسونه. امشب تو قرعه‌کشی غذای متبرک حضرتی اسمم درومد الحمدلله! سه‌شنبه ۱۴۰۱/۱۲/۲ ساعت ۲۰، مهمانسرای غدیر، حرم امام رضا (ع)


نفیسه‌سادات، یکی از سال‌پایینیای ارشدم هم که کانال تلگرامی داره، بدون اینکه خبر داشته باشه من مشهدم، یه گله‌ای از امام رضا کرده بود و گفته بود قهرم باهاش. نوشته بود از امشب به مدت ۵ روز با امام‌رضا قهرم؛ بخاطر حرکت ناجوانمردانه‌ش. تو پست بعدیش نوشته بود «من و زهرا امروز یه حال خوب به یه غریبه‌ هدیه کردیم. بدون اینکه بندازیمش تو پروسۀ درخواست. شما امروز چی لبخند رضایت نشوند روی لبتون؟» نوشتم: من مراتب رضایت و تشکرم رو از اپلیکیشن رضوان و دست‌اندرکاران قرعه‌کشی غذای حضرتی اعلام می‌دارم. شام امشبو مهمون امام رضا هستیم. گفت میشه اونجایی یه سلام مشتی هم از طرف من تو حرم بدی؟

دفترمو درآوردم نوشتم: امام رضا جان سلام. احتراماً به استحضار می‌رساند، نوه‌تون نفیسه‌سادات یه سلام گرم و مشتی خدمتتان رساندند. نام‌برده، از امشب به‌مدت پنج روز باهاتون قهر هستند. لطفاً رسیدگی فرمایید که اون حرکتتون که به‌گمان ایشان ناجوانمردانه بوده، از دلشون دربیاد. با تشکر.

با ارادت و احترام، نسرین

سه‌شنبه ۱۴۰۱/۱۲/۲ ساعت ۱۸:۳۲ مسجد گوهرشاد

شب اول ماه شعبان ۱۴۴۴



عکس گرفتم و کامنت گذاشتم تو کانالش. بعدشم سریع از مسجد مذکور متواری شدم که خوانندگان کانالش نیان شناساییم کنن :)) یکی از خوانندگان کانال نفیسه (یه بنده خدایی به اسم مآریه) این کامنت منو دیده بود و گفته بود میشه سلام منم برسونی؟ نامۀ بعدی رو هم برای ایشون نوشتم و دوباره عکسشو کامنت گذاشتم. 



از اونجایی که دو هفته مشهد بودم و تو این دو هفته کارم نوشتن نامه و گرفتن عکس و فرستادن این عکسا بود، روزای آخر احساس می‌کردم خادما شناساییم کردن و هر موقع منو می‌بینن تو دلشون می‌گن باز این دختر نامه‌نویس اومد. چند بارم پیش اومد که رهگذران اومدن نزدیک‌تر ببینن چی می‌نویسم یا از چی عکس می‌گیرم. منم حواسم بهشون بود و نمی‌ذاشتم کنجکاوی کنن. ولی برای یه خانم مسن اصفهانی که پیگیرتر بود و پرسید توضیح دادم.

دستاتونو بگیرید سمت آسمون و دعا کنید روز تولد شما هم برم سفر و براتون نامه بنویسم از اونجا.

۵ نظر ۰۷ فروردين ۰۲ ، ۱۲:۵۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۶۵- روز چهارم رمضان (سفرنامۀ مشهد، بخش صبحانه)

يكشنبه, ۶ فروردين ۱۴۰۲، ۰۸:۳۸ ب.ظ

بالاخره پیکوفایل، جایی که عکسای وبلاگمو توش آپلود می‌کنم درست شد و از شدت خوشحالی می‌خوام این پستو عکس‌باران کنم :))


موضوع پست: سفرنامۀ مشهد، گردهمایی دبیران کل انجمن‌های علمی، بهمن پارسال، بخش صبحانه

تا شب دانشگاه بودیم و بعد از شامِ دیرهنگام اگر جونی برامون مونده بود می‌رفتیم حرم و اگر نه برمی‌گشتیم هتل و خواب و صبحانه و دوباره دانشگاه. هر کدوم نمایندۀ یکی از دانشگاه‌های کشور بودیم و از اقصی نقاط ایران حضور به هم رسونده بودیم.



صبح جمعه، ۲۸ بهمن ۱۴۰۱:

دوتا مسئول پشت سرمون نشسته بودن که من نمی‌شناختمشون. ولی از مراجعاتی که بهشون داشتن و سلفیایی که باهاشون می‌گرفتن حدس زدم آدم مهمی هستن. این عکس دوم رو الکی گرفتیم که اونا تو عکسمون بیافتن که بعداً ته‌توی هویتشونو دربیاریم.



پنج‌شنبه، ۲۷ بهمن ۱۴۰۱:

این فلش صورتی، موقعیت عکسای قبلو نشون می‌ده.



این قسمتی که علامت نارنجی گذاشتم همون موقعیت عکس قبله و اون دو نفر زیر فلش هم همون دو نفرِ عکس قبلن. این آقای از سمت چپ اولی هم شبیه پاشا رستمی (حامدِ سریال گرگ‌ومیش) بود. انقدر شبیه بود که روز اول که داشتیم خودمونو معرفی می‌کردیم انتظار داشتم خودشو پاشا رستمی معرفی کنه یا حداقل برادرش باشه ولی نبود.



حالا فرض کنید یه چیزی تو مایه‌های اکسیر جوانی و عمر جاودان یا نه اصلاً سمّ مهلک دارید و می‌خواید بریزید تو غذای من. مقدارش انقدر هم زیاد نیست که تو همۀ بشقابا و فنجونا بریزید. پس یه دونه حق انتخاب دارید. حداقل یکی از این بشقابای عکسای بعد مال منه. حداقل ینی اینکه ممکنه دو یا سه یا همه‌ش مال من باشه. کدوم محتمل‌تره که مال من باشه و کدوما رو همون ابتدای امر رد می‌کنید و نمی‌تونه سلیقۀ من باشه؟ اولین قدم توی تشخیص، شبیهِ هم ندیدن عناصر و شناسایی تمایزها و تفاوت‌هاست.



و از اونجایی که خداوند اسراف‌کاران را دوست نمی‌دارد، باکلاس‌بازی درنمی‌آوردیم و چیزی تو ظرفمون نگه‌نمی‌داشتیم. برای اینکه ظرف کمتری کثیف کنیمم همه چیو تو یکی دوتا ظرف می‌گنجوندیم!




۷ نظر ۰۶ فروردين ۰۲ ، ۲۰:۳۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۶۴- روز سوم رمضان: الغارات

شنبه, ۵ فروردين ۱۴۰۲، ۰۵:۲۱ ب.ظ

دارم کتاب الغاراتو تموم می‌کنم. سال‌های روایت‌نشده از ۵ سال حکومت حضرت علی (ع)، بعد از ۲۵ سال خانه‌نشینی. رسیدم به صفحات پایانیش. نتونستم طبق برنامه هر روز ده صفحه قطره‌چکانی بخونم. سریال‌ها رو هم همین مدلی می‌بینم. همهٔ قسمتاشو یه‌جا. موقع برنامه‌ریزی و تقسیم‌بندی صفحات کتاب، حواسم به این خصلتم نبود که من آدم آهسته و پیوسته نیستم. البته یه دلیلشم این بود که شخصیت‌های زیادی داره و اگه کم‌کم می‌خوندم یادم می‌رفت ابن‌فلان و ابوبهمان که بود و تو قسمت قبلی چه کرد.
کتاب عجیبی بود. تصورات قبلی آدمو دگرگون می‌کنه. اون تصور فانتزی که از کودکیم از قصه‌ها و اشعار و روایت‌های جسته‌گریخته از حضرت علی داشتم با چیزی که اینجا می‌خوندم متفاوت بود. اینجا، تو این کتاب، علی آن همای رحمتِ شعر شهریار، یه شخصیت مظلوم و نامحبوب و نامقبول و تنها (با تعداد کمی دوست و همراه، که همون تعداد کم هم توسط مخالفانش ترور می‌شدن) بود. بهش ناسزا و دشنام می‌دادن، بی‌احترامی و توهین می‌کردن، نارو می‌زدن و باهاش می‌جنگیدن. یه دلیلش شاید عادل بودنش بود. مثلاً اطرافیانش انتظار داشتن وقتی به حکومت رسید به اونا بیشتر برسه ولی می‌دیدن این اتفاق نمی‌افته و می‌رفتن تو تیم دشمن که به‌لحاظ مالی کم نمی‌ذاشت براشون. در واقع می‌خریدشون. تو اون پنج سالی که به‌اصرار مردم حاکم شد، نه‌تنها همین مردم، که حتی سرداران سپاه و فرماندهانش هم حرفشو گوش نمی‌کردن و ازش اطاعت نمی‌کردن. رفتار مردم یه جوری بود که انگار نه انگار ایشون خلیفه و حاکم یا حتی امامشونه. حتی فرماندارهایی که حضرت علی منصوب می‌کرد و به شهرهای مختلف می‌فرستاد که اون مناطق رو مدیریت کنن هم معمولاً توزرد از آب درمیومدن و بعد از یه مدت اطاعت نمی‌کردن. مردم رو غارت می‌کردن، یا با غارتگرا همراهی می‌کردن. وقتی هم حضرت علی عزلشون می‌کرد قبول نمی‌کردن و مقاومت می‌کردن. می‌جنگیدن حتی. هر کی به یه قدرتی می‌رسید به اقوام و دوستان خودش می‌رسید و مالیاتو می‌ذاشت تو جیب خودش، بعدشم اختلاس می‌کرد و همه چیو برمی‌داشت پناهنده می‌شد شام؛ جایی که معاویه و یزید بود. وقتی هم حضرت علی آدمای لایق رو می‌خواست جایگزین این افراد بی‌کفایت کنه، مخالفان، اون آدمای لایق رو می‌کشتن. مثلاً فرماندار مصرو عزل کرد و مالک اشترو فرستاد اونجا. تو راه به مالک اشتر سم دادن و نذاشتن پاش به مصر برسه. حتی برادر حضرت علی هم چند بار میاد سهم بیشتری از بیت‌المال می‌خواد و وقتی می‌بینه حضرت علی مثل بقیه نیست و عادله، قهر می‌کنه میره پیش معاویه که عامل اصلی قتل‌ها و غارت‌ها بود. حتی حاکمان فارس و ری هم اختلاس می‌کنن پناهنده میشن شام. مردمم با اینکه این ظلم‌ها و بی‌عدالتیای فرمانداران رو می‌دیدن هیچ اقدامی نمی‌کردن. حضرت علی هر چی بهشون می‌گفت جلوی افراد ظالم وایستید، قیام کنید، باهاشون همراهی نکنید، بجنگید، بهونه می‌آوردن. مثلاً می‌گفتن الان زمستونه هوا سرده، بمونه برای یه موقع که هوا بهتر باشه قیام می‌کنیم. بعد وقتی قرار می‌شد یه جایی جمع بشن برای جنگ، صد نفر بیشتر نمیومد. یه کاری کرده بودن که حضرت علی بارها تو خطبه‌هاش بگه ایشالا خدا منو از شما بگیره. آرزوی مرگ می‌کرد از دست این جماعت سست‌عنصر. قبلاً بارها شنیده بودم و می‌دونستم که حضرت یه چاه داشت که می‌رفت برای اون درد دل می‌کرد و گریه می‌کرد. ولی نمی‌دونستم اوضاع انقدر وخیم بوده. الان می‌فهمم که حق داشته بره برای چاه حرف بزنه و شکایت کنه. یه موضوع دیگه هم که در بخش‌های مختلف بهش اشاره شده بود کشته شدن عثمان توسط برخی مخالفانش بود که طرفداران عثمان این کارو گذاشته بودن به حساب حضرت علی و هر چند وقت یه بار سر این موضوع شورش می‌کردن برای خونخواهی عثمان. ضرب‌المثل پیراهن عثمان هم از همین‌جا گرفته شده.
این کتاب چه تأثیری روم گذاشت؟ آگاه‌تر شدم و محبتم نسبت به امامم بیشتر شد. کتاب به‌موقعی بود. از این نظر که ماه رمضان ماه شهادت حضرت علی هست و خوندن یه همچین کتابی ذهن آدمو درگیر این موضوع می‌کنه که چی شد که یه عده تصمیم گرفتن ایشون رو حذف کنن. پاسخ این سؤال که چرا اوضاع مملکتمون درست نمیشه رو هم میشه گرفت از لابه‌لای صفحات این کتاب. دیگه باورم میشه که مردمِ اون موقع بعد از شنیدن خبر شهادت حضرت علی تو مسجد، تعجب کنن و بگن مگه علی نماز می‌خوند؟
یادمه کتاب نامیرا رو هم ماه محرم خونده بودم و اون کتاب هم به‌موقع بود. موضوع اونم عاشورا بود.

از اونجایی که نمی‌تونم عکس آپلود کنم و بخش‌های جالب کتاب رو باهاتون به اشتراک بذارم، برای خالی نبودن عریضه سه‌تا از آهنگایی که محسن چاوشی در رابطه با حضرت علی خونده و دوست دارم رو لینک می‌کنم:



الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی جَعَلَنَا مِنَ الْمُتَمَسِّکِینَ بِوِلاَیَهِ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ وَ الْأَئِمَّهِ عَلَیْهِمُ السَّلاَمُ
۱۶ نظر ۰۵ فروردين ۰۲ ، ۱۷:۲۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۶۳- روز دوم رمضان (موضوع پست: از هر وری دری ۲۹)

جمعه, ۴ فروردين ۱۴۰۲، ۱۱:۰۰ ق.ظ

۱. صبح چهارمین روز بهاریمونو چجوری آغاز کردیم؟ با زلزله‌ای که ول‌کنش به چشمای استان همسایه و شهر خوی اتصال کرده و حتی ما هم احساسش می‌کنیم. 

۲. بعد افطار به‌شدت سردرد داشتم. یه کپسول مسکن داشتیم که بازماندهٔ داروهای سرماخوردگی اخیرمون بود که من از مشهد سوغاتی آورده بودم و اهل بیت رو مستفیض کرده بودم ازش. روش نوشته بود ۳۲۵ میلی‌گرم استامینوفن، ۲۰۰ میلی‌گرم ایبوپروفن، ۴۰ میلی‌گرم کافئین. کافئینش با اینکه کمه ولی ساعت‌ها بیدار نگه‌می‌داره آدمو. نتیجه اینکه ساعت ۲ به‌زور خوابیدم و ۴ به‌زور برای سحری بیدار شدم. صبح علی‌الطلوعم کارگاه داشتیم و نتونستم خوب بخوابم. ینی خواستم بخوابما، زلزله نذاشت. الانم اگه بخوابم شب دوباره خوابم نمی‌بره و داستان تکرار میشه هر روز. کلی هم کار دارم.

۳. دیشب دوتا خانواده که همو نمی‌شناختن همزمان اومده بودن مهمونی (عیددیدنی). یکیشون دوست خانوادگی بود یکیشون فامیل. این دوست خانوادگی رو ما عمو و زن‌عمو صدا می‌کنیم. مثل فامیلیم باهم. حالا این فامیلا با تازه‌دامادشون اومده بودن. شب دیروقت بود و دختر و همسر آقای فامیل بلند شدن که چند جای دیگه هم قراره بریم و دیره بریم. آقاهه داشت خاطره تعریف می‌کرد. دختر و همسرش سر پا بودن که پاشو دیره. ولی داماد (همون دامادی که مامانش دهه‌شصتیه) نشسته بود تا پدر خانواده بلند بشه. بعد از اینکه رفتن، خانم دوست خانوادگیمون که زن‌عمو صداش می‌کنم یواشکی بهم گفت چه داماد مؤدبی بود؛ نشسته بود که پدرزنش بلند بشه بعد. گفتم چه خوب که شما هم دقت کردید. فکر می‌کردم فقط من نسبت به این جزئیات رفتاری آدما حساسم.

۴. دیشب با یکی از فامیلامون که اخیراً بچه‌دار شدن سلفی گرفتم گذاشتم اینستا و بچه رو معرفی کردم که این فسقلی دوست جدیدمه. پیش‌بینی کردم که بیشتر از پستای دیگه‌م که متن‌محوره و عکس از در و دیوار و کتاب و ایناست لایک بخوره. پیش‌بینیم درست بود. تو اینستای دانشگاهیمم همینه اوضاع. نمی‌دونم چرا مردم عکس خود آدمو بیشتر از متنش دوست دارن.

۵. یکی از هم‌مدرسه‌ایام که یه زمانی دوست صمیمیم بود استوری گذاشته بود که کیا امروز و فردا تبریزن، ببینیم همو. دیدم زشته استوریشو دیده باشم و جواب ندم. گفتم تبریزم ولی درگیر کارگاهم و روزه هم هستم و بمونه یه وقت دیگه میام تهران همو می‌بینیم. یادم نیست آخرین بار کی دیدمش. احتمالاً اوایل لیسانس. ولی واقعیت این بود که هر چی فکر کردم دیدم برای امروز و فردا حرف مشترکی نداریم که بزنیم باهم. ینی اگه همین استوری رو نگار می‌ذاشت با کله می‌رفتم. چی میشه که آدمایی که یه روز کلی حرف و خاطرۀ مشترک داشتن باهم تبدیل میشن به دوتا غریبه. البته صد رحمت به غریبه. آدم یه وقتایی با غریبه‌ها هم کلی حرف مشترک داره ولی با دوستای سابقش نه.

۶. نمی‌دونم چقدر با Chat GPT آشنا هستید. چت با هوش مصنوعی. تپسی به وب‌اپلیکیشنش اضافه‌ش کرده و میشه هر روز پنج‌تا سؤال باهاش مطرح کرد. دیروز پرسیدم برای افطار چی درست کنیم؟ تو پیشنهادهاش پیتزا بود. سؤال بعدیم ازش این بود که این دیگه چه پیشنهادیه آخه؟ بیچاره عذرخواهی کرد که ببخشید من هوش مصنوعی‌ام، نمی‌فهمم. دم افطارم پرسیدم روزه‌م؛ چقدر باید صبر کنم افطار بشه؟ گفت بستگی داره تو چه شهری باشی. تعداد مخاطبای گوشی آدم هزارتا رو رد کرده باشه اون وقت با یه ربات چت کنه. روزگار غریبیست نازنین :|

۷. این چه تصمیمی بود گرفتم که هی هر روز بیام اینجا پست بذارم. من واقعاً به‌اندازهٔ هر روز حرف ندارم. دارما، ولی نه اینجا و نه با همه. عکس هم که نمی‌تونم آپلود کنم که لااقل سفرنامه بنویسم. حالا یکی هم نیست بگه مگه ناصرخسرو سفرنامه‌شو با عکس نوشته که تو لنگ پیکوفایل موندی. اسیر شدیم به خدا.

۱۱ نظر ۰۴ فروردين ۰۲ ، ۱۱:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۶۲- روز اول رمضان (موضوع پست: از هر وری دری ۲۸)

پنجشنبه, ۳ فروردين ۱۴۰۲، ۱۲:۰۰ ب.ظ

۱. تصمیم گرفتم ماه رمضون هر روز پست بذارم. پست روزانه، از هر وری دری. احتمالاً ظهر همین حدودها، شایدم زودتر. ولی بدون عکس. چون‌که پیکوفایل پیغام خطا میده موقع آپلود. دیروز به پشتیبانشونم پیام دادم ولی هنوز جواب ندادن. شاید بپرسید چرا جای دیگه مثلاً تو همین بیان آپلود نمی‌کنم؟ جوابم اینه که چون از اول همه چیو اونجا آپلود کردم و اگه بیام اینجا نایکدست میشه. ولی اگه درست نشه مجبورم بیام اینجا. سؤال منم اینه که آیا کسی هست که تونسته باشه در ده روز اخیر، چیزی تو پیکوفایل آپلود کنه؟ شاید مشکل از نام کاربری منه. چون با دستگاه‌های مختلف و مرورگر و آی‌پی‌های مختلف هم امتحان کردم و نشد. آیا کسی هست؟

۲. پارسال تو قرعه‌کشی ختم قرآن گروهی، واران یه کتاب هدیه گرفت به اسم ترجمۀ الغارات. هدیه‌شو هدیه کرد به من. به این صورت که به ارسال‌کنندۀ هدیه، نشونی خودشو نداد و ازم خواست من نشونی بدم که برسه دست من. منم آدرس خوابگاه دوستمو دادم و دوستم تحویل گرفت و بعداً رفتم ازش گرفتم. از پارسال تا حالا فرصت نکرده بودم برم سراغش. حدود سیصد صفحه‌ست. امسال تصمیم گرفتم هر روز ده صفحه‌شو بخونم. موضوعش سال‌های روایت‌نشده از حکومت حضرت علی علیه‌السلامه. اینکه چرا اسم کتاب، الغاراته رو تا امروز نمی‌دونستم. امروز وقتی مقدمه‌شو خوندم فهمیدم تو اون پنج سالی که حضرت علی حکومت کرده، نیمۀ دومش کسی حرفشو گوش نمی‌کرده و غارت‌های متعدد تو مناطق مختلف توسط معاویه صورت می‌گرفته. منظور از الغارات همین غارت‌هاست.

۳. امسال هم مثل سال‌های گذشته تو این ختم قرآن گروهی وبلاگی شرکت کردم. هر روز هر کدوم هر چقدر که بتونیم و بخوایم قرآن می‌خونیم تا آخر ماه رمضون. من گفتم هر روز یه جزء بدن بهم که تا آخر ماه سی جزء کامل بشه. برنامۀ هر روزو می‌ذارن کانال که بدونیم اون روز چی قراره بخونیم. امروز که روز اول باشه وقتی دیدم اسمم اوله و جزء اول رسیده به من خوشحال شدم. از این خوشحالیای الکی که دلیل منطقی نداره.

۴. نون‌خ ۴ اومد و من هنوز فرصت نکردم ۱ و ۲ و ۳شو ببینم. فرصت کنمم نمی‌بینم البته. طنز و کمدی سلیقه‌م نیست و موقع تماشای این تیپ سریالا خنده‌م نمیاد و عذاب وجدان می‌گیرم. احساس می‌کنم دارم زحمت کارگردان و بازیگران رو هدر می‌دم. حالا چرا هر سال دنبالش می‌کنم و به عالم و آدم خبر می‌دم؟ چون که خودمم نون‌خ هستم و همذات‌پنداری می‌کنم با اسمش ^-^ (ارجاع به بخش دوم پست ۱۵۵۹)

۵. این هفته دوتا فیلم دیدم. هر دو خوب بودن. برادران لیلا (۲۰۲۲، ایران) و تروا (۱۳۹۹، ایران). موضوع تروا شبیه موضوع سیانور بود. به دهۀ شصت و مجاهدین خلق و ترور مربوط بود. برادران لیلا هم قصۀ یه خونوادۀ بدبخت و احمق بود.

۶. من همیشه قبضا رو به‌موقع پرداخت می‌کنم و هر ماه هدیهٔ شتاب در پرداخت از همراه اول می‌گیرم. تکالیف و تمرینای درسیمم همیشه به‌قدری سریع تحویل می‌دادم که استادام به بقیه می‌گفتن موعد تحویل شما یه هفته بعد از اینکه ایشون تحویل بده هست. امسال تصمیم گرفتم همون‌قدر که برای ادارهٔ گاز و برق و آب و مخابرات و استادهام خوب بودم برای خدا هم خوب باشم و نمازامو نگه‌ندارم برای هر موقع که فلان کار و بهمان کارو انجام دادم. پارسال ماه رمضون به‌صورت آزمایشی این پروژهٔ نماز اول وقت رو انجام دادم و به‌واقع تجربهٔ سنگین و جالبی بود. مخصوصاً وقتایی که یادم می‌رفت و یهو که یادم می‌افتاد کارمو نصفه رها می‌کردم. امسالم می‌خوام تکرارش کنم و اگه تونستم ادامه بدم. البته هر هفته یکی دو بار به خودم آوانس دادم که سخت نشه. آوانس به معنی گذشت و اغماض در جریان کار با نادیده گرفتن مقرراته. همون ارفاق. یادمه زمان بلاگفا هم با دو نفر از خوانندگان وبلاگم سر نماز صبح شرط بستیم که هر کی باخت یادم نیست چی کار کنه. تا اون موقع نماز صبحامو معمولاً ظهر یا صبح بعد از طلوع می‌خوندم. یادم نیست سر چی شرط بستیم. وبلاگ‌ها و کامنت‌ها هم خیلی وقته از بین رفتن و نمی‌تونم چک کنم ببینم چه مرگمون بود که تصمیم گرفتیم نماز صبحامونو قضا نکنیم. ولی اون موقع هم مثل حالا هفته‌ای یکی دو بار و بعد هم ماهی سه چهار بار از این اغماض‌ها داشتم که کم‌کم عادت کردم و حالا سالی یه بارم نماز صبم قضا نمی‌شه به حول و قوۀ الهی و اون شرطی که یادم نیست چی بود.

۷. یکی از هم‌کلاسیام هر روز کارگاه زبان‌شناسی برگزار می‌کنه و منم به‌عنوان پشتیبان علمی و فنی همراهیش می‌کنم. امروز یه نکته ازش یاد گرفتم و اومدم به شما هم بگم. یکی از ابهام‌های معروف، آوردنِ «مثلِ» و «نیست» باهمه. مثلاً فلانی مثل تو خوشگل نیست. اینجا جمله ابهام داره و معلوم نیست تو خوشگلی و فلانی مثل تو نیست و زشته یا تو خوشگل نیستی و فلانی هم خوشگل نیست. یکی از راه‌های رفع این ابهام، آوردنِ «هم» هست. به این صورت که «فلانی هم مثل تو خوشگل نیست». این دیگه ابهام نداره و معنیش میشه هردوتون زشتید :|

۵ نظر ۰۳ فروردين ۰۲ ، ۱۲:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۶۱- چه بی‌نشاط بهاری که بی رخ تو رسید

چهارشنبه, ۲ فروردين ۱۴۰۲، ۱۰:۰۹ ب.ظ

استادی که تو بخش ۱۷ پست شمارهٔ ۱۵۶۰ در موردش نوشته بودم امروز در ۱۰۲سالگی فوت کرد. متولد ۱۲۹۹ بود و همهٔ سال‌های هزاروسیصد رو تجربه کرده. تجربهٔ هیجان‌انگیزی بوده احتمالاً. سال دوم ارشد باهاش کلاس داشتیم. اون موقع روم نشد بگم باهم عکس بگیریم و الان پشیمون و غمگینم که روم نشده ذوقمو از هم‌صحبتی باهاش نشون بدم. آروم و مهربون و باسواد بود. این اواخر گوشش هم یه کم سنگین شده بود و باید با صدای بلند و شمرده صحبت می‌کردی تا متوجه بشه. هفتهٔ پیشم نشان نخل آکادمیک رو از سفیر فرانسه گرفت. اگه تهران بودم تو مراسمش شرکت می‌کردم حتماً. روحش شاد.

یکی از هم‌کلاسیای دورهٔ کارشناسیم تو گروه دویست‌نفریمون پیشنهاد داده که هر کی ایرانه اعلام حضور کنه که یه روزی یه جایی قرار بذاریم همو ببینیم. یه تعداد استقبال کردن و قضیه جدی شده. اگه مریم یا نگار یا نرگس یا منیره یا زهرا برن منم می‌رم. ینی حاضرم به‌خاطر این دورهمی پاشم برم تهران. اگه اینا نباشن حوصلهٔ بقیه رو هم ندارم. فقط با همین پنج‌تا که عرض کردم حالم خوبه و یکیشونم تو اون جمع باشه برای من کفایت می‌کنه.

سال هزاروچارصدو«یک نفر» گذشت؛

سال هزاروچارصدو«دو نفر» بشید ایشالا.

۷ نظر ۰۲ فروردين ۰۲ ، ۲۲:۰۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۶۰- چطور دارم پله‌های ترقی رو طی می‌کشم

شنبه, ۲۷ اسفند ۱۴۰۱، ۰۱:۰۰ ب.ظ

اخیراً کلیدواژۀ «دبیر» و «انجمن» رو زیاد تو نوشته‌هام به‌کار بردم. شاید بعداً واژه‌های «دبیرکل» و «اتحادیه» و «مجمع» رو هم زیاد بشنوید ازم. تو این پست می‌خوام توضیح بدم که از کجا شروع شد و چی شد که سر از این فضا درآوردم.


تا دو سال پیش نه با معاونت فرهنگی دانشگاه آشنا بودم، نه می‌دونستم انجمن‌های علمی دانشجویی کجای دانشگاهن و چی کار می‌کنن، و نه حتی اسمشون به گوشم خورده بود. علاقه هم نداشتم که سر از کارشون دربیارم. اولین و آخرین مواجهه‌م باهاشون برمی‌گشت به سال آخر کارشناسی که تو اردوی کویر و بازدید از نیروگاه برقی که سر راه کویر بود شرکت کرده بودم. تازه اون موقع هم نمی‌دونستم این گروهی که دارن ما رو می‌برن اردو و اسمشون رساناست، انجمن علمی دانشجویی دانشکدۀ برقن. همین‌قدر بیگانه بودم با این فعالیت‌های خارج از چارچوب کلاس و درس. یه جایی هم بود تحت عنوان شورای صنفی که همکف دانشکده اتاق داشتن و دو سه نفر از دوستان صمیمیم هم عضو اون شورا بودن. من حتی با اونجا هم غریبه بودم و نمی‌دونستم فرق دارن با گروه رسانا. یه بارم گفتن تو خیلی مسئولیت‌پذیر و منظّمی و بیا تو هم تو انتخابات (یادم نیست انتخابات انجمن علمی دانشجویی یا شورای صنفی) شرکت کن و عضو شو که شرکت کردم و با سی‌وچندتا رأی از دور رقابت‌ها حذف شدم. بقیه رأی بیشتری آورده بودن.

سال اول دکتری، یکی از هم‌رشته‌ایام تو گروه دانشکده پیام گذاشته بود که یکیو لازم داریم که طراحی پوستر بلد باشه. بهش گفتم تو این کار حرفه‌ای نیستم ولی می‌تونم کمکتون کنم. وارد گروهشون شدم. اسم گروه، انجمن علمی دانشجویی زبان‌شناسی بود. فکر می‌کردم یه گروه معمولیه که کارشون برگزاری وبینار و کارگاه و ایناست. تو همون برخوردهای اول متوجه شدن که روی نیم‌فاصله حساسم و مستندسازی و گزارش‌نویسیم خوبه. علاوه بر طراحی پوستر، این کارها رو هم به من سپردن. عضو شورای مرکزی نبودم و غیررسمی داشتم کمکشون می‌کردم. در واقع تعهدی نبود بینمون. یکی دو بارم که دبیر انجمن سرش شلوغ بود و نمی‌تونست وبینارها رو مدیریت کنه، این کارها رو سپرد به من و من مجری و پشتیبان برنامه‌ها شدم. تو دورۀ بعدی انجمن (هر دوره یک ساله)، ازم خواست تو انتخابات شرکت کنم و عضو اصلی شورای مرکزی انجمن زبان‌شناسی بشم. هر انجمن، هفت نفر عضو اصلی و دو عضو علی‌البدل (زاپاس!) داره. تو دورۀ قبلی، من حتی جزو رأی‌دهندگان هم نبودم (در واقع تو باغ نبودم)، اون وقت حالا می‌خواستم کاندید بشم که دانشجوها انتخابم کنن که جزو اون هفت نفر بشم. شرکت کردم و با هفت‌هشت‌تا رأی عضو انجمن شدم. اینجا تعداد دانشجوها (رأی‌دهنده‌ها) در مقایسه با دورۀ کارشناسی خیلی کمه (چون فقط دانشجوی ارشد و دکتری داریم و کارشناسی نداریم) و همه همین تعداد رأی آورده بودن. عضو شورای مرکزی انجمن علمی دانشجویی شدم.

سال دوم، یکی از اعضا (در واقع یکی از دوستانم) به من و یکی از دانشجوهای ارشد پیشنهاد داد تو دورۀ جدید انتخابات انجمن‌ها هم شرکت کنیم و حتماً یکیمون دبیر انجمن بشیم. دبیر انجمن، یکی از اون هفت نفر عضو شورای مرکزیه که بعد از انتخاب شدنش به‌عنوان عضو شورای مرکزی، می‌تونه کاندید بشه برای دبیر شدن، تا اعضای شورا بهش رأی بدن و دبیر بشه. گفت حمایتتون می‌کنیم و بهتون رأی می‌دیم و شما توانایی و لیاقتشو دارید و چندتا هندونه گذاشت زیر بغلمون و چندتا هم نوشابه برامون باز کرد و بعد از اینکه به‌عنوان عضو شورای مرکزی انجمن انتخاب شدیم، کاندید شدیم که دبیر انجمن باشیم. من بیشتر رأی آوردم و دبیر شدم و اون دانشجوی ارشد هم نایب دبیر. و چنین شد که همۀ مسئولیت‌ها افتاد روی دوش ما دوتا. پوسترها و گزارش‌ها کمافی‌السابق بر عهدۀ من بود و حالا وظایف دبیر (که یکیش گرفتن مجوزها و کارهای مالی باشه) هم به کارهام اضافه شد. چون از مسئول گواهی‌ها و روابط عمومی و فضای مجازی راضی نبودم اینا رم خودم بر عهده گرفتم. نایب دبیر هم کمکم می‌کرد، ولی ساعت فعالیتامون ده به یک بود. اگه می‌خواستم خودم این ده ساعت رو صرف انجام این کارها نکنم، باید صد ساعت صرف آموزش تیمم می‌کردم که اونا انجام بدن و بعداً بازم باید ده ساعت زمان می‌ذاشتم برای چک کردن اونا و تأیید و اصلاح کاراشون. نمی‌صرفید و نمی‌ارزید برای یه دورۀ یه‌ساله این همه زمان صرف کنم و نیرو تربیت کنم. علاقه‌ای هم به تربیت شدن نداشتن البته. کسی اگه کاربلد و علاقه‌مند بود کارا رو بهش می‌سپردم، ولی نمی‌تونستم از نیروهای صفرکیلومتر استفاده کنم برای گزارش‌نویسی که مهم‌ترین بخش کار بود. نه‌تنها من، که همۀ هفتادتا دبیر دانشگاه این مشکل رو داشتن. برای همین هم بیشتر از یه سال دبیر نمی‌شدن. خسته می‌شدن به‌واقع.

یه گروه هفتادنفره داشتیم که همۀ دبیران دانشگاه و مسئولان مربوطه اونجا بودن. و از اونجایی که اکثر دبیرها دانشجوهای کارشناسی بودن و کم‌تجربه، تجربه‌های علمی و مهارت‌هامو باهاشون به اشتراک می‌ذاشتم و اگر کاری کمکی چیزی لازم داشتن کمکشون می‌کردم. یا وقتی یه فرمی، فیلمی، لینکی چیزی از مسئولان درخواست می‌کردن اگر دم دستم بود قبل از اینکه مسئولان به خودشون بجنبن براشون می‌فرستادم و سؤالاشونو جواب می‌دادم. انقدر این کارو کرده بودم که یه سریا فکر می‌کردن من از مسئولین هستم و از خودشون نیستم. چون همۀ اعضا همۀ پیام‌رسان‌ها رو نداشتن سعی می‌کردم تا جایی که می‌تونم بخشنامه‌ها و پیام‌های مهم رو بین تلگرام و واتساپ و ایتا ردوبدل کنم که کسی بی‌خبر نمونه از اخبار و برنامه‌ها. روز اولی که وارد گروه دبیران دانشگاهمون شدم شمارۀ همۀ اعضا رو با اسم انجمنشون ذخیره کردم. مثلاً می‌نوشتم فلانی دبیر انجمن فلان رشته. حتی شمارۀ بعضی از اعضاشون که دبیر نبودن هم داشتم و در ارتباط بودیم باهم. این کارمو مقایسه کنید با دبیر فلان رشته که حتی شمارۀ مسئول‌ها رو هم ذخیره نکرده بود و یه بار با لحن بد و بی‌ادبانه‌ای جواب کارشناس دانشگاهو تو گروه داده بود. البته آدم با هم‌دانشگاهیشم نباید بی‌ادبانه برخورد کنه ولی دبیری که شمارۀ اونی که مجوزها رو ازش می‌گیره رو نداره (ذخیره نمی‌کنه) و نمی‌شناسدش دبیر خوبی نیست.

دانشکدۀ ما هفت‌تا رشته و گروه آموزشی داره که هر کدومشون برای خودشون انجمن و دبیر دارن. ینی علاوه زبان‌شناسی، رشتۀ زبان روسی، فرانسوی، عربی و... هم داریم که انجمنای خودشونو دارن. یه روز کارشناس دانشگاه از دبیرها خواست برای دانشکده‌شون دبیر انتخاب کنن. ینی مثلاً دانشکدۀ فنی مهندسی که انواع انجمن‌های مهندسی توش بود یه دبیر داشته باشه که نمایندۀ دبیرهای مهندسی باشه. و یکی از ما هفت نفر که رشته‌مون به زبان و زبان‌شناسی مربوط بود باید می‌شد دبیر دانشکده. من چون تهران نبودم این مسئولیت رو قبول نکردم و به یکی از دبیرها که ساکن تهران بود و شرایط حضور در جلسات حضوری رو داشت رأی دادیم که دبیر دانشکده بشه. اما هیچ وقت هیچ پیگیری و فعالیت و نمایندگی‌ای ازش ندیدیم و عملاً این من بودم که نقش دبیر دانشکده رو تو اون گروه هفت‌نفرۀ دبیران دانشکده ایفا می‌کردم. نکته‌ای که بهش دقت نکرده بودیم این بود که فرد منتخب باید حضور فعالی تو فضای مجازی و پیام‌رسان‌ها می‌داشت که این بزرگوار نداشت. هیچ وقت هم پیش نیومد که جلسۀ حضوری داشته باشیم که نیازی به حضور ایشون باشه.

دانشگاه ما هفتادتا انجمن علمی دانشجویی داره. یه روز کارشناس دانشگاه بهم پیام داد که می‌تونی مسئولیت دبیر دبیران دانشگاه رو بر عهده بگیری؟ اسم رسمیش می‌شد دبیر مجمع دبیران فلان دانشگاه. گفتم چون تهران نیستم و نمی‌تونم تو جلسات حضوری باشم، نمی‌تونم. همین دبیریِ رشتۀ زبان‌شناسی، اونم از راه دور برای هفت پشتم بس بود. من دبیری دانشکده رو هم رد کرده بودم، اون وقت این پیشنهاد می‌داد دبیر دانشگاه بشم. ینی نمایندۀ هفتادتا دبیر. گفتم نمی‌تونم و چیزی نگفت و تموم شد. و چون با سلسله‌مراتب و منصب‌ها و سمت‌ها آشنا نبودم، نمی‌دونستم دبیر دبیرانمون کی بوده قبلاً. و حتی نمی‌دونستم این دبیر دبیران چی کار می‌کنه. فکر می‌کردم حتماً لازمه تهران باشه و همیشه تو دانشگاه باشه و تو جلسات شرکت کنه که من نمی‌تونستم.

(داخل پرانتز یه چیزی هم راجع به اتحادیه‌ها بگم. چون رشتۀ کارشناسی من زبان‌شناسی نبود و چون دورۀ ارشدم تو فضای بستۀ فرهنگستان بودم و چون اولین دانشجویانِ اونجا بودیم، لذا در بدو ورودم به دنیای علوم انسانی کمبود دوستِ زبان‌شناس رو توی دایرۀ روابطم حس می‌کردم. در قدم اول سعی کردم با دوستان دورۀ کارشناسیِ هم‌کلاسی‌های ارشدم دوست بشم و حتی با دوست دوستان دوستانم. در ادامه با ورودی‌های بعد از خودمون تو فرهنگستان که در واقع سال‌پایینی‌هامون بودن ارتباط برقرار کردم که این کمبود رو جبران کنم، ولی بازم از شبکه‌ای که ایجاد کرده بودم راضی نبودم. هم به دلیل اینکه سه سال پشت کنکور دکتری مونده بودم و از فضای دانشگاه دور بودم، هم به دلیل اینکه ورودم به دورۀ دکتری همزمان شده بود با شیوع کرونا و تحصیل مجازی و ندیدنِ فضای دانشگاه و هم به دلیل اینکه دانشگاه دورۀ دکتریم تک‌جنسیتی بود. تو یه سری کارهای پیکره‌ای واقعاً لازمه هر دو جنس! تو تیم باشن. تا اینکه امسال تو گروه دبیران با پدیده‌ای به نام اتحادیه‌ها آشنا شدم. فهمیدم هر رشته یه اتحادیه داره که اعضاش از دانشگاه‌های مختلف کشورن. مثل انجمن دانشگاهه، ولی در سطح کشوره و این‌طور نیست که اعضاش هم‌دانشگاهیات باشن. اعضای اتحادیه‌ها دبیران انجمن‌های علمی دانشجویی دانشگاه‌های مختلفن. یادم نیست کی فرم عضویت رو تو گروه گذاشت، ولی از او به یک اشارت و از من به سر دویدن. صرفاً با این هدف که دوستان زبان‌شناس بیشتری پیدا کنم درخواست عضویتمو ثبت کردم، بی‌خبر از اینکه اتحادیه هم مثل انجمن انتخابات داره و فقط هفت نفر عضو شورای مرکزیش میشن. پرانتز اتحادیه رو می‌بندم ولی بعداً بازم در موردش می‌نویسم.)

اواسط بهمن‌ماه کارشناسمون (همون که بهم پیشنهاد داده بود دبیر دبیران دانشگاه بشم) بهم پیام داد و پرسید می‌تونی هفتۀ دیگه به‌عنوان دبیر دبیران دانشگاه ما، تو جلسۀ وزارت علوم که تو دانشگاه فردوسی مشهد برگزار میشه شرکت کنی؟ من خودم برای اوایل اسفند بلیت گرفته بودم که برم مشهد. به کارشناسمون گفتم چه خوب، اتفاقاً خودمم تصمیم داشتم برم مشهد. آیا جلسه‌ای که می‌گید حتماً باید فلان روز باشه؟ نمیشه جلسه رو یه هفته بندازن عقب؟ چون از اهمیت موضوع اطلاع نداشتم فکر می‌کردم میشه تاریخشو جابه‌جا کنن. گفت نه نمیشه و همایش ملیه و از همۀ دانشگاه‌ها قراره شرکت کنن. گفتم باشه ولی بلیت نیستا. ماه رجب و شعبان به این آسونی بلیت مشهد گیر نمیاد. بحث بلیتو ایشالا بعداً مفصل توضیح می‌دم ولی از این انتصاب و سِمَت جدیدم همین‌قدر بگم که تا یکی دو روز قبل سفرم نمی‌دونستم دبیر دبیرانم و نمایندۀ دانشگاهم و کی‌ام اصلاً. فکر می‌کردم یه گردهمایی معمولیه که همه هستن و منم هستم. تازه اونجا فهمیدم چه مقام شامخی دارم :)) اونجا با اتحادیه‌ها بیشتر آشنا شدم، ولی هنوز متوجه نشده بودم چجوری واردش می‌شن و نمی‌دونستم انتخاباتشون نزدیکه و نمی‌دونستم باید تبلیغات کنیم که بهمون رأی بدن که عضو شورای مرکزی اتحادیۀ رشته‌مون بشیم. یه انتخابات دیگه هم در پیش بود که یه نفر از بین دبیر دبیران انتخاب بشه. راجع به تبلیغات و انتخابات اتحادیه‌ها هم ایشالا بعداً مفصل می‌نویسم. الان همین‌قدر بگم که یه هفته‌ست عضو شورای مرکزی اتحادیۀ زبان‌های خارجی و زبان‌شناسی شدم و نتیجۀ همۀ این اتفاقات در یک سال اخیر، اضافه شدن چندصد شمارۀ جدید به گوشیم بود.

دوتا اتفاق مهم دیگه هم این وسط افتاد که مربوط به فرهنگستانه. اینا رم ایشالا بعداً مفصل توضیح می‌دم ولی خلاصه‌ش به این صورته که اون روز که رفته بودم اونجا، فهمیدم تو بحث استخدام جدی شدن و من یکی از گزینه‌های روی میزشونم. اتفاق دوم هم این بود که یه روز رئیس فرهنگستان به مسئول روابط عمومیشون میگه به دانشگاه‌های مختلف نامه بزنه و ازشون بخواد دانشجوهاشونو بیارن برای بازدید از فرهنگستان. به دانشگاه ما هم این نامه ارسال میشه و اونا هم شمارۀ منو به مسئول روابط عمومی اونجا می‌دن که با من صحبت کنن. نه دانشگاه یادش بود که من دانشجوی فرهنگستان بودم نه مسئول روابط عمومی فرهنگستان می‌دونست اینو. بنده خدا داشت خودشو معرفی می‌کرد و مقدمه‌چینی می‌کرد که توضیح بده فرهنگستان چیه و چی کار می‌کنه که گفتم نیازی به معرفی نیست و من با تمام ابعاد و زوایای پنهان و آشکار اونجا آشنایی دارم و اتفاقاً چند روز پیشم با رئیس اونجا جلسه داشتم. گفتم زمان و تعداد شرکت‌کنندگانو بهتون اطلاع می‌دم. بعد که رفتم از دانشگاهمون ماشین و استادِ همراه بگیرم که دانشجوها رو ببره، گفتن کی بهتر از خودت. خودت ببرشون. بعد که اومدم بین بچه‌ها نظرسنجی کنم ببینم کی وقتشون خالیه و چند نفر می‌رن فهمیدم یکی از سال‌پایینیامون کارمند اونجاست.

۱۳ نظر ۲۷ اسفند ۰۱ ، ۱۳:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۵۹- کارهای ناتمام

چهارشنبه, ۲۴ اسفند ۱۴۰۱، ۰۶:۳۹ ب.ظ

نوشته بود «اگر پزشکم بگوید شش دقیقۀ دیگر زنده خواهی ماند ماتم نخواهد برد، سریع‌تر تایپ خواهم کرد». 

دور از جانتان، امّا گمان می‌کنید که گاهِ رفتن، کار ناتمام شما چیست؟

۲۷ نظر ۲۴ اسفند ۰۱ ، ۱۸:۳۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۵۸- بله خودم هستم. ببخشید، شما؟ (۲)

يكشنبه, ۲۱ اسفند ۱۴۰۱، ۱۱:۰۸ ق.ظ

اینجا مرکز رفاهی شمارۀ ۲ دانشگاه فردوسی مشهده. شام و ناهارامونو تو رستوران اینجا می‌خوردیم. فرض کنید در موقعیت عکاس این عکس هستید و می‌دونید که من توی کادر این دوربین هستم. اما منو نمی‌شناسید و تا حالا ندیدید و منم شما رو نمی‌شناسم. از پشت سر، بدون اینکه چهرۀ افرادو ببینید حدس می‌زنید کدوم یک از اینا من باشم؟ دلیل حدستون چیه؟ بر اساس حس ششم انتخاب کردید یا نکتۀ خاصی در ظاهرمون می‌بینید؟ و اگر بخواید صدام کنید که بایستم با چه عبارت و جمله یا خطابی متوقفم می‌کنید؟ توجه کنید که اگه مثلاً تورنادو، شباهنگ یا دردانه صدام کنید، بقیه هم می‌شنون و هویت مجازیم ممکنه برای اینایی که کنارم هستن و نمی‌دونن وبلاگ دارم لو بره. همه‌تونم که فامیلیمو نمی‌دونید. پس باید هوشمندانه‌تر صدام کنید که فقط خودم متوجه منظورتون بشم. یه چیزی هم نگید که همۀ اینا برگردن سمت شما. اول باید حدس بزنید و انتخاب کنید و نزدیک بشید بعد آروم صدا کنید.

+ با این سؤالا دارم هوش و ذکاوت و دقت و میزان شناختتون رو می‌سنجم فقط.


۲۶ نظر ۲۱ اسفند ۰۱ ، ۱۱:۰۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۵۷- بله خودم هستم. ببخشید، شما؟ (۱)

پنجشنبه, ۱۸ اسفند ۱۴۰۱، ۰۸:۱۱ ق.ظ

اینجا تالار رودکیِ دانشگاه فردوسی مشهده. افتتاحیۀ دوازدهمین جشنوارۀ دانشگاهی حرکت و نخستین رویداد ملی پویش، با حضور وزیر علوم‌، تحقیقات و فناوری، مدیرکل پشتیبانی امور فرهنگی و اجتماعی وزارت علوم، رییس دانشگاه فردوسی، معاون فرهنگی اجتماعی و دانشجویی دانشگاه فردوسی و جمعی از دبیران و کارشناسان انجمن‌های علمی دانشجویی دانشگاه‌های سراسر کشور. ظهر روزی که پست قبلی منتشر شد. سه‌شنبه، بیست‌وپنج بهمن. فرض کنید وارد این سالن می‌شید و می‌دونید که من اونجا نشستم. اما منو نمی‌شناسید و تا حالا افتخار هم‌صحبتی با منو نداشتید. منم شما رو ندیدم تا حالا. نزدیک‌تر میایید و دقیق‌تر نگاه می‌کنید ببینید کدوم یک از اینا شبیه تصوریه که از من دارید. جلوتر میایید و دوباره دقیق‌تر می‌شید. حدس می‌زنید و انتخاب می‌کنید و می‌رید نزدیک‌تر. 

حدستون کدوم یک از ایناست؟ و اولین جمله‌تون بهش چیه؟ این جمله رو باید یه‌جوری انتخاب کنید که اگه حدستون اشتباه بود طرف شوکه نشه و به عقلتون شک نکنه. مثلاً یکیو نشون کنید و برید یواشکی تو گوشش بگید ببخشید، شما یکی از گونه‌های جان‌سخت دایناسورهای دوران کرتاسه، سومین دوره از دوران میانه‌زیستی بعد از تریاس و ژوراسیک هستید که هر بار از هجوم شهاب‌سنگ‌ها جان سالم به‌درمی‌برد و نمی‌میرد؟


۲۰ نظر ۱۸ اسفند ۰۱ ، ۰۸:۱۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۵۶- من، دردانه، ۱۵ سال دارم

سه شنبه, ۲۵ بهمن ۱۴۰۱، ۱۲:۱۵ ق.ظ

سلام به روی ماه همه‌تون! ^-^

عمر آشنایی من با وبلاگ‌نویسی به ۱۵ سال رسید. پونزده سالم بود که به‌گواهی اسناد تاریخی به‌زورِ هم‌کلاسیای وبلاگ‌نویسم که در حال حاضر وبلاگ همه‌شون تعطیله گلدان رو افتتاح کردم. «به‌زور»، چون فکر می‌کردم فرصتشو ندارم. ولی گفتم حالا که سعدی، گلستان و بوستان داره منم یه گلدان داشته باشم. دوستام گفتن این گلدون هدیۀ ولنتاین ما به توئه. اون روز طعم شیرین انتشار اولین پست و دریافت اولین نظرات رو چشیدم. تجربۀ پست گذاشتن با اینترنتِ دیال‌آپ، ذوق دیدنِ نظر جدید، تمرینِ نوشتن، لذت خوندن و خونده شدن، و دیده شدن. و این، ۳۲۴۷امین پستمه. ۱۳۹۱تاش تو بلاگفاست و بقیه اینجا. این پستو تو فرودگاه تبریز می‌نویسم و ساعت انتشارشو می‌ذارم چند ساعت دیگه، برای وقتی که ایشالا رسیدم مشهد. شاید بعداً توضیح بدم که آمدنم بهرِ چه بود. شایدم بی‌هیچ توضیحی این پست آخرم باشه.

یادتون میاد کی و چجوری با من و وبلاگم آشنا شدید؟ اولین کامنتتون و اولین برخوردمون تو خاطرتون مونده؟ آیا از آشنایی با من و وبلاگم خوشحال و راضی و شاکر هستید یا «ای کاش می‌شد برم عقب ای کاش ندیده بودمت»؟ و آیا سهمی از قاب عکس هِدِر وبلاگم دارید؟ هر چی یادگاری تو این هفت سال ازتون داشتمو توش جا دادم. یکی از ارزشمندترین قاب‌های زندگیمه.

۶۶ نظر ۲۵ بهمن ۰۱ ، ۰۰:۱۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۵۵- تبلیغ دیده‌ها و شنیده‌ها

دوشنبه, ۱۰ بهمن ۱۴۰۱، ۰۵:۰۰ ب.ظ

توجه: اکثر اینا رو دوستام معرفی کردن یا فرستادن، ولی من یادم نمیاد معرف هر کدومشون کی بوده. هر کدومو خواستید ببینید، اسمشو گوگل کنید و دانلود کنید. اگر پیدا نکردید بگید من لینک بدم.

توصیه: قبل از دیدن فیلم‌ها، خلاصه‌شو نخونید. قشنگیش به اون شوک و غافلگیری آخرشه و منم سعی می‌کنم طوری معرفی کنم که قصه لو نره.

هشدار: یه تعداد از فیلمای غیرایرانی که تو این پست اسمشونو میارم از اینایی هستن که صحنۀ خشن یا منکراتی دارن و نمیشه با خانواده یا بچه‌ها دید. ولی نسخۀ سانسورشده‌شون هم موجوده تو گوگل.


زندانیان. امریکایی. محصول ۲۰۱۳. موضوعش ناپدید شدن دوتا بچه و تلاش برای پیدا کردنشون بود. من نسخۀ فارسی و سانسورشده‌شو دیدم و دوست داشتم. توصیه می‌کنم بچه‌ها نبینن؛ چندتا سکانس خشن داشت.

نجات در کرنتن. نمی‌دونم برای کدوم کشور و چه سالیه. موضوعش پزشکی و نجاتِ جون یه بچه بود. من نسخۀ فارسی و سانسورشده‌شو دیدم و دوست داشتم.

هابیت ۱ و ۲ و ۳. طولانی بودن، ولی دوست داشتم. بعضی از دیالوگ‌هاش جالب بودن برام. مثلاً یه جایی (ساعت ۲:۲۴) اومده بودن ماهی‌گیرو بگیرن. اسمش براگا بود. گفتن براگا، تو بازداشتی. گفت به چه جرمی؟ گفتن هر جرمی که ارباب بگه.

تروی. امریکایی. محصول ۲۰۰۴. بد نبود. قبلاً ژانر حماسی رو بیشتر دوست داشتم. حالا ولی درک نمی‌کردم چرا شخصیت‌ها افتادن به جون هم و همدیگه رو می‌کشن.

درخشش ابدی یک ذهن پاک. امریکایی. محصول ۲۰۰۴. موضوعش پاک کردن خاطراته. دوست داشتم.

ذهن زیبا. امریکایی. محصول ۲۰۰۱. عالی بود. هر توضیحی بدم داستان لو می‌ره. دوست داشتم.

زندگی زیباست. ایتالیایی. محصول ۱۹۹۷. عالی بود. یه پدر و پسر یهودی رو برده بودن اردوگاه کار اجباری و پدره سعی می‌کرد اون لحظات سخت رو برای پسرش شیرین کنه.

زندگی شگفت‌انگیز. امریکایی. محصول ۱۹۴۶. عالی بود. یه نفر می‌خواست خودکشی کنه و یکی بهش نشون داد اگه نباشه دنیا چه شکلی میشه.

زیبایی موازی. امریکایی. محصول ۲۰۱۶. یه آقاهه دخترشو از دست داده بود و افسرده شده بود. بد نبود.

نیمه شب در پاریس. امریکایی اسپانیایی. محصول ۲۰۱۱. کمدی بود و موضوعش نویسندگی. دوست داشتم.

نیمۀ ماه مارس. امریکایی. محصول ۲۰۱۱. زیاد خوشم نیومد. به انتخابات مربوط بود.

سینما پارادیزو. ایتالیایی. محصول ۱۹۸۸. بد نبود. تو یه سکانس از فیلم دو نفر رفتن سرویس بهداشتی باهم صحبت کنن. یکی از دستشوییا فرنگی بود، کناریش از این ایرانیا بود. فکر نمی‌کردم تو ایتالیا از این دستشوییا پیدا بشه :))

جنگ سرد. لهستانی. محصول ۲۰۱۸. خوشم نیومد. داستانشو نفهمیدم. به آواز و موسیقی ارتباط داشت و دوست نداشتم.

ستاره‌ای متولد شده است. امریکایی. محصول ۲۰۱۸. خوشم نیومد. موضوعش مشهور شدن یه خوانندۀ معمولی بود.

کازابلانکا. امریکایی. محصول ۱۹۴۲. خوشم نیومد. نفهمیدم منظور فیلمو. به جنگ جهانی و عشق و اینا پرداخته بود.

وداع. امریکایی. محصول ۲۰۱۹. راجع به یه خانوادۀ چینی بود که بچه‌ها و نوه‌ها مهاجرت کرده بودن امریکا و مادربزرگشون مریض بود و برگشته بودن چین ببیننش قبل از مرگ. خوشم نیومد.

انیمیشن موانا. امریکایی. محصول ۲۰۱۶. خوب بود.

لامینور. ایرانی. محصول ۱۳۹۸. فقط می‌تونم بگم از داریوش مهرجویی و اون بازیگرها انتظار فیلم به این مزخرفی و سبُکی و سخیفی نداشتم. ینی هر چی از مصنوعی و شعاری و مسخره بودن دیالوگاش بگم کم گفتم. نبینید.

شنای پروانه. ایرانی. محصول ۱۳۹۸. دردناک بود و عالی. از پنج، پنج می‌دم. ببینید.

مرگ یزدگرد. نمایشنامۀ بهرام بیضایی. محصول ۱۳۵۸. اولین نکته‌ای که توجهم رو جلب کرد حجاب نداشتن بازیگراش بود. موضوعش جالب نبود برام. نمی‌دونم کی معرفی کرده بود که ببینم و چرا باید می‌دیدم.

مستند مهره‌های وارونه. راجع به تشیع انگلیسی و فیلم‌های اسلامی که انگلیسی‌ها ساختن تا بین شیعه و سنی تفرقه بندازن و چهرۀ اسلام، به‌ویژه شیعه رو بد نشون بدن بود. محتواش برای من تازگی داشت و مفید بود.

مستند مادرم بلوط. به کارگردانی محمود رحمانی. اینو سال‌ها پیش یکی از خوانندگان وبلاگم که الان اسمش خاطرم نیست فرستاده بود. موضوعش محیط‌زیست و سدسازیه. محتواش برای من تازگی داشت و مفید بود. به گویش محلی بود و زیرنویس داشت.

برنامهٔ مجازیست. قسمت ۱۲ از فصل دوم. مهمان برنامه منصوره مصطفی‌زاده بود. موضوع برنامه به ماهایی که تو فضای مجازی هستیم و بلاگریم و تولید محتوا! می‌کنیم مربوط بود.

مستند ادواردو آنیلی. در مورد یه آقای ایتالیایی مسلمان که مرگش مشکوک بود.

مستند اهرام مصر. راجع به نحوۀ ساختن اهرام مصر بود.

مستند بار دیگر مردی که دوست می‌داشتیم. در مورد نادر ابراهیمی بود و مطالبش برای من تازگی داشت و مفید بود.

محرمانه خانوادگی با موضوع ازدواج دانشجویی. طنز و کاریکاتورهاشو دوست داشتم.

پادکست روان‌آزار درون 

پادکست تصمیمات سال جدید. محمدرضا شعبانعلی. تهران پادکست.


یه سری سخنرانی هم داشتم با موضوع ازدواج موفق و بایدها و نبایدهای زندگی مشترک. یادم نیست کی معرفشون کرده بود و از کجا دانلودشون کرده بودم ولی یکیشون مربوط به شریف بود و حدس می‌زنم از کانال دانشگاه برداشته باشم. طرف داشت تو یکی از سالن‌های شریف برای شریفیا صحبت می‌کرد. اسم فایلا رو فرهنگ ذخیره کرده بودم. موقع گوش کردن حس کردم دوتا آدم متفاوت دارن سخنرانی می‌کنن. هر دو داشتن در مورد زندگی مشترک حرف می‌زدن و اسمشون فرهنگ بود ولی گفتمان متفاوتی داشتن. جزئیات فایلا رو گوگل کردم و متوجه شدم سخنران یه سریاشون فرهنگ هلاکویی و یه سریاشون شاهین فرهنگه. اعتراف می‌کنم تا حالا فکر می‌کردم اینا یه نفرن و همۀ فایلا رو فرهنگ ذخیره کرده بودم. توصیه می‌کنم؟ نمی‌دونم. من خودم خیلی اهل مشاوره و این‌جور سخنرانیا نیستم ولی کمابیش موافق بودم با حرفاشون. برای اینکه تو زندگیتون پیاده‌شون کنید به‌نظرم باید خیلی قوی باشید که بتونید در برابر تفکرات اشتباه اطرافیانتون مقاومت کنید و این کارها رو انجام بدید یا ندید.

هفت قسمت سخنرانی انگیزشی با عنوان دهِ نمک از محمود معظمی در مورد موفقیت. اهل این‌جور سخنرانیا نیستم و بازم یادم نیست کی فرستاده بود برام.

یه سری سخنرانی مذهبی هم بود از آقای پناهیان و قرائتی که موقعیت مکانیشون مسجد دانشگاه و مخاطبشون دانشجوها بودن. نکتۀ جالب توجه زیاد داشت و فرصت نکردم یادداشت کنم. ولی سه موردش یادم موند. یه نکته راجع به لباس کار گفتن که گویا حدیث و روایت داریم که تنگ باشه و دست‌وپاگیر نباشه. مثال هم زد که با عبا و قبا نمیشه کار فنی کرد. ذهنم رفت سمت کارگاه عمومی ترم اول کارشناسی که بعضیا چادرشونو درنمی‌آوردن موقع کار با اره و جوش و اینا. یه چیزی هم راجع به روزه گفت که جالب بود. اینکه حتی ماه رمضون هم دارالضیافۀ اگر اشتباه نکنم امام حسن برپا بود برای مسافرها و اونایی که نمی‌تونستن روزه بگیرن. اونجا غذا می‌دادن بهشون. یاد بسته شدن رستورانا موقع ماه رمضون افتادم. یه جمله هم گفتن که خوشم اومد. اینکه حدیث داریم کارتو درست و به بهترین شکل ممکنش انجام بده. حتی قبر هم می‌خوای بکَنی درست بکَن. قبر چیزیه که وقتی کندی چند دقیقهٔ دیگه پر میشه. منظورش این بود که حتی این کار رو هم درست انجام بده و نگو اینکه قراره پر بشه پس کیفیت کارم مهم نیست.


فیلم علف‌زار (ایرانی، ۱۴۰۰) رو هم دیدم. 

۵۵ نظر ۱۰ بهمن ۰۱ ، ۱۷:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۵۴- کدوم فیلم یا سریال بود که

دوشنبه, ۱۰ بهمن ۱۴۰۱، ۱۲:۴۴ ق.ظ

به‌عنوان کسی که تو این چند وقت عزمش رو جزم کرده بود که مستندها و فیلم و سریال‌هایی که روی هم تلنبار شده بودن رو ببینه و شنیدنی‌ها رو بشنوه و پاک کنه که هاردش یه نفسی تازه کنه و مقاله‌ها و کتاب‌هایی که نخونده بود رو بخونه و حالا دیده و شنیده و خونده و تو ذهنش قیامتی برپاست از انواع محتواهای بی‌ربط و باربط و مربوط و نامربوط، نصفه‌شبی این سؤال برام ایجاد شده که کجا صحنۀ هدیه دادن آلبوم عکس‌ها به کسی که یه مدت نبوده رو دیدم؟ اگر اشتباه نکنم اینی که داشت این آلبوم رو هدیه می‌گرفت یه مادر یا پدر بود که سال‌ها نبود و بچه‌شو ندیده بود. یا شایدم یه عاشق یا معشوق بود یا یه دوست معمولی یا نمی‌دونم. یادم نمیاد. حتی یادم نیست اونی که آلبوم عکس‌هایی که طی سالیان گرفته شده بود رو هدیه می‌داد کی بود و چه نسبتی با کسی که آلبوم رو بهش دادن داشت. سؤال بعدیم هم اینه که طرف با اون عکسا چی کار کرد؟ گرفت؟ نگرفت؟ پاره کرد؟ نگه‌داشت؟ یا چی؟

چرا؟ چطور؟

یه دوستی دارم که وقتی چند ماهش بود پدر و مادرش جدا میشن و دادگاه حضانتشو می‌ده به پدرش. سی سال با پدرش زندگی کرده و مادرشو ندیده تا حالا. وقتی یکی دو سالش بود پدرش مجدداً ازدواج کرده و مادرش هم همین‌طور. با اینکه این دوستم از بچگی این قضیه رو می‌دونست و بقیه هم می‌دونستن که می‌دونه، ولی هیچ وقت هیچ کس راجع به این موضوع باهاش صحبت نکرده. حتی دلیل جدایی پدر و مادرشم نمی‌دونه و هیچ وقت هم نپرسیده از کسی. براش مهم نبوده در واقع. حالا مادرش از گوگل و اینستا و این‌ور اون‌ور این دوست ما رو پیدا کرده و دلش می‌خواد ببیندش. یه واسطه‌ای بهش پیام داده که بیا مادرتو ببین. ولی این دوستم نمی‌خواد مادرشو ببینه. آمادگی مواجهه با کسی که تا حالا ندیده و احتمالاً خیلی شبیهشه رو نداره و نمی‌خواد پدرش و بقیه بفهمن مادرش پیداش کرده. پیشنهاد من این بود که لااقل یه آلبوم عکس از بچگی تا حالات چاپ کن بفرست برای مادرت که فرایند بزرگ شدنتو ببینه بنده خدا. طی این پیشنهاد، یاد اون سکانس از اون فیلمی که نمی‌دونم کدوم بود افتادم :|

۱۲ نظر ۱۰ بهمن ۰۱ ، ۰۰:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۵۳- تهران (از هر وری دری ۲۷)

شنبه, ۸ بهمن ۱۴۰۱، ۰۳:۵۰ ب.ظ

ادامهٔ شماره‌گذاری از پست قبل:

۸۹. اون روز که داشتم می‌رفتم خونۀ نرگس، تو متروی تربیت مدرس با نگار قرار گذاشته بودم که باهم بریم. با بی‌آرتی داشتم می‌رفتم. از راننده پرسیدم کدوم ایستگاه باید پیاده شم که از اونجا بتونم برم مترو؟ اسم ایستگاه رو گفت. پیاده که شدم، مترو رو می‌دیدم. وایستادم و سرم تو گوشی در حال فرستادن لوکیشن (موقعیت مکانی) برای نگار و نرگس بودم و هندزفری تو گوشم و حواسم یه جای دیگه. نگو راننده از تو بی‌آرتی داشت صدام می‌کرد که مترو رو نشونم بده و من نمی‌شنیدم. بعد فکر کن راننده به یه رهگذر میگه اون خانمو صدا کن و منم چون هندزفری تو گوشم بود متوجه نبودم. رهگذر با ایما اشاره راننده رو نشونم داد و دیدم راننده داره با دستش مترو رو نشونم می‌ده. هم کلی خجالت کشیدم هم حس خوبِ مهم بودن و اهمیت داشتن بهم دست داد. کلی تشکر کردم و به روی خودم هم نیاوردم که مترو رو دیده بودم. یه جوری برخورد کردم که راننده فکر کنه اون بود که مترو رو نشونم داد و احساس مفید بودن بکنه.


۹۰. اون دوشنبه‌ای که رفته بودم معاونت گزارشا رو با کامپیوتری که روش برچسب نارنجی بود ارسال کنم، به دوستم پیام دادم که می‌خواستم فلان استاد رو هم ببینم و چون کلاسا به‌علت آلودگی مجازی شد ندیدم. دوستم گفت الان تو کتابخونه پیش اون استادم و منتظرتیم و اگه می‌تونی بیا. سریع پا شدم رفتم (فکر کنم حتی کامپیوترم خاموش نکردم و کیفم هم برنداشتم). فقط گوشی و کارت شناسایی برداشتم برای ورود به کتابخونه. این استادمون خیلی خوش‌صحبته و مثل خودم همیشه کلی خاطره داره برای تعریف کردن. یادم نیست چه بحثی شد که یاد خاطرۀ «عمه‌نه» افتاد. می‌گفت اون یکی استادمونو برادرزاده‌هاش عمه صدا می‌کردن. وقتی خاله میشه، خواهرزاده‌ش هم عمه صداش می‌کنه. اینا هم هی به بچه می‌گفتن عمه نه، خاله. بچه هم فکر می‌کرد اسمش عمه‌نه هست و استادمونو یه مدت عمه‌نه صدا می‌کرد. بعد که بزرگ میشه خاله گفتنو یاد می‌گیره. قبل از اینکه برم دیدن استادم و این خاطره رو بشنوم، یه کلیپ تو اینستا دیده بودم که یارو می‌ره دستشویی زنانه و می‌گن چرا اونجا رفتی و نرفتی مردانه؟ می‌گه چون روی درش نوشته مردا، نه. ینی مردها نرن اونجا. برای مردها نیست. اونجا هم نوشته زنا، نه. اینم چون مرد بود رفته بود اونجایی که روی درش نوشته بود زنانه. چنین تقطیعی یه بحث تخصصی تو زبان‌شناسی داره و منم اینو برای دوستان زبان‌شناس فرستاده بودم. ولی روم نشده بود برای استادهام هم بفرستم. نمی‌دونم بحثمون از کجا به عمه‌نه! رسید که من این کلیپ رو برای استادم هم تعریف کردم.


۹۱. معمولاً صفحۀ اول مجله‌ها می‌نویسن مسئولیت محتوای این شماره با سردبیر یا فلانی و بهمانی نیست و نویسندۀ مقاله مسئوله. این جمله همیشه تو همۀ شماره‌هامون طی ده سال اخیر بوده و تو این شماره هم بود. حالا نمی‌تونم تا حالا دقت نکرده بودن یا قانون عوض شده یا چی که این سری تذکر دادن این جمله رو برداریم و مسئولیت محتوا رو خودمون بر عهده بگیریم و اصلاً چه معنی داره که انجمن مسئول محتوای مجله‌ش نباشه. دیگه فرصت نشد برم از نزدیک پیگیر کارهای مجله باشم و علاقه هم ندارم. 


۹۲. یه اصل تو زبان‌شناسی هست تحت عنوان کم‌کوشی که همون‌طور که از اسمش مشخصه به کم کوشیدن مربوطه. مثلاً جاهایی که گویشور چندتا انتخاب داره، اون تلفظ یا اون ساختی رو استفاده می‌کنه که راحت‌تر و ساده‌تر و سریع‌تر باشه و منظورشو با صرف کمترین انرژی بیان کنه. تو همۀ زبان‌ها هم این اصل وجود داره. 

یه بار از یکی از بچه‌های زبان‌شناسی یه کار پیچیده که انرژی فراوانی لازم داشت خواستم انجام بده. در جوابم به این اصل اشاره کرد و گفت من به اصل کم‌کوشی اعتقاد دارم و با روش ساده‌تر پیش رفت.


۹۳. این سری که تهران رفته بودم، یه لیست نوشته بودم از افرادی که قرار بود ببینمشون و بعد از دیدنشون علامت می‌زدم کنار اسمشون. شش نفر، بدون علامت موندن و ندیدمشون. یه نفرم بود که کلاً فراموش کرده بودم اسمشو بنویسم و وقتی برگشتم یادم افتاد. ینی وقتی برای بار چندم پیام داد که هر موقع اومدی تهران خبرم کن ببینیم همو یادم افتاد که قبلاً هم این پیامو فرستاده بود و گفته بودم ایشالا خبر می‌دم و یادم رفته بود خبر بدم. حالا شاید اسفندماه دوباره برم. بهش خبر می‌دم اگه یادم بمونه :|


۹۴. تو خوابگاه دکتری به ترددی‌ها پتو هم می‌دن. ولی بالش ندارن. بار اول، تابستون که رفته بودم دوتا پتو گرفتم که یکی رو به‌عنوان بالش استفاده کردم و یکی به‌عنوان پتو که البته چون هوا گرم بود، نمی‌کشیدم روم. این سری که رفته بودم زمستون بود و یه پتو گرفتم که روم بکشم و پتویی که به‌عنوان بالش ازش استفاده کنم نگرفتم که اگه یکی سردش بود و پتوی بیشتری لازم داشت پتو کم نیاد. پس چی گذاشتم زیر سرم؟ دوستم پتوی مسافرتیشو لازم نداشت و داد به من. منم تا کردم و پیچیدمش لای کاور پارچه‌ای یک‌بارمصرف و تبدیلش کردم به بالش. موقع پس دادن هم دوستم رفته بود شهرشون. پتوشو گذاشتم روی تختش و چندتا نسکافه و دمنوش گذاشتم کنارش، برای تشکر. چندتا از نارنگیایی که نرگس داده بود رو هم به‌عنوان تشکر دادم به اون دوستم که بشقابشو بهم امانت داده بود. از دوست واحد روبه‌رویی هم با شکلات تشکر کردم.


۹۵. تو دانشگاه دورۀ کارشناسیم، همیشه تو سالن مطالعه و کتابخونه و آزمایشگاه و تقریباً همه جا یکی دوتا سجاده بود و هر کی هر موقع می‌خواست نماز بخونه یه گوشه نمازشو می‌خوند. اتفاق عجیب و نامأنوسی نبود. من خودم چون معمولاً کلاسام فشرده بود و فرصت نمی‌کردم برم مسجد، بیشتر نمازامو روی همون سجاده‌ها خونده بودم. ولی فضای فرهنگستان این‌جوری نبود و یه نمازخونه تو پارکینگ بود که اونجا می‌رفتیم. این سری از یکی از دوستان دانشگاه فعلی شنیدم که یکی از دانشجوها خودش روزنامه یا سجاده برده انداخته یه گوشۀ سالن مطالعه و خواسته نماز بخونه، مسئول اونجا گفته اینجا مسجد نیست و سالن مطالعه‌ست و اگه می‌خوای نماز بخونی برو مسجد. اونم البته وقعی ننهاده به حرف مسئول و نمازشو خونده.


۹۶. مدرس زبان کره‌ای از بچه‌ها خواسته بود دوتادوتا گروه تشکیل بدن برای مکالمه و تمرین. هر کدوم از یه شهر و دانشگاه متفاوت بودن و سن و سال‌ها و رشته‌ها هم متفاوت بود و همدیگه رو نمی‌شناختن. چهل نفر تو گروه تلگرامی بودن که باید دوتادوتا گروه تشکیل می‌دادن. دوتا پسر و بقیه دختر. پسرا ساکت بودن و کسی کاری به کارشون نداشت ولی نحوۀ گروه پیدا کردن دخترا عالی بود. یکی نوشته بود «من اعلام آمادگی می‌کنم. هر کی منو بخواد می‌تونه بخواد». یکی نوشته بود «یه مهرماهی مغرورم. کسی منو نمی‌خواد؟» اون یکی نوشته بود «اردیبهشتی‌ام»، یکی دیگه «تیرماهی». یکی نوشته بود «موجبات خنده‌تون میشم و فیلم زیاد می‌بینم». یکی دیگه هم از شهرش مایه گذاشته بود. این وسط یه نفر روی هم‌گروهیش غیرتی شده بود که دیگه نباید با کسی جز من حرف بزنی. یکی دیگه ریپلای کرده بود روی پیام اون غیرتی و نوشته بود «روزای اول رابطه». یه نفرم آخر از همه اومد نوشت هر کی موند بیاد با من. بعد از چند ساعت دوباره یکی اومد نوشت من تنهام، سرپرستی منم به عهده بگیرید. یکی قبولش کرد و با استیکر ذوق‌مرگی نوشت وای بختم باز شد. یه نفرم تازه وارد بحث شده بود و نمی‌دونست چه خبره.


۹۷. به‌دلیل شیوع کرونا، کلاسای دکتریم مجازی بود و تا قبل از آزمون جامع هم‌کلاسیامو از نزدیک ندیده بودم و ارتباط چندان صمیمانه‌ای هم تو این دو سه سال بینمون شکل نگرفته بود که بپرسیم یا بدونیم چند سالمونه. فقط از روی عددی که تو ایمیل یکیشون بود من حدس می‌زدم هم‌سن باشیم و چون خودم سه سال پشت کنکور مونده بودم، فکر می‌کردم بقیه تو اولین مصاحبه قبول شدن و از من کوچیک‌ترن. تیرماه، روز آزمون وقتی صحبت سن و سال و تجرد و تأهل شد تازه فهمیدم به جز اون یه نفر، بقیه از من بزرگترن و دهه‌شصتی‌ان. بعد بازم با خودم فکر کردم شصت‌ونه باشن. چون بیشتر از این بهشون نمیومد. این بار (آذرماه) ارتباطم باهاشون نزدیک‌تر شده بود و وقتی فهمیدم یکیشون متولد پنجاه‌ونهه و یکیشون شصت، حقیقتاً کفم برید و کرک و پرم ریخت. اصلاً بهشون نمیومد چهلو رد کرده باشن. بماند که خودم با سی سال سن به دبیرستانی‌ها شبیهم.


۹۸. تخصص یکی از استادهای فرهنگستان مرتبط با موضوع رسالۀ دکتریمه. یه بار که رفته بودم ببینمش، گفتن بازنشسته شده و رفته شهرشون. ندیدمش تا حالا. پرسیدم کجاییه؟ کدوم شهر رفته؟ گفتن تبریز :| حالا این سری که رفته بودم فرهنگستان شماره‌شو گرفتم ولی نمی‌دونم کجای تبریز باهاش قرار بذارم :|


۹۹. امسال، تابستون تو دانشگاه نمایشگاه فرش بود. بعد از آزمون جامع اولمون (تیرماه) با هم‌کلاسیام یه سر رفتیم ببینیم تو این نمایشگاه چه خبره و چی می‌فروشن. یکی از تابلوفرش‌ها که تصویر پادشاهان ایرانو داشت توجهمونو به خودش جلب کرد. از هر سلسله یک فرد شاخص رو انتخاب کرده بودن. با این سؤال که پس چرا هیچ نشانه‌ای از انقلاب اسلامی تو این تابلو نیست و باید این گوشه و اون گوشه هم عکس رهبران رو می‌ذاشتن که کامل بشه به دوستم گفتم بیا بریم نزدیک‌تر ببینم از سلسلۀ زندیه کیو انتخاب کردن. اون موقع بحث وکالت دادن و ندادن پیش نیومده بود هنوز. کریم خانو نشونش دادم و براش توضیح دادم که من یه زمانی عاشق لطفعلی خانشون بودم. دیگه نگفتم اسم اولین وبلاگم هم لطفعلی خان زند بود. چندتا سلفی گرفتیم و بگو بخند و شوخی و اندک اطلاعات تاریخیمونو باهم به اشتراک گذاشتیم و به مسیرمون ادامه دادیم.

کین نعمت و مُلک می‌رود دست‌به‌دست.


۸ نظر ۰۸ بهمن ۰۱ ، ۱۵:۵۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

این عکسا رو موقعی که تهران بودم تو اینستا منتشر کرده بودم تا وقتی برگشتم تو وبلاگم هم بذارم. شماره‌هایی که رنگشون قرمزه، فقط تو صفحۀ فک و فامیل، و شماره‌هایی که رنگشون آبیه هم تو صفحۀ فک و فامیل هم تو صفحۀ دوستان و استادان منتشر شده. توضیحات با شماره‌های مشکی‌رنگ هم مختص وبلاگه.

ادامهٔ شماره‌گذاری از پست قبل:

۵۳. اگه برنجتون شفته شد و فکر کردید چه بد شد که این‌جوری شد، بدانید و آگاه باشید که همیشه یه حالت بدتر هم وجود داره. به این صورت که داشتم بقیهٔ اون برنج شفتهٔ شب قبلمو گرم می‌کردم برای ناهار امروز، که حواسم پرت شد و یادم رفت و سوخت.

الان با سه‌تا هود که تا آخرین درجه روشنشون کردم و ملاحظه می‌کنید هم این بوی سوختگی رو نمی‌تونم محو کنم.



۵۴. چهارشنبه نزدیک ظهر یکی از دوستان دورهٔ کارشناسیم (زینب) با پسرش اومده بود دانشگاه، که بعد از هفت سال ببینیم همو.

۵۴.۵. این دانشگاه فعلی من دانشگاه دورۀ ارشد زینب بوده. زینب جزو اولین دوستان شریفیمه و دومین کسیه که بیشترین واحد مشترک باهم داشتیم و زیاد همو می‌دیدیم. از ترم اول باهم بودیم و اولین هم‌گروهیم هم بود. یادمه پنج‌تا دختر تو کلاس اصول برقمون بود و سی چهل‌تا پسر. من و زینب و زهرا و حکیمه و فاطمه که نیوشا صداش می‌کردن. چهارتا از این پنج‌تا دختر، چادری بودن و دوتادوتا همگروه شدن. من و زینب، زهرا و حکیمه. نیوشا تنها موند و با یکی از پسرا همگروه شد. من اون سال آزمایشگاه فیزیک هم برداشته بودم. اونجا هم تعداد دخترا فرد بود و چون فیزیک درس تخصصیمون نبود، از همۀ رشته‌ها بودن تو آزمایشگاه. از دخترا کسیو نمی‌شناختم تو آزمایشگاه. همه دوتادوتا گروه تشکیل دادن و من با یه پسر برقی که همیشه یا دیر میومد یا نمیومد هم‌گروه شدم. با اینکه هم‌ورودی بودیم ولی بعد از اون ترم دیگه هیچ وقت ندیدمش و اسمشم یادم نیست. اگر اشتباه نکنم یه محمد تو اسمش یا فامیلیش داشت. حتی یادم نمیاد چی صداش می‌کردم. حتی تو عکس دسته‌جمعیِ دویست‌نفری فارغ‌التحصیلیمون هم نیست.



۵۵. اول رفتیم مسجد دانشگاه نماز خوندیم و بعدشم رفتیم امامزاده قاضی صابر که همین بغل دانشگاهه. هندونه و کیک (دستپخت زینب بود) خوردیم و با در و دیوار و عکسای روی در و دیوار سلفی گرفتیم و حدودای سه‌ونیم اونا رفتن خونه‌شون و منم برگشتم خوابگاه وسایلمو جمع کنم برم راه‌آهن. ساعت هفت بلیت داشتم.



۵۶. ازش خواستم ازم عکس بگیره. داره بارون میاد و زمین خیسه. تازه بعد از برگشتن من به تبریز بارندگی‌ها شروع شد و شدت گرفت و به برف تبدیل شد.



۵۷. تو امامزاده به محمد (پسر دوستم زینب) گفتم اینجا می‌تونی یواشکی آرزوتو به امامزاده بگی تا برآورده کنه. نزدیک ضریح رفت و یواشکی گفت ماشین کنترلی.

کاش منم حداقل یه آرزو حتی در حد همین ماشین کنترلی داشتم. دلی که چیزی نخواد، مُرده به‌نظرم. شاعر می‌فرماید بی‌همگان به سر شود، تو هم روش.

هر دو عکس از یه ضلع گرفته شدن، اما در جهت مخالف. طوری کنار هم گذاشتمشون که تشکیل مکعب بدن.



۵۸. هندوانهٔ یلدای ۱۴۰۱، امامزاده قاضی صابر



۵۹. شیرینی کشمشی رو یه دانشجو به اسم عفت که ترک اردبیل بود و پژوهشگر برتر شده بود آورد. اون یکی هم شیرینی عقد دختری به اسم منتها بود. انارو یکی از دانشجوهای ترددی به اسم نسرین بهم داد. اونم ترک بود و اهل سراب. انارو به سه قسمت تقسیمش کردم و دوتاشو بردم برای هم‌کلاسیام. همونایی که شامو با یکیشون می‌خوردم، ناهارو با یکیشون. بشقاب هم امانت اونی بود که ظهرا باهم می‌رفتیم سلف و غذاشو نصف می‌کرد و لپه‌ها و لوبیاها رو جدا می‌کرد از خورشتم.



۶۰. یکی از دانشجوهای کارشناسی تو سلف لواشک خونگی می‌فروخت. ده تومن. نسیه هم می‌فروخت. چند نفر که نسیه گرفته بودن، دنبالش بودن که پولشو بدن. ولی شماره‌ای ازش نداشتن. اتفاقی دیدمش و شماره‌شو گرفتم که بدم به اونایی که دنبالش بودن. گفتم می‌تونم برات تبلیغ هم بکنم. اجازه گرفتم که از لواشکاش عکس بگیرم و شماره‌شو بدم به جماعت لواشک‌دوست که اگه خواستن باهاش تماس بگیرن.



۶۱. دارم خوابگاهو به مقصد تبریز ترک می‌کنم بالاخره. هر چند، بیشتر کارایی که قرار بود انجام بدمو به‌خاطر آلودگی هوا و مجازی شدن دانشگاه نتونستم انجام بدم.

یه سریا تبلیغات اصلاح ابرو و تایپ و ترجمه و... چسبونده بودن رو در و دیوار آسانسور. به سرم زد تبلیغ لواشکای دختر لواشک‌فروش رو هم بچسبونم اونجا ولی دیرم شده بود و فرصت نبود. اینم اضافه کنم که خودم نخریدم. چون اگه نبینم یه چیزیو چجوری درست کردن نمی‌خورم و تو مهمونیا هم اگه از تمیزی میزبان اطمینان داشته باشم می‌خورم :| موقع تبلیغم می‌گفتم که صرفاً دارم معرفی می‌کنم، ولی همون معرفی کردنام هم فروششو بیشتر کرد.




۶۲. تهران و بوی ذرت مکزیکی و غروب

تهران و چند خاطرۀ افتضاح و خوب

تهران و خط متروی تجریش تا جنوب

این شهر خسته را به شما می‌سپارمش

تهرانِ سکته کردۀ از هر دو پا فلج

تهرانِ وصله پینه شده با خطوط کج

تهرانِ تا همیشه ترافیک تا کرج

این شهر خسته را به شما می‌سپارمش



۶۳. صبح یکی از دانشجوهای تردّدی خوابگاه (دانشجوهایی که یکی دو شب بیشتر نمی‌مونن) ارائه داشت. ارائه‌ش مجازی بود و شب تا دیروقت و از صبح زود درگیر آماده کردن اسلاید و مطلب بود. صبح مشغول کارهای خودم بودم که متوجه شدم میکروفنش روشن نمیشه و صداشو ندارن. از اونجایی که اولین بارش بود مجازی ارائه می‌داد و تجربهٔ این مسائلو نداشت و از اونجایی که دو سال سابقهٔ تحصیل مجازی و هر هفته یه ارائه تو کارنامه‌م داشتم و با انواع مشکلات صوتی و تصویری دست و پنجه نرم کرده بودم، چم و خم کار دستم بود. همین‌جوری که سرم به کار خودم بود بهش گفتم به مرورگرت مجوز دسترسی به میکروفن بده. انقدر استرس داشت که متوجه نمی‌شد چی می‌گم. گوشیشو گرفتم و اجازهٔ دسترسی دادم. رو لپ‌تاپشم نشون دادم از کجا مجوز میدن. گفتم این‌جوری باید فعالش کنی. درست شد.

عصر که برگشتم این یادداشتو با این دوتا ویفر رو تختم گذاشته بود و رفته بود.

اسم و شماره‌ای ازش ندارم و احتمالاً دیگه نبینمش، چون خودمم سال به سال می‌رم خوابگاه و ترددی‌ام!، ولی دوست داشتم حس خوب این دو خط قدردانیشو برای کارِ واقعاً کوچیکم ثبت کنم اینجا.



۶۴. وقتی می‌گیم یه کاری مثل آب خوردنه، ینی راحته. وقتی هم می‌خوایم به‌صورت گفتاری جملهٔ «کار خوب کردن مثل آب خوردن است» رو بنویسیم، می‌نویسیم «مثل آب خوردنه». نمی‌نویسیم مثل آب خوردنِ. اون علامت کسره رو به‌جای «ه»ای که معنیِ «است» می‌ده استفاده نمی‌کنیم.

این بطری آبو از قطار گرفتم. نام تجاریش دی‌دیه و هنوز نمی‌دونم دی‌دی چه ارتباطی به آب و نوشیدنی داره و ینی چی. ولی آره، به‌نظر منم کار خوب کردن مثل آب خوردن راحته. ولی خوب کار کردن یه کم سخت‌تره.



۶۵. با همون قطار ۴۸۱ مشهد-تبریز که از تهران رد می‌شه دارم برمی‌گردم. یلداتون مبارک 🍉



۶۶. از میز یلدای رستوران قطار عکس نگرفتم. تو کوپه دو نفر بودیم. هم من خسته بودم، هم دختری که باهام همسفر بود. به‌قدری خسته بودیم که از وقتی سوار قطار شدیم خوابیدیم تا صبح. می‌گفت شوهرش داشته می‌رسوندتش راه‌آهن. انقدر ترافیک سنگین بود که از قطار بعدازظهر جا مونده و قطار ساعت هفتو گرفته. بعد که دیده ترافیک همچنان سنگینه و به قطار هفت هم نمی‌رسه، از ماشین پیاده شده و با مترو خودشو رسونده به راه‌آهن. مترو هم به‌شدت شلوغ بوده گویا. چون که شب یلدا بود.


۶۷. روز آخر، تصمیم گرفتم با بی‌آرتی برم راه‌آهن. دوستام توصیه می‌کردن زود راه بیافتم؛ چون شب یلداست و ترافیکه. منم به خیال اینکه بی‌آرتی مسیرش جداست و ترافیک تأثیری تو عملکردش نداره عجله‌ای نداشتم. مسیرم هم باز به خیال خودم سرراست بود. از شمال تهران به جنوب تهران. چهار چهارونیم راه افتادم و انتظار داشتم شش برسم ولی نزدیک سه ساعت طول کشید. در حالی که اومدنی همون مسیر کمتر از یه ساعت طول کشیده بود. شانس آوردم که قطار از مشهد میومد و تأخیر داشت. اگه تأخیر نداشت حتماً جا می‌موندم.


۶۸. پدیدۀ جدیدی که این بار باهاش روبه‌رو بودم شکسته بودن و روشن نبودن یا کلاً عدم وجود دستگاه‌های پرداخت بلیت اتوبوس و بی‌آرتی بود. گیت‌های مترو سالم بودن و مردم کارت می‌زدن، ولی اتوبوس‌ها یکی‌درمیون کارت‌خوان‌هاشون شکسته بودن. جاهایی هم که دستگاهش سالم بود مردم کارت نمی‌زدن. حتی بعضی جاها راننده‌ها خودشون خاموش کرده بودن مردم کارت نزنن. من تا جایی که تونستم کارت زدم ولی چند بار پیش اومد که سایر مسافرها بهم گفتن چرا می‌زنی، نزن. ولی تبریز اصلاً این‌جوری نیست و کنار هر دستگاهی یکی وایستاده که حتماً کارت بزنی بعد سوار شی.


۶۹. وقتی داشتم می‌رفتم راه‌آهن، تو بی‌آرتی با یه خانومی هم‌صحبت شدم. از ته‌لهجه‌ش حدس زدم ترکه. اون ازم پرسید کدوم شهر می‌ری و گفتم تبریز، ولی من نپرسیدم خودش کجاییه. یه جایی یکی بهش زنگ زد و باهاش ترکی حرف زد. ولی بعدش بازم نپرسیدم ترک کجاست. می‌گفت «انقدر که من الان استرس دارم از قطار جا بمونی خودت نداری». خب چی کار می‌کردم؟ با استرس من اتوبوس تندتر که نمی‌ره.


۷۰. من با بی‌آرتی چمران داشتم می‌رفتم. می‌تونستم یه جایی پیاده شم و بقیۀ مسیرو با بی‌آرتی راه‌آهن برم. فکر کردم اگه پیاده شم و دوباره سوار شم وقتم تلف میشه و ممکنه ایستگاه انقدر شلوغ باشه که نتونم سوار شم. در حالی که تو این بی‌آرتی روی صندلی نشسته بودم. این شد که پیاده نشدم و تا ایستگاه رباط کریم رفتم که اونجا پیاده شم و از شوش خودمو برسونم راه‌آهن. مسیرش یه جوری بود که فقط می‌شد پیاده رفت و منم ذهنی بلد بودم نقشه رو. نزدیک راه‌آهن به یه سه‌راهی رسیدم. انقدر عجله داشتم که فکر کردم اگه از گوشیم نگاه کنم دیر میشه. از یه خانوم رهگذر! پرسیدم ایستگاه راه‌آهن کدوم‌وره؟ بدون اینکه عمدی در کارش باشه ۱۸۰ درجه اشتباه گفت و من دور شدم از راه‌آهن. یه کم رفتم و احساس کردم که نباید این همه مغازه تو مسیرم باشه. از یه پسربچه پرسیدم این مسیر تهش راه‌آهنه؟ گفت نه، راه‌آهن اون‌وره. سریع برگشتم. برای اینکه مطمئن شم از یه مغازه‌دار هم پرسیدم و بالاخره پنج دقیقه قبل از ساعت حرکت قطار رسیدم. دیگه فرصت نبود برم نمازمم بخونم. چون از اذان مغرب یکی دو ساعتی گذشته بود و قطار دیگه برای نماز نگه‌نمی‌داشت. وضو داشتم و برنامه‌م این بود وقتی رسیدم راه‌آهن سریع بخونم و سوار قطار شم. ولی دیگه فرصت نبود. از دست اون خانومه که مسیرو اشتباه نشونم داد هم ناراحت و عصبانی نبودم. با خودم گفتم صلاحم این بوده که یه ربع دیرتر برسم. شاید تو مسیرم یکی بوده که نباید می‌دیدم یا اتفاق بدی قرار بود بیافته. یا شایدم خودم قبلاً بدون اینکه عمدی در کارم باشه یکی رو اشتباه راهنمایی کردم و این تاوان اون کارم بوده. به هر حال آدم باید در همه حال راضی و شاکر باشه. رسیدم دیدم نوشته که قطار تأخیر داره و هنوز نرسیده. رفتم نمازم هم خوندم.


۷۱. تیرماه که رفته بودم خوابگاه (برای بار اولی که آزمون جامع داشتیم)، چندتا دوست تردّدی پیدا کردم. اون‌ها هم سالی و ماهی یکی دو بار خوابگاه می‌رفتن. یکیشون از اینا بود که به‌زور واکسن زده بود. حالا بهم پیام داده که این سری که رفتی خوابگاه ازت کارت واکسن خواستن؟ دوز سوم رو اگه نزده باشیم اسکان نمی‌دن؟ گفتم کارت واکسن نخواستن، ولی من چند ماه پیش دوز چهارمم رو هم زدم و تو سامانه کنار شمارۀ دانشجوییم ثبت شده و دانشگاه می‌دونه کی چند بار واکسن زده. شاید چون دیدن زده‌م نخواستن. من اگه موقعیتش پیش بیاد پنجمی رو هم می‌زنم اون وقت هنوز که هنوزه یه عده با واکسن مشکل دارن و افتخار هم می‌کنن که تا حالا نزدن.


۷۲. اون هفته که من تهران بودم بابا هم مسافرت رفته بود و تلفنی نمی‌تونستیم صحبت کنیم. یه بار که با اینترنت خوابگاه و دانشگاه و با بستۀ گوشیم فیلترشکنم وصل نشد و گوگل‌میت و یه سری از ابزارهای گوگل هم باز نشد و به مرز کلافگی و استیصال رسیدم تو اسکای‌روم، تو لینک یکی از کلاسا در قالب ارائه! باهاش تماس تصویری گرفتم.


۷۳. یکی تو یه گروهی پیام گذاشته بود که برای گزارش کشف حجاب به فلان شماره زنگ بزنید. یه فایل صوتی هم فرستاده بود از یه خانوم‌جلسه‌ای که ابراز نگرانی کرده بود و خواسته بود واکنش نشون داده بشه به این قضیه. نمی‌خواستم بحث کنم ولی یه وقتایی حس می‌کنم نباید سکوت کنم. نوشتم که من این خانومو نمی‌شناسم و نمی‌دونم ساکن تهرانه یا نه، ولی وضعیت اینجا طوریه که تو دانشگاه و خیابون و مترو و تقریباً هر جا که رفتم بیشتر خانوما حجاب ندارن. کسی هم کاری به کارشون نداره. یکی دو نفرم نیستن که با تذکر و گزارش حل بشه. گر حکم شود که مست گیرند، در شهر هر آنکه هست گیرند. طرف برگشته می‌گه «ما مأمور به تکلیفیم نه نتیجه». حالا نمی‌دونم این سخن گهربار از کیه و برای چه موضوعی گفته، ولی همین تکالیفه که گند زده به نتیجه و رسیدیم به این نقطه :|


۷۴. مهرماه ۹۴، یه بار سر کلاس استاد شمارۀ ۳، بحث نام‌گذاری شد و چندتا مثال از برندهایی که ترکی هستن آوردم. بعد از اون دیگه هیچ وقت این بحث پیش نیومد. این سری که رفته بودم فرهنگستان، استادهای ارشدم راجع به موضوع رسالۀ دکتریم پرسیدن. وقتی گفتم نام‌های تجاری، استاد شمارۀ ۳ به استاد شمارۀ ۱۱ گفت ایشون اون موقع که دانشجوی ما بود هم به این موضوع علاقه داشت و یه بار سر کلاس نام‌های تجاری‌ای که به زبان‌های دیگه بودنو آورد.

چجوری یادش مونده بود؟


۷۵. سوار اتوبوس بودم و آخرین ایستگاه قرار بود پیاده شم. دوتا دانشجوی دختر (که بعداً باهاشون هم‌صحبت شدم و فهمیدم کارشناسی هستن و هم‌دانشگاهی) هم بودن و اونا هم داشتن می‌رفتن خوابگاه. راننده ازشون پرسید شما کجا پیاده می‌شین؟ اونا هم ایستگاه آخر بودن. راننده فهمید هرسه‌مون داریم می‌ریم خوابگاه، گفت خوبه که باهمین و این‌جوری خیال منم راحته.


۷۶. داشتن از بیمارستان برمی‌گشتن. به راننده گفتن مسموم شده بودیم. راننده گفت تا می‌تونید غذای دانشگاهو نخورید. پیاده که شدیم از دخترا پرسیدم غذای دانشگاه یا خوابگاه مسمومتون کرده بود؟ گفتن نه. گفتم کاش به راننده می‌گفتید که تصور اشتباهش به‌عنوان خبر جدید پخش نشه. بیرون غذا خورده بودن.


۷۷. شنبه شب وقتی داشتم از باغ کتاب برمی‌گشتم خوابگاه، ترافیک سنگین بود. یه مسیر اتوبوس هست از حقانی تا شیخ بهایی که تازه کشفش کردم. از گاندی هم رد میشه. راننده پرسید اگه کسی قبل از گاندی پیاده نمیشه، دور بزنم و از یه جای دیگه برم که نخورم به ترافیک و سه ساعت معطل نشید. ده دوازده نفر بودیم و همه بعد از گاندی بودن. پرسید که حق کسی که زودتر قراره پیاده بشه ضایع نشه و از مسیرش دور نشه. اما من داشتم به اونایی که قبل از گاندی تو ایستگاه منتظر اتوبوس بودن و می‌خواستن سوار این اتوبوس شن فکر می‌کردم. حس می‌کنم حق اونا ضایع شد. هر چند ترافیک انقدر سنگین بود که سه ساعت طول می‌کشید تا برسیم بهشون و برسونیمشون به مقصد.


۷۸. معمولاً تو خیابون هندزفری تو گوشمه و انتخاب آهنگا رو هم می‌ذارم روی حالت تصادفی و رندوم. یه فولدر دارم که نزدیک هزارتا آهنگ توشه و همه جور آهنگی هم توشه. همه جور، ینی واقعاً همه جور. نمی‌دونم آهنگ شاهچراغ از فرشاد کاکو! رو چه کسی برام فرستاده بود و از کی داشتمش که یادم نبود. وقتی گفت توی شاهچراغ زیر چلچراغ وعده کردی قلبم مچاله شد. نتونستم تا آخر گوش بدم و زدم بعدی.


۷۹. اون روز که به دعوت دوستم رفتم باغ فردوس، موزۀ سینما ایام فاطمیه بود. آخرای مراسم یه کلیپ پنج‌شش‌دقیقه‌ای گذاشتن با عنوان «قول مادرانه». فکر کردم به ایام فاطمیه و روز مادر مربوطه. قبلاً ندیده بودمش و موقع شروع کلیپ هم ننوشته بود به چه مناسبتیه. تا یکی دو دقیقه همچنان فکر می‌کردم موضوعش مادره، ولی نبود. ببینید اگر ندیده‌اید.


۸۰. تو معاونت فرهنگی یه کاری داشتم و با دوستم رفتم اون کارو انجام بدم. دوستم بیرون منتظر بود. یه خانومی اونجا بوده و می‌گه چرا بیرون وایستادی و بیا تو. اومد و اون مسئولی که قرار بود اون کارو انجام بده طولش می‌داد. البته دوستم هم کار خاصی نداشت و قرار بود از اونجا بریم سلف برای ناهار. بیشتر نگران این بودم که سلف تعطیل بشه و دوستم بی‌ناهار بمونه. اون خانومی که به دوستم گفته بود بیا تو، وقتی فهمید ما دکتری هستیم کلی تعجب کرد که چرا انقدر فروتنی و خشوع و خضوع دارید و چرا بهتون نمیاد دکتری باشید و چرا از موقعیتتون استفاده نمی‌کنید و چرا فلان و چرا بهمان. می‌گفت دانشجوی دکتری که مثل دوستم این‌جوری مؤدبانه پشت در منتظر باشه و مثل من مؤدبانه بشینه ندیده بود. هی می‌گفت چرا از موقعیتتون استفاده نمی‌کنید؟ اونجا کارمون که تموم شد رفتیم سلف. تو سلف به دوستم گفتم منظورش چی بود؟ دوستم گفت چند وقت پیش یه دانشجوی دکتری رو تو سلف دیده که داد و بیداد راه انداخته بوده که من چون دانشجوی دکتری‌ام باید گوشت بیشتری تو خورشتم بریزید. منظور اون مسئول هم لابد یه همچین چیزایی بود دیگه. مثلاً انتظار داشت بقیه رو از روی صندلی بلند کنیم و خودمون بشینیم یا بقیه موظف باشن کار ما رو زودتر راه بندازن چون ما دکتری هستیم.


۸۱. یکی از دوستام که کلاساش تموم شده کارت دانشجوییشو داده به اون یکی دوستم که با کارتش هر روز غذای دانشگاهو بگیره و بده به یکی از خانوم‌های خدماتی دانشگاه. اونم می‌گیره و می‌بره برای بچه‌هاش. خانومه رو نمی‌شناختم من. یه بار که با دوستم داشتیم می‌رفتیم، دیدم دوستم با یکی احوال‌پرسی می‌کنه و می‌گه غذاتون تو یخچاله و صبر کنید برم بیارم و یه سری صحبت دیگه. بدون خداحافظی با دوستم ازش جدا شدم و انگار نه انگار که باهم بودیم. رفتم که نه من خانومه رو ببینم نه اون منو. بعداً از دوستم عذرخواهی کردم که یهو بدون خداحافظی رهاش کردم. گفتم که نمی‌خواستم خانومه رو ببینم و بفهمم کیه و بشناسمش و اونم منو نبینه و احتمالاً خجالت نکشه. روز بعدش خانومه یه ظرف ترشی آورده بود برامون، به‌عنوان تشکر و قدردانی.


۸۲. تو خوابگاه یه اتاقی بود به اسم اتاق تلویزیون. انجمن ما چهارشنبه یه برنامۀ مجازی مشترک با انجمن‌های دیگه و دانشگاه‌های دیگه داشت. اون روز و اون ساعت چون ما کلاس کره‌ای هم داریم، من کلاس کره‌ای رو اداره می‌کردم و یکی از بچه‌های رشتۀ زبان روسی اومده بود کمکم برای ادارۀ اون برنامۀ مشترک. هم‌اتاقیم (همون دختر سرابی) چون خواب بود و چون ما قرار بود حرف بزنیم، رفتیم اتاق تلویزیون. یه دختر تو اتاق تلویزیون داشت درس می‌خوند. ما که حرف می‌زدیم، تمرکز اونم به هم می‌خورد. گفت میشه یه کم آروم‌تر صحبت کنید؟ گفتم چرا نمی‌رید سالن مطالعه؟ گفت آسم دارم و اونجا هواش اذیتم می‌کنه. گفتم باشه یه کم آروم‌تر حرف می‌زنیم ولی اینجا اتاق تلویزیونه و ما می‌تونیم تلویزیونم روشن کنیم و فوتبال هم ببینیم حتی.


۸۳. ترددی این‌جوریه که هر روز یه هم‌اتاقی جدید داری و روز بعدش دیگه اونو نداری. دکتری هم این‌جوریه که هم‌کلاسیات هر سن و سالی دارن. یکی ممکنه نوه هم داشته باشه حتی. اکثراً ده‌شصتی و پنجاهی بودن و من تنها دهه‌هفتادی جمعشون بودم. هر بارم بحث سن و سال می‌شد می‌گفتم تازه سه سال هم پشت کنکور بودم. تا اینکه یه هم‌اتاقی اومد متولد هفتادوچهار. در نظرِ ما هفتاده‌ویکیا، هفتادوچهاریا بچه‌ن هنوز. وقتی تعجبمو دید گفت تازه یه سالم پشت کنکور مونده بودم.


۸۴. می‌خوام به این شرکت آب معدنی دی‌دی ایمیل بزنم بگم غلط نوشتن اون جمله رو. آدرس ایمیلشون روی بطری هست. فعلاً حالشو ندارم.


۸۵. قبل از اینکه برم تهران هواشناسی رو چک کرده بودم و اون هفته قرار بود بارش برف و باران داشته باشیم. منم دوتا لباس گرم برداشته بودم با خودم. ولی نه بارش چشم‌گیری داشتیم نه هوا انقدر سرد شد که من انتظار داشتم. شایدم سرمای تبریز سطح توقعمو بالا برده.


۸۶. از ویژگی‌های شاخص و حال‌به‌هم‌زن خوابگاه دختران پخش‌وپلا بودن موهای سی‌چهل‌سانتی و بعضاً یک‌متری روی موکت‌ها و فرش‌های اتاق‌هاست. هر چقدرم بین خودشون قانون بذارن که داخل اتاق موهاشونو شونه نکنن، بازم همیشه زمین پر از موئه. روز اول که وارد اتاق شدم دیدم روی فرش و سرامیک پر از آشغال و موئه. یه دفتر گذاشته بودن جلوی در اتاق مسئول خوابگاه و دانشجوها درخواستاشونو اونجا نوشته بودن. رفتم درخواست بدم تمیزش کنن که دیدم چند نفر قبل از من این کارو کردن. حضوری رفتم و توضیح دادم که اگه یه شب بود تحمل می‌کردم، ولی نمی‌تونم یه هفته تو این شرایط زندگی کنم. صبحش خانومی که هر روز میومد سرویس‌های بهداشتی و آشپزخونه رو تمیز می‌کرد اومد و اتاق ترددی رو هم جارو کرد و روی میزا رو تمیز کرد. کلی ازش تشکر کردم و تو اون فاصله که کار می‌کرد رفتم اتاق دوستم که جلوی من معذب نباشه. میوه و شیرینی هم گذاشتم براش، ولی نخورد. چند روز بعد یه دانشجوی بیرجندی (شایدم بجنوردی! بروجرد و بروجن هم می‌تونه باشه) اومد. از تمیزی اتاق تعجب کرده بود. می‌گفت هر ماه میام و هیچ وقت اینجا رو این‌جوری مرتب و تمیز ندیده بودم.


۸۷. روز دوم حضورم در خوابگاه، یکی از دخترا اومد ازم پرسید شما هر شب برقای سالن و سرویس بهداشتی و آشپزخونه رو خاموش می‌کنی؟ گفتم چطور؟ گفت آخه دانشجوهای ثابتِ اینجا این کارو نمی‌کنن و شما چون جدید اومدی حدس زدم کار شماست. اگه ممکنه بذارید روشن بمونه. گفتم شبا که همه خوابن. اسراف میشه اگه روشن بمونن. گفت یکی از دوستام که فنی خونده می‌گه اینا عمرشون با روشن و خاموش شدن کم میشه. یه کم فکر کردم و گفتم منم یه کم از مسائل فنی سر در میارم. یه چند روز فرصت بده برم تحقیق کنم بعد میام بهت می‌گم که دوستت راست می‌گه یا نه. تحقیق! کردم و فهمیدم یه نوعی از ال‌ای‌دیا این‌جوری هستن که با روشن و خاموش شدن عمرشون کم میشه. ینی اونی که در مجموع ده ساعت روشن بوده ولی صد بار روشن و خاموش شده، دوام و عمرش از اونی که صد ساعت مداوم روشن بوده کمتره. ینی اونی که روشن و خاموش نشده، هزار ساعتم عمر می‌کنه ولی اینی که روشن و خاموش شده، با اینکه در مجموع ده ساعت روشن بوده، ممکنه تو ساعت یازدهمش بسوزه. البته همه‌شون این‌جوری نیستن. موقعی که داشتم می‌رفتم، بهش گفتم دوستت اشتباه نگفته. البته نمی‌دونم اینا از اون نوع ال‌ای‌دیا باشن ولی میشه احتیاط کرد و زیاد خاموش و روشنشون نکرد. ولی خب این‌جوری انرژی بی‌خودی هدر می‌ره و دیگه تصمیم با خودتونه که انرژی رو هدر بدید یا به سالم موندن ال‌ای‌دیا فکر کنید.


۸۸. یکی از اتفاقاتی که خوشحالم می‌کنه تموم شدن چیزها در آخرین روز کاربردشونه. مثل تموم شدن خودکار و دفتر مشق روز آخر مدرسه و تموم شدن محتویات یخچال قبل از سفر. سر جلسۀ آزمون جامع، موقع جواب دادن به سؤال آخر خودکارم تموم شد و از اونجایی که آخرین سؤال آخرین امتحانم بود ذوق کردم. ولی جوابم نصفه مونده بود و بقیه‌شو با یه خودکار دیگه نوشتم. اگه چند سطر دیرتر تموم می‌شد بیشتر ذوق می‌کردم ولی همونم مایهٔ مسرّتم بود.

۱۳ نظر ۰۱ بهمن ۰۱ ، ۱۳:۵۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۵۱- تهران ( ۲۶ و ۲۷ و ۲۸ آذر)

چهارشنبه, ۲۸ دی ۱۴۰۱، ۰۴:۵۷ ب.ظ

این عکسا رو موقعی که تهران بودم تو اینستا منتشر کرده بودم تا وقتی برگشتم تو وبلاگم هم بذارم. شماره‌هایی که رنگشون قرمزه، فقط تو صفحۀ فک و فامیل، و شماره‌هایی که رنگشون آبیه هم تو صفحۀ فک و فامیل هم تو صفحۀ دوستان و استادان منتشر شده. توضیحات با شماره‌های مشکی‌رنگ هم مختص وبلاگه.

ادامهٔ شماره‌گذاری از پست قبل:

۳۶. شنبه صبح قبل از اینکه برم مسجد و بعدش برم فرهنگستان و با نمکدون سلفی بگیرم و بعدش برم باغ کتاب و بعدشم با پنج‌تا تخم‌مرغ برگردم خوابگاه، یه کار دیگه هم کردم. اون کار این بود که صبح علی‌الطلوع، خروس‌خون پا شدم رفتم دانشکده و برنامۀ کلاسی استادها رو نگاه کردم ببینم چه کلاسی دارن. ساعت ۸ تا ۱۰ اجازه گرفتم و نشستم سر کلاس رده‌شناسی استاد شمارۀ ۱۸ و ساعت ۱۰ تا ۱۲ هم اجازه گرفتم و نشستم سر کلاس فرهنگ‌نویسی استاد شمارۀ ۱۷. هر دو درس، برای دورۀ ارشد بودن و برای من تکراری. هر دو رو هم بیست گرفته بودم و دوست داشتم. هم درسا رو هم استادا رو. قبل از کلاس، استادها گفتن برات تکراریه ها! گفتم هدف اصلیم اینه سر کلاستون بشینم و درس دادنتونو تماشا کنم. گفتن باشه پس بیا. پنج نفر دانشجو سر کلاس بودن. شماره‌مو بهشون دادم که اگه برنامۀ خاصی مد نظرشون بود و نیاز داشتن، انجمن براشون برگزار کنه. نمی‌دونم کلاً ارشدها همین تعداد بودن یا غایب هم داشتن. همون ابتدای جلسه، استادها منو معرفی کردن به دانشجوهاشون. گفتن امروز قراره از نظرات ایشون هم استفاده کنیم. حالا درسته سه چهار روز قبلش آزمون جامع داده بودم و ذهنم آماده بود و یه چیزایی بلد بودم، ولی انقدرا هم صاحب‌نظر نبودم که از نظراتم استفاده کنن. لذا ساکت بودم و فقط جاهایی که مثال جدید و جالب به ذهنم می‌رسید اظهار نظر می‌کردم. مثلاً اونجا که استاد فرهنگ‌نویسی راجع به ارجاع کور و دور باطل می‌گفت کارت دانشجوییمو درآوردم و نشون استاد و بچه‌ها دادم و گفتم اینم یه نمونه‌ش. روی کارت نوشته بود انقضا پشتشه و پشتش نوشته بود انقضا روشه. استادمون خبر نداشت کارت دانشجوییمون این شکلیه و براش جالب بود. بعدازظهر استادهای دیگه هم کلاس داشتن، ولی چون جلسۀ فرهنگستان فقط شنبه‌ها تشکیل میشه، فرهنگستان رو ترجیح دادم و ظهر، دانشکده رو به مقصد فرهنگستان ترک کردم. اون روز تو دانشکده چادر نپوشیده بودم. کلاً این سری تو پنج شش موقعیت خاص چادر پوشیدم فقط. بار اول موقعی بود که تلفنی با مسئول خوابگاه صحبت کردم و گفت به هیچ وجه بیشتر از یه شب اتاق نمی‌دن و هر چی توضیح دادم که دبیر انجمن علمی‌ام و بچه‌ها رو قراره ببرم بازدید و اردو و حداقل یه هفته کار دارم قبول نکرد. و چون قبول نکرد، من نتونستم یه روز زودتر از آزمون جامع برم خوابگاه. چون در این صورت بعد از آزمون جامع باید برمی‌گشتم خونه. چند بارم پشت تلفن شمارۀ دانشجویی و کد ملیمو پرسیدن و گفتن خبر می‌دیم. خبرشونم این بود که بیشتر از یه شب نمیشه. فضا یه‌جوری بود که بهشون حق می‌دادم نگران ناآرامی فضای خوابگاه باشن ولی بیشتر نگران این بودم که چی تو شماره دانشجویی و کد ملیم می‌بینن که همچنان می‌گن نه! بعد از آزمون می‌خواستم برم پیش مسئول مربوطه. چادر پوشیدم که احساس ناامنی نکنه. دوباره خودمو معرفی کردم و همون حرفای پشت تلفن رو تکرار کردم. گفت چند شب می‌خوای بمونی؟ گفتم هشت شب. از امروز که سه‌شنبه‌ست تا چهارشنبۀ بعدی. گفت بذار یه تماس بگیرم. با نمی‌دونم کجا تماس گرفت و دوباره اسم و شماره دانشجویی و کد ملیمو پرسیدن و گفتن مشکلی نیست. اون لحظه دلم می‌خواست زمان برمی‌گشت عقب و یه بار دیگه این اتفاق رو با یه پوشش دیگه تکرار می‌کردم ببینم فرقی می‌کنه یا نه. شنبه صبح وقتی می‌رفتم دانشکده که برای اولین بار سر کلاس استادهام بشینم چادر نپوشیدم. البته استاد شمارۀ ۱۷، استاد دورۀ ارشدم بود و می‌شناخت منو. ولی بقیۀ استادها نه. نمی‌خواستم تو شرایط فعلی، اولین دیدارمون با این پوشش باشه. از فضای داخلی کلاس‌ها هم بی‌خبر بودم. فکر می‌کردم حالا که این دوتا استاد خانوم هستن، حداقل سر کلاس اینا، بچه‌ها حجاب نداشته باشن. ولی حجاب داشتن و دوتا از اون پنج نفر هم چادری بودن. ولی ظهرش وقتی می‌خواستم برم فرهنگستان پوشیدم. اونجا همه منو می‌شناختن و لزومی ندیدم نگران اولین برخورد باشم. ولی وقتی تصمیم گرفتم برم باغ کتاب، نپوشیدم. فرداش که قرار بود بریم خونۀ نرگس اینا پوشیدم، پس‌فرداش تو جلسۀ معاونت فرهنگی پوشیدم، ولی وقتی از همون‌جا رفتم کتابخونه مرکزی که استاد شمارۀ ۲۲ رو ببینم نپوشیدم. پسون‌فرداش که رفته بودم باغ فردوس و خانۀ سینما برای دیدن دوست دورۀ ارشدم، نپوشیدم و پس‌پسون‌فرداش که با یکی از دوستای کارشناسیم رفتیم امامزاده و یه چرخی هم اون دوروبرا زدیم پوشیدم. اینو وقتی از باغ فردوس برمی‌گشتم گرفتم و انقدر به دلم نشست که به‌عنوان عکس پروفایلم گذاشتم. سانسورش نکردم که جایزهٔ کوچیکی باشه برای کسی که پاراگراف به این بلندی رو خونده. نزدیک خوابگاه چندتا آینه‌فروشی هست. فولدر آهنگا رو گذاشته بودم روی حالت رندوم که انتخابشون دست خودم نباشه. عجله‌ای هم برای رسیدن به خوابگاه نداشتم. قدم می‌زدم و فکر می‌کردم. وقتی رسیدم به این آینه‌ها، آینۀ فرهاد پلی شد. این‌جور وقتا فکر می‌کنم جای درستی قرار گرفتم. خلاصه پوشش مقولهٔ مهمیه و نمیشه از کسی که آدمو نمی‌شناسه انتظار داشت از روی ظاهر قضاوت نکنه. شاید اگه اون خانم هم‌کوپه‌ای منو با چادر می‌دید انقدر احساس امنیت نمی‌کرد که بگه تو گیت، به چیِ چمدونش گیر دادن.

۳۷. تو پست قبل به سلفی‌ای که شنبه تو باغ کتاب با زورو گرفته بودم اشاره کردم. شاید خواننده‌های دهه‌هشتادیِ اینجا ندونن زورو که بود و چه کرد. عرضم به حضورتون که زورو اینه. کراش دهه‌شصتیا و دهه‌هفتادیا بود. وقتی خردسال بودم، تلویزیون سریالشم پخش می‌کرد و من بسی دوستش می‌داشتم. زورو در زبان اسپانیایی معنی روباه میده. اسم اسبشم تورنادو بود، چون‌که از سرعت بالایی برخوردار بود.



۳۸. یکشنبه (۲۷ آذر) هفتِ صبح دانشجوها جمع شده بودن صبحانهٔ ماهانه‌شونو بگیرن. از دور فکر کردم اعتراضی اعتصابی چیزیه ترسیدم. ولی صف صبونه‌ست. هفتاد تومن می‌دن و به اندازهٔ چهارصد تومن هر چی خواستن (حتی چیزایی که صبونه محسوب نمیشن) خرید می‌کنن. من چون خوابگاهی نیستم از این یارانه! برخوردار نیستم :|

۳۸.۵. آیا مساوی هستند کسانی که کف خیابونن با کسانی که از صف صبحانه هم وحشت می‌کنن؟



۳۹. دانشکده. درنگ نکن، انجامش بده.

۳۹.۵. رفته بودم استادراهنما و استاد شمارۀ بیستو ببینم. استاد راهنما رو چند دقیقه تو همین سالن دیدم و صحبت کوتاهی کردیم باهم. ولی بیستو تا حالا ندیده بودم. گفتن دفترش تو ساختمان ریاسته و اینجا نیست.



۴۰. پرسون‌پرسون خودمو به ساختمان ریاست رسوندم. نگهبانش پرسید وقت قبلی گرفته بودید؟ گفتم نه، همین‌جوری اومدم ببینم. استادم بودن. کارتمو گرفت و یه نگاهی کرد و گفت برو. رفتم دیدم استادم که رئیس هم بود سر کلاس مجازیه. به‌علت آلودگی هوا، کلاسا مجازی شده بود. دوست داشتم حضوری بشینم سر کلاسش، ولی قسمت نبود. منتظر موندم تا کلاس تموم بشه. تو این فاصله در و دیوارو نگاه می‌کردم. یه جایی بود شبیه موزه که کلی جایزه و هدیه و مدال و لوح تقدیر و افتخارات دانشگاهو اونجا گذاشته بودن. و عکس رؤسای سابق رو. چندتا از قاب عکسا که کج بودن رو مخم بودن. اگه قفل نبود حتماً درستشون می‌کردم. بالاخره کلاسشون تموم شد و منشی اومد صدام کرد که می‌تونی بیای. چون هنوز نمره‌های جامع اعلام نشده بود، دست‌خالی و بدون شیرینی و سوغاتی رفتم که برداشت دیگه‌ای نشه. وارد اتاقشون شدم و گفتم فلانی‌ام و اومده بودم که ببینمتون. چون‌که تا حالا از نزدیک ندیده بودمتون. تعجب کرد. چون اصولاً هر کی بتونه به اتاق رئیس راه پیدا کنه یه التماس دعایی چیزی داره. اون وقت من رفته بودم که فقط ببینمش. می‌دونستم که بعدش جلسهٔ مهمی داره و نباید بیشتر از این مصدع اوقات شم. خیلی کوتاه، همون‌جا سر پا راجع به آزمون پرسید و گفت راضی نبودم، ولی نمرهٔ قبولی دادم. گفت کم خونده بودید و به جز یه نفرتون تسلط نداشتید هیچ کدومتون. گفتم من چند بار کتاب و فایل‌های صوتی ضبط‌شدهٔ کلاس رو مرور کرده بودم و جزوهٔ کاملی هم تایپ کردم (اسلایدهای استاد دست‌نویس بود. من تایپ کرده بودم همه رو)، ولی می‌پذیرم که تسلطم کمه، چون مطالب برام تازگی دارن و جا نیافتادن. تعجب کرد که چرا می‌گم جدیدن. گفت مگه فلان درسا رو نداشتین؟ گفتم رشتهٔ کارشناسی من برق بود و دورهٔ ارشد هم تو فرهنگستان، یکی‌دوتا درس مربوط به زبان‌شناسی داشتیم. تمرکزمون روی اصطلاح‌شناسی بود. تعجبش بیشتر شد. منم تعجب می‌کردم که چطور تا حالا رزومه و اطلاعاتمونو ندیده و نمی‌دونه. وقتی گفتم کارشناسی کجا چی خوندم گفت پس هوش و استعدادشو دارید. اینو یه‌جوری گفت که انگار بچه‌های انسانی بی‌هوش و بی‌استعداد هستن و من که از اول انسانی نبودم پس باهوشم. فرصت اینکه بیشتر صحبت کنیم نبود و منم ساعت ۱۰ با نگار قرار داشتم که باهم بریم خونهٔ نرگس. لذا خداحافظی کردیم و همدیگه رو به خداوند منّان سپردیم. موقع ورود، اونجا که کارتمو نشون نگهبانی دادم کاپشن تنم بود و چادر نداشتم، ولی وقتی رفتم دیدن این استاد، چادر پوشیدم. این استادمون خودشم چادریه. بعدش دیگه با همون پوشش بیرون اومدم و رفتم خونهٔ نرگس اینا. نگهبان ساختمان ریاست اگه فکر کرده باشه مشکوک می‌زنم بهش حق می‌دم. تازه بدون قرار قبلی هم رفته بودم.

دقت کردین همیشه چادریا رئیس دانشگاه می‌شن؟



۴۱. یکشنبه، ظهر. خونهٔ دوست دوران کارشناسیم، با دو تن از دوستان دوران مدرسه.

۴۱.۵. منظور از دوست دوران کارشناسی نرگسه. دو تن از دوستان دوران مدرسه هم نگار و مریمن. دسته‌گل سلیقهٔ نگاره. منم به‌مناسبت تولد مریم و نرگس که دی و آذر بود کیک‌بستنی گرفتم. یه کیلو لواشک خونگی هم برده بودم تهران، با هر کی قرار داشتم بهش لواشک می‌دادم. مریم برای خواهر و دختر خواهرشم برد. اون شیرینیای مربعی رو هم مریم آورده بودم. اولین بارم بود می‌خوردم و خوشمزه بود. دوست داشتم. اسمش مسقطیه. من صورتیشو خوردم. موقع خداحافظی هم نرگس به هر کدوممون چند کیلو نارنگی و پرتقال که برای باغشون بود داد. اون روز برای اولین بار با نوعی نارنگی به اسم یافا هم آشنا شدم.



۴۲. دست‌پخت نرگس حرف نداره. خورشتش غاز بود فکر کنم. شایدم اردک. قاشقا رو یه‌جوری گذاشتم که اونایی که راست‌دستن قاشقشون سمت راست باشه، اونی که چپ‌دسته، قاشقش سمت چپ.



۴۳. صبح دوشنبه، خوابگاه. دارم می‌رم معاونت فرهنگی، جلسهٔ دبیران انجمن‌های علمی. با چادر. چون مسئولین اونجا چادری بودن. قاعده و روالم این بود که اگه جایی می‌رفتم که افراد اونجا چادری هستن، چادر می‌پوشیدم، اگه نبودن، دو حالت پیش میومد. اگه اکثریتشون منو از قبل، کامل می‌شناختن چادر می‌پوشیدم اگه نمی‌شناختن نمی‌پوشیدم.



۴۴. یه سری گزارش باید تو سامانه آپلود می‌کردم. چون سامانهٔ معاونت فرهنگی و سایت دانشگاه و گلستان و... هک شده بود، یه‌جوری تنظیم کرده بودن که فقط با آی‌پی دانشگاه باز بشن. برای همین تو خونه نتونسته بودم آپلود کنم. از خونه با پروکسی دانشگاه هم نمی‌شد. حتی از سایت خوابگاه با کامپیوترای اونجا هم نشد. گفتن فقط با دوتا از کامپیوترای معاونت میشه این کارو انجام داد. با کامپیوترایی که روشون برچسب نارنجی هست. نیم ساعت دنبال برچسب نارنجی بودم. رفتم یکیشونو صدا کردم گفتم منظورتون از برچسب نارنجی چیه؟ گفتن اون برچسب‌های روی دیوار. 

من فکر می‌کردم منظور از روشون، بدنهٔ کامپیوتره نه روی دیوار. روی دیوارو نگاه نمی‌کردم اصلاً.



۴۵. دانشکده. 

۴۵.۵. از یکی از دوستام خواستم ازم عکس بگیره. همهٔ عکسام یا سلفی بود یا از آینه. گفتم یه عکس این‌مدلی هم داشته باشم. برای وبلاگم اسم فارسی دانشکده رو حذف کردم که در نگاه اول تو چشم نباشه. به انگلیسیشم کیه که دقت کنه :|



۴۶. سلف دانشگاه. دوشنبه. ناهار با این یکی دوستم، شام با اون یکی دوستم. اینجا داره غذاشو (قیمه‌شو) باهام تقسیم می‌کنه و لپه‌ها رو جدا می‌کنه. چون‌که با لپه هم حال نمی‌کنم زیاد.



۴۷. اینم ناهار سه‌شنبه. تا مرحلهٔ سیب‌زمینی و پیاز و تن‌ماهی خوب پیش رفتم ولی برنجم شفته شد. از پنج، سه می‌دم به خودم.



۴۸. از آخرین باری که برنج درست کرده بودم سال‌ها می‌گذشت و اون قاعدهٔ یه بند انگشت آب برای کته رو فراموش کرده بودم. آبشو زیاد ریختم و این‌جوری شد.



۴۹. سه‌شنبه عصر به دعوت دوستم رفتم باغ فردوس، موزهٔ سینما، مراسم پنجمین جایزهٔ پژوهش سینما. یه تعداد مسئول و مدیر و اینا دعوت بودن که همه بهشون احترام می‌ذاشتن و التماس دعا داشتن، ولی تنها کسی که من اونجا می‌شناختم همون دوست خودم بود که دعوتم کرده بود. حتی عکس بازیگران روی در و دیوارم برام ناآشنا بود. 



۵۰. این آقاهه از سمت چپ، پنجمی داور عصر جدید بود. حتی ایشونم به اسم نمی‌شناختم. مثل اینکه اسمش دکتر مجید اسماعیلیه. این‌جوری صداش می‌کردن.



۵۱. برگشتنی روی پل عابر پیاده داشتم از ترافیک عکس می‌گرفتم که این دویست‌وششو دیدم. مثلاً داشت زرنگی می‌کرد ولی با این کارش نظمو به هم می‌زد و ترافیکو سنگین‌تر هم می‌کرد.



۵۲. این مایع‌ظرفشوییای کوچولو رو تو سوپرمارکت خوابگاه دیدم و عاشقشون شدم. اون پرتقالو گذاشتم کنارشون مقایسه کنید ابعادشونو.



ادامه دارد...

۲۶ نظر ۲۸ دی ۰۱ ، ۱۶:۵۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۵۰- تهران (۲۴ و ۲۵ و ۲۶ آذر)

شنبه, ۲۴ دی ۱۴۰۱، ۱۰:۳۰ ب.ظ

این عکسا رو موقعی که تهران بودم تو اینستا منتشر کرده بودم تا وقتی برگشتم تو وبلاگم هم بذارم. فیلترشکنتون اگه روشن باشه شاید عکسا لود نشن.

ادامهٔ شماره‌گذاری از پست قبل:

پانزده. این چارتا گربه از جمله موانع ورود بنده به دانشگاهن. این‌ور که وایستادم حیاط خوابگاهه، اون‌ور دانشگاه. در واقع این دری که می‌بینید در خروج از خوابگاه و ورود به دانشگاهه. و من هر روز داستان دارم با این چهارتا گربه. حالا شاید بگید گربه که ترس نداره. ولی به‌نظرم خیلی هم ترس داره. مخصوصاً اگر چهارتا باشن و گرسنه. بیشتر هم میشن شبا.



شانزده. پنج‌شنبه ظهر خواستم برم مسجد دانشگاه نماز بخونم. اذان از بلندگوها پخش می‌شد ولی درِ مسجد بسته بود. از یه دختری پرسیدم درِ مسجد همینه؟ گفت آره. گفتم بسته‌ست آخه. نماز جماعت برگزار نمیشه؟ گفت پنج‌شنبه‌ها مسجد تعطیله.



هفده. ایشون اولین غذای سلف در مقطع دکتری هستن که این هفته رزرو کردم و گرفتم. برنج با کباب‌تابه‌ای، که البته مزهٔ کباب‌تابه‌ای خونه رو نمی‌ده اصلاً. احتمالاً آخرین هم باشه چون بقیهٔ غذاها رو دوست نداشتم و رزرو نکردم. در مورد تعداد پرتقال‌ها هم شایان ذکر است که یکیش مال دوستمه. کیف پول هم برای دوستمه. ضمن اینکه ظرف بردم غذامو نصف کردم که بقیه‌شو بعداً بخورم. کلاً موجود کم‌مصرفی‌ام.



هجده. دلتون نخواد برای شامِ امشبم، جوجه‌کباب ایتالیایی درست کردم. پایه‌ش همون جوجه‌کباب خودمونه، ولی به جای نمک و آبلیمو و زعفران، یه سری ادویه‌های دیگه و سبزیجات داره. ادویه‌هاش آماده بود و دقیقاً نمی‌دونم چیه. من فقط گذاشتم بپزه و یه کم سرخ بشه. مزه‌ش تنده. بهش میاد که جوجه‌کباب هندی باشه تا ایتالیایی، بس که فلفل داره.

اینجا خوابگاهه و این بشقاب هم بشقاب دوستمه. یه هفته ازش قرض گرفتم بشقابشو.



نوزده. خوابگاه ترددی دکتری این شکلیه. ترددی به اونایی می‌گن که هر ماه یا هر سال، یکی دو شب بیشتر نمی‌مونن و حضورشون تو خوابگاه موقتیه. شبی ده تومن می‌گیرن. ترمی چهارصد تومنه اگه اتاق دائمی بگیری.



بیست. لپ‌تاپ نبرده بودم و برای نوشتن و ارسال گزارش فعالیت‌های انجمن، جمعه مجبور شدم برم سایت خوابگاه. یه همچین جایی بود. شبیه‌ترین کامپیوتر و صفحه‌کلید به سیستم خونه رو پیدا کردم که غریبی نکنم و راحت باشم. ولی راحت نبودم. مخصوصاً با موس. سال‌هاست با موس کار نکردم. چون نمی‌خواستم فلشمو بزنم بهش و چون نمی‌خواستم جیمیلمو باهاش باز کنم گزارشو نوشتم و آپلود کردم تو یه سایتی و لینک دانلود رو کامنت گذاشتم تو وبلاگ مجله و با گوشیم لینکو از کامنتا برداشتم و دانلود کردم و با گوشی ایمیلش کردم.



بیست‌ویک. ناهار جمعه. سؤالی که این وسط برام پیش اومده اینه که تن‌ماهی چابهار چرا اسمش ترکیه و پسوند لی داره. اصلاً کیمیلی ینی چی؟



بیست‌ودو. من سیب‌زمینی و تن ماهی رو آماده کردم و دوستم رشته‌پلو. دسترنجمون یه همچین چیزی شد. رومیزیش خیلی خوشگل بود. برای شام هم سوپ درست کردم.



بیست‌وسه. شنبه ظهر، رفتم مسجد دانشگاه و نمازمو به جماعت خوندم. دم در چایی می‌دادن به مناسبت ایام فاطمیه.



بیست‌وچهار. کنار چای، از این کتابا هم می‌فروختن با تخفیف. یه دختره وایستاده بود اونجا معرفی می‌کرد کتابا رو. هیچ کدومو نخوندم. سلام بر ابراهیمو دارم ولی حس خوندنش بهم دست نداده هنوز.



بیست‌وپنج. شنبه ظهر رفته بودم فرهنگستان استادهای سابقمو ببینم. اینجا جلسهٔ شورای واژه‌گزینیه. استادها باهم صحبت می‌کردن، منم یاد می‌گرفتم. دوتا چایی هم آوردن برامون.



بیست‌وشش. تو فاصلهٔ دومتریم جمعی از اساتید و بزرگان علم و ادب فارسی واژه‌گزینی می‌کردن و معادل فارسی می‌ساختن و من با این نمکدونه که روش نوشته فرهنگستان زبان و ادب فارسی، سلفی می‌گرفتم.



بیست‌وهفت. یادتونه خرداد ۹۴ توی پست مربوط به مصاحبهٔ ارشد نوشته بودم اتاق مصاحبه انتهای راهرو سمت راست بود؟ الکی نگید آره. خودمم یادم نبود. 

بعد از جلسه، موقعی که داشتم برمی‌گشتم از یه راهرویی عبور می‌کردم که اون اتاق رو دوباره دیدم. درش باز بود. توش سرک کشیدم و یادم افتاد همون اتاق مصاحبهٔ سال نودوچهاره. عکس گرفتم. روز مصاحبه من روبه‌روی پنجره نشسته بودم و دکتر حداد تو ضلع کوچیک مستطیل نشسته بود و سایر استادان پشت به پنجره، روی ضلع بزرگ مستطیل.



بیست‌وهشت. یادمه هفتهٔ اول ترم اول ارشد تو مسیر پرپیچ‌وخم ساختمان فرهنگستان دنبال سرویس بهداشتی می‌گشتم. اون موقع برای اینکه پیچ‌وخم این ساختمان رو نشونتون بدم با پینت نقشه‌شو کشیدم براتون. این سری که رفته بودم فرهنگستان، دیدم ماکتشو ساختن. اونی که من تو اون پستِ سال ۹۴ کشیده بودم یک‌چهارمِ این ماکت بود.



بیست‌ونه. برگشتنی (ینی وقتی داشتم برمی‌گشتم) با سردر فرهنگستان سلفی می‌گرفتم که دیدم استادام هم دارن میان (ساعت نزدیک پنج بود و در واقع داشتن می‌رفتن خونه‌شون). با اونا هم سلفی گرفتم. درس هردوتاشونو دورهٔ ارشد بیست گرفته بودم و شاگرد زرنگ کلاسشون بودم. هردوشون جزو اساتید محبوبم هستن.

چند ساعت جلسه داخل فرهنگستان بس نبود، یه ساعتم سرِ پا همین‌جا باهم صحبت کردیم. بعدشم دیدیم هوا داره تاریک میشه خداحافظی کردیم و همدیگه رو به خداوند منّان سپردیم. اونا رفتن خونه‌شون، منم رفتم باغ کتاب، کتاب بگیرم.



سی. باغ کتاب، بغل فرهنگستانه. رفتم یه دوری توش بزنم این کتابه که روش عکس جغده اولین چیزی بود که توجهمو به خودش جلب کرد.



سی‌ویک. و این دفتر جغدی.



سی‌ودو. شهر رنگی‌رنگی رو شوهر رنگی‌رنگی خونده بودم و نیم ساعت ذهنم درگیرش بود که چه ربطی داره و چرا همچین کتابی تو بخش کودکانه. چندتا کتاب کودک برای بچه‌هام گرفتم و یه سلفی هم با زورو و دیگه حدودای هشت برگشتم خوابگاه. 



سی‌وسه. یه کتاب برای دخترم گرفتم تحت عنوان وقتی که من عروس شم. مشکل اینجاست که خودم هنوز عروس نشدم.



سی‌وچهار. خوابگاه. ساعت هشتِ شب. پنج‌تا تخم‌مرغم سر راه گرفتم نیمرو درست کنم.

سی‌وچهارونیم. اونی که دستمه چادرمه. ظهر، رفتنی (وقتی رفتم مسجد و بعدشم فرهنگستان) پوشیده بودمش ولی برگشتنی (بعد از جلسه و وقتی داشتم می‌رفتم باغ کتاب) فضا یه‌جوری بود که ترجیح دادم نپوشمش.



سی‌وپنج. دوستم برای شام عدس‌پلو درست کرده بود. گفت زیاد درست کردم بیا باهم بخوریم. برنامهٔ نیمرو کنسل شد دیگه. نمی‌دونست کشمش دوست ندارم و کشمش هم ریخته بود. قبل و بعد این عکس داشتیم کشمشا رو جدا می‌کردیم.



ادامه دارد...

۲۱ نظر ۲۴ دی ۰۱ ، ۲۲:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۴۹- تهران (۲۱ و ۲۲ و ۲۳ آذر)

چهارشنبه, ۲۱ دی ۱۴۰۱، ۱۲:۴۲ ب.ظ

این عکسا رو موقعی که تهران بودم تو اینستا منتشر کرده بودم تا وقتی برگشتم تو وبلاگم هم بذارم. شماره‌هایی که رنگشون قرمزه، فقط تو صفحۀ فک و فامیل، و شماره‌هایی که رنگشون آبیه هم تو صفحۀ فک و فامیل هم تو صفحۀ دوستان و استادان منتشر شده. توضیحات با شماره‌های مشکی‌رنگ هم مختص وبلاگه. این قاعدۀ رنگ‌ها برای دوتا پست بعدی هم صادقه. فیلترشکنتون هم اگه روشن باشه شاید عکسا لود نشن.

صفر. دوشنبه عصر خودم رفتم راه‌آهن. نخواستم کسی به‌خاطر من تا اون سر شهر بیاد و برگرده. با یه کوله‌پشتی که هزار بار محتویاتشو سبک‌سنگین کرده بودم که فقط چیزایی که واقعاً لازم دارمو بردارم که از کت‌وکول نیافتم. تا سر کوچه‌مون بغض داشتم و دلم برای خونه و خانواده‌م تنگ بود. قبلاً تا چند روز بعد از اینکه می‌رسیدم تهران این‌جوری بودم، بعدها کم‌کم تا تهران و تا قزوین و تا زنجان و تا پلیس‌راه تبریز این حالو داشتم. الان تا سر کوچه‌مون غمگین می‌شم فقط.

یک. تو سالن انتظار راه‌آهن، هندزفری‌به‌گوش و کوله‌به‌دوش، منتظر قطارم که بیاد منو ببره (بیاره) تهران. اینکه قراره بیاره یا ببره بستگی به موقعیت شما داره. خودمو با این کتابای همیشه‌پرفروش قطار فرهنگ سرگرم کردم که زمان بگذره. از فولدر آهنگ‌هایی که تو گوشیمه عِصیانکار مصطفی صندلو انتخاب کردم. یه آهنگ ترکی با مضمونی عاشقانه که... ادامه‌ش همون پست «ایسترسن»ه که تو وبلاگم هم گذاشته بودم.



دو. دارم با قطار تبریز مشهد، می‌رم تهران. در واقع دارم می‌رم دانشگاه. اگه صبح خواب نمونم تهران پیاده می‌شم. اگرم خواب بمونم نایب‌الزیاره‌تون هستم.

دوونیم. واگن و کوپه و شمارۀ تختم چهار و چهل (اعداد موردعلاقه‌م) بود، ولی چون کادربندی این زاویه بهتر بود از اینجا گرفتم عکسو. ضمن اینکه برای حفاظت اطلاعات خوبه که آدم آدرس دقیقشو منتشر نکنه تو فضای مجازی و عکس واگن بغلی رو بذاره :))



سه. کوپه چهارتخته بود و قبل از من دوتا خانم سوار شده بودن. من که سوار شدم، یکیشون گفت کاش همین سه‌تا باشیم و کسی سوار نشه. تو دلم گفتم خب اگه راحتی می‌خوای پول اون یکی تخت رو هم بده یا دربست بگیر نه که بیای بشینی دعا کنی کسی سوار نشه. لبخند زدم. یه کم بعد که قطار راه افتاد گفت خدا کنه وسط راه، فلان‌جایی و بهمان‌جایی سوار نشه. آخه فلان‌جییا فلانن و بهمانن و بعد شروع کرد پشت سر همسایه‌شون که فلان‌جاییه بد گفتن. اسم شهرهایی که بعد از تبریز هستن و نیم ساعت یه ساعت فاصله دارنو می‌گفت. لبخند زدم و گفتم همه که مثل هم نیستن. هر مدل آدمی همه جا پیدا میشه. گفت نه آخه فلان همکارم که فلان‌جایی بود هم فلان بود. گفتم آخه با دو سه نمونه که نمیشه آمار بدی. کظم غیظ کرده بودم که خفه‌ش نکنم. بعدش پرسید نکنه شما فلان‌جایی هستین؟ گفت نه، ولی خب باهاتون موافق نیستم. بعد اون یکی خانومه گفت موقع رد شدن از گیت تو چمدونش یه چیز غیرقانونی بوده که گیر دادن بهش. گویا یه سری بطری تو چمدونش بود که شبیه بطریای عادی نبود :| نفهمیدم واقعاً اون چیزا تو چمدونش بودن یا چون فقط شبیهش بودن بهش گیر دادن. حتی اینم نپرسیدم که توشون پر بود یا خالی. داشت غر می‌زد که خانم نژادپرست که از فلان‌جاییا و بهمان‌جاییا بدش میاد بحثو عوض کرد. بعد که فهمیدن من فرداش امتحان دارم پرسیدن مگه فراخوان ندادن برای تعطیلی و اینا؟ گفتم در جریان نیستم و چند روزه اخبارو دنبال نکردم. بعد دوباره اون خانومه سریع بحثو عوض کرد.

یکی دو ساعت از تبریز دور شده بودیم که یه دختر فلان‌جایی سوار شد. اینکه می‌گم فلان‌جا و نمی‌گم کجا، یه دلیلش اینه که به اونایی که اهل اونجان برنخوره و ثانیاً به این دلیله که یادم نیست کجا رو می‌گفت. چون مهم نبود و ارزش اینکه یادم نگه‌دارمو نداشت. دختره بنده خدا سرما خورده بود و ماسک داشت. خانومه سریع فرستادش بالا و هی با چشم و ابرو به من اشاره می‌کرد که چرا کسی که سرما خورده کوپۀ دربست نمی‌گیره :|



چهار. قطاری که قرار بود قبل از هفت برسه تهران که من هشت دانشگاه باشم، هشت رسید تهران که من هشت دانشگاه نباشم.



پنج. حتی اگه دیرت شده باشه هم وایستا از کبوترای راه‌آهن عکس بگیر بعد برو. چون که اینجا یاد کبوترای حرم افتادم.

پنج‌ونیم. به استادم و هم‌کلاسیام پیام دادم که قطار تأخیر داشت و دیر می‌رسم سر جلسه. از استادم خواستم اگه ممکنه اول سؤالای اون درسی که سری قبل نمره‌م خوب شد و گفتن این سری معافی رو جواب بدن تا من خودمو برسونم. گفت باشه و نگران نباش.



شش. سرد و آلوده. هوا رو عرض می‌کنم. فردا رو هم تعطیل کردن و سه‌تا جلسهٔ مهم و چندتا جلسهٔ غیرمهمم به تعویق افتاد به‌خاطر این تعطیلی. سلفی من و دوستم و گربه، امروز بعد از آزمون جامع.



هفت. ناهار خودم یه چیزی خوردم و برای شام هم‌کلاسیم گفت بیا بریم سلف. گفتم من غذا رزرو نکردم و اساساً نمی‌دونم از کجا رزرو می‌کنن. گفت حالا بیا یا آزاد می‌گیریم یا باهم می‌خوریم. من چون خوابگاهی نبودم، گزینۀ شام برای من فعال نبود. شام اون شبم جوجه‌کباب بود که دوست ندارم. چند قاشق از برنج خوردم و یه تیکۀ کوچیک از جوجه.



هشت. بعد باهم رفتیم رستوران ترمه که سوپ بگیریم برای یکی از بچه‌ها که سرما خورده بود. گفتن فعلاً آماده نیست و یه ساعت دیگه سر بزنیم. از قیمتا عکس گرفتم که دو سال دیگه تعجب کنم.



نه. چون نمی‌خواستیم منتظر بمونیم رفتیم یه جای دیگه سوپ بگیریم. از قیمتای اینجا هم عکس گرفتم که دو سال دیگه بگم چقدر اون موقع ارزون بود :|



ده. صبح چهارشنبه، خوابگاه. اینجا محوطۀ بین اتاق‌هاست. تو مایه‌های لابی هتل. کیک خونگی بود و ازآب‌گذشته. برای دوستام هم بردم. بشقاب رو هم از یکی از دوستام امانت گرفتم چند روز. کیفم جا نداشت خودم بشقاب ببرم. اون شیرینی هم شیرینی عقد یه دختر به اسم منتها بود. نمی‌شناختمش. دوست دوستام بود و برای منم شیرینی تعارف کرد. از این شیریناست که توشو دوست ندارم. 



یازده. این اسمش گِرده‌ست عزیزان. نان محلی کردها و لرها و لک‌ها؛ که من تا حالا نه خورده بودم و نه دیده بودم و نه اسمشو شنیده بودم و به لطف حضورم در خوابگاه باهاش آشنا شدم.

اینجا پشت این عکس دوتا دانشجوی زبان‌شناسی دارن برای صبحانه گِرده با پنیر و گردو می‌خورن و راجع به این بحث می‌کنن که چرا در گونهٔ گفتاری می‌تونیم بگیم این گردوئه ولی نمی‌تونیم بگیم این گرده‌ئه. و چرا می‌تونیم بگیم این گرده‌ست ولی نمی‌تونیم بگیم این گردوست. دنبال قاعده و استثنائاتشن که دانشجوی سوم که اتفاقاً اونم دانشجوی زبان‌شناسیه وارد میشه و بحث رو با این نکته که گویش‌های غیرمعیار فارسی، مثل مشهدی، می‌گن این گردِیه پی می‌گیرن.

ینی ما این قابلیت رو داریم که از صبونه‌مونم مقاله دربیاریم.



دوازده. از ناهار چهارشنبه عکس نگرفتم و یادم نیست چی خوردم. احتمالاً سوپ آماده. برای شام، دوباره دوستم گفت بیا بریم سلف و بازم من شام نداشتم (چون خوابگاهی نیستم). گفت باهم می‌خوریم. گفتم قرمه‌سبزی و کلاً غذاهای حبوبات‌دار دوست ندارم. ضمن اینکه به اون یکی دوستم هم قول داده بودم شام برم پیشش. گفت پس یه کم از سبزی و گوشتش بخور. قرمه‌سبزی خوردیم و یکی دو ساعتی راجع به آزمون جامع و باقی مسائل حرف زدیم.



سیزده. شام دوم چهارشنبه با این یکی دوستم، که اتفاقاً هم‌اتاقی اون یکی دوستم که باهاش قرمه‌سبزی خوردم هم بود. سبزی‌پلو با گوشت چرخ‌کرده درست کرده بود. گفته بودم تن ماهی دارم و با تن ماهی درست کنه ولی تا من برسم خوابگاه و تن ماهی براش ببرم خودش با گوشت درست کرده بود. اون لیوان رو هم یکی از شاگرداش بهش هدیه داده. این دوستم کلی دانشجوی خارجی داره و بهشون فارسی درس میده.



چهارده. برای این عکس دوتا کپشن متفاوت نوشته بودم. فک و فامیل، ظرفیت متن شاعرانه و احساسی ندارن زیاد. حرف درمیارن برای آدم :)) اینه که برای اونا شعر و اینا نمی‌ذارم.

کپشن این عکس، تو صفحۀ دوستان و استادان: 

من و تهران و اندوه صد آدم، 

من و تهران و بغض آسمونش. 

آلوده به غمه هوای این شهر.

برای صفحۀ فک و فامیل: 

تو این خوابگاه از هر کی بپرسی قبله کدوم وره برج میلادو نشون می‌ده. 

سرد و آلوده.




ادامه دارد.

۷ نظر ۲۱ دی ۰۱ ، ۱۲:۴۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

دیشب جایی مهمان بودم. رشته‌پلو با عدس، بدون کشمش، با ته‌دیگ سیب‌زمینی درست کرده بودن. من کشمش دوست ندارم. یک بشقاب هم برای زن همسایه بردن. هنوز اونجا بودم که زن همسایه یک کاسۀ بزرگ هندوانه آوُرد برای تشکر بابت رشته‌پلو با عدسی که کشمش نداشت. از طعم و عطر و رنگ و بوی غذا تعریف کرد و تشکر کرد و سر صحبت باز شد. داشتیم راجع به غذاها حرف می‌زدیم که برای اولین بار کلمۀ «قابلی» رو از زن همسایه شنیدم. گفت شبیه همین رشته‌پلو با عدسه و یه بار براتون درست می‌کنم میارم. گفت اگه به همینا، گوشت و لوبیا و فلان چیز و بهمان چیز اضافه کنی میشه قابلی. یه فهرست دارم از کلماتی که برای اولین بار می‌شنوم و برام عجیبن. می‌نویسم که یادم نرن. قابلی رو هم به اون لیست اضافه کردم. نمی‌تونستم تصور کنم چه شکلی میشه این غذا. من حتی همین رشته‌پلوی خودمون رو هم بلد نبودم و نمی‌دونستم رشته رو کی توش می‌ریزن که که نرم بشه و خمیر نشه چه رسد به قابلی‌ای که نه خورده بودم و نه دیده بودم. همون‌جا گوگل کردم: قابلی + غذا. اولین نتیجۀ گوگل یک غذای افغانستانی بود. داخل پرانتز هم نوشته بود کابلی. با خودم گفتم شاید به شهر کابل مربوط میشه. فیلم آموزش درست کردنشو نشون زن همسایه دادم و پرسیدم اونی که شما میگی اینه؟ خانومی که یاد می‌داد به گویش افغانستان حرف می‌زد. دید و گفت نه، این نیست و هویج نداره مال ما. این بار گوگل کردم: قابلی تبریز. اولین نتیجه، فیلم یک زن تبریزی بود که با لهجۀ ترکی داشت طرز درست کردن قابلی رو یاد می‌داد. فیلمو نشون زن همسایه دادم و گفتم این شکلیه؟ گفت آره. گفتم پس این قابلی با اون کابلی افغانستان فرق داره. با خودم فکر کردم شاید این پسوندِ لی همون پسوند دارندگی و نسبت خودمونه که لو هم تلفظ میشه. بستگی به مصوت‌های قبلش داره که لی تلفظ بشه یا لو. مثلاً ما به چیزی که رنگی باشه می‌گیم رنگ‌لی. یعنی دارای رنگ. آق‌قویون‌لوها و قره‌قویون‌لوها هم سلسله‌هایی بودن که گوسفندهای سفید و مشکی داشتن. آق یعنی سفید، قره ینی مشکی، قویون هم ینی گوسفند. لو هم که همون پسوندیه که گفتم. فکر کردم معنی قابلی تبریز هم تو همین مایه‌هاست. غذایی که قاب داره، یا دارای قابه. قاب چیه؟ نمی‌دونم. لابد همون قابیه که تو بشقاب هم هست و معنی ظرف میده. بُش به زبان ما یعنی خالی. بشقاب هم میشه ظرف خالی. احتمالاً قابلی هم ینی چیزی که ظرف داره. ولی خب چرا باید اسم غذا، چیزی باشه که ظرف داره؟ اصولاً ظرفه که باید غذا داشته باشه نه اینکه غذا چیزی باشه که ظرف داشته باشه.

امروز عصر داشتم زندگی‌نامۀ خودنوشت شهید سلیمانی رو می‌خوندم. کتاب برای خودم نیست. از کسی امانت گرفته‌ام و قول داده‌ام چندروزه پسش بدم. اپ طاقچه هم داره. وقتی کتابو دستم گرفتم، اولین نکته‌ای که توجهم رو به خودش جلب کرد ویراستارش بود. ویراستار کتاب برای من مهمه. کتابی که ویرایش نشده باشه رو نمی‌خونم اصولاً. وقتی اسم آقای باقری، کسی که ویراستاری رو ازش یادم گرفتم رو به‌عنوان ویراستار این کتاب دیدم جا خوردم. تعجب کردم. از اون تعجب‌ها که وقتی می‌بینم فلانی نماز می‌خونه یا حجاب نداره و در کل وقتایی که می‌بینم فلانی که فلانه، بهمان کارو هم می‌کنه می‌کنم. انقدر برام عجیب بود که گوگل کردم تا مطمئن شم ویراستارش واقعاً آقای باقریه و تشابه اسمی نیست. بعد با خودم گفتم مگه چندتا ویراستار با این اسم و فامیل داریم؟ اصلاً همین که خودم دارم این کتاب رو می‌خونم چقدر به خودم میاد که حالا ویرایشش به فلانی بیاد یا نیاد. شروع کردم به خوندن: عشیرۀ ما را خواهرم هاجر می‌شناسد. او در علم نَسَب‌شناسیِ طایفه اول است... چند صفحه‌ای پیش رفته بودم که ناگهان فریاد زدم اِ اینا هم قبولی دارن. با صدای بلند تکرار می‌کردم قبولی، قابلی، قبولی. گوگلش کردم و این بار کردستان و بندر لنگه و کرمان هم جزو نتایج بود. بعد با ذوق رفتم برای اهل بیت توضیح بدم که یه غذا پیدا کردم که هم افغانستان داره هم ما داریم هم جنوبیا دارن هم کردستان داره. وجه اشتراکشونم برنج و حبوباته. البته نمی‌دونم ریشه‌ش قبولِ زبان عربیه یا چی. چون کرمانیا به‌عنوان نذری هم می‌دن. از یکی از دوستان کرمانیم که فرهنگ لغت کرمانی داره خواستم چک کنه و اون اینو گفت. گفت تلفظش قِبولیه. اینا رو به اهل بیت توضیح دادم و دیدم اون‌ها به اندازۀ من ذوق‌زده نشدن و خب که چی خاصی تو چشاشونه. حتی تمایلی به خوردنش هم ندارن. اینستا هم که جای این حرف‌ها نبود. اومدم لااقل اینجا این تشابه و اشتراک رو ثبت و ضبط کنم.

پ.ن۱. اسم کتاب «از چیزی نمی‌ترسیدم» هست. این صفحۀ بیست‌ونهشه.

پ.ن۲. زندگی‌نامه‌ها رو بیشتر از داستان‌ها و رمان‌های خیالی دوست دارم. به‌ویژه اگه خودنوشت باشن. شاید یه روز خودمم یکیشو نوشتم.


۲۵ نظر ۱۹ دی ۰۱ ، ۱۹:۵۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۴۷- تبلیغات

يكشنبه, ۱۱ دی ۱۴۰۱، ۰۸:۵۹ ب.ظ

یه فولدر و فهرست بلندبالا دارم مخصوص فیلم‌ها و انیمیشن‌ها و دوره‌های آموزشی و سخنرانی‌ها و مستندها و سریال‌هایی که دیگران معرفی کردن یا خودم پیداشون کردم و گذاشتم سر فرصت برم سراغشون. این چند روز سرم به نسبت روزهای قبل خلوت‌تر بود و اینا رو دیدم:

۱. انیمیشن غارنشینان (کرودز، ۲۰۱۳). یادم نمیاد چه کسی معرفیش کرده بود و از کجا و چرا دانلودش کرده بودم. در کل بد نبود و دوست داشتم. البته Inside out رو بیشتر از این دوست داشتم و همیشه انیمیشنا رو با Inside out مقایسه می‌کنم. به پای اون نمی‌رسید، ولی توصیه می‌کنم.

۲. دورۀ آموزش زبان ترکی آذربایجانی (لهجۀ تبریز) که چند سال پیش، از فرادرس گرفته بودم و ندیده بودمش. و چون ندیده بودم، به کسی توصیه‌ش نمی‌کردم تا ببینم و مطمئن شم خوبه. مدرسش دکترای مهندسی برقه و نگران بودم تخصص مرتبط نداشتنش کارو خراب کنه، ولی اشکال و ایراد خاصی ندیدم و نکات مقدماتی رو توی بیست قسمت (در مجموع: شش ساعت) خوب پوشش داده بود و توصیه می‌کنم. از این به بعد هم هر کی بگه می‌خوام ترکی یادم بگیرم ارجاعش می‌دم به همین دورۀ آموزشی. 

اینم لینکش: https://faradars.org/courses/fvrtrk101-basic-turkish-language

۳. بعضی از قسمت‌های برنامۀ کتاب‌باز سروش صحت هم تو این فولدر بود. قسمت ۳۷ و ۴۹ که مهمان برنامه مجتبی شکوری بود رو دوست داشتم و دیدنشو توصیه می‌کنم. بقیۀ قسمتا رو هنوز ندیدم که توصیه کنم.

۴. بیست سی قسمت ویدئوی کوتاهِ انیمیشن‌طور با محتوای اقتصادی که پنج شش سال پیش یه جایی به اسم اندیشکده شاخص تولیدشون کرده بود. راجع به بانک و پول و مالیات و خمس و نذر و یه همچین مسائلیه. یه کانال تلگرامی هم به همین اسم و با آدرس andishkadehshakhes_ir@ دارن که عضوش نیستم ولی مطالبش مفیده و در کل دوست داشتم. اینم توصیه می‌کنم.

۵. ده دوازده قسمت از یه برنامه‌ای به اسم چهل چراغ هم تو این فولدر بود که یادم نمیاد چه کسی بهم معرفیشون کرده بود و از کجا دانلودشون کردم. قبل از دیدن، گوگل کردم و فهمیدم محتوای مناسبتی داره و چند سال پیش، ماه محرم پخش شده. مهمانان برنامه، آدمایی بودن که کارهاشون مرتبط با عاشورا و امام حسین بوده. کارگردان، بازیگر، نویسنده، شاعر، نقاش، آهنگساز و... . اگه اهلش هستید، اینم توصیه می‌کنم.

۶. کلی فیلم امریکایی هم داشتم که دوتاشو که قبلاً هم دیده بودم ولی چون دوست داشتم دوباره ببینم نگهشون داشته بودم، دوباره دیدم. دیدم و پاک کردم. هنوز آلیس (۲۰۱۴)، پروفسور و مرد دیوانه (۲۰۱۹). شخصیت اول هنوز آلیس، یه استاد زبان‌شناسی بود که داشت حافظه‌شو از دست می‌داد. موضوع پروفسور و مرد دیوانه هم تألیف فرهنگ انگلیسی آکسفورد بود. 

۷. چندتا فیلم ایرانی که سه‌تاشو بیشتر از بقیه دوست داشتم: نَفَس (۱۳۹۴)، رخ دیوانه (۱۳۹۳)، بارکد (۱۳۹۴). که اینا رم یادم نیست کی معرفی کرده بود بهم. نفس رو بیشتر از بقیه دوست داشتم و توصیه می‌کنم. پرسه در مه (۱۳۸۸) و پل چوبی (۱۳۹۲) و آرایش غلیظ (۱۳۹۲) و سربه‌مهر (۱۳۹۱) و دینامیت (۱۴۰۰) رو هم دیدم و همچنان نمی‌دونم تو این فولدر چی کار می‌کردن و کی گفته بود ببینم. دیدم و پاک کردم.

۸. یه فیلم هندی با زیرنویس فارسی هم داشتم به اسم رئیس (۲۰۱۷) که نقش اولش شاهرخ خان بود و موضوع، قاچاق مشروب و الکل. یه پلیس وظیفه‌شناس هم تو قصه بود که نمی‌ذاشت اینا راحت کارشونو بکنن. نکتۀ جالب توجه برای من اونجا بود که اینا تو منطقۀ مسلمان‌نشین بودن و عاشورا و عید قربان و اینا هم داشتن و مراسم مذهبیشونم نشون می‌داد. البته چند برابر سکانس مذهبی، رقص هندی داشت. در کل نفهمیدم چرا نمی‌فهمن کارشون غلطه. یادم هم نمیاد چرا و کِی و به توصیۀ کی دانلودش کرده بودم ببینم. سکانس آخرشم خیلی هندی بود. خیلی هم طولانی بود. سه ساعت اینا طول کشید. چاییاشونم شبیه نسکافه بود. انگار توش شیر می‌ریختن به جای آب جوش. تأثیری که این فیلم تو ذهن من گذاشت به این صورت بود که شبش خواب می‌دیدم تو مدرسۀ دوران راهنماییمم و سلمان خان استاد راهنما یا داور یه پایان‌نامه‌ست و اومده مدرسه‌مون و بهم میگه برم چایی بیارم. منم رفتم پی چایی و چند ساعت طول کشید تا با خانمی که گویا مستخدم مدرسه بود چایو پاک کنیم و بشوریم و بذاریم دم بکشه. تو ذهنم فرایند چای دم کردن و برنج دم کردن قاطی شده بود و تو قابلمه داشتیم چایی درست می‌کردیم و من همه‌ش نگران بودم که سلمان خان بدون چایی مونده. در کل دیدن این فیلمو توصیه نمی‌کنم.


- فعلاً همینا رو دیدم و بعد از دیدن پاکشون کردم که هاردم یه نفس راحت بکشه (به‌جز دورۀ آموزشی ترکی. اونو پاک نکردم). هنوز صد گیگِ دیگه مونده که اونا رم ایشالا سر فرصت بررسیشون می‌کنم و میام به سمع و نظرتون می‌رسونم.

۲۲ نظر ۱۱ دی ۰۱ ، ۲۰:۵۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۴۶- ایسترسن

سه شنبه, ۶ دی ۱۴۰۱، ۱۱:۳۱ ق.ظ

دوشنبه، ۲۱ آذر ۱۴۰۱. تو سالن انتظار راه‌آهن، هندزفری‌به‌گوش و کوله‌به‌دوش، منتظر قطارم که بیاد منو ببره (بیاره) تهران. اینکه قراره بیاره یا ببره بستگی به موقعیت شما داره. خودمو با کتابای همیشه‌پرفروش قطار فرهنگ راه‌آهن سرگرم کردم که زمان بگذره. از فولدر آهنگ‌هایی که تو گوشیمه عِصیانکار مصطفی صندلو انتخاب کردم. یه آهنگ ترکی با مضمونی عاشقانه که با این جمله شروع میشه:

İstersen dağlar dağlar

Yerinden oynar oynar

همهٔ سایتا «اگر بخواهی کوه‌ها کوه‌ها، از جای خودش تکان می‌خورد، تکان می‌خورد» ترجمه‌ش کردن. حتی ترجمهٔ انگلیسیشم نوشتن:

if you want mountains mountains

ایسترسَن فعل جمله‌ست. یعنی بخواهی (اگر بخواهی). این برند جدید «ایسترم» هم از همین میاد. ایسترم معنیِ «می‌خواهم» می‌ده. البته زمانش مضارع نیست. یه‌جورایی مفهوم همیشه رو داره. نمی‌دونم به فارسی چی میشه. زمان حال یا مضارع این فعل میشه ایستیرم. ایستیرم هم همون معنیِ می‌خواهم رو میده ولی با ایسترم فرق داره. مثل اینه که بگی من دارم می‌رم پارک یا من هر روز می‌رم پارک. هردوش می‌رمه ولی یکیش همیشگیه، یکیش برای الان. ایسترم و ایستیرم هم فرقشون تو همینه ولی نمیشه مثل پارک رفتن، از «دارم» استفاده کرد و گفت دارم می‌خواهم.

به هر حال، ایسترسَن معنیش میشه اگر بخواهی.

داغلار با تفاوت بسیار جزئی در تلفظ، دوتا معنی داره. داغ + لار به‌معنی کوه‌ها و فعلِ داغلار به‌معنی فرومی‌ریزد. مصدر داغلماخ که «داغون» هم از همین میاد معنی فروریختن، خراب شدن، رُمبیدن، سقوط و فروپاشی می‌ده. معادل با collapse

(of a structure) suddenly fall down or in; give way

ولی همهٔ سایتای موزیک و مترجما داغلار دوم رو هم کوه‌ها ترجمه کردن. در حالی که به‌نظرم منظور شاعر و خواننده این بوده که اگر بخواهی داغلار (کوه‌ها) داغلار (فرومی‌ریزد)، از جای خودش تکان می‌خورد. حالا دیگه نمی‌دونم واقعاً اگه بخوای کوه‌ها فرومی‌ریزد و جابه‌جا می‌شود یا صرفاً برای دلخوشی می‌گه. چون من چند بار امتحان کردم و خواستم، ولی آب از آب تکون نخورد و نشد. کوه زورش بیشتر بود.

۱۶ نظر ۰۶ دی ۰۱ ، ۱۱:۳۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۴۵- ایستَرَم یا ایستیرم

دوشنبه, ۱۴ آذر ۱۴۰۱، ۱۱:۴۱ ق.ظ

در زبان ترکی مصدرِ ایستَماخ (به‌معنی خواستن) رو مثل همۀ مصدرهای دیگه به‌صورت‌های مختلف میشه صرف کرد. مثلاً ایستیرم یعنی می‌خواهم، ایستَ یعنی بخواه، ایستدی یعنی خواست، ایستدیم یعنی خواستم و ایستسم یعنی بخواهم (شرطی).

از اونجایی که موضوع رساله (پایان‌نامۀ دکتری)م برندهاست (هر چند وقت یه بار لابه‌لای پستام تکرار می‌کنم که یادتون نره موضوع کارم چیه) و از اونجایی که یه ساله دارم روی نام‌های تجاری کار می‌کنم که بفهمم چجوری ساخته میشن و معنیشون چیه، لذا هر جا برند جدید و ناآشنا می‌بینم توجهم بهش جلب میشه و یادداشتش می‌کنم. دوستامم هر جا برند جدید ببینن یاد من می‌افتن و برام می‌فرستن. شما هم همین کارو بکنید و منو با معرفی نام‌های تجاری جدید فارسی خوشحال کنید. 

در همین راستا، چند ماه پیش تو خیابون بنر تبلیغاتی «ایسترم» رو دیدم و توجهم بهش جلب شد. برای کیک و کلوچه و تنقلات بود. گذشت، تا همین چند روز پیش که دیدم تلویزیون هم تبلیغش می‌کنه. گوگل کردم و فهمیدم برای استان خودمونه با این اسم ترکی‌ای که داره. گفتم بیام یه توضیحی در مورد معنیش بدم و سؤالی که در ذهنم شکل گرفته رو با شما هم به اشتراک بذارم.

ما اگه به زبان ترکی بخوایم بگیم فلان چیز رو می‌خوایم می‌گیم فلان چیز رو «ایستیرَم». مثلاً می‌ریم مغازه می‌گیم مداد ایستیرم و دفتر ایستیرم. معنیشم میشه مداد می‌خواهم و دفتر می‌خواهم. همون want (وانتِ) انگلیسیه. این «می‌خواهم»، یعنی همین الان می‌خواهم. حالا اگه بگیم ایستَرَم (دقت کنید که تلفظش با ایستیرم فرق داره)، اینم باز معنیِ می‌خواهم می‌ده ولی نه فقط الان، بلکه کلاً از ازل تا ابد، در تمام ادوار زندگی. همیشه. کاربردشم بیشتر برای آدم‌ها و مفاهیم دوست‌داشتنیه و خواستن اینجا به‌معنی دوست داشتنه تا طلب کردن. اتفاقاً در زبان فارسی هم وقتی یکیو دوست داریم می‌گیم می‌خوامت یا می‌گیم خاطرت رو خیلی می‌خوام. این خواستن با اون مداد و دفتر خواستن فرق داره. اونجا نمی‌گیم من مدادی (مداد را) ایسترم. چون آدم نمی‌تونه همیشه مداد بخواد ولی می‌تونه فلان فرد رو همیشه دوست داشته باشه. پس وقتی می‌خواین به یه آدم بگین من تو رو خیلی می‌خوام و خیلی دوستت دارم و برام خیلی عزیزی باید بگین «من سنی (تو را) چُخ (خیلی) ایسترَم (می‌خواهم، دوست دارم). یا می‌تونید بگید من فلانینی (فلانی را) چُخ (خیلی) ایسترَم (می‌خواهم، دوست دارم). اگه ایستیرم بگید محدودش کردید به مقطع زمانی فعلی و معنیشم به خواستن مادی نزدیک‌تره تا دوست داشتن معنوی. یا وقتی یه خانواده‌ای از دختر یه خانوادۀ دیگه خواستگاری می‌کنن می‌گن اینا دختر اونا رو ایستیلر (معنی می‌خواهند میده، نه دوست دارند. شبیه حالتی که می‌ری مغازه و لباس می‌خوای).

حالا شما ممکنه مداد رو بین لوازم تحریر بیشتر از بقیۀ لوازم تحریرا دوست داشته باشید و همیشه عاشق مدادها باشید. اون موقع می‌تونید بگید من مدادی چخ ایسترم (ینی مدادو خیلی می‌خوام، خیلی دوست دارم، همیشه در قلبمه). البته یه کم مسخره و غیرطبیعیه، ولی بی‌معنی نیست که آدم همیشه طالب مداد باشه. حالا نکتۀ کنکوری اینجاست که مثلاً وقتی از خدا مداد می‌خواید!، اگه الان می‌خواید باید ایستیرم رو به‌کار ببرید. چون واقعاً می‌خواید. طلب می‌کنید. ولی اگه همیشه می‌خواید باید ایسترم رو بگید. فقط باید دقت کنید که چون ایسترم قید همیشه رو داره، باید چیزی رو مفعولش قرار بدید که همیشه صدق بکنه. مثلاً اگه بگید من همیشه از خدا مداد! می‌خوام (ایسترم) معنیش یه کم عجیب میشه، چون اگه خدا اونو (مداد رو) بهت بده، دیگه قید همیشه خواستنِ اون صدق نمی‌کنه. چون دیگه داریش. ولی اگه بخوایم بگیم من موفقیت تو رو می‌خوام یا من سلامتی تو رو می‌خوام، اون وقت می‌تونیم بگیم ایسترم (همیشه می‌خوام). چون اینا چیزی نیستن که خدا یه بار بده و تموم بشه. حالا اگه یکی مریض باشه و بریم امامزاده برای سلامتیش دعا کنیم و از خدا سلامتیشو بخوایم کدومو می‌گیم؟ چون این دعا برای اون لحظه‌ست نه همیشه، اونجا می‌گیم ایستیرم. ینی اگه خدا بپرسه چی می‌خوای می‌تونی بگی سلامتیشو می‌خوام (ایستیرم).

حالا سؤالی که ذهنمو درگیر کرده چیه؟ اینکه ایسترم و ایستیرم رو به فارسی چی ترجمه می‌کنیم؟ معنی هر دوی اینا می‌خواهم هست، ولی یکیش خواستن در لحظه‌ست یکیش خواستن در تمام ادوار زندگی. این نکته رو هم اضافه کنم که فقط مصدر «ایستماخ» این‌جوری نیست. کلاً همۀ مصدرهای ترکی به این صورت صرف میشن و همین معنی رو می‌دن. مثلاً گِتماخ میشه رفتن. گِدرَم میشه همیشه می‌روم، گدیرم میشه در حال حاضر و در این مقطع کنونی می‌روم. یا مثلاً یازماخ میشه نوشتن. یازارام میشه همیشه می‌نویسم، یازیرام میشه در حال حاضر و در این مقطع کنونی می‌نویسم. شاید بشه یه دونه «دارم» کنار این فعل‌ها گذاشت و معنیِ در لحظه بودن رو رسوند. مثلاً دارم می‌روم، دارم می‌نویسم. ولی برای «خواستن» نمیشه دارم رو به‌کار برد. نمیشه گفت دارم می‌خواهم.


پ.ن. جای این مدل پستام تو اینستاست که چهارتا استاد و هم‌کلاسی هم باهام هم‌فکری کنن، ولی خب فضای اونجا مناسب نیست همچنان. گفتم حداقل اینجا بنویسم که یادم نره.

۲۴ نظر ۱۴ آذر ۰۱ ، ۱۱:۴۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۴۴- از هر وری دری ۲۶

يكشنبه, ۱۳ آذر ۱۴۰۱، ۱۲:۲۳ ب.ظ

۱. شنیدین می‌گن فلانی پدر علم فلانه؟ تو جزوۀ معنی‌شناسیم از زبان استادم نوشتم زبان‌شناسی پدران متعددی داره و فقط سوسور پدرش نیست :|

۲. اینا رم تو جزوۀ رده‌شناسیم نوشته بودم و به‌نظرم جالبن:

جاهایی که لازم است سریع تصمیم بگیریم و جزئیات برایمان مهم نیست، نگاه دوقطبی کمکمان می‌کند و جاهایی که دقت مهم است رویکرد پیوستاری. به‌عنوان مثال، حیواناتی که غذای ببر هستند، هنگام دیدن یک حیوان راه‌راه، با توجه به اینکه ویژگی راه‌راه بودن، ویژگی برجستۀ ببر است تصمیم می‌گیرند فرار کنند یا فرار نکنند.

طبقه‌بندی‌های افلاطون در فلسفه کاملاً دوقطبی است و در تحلیل‌ها و دیدگاهش به پیوستار اعتقاد ندارد. در دیدگاه افلاطونی X یا عضو طبقۀ A است یا نیست. نمی‌توانیم بگوییم از بعضی جهات عضو این طبقه است و از بعضی جهات نیست. گیون می‌گوید در دیدگاه افلاطونی degree of membership نداریم.

گیون نمایندۀ دیدگاه پیوستاری را ویتکنشتاین  معرفی می‌کند. ویتکنشتاین کاملاً بافت‌مدار و کاربردمدار است، معنا را پیوستاری و معنای کلمه را مساوی کاربرد کلمه در بافت می‌داند، و معتقد است semantic relatedness داریم. یعنی بین اعضای یک خانواده اشتراکاتی در رابطه با مشخصه‌های معنایی‌شان وجود دارد. هر کدام از این دو دیدگاهِ دوقطبی و پیوستاری فایده‌های خودشان را دارند و می‌توانیم برحسب هدفمان از هر کدام استفاده کنیم.

۳. یکی از موضوعاتی که استاد شمارۀ ۱۹ بهش علاقه داشت (و داره) و هفت هشت جلسه در موردش حرف زدیم «را» بود. انقدر در موردش مقاله خوندیم و تحقیق کردیم و داده جمع کردیم که اسم «را» میاد می‌خوام جیغ بزنم سر به کوه و بیابان بذارم. بعد از پاس کردن درس این استاد، یه شب متوجه شدم شبکۀ یک یه سریال تاریخی پخش می‌کنه به اسم «مستوران». هر شب حدودای ده اینا. ده بیست دقیقه بیشتر ندیدمش و متوجه نشدم چه زمان و مکانی رو روایت می‌کنه و موضوعش چیه ولی تاریخی و قدیمی بود. همون موقع به دیالوگاش که دقت کردم دیدم «را»ی جمله‌هایی که فعل متعدی (گذرا) دارنو حذف کردن. رو، یا اُ هم نمی‌گن. کلاً علامت مفعولو ندارن. یه کم عجیب و غریب بود. یا واقعاً اون موقع این‌جوری حرف می‌زدن یا نویسنده فکر کرده با این کار، تاریخی میشه دیالوگا. این‌جوری: هیچ کس دستم نگرفت و دردم نشنید. داغ فرزند، کم جگر نمی‌سوزاند. ذره‌ذره جان پدرمان گرفت. قاتلش خوب نگاه کنید. هنوز تمامش نباخته‌ای. ولی قبل از اسامی خاص «را» رو می‌گن. مثلاً: صولت را دیدم. هر بار شهابم را می‌بینم دلم می‌لرزد. تو ویکی‌پدیا نوشته بود این مجموعه روایتگر ماجراهایی تلفیقی از داستان‌های کهن ایرانی مانند هزارویک شب، کشکول، گلستان و شاهنامه است که در جایی در ایران حدود پانصد سال پیش، در شهری به نام «زابل جان» رخ می‌دهد. مستوران داستانی کهن در دوران صفویان و غزنویان را روایت می‌کند. نمی‌دونم زابل جان کجای ایرانه ولی یه خانوم هم بود تو سریال که لهجۀ ترکی داشت. از این لهجه‌های ساختگی که می‌خوان نشون بدن یکی ترکه. خانومه وسط حرفاش جملات و کلمات ترکی هم استفاده می‌کرد. ترکیش شبیه ترکی آذربایجان شرقی و غربیِ امروزی بود. با این شواهد میشه گفت از اون موقع ما ترکی حرف می‌زدیم و ایران، ترک‌زبان داشت؟ من هنوز راجع به اینکه دقیقاً از کی زبان ما ترکی شده یا اینکه از اول ترکی بوده به قطعیت نرسیدم.

۴. من معمولاً موقع فکر کردن، فکرامو می‌نویسم. به جای حرف زدن می‌نویسم که جملات رو ببینم. نوشتن به ذهنم نظم می‌ده و کمکم می‌کنه بهتر تحلیل کنم و مسئله رو حسابی بشکافم و دل و روده‌شو بریزم بیرون. یادداشت‌هامو سریع منتشر نمی‌کنم. یه وقتی می‌بینید یه چیزی نوشتم که قید زمانش امروزه. مثلاً جمله اینه که امروز رفتم خرید. ولی منتشرش نمی‌کنم. یه روز بعد، دوباره می‌خونمش و جملات متنو جابه‌جا می‌کنم و تغییراتی می‌دم و باز هم منتشر نمی‌شه. اون جمله‌م هم میشه دیروز رفته بودم خرید. چند روز بعد دوباره می‌رم سراغش و کم و زیادش می‌کنم و دیروزم میشه هفتۀ پیش و ماه گذشته و پارسال و بالاخره شاید یه روزی گذاشتم وبلاگم و این‌جوری شروعش کردم که چند سال پیش رفته بودم خرید، فلان شد و بهمان شد.

۵. به جمله‌ای که همۀ حروف الفبای یه زبان رو داشته باشه می‌گن پانگرام. مثال انگلیسیش اینه: The quick brown fox jumps over the lazy dog که البته بعضی از حروفش چند بار تکرار شده. برای فارسی هم اینا رو داریم:

  • بر اثر چنین تلقین و شستشوی مغزی جامعی، سطح و پایهٔ ذهن و فهم و نظر بعضی اشخاص واژگونه و معکوس می‌شود.
  • در صورت حذف این چند واژه غلط به شکیل، ثابت و جامع‌تر ساختن پاراگراف شعر از لحاظ دوری از قافیه‌های اضافه کمک می‌شود.
  • نظامیانِ رژیم، بکتاش جعفری، خشایار چنگیزی، صابر ذبیح‌پور، و غلامرضا طهمورث، سقط شدند.
  • فقط صورت غلامرضا دژاگه، پدرزن کثیرالجهاد ذبیح شمس‌الواعظین چرخید.
  • ‏‎‎‎ضحاک ژنده‌پوش، غازچرانِ خبیثِ عصمت‌السلطنه ظفرقندی جذام گرفت.

شما هم فکر کنید ببینید برای فارسی، جز اینا چه جمله‌هایی میشه ساخت که همۀ سی‌ودوتا حرفو داشته باشه و ترجیحاً هم هر حرف فقط یه بار به‌کار بره نه مثل اینا که بعضی از حرف‌ها چند بار تکرار شدن.

۱۶ نظر ۱۳ آذر ۰۱ ، ۱۲:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۴۳- از هر وری دری ۲۵

شنبه, ۱۲ آذر ۱۴۰۱، ۱۰:۰۱ ق.ظ

۱. من عکسایی که تو وبلاگم می‌ذارمو تو اکانت پیکوفایل (بلاگ اسکای) آپلود می‌کنم. یه هفته‌ست نمی‌تونم چیزی آپلود کنم و پستام بی‌عکسه. لود می‌کنه ولی لینک نمی‌ده و می‌نویسه خطا در ارسال. با اینترنت مودم و گوشی و با دستگاه‌های مختلف امتحان کردم نشد. یه بارم این‌جوری شده بود و بار اولش نیست. یه هفته ده روزی طول کشید اون موقع درست شه.

۲. عروس اون دوست عراقیمون که چند ماه پیش رفته بودیم خونه‌شون دیشب عکس یه سنگ قبرو استوری گذاشته بود. تاریخ فوت نشون می‌داد که سالگرد مرحومه. مرحوم، خواهرشوهرش بود که میشه دختر دوست بابا. دانشجوی پزشکی بود. در مخیلۀ آدم نمی‌گنجه که یه دختر از شهر کربلا بتونه دانشجوی پزشکی باشه ولی بود. با کمک گوگل و بابا تسلیت عربی نوشتم براش فرستادم.

۳. فیلم جلسۀ دوم کلاسمون رو سپرده بودم یکی از بچه‌ها ضبط کنه که بفرستم برای شرکت‌کنندگان غایب. کسی که قرار بود ضبط کنه گفت خونه نیستم و می‌ذارم ضبط بشه ولی دو ساعت بعد از تموم شدنش برمی‌گردم و قطعش می‌کنم. فیلمی که برام فرستاده بیشتر از چهار ساعته و من باید دو سه ساعت آخرشو که خالیه پاک کنم. صدای تلویزیون و دوستاشم میاد. بیشتر از نصفشو پاک کردم ولی حجم فیلم هفت برابر شد!

۳.۵. با اپ پاندا دارم حجمشو کم می‌کنم. احتمالاً هفتاد ساعت طول بکشه که هفت گیگ رو تبدیل کنه به دویست مگ؛ چون هنوز روی یه درصد گیر کرده و جلو نمی‌ره. نمی‌دونم هم قراره چه بلایی سر کیفیتش بیاد. شد دو درصد. داره جلو می‌ره با جون کندن.

۳.۷۵. با پاندا نشد. Program4Pc.Video.Converter رو دانلود کردم با لپ‌تاپم کم کردم حجمشو. بد نشد کیفیتش.

۴. افق کوروش پیام داده که فکر کنم خامه‌ای که خریده بودی تموم شده، بیا که پونزده درصد تخفیف گذاشتیم روی خامه‌هامون. یه ماه پیش چندتا خامه خریده بودم و آره خب تموم شده. اینکه هوش مصنوعی روی برنامۀ زندگیم تسلط داشته باشه و از وضعیتم آگاه باشه رو دوست دارم. اینکه از روی برنامۀ خریدمون حواسش به موجودی یخچالمون هست (اگه حواسش به موجودی حساب بانکیمونم باشه عالی میشه). اینکه تاریخ امتحانامو از قبل به تقویم گوشیم می‌گفتم و جملات انگیزشی می‌فرستاد نزدیک امتحانا و بهم روحیه می‌داد و اینکه امروز ایمپو پیام داده که این چند روز با خودت و بقیه مهربون‌تر باش رو دوست دارم. این درک رو در انسان‌های اطرافم حتی خانواده‌ام کمتر دیدم. حالا درسته درکشم مثل هوشش مصنوعیه ولی بازم بهتر از هیچیه.

۵. از باسلام برای بابا کفش مردونه سفارش دادم. گفتم سایز ۴۲. سؤالم هم روی عکس کفش مردونه بود. اسمم هم خانم فلانیه. یارو برگشته می‌پرسه برای خودتون می‌خواید یا همسرتون؟ و سؤال من اینه که نمی‌تونست بپرسه مردونه می‌خواید یا زنونه؟ آیا پشت این سؤالش نیت دیگه‌ای داشت؟ می‌خواست بدونه مجردم یا نه؟ 

۵.۵. چون با اکانت مامان داشتم سفارش می‌دادم به نیابت از مامانم نوشتم برای همسرم. ولی هنوز هم فکر می‌کنم لزومی نداشت بپرسه برای کی و همین‌که می‌پرسید زنونه یا مردونه کافی بود. هر چند که اونم لزومی نداشت و کفشی که می‌خواستم نوع زنانه نداشت :|

۶. روال باسلام این‌جوریه که تا من ثبت رضایتو نزنم (تا یه هفته) پولو به حساب فروشنده نمی‌ریزن. صبح با پیک فرستاد و پیام پشت پیام که ثبت رضایتو بزن. پیاما رو با همون اپ باسلام می‌فرستاد. گفتم چشم. دوباره پیام داد. بابا خونه نبود که بپوشه و نظرشو بگه. گفتم اجازه بدید هر موقع صاحب کفش نظرشونو گفتن ثبت رضایت می‌کنم. این دفعه پیامک زد! به شمارۀ مامانم. چون با اکانت اون سفارش داده بودم. جواب دادم که آقا تا شب ثبت رضایتو می‌زنیم نگران نباش. مامان گفت خب بهش بگو بابا خونه نیست. من: نه، اون نباید بفهمه ما تنهاییم تو خونه! اگه اومد بلایی سرمون آورد چی؟ :|

۷. برندی که می‌خواستمو نفرستاده بود. روی جعبه‌ش یه چیزی نوشته بود، زیر کفش یه چیزی و تو بخش اطلاعات محصول یه چیز دیگه. خواستم مرجوع کنم، بابا دلش برای یارو سوخت و گفت همینم خوبه. ولی من عصبانی‌ام. من اگه قرار بود اونو بخرم با یک‌سوم این قیمت هم می‌تونستم بخرم. برای خالی نبودن عریضه، به یارو می‌گم من فلان مارکو سفارش دادم و این اونی نیست که من خواستم. به‌جای عذرخواهی می‌گه نوشته بودم طرح فلانه و خود فلان نیست. اسکرین‌شات اطلاعات محصولو فرستادم براش که هیچ جا ننوشتید طرحشه و خودش نیست. جواب نداد. یه عذرخواهی رو که می‌تونست بکنه؟

۸. بیشتر خریدامو با اکانت مامانم که فامیلیش با فامیلیم فرق داره! انجام می‌دم که اگه فروشنده آشنا از آب درومد و منو شناخت، آدرس خونه لو نره! بعد یه بار یه چیزی می‌خواستم سفارش بدم دیدم فروشنده ساکن فلان شهره. به‌دلیل اینکه یه بار یه مزاحم داشتم که ساکن اون شهر بود کلاً بی‌خیال شدم و حتی با اکانت مامانم هم ثبت سفارش نکردم. همون که می‌گن اگه کلاهم هم بیافته اون ورا نمیام بردارم. خیلی بده که رفتارمون باعث بشه دیگران با شنیدن اسم شهرمون یاد ما بیافتن و حالشون به هم بخوره.

۹. چیزی که می‌خواستمو از یه شهر دیگه سفارش دادم. انقدر مؤدب و مشتری‌مدار بودن و رفتار حرفه‌ای داشتن که می‌خوام یکی دوتای دیگه هم سفارش بدم برای سال بعد.

۱۰. بازم اینترنتی از اون سوپرمارکتی که به‌جای ماکارونی هفتصدگرمیِ ۲۱هزارتومنی، پونصدگرمیِ ۱۹۸۰۰تومنی فرستاده بود ماکارونی گرفتم و بازم از من بیست‌ویک تومن گرفت و چیزی که روش نوشته بود ۱۹۸۰۰ فرستاد برام. می‌خواستم بازم امتیازشو کنم که یاد بگیره گران‌فروشی و کم‌فروشی نکنه. دیدم اون ویفر ۲۵۰۰تومنی که کنار اینا گرفته بودم روش نوشته چهار تومن. ینی بابت یه چیزی که چهار تومن بوده از من دووپونصد گرفته. در واقع کم گرفته. فکر کردم منصفانه نیست این بارم اعتراض کنم و بقیۀ پول ماکارونی رو پس بگیرم چون قیمت ویفرم کم حساب کرده بودن و اصطلاحاً یر به یر می‌شد. امتیازشو کامل دادم و اعتراض نکردم ولی الان که بیشتر فکر می‌کنم می‌بینم بابت بی‌دقتی تو قیمتا حقش بود یه امتیاز کم کنم و تذکر بدم به هر حال.

۱۱. رابطۀ من با فامیل خیلی خوبه و محبوب دل‌هاشون هستم. تو یکی از مراسم‌های هفتگی خالۀ بابا وقتی داشتم با عمه‌های بابا سلفی می‌گرفتم گفتن چند ساله فقط تو مراسم‌های فوت! همو می‌بینیم و شادی نداشتیم و دلمون عروسی می‌خواد. همسایۀ مادربزرگم اینا هم پیشمون بود و برای بار هزارم پرسید ینی واقعاً تو دوست‌پسر نداری باهاش ازدواج کنی؟ :| این همه می‌ری تهران میای نتونستی یکیو پیدا کنی که دلخواهت باشه؟ اینو خیلیا می‌پرسن ولی این همسایه زیاد می‌پرسه. همون همسایه که منو اولین بار بعد از تولد برده حموم. هر بارم می‌گم والا من برای درس و کار می‌رم تهران و نهایتش یه قراری با دوستای دخترم می‌ذارم. اونم هر بار کم نمیاره و می‌پرسه دوستای دخترت برادر ندارن؟ باز منم هر سری می‌گم نه ولی گاهی وقتا اتفاقاً به‌خاطر برادراشون ارتباطمو باهاشون کم می‌کنم :|

۱۲. فاز اون فامیل دورمون (عروس دخترخالۀ مادربزرگم!) چی بود که از اون سر میز پا شد اومد سمت میز ما که رشته، مدرک و شاغل بودن یا نبودنمو بپرسه بره؟

۱۳. یه فیلم از دوران کودکی شروین (همون که «برای...» رو خونده) دیدم. تو اون فیلم یه میکروفن گرفته دستش و خودشو شروین، خوانندۀ محبوب دل‌ها معرفی می‌کنه و دلقکِ محمد اصفهانی رو می‌خونه. منم یه فیلم تو همون سن و سال دارم که روز تولدم با امید و پریسا و محمدرضا ایستادیم و میکروفن گرفتیم دستمون و آدم‌فروشِ شادمهرو می‌خونیم. هنوز که هنوزه هیچ کدوممون نمی‌دونیم چرا آدم‌فروشو خوندیم.

۱۴. پارسال چهارتا آهنگ با موضوع تهران دانلود کرده بودم از اندی و سینا حجازی و بابک جهانبخش و رضا مهرتاج. یکی هم از خیلی وقت پیش داشتم از سیاوش قمیشی. تصمیم داشتم هر موقع رفتم تهران تو راه لب‌خوانیشون! کنم و استوری بذارم :دی. بله، مگه ما فرهیخته‌ها دل نداریم از این حرکات خز انجام بدیم؟ ولی الان نه دل و دماغشو دارم، نه دیگه تهران برام تهرانِ پارساله.

۱۵. اشتیاقم برای دیدن کسانی که الان تهرانن و گفتن یا نگفتن اما دوست دارم بگن و نمی‌گن که هر موقع رفتم خبر بدم ببینیم همو یکسان نیست. این میزان، از منفی ۱۰۰ شروع میشه تا مثبت ۱۰۰. مثبت صد برای اونایی که از الان زمان و مکان قرارمونم مشخص کردیم و اشتیاق دوطرفه‌ست. ولی اشتیاق منفی برای اوناییه که علی‌رغم اینکه اونا مشتاق‌ترینن و پیام پشت پیام و زنگ پشت زنگ که کی میای، من نه‌تنها مشتاق دیدارشون نیستم بلکه اگه اتفاقی موقعیت دیدنشون پیش بیاد هم فرار می‌کنم از اون ناحیه. یه دلیلش شناختیه که تو این سه ماه از طرز تفکرشون حاصل شده. شناختی که دستاوردش ترس و گاهی نفرت بوده از آدمای دور و برم. مشخصاً دارم در مورد دوستان فضای حقیقی صحبت می‌کنم و شمایی که کامنت گذاشتی ببینیم همو، و من تمایلی نشون ندادم به خودت نگیر. بحث شما جداست.

۱۶. جزوه‌های ارشدم هم برای این امتحان جامع دارم مرور می‌کنم که اگه نکته‌ای رو فراموش کرده باشم یادم بیافته. حتی درسایی که تو امتحان نمیاد هم مرور می‌کنم چون بعیده دیگه بعداً برم سراغشون. یکی از نکات جالبی که تو جزوه‌م بود و یادم رفته بود این بود که افراد قبیله Tukano (تاکانو) که در آمازون زندگی می‌کنند، اجازه ندارند با هم‌زبان‌هایشان ازدواج کنند و هم‌زبان بودن نوعی محرمیت محسوب می‌شود. نتیجۀ چنین رسمی در این قبیلۀ کوچکِ چندهزارنفری، چندزبانگی است.

۱۰ نظر ۱۲ آذر ۰۱ ، ۱۰:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۴۲- تا که هستم بیا، ای به دل آشنا

جمعه, ۱۱ آذر ۱۴۰۱، ۰۶:۴۵ ب.ظ

صبح چندتا دونه تار موی سفید لابه‌لای موهام دیدم. ضمن زمزمهٔ بیتِ موی سپید را فلکم رایگان نداد این رشته را به نقد جوانی خریده‌ام با خودم گفتم حیف که شاعری بلد نیستم وگرنه یه غزل می‌سرودم با این مضمون که ای یار، نبودی و سیاهی موهامو ندیدی. موهام دارن سفید میشن و پیر شدم دیگه. لااقل به سانس آخر برسون خودتو :)) در ادامه یاد اون بیته افتادم که می‌گفت الان برام گُل بیار فردا سر خاکم گل بیاری بذاری چه فایده داره؟ ولی هر چی فکر کردم عین شعر یادم نیومد. گنجورو زیرورو کردم و هر چی شعر با کلیدواژهٔ خاک و بالین و گُل و اینا بودو گشتم. نبود. پیدا نکردم در واقع. از چند نفر از دوستان پرسیدم و اونا هم هر کدوم یه تعداد شعر به ذهنشون رسید، ولی اونی که تو ذهن من و نُک زبونم بود نبود. مثل این:

امروز که در دستِ تواَم مرحمتی کن
فردا که شَوَم خاک چه سود اشکِ ندامت
یا این:
امروز که محتاج تواَم، جای تو خالیست
فردا که می‌آیی به سراغم، نفسی نیست
یا این:
کنونم آب حیاتی به حلق تشنه فروکن
نه آنگهی که بمیرم به آب دیده بشویی

شما می‌دونید کدوم شعرو می‌گم؟ بیتی که مد نظرمه قبر و خاک و شاخه گل داره تو فضاسازیش.
۲۰ نظر ۱۱ آذر ۰۱ ، ۱۸:۴۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

ظهر یکی از مدرس‌ها بهم زنگ زد که اینا ازم مجوز می‌خوان. گفتم بگو مجوزها تو سامانه‌ست و تمام مراحل مجوزگیری! انجام شده و تأییدیه‌ها و امضاها رو گرفتیم از همۀ مسئولین. مگه میشه ما بدون مجوز کاری کنیم آخه؟ کسی که مجوز خواسته بود گوشیو ازش گرفت و توضیح داد که به‌خاطر شرایط، لطفاً مجوز کتبی هم بگیرید بیارید برامون. گفتم باشه. به کسی که مجوز میده پیام دادم که لطف کنه کتباً نامه بنویسه مهر و امضا بزنه بگه کارمون غیرقانونی نیست و بفرسته فلان جا. در جوابم نوشت که دلیل گیر دادنشون پوشش نامناسب مدرس بوده و مجوز بهانه‌ست. اینو که گفت شاخ درآوردم. اسکرین‌شات‌هایی که هر جلسه خودم می‌گیرم که تو گزارشام بیارم رو فرستادم براش نوشتم این بنده خدا مانتو و مقنعه پوشیده. کجاش مشکل داره؟ پرسید برای امروزه؟ گفتم آره. عکسای جلسات قبلم فرستادم. که اتفاقاً اون موقع هم مانتو و مقنعه پوشیده بود. موقع فرستادن عکسا و قانع کردن مسئول مربوطه، مدرس سر کلاس بود. کلاس همزمان هم مجازیه هم حضوری. حواسم به کلاس هم بود. داشت اسلایدا رو توضیح می‌داد برای بچه‌ها. وبکم خاموش بود. خواستم دوباره روشنش کنه. لینک کلاسو دادم به اون مسئول و گفتم بیاد خودشم ببینه. دید و پذیرفت. بعد برگشته میگه پس چرا فلانی گفت طرف تشرت و شلوار لی آبی پوشیده بوده و روسری هم نداشت و کلاه سرش بود؟

نمی‌دونم. یا آمار دروغ بهش دادن، یا یکی از آقایونو دیدن فکر کردن دختره، یا واقعاً یکی با همین سر و وضع رفته خودشو مدرس معرفی کرده. یه احتمال ضعیف‌تر هم هست که مدرس به من دروغ می‌گه و قبل کلاس اون شکلی بوده که خیلی بعیده ولی محتمله. حالا دارم به این فکر می‌کنم که ماجرای به این سادگی رو نمی‌تونم با قطعیت داوری کنم بگم حق با کیه و کی راست می‌گه کی دروغ. اون وقت چجوری بعضیا (خیلیا) انقدر راحت به رسانه‌ها اعتماد می‌کنن؟

۷ نظر ۰۹ آذر ۰۱ ، ۱۹:۱۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۴۰- از هر وری دری ۲۴

چهارشنبه, ۹ آذر ۱۴۰۱، ۰۹:۴۴ ق.ظ

۱. اونجا که می‌خونه تو زورت بیشتره، ممکنه هر دفعه اون‌جوری، که می‌خواستی پیش نره. همون.

۲. پریشب به برادرم می‌گفتم کانادا ثانیه‌های اول بازی یه گل زد بعدش چهارتا خورد. پرسید با کدوم تیم بازی می‌کرد؟ اسم تیم نوک زبونم بود و مدام بروکراسیِ اداری میومد به ذهنم. مامانم از اون‌ور گفت با کرواسی بازی داشت.

۳. می‌دونستم که به‌شدت آدم استرسی‌ای هستم ولی تو موقعیت‌های مسابقه‌طور مطمئن‌تر می‌شم که من به درد رقابت و هیجان و حتی شغل‌های هیجان‌انگیز و خطرناک نمی‌خورم. به‌عنوان مثال بخوام عرض کنم من از دیدن سیم‌کش و بنا هم استرس می‌گیرم که وای الان برق می‌گیردش وای الان از داربست می‌افته چه رسد به دیدن عمل جراحی و خنثی کردن بمب و جنگ و اینا. دیشب از اول تا آخر بازی هم تپش قلب داشتم هم دستام یخ بود، هم زانوهام می‌لرزید. مختص دیشب و این بازی هم نبود. موقع تماشای هر چیزی که تهشو ندونم همینم. حتی فیلم و سریال. می‌دونستم بازیه و مهم نیستا، ولی بدنم اینو درک نمی‌کرد. همین وضعیتو موقع امتحانا و در حضور استادهام و سخنرانی و... هم داشتم و دارم. شرایط پیش‌بینی‌نشده به‌طرز وحشتناکی علایم حیاتیمو تحت‌الشعاع قرار می‌ده.

۴. با اینکه زبان مادری من ترکیه و تو خونه ترکی صحبت می‌کنیم و تا قبل از مدرسه هم فارسی بلد نبودم، ولی زبان ذهنم فارسیه و موقع سخنرانی و صحبت رسمی تسلطم به فارسی بیشتره تا ترکی. یه دلیلش می‌تونه این باشه که موقع فکر کردن، کلمات رو تو ذهنم کنار هم می‌چینم و کاری شبیه نوشتن انجام می‌دم و چون مهارت خواندن و نوشتن زبان ترکیم ضعیفه (تو مدرسه و دانشگاه آموزش ترکی نداریم و به‌سختی می‌تونم اشعار ترکی شهریارو بخونم و موقع نوشتن هم غلط می‌نویسم)، لذا زبان ذهنم فارسیه و تفکرو به زبان فارسی انجام می‌دم. و همیشه سوژهٔ دوستان زبان‌شناسم هستم که می‌پرسن آیا توی فلان موقعیت هم فارسی فکر می‌کنی و تو بهمان موقعیت هم، و من می‌گم تو هر موقعیتی. و این تسلطم به فارسی، لهجه‌م رو هم پنهان می‌کنه و تا خودم نگم کسی نمی‌فهمه ترکم. اما این چند روز، موقع تماشای بازیای ایران دقت کردم دیدم با اینکه گزارشگر فارسی گزارش می‌کنه و با اینکه می‌دونم این بازیکنا زبانشون فارسیه و ترکی بلد نیستن ولی از اول تا آخر بازی تو موقعیت‌های حساس، تو دلم، زیر لب یا با فریاد! به جای «بزن» و «بنداز» می‌گم «وور»، «آت»، به جای «بگیر» می‌گم «توت»، و تشویق‌ها و فحش‌هامو به زبان ترکی نثار بازیکنان خودی و حریف می‌کنم. کلاً ترکی صحبت می‌کنم با بازیکنا، حتی با خارجیاشون. و عجیب‌تر اینکه زبان مکالمهٔ من با خدا فارسیه اما موقع بازی، وقتی می‌خوام بگم خدایا گل بشه، اینم ترکی می‌گم. نمی‌دونم چرا این‌جوریه و فوتبال چی داره که زبانم رو به تنظیمات کارخانه برمی‌گردونه. البته شأن خودم و خدا رو بالاتر از این می‌دونم که برای بازی دعا کنم و نمی‌کنم، ولی ناخودآگاه از دهن آدم می‌پره این جمله که خدایا فلان بشه یا نشه.

۵. تو این سه ماه اون احساس ناسیونالیستی و ملی‌گرایانه‌ای که ده بیست سال پیش داشتم و کمرنگ شده بود برگشته به همون حالت قبل و زین حیث خوشحالم. حتی دیگه تردید ندارم و پشیمون نیستم که برای ادامۀ تحصیل مهاجرت نکردم. حالا این وسط دانشگاه کنکوردیا اطلاعیه زده برای جذب دانشجوی زبان‌شناسی. 

۶. سردار آزمون تو اون مقطعی که من درگیر درس و مشق بودم و از فضای فوتبال دور بودم، ستاره شد. تا همین دو سه سال پیش همه می‌شناختنش و من نه اسمشو شنیده بودم نه به چهره می‌شناختمش. وقتی هم اولین بار اسمشو شنیدم فکر کردم سردار سپاهه :)) بعدها چندتا بازی ازش دیدم و خوشم اومد ازش. سنی بودنش هم محبتمو بهش بیشتر می‌کرد چون که به‌دلایل نامعلومی من اقلیت‌ها رو دوست‌تر دارم. سال ۲۰۰۶ هم نسبت به آندرانیک تیموریان مسیحی این حسو داشتم و نسبت به بازیکنان چپ‌دست و چپ‌پا و خلاصه هر کی که شبیه بقیه نیست. تا اینکه آزمون یکی دو ماه پیش عکس اون استاد دانشکده برق دانشگاه خواجه نصیرو استوری کرد. یه روایت کورکورانه از استادی که ظاهراً برای کلاس خالی درس می‌داد. ولی من می‌شناختمش و می‌دونستم اون روز صبح قبل از اومدن بچه‌ها رفته مثالو پای تخته نوشته و دیده کسی نیومده کلاسو ترک کرده و این‌طور نبوده که برای کلاس خالی درس بده. زمان دانشجوییم هم یه وقتایی پیش میومد که راه‌حل‌ها مسئله‌ها طولانی بود و استادها چند دقیقه زودتر میومدن و شروع می‌کردن به نوشتن که زمان هدر نره. خلاصه بعد از اون استوری دیگه مثل قبل دوستش ندارم. حالا اگه دنبالش می‌کنید و خبر دارید که عذرخواهی‌ای ابراز ندامتی چیزی کرده بگید من دوباره علاقه‌مند شم بهش :))

۷. اونی که حواسش پرته و شیشۀ ماشینو می‌ده پایین و پیاده میشه برای خرید و کیفش تو ماشینه و گوشیشم روی کیفشه و برمی‌گرده می‌بینه کیف و گوشیش سر جاشه و به سرقت نرفته کیه؟ بله بله خودمم.

۸. سر صُبی یه شمارۀ ناشناس زنگ زده با لهجۀ اصفهانی می‌گه با زن حَج حسین کار دارم، هستن؟ یه نگاه به دور و برم کردم دیدم نه حج حسین داریم نه من زن حَج حسینم. دورۀ کارشناسی، کلی اصفهانی تو دانشگاه داشتیم و من بسی لذت می‌بردم از شنیدن لهجه‌شون. صداشون هنوز تو گوشمه وقتی سر کلاس سؤالی اشکالی چیزی از استادها می‌پرسیدن. دوستشون می‌دارم. دورۀ ارشد و دکتری هم به‌طرز عجیبی تعداد کردها بیشتر بودن. اون‌ها رو هم دوست می‌دارم ^-^

۹. احساسی که نسبت به موضع‌گیری بعضی از دوستانم که دوستشون دارم رو می‌تونم با این بیت از آهنگ ایوان بند! خلاصه کنم. اونجا که می‌گه: منم اون فرمانده که از بخت بد، تو سپاه دشمنش عاشق شده. اگه بجنگه که مدیون دله. بره، یه افسر نالایق شده. نسبت به اقوام و فامیل و بستگان (که رابطۀ خونی و سببی و نسبی دارم باهاشون) هم به این صورته که: حالم چو دلیریست که از بخت بد خویش، در لشکر دشمن پسری داشته باشد.

۱۰. جمعه داشتیم می‌رفتیم مسجد برای مراسم فوت خالۀ بابا. یکی از فامیلامون که زودتر از ما رسیده بود زنگ زد که فلان چهارراه شلوغه و مسیرش بسته‌ست و از بهمان مسیر بیاید. منظورش ترافیک بود ولی تا دوزاریم بیافته که منظور از شلوغی، اغتشاش و درگیری نیست یه دور تا مرز سکته رفتم و با رنگی پریده و قلبی که ریخته بود به زندگی برگشتم.

۱۱. داشتم با یکی از دوستان (من وقتی می‌گم دوستم، بدونید که طرف دختره. وقتی می‌گم یکی از دوستان، یا طرف پسره یا دختریه که باهاش صمیمی نیستم) راجع به رنگ واژه‌ها صحبت می‌کردیم. پرسیده بود آیا به‌نظرتون (اینجا وقتی از ضمیر جمع استفاده کرده می‌تونید حدس بزنید که پسره) واژه‌ها رنگ دارن یا نه که منم گفتم خودشون رنگ ثابتی ندارن (مثل خون انسان که همیشه قرمزه و مثل ماست که سفیده) ولی ممکنه در ذهن شنونده یا گوینده رنگی رو تداعی کنن و چون تداعی‌ها شخصیه، یه واژه ممکنه برای من یه رنگی باشه برای شما یه رنگ دیگه. بعدش چندتا مثال زد و گفت مثلاً زهرا چون ز داره زرده، اصفهان هم سبزه. گفتم اصفهان برای من فیروزه‌ایه و زهرا آبی و تو طیف رنگ‌های سرد. چون همۀ زهراهایی که می‌شناسم فصل زمستون به دنیا اومدن. یه دلیلشم اینه که «ز» زمهریز و زمستونو تداعی می‌کنه برام. برای همین رنگش سرده. بعد گفت رضا برام نارنجی و قرمزه. گفتم برای من مشکیه. چون رضا صادقی و مشکی رنگ عشقه یادم میاد. تو سریال سایۀ آفتاب هم یه رضا بود که همیشه پیرهن مشکی می‌پوشید. در مورد سبز بودن سعید هم اتفاق نظر داشتیم.

۱۲. اونجا که داشتن با افغانستانی‌های ساکن ایران مصاحبه می‌کردن راجع به بازی ایران ولز و آقاهه گفت جگرخون شدیم تا ایران گل زد، عاشق‌تر شدم نسبت به گویششون. افغانستانی‌ها رو هم دوست می‌دارم. 

۱۲.۵. جگرخونم.

۱۳. یکی از سؤالاتی که موقع دیدن عکسای مردم در ذهنم شکل می‌گیره اینه که کی گرفته این عکسو. فضولم خودتونید.

۱۶ نظر ۰۹ آذر ۰۱ ، ۰۹:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۳۹- میشه؟

سه شنبه, ۸ آذر ۱۴۰۱، ۱۰:۳۰ ب.ظ

یه ساعت پیش چهارتا کنسرو سفارش داده بودم از اسنپ. تاریخ تولیدشون دو سال پیش بود، انقضا یه هفته پیش. اعلام نارضایتی کردم که یا تعویض کنن یا پولمو برگردونن. پشتیبان اسنپ زنگ زد کلی عذرخواهی کرد و گفت پیگیری می‌کنیم. یه کم بعد مسئول سوپرمارکت زنگ زد و ضمن عذرخواهی، گفت تعویض می‌کنیم ولی میشه لطفاً صبح تعویض کنیم؟ آخه پیک‌ها همه‌شون رفتن فوتبال ببینن و خودمم دارم می‌رم خونه فوتبال ببینم. با خوشرویی و لبخند گفتم آره عجله‌ای نیست. الان دوباره پشتیبان اسنپ زنگ زد که پیگیری کردیم و میشه صبح تعویض کنن؟

+ اگه ببریم من بازم شیرینی می‌دم ^-^

۶ نظر ۰۸ آذر ۰۱ ، ۲۲:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۳۸- جامعه متکثر است

شنبه, ۵ آذر ۱۴۰۱، ۱۱:۵۵ ق.ظ

اولین روزهای ورودم به دانشگاه و خوابگاه روزهای عجیبی بودن. خوب به خاطر دارم. تازه وارد اجتماع شده بودم و با جماعتی مواجه بودم که علی‌رغم شباهت‌ها کارهای متفاوتی می‌کردن. کارهایی که انتظارشو نداشتم. کارهایی که ازشون بعید بود. تا اون روز فکر می‌کردم اگر دختری حافظ و قاری قرآن باشه نمی‌تونه با پسرها دوست باشه. فکر می‌کردم استادهایی که خارج از ایران درس خوندن و تیپ مذهبی ندارن نماز نمی‌خونن. به فلانی نمیومد که مکه رفته باشه. فکر می‌کردم دختری که روز عرفه خودشو به آب و آتیش زد که دعا رو از دست نده و خودشو برسونه به جماعت، اهل نماز و روزه هم هست. فکر می‌کردم اون‌هایی که اردوی راهیان نور می‌رن و با سهمیه وارد دانشگاه می‌شن نمی‌تونن ضدنظام باشن و علیه رهبر شعار بدن. انتظار داشتم فلانی و بهمانی که خیلی مذهبی هستن و دختره چادریه، ماه‌عسل برن مشهد و قم، نه ترکیه. فکر می‌کردم نمازخون‌ها حجابشونو کنار نمی‌ذارن. از کسی که چادری بود انتظار تقلب و دروغ نداشتم. از کسی که پروفایلش تا هزاروچهارصد با فلانی بود و منتقد و معترض بود انتظار اینکه تو راهپیمایی روز قدس شرکت کنه نداشتم. از شوهر دوستم هم انتظار حضور در راهپیمایی بیست‌ودوم بهمن رو. تعجب می‌کردم. بهشون نمیومد. هم‌خوانی نداشت با بقیۀ ویژگی‌هاشون. از کسی که پدرش سپاهی و رزمنده بود انتظار مهاجرت و بی‌حجابی و مبارزه علیه نظام، از دختری که مادرش حجاب نداشت انتظار اینکه خودش چادری باشه و صدها انتظار بی‌خود دیگه. همۀ معادلاتم به هم ریخته بود با دیدن این‌ها و از تعامل با آدم‌هایی که تازه باهاشون آشنا شده بودم. کم‌کم یاد گرفتم که قرار نیست آدم‌ها یا این‌وری باشن یا اون‌وری. قرار نیست فلان رفتارها رو برای این‌وری‌ها دیکته کنیم و فلان رفتارها رو برای اون‌وری‌ها. یاد گرفتم که هیچ کاری از هیچ کسی بعید نباشه برام. تعجب نمی‌کردم اگر کسی تو مجموعۀ فلان باشه و بهمان کارو بکنه. تذکر نمی‌دادم بهش که چون تو فلانی پس فلان رفتارو داشته باش. نمی‌گفتم حق نداری فلان کارو بکنی یا نکنی چون خانواده‌ت فلانن. تو این ده دوازده سال، با این ویژگیِ جامعه‌م، خوب یا بد، کنار اومدم و آدم‌ها، حتی اقوام و بستگانم رو همون‌طور که هستن با ویژگی‌های ظاهراً متناقضشون پذیرفتم. خودم هم تمرین کردم که در چارچوب‌هایی که دیگران تعریف و تحمیل می‌کنند نگُنجم.

ما باید بتونیم پدیده‌هایی ظاهراً جمع‌نشدنی در یک «انسان» رو بپذیریم و از «تناقض» نامیدنش خودداری کنیم. در مرحلۀ بعد، باید بتونیم در تعامل با انسان‌ها، آنچه «انسجام فکری» یا «انسجام عملی» می‌نامیم، بر اون‌ها دیکته نکنیم. ما همینیم. ما باید بفهمیم که آن وسط‌مسط‌ها انواع و اقسام مدل‌های مختلف از آدم‌ها داریم. آدم‌هایی که دیشب شاد بودند و در عین حال، دو سه ماهه که غصّه دارن. مطلبی رو یکی از دوستان از یک کانال به اشتراک گذاشته بود که به‌نظرم منطقی بود. نوشته بود «بازیکنی را تصور کنید که عمرش را برای فوتبالش گذاشته است. از مسیر صعبی هم عبور کرده است. از نداری و غربت گرفته (قصّۀ زندگی بیرانوند خیلی جالب است در این راستا)، تا هزار جور استرس و مورد توجه توده‌ها بودن و انتظارات یک ملت از آنها برای رسیدن به موفقیت. حالا بعد از سال‌های سال، در نقطه‌ای حساس قرار گرفته‌اند. هم فوتبال شغلشان است (یک لحظه تصور کنید شغلتان را. همان چیزی که حاضر نیستید به‌راحتی با آن شوخی شود. تمام زندگی و معیشتتان بند آن است)، هم عشقشان است، هم امیدشان است. حالا سرود ملی خواندن یا نخواندنشان خودش یک داستانی شده است. نه می‌شود با موضع دوپهلو از کنارش گذشت، نه می‌شود به‌راحتی یک طرف ماجرا را گرفت و طرف دیگر را بی‌خیال شد. آخر آخر هم ممکن است اگر به ته دل او نگاه کنید، با خودش بگوید بابا، من اصلاً به خدا نه با ایناام، نه با اونا. من فوتبالِ خودمو می‌خوام. همین داستان را اگر نخواهید با پیچیدگی‌هایش ببینید، طبیعتاً یا باید ساده‌انگارانه او را «مزدور» بنامید، یا «خائن». یا مزدور حکومت است و برای نظام توپ می‌زند. یا خائن به مملکت است و به سرود رسمی کشورش اهانت می‌کند. خب آخر این چه دو راهی مزخرفی است؟ چرا او باید خود را در این دوراهی قرار دهد. بین این دو راه هزاران راه می‌بیند. که نه بی‌شرفی است، نه خیانت، نه مزدوری، نه هیچ‌یک از این‌ها. بلکه او هم یکی از ماست. و ما همینیم. اگر می‌خواهی وسط‌بازی بنامی‌اش، خوب است.‌ مشکلی ندارم. من با وسط‌بازی منافقانه مشکل دارم نه وسط‌بازی مشفقانه. آنقدر جامعه متکثر است که اگر بخواهی در این میان یک جبهه درست کنی که دو طرف دارد، یک طرفش یک سری طرفدار حکومت که از پیروزی ایران خوشحال‌اند، و یک سری مخالف حکومت، که در اعماق وجودشان دوست داشته‌اند ولز شش گل به ایران می‌زد. این دوراهی احمقانه فقط وضعیتمان را روزبه‌روز بدتر می‌کند. شکافمان را مدام عمیق‌تر می‌کند. چرا همین پیچیدگی را در طرفداران حکومت، که ممکن است فاسد شوند، اختلاس کنند، شل شوند، ریزش کنند، خیانت کنند، و در عین حال اصل نظام ضربه نخورد، می‌پذیرید، ولی همین پیچیدگی را در ابعاد یک ملت نمی‌پذیرید؟ چرا همین پیچیدگی را در جبهۀ مخالفان نظام می‌پذیری و انتظار داری که تفکیک بین رجوی و علی‌نژاد و اسماعیلیون و این و آن بشود، ولی همین حق را به فوتبالیست نمی‌دهی که هم استوری ضد شرایط فعلی بگذارد، هم در ساختار همین نظام کار حرفه‌ای خودش را پیش ببرد؟ مگر خود تو که توی همین دو سه ماهه عروسی‌ها و تولدهایت را رفتی، از تناقض مُردی؟»

۳۶ نظر ۰۵ آذر ۰۱ ، ۱۱:۵۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

ایران 2 - 0 ولز

جمعه, ۴ آذر ۱۴۰۱، ۰۳:۳۳ ب.ظ

الوعده وفا

۳۶ نظر ۰۴ آذر ۰۱ ، ۱۵:۳۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۳۶- سوت

جمعه, ۴ آذر ۱۴۰۱، ۰۱:۱۲ ب.ظ

یه نوع شیرینی هست که تازه باهاش آشنا شدم. حدوداً یه ساله. اسمش سوتلاواست، بر وزن باقلوا. معنی باقلوا رو نمی‌دونم ولی بهش میاد ترکی باشه. سوتلاوا هم سوتش معنی شیر (میلکِ انگلیسی! نه اونی که سلطان جنگله) می‌ده تو زبان ما. البته «او» رو مثل سوتِ بازی فوتبال تلفظ نمی‌کنیم و یه مصوتیه که فارسی نداره و شبیه اوی فرانسویه.

یه ربع دیگه بازی ایران-ولز شروع میشه و همچنان سر حرفم هستم که اگه ببریم یا حتی مساوی کنیم یه شیرینی از من طلبتون. البته هنوز هیچ ایده‌ای راجع به اینکه چجوری می‌تونم از راه دور بهتون شیرینی بدم ندارم ولی خب وعده‌شو که می‌تونم بدم :| و به‌واقع یه بلاگر چه چیزی داره جز عکس و فیلم و صوت و متن که با مخاطب مجازی و حتی خاموشش به اشتراک بذاره؟


۰۴ آذر ۰۱ ، ۱۳:۱۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۳۵- از هر وری دری ۲۳

سه شنبه, ۱ آذر ۱۴۰۱، ۱۰:۰۷ ب.ظ

یک. باید از فردا حواسم به اینم باشه که یه وقت خدای نکرده تو کلاس آموزش زبان کره‌ای حرف نامربوط نزنن، چون اونی که تعهد داده تو کلاسا بحث سیاسی نشه و تبلیغ بهائیت! نشه منم. منی که تو خونه نشستم نون و ماستمو می‌خورم. ظهر لیست شرکت‌کنندگان کلاس فردا رو فرستادم برای معاونت که فردا راهشون بدن داخل دانشگاه. دوتا پسر، سی‌وشش‌تا دختر. از معاونت زنگ زدن گفتن با توجه به شناختی که از برخی از این افراد داریم حواستون باشه که صحبت اجتماعی و سیاسی نکنن تو کلاسا. فردا باید برای تک‌تکشون خاطرنشان کنم که من شروین نیستم که جای کمرتون شلاق بخورم. لذا بچه‌های خوبی باشید و فقط روی زبان کره‌ای تمرکز کنید.

دو. از یه طرف بلیتا دارن تموم میشن و از طرف دیگه مطمئن نیستم آزمون دوباره به تعویق نمی‌افته. به یکی از هم‌کلاسیام که الان اونجاست پیام دادم ببینم اوضاع چطوره و آیا به‌نظرت برگزار میشه یا نه. برای اینکه حرفاش به‌صورت نوشتاری ثبت نشه زنگ زد. یه ربع حرف زدیم. گوشی من نرم‌افزار ضبط مکالمه داره. بعد از خداحافظی مکالمه‌مونو پاک کردم. ترسیدن به وقت احوال پرسیدن!

سه. لیست ثبت‌نامیا رو ظهر بستم فرستادم دانشگاه. ولی هنوز که هنوزه دارن ثبت‌نام می‌کنن و ایمیل می‌زنن که میشه تا آخر شب واریز کنیم؟ جالبه برای زبان چینی با تمام قوا هر جا که می‌تونستیم تبلیغات کردیم و هفت روزِ هفته من حتی تو گروه فامیلامونم اطلاعیه‌شو می‌ذاشتم ولی هشت نفر بیشتر ثبت‌نام نکردن از کل ایران! اون وقت این کره‌ای رو فقط یه بار پوسترشو گذاشتیم تو پیجمون و بعدشم کلی پست اومد روش و دیده نشد و با توجه به شرایط و جو! مجدداً نخواستیم تبلیغ و یادآوری کنیم. ولی تا حالا نزدیک چهل نفر ثبت‌نام کردن که بی‌سابقه بوده و رکورد ادوار گذشته و آینده و دانشکده‌های دیگه رو هم حتی شکستیم با این تعداد ثبت‌نامی برای یه دورۀ غیررایگان. سریای قبل، اسکای‌رومو برای صد نفر رزرو می‌کردم و می‌دیدیم تعداد شرکت‌کنندگان ده بیست نفر نهایتش سی نفره. این سری ظرفیتی که برای اسکای‌روم خواستم و در نظر گرفتن چهل نفره و داره پر میشه. لبریزه در واقع.

چهار. مدرس بهم می‌گه شما خودتم شرکت کن تو این دوره. گفتم من اون سالی که یانگوم و جومونگ پخش می‌شد مقدمات کره‌ایو یاد گرفتم. ولی حتماً همۀ جلساتو میام که حواسم بهتون باشه. دوره‌شون هم حضوریه هم مجازی. من دورادور حواسم هست.

پنج. مدرس زبان چینی راجع به نحوۀ احوالپرسی تو این زبان می‌گفت. گفت روالشون این‌جوریه که به هم می‌رسن می‌پرسن ناهار خوردی؟ این جمله معنیِ حالت چطوره و چه خبرو میده و لزومی نداره حتماً در رابطه با ناهارتون جواب بدید. یاد یه بنده خدایی که این سؤالو از یه عده پرسیده بود افتادم و تو قسمت چت‌باکس نوشتم به ما ناهار ندادن و علامت خنده گذاشتم. بقیه هم نکته رو گرفتن و با استیکرها واکنش نشون دادن.

شش. یه گروه تو تلگرام درست کردیم برای شرکت‌کنندگان زبان کره‌ای. لینک گروهو براشون ایمیل کردم که خودشون عضو شن و نیازی به این نباشه که شماره‌شونو ذخیره کنم اد کنم تو گروه. تقریباً همه اومدن ولی چون مشخص نبود کیا تو گروهن کیا نیستن، اسماشونو شماره‌گذاری کردم گفتم هر کی تو گروهه شماره‌شو بگه. اون پسری که هم‌نام بابای خدابیامرز مامان‌بزرگ خدابیامرزم بود و در صد سال اخیر ندیده بودم کسی اون اسمو داشته باشه و مشتاق دیدارش بودم شمارۀ شش لیست بود. وقتی شماره‌شو گفت و حاضری زد فهمیدم اونم به گروه پیوسته. رفتم روی پروفایلش ببینم چه شکلیه. اسم پروفایلش یه اسم باکلاس امروزی بود. عکسشم که الله اکبر. به چشم برادری از چشم‌آبی‌های هالیوودم خوشتیپ‌تر بود. هزار الله اکبر. اون یکی پسره هم هم‌نام یکی از اصحاب امام علیه و تو هزار سال اخیر ندیدم کسی اون اسمو داشته باشه. هنوز به گروهمون نپیوسته ببینم چه شکلیه.

هفت. اتحادیۀ زبان‌شناسی می‌خواد یه دبیر از بین دبیران زبان‌شناسی دانشگاه‌های مختلف انتخاب کنه که دبیر دبیران! بشه. از معاونت زنگ زدن که می‌خوای تو انتخاباتشون شرکت کنی؟ گفتم لازمه؟ گفتن دلخواهه. دلم خواست. هر چند که بعیده رأی بیارم. چون کسی منو نمی‌شناسه و اهل تبلیغات هم نیستم. تو فرمشون معدل و اینا می‌خواستن. یادم نمیومد معدل دکتریم چند بود. سامانۀ گلستان هم همچنان باز نمی‌شد برم چک کنم. یه کم فکر کردم و یهو یادم افتاد که پارسال بعد از ثبت آخرین نمره‌م وقتی نگاه به معدلم کردم و بابت رند نبودنش غصه خوردم با خودم گفتم رند نیست ولی ببین رقم اعشارش تاریخ تولدته! فرمو پر کردم و معدلمو نوشتم هیژده و هفتادویک. برای اینکه شمارۀ دانشجوییم هم یادم نره چهار رقم وسطیش (بعد از سال ورودم) سال قتل یه شخصیت تاریخیه و چهار رقم بعدیش آغاز حکومت محمد سوم عثمانی، پسر مراد سوم! 

هشت. یکی از ویژگی‌های رو اعصاب این جماعتی که در حال حاضر باهاشون در تعاملم اینه که اسم کوچیکشونو نمی‌گن و هیچ جا نمی‌نویسن. یکی از معاونت زنگ زد و خودشو فرضاً نادری معرفی کرد و شمارۀ موبایلشو داد یه چیزی بفرستم. خواستم شماره رو ذخیره کنم دیدم یه شمارۀ دیگه با اسم خانم نادری دارم از معاونت. رفتم سایتو چک کردم ببینم این خانم نادری اسم کوچیکش چیه؛ دیدم اونجا هم فقط نوشتن نادری، مسئول فلان. از اینی که شماره موبایلشو داده بود پرسیدم شما همون خانم نادری مسئول فلانید یا یه نادری دیگه؟ گفت نه من یه نادری دیگه‌م. و همچنان اینم اسم کوچیکشو نگفت. الان من تو مخاطبام یه نادری دارم یه «یه نادری دیگه». اسم کوچیکشونم نمی‌دونم. در واقع نمی‌گن که بدونم.

نه. تو کامنتای گوگل‌پلی دیدم که یه عده نوشتن اینستای ما هم می‌پره و متوقف میشه. آپدیت جدیدترشو نصب کردم و فعلاً مشکلی نداره.

ده. یکی از دوستان اطلاع دادن سویل از سویلماخ (سویلماخ هم از سوماخ) میاد و معنیش کسیه که دوست داشته شده. به‌نوعی میشه گفت مترادف با محبوب و معشوقه. این پسوندِ «یل» شبیه پسونده «ه» تو فارسیه. تو فارسی باهاش اسم مفعول می‌سازیم. مثل گفته، نوشته، خورده، خواسته.

یازده. احترامتون واجب! ولی حالا که یه سریاتون اسممو فهمیدین هی تو اینستا و لینکدین و این‌ور و اون‌ور درخواست فالو اینا ندین. رد می‌کنم من. اونجا فقط برای فامیل و هم‌دانشگاهیاست و اینجا مختص شما. ماستو نریزید تو قیمه.

۰۱ آذر ۰۱ ، ۲۲:۰۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۳۴- بهترین دوست دنیای وی هستم

سه شنبه, ۱ آذر ۱۴۰۱، ۰۲:۱۰ ق.ظ

چند شب پیش توی مراسم خالهٔ بابا، برای اینکه سِویل (دختر ندا (نوۀ مرحوم)) سرش گرم بشه و حوصله‌ش سر نره کاغذ و خودکار دادم دستش که نقاشی بکشه. یه خونه کشید و ازم خواست پشتش بنویسم برای بهترین دوست دنیا. نوشتم. تا کرد و نقاشیشو داد به من و گفت تو بهترین دوست دنیای منی. بعد پرسید چرا قبلاً ندیده بودمت؟ گفتم وقتی خیلی کوچولو بودی دیده بودی چند بار، ولی یادت نمیاد. بعدشم کرونا اومد و فاصله افتاد بین خانواده‌ها. 

این پنج‌شنبه برای فاتحه نرفتم خونه‌شون. سراغمو از مامان و عمه‌هام گرفته بود که بهترین دوست دنیای من چرا نیومده؟ فرداش تو مسجدم مراسم داشتن. یکی از کتاب‌قصه‌هایی که برای آیندگان گرفته بودمو کادوپیچ کردم که ببرم براش. تو صفحهٔ اولش خواستم بنویسم از طرف بهترین دوست دنیا. بعد دیدم در اون حدی نیستم که برای کسی بهترین باشم. نوشتم برای بهترین دوست دنیا. وقتی داشتم کتاب‌ها رو ورق می‌زدم که متناسب با سن سویل یکی رو انتخاب کنم و بین کتاب آموزش اعداد و گربه کوچولو مردد بودم، قیافهٔ معصوم و اخمالوی بچه‌های خودمو تصور می‌کردم که زیر لب می‌گفتن مگه برای ما نخریده بودیشون؟ 

گربه کوچولو رو انتخاب کردم.



این عکسو تو مسجد گرفتم و همون روز گذاشتم تو اینستای فامیل و ماماناشونو تگ کردم. از سمت راست اولی سلدا، دختر دومِ نِداست، بعدی یاسین، پسر پریساست، بعدی سویل، دختر اول ندا و آخری هم آنیسا. بزرگان فامیل می‌گن وقتی بچه بودی هم بچه‌ها رو این‌جوری جمع می‌کردی دور خودت سرگرمشون می‌کردی. روایات متعددی داریم مبنی بر اینکه بیست‌وچند سال پیش مامانِ این بچه‌ها رو هم سرگرم کرده‌ام تو مراسم فلانی و بهمانی.

عکس‌های دیگه از من و بچه‌ها در موقعیت‌های مختلف: + و +

عمه‌ها بعد از مسجد، رفته بودن خونۀ مرحوم برای کمک. دیشب برام تعریف می‌کردن که داماد خاله وقتی داشته اسم کسایی که می‌خواستن هفتۀ دیگه برای ناهار یا شام دعوت کنن رو می‌نوشته که بدونن چند نفر مهمون دارن و چقدر غذا سفارش بدن، سویل بهش گفته اسم دوست منم بنویس. اسمش نسرینه و بهترین دوست دنیای منه. تا مطمئن نشده که نوشتن اسممو ول‌کنشون نبوده که حتماً اسم منم بنویسن و دعوتم کنن. در ادامه هم با پسر میترا (میترا نوۀ پسری مرحومه، ندا نوۀ دختری) سر اینکه کتابشو بهش نمی‌ده و مال خودشه دعوا کردن. قرار شده برای اونم کتاب بخرن. 

+ تصمیم داشتم این خاله‌بازیای هفته‌به‌هفته رو بپیچونم و نرم دیگه، اما به‌خاطر سویل هم که شده باید برم. ناسلامتی بهترین دوست دنیاشم. ولی برای چهلم نرسم شاید. تهرانم احتمالاً اون موقع :|

+ سویل منو آبجی‌نسرین صدام می‌کنه. گویا این‌جوری یادش دادن که دخترای فامیلو آبجی و پسرا رو داداش صدا کنه.

+ فکر کنم اسمِ «سویل» هم‌خانواده با فعل سِوماخ = دوست داشتن باشه. ولی دقیقاً نمی‌دونم معنی سویل چیه و اون پسوند ل چه معنی‌ای می‌ده.

+ امشبم دخترعمۀ بابا اینا اومده بودن خونه‌مون، برای فاتحه. فکر کن خالۀ بابا فوت کرده، بچه‌های عمه‌ش میان خونۀ ما برای عرض تسلیت. آموزش اعداد رو هم دادم به علی، نوۀ عمۀ ابوی (علی همون بچۀ شمارۀ ۹ این پُسته که بزرگ شده و امسال می‌ره کلاس اول).

+ یه زمانی آرزوم این بود که بهترین مامان دنیا بشم. ولی،

باد آمد

و همۀ رویاهای ما را 

با خود برد

۰۱ آذر ۰۱ ، ۰۲:۱۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۳۳- از هر وری دری ۲۲

دوشنبه, ۳۰ آبان ۱۴۰۱، ۱۱:۱۶ ق.ظ

یک. تخم‌مرغ سفارش دادم. ساعت تحویلو ۱۱ تا ۱ انتخاب کرده بودم. سه‌ونیم آوردن. انقدر عصبانی بودم که می‌خواستم اعتراض کنم و امتیازشونو کم بدم. رفتم پایین کد تحویلو بدم و از پیک بپرسم چرا انقدر دیر؟ دیدم دستاش سیاهه. در ماشینو باز کرد گفت دستام کثیفه بی‌زحمت خودتون بردارید کیسه‌ها رو. بدون اینکه توضیحی بخوام گفت تو راه پنچر شده بود ماشینم. نه اعتراض کردم نه امتیازشو کم دادم.

دو. این سامانۀ گلستان و سایتای دانشگاه ما هنوز درست نشده. دیشب یکی از هم‌کلاسیام تو گروهی که استادها هم بودن پرسید چجوری درخواست بدیم برای آزمون جامع؟ گفت من حتی رفتم دانشگاه و با اینترنت اونجا هم امتحان کردم نشد. گفتم منم مثل وقتایی که می‌خواستیم مقاله و پایان‌نامه دانلود کنیم و از خونه نمی‌شد و با آی‌پی دانشگاه می‌شد، تنظیمات پروکسی رو از خونه تغییر دادم که با آی‌پی دانشگاه وارد شم ولی باز نشد. یکی از بچه‌ها تو گروهی که استادها نیستن برگشت گفت «خوش به حالتون که الان تو این شرایط می‌تونین انقدر پیگیر ثبت‌نام آزمون جامع باشین». این کنایه‌ش ناراحتم کرد ولی چیزی نگفتم. اما اون یکی هم‌کلاسیم ناراحت‌تر شد و گفت چرا توهین می‌کنی؟ اون یکی دوستمون دوباره با کنایه گفت به هر حال دغدغه‌ها فرق می‌کنه. بحث داشت بالا می‌گرفت. با اینکه خودمم دلخور شده بودم، ولی سعی کردم آرومشون کنم که تو فضای نوشتاری از این سوء برداشت‌ها و سوء تفاهم‌ها پیش میاد و با شرایطی که پیش اومده قابل درکه که اعصاب همه‌مون به هم ریخته باشه و ضعیف شده باشه و خلاصه همدیگه رو درک کنیم و دعوا نکنیم.

سه. تو گروه تلگرامی دورۀ کارشناسی یکی از پسرای کُرد با یکی‌دوتا پسر دیگه که نمی‌شناختمشون (ولی همه‌مون هم‌ورودی و هم‌رشته هستیم) راجع به اتفاقات اخیر کردستان صحبت می‌کردن. پیام‌های طولانی و تندی به اشتراک گذاشته بودن و بقیه هم ساکت بودن. یه جا لابه‌لای پیاماشون دیدم یکیشون کُرد رو کورد نوشته. ازش پرسیدم آیا کاربرد «و» تو این کلمه آگاهانه بوده و از ایدئولوژی پشت این قرارداد املایی آگاهه یا نه. یکی دیگه سریع اومد با تندی جواب داد که «اگه تو و همفکرانت هم بهتون ظلم می‌شد و فلان می‌شد و بهمان می‌شد تحمل می‌کردید و جدا نمی‌شدید؟ چرا فکر می‌کنی جدا شدن اشتباهه و اگه اشتباهه راه‌حل درست چیه؟» به‌واقع از دیدن چنین جوابی جا خوردم که من و کدوم همفکرانم؟ مگه من تا حالا اینجا حرفی زدم که طرز فکرمو بدونی و تیم منو جدا کنی از خودتون؟ گفتم منظور من بحث تجزیه‌طلبی و درستی و نادرستیش نبود. یه سؤال صرفاً زبانی پرسیدم راجع به یه قرارداد املایی که ده بیست دهه بیشتر ازش نگذشته و تو فرهنگ لغتی کتابی جایی هم ثبت نشده. گفتم نمی‌دونم ایدۀ کی بوده ولی هوشمندانه بوده و مشابه این تفکر تو املای ترک و اهواز هم هست. بعد دیدم دو نفر دیگه اومدن توپیدن بهم که ما الان وسط ظلم و جنایتیم و حرف زدن راجع به املای واژه‌ها محلی از اعراب نداره و سطح دغدغه‌ت چقدر پایینه و ما به مسائل مهم‌تری فکر می‌کنیم و تریبون‌های نظام تو رو شست‌وشوی مغزی دادن که می‌خوای ما رو از تجزیه بترسونی و فلان و بهمان. چنین حرفایی رو کسایی بهم می‌زدن که تو دورۀ کارشناسی ارتباط چندانی باهم نداشتیم و منو نمی‌شناختن و الانم نمی‌شناسن حتی. ولی نمی‌دونم چجوری انقدر راحت می‌تونن روی آدم برچسب بزنن. ظاهرم هم شبیه اینایی که می‌گه نیست که بگم قضاوتشون از روی ظاهره. انقدر عصبانی بودم که خواستم گروهو ترک کنم، بعد با خودم گفتم اعضای بسیجی و اونایی که عکس پروفایلشون رهبر و امام و سردار سلیمانیه هنوز تو این گروهن و تا حالا کسی گروهو به‌خاطر بحث سیاسی ترک نکرده، اون وقت تو کاسۀ داغ‌تر از آش نباش که به‌خاطر یه همچین بحثی بری بیرون. ولی آرشیو کردم که دیگه پیامای گروهو نبینم از این به بعد. به‌عنوان آخرین پیام هم نوشتم: یکی از مشکلات بحث و صحبت در قالب نوشتار همینه. نه صدای همو می‌شنویم که لحن و احساس همو بدونیم نه قیافه‌ها رو می‌بینیم. در نتیجه سوءتفاهم پیش میاد و منظورها درست منتقل نمی‌شن. من برای پیام‌های این گروه وقت می‌ذارم و با دقت می‌خونم، در موردشون فکر می‌کنم و گاهی برام سؤال ایجاد میشه. الان من فقط یه سؤال ساده پرسیدم که بدونم کاربر فلان کلمهٔ قراردادی، داره آگاهانه ازش استفاده می‌کنه یا نه. هدفم بحث راجع به تجزیه‌طلبی نبود. سؤالم اساساً سیاسی نبود. مخاطبم هم شما نبودی (در واقع همه جواب دادن جز اون بنده‌خدایی که ازش این سؤالو پرسیده بودم). حالا اگه مطرح کردن چنین سؤالی میانگین سطح دغدغهٔ گروهو پایین آورد به بزرگی خودتون ببخشید. از این به بعد منم مثل بقیه سکوت می‌کنم.

چهار. گرایش من به ایران و ملیتم همیشه بیشتر از گرایشم به زبان و قومیتم بوده. ولی دیشب جوابای تند اون هم‌کلاسی منو به فکر انداخت که وقتی یکی نمی‌خواد باهات باشه و می‌خواد مستقل بشه چجوری می‌تونی به‌زور نگهش‌داری؟ قبول دارم که هستند کسایی که ساکن اون منطقه‌ن و با جدایی مخالفن، ولی صحبت من سر اوناییه که ساکن اون منطقه‌ن و نمی‌خوان هم‌وطنت باشن. یه لحظه احساس کردم بینمون یه محبت یه‌طرفه شکل گرفته. من دوستشون دارم و می‌خوام باهم باشیم ولی اونا نمی‌خوان. حس عجیبی بود. خیلیامون تو فضای غیرسیاسی احتمالاً تجربه‌ش کردیم این نوع محبت یک‌طرفه رو.

پنج. اینستا دو روزه که پرتم می‌کنه بیرون و می‌نویسه برنامه متوقف شده است. پاکش کردم دوباره نصب کنم. فیلترشکنامو عوض کردم، لوکیشنو بستم، مجدداً از گوگل‌پلی دانلود کردم، به‌روزرسانی کردم، هر کاری کردم درست نشد و باز نشد. لپ‌تاپم هم فیلترشکن روش نصب نمیشه که با تحت وبش کار کنم. بعد از تلاش بسیار با خودم گفتم حالا مگه چه خیری برام داشت جز له کردن اعصابم. نصبش نکردم دیگه. بعد یادم افتاد یکی از دوستان قدیمی وبلاگیم شماره‌مو نداره (ولی من شماره‌شو دارم) و از طریق دایرکت اینستا باهم در ارتباطیم و هر چند روز یه بار یه چیز غیرسیاسی برای هم می‌فرستیم و احوال همو می‌پرسیم. با مرورگر گوشیم با مشقت اینستای تحت وب گوشیمو باز کردم و ماجرای پاک کردن اینستامو بهش گفتم که اگه پیاماشو با تأخیر دیدم دلیلشو بدونه. ولی دیگه روم نشد شماره یا آی‌دی تلگراممو بدم. گفتم شاید سوءبرداشت بشه :|

شش. چند سال پیش روبیکا رو نصب کرده بودم که به پارسا خائف رأی بدم تو برنامۀ عصر جدید. نمی‌دونستم حالت پیام‌رسانی داره. وقتی فهمیدم خواستم پاکش کنم و وقتی دیدم گزینۀ حذف نام کاربری نداره، دلخور شدم. فقط زورم به این رسید که از برنامه خارج شم و حذف نصب کنم. یه ماه پیش دانشگاه گفت یه گروه هم تو روبیکا زدیم برای دبیران. دوباره نصبش کردم، ولی خدا رو شکر استقبال نشد و تو همون تلگرام موندیم. چند روز پیش گوگل‌پلی خودش حذف نصب کرد برنامه رو. دیشب وقتی داشتم با اینستا کشتی می‌گرفتم دوباره روبیکا رو نصب کردم که اگه گزینۀ حذف نام کاربری رو بهش اضافه کردن پاکش کنم. دیدم اضافه شده و با خوشحالی به هر کی می‌دونستم دلش می‌خواد پاکش کنه خبر دادم پاک کنه. ولی حداقل باید یه هفته لاگین باشی تا اجازۀ پاک کردن بده. بی‌صبرانه منتظرم این یه هفته تموم شه.

هفت. قانون انتشار پایان‌نامه توی ایرانداک این‌جوریه که ۱۸ ماه بعد از دفاع در دسترس بقیه قرارش می‌دن. من بعد از دفاع، ۱۸ ماه صبر کردم که فرهنگستان تازه شیوه‌نامه‌شو تصویب کنه و لوگو طراحی کنه برای دانشکده‌ش. فکر کن از سال ۹۴ ورودی بگیری و لوگو نداشته باشی تا سال ۱۴۰۰. پایان‌نامه‌ای که موقع دفاع نوشته بودم بر اساس شیوه‌نامۀ دانشگاه علامه بود و قرار بود فرهنگستان هم برای خودش شیوه‌نامه بنویسه. پارسال شیوه‌نامه و لوگوشو تصویب کرد و منم متن پایان‌نامه رو بر اساس این شیوه‌نامه اصلاح کردم و سریع فرستادم ایرانداک. چون اون ۱۸ ماه گذشته بود فکر می‌کردم تا بفرستم منتشر میشه. ولی نشد. گفتن باید فرهنگستان تأیید کنه که این پایان‌نامۀ شماست. از فرهنگستان خواستم تأیید کنه. گفتن برای این کار مسئول نداریم. پنج ماهم طول کشید تا مسئول انتخاب کنن برای تأیید اینکه من دانشجوی اونجام و اون پایان‌نامۀ منه. قبلشم چندتا جلسه تشکیل دادن که تازه به این نتیجه برسن که آیا اجازه بدن من پایان‌نامه‌مو منتشر کنم یا نه. مرداد امسال تأیید کردن. انتظار داشتم دیگه بعد از تأیید منتشر بشه. نشد. پیگیری کردم. از ایرانداک گفتن بررسی می‌کنیم قضیه رو. این هفته تماس گرفتن و گفتن قانون ما اینه که ۱۸ ماه بعد از دفاع منتشر بشه ولی سیستم، به جای تاریخ دفاع، تاریخ تأیید دانشگاه رو تشخیص میده و ۱۸ ماه بعد از اون تاریخ منتشر می‌کنه. ینی الان شما باید تا ۱۸ ماه بعد از مرداد امسال صبر کنی.

هشت. یکی از دانشجوهای ارشدمون اعلامیۀ فوت یه خانومی رو استوری کرده. توضیحاتشو خوندم و دیدم مرحوم، مادربزرگ این دانشجوئه. تو اون قسمت که می‌نویسن مادر فلانی و خواهر بهمانی و اینا، جلوی اسم همۀ بازماندگان بدون استثنا یا دکتر نوشته بودن یا مهندس. بدون استثنا. بعد این دوستم هنوز ارشدشم تموم نشده ولی برای اونم نوشته بودن دکتر فلانی. اون وقت من تو انتخابات شورای شهر حرص می‌خوردم که فلانی که دانشجوی دکتراست چرا تو پوستر تبلیغاتیش نوشته دکتر فلانی. به هر کی هم بهم می‌گه دکتر می‌گم هنوز آزمون جامع ندادم و هنوز دفاع نکردم.

نه. هفتۀ گذشته کاملاً اتفاقی از سه نفر شنیدم که موقع تزریق آمپول نوروبیون، شیشه‌ش شکسته. سه‌تا آمار زیادی نیست ولی فکر کنم تو تولید اخیرشون شیشه‌شو نازک تولید کردن. کاش یه جایی داشتیم که اونجا بازخورد می‌دادیم و تعداد شکسته‌ها از یه حدی که بیشتر می‌شد می‌فهمیدن تولیدشون ایراد داشته و فراخوان می‌دادن و جمع می‌کردن. ولی خب هنوز به اون سطح از پیشرفت و تمدن نرسیده‌ایم.

ده. تو پست قبلی اجل رو به‌اشتباه با عین نوشته بودم. مرسی که دقیق می‌خونید و اشتباهاتمو تذکر می‌دید. با الف درسته.

یازده. آخرین باری که بازیای تیم ملی رو کامل دیدم جام جهانی ۲۰۰۶ بود. بیوگرافی همۀ بازیکنان و نیمکت ذخیره‌شو حفظ بودم اون سال‌ها. بعد از اون هر موقع بازی داشت، دنبال کردم ولی تو اولویتم نبود. مثلاً یادمه بازی ایران آرژانتینو ندیدم چون امتحان الکترونیک داشتیم و درس مهم‌تر از فوتبال بود. الانم چون نه قلبم کشش اینو داره که دو ساعت استرسو تحمل کنه نه فرصتشو دارم، فقط دقایق پایانیشو می‌بینم. ولی می‌بینم. همچنان تو اولویتم نیست ولی دلیلی نمی‌بینم تحریمش کنم. اگه ببریم یا حتی مساوی کنیم یه شیرینی از من طلبتون. بعضی از استادها بیست‌وپنج‌صدم نیم نمره شیرینی می‌دن به دانشجوها بابت همچین پیروزیایی.

۳۰ آبان ۰۱ ، ۱۱:۱۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۳۲- قبل از رفتن

جمعه, ۲۷ آبان ۱۴۰۱، ۰۸:۲۰ ق.ظ

حساب شب‌هایی که با کابوس به صبح رسوندمشون از دستم خارج شده. کابوس‌هایی که در یک ویژگی مشترکن: یه جای شلوغ و یکی که مردُم رو به رگبار گلوله بسته و من و آدم‌هایی که در حال فراریم. سری قبلی که رفته بودم تهران، یه چیزایی رو یادم رفته بود با خودم ببرم. از الان یه کاغذ گذاشتم دم دستم و چیزهایی که تو خوابگاه لازم دارم و باید ببرم و دفعۀ قبل نبرده بودم و کارهایی که قبل از رفتن باید انجام بدمو می‌نویسم. هر چیزی که یادم می‌افته بهش اضافه می‌کنم. لابه‌لای چیزهایی مثل دمپایی، کتری، لیوان، بشقاب، دستگیره، ویتامین د۳ و کش اضافی برای بستن موهام، سفید کردن صفحۀ وبلاگم هم نوشته‌ام. دوست ندارم به این زودی‌ها بمیرم، ولی اگر مردم دوست ندارم وبلاگم همچنان در دسترس باشه و دست اغیار! بیافته. البته که اجل نه از قبل خبر می‌ده و نه وقتی میاد، مهلتی. همین الانشم ممکنه بمیرم و اینجا بیافته دست نامحرمان! اما به هر حال احتمالِ مردن کسی که خونه‌ست و کسی که داره می‌ره دانشگاه آزمون جامع بده یکی نیست. یادم باشه که قبل از رفتن و تا وقتی که برگردم غیرفعالش کنم. جز روزه‌هایی که وقتی ده دوازده سالم بود نتونستم بگیرم و همچنان قضاشونو نگرفته‌ام حقی به گردنم نیست. ان‌شاءالله که نیست. فیلم‌ها و کتاب‌ها و کارهایی که لیست کرده بودم ببینم و بخونم و انجام بدم و امتحان کردنِ ژلهٔ زعفرانی فرمند که برای شب یلدا گرفته بودم و یادداشت‌های منتشرنشده‌ام هم دیگه اهمیتی ندارن. هدیه‌ای که از الان برای تولد مامان گرفتم و قایم کردم رو هم باید تحویل پدر یا برادرم بدم یا حداقل محل اختفاشو نشونشون بدم. رمزهام هم تو سررسید توسی‌رنگه. شاید بهتر باشه باز هم به خانواده‌ام یادآوری کنم که هر چی تو حساب بانک ملیمه برای انجمنه و پول‌های خودم تو اون یکی کارتمه. می‌تونن برای ردّ مظالم! ازش استفاده کنن. تخم‌مرغ هم باید بخرم.


۲۷ آبان ۰۱ ، ۰۸:۲۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۳۱- از هر وری دری ۲۱

چهارشنبه, ۲۵ آبان ۱۴۰۱، ۰۶:۰۹ ب.ظ

۱. سایت دانشگاه و اون سامانه‌ای که توش نمره‌ها و واحدهای درسیمون بود نمی‌دونم کِی توسط کی و چرا هک شده که از اون موقع سایتا رو بستن. در واقع سرورها رو خاموش کردن و به ایمیل دانشگاه و هر چی که دامنۀ دانشگاه داره دسترسی نداریم مگر از داخل دانشگاه. سایت معاونت فرهنگی و گزارشا و درخواستامون فعلاً رو هواست. درخواست خوابگاه و آزمون جامعمون رو هم فعلاً نمی‌تونیم تو گلستان ثبت کنیم حتی از داخل دانشگاه. کارامونو فعلاً تلفنی انجام می‌دیم تا ببینیم چی میشه. صبح به نمایندگی از دوستان زنگ زدم ببینم کی درست میشه این سامانه. گفتن نمی‌دونیم؛ یه چند روز دیگه هم صبر کنید.

۲. بعدش زنگ زدم ایرانداک که بپرسم ببینم کی می‌خوان پایان‌نامۀ ارشد منو بذارن تو سایتشون. گفتن اصولاً باید تا حالا منتشر می‌شد و در دسترس قرار می‌گرفت و نمی‌دونیم چرا نشده. عجیب بود براشون. قرار شد بررسی کنن و بهم خبر بدن. گفتم چند ماهه دارید بررسی می‌کنید. گفتن این بار دقیق‌تر پیگیری می‌کنیم. گفتم پس من دیگه پیگیری نکنم؟ خانومه گفت نه، شما هم پیگیر باش.

۳. اواخر شهریور از مسئول معاونت خواستم از مسئول کار دانشجویی بپرسه بدونم بودجۀ هر انجمن چقدره و شمارۀ کارت بچه‌ها رو کجا ثبت کنم که بهشون حقوق بدن. می‌دونستم نمی‌دن و قبلاً دبیر قبلی گفته بود که بودجه نداریم. ولی گفتم حالا بپرسم شاید سیاستاشون تغییر کرده باشه. مسئول مربوطه گفت حقوقا رو تابستون دادیم. گفتم چه حقوقی؟ شما که هنوز شمارۀ کارت نگرفتی از ما. گفت آبان‌ماه می‌دیم. یه ماه بعد که میشه مهرماه، تو جلسه‌ای که من نبودم و بچه‌ها قرار بود صدای جلسه رو ضبط کنن برای غایبا بفرستن گفته بود دانشگاه ما تنها دانشگاهیه که انجمناش بودجه ندارن. من چون با این سیستم آشنا بودم، به توصیهٔ دبیر قبلیمون با رضایت مدرس‌ها و سخنران‌ها بیست سی درصد مبلغی که بابت کارگاه‌ها و کلاسا جمع می‌شد رو نگه‌می‌داشتم تو حساب خودم (انجمن) که صرف هزینه‌هایی مثل پذیرایی و مسابقه و هدیه و غیره کنیم و حقوق اعضا رو باهاش بدیم. در واقع خودمون بودجه رو تأمین می‌کردیم. امروز دوباره پیام دادم به اون مسئولی که یه بار گفته بود حقوقا رو دادیم و یه بار گفته بود قراره بدیم و حالا می‌گفت نمی‌دیم، که تعرفه‌ها رو بپرسم که بدونم فرق دستمزد اعضای ارشد و دکتری چقدره. بهش گفتم می‌خوام با همین بیست سی درصدی که از پول کارگاه‌ها مونده حقوقا رو پرداخت کنم، ولی مقدارشو نمی‌دونم. گفت اونو خرج حقوقا نکن نگه‌دار برای برنامه‌ها؛ قراره آذرماه پرداخت کنیم حقوقا رو. 

هر بار با این مسئولمون راجع به امور مالی حرف می‌زنم یه جواب متفاوت و حتی متضاد با حرف قبلیش تحویلم می‌ده. احتمالاً دفعهٔ بعدی بگه هر چی تا حالا جمع شده رو بدید به ما، لازمش داریم :|

۴. یکی از اینایی که برای دورهٔ زبان کره‌ای ثبت‌نام کرده هم‌نام پدرِ خدابیامرزِ مادربزرگ خدابیامرزمه. یه اسم بسیار قدیمی که در صد سال اخیر بعید می‌دونم کسی روی بچه‌ش گذاشته باشه. مشتاقم آقاهه رو ببینم، یا حداقل سنشو بفهمم.

۵. انتظار داشتم کسی امروز ثبت‌نام نکنه، ولی سه‌تا ثبت‌نام داشتیم. یکیشونم گفت می‌خوام یه جلسه بیام بشینم اگه خوشم اومد ثبت‌نام کنم.

۶. دو نفر از اقوام که اگه جلوشون آب می‌خوردی می‌گفتن تو این شرایط داری آب می‌خوری؟ هفتهٔ گذشته مراسم عقد و عروسیشون بود. تو پیج خودشون علنی نکردن این شادی رو، و همچنان با تمام قوا داشتن مبارزه می‌کردن، ولی فامیلای دیگه فیلم رقص عروس و دامادو استوری کرده بودن. یه «آخه تو این شرایط» از من طلب دارن اینا.

ولی شانس آوردن. چون اگه مراسمشونو یه شب به تأخیر می‌نداختن حداقل یه سال عقب می‌افتاد به‌خاطر فوت ناگهانی خالهٔ بابا.

۷. امتیاز سوپرمارکته رو کم دادم. از پشتیبانی زنگ زدن برای عذرخواهی و پیگیری. دلیل؟ ماکارونی ۷۰۰گرمیِ ۲۱هزارتومنی سفارش داده بودم ۵۰۰گرمیِ ۱۹۸۰۰تومنی رسیده بود دستم. نتیجه؟ مبلغ ۱۲۰۰ برگشت به حسابم. ضمن عذرخواهی، قول دادن دیگه تکرار نشه.

۸. یکی از دوستان معترض و انقلابی!م که اگه جلوی اونم آب می‌خوردی می‌گفت آخه تو این شرایط؟ زنگ زده بود تو این شرایط! سؤال درسی می‌پرسید. رشته‌شم البته بی‌ربط بود به من و رشته‌هام. یکی از هم‌رشته‌ایاشو معرفی کردم بهش. ولی نتونستم جلوی زبونمو بگیرم و به تلافی همهٔ آخه تو این شرایط‌هایی که شنیده بودم همین سؤالو ازش کردم. گفت استادمون حضور و غیاب می‌کنه و نمی‌تونم نرم. مجبورم. یه «پس بقیۀ مجبورها رو هم درک کن» هم طلب اون.

۹. بعد از اینکه به‌مناسبت درگذشت قیصر امین‌پور شعرِ «ما همه اکبر لیلازادیم» و به‌مناسبت تولد نیما یوشیج شعر «فریاد می‌زنم»ش رو فرستادم همکارم بذاره تو پیج انجمن، دیروزم به‌مناسبت روز کتاب و کتابدار، کتابِ «ما اینجا داریم می‌میریم» رو معرفی کردیم. همچنان با مسئولیت خودم. می‌خوام بهش بگم اگه برای مناسبت‌های آتی خبری ازم نشد یکی از حبسیّه‌ها یا همون زندان‌نامه‌های مسعود سعد سلمان رو پست کنه تو پیجمون منم زیرش تگ کنه. رو سنگ قبرم هم بنویسید نامبرده تبحر خاصی در دوپهلوگویی داشت.

۱۰. مدت‌هاست که احساس غالبم غم و اضطرابه. البته که این غم همیشه بوده. حالم خوب نیست. می‌دونم حال یه کشور خوب نیست ولی حال من به دلایل شخصی خودم خوب نیست و ربطی به حال بقیه نداره.

۲۵ آبان ۰۱ ، ۱۸:۰۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۳۰- تورنادو پیر می‌شود

شنبه, ۲۱ آبان ۱۴۰۱، ۰۸:۰۰ ب.ظ


یک. امروز به‌مناسبت تولد نیما یوشیج می‌خواستم یه شعر ازش پست کنم. گوگل کردم و رسیدم به شعرِ فریاد می‌زنمش. مجموعه‌اشعارشو ندارم. از یکی از دوستان که احتمال می‌دادم داشته باشه خواستم عکس این شعرو برام بفرسته. که هم مطمئن شم از نیماست هم عکسو پست کنم. الساعه گرفت و فرستاد. پست کردم. در پیج انجمن هم پست کردم. البته با این تفاوت که در پیج خودم اول شعرو نوشته بودم بعد به مناسبت فلان رو، در پیج انجمن اول به مناسبت فلان بعد شعرو. که از چینش متن کمک بگیرم و از میزان شوک وارده بر معاونت بکاهم.  

فریاد می‌زنم

من چهره‌ام گرفته

من قایقم نشسته به خشکی

مقصود من ز حرفم معلوم بر شماست:

«یک دست بی‌صداست

من، دست من، کمک ز دست شما می‌کند طلب.»

فریاد من شکسته اگر در گلو، وگر

فریاد من رسا

من از برای راه خلاص خود و شما،

فریاد می‌زنم.

فریاد می‌زنم!

به‌مناسبت زادروز نیما یوشیج (۱۲۷۶ – ۱۳۳۸ش)

نیمایوشیج، بنیان‌گذار شعر نوِ فارسی، در ۲۱ آبان‌ماه ۱۲۷۶ (۱۳۱۵ ق.) در یوش، از بخشِ نورِ شهرستان آمل، به دنیا آمد. نسبش به اسفندیار پسر کیاجمال‌الدین، حکمران نور و لاریجان در دوره‌های اسلامی، می‌رسد؛ و جزو خاندان اسفندیاریِ مازندران به شمار می‌آید. اوّلین شعرش را با نام نیما نوری یوشی منتشر کرد. چندی بعد به‌جای یوشی، صورت طبری آن، یوشیج، را نهاد. شناسنامۀ خود را نیز با نام نیما یوشیج گرفت. محیط طباطبایی بر آن است که «علی نوری گویا در آغازِ شاعری می‌خواست مانی تخلّص کند و بعد به قلبِ مانی که نیما باشد اکتفا کرد» (محیط طباطبایی، ص۲۱۴). امّا نیما، در نخستین مجموعه‌شعر خود، قصۀ رنگِ پریده، خونِ سرد (۱۳۰۰ش.) دربارۀ نام خود می‌نویسد: «نیماور اسم دو سه نفر از اسپهبدان غربی مازندران بوده است... و مرکب است از نیما= قوس (برج نهم از بروج در زبان طبری) کمان + ور، به‌معنی کماندار یا کماندار بزرگ». پدر نیما، میرزاابراهیم اعظام‎السلطنه از هواداران نهضت مشروطه بود و بعدها زندگی را به کشاورزی و گله‎داری می‎گذراند. نیما می‌گوید: «زندگی بدویِ من در بین شبانان و ایلخی‌بانان می‌گذشت که به هوای چراگاه به نقاط دور، ییلاق قشلاق می‌کنند و شب‌ها بالای کوه‌ها ساعات طولانی با هم به دورِ آتش جمع می‌شوند. از تمام بچّگیِ خود، من به‎جز زد و خوردهای وحشیانه و چیزهای مربوط به زندگی کوچ‌نشینی و تفریحات سادۀ آن‌ها در آرامش یکنواخت و کور و بی‎خبر از همه‌جا، چیزی به خاطر ندارم» (زندگی‌نامۀ نیما یوشیج، ص۲۷). نیما حسرت بازگشت به فضاهای طبیعی را در شعر خود بازتاب داد. برادر کوچکتر او، رضا که سپس نام لادبن اسفندیاری بر خود نهاد، چپ‌گرایی بود که در دورۀ رضاشاه به شوروی گریخت و از تصفیه‌های استالینی جان به در نبرد. از نیما نامه‌های متعددی خطاب به لادبن به جا مانده است (← نامه‌های نیما یوشیج).

دو. تعدادی از دوستان بیانیه‌ای صادر کرده‌اند مبنی بر این که «ما جمعی از استادان، دانش‌آموختگان و دانشجویان زبان‌شناسی به برگزاری کارگاه‌ها، سخنرانی‌ها و همایش‌های مرتبط به حوزه‌های گوناگون زبان‌شناسی اعتراض داریم و چنین رویدادهایی را بی‌توجهی به شرایط حاضر، اعتراضات مردمی و وقایع تلخ اخیر می‌دانیم و شرکت در آن‌ها را تحریم می‌کنیم.». یکی از استادان استوریش کرد و بعد از او هم دو سه نفر از دانشجویان. این استاد این بیانیه رو برای من هم فرستاد که اگر تمایل داشتم من هم استوری کنم. تمایل نداشتم و نکردم. برای پیج انجمن هم فرستاده بود. با استاد مشاور و یکی از اعضا مشورت کردم و قرار شد انجمن زبان‌شناسی واکنشی نشان ندهد. به هر حال ما تابع قوانین دانشگاهیم و چارچوب‌هایی داریم که ملزم به رعایت آن هستیم. به مسئول بخش روابط عمومی گفتم هر کس نسبت به برگزاری دورۀ اخیرمان اعتراض کرد از طرف من بگه تعدادی از دانشجوها درخواست دادن و اعلام نیاز کردن که فلان دوره رو براشون برگزار کنیم. خودشون مدرس رو معرفی کردن و روز و ساعت تعیین کردن. مدرس خودش با ما تماس گرفت. می‌تونستم نپذیرم و بگم ما هم اعتصاب کرده‌ایم. یا حتی اینم نگم و بهانه‌ای بیارم که برگزار نشه. چه بهانه‌ای بهتر از این که دست‌تنهام و آزمون جامع دارم؟ اما من نخواستم نظر شخصیمو، یا حتی نظر اکثریت رو تحمیل کنم روی اقلیت. حتی اگر این اقلیت یک نفر باشه من چنین حقی ندارم. نمی‌تونم گروهی که با من هم‌عقیده نیستن رو نادیده بگیرم. انجمن برای همهٔ دانشجوهاست، با هر عقیده‌ای. هم برای دانشجوهاییه که به نشانهٔ اعتراض اعتصاب کردن، هم برای دانشجویان معترضیه که با اعتصاب موافق نیستن و هم حتی برای دانشجویان غیرمعترضه. پس وقتی درخواست شده، برگزار می‌کنیم. اما خودمون خودجوش برنامه‌ای نداریم. ما وقتی مسئولیت مجموعه‌ای رو بر عهده می‌گیریم، باید همۀ اعضای مرتبط با اون مجموعه رو در نظر بگیریم نه فقط اون‌هایی که با ما هم‌عقیده هستن. قرار نیست همهٔ افراد باهم، هم‌نظر باشن و حتی قرار نیست حتماً نظر همدیگه رو عوض کنن. آزادی ینی همین. هر کسی عقیده‌ای داره و ما به عقایده هم احترام می‌ذاریم. احترام هم از نظر من یعنی توهین و تحمیل نکنیم.

سه. سیدعلی صالحی در کانال تلگرامیش خبری منتشر کرده بود تحت عنوانِ تورنادو منتشر و توزیع می‌شود. مرتبط با نیما یوشیج بود. یکی از دوستانم که اون پستِ اینستامو دیده بود و از اسم وبلاگی اسبقم هم اطلاع داشت با خوندن خبر یادم افتاده بود و برام فورواردش کرده بود. احتمالاً تورنادو استعاره از نیماست. چرایَش را نمی‌دانم :|

خبر. «تورنادو… پیر می‌شود». فصلی در زندگی و شعر نیما یوشیج، از آغازِ شعر پیشرو تا زمان وداع با واژه، به‌زودی منتشر و توزیع می‌شود. این گزارشِ ویژه، گشتی عاطفی در جهانوارهٔ حیات و کلماتِ پیرِ بزرگِ شعر نو پارسی است: نیما یوشیج به روایت سیدعلی صالحی. به اهتمامِ مدیریت مؤسسه فرهنگی انتشاراتی چشمه، سراسرِ مراکزِ معتبرِ جهان نشر و کتاب در ایران، پخش و در دسترس قرار خواهد گرفت. به گفتهٔ بهرنگ کیائیان کتاب «تورنادو» به مرحلهٔ صحافی رسیده است.

۲۱ آبان ۰۱ ، ۲۰:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۲۹- سفر آخرت

جمعه, ۲۰ آبان ۱۴۰۱، ۰۸:۴۰ ق.ظ

چند سال پیش، خالۀ بابا تو عروسی نوه‌ش (ندا)، وقتی عروس و داماد از تالار اومدن بیرون و سوار ماشین شدن که برن خونه‌شون، از کنار ماشین عروس از روی زمین یک یا دوتا سنگ کوچیک اندازۀ گردو برداشت و یواشکی داد به عروس و درِ گوشش یه چیزی گفت. با خودم گفتم لابد رسمی چیزیه و قراره با این سنگ کار خاصی انجام بشه. اول یه کم غمگین شدم که من مادربزرگ ندارم که تو عروسیم از روی زمین سنگ برداره و یواشکی بهم بده. بعدشم اومدم انواع رسوم و خرافات مربوط به مراسم عروسی رو گوگل کردم که البته چیزی دستگیرم نشد و نفهمیدم اون سنگ برای چی بود. روم هم نشد از ندا بپرسم ببینم چی کارش کرد. گفتم شاید خصوصیه و نخواد بگه. گفتم شاید وقتش که برسه منم می‌فهمم یا بهم می‌گن. فکر کردم شاید سنگ رو باید ببره بذاره درِ خونه‌شون، ببره تو خونه وِردی چیزی بخونه فوت کنه روش، یا هر روز نگاش کنه، بندازه تو قابلمۀ اولین غذا، بکوبه تو سر داماد. چه می‌دونم. از خاله هم روم نشد بپرسم که اون سنگ‌ها برای چی بودن و چرا دادی به نوه‌ت. ولی یادم مونده بود و منتظر بودم خودم هم که عروسی کردم خاله از اون سنگ‌ها به منم بده و بگه چی کارشون کنم. اگرم نداد تصمیم داشتم خودم یادش بندازم و بخوام ازش.

دیشب خالۀ بابا، ملقب به خالۀ هشتادساله که متولد ۱۳۱۶ بود، اما من ده سالی می‌شد که تحت عنوان خالۀ هشتادسالۀ بابا تو وبلاگم تگش می‌کردم به رحمت خدا رفت. شبیه‌ترین فرد به مادربزرگم بود و انگار دوباره مادربزرگمو از دست دادم. امروز می‌ریم برای مراسم خاکسپاری. قبر کنار مادربزرگمو خریدن براش همون سال که مادربزرگم فوت کرد.

فامیلامون هر موقع بخوان برن سفر، من براشون بلیت می‌گیرم. برای این خاله هم چند بار به مقصد تهران گرفته بودم و اسم و مشخصاتش تو برنامه‌هایی که باهاشون بلیت می‌گیرم ذخیره شده. هر سری کلی دعام می‌کرد و کلی تشکر. از این دعاهای مادربزرگانه. این سری آخر پرواز مشهد تهرانش چند بار تأخیر خورد و بنده‌خدا خیلی اذیت شد تو فرودگاه. یه مدت قراره موقع بلیت گرفتن اسمشو ببینم و یاد وقتایی که براش بلیت گرفتم بیافتم و غمگین بشم که دیگه بینمون نیست و قرار نیست براش بلیت بگیرم.

۹ نظر ۲۰ آبان ۰۱ ، ۰۸:۴۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۲۸- فعل منفی برای تأکید

سه شنبه, ۱۷ آبان ۱۴۰۱، ۰۲:۰۶ ب.ظ

یادتونه یه بار راجع به گویش‌های مختلف فارسی پست گذاشته بودم و دوتا مثال از مشهدی زده بودم که اینا فعل رو منفی می‌گن ولی منظورشون مثبته؟ مثال‌هام اینا بودن:

این‌قدر که شلوغ نبود، نتونستم برم تو مغازه. (منظورش اینه که خیلی شلوغ بود)

این‌قدر که خسته نبودم، نتونستم انجام بدم. (منظورش اینه که خیلی خسته بودم)

یه نفرم کامنت گذاشت بود که منم می‌گم انقدر که بادکنکو باد نکردم؟ ترکید!

نمی‌دونم جز مشهدی، تو کدوم یک از گویش‌ها و زبان‌های دیگه هم این‌جوریه ولی فکر کنم این ویژگی رو در زبان ترکی هم داریم. تازه کشفش کردم و اومدم اینجا ثبتش کنم :دی

چند ماه پیش، یکی برامون حلوا آورد. از این حلواها که یکی می‌میره می‌پزن براش. از مامانم پرسیدم کی آورده؟ گفت «فریده خانمن قین آتاسی الممیشدی؟ اُنوندی». ترجمۀ دقیقش میشه «پدرشوهر فریده خانم نمرده بود؟ مال اونه».

اون روزم که رفته بودیم دکتر، یه نفر از منشی پرسید فلان چیز کجاست. منشی هم گفت «اُ ستون یُخدی پذیرش یازب؟ انون دالسندا» ترجمه‌ش میشه «اون ستون "نیست" [که روی اون] پذیرش نوشته؟ پشت اونه».

این دوتا فعلِ منفی (نمرده بود و نیست) توجهم رو به خودشون جلب کردن و یادداشت کردم که بعداً در موردشون فکر کنم. تو فارسی معمولاً می‌گیم پدرشوهر فریده خانم یادته مرده بود؟ مال اونه. یا می‌گیم اون ستون رو می‌بینی یا اون ستون هست که روش پذیرش نوشته، پشت اونه. شمّ زبانیم می‌گه در زبان فارسی مثبت می‌گیم. ولی این دوتا مثالِ ترکی و کلی مثال دیگه که بعداً کشف کردم منفی هستن. شبیه اون مثال‌های مشهدی. به اینا می‌گن استفهام تأکیدی. جملۀ پرسشی رو با فعل منفی بیان می‌کنیم و هدفمون تأکید روی اون موضوعه. مثال فارسیش میشه مگه به تو نگفته بودم؟ که منظور، تأکید بر گفتن مطلبه. ولی تفاوتی که مثال‌های فارسی با ترکی دارن اینه که توی فارسی، این پرسش‌ها تنها میان ولی توی ترکی یا مشهدی، با این فعل‌های منفی، فاعل یا مفعول رو توصیف می‌کنن و بعدش یه فعل مثبت میاد. مثلاً اینجا اول روی فریده خانمی که پدرشوهرش مرده تأکید می‌کنیم که بعدش بگیم مال اونه. یا اول روی وجودِ ستون تأکید می‌کنیم که بعدش بگیم پشت اونه. توی فارسی معیار همچین مثال‌هایی پیدا نمی‌کنم و هر مثالی هم برای استفهام تأکیدی دیدم یه فعل بیشتر نداشت.


پ.ن۱. این با استفهام انکاری فرق داره. تو استفهام انکاری جملۀ پرسشی با فعل مثبت میاد که یه موضوعی رو انکار کنه. مثل این شعر: همچو نی زهری و تریاقی که دید؟ جوابش هیشکیه. یعنی هیچ کس زهر و پادزهری مانند نی ندیده.

پ.ن۲. جای این مدل پستام تو اینستاست که چهارتا استاد و هم‌کلاسی هم باهام هم‌فکری کنن، ولی خب فضای اونجا مناسب نیست فعلاً. گفتم حداقل اینجا بنویسم که یادم نره. شما هم اگه تو زبان و گویشتون از این مثال‌ها دارید بگید.

۸ نظر ۱۷ آبان ۰۱ ، ۱۴:۰۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۲۷- شرایطِ یاالله در دانشگاه

دوشنبه, ۱۶ آبان ۱۴۰۱، ۰۳:۲۳ ب.ظ

فکر کنم همه‌تون اسم دانشگاه دورۀ کارشناسی و ارشدمو می‌دونید، ولی دکتری رو نه. اسم دانشگاه فعلیمو تا حالا واضح و مستقیم بهتون نگفتم و سعی کردم تو متن پست‌هام هم نیاد که مثلاً یه کم ناشناس بمونم برای خواننده‌های گذری و موقتی. ولی تو یکی‌دوتا پست طولانی، لابه‌لای حرفام اشارۀ غیرمستقیمی بهش کردم (مثل این و این) که اونایی که حواسشون جمع‌تره و همۀ پستا رو می‌خونن و ثابتن بفهمن و بقیه همچنان در هاله‌ای از ابهام بمونن. یکی از ویژگی‌های وبلاگم هم اینه که حرفای مهمم رو تو پستای طویل می‌زنم که گم بشه لابه‌لای جملات و تمرکز روش کم باشه :|

در رابطه با این دورۀ آموزش زبان کره‌ای، گویا یه عده رفتن به معاونت گفتن برامون کلاس کره‌ای بذارید و یه مدرس از بین دانشجوها پیدا کردن و معاونت هم انجمن زبان‌شناسی رو معرفی کرده بهشون که ما برگزار کنیم براشون. پوسترو آماده کردم و مجوزهای لازم رو گرفتم و امروز می‌خواستم تبلیغات رو شروع کنم که یادم افتاد این دوره هم مجازیه هم حضوری. تا حالا همۀ برنامه‌هامونو مجازی برگزار کردیم و با روالش آشنام. می‌دونم چجوری لینک و مجوز اسکای‌روم بگیرم، ولی نه‌تنها تجربۀ برگزاری کلاس حضوری رو تو دانشگاهمون ندارم بلکه خودم هم تجربۀ نشستن سر کلاسای این دانشگاهو به‌صورت حضوری ندارم. اصلاً نمی‌دونم کلاساش چجوریه و کجاست. هیچ ذهنیتی، عکسی، فیلمی ازش ندارم :| بعد حالا این وسط یادم افتاده که دانشگاهمون تک‌جنسیتیه. تو دوره‌های مجازی مشکلی با حضور آقایون نداشتیم ولی الان نمی‌دونم اگه آقایون هم ثبت‌نام کنن چجوری قراره برن تو! البته اون روز که برای آزمون جامع رفته بودم (همونی که همه‌مون ازش رد شدیم) و قبلش که برای تحویل مدرک ارشدم رفته بودم و قبل‌ترش که دانشجوی اونجا نبودم و برای پروژه‌ای که باهاشون داشتم می‌رفتم، نامحرم هم می‌دیدم :دی ولی حضورم در حد چند ساعت بود و اطلاعات دقیقی نداشتم و ندارم که اینایی که می‌بینم کارمندن، نگهبانن، استادن یا چی. البته فضای کلیش شبیه مدرسه‌های دخترونه بود و این برای منی که تو دانشگاه صنعتی که نسبت پسرا به دخترا بیشتره و تو یه سری کلاسا تنها دختر کلاس بودم قابل هضم نبود. حالا موندم تو پوستر و تبلیغات این دورۀ کره‌ای چی بنویسم. حتی نمی‌دونم نظر معاونت و دانشگاه چیه که بعد به این فکر کنم که چی بنویسم تو پوستر. شاید بگن آقایون فقط مجازی می‌تونن شرکت کنن. شایدم بتونن نامۀ ورود بگیرن و نشون حراست بدن بیان داخل. نمی‌دونم. من قبل از اینکه بدونم اونجا رو فرح ساخته هم با تک‌جنسیتی بودنش حال نمی‌کردم. بعد که فهمیدم هم همچنان می‌گم خب که چی، چرا باید جدا باشن. فلسفۀ این تفکیک رو نمی‌فهمم، چه کارِ فرح باشه چه کارِ جمهوری اسلامی. بعد با این حساب چرا الان باید تو خدمات آموزشی‌ای که ارائه می‌دیم آقایون رو هم شرکت بدم؟ این خلاف آرمان‌های دانشگاه نیست؟ هر چند که من همسو با این آرمان‌ها هم نیستم و تو جامعۀ آرمانی من نه سلف تفکیک‌شده‌ست نه مترو نه دانشگاه نه... البته استخرو دیگه تفکیک کنیم خدایی :)) ولی حالا درسته که خلاف آرمان‌های فرح! عمل می‌کنیم و اجازه می‌دیم آقایون هم تو دوره‌هامون شرکت کنن؟ مگه اینجا رو برای دخترا نساخته بود؟

+ تو خوابگاه، هر موقع تأسیساتیا و نگهبانا می‌خواستن بیان تو، از بلندگو اعلام می‌شد که شرایط یاالله هست و حجاب داشته باشیم (پست مرتبط).

۲۰ نظر ۱۶ آبان ۰۱ ، ۱۵:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۲۶- مزه‌اش چقدر تلخ بود مامان

يكشنبه, ۱۵ آبان ۱۴۰۱، ۰۴:۴۰ ب.ظ

من قبل از اینکه دانشجو بشم، ماهی یه لیوان چایی هم نمی‌خوردم. تو خوابگاه بود که چای‌خور شدم و نه‌تنها چای که به نسکافه و کاپوچینو (از این فوریا که تو آب‌جوش می‌ریختی می‌خوردی) هم معتاد شدم. در این حد که همیشه تو کیفم یه فلاسک آب‌جوش داشتم و چندتا چای کیسه‌ای و نسکافه و کاپوچینو. قبل کلاس و بعد کلاس و حتی گاهی وسط کلاس! می‌خوردمشون. وقتایی هم که با دوستام می‌رفتیم بیرون، بقیه آبمیوه و بستنی سفارش می‌دادن و اونی که دلش قهوه می‌خواست من بودم (ارجاع به پست کافه ایل).

معمولاً همۀ خریدای خونه با منه و معمولاً هم اینترنتی می‌خرم. این معمولنی که می‌گم فی‌الواقع ۹۹ درصده. اون روز که رفته بودیم دکتر، تو فاصله‌ای که منتظر تشریف‌فرمایی دکتر بودیم به بابا گفتم نسکافه‌هامونم داره تموم میشه و همین نزدیکیا یه فروشگاه هست. از اونجا یه بسته بگیره. قبل از اون، دو بستۀ پنجاه‌تایی از با سلام! گرفته بودم و رسیده بودیم به ته‌دیگش. رفت و دیدم با چند بسته قهوۀ فوری و کاپوچینو و اسپرسو و چای و زیتون و پاپ‌کورن و یه سری خرت‌وپرت برگشته. فرصتی که برای خرید حضوری پیش اومده بود رو غنیمت شمرده بود و هر چی لازم داشتیم و نداشتیم برداشته بود. نگاه به بستۀ قهوه‌ها کردم و گفتم ولی ما که دستگاه اسپرسوساز نداریم! من قهوۀ معمولی خواسته بودم که تو قهوه‌جوش و قوری هم بشه درستش کرد. گزینه‌های پشت بسته رو نشونش دادم و گفتم ببین ۹ روش برای درست کردن قهوه هست که اینا اینجا موکاپات و اسپرسوساز رو علامت زدن برای این. کلمۀ موکاپات رو اولین بار اونجا دیدم و قبلش نمی‌دونستم چیه. یکی از ویژگی‌های بابام موقع خرید اینه که نه کاری به اسمش داره نه تاریخ نه قیمت نه هیچی. برعکس من که تمام اطلاعات روی بسته‌بندی رو می‌خونم و نظرات خریداران رو بررسی می‌کنم. اومدیم خونه و به برادرم گفتم در اقدامی پیش‌بینی‌نشده اسپرسو خریدیم ولی دستگاهشو نداریم درستش کنیم. گفت خب از دیجی‌کالا می‌خریم. قیمتا رو نشونش دادم و گفتم وُسعمون به روگازیش می‌رسه نه دستگاه چندمیلیونی اسپرسوساز. قرار شد یکی از همین روگازیا رو برداریم. رسماً داشتیم برای دکمه‌مون لباس می‌دوختیم. یه چندتاشو نشون کردم و امتیازها و نظراتشو بررسی کردم و فهمیدم اونایی که جنسشون استیله بهتر از آلومینیوم هستن و طعم و کیفیت قهوه رو حفظ می‌کنن. قیمتشونم البته یه کم بیشتره. بعد چون قیمتای بیرون دستم نبود، سری بعد که رفته بودیم دکتر (اخیراً تنمان به ناز طبیبان زودبه‌زود نیازمند میشه) از یه مغازه قیمت گرفتم و دیدم قیمت آلومینیومیِ کوچیکش تو مغازها از قیمت استیل بزرگ دیجی‌کالا بیشتره. دوباره نظرات و عکسایی که خریداران قبلی گذاشته بودن رو بررسی کردم و از دیجی‌کالا استیلشو سفارش دادم. یه هفته ده روز بعد با تأخیر رسید دستم. ولی نه استیل بود، نه اون اندازه‌ای که می‌خواستم. مرجوع کردم و نوشتم جنس و مدلش همونی نیست که من خواسته بودم و مغایرت داره. تأیید کردن و پولمو برگردوندن. همونی که خواسته بودم با همین قیمت تو با سلام هم بود. ولی با فروشنده‌ش که حرف زدم، گفت خریداران قبلی رضایت نداشتن و توصیه نمی‌کنم. گفتم حالا شما عکسشو نشون بده، شاید خریدم. گفت کوچیکه و با عکس نمی‌تونید تشخیص بدید. گفتم خب یه خط‌کشی چیزی بذارید کنارش ببینم. همچنان گفت کوچیکه. دیدم قصد فروش نداره و ضمن آرزوی موفقیت دوباره رفتم سراغ دیجی‌کالا و باز همون مدل رو از یه فروشگاه دیگه سفارش دادم. بعد چون زورم اومد ۴۵ تومن هم بابت پیک بدم تحویل حضوری رو زدم و خودمون رفتیم گرفتیم. مرکز پخششون نزدیک بود. از این به بعد هم می‌خوام همین کارو بکنم و تحویل حضوری رو بزنم.

بعد از اینکه تحقیقاتم راجع به خریدش تموم شد، شروع کردم به گوگل کردنِ نحوۀ درست کردن اسپرسو با موکاپات. چندتا فیلم آموزشی! دیدم و کلی مطلب راجع به نسبت آب به قهوه و انواع قهوه و تفاوت‌هاشون خوندم و امروز صبح اسپورسازو تست کردم که اگه ایرادی داشت مرجوع کنم. مثلاً یکی بود تو نظرات نوشته بود محفظه‌ش کیپ نمیشه و سوپاپش کار نمی‌کنه و فلان و بهمان. اینا رو می‌خواستم امتحان کنم. روی بسته‌ش نوشته بود با آبِ دمای محیط درست کنید ولی یه سریا تو فیلمای آموزشی می‌گفتن با آب‌جوش. من با آب سرد درست کردم و با شعلۀ کم یه ربع طول کشید بجوشه و وارد محفظۀ بالایی بشه. با آب‌جوش سریع‌تر آماده میشه ولی نمی‌دونم تأثیرش روی طعمش چقدره.

لابه‌لای تحقیقاتم رسیدم به داستانِ قهوۀ قجری (توش زهر می‌ریختن که مهمانشونو بکشن یا جرئت خواستگارها رو بسنجن!). بعد یاد آهنگ قهوۀ قجری چاوشی (اونجاش که میگه «یک بار هم که آمده‌ای ما را، مهمان به قهوۀ قجری کردی») افتادم و یکی از آهنگای احسان خواجه‌امیری. پلی (پخش) کردم که همزمان با قهوه‌پژوهی بِشنَوَمِشون (اون موقع که فرهنگستان بودم واقعاً یه همچین گروه پژوهشی‌ای وجود داشت و روی اصطلاحات قهوه و معادل‌هاشون کار می‌کردن). با اینکه این آهنگا را خیلی وقته دارم و هزار بار گوش کردم، ولی تازه امروز متوجه معنیِ تو قهوه‌ت فال من نیستو! شدم. از اونجایی که قبلش احسان خواجه‌امیری میگه چشاتو دزدکی دیدم، منظورش از قهوه، رنگ چشمای یارشه. با چشمای قهوه‌ای یار داشته فال می‌گرفته که فال خودشو تو اونا ندیده. اونجا که چاوشی میگه یک بار هم که آمده‌ای ما را، مهمان به قهوۀ قجری کردی هم عجیبه به‌نظرم. مگه کسی که «میاد»، آدمو مهمون می‌کنه؟ اصولاً میزبان قهوه میده دیگه. عنوان پست هم بخشی از آهنگ مامان سینا حجازیه. آهنگ مامانش نه ها، مامان اسم آهنگشه. اونجا که می‌گه گفتی دنیا پُر شیرینیه مزه‌اش چقدر تلخ بود مامان. 

بعد از اینکه اسپورسازمون با سربلندی از آزمون اسپورسازی بیرون اومد اومدم یه سر به وبلاگ‌ها بزنم و دیدم تسنیم هم راجع به قهوه نوشته. این شد که تصمیم گرفتم منم راجع به قهوه بنویسم. ماحصل  تحقیقاتم این بود که قهوۀ ترک از قهوۀ فرانسه غلیظ‌تر و از قهوه اسپرسو رقیق‌تره. در واقع فرانسه از همه‌شون کم‌کافئین‌تره و میشه تو لیوان خورد. ولی اسپورسو رو هر چقدر کم بخوری بازم زیاده و مزۀ زهرمار میده. فال قهوه رو هم با قهوۀ ترک می‌گیرن چون زیاد ته‌نشین میشه. یه شات قهوه هم معادل با یه فنجون کوچیکه. همون فنجونِ پست کافه ایل. برای درست کردن اسپرسو برای هر شات ۴۵ گرم آب لازمه و ۵ گرم قهوه. اگه به‌جای آب، شیر بریزیم میشه لاته یا لته که به فرانسوی ینی شیر. اگه هم آب و هم شیر بریزیم میشه کاپوچینو. لاته و کاپوچینو از مشتقات اسپرسو هستن. ماکیاتو و آمریکانو و موکا و... هم داریم که اونا رو دیگه بلد نیستم و نخوردم و وارد جزئیاتشون نشدم و فرقشونو با بقیه نمی‌دونم. قهوۀ دمی و عربی و... هم داریم. برای تهیۀ هر کدوم از اینا دستگاه‌ها و روش‌های مخصوص وجود داره و اندازۀ قهوۀ آسیاب‌شده تو هر کدوم متفاوته. برای یه سریا ریزه برای یه سریا درشته. مثلاً اسپرسو رو با موکاپات درست می‌کنن و باید ریز آسیاب بشه. به موکاپات اسپورساز روگازی هم می‌گن. برای اینکه واژۀ بیگانۀ موکاپات تو خونه‌مون رایج نشه، سعی می‌کنم اسپرسوساز روگازی صداش کنم که بقیۀ اعضای خانواده هم همین‌جوری صداش کنن و از زبان فارسی حفاظت کرده باشم.

اون روز که قرار بود سفارشو تحویل بدن و نیاوردن، زنگ زدیم پشتیبانی. دیدم تلفن گویاشون گزینۀ ترکی و فارسی داره. با ترکی جلو رفتیم و یه پشتیبان که معلوم بود به‌سختی داره ترکی حرف می‌زنه و لهجۀ فارسی داره برداشت و گفت فردا میاد. با اینکه بابت بدقولیشون ناراحت بودم ولی از اینکه زبان ترکی رو هم به پشیبانی اضافه کرده بودن بسی ذوق کردم. تصمیم دارم زین پس به زبان ترکی باهاشون در ارتباط باشم که از زبان ترکی هم حفاظت کرده باشم.


اندازه‌ش این‌قدره. کنار جعبۀ دستمال کاغذی و فلاسکم گذاشتم مقایسه کنید. منظورم از شعلۀ کم هم اینه. البته گذاشتمش روی شعله‌پخش‌کن. یه بار خواب می‌دیدم از یه چیزی عکس گرفتم و گذاشتم وبلاگم و تصویرم روی اون چیز منعکس شده و شما چهره‌مو دیدید و فهمیدید کی‌ام :| حالا انگار نمی‌دونید کی‌ام :| لذا، موقع گرفتن عکسِ اینا حواسم بود که تصویر خودم منعکس نشه!



اینم اونیه که مرجوع کردم و چون آلومینیومی بود نمی‌خواستمش:



پودر قهوه رو باید بریزی اون وسط که آب از محفظۀ پایینی بیاد باهاش ترکیب بشه و برسه به محفظۀ بالایی.



اینم از پودرش. پشتش علامت زده که با چی باید درستش کنی.



+ نظر اونایی که می‌گن روزمره‌نویسی نکنید و شرایط رو عادی جلوه ندید و اعتصاب کنید و پست انتقادی بذارید محترمه. ولی من نمی‌تونم. اینکه موضوع همۀ پستامو تو فضای مجازی اختصاص بدم به سیاست، مضطربم می‌کنه، تپش قلب می‌گیرم و شبا کابوس می‌بینم. با تحریم دیجی‌کالا و کلاً تحریم هم موافق نیستم. نظر اونایی که یه سری برندها رو تحریم کردن هم محترمه همچنان :)

۱۹ نظر ۱۵ آبان ۰۱ ، ۱۶:۴۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۲۵- حسینیِ دَهُم

جمعه, ۱۳ آبان ۱۴۰۱، ۱۱:۰۷ ب.ظ

زمان مدرسه، یکی از القابم ۱۱۸ بود. چون شمارهٔ خونه و موبایل همهٔ بچه‌ها و معلما رو داشتم و هر کی شمارهٔ هر کیو لازم داشت میومد سراغ من و منم با کسب اجازه در اختیار متقضیان قرار می‌دادم. الانم تنها دبیر انجمنی هستم که شمارهٔ همهٔ دبیرهای انجمن‌های دانشگاه و دبیران زبان‌شناسی سایر دانشگاه‌ها رو داره. ینی من از رو زمینم شماره پیدا کنم برمی‌دارم ذخیره‌ش می‌کنم، تحت عنوان «شماره‌ای که رو زمین افتاده بود»، که شاید یه روزی به کارم اومد. قبلاً شمارهٔ پیک‌ها و مزاحم‌ها و هر کی زنگ می‌گفت ببخشید اشتباه شده رو هم ذخیره می‌کردم که داشته باشم شاید یه روزی به کارم اومد. بعدها برای اینکه تو پیشنهادهای اینستام نیاردشون پاکشون کردم ولی هنوز ۸۱۸تا مخاطب (تعداد شماره‌ها بیشتره چون بعضیا چندتا شماره دارن) دارم که اینا اونایی هستن که باهم تعامل جدی‌تر و قوی‌تری داشتیم، داریم، یا ممکنه داشته باشیم.

یه ساعت پیش یه شمارهٔ ناشناس پیامک زده بود که سلام خانم فلانی، حسینی هستم از اعضای هیئت‌تحریریهٔ فلان و این ایمیلمه و در رابطه با فلان چیز چی کار کنم؟ از آدرس ایمیل و نام کاربری شبکه‌های اجتماعیش نفهمیدم کدوم حسینیه. از اونجایی که معلوم بود منو کامل می‌شناسه گفتم لابد منم می‌شناسمش و یکی از حسینی‌هاییه که حواسش نبوده شمارهٔ جدیدشو بهم بده. تو بخش جست‌وجوی مخاطبای گوشیم نوشتم حسینی. هشت‌تا حسینی داشتم که با احتساب دختر شهید بهشتی که فامیلیشون حسینی بهشتیه می‌شدن ۹تا. ولی به هیچ کدومشون نمیومد از اعضای هیئت‌تحریریهٔ فلان و با توجه به عدد انتهای ایمیل متولد ۶۴ باشن. روم هم نمی‌شد بپرسم اسم کوچیکشو. حتی از لحن پیامش هم نمی‌تونستم با قطعیت بگم خانومه یا آقا. و اگه فکر کردید با بررسی شماره‌های قبل نشریه ممکنه به نتیجه برسم سخت در اشتباهید چون بررسی کردم و اسمش به‌عنوان هیئت‌تحریریه تو شماره‌های اخیر نبود و تو شماره‌های قدیمی هم چندتا حسینی بود که نمیشه با قطعیت گفت ایشون یکی از هموناست. 

فعلاً حسینیِ دَهُم داخل پرانتز نمی‌دونم کدوم حسینی ذخیره‌ش کردم.

۱۳ آبان ۰۱ ، ۲۳:۰۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۲۴- لایک و کامنت و بلاک

جمعه, ۱۳ آبان ۱۴۰۱، ۱۱:۱۱ ق.ظ

انجمن رشتۀ علوم اجتماعی دانشگاهمون، این مدت برنامه‌های خوبی برگزار کرده و حتی منی که زیاد با فضای این رشته و کلاً علوم انسانی حال نمی‌کنم هم دنبال می‌کنم بعضی از برنامه‌هاشونو. اخیراً یه جلسه داشتن راجع به سواد رسانه‌ای و فضای مجازی. انقدر استقبال خوب بود که قرار شد تکرارش کنن و بیشتر بهش بپردازن. استادی که سخنرانی می‌کرد به شرایط فعلی کشور هم گریزی می‌زد و مثال‌هاش راجع به اتفاقات اخیر بود. بحث دیروزشون با معرفی چندتا انیمیشن و فیلم (فقط ترومن شو یادم موند!)، بیگ‌دیتا و گوگل و ویز و نشان و بلد شروع شد و بعد رسیدن به بحث لایک و کامنت و بلاک و کارهایی که تو فضای مجازی می‌کنیم. با اینکه خودم قبلاً بارها راجع به این چیزا تو وبلاگم نوشته بودم، ولی شنیدنِ حرفای کسی که تخصص و رشته‌ش یه همچین چیزاییه خیلی جالب بود برام. پارسال ما خودمونم راجع به هشتگ سخنرانی داشتیم، ولی نگاه ما بیشتر زبان‌شناختی و تحلیل محتوا بود. ولی تو فضای اینا، تمرکز روی رفتار انسان پررنگ‌تره. نوزدهم آبان جلسۀ سومشونه. لینکشو می‌ذارم براتون که اگه دوست داشتید شرکت کنید.

دیروز (جلسۀ دومشون بود)، خیلی کوتاه راجع به حس خوبی که موقع لایک شدن و کامنت گرفتن به آدم دست میده هم صحبت شد. من با اینکه تو وبلاگم لایک رو غیرفعال کردم و کامنتا رو بستم و تو اینستا هم گاهی همین کارو می‌کنم، ولی قبول دارم که معمولاً حس خوبی به آدم دست می‌ده. من حتی گاهی می‌گردم بین لایک‌ها که ببینم فلان استادم هم لایک کرده پستمو یا نه. یا میزان ذوقم موقع خوندن کامنت‌ها یکسان نیست. بعضی کامنتا از طرف بعضیا واقعاً به آدم انرژی می‌دن حتی اگه محتوای خاصی نداشته باشن یا محتواشون مشابه بقیۀ کامنتا باشه. منظورم اینه که با اینکه درجۀ اهمیتش کمه، ولی بازم بی‌اهمیت نیست برام.

راجع به کامنت هم یه چیزی گفت که قابل تأمل بود. می‌گفت شما تو گفت‌وگوی حضوری یا تلفنی (یا هر گفت‌وگوی همزمان و رودررو) وقتی یکی یه چیزی می‌گه، مجبوری سریع جواب بدی و یه واکنشی نشون بدی، ولی از وقتی ارتباط‌ها متنی و اینترنتی شده، بعد از اینکه پیام طرف رو دیدیم، کلی فرصت داریم تا فکر کنیم ببینیم چه پاسخی باید بدیم. این فرصت طولانی داشتن، باعث شده که تو موقعیت‌هایی که با کسی حضوری بحث می‌کنیم، واکنش‌های درستی نشون ندیم و یه جوابایی بدیم که بعداً پشیمون بشیم. مثلاً تو خیابون وقتی یکی ایجاد مزاحمت می‌کنه، یا حرف زشتی می‌زنه اون لحظه نمی‌دونی چی بگی، مگر اینکه از قبل کلی فکر کرده باشی و جوابتو آماده کرده باشی، ولی اگه همین مزاحمت به‌صورت متنی تو فضای مجازی باشه واکنش‌های مناسب‌تری خواهی داشت. تازه اینجا میوت و بلاک هم داره ولی تو فضای حقیقی از این امکانات برخوردار نیستیم :|

راجع به خبر و شایعه و روایت و... هم صحبت شد که دیگه بماند.

۱۳ آبان ۰۱ ، ۱۱:۱۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

رابرت پلاچیکِ روانشناس، سال‌ها پیش هشت هیجان پایه رو معرفی کرد و بعد هم مثل رنگ‌ها، این هیجان‌های پایه رو با شدت‌های مختلف ترکیب کرد و هیجان‌های فرعی رو ارائه داد. احساساتی مثل عشق، خوش‌بینی، پرخاشگری، دلخوری، عصبانیت، بی‌میلی، پشیمانی، تسلیم، خشم، شادی، امید، وحشت، ترس، دلهره، اعتماد، خستگی، نفرت، تعجب، اندوه، درد، شرم، دلتنگی، حسادت، سردرگمی، لذت، رضایت، آرامش. از وقتی با این فهرست آشنا شده‌ام، هر چند وقت یه بار احساساتمو ارزیابی می‌کنم. مثلاً تا چند ماه پیش، احساس امید و عشق در من بالاتر از بقیۀ احساساتم بود. اتفاقاتی رخ داد که این احساسات جاشونو دادن به غم و بی‌میلی. بعدتر نفرت و ترس. حالا هم تردید و دوباره کمی امید و همچنان نفرت. البته تو اون فهرست تردید نبود و خودم اضافه‌ش کردم. نزدیک‌ترین مفهوم به تردید سردرگمی بود که به‌نظرم با حس تردید من فرق داره. چیزی شبیه بیم و امید، توأماً. غمگین نیستم دیگه. شاد هم نیستم البته. احساس ترسم بابت شرایط فعلی کشوره. ترس از مُردن به هر نحوی. احساس نفرتم به اون‌هایی مربوط میشه که به لطف جریانی که پیش آمد، بیشتر شناختمشون. من از آدم‌های احمق و زودباور متنفرم. از آدم‌های عصبانی و پرخاشگر هم. از آدم‌های دورو و منفعت‌طلب هم. احساس بیم و امید و تردیدم مربوط به یک فرد خاصه. احساس عشق یا بی‌میلیم هم مربوط به فرد دیگری بود. این‌ها مربوط به فامیل، دوستان، استادان، آشنایان، شماها و هر کسی که با ایشان در تعاملم هستن. در مجموع، احساس حسادتم همیشه صفر بود و پشیمانی و خشمم نزدیک به صفر. احساس اعتمادم هم.

چند روز پیش رفته بودم دکتر. برگه‌های چکاپمو گذاشتم روی میزش و گفتم دست چپم درد می‌کنه. از مچ تا کتف. به‌شدت. قلبم هم، و گاهی سرم. چپ‌دست هم هستم اگر کمکی به تشخیصتون می‌کنه. یه نگاه به برگه‌ها کرد و گفت وضعیت خونِت نرماله. اکسیژن و فشار و نبض و ضربان و تنفس و سایر علائم حیاتیم رو چک کرد و حتی با چکش کوبید به زانوم که ببینه اعصابم تحریک میشه یا نه. بعد پرسید استرس، اضطراب، یا نگرانی خاصی داری؟ گفتم از این نگرانیا که همه دارن دارم. نگفتم هر بار خودم یا عزیزانم می‌ریم بیرون تا برگردیم خونه نگران اینم که با تیر غیب کی قراره ریق رحمت رو سر بکشیم و جان به جان‌آفرین تسلیم کنیم. نگفتم که چند وقتیه که توهّم تذکر، توبیخ، تنبیه و حتی بازداشت دارم بدون اینکه کاری کرده باشم. دیشب هم خواب می‌دیدم تو یه جای شلوغم و یهو یه داعشی اسلحه‌شو درمیاره و مردم رو به رگبار می‌بنده و من در حال فرارم.


اکثراً ویتامین و مکمّلن. اون قهوه‌ای‌ها هم مزۀ شکلات می‌دن.

۱۰ آبان ۰۱ ، ۱۳:۱۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۲۲- به تعویق افتاد

دوشنبه, ۹ آبان ۱۴۰۱، ۰۴:۰۲ ب.ظ

دیروز ظهر از آموزش دانشکده تماس گرفتن که «شما چرا درخواست آزمون جامع ندادید هنوز؟». فکر می‌کردم همون انتخاب واحدی که شهریور کردم کافیه. گفتم الان پای سیستمم. از کجا ثبت درخواست کنم؟ خانومه گفت سامانۀ گلستان، پیشخوان خدمت. پرسیدم فقط من ثبت نکرده بودم یا بقیه هم؟ گفت به هم‌کلاسیاتم بگو، اونا هم درخواست ندادن. قبل از اینکه باهاش خداحافظی کنم پرسیدم تاریخ آزمون همون بیست‌وچهار آبانه دیگه؟ گفت آره. ضمن عذرخواهی و تشکر، روز خوبی رو براش آرزو کردم و به خداوند منّان سپردمش. ثبت درخواست آزمون جامع ینی اینکه تو از دانشگاه بخوای ازت امتحان بگیره. همون موقع درخواستمو ثبت کردم ولی موقع زدن گزینۀ تأیید نهایی خطا داد. به همون شمارۀ آموزش زنگ زدم. برنداشتن. به یه شمارۀ دیگه که داشتم زنگ زدم بازم جواب ندادن. به دوستام پیامک زدم و گفتم درخواست آزمون جامع بدن. بعد تو گروه عکس خطایی که درخواستم می‌دادو گذاشتم پرسیدم چرا ثبت نهایی نمیشه؟ گویا برای بقیه هم ثبت نمی‌شد و خطا می‌داد. چند دقیقه بعد یکیشون زنگ زد که از آموزش بهش زنگ زدن گفتن تاریخ امتحان یه هفته عقب افتاده، چون سامانۀ گلستان این تاریخو قبول نمی‌کنه. احتمالاً اول آذر برگزار میشه. گفت برای همین بوده که درخواستمون خطا می‌داد. گفتم ولی همین ده دقیقه پیش به من گفتن آبانه. گفت به منم گفتن آذر. ازش تشکر کردم و ضمن آرزوی روزی خوش، ایشون رو هم به خداوند منّان سپردم. استادراهنمای من مدیر گروهه. من باهاش راحت‌ترم تا بقیۀ هم‌کلاسیا. قرار شد من ازش تاریخ دقیق امتحانو بپرسم. چند ماهی می‌شد که به هم پیام نداده بودیم و نمی‌دونستم استادراهنمام به پیام‌رسان‌های فیلترشده دسترسی داره یا نه. البته تو اینستا پستای همو لایک می‌کنیم هنوز. پیامک زدم بهش. قضیه رو گفتم. گفتم که درخواستمون با خطا مواجه شده و تاریخ آزمون جامع رو پرسیدم ازش. جواب نداد. همیشه پیامکامو زود جواب می‌داد. سابقه نداشت بی‌جواب بذاره. دوستام منتظر بودن که من جواب بگیرم و بهشون بگم تاریخو. یه روز صبر کردیم و جواب نگرفتم همچنان. نگران شدم. ولی زنگ نزدم. من قبل از تماس، پیامک می‌زنم که بدونم طرف وقتش آزاده و می‌تونه صحبت کنه یا نه. زنگ زدم آموزش. بازم کسی جواب نداد. تو گروه واتساپ که استادها و هم‌کلاسیا بودن قضیه رو مطرح کردم که استادها ببینن. استادها پیاممو دیدن، ولی جواب ندادن. تو تلگرام به یکی دیگه از استادها پیام خصوصی دادم. آنلاین می‌شد ولی پیام منو چک نمی‌کرد. این استاد، استاد مشاور انجمن هم بود. ازش راجع به برگزاری دورۀ آموزش زبان کره‌ای هم پرسیده بودم. مدرس زبان کره‌ای منتظر تأیید استاد مشاور انجمن بود. این پیامم هم ندیده بود هنوز. دیشب دوباره پیام دادم. بالاخره جواب داد و گفت در جریان تغییر تاریخ امتحان نیست. گفت می‌پرسه و خبر می‌ده. با برگزاری دورۀ کره‌ای هم مخالفت نکرد ولی گفت بعیده کسی شرکت کنه. گفتم «یه سریا که علاقه‌مند بودن و نیاز داشتن درخواست برگزاری دادن و مدرس هم خودش اومده سراغ ما. ما خودجوش این تصمیمو نگرفتیم. اگه ثبت‌نام کم باشه می‌تونیم لغو کنیم، ولی مدرس گفته با یه نفر ثبت‌نامی هم حاضره برگزار کنه». راجع به پستی که دیروز تو کانال و صفحۀ انجمن گذاشته بودیم و نگران بودم بگن برش دار هم چیزی نگفت. یکی از شعرهای قیصرو به‌مناسبت سالگرد درگذشتش پست کرده بودیم. همین شعر پست قبل وبلاگمو. تو شرایط فعلی می‌شد یه برداشت دیگه ازش کرد. بچه‌ها گفتن صفحه رسمیه و مسئولیتش با خودت. گفتم اشکالی نداره مسئولیتش با من. اگه کسی چیزی گفت خودم توجیهش می‌کنم. خدا رو شکر راجع به این موضوع بهمون تذکر ندادن و فقط راجع به تاریخ آزمون جامع و دورۀ زبان کره‌ای صحبت کردیم. ولی یکی تو کامنتای صفحۀ رسمی! گیر داده بود که «چرا این شعرو انتخاب کردید» که به‌نظرم یا منظور شعرو نمی‌فهمه و نمی‌تونه به شرایط فعلی ربط بده، یا خودشو زده به نفهمیدن. به هم‌کلاسیام خبر دادم که استادمون در جریان تغییر تاریخ آزمون جامع نیست. تو گروه واتساپ، استاد راهنمام که مدیر گروهه و اصولاً باید در جریان باشه بالاخره جواب پیاممو داد. گفت تاریخ تغییر کرده و یه ماه عقب افتاده. احتمالاً اوایل دی برگزار میشه. مسئول آموزش اون روز به دوستم گفته بود اول آذر. استادمون گفت اوایل دی. تازه نگفت قطعاً؛ گفت «احتمالاً». دلیلشم نگفت. ولی من حس می‌کنم می‌خوان از فضای دانشگاه دور نگهمون دارن وگرنه سامانۀ گلستان کیه که فلان تاریخو قبول بکنه یا نکنه. شایدم یه حکمتی داره که آبان تهران نباشیم و اوایل دی بریم برای امتحان. خدا می‌دونه. ایشالا هر چی خیره و خودش صلاح می‌دونه همون بشه. 

حالا که آزمونم عقب افتاده، بیشتر می‌تونم به وبلاگم برسم و بنویسم. ولی با کامنتِ بسته. حال و حوصلۀ تعامل و تبادل نظر راجع به چیزایی که می‌نویسمو ندارم. این روزا حوصلۀ حرف زدن ندارم. اگه کسی چیزی بگه، پیامی بفرسته، سؤالی بپرسه، کامنتی بذاره جواب می‌دم ولی سعی می‌کنم خودم شروع‌کنندۀ مکالمه‌ها نباشم؛ جز با سه نفر. صبح به همون سه نفر پیام دادم که تاریخ آزمون جامعم عقب افتاده. یه نفرِ چهارمی هم بود که مردد بودم به اونم بگم یا نگم. نگفتم. حالا اگه یه وقت پرسید و صحبتش شد می‌گم به اونم. بعد به شوخی به اون سه‌تا گفتم این چیزایی که من حفظ کردم نهایتش تا یه ماه دیگه می‌تونه یادم بمونه. برای دی‌ماه دوباره باید مرور کنم مطالبو.

۰۹ آبان ۰۱ ، ۱۶:۰۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


باز هم اول مهر آمده بود

و معلم آرام

اسم‌ها را می‌خواند:

اصغر پورحسین

پاسخ آمد:

حاضر

قاسم هاشمیان

پاسخ آمد:

حاضر

اکبر لیلازاد

پاسخش را کسی از جمع نداد

بار دیگر هم خواند:

اکبر لیلازاد

پاسخش را کسی از جمع نداد

همه ساکت بودیم

جای او اینجا بود

اینک اما، تنها

یک سبد لالهٔ سرخ

در کنار ما بود

لحظه‌ای بعد، معلم سبد گل را دید

شانه‌هایش لرزید

همه ساکت بودیم

ناگهان در دل خود زمزمه‌ای حس کردیم

غنچه‌ای در دل ما می‌جوشید

گل فریاد شکفت

همه پاسخ دادیم:

حاضر!

ما همه اکبر لیلازادیم!


به‌مناسبت سالروز درگذشت قیصر امین‌پور

عنوان از: ayateghamzeh.ir

امروز: ۱۴۰۱/۰۸/۰۸ (۱۴۴۴/۰۴/۰۴ قمری ۲۰۲۲/۱۰/۳۰ میلادی)

۰۸ آبان ۰۱ ، ۱۶:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۲۰- nebula_blog

چهارشنبه, ۲۷ مهر ۱۴۰۱، ۱۱:۱۱ ق.ظ

من کانال‌های عمومی رو بدون جوین شدن (بدون اینکه عضوِ کانال بشم) دنبال می‌کنم. آدرسشونو یه جایی ذخیره کردم و هر موقع فرصت و حال و حوصله‌شو داشته باشم سر می‌زنم بهشون. شبیه کاری که با وبلاگ‌ها می‌کنم. وبلاگ‌ها رو هم دنبال نمی‌کنم و آدرساشونو تو فیدلی ذخیره کردم و هر موقع پست جدید بذارن اونجا ثبت میشه و منم هر موقع فرصت و حال و حوصله‌شو داشته باشم سر می‌زنم و می‌خونم. به‌جز وبلاگ‌هایی که فیدشونو غیرفعال کردن. اونا رو نمیشه با فیدلی خوند. کانال‌های خصوصی رو هم چون نمیشه بدون جوین شدن بخونی معمولاً بی‌خیال می‌شم و نمی‌خونم، مگر اینکه مشکلی با این نداشته باشم که آی‌دی تلگراممو نویسندۀ کانال ببینه. چون وقتی جوین میشی می‌بینه. البته عکس و شماره‌مو محدود کردم که همه نبینن ولی آی‌دی رو نمیشه محدود کرد و منم دلم نمی‌خواد در دسترس همه باشه. برای همینم تا چند ماه پیش کامنت نمی‌ذاشتم پای پست‌های کانال‌های تلگرامی وبلاگ‌نویس‌ها. چون این‌جوری نه‌تنها آی‌دیتو نویسنده، بلکه خواننده‌هاش هم می‌بینن. چون از ارتباط با دوستان مجازی خاطرات خوبی ندارم و برای همین سرِ این چیزا سخت می‌گیرم و حساسیت نشون می‌دم. تا اینکه تلگرام اخیراً یه امکانی ایجاد کرد که بتونی با آدرس کانالت کامنت بذاری نه آی‌دی شخصی. منم یه کانال درست کردم به آدرس nebula_blog که با اون کامنت بذارم. کانال صرفاً برای گذاشتن کامنت بود و تصمیم نداشتم به‌روزش کنم و پست بذارم. چند روزه که تلگرام این امکان رو پولی کرده و دیگه نمی‌تونم ازش استفاده کنم. لذا فعلاً از کامنت‌های من بی‌بهره خواهید موند تا وقتی که تلگرام دوباره این امکانشو رایگان کنه که البته بعیده. با توجه به اینکه قصد هم ندارم تو کانالم چیزی بنویسم و به اشتراک بذارم، خواستم حذفش کنم، چون دیگه به دردم نمی‌خوره. ولی گفتم حالا بذار بمونه برای بعد، شاید به کارم اومد و یه وقتی روزی روزگاری وبلاگم از دسترس خارج شد یا به هر دلیلی نتونستم اینجا پست بذارم، لااقل اونجا رو داشته باشم که بتونم از طریق اونجا باهاتون در ارتباط باشم. می‌تونید جوین بشید، آدرسشو حفظ کنید یا یه گوشه یادداشتش کنید برای روز مبادا. آدرسش اینه: t.me/nebula_blog



بعد از دو هفته، شایدم بیشتر، بالاخره لینکدین (که فضاش رسمی و کاریه و نمی‌دونم چرا فیلتر بود) رفع فیلتر شد و تونستم با لپ‌تاپی که هر کاری می‌کنم فیلترشکن روش نصب نمیشه و وی‌پی‌ان کار نمی‌کنه سر بزنم به لینکدینم و ببینم توش چه خبره. یه پیشنهاد کاری از دُبی داشتم! کار سختی نبود ولی در جواب آقاهه نوشتم Thanks for reaching out, but I’m busy. I don’t have time to breathe. احتمالاً الان تو دلش می‌گه خیلی هم دلت بخواد :|

شاید یه چند هفته نتونم به وبلاگم سر بزنم. نگران نباشید. دلیلش اینه که I’m busy. I don’t have time to breathe.

۵ نظر ۲۷ مهر ۰۱ ، ۱۱:۱۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۱۹- گواه‌نمایی

يكشنبه, ۲۴ مهر ۱۴۰۱، ۰۳:۴۹ ق.ظ

امروز (الان ساعت نزدیک چهار نصفه‌شبه، ولی از اونجایی که هنوز نخوابیده‌ام، روز برای من تموم نشده و دیروزِ شما برای من امروز محسوب میشه هنوز) پایان‌نامۀ ارشد عطیه کرمی رو خوندم (این فعل ماضیِ «خوندم» نشون می‌ده که دقایق پایانی روزم رو دارم سپری می‌کنم و روزم روبه‌پایانه). گواه‌نمایی در دفاعیات متهمین پرونده‌های کیفری رو بررسی کرده بود. گواه‌نمایی به‌نوعی زیرمجموعۀ وجه‌نمایی یا وجهیته. قبلاً در مورد وجهیت یه پست نوشته بودم. این موضوع به منبع خبر و تأیید صحت اطلاعات گوینده (شاهد، متهم و...) و به اتفاقاتی که شخص اونو ندیده و نشنیده و درش شرکت نداشته ولی در موردش صحبت می‌کنه مربوطه. اگر عضو ایرانداک هستید می‌تونید از اونجا بگیرید پایان‌نامه‌شو. این لینکشه. اگر هم نمی‌تونید از اونجا بگیرید، آپلود کردم براتون [لینک دانلود، سه مگابایت]. دو سال پیش دفاع کرده و پژوهش نسبتاً جدیده. تو بخش پیشینه‌ش چندتا پژوهش خوب و جالب دیگه هم معرفی کرده. اگر حس کردید زیادی تخصصیه به خوندن فصل چهارمش اکتفا کنید.


(یادم باشه صبح یه عکس از تعریف گواه‌نمایی اضافه کنم اینجا)

نُهِ صبح:


پ.ن: کاش می‌تونستم همۀ خبرهای راست و دروغ این روزها رو جمع کنم و یه مقاله با همین موضوع بنویسم. از خبر شروع کنم و مسیر انتشارشو بررسی کنم و برسم به منبع. یه استاد هست سرش درد می‌کنه برای یه همچین موضوع‌هایی. اگه پیشنهاد بدم که باهم روش کار کنیم حتماً قبول می‌کنه ولی بعیده جایی قبول کنن که چاپش کنن. موضوع حساس و دردسرسازیه. فعلاً هم که آزمون جامعو در پیش دارم و بعدشم پروپوزال و رساله. اگر عمری باقی باشه می‌ذارم تو لیست کارهایی که دوست دارم قبل از مرگ انجامشون بدم و یه روز جامهٔ عمل می‌پوشونم بهش.

۶ نظر ۲۴ مهر ۰۱ ، ۰۳:۴۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۱۸- استخدام در ادارات دولتی

جمعه, ۲۲ مهر ۱۴۰۱، ۱۲:۴۷ ب.ظ


پ.ن۱: این رشته‌استوری رو چند ماه پیش یکی از دوستانم از صفحۀ اینستاگرامی حنین به اشترک گذاشته بود. صاحب صفحه رو نمی‌شناسم اما از استوری‌هاش خوشم اومد و ذخیره‌شون کردم. امروز به‌مناسبت تولد پیامبر بازنشر کردم. العاقل یکفی بالاشاره.

پ.ن۲: به‌قول امپراطور کوزکو شرایط جوریه که انتشار نامه‌های حضرت علی به مالک اشتر هم اقدام علیه امنیت ملی محسوب میشه.

۲۲ مهر ۰۱ ، ۱۲:۴۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۱۷- گیرندگان نامعتبر

جمعه, ۲۲ مهر ۱۴۰۱، ۱۲:۵۵ ق.ظ

اینکه من هر روز با عالم و آدم ارتباط علمیِ و نیمه‌علمی! دارم و باید داشته باشم و در واقع مسئولیتم اینه و با واتساپ و تلگرام و ایمیل با ملت در تعاملم و الان این ارتباطاتم مختل شدن و فیلترشکنا و وی‌پی‌انای لپ‌تاپم سه هفته‌ست از کار افتادن و نتونستم به لینکدینم سر بزنم و دایرکتای اینستای انجمن رو چک کنم ببینم چه خبره و با گوشی هم لاگین نمیشن و نمی‌دونم چرا و هر روز کلی از وقتم سر وصل شدن نت و فیلترشکن و پروکسی برای جواب دادن به پیام فلانی و ارسال پیام به بهمانی تلف میشه و پیامک رو جایگزین پیام‌رسان‌های اینترنتی کرده‌ایم یه طرف، خب؟ اینکه عصر هر چی تلاش کردم به مدرس کارگاه زبان پیامک بزنم یه چیز بسیار مهمو بپرسم و جوابشو برای یکی دیگه بفرستم ولی با این پیغامِ گیرندگان نامعتبرن مواجه شدم و پیامم نرفت که نرفت هم یه طرف. رسماً دیگه اعصاب و روان نمونده برام سر بحث اینترنت. زنگ هم نمی‌زدم چون ترجیح می‌دم قبل از زنگ زدن پیام بدم و بپرسم ببینم وقت داره و می‌تونم زنگ بزنم یا نه. پیامم هم که نمی‌رفت. تا حالا هم پیام نداده بودم و ناشناس محسوب می‌شدم براش. ممکن بود ناشناسا رو جواب نده. این اسکرین‌شات‌ها رو بعد از کلی کلنجار رفتن با فیلترشکن در شرایطی که خونه هم نبودم و فیلترشکن‌ها با دیتای گوشی وصل نمیشن یا با مکافات وصل می‌شن براش فرستادم. شماره درست بود. در واقع شماره‌ای که داشتم بهش پیامک می‌زدم همون شمارۀ واتساپ و تلگرامش بود و سیم‌کارت هم روشن بود. ولی نمی‌دونم چرا پیام‌هام ارسال نمی‌شد. فقط هم به ایشون ارسال نمی‌شد و برای بقیه می‌تونستم راحت پیامک بزنم.

ضمن اینکه صرف‌نظر رو بهتره با نیم‌فاصله بنویسیم نه به‌صورت چسبیده :|


۴ نظر ۲۲ مهر ۰۱ ، ۰۰:۵۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۱۶- صحنه‌سازی

پنجشنبه, ۲۱ مهر ۱۴۰۱، ۰۵:۲۳ ب.ظ

این عکسو دیروز تو چندتا کانال‌ دیدم و چون موقعیت مکانیش محل تحصیل ارشدمه چند نفر با دیدنش یادم افتاده بودن و برام فرستاده بودنش. فکر کردم بد نیست یه نکته بگم در موردش. البته به صلاحدید خودم و برای رعایت برخی موازین، توضیح عکس و قاب عکس‌های برعکس‌شدۀ داخل عکس رو حذف کردم. تو قسمت توضیح عکس نوشته بود کلاسِ درس فلان استاد در فلان جا.

اولین بار که این عکسو دیدم فکر کردم اونجا هم اعتصاب شده و الان قدرت دست دانشجوهاست که تونستن چنین کاری رو انجام بدن. ولی ماجرا از این قرار بود یه نفر تو فاصلۀ بین دوتا کلاس (کلاس‌ها در حال حاضر تو این مکانی که عکسشو گرفتن برقراره. دوتا از استادها هفتهٔ اول کلاس رو تشکیل ندادن، ولی الان برگزار میشه همۀ کلاسا. البته بعضیاشون بدون حضور و غیاب، اما با حضور اکثریت دانشجوها. تو کلاساشونم دربارۀ اتفاقات کف جامعه حرف می‌زنن و استادها به مطالبات دانشجوها گوش می‌دن و به درخواست‌ها و سؤالاتشون پاسخ می‌دن. حتی اسم یکی از همین استادها رو تو لیست استادهایی که برای آزادی دانشجوهای بازداشت‌شده بیانیه رو امضا کرده بودن دیده بودم. البته از این هفته قرار شده صحبت راجع به این مسائل به بعد از کلاس موکول بشه و تو ساعت کلاس، درسشونو بخونن. که موافقم با این روش. حالا البته این نظر منه و نظر شما هم محترمه)، وقتی فضا خلوت بود و کسی نبود عکس‌ها رو برگردونده و از کارش عکس گرفته و سریع هم درستش کرده. تو کلاس بعدی قاب عکس‌ها عادی بودن. بعد هم عکسی که گرفته بود رو به اسم کلاس فلان استاد منتشر کرده. نه یک استاد معمولی بلکه استادی که یکی از نزدیک‌ترین شخصیت‌های سیاسی به شخص اول مملکته.

بعضی از محتواها (عکس‌ها و فیلم‌ها و...) هستند که به مخاطبشون احساس کاذب (مثل آرامش، ترس یا امید واهی و...) می‌دن. ممکنه محتواها واقعی باشن (فوتوشاپ نباشن)، اما چون همۀ واقعیت نیستن، بیننده رو دچار خطا می‌کنن. پس این‌ها هم می‌تونن مصداق دروغ باشن. و کافیه یکی ازت یه حرف دروغ یا یه اطلاع‌رسانی و به‌اشتراک‌گذاری اشتباه بشنوه، دیگه اعتمادش ازت سلب میشه. لزومی نداره برای اثبات حق بودنت به هر وسیله‌ای چنگ بزنی.



بیشتر فیلم‌ها و عکس‌هایی که این روزها می‌بینم طوری هستن که انگار فقط از پیک‌ها (قله‌ها و دره‌ها)ی سیگنال نمونه‌برداری کردن. ایراد یه همچین نمونه‌برداری‌ای اینه که ذهن بیننده ناخودآگاه نمونه‌ها رو تعمیم می‌ده به همه و همه‌جا و همه‌وقت. رسانه‌ها لنز دوربین رو گرفتن سمت جاهایی که دوست دارن نشون بدن. یه سریاشون بزرگنمایی می‌کنن یه سریاشون کوچک‌نمایی. اینکه غایبین چیو ببینن بستگی به این داره که کدوم دوربین رو دنبال کنن. آنچه که این روزها در زندگی روزمرۀ مردم، در محل کار، محل تحصیل، محل تفریح، بیمارستان، رستوران، بازار، مترو، اتوبوس و... در جریانه با اون چیزی که تو فضای رسانه‌ای و مجازی دو طرف دنبال می‌کنم و می‌بینم بعضی جاها یه کم، و بعضی جاها بیشتر از یه کم فاصله داره.

۲۱ مهر ۰۱ ، ۱۷:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۱۵- قتل یا خودکشی؟

دوشنبه, ۱۸ مهر ۱۴۰۱، ۰۹:۳۶ ب.ظ

دیروز و امروزم رو اختصاص دادم به خوندنِ رسالۀ دکتریِ نگار مؤمنی با عنوانِ تحلیل زبان‌شناختی جرایم زبانی در جامعۀ فارسی‌زبان ایران که با رویکرد زبان‌شناسی حقوقی (قانونی) نوشته شده بود. یه رسالۀ ۳۵۷صفحه‌ایِ جامع و کامل بود که واقعاً لذت بردم از خوندنش. تقریباً همۀ جرایمی که با زبان انجام میشه رو پوشش داده بود. مثل تهدید، ترسوندن، اخاذی، توهین، دروغ، تقلب. متأسفانه امکان دانلود نداشت که باهاتون به اشتراک بذارم و از ایرانداک به‌صورت آنلاین (برخط!) خوندم. موقع خوندن این رساله (به پایان‌نامۀ دکتری، رساله می‌گن) یادم افتاد که قبلاً یه کتاب با همین موضوع از طاقچه گرفته بودم. اسم کتاب، «جرم‌واژه» بود، نوشتۀ جان اولسون. ولی نخونده بودم. بعد از اینکه رساله رو تموم کردم رفتم سراغ اون کتاب و دیدم ترجمۀ همین خانم نگار مؤمنی هست. هر خط از مقدمه‌شو که می‌خوندم می‌گفتم چه جالب! عجب! چه جالب! با بعضی از پرونده‌ها ذهنم می‌رفت سمت ماجراهای این روزها. یاد ماجرای فوت افراد مشهور، سیاست‌مدارها، بازیگرها و ورزشکارها می‌افتادم. حتی به قاتل بروسلی هم فکر کردم. کتاب ۲۹۷ صفحه‌ست و هنوز تمومش نکردم ولی جزو معدود کتاب‌هاییه که دارم یک‌نفس می‌خونم و الانم اومدم معرفیش کنم و برم بقیه‌شو بخونم. اگر رمان جنایی و فیلم پلیسی و کارآگاهی دوست دارید احتمالاً بدتون نیاد یه نگاهی بهش بندازید. از نسخهٔ انگلیسیش خبر ندارم ولی ترجمه‌شو از اپلیکیشن طاقچه می‌تونید بخرید. توی طاقچۀ بی‌نهایت هم هست. فهرستش اینه:



پ.ن۱: من هیچ وقت تو زندگیم نه به خودکشی فکر کردم نه اقدام کردم و نه قصدشو دارم. نه که مرفه بی‌دردی باشم که همیشه غرق در شادی و لذت باشه ها. اتفاقاً خیلی جاها کم آوردم و بریدم و فکر کردم دیگه دنیا به آخر رسیده. خیلی موقع‌ها فکر کردم که دیگه نمی‌تونم ادامه بدم. محتوای یه سری از پستام شاید فضای غم‌آلود و مأیوسی داشته باشه، ولی نویسنده هیچ وقت تحت هیچ شرایطی نخواسته به زندگیش پایان بده. تن و بدنم هم خدا رو شکر سالمه و تازه یه ماه پیش چکاپ رفتم و همه چی عالی بود.  

پ.ن۲: فکرشم نمی‌کردم پایان‌نامۀ پست قبلو شصت نفر دانلود کنن. نمی‌دونم چرا همیشه تعداد خواننده‌های اینجا رو کمتر از مقدار واقعیش تخمین می‌زنم. نه‌تنها کمتر، بلکه خیلی کمتر. چون که ساکتید. یه جوری هم ساکتید که آدم فکر می‌کنه قهرید باهاش :))

۱۴ نظر ۱۸ مهر ۰۱ ، ۲۱:۳۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

دیشب داشتم پایان‌نامۀ مریم عمارتی رو می‌خوندم. در مورد اعترافات متهمین به قتل کار کرده. پارسال استادمون معرفیش کرده بود و گذاشته بودم سر فرصت بخونمش. اتفاقات این روزها هم بی‌تأثیر نبود در اینکه الان برم سراغ یه همچین موضوعی. دوست داشتم شرایطشو داشتم و ادامه می‌دادم تحقیقاتشو. خوبه آدم ابزار اینو داشته باشه که با تقریب خوبی تشخیص بده طرف مقابلش راست می‌گه یا نه. اگر کلیدواژه‌های زبان‌شناسی حقوقی، قضایی یا قانونی رو تو سایت ایرانداک یا جاهایی که مقاله و پایان‌نامه هست جست‌وجو کنید کارهای مشابه دیگه هم پیدا می‌کنید. یکی از چیزهایی که در موردش نمی‌دونستم و تو این پایان‌نامه دیدم «سرم حقیقت» یا داروهای اعتراف‌گیری بود. که البته نوشته بود استفاده از اینا غیرقانونیه. گوگل کردم و مطالب جالبی در موردشون خوندم. سازوکار این داروها به این صورته که اون قسمت از مغزو که دروغ میگه رو تحت تأثیر قرار می‌ده که طرف راستشو بگه. شبیه حالت مستی که طرف کنترلش دست خودش نیست. مستی و راستی.

اگر تو سایت ایرانداک نام کاربری دارید و دوست دارید یه نگاهی به پایان‌نامه‌ش بندازید این لینک دانلودشه. فصل چهارمش که صفحۀ هفتادودو به بعد باشه و به تحلیل داده‌ها اختصاص داده، برای خوانندۀ غیرمتخصص جالب‌تر از قسمت‌های اولشه. اگرم نمی‌تونید از اونجا دانلود کنید و همچنان دوست دارید یه نگاهی بهش بندازید براتون تو picofile آپلود کردم. کمتر از یه مگابایته. لینک دانلود


پ.ن: پارسال، استاد شمارهٔ ۱۹ جلسۀ آخر درسش چند دقیقه‌ای راجع به زبان‌شناسی قضایی (زبان‌شناسی حقوقی و قانونی هم می‌گن) صحبت کرد. تو اسلایدهاش یه مثال از پایان‌نامۀ مریم عمارتی آورده بود. گفت این گرایش تو ایران زیاد شناخته‌شده نیست و تو بعضی از دانشگاه‌ها تو بعضی از مقاطع تو بعضی از سال‌ها در حد یکی دو واحد درسی، اونم نه اجباری، بلکه اختیاری تدریس می‌شه. ولی تو دادگاه‌های خارج از کشور معمولاً از زبان‌شناس حقوقی هم کمک می‌گیرن که مجرم رو پیدا کنن، یا رد اتهام کنن. مثالی که اون روز استادمون زده بود صرفاً برای آشنایی ما بود و نه قرار بود تو امتحان بیاد، نه ازمون خواسته بود بریم پایان‌نامه رو پیدا کنیم بخونیم، و نه حتی درسمون ارتباط مستقیمی به این حوزه داشت. ولی چون حوزۀ موردعلاقه‌م بود، گوشۀ ذهنم نگه‌داشته بودم که سر فرصت برم سراغش. البته بهتره بگم یکی از حوزه‌های موردعلاقه‌م بود. چون من هیچ وقت نتونستم در امر تحصیل علم تک‌پر باشم و فقط با یه رشته و گرایش رل بزنم. فی‌الواقع با اینکه موضوع رساله‌م نام‌گذاری و نام‌های تجاریه و تمرکزم روی برندهاست ولی از هر فرصتی برای ناخنک زدن به موضوعات دیگه استفاده می‌کنم. دیشب داشتم به این فکر می‌کردم که دومین سالی که کنکور دکتری شرکت کرده بودم اگه از مصاحبۀ دانشگاه تربیت مدرس قبول می‌شدم موضوع رساله‌م همین زبان‌شناسی قضایی و تحلیل اعتراف‌ها بود. ناسلامتی یه زمانی یکی از شغل‌های موردعلاقه‌م وکالت بود. یا اگه مصاحبۀ اصفهانو قبول می‌شدم احتمالاً الان روی زبان‌شناسی رایانشی کار می‌کردم و کد می‌زدم و برمی‌گشتم به همون حوزۀ مهندسی که عشقه. یا اگه اولین باری که کنکور دکتری شرکت کردم از مصاحبۀ دانشگاه شهید بهشتی قبول می‌شدم موضوع رساله‌م پردازش مغز موقع خواب دیدن بود. من سال‌هاست دارم خواب‌هامو می‌نویسم به این امید که یه روزی به کارم میاد. یا اگه تو همون دومین کنکور دکتری از مصاحبۀ دانشگاه تبریز قبول می‌شدم الان با اون پسره که تو جلسۀ خواستگاری داشتیم باهم راجع به وضعیت هیدروژن در دستگاه تصفیۀ آب صحبت می‌کردیم و خانواده‌ها دلشون خوش بود که دو ساعته راجع به مسائل مهم و حیاتی تبادل نظر می‌کنیم ازدواج کرده بودم. سازوکار دستگاه تصفیۀ آب هم مهم بود به هر حال. تازه نیم ساعتم راجع به اینکه چرا اسم فلان کافی‌شاپ فارسی نیست و خارجیه هم اظهار نظر کرده بودم. به هر حال بررسی اصول و ضوابط فرهنگستان هم مهم بود. یا تو مصاحبۀ علامه که قبول هم شده بودم، اما به‌عنوان ذخیره، اگه ظرفیتشون یه دونه بیشتر می‌شد یا اگه یکی از اونایی که امتیازشون بیشتر از من بود انصراف می‌داد الان داشتم روی آموزش فارسی به غیرفارسی‌زبان‌ها کار می‌کردم. یا تو همین دانشگاه خودمون، اگه به‌جای استاد شمارۀ ۱۷ استاد شمارۀ ۲۲ منو به‌عنوان دانشجوش برمی‌داشت سمت گفتاردرمانی می‌رفتم و تو همین کلینیک نزدیک خونه‌مون هم مشغول می‌شدم. زندگی همه‌مون پر از این اگرهاست. اگر فلان می‌شد و اگر بهمان نمی‌شد. البته این اگر به‌معنی کاش نیست. نمی‌گم کاش فلان می‌شد. شعار من همیشه هر چه پیش آید خوش آید بود. و هست. همیشه می‌گم شد شد، نشد نشد. صرفاً داشتم به جهان‌های موازی دیگه‌ای فکر می‌کردم که می‌تونست رخ بده و نداد. تو یکی از این جهان‌های موازی، من می‌تونستم زبان‌شناس قضایی باشم و نیستم.


تصویر: صفحهٔ ۱۶۹ کتاب «از‌ فلسفه به زبان‌شناسی» نوشتهٔ شیوان چپمن و ترجمهٔ حسین صافی

۵ نظر ۱۶ مهر ۰۱ ، ۱۰:۳۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۱۳- ای کاش می‌شد برم عقب

پنجشنبه, ۱۴ مهر ۱۴۰۱، ۱۱:۰۵ ق.ظ

دیروز بعدازظهر رفته بودیم جایی و شب برگشتنی تو ماشین، برادرم «ندارمتِ» محسن یگانه رو گذاشته بود. آهنگ موردعلاقه‌شه و وقتی می‌ذاردش باید گوش جان بسپاریم و غر نزنیم که این چیه گذاشتی و عوضش کن. خودم هم البته بدم نمیاد ازش، ولی چون تهش میگه «برگرد» و چون دلم نمی‌خواد آدم‌ها و چیزهایی که رفته‌اند دوباره برگردن، همه‌شو دوست ندارم. فی‌الواقع تا اونجاشو دوست دارم که میگه ای کاش می‌شد برم عقب، ای کاش ندیده بودمت. تا همین‌جاش خوبه به‌نظرم. دیگه برگرد گفتناشو دوست ندارم. ولی اخوی همه‌شو دوست داره و پیش اومده که صبح تا شب لایَنقَطَع (همون نان‌استاپ، بی‌وقفه) از تو اتاقش همین آهنگ پخش شده باشه و همین آهنگو برای همۀ یه مسیر پرترافیک تکرار کرده باشه و مغزمونو رنده کرده باشه باهاش. هیچ وقت هم نفهمیدیم اون چی یا کیه که نداردش و دوست داره برگرده. ولی دیشب با غر زدن‌های بی‌امان من مواجه شد که تو رو خدا یه امشبو بی‌خیال این آهنگ شو و یه چیز دیگه بذار. متنش یه جوریه که هر چیزی قابلیت تداعی شدن باهاش رو داره و غمگین می‌کنه آدمو. آدم غمگین رو هم غمگین‌تر می‌کنه. همین اسمش که «ندارمت» هست، می‌تونه هر چیزی و هر کسی باشه. عوضش کرد و تا برسیم آهنگ کُردی گذاشت. تا رسیدم خونه نشستم پای انبوهی از پیام‌هام و ذهنم درگیر کارهای خودم شد و انقدر خسته بودم که کارهامم نصفه گذاشتم و زودتر از همیشه خوابم برد. حتی مسواک هم نزدم و شام هم نخوردم و تا سرمو گذاشتم روی بالش، بی‌هوش شدم. خواب دیدم که برگشتم عقب. لحظاتی قبل از خواب تو فکر چیا بودم؟ فکر متنی که معاونت ازم خواسته بود برای سایتشون بنویسم که دانشجویان جدیدالورود باهامون آشنا بشن. فکر گوشی‌ای که دو درصد شارژ داشت و لپ‌تاپی که فیلترشکنش دو هفته‌ست کار نمی‌کنه که پیام‌های تلگرام و واتساپ و اینستا رو با اون جواب بدم. یکی ازم پرسیده بود برای معنی‌شناسیِ آزمون جامع چی خونده بودی که استاد فقط پاسخ‌های تو رو قبول کرده بود و راهنماییش کرده بودم. قبلشم عکس جایی که عصر بودیم رو از یکی گرفته بودم و گذاشته بودم رو عکسایی که خودم گرفته بودم و فرستاده بودم برای یکی دیگه. قبل‌ترش هم یکی ازم فیلترشکن خواسته بود که براش بفرستم و به موازات این کارها، چندتا پست و استوری هم از اوضاع فعلی کشور خونده و دیده بودم و یه کم هم یکی از جزوه‌های دورۀ ارشدمو ویرایش کرده بودم و راجع به تغییر ساعت یکی از کلاس‌هایی که این روزها برگزار می‌کنیم تو گروهی که تو جیمیل ساخته بودم نظرسنجی کرده بودم. راجع به جلسۀ حضوری اعضای نشریه با یکی از دوستانم تلفنی صحبت کرده بودم و یکی دوتا عکس و پست برای اینستا و کانال زبان‌شناسی آماده کرده بودم و چون خودم نمی‌تونستم و نمی‌دونستم چرا وارد اکانت انجمن بشم فرستاده بودم دوستم پست کنه. چون همۀ دبیرها ایتا ندارن پیام‌های معاونت رو از ایتا کپی کرده بودم تو گروه تلگرام و واتساپ که بی‌اطلاع نمونن و جواب ایمیل اونایی که گواهی می‌خواستن و گواهی براشون صادر نشده بود رو داده بودم. ازشون خواسته بودم چند روز دیگه هم صبر کنن چون هیچ کدوممون تهران نیستیم. حق داشتم با این حجم کار بی‌هوش بشم، ولی این وسط تنها چیزی که ذهنم قبل از خواب نرفته بود سمتش ندارمتِ محسن یگانه و جملۀ ای کاش می‌شد برم عقب ای کاش ندیده بودمت بود. به مغزم حق نمی‌دادم از بین این همه موضوع، دست بذاره روی این یکی و بخواد بره عقب. خواب می‌دیدم برگشتم به مهرماهِ دوازده سال پیش. روزهای اول خوابگاه بود و من کسی رو نمی‌شناختم جز هم‌مدرسه‌ایام که باهم بودیم و باهاشون هم‌اتاقی شده بودم. واقعاً هم همین‌طور بود و سال اول با هم‌مدرسه‌ایام هم‌اتاقی بودم. تو خواب بهشون گفتم من از آینده اومدم و این دوازده سالی که اینجا نبودم در مسیر آینده بودم. الان برگشتم که یه جورِ دیگه برم این مسیرو، ولی مطمئن هم نیستم که بتونم تغییری در آینده ایجاد کنم. می‌دونستم قراره چه اتفاقاتی تو این سال‌ها برامون بیفته. حتی می‌دونستم کدوم یک از مسئولین خوابگاه قراره بداخلاق باشن و کدومشون مهربونن. اما اسمشونو نمی‌دونستم. فعلاً کسی رو نمی‌شناختم. حس غریب اون روزها باهام بود. تلفیقی از حس آشنای الانو داشتم و حس ناآشنای گذشته رو. تلفیقی از منِ آگاهِ الان و منِ بی‌اطلاعِ اون موقع بودم. دم در خوابگاه یه بخشیش خاکی و خیس بود. عمیق هم بود. حواسم نبود و رفتم تو گِل و کفشام کثیف شد. تا وقتی بیدار شم مشغول پاک کردن کفشام بودم و به این فکر می‌کردم که من که دیدم اینجا گِلیه، چرا از این مسیر اومدم. هر چی هم می‌شستم تمیز نمی‌شد.

۹ نظر ۱۴ مهر ۰۱ ، ۱۱:۰۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۱۲- نه خواب راحتی دارم، نه مایلم به بیداری

چهارشنبه, ۱۳ مهر ۱۴۰۱، ۰۵:۲۲ ق.ظ

ساعت ۳:۵۱ با پس‌لرزه‌های زلزلهٔ ۵.۴ریشتری استان همسایه بیدار شدم و شنیدم که مامان می‌گه زلزله اومده. نگاه به لوستر بالای سرم کردم و گفتم آره زلزله‌ست. و مجدداً پتو رو کشیدم روی سرم. الانم اگه اینجام برای اینه که هنوز اون عادتِ اگه نصفه‌شب بیدار شم دیگه خوابم نمی‌بره باهامه. خوابم نمی‌بره. و ایضاً عادتِ خواب سبک و بیدار شدن با یه تکون کوچیک. با حال نه‌چندان‌قشنگی که قابل توصیف نیست گوشی‌به‌دست و هندزفری‌توگوش دارم مریض‌حالیِ محسن چاوشی رو گوش می‌دم و به این فکر می‌کنم که خیلی وقته چی شد که شب شدِ حامد بهداد رو هم نشنیدم و اونم گوش بدم بعدش.

یا رب دل بیچارهٔ من از چه غضب شد؟ آخه چی شد که شب شد؟ روزم همه شب بود و شبم این همه شب شد، آخه چی شد که شب شد؟ 

شب بود، شبم سرکش و دیوانه شبی بود.

۱۳ مهر ۰۱ ، ۰۵:۲۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۱۱- نمی‌چرخه دیگه، ندارم دیگه، نیست دیگه

سه شنبه, ۱۲ مهر ۱۴۰۱، ۰۱:۲۳ ب.ظ

داشتیم غیبت یکی از استادان باسواد و ساده و البته بی‌منطق که از مریدان شفیعیه رو می‌کردیم که بحث مرید و مراد شد و صحبت رفت سمت خواسته‌ها و آرزوها. اونجا که گفت «مراد به‌معنیِ خواسته و نیت زیاد دارم» و اونجا که گفتم «من همونم ندارم دیگه»، پشت اون «دیگه»ای که تهِ جمله‌م گفتم خیلی حرف بود. قدر یه کتاب، یه رمان چندجلدی. لااقل اندازۀ اون شصت‌وهشتادتا پستی که تو وبلاگ کاملاً شخصی و بدون خواننده‌م نوشته‌ام و نمی‌نویسم «دیگه». این واژه از نظر معنی‌شناسی انقدر مهمه که هر سال به انحای مختلف تو سؤالای پایان‌ترم و کنکور زبان‌شناسی میاد. نمونه‌هایی که «دیگه» داره رو میدن و تفسیر و تحلیل می‌خوان، تعریف و توضیح می‌خوان. وقتی می‌گی دیگه سیگار نمی‌شم، ینی قبلاً می‌کشیدی. فرق داره با سیگار نمی‌کشمِ خالی. وقتی می‌گی دیگه اونجا نمی‌رم ینی قبلاً می‌رفتی. یا وقتی می‌گی بانی‌مد دیگه کد تخفیف صد درصد نمی‌ده یعنی قبلاً می‌داد و گرفتی یه همچین چیزی ازش.


۱۲ مهر ۰۱ ، ۱۳:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۱۰- برای ترسیدن

يكشنبه, ۱۰ مهر ۱۴۰۱، ۰۷:۲۳ ب.ظ

برای وبینارها و کارگاه‌هامون از سه چهار ماه پیش برنامه‌ریزی کردیم. تبلیغ کردیم، ثبت‌نام کردیم، همه‌مون برنامه‌هامونو جابه‌جا کردیم که تو فلان روز و ساعت خالی باشیم و گوشه‌ای از کارو بگیریم. پیام داد که من دلم نمیاد تو این شرایط این وبینارو برگزار کنم. اگه لغو کنی برات مشکلی پیش میاد؟ می‌تونی یه بهونه برای معاونت بیاری تشکیل نشه؟ یه بهونه برای معاونت آوردم و تشکیل نشد.


پرسیدم کارگاهو تشکیل می‌دی تو این شرایط؟ گفت چون ثبت‌نام کردن و پول دادن، هر چی شرکت‌کننده‌ها بگن. از شرکت‌کننده‌ها پرسیدم مشکل اینترنت ندارید؟ می‌تونید شرکت کنید؟ می‌خواید شرکت کنید؟ همه گفتن آره. تشکیل شد.


دانشگاه پیامک زده بود (ناگفته نمانَد که با هر پیامکی که فرستنده‌ش دانشگاهه قلبم هرّی می‌ریزه) که برای مسئولین نشریه‌ها و مجله‌ها یه گروه تو ایتا تشکیل دادیم و این لینکش. گویا من مدیر مسئول یا سردبیر مجله‌ام. نصب نکردم. دوباره پیامک اومد که اگر اونجا برنامه‌ای جلسه‌ای مطلبی موردی اطلاع‌رسانی بشه مسئولیتِ بی‌خبر موندنتون با خودتونه. نصب کردم و تو bio نوشتم ایتا رو دوست ندارم. دانشگاه مجبورم کرده نصبش کنم.


جمعی از استادان دانشگاه‌ها بیانیه‌ای امضا کرده‌ن که محتواش محکومیت بازداشت دانشجویان و ضرورت آزادی هرچه سریع‌تر آن‌هاست. لیستو مرور می‌کردم و با دیدن اسم استادهای دورۀ کارشناسیم بهشون افتخار می‌کردم که پشت دانشجو رو خالی نکردن. از استادان دورۀ ارشدم یکی دو نفر بیشتر تو این فهرست نبود و از استادان دورۀ دکتری هیچ کس. دنبال چندتا اسم خاص هم گشتم، نبود. گذاشتم به حساب اینکه خبر ندارن از یه همچین بیانیه‌ای.

دیروز لینک بیانیه رو برای استادهام فرستادم. فرستادم تو تک‌تک گروه‌های درسی‌ای که هنوز ترک نکرده بودیم. فقط یک لینک، نه بیشتر. شب پیامک زده بود که می‌خوای پیامی که تو فلان گروه درسی فرستادی رو پاک کن اگه ندیده استاد. نوشتم الان اگه از فرستادنش برای استادم بترسم فردا از امضا کردنش خواهم ترسید. نوشت فلانی فقط استادمون نیست. رئیس دانشگاه هم هست. نوشتم الان اگه نتونم جلوی رئیس دانشگاه، صراحت داشته باشم فردا جلوی رئیس‌های بزرگتر نمی‌تونم حرفمو بزنم. این فقط یه تمرینه.

نتیجه؟ صبح یه کارت زرد گرفتم از رئیس دانشگاه که از ارسال پیام‌های غیردرسی و غیردانشگاهی اکیداً خودداری کنم.

۱۰ مهر ۰۱ ، ۱۹:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۰۹- برای نخبه‌های زندانی

جمعه, ۸ مهر ۱۴۰۱، ۱۱:۲۵ ب.ظ


طرف می‌ره کتابخونۀ اِوین می‌پرسه فلان کتابو دارید؟ می‌گن نه، ولی نویسنده‌شو داریم.

دوازده سال پیش گرفتم این عکسو. مهرماه ۸۹. ساختمان ابن سینای شریف. فکر می‌کنم سومین باره که تو وبلاگم می‌ذارم.


برای هم‌کلاسی‌های دربندمان

برای نخبه‌های زندانی

برای آزادی

۰۸ مهر ۰۱ ، ۲۳:۲۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

چند ماه پیش با دبیر سابق که از قضا هم‌شهری نه، ولی ساکن شهر ما شده بود قرار گذاشتم که حضوری همو ببینیم و اسناد و مدارک و فیلم‌ها و گزارش‌های دورۀ قبل انجمنو بیاره برام. چند ساعتی راجع به مسئولیت‌ها و چم‌وخم کار حرف زدیم. فایل‌ها داشتند از فلش دبیر سابق به لپ‌تاپ دبیر جدید منتقل می‌شدند که من گوشیمو درآوردم و چندتا عکس یادگاری گرفتم. فردای اون روز عکس‌ها رو گذاشتم تو صفحۀ اینستاگرامم و نوشتم: «چالش جدیدی که از دیروز معاونت دانشگاه تیممون رو باهاش مواجه کرده اینه که تو برنامه‌های علمی و زبان‌شناسانه‌مون عفاف و حجاب و ارزش‌های اسلامی رو هم بگنجونیم و فرهنگ ایثار و شهادت رو هم ترویج بدیم. شک ندارم اگه با همین فرمون جلو بریم، به‌زودی موضوع ازدواج آسان و فرزندآوری رو هم باید در دستور کار انجمن زبان‌شناسی قرار بدیم. ما تو این انجمن علمی-دانشجویی در تلاشیم دانش و مهارت علاقه‌مندان به رشتهٔ زبان‌شناسی رو ارتقا بدیم. به همین منظور انواع سمینارها و وبینارها و دوره‌ها و کارگاه‌هایی مثل پروپوزال‌نویسی و و روش تحقیق و ترجمه و نگارش و ویرایش و برنامه‌هایی مثل آموزش زبان‌های مختلف برگزار می‌کنیم و هر چند وقت یه بار هم ژورنال‌کلاب و معرفی و نقد کتاب داریم. حالا باید عقلامونو بریزیم رو هم که ببینیم چه برنامه‌ای میشه ترتیب داد که هم خروجیش علمی و زبان‌شناختی باشه هم در راستای اهداف مذکور معاونت باشه. مثلاً می‌تونیم انواع پوشیدنی و لباس‌ها رو که تو گویش‌های مختلف ایران اسم‌های خاصی دارن معرفی کنیم و واژه‌هاشو ریشه‌شناسی کنیم و قدمتشونو بگیم. کنارش فرهنگ عفاف و حجاب هم ترویج داده میشه». بعدتر دیدم جدی جدی بحث ازدواج آسان و فرزندآوری هم در موضوعات پیشنهادیشون بوده و من ندیده بودم که در دستور کار قرارشون بدم.

هفتۀ گذشته، قرار بود دانشجوها جلوی دانشکدۀ هنر تجمع کنن. به نشانۀ اعتراض. خواستم فراخوانشون رو تو صفحۀ انجمن بازنشر کنم. مخالفت نشد، اما موافقت هم نشد. گفتند مسئولیتش با خودت. با مسئولیت خودم از مسئول معاونت اجازه گرفتم اطلاعیۀ تجمع رو منتشر کنم که هر کسی که خواست شرکت کنه، خبر داشته باشه. اجازه ندادند. برای دو بیت شعر هم نتونستم مجوز بگیرم. حتی برای انتشار یک نقل‌قول و جملۀ خبری و خنثی هم. گفتند انجمن شما علمی است و این مسائل ارتباطی به شما ندارد.


آخر سال که گزارش کارهای حضوری و مجازیمونو خواستن و دنبال برنامه‌های ترویج عفاف و حجاب و فرهنگ ایثار و شهادت و فرزندآوریمون گشتن می‌خوام بهشون بگم انجمن ما علمی بود و این مسائل ارتباطی به ما نداشت.

۰۷ مهر ۰۱ ، ۱۱:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)