پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۱۹۴۶- در حال طی کشیدن پله‌های ترقی هستم

يكشنبه, ۳۰ مهر ۱۴۰۲، ۱۰:۴۰ ق.ظ

بعد از یک ماه کارِ تمام‌وقت و قراردادی و هیچ‌وقت‌رسمی‌نشونده و بدون بیمه ولی باکلاس در فرهنگستان، نتیجهٔ آزمون استخدامی آموزش‌وپروش هم اعلام شد و پذیرفته شدم. فعلاً پیمانی و بعداً و به‌زودی رسمی، با بیمه و حقوق و مزایایی به مراتب بیشتر از فرهنگستان و ساعت کاریِ کمتر. برای انتخاب مدرسه دیروز باید به اداره مراجعه می‌کردم و از همین هفته سر کلاس می‌رفتم. بعضی از مدرسه‌ها یک ماه است که بدون معلم‌اند. با کمبود نیرو مواجه‌اند و اصلاً برایشان مهم نیست تازه‌کاری و آموزش‌ندیده. حتی مهم نیست تو معلم چه درسی هستی.

با توجه به قراردادی که با فرهنگستان داشتم، و به رسم ادب، دیروز رفتم از رئیس اینجا اجازه گرفتم و کارِ تمام‌وقتِ فرهنگستان را به پاره‌وقت و دورکاری تبدیل کردم تا به ۲۴ ساعت کلاس در هفته‌ام هم برسم. رئیس فرمود سریع‌تر دفاع کن که هیئت‌علمی شوی.

۲۳ نظر ۳۰ مهر ۰۲ ، ۱۰:۴۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۴۵- نگاه کن که جهان یک‌صدا فلسطین است

چهارشنبه, ۲۶ مهر ۱۴۰۲، ۰۶:۱۲ ق.ظ

همیشه بازی دنیا همین نمی‌ماند 

بساط غصب در آن سرزمین نمی‌ماند


به خویش آمده دنیا، زمان بیداریست

اسیر جهل، جهان بیش ازین نمی‌ماند 


زمین، به گفتۀ قرآن -که نیست غیر از حق-

همیشه در کف مستکبرین نمی‌ماند


برای عبرت دنیا نوشته شد تاریخ

چنان نمانده و هرگز چنین نمی‌ماند...

نفیسه سادات موسوی


۱۰ نظر ۲۶ مهر ۰۲ ، ۰۶:۱۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

اینا رو همون موقع تو اینستا منتشر کرده بودم و الان فقط کپی پیست می‌کنم تو وبلاگم.



حدودای یک، یک‌ونیمِ شب، یکی دو ساعت تو یکی از کلاسای یه مدرسه که اسمش یادم نیست استراحت کردیم تا دوستامون هم برسن و راه بیافتیم.



تو راهروی مدرسه موکت و زیرانداز و پتو انداخته بودن و خانوما اونجا خوابیده بودن. آقایون هم تو یه ساختمون دیگه. اینجا جلوی آزمایشگاهه. ما با خودمون برای ناهار و شام کوفته برده بودیم ولی من غذای اونا رو گرفتم. یه چیزی تو مایه‌های کوکو یا کتلت بود.



اولین چای عراقی، مرز!



از ایران خارج شدیم. از جمله عکس‌هایی که با استرس گرفتم. نگران این بودم سربازهای عراقی بگن عکس‌برداری ممنوعه :|



ناهار و چای عراقی، که صرفاً برای عکس گرفتن گرفتم و دادم به یکی دیگه. تو استکانایی که معلوم نیست چجوری می‌شورن نمی‌تونم چایی بخورم :|



کاظمین، حرم امام هفتم (امام موسی کاظم) و نهم (امام جواد). پدر و پسر امام رضا.



از اونجایی که موضوع رساله‌م نام‌های تجاریه، نزدیک حرم توجهم جلب شد به اسم این نوشیدنی که دست یه خانم عرب بود و عکس گرفتم. به‌نظرم توش شیره، ولی معنی اسمشو نمی‌دونم و ارتباطشو با مفهوم شیر و محتواش متوجه نمی‌شم. باید تحقیق کنم.



نجف، قسمت تفتیش!


مامان اینا بیرون نشسته بودن. نمازشونم تو خیابون خوندن. منم تا اینجا اومدم دیدم جلوتر شلوغه برگشتم.


کربلا، خونهٔ دوست بابا. شام‌ها و ناهارها



بین‌الحرمین. یه جایی بین حرم امام حسین و حضرت ابوالفضل. شلوغ بود. چندتا عکس گرفتیم برگشتیم. حتی جا برای نماز خوندن هم نبود. البته اگه می‌خواستیم می‌تونستیم بریم تو، ولی ما سال‌های قبل حرم رو دیده بودیم و گفتیم اونایی که اولین بارشونه برن داخل.



نوه‌های دوست خانوادگیمون نخود گرفتن از یکی از موکبا. من نخود ندوست :|



شب، وقتی از حرم برگشتیم. اول عکس گرفتم بعد فرار کردم.



حیاطشون



عروس و دخترها و نوه‌های دوست بابا برای زائرها کیک درست کرده بودن. عکسشو فرستاده بودن و به کمک گوگل‌ترنسلیت نوشته بودن این برای شماست. منم با گوگل ترنسلیت گفتم خوشمزه بود و تشکر کردم.



نون هم می‌پختن برای زائرا



شب بابا اینا و چند نفر دوستان رفتن نجف که از اونجا پیاده برگردن کربلا. من نرفتم. هم به‌خاطر دفاع هفتۀ بعدم نمی‌خواستم خودمو خسته و پاهامو آش‌ولاش کنم هم از وقتی رسیدم کربلا سردرد و دل‌درد داشتم و شرایطم مساعد نبود. 

تو مسیر پیاده‌روی چیپس عراقی می‌دادن به زائرا. برای منم آورده بودن.

اینا به چیپس می‌گن شیبس، به کچاپ هم می‌گن کاتشب.



پسر همسایه هستن ایشون. نه من زبون این بنده خدا رو می‌فهمیدم نه این زبون منو. فقط اسمشو تونستم بفهمم :|



من، هر جا که آینه ببینم:

نمی‌دونم از عکس معلومه یا نه ولی دستم اینجا بر اثر عملیات نیش‌زنی یه پشۀ عراقی ورم کرده و تا یه هفته هم ورمش نخوابید



هر جا گربه ببینم هم عکس می‌گیرم!

ز غوغای جهان، فارغ! یه گوشه پیدا کرده خوابیده :|



رانندهٔ عراقی از بابا پرسید تو ایرانم قمه‌زنی می‌کنن یا نه. بابا به زبان عربی براش توضیح داد که مراجع ایرانی این کارو ممنوع کردن، چون هم باعث ترس و وحشت بقیه میشه هم به جسم آسیب می‌زنه و گناهه. گفت اگه می‌خوای برای امام حسین یه کاری کنی و ارادت و محبتت رو نشون بدی روز عاشورا به‌جای قمه زدن برای مردم مجانی کار کن، مجانی رانندگی کن. راننده هم هی می‌گفت راست میگی. موقع پیاده شدن قانع شده بود که قمه زدن کار درستی نیست و قرار شد ایشالا از سال دیگه قمه رو بذاره کنار.


ناهار نامحبوب (چون که من لوبیا هم ندوست) و چای عراقی در مضیف امام حسین.



استکان‌های کثیف رو می‌نداختن تو یه تشت و درمی‌آوردن. آب داخل تشت سیاه شده بود از شدت کثیفی. بعضیا که این چیزا براشون مهم نیست تو همین استکان‌ها چای گرفتن خوردن ولی من و بابا نتونستیم. لیوانم همراهمون نبود. من برگشتم از اتوبوس لیوان برداشتم و آوردم که تو اینا بریزن چای ما رو. اون آقاهه که یه‌بارمصرف دستشه باباست. داره برای من و خودش چای تمیز و بهداشتی می‌گیره. اونی که لیوان استیل دستشه هم دوست باباست. کلاً یه مشت وسواسی دور هم جمع شده بودیم رفته بودیم زیارت.



نکتۀ این عکس هم اینه که وقتی می‌بینید جایی برای اتصال شیلنگ نیست بذارید داخل آفتابه. نندازیدش روی زمین :|

داریم می‌ریم سمت مرز که برگردیم ایران. در تلاش بودم از قرص ماه عکس بگیرم.


۸ نظر ۲۴ مهر ۰۲ ، ۰۰:۵۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

در ادامهٔ فرایند استخدامی آموزش‌وپرورش، سه‌شنبه (بیست‌وهشتم شهریور) رفتم مدارکمو تحویل بدم و یه سری فرم پر کنم و تشکیل پرونده بدم. البته مدارکو باید قبل از مصاحبۀ عقیدتی تحویل می‌دادیم ولی قبل از اون مصاحبه، ما کربلا بودیم و گفته بودن بازماندگان یا جاماندگان! سه‌شنبه برن تشکیل پرونده بدن. فشار خون، بینایی، شنوایی، قد و وزن و دندونا رم چک کردن و یه سری فرم پزشکی هم دادن که اونا رم باید پر می‌کردیم همون‌جا. سخت نمی‌گرفتن ولی یه دختره چون خودش نوشته بود دیابت دارم ردش کردن. یکی هم گفته بود تپش قلب دارم و فرستاده بودنش نوار قلب بگیره. اگه خودشون نمی‌گفتن بیماری دارن چک نمی‌کردن. محل تشکیل پرونده نزدیک بلوار کشاورز بود و از اونجایی که خوابگاه دورۀ ارشد من اونجا بود یه سر هم به کوچۀ سعید و خوابگاه رستاک زدم و خاطراتمو زنده کردم! جلوی تراس‌ها صفحه کشیده بودن که داخل اتاق‌ها دیده نشه. زمانی که من اونجا بودم این‌جوری نبود.



دیدم این فسقلی نمی‌ذاره مامانش کاراشو انجام بده گفتم بده من نگهش دارم تو فرماتو پر کن. اگه بچۀ خودم بود اول لپشو بعد دستاشو گاز می‌گرفتم بعد می‌خوردمش :)) اونجا هر کی بچه داشت بهش می‌گفتن خوش به حالت. هر کدوم از اینا یه امتیاز برای مامانشون محسوب می‌شدن. یه خانومه بود تقریباً هم‌سن‌وسال من که سه‌تا دختر داشت. مسئولی که پرونده‌ها رو چک می‌کرد یهو بلند گفت سه‌تا دختر؟! ماشّالا! بعد همه برگشتن سمت اونا :))

الان حتی تو دانشگاه هم به استادهایی که دانشجوشون بچه داره دوتا سهم برای راهنمایی می‌دن. البته دلیلش اینه که بچه‌دارها کم‌کارن و در واقع وقت کار کردن روی رساله و پایان‌نامه رو ندارن و دوتا دانشجو به استاد می‌دن که سر استاد خلوت نباشه.



یه پسره هم بود که داشت با مسئول تشکیل پرونده راجع به سابقه و امتیاز و اینا صحبت می‌کرد. مسئوله گفت دو روزم تو بسیج فعالیت کنی امتیازه.

فرایند تشکیل پرونده به‌شدت توان‌فرسا و مسخره بود و حتی منی که صبورم هم داشتم آمپر می‌چسبوندم. همۀ اطلاعاتی که قبلاً تو سایت بارگذاری کرده بودم رو دوباره می‌خواستن. یه بارم مجبور شدم تا خیابان نادری برم یه چیزایی رو پرینت و کپی کنم، با قیمت واقعاً گزاف. به یکیشون گفتم مدرک تحصیلیمو تو سایت آپلود کردم و الان همرام نیست. مدرکم دست دانشگاهه. گفت اونجا رو چک نمی‌کنیم کپیشو بده. یا مثلاً یکی بود که سؤالای بی‌خود می‌پرسید و اسمشم بازبینی نهایی بود. وقتی پرونده‌مو دادم دستش گفت برای چی اومدی؟ گفتم دبیری زبان و ادبیات فارسی. گفت لیسانست چی بود؟ گفتم مهندسی برق. گفت نمیشه که. گفتم ارشد و دکترام زبان‌شناسیه. گفت زبان‌شناسی چیه؟ تو دفترچه نشونم بده. دفترچه‌ش قدیمی بود و زبان‌شناسی توش نبود. گفتم از امسال اضافه شده. قبول نمی‌کرد. گفتم وزیر جدیدتون گفته. وای من نیم ساعت داشتم با این بشر بحث می‌کردم که بپذیره که دفترچه‌ش قدیمیه. آخرش دیگه خودم از سنجش دفترچۀ جدیدو دانلود کردم نشونش دادم. بعد گیر داده بود با لیسانس مهندسی چجوری زبان‌شناسی خوندی. انتظار داشت دفترچۀ آزمون ارشد هشت نُه سال پیشم دانلود کنم نشوندش بدم که زبان‌شناسی پیش‌نیاز نداره. مؤدبانه بهش گفتم این چیزایی که الان شما بهش گیر دادی، اگه مشکلی داشتن سایت سنجش قبلاً گیر می‌داد و اجارۀ آزمون نمی‌داد و دیگه به شما ربطی نداره واقعاً. وظیفه‌ش چک کردن مُهرها و امضاها و مدارک بود نه این سؤالای مسخره. هر چند نیازی به چک کردن همینا هم نبود و قبلاً ده نفر چک کرده بودن. خلاصه این مرحله هم تموم شد و مرحلهٔ بعدی، مصاحبهٔ عملی و علمی بود که گفتن زمانش هنوز مشخص نیست. باید براشون تدریس می‌کردیم ببینن چقدر معلمی بلدیم. یه دویست‌وچهارده‌هزار تومنم باید قبل از مصاحبه به حساب آموزش‌وپرورش واریز می‌کردیم که من سه‌شنبه که کارم تموم شد این کارو نکردم و گفتم بمونه برای وقتی که دعوت به مصاحبۀ علمی و عملی (که بهش ارزیابی می‌گفتن) شدم. یه کم مردّد هم بودم با توجه به نارضایتی بابا. پرداخت نکردم که بیشتر فکر کنم. چهارشنبه بابا اینا از تبریز اومدن و آخر هفته رو مشغول آشپزی و پذیرایی از مهمونای عزیزم شدم و یهو پنج‌شنبه شب پیامک اومد که مصاحبه‌ت فردا هفت صبحه. فردا می‌شد جمعه و جمعه هیچ بانکی باز نبود برای واریز اون مبلغ. باید هم حضوری از داخل بانک واریز می‌کردیم و فیش می‌گرفتیم. چون توی فرم نوشته بود بدون فیش مصاحبه امکان‌پذیر نیست تصمیم گرفتم نرم و بعداً با غایبا برم. بعد گفتم بهشون می‌گم فرصت نکردم و می‌رم، یا می‌پذیرن یا نمی‌پذیرن. پول نقد برداشتم با خودم و رفتم که اگه بدون فیش بانکی نپذیرن مصاحبه کنم، پولو داخل پرونده‌م به‌عنوان ضمانت بذارم که شنبه فیشو ببرم براشون. حالا همین بابایی که مخالف بود، هی می‌گفت بگو تقصیر خودتونه که دیر پیامک زدید و بگو جمعه تعطیله و کم نیار و با اعتمادبه‌نفس از خودت دفاع کن و فلان. حالا چیزی که من کم ندارم همین اعتمادبه‌نفسه. ولی نگران این بودم که بگن چرا سه‌شنبه ظهر که پرونده رو تشکیل دادی از همون‌جا نرفتی بانک؟ چرا چهارشنبه و حتی پنج‌شنبه نرفتی و من اون موقع جوابی نداشتم بدم بهشون. 

صبح وقتی رسیدم اونجا، بعد از سلام و صبح به‌خیر، اولین چیزی که گفتم این بود که فیش ندارما. دلیلم هم توضیح دادم و گفتم پرونده‌مو تازه تشکیل دادم و تو این دو سه روز فرصت نکردم پرداخت کنم. خانومه گفت اشکالی نداره دو نفر دیگه هم مثل تو هستن و فعلاً برو بشین. ده نفر نشسته بودن و من یازدهمی بودم. قرار بود دوازده نفر باشیم و یه سری مراحل رو گروهی انجام بدیم. مثلاً گروهی راجع به یکی از مشکلات مدرسه صحبت کنیم. به اون یه نفری که نیومده بود زنگ زدن که چرا نیومدی؟ گویا گفته بود دیشب عروسیم بوده و خبر نداشتم که باید بیام. بهش گفته بودن اگه می‌خوای بیای صبر می‌کنیم بیای. صبر کردیم و اومد. بعدش تدریس کردیم، صحبت کردیم، بحث کردیم و شش‌تا ارزیاب هم ارزیابیمون کردن. من کد شمارهٔ چهار بودم. باید با کدمون حرف می‌زدیم. صدامونم ضبط می‌شد. مثلاً می‌گفتیم کد چهار هستم و نظرم اینه. در پایان بهشون گفتم مرسی که عدد موردعلاقه‌مو بهم دادین. اونا هم لابد گفتن چه معلم خل‌وضعی :))

برگشتنی تو خیابون یه خانومه ازم یه آدرسی پرسید. بعد نگاه عمیق‌تری به هم کردیم و گفت چقدر چهره‌ت آشناست. گفتم چهرهٔ شما هم آشناست. گفت من مسئول شب خوابگاه فلانم. گفتم اِ آره! خانم فلانی هستین!

یکی از کارهایی که تو مصاحبهٔ عملی خواستن این بود که برای دانش‌آموزان خیالی تدریس کنیم. درس ششم پایهٔ یازدهم رو گفتن تدریس کن. درس لیلی و مجنون بود. یه سر رفتم کتابخونۀ همون مدرسه‌ای که توش بودیم و خواستم لیلی و مجنون نظامی رو بگیرم مرور کنم. یکی از مصاحبه‌کننده‌ها اونجا بود. گفت برای چی اومدی اینجا؟ گفتم لیلی و مجنونو می‌خوام. گفت ما انتظار داریم بر اساس کتاب راهنمای معلم تدریس کنید نه منبع اصلی. گفتم باشه مرسی و برگشتم. قبلاً کتاب راهنما رو خونده بودم و می‌دونستم چی به چیه. گفتن طرح درس هم باید بنویسید. اونو دیگه نمی‌دونستم و از بچه‌هایی که سابقۀ تدریس داشتن راهنمایی خواستم. اسم هم‌مدرسه‌ایامم روی کاغذ نوشتم که الکی حضور غیاب کنم تو این تدریس خیالی. سهیلا و نازنین طبق معمول غایب بودن و رفته بودن برای المپیاد نجوم درس بخونن :))

بعد از مصاحبه گوشیمو روی میز مصاحبه‌کنندگان جا گذاشتم. یه کم بعد رفتم برداشتم و عصر که تماس‌هامو چک می‌کردم دیدم یه تماس هم با ۱۱۲ داشتم. ساعتش همون موقع بود که گوشیم رو میزشون جا مونده بود. احتمالاً برداشتن صاحبشو پیدا کنن و نتونستن بازش کنن و اشتباهی زنگ زدن هلال احمر که جزو شماره‌های اضطراریه و بدون باز کردن گوشی هم میشه بهش زنگ زد.

یه دختر نابینا هم اومده بود برای مصاحبه. می‌گفت از سهمیهٔ سه درصد معلولان استفاده کردم. باهاش دوست شدم ولی شمارهٔ همو نگرفتیم. وقتی فهمیدم باید طبق راهنمای معلم تدریس کنیم رفتم تو نمازخونه نشستم که طرح درسمو طبق راهنمای معلم بنویسم. اونم اومده بود نماز بخونه. ازش پرسیدم راهنمای معلم رو خوندی یا نه. گفت تو تلگرامم دارم. گفتم فایلی که من خوندم رو لپ‌تاپمه و تو گوشیم ندارم. گفتم اگه الان داری بیا باهم بخونیم. گوشیش خیلی عجیب و غریب بود. فایل کتاب راهنما رو ازش گرفتم و باهم خوندیم و طرح درس نوشتیم. البته اون یه دستگاه داشت با خط بریل می‌نوشت. مامانشم کنارش بود و برای مصاحبه‌کننده‌ها به خط فارسی می‌نوشت. این کارمون تقلب محسوب نمی‌شد. خودشون گفته بودن برید راهنما رو بخونید و بعدش بیایید تدریس کنید.

اون سری تو مصاحبهٔ عقیدتی از سؤالا عکس گرفتم ولی این سری چون روی برگه نوشته بود محرمانه‌ست و از اینجا خارج نشه عکس نگرفتم.



آخرین سؤال مصاحبه این بود که یه بیت شعر بخون برو. گفتم چی بخونم آخه. گفتن قشنگ‌ترین بیت. گفتم همهٔ شعرها قشنگن خب. دیدم همچنان منتظرن، حوصلۀ فکر کردن هم نداشتم. همین‌جوری یهویی گفتم جز به خردمند مفرما عمل، گرچه عمل کار خردمند نیست؛ از سعدی.

این مصاحبه از صبح تا پنج عصر طول کشید. به علاوهٔ سه ساعت مسیر رفت و سه ساعت مسیر برگشت. همین که رسیدم خونه مامان شامو آورد و از این بابت خوشحال بودم. اگه تنها بودم قطعاً بدون شام می‌خوابیدم بس که خسته بودم.

جلوی مدرسه آب جمع شده بود. یکی از دخترا هم با من تموم شد کارش. وایستاده بود نگاه می‌کرد و لابد به این فکر می‌کرد که چجوری رد شه. سریع یه آجر پیدا کردم گذاشتم وسط آب گفتم حالا رد شو.



شنبه باید دوباره می‌رفتم اونجا که اول یه بانک پیدا کنم و دویست‌وچهارده‌هزار تومنشونو واریز کنم بعد فیش بگیرم ببرم براشون. بازم سه ساعت رفت و سه ساعت برگشت. چرا سه ساعت؟ چون کرج بودم.



شنبه هفتِ صبح، در جست‌وجوی بانک.

من تو اون نقطهٔ آبی بودم و فیش رو هم باید می‌بردم همون‌جا. و همهٔ بانک‌ها پایین بودن.

با تشکر از گوگل‌مپ و بلد و نشان که بلدن و نشون می‌دن.


اون روز تو بانک این عکسو گرفتم و گذاشتم تو اینستا:

اول فصل

اول هفته

اول صبح

اول مهر

CLEAR

باجهٔ کلر

به‌معنی پایاپای کردن خالص مبالغ ریالی اسناد مبادله‌شده بین بانک‌هاست که به‌واسطهٔ آن، وجه چک‌های انتقالی واگذاری مشتریان شعب بانک‌ها، به حساب ذی‌نفع چک واریز می‌شود.

دست‌به‌دست کنید برسه دست فرهنگستان


شنبه، برگشتنی (وقتی فیش بانکو تحویل مدیر مدرسه دادم و برگشتم) از فرهنگستان زنگ زدن که دوشنبه با مدارک و شیرینی بیا.


۲۷ نظر ۰۷ مهر ۰۲ ، ۱۳:۱۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۴۲- روز اول کاری

دوشنبه, ۳ مهر ۱۴۰۲، ۱۱:۵۴ ب.ظ

قرار بر این بود که فرهنگستان یه تعداد از دانشجوهاشو استخدام کنه. حدوداً هفتاد هشتاد نفر بودیم که از سال نودوچهار اونجا ارشدمونو خوندیم و منتظر بودیم ببینیم کدوممونو نگه‌می‌دارن برای خودشون. بالاخره بعد از هشت سال! شنبه به دو نفرمون زنگ زدن و دعوت به همکاری کردن و گفتن دوشنبه با عکس و کپی شناسنامه و شیرینی بیایید. یه نفرم از خرداد استخدام کرده بودن. دقیقاً کی زنگ زدن؟ همون روز که هزینۀ مصاحبه‌های آموزش‌وپرورش رو واریز کردم و مدارکمو تحویل دادم و به استادم گفتم می‌خوام از این هفته بیام بشینم سر کلاس بچه‌های ارشد و دکتراهای جدیدالورود. استادم هم به‌شدت از پیشنهادم استقبال کرد و گفت آره بیا بشین سر کلاسا. ولی حالا می‌بینم کلاساش با ساعت کاریم تداخل داره و نمی‌رسم. حتی نمی‌رسم جلسۀ اول به‌عنوان دبیر انجمن زبان‌شناسی برم برای جدیدالورودها صحبت کنم. حالا اگه این استخدامی آموزش‌وپرورشو قبول شم و نرم (که نمی‌رم و نمی‌تونم برم) باید بابتش جریمه بدم. ایشالا که جریمه‌ش سنگین نباشه. و امیدوارم به این زودی نخوان قبولیا رو بفرستن سر کلاسا. اگه یه سال برای قبولیا تو دانشگاه فرهنگیان کارآموزی بذارن تو کارآموزیش شرکت می‌کنم بعد انصراف می‌دم. البته اگه قبول شم. یکی از برنامه‌هام اینه هیئت‌علمی اون دانشگاه بشم و این مدرک کارآموزی رو برای اونجا می‌خوام. یکی از برنامه‌هامم این بود که اگه قبول شدم درخواست بدم برم دبیرستان فرهنگ.

توضیح اینکه تو فرهنگستان قراره دقیقاً چی کار کنم یه کم تخصصی و پیچیده‌ست. فعلاً در حد همون ترجمه و معادل‌گذاری برای اصطلاحات انگلیسی تصوّر کنید تا یه‌مرور زمان با اصطلاح‌شناسی و واژه‌گزینی بیشتر آشناتون کنم. خوبی فرهنگستان اینه که آزمون و مصاحبه و گزینش نداره و خودشون نسبت به افراد شناخت کافی دارن و خودشون از میان خوبان برمی‌گزینن. که برگزیدن. به نماز و روزهٔ آدمم کاری ندارن. درستشم همینه به‌نظرم. تأهل و تعداد فرزندان و چیزای دیگه هم امتیاز محسوب نمیشه براشون. اینجا همین که سواد و تخصص داشته باشی کافیه. حقوقشم برخلاف چیزی که فکر می‌کردم و کارمندان سابقش به عرضم رسونده بودن بیشتر از حقوق معلمیه. حالا یا خودشون واقعاً انقدر کم می‌گرفتن یا الکی می‌گفتن که من منصرف شم و جاشونو تنگ نکنم.


کپی مدارکمو نداشتم. رفتم اتاق تکثیر (اتاق تکثیر یادتونه؟) کپی بگیرم. در کمال تعجب دیدم کپی و پرینت تو فرهنگستان ۲۵۰ تومنه. همهٔ مدارکمو سه سری کپی کردم شد دوهزار تومن. اون وقت سه روز پیش که رفته بودم نادری (یه جایی تو بلوار کشاورز) برای استخدام آموزش‌وپروش یه سری از شناسنامه‌م کپی بگیرم هر صفحه رو چهارهزار تومن حساب کرد. تازه اندارۀ شناسنامه یه آچهار کامل هم نبود و نصفش بود و برای همون نصفه چهار تومن گرفت.

۲۳ نظر ۰۳ مهر ۰۲ ، ۲۳:۵۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۴۱- سفرنامه - بخش اول - تنگۀ مرصاد

دوشنبه, ۲۷ شهریور ۱۴۰۲، ۰۹:۵۳ ق.ظ

اولین عکسی که با گوشی جدیدم گرفتم تو تنگۀ مرصاد بود؛ شنبه، ۴ شهریور، صبح روزی که راهی مرز شدیم که بریم کربلا. مرصاد یعنی کمین‌گاه. از رصد میاد. جایی که آدمو رصد کنن و تحت نظر داشته باشن. کپشنی که تو اینستا برای این عکس نوشته بودم:

اینجا تنگهٔ مرصاد یا تنگهٔ چهارزبره. این تنگه تو جادهٔ اصلی کرمانشاه اسلام‌آباده که به راه کربلا معروفه.

سوم مرداد سال ۶۷ نیروهای سازمان مجاهدین خلق (منافقین) با همکاری و هماهنگی ارتش عراق، از مرزهای ایران عبور کردن و رسیدن اینجا.

ولی ما راهشونو بستیم و اجازهٔ پیشروی ندادیم. اسم این عملیات، مرصاد بود. تو این عملیات منافقین که با شعار امروز مهران فردا تهران وارد کشور شده بودن به هلاکت رسیدن و این آرزو رو با خودشون به قبرشون بردن.

نمای بیرونی یادمانی که اینجا ساخته شده، گنبدی‌شکله مثل مسجد. داخلشم موزه‌ست و مزار پنج شهید گمنامه.



پ.ن۱: برادرم تو عکس نیست چون رفته یه آبی به دست و صورتش بزنه. پس کی عکسو گرفته؟ یکی از دوستان خانوادگی‌مون که همسفرمون بودن.

پ.ن۲: روز مصاحبه وقتی ازم اسم چندتا شهیدو پرسیدن، کاش به چهارتا شهید معروف که اسمشون اسم اتوبان و دانشگاهه اکتفا نمی‌کردم و اسم شاهرخ طهماسبی و محسن میرجلیلی و طالب طاهری رو میاوردم که مصاحبه‌گر بدونه چقدر باسواد و اهل مطالعه‌ام :| این سه بزرگوارو اعضای همین سازمان مجاهدین به وحشیانه‌ترین شکل ممکن شهید کردن.

۱۲ نظر ۲۷ شهریور ۰۲ ، ۰۹:۵۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۴۰- از هر وری دری ۴۸

پنجشنبه, ۲۳ شهریور ۱۴۰۲، ۰۷:۰۵ ب.ظ

یک. تو مصاحبۀ استخدامی راجع به آرایش کردن هم پرسیدن. گفتن به‌نظرت چرا خانوما آرایش می‌کنن؟ گفتم برای اینکه زیبا یا زیباتر دیده بشن. در ادامه افزودم دلیل اینم اعتمادبه‌نفس پایینشونه. گفتم البته این نظر شخصی منه و می‌تونه درست نباشه. خانومه گفت خودت آرایش نمی‌کنی؟ گفتم نیازی نمی‌بینم. از همینی که هستم راضی‌ام. بعد گفتم من حتی پیش اومده که برم عروسی و تازه وسط مراسم یادم بیافته آرایش نکردم. اینجا سریع بحثو عوض کردم که راجع به عروسی و رقص و آهنگ و این چیزا نپرسه و نپرسید خدا رو شکر. بعداً که به جوابام فکر می‌کردم خنده‌م می‌گرفت. مثلاً می‌تونستم بگم چون گناهه، چون دستور خداست، یا آرایش فقط برای شوهر! مجازه :)) ولی خب اینا به ذهنم نرسید اون موقع. 

یک‌ونیم. یه سری از دوستان که اون‌ها هم تو آزمون استخدامی شرکت کردن عکس پروفایلشون عوض شده و عکس پرسنلی با مقنعه گذاشتن. چه می‌کنه این مصاحبه با آدم :|

دو. اون روز که درگیر بشوربسابِ خونه و همانندجویی ایرانداک و سروکله زدن با استاد و پروپوزال و جمع کردن وسایلم بودم که شبش برم تبریز، زنگ زدم به بابا گفتم گوشی جدید لازم دارم. اینی که داشتم هم البته سالم بود ولی دیگه باتریش صبح تا شب برای منِ همیشه آنلاین دوام نمیاورد و این اواخر باید پاوربانک یا شارژ همرام بود. اینو از سال ۹۶ داشتم. مدلش آریا بود. گفتم اگه می‌تونه تا من می‌رسم بگیره. پرسید چه مدلی می‌خوای؟ مثل این پسرایی که به مامانشون می‌سپرن براشون یه دختر خوب پیدا کنه و دختر خوب رو توضیح نمی‌دن منم به بابا گفتم یه گوشی خوب می‌خوام. ویژگی خاصی مد نظرم نیست. گفت آخه یه معیاری ملاکی چیزی بگو. گفتم حافظه و باتری و دوربینش خوب باشه. یه چندتا گزینه گذاشت روی میز و منم گزینه‌ها رو فرستادم برای برادرم و گفتم ببین کدومش بهتر از گوشی خودته :)) اون لحظه داشتم یکی تو سر خودم می‌زدم یکی تو سر پروپوزال و لباسا و ملافه‌ها و روبالشیایی که از لباسشویی درمیاوردم پهن می‌کردم و امیدوار بودم تا عصر خشک بشن. یه چک‌لیست بلندبالا هم نوشته بودم که موقع خروج درا رو قفل کن، آب و گازو قطع کن و برق رو قطع نکن چون یخچال هم قطع میشه و فلان چیز و بهمان چیزو بردار. یکی از این فلان چیزها درِ قندون بود که مامانم برای قندون کوچیک، درِ بزرگو آورده بود و گذاشته بودم دم دست که ببرم خونه و عوضش کنم. نه فرصت انتخاب گوشی داشتم نه جزئیاتش واقعاً برام مهم بود. اون چیزی که برام مهمه کارکرد و کاراییه. سر خرید لوازم خانگی هم همینم و هیچ وقت نتونستم اینایی که با دقت و وسواس جهیزیه می‌خرنو درک کنم. ینی وقتی بشقاب می‌خرم فقط به این فکر می‌کنم که قراره توش غذا بخورم. همین. حتی نسبت به لباس و کیف و کفش هم وسواسم نسبت به انتخابشون به حداقل رسیده. خلاصه اگه می‌بینید عکسا خوش‌رنگ‌تره، دلیلش گوشی جدیده.

سه. تازه امروز اونم به لطف گوگل کشف کردم چجوری این گوشی جدیدو خاموش کنم. این چند هفته هر موقع لازم بود خاموشش کنم با فرمان صوتی دستور می‌دادم خاموش بشه. روز مصاحبه هم آخرای سؤال و جواب، بابا زنگ زد. صداشو قطع نکرده بودم. در واقع پیدا نکرده بودم از کجای تنظیمات قطع کنم. اگه دقیق‌تر بگم فرصت نکرده بودم پیدا کنم. یکی دو بار که زنگ خورد و قطع کردم به خانومی که مصاحبه می‌کرد با خنده گفتم تازه گرفتم، هنوز بلدش نیستم :|

چهار. یه هفته‌ست بانی‌مد هر روز به‌مناسبت بازگشایی مدارس یه سری سؤال از مقطع دبستان می‌پرسه و کد تخفیف هدیه می‌ده. احتمالاً تا مهر ادامه داشته باشه. من با سه‌تا شماره سه‌تا کد تخفیف صددرصدی (البته تا سقف سیصد تومن و پونصد تومن، از برندهای مشخص) گرفتم و از اونجایی که چیزی لازم نداشتم یه سری جوراب زنانه گرفتم هدیه بدم به این و اون. دوتا جوراب مردانه هم گرفتم و اونا رو دیگه نمی‌شد به این و اون هدیه داد. گذاشتم برای ابوی و اخوی. یه شال‌گردن پسرانه (پسر دبستانی :دی) هم بود که اونو گرفتم برای پسرم. این شال‌گردنه قیمتش صدوپنجاه تومن از تخفیفم کمتر بود. یهو از یه مانتو با یه برند دیگه برای خودم خوشم اومد و اونم برداشتم. چون برندش فرق داشت نباید کد تخفیف روی مانتو اعمال می‌شد ولی شد و بخشی از قیمتشو کم کرد. در واقع صدوپنجاه تومن هم از قیمت مانتو کم شد. دوباره امتحان کردم و دیدم وقتی مانتو رو به‌تنهایی انتخاب می‌کنم کد تخفیف کلاً روش اعمال نمیشه ولی وقتی یه چیز دیگه از اون برندی که کد برای اون برنده برمی‌دارم، کد برای مانتو هم اعمال میشه. از اونجایی که ید طولایی در زمینۀ پیدا کردن باگ سیستم‌ها دارم، به طرق مختلف کد رو امتحان کردم و حالت‌های مختلفشو بررسی کردم. بعد از خرید شال‌گردن و مانتو به پشتیبانی‌شون پیام دادم و گفتم کدتون نباید روی مانتو اعمال می‌شد ولی شد. گفتم سیستمتون باگ داره و در صورت تمایل اصلاحش کنید. تشکر کردن و با اینکه سفارشم آمادۀ ارسال بود ضمن عذرخواهی، تحویلش ندادن و مبلغی که پرداخته کرده بودم هم برگردوندن. کد رو هم مجدداً آزاد کردن که دوباره ثبت سفارش کنم. منم مجدداً برای این و اون جوراب گرفتم و بی‌خیال شال‌گردن پسرم و اون مانتو شدم. یه پیراهنم برای خودم برداشتم که برندش فرق داشت و تخفیف روش اعمال نشد و خیالم راحت شد که سیستمشون درست شده. از اینکه یه باگ از باگ‌های دنیا رو شناسایی و رفع کرده بودم خوشحال بودم. بابت از دست دادن مانتو ناراحت بودم؟ نه. اگه اطلاع نمی‌دادم خودشون متوجه نمی‌شدن ولی هیچ وقت نمی‌تونستم نسبت به اون مانتو حس خوبی داشته باشم و با حس خوب بپوشمش. این اخلاقمو دوست دارم که در آنِ واحد که در نقش مشتری‌ام، خودمو جای فروشنده و جای برنامه‌نویس سایت هم می‌ذارم و فکر بهبود و اصلاح سیستم اونا و ضرر نکردن دیگران هم هستم. چون خودمو از اونا و اونا رو از خودم می‌دونم و پیشرفت و بقای اونا رو پیشرفت و بقای خودم می‌دونم. تو کارهای دیگه‌م هم همین رویکردو دارم.

چهارونیملینک دعوت بانی‌مد

پنج. یادتونه تو مسابقۀ اتاق نمونۀ خوابگاه شرکت کرده بودیم و هر روز منتظر بودیم بیان اتاقمونو چک کنن و امتیاز بدن و نمیومدن و هی ما منتظر بودیم؟ بالاخره یه روز اومدن و اون روز من و هم‌اتاقیام دانشگاه بودیم. قرار شد بعداً بیان. باز ما هی منتظر بودیم و اینا هی نمیومدن. یه روز که من تنها بودم و داشتم حاضر می‌شدم برم دانشگاه اومدن و یخچال و کمدا و در و دیوارو بررسی کردن و چندتا عکس گرفتن رفتن. بعدش دیگه نفهمیدیم نتیجه چی شد و کدوم اتاق، اتاق نمونه شد. تا اینکه چند روز پیش اسم خودم و هم‌اتاقیامو تو سایت دانشگاه دیدم که اتاقمون به‌عنوان اتاق نمونه در مقطع دکتری انتخاب شده. تاریخ خبر، برای چند ماه پیش بود. گویا نتایج همون موقع که ما منتظر نتایج بودیم اعلام شده بود ولی به اطلاع ما نرسیده بود. منم اتفاقی فهمیدم. در واقع دنبال یه چیز دیگه بودم و این خبرو پیدا کردم. نوشته بود جایزه‌مون کارت هدیه‌ست. هنوز نرفتیم بگیریم ببینیم چقدره. هر موقع گرفتم مبلغشو به سمع و نظرتون می‌رسونم.

شش. دوشنبه رفته بودم دانشگاه. پتومم با خودم بردم بذارم خوابگاه. اول راهم نمی‌دادن که هنوز ترم جدید شروع نشده. وقتی گفتم دانشجوی دکتری‌ام و اتاق داشتم و برای ترم بعد هم اتاق گرفتم، خانومه تلفنو برداشت گفت بذار زنگ بزنم بپرسم. زنگ زد گفت یه دانشجوی دکترا اومده پتوشو بذاره تو اتاق سابقش. اجازه بدم بره تو؟ اجازه دادن :|

هفت. کتابخونۀ دانشگاه هم رفتم. که چندتا کتاب در رابطه با رساله‌م بگیرم. کتابخونه یه قسمتی داره که بچه‌ها کتابایی که لازم ندارنو می‌ذارن که کسایی که لازم دارن بردارن. اتفاقی دیدم یه نفر کلی کتاب راجع به آموزش و پرورش و تاریخچه و قوانین و روش تدریس آورده گذاشته اونجا. چندتاشو برداشتم آوردم بخونم که اگه مصاحبۀ تخصصی هم دعوت شدم ذهنم خالی نباشه. اون کتابی که شش سال پیش دادم به بازیافتی و به‌جاش چک‌نویس (یا شایدم چرک‌نویس) گرفتم هم دیدم بین کتابای اهدایی. شش سال پیش نفهمیده بودم اون کتابو. برش داشتم دوباره بخونمش. شاید این بار فهمیدم چی می‌گه. اگه بازم نفهمیدم می‌برم می‌ذارم سر جاش :|

هشت. تا وقتی از رساله دفاع نکردیم، هر ترم باید ثبت‌نام کنیم و رساله رو برداریم. موقع ثبت‌نام دیدم یه مرام‌نامه تو سایت دانشگاه گذاشتن که باید امضاش می‌کردیم. یه سری تخلفات توش بود که باید امضا می‌کردیم که مرتکبش نشیم. یکی از این تخلفات عدم رعایت موازین محرز شرعی در ارتباط با نامحرم و انجام عمل منافی عفت بود. اجازۀ استعمال مواد مخدر و قمار و استفاده از آلات لهو و لعب هم نداریم. علاوه بر خودمون، مامان و بابا و همسر نداشته‌مونم باید امضاش کنه.

نه. یادتونه گفته بودم درِ غربی دانشگاه که نزدیک‌ترین در به خوابگاه باشه رو چند ماهه که بستن؟ دانشجوها چند بار نامه نوشتن و دلیل بستن این درو از مسئولین پرسیدن ولی کسی پاسخگو نبود. شنیده بودیم که اهالی کوچه از حضور دانشجویان و دوستان مذکرشون شکایت کردن و دانشگاه هم درو بسته که کسی از اونجا رفت‌وآمد نکنه. اینم شنیده بودیم که چون ناامنه و کوچه تاریک و باریکه اون درو بستن که از اون مسیر رفت‌وآمد نشه. حتی شنیده بودیم که چون نگهبان کم دارن اون درو تعطیل کردن. اینکه اون در تو سند زمین دانشگاه نیست و باید دیوار باشه نه در، هم یه پاسخ و دلیل دیگه بود. به هر حال بسته شدن اونجا مسیر رفت‌وبرگشت همه رو طولانی‌تر و دسترسی خوابگاهیا به مغازه‌ها رو محدود کرده بود. و همین‌طور دسترسی اونایی که می‌خواستن برن امامزاده قاضی صابر، که تو همون کوچه بود. و دسترسی اونایی که از بیرون می‌خواستن بیان کلینیک دانشگاه. دادِ همه درومده بود. بارها بچه‌ها نامه نوشته بودن و امضا جمع کرده بودیم، ولی چون مسئولین گفته بودن امکان نداره بازش کنیم و اصرار نکنید، اصرار نکردیم دیگه. مثل خیلی چیزای دیگه پذیرفتیم که همینه که هست. چند روز پیش، یه عده که هنوز امیدوار بودن دوباره نامه نوشتن و کارزار راه انداختن. منم امضا کردم و برای دوستانم هم فرستادم. نمی‌دونم کدومشون لینکو کجا فوروارد کرده بود که اسم من هم موقع فوروارد افتاده بود. فرداش از معاونت فرهنگی دانشگاه که نمی‌دونم این در چه ربطی به اونا داره زنگ زدن و گفتن اسمتو پای لینک فلان کارزار دیدیم. بهم تذکر دادن که از این کارا نکنم. دست و بالمون برای باز کردن یه در همین‌قدر بسته‌ست.

۱۴ نظر ۲۳ شهریور ۰۲ ، ۱۹:۰۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۳۹- دربارهٔ پروپوزال و رساله و دفاع و غیره

چهارشنبه, ۲۲ شهریور ۱۴۰۲، ۰۱:۴۲ ب.ظ

شما وقتی یه سند علمی مثل کتاب، مقاله، پایان‌نامه و پروپوزال ارائه می‌دی، باید از سامانهٔ همانندجویی ایرانداک درصد مشابهت بگیری. که جامعهٔ علمی بدونه چقدر از این‌ور اون‌ور کپی کردی. از مسئول آموزشمون پرسیده بودم این عدد چقدر باید باشه و گفته بود برای پروپوزال تا سی درصد مشابهت قابل‌قبوله. اون سی درصدم بابت تعریف‌ها و نقل‌قول‌ها و ارجاعاته که اصولاً نمیشه نباشه و لازمه. سه هفته پیش نسخهٔ نهایی کارمو برای استادم فرستادم و بالاخره تأیید کرد که می‌تونم این نسخه رو برای ایرانداک بفرستم و مشابهت بگیرم. درصد مشابهت کار من ۱۹ شد و درصد مشابهت کار دوستم صفر. بهش گفتم ینی تو اصلاً هیچ نقل‌قولی از کسی نیاوردی و همه رو خودت نوشتی؟ گفت آره من همه چیو بازنویسی کردم. وقتی گواهی‌م رو تحویل استادم دادم گفت ۱۹ درصد زیاده و کمش کن. گفت برای داورها مهمه که کارت تکراری نباشه. گفتم تکراری نیست، ولی برای تعریفِ مثلاً واژه و تکواژ مجبورم از عبارتی استفاده کنم که بقیه هم استفاده کردن. گفت اینا رو حذف کن. گفتم نمیشه که. انسجام متنم به هم می‌خوره. گفت به هر حال یه کاریش بکن زیر ۱۰ درصد بشه. اینا رو تو شرایطی می‌گفت که من داشتم حاضر می‌شدم برم تبریز و لپ‌تاپمو نمی‌خواستم و نمی‌تونستم ببرم (چون اگه می‌بردم، با توجه به اینکه از کربلا مستقیم می‌خواستیم بیایم تهران، باید لپ‌تاپمو تا مرز یا تا کربلا هم می‌بردم) و بلیت قطار پیدا نکرده بودم و معلوم هم نبود اتوبوس گیرم بیاد. این وسط استادم پروپوزالمو امضا نمی‌کرد تا اون درصد همانندی رو بیارم پایین. چون این درصدو هوش مصنوعی حساب می‌کنه، هر جمله‌ای که سه‌تا کلمه‌ش مشابه سه‌تا کلمهٔ یه نفر دیگه بودو مشابهت حساب کرده بود. مثلاً من گفته بودم هما مخفف هواپیمایی ملی ایرانه. اینو هزار نفر دیگه هم مثال زده بودن و مشابهت گرفته بود. باید سرواژه‌ای پیدا می‌کردم که کسی تو کارش نیاورده باشه قبلاً. حالا اینا یه طرف، اینکه بعد از سفر قرار بود مستقیم بیایم اینجا و نمی‌خواستم وقتی مامان و بابا میان خونه نامرتب باشه هم یه طرف. افتاده بودم به جون در و دیوار و بشور و بساب. از شب قبلش تا عصر لباسشویی کار می‌کرد. هی بشور هی پهن کن هی جمع کن و اتو کن و بذار کمد. اصلاً یه وضعی بود. فایلا رو ریختم رو فلش و به استادم گفتم دارم می‌رم تبریز و لپ‌تاپ نمی‌برم و اونجا با کامپیوتر خونه انجام می‌دم. پنج‌شنبه صبح رسیدم خونه و نشستم پای سیستم. همهٔ گنجینهٔ واژگانیمو گذاشتم وسط و تمام کلمات مشابه رو با مترادفشون جایگزین کردم و فرستادم ایرانداک و منتظر بررسی. بررسی کردن و نتیجهٔ درخواست همانندجوییم شد صفر درصد. اینم بگم که هزینهٔ این همانندجویی بار اول ۳۷۵۰۰ و بار دوم و سوم و غیره ۷۵هزار تومنه. هیچ اهمیتی هم نداره واقعاً. ولی گویا جلوی داورها برای یه استاد افتخاره که درصد مشابهت کار دانشجوش کم باشه. استادم بالاخره امضا کرد و در واپسین دقایقی که تبریز بودیم و به سیستم و اینترنت دسترسی داشتم وارد سایت گلستان شدم که مدارکمو آپلود کنم. دیدم همچین جایی برام تعریف نکردن. فکر می‌کردم مسئول آموزش باید تعریف کنه و منتظر اون بودم. اگه می‌دونستم خودم باید انجامش بدم زودتر انجام می‌دادم. اینم اضافه کنم که شب قبل از حرکتمون داشتم اسلایدهای دفاعمو با سیستم خونه که فکر کنم آخرین باری که باهاش کار کرده بودم دانش‌آموز بودم آماده می‌کردم می‌ریختم رو فلش که با خودم ببرم. شنبه صبح تو مسیر کرمانشاه در شرایطی که وضعیت آنتن داغون بود زنگ زدم دانشگاه و گفتن خودت باید بری از فلان‌جا درخواست بدی و بارگذاری کنی. فایل امضاشدهٔ پروپوزال و گواهی همانندجوییمو وسط جاده آپلود کردم و منتظر تأیید مسئول آموزش و استاد و مدیرگروه و رئیس دانشکده و هزار نفر دیگه که تهش بهم اجازهٔ دفاع از پروپوزال بدن. هیچ کدوم از هم‌کلاسیا و استادهام هم نمی‌دونستن دارم می‌رم سفر. فقط به نگار گفته بودم که اگه مشکلی پیش اومد یوزر پس بدم حلش کنه. که خدا رو شکر قبل از اینکه از مرز رد شیم همهٔ تأییدیه‌ها رو گرفتم. تنها چیزی که از دست دادم شرکت در جلسهٔ دفاع پروپوزال دوتا از هم‌کلاسیام بود که زمان دفاعشون یه هفته قبل از من بود و من اون موقع کربلا بودم.

بذارید یه کم برگردم عقب و این پروپوزال رو بیشتر توضیح بدم. وقتی تو کنکور دکتری شرکت می‌کنید و آزمون کتبی رو قبول می‌شید و دعوت به مصاحبه می‌شید، علاوه بر رزومه و مدارکی که آنچه گذشتِ شما رو نشون می‌ده، باید پروپوزال یا طرحی که برای آینده مدّ نظر دارید روش کار کنید رو هم با خودتون سر جلسهٔ مصاحبه ببرید و در موردش صحبت کنید. پروپوزال که معادل فارسیش میشه پیشنهاده، طرح اولیهٔ رسالهٔ دکتری شماست. بر اساس همین موضوعه که استادها روز مصاحبه شما رو انتخاب می‌کنن و امتیاز می‌دن. فرضاً اگه دانشگاه شما برای رشتهٔ شما پنج‌تا ظرفیت و پنج‌تا استاد با تخصص‌ها و گرایش‌های مختلف داشته باشه، هر استاد یه دونه دانشجو می‌تونه انتخاب کنه. انتخاب هم بر اساس رزومه‌ها و پروپوزال‌هاست.

طرح‌هایی که من برای مصاحبهٔ دکتری ارائه داده بودم بیشتر تو حوزهٔ کامپیوتر و پیکره و آموزش بود. با اینکه هیچ اشاره‌ای به ساخت‌واژه یا صرف نکرده بودم، ولی یه استاد صرفی منو برداشت. چون چیزایی که دورهٔ ارشد یاد گرفته بودم به ساخت‌واژه مربوط‌تر بود. این استادی هم که برم داشت استاد یکی از درس‌های دورهٔ ارشدم بود و منو می‌شناخت. در واقع نسبت بهم شناخت داشت.

دورهٔ دکتری این‌جوریه که دو سه ترم کلاس داری و بعدش باید روی پروپوزال و بعدشم روی رساله‌ت کار کنی. ترم سوم وقتی استاد راهنمام پرسید رو چی می‌خوای کار کنی، چندتا موضوع مطرح کردم که از بینشون نام‌های تجاری رو پسندید و گفت روی این کار کن. این موضوع رو اون روز فی‌البداهه گفتم و با اینکه چندین سال، از روزهای اول دورهٔ ارشد ذهنم درگیرش بود ولی روز مصاحبه در موردش صحبت نکرده بودم و براش پروپوزال ننوشته بودم.

استاد راهنمام یکی از استادها رو به عنوان استاد مشاور بهم معرفی کرده بود. یه استاد دیگه هم بود که من دوست داشتم اونم مشاورم باشه ولی استاد راهنمام گفته بود اونو به‌عنوان استاد داور در نظر گرفتم. تیرماه امسال وقتی پروپوزالمو نوشتم و می‌خواستم ثبتش کنم تا اجازهٔ دفاع بدن، اون استادی که قرار بود مشاورم بشه قبول نکرد که مشاورم بشه. نه‌تنها من که کلاً داوری و مشاورهٔ همه رو رد کرد. در نتیجه اون استادی که من دلم می‌خواست مشاورم باشه و برای داوری کنار گذاشته بودیم رو به‌عنوان مشاور انتخاب کردیم و ایشونم پذیرفت که مشاورم باشه. یکی از استادهای دورهٔ ارشدم هم شد داور. برادر یکی دیگه از استادهای ارشدم هم شد داور بعدی. یکی از استادهای دورهٔ دکتریم هم شد یه داور دیگه. یه استاد راهنما داشتم، یه مشاور و سه‌تا داور. بخش پیش‌بینی‌نشدهٔ ماجرا اونجا بود که روز دفاع از پروپوزالم که همین دوشنبهٔ هفتهٔ گذشته باشه، بعد از اینکه دفاع کردم یکی از داورها (همون استاد دورهٔ ارشدم که اتفاقاً مشاور پایان‌نامهٔ ارشدم هم بود و اینجا معروفه به استاد شمارهٔ ۳) شد مشاور رسالهٔ دکتریم. اون مشاور اولم هم کلاً نیومد سر جلسهٔ دفاع و ندیدمش تا حالا. گویا سفر خارج از کشور بود و چون شناخت کافی نسبت بهش ندارم نمی‌تونم این فرضیه رو مطرح کنم که کربلا بود یا جای دیگه.


دوشنبهٔ هفتهٔ پیش، روز دفاع از پروپوزال (فردای مصاحبهٔ استخدامی و پس‌فردای آخرین روزی که کربلا بودیم)، وقتی دارم نکات داورها رو یادداشت می‌کنم:

۴ نظر ۲۲ شهریور ۰۲ ، ۱۳:۴۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

اول نیت می‌کنیم که می‌خوایم کیک درست کنیم، قربة الی الله. با نام و یاد خدا دو پیمانه آرد و یک پیمانه شکر و نصف پیمانه روغن و ماست رو با دوتا تخم‌مرغ می‌چینیم روی میز. و بکنیگ‌پودر و گردو و دارچین و سیب به مقدار دلخواه. به‌جای شیر هم یه پیمانه آب پرتقال استفاده می‌کنیم. چون که شیر نداریم.



آردو چند بار الک می‌کنیم، سیب و گردو و دارچینو تفت می‌دیم، زرده و سفیدۀ تخم‌مرغو جدا می‌کنیم و هم می‌زنیم تا کف کنه. بعد همۀ اینا رو با بقیۀ مواد که در تصویر ملاحظه می‌کنید باهم مخلوط می‌کنیم و می‌ریزیم تو قابلمه. دو ساعت با شعلۀ بسیار کم بهش فرصت می‌دیم تا بپزه. اونم می‌پزه. به همین سادگی، به همین خوشمزگی.



مناسبت خاصی نداشت، ولی اگه دنبال مناسبتید، ۲۱ شهریور تولد شهید آوینیه. یکی از جمله‌های معروف ایشون اینه که:

مپندار که تنها عاشوراییان را بدان بلا آزموده‌اند، صحرای بلا به وسعت همۀ تاریخ است.

بله عزیزان، هر روز عاشورا و همه جا کربلاست!

۱۴ نظر ۲۱ شهریور ۰۲ ، ۲۱:۰۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۳۷- مصاحبۀ استخدامی آموزش‌وپرورش - بخش اول

يكشنبه, ۱۹ شهریور ۱۴۰۲، ۰۵:۴۶ ب.ظ

داستان از اینجا شروع شد که دکتر رضامراد صحرایی (چه اسم باحالی داره) وزیر آموزش‌وپرورش شد. از اونجایی که ایشون استاد زبان‌شناسی هستن و از اونجایی که یکی از مطالبات برحقّ دانشجویان زبان‌شناسی بحث اشتغال و حضور رشته‌شون تو دفترچه‌های آزمون استخدامی بود، ایشون در اولین اقدام زبان‌شناسی رو وارد دفترچۀ آزمون استخدامی آموزش‌وپرورش کردن. بعد، اون شب که من این اطلاعیه رو داشتم تو کانال‌ها و گروه‌ها می‌پراکندم که ملت رو آگاه کنم با خودم گفتم بد نیست خودمم امتحان کنم ببینم چجوریه. این در حالی بود که تا قبل از اون حتی یه بارم فکر معلم شدن به ذهنم خطور نکرده بود. ینی تو انشاهای می‌خواهید در آینده چه‌کاره شویدِ من از دکتر و مهندس و خلبان و وکیل و پلیس و آتشنشان شدن بود تا گلفروشی و نقاشی، ولی معلمی خیر. حالا به لطف حضور دکتر صحرایی در وزارت آموزش‌وپرورش با مدرک لیسانسم می‌تونستم تو آزمون دبیری ریاضی و فیزیک شرکت کنم و با مدرک ارشد و دکتری تو آزمون دبیری ادبیات و زبان فارسی. اولی رو بیشتر دوست داشتم ولی دومی رو انتخاب کردم که مرتبط باشه به فضای فعلیم. منابع آزمون رو تا جایی که تونستم و در دسترسم بود پیدا کردم و خوندم. سؤالا سه نوع بود. عمومی، اختصاصی، تخصصی. سؤالات عمومی شامل سؤالات ریاضی و دینی و سیاسی بود. ریاضی رو عالی زدم و بقیه رو متوسط به بالا. سؤالات اختصاصی شامل قوانین آموزش‌وپرورش و روان‌شناسی و تدریس بود که کمتر از متوسط زدم. سؤالات تخصصی هم شامل سؤالات نظم و نثر و تاریخ ادبیات و عروض و قافیه و زبان فارسی و املا و نگارش و ویرایش بود که نظم و نثرو عالی زدم و و بقیه رو متوسط به بالا. اگه می‌دونستم سؤال املا و نگارش و ویرایش هم می‌دن اول اونا رو جواب می‌دادم و وقتمو برای عروض و قافیه‌ای که تخصصم نبود تلف نمی‌کردم. علی ایُ حال، کتبی رو قبول شدم و دعوت به مصاحبه شدم.

اینجا یکی از مدارسیه که محل مصاحبه‌ست. تقریباً همه چادری بودن. در واقع همه با چادر اومده بودن!



نتایج آزمون کتبی قرار بود اواخر مرداد اعلام بشه و نشد. وقتی اعلام شد که ما کربلا بودیم و با آی‌پی اونجا نمی‌تونستم وارد سایت سنجش بشم. یه فیلترشکن ایرانی نصب کردم و آی‌پیمو تغییر دادم و نتایج رو دیدم. تنها کسی که خوشحال شد خودم بودم :)) خانواده می‌گفتن اگه قرار بود دبیر ادبیات بشی، همون اول دبیرستان انسانی می‌خوندی و لیسانس ادبیات می‌گرفتی و دبیر می‌شدی. دیگه ریاضی فیزیک خوندن و برق برای چی بود. اصلاً این دکترا خوندنت برای چیه وقتی می‌خوای معلم بشی. باید ظرف چهل‌وهشت ساعت مدارکمو برای اعلام حضور در مصاحبه تو پنجرۀ واحد خدمات الکترونیک وزارت آموزش‌وپرورش آپلود می‌کردم. با همون فیلترشکن ایرانی وارد سایتشون شدم ولی کد ورود پیامک نشد. به نگار گفتم اونم امتحان کنه از ایران. کد ورود بعد از چند ساعت پیامک شد که به دردم نمی‌خورد دیگه. عکس کارت ملی و شناسنامه‌م هم نداشتم. همراهم هم نبودن که عکس بگیرم. روز آخر وقتی داشتیم برمی‌گشتیم یه بار دیگه تلاش کردم وارد سایت بشم و تونستم. یادم افتاد یه بار از شناسنامه‌م عکس گرفته بودم و با تلگرام برای بابا فرستاده بودم. از تلگرامم برداشتم و آپلود کردم. ولی دیگه مدرک کارشناسی و ارشدمو نداشتم و عکسشم برای کسی نفرستاده بودم. با توجه به تموم شدن اون مهلت چهل‌وهشت‌ساعته دیگه بی‌خیال مصاحبه شدم.

شنبه از مرز رد شدیم و دیگه نرفتیم تبریز. با ماشین خودمون مستقیم اومدیم تهران. تصمیم داشتم یه کم استراحت کنم و اسلایدهای دفاع دوشنبه رو آماده کنم که پیامک اومد زمان مصاحبۀ شما یکشنبه نُهِ صبحه. حالا همون بابایی که از انتخابم و قبولیم خوشحال نبود گیر داده بود که چمدونا رو ول کن برو مدارکتو آپلود کن و زود بخواب که فردا مصاحبه داری. تا حدودای دو دوونیم شب بیدار بودم و بقیۀ مدارکمو تو اون سایت آپلود می‌کردم. بابا هم بیدار بود و چند دقیقه یه بار ساعتو اعلام می‌کرد که بخوابم که زود بیدار شم. بعداً فهمیدم به‌خاطر سفر اربعین، اون مهلت چهل‌وهشت‌ساعته تمدید شده. گویا باید کپی این مدارکو شنبه به‌صورت حضوری هم می‌بردم براشون تا تشکیل پرونده بدن. ولی چون اطلاع نداشتم، یکشنبه بدون تشکیل پرونده رفتم مصاحبه. در واقع پرونده‌م همونایی بود که تو سایت آپلود کرده بودم. گفتن بعداً باید به‌صورت کاغذی هم بیاری و یه مبلغی رو هم به حسابشون واریز کنی. اون روز که قراره به‌صورت کاغدی ببرم، همون‌جا بینایی و شنوایی و قد و وزن و دندونامم قراره چک کنن! دوستِ یکی از دوستام شایعه کرده بود که از دخترهای مجرد، گواهی برای اثبات اینکه ازدواج نکردن هم می‌خوان. یه عده هم باور کرده بودن. از اونجایی که هیچی از اینا بعید نیست نتونستم با قطعیت رد کنم، ولی باور هم نکردم. از یکی از دوستان وبلاگیم که دختره و مجرده و تازه استخدام آموزش‌وپرورش شده پرسیدم و تکذیب کرد.

یه مصاحبهٔ عقیدتی داشتن که یکشنبه برگزار شد و البته همچنان در حال برگزاریه. از شانس من، نوبتم افتاده بود یکشنبه. نوبت مصاحبۀ عقدیتی بعضیا اواخر شهریوره. و یه مصاحبهٔ علمی که نمی‌دونم کی قراره برگزار بشه. تو بخش عقیدتی از نماز و روزه و وضو و غسل و تیمم و حجاب تا راهپیمایی و انتخابات و ولایت فقیه پرسیدن. اسم چندتا مرجع تقلید و شهید رو هم خواستن بگم. منم کم نیاوردم و همه رو مفصّل جواب دادم. حتی قرآنو گذاشتن جلوم بخونم و معنی کنم. خوشبختانه در مورد اندازهٔ کفن میّت صحبتی نشد. چون اونو بلد نبودم. اذان و اقامه رو هم بلد نیستم و خوشبختانه اینم نپرسیدن. جمله‌هاشو بلدما، ولی تعدادشو دقیقاً نمی‌دونم چیو چهار بار می‌گن چیو دو بار چیو یه بار. یه سؤالو چند بار به چند روش مختلف می‌پرسیدن تا اگه دروغ گفته باشی دستت رو بشه. اگه الکی می‌گفتی راهپیمایی شرکت می‌کنی بعداً مسیرشو می‌پرسیدن. اگه الکی می‌گفتی نماز جمعه می‌رم مسیر مصلی و جایی که موقع نماز می‌شینی رو می‌پرسیدن. انقدر سؤال‌پیچ می‌کردن بفهمن راست می‌گی یا نه. در مورد راهپیمایی و نماز جمعه خواستم بپیچونمشون نشد. نه می‌خواستم دروغ بگم نه می‌خواستم بگم نرفتم. آخرش گفتم نرفتم ولی اگه فرصت و موقعیتش پیش بیاد می‌رم. صفحهٔ آخر شناسنامه رو هم چک می‌کردن که ببینن چندتا مُهر انتخابات داره.

قبل از همۀ این سؤال‌ها و جواب‌ها، ظاهرتو بررسی می‌کنن. از لباس و کفش و ناخن و مو تا آرایش و چشم و ابرو. مصاحبه‌کننده یه خانم بود. شبیه معلم‌های دینی بود. اون روز مقنعه پوشیده بودم. گفت همیشه می‌پوشی؟ گفتم معمولاً روسری می‌پوشم. گفت روسریتو چجوری می‌بندی، از کی چادر می‌پوشی، چرا می‌پوشی و چجوری می‌پوشی. من مقنعه‌مو خیلی جلو نمی‌کشم و یه ذره از ریشۀ موهام معلومه. حتی به اینم دقت کرد و گفت نسبت به دیده شدن ریشۀ موهات حساسی یا نه. گفتم حجابم همیشه همین‌جوریه که می‌بینید. گفت همیشه چادر می‌پوشی؟ گفتم موقع کوه‌نوردی نه، ولی در کل آره چادری‌ام. و صد البته که در مورد اتفاقات اخیر و حجاب اجباری و اختیاری سؤال کرد. بعد پرسید آخرین بار کی نماز خوندی؟ گفتم صبح. دقیقاً چه ساعتی؟ گفتم والّا حدودای پنج بود. هنوز آفتاب نزده بود. خوندم و بعدش خوابیدم. یک ساعت و ده دقیقه به سؤال و جواب راجع به همین چیزا گذشت. تعداد فرزندان هم امتیاز داشت. در واقع در شرایط برابر، اولویت با اوناست که بچه دارن. 

اگه یه روز تو این مملکت یه کاره‌ای بشم حتماً یه تجدیدنظر تو نحوهٔ استخدام می‌کنم. راجع به اینکه نماز جماعت شرکت می‌کنی و نمازتو اول وقت می‌خونی و کدوم قسمت نمازو دوست داری و چرا و چگونه هم پرسید. من گفتم قنوت. بعد پرسید تو قنوت چه ذکری می‌گی؟ تمام اذکار نمازو پرسید. به ترتیب هم نپرسید. اول تشهد و سلام، یه ربع بعد رکوع و سجده، موقع خداحافظی هم حمد و توحید. بعد از اینکه پرسید نماز آیات به چند روش خونده میشه، پرسید تو به کدوم روش می‌خونی؟ فرق مرجع تقلید و ولایت فقیه رو هم پرسید. و اینکه برای ولایت فقیه چی کار کردی تا حالا؟ گفتم نزدیک‌ترین برخوردم باهاشون این بود که ماه رمضون افطاری دعوت بودم، خاطره‌شو نوشتم و هنوز دارم فحششو می‌خورم. اینو با خنده گفتم. خانومه گفت اِ! رفتی دیدار رهبری؟! گفتم آره :| گفت کِی؟ گفتم دقیقاً یادم نیست بیست‌ونهم یا سی‌ام فروردین بود. اواخر ماه رمضون. یه کم فکر کردم و گفتم روز تولد رهبر بود. بیست‌ونهم. سریع تو پرونده‌م نوشت اینا رو :))

به‌عنوان معلم، در مورد برخوردم با مدیر هم پرسید. اینکه اگه مدیر بگه نمره‌ها رو زیاد کن که میانگین بره بالا چی کار می‌کنی؟ گفتم نمرۀ مفت به کسی نمی‌دم. نهایتش اینه که بگم یه فعالیت فوق برنامه بکنن تا در ازاش نمره‌شونو افزایش بدم ولی الکی نمودار نمی‌زنم روی نمره‌ها :)) در مورد سفرهایی که رفتم هم سؤال کردن. گفتم دیروز از کربلا برگشتم. گفت قبول باشه و اینم نوشت تو پرونده‌م. یکی از سؤالا هم در مورد دوستام بود. اینکه با چه معیار و ملاکی انتخابشون می‌کنم. گفتم اولویتم اوناییه که شبیه من باشن به‌لحاظ سلیقه و اخلاق و رفتار ولی در کل با همه می‌تونم ارتباط برقرار کنم و دوست بشم. بعد دیدم آقایون هم شامل این «همه» میشه، اضافه کردم که البته موقع دوست پیدا کردن دخترا در اولویتن و توضیح می‌دادم که دختری که شبیهم نباشه اولویتش بالاتر از پسریه که شبیهم باشه :| اینجا بود که ندای درونی گفت بس کن نسرین بیشتر از این توضیح نده دیگه این مبحثو :| :))

علاوه بر این سؤالات شفاهی، یه سری از سؤالاشونم کتبی بود. همون‌جا که روی صندلی نشسته بودیم گذاشتیم روی پامون جواب دادیم. میز و اینا نبود. 

سؤالات کتبی:

دیدم علاقه‌مند رو غلط نوشتن، تذکر دادم غلط ننویسن.


+ در موردن آرایش کردن خانوما هم پرسیدن.

۳۱ نظر ۱۹ شهریور ۰۲ ، ۱۷:۴۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۳۶- کو مجالی که سراسر همه تقریر کنم؟

يكشنبه, ۱۹ شهریور ۱۴۰۲، ۰۱:۴۲ ق.ظ

پنج ماه پیش که چمدونمو برای یه سفر چندروزه به تهران جمع می‌کردم، فکرشم نمی‌کردم این‌جوری به این شکل و به این زودی تو این شهر موندگار بشم. پر از اتفاقات پیش‌بینی‌نشده و غافلگیرکننده بود این روزها. تجربه‌های جدید، آدم‌های جدید، جاهای جدید. خودم هم حتی جدید بودم. این پنج ماه برای من قدّ پنج سال گذشت. سخت گذشت. و همچنان سخت می‌گذره و سخت‌تر میشه.


+ عنوان از حافظ

۱۰ نظر ۱۹ شهریور ۰۲ ، ۰۱:۴۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۳۵- از هر وری دری ۴۷

سه شنبه, ۲۴ مرداد ۱۴۰۲، ۱۰:۰۲ ق.ظ

۱. حدسم درست بود و قادا، واژهٔ دخیل از زبان عربیه که یه تغییر آوایی کوچیک درش رخ داده و شده قادا، به همون معنای قضا و قدر و خطر و بلا.

توضیح بیشتر: قادا آلماخ در زبان ترکی برای قربون صدقه رفتن به‌کار می‌ره. قادا به‌معنی خطر و بلا و آلماخ هم به‌معنی گرفتنه. معادل با درد و بلات به جونم، قربونت برم. تو ترکیباتی مثل قادالی (پربلا) هم به‌کار رفته این واژه. بیشتر، سن‌وسال‌دارها و گویشوران شهرستان‌های دیگه می‌گن. تو تبریز از هم‌سن‌وسال‌هام (حداقل از دخترها) نشنیدم ولی تو خوابگاه یه بار از یکی از دانشجوهای اهل خوی شنیدم که تو تعارف‌ها و تشکرهاش به‌جای «قربان شما» استفاده می‌کرد این عبارتو. یه بار وقتی از یکی از دوستان کردزبانم جملهٔ قَضات له گیان رو شنیدم شک کردم که نکنه این قادای ما هم همون قضاییه که اینا می‌گن.



۲. آبگرمکن ارورِ E02 می‌داد. تعمیرکار اومده بود ببینه چشه. گفت دودکش نباید انقدر دراز باشه. یه مبدل هم توش بود اونو جرم‌گیری کرد و منم با دقت داشتم نگاه می‌کردم ببینم چی به چیه. گفتم دما رو هم شونزده نشون می‌ده در حالی که آب، داغه. گفت اشتباهی لولۀ آب سردو به سنسور یا دماسنج وصل کرده‌ن. درستش کرد اونم. دو نفر بودن؛ با پسر همسایه می‌شدن سه‌تا. براشون شربت آلبالو درست کردم. فکر کنم از این قاشقای کوچیک دراز برای هم زدن شربت نداریم. یا من پیدا نکردم. تو لیوان کم‌ارتفاع ریختم و قاشق چایخوری گذاشتم توش. 

یادی هم کنیم از آهنگِ نگو نمیامِ هایده. اونجا که می‌گه کبوتر بچه کرده، کاش بودی و می‌دیدی. تعمیرکار می‌گفت دوتا تخم گذاشته و حواسش بود آسیب نبینن و خونه‌ش خراب نشه.



۳. کاش بودی و اینم می‌دیدی:



۴. کاش آبگوشت و پن‌کیک‌هامم می‌دیدی:



۵. حتی اینو: 



۶. تو شرایطی که فرش خیسو لوله کرده بودم و منتظر تعمیرکار بودم، واقعاً دیگه کاش بودی و می‌دیدی:



۷. کاش بودی و اینم می‌دیدی. با یه کم گلاب و یه کم بهارنارنج (همون سوغات شیراز (گفتم شیراز و یاد شاهچراغ افتادم و جا داره تُفم رو نثار شرف نداشتۀ هر کی از ناامنی کشور خوشحال میشه یا بی‌اعتناست بکنم) و یه کم زعفران و شکر و چند تیکه یخ درست کردم. سؤال اول: آب هم لازمه برای این‌جور شربتا که با عرقیجات! درست میشه؟ چون که تا حالا از این چیزا نخوردم. سؤال دوم: مارک لیوانای نو رو باید مثل مارک لباس نو کند یا خودش به‌مرور کنده میشه؟ تا حالا با لیوان نو مواجه نبودم خب اولین بارمه.

این همون لیوان کم‌ارتفاعیه که توش شربت آلبالو درست کردم برای تعمیرکارا.



۸. ولی همون بهتر که نبودی و این ترکیبِ پیوستۀ برنج و عدس و رشته رو ندیدی. خوبه که نیستی و نمی‌بینی چه بلایی سر برنجای فوق اعلای اعلای اعلای شمال میارم (چون‌که روی کیسه‌ش سه بار نوشته اعلا) :| 



۹. هر سال روز تاسوعا با امید و پریسا و محمدرضا شله‌زرد پخش می‌کردیم و می‌رفتیم درِ خونهٔ مادربزرگ دوستم نگار آش‌رشته می‌خوردیم. امسال تهران بودم و نه شله‌زرد پخش کردیم نه کسی برامون شله‌زرد آورد. دیگه خودم دست‌به‌کار شدم و با یه پیمانه برنج و شکر و یه کم گلاب و زعفران و چندتا دونه خلال پسته و خلال بادام نتیجه شد این چهارتا کاسه. نهم مرداد به منصۀ ظهور رسونده بودمش، ولی پیکوفایل مشکل داشت عکسشو نمی‌تونستم آپلود کنم. حالا درست شده.

نذر و نیت خاصی هم نداشتم ولی اگه بیای خوشحال می‌شم و تا وقتی باشی درست می‌کنم. هر سالم مقدارشو دوبرابر سال قبل می‌کنم. تصاعدشم حساب کردم و رو هوا نگفتم دو برابر. تو فقط بیا :)) به‌قول هایده نگو نگو نمیام. در ادامه می‌فرماید امیدو پر دادن! دیگه سخته برام. گلا چشم انتظارن، تا از در برسی تو، گلا غرق بهارن، کاش بودی و می‌دیدی (اینجا منظور از گلا، فقط و فقط گل نسرینه و منظور از غرق بهارن هم غرق آب این لوله‌های ترکیده)



۱۰. یه بار مسئول حضور و غیاب خوابگاه صدام کرد و گفت یه خانومه اومده خوابگاه دنبال دختر خوب بیست‌وهفت‌هشت‌ساله برای پسرشه. گفتم عزیزم من متولد هفتادویکم. سی رو هم رد کردم امسال. گفت اشکالی نداره پسره بزرگتره و دندونپزشکه. گفتم من کلاً ازدواجِ این‌مدلی رو دوست ندارم. ولی اگه دنبال دختر خوبن چند نفرو می‌شناسم. از منم کوچیکترن و ازدواج این‌مدلی رو هم تأیید می‌کنن. گفت مطمئنی؟ گفتم آره. داشت بختمو باز می‌کرد که نذاشتم و گرهشم محکم‌تر کردم تازه.

۱۱. چله فقط چله‌های خودم که روز عاشورا تصمیم گرفتم تا اربعین هر روز زیارت عاشورا بخونم و اون روز خوندم و دیگه یادم رفت تا امروز که سه هفته گذشته از اون تصمیم.

۱۲. مامان فرستاده. ازآب‌گذشته‌ست.



۱۳. یه اسمی اومده بود فرهنگستان برای گرفتن مجوز ثبت. فکر کنم اَبلوچ، آبلوگ یا آبلوج بود. معنیش می‌شد قند مکرر. قندی که دو بار تصفیه شده باشه. بهش مجوز دادن چون خارجی نبود و از اینا نبود که کلمات خارجی رو تداعی می‌کنه و مجوز نمی‌گیره. ولی تلاش ملت برای پیدا کردن نام‌های عجیب و غریب و استفادۀ مجدد از واژه‌های منسوخ ستودنیه. 

به‌دلیل علاقهٔ وافرم به شیرینی‌جات، یکی از دوستام قندائیل، فرشتۀ موکّل بر قند صدام می‌کنه. خودشم خوابائیل و کافائیله. چون یا خوابه یا در حال خوردن قهوه. فرشته‌های موکّل بر خواب و قهوه.



۱۴. یه بار با یکی از بچه‌های خوابگاه سر یه موضوعی بحث می‌کردم. ارجاعش دادم به کتاب الغارات. اونم رفت خوند. درسته که نظرش عوض نشد ولی شوهرش بهش گفته بود اینی که این کتابو بهت معرفی کرده کیه که تونسته تو رو به خوندن این کتاب وادار کنه؟ این دوستمون به‌شدت غیرمذهبی و یک‌دنده بود و شوهرش حق داشت تعجب کنه که کیه تونسته اینو سراغ یه همچین کتابی بفرسته.

۱۵. تو این جمله، «بی‌زحمت» رو هم میشه «لطفاً» معنی کرد هم «راحت». ایهام داره. چند روز پیش تو مترو گرفتم عکسو. انتظار داشتم این واژه زیرمدخل «زحمت» باشه و معانیش اونجا اومده باشه، اما نه فرهنگ معاصر و نه سخن، زیرمدخلش نکرده بودن و بی‌زحمت رو به‌صورت مستقل به‌عنوان سرمدخل آورده بودن. فرهنگ معاصر فقط معنیِ لطفاً رو نوشته بود و فرهنگ سخن هر دو معنی رو. دهخدا و فرهنگ‌های قدیمی هم همین کارو کرده بودن. سرمدخلش کرده بودن. البته دهخدا هم مدخلش کرده بود هم زیرمدخل زحمت. هر دو جا هم معنی کرده بود که به‌نظرم می‌شد ارجاع داد و دوباره‌کاری نکرد. جایی از جزوهٔ فرهنگ‌نویسی ارشدم (که پی‌دی‌افش کردم و همیشه همراهمه) هم نوشته بودم واژه‌ها زیرمدخل نمی‌شن. از اونجایی که بی‌زحمت هم واژه‌ست، لابد به همین دلیل مستقل به‌عنوان سرمدخل اومده بود. ولی اگه منِ کاربر، زیرِ مدخل زحمت دنبال بی‌زحمت بگردم و اونجا انتظار داشته باشم ببینمش، نباید یه ارجاعی چیزی برام گذاشته باشن که دست‌خالی برنگردم؟ یا انتظارم بی‌جاست و از اول باید می‌رفتم سراغ حرف ب و واژهٔ بی‌زحمت، و نه زحمت و زیرمدخلاش؟

#ز_گهواره_تا_گور_حتی_در_مترو_هم_دانش_بجوی



۱۶. اولین بارم بود اصطلاح آب‌خورده رو می‌دیدم. به‌نظر می‌رسه به چیزی که کهنه و فرسوده و ازکارافتاده باشه و به درد نخوره می‌گن. همین غیرقابل‌تعمیری که نوشته. شایدم بشه به یه دردی خوروند و اجزاشو برای کار دیگه‌ای استفاده کرد و اصطلاحاً بازیافتش کرد. مترادف‌هایی که برای این مفهوم به ذهنم می‌رسه ایناست:

زهواردررفته | فکسنی | قراضه | اوراقی | عتیقه | لکنته | آفتابه خرج لحیم |

البته اینا اون معنی بازیافتی رو نمی‌رسونن. شایدم به‌معنی گوشی‌ایه که واقعاً تو آب افتاده. ولی تعمیر چیزی که غیرقابل‌تعمیره تناقض نیست؟



۱۷. یکی از اصطلاحاتی که تو جلسۀ واژه‌های حوزۀ بازاریابی در موردش بسیار بحث شد ماتریس بوستون بود. استادان حوزهٔ بازاریابی این معادل‌ها رو برای چهار وجه ماتریس پیشنهاد داده بودن: سگ، گاو شیرده، ستاره و علامت سؤال. برای انواع محصول در انواع بازار و نرخ رشد و قدرت رقابت. چون بین خودشون این معادل‌ها رایج بود و این‌ها رو استفاده می‌کردن، فرهنگستان هم پیشنهادشونو پذیرفت و تصویب کرد. البته اولش سعی بر این بود که به‌جای سگ معادل دیگه‌ای پیدا کنن ولی بعد از کلی بحث، معادل بهتری پیدا نشد و در نهایت همون وضعیت سگی! تصویب شد.

اصطلاحات انگلیسیشون اینا بودن: Dog, Cash Cow, Star, Question Mark

۱۷.۵. آسانسورهای فرهنگستان آسان‌بر هستند.



۱۸. بعد از جلسات شورای واژه‌گزینی، دکتر حداد و معاونش و مسئول ثبت اسامی جلسه دارن. منم اجازه گرفتم که تو این جلسات حضور داشته باشم. یه بار این آقایی که چایی میاره اومد برای پذیرایی. دکتر حداد گفت دوتا آبمیوه اونجا دارم بیار نصفشون کن. چهار نفر بودیم. یکی از رانیا پرتقال بود یکی هلو. من عاشق پرتقالم و از هلو متنفرم. تا حالا لب به آبِ هلو نزدم. تو لیوان که ریخت رنگشون مثل هم بود، ولی پرتقالا روشن‌تر بودن. اول گرفت سمت دکتر حداد و مسئول ثبت اسامی. اونا پرتقالا رو برداشتن و آه از نهاد من برخاست. هر کی جز ایشون بود می‌گفتم تو رو خدا بیا عوض کنیم ولی روم نشد و نفسمو حبس کردم و بینیمو گرفتم و سرکشیدم هلو رو. شرایط یه‌جوری بود که نمی‌شد نخورم. خوردم ولی حالم داشت به هم می‌خورد و کم مونده بود بالا بیارم. همچنان متنفرم از آب هلو. هر چه از دوست رسد هم نیکو نیست همیشه.

۱۹. یکی از بچه‌های کامپیوتر شریف هم مثل من ارشدشو فرهنگستان بود و الان دکتری می‌خونه. یه بار تعریف می‌کرد که محل کارم تو یه ساختمون مخابراتی نزدیک فرهنگستان بود و از کارمم راضی بودم. از اونجا بیرون اومدم که بیام سراغ زبان‌شناسی و الان عین چی پشیمونم. مشکل اینجا بود که اون ساختمون نزدیک فرهنگستانه و هر بار از جلوش رد میشه و هر بار احساس ندامتش تجدید میشه.

۲۰. یه بار سر جلسۀ دفاع یکی از بچه‌ها رفته بودیم. داورا یه سری ایراد از کارش گرفتن و اصولاً این‌جور مواقع استاد راهنمای آدم از آدم دفاع می‌کنه. چون استاد راهنماست که می‌گه فلان کارو بکن یا نکن. این استاد نه‌تنها دفاع نکرده بود از اون بدبخت که حتی خودشم دعواش کرده بود که آره من چند بار گفتم گوش نکرد. سلب مسئولیت کرده بود در واقع. بعداً یه بارم پیش اومد که به یکی از بچه‌ها یه مسئولیتی داد و اون یه کارایی کرد و بعدتر یکی از استادها تو یه جلسه‌ای توپید به اون دانشجو که شما چه‌کاره‌ای که این کارا رو می‌کنی؟ این استادم به‌جای اینکه بگه من بهش این مسئولیتو دادم سکوت کرده بود. منم یه بار برای یه کاری ازش مجوز گرفته بودم و اون کار به بهترین شکل ممکن انجام شده بود. کلی هم ازم تعریف و تشکر کرده بود. ولی یه سریا به اسم همکاری تو اون کار کلاسشونو پیچونده بودن و همکاری هم نکرده بودن. بعدها استادی که کلاسش مورد پیچوندن واقع شده بود گلایه کرده بود پیش این استاد. این استادم که بهم مجوز داده بود گفته بود نه ما اجازه نداده بودیم و خودسرانه این کارو کرده بودن. حالا درسته این ادعاش مضحک بود و کی باورش میشه ما بدون مجوز چنین کار بزرگی کرده باشیم، ولی همه‌مون فهمیدیم این استاد، مسئولیت‌گریزه و اعتمادبه‌نفس اینو نداره از کاری که کرده دفاع کنه. و حواسمونو در تعامل باهاش بیشتر جمع کردیم.

۲۱. رفته بودم دانشگاه شهید بهشتی. این جمله رو ازش نوشته بودن که بهشت را به بها دهند نه به بهانه. بچه که بودم تو یه کتابی که اسمش یادم نیست خونده بودم که بهشت را به بهانه دهند نه به بها. شاید اشتباه تو ذهنم مونده ولی هر دو می‌تونه درست باشه.



۲۲. اینجا وایستاده بودم که یهو از آسمون یه تخم‌مرغ نازل شد افتاد ترکید. آسمونو نگاه کردم و پرنده‌ای ندیدم. به خانومی که پیشم بود گفتم فکر کنم عجله داشت همون‌جا تو آسمون تخم گذاشت رفت. شوخیمو جدی گرفت و گفت نه نمیشه، پرنده‌ها باید یه جای آروم و نرم باشن تا بتونن تخم بذارن. یکی هم از اون‌ور گفت خوش‌شانسی میاره این اتفاق.



۲۳. خداوندا به من صبری عطا بفرما که عجله نکنم و نرسیده به ایستگاه مدنظر پیاده نشم مجبور نشم بقیه‌شو پیاده برم یا دوباره سوار شم.

۲۴. تو بی‌آرتی دوتا خانوم مسن تسبیح‌به‌دست و ذکربرلب دیدم. تو اتوبوسی که اکثراً حجاب ندارن دیدن چنین صحنه‌ای برام جای شگفتی داشت.



۲۵. دور از جانِ عزیز این دو بزرگوار و من و شما، ولی شاعر می‌فرماید:

سُبحه بر کف، توبه بر لب، دل پر از ذوق گناه

معصیت را خنده می‌آید ز استغفار ما

حتی می‌فرماید:

تو غره بدان مشو که می می‌نخوری

صد لقمه خوری که می غلام است آن را


۲۶. از پیرمردی که تو صف بی‌آرتی نشسته بود و پولای خردشو می‌شمرد و تو کیسه‌ش دوتا فال بود پرسیدم اینا فروشیه؟ گفت آره. گفتم یکیشو میشه بدین به من؟ گفت خودت بردار. 

حیف است طایری چو تو در خاکدان غم


پس‌زمینه، فرشای خوابگاه دانشگاه شهید بهشتیه.

۶۹ نظر ۲۴ مرداد ۰۲ ، ۱۰:۰۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۳۴- از هر وری دری ۴۶

يكشنبه, ۲۲ مرداد ۱۴۰۲، ۱۲:۳۸ ب.ظ

۰. پیکوفایل همچنان مشکل داره و عکس آپلود نمی‌کنه.

۱. چند شب پیش در سکوت و آرامش، غرق در بحر تفکر یه گوشه نشسته بودم پروپوزالمو که معادل فارسیش میشه «پیشنهاده» به منصهٔ ظهور می‌رسوندم و متوجه نشتی لولهٔ آب آشپزخونه نبودم. وقتی شستم خبردار شد که سیل در حال پیشرَوی به سمت من و پروپوزالم بود. با این پرسش که «مگه ترکیدن لوله غول مرحلهٔ آخر چالش‌های خونه‌مجردی نبود؟ پس این چرا تو مرحلهٔ مقدماتی به مصافم اومده؟» فرشو لوله کردم و درپوش چاهکو برداشتم و آبو هدایت کردم پایین. در مورد منشأ قضیه فرضیه‌سازی کردم و طی کشیدم و تعمیرکار خبر کردم بیاد نجاتم بده. در واقع خانواده رو خبر کردم و برادرم از تبریز زنگ زد به همسایهٔ طبقهٔ بالایی و اون تعمیرکار خبر کرد که بیاد نجاتم بده. اومد و تو اون بُحبوحه که همیشه هم با املاش مشکل داشتم و هر سری باید گوگل کنم ببینم با کدوم ح نوشته میشه و اتفاقاً جزو سؤالات آزمون استخدامی هم بود و بلدش نبودم، همین‌جوری که داشتم انبردست می‌دادم دست تعمیرکار، از اون‌ور فایل پروپوزالو برای استاد راهنما و مشاورم آپلود می‌کردم.

۲. این برند که موضوع رساله‌مه برگرفته از واژه‌ای به‌معنای سوزاندن و داغ کردنه. این واژه به علامت‌گذاری حیوانات توسط مالکان برای شناسایی و تمایز آن‌ها اطلاق می‌شده. انجمن بازاریابی امریکا این‌جوری تعریفش کرده که عبارت است از: نام، «اصطلاح»، علامت، نماد، طرح و یا ترکیبی از آن‌ها که برای شناسایی محصولات و خدمات فروشنده و یا گروهی از فروشندگان به‌کار می‌رود و در محیط رقابتی نسبت به رقبا تمایز ایجاد می‌کند. نمی‌دونم هم رو چه حسابی بهش گفته «اصطلاح». باید بیشتر در موردش فکر کنم. خلاصه، این نام تجاری، نشانِ ویژه و منحصربه‌فردی است که پدیده‌ای را از پدیده‌های مشابه یا هم‌طبقه متمایز می‌سازد. نام یا نمادی است بازشناختنی با هدف تمایز میان محصولات یا خدمات، و تفاوت قائل شدن بین آن‌ها و از آنِ رقیبانشان که محصولات یا خدمات به‌ظاهر یکسانی را برای فروش به بازار عرضه می‌کنند. فرهنگستان «نمانام» رو به‌عنوان معادل برای این واژه تصویب کرده بود که مقبول کاربران زبان فارسی واقع نشد و کمتر به‌کار رفت. «ویژند» معادل پیشنهادی جدید فرهنگستان برای واژۀ برنده. که دارم تلاشمو می‌کنم بپذیرم و استفاده‌ش کنم، هر چند که با نام تجاری راحت‌ترم. چهار سال پیش هم در مورد ویژند یه پست نوشته بودم اگه یادتون باشه. اون موقع هنوز تو مرحلهٔ بحث و بررسی بود.

۳. تو اون پستِ چهار سال پیشم در مورد ویژند که لینک کردم و می‌تونید برید مرورش کنید، دکتر احمد روستا هم بودن. متأسفانه دو سال پیش فوت کردن.

۴. هر چی تو این مدت بی‌خوابی کشیده بودم بابت پروپوزال تو این دو روز جبران کردم و خوابیدم فقط. خواب خیلی خوبه. خوش به حال خرسا. خوش به حال هر کی که بی‌دغدغه می‌تونه بخوابه و کار دیگه‌ای جز خوردن و خوابیدن نداره.

۵. سازمان سنجش چش شده؟ یه روز فقط درصدا رو اعلام می‌کنه، یه روز تراز و نمره، یه روز رتبه و حالا کو تا وقتی بگه کجا چی قبول شدی. تو دفترچۀ استخدامی نوشته بود تا بیست‌وششم نتایج اعلام میشه و من تا اون روز هی باید چک کنم. هر سری هم می‌رم سنجش یاد دو نفر از بچه‌های مجازی که کنکوری بودن می‌افتم. در واقع یاد یه نفر و داداشش. ایشالا هر دو قبول شن. داداشش ایشالا رشته‌ای که کمترین آسیب رو به مردم بزنه قبول شه (چون هیچی بارش نیست و دیپلمشم به‌زور و با تقلب گرفته (گویا یه سری از درساشم تجدید شده و دیپلمشم نگرفته هنوز)، رشته‌ش ریاضیه و حتماً قبول میشه با این همه صندلی خالی. لذا ایشالا یه چیزی قبول شه که در آینده بیچاره‌مون نکنه). ولی دوستم خودش که تجربیه ایشالا بهترین رشته و اون چیزی که همیشه دلش می‌خواست و به‌خاطرش پشت کنکور موند قبول بشه. چون حقشه.

۶. اون روز که تعمیرکار اومده بود خانم همسایه هم اومد تنها نباشم. اومده میگه خوب شد خونه بودی و زود فهمیدی. گفتم نه این از دیشب این‌جوری شده. صبر کردم همه بیدار شن (و پروپوزالمو بفرستم) بعد ملتو خبر کنم. گفت کاش صبح به شوهرم و پسرم می‌گفتی. گفتم آره حدودای پنج شش که برای نماز بیدار شده بودم شنیدم صدای درو که رفتن بیرون. فکر کنم داشتن می‌رفتن سر کار و دیگه نخواستم مزاحمشون بشم. جواب داده إ نماز می‌خونی؟ التماس دعا، ما رو هم دعا کن. و یه مشت تعریف و قربون صدقه در رابطه با همین نماز خوندن. الهی بمیرم براشون که نمازخون کم می‌بینین و این‌جوری دامن از کف می‌دن با دیدنمون. وظیفه‌ست خب. تکلیفه. مثل بقیهٔ تکالیف زندگیمون و حتی مهم‌تر. پسرش یا شایدم پسراش مجردن و تو فاصله‌ای که تعمیرکار تو خونه بود پسربزرگه مامانه رو فرستاده بود ور دل من که تنها نباشم. حالا من تو اتاقم درگیر پیغام پسغام با استادم بودم و این خانومه هی میومد یه چیزی می‌پرسید و یه چیزی می‌خواست و در و دیوارو بررسی می‌کرد می‌رفت. یه دورم اومد سقف و دیوارا رو بادقت بررسی کرد مطمئن شه نشتی و اینا نداشته باشن از لوله‌های همسایه‌ها. پسرشم هی می‌گفت مامان بذار بنده خدا به درسش برسه. خانومه هم هر چند دقیقه یه بار تکرار می‌کرد که دو ماه هم نیست اینجا ساخته شده و خدا لعنتشون کنه که فلان‌جایی بودن و سمبل کردن کارو. حالا منم حساسم رو این موضوع که به آدما به‌خاطر جغرافیا یا زبانشون توهین بشه و هی می‌گفتم تقصیر اونا نیست که، تقصیر من و شما هم نیست، لوله‌ست دیگه؛ ترکیده. 

۷. یه مایع قرمز غلیظ! تو یخچال بود. حدس زدم شربت آلبالوئه و برای تعمیرکار شربت درست کردم. بعداً زنگ زدم از مامان بپرسم اون چی بود و گفت شربته ولی بذار بیرون سفت نشه تو یخچال. تو همون یخچال گذاشتم بمونه چون معتقدم هر چی بیرون باشه خراب میشه.

۸. خونه و آشپزخونه رو مامان و دخترخالهٔ بابا با سلیقهٔ خودشون چیده بودن و با اینکه بعد از اینکه رفته بودن با سلیقهٔ خودم تغییرش داده بودم و با اینکه همه چیو چک کرده بودم ولی یه سری چیزا بود که فکر می‌کردم اینجا نداریم. از جمله شعله‌پخش‌کن و از این تخته‌ها که موقع خرد کردن زیر گوشت و سبزی می‌ذارن. موقع خالی کردن کابینت‌ها برای تعمیر لوله دیدم که داریم.

۹. عرضم به حضورتون که ۹۸.۲ درصد چیزایی که تو کابینته رو استفاده نکردم تو این دو ماه. به‌نظرم با دوتا قابلمه و یه ماهیتابه هم میشه رفت خونهٔ شوهر و به عزیزانی که برای مشاهدهٔ جهیزیه تشریف آوردن گفت من دو ماه هر روز صبح و ظهر و شب آشپزی کردم و جز این دوتا وسیله از چیز دیگه‌ای استفاده نکردم. سخت نگیرید به خودتون و بقیه.

۱۰. اتو و جاروبرقی و یخچال و گاز و ماشین‌لباسشویی هم لازمه البته.

۱۱. فرش خیس آشپزخونه رو پسر همسایه برد گذاشت تو حیاط. بعد که خشک شد خودم رفتم آوردم. مامانم زنگ زده می‌گه چرا این کارو کردی، کمرت آسیب می‌بینه. می‌گفتی اونا بیارن. آخه مادر من، چجوری برم در خونه‌شون بگم بیاین این فرشو بردارین بیارین بندازین تو خونه. زشته خب. وقتی خیس بود سنگین بود، ولی خشک‌شده‌ش انقدارم سنگین نبود.

۱۲. تعمیرکار داشت با خانم همسایه حرف می‌زد. تو حرفاشون یه جایی به قضا و قدر و بلا اشاره کردن و گفتن خدا رو شکر که رفع شد. خانم همسایه که اصالتاً ترکه به زبان خودشون داشت قربون صدقهٔ من می‌رفت و واژهٔ قادا رو به‌کار برد تو جمله‌ش. ما ترک‌ها به خطر و بلا می‌گیم قادا. تو ترکیباتی مثل قادالی (پربلا) و قادا آلماق (بلای کسی را به جان خریدن) به‌کار می‌برنش. البته تو تبریز جوان‌ها کمتر به‌کارش می‌برن ولی تو خوابگاه این کلمه رو از یکی از دانشجوهای جوانِ اهل خوی هم شنیده بودم که یه بار یه چیزی شبیه قادا آلماق گفت. عبارتی معادل با دردت به جونم و قربونت برم. این همسایه هم زنجانیه. اینا هم زیاد می‌گن انگار. حس می‌کنم این قضا و قادا یه چیزن. چندتا دوست کُردزبان هم داشتم که یادمه اینا هم یه عبارت داشتن معادل با درد و بلات به جونم، که تو اون عبارته، قضات له گیان بود.

۱۳. دیشب خواب دیدم دوتا شیلنگ آب تو آشپزخونه‌ست که هر چی می‌بندم بسته نمیشن و آب همهٔ خونه رو برداشته.

۱۴. یه گروه ختم قرآن هست که باعث و بانیش وبلاگ بانوچه و دوستاش بود و سال‌هاست که ماه رمضونا با اعضای اون گروه طبق برنامه‌ای که می‌دن به انتخاب خودمون یک تا هر چند صفحه که بتونیم قرآن می‌خونیم. یکی دو ساله بعد از ماه رمضونم ادامه می‌دن این کارو. امسال بعد از ماه رمضون نتونستم همراهی کنم بس که گرفتار بودم و فرصت نمی‌کردم. البته بماند که حامد زمانی یه آهنگ داشت به اسم کرکره که من به اسم گرفتار ذخیره‌ش کردم و اونجا می‌گفت وقتی گرفتاری به اون قرآنِ رو طاقچه یه کمی عمل کن و تأمل کن. آهنگ بی‌وزن و قافیه‌ای بود خداوکیلی ولی چون تو یه وبلاگی که برام عزیز بود معرفی شده بود گرامی می‌دارمش. خلاصه این هفته گرفتاریامو رفع و رجوع کردم و پیام دادم بهشون که زین پس منم هستم تو برنامۀ قرآن خوندنتون. حساب هم کردم دیدم اگه تا ماه رمضون هفته‌ای یه جز که بیست صفحه باشه بخونم تموم میشه. اگه تأییدیه‌های ایراندک و دانشگاهم بگیرم و پرپوزال رو نهایی کنم کربلا هم می‌تونم برم.

۱۵. یکی از استادهای زبان‌شناسی چند روز پیش فوت کرد. همون استادی که سیگارهای بهمنش را دوست داشتم. استاد دانشگاه علامه بود و این دانشگاه تو رشتۀ زبان‌شناسی حرف اولو می‌زنه. کلی استاد خفن و عالی داره و تقریباً همهٔ استادهام شاگرد این استاد بودن. منم تو وبینارهای مجازیش شرکت کرده بودم چند بار. دانشجوها براش پست تسلیت گذاشتن. دوشنبه هم مراسمشه و تصمیم داشتم برم ولی هم کلی کار دارم هم درد گردنم شدید شده و نیاز به استراحت دارم. شاید برم شاید نرم. یکی تو گروه دکتری پیام گذاشته بود که پس چرا وزیر آموزش و پرورش که شاگرد این استاد بود و ادعای ارادت و شاگردی داشت پست تسلیت نذاشته. گفتم چون اینستا فیلتره و شاید چون گرفتاری شخصی داره که نتونسته. دیدم همه باهاش موافقن و منتظر واکنش وزیرن. به تحصیلات نیست که. عین خاله‌زنک‌ها نشستن رصد می‌کنن کی مشکی پوشیده کی بیشتر گریه می‌کنه. گفتم خوب نیست کاری که خودمون فکر می‌کنیم درسته و باید انجام بشه رو از بقیه هم انتظار داشته باشیم. 

۱۶. وقتی به یکی از اعضای تیم پیام دادم که فلان کارو انجام بده و بعدش بهم خبر بده که انجام دادی و وقتی گفت تا غروب انجام می‌ده و می‌فرسته، یاد ضرب‌المثل گَهی پشت به زین گَهی زین به پشت افتادم. تا چند روز پیش این من بودم که باید فلان کارو انجام می‌دادم و می‌فرستادم. حالا دارن انجام می‌دن می‌فرستن برام.

۱۷. نمی‌دونم راجع به ایستگاه اتوبوس کتابخونه ملی اینجا نوشته‌م قبلاً یا نه. فرهنگستان کنار کتابخونه ملیه و من از سال ۹۴، هر روز هم اگه گذرم اونجا نیافتاده باشه، هفته‌ای یکی دو روزو حتماً رفتم. قبلاً  همیشه با مترو می‌رفتم تا حقانی و یه ربع هم پیاده راه بود. یه بار که رفته بودم مصاحبهٔ دکتری دانشگاه شهید بهشتی و از اونجا قرار بود از دانشگاه الانم معرفی‌نامه بگیرم، یه خانومه اتوبوسای شیخ بهایی رو بهم معرفی کرد که مستقیم می‌رفت حقانی. ده دقیقه بیشتر هم راه نبود. از اون موقع تا حالا از همین روش استفاده کردم و قبلش به‌طرز مسخره‌ای تهرانو دور می‌زدم با مترو. با توجه به اینکه دانشگاه الانم نزدیک مترو نیست، این اتوبوسه خیلی خوبه. حالا نکته اینجاست که من تا یکی دو ماه پیش، تو همون متروی حقانی از اتوبوس پیاده می‌شدم و بقیه رو که باز یه ربع راه بود پیاده می‌رفتم. یه بار اتفاقی متوجه شدم این اتوبوس تا کتابخونه ملی که نزدیک فرهنگستان باشه هم می‌ره و من این همه سال یه ایستگاه زودتر پیاده می‌شدم.

۱۸. من وسط کتابا و دفترا و سررسیدام هیچ وقت کاغذ نمی‌ذارم، که وقتی دنبال کاغذا می‌گردم هی ورق نزنم و آخرشم پیدا نکنم. یا صفحهٔ اول، بعد از جلد می‌ذارم یا صفحهٔ آخر. روز آخر دانشگاه که رفته بودم با استادم صحبت کنم و تاریخ دفاعمو بپرسم، یه سری نکته و سؤال هم روی یه تیکه کاغذ نوشته بودم. باعجله گذاشتم وسط سررسیدم و رفتم دانشگاه. استادم گفت تاریخ دفاعت ۱۳ شهریور ساعت فلانه و فلانی و فلانی استاد داور داخلی و خارجی و ناظرن. سررسیدمو باز کردم که یادداشت کنم اینا رو که یادم نره. دیدم اون کاغذه رو تو صفحهٔ ۱۳ شهریور گذاشتم. حالا همه‌ش فکر می‌کنم اگه مثلاً کاغذه رو می‌ذاشتم هفدهم، تاریخش هفدهم میشد یا نه.

۱۹. چند وقتی میشه که کتف چپ و مهره‌های گردنم به‌شدت درد می‌کنه. اولین بار که این دردو حس کردم اردیبهشت نودوچهار بود. رفتم دکتر. فکر می‌کردم قلبم ایراد پیدا کرده. گفت کمتر بشین پای لپ‌تاپ. یه مشت مسکن داد و گفت هیچیت نیست. مدارک و پستشم موجوده، بس که من لحظه‌لحظه‌مو اینجا به رشتهٔ تحریر درآوردم. اون موقع هنوز وارد مقطع ارشد نشده بودم و ویراستاری نمی‌کردم. بلد نبودم در واقع. بعدها تو دورهٔ ارشد پیش اومد که روزی ۱۸ ساعت بشینم پای لپ‌تاپ و غذامم پای لپ‌تاپ بخورم و متن ویرایش کنم یا مقاله بخونم یا جزوه بنویسم. همیشه کتف چپم درد می‌کرد و می‌ذاشتم به حساب چپ‌دستیم که امروزم اتفاقاً روز جهانیمونه. مبارکمون باشه. شهریور پارسال دردش شدیدتر شد و باز فکر کردم قلبم ایراد پیدا کرده. رفتم دکتر و چکاپ کامل خواستم. گفت ورزش کن که عضله‌هات قوی بشه و کمتر بشین پای لپ‌تاپ. اینم گفت هیچیت نیست. منم نه ورزش کردم، نه کمتر نشستم پای لپ‌تاپ. بدتر شد. الان شرایطم این‌جوریه که نیم کیلو سبزی هم نمی‌تونم پاک کنم ولی پاک می‌کنم، نمی‌تونم جارو بکشم ولی می‌کشم و کلی کار ناتمام با لپ‌تاپ دارم که نمی‌تونم و با درد! انجام می‌دم. الانم اینا رو نمی‌دونین تو چه وضعیتی می‌نویسم. یه دستم روی کتفمه و یه‌دستی تایپ می‌کنم و فقط نیم‌فاصله‌ها رو با شیفت و کنترل و ۲ می‌گیرم. سعی می‌کنم قاشق رو گاهی با راست بگیرم چون چپ دیگه یاری نمی‌کنه. تازه غصهٔ اینم می‌خورم که اگه مامان شدم بچه‌هامو! چجوری بغل بگیرم وقتی کیف خالی هم رو شونه‌م سنگینی می‌کنه. لپ‌تاپم هم نمی‌تونم بیرون ببرم چون این یکی دیگه واقعاً سنگینه. باید از امشب ورزشو به برنامه‌های روزانه و شبانه‌م! اضافه کنم تا بدتر از این نشدم. تنها چیزی که ماهیچه و عضله رو قوی می‌کنه انقباض و انبساطه که میشه همون ورزش. ولی تا این قوی بشه من از درد مردم. پست هم کمتر می‌تونم بذارم :| مگر اینکه وُیس بذارم :|

۲۰. ولی جدی اگه مردم روی سنگ قبرم این بیتِ سنایی رو بنویسید: 

آنچنان زی که بمیری برهی

نه چنان زی که بمیری برهند

۱۱ نظر ۲۲ مرداد ۰۲ ، ۱۲:۳۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۳۳- از هر وری دری ۴۵

يكشنبه, ۱۵ مرداد ۱۴۰۲، ۱۱:۲۶ ق.ظ

یک. شهریور قراره مدرسۀ تابستانه برگزار کنیم تو دانشگاه اصفهان. اسمش مدرسه‌ست ولی محتواش دانشگاهیه و مقاله و سخنرانی ارائه میشه. چند روزم طول می‌کشه. اطلاعیه‌شو که منتشر کردم دوستای اصفهانیم گفتن هر موقع اومدی خبر بده همو ببینیم. گفتم خودم نمی‌تونم بیام و صرفاً دارم اطلاع‌رسانی می‌کنم بقیه برن. گفتم دفاع پروپوزالم همون روزاست و آه کشیدم که نمی‌تونم برم. 

دو. دیروز مامان و بعدشم بابا زنگ زده بودن که اربعین میای بریم کربلا؟ بازم قرار نیست پیاده بریم و می‌ریم خونۀ یکی از دوستان. همون دوستی که عروسش کنکور تجربی داره و می‌خواد پزشک بشه. گفتم دفاع پروپوزالم سیزدهمه و نمی‌تونم بیام. آه عمیق‌تری کشیدم.

سه. من بازم دارم ماستو می‌ریزم تو قیمه. به این صورت که تصمیم گرفتم تو مدل ساختار معنایی رساله‌م از گراف‌های ریاضی هوش مصنوعی استفاده کنم و استاد راهنمام هم قبول کرده. تلفیق بازاریابی و زبان‌شناسی بس نبود، حالا ریاضی و کامپیوترم بهش اضافه کردم.

چهار. همیشه موقع شروع آزمون‌ها (چه کنکور چه استخدامی چه هر چی) یکی با بلندگو میگه با نام و یاد خدا و با صلوات به روح رهبر انقلاب، امام راحل، امام خمینی، سؤالات رو بردارید و شروع کنید. تو این ده پونزده سالی که حداقل تو ده پونزده‌تا کنکور ارشد و دکتری و استخدامی شرکت کردم به‌وضوح متوجه بودم که صدای صلوات‌ها آروم‌تر میشه. تو آزمون قبلی که رسماً هیشکی صداش درنیومد. این سری خانومه گفت با نام و یاد خدا و با صلوات شروع کنید. نگفت برای کی و این بار صدای ضعیفی درومد در مقایسه با آزمون‌های قبلی.

پنج. پنج‌شنبه محل آزمون استخدامیِ آموزش و پرورش، شریف بود. اونجا پنج‌تا در داره و من از درِ متروی شریف رفتم. نگهبان گفت دور بزن از درِ مسجد (بعد از درِ آزادی) بیا. چون باید وسایلتونو تو حیاط مسجد بدید امانت و بعدش بگردنتون و بعدش وارد بشید. داشت توضیح می‌داد مسیرو. هی می‌خواستم بگم می‌شناسم ولی بی‌خیال نمی‌شد و توضیح می‌داد. 

شش. سختگیرانه تفتیش می‌کردن و حتی گفتن مقنعه‌تو بکش عقب داخل گوشاتو ببینیم. انگشتر و گوشواره‌های نامتعارف هم ممنوع بود. اتود منو برگردوندن گفتن فقط مداد و پاکن و تراش مجازه. خودکار و اتود ممنوعه. خوراکی هم گفتن ممنوعه و اونجا می‌دیم خودمون. کیفمو داده بودم امانت و وقتی دوباره برگشتم مسجد که اتودمو به آقاهه بدم که بذاره تو کیفم، بهش گفتم بذاره داخل اون کیف جغدی. بعد از امتحان وقتی کیفمو پس می‌گرفتم گفت این کیف چقدر آشناست. گفتم صبح اتودمو توش گذاشتید. گفت آره یادم افتاد.

هفت. شمارۀ داوطلب‌ها با چهارهزار و فلان شروع می‌شد. دختری که پشت سرم نشسته بود به بغل‌دستیش می‌گفت ینی چهل‌میلیون نفر شرکت کردن تو آزمون دبیری ادبیات؟ می‌خواستم بگم اولاً چهل‌میلیون نیست و چهارهزاره، ثانیاً جمعیت ایران هشتادمیلیونه، چجوری نصفش می‌تونه برای دبیری ادبیات تقاضا بده واقعاً؟ دخالت نکردم و بغل‌دستیش همینا رو بهش گفت.

هشت. تو کنکور دکتری یکی دوتا بیشتر داوطلب چادری تو سالن نبود. تو آزمون استخدامی مهندسی که یکی دو سال پیش شرکت کرده بودم هم همین‌طور. ولی تو این آزمون یک‌سوم شرکت‌کنندگان چادری بودن. البته این آمار رشتۀ ادبیاته. شاید رشته‌های دیگه کمتر یا بیشتر باشه. شایدم چون آموزش و پرورشه. تعداد غایب‌ها هم انگشت‌شمار بود.

نُه. دانشکدۀ برق نزدیک‌ترین دانشکده به مسجده. عمران هم نزدیکه، ولی برق بزرگتره و بیشتر تو دیده و چندتا در داره. روز آزمون، بعد از تفتیش هنوز یه کم وقت داشتم. یه سر رفتم دانشکده چرخی بزنم ببینم چه خبره. وارد که شدم به‌وضوح تغییر سیگنال‌های حیاتی اعم از نبض و ضربان و امواج مغزیمو حس می‌کردم. کسی نبود. از درِ سالن کهربا وارد شدم و از در کنار سایت خارج شدم. جلوی همین در داشتن خوراکی می‌دادن. نگهبان وقتی دید از اونجا خارج شدم گفت اونجا چی کار داشتی؟ گفتم دانشکدۀ سابقمه؛ یه سر رفتم برای تجدید خاطره. بعد از آزمونم یه چرخی بین دانشکده‌ها زدم و فهمیدم هنوز فضاش حال و هوامو دگرگون می‌کنه و به همم می‌ریزه.

ده. چهارشنبه و پنج‌شنبۀ هفتۀ پیش به‌خاطر گرمای هوا کل کشور تعطیل بود، ولی آزمون‌های استخدامی برگزار شد. چون برگه‌های سؤالات و پاسخنامه چاپ شده بود و نمیشد به تعویقش انداخت. صبح تو خونه سردم بود و با خودم می‌گفتم رو چه حسابی امروزو تعطیل کردن آخه. ولی بعد از امتحان هوا به‌قدری گرم بود که گوشیم داشت ذوب می‌شد. خودم هم.

یازده. سؤالای آزمون سه نوع بودن. عمومی، اختصاصی، تخصصی. اولین آزمونی بود که سؤالات هوش و ریاضیش عمومی محسوب می‌شدن و سؤالات ادبیات و زبانش تخصصی. وقت کم آوردم و سؤالات ویرایشی و غلط املاییش موند.

دوازده. شب آزمون خواستم زود (حدودای یازده) بخوابم که چهار صبح بیدار شم. نزدیکای دوازده یکی از اقوام زنگ زده بود براش بستۀ اینترنت فعال کنم. برادرم این‌جور مواقع میگه لااقل شب امتحان گوشیتو سایلنت کن راحت بخواب. خودش گوشیشو یه‌جوری تنظیم کرده که دوازده به بعد هر کی زنگ بزنه نشنوه. ولی من دلم نمیاد خلق نیازمند خدا دست‌خالی و ناامید از درگاهم برگردن ولو به قیمت بدخواب شدنم شب امتحان. یکی از مشکلاتی که تو خواب داشتم هم این بود که شبا به‌خاطر هم‌اتاقیام گوشیمو می‌ذاشتم روی حالت ویبره (سکوت هم نه!) و بعضی وقتا که خوابم عمیق بود متوجه لرزشش نمی‌شدم و نمی‌تونستم جواب خلق‌الله رو بدم و گره از کارشون باز کنم.

سیزده. اون روز که برای جلسه رفته بودم دانشگاه شهید بهشتی، چهرۀ نگهبان  به‌شدت آشنا بود. هر چی فکر کردم یادم نیومد کجا دیدمش. از اونجایی که دو سالِ ارشدم تو خوابگاه این دانشگاه بودم حدسم این بود که شاید تو خوابگاه دیدمش. شایدم قبلاً نگهبان دانشگاه یا خوابگاه شریف بوده. هر کی که بود انرژی مثبتی نمی‌داد. روز جلسۀ دانشگاه شهید بهشتی موقع ورود گیر الکی داد بهم. حس کردم قبلاً هم از این گیرا داده بوده و احتمالاً چهره‌شم به‌خاطر همین برام آشنا بوده.

چهارده. یه تعداد از بچه‌های دورۀ ارشدو می‌شناسم که تو فرهنگستان باهم بودیم. اینا پایان‌نامه ندادن و بعد از گذروندن واحدها انصراف دادن. بعضیا واحداشونم نگذروندن. ولی وقتی خودشونو معرفی می‌کنن زیر اسمشون می‌نویسن کارشناسی ارشد فلان از فلان‌جا. اون وقت یه عده فکر می‌کنن من برقو نصفه رها کردم تغییر رشته دادم و هر چند وقت یه بار می‌پرسن چرا ادامه ندادی؟ چیو ادامه می‌دادم؟

پانزده. یکی از آخرین نکاتی که تو نمازخونۀ خوابگاه بعد از نماز از حاج آقای اونجا شنیده بودم و یادداشت کرده بودم که در موردش بیشتر فکر کنم این بود که عقل اولین و مطیع‌ترین مخلوق خداست. نمیشه با عقل نافرمانی کرد. ینی اونی که عقل داره حتماً اطاعت می‌کنه.

شانزده. در وصف حال این روزام به این جملۀ منسوب به شفیعی کدکنی اکتفا می‌کنم که «کاش تو بودی و نبود هر آنچه هست»

هفده. پیکوفایل دوباره مشکل پیدا کرده عکس آپلود نمی‌شه. عکس شله‌زردا و یه چندتا عکس دیگه طلبتون.

۴۱ نظر ۱۵ مرداد ۰۲ ، ۱۱:۲۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۳۲- گذشتن و رفتنِ پیوسته

جمعه, ۱۳ مرداد ۱۴۰۲، ۱۰:۵۰ ب.ظ

دیروز رفتم خونه‌شون آش پشت‌پاشو خوردم و راهی بلاد کفرش کردیم برای گذروندن دورهٔ پسادکترا که بره با موفقیت‌های بیشتری برگرده. 

و به همین مناسبت دوست دارم اولین خاطره‌ای که ازش تو خاطرم مونده رو اینجا ثبت و ضبط کنم.

دوم یا سوم دبیرستان، یه سؤال مثلثاتی از کتابی که حل و پاسخنامه نداشت پیدا کرده بودم که خودم نتونسته بودم حلش کنم. نشونِ هم‌کلاسیام (بچه‌های کلاس ریاضی۲) داده بودم و اون‌ها هم ایده‌ای به ذهنشون نرسیده بود. سؤال امتحان یا تمرین و تکلیف هم نبود که اجباری در حلش باشه. چند روزی ذهن خودم و دوستام درگیرش بود. نمی‌دونم هم چرا از معلم‌ها نمی‌پرسیدم. شاید هم پرسیده بودیم و بلد نبودن (که البته احتمالش ضعیفه). رها نمی‌کردم اون مسئله رو. هر روز بهش فکر می‌کردم و هنوز هم اگر معمایی چیزی ببینم، تا وقتی حلش نکنم آروم نمی‌گیرم (یا به قولی آروم نمی‌گیگیرم!). تا اینکه یکی از بچه‌های کلاسمون گفت برو کلاس ریاضی۱ از مریم بپرس؛ شاید اون بتونه حلش کنه. به چهره نمی‌شناختم. وارد کلاسشون که شدم از بقیه پرسیدم مریم کدومه و نشونم دادن. ردیف آخر نشسته بود. یا به‌تناسب قدش جاش اونجا بود یا اتفاقی در صف آخر مجلس! نشسته بود. سؤالو گذاشتم جلوش، خودمو معرفی کردم و گفتم از کجا آمده‌ام آمدنم بهر چه بود. پرسیدم می‌دونی چجوری حل میشه؟ یه کم فکر کرد و چند خطی نوشت و پاک کرد و نوشت و بالاخره به جواب رسید. یکی دو سال بعد، هم‌دانشکده‌ای و هم‌رشته‌ بودیم باهم تو شریف.



پ.ن۱: برای مهمونی مقنعه نمی‌پوشن اصولاً. دیروز مستقیم از دانشگاه و جلسهٔ امتحان رفتم دیدنش و فرصت تغییر نبود.

پ.ن۲: تا دیروز تعداد دوستان صمیمی ساکن ایرانم به تعداد انگشتان دستم بود و از امروز به کمتر از تعداد انگشتان یک دست می‌رسه. هر سال هم نسبت به مدت مشابه پارسال کمتر میشه و مسئولین پاسخگو نیستن. آخرش همه می‌ریم مسئولین تنها می‌مونن.

پ.ن۳: خرداد پارسال، وقتی سهیلا رفت هم از این پستای خداحافظی براش نوشته بودم و تو اینستا منتشر کرده بودم. فکر کنم اینجا نذاشته بودم. الان می‌ذارم:

هر موقع تو فرم مصاحبه‌ها ازم می‌خواستن اسم سه‌تا از دوستای نزدیکمو بنویسم که احتمالاً برای تحقیق برن سراغ اونا، یکی از اسم‌ها اسم سهیلا بود. 

چند روز پیش (اردیبهشت پارسال!) پیام داد که دارم می‌رم، ببینیم همو. بیشتر دوستام، یا اگه دقیق‌تر بگم همۀ دوستام جز دو سه نفرشون مهاجرت کردن و این اتفاق و شنیدن این جملۀ دارم می‌رم ببینیم همو برام تازگی نداشت. غمگینم هم نمی‌کنه این رفتن‌ها. چون می‌دونم دارن می‌رن که شرایط بهتری رو تجربه کنن. برای دوستام خوشحالم و البته برای ایران نه. کشوری که هر لحظه داره خالی میشه از نیروی متخصص و کاربلد.

داشتم به روزای اول دوستیمون فکر می‌کردم. من نمایندۀ کلاسمون بودم و یکی از وظایفم حضور و غیاب بود. سهیلا همیشه به بهانۀ المپیاد کلاسای مدرسه رو می‌پیچوند و من هر روز جلوی اسمش می‌نوشتم غایب، المپیاد نجوم. می‌رفت کتابخونه یا می‌موند خونه و نجوم می‌خوند. نجوم منو یاد سهیلا می‌نداخت و سهیلا یاد نجوم.

بهش گفتم یکی از اون کتابایی که راجع به آسمون و ستاره‌هاست و دلت نیومده به‌دلیل مهاجرتت چوب حراج بهش بزنی یا به کسی بدی و به کتابخونه‌ها اهدا کنی و نمی‌تونی هم با خودت ببری و قراره بذاری اینجا و احتمالاً بره انباری رو برام بیار. یکی از اون قدیمیا که بیشتر باهات بوده. که بذارم تو کتابخونه‌م و از این به بعد با من باشه. که هی ببینمش و هی یادت بیافتم. 

امروز (دوم خرداد پارسال!) دیدیم همو. برای آخرین بار. کتاب صورت‌های فلکیشو آورده بود برام. چاپ سال هشتادوسه بود. می‌گفت از راهنمایی دارمش. منم پیکسل صورت فلکی ماه تولدشو بهش دادم. اینجا صورت فلکی حَمَلو گذاشتیم کنار پیکسل ماه فروردین و چهارتا ستاره‌ای که به هم وصل شده بودنو پیدا کردیم و ثبت کردم این آخرین دیدارو.



و سهیلایی که داره تلاش می‌کنه عکسامونو از دوربین به گوشی منتقل کنه و منی که کابل و ریدر و فلش‌به‌دست منتظرم و همچنان ثبت می‌کنم این آخرین لحظات باهم بودنمونو. ولی ای کاش وطن جایی برای ماندن بود.



پ.ن ۴: هنوز که هنوزه عکسایی که با دوربین گرفته بودو نفرستاده برام. گفته بود وقتی برسه اونجا، می‌فرسته. نه من پیام دادم و یادآوری کردم، نه اون یادش افتاد که بفرسته. از خاطرۀ اون روزمون فقط همین چندتا عکسی که خودم با گوشی گرفتمو دارم.

۱۸ نظر ۱۳ مرداد ۰۲ ، ۲۲:۵۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۳۱- از هر وری دری ۴۴

دوشنبه, ۹ مرداد ۱۴۰۲، ۰۲:۰۵ ب.ظ

یک. این چند روز، هم نگار تنها بود هم من. دعوتم کرد خونه‌شون. شب هشتم محرم، شریف قرار گذاشتیم و بعد از مراسم و عزاداری اسنپ گرفتیم رفتیم خونۀ اونا. رنگ ماشین اسنپ اطلسی بود و ما نمی‌دونستیم اطلسی چه رنگی میشه.

دو. روز تاسوعا برای ناهار نرگسم دعوت کرد. بنده با مشاهدۀ دستپخت و خانه‌داری نگار بسی بسیار به آیندۀ خودم امیدوار شدم :دی من و نگار در سطح مبتدی هستیم ولی نرگس دستپختش خیلی خوبه. عالیه در واقع. هر بار که رفتیم خونۀ نرگس شگفت‌زده‌مون کرده، بس که کدبانو و باسلیقه‌ست و از هر انگشتش یه هنر می‌ریزه :|

سه. نرگس آش همسایه‌شونو آورده بود. ولی هیشکی برامون شله‌زرد نیاورد. امروز باید دست‌به‌کار شم خودم شله‌زرد درست کنم.

چهار. من وقتی با نگارم یا در حال حرف زدنم یا در حال شنیدن. رکورد قبلیمون یه صبح تا عصر بی‌وقفه حرف زدن بود. الان فهمیدم ما هر چند روز که باهم باشیم حرف برای زدن داریم و حرفامون تموم نمیشه. البته اون سال‌هایی که هم‌اتاقی بودیم (سیزده سال پیش!) هم وضعیت همین بود ولی نه با این میزان صمیمیت. راجع به هر چی هم می‌خواستم حرف بزنم نرگس تو وبلاگم در مورد اون چیز خونده بود. ولی جزئیاتی که نرگس و نگار می‌دونن رو شما نمی‌دونید. یه چیزایی هم دونستن که شما هنوز نمی‌دونین و جزو کلیدواژه‌هامه که بعداً در موردشون بنویسم.

پنج. مریم پنج‌شنبه داره می‌ره. حداقل تا یه مدت تو دورهمیامون نیست و دلمون براش تنگ میشه. امیدوارم مثل همۀ اونایی که گفتن برمی‌گردیم و برنگشتن نباشه و این یکی برگرده.

شش. تو مراسم هیئت شریف، زهرا و مطهره رو هم دیدیم. این دوتا تا ما دوتا رو شوهر ندن آروم نمی‌گیگیرن! یه خانومه تو مراسم هی دوروبر من و نگار می‌چرخید و بررسیمون می‌کرد. یه بار اومد از من ساعت پرسید و گفتم ده‌ونیم. زهرا گفت فکر کنم پسر دم بخت داره این بنده خدا. چی می‌گفت بهت؟ گفتم ساعتو پرسید. بچه‌ها گفتن تو چی جوابشو دادی که رفت؟ گفتم والا بهش گفتم ده‌ونیمه، ولی فکر کنم باید می‌گفتم هر چی شما بگین. اصلاً شما بگی روزه منم می‌گم روزه :)) درست اونجا که نوحه‌خوان اوج گرفته بود ما از این حرفا می‌زدیم و می‌خندیدیم. اسمشم گذاشته بودیم بهجت بعد از ماتم حسینی. خانومه هم نپسندیدمون گویا :|

هفت. مامان و بابای یه سری از دوستام براشون مهمه دوستام کِی کجا با کی باشن و حتی ممکنه اجازه بدن یا ندن که فلان‌جا برن یا نرن. اون وقت مامان و بابای من شب زنگ نزدن حتی بپرسن رسیدی خونۀ نگار یا نه :| همین‌که بگم امشب می‌رم هیئت دانشگاه و شب خونۀ نگار می‌مونم کافیه براشون. یکم نگرانم باشین خب :))

هشت. ما ترک‌ها به حضرت ابوالفضل ارادت ویژه‌ای داریم. ماه محرم، هر شب تو همۀ نوحه‌هامون یه اسمی از حضرت عباس و مشک و آب و عَلَم هست. این چند روز که تو مراسم‌های تهران بودم، کمرنگ بودن این موضوع رو تو نوحه‌هاشون حس کردم. بعد مراسم که میومدم خونه، هر چی نوحۀ ابالفضلی! داشتم می‌ذاشتم که جبران بشه.

نه. پنج‌شنبه هفتِ صبح آزمون دارم و قرار بود امروز بگن محل آزمون کجاست. تصمیم داشتم اگه نزدیک خونۀ نگار باشه شب برم اونجا و اگه نزدیک دانشگاهمون باشه برم خوابگاه بمونم شبو. که صبح زود برسم سر جلسه. البته بعید بود خوابگاه بدن چون گفته بودن تابستون، مهمان و ترددی نداریم. نگران این هم بودم که یه جای ناآشنا و دور باشه و پیدا نکنم و دیر برسم. امروز وقتی فهمیدم محل آزمون، شریفه چشام برق زد. خاطره‌انگیزترین و نزدیک‌ترین جایی بود که می‌تونست باشه. این عکسو چهارشنبه گرفتم. شریفه. روبه‌روی ابن‌سینا یا همون اِبنِس. که فرش انداخته بودن برای عزاداری. جایی که نصف واحدامو اونجا پاس کردم و محل آزمون پنج‌شنبه.



ده. علاوه بر منابع تخصصی، ده دوازده‌تا کتاب مذهبی و سیاسی هم جزو منابع آزمونه. کتاب‌های شهید آوینی و شهید مطهری و امام خمینی و رهبر. کتابخونه فقط چهارتاشو داشت و منم با توجه به فرصت کمم همین چهارتا رو گرفتم. که البته در مجموع بیشتر از هزار صفحه میشن. 

یازده. اولین بارم بود که وصیت‌نامۀ امام رو می‌خوندم و با هر سطرش یه درود به روح پرفتوحش می‌فرستادم. چقدر خوب بود محتواش. اگه معذوریت نداشتم نکات جالبشو استوری هم می‌کردم. چه کنم که فالورای کج‌فهمی دارم و نمی‌تونم. آخرین جمله‌ش «میزان در هر کسی حال فعلی اوست» بود. چقدر این جمله رو دوست داشتم.

دوازده. تعلیم و تربیت در اسلامِ شهید مطهری رو هم دوست داشتم و موقع خوندن فهمیدم منبع نکته‌های بعد از نماز حاج آقای نمازخونۀ خوابگاه همین کتاب بوده.

اینا تو وصیت‌نامۀ مذکور بود:


۲۵ نظر ۰۹ مرداد ۰۲ ، ۱۴:۰۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

به سمت گودال از 

خیمه دویدم من

شِمر جلوتر بود 

دیر رسیدم من


سر تو دعوا بود 

ناله کشیدم من

سر تو رو بردن 

دیر رسیدم من


یه گوشهٔ گودال 

مادرو دیدم من

که رفته بود از حال 

دیر رسیدم من



سلام بر آن سرهاى جداشده‌ازبدن

سلام بر آن سرهاىِ بالارفته‌برنیزه‌ها

۰۶ مرداد ۰۲ ، ۱۷:۰۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۲۹- قصۀ ما به «سر» رسید

جمعه, ۶ مرداد ۱۴۰۲، ۰۲:۴۱ ق.ظ

تو عزیز مصطفایی، نور چشم مرتضایی

عصر فردا سرجدایی...


هیئت دانشگاه شریف


امشبی را شهِ دین در حرمش مهمان است

عصر فردا بدنش زیر سُم اسبان است

مکن ای صبح طلوع

۰۶ مرداد ۰۲ ، ۰۲:۴۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۲۸- از هر وری دری ۴۳

چهارشنبه, ۴ مرداد ۱۴۰۲، ۰۱:۳۶ ق.ظ

۰. آبگوشتی که پست قبلی وصف شد و عکسش طلبتون بود:



۱. دستمزد کاری که ازم خواسته بودن و قبول کرده بودم انجام بدم رو پیش‌پیش دادن که حتماً انجامش بدم. حالا من هر چی می‌گم مرگ دست خود آدم نیست و شاید قبل از انجام اون کار جان به جان‌آفرین تسلیم کردم یا نه اصلاً فرار کردم گوش نمی‌دن.

۲. جایی که سوار شدم دستگاه برای زدن کارت بلیت نبود. تو بی‌آرتی هم یادم رفت بزنم. پیاده که شدم تو ایستگاه مقصد هم نبود. حالا کو تا من دوباره سوار بی‌آرتی شم و جبران کنم. خدایا نَمیرم تا اون موقع لطفاً. اگه مردم هم یکیتون به نیابت از من کارت بزنید لطفاً. یکیتون بزنید کافیه.

۳. داشتم یه مسیری رو می‌رفتم. یهو قدم‌هامو غیرعادی برداشتم و جابه‌جا شدم. خانومی که نزدیکم بود با تعجب نگام کرد. گفتم مسیرم پرِ مورچه بود نخواستم له بشن اومدم این‌ور. با تعجب بیشتری دوباره نگام کرد. جلوی دانشکدهٔ شیمی شریف هم پر مورچه بود و همیشه با احتیاط تردد می‌کردم له نشن بندگان خدا.

۴. رمز گوشیمو چند وقته که عوض کردم و هنوز که هنوزه رمز قبلی رو می‌زنم. اون رمز ملکهٔ ذهنم شده. می‌خوام ببینم تا کی رمزو اشتباه می‌زنم و از کی عادت می‌کنم به الگوی جدید.

۵. یکی از داورهای رساله‌م برادر استاد شمارهٔ هشته. هم استاد شمارهٔ هشت هم برادرش استاد زبان‌شناسی‌ان. یکی دیگه از داورا هم استاد شمارهٔ سهٔ ارشده. یکیشم استاد شمارهٔ ۱۸ دکتری. استاد مشاورم هم یکی از فالورهای اینستامه. هر موقع راجع به برندها پست می‌ذاشتم لایک می‌کرد و کامنت می‌ذاشت و مقالهٔ مرتبط می‌فرستاد. قرار بود مشاورم استاد شمارهٔ ۱۹ باشه ولی قبول نکرد و الان مشاورم اون استاد اینستامه :دی استاد شمارهٔ ۱۹ داوری رسالهٔ هم‌کلاسیمم قبول نکرد. کلاً فاز قبول نکردن به خودش گرفته و چند وقته که ناراحت و بی‌حوصله‌ست.

۶. اون روز که رفتم خوابگاه هم‌اتاقیامو ببینم، اولش مسئول خوابگاه گفت تابستونا مهمان قبول نمی‌کنیم. گفتم دو سه ساعت بیشتر نمی‌مونم. کارتمم گروگان نگه‌دارید. گفت چرا می‌ری؟ گفتم هم ببینمشون، هم خوراکی آوردم، هم تف به ریا نماز ظهرمو می‌خوام بخونم. قول دادم تا شش عصر ترک کنم خوابگاهو. رأس ساعت ۶ دم در بودم.

۷. تو خوابگاه فقط من چای دمی می‌خوردم و هم‌اتاقیام چای کیسه‌ای می‌خوردن. عادتشون دادم اونا هم دمی بخورن. گفتن تو بری ما بازم کیسه‌ای می‌خوریم چون حوصلۀ دم کردن نداریم. وقتی رفتم دیدنشون قوریمو از تو کمد درآوردم گفتم تا وقتی من اینجام (فی‌الواقع تا ساعت ۶) کسی چای مصنوعی نمی‌خوره.

۸. تو جلسهٔ دیروز اتحادیهٔ زبان‌ها تو دانشگاه شهید بهشتی (چون هنوز نخوابیدم، منظورم از دیروز، دوشنبه‌ست) پنج‌تا قهوهٔ فوری خوردم. دوتا قبل جلسه دوتا حین جلسه یکی بعد جلسه. نتیجه؟ وقتی رسیدم خونه از خستگی بیهوش شدم. اثرش همین‌قدر بود که من سر جلسه نخوابم.

۹. برای اعضای این جلسات، خوابگاه هم داده بودن بمونیم ولی حس کردم دو روز کافیه و لزومی ندیدم تا آخر هفته بمونم. کارهای مهم‌تری داشتم و برگشتم خونه.



۱۰. دانشگاه شهید بهشتی، به‌لحاظ شیب.



۱۱. جلسه‌مون اون بالا بود. عکس‌های جلسه هم طلبتون. اونی که عکسا تو گوشیشه هنوز نفرستاده.

۱۲. هفتهٔ پیش مانتوی قرمزمو پوشیده بودم. حواسم بود که محرم دیگه نپوشمش. روز اول محرم یادم نبود و هنوز تنم بود. شب وقتی برمی‌گشتم خونه معذب بودم یه سریا لباس مشکی تنشونه و من قرمز. البته چادر داشتم و نمود بیرونی نداشت. ولی باطن هم مهمه به هر حال. معتقدم علاوه بر اینکه آدم باید دلش پاک باشه ولی ظاهر هم مهمه. آوردم گذاشتم تو کمد که دم دست نباشه و کرمی و طوسیمو گذاشتم دم دست. مشکیام تبریزه. دیشب خواب می‌دیدم بازم اشتباهی اون مانتو رو پوشیدم.

۱۳. اکثر پسرا تو دانشگاه پیراهن مشکی پوشیده بودن. البته دانشگاه تعطیله و اینایی که دانشگاهن معمولاً برای هیئت و اینا اونجان. منم چون شال و روسری و مانتوهای مشکیم تبریزه با مقنعه و چادرم حفظ ظاهر کردم.

۱۴. صبح تا ظهر جلسه داشتیم و بعدش مستقیم رفتیم کوروش برای ناهار. بعدش بچه‌ها رفتن خرید و تهران‌گردی. بچه‌ها از شهرهای دیگه اومده بودن و تهران براشون جذابیت داشت. من گفتم برمی‌گردم خوابگاه. خوابگاه شهید بهشتی. نزدیک دانشگاه یادم افتاد نماز ظهرمو نخوندم. نیم ساعت تا غروب مونده بود و یه ساعت راه بود تا خوابگاه. خوابگاه بهشتی سرِ کوهه. معلوم هم نبود برم و نگهبان و مسئولا گیر ندن که از کجا آمده‌ای آمدنت بهر چیست و وقتم گرفته نشه. اون‌ورا مسجد نبود. مسیرمو عوض کردم و یه ربع به غروب رسیدم به بیمارستانی که همون‌ورا بود. گفتن نمازخونه‌ش طبقهٔ دومه. سوم بود. یه اتاقک دومتری که نوشته بود نمازخونۀ آقایان. قسمت خانوما رو پیدا نکردم. پرستارا و مسئولین هم اطلاع نداشتن. هشت دقیقه به غروب مونده بود. همون‌جا تو اتاق آقایون خوندم تا قضا نشده.

۱۵. نگهبان دانشگاه نذاشت از داخل دانشگاه برم خوابگاه. گفت الان دانشگاه پر سگ و شغاله. راست هم می‌گفت. منی که از گربه هم می‌ترسم چجوری با سگ و شغال قرار بود مواجه شم. یادمه شریف هم روباه داشت.

۱۶. چند وقت پیش، هم‌کلاسی اسبق رفته بود شیراز. برگشتنی برای یه تعداد از دوستان از جمله من سوغاتی آورد. یه روز که رفته بودم فرهنگستان زنگ زد که بیا سوغاتیتو بدم و من نرفتم. بهانه آوردم و اصطلاحاً پیچوندم. به خودشم گفتم البته. گفتم اگه ناراحت نمیشی می‌خوام بهانه بیارم نیام. بعد که دیدم قانع نمیشه گفتم باید فکر کنم. حق داشت با تعجب بگه مگه سوغاتی گرفتن هم فکر کردن داره، ولی خب من برای هر چیزی فکر می‌کنم. زیاد هم فکر می‌کنم. گفتم اگه تاریخ انقضا نداره و خراب نمیشه بذار برای بعد. دیروز بعد از جلسهٔ دانشگاه شهید بهشتی، قرار شد برم طرفای شریف محموله رو دریافت کنم. بعدش محل دریافت محموله عوض شد و خانهٔ اردیبهشت قرار گذاشتیم. آدرسش پامنار بود و من تا حالا پامو تو اون منطقه نذاشته بودم و نمی‌دونستم کجاست و چه شکلیه. ولی اسم پامنارو زیاد شنیده بودم. از اسم خانۀ اردیبهشتم خوشم اومد. از روی نقشه چک کردم و دیدم نزدیک متروی ملت و امام خمینیه. ملت پیاده شدم و گفتم هفت هشت دقیقه راهو پیاده میرم تا خانهٔ اردیبهشت که منطقه رو هم بشناسم و ارزیابی کنم. همچین که پامو گذاشتم تو خیابون، تا چشم کار می‌کرد مرد بود. حتی یه دونه خانم هم تو خیابون نبود. حتی یه دونه. همهٔ مغازه‌ها ابزارفروشی بودن و موتور و لاستیک و تجهیزات خودرو می‌فروختن. خیابون پر از موتور. پر که می‌گم ینی حداقل دویست سیصدتا. ولی امن بود به‌نظرم. نگاه‌هاشون هم امن بود. برای همین احساس معذب بودن نکردم. اکثراً هم مشکی پوشیده بودن. اینکه می‌گم امن بود، از این لحاظه که بالاخره بعد یه عمر فرق نگاه‌های علافانِ تو پارکو با مردهایی که سر کارشونن و دارن نون درمیارنو می‌فهمم. تا سر خیابون رفتم و از سمت دربار و کوچۀ بهاءالدوله و رکن‌الدوله رسیدم سر قرار. دیر یادم افتاد عکس بگیرم. ولی گرفتم که یادم بمونه. یه خونهٔ قدیمی بود که تبدیلش کرده بودن به کافه و کتابخونه. غذا هم می‌شد خورد، ولی تنوع نداشت. هر روز یه مدل غذا بود. از خانومی که غذا درست می‌کرد شماره گرفتم که تبلیغش کنم. سبزی پاک‌شده و خردشده و پیاز سرخ‌کرده و اینا هم می‌فروخت. خیلی هم مهربون و خوش‌برخورد بود.



مامان انواع اقسام عرقیجاتو از تبریز با خودش آورده بود جز بهارنارنج. سپرده بود خودم بگیرم و منم چون اهل این چیزا نیستم پشت گوش می‌نداختم. که هم‌کلاسی با این بهارنارنجش تیم عرقیجات کابینت آشپزخونۀ ما رو تکمیل کرد.


سوپ نیست، بستنیه. آب شده، سوپ دیده میشه :|

۱ نظر ۰۴ مرداد ۰۲ ، ۰۱:۳۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۲۷- از هر وری دری ۴۲

يكشنبه, ۱ مرداد ۱۴۰۲، ۱۱:۵۶ ب.ظ

۱. بعد از اینکه خانواده رو بدرقه کردم و پشت سرشون آب ریختم که زود برگردن و برگشتم و کلیدو انداختم و درو باز کردم و وارد خونه شدم، اولین سؤالی که برام پیش اومد این بود که اگه یکی در زد چی کار کنم. سؤال بعدی این بود که این سبزیای خردشدۀ داخل یخچال برای چیه و چی کارشون کنم. سؤال بعدی این بود که رب کجاست؟ و این مایع قرمزرنگ شیرین و غلیظِ تو یخچال شربت چیه. با یه کابینت ادویه مواجه بودم که فقط نمکشو می‌شناختم و استفاده می‌کنم. به‌علاوۀ انواع عرقیجات (به‌جز بهارنارنج!) و کلی دم‌نوش و سبزی خشک که نمی‌دونستم چی‌ان و خاصیتشون چیه.

۲. همه چیو صورتی خریدن. از آبکش و جارو بگیر تا پرده و جاکفشی. همه چی جز رنده که سفیده و هر بار هویج رنده می‌کنم نارنجی میشه و هر بار با خودم می‌گم یادم باشه رندۀ جهیزیه‌مو نارنجی بگیرم که نارنجی نشه. البته اگه اونا رم مامان و بابا خودشون تنهایی نرن بخرن. صدالبته که دستشون درد نکنه.

۳. همین که قانع شدن برای اینجا تلویزیون نخرن موفقیت بزرگیه و راضی‌ام. برنامۀ خوبی هم اگه باشه تلوبیون هست دیگه. آنلاین می‌بینم اگه فرصتشو داشته باشم. کاش نیمهٔ مفقودالاثرم هم تلویزیون‌ندوست باشه مثل من. که بچه‌هامو بدون تلویزیون تربیت کنم ببینم چی از آب درمیان.

۴. مامان نسبت به پاک کردن برنج خیلی حساسه. ساعت‌ها وقت می‌ذاره و حتی برنج پاک‌شده رو هم پاک می‌کنه و چشم و گردنشو نابود می‌کنه که یه وقت برنجی که رنگش سفیدتره یا تیره‌تره قاطی برنجا نشده باشه. من ولی نه؛ یه نگاه سرسری می‌ندازم که سنگی چیزی توش نباشه و می‌پزم می‌خورم. این چند روزی که مامان اینجا بود نصف برنجا رو پاک کرده و برای نصفش فرصت نشد. گفت اونا رم بعداً میام پاک می‌کنم. منم دارم از اون پاک‌نشده‌ها استفاده می‌کنم که بعداً بیاد پاک نکنه.

۵. اولین باری که گفتم کاش بابا اینجا بود وقتی بود که زورم نمی‌رسید درِ موکاپات رو باز کنم.

۶. اینترنتی از اسنپ یه مدل بیسکویت برای خونهٔ تبریز گرفتم. به مامان پیام دادم که توشو تا حالا ندیدم و وقتی بازش کردید عکسشو برام بفرستید. قبل از اینکه پیاممو ببینه بابا بیسکوییتا رو خورده بود.

۷. یه سری از دانشجوهای ارشد هنوز یخ رابطه‌شون باهام آب نشده و به فامیلی صدام می‌کنن و زین حیث بسی خرسندم.

۸. پارسال به استاد راهنمام گفته بودم پروپوزالمو تا عید می‌فرستم. عید نوروز اومد و رفت و نفرستادم. حتی عید فطر و غدیر و قربان هم اومد و رفت و نفرستادم. روز آخری که خوابگاه بودم یه سر رفتم دیدنش. گفتم تا آخر هفته می‌فرستم. آخر هفته شد و نفرستادم. یکشنبه زنگ زد. قرار بود تا آخر هفته بفرستم و یکشنبه برم دیدنش. نه فرستاده بودم و نه رفته بودم دیدنش. عکس و اسم و شماره‌شو می‌دیدم ولی نمی‌تونستم جواب زنگشو بدم. چی می‌گفتم که دروغ نباشه و راست هم نباشه. راستش این بود که حالم خوب نیست. خیلی وقته حالم خوب نیست و تمرکز ندارم. جواب ندادم و نشستم فکر کردم چی بگم بهش. یه کم بعد خودم زنگ زدم و گفتم تا شب می‌فرستم و عذرخواهی کردم که با اینکه گفته بودم می‌رم پیشش نرفتم. گفتم شنبه تا عصر فرهنگستان بودم و گرما و ترافیکو بهانه کردم. تا شب نشستم نوشتم. دوی نصفه‌شب فرستادم. صبح جوابمو داده بود و گفته بود فلان‌جاشو فلان‌جور تغییر بده و دوباره بفرست. سه‌شنبه تو جلسۀ دفاع هم‌کلاسیم گفت تغییراتو زودتر اعمال کن تا آخر هفته بفرست. آخر هفته که پریروز باشه نفرستادم. تا آخر این هفته هم بعیده بفرستم. چرا؟ چون حالم خوب نیست.

۹. یه دختره تو مترو خطاب به یکی که نمی‌دونم کی بود داد می‌زد لِوِل تو در سطح منی که دانشجوی دکتری‌ام نیست، حدّتو بدون.

۱۰. از نگهبان یه ساختمون آدرس جایی رو پرسیدم. شب بود. گفت ته این خیابون، دست راست. یه خیابون خلوت و تاریک و باریک بود. گفت نمی‌ترسی که؟ گفتم نه.

۱۱. از وقتی فهمیدم مرکز خرید اُپال به بی‌حجاب‌ها تخفیف می‌ده، هم مرکز خرید از چشمم افتاده هم بی‌حجاب‌ها. آدم مگه آرمانشو می‌فروشه؟ من اگه بفهمم جایی به باحجاب‌ها تخفیف می‌دن نمی‌رم اونجا.

۱۲. امروز دانشگاه شهید بهشتی بودم. این دانشگاه به شیبش معروفه. مسیرش طولانیه و شیب قابل‌توجهی داره. امروز هر بار که ساختمونا و دانشکده‌هاشو بالا پایین کردم یاد جولیک افتادم. یه ساله ازش بی‌خبرم. هنوز کانال داره؟

۱۳. می‌پرسه تا حالا شده حس کنی چقدر دغدغه‌ها و سطح تفکر بقیه پایینه؟ گفتم آره، معمولاً تو آرایشگاه‌ها همچین حسی دارم. گفت مگه تو آرایشگاه می‌ری؟

۱۴. تا نمازمو شروع کردم گوشیم زنگ خورد. گوشی دستم بود که آیة‌الکرسی رو از روش بخونم. حفظم، ولی گفتم یه وقت ممکنه وسطش یادم بره. هی زنگ می‌زد و هی من قطع می‌کردم. بعد یه ربع بیست دیقه زنگ زدم می‌گم سر نماز بودم. می‌گه یه ربع؟ می‌گم این نماز روز آخر ماه ذی‌حجه بود. نحوهٔ خوندنش تو استوری یکی از بچه‌ها دیده بودم. بیست‌تا توحید و آیةالکرسی داشت طول کشید. گفت از کی از این کارا می‌کنی؟

۱۵. در پاسخ به سؤال هم‌اتاقیام راجع به خونه و فرقش با خوابگاه گفتم اولین تفاوتش اینه که اونجا نمازامو آخر وقت می‌خونم و یه چندتاشم قضا شده و اینجا اول وقت با جماعت می‌خوندم.

۱۶. از وقتی مامان و بابا برگشتن تبریز برنامۀ غذایی من به این صورت بوده که روز اول برای ناهار از این الویه‌های آمادۀ کارخونه‌ای خوردم، شام، کوکوسبزی سلف دانشگاهو که تو خوابگاه نخورده بودم و با خودم آورده بودم خونه خوردم. فرداش که ۲۲ تیر باشه برای ناهار سوپ درست کردم. به‌نظرم راحت‌ترین و سریع‌ترین غذاست. برای شام، برنج و مرغی که مامان درست کرده بود گذاشته بود تو یخچال. فرداش ناهار دوباره سوپ خوردم و شام ماکارونی درست کردم. ماکارونی رو هم جزو غذاهای آسون و سریع می‌دونم با این تفاوت که خیلی هم بهش علاقه ندارم. شنبه ۲۴ تیر رفتم فرهنگستان و ناهار نخوردم! شام هم ذرت پختم. یه چیزی شبیه ذرت مکزیکی بدون پنیرپیتزا. پنیرو اینترنتی سفارش داده بودم ولی گفتن سیستم مشکل داره و پیک نداریم و نیاوردن. یکشنبه ناهار و شام سوپ! دوشنبه ناهار سوپ و شام آبگوشت. این آبگوشت اولین آبگوشت عمرم بود که درست می‌کردم. راضی بودم از رنگ و طعم و ظاهرش. البته صفر تا صدش کار خودم نبود. گوشتا رو مامان پخته بود و آماده بود. من از مرحلۀ پخت گوشت به بعد عمل کردم. لپ‌تاپ همرام نیست عکسشو آپلود کنم. عکسش طلبتون. سه‌شنبه ۲۷ تیر رفتم دانشگاه و بعدشم یه سر به خوابگاه و هم‌اتاقیام زدم. دفاع دوتا از هم‌رشته‌ایام بود و شیرینیای دفاعشون شد ناهار من. البته چند قاشقم با هم‌اتاقیام برنج خوردم و برای شام هم آش شله‌قلم‌کار تو یکی از رستوران‌های همون دوروبر. شب ساعت یازده برگشتم خونه. فرداش که چهارشنبه باشه ناهار سوپ خوردم و بالاخره پروندۀ سوپ رو بستم. تموم نمی‌شد لامصب. البته جزو غذاهای موردعلاقه‌مه. شام هم بقیۀ آبگوشت و ذرت، این بار به‌صورت بلال. پنج‌شنبه ناهار و شام ماکارونی درست کردم و جمعه برای ناهار رشته‌پلو با عدس، شایدم عدس‌پلو با رشته درست کردم. نتیجه به‌قدری افتضاح بود که از پنج، نیم هم نمی‌دم به خودم. چون هر چی فکر کردم یادم نیومد چجوری درستش می‌کنن و گوگل هم یاری نکرد. دقیق‌تر که فکر کردم دیدم هیچ وقت موقع درست کردن این غذا پیش مامانم نبودم ببینم رشته‌ها رو کی می‌ریزه توش. راه‌حل‌های گوگل هم برای برنج آبکشی بود نه کته. خلاصه یه چیز شفته و به‌هم‌پیوسته‌ای شد که در وصف نگنجد. دیروز برای ناهار بقیۀ اون شفته‌پلوی پرویروز خوردم و شام کوبیده‌ای که از سلف دانشگاه گرفته بودم و گذاشته بودم فریزر برای روز مبادا. امروز دانشگاه شهید بهشتی جلسه داشتم. بعد از جلسه، ناهار رفتیم کوروش مال! که فارسیش میشه مرکز تجاری کوروش. پیتزا برای ناهار و از این الویه‌های کارخونه‌ای برای شام.

۱۷. هر سال تاسوعا عاشورا با امید و پریسا و محمدرضا برای نگار اینا شله‌زرد می‌بردیم و از مادربزرگش آش می‌گرفتیم و آشه رو تو ماشین می‌خوردیم می‌رفتیم امامزاده حاجتامونو می‌خواستیم. که البته فقط حاجت‌های پریسا برآورده می‌شد. امسال جز پریسا همه‌مون اینجاییم و خبری از شله‌زرد و آش و امامزاده و حتی اون حاجت‌ها نیست.

۱۰ نظر ۰۱ مرداد ۰۲ ، ۲۳:۵۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۲۶- دشتان

پنجشنبه, ۲۹ تیر ۱۴۰۲، ۱۱:۳۴ ق.ظ


نکتهٔ اول: یه سایتی هست به نشانی

https://wiki.apll.ir

که مصوبات فرهنگستان اونجاست.

یه سایت دیگه هم هست به نشانی

http://vajeyar.apll.ir/

که مصوبات فرهنگستان اونجا هم هست.

یه بنده خدایی هم هست به اسم دُردانه که سابقاً شباهنگ بوده و فایل اکسل و پی‌دی‌اف و نسخۀ چاپی هفده جلد مصوباتو داره و هر موقع ازش بپرسید معادل مصوب فلان چیز چیه، چک می‌کنه و می‌گه بهتون.



نکتهٔ دوم: دشتان تو دفتر پنجم مصوباته. تو بخش پزشکی، و نه عمومی.



نکتهٔ سوم: وقتی یه واژه تو جلد پنجم مصوباته، ینی تاریخ تصویبش قبل از سال هشتادوهفت بوده و سال هشتادوهفت منتشر شده.



نکتهٔ چهارم: فرهنگستان یه نهاد زیر نظر ریاست جمهوریه و هر سال رئیس‌جمهور وقت تأیید می‌کنه مصوباتش رو. اظهارنظر نمی‌کنه ها. فقط امضا و تأیید می‌کنه.

سؤال خیلیا: اگر دشتان مربوط به سال هشتادوهفته، پس قضیهٔ اون نامهٔ سیزده تیر امسال چیه؟ 



پاسخ: چهارمِ تیرماهِ امسال، گروه پزشکی نامه می‌زنه به فرهنگستان که ما می‌خوایم در کنار دشتان که پونزده سال پیش تصویب شده، ماهینگی رو هم به‌کار ببریم. چون دشتان قدیمیه و ماهینگی منظورمونو بهتر می‌رسونه. البته هزاران سال پیش همین واژه به‌کار می‌رفته و رایج بوده. یکی دوتا واژهٔ کرونایی هم دو سال پیش تصویب شده بود که درخواست تجدیدنظر برای اونا رو هم می‌دن. فرهنگستان هم دهِ تیر، همون روزی که گروه بازاریابی جلسه داشت (و همون جلسه که نوه‌ها هم اومده بودن و یه گوشه نشسته بودن!)، این چندتا واژهٔ پزشکی رو قبل از جلسهٔ بازاریابی مطرح می‌کنه و ماهینگی هم طبق نظر گروه پزشکی، در کنار واژهٔ دشتان تصویب می‌شه. بعدشم می‌رن سراغ واژه‌های حوزهٔ بازاریابی. سه روز بعدشم که سیزدهِ تیر باشه جواب نامهٔ گروه پزشکی رو می‌دن که پیرو درخواستتون ماهینگی رو هم تصویب کردیم.



الان سؤالی که برای من پیش اومده اینه که چجوری مراجع تقلیدتون از جمله بی‌بی‌سی! با دیدن اون نامه که خطاب به انجمن پزشکیه به این نتیجه رسیدن که فرهنگستان به مردم گفته که از این به بعد به پریود بگن دشتان؟ از این به بعد؟ هشتادوهفت تا حالا کجا بودی بزرگوار؟ حالا بی‌بی‌سی یه چیزی گفته، شمای شنونده نباید عاقل باشی؟

۴۳ نظر ۲۹ تیر ۰۲ ، ۱۱:۳۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۲۵- از هر وری دری ۴۱

يكشنبه, ۱۸ تیر ۱۴۰۲، ۱۲:۴۳ ب.ظ

۱. تو آسمونا دنبال دکتر امیرشاهی می‌گشتم، دیروز اتفاقی تو فرهنگستان تو جلسۀ تصویب واژه‌های مرتبط با برندها و بازاریابی دیدمشون. ایشون هیئت‌علمی دانشکدۀ مدیریت و اقتصاد و بازاریابی دانشگاهمون بودن و بازنشسته شدن چند ساله. برای رسالۀ دکتریم می‌خواستم ازشون مشورت بگیرم که متوجه شدم خارج از کشورن. جمعه تو لینکدین پیداشون کردم و دنبال کردم. تو جلسۀ واژه‌گزینی فرهنگستان با یکی از کارمندا که هم‌دانشگاهیمم بود داشتم راجع به موضوع رساله‌م حرف می‌زدم که گفت با دکتر فلانی هم راجع به کارت حرف می‌زدم و دیشبم که تو لینکدین دنبالش کردی. تعجب کردم که از کجا می‌دونه این موضوع رو. یه استادی پیشش نشسته بود. گفت ایشون دکتر فلانیه. شوکه شدم. انتظارشو نداشتم واقعاً. سلام و احوال‌پرسی کردیم و منو از عکس لینکدینم شناختن و گفتن اتفاقاً در مورد موضوع رساله‌ت با خانم فلانی صحبت می‌کردیم و جالب و جدیده. ولی به قیافه‌ت نمی‌خوره دانشجوی دکتری باشی. یه مقالۀ خوب هم معرفی کردن بهم.

و حضور ایشون در فرهنگستان شاهدیست بر این ادعا که تیم واژه‌گزینی برای معادل‌هایی که می‌گزیند، از متخصصان کمک می‌گیرد.

۲. بعد از اون افتخار قبلی (دیدنِ کارت ملی پدربزرگ مادری نوۀ پسری مقام معظم رهبری :دی)، دیروزم افتخار اینو داشتم که گوشیشو بگیرم و با شیریت براش دهخدا و معین بفرستم. ماجرا این‌جوری شروع شد که یه شرکتی یه اسمی برای خودش انتخاب کرده بود که شبیه کلمات انگلیسی بود. توجیهشم این بود که این کلمه در زبان عربی فلان معنی رو میده. فرهنگستان هم این‌جوری نیست که اگه فلان کلمه عربی باشه مجوز بده. مثلاً یادمه ماذی و رایِز رو رد کردن، هر چند که در زبان عربی معنی داشتن. ولی چون تو فارسی کاربرد ندارن رد شدن. تو اتاقشون دهخدای چندجلدی نبود. یه دهخدا هست که فقط کلمات پرکاربرد رو داره. اونو داشتن و تو اون نبود این کلمه. یکی از کارمندا رفت بیاره. گفتم من تو گوشیم دارم. اینی که من داشتم آفلاین بود و از قدیم داشتم. فکر کنم از گوشی دکمه‌دار سونی اریکسونم انتقال داده بودم. نمی‌دونم. به‌نظرم خیلی وقت بود داشتم. این کلمه رو زدم و معنیشو آورد. گفتن برای منم بفرستش. گفتم شیریت دارید؟ یه نگاهی به برنامه‌هاشون انداختن و گفتن نمی‌دونم شیریت کدومه. گفتن بیا خودت بریز. گوشیشونو گرفتم و علاوه بر دهخدا، معین هم ریختم. بعد نحوۀ استفاده‌شم یادشون دادم :دی هی می‌خواستم بگم آفلاینه و نیازی به اینترنت نداره؛ کلمۀ معادل آفلاین به ذهنم نمی‌رسید. گفتم وقتی اینترنت نیست و دادۀ همراه و وای‌فای خاموشه هم کار می‌کنه. خودشون گفتن منظورت آفلاینه دیگه.

احتمالاً دلتون می‌خواد بدونید چه برنامه‌هایی تو گوشی ایشون بود و مدل گوشیه چی بود، ولی عمداً دقت نکردم :|

۳. هفتۀ پیش نوه‌هاشونم اومده بودن فرهنگستان. پیش اومده که دانش‌آموزها یا دانشجوها بیان برای بازدید. وارد اتاق جلسه که شدم از دور دیدم چهارپنج‌تا دختر و پسر ده‌دوازده‌ساله یه گوشه آروم و مؤدب نشستن و یواشکی باهم حرف می‌زنن. اول فکر کردم برای بازدید اومدن ولی اینکه باهم بودن و باهم صحبت می‌کردن برام عجیب بود. خصوصاً اینکه دخترا چادری بودن و عجیب بود که گرم و صمیمی با پسرا حرف می‌زدن. گفتم شاید دوره زمونه عوض شده :دی یه کم نزدیک‌تر شدم دیدم چقدر چشمای یکی از دخترا شبیه رئیسه. پسرا هم شبیه بودن ولی دختره که بعداً فهمیدم اسمش فاطمه‌ست کپی برابر اصلش بود. انگار سن رئیسو هفتاد سال کوچیکتر کنی و روسری و چادر سرش کنی. چیزی نگفتم و نشستم. وسط جلسه رفتم از منشی اسم سه‌تا از کارشناس‌ها رو بپرسم. بعدش راجع به این بچه‌ها هم پرسیدم که کی‌ان و برای چی اومدن. گفت نوه‌های آقای دکترن. گفتم پس حدسم درست بود. نشستم و دیدم جلوی ماها بیسکویت و آب هست و برای اونا هیچی نذاشتن. همین‌جوری که جلسه در حال برگزاری بود و استادان و متخصصان تو سروکلۀ هم می‌زدن که فلان واژه تصویب بشه یا نه، من برای بچه‌ها از خوراکیایی که روی میز بود بردم. تشکر کردن. بعدش که اومدم نشستم، هر موقع چشم‌توچشم می‌شدیم تشکر می‌کردن. بعد از جلسه هم رفتم پیش رئیس و نوه‌هاشو معرفی کرد و اسماشونو گفت. بعدشم یه جلسۀ خصوصی‌تر داشتیم و اونجا هم باهم بودیم. بسیار مؤدب و آروم و خاکی بودن. برخلاف تصورم که فکر می‌کردم راننده شخصی داشته باشن، خودشون اسنپ گرفتن رفتن خونه. کلی هم دقت کردم و چیز مارک‌دار عجیبی تو پوششون ندیدم. 

۴. یه مغازۀ الکتریکی هست نزدیک خونه‌مون به اسم فاراد. صحبت سر مجوز دادن و ندادن به اسامی انگلیسی بود. گفتم فاراد رو قبول می‌کنید با توجه به اینکه فارسی نیست؟ اون لحظه فقط گفتم فاراد اسم یه آدمه. دکتر حداد گفتن علاوه بر اینکه اسم آدمه، واحد ظرفیت خازن هم هست و چون واحدها بین‌المللی هستن می‌پذیریم. اعتراف می‌کنم به‌عنوان یه مهندس برق یادم نبود فاراد یکای ظرفیت خازنی در سیستم SI هست.

۵. چون پدر هردو هم‌اتاقیم فوت کردن تا جایی که بتونم و حواسم باشه سعی می‌کنم از بابا چیزی نگم تو اتاق. مگه اینکه بپرسن. مثلاً دیروز بابا قرار بود بیاد اینجا و گفته بودم برای جلسۀ پروپوزالم شیرینی بگیره از تبریز. گفت علاوه بر شیرینی، رفته ظرف و یه سری چیزمیز با تِم قرمز گرفته پک درست کنم. حالا من اهل پک و این کارا نیستم و سعی می‌کردم تو ذوقش نزدنم که این چه کاری بود کردی. تازه جلسۀ دفاع رساله نیست که، دفاع از پروپوزاله. قیافه‌م دیدنی بود خلاصه. بعد اینو به هم‌اتاقیام نگفتم که یه وقت دلشون برای پدرشون تنگ میشه. بعداً که خودشون پرسیدن بابات کی می‌خواد بیاد گفتم بابا اومده و چی‌چی آورده.

۶. حاج آقای نمازخونۀ خوابگاه، عید غدیر یه روایتی گفت راجع به فضایل حضرت علی. گویا معاویه به سعد (بابای عمر سعد که این عمر سعد همونی بود که تو کربلا با امام حسین جنگید) می‌گه تو چرا به علی فحش و ناسزا نمی‌گی؟ اون موقع رسم بوده که به حضرت علی دشنام و ناسزا می‌گفتن. اینم می‌گه خودم از پیامبر شنیدم که علی سه‌تا فضیلت داره که منِ عمر سعد حاضر بودم همۀ دنیا رو با یکی از اون فضایل عوض کنم. حاج آقا عید غدیر یکیشو گفت، فرداش یکیشو. دیروز سومی رو نگفت و راجع به یه موضوع دیگه حرف زد. موقع رفتن من بلند شدم دم در ازش پرسیدم سومین فضیلت حضرت علی رو نگفتین چی بود. به‌واقع انتظار نداشت کسی تا این حد پیگیر حرفاش باشه و دنبالش کنه. گفت چون غدیر تموم شد ادامه ندادم بحثو. ولی همون‌جا سر پا سومی رو هم گفت. تازه وقتی فهمید دانشجوی دکتری‌ام ذوق هم کرد چون معمولاً دانشجوهای دکتری تو نماز جماعت شرکت نمی‌کنن. نه که نماز نخوننا، ولی چون نمازخونه تو خوابگاه ارشدهاست و دوره، انتظار نمی‌ره همه شرکت کنن. کلی هم تعجب کرد چون می‌گفت قیافه‌ت به کارشناسیا می‌خوره. تازه وقتی فهمید هم‌اتاقیمم اومده (چند وقتی هست که اون هم‌اتاقیم که عکس شهید رو میزشه رو هم می‌برم نماز جماعت) بیشتر ذوق کرد. هم‌اتاقیام تابستون خوابگاه می‌مونن. اونی که باهام میومد نماز می‌گه اگه بری انگیزه‌م برای نماز جماعت کم میشه. من که بودم، موقع اذان صداش می‌کردم که میاد نماز یا نه و باهم می‌رفتیم. قبلاً چرا نمیومد؟ چون این هم‌اتاقیم یه دوست سنّی داشت که همیشه باهم بودن و موقع نماز می‌رفتن سلف. اون دوست سنی نمازشو قبل از اذان می‌خوند. مثلاً نماز مغرب رو موقع غروب می‌خوند و نمیومد با شیعه‌ها نماز جماعت بخونه. این هم‌اتاقیمم برای اینکه اون تنها نباشه نمیومد با من نماز جماعت. حالا که اون دوست سنی‌مون رفته خونه، هم‌اتاقیم با من میاد نماز جماعت. 

۷. یکی از دعاهایی که تو نمازخونه از حاج آقا یاد گرفتم: اللَّهُمَّ لاَ مَانِعَ لِمَا أَعْطَیْتَ وَ لاَ مُعْطِیَ لِمَا مَنَعْتَ. ترجمه‌ش همون آهنگ احسان خواجه امیریه که می‌گه همه دنیا بخواد و تو بگی نه، نخواد و تو بگی آره تمومه.

۸. آخر هفته وسایل و ملافه و پتو و همه‌چیمو جمع کردم که برم خونه. هم کارام تموم نشده بود، هم دلم نیومد هم‌اتاقیامو به این زودی ترک کنم و موندم یه چند روزم. از اون طرف خانواده اومدن و منتظر منن و می‌خوان یه چند روز دیگه برگردن. دلم برای اونا هم تنگ شده. ینی هر چی دیرتر برم پیششون کمتر می‌بینمشون. از این طرفم اگه خوابگاهو ترک کنم دیگه نمی‌ذارن تا مهر برگردم. اسیر شدیم به خدا.

۹. هم‌اتاقیم می‌گه با خانواده‌ت تعارض منافع داریم. ینی هر موقع با اونایی با ما نیستی، هر موقع با مایی با اونا نیستی.

۱۰. یکی از دانشگاه‌ها، تو یکی از گرایش‌های رشتۀ ما استاد (هیئت‌علمی) نداره. آیا استاد تو این رشته و گرایش نداریم تو ایران؟ داریم، خوبشم داریم. ولی شرط جذب و استخدام هیئت‌علمی تأهله و این استادها مجردن و اونجا استخدامشون نمی‌کنه. استاد مدعو و قراردادی هم ساعتی بیست‌سی‌هزار تومن می‌گیره و فقط یکی دو سال اول برای پر کردن رزومه خوبه نه برای همیشه. الان تنها دانشگاهی که استاد مجرد استخدام می‌کنه دانشگاه ماست که البته فقط مجردهای خانم رو استخدام می‌کنه. چون دانشجوها خانمن. استادان مردِ اینجا هم باید متأهل باشن.

۱۱. از یکی از دوستان شنیدم که یکی از استادهای یه دانشگاه دیگه با یکی ازدواج کرده بود که تو فلان دانشگاه استخدام بشه. بعدشم طلاق گرفته بودن. خبر ازدواجشم منتشر نکرده بود و فقط چند نفر از دوستان بسیار نزدیکش می‌دونستن. منم در این حد می‌دونم که یکی از استادها این کارو کرده. اسمشو نگفتن بهم ولی با این شرط تأهل بعید نیست و چاره‌ای هم جز این نیست.

۱۲. یکی از استادها که تا حالا همو ندیدیم و ارتباطمون مکاتبه‌ای و در چارچوب ارسال و دریافت مقالۀ تخصصیه، یه یادداشت برام فرستاده بود با این محتوا که شاملو ۳۷ سالش بوده و دوتا طلاق تو سابقه‌ش داشته و چهارتا بچه و اعتیاد و وضعیت مالیشم نابسامان بوده و معلوم هم نبوده یه روز شاعر معروفی میشه ولی با این حال یه دختر ۲۳ساله عاشقش بوده. و این سؤالو از خواننده پرسیده که آیا دختران این دوره و زمونه هم عاشق کسی با این ویژگی‌ها میشن یا نه. منظور استاد رو از فرستادن این مطلب نفهمیدم ولی نتونستم بد به دلم راه ندم. یه کم نگران شدم. رزومه‌شو سرچ کردم ببینم چند سالشه و با خودم گفتم نکنه منظور خاصی داره. دیدم از بابام هم بزرگتره. جالبه تا حالا از روی عکس و قبل از سرچ کردن رزومه‌ش فکر می‌کردم دهۀ شصیتیه و جزو استادهای موردعلاقه‌م بود. در واقع موضوعات پژوهشش موردعلاقه‌م بود. پیامشو بی‌جواب گذاشتم و سر صحبت رو باز نکردم. حتی منظورشم نپرسیدم.

۱۳. یه بنده خدایی بین حرفاش گفت سوئدیا همه‌شون عربن، یک‌سوم چین ترکه، و فلانی انقدر نابغه بود که می‌تونست پزشکی شریفو بخونه. دیدم آدم مناسبی برای بحث کردن نیست و صحبتمو ادامه ندادم.

۲۱ نظر ۱۸ تیر ۰۲ ، ۱۲:۴۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۲۴- واقعۀ خُم

پنجشنبه, ۱۵ تیر ۱۴۰۲، ۱۱:۵۳ ب.ظ


عیدی حاج آقای نمازخونۀ خوابگاه و یکی از بچه‌ها که سیّده

حیاط خوابگاه و مجدداً عیدی حاج آقا :دی

تراسِ خوابگاه و نورافشانی برج میلاد


یکی دیگه از بچه‌ها که اینم سیّده، روی این کاغذای رنگی یه حدیث از حضرت علی نوشته بود. نوشته بود شیعیان مرا با این دو خصلت امتحان کنید. اگر دارای این دو خصلت بودند شیعه‌اند: محافظت بر اوقات نماز (اهمیت به نماز اول وقت) و مواسات با برادران دینی (دستگیری با مال). اگر این دو خصلت در آن‌ها نبود، از ما دورند، دورند، دورند.




عیدتون مبارک
۱۶ نظر ۱۵ تیر ۰۲ ، ۲۳:۵۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۲۳- از هر وری دری ۴۰

چهارشنبه, ۱۴ تیر ۱۴۰۲، ۱۰:۵۹ ب.ظ

یه سری از اینا پستای اینستاگرامم هست و یه سریا مخصوص وبلاگه.

۱. به‌مناسبت سیزدهم تیرماه، سالگرد درگذشت محمد معین (۱۲۹۷-۱۳۵۰) و روز ملی دماوند از مدخل «دماوند» فرهنگ معین (بخش اعلام) عکس گرفتم.



۲. داستان این «ماست» از این قراره که وقتی هم‌کلاسیم (هم‌اتاقیم) رفته بوده سلف ناهار بخوره و ناهار منم بگیره بیاره، یکی از بچه‌های دانشگاه ماستی که کنار غذا بهش دادنو داده بهش و گفته دیشب خواب دیدم که ماستمو می‌دم به یکی که یه لباس شبیه لباس شما پوشیده. اونم با تردید و تعجب گرفته آورده هر کدوم یکی یه قاشق ازش خوردیم که اگه خاصیت معنوی و ماورایی داشت روی هرسه‌مون (خودش و من و اون‌یکی هم‌اتاقی) اثر کنه.



۳. من معمولاً تو سلف همراه غذا آب نمی‌خورم. ولی هر موقع یکی از بچه‌ها منو تو سلف می‌بینه برام آب میاره و می‌گه آب نطلبیده مراده. 

۳.۵. خواننده‌های قدیمی اینجا یادشونه که من آبِ سالاد شیرازی رو دوست نداشتم و کاملاً می‌چلوندم که آبش نیاد تو قاشقم. حتی مورد داشتیم یه سریا با دیدن آب سالاد شیرازی یاد من می‌افتادن عکس می‌گرفتن می‌فرستادن برام. تو این عکس هم معلومه که آبشو نخوردم. ولی چند وقتی هست که می‌خورم و بدم نمیاد. این بدم نیومدن به خوشم اومدن تبدیل شده و کم‌کم دارم عاشقش می‌شم. حتی دیروز به مسئول بخش سالاد گفتم آبشو بیشتر بریزه برام.



۴. صبح یکی از بچه‌ها تو سالن داشت صبحانه می‌خورد که اینو می‌بینه. از من کمک خواست و منم اول رفتم یه چندتا عکس از سوسکه گرفتم و بعد چندتا ایده مطرح کردم برای کشتنش. قبل از اینکه به ایده‌هام جامۀ عمل بپوشونم سوسکه پرواز کرد رفت. اولین بارمون بود سوسک پرنده می‌دیدیم و هر دو شوکه بودیم.



۵. هم‌اتاقی شمارۀ دو چادری نیست ولی مذهبیه و حجابشم معمولیه. هم‌اتاقی شمارۀ یک هم البته چادری نیست ولی مذهبی نیست و حجابش برای دانشگاهه فقط. اونی که مذهبیه اهل عروسی و بزن و برقص و آرایش ملایم و خفیفه ولی اونی که مذهبی نیست اهل این چیزا نیست. اونی که مذهبیه به قیافه‌ش نمی‌خوره نمازخون باشه و چه بسا از روی ظاهر در طبقۀ غیرمذهبی‌ها هم بشه گُنجوندش. ولی از ایناست که حتی تعقیبات و نافله‌های نمازشم می‌خونه و اهل هیئت و فعالیت‌های مذهبیه. هر بارم از جلوی مسجد رد میشه می‌ره برای شهدای گمنام فاتحه می‌خونه. من ولی با اینکه چادری‌ام اهل هیئت و نماز مستحبی و اینا نیستم. فاتحه هم بخونم از دور می‌خونم. حالا این هم‌اتاقی مذهبیم که چادری هم نیست ولی اهل هیئت و کارهای مذهبیه، عکس یه شهیدی رو از روز اول آورده گذاشته روی میزش. یه مدت که نبود و رفته بود خونه‌شون، من و اون‌یکی هم‌اتاقیم (که هزاران فرسنگ با این چیزا فاصله داره) دیگه به وسایل هم‌اتاقیِ شمارۀ دو دست نزدیم و تا برگرده این عکس شهید هم همچنان بود تو اتاقمون. روی میز، و جلوی چشم. یه بار یکی اومده بود اتاقمون؛ فکر کرده بود عکسِ شوهر هم‌اتاقی شمارۀ یکه. یه بارم یکی اومد فکر کرد عکس برای منه.



۶. یه بارم با هم‌اتاقی شمارۀ دو رفتیم صبحانه رو تو پارک (باغ ایرانی) خوردیم.



۷. یکی از دوستانِ کُرد در پاسخ به لطفمون، لطف کرده از این نونای محلی برامون آورده. می‌گه اسمش برساقه. ولی هم‌اتاقیم میگه ما به اینا می‌گیم اگردک.



۸. پن‌کیک‌های خوابگاهی



۹. اون شبی که فرداش می‌خواستم برم خونه، هم‌اتاقی دلتنگی و محبتشو با درست کردن کشک بادمجون و گرفتن این کیکای انگشتی ابراز کرد:



۱۰. عکس یادگاریِ دکتربعدازاین‌ها با استاد شمارۀ نوزده در آزمایشگاه آواشناسی

من قبلاً با این اصطلاحِ دکتربعدازاین آشنا نبودم و نشنیده بودم. تو مثال‌های کتاب‌های صرفی دیدم اولین بار. اگه شما هم نشنیده بودید، به کسی می‌گن که قراره دکتر بشه. البته بعد از آزمون جامع و دفاع از پروپوزال و رساله و گذر از هفت خان.



۱۱. صندلیای آزمایشگاه آواشناسی قرمزه. هر موقع می‌رم اونجا مانتوی قرمزمو می‌پوشم با صندلیا ست شم.



۱۲. استاد آواشناسی یه گروه برای دانشجوهای آواشناسیش درست کرده و منم اضافه کرده به اون گروه. از اونجایی که گرایش من آواشناسی نیست، اسم گروهو گذاشته آواشناسان به‌علاوۀ یک. من اون یه نفر نخودیِ گروهم. و یکی از دغدغه‌های من و هم‌اتاقیم که هم‌کلاسیمم هست اینه که اگه استاد من بفهمه با تیم آواشناسان در ارتباطم و باهاشون ناهار می‌خورم و تو گروهشونم چه واکنشی نشون می‌ده. به‌عنوان مثال، یه هفته‌ست منتظریم استاد من عکس ناهاری که با بچه‌های آواشناسی مهمون استادشون بودم رو لایک کنه و نکرده. اول فکر کردیم شاید به اینستا دسترسی نداره ولی از اونجایی که یکی از پستای هم‌اتاقی مورد لایک استاد من واقع شده، نگرانیم که از این کار من خوشش نیومده و عمداً لایک نکرده.


۱۳. سر جلسۀ دفاع یکی از بچه‌ها، وقتی یکی از داورا صحبت می‌کرد میکروفنش نویز تولید می‌کرد. دوتا فرضیه داشتم. یکیش انگشتر داور بود که وقتی نزدیک میکروفن می‌شد نویز تولید می‌شد، یکیشم تلفن همراه داور که دستش بود. تو همون دستی که انگشتر بود. بعد از جلسه موندم تست کنم فرضیه‌هامو. وقتی دوتا میکروفن به هم نزدیک می‌شدن هم این اتفاق می‌افتاد. فهمیدن مهندسم :))


 

۱۴. یه کتاب دارم می‌خونم؛ ارجاعاتش همین‌قدر دقیق و تخصصیه. یه چیزی گفته، بعد منبعشو پانویس کرده نوشته جزوات اساتید دانشگاه تهران و علامه. آخه کدوم جزوه؟ چه درسی؟ چه سالی؟ کدوم استاد؟ صفحهٔ چند؟

پشت جلد کتاب هم رزومهٔ نویسنده‌هاشو نوشته. نوشته مهمان و کارشناس برخی از برنامه‌های صداوسیما. اینجا هم حتی نگفته کدوم برنامهٔ صداوسیما.

اسم کتاب مدیریت برنده. روی جلدش نوشته تألیف و ترجمهٔ علی خویه و فهیمه احمدی. حتی اینجا هم نگفته ترجمهٔ چی. فقط تو بخش پیشگفتار اشاره کرده که سعی شده سبک‌ها و تکنیک‌ها و تاکتیک‌های مدیریت برندسازی و مهندسی برند با گردآوری و ترجمهٔ ادبیات مختلف در این زمینه ارائه بشه.



۱۵. پژو در نام‌گذاری مدل‌هایش، سبک خاصی دارد و از فرمول X0Y استفاده می‌کند. ایکس برای نشان دادن اندازۀ خودرو و ایگرگ یا وای برای سال تولید خودرو به‌کار می‌رود؛ یعنی هر چه رقم بالاتر باشد، مدل خودرو جدیدتر و بزرگتر است. این روش نام‌گذاری در سال ۱۹۲۹ با عرضۀ مدل پژو ۲۰۱ آغاز شد. همۀ مدل‌های پژو ۱۰۱ تا پژو ۹۰۹ این شرکت به‌عنوان نام‌های تجاری مختص پژو ثبت شده‌اند. اما شرکت‌های دیگر نیز محصولاتی با نام‌هایی مشابه محصولات این شرکت داشتند، که برخی از آن‌ها مانند پورشه ۹۰۱ به پورشه ۹۱۱ تغییر نام داد و برخی دیگر مانند مدل‌هایی از فراری همان نام خود را حفظ کردند.


تصویر: صفحهٔ ۷۳ کتاب حس برند، نوشتهٔ مارتین لیندستروم


۱۶. داشتم مقالهٔ گرایش‌های حاکم بر نام‌گزینی کالاهای تجاری رو می‌خوندم و غرق در بحر تفکر بودم که یهو حس کردم یکی کنترلو برداشت و کانالو عوض کرد. چیزایی که صفحهٔ سمت چپ نوشته بود ربطی به موضوع نداشت. یه نگاه به شمارهٔ صفحه کردم دیدم بله، واقعاً کانال عوض شده و از ۴۰۶ پریده ۴۷۱.

تو کتابخونه بودم و این مجموعه مقاله رو هم از اونجا گرفته بودم. گوگل کردم ببینم می‌تونم دانلودش کنم یا نه. تو اینترنت حتی عنوان مقاله هم نبود چه برسه خود مقاله؛ ولی خوشبختانه تو خونه یه نسخه از این کتابو داشتم و گفتم ازش عکس بگیرن بفرستن، وگرنه الان دربه‌در دنبال صفحات مفقودش بودم ببینم تهِ قصه چی میشه.


۱۷. بعد از اینکه خریدمو کردم و اومدم بیرون، دوباره رفتم تو و گفتم روی نام‌ها و نشان‌های تجاری کار می‌کنم و می‌دونم که اسامی انگلیسی ممنوعه. پرسیدم تا حالا بابت انگلیسی بودن اسم مغازه‌تون بهتون تذکر ندادن؟ خانومه گفت آراِن‌اِس مخفف رنگین‌نخِ صباست.



۱۸. فروشندۀ مغازۀ بعدی نمی‌دونست ان‌اف‌سی مخفف چیه.



۱۹. خلاقیت کبابیل هم جالب بود برام. بر وزن میکائیل و اسرافیل و عزرائیل و جبرئیله.



۲۰. اینم خوب بود:



۲۱. سؤالی که این روزا به هر کی می‌رسم ازش می‌پرسم: با چی بشورم بره؟ (پودر و مایع ماشینی پیشنهاد بدید، با دست نمی‌شورم).



۲۲. چند سال پیش کارت متروی دانشجویی گرفتم. این کارتا این‌جوری هستن که هر چقدر شارژ کنی دو برابر شارژ میشه. البته سالانه تا سقف هفتادهزار تومن. اون موقع که بلیت مترو و اتوبوس دویست تومن هیچ وقت به این سقف نمی‌رسیدم، ولی حالا که سه چهار تومنه با چند بار رفت و برگشت به سقف شارژ کارتم رسیدم و دیگه شارژ نمیشه. حتی عادی هم شارژ نمیشه. رفتم از این کارت‌های عادی بگیرم نداشتن. از این کاغذیای تک‌سفره گرفتم و از اونجایی که اولین بارم بود نمی‌دونستم به کجای دستگاه کارتخوان بی‌آرتی بزنم. از راننده پرسیدم. گفت دستگاه‌های ما اینا رو نمی‌خونن و فقط بی‌آرتیای آزادی این امکانو دارن. اسیر شدیم به خدا.



۲۳. کتاب دیگری سفارش داده بودم و به‌اشتباه اتاقِ پُرو مهدی اشرفی رو ارسال کرده بودن. تماس گرفتم و قرار شد تعویض بشه. قبل از اینکه ببرم پسش بدم، ورق زدم و نگاهی به شعرهاش انداختم که اگه خوب بود و دوست داشتم اینم نگه‌دارم. به‌لحاظ محتوا و وزن با سلیقهٔ من سازگار نبود و چنگی به دلم نزد. 

اما این یکی که عکسشو گذاشتم خوب بود. 

البته فقط هم همین یکی.



۲۴. با دیدن این درخت یاد این بیت از ایرج جنّتی عطایی افتادم که می‌گه: درخت پیر تن من دوباره سبز می‌شود، هر چه تبر زدی مرا زخم نشد جوانه شد.



۲۵. زاغکی قالب پنیری دید

به دهن برگرفت و زود پرید



۲۶. یه دیالوگ بود تو فیلم درخت گیلاس، می‌گفت رفته بودم خودکشی کنم توت چیدم. منم رفته بودم هم‌اتاقیو بدرقه کنم توت چیدم.


۹ نظر ۱۴ تیر ۰۲ ، ۲۲:۵۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۲۲- رزماری‌جوانا

دوشنبه, ۱۲ تیر ۱۴۰۲، ۰۳:۰۶ ب.ظ


داشتم راجع به این رزماری‌های روبه‌روی مسجد دانشگاه حرف می‌زدم. چند بار به‌جای رزماری گفتم ماری‌جوانا. به این صورت که

جلوی مسجد دانشگاه، ماری‌جوانا کاشتن؛

هم‌کلاسیم چند شاخه ماری‌جوانا چیده آورده؛

مثل اینکه ماری‌جوانا برای پوست خوبه و هم‌کلاسیم اینا رو برای پوست صورتش استفاده می‌کنه؛

شمام اگه ماری‌جوانا لازم دارید برید بچینید؛ زیاده.

این هم‌کلاسیم پرسیده و گفتن اگه از ریشه نکَنید اشکالی نداره.

خلاصه محوطهٔ مسجد ما پر از ماری‌جواناست.


لغزش کلامی شامل تلفظ غلط یا استفاده از واژه‌های نابجاست که به اعتقاد برخی، از جمله فروید، با ناخودآگاه ما ارتباط دارد و افکار، احساسات، تمایلات و انگیزه‌هایی را که افراد پنهان نگه‌می‌دارند آشکار می‌کند و فرد کلمه‌ای را بیان می‌کند که قصد آن را نداشته است. لغزش‌های کلامی برای لحظه‌ای چیزهایی را فاش می‌کنند که فرد مایل به پنهان کردن آن‌هاست، چه آگاهانه و چه ناآگاهانه؛ و برای لحظه‌ای هم که شده احساسات واقعی‌اش را برملا می‌کنند. این لغزش‌ها برخاسته از احساسات ناآگاهانه‌ای است که در ذهن او سرکوب شده‌اند، یا این‌که آگاهانه اما بدون موفقیت سعی در خفه کردن آن‌ها داشته است.

اصطلاحی که در حوزهٔ زبان‌شناسی به‌کار می‌ره خطای گفتاره. خطایی که در هنگام تولید گفتار روی می‌دهد و گاهی آبرو و حیثیت آدم را بر باد می‌دهد.

slip of the tongue, lapsus lingua, tongue-slip, speech error

۱۹ نظر ۱۲ تیر ۰۲ ، ۱۵:۰۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۲۱- انتظار یار

دوشنبه, ۵ تیر ۱۴۰۲، ۰۴:۴۰ ب.ظ

بهش پیام دادم که تا عصر فرهنگستانم و جلسه دارم؛ می‌تونیم بعدش باهم باشم. گفت کارم تموم بشه خبر می‌دم. جلسه‌م که تموم شد، کار اون هنوز تموم نشده بود. راه افتادم سمت خوابگاه. به پسری که تو ایستگاه اتوبوس حقانی - شیخ بهایی نشسته بود گفتم اتوبوس شیخ بهایی نمیاد و اینی که اینجاست هم نمی‌بره. تجربۀ این دو سه ماهم رو باهاش به اشتراک گذاشتم که بی‌خودی وقتش تلف نشه. رفتم سمت متروی حقّانی. چند قدم بیشتر نرفته بودم که منصرف شدم و تصمیم گرفتم تا میدون ونک پیاده برم. قدم بزنم و فکر کنم. نزدیک گاندی، متوجه حضور همون پسری که تو ایستگاه دیده بودمش شدم. گفتم لابد مقصد اونم میدون ونکه. به راهم ادامه دادم. نزدیک میدون زنگ زد که کارم تموم شده و دارم میام. تو ایستگاه مترو قرار گذاشتیم و من مسیری که اومده بودم رو دوباره برگشتم. برگشتم سمت حقّانی و  فرهنگستان. اون پسر هم جهت حرکتشو عوض کرد و دنبالم راه افتاد. احساس ناامنی کردم. تا درِ متروی حقانی اومد. از اینکه بهش گفته بودم اتوبوس نمیاد احساس ندامت کردم. حقش بود تا شب منتظر اتوبوس می‌نشست و وقتش تلف می‌شد. رفتم داخل ایستگاه مترو و بهش پیام دادم که دمِ گیت وایستادم. حالم بد بود. احساس ناامنی و پشیمانی می‌کردم بابت کاری که فکر می‌کردم خوب و درسته. سرم درد می‌کرد. یه دونه قرص مسکّن داشتم. خوردم بلکه اثر کنه. دوتا مأمور جلوی گیت وایستاده بودن و به خانم‌هایی که روسری نداشتن اجازۀ عبور نمی‌دادن. بعضی‌ها برمی‌گشتن، بعضی‌ها حجاب می‌کردن و رد می‌شدن و بعضی‌ها هم با دعوا و درگیری و دشنام و ناسزا به راهشون ادامه می‌دادن و رد می‌شدن. حالم بدتر شد. حواسم از پسری که تعقیبم می‌کرد پرت شد و نفهمیدم کجا رفت. برادرم رسید و راهیِ انقلاب شدیم (تا اینجا اگه حدس دیگه‌ای در رابطه با کسی که باهاش قرار داشتم زده بودید برید توبه و استغفار کنید و بیایید حلالیت بطلبید :دی). ایستگاه میدان انقلاب پیاده شدیم. دم گیت یه دختر چادری که چندتا خانم دیگه پشتش بودن اومد سمتم. ناخودآگاه دستم رفت سمت شالم که بکشم جلو. جلو بود. جلوتر کشیدم. در کسری از ثانیه به رنگ مانتوم شک کردم که قرمز بود. به کفشم، کیفم، شلوارم. که نکنه اومدن تذکر بدن که کوتاهه، تنگه، جیغه. سرم درد می‌کرد هنوز. دختره آروم اومد نزدیک و گفت بابت حجابتون ازتون ممنونیم. با بُهت و حیرت و تعجب گفتم خواهش می‌کنم. گفت میشه تو اون دفتر یه جمله برای امام زمان بنویسی؟ اشاره کرد به میزی که روبه‌روی گیت‌ها بود. متوجه منظورش نشدم. گفتم جمله برای کی؟ مجدداً بابت چادر پوشیدنم تشکر کرد و گفت اگه ممکنه یه جمله برای امام زمان بنویس. خودکارو از روی میز برداشتم و اولین جمله‌ای که به ذهنم رسید قسمتی از سرود انتظار یار بود که چند سال پیش مسئول نمازخانۀ دانشگاه تهران برام فرستاده بود که بذارم روی کلیپشون. از بین چیزهایی که برام می‌فرستاد تا تو کلیپاشون استفاده کنم فقط از همین یکی خوشم اومده بود و نگه‌داشته بودم. برادرم یه گوشه وایستاده بود و با تحیّر تماشا می‌کرد. وقتی برگشتم پیشش پرسید چی می‌گفتن؟ گفتم تشکر کردن که حجاب دارم و خواستن یه جمله بنویسم برای امام زمان. یه دونه از این گیره‌های روسری و یه کتابم راجع به کربلا بهم دادن و کار فرهنگی کردن. خندید و پرسید خب حالا چی نوشتی؟ 

نوشتم «تو که نیستی حال ما خوب نیست»


انقلاب، کافۀ سورۀ مهر، به صرف بهارنارنج و بیدمشک


برای چند سال بعد: دوتا شربت، تو منطقۀ یازده تهران، صدوده تومن.

۴۱ نظر ۰۵ تیر ۰۲ ، ۱۶:۴۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۲۰- نمیشه هم شجاع باشم هم بی‌نقص و کامل؟

يكشنبه, ۴ تیر ۱۴۰۲، ۱۱:۵۰ ب.ظ

این کتابو امروز در چهارمین روز از چهارمین ماه سال، ساعت هفت و پنجاه‌ویک دقیقۀ صبح جلوی درِ شرقی دانشگاه، بدون مناسبت خاصی هدیه گرفتم. که بخونم و هدایت بشم، بلکه تغییر کنم. کتابِ «شجاع باش نه بی‌نقص».



هدیه‌دهنده گفت این کتابو به دخترای دیگه هم هدیه داده. گفتم بله ملتفت هستم که باغتون پر از سمنه و انقدر سمن دارید که یاسمن توش گُمه :| البته متوجه بودم که بنده خدا می‌خواست به اهمیت و کاربرد و کارکرد کتاب اشاره کنه نه گل‌های گلستانش :| تو این کتاب، نویسنده (ریشما سوجانیِ هندی‌الاصل)، کمال‌گرایی رو نکوهش کرده و گفته دنبال این نباشید که بی‌نقص باشید. و زنان رو به شجاع بودن دعوت کرده. وقتی عکس می‌گرفتم متوجه شدم جلدش با مانتو و یکی دیگه از کتابام همرنگه. 



سپس تصویر بعدی رو خلق کردم. دمبلا و دمپاییا جاشون همون‌جاست. فرش هم همین‌طور. ولی لاک و آلبالوها رو خودم اضافه کردم به کادر که خوشرنگ‌تر بشه عکسم.



+ فعلاً فرصت خوندنشو ندارم ولی هر موقع خوندم میام نظرمو باهاتون به اشتراک می‌ذارم.

۵ نظر ۰۴ تیر ۰۲ ، ۲۳:۵۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۱۹- اینم یادم باشه

پنجشنبه, ۱ تیر ۱۴۰۲، ۰۳:۳۲ ب.ظ

چند وقتی بود که استاد هم‌اتاقیم تصمیم داشت دانشجوهاشو ناهار مهمون کنه. بدون مناسبت خاصی. چرا می‌گم دانشجوهاش؟ من دانشجوش نیستم؟ هستم. ترم دوم استاد یکی از درسای منم بود، ولی دورۀ دکتری این‌جوریه که یکی دو سال اول با همۀ استادها واحد برمی‌داری و همه استادتن؛ بعد که درسات تموم میشه فقط با استاد راهنمای خودت در ارتباطی و هر روز می‌بینیش. و اون استاد، استادته و بقیه استاد سابقتن. البته رابطۀ من و استاد راهنمام این‌جوری نیست که هر روز همو ببینیم؛ هر موقع کار مهمی داشته باشم پیام می‌دم و می‌رم پیشش. ولی دانشجوهای استادِ هم‌اتاقیم هر روز با استادشون در ارتباطن و باهم جلسه دارن و باهم مقاله می‌نویسن و حتی تو دانشگاه باهم ناهار می‌خورن. من ولی این‌جوری نیستم و اتفاقاً استاد راهنمام هم این‌جوری نیست و جز در مواقع ضروری کاری به کار هم نداریم.



از اونجایی که منم به هر حال ترم دوم دانشجوش بودم و دبیر انجمنم و باهاش در ارتباطم و حتی با یکی از دانشجوهاش هم‌اتاقی‌ام و ذکر خیر همو هر روز می‌شنویم، به منم گفته بود بیام. چون حوزۀ کاریم با این استاد و دانشجوهاش، متفاوته اول یه کم احساس ناخالصی می‌کردم ولی دیگه وقتی دیروز مؤکداً! به بچه‌ها گفته بود که بگید نسرین هم بیاد رفتم و حسابی بهمون خوش گذشت.



عمداً عکسایی که توش غذا نیستو گذاشتم، ولی جا داره یادی کنم از اون سکانسی که هر کی یه چیزی سفارش داد و هم‌اتاقیِ سالم‌خورم مرغ آب‌پز خواست. گارسون هر چی تلاش کرد نظرشو عوض کنه نتونست. گفت این مرغمون فلانه ها! هم‌اتاقیم گفت اشکالی نداره. بعد گفت بهمانه ها. باز این گفت اشکالی نداره. فلان چیز و بهمان چیز نداره ها. آخرش کم مونده بود بگه سرآشپز یه تفم توش کرده ها!



یه کم از غذاها مونده بود. گفتم ظرف بیارن برداریم. برنجو یکی برداشت، خورشتو یکی، سالاد و مخلفاتو یکی، دلستر اضافی رو هم دادیم به استاد. یه پارچ دوغ هم مونده بود که برای هر کی یه لیوان ریختم تموم شد. فقط آبِ اون مرغه موند که چون روغن داشت تمایلی به خوردنش و حتی برداشتنش نداشتیم. این کارم برای یکی از بچه‌ها جالب بود که تعارف و کلاس بی‌خود و الکی ندارم و بدون رودروایستی دارم غذاهای اضافه رو برمی‌دارم و تقسیم می‌کنم. می‌گفت تو چقدر همه جا شبیه خودتی. منظورش این بود که کاری که تو تنهایی می‌کنم و کاری که تو خوابگاه می‌کنم و کاری که جلوی استاد می‌کنم فرقی نداره و شخصیت واحدی دارم و رفتار چندگانه ندارم.

برای چند سال بعد: هزینۀ ناهار و چای و باقلوای شش نفر، تو منطقۀ سۀ تهران، دووهشتصد تومن.


آینۀ خوابگاه:

۱۱ نظر ۰۱ تیر ۰۲ ، ۱۵:۳۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۱۸- یادگاری با فرهنگستانی‌ها، و شریفی‌ها

سه شنبه, ۳۰ خرداد ۱۴۰۲، ۰۷:۰۶ ب.ظ

من تندتد داشتم میز صبحانه رو جمع می‌کردم و ظرفا رو می‌شستم و هم‌اتاقیم لباساشو اتو می‌کرد. مقنعهٔ منم اتو کرد. پرسید مانتوتم اتو کنم؟ گفتم نمی‌خواد، این سریع چروک میشه. گفتم امروز می‌رم فرهنگستان و اونجا چادرمو درنمیارم و چروک مانتوم دیده نمیشه. هردومون عجله هم داشتیم و لزومی ندیدم اتو کنم مانتومو.



بعد اونجا یهو تصمیم گرفتیم با استادها عکس یادگاری بگیریم. از قضا چادرمم درآورده بودم. نتیجه اینکه قبل از اینکه عکسا رو بذارم اینستا با فوتوشاپ اتو کردم مانتومو :))

کپشن‌های اینستا:

با دکتر ...، استادی که اصطلاح‌شناسی را از او و با او یاد گرفتم.

و ورودی‌های جدید فرهنگستان، که می‌خواستم خودمو براشون معرفی کنم گفتن «می‌شناسیمت؛ شما سلطان جزوه هستی. داریم جزوه‌هاتو».

متأسفانه یک لحظه غفلت کردم و جایگاه بلافصل با استاد رو تو این عکس از دست دادم و این افتخار نصیب پریا و مهسا شد که کنار استاد باشن.

اینا برگه‌های امتحان و تکالیف همین استاده:



حتی ایشونم معتقد بودن خطم قشنگه :))



یادگاری با دکتر ژاله آموزگار، 

متولد ۱۲ آذر ۱۳۱۸، شهر خوی،

دکترای زبان‌های باستانی از دانشگاه سوربن فرانسه،

عضو فرهنگستان زبان و ادب فارسی

عزیز، نازنین، و دوست‌داشتنی 

اولین کتابی که ازشون خوندم کتاب زبان پهلوی بود. سال اول کارشناسی از انقلاب گرفتم این کتابو. با شادروان دکتر تفضلی نوشته بودن.



یادگاری با خالق قصه‌های مجید و مهمان مامان

هوشنگ مرادی کرمانی



در راستای علاقه‌م به جایگاه بلافصل با استادها تو عکس‌ها، توجهتونو جلب می‌کنم به این تصویر از کلاس سیستم‌های مخابراتی دورۀ کارشناسی (که سیسمُخ صداش می‌کردیم). دخترا یه طرف بودن و پسرا یه طرف. من صرف‌نظر از اینکه کی کجا وایستاده کنار استاد وایستاده بودم.



اینم عکس‌های خونۀ رئیس که پنج‌شنبه صبح رفته بودیم برای کلاس مثنوی:


پشت این در، ورودی خونه‌شونه. اینجا هم  زیرزمین خونه‌ست.

هم‌کلاسی اسبق داشت از این سن‌ایچا می‌خورد. جلسه رسمی بود و چند نفر داشتن عکاسی و فیلم‌برداری می‌کردن. بهش گفتن بذاره زیر صندلی که تبلیغ نشه. گذاشت زیر صندلی.


۷ نظر ۳۰ خرداد ۰۲ ، ۱۹:۰۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۱۷- یادم باشه

دوشنبه, ۲۹ خرداد ۱۴۰۲، ۱۱:۴۷ ب.ظ

دیروز دوستم چند بار بهم گفت روی لپ‌تاپ استاد زیاد وقت و انرژی نذار. من توجهی نمی‌کردم. آخرش گفتم چطور؟ طفره رفت و گفت به هر حال خودتم کار داری و درست نیست انقدر وقت صرف می‌کنی. گفتم چیزی شده؟ گفت نمی‌دونم بگم یا نه. فکر کنم اگه بگم ناراحت میشی. اصرار کردم و گفت این لپ‌تاپو قرار بود یکی از دانشجوهای استاد درست کنه. امروز وقتی اون دانشجو سراغ لپ‌تاپو از استاد می‌گیره، استاد بهش می‌گه دادم فلانی درست کنه. اونم میگه چرا خب من درستش می‌کردم و استادم برمی‌گرده میگه وقت شما باارزش‌تر و برای من مهم‌تره. دوستم وقتی این حرفو از استاد می‌شنوه وارد بحثشون میشه و می‌گه البته فلانی هم وقتش آزاد نیست و کلی کار داره. اون دانشجو هم می‌تونست همین حرفای دوستمو بزنه یا تأییدش کنه ولی هیچی نگفته. هر چند مشغله داشتن من بر همگان از جمله همین استاد عیانه و نیازی به اثبات و تأیید کسی ندارم، ولی نمی‌دونستم وقتم در مقایسه با وقت اون دانشجو کم‌ارزش‌تره از نظر استاد. یادم باشه از این به بعد کارِ کسایی که من تو اولویتشون نیستم و براشون مهم نیستم رو نذارم تو اولویت. برای کسی بمیرم که برام تب کنه.

۱۸ نظر ۲۹ خرداد ۰۲ ، ۲۳:۴۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۱۶- از هر وری دری ۳۹

دوشنبه, ۲۹ خرداد ۱۴۰۲، ۱۲:۳۶ ق.ظ

۱. تو خوابگاه پیش اومده که وسایل بچه‌ها به سرقت بره. از ظرف و لباس و کیف و کفش تا گوشی و لپ‌تاپ. بنابراین وقتی می‌ری بیرون در اتاقو باید حتماً قفل کنی. دیروز استادم لپ‌تاپشو داد یه نگاهی بهش بندازم. ویندوزش مشکل داشت. قبل از اینکه بیام خوابگاه با لپ‌تاپش بیست جا رفتم و حواسم بود که جایی جا نذارمش. وقتایی که می‌رم ناهار، با اینکه در اتاقو قفل می‌کنم، ولی لپ‌تاپم هم می‌ذارم تو کمد و کمدم رو هم قفل می‌کنم. از دیشب درگیر لپ‌تاپ استادم بودم و آپدیتش طول کشید. دیگه خاموشش نکردم و گفتم بذار همین‌جوری بمونه برم سلف برگردم. لپ‌تاپ خودمم از روی میز جمع نکردم بذارم تو کمد. تو آسانسور شک کردم که در اتاقو قفل کردم یا نه. برگشتم دیدم در بازه و لپ‌تاپ‌ها روی میز به امان خدا رها شدن. خود لپ‌تاپ‌ها یه طرف، اطلاعات توشون یه طرف.

۲. یکی از ورودیای جدید دکتری بدون اینکه از موضوع رسالۀ من خبر داشته باشه خواسته روی برندها کار کنه. بهش گفتن این موضوع رسالۀ خانم فلانیه و نمیشه شما روش کار کنی. یه حس عذاب وجدان ریزی دارم. حس می‌کنم کریمم و مسلمون نیستم و تک دل این دوستمونو بریدم.

۳. تو مراسم بزرگداشت فردوسی و پاسداشت زبان فارسی، درست موقعی که داشتم به دوستم که کنارم نشسته بود می‌گفتم ما ترک‌ها در مقایسه با بقیه کمتر فردوسی رو می‌شناسیم و شاهنامه در آیین‌ها و فرهنگ آذربایجان جایگاهی نداره آقای عاشیق احد ملکی اومد نبرد رستم و سهراب رو به زبان ترکی خوند برامون. تا من باشم بدون تحقیق و بررسی حرف نزنم.

۴. می‌خواستم خودمو برای ورودیای جدید فرهنگستان معرفی کنم. گفتن می‌شناسیمت از جزوه‌هات. یکیشون بهم گفت سلطان جزوه، اون یکی گفت مادر جزوه.

۵. از فرهنگستان برمی‌گشتم. نزدیک باغ کتاب سروش صحتو از دور دیدم. در خلاف جهت هم، داشتیم به هم نزدیک می‌شدیم و مردد بودم سلام بدم و به روی خودم بیارم که می‌شناسمش یا نه. هر چی فکر کردم دیدم از نظر من جدی گرفتن آدمای معروف حرکت چیپیه و من اهلش نیستم. بی‌اعتنا از کنار هم رد شدیم.

۶. از یه خانومه که تو ایستگاه نشسته بود و منتظر اومدن مترو بود پرسیدم خیلی وقته منتظرین؟ گفت منتظر چی؟ می‌خواستم بگم منتظر ظهور حضرت. خب منتظر مترو دیگه.

۷. رانندۀ اسنپ لک بود. رشته‌مو پرسید و تا بخشی از مسیر، زبان لکی رو بررسی کردیم. این آقای لک کلی مثال لکی زد. تو یکی از بخشای عرایضش می‌خواست بگه واژه‌های مشترک زیادی داریم. ماچ رو مثال زد. گفت مثلاً می‌گیم یه ماچ می‌دی. با اینکه منظوری نداشت ولی دیگه بحثو ادامه ندادم. گویا خونه‌ش همین کوچه پشتی خوابگاه بود. می‌گفت وقتی دیدم کرایۀ این مسیری که زدی ۶۰ تومن تعیین شده عمداً قبول نکردم که بیشتر بشه. تا صد تومن صبر کرده بود و منم تا صد تومن بالا بردم مبلغو. چون واقعاً عجله داشتم. گفت ظهر از نمایشگاه تا اینجا هفت دقیقه راهو سیصد گرفتم. با افتخار می‌گفت انقدر صبر کردم که کرایه بیشتر بشه بعد قبول کنم. می‌گفت یه بارم آزادی تا اینجا پونصد گرفتم. زن و بچه‌ش شهرستان بودن و این اینجا مجردی زندگی می‌کرد. کار می‌کرد و خرج اونا رو می‌داد. سه‌تا بچه داشت. این چیزا رو یه بار به زبان فارسی می‌گفت یه بار لکی که من تفاوت فارسی و لکی رو بفهمم. یه آهنگ محلی هم گذاشته بود هیچی نفهمیدم ازش.

۸. تو خیابونی که فکر می‌کردم امنه و بارها توش قدم زدم و فکر کردم و تو حال خودم بودم، کیف هم‌اتاقیمو زدن. البته این زرنگی کرده و کیفشو از دست دزده کشیده و نذاشته دار و ندارشو ببره، ولی من نه جزئت پس گرفتن کیفمو دارم نه جونشو. اون شبی هم که هم‌اتاقیم رفته بود از اونجا خرید کنه، من قرار بود برم خرید کنم. یه کاری پیش اومد و من نرفتم و اون رفت.

۹. سه هفته پیش که داشتم برمی‌گشتم تهران، صبح با صدای مهماندارهای قطار که باهم راجع به اینکه فقط دو نفر برای نماز صبح بلند شدن بیدار شدم. قطار حرکت نمی‌کرد، اما جایی که ایستاده بود، ایستگاه راه‌آهن یا محل مناسبی برای پیاده شدن و نماز خوندن نبود. گویا قطار جلویی خراب شده بود و قطار ما پشت سرش توقف کرده بود. وسط بیابون. چیزی به طلوع آفتاب نمونده بود. یکی از مهماندارها به اون یکی گفت بگیم بیان تو رستوران بخونن. بعد با صدای یه کم بلندتر جوری که مسافرهای داخل واگن هم بشنون گفت: نماز! نماز!. یه کم که گذشت با صدای آروم‌تر به همکارش گفت دیدی کسی نیومد. هم‌کوپه‌ایم قبل از من بیدار بود. ازش پرسیدم چه خبر شده؟ گفت قطار جلویی خراب شده، وایستادیم اونو درست کنن. کوپهٔ چهارم از واگن چهار بودیم. رستوران بین واگن سه و چهار بود؛ کنار واگن ما. بلند شدم رفتم رستوران. که قبله رو بپرسم. هم‌کوپه‌ایم گفت نریا. اینا معلوم نیست چی می‌زنن، چی می‌کشن. می‌ری یه بلایی سرت میاد. بعد گفت بذار منم باهات بیام. تا نیمۀ مسیر اومد و ترسید و برگشت. رفتم رستوران و از روی سجاده‌هایی که روی زمین پهن بود متوجه جهت قبله شدم. یکی از مهماندارها گفت جا هست، می‌تونید اونجا بخونید. و اشاره کرد به گوشه‌ای از رستوران قطار. تشکر کردم و گفتم داخل کوپه راحت‌ترم. اومده بودم قبله رو بپرسم فقط. برگشتم و ملافه‌مو انداختم روی زمین، بین دوتا تخت. بدون مُهر و چادر خوندم. البته بعداً دوباره قضاشو خوندم، چون فهمیدم روی پارچه نمیشه سجده کرد.

۱۰. یکی از هم‌کوپه‌ایا ترس از محیط بسته داشت. من تا حالا از نزدیک اونایی که این فوبیا رو دارنو ندیده بودم. خودش خواست بره تخت بالایی. وقتی دراز کشید، یهو تپش قلب گرفت و صورتش شد مثل گچ دیوار. عین مرده‌ها رنگش سفید شده بود. با وحشت اومد پایین در حالی که نفس‌نفس می‌زد.

۱۱. ساعت حرکت قطار دهِ شب بود و قرار بود دهِ صبح برسیم تهران. نفر چهارممون دیرتر از ما، وقتی خواب بودیم سوار شد. قزوین می‌خواست پیاده بشه. فاصلۀ قزوین تا تهران دو سه ساعته. هفت صبح باید پیاده می‌شد ولی چون نصفه‌شب توقف داشتیم، هفتِ صبح تازه رسیده بودیم زنجان. اون نفر چهارممون هم در جریان این توقف و تأخیر نبود و ساعت هفت وسایلشو جمع کرد و پیاده شد. ما هم خواب بودیم و بعداً فهمیدیم که اشتباه پیاده شده و کاری از دستمون برنمیومد براش.

۱۲. بابت این سه ساعت تأخیر خسارتی پرداخت نشد. زنگ زدم پرسیدم خسارتو برای چند ساعت تأخیر می‌دید؟ گفتن چهار ساعت. 

۱۳. یکی از فنجونای قطار که توش برامون چایی آورده بودن از دست یکی از خانومای هم‌کوپه‌ای افتاد و دسته‌ش شکست. مأمور قطار چهل تومن خسارت گرفت ازش. 

خانومه دو بار تجریۀ طلاق داشت و نگاه قشنگی نسبت به زندگی مشترک و مردها نداشت.

معتقد بود نیروهایی که برای سرکوب مردم فرستاده میشن بچه‌های بهزیستی هستن و خانواده ندارن. 

هم‌کوپه‌ای دیگه‌م ورزشکار بود و عضو تیم ملی بود. مربی هم بود و کلی مقام داشت. می‌گفت درس نخوندم و همۀ انرژیمو گذاشتم برای ورزش. داشت یه کاری با گوشیش انجام می‌داد. یه اروری داد. نشونم داد گفت این چی نوشته؟ به انگلیسی نوشته بود ترای اگین، و عضو تیم ملی معنی ترای اگین رو نمی‌دونست. عجیب بود برام.

هر دو شدیداً به دعانویسی اعتقاد داشتن و تجربه‌هاشونو از دعانویسیای دور و براشون می‌گفتن.

یه جا یکیشون یه توهین نامحسوسی به پیامبر کرد در رابطه با بحث ازدواج. کلاً داشتم از دستشون حرص می‌خوردم و سکوت کرده بودم ولی تو این یه مورد کاش سکوت نمی‌کردم.

بحث پتوهای قطار بود. گفتم دیربه‌دیر می‌شورن و بعضی از مسافرا هم رو زمین می‌ندازنشون. یکیشون گفت نه، هر روز می‌شورن. مسئول قطار که اومد بلیتا رو چک کنه ازش پرسیدم پتوها رو چند وقت یه بار می‌شورین؟ گفت ماهی یه بار.

یکی از هم‌کوپه‌ایا چایشو تو فنجان دهنی من ریخت. من قبل از اون چایی خورده بودم و فنجونمو گذاشته بودم تو سینی. وقتی خواست چایی بریزه برای خودش، اشتباهی ریخت تو فنجان من. اگه نمی‌گفتم متوجه نمی‌شد ولی وقتی خودمو جای اون گذاشتم دیدم دلم نمی‌خواد تو لیوان دهنی یکی دیگه چایی بخورم. بهش گفتم. الکی گفت اشکالی نداره. گفتم نه دیگه تعارف نکن، اینو من می‌خورم تو برای خودت تو فنجان تمیز بریز.

۱۴. اینو قبلاً گفته بودم؛ الان کامل‌ترشو می‌گم. هر کی وارد بخش پایان‌نامه‌های کتابخونه بشه باید اسمشو تو دفتری که اونجاست بنویسه. بار اول که رفتم دیدم چهل صفحه اسمه فقط. بدون تاریخ و ساعت. من تاریخ و ساعت ورود و خروج و مقطع و رشته‌م هم نوشتم. روز بعد که رفتم دیدم نفرات بعدی همچنان به روال قبلن. این بار به تبعیت از نفر قبلی، اسممو بدون فاصله زیر اسم قبلی نوشتم که کاغذ کمتری مصرف بشه. تاریخ و ساعت و مقطع و رشته‌م هم نوشتم بازم. دفعهٔ بعدی که رفتم دیدم نفرات بعدی هم همین کارو کردن. هم تاریخ و ساعت ورود و خروجشونو نوشته بودن، هم فاصله‌ها رو حذف کرده بودن. بدعت این‌جوریه. تو بحث انتشار نوآوری با چهار گروه مواجهیم. گروه اول امثال من، یه حرکتی رو شروع می‌کنن و بقیه رو دنبال خودشون می‌کشونن، گروه دوم بدون مقاومت دنبال گروه اول می‌رن، گروه سوم یه کم مقاومت می‌کنن اما بالاخره تبعیت می‌کنن. یه گروه چهارمی هم هستن که مقاومت می‌کنن و نمی‌پذیرن یا به‌زور می‌پذیرن. من از این همین مدل تو پایان‌نامهٔ ارشدم استفاده کرده بودم که بگم گروه اول اگه کارشونو درست انجام بدن واژه‌های جدید جا می‌افته.

۱۵. اگه آدما رو به دو دستۀ کنش‌گر و واکنش‌گر تقسیم کنیم من تو تیم کنش‌گرهام. ترجیح می‌دم کنش داشته باشم تا واکنش.

۱۶. دورۀ کارشناسی، تو شریف اجازه نمی‌دادن بیشتر از ده صفحه از پایان‌نامه‌ها کپی کنی. نمی‌دونم قانون عوض شده یا اینجا این‌جوریه که هر چقدر دلت بخواد می‌تونی ازشون عکس و کپی بگیری.

۱۷. خیلی وقته که شریف نرفتم. احساس دلتنگی هم نمی‌کنم دیگه.

۱۸یه سری لباس دارم که رنگشون بین سبز و آبیه. تازه فهمیدم به این رنگ می‌گن تیفانی. 

۱۹. یه بارم تو یکی از سفرهای زیارتی، پسری که همراهمون بود شلوار سبز پوشیده بود. سبزش شبیه رنگ لباس نظامیا بود. لب مرز گیر دادن و گفتن عوض کنه. تو عکس پاسپورت هم روسری و شال و لباس سبز و سفید ممنوعه. احتمالاً دلیلش همین باشه. ولی هنوز نفهمیدم چرا اسم امیر خالی ممنوعه. اونی که قرار بود از ثبت احوال بپرسه هم نپرسیده هنوز.

۲۰. یه وقتایی پیش میاد که بچه‌ها سر کارن و نمی‌تونن خودشون غذا بگیرن و از اونایی که می‌تونن می‌خوان براشون بگیرن نگه‌دارن. پیش اومده که خودم غذامو خورده باشم و بعداً یکی دیگه گفته باشه غذامو بگیر و به‌خاطرش دوباره سلف رفته باشم. دیروز یکی از این روزا بود و یکی از بچه‌ها که سر کار بود خواست غذاشو بگیریم. برگشتم خوابگاه و براش ظرف برداشتم و داشتم می‌رفتم سلف که دیدم یکی از بچه‌ها هم داره می‌ره سلف. گفتم میشه غذای فلانی رو هم بگیری؟ گفت نه نمیشه. من نه برای بقیه کاری انجام می‌دم نه انتظاری از بقیه دارم که برام کاری انجام بدن. و رفت. یه چند ثانیه مات و مبهوت مونده بودم که حرفشو هضم کنم. شب تو اتاقم بودم و صداشو می‌شنیدم که تو سالن با یکی حرف می‌زنه. نمی‌دونم ازش چه کاری خواسته بود که جوابی که ظهر به من داده بودو بهش داد و گفت من برای کسی کاری انجام نمی‌دم و کارای خودمم خودم انجام می‌دم.

۲۱. سال هشتادونه که اومدم تهران، یه مدت طولانی خواب ندیدم. یا دیدم و یادم نموند. بعدها به تجربه به این نتیجه رسیدم که وقتی محل سکونتم عوض میشه، تا ذهنم به محل جدید عادت کنه، خواب نمی‌بینم یا می‌بینم و یادم نمی‌مونه. امسال از وقتی اومدم خوابگاه، درست و حسابی خواب ندیدم. فقط اون روزای اول یه بار یه کابوس دیدم که مرتبط با قضیۀ عکس‌های افطاری و جاسوسی بود. بعدش هیچی. دو ماه خواب ندیدم. ولی حالا یه هفته‌ست که هر شب خواب می‌بینم. کم‌کم انگار ذهنم داره به محیط دانشگاه و خوابگاه عادت می‌کنه.

۲۲. آدم می‌تونه کارهای روزمره‌شو انجام بده و ظاهر شاد و نرمالی داشته باشه ولی در باطن به‌شدت غمگین یا حتی افسرده باشه. چند دقیقه پیش بابا زنگ زده بود و موضوع صحبتمون تمدید اینترنت خونه بود. بعدش با مامان حرف زدم و چیزایی که لازم داشتنو اینترنتی گرفتم براشون. چیزایی که لازم دارم بیارن تهرانم مرور کردیم که چیزی جا نمونه. یه کم بعد پیک زنگ زد و کد تحویلو پرسید. همزمان داشتم تو گروه تلگرامی انجمن، بین اعضای جدید تقسیم کار می‌کردم و با هم‌اتاقیم برای صدمین بار به ماجرای گرفتنِ سوسک می‌خندیدیم و هر کی از جلوی اتاقمون رد می‌شد و صدای خنده‌مونو می‌شنیدو صدا می‌کردیم بیاد تو و یه بار دیگه تعریف می‌کردیم و می‌خندیدیم. بعد فکر کردیم نباید این اتفاق فراموش بشه و هم‌اتاقیم زنگ زد برای شوهرشم تعریف کرد. حتی تصمیم داریم برای استادامونم تعریف کنیم. قبضا رو پرداخت کردم، پن‌کیک درست کردم، لباسامو اتو کردم، ظرفا رو شستم. ظاهراً همه چی خوبه و حتی بعضی چیزا عالیه؛ ولی تو آینه وقتی به چشمام نگاه می‌کنم غمگینن. چشما دروغ نمی‌گن. غمگینم واقعاً.

۱۹ نظر ۲۹ خرداد ۰۲ ، ۰۰:۳۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۱۵- همچنان حواسم کجاست؟

يكشنبه, ۲۸ خرداد ۱۴۰۲، ۱۱:۲۶ ق.ظ

دیشب از بچه‌ها شنیدم که دانش‌آموختگان مقطع کارشناسی و کارشناسی‌ارشد رشتۀ زبان‌شناسی هم می‌تونن در آزمون استخدامی وزارت آموزش‌وپرورش سال ۱۴۰۲، ویژۀ رشتۀ شغلی دبیری زبان و ادبیات فارسی شرکت کنن. خبر مسرت‌بخشی بود برای ماهایی که هیچ وقت اسم رشته‌مونو تو آزمون‌های استخدامی ندیده بودیم. خبرشو تو کانال و گروه‌های مختلف منتشر کردم. دفترچه رو دانلود کردم و وسوسه شدم منم شرکت کنم. یادم افتاد دارم با فرهنگستان قرارداد تمام‌وقت می‌بندم و نمی‌تونم. یادم افتاد درگیر رساله‌م و وقتشو ندارم. ولی به امتحانش می‌ارزید. که حداقل بدونم آزمونش چجوریه و من چقدر بلدم. گفتم خب حالا می‌خوای دبیر ادبیات کدوم شهر بشی؟ تهران یا تبریز؟ به شهر محل کار برادرم هم فکر کردم که گزینۀ جدیدم بود. سه‌تا گزینه داشتم. همین‌جوری که دفترچه رو بالاپایین می‌کردم چشمم خورد به مهندسی برق. از این مدرکم هم می‌تونستم استفاده کنم برای دبیری درس ریاضی و فیزیک. دیدم ریاضی و فیزیک رو بیشتر از ادبیات دوست دارم. یه لحظه خودمو دبیر ریاضی تصور کردم و دلم رفت براش. گزینه‌هام شد نُه‌تا. سه‌تا شغل و سه‌تا شهر. از یکی از هم‌دانشگاهیام که کارمند فرهنگستانه شنیدم که اگه دکترامو بگیرم احتمال اینکه اونجا هیئت‌علمی شم زیاده. اگه نگیرم هم همچنان می‌تونم کارمند و پژوهشگر معمولی باشم. هیئت‌علمی زبان‌شناسی شدن هم یه گزینۀ دیگه بود. تو یکی دوتا دانشگاه دیگه. به موازات موضوع کار و محل سکونتم، بحث ازدواج هم داره پیش می‌ره. مورد داشتیم طرف دنبال زن خونه‌دار بود. یکی دیگه بود که حاضر نبود پاشو از تبریز بیرون بذاره. یکی دیگه بود که قصد مهاجرت داشت و داره و هنوز امیدواره نظر من عوض بشه که نمیشه. ولی علت جواب منفی من مهاجرت نیست. علتش چیزای دیگه‌ست. چیزایی که برای خودش بی‌اهمیته و برای من خیلی مهمه. مثل دست دادن با همه تو جمع مختلط. حتی مشکلم با اونی که تبریزه، تبریز بودنش نیست؛ نماز نخوندنشه.


دختر واحد بغلی در زده اومده میگه ببخشید کلیدتون پشت در جا مونده.

ضمن سپاس و تشکر، بله، دارم مرزهای حواس‌پرتی رو درمی‌نَوَردَم!

۲۸ خرداد ۰۲ ، ۱۱:۲۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۱۴- گذشتن و رفتنِ پیوسته

شنبه, ۲۷ خرداد ۱۴۰۲، ۰۳:۰۸ ق.ظ

دوتا هم‌اتاقی دارم که یکیش هم‌کلاسیمه و اغلب باهمیم و دومی بیشتر خونه‌ست و کمتر می‌بینیمش. هر دو تجربۀ بدی از هم‌اتاقیای قبلیشون دارن. با دعوا و دلخوری ازشون جدا شدن و اگه از دور همو ببینن مسیرشونو کج می‌کنن نبینن همو. من اولین تجربۀ خوبشونم. منو دوست دارن. منم دوستشون دارم. می‌گن کاش از تو هم مثل قبلیا با دلخوری جدا می‌شدیم که دلمون انقدر برات تنگ نشه. میگن برای همیشه نرو و سر بزن گاهی. می‌گن وسایلتو بذار همین‌جا بمونه که گاهی بیای بمونی. تا همین چند وقت پیش که بین خونه و خوابگاه در رفت‌وآمد بودم، وقتایی که تهران بودم دلم برای خونه و خانواده تنگ بود و وقتایی که خونه بودم دلم برای خوابگاه و هم‌اتاقیام. الان این‌جوریه که هم دلم برای خونه و خانواده تنگه هم دلتنگ خوابگاه و هم‌اتاقیامم. باید به دوریشون عادت کنم. به تنهایی عادت کنم. عادت می‌کنم. من به همه چی عادت می‌کنم. الان نه فقط هم‌اتاقیام که حتی دلم برای نمازخونه‌ای که دو ماه، هر شب اونجا نمازم رو به جماعت خوندم و برای حاج آقا و نکته‌های کوتاه بعد از نماز هم تنگ شده. چند شب پیش می‌گفت همیشه حق با اکثریت نیست. اکثر آدما نمی‌فهمن، اکثر آدما نمی‌دونن، اکثر آدما اشتباه می‌کنن. آیۀ ۱۱۶ سورۀ انعام رو مثال زد که «اگر از اکثر مردمِ روی زمین پیروی کنی تو را گمراه خواهند کرد». یه حدیث از حضرت علی هم گفت؛ که وحشت نکنید در راه هدایت از کم بودن اهل اون راه.

+ عنوان پست

۱۰ نظر ۲۷ خرداد ۰۲ ، ۰۳:۰۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۱۳- خطت قشنگه

پنجشنبه, ۲۵ خرداد ۱۴۰۲، ۰۶:۲۲ ب.ظ

دیشب از هر کی که تو خوابگاه می‌شناختمش و رشته‌ش ادبیات بود و حدس می‌زدم مثنوی داشته باشه سراغ مثنوی مولوی رو گرفتم و نداشتن. داشتن، اما مثل من خونه بود کتاباشون. دیگه آخرش رفتم خوابگاه دانشجوهای بین‌الملل رشتۀ ادبیات. گفتم اونا دیگه حتماً دارن. اونا هم نداشتن. تو آسانسور یه دختریو دیدم که لهجۀ افغانستانی یا تاجیکستانی داشت. درست تشخیص ندادم لهجه‌شو. وقتی بهش گفتم کتابو برای چی و کجا و کِی می‌خوام به شوخی گفت اوه! به خانۀ اصحاب قدرت قراره بری.

دیروز تصمیم داشتم برم از کتابخونۀ دانشگاه مثنوی مولوی رو امانت بگیرم برای امروز. رفتم، اما هر چی فکر کردم یادم نیومد برای چی اونجام. برگشتم خوابگاه و شب یادم افتاد صبح قراره بریم کلاس مثنوی و من کتاب ندارم. اگه بخوام دقیق‌تر بگم قرار بود با یکی از بچه‌ها که یه شعری نوشته بود و می‌خواست نشون دکتر حداد بده برم. شعرش از این متنایی بود که هی اینتر می‌خوره و مثلاً شعره ولی شعر نیست. چون باید با دکتر هماهنگ می‌کردم و می‌گفتم تنها نیستم و چون این یکی از بچه‌ها از هم‌کلاسیای اسبقم بود و چون پسر بود، واژۀ مناسبی برای معرفیش پیدا نکردم که بگم با کی میام یا کی باهام میاد. «با دوستم» که نمی‌تونستم بگم. «با هم‌کلاسی اسبقم» هم باز یه جوری بود. حتی «با یکی از هم‌کلاسیام» هم عبارت مناسبی نبود. کلاً فکر کردم صورت خوشی نداره یه پسر با خودت برداری ببری سر جلسۀ مثنوی :| لذا به چند نفر دیگه که اینا دختر بودن و تو بازدید فرهنگستان شرکت کرده بودن و آدمای علاقه‌مندی بودن پیام دادم و از من به یک اشارت و از این‌ها به سر دویدن. یکی دو نفرم میومدن برای من کفایت می‌کرد. دیگه با حضور اونا خیال منم راحت شد و گفتم با یه تعداد از هم‌کلاسی‌ها و دوستانم قراره بیام و دکتر هم گفتن قدمتون روی چشم. صبح من دیرتر از بقیه رسیدم. مثلاً قرار بود من اونا رو داخل ببرم ولی اونا زودتر رسیده بودن و رفته بودن تو. صندلیا و جاهای خالی یه‌جوری بود که دوتادوتا نشستیم. من و هم‌کلاسی اسبق تو حلق استاد و در معرض دید بودیم. بنابراین نمی‌تونستیم باهم صحبت کنیم. گوشیا هم آنتن نمی‌داد برای چت و اس‌ام‌اس‌بازی. یه کاغذ ازم گرفت روش نوشت همه‌ش می‌خوام بگم دکتر شروع نمی‌کنی؟ ساعت هشت و بیست دقیقه بود و هنوز جلسه شروع نشده بود. کاغذه رو هی رد و بدل می‌کردیم و حرفامونو روی اون می‌نوشتیم. دو صفحه از عرایضمونم توی سررسید من ثبت و ضبط شد. اگه یه شعری ما رو یاد یه شعر دیگه می‌نداخت اونم می‌نوشتیم. همۀ اینا به کنار. اونجا که بی‌مقدمه نوشت خطت قشنگه، لبخند شدم! احساس کردم یه جون به جونام اضافه شد. با اینکه خط قشنگی هم ندارم ولی انگار نیاز داشتم به شنیدن یه همچین چیزی.


۲۵ خرداد ۰۲ ، ۱۸:۲۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۱۲- منم مثل تو مات این قصه‌ام

شنبه, ۲۰ خرداد ۱۴۰۲، ۰۳:۳۶ ق.ظ

غافلگیر شدم وقتی فهمیدم مامان و بابا اینجا دارن دنبال خونه می‌گردن و فکر اسباب و اثاثیه‌شن. باورم نمیشه قراره از چند روزِ دیگه خونهٔ مجردی و زندگی مجردی به دور از فضای خوابگاه و دور از پدر و مادرو تجربه کنم. تا کی؟ نمی‌دونم. ینی همین‌جا تو همین شهر موندگار شدم؟ بازم نمی‌دونم. ینی راستش باورم نمیشه. این اتفاق انقدر یهویی بود که حتی برای جمع کردن و آوردن وسایلم هم نتونستم برگردم خونه و هر چی که به‌نظرم لازمم میشه رو یادداشت کردم فرستادم که بیارن برام که ببرم خونه. خونه. از این به بعد هر جا گفتم خونه، احتمالاً باید توضیح بدم کدوم خونه. یا از الان یه واژهٔ دیگه براش اختصاص بدیم و قرارداد کنیم که هر جا گفتم فلان منظورم فلان باشه. حال عجیبی دارم. من تازه داشتم به خوابگاه عادت می‌کردم. این‌طور مستقل شدن انقدر برام دور بود که هنوز باورم نشده که شده! شاید اگه خودم مشغول جمع کردن وسایلم بودم با بغض و اشک و آه انجامش می‌دادم. هر چند الانم این چیزایی که لیست می‌کنم می‌گم بیارنو با بغض و دلتنگی می‌نویسم. من یه‌جوری برای برگشتنم برنامه‌ریزی کرده بودم که حتی قرصای ویتامین تیرماه رو هم نیاورده بودم با خودم. باید بگم اونا رم بیارن. همه‌شو. لباسای زمستونیمم؟ نمی‌دونم. نمی‌دونم مامان و بابا این روزا چه حالی دارن ولی دل من تنگ میشه برای باهم بودنمون.

۲۰ خرداد ۰۲ ، ۰۳:۳۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۱۱- توفیقِ اجباری

پنجشنبه, ۱۸ خرداد ۱۴۰۲، ۱۱:۵۹ ق.ظ

هفتۀ پیش رفته بودم مراسم فوت پدرشوهر دوستم. مراسمش تو مسجدالرضا بود؛ سمت سهروردی. به بلد و نشان اعتماد کردم و از سهروردی رفتم ولی متروی مصلی خیلی نزدیک‌تر از سهروردی بود و برگشتنی از مصلی برگشتم. جایی که نشسته بودیم مثل سالن کنفرانس بود. یه نفرم پشت تربیون داشت راجع به هنر و معماری و لیبرالیسم حرف می‌زد. فکر کنم چون مرحوم استاد دانشگاه بود داشت آثارشو بررسی می‌کرد. جز فامیل درجۀ اولش نه کسی گریه می‌کرد، نه کسی قرآن می‌خوند، نه نوحه و عزاداری. البته از اون قرآن‌های چندصفحه‌ای پخش می‌شد، ولی استقبال کم بود. من یه دونه گرفتم و با نگار باهم خوندیم. حتی چای و قهوه و پذیرایی هم بیرون سالن بود. به‌واقع اولین بارم بود با یه همچین مراسمی مواجه می‌شدم. خیلی جالب بود برام. تو شهر ما مراسم‌ها این‌جوری نیستن و واقعاً عزاداری میشه. برام به‌شدت تازگی داشت. لینک یه سایت مخصوص فاتحه و قرآن هم برامون فرستاده بودن که هر چی خوندیم تو اون سایت ثبت کنیم. تا غروب نشستیم و بعدش دیگه همه متفرق شدن. چون موقع اذان بود من موندم که نمازم هم همون‌جا بخونم. اگه موقع اذان باشه و من نزدیک مسجد باشم و جای دیگه قرار نداشته باشم و دیرم نشده باشه ترجیحم اینه تو مسجد بخونم نمازمو. اون‌جایی که نشسته بودیم سالن مسجد بود. محل نماز داخل کوچه بود. پرسون‌پرسون خودمو به جماعت رسوندم و مورد استقبال پیرزنان قرار گرفتم. انقدر که جوانان سرزمینم کم می‌رن مسجد، وقتی یکی تو سن و سال منو تو مسجد می‌بینن ذوق می‌کنن بندگان خدا :)) بعد نماز مغرب از بلندگو اعلام شد که تو این ماه نماز فلان مستحبه و خوبه که بخونید. توجه نکردم. منتظر نماز عشا بودم که بخونم و برگردم خوابگاه. راه درازی در پیش داشتم و یه کم هم دیرم شده بود. دیدم اون نماز مستحبی رو می‌خوان بین دو نماز بخونن. آقاهه گفت نماز چی‌چیِ والدینه و رکعت اول بعد از حمد ده بار فلان عبارت رو بگید و رکعت دوم فلان ذکرو. به جماعت نمی‌خوندن، ولی برای اینکه همه باهم بخونن از بلندگو پخش می‌کردن که اونایی که مثل من بلد نیستن همراهی کنن. حالا اگه به خودم باشه از این کارا نمی‌کنم ولی دیگه دیدم همه می‌خونن و تا اینو نخونن خبری از نماز عشا نیست، پا شدم منم بخونم. چون اون ذکرها رو بلد نبودم حواسم به بلندگو بود ببینم چی می‌گه. محتواش طلب مغفرت برای والدین بود. بعدشم نمی‌دونستم چی کار کنم. دیدم اکثراً رفتن رکوع، منم رفتم رکوع :| تجربۀ هیجان‌انگیزی بود. خدا قبول کنه ^-^

۱۴ نظر ۱۸ خرداد ۰۲ ، ۱۱:۵۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۱۰- کُلکچال

دوشنبه, ۱۵ خرداد ۱۴۰۲، ۱۱:۴۸ ب.ظ

جمعه در اقدامی بی‌سابقه با جمعی از هم‌کلاسی‌های اسبق و دوستاشون و دوستای دوستاشون رفتم کلکچال. تو مسیرمون ضمن کوهپیمایی، زباله‌هایی که می‌دیدیم رو هم جمع می‌کردیم. هر کی هم بهمون خداقوت و باریکلا می‌گفت گروه محیط‌زیستیمون (که خودم تازه به جمعشون اضافه شدم) رو بهش معرفی می‌کردیم و لینک گروهو می‌دادیم که بهمون ملحق بشه و تو برنامه‌های بعدی شرکت کنه.

رفتنِ من مشروط به رفتن الهام بود. چون از دخترا فقط الهامو می‌شناختم و باهاش راحت بودم. شبِ قبلِ رفتن، پیام داد که احساس سرماخوردگی می‌کنم و نمی‌تونم بیام که سرماخوردگیم منتقل نشه به بقیه. دوتا از هم‌کلاسیای اسبق پسر هم بودن تو اون جمع. ولی خب به اندازۀ الهام باهاشون صمیمی نبودم. حتی دوران تحصیل هم باهاشون سلام علیک نداشتم و فقط دو بار به یکیشون جزوه داده بودم! مردد شدم که برم یا نه. دلو زدم به دریا و تصمیم گرفتم برم و دوستای جدید پیدا کنم. خروجی متروی تجریش قرار گذاشته بودیم. همون‌جا با تینا و دُرسا و دوستشون نگار آشنا و سپس دوست شدم. یکی از هم‌کلاسیای اسبقم هم اونجا بود. از اون جمع، فقط همین هم‌کلاسی رو می‌شناختم. یه پسری هم بود به اسم امیر که از جدیدالورودهای شریف بود. از حرف زدنش تشخیص دادم ترکه و به‌واسطۀ هم‌زبانی و هم‌دانشگاهی بودنمون با اونم تونستم ارتباط برقرار کنم. از مترو تا پارک جمشیدیه ده دیقه راه بود. قرار شد ما چهارتا دختر اسنپ یا تاکسی بگیریم بریم. سر خیابون یهو همه‌شون گفتن اِ ایّوب! ایوب ماشین داشت و اومده بود سمت مترو که چند نفرم با خودش ببره. ما با ایوب رفتیم. اون یکی هم‌کلاسیمم جلوی پارک بهمون ملحق شد و از دیدن من تعجب کرد. چون فکر می‌کرد بدون الهام نمیام. دوتا فاطمه که یکیشون می‌گفت آمیتیس صدام کنین هم قبل ما جلوی پارک منتظر بودن. شکیبا و محدثه و محمد هم بعداً اومدن. سرپرست گروه که اسمش علی بود هم آخر از همه اومد. دوسه‌تا پسر دیگه هم بودن که اسمشون یادم نموند. محمدحسین، امیرحسین، مهدی یا یه همچین اسمایی داشتن. 



اولین موضوعی که توجهم رو به خودش جلب کرد دست دادنِ بچه‌ها باهم بود. هر کی می‌رسید ضمن سلام و احوال‌پرسی با همه دست می‌داد. موقع خداحافظی هم بازم همه باهم دست دادن و من حواسم جمع بود که فقط با دخترا دست بدم. یه جایی ایوب بعد از اینکه با همه دست داد و خداحافظی کرد بهم گفت حواسم بود که شما دست نمی‌دین برای همین دستمو سمت شما نگرفتم. یه وقت حمل بر بی‌ادبی نباشه. گفتم نه بابا دست ندادن کجاش بی‌ادبیه.

حالا چرا این موضوع برام جالب بود؟ چون چند روز قبلش با یه بنده خدایی که پیشنهاد آشنایی و ازدواج داده بود سر همین قضیه اختلاف داشتیم و تو کت منی که محرم نامحرم سرم میشه نمی‌رفت که همسرم با دخترا دست بده و اسم کارشو بذاره احترام گذاشتن به بقیه. البته ابعاد اختلافاتمون بزرگتر از این حرف‌ها بود و این یه مورد کوچیکش بود.



سگ هم زیاد بود تو مسیرمون. حاضر بودم از دره خودمو بندازم پایین ولی سگا بهم نزدیک نشن.



حین پایین اومدن یکی دو بارم پام لغزید و عن‌قریب بود که واژگون بشم! ناخودآگاه بچه‌ها دستشونو می‌گرفتن سمتم که بگیرمشون که نیافتم. منم تشکر می‌کردم و اسلامم رو حفظ می‌کردم همچنان. و نمی‌گرفتم دستشونو :))

موقع ناهار بهشون قول دادم تو برنامۀ بعدی، براشون کیک درست کنم. یکی از هم‌کلاسیای اسبقم گفت منم بلدم و قرار شد هردومون درست کنیم ببینم دستپخت کی بهتره.



برگشتنی مقبرهٔ شهدای گمنام هم رفتیم. تو مسیرمون بود در واقع. چادرمو احتیاطاً! تو کیفم گذاشته بودم که اگه بعد از کوه یهو کاری پیش اومد یا خواستم برم جای دیگه‌ای، بپوشمش. اینجا دیدم فضا به چادر می‌خوره، از کیفم درآوردم باهاش عکس بگیرم. کرک و پر همه جز اون دوتا هم‌کلاسیم که می‌دونستن چادری‌ام ریخت :))



یه مسجدی هم بالای کوه بود که ظهر برای نماز رفتم اونجا. کسی تو قسمت خانوما نبود که ازش بپرسم نمازمو باید شکسته بخونم یا نه. به‌نظر خودم خیلی راه اومده بودیم و از شهر خارج شده بودیم. تو قسمت آقایون یه پسره بود که داشت نماز می‌خوند. صبر کردم نمازش تموم بشه تا ازش بپرسم ببینم کامله یا شکسته. گفت کامله. تو مسجد به اون بزرگی فقط ما دوتا بودیم :|

بعداً وقتی عکسا رو تو گروه باهم به اشتراک گذاشتیم، توضیح دادم که اینجا مسجدِ اونجا بوده و عکسِ جای دیگه نیست و اشتباهی نفرستادم. الهام در جوابم نوشته بود که دمت گرم که حتی تو کوه هم رفتی نمازتو خوندی (به‌عنوان پرداختنت به اعتقادت منظورمه، نه خودِ نماز خوندن یا نخوندن). براش نوشتم که دیگه بدعادتم نکن که از فردا برای چهار رکعت ادای وظیفه انتظار احسنت و باریکلا و دمت گرم داشته باشم از کائنات. به‌نظرم یه کاریه که بر عهده‌م گذاشته شده و تحت هر شرایطی باید انجامش بدم. همیشه هم می‌گم تو شرایط عادی اکثریت بلدن از پس این کارا بربیان. مهم اون شرایط خاصه به‌نظرم. اینه که منو متمایز می‌کنه. اتفاقاً برای همین وقتی بچه‌ها پرسیدن نمادت تو طبیعت چیه گفتم سنگ. مثل سنگم و تو موقعیت‌های مختلف راحت تغییر نمی‌کنه طرز رفتار و کردار و پندارم.

اونجا بچه‌ها راجع به اینکه نمادتون تو طبیعت چیه صحبت می‌کردن. یکی می‌گفت دریا، یکی پرنده، یکی کوه، یکی درخت. من در موردش فکر نکرده بودم و گفتم برگشتنی می‌گم. تو مسیر برگشت به این نتیجه رسیدم که منم سنگم. از این نظر که به‌راحتی از اصول و چارچوب‌هام دست نمی‌کشم و سفت و سختم. ماهی هم می‌تونم باشم. از این نظر که لیز می‌خورم و به‌سختی اجازه می‌دم کسی بگیرتم و نگهم‌داره.



اگه از ارتفاع نمی‌ترسیدم منم یه همچین عکسی می‌گرفتم. ولی به‌شدت می‌ترسم از بلندی.



اون شب، شب تولد قمریم بود. برگشتنی از ماه عکس گرفتم. وقتی من به دنیا اومدم ماه این شکلی بود.



اون یکی هم‌کلاسی اسبقم هم ماشین داشت و پرسید چجوری می‌ری خوابگاه؟ اول خواستم با همون ایوب و دخترا تا ایستگاه مترو برم و از اونجا برگردم خوابگاه. بعد نظرم عوض شد و تصمیم گرفتم با هم‌کلاسیم برم تا ایستگاه مترو. محدثه و محمد هم با ما اومدن. بعد، وسط راه این هم‌کلاسی گفت خوابم میاد و نمی‌تونم رانندگی کنم. جاشو با محمد عوض کرد و به جای اینکه اون ما رو برسونه ما رسوندیمش درِ خونه‌ش و خودمون با مترو برگشتیم. نزدیکای دهِ شب در حالی که از خستگی داشتم بیهوش می‌شدم رسیدم خوابگاه. شنبه به‌قدری خسته و له بودم که موقع نماز، وقتی خواستم بشینم ناخودآگاه گفتم آخ :)) از اونجایی که کلام بی‌جا نمازو باطل می‌کنه، باید سجدۀ سهو انجام بدی بعد نماز. حالا درسته من سجده‌هه رو انجام دادم ولی شک دارم که آخ و اسم‌های صوت (نام‌آواها)، از نظر احکام دینی واژه محسوب بشن. 

صبح، رفتنی یه اتفاق بامزه هم افتاد. تصمیم داشتم با اتوبوس برم تا ایستگاه مترو. ولی اتوبوسای اون ایستگاهی که می‌خواستم سوار شم دیربه‌دیر حرکت می‌کنن. از راننده پرسیدم چند دقیقۀ دیگه حرکت می‌کنین؟ می‌خواستم زمانمو تنظیم کنم ببینم اگه دیر میشه یه‌جور دیگه برم. گفت وایستاده بودم تو بیای بریم. و واقعاً همین که من سوار شدم حرکت کرد :))

۲۸ نظر ۱۵ خرداد ۰۲ ، ۲۳:۴۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۰۹- واقعاً حواسم کجاست؟

جمعه, ۱۲ خرداد ۱۴۰۲، ۰۱:۲۳ ق.ظ

ظهر داشتم می‌رفتم مسجد دانشگاه که از اونجا برم سلف و از سلف غذاهامونو بگیرم برگردم. با همون سرووضعی که عکسش تو پست قبل بود. جلوی آسانسور بودم که هم‌اتاقیم صدام کرد که با دمپایی می‌ری؟ یه نگاه به دمپاییای پلاستیکیم کردم و یه نگاه به هم‌اتاقیم و یه نگاه به خودم تو آینهٔ سالن. گفت البته رنگشون با رنگ شلوار لی‌ت سته :))

من حتی تو خوابگاه هم با دمپایی پلاستیکی تردد نمی‌کنم و دمپاییام مختص سرویس بهداشتیه ولاغیر. فرضاً بخوام برم طبقۀ پایین دوستمو ببینم، لباس رسمی و کفش می‌پوشم؛ چه رسد به دانشگاه و سلف و مسجد. بعد با این هوش و حواس، فردا صبح با دوستام قرار کوه گذاشتم. خدا می‌دونه چیا رو قراره جا بذارم. چندجا برای خودم یادداشت گذاشتم که کفش اسپورت بپوشیا.‌ شب دیدم اوضاع وخیم‌تر اونه که به این یادداشتا توجه کنم. بردم کفشای دیگه‌مو شستم که خیس باشن و صبح نتونم اونا رو بپوشم که اسپورت بپوشم. خوراکیای تو یخچالم که ایشالا یادم نمی‌رن.

۱۵ نظر ۱۲ خرداد ۰۲ ، ۰۱:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

اگر تصمیم دارید یا حتی احتمال می‌دید برید از کتابخونه کتاب بگیرید، کیسه‌ای چیزی بردارید با خودتون که مجبور نباشید تو بغلتون بیارید دوازده جلد کتابو.



دیروز ظهر رفتم کتابخونه چندتا کتاب بگیرم و هر چی فکر کردم دیدم هر دوازده‌تاشو امروز می‌خوام. خاطرنشان کنم که دارم روی نام‌های تجاری تحقیق می‌کنم. و یکی از معادل‌های پیشنهادی به‌جای برند، ویژند است. از اونجایی که بیشتر از هفت‌تا امانت نمی‌دن، پرسیدم میشه به اسم یکی دیگه هم بگیرم یا نه و گفتن آره ولی طرف خودش باید بیاد اینجا. سرمو چرخوندم ببینم از بین آدمایی که اونجان کسی هست که قابلیت اعتماد کردن به منی که یه ماه بیشتر نیست خوابگاه و دانشگاه رو به قدومم متبرک کردم داشته باشه یا نه. یکیو دیدم که قبلاً دو بار با هم‌اتاقیم دیده بودمش. نه اون اسممو می‌دونست نه من اسمشو. همون‌جا سریع، فوری، انقلابی باهاش دوست شدم و شش‌تا از کتابا رو به اسم خودم گرفتم و شش‌تا رو به اسم دوست جدیدم.

شبکهٔ ارتباطات و روابط دوستانهٔ من به این صورته که پریشب کیک درست کردم و اون هم‌اتاقیم که هم‌رشته‌ایمه نبود. اون یکی هم‌اتاقیم که باهاش هم‌رشته نیستم هم نبود. رفتم هم‌رشته‌ایشو که ساکن واحد طبقهٔ پایینه و چند بار اومده بود اتاقمون دعوت کردم که بیاد چای و کیک بخوریم. هم‌اتاقیِ هم‌رشته‌ایِ هم‌اتاقیمم دیدم و گفتم اونم بیاد. هم‌رشته‌ایِ هم‌اتاقیِ هم‌رشته‌ایِ هم‌اتاقیمم اونجا بود. گفتم اونم بیاد. بعد دیدیم این هم‌رشته‌ایِ هم‌اتاقیِ هم‌رشته‌ایِ هم‌اتاقیم، خودش یه هم‌اتاقی داره. گفتم هم‌اتاقیِ هم‌رشته‌ایِ هم‌اتاقیِ هم‌رشته‌ایِ هم‌اتاقیمم بیاد.

سری بعد خواستم کیک درست کنم این دوست جدیدم که برام کتاب گرفت هم دعوته. و دوستاش. و دوستای دوستاش.

اینم کیک. گفتم شاید بخواید بدونید کیک‌هایی که تو خوابگاه به منصهٔ ظهور می‌رسن چه شکلی هستن.



این عکسم دیشب سر نماز مغرب تو نمازخونهٔ خوابگاه در کمال تعجب گرفتم و اومدم ضمن به اشتراک گذاشتنِ بُهت و حیرتم با شما، یادآوری کنم که نه‌تنها دخترها هم فوتبال دوست دارن و دربی رو دنبال می‌کنن بلکه دخترهای مذهبی هم فوتبال‌دوستن و حتی وسط نماز هم دربی (مستحب است که به‌جای دربی بگیم شهرآورد) رو دنبال می‌کنن.



عنوان از نهج‌البلاغه، نامۀ ۴۷

و بر شما باد به ارتباط و بذل و بخشش و دوری گزیدن از جدایی و دوری و قطع رابطه و پشت کردن به یکدیگر

۷ نظر ۱۱ خرداد ۰۲ ، ۱۱:۵۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۰۷- حواسم کجاست؟

چهارشنبه, ۱۰ خرداد ۱۴۰۲، ۱۱:۵۹ ق.ظ

برای پیگیری دوتا کار باید می‌رفتم دانشگاه. رفتم و اولی رو انجام دادم اما دومی رو فراموش کردم. هر چی فکر کردم کجا با کی چه کاری داشتم یادم نیومد. وقتی برگشتم و خواستم چندتا کتاب از سایت کتابخونه رزرو کنم یادم اومد که رمزمو فراموش کردم و بازیابی نمیشه و اون کاری که قرار بود انجام بدم همین بود. اینکه برم حضوری بگم درستش کنن و با کتاب‌ها برگردم. 

امروز صبح روی میز مسئول گیت خوابگاه یه پارچ آب با چندتا شاخه‌گل طبیعی بود. رفتم نزدیک‌تر که بو کنم گل‌ها رو. گفتم چه قشنگن اینا. گفت برای تولد امام رضاست؛ شکلات هم بردار. دوروبرمو نگاه کردم و مات و مبهوت گفتم شکلات؟ ظرف بزرگ پر از شکلاتِ روی گیتو نشونم داد. نمی‌دیدم. دقت کردم و دیدم! برداشتم و گفتم مبارک باشه تولدشون. با خنده گفت حواسم هست که حواست نیستا. جا داشت بگم اگه اون شب که کارت مترو رو جای کارت دانشجویی گرفته بودم جلوی گیت، شیفت شما بود و اصرارمو مبنی بر اینکه این گیت چرا باز نمیشه می‌دیدید چی می‌گفتید؟

الان کتابخونه‌م. اومدم رمزمو بپرسم! دم پله‌ها آبدارچی یه جعبه شیرینی گرفت سمتم. تشکر کردم و پرسیدم مناسبتش چیه؟ گفت تولد امام رضاست.

رمزمو درست کردن. تا نشستم و خواستم گوشیمو بزنم به شارژ یادم افتاد که شارژرمو تو خوابگاه جا گذاشتم و دیگه نمی‌تونم با این درصد باتری تا عصر بمونم اینجا. اومدم طبقهٔ دوم که چندتا کتاب امانت بگیرم و برگردم خوابگاه. می‌بینم کارت دانشجوییم همرام نیست و باید برم پایین کارتمو بیارم. بعد برم مسجد که به جماعت برسم. چرا مسجد؟ چون اگه تنها بخونم یادم میره کدوم رکعتم :|

۱۰ خرداد ۰۲ ، ۱۱:۵۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۰۶- ما را همه شب نمی‌برد خواب

دوشنبه, ۸ خرداد ۱۴۰۲، ۰۳:۱۰ ق.ظ

به ولتاژ آستانه، ترشولد می‌گفتیم. ترشولد جایی بود که از اونجا به بعد اِلِمانای مدار یه جورِ دیگه رفتار می‌کردن. مثلاً می‌گفتیم این دیود، ولتاژ آستانه‌ش پنج دهمه و اگه کمتر بشه دیگه کار نمی‌کنه. یه ولتاژ شکست هم داشتیم که دیود اگه ردش می‌کرد جریان بی‌نهایتی ازش رد می‌شد و می‌سوخت. 

این روزا، یا بهتره بگم این شبا حالِ اون دیوده رو دارم که رو مرز Breakdown voltage ایستاده و برای نشکستن تقلا می‌کنه. حالم خوب نیست و به روی خودم نمیارم که چه آشوبی به پاست تو دلم، چه غوغایی به پاست تو سرم.

نیست یک دم شکند خواب به چشم کس و لیک

غمِ این خفتۀ چند

خواب در چشم ترم می‌شکند...


+ ولی از کسی که همه‌ش پای لپ‌تاپه بعید بود حواسش به تقویم دسکتاپش نباشه و یه هفته از خرداد گذشته باشه و هنوز تقویم اردیبهشت روی صفحه‌ش باشه.

۰۸ خرداد ۰۲ ، ۰۳:۱۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۰۵- بارِ غمی که خاطر ما خسته کرده بود

يكشنبه, ۷ خرداد ۱۴۰۲، ۰۳:۰۷ ق.ظ

اتو کردن لباس با اتویی که نزدیش به برق، منتظر جوشیدن کتری‌ای که زیرشو روشن نکردی، منتظر وایستادن تو آسانسور در حالی که کلید طبقهٔ موردنظرتو نزدی، زدن کارت مترو به‌جای کارت دانشجویی تو گیت ورودی خوابگاه، جا گذاشتن کلید، کارت، گوشی، کتاب، گذاشتن بطری آب تو کمد لباس، مسیرهای اشتباه مترو، اتوبوس، بوق ممتد ماشینی که حواست بهش نیست، قدم زدن، فکر کردن، بیدار موندن تا الان، و همچنان فکر کردن.

۰۷ خرداد ۰۲ ، ۰۳:۰۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۰۴- اگر به دستِ من اُفتَد فِراق را بِکُشَم

پنجشنبه, ۴ خرداد ۱۴۰۲، ۱۲:۳۰ ب.ظ

شنبه وقتی داشتم چمدونمو می‌بستم بیام خونه، دم در وقتی هم‌اتاقیم بغلم کرد و گفت «زود برگرد»، گفتم من تا حالا دلم برای خوابگاه و هم‌اتاقیام تنگ نشده ولی تو با بقیه فرق داری. گفتم دلم برات تنگ میشه. دلم براش تنگ شد.

حالا خونه‌ام. باید دوباره چمدونمو ببندم و برگردم تهران. بغض کردم که کاش می‌تونستم بیشتر بمونم. یکی می‌گه «نرو»، یکی می‌گه «دیرتر برو»، یکی می‌پرسه «کی برمی‌گردی؟» و من هزار بار دلتنگ‌ترم.


+ عنوان از حافظ

۰۴ خرداد ۰۲ ، ۱۲:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۰۳- این هفته، به روایت اینستاگرام

جمعه, ۲۹ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۴:۴۰ ب.ظ

+ بعضی از اینا رو فقط تو پیج فامیلا گذاشتم، بعضیا رو فقط برای هم‌دانشگاهیا و بعضیا رو تو هر دو پیج. 

+ یه پست هم قبل از این پست منتشر کردم. چون پیش‌نویس بود ستاره‌ش روشن نشد. از دستش ندید. 

+ یکی دوتا عکس هم به پست‌های قبلی که عکس نداشتن اضافه کردم.



جمعه (بیست‌ودوم اردیبهشت) برای اولین بار پا شدم رفتم یه ساعت تو صف نونوایی وایستادم که نون تازه بگیرم که بیارم خوابگاه با دوستام یه همچین سفره‌ای بچینیم و در جوار برج میلاد یه همچین صبحانه‌ای نوش جان کنیم.



بعدشم اینترنتی از اُکالا آرد گرفتم و کیک درست کردم به‌مناسبت تولدم.



تولدم بیست‌وششمه، ولی از اونجایی که بیست‌وششم شب شهادت امام صادق بود و هم‌اتاقیمم قرار بود بره خونه و نبود و وسط هفته بود و درس و مشق داشتیم، جمعه که تعطیل بود تولد گرفتیم.

تو دانشکده‌مون یه مسئول آموزش داریم که تا حالا هر مکالمه‌ای باهم داشتیم پرتنش، و حول محور مدارک و رساله و امتحان و نمره و ثبت‌نام بوده. از پرینت یا ارسال اصل فلان گواهی گرفته تا مسائلی از قبیلِ چرا فلان واحدو برداشتی و نباید برمی‌داشتی یا چرا برنداشتی و باید برمی‌داشتی و چرا بعد از ثبت درخواست، تیکشو نزدی و نهاییش نکردی و حتی پوشش مدرس و شرکت‌کنندگان در کارگاه‌ها و دوره‌ها. دوشنبه صبح وقتی شمارهٔ آموزش روی گوشیم افتاد با خودم گفتم وای باز چه کم‌وکسری‌ای تو پرونده‌م پیدا شده و باز چه خبط و خطایی از کی سر زده؟ آمادهٔ هر گونه تذکر و تهدید و تنبیه و توبیخ و توضیح بودم که دیدم بنده خدا زنگ زده حالمو بپرسه و ضمن آرزوی موفقیت و سربلندی، تولدمو پیشاپیش تبریک بگه. همین، و نه جز این. از اونجایی که تاریخ ولادت‌های باسعادت دانشجوها دستشه، لطف کرده بود و یه جایی ثبتشون کرده بود که هر موقع هر کی تولدش بود زنگ بزنه بگه حواسمون بهت هست. به‌واقع اولین بارم بود یه همچین تبریکی رو تجربه می‌کردم. غافلگیر شدم.

عکسو هم‌کلاسی و هم‌اتاقیم جمعه به‌صورتی‌که برج میلاد نقش شمع رو ایفا کنه گرفته.



دوشنبه صبح با دو تن از دوستان دورهٔ لیسانسم رفته بودم کتابخونهٔ ملی که تو آیین گرامیداشت فردوسی حضور به هم برسونیم. آخر مراسم این هم‌کلاسی اسبقم گفت من می‌رم با دکتر حداد دست بدم و بیشتر آشنا بشیم باهم. فکرشم نمی‌کردم بتونه حتی نزدیک ردیف‌اولی‌ها بشه چه برسه به اینکه باهاشون دست هم بده، ولی وی موانع رو درنوردید و تونست. گوشیمو درآوردم فیلم بگیرم از این رخداد و ناباورانه داشتم این لحظه رو ثبت می‌کردم که یهو دیدم منو نشون میده. وی ضمن معرفی خودش به‌عنوان کارآفرین شریفی یه معادل هم برای استارتاپ پیشنهاد کرده بود و خاطرنشان کرده بود که از دوستان و آشنایان یکی از دانشجوهای فرهنگستانه و اسم منو آورده بود. اینجا بود که دیدم دکتر حداد برگشت سمت من و منم هول شدم فیلمو قطع کردم. تازه ازشون اجازه هم گرفت تو جلسات واژه‌گزینی فرهنگستان شرکت کنه و پیشنهادهاشو به تصویب برسونه.



ما سه‌تا (هم‌رشته‌ای‌های اسبق) امروز صبح قرار گذاشته بودیم بریم کتابخونه ملی، تالار قلم، و تو مراسم گرامیداشت فردوسی شرکت کنیم. ولی از اونجایی که هیچ کدوم نمی‌دونستیم تالار قلم کجاست و هرسه‌مون در مجموع، روی‌هم‌رفته سه بار هم کتابخونه ملی رو از نزدیک ندیده بودیم و نمی‌دونستیم از کجا وارد شیم، جلوی فرهنگستان قرار گذاشتیم که به هم ملحق بشیم و بعدش باهم پرسون‌پرسون خودمونو به تالار قلمِ کتابخونه ملی برسونیم.



فرهنگستان بالای یه تپه‌ست و دانشجویان، استادان، کارمندان و دیگران همیشه اون مسیر مارپیچ شیب‌دارو دور می‌زنن که برسن بهش. ولی از اونجایی که این هم‌کلاسی اسبق به اون اصل ریاضی موسوم حمار که کوتاه‌ترین مسیرو ترجیح میده پایبند بود دور نزد و تا من و الهام برسیم، از این دیوار راست بالا رفت و با لباس خاکی در مراسم حضور به هم رسوند. فی‌الواقع بابت اون یه ذره آبرو و حیثیت و اعتباری که طی این سالیان در فرهنگستان کسب کردم احساس خطر می‌کنم.



به‌مناسبت شهادت امام صادق (ع)، تو امامزاده قاضی الصابر مراسم بود. با هم‌اتاقیم رفتیم مستفیض شدیم و از اونجایی که امامزاده روبه‌روی دانشگاهه و خوابگاه توی دانشگاهه، ساعت دوازده برگشتیم.



ساعت ورود به خوابگاه تا نه‌ونیمه، ولی چون امامزاده بودیم چیزی نگفتن بهمون.



صبحانه خوردن با ما این‌جوریه که یهو هستهٔ خرما رو می‌گیریم سمتتون می‌گیم می‌دونستی در زبان عربی این پوست نازک بین هسته و خرما اسم خاص خودشو داره؟ گویشوران زبان‌ها بر اساس نیازشون روی مفاهیم و چیزها اسم می‌ذارن. احتمالاً برای ما فارسی‌زبان‌ها و ترک‌زبان‌ها پوست نازک بین هسته و خرما موضوعیت نداشته که براش اسم مخصوص نداریم.



دسر درست کردن و دسر خوردنمونم به این صورته که، داشتم ژلهٔ نسکافه درست می‌کردم. هم‌اتاقیم گفت برای من شکر نریز که شیرین نشه. به‌قصدِ واژه‌بازی گفتم با شیر درست می‌کنم و به هر حال شیرین میشه. پرسید مطمئنی شیر و شیرین از یه ریشه هستن و هم‌خانواده‌ن؟ گفتم نه؛ بررسی می‌کنم.


۲۳ نظر ۲۹ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۶:۴۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

یک.

یادم رفته بود که هفتۀ اول خرداد، دانشگاه مازندران میزبان جشنوارۀ حرکته و ما هم دعوتیم. چون یادم نبود بلیت گرفتم که هفتۀ بعد برم خونه. امیدوارم جای من یکی دیگه رو بفرستن مازندران و مجبور نباشم بلیتمو برگردونم و مقصدمو عوض کنم.

دو.

از وقتی اومدم تهران، هر بار تلفنی با خونه حرف زدم اهل بیت پرسیدن کی میای و اظهار دلتنگی کردن. یه بار اصرارشون به اینکه چند روز برگردم خونه و استراحت کنم به‌حدی بود که نگران شدم و زنگ زدم غیرمستقیم از این و اون پرسیدم ببینم چه خبره اونجا. خدا رو شکر حال همه خوبه و جای نگرانی نیست، ولی حدس می‌زنم باز یه کیس مناسب پیدا کردن و چی از این نگران‌کننده‌تر :|

سه.

بعد از یه بحث طولانی با هم‌کلاسیام راجع به ازدواج سنتی، معایب و مزایا، نشستیم شمردیم دیدیم بیشتر استادامون بالای پنجاه سال دارن و چه مرد و چه زن، اکثراً مجردن. چند مورد متارکه هم تو آمارمون داشتیم بین استادها.

چهار. 

هزارتا عکس از یک ماه اخیر دارم ولی فرصت نکردم مرتبشون کنم. یه نیوفولدر ساختم همه رو ریختم اون تو. و هی بهش اضافه میشه. کاری که از من به‌شدت بعیده. منی که هر شب هر عکس و فیلمی تو گوشیم بود رو به فولدر موضوعی مخصوصش توی لپ‌تاپم منتقل می‌کردم و اونایی که قرار بود تو وبلاگ بذارم هم جدا می‌کردم. چقدر بی‌نظم شدم این روزا.

پنج.

یه وقتایی یادم می‌ره اینجا دانشجوی پسر نداره. مثلاً تو سلف، سالن مطالعه، خوابگاه و... از خودم یا بقیه می‌پرسم آیا سلف، سالن مطالعه، یا خوابگاه پسرا هم این‌جوریه؟ بعد یادم می‌افته ما اینجا پسر نداریم. چند روز پیش هم‌اتاقیم راجع به هم‌کلاسیاش یه چیزی گفت. خواستم بپرسم این خصوصیتی که می‌گی فقط بین دختراتون رایجه یا پسرا هم این شکلی‌ان. بعد یادم افتاد هم‌کلاسی پسر نداریم اینجا.

شش.

تو کتابخونه داشتم کارت ملیمو تحویل می‌دادم که کلید کمد بگیرم. یه دانشجوی افغانستانی دید و گفت میشه ببینُم کارت ملی شما چه قِسم است؟ نشونش دادم. گواهینامه و چندتا کارت دیگه‌م هم نشونش دادم ببینه کارتامون چه شکلیه.

هفت.

من هر جا برم یادم نمی‌مونه مردم چی پوشیده بودن ولی کافیه یه روز کیف، شال یا مانتومو عوض کنم. همه واکنش نشون می‌دن که کیف امروزت چه قشنگه و روسریت چه خوشرنگه و این مانتو چه بهت میاد. والا من خودمم یادم نمی‌مونه روز قبل چی پوشیده بودم.

هشت.

برای اینکه فهرست‌نویسی و دیجیتالی کردن پایان‌نامه‌های کتابخونه سریع‌تر پیش بره تقسیم کار کردم و یه طرحی پیشنهاد دادم. ظاهراً استقبال شد ازش.

بعد از تموم شدن کار، رئیس بخش صدام کرد و یواشکی گفت ببین اینجا محیط اداریه و همه کارمندن. قبل از اینکه جمله‌ش تموم بشه اشاره کردم به مانتوم، پرسیدم آستیناش کوتاهه؟ گفت نه. گفتم باید مثل شما مقنعه سر کنم نه شال؟ گفت نه، حرفم به لباس ربطی نداره. اینجا محیطش کارمندیه و کسی از پیشرفت پروژه و سرعت عمل استقبال نمی‌کنه. گفت هر موقع طرحی چیزی داشتی یواشکی به خودم بگو که من نامحسوس و غیرمستقیم تقسیم کار کنم. مستقیم بگی فرار می‌کنن. گفتم باشه. و واقعاً هم فرار کرده بودن بعد از ارائهٔ طرحم.

نه.

از یه جایی برمی‌گشتیم و مسئولیت هماهنگی اتوبوس با بچه‌های کارشناسی بود. نمی‌دونم از بی‌تجربگی اینا بود یا از نابلدی و بدقولی راننده که یه ساعتی علاف شدیم. ولی کسی اعتراض نمی‌کرد. اکثراً بچه‌های کارشناسی بودن و یه تعداد ارشد هم بودن و دو سه نفر هم دکترا. شنیدم که یکیشون آروم به اون یکی می‌گفت «خیلی بد شد، حالا ما خودمون هیچی، ولی شرمندۀ این خانم دکترها شدیم». راستش اولین بارم بود به‌عنوان خانم دکتر مورد ارج و ارزشمندی واقع می‌شدم. دروغ چرا، حس خوبی بود. ولی جا داشت برم بغلش کنم بگم وقت ما باارزش‌تر از وقت شما نیست و غصه نخورید، پیش میاد. همین تفکراته که زمینه رو فراهم می‌کنه که یه عده خودشونو برتر تلقی کنن. ما همه مثل همیم.

ده.

من فکر می‌کردم میرزاقاسمی و کشک بادمجون هر دو شبیه همن و از هر دو بدم میومد. ولی نظرم راجع به کشک بادمجون عوض شده و دیگه دوستش دارم. به‌شرطی که بادمجوناش کاملاً له و غیرقابل‌تشخیص باشن. اما میرزاقاسمی نه. این هفته میرزاقاسمی سلفو گرفتم و اشتباه کردم. با اینکه عادت ندارم غذا رو دور بریزم ولی هر کاری کردم نتونستم بوی سیر پختۀ توشو تحمل کنم. چند لقمه خوردم و بقیه‌شو ریختم دور. و از اونجایی که عادت دارم با اشیا صحبت کنم، کلی ازش عذرخواهی کردم که دارم می‌ریزمش سطل آشغال. چاره‌ای نداشتم واقعاً. هم خدا ببخشه منو بابت اسرافم، هم اون میرزاقاسمی، بابت بی‌مهریم! عذاب وجدان دارم که چرا گرفتمش که بعدش دور بریزم.

یازده.

قبل از اینکه با این دختر واحد بغلی آشنا بشم فکر می‌کردم درون‌گرای عالَم و مردم‌گریزترین مخلوق خودمم. ولی این اصلاً یه چیز دیگه‌ست. با هیچ کس هیچ ارتباطی نمی‌گیره حتی در حد سلام. فقط اون شب که تولد گرفته بودیم و براش کیک و میوه و دسر بردم، فرداش یه شاخه گل خوشگل برام آورد. جز این مورد، تعامل دیگه‌ای نداشتیم. هم‌اتاقیاشم نیستن. تنهای تنهاست.



دوازده.

یکی دو هفته پیش، هفتۀ گرامیداشت خوابگاه‌ها بود. یکی از دانشجوها مسئول اینه که هر شب بیاد حضور و غیاب کنه. یه شب یه فرمی آورد گفت اگه می‌خواید کاندید بشید برای اتاق نمونه این فرمو پر کنید. ما هم گرفتیم پر کردیم و بعدش افتادیم به جون اتاق و همه جا رو تمیز کردیم و منتظر بودیم که بیان ما رو ارزیابی کنن. قرار بود چی گیرمون بیاد؟ نمی‌دونم. آنچه برای من و هم‌اتاقیای خل‌وضع‌تر از من مهمه، مقام آوردنه. اینکه تو فلان چیز، ترین باشیم. مثلاً تمیزترین و مرتب‌ترین اتاق. حالا یه هفته‌ست یه‌جوری رفتار می‌کنیم که یه تار مو هم روی زمین و یه کاغذ اضافه هم روی میز نیست. از راه که می‌رسیم، لباسای بیرونو روی تخت و صندلی پرت نمی‌کنیم. تا می‌کنیم می‌ذاریم تو کمد. داخل کمدها هم قراره بررسی بشه چون. این وسط یکی دو بارم خواب دیدیم اومدن و اتاقمون کثیف و نامرتب بوده. خود من چند شب پیش خواب دیدم کلی لباس کثیف تو کمدمه. در حالی که در عالَم واقع هفته‌ای دو بار لباسامو می‌ندازم تو ماشین و هیچ وقت حتی جوراب کثیف هم نداشتم. حالا این کابوسا به کنار؛ یه‌جوری گوش‌به‌زنگ و چشم‌به‌راهیم که هر بار که یکی در می‌زنه می‌گیم اومدن بازرسی. آماده‌ایم هر لحظه. دیروز هم‌اتاقیم می‌گفت اگه با همین کیفیت که منتظر بازرسای بهداشتیم منتظر امام زمان بودیم تا حالا ظهور کرده بود. به خدا که راست می‌گه.



سیزده.

از یکی از بچه‌ها شنیده بودم که اسم «امیر» به‌تنهایی و نه در ترکیب با اسامی دیگه (مثل علی و حسین) برای پسرها ممنوع شده. پرس‌وجو کردم و بعضیا تأیید کردن. دارم در موردش تحقیق می‌کنم ببینم چرا و از کی. از یکی از کارمندای فرهنگستان که با ثبت احوال در ارتباطه خواستم تحقیق کنه نتیجه رو متعاقباً اعلام کنه.

چهارده.

چند وقتی بود که ذهنم درگیر موضوع اتصال نماز جماعت بود. وقتایی که دیر می‌رسی و می‌بینی و مردم تو رکعت دوم سوم چهارمن می‌تونی نمازتو به اونا متصل کنی و از امتیاز نماز جماعت برخوردار بشی. از بچگی به‌صورت تجربی و مشاهده‌ای، قوانین اتصالو یاد گرفته بودم و می‌دونستم وقتی وصل می‌کنی، باید هماهنگ باشی اما کار خودتو بکنی. مثلاً جایی که باید بشینی بشینی، حتی اگه بقیه بلند شن و جایی که بقیه نشستن ولی تو نباید بشینی، صبر کنی اونا بلند شن و با اونا بلند شی. در همین حد می‌دونستم و وقتایی که دیر می‌رسیدم همین کارا رو می‌کردم. چند شب پیش، این استادی که امام جماعت نمازه و هر بار یه نکته از قرآن و احکام می‌گه، گفت این دفعه شما بگین در مورد چی حرف بزنم. ازش خواستم قوانین اتصال نمازو بگه. وقتی گفت اگه تو رکعت سوم و چهارم متصل کنید، باید خودتون سورۀ حمدو بخونید، و چون سورۀ حمد از ارکان نمازه و اگه خونده نشه نماز باطله، فهمیدم یه تعداد از نمازهام باطل بوده. چون فکر می‌کردم جماعته و حمدو نباید خوند. آخه تو نماز جماعت حمد و توحید بر عهدهٔ امام جماعته. تصمیم گرفتم گاهی وقتا قضا کنم این باطل‌ها رو. حدودی می‌دونستم که از نه‌سالگی تا حالا تعداد اشتباه‌هام به صدتا نمی‌رسه. ولی هم‌اتاقیم می‌گفت چون نمی‌دونستی نیاز نیست دوباره بخونی. چند شب پیش این سؤالو بعد از نماز مطرح کردم که آیا من قضای اون نمازا رو بخونم یا نه. حاج آقا! گفت بستگی داره جاهل قاصر باشی یا مقصر. گفتم فرقشون چیه؟ گفت مقصر خودش کوتاهی می‌کنه و نمی‌ره دنبال منابع که یاد بگیره، ولی قاصر از منابع دوره. مثل مسلمانی که تو چین و افریقاست. گفت جزئیاتشو چک می‌کنم می‌گم. شاید کوتاهی نکرده باشی. روز بعدش رفتم ببینم نتیجه چی شد. قاصرم یا مقصر؟ گفت درسته قصور از خودت بوده ولی جایی ندیدم راجع به باطل شدن اتصال نماز حکم داده باشن و بگن از اول بخون. گفت از چندتا عالِم تو قم می‌پرسم خبر می‌دم. بعد خندید گفت عجب مسائلی مطرح می‌کنید شما.

پانزده.

یه بارم دورهٔ ارشد، از امام جماعت سجدهٔ سهو رو پرسیدم و فهمیدم تا اون موقع اشتباه انجام می‌دادم. این سجده برای وقتاییه که تو نمازت یه کاری رو اشتباه انجام بدی یا یه چیزی رو اشتباه بگی. حالا فکر کن من خود اینم اشتباه انجام می‌دادم :| 

شانزده.

با این شعار که یه ترک از درِ این اتاق وارد شده و دوتا قراره خارج بشه دارم به هم‌اتاقیم ترکی یاد می‌دم و چقدر هم با علاقه و انگیزه داره یاد می‌گیره. ترکی یاد دادن به کسی که زبان‌شناسی خونده راحت‌تر از یاد دادن به کسیه که زبان‌شناسی نخونده. کسی که زبان‌شناسی خونده هم بهتره از کسی که نخونده می‌تونه یاد بده. و از اونجایی که تخصص دوستم آواشناسیه، قواعد آواییشم راحت و سریع متوجه میشه و خطاش خیلی کمه. جالبه چیزایی که یاد می‌گیره رو می‌بره برای استادامون منتقل می‌کنه و استادامون هر سری بهش می‌گن چه معلم خوبی داری و چه پیشرفت سریعی. منم هر موقع می‌بینمشون تعریف شاگردمو می‌کنم و می‌گم بسیار مستعد و باهوشه. فی‌الواقع برای هم نوشابه باز می‌کنیم هی :))

هفده.

چند روز پیش یکی از هم‌کلاسیای اسبقم پیام داده بود که دوست دارم بیشتر باهات آشنا بشم، فرصت بیشتر آشنا شدن رو بهم می‌دی؟ حالا درسته که نظرم در مجموع به هر نوع آشنایی‌ای منفیه و حوصله و انرژیشو ندارم و دیره و الان چه وقت آشناییه، ولی علی‌الحساب بابت اون ویرگول بعد از بشم و نیم‌فاصله بین می و دی، سه امتیاز مثبت دادم. هر چند که چهار امتیاز منفی هم بابت به اسم کوچیک صدا کردنم لحاظ کردم و برایند نظرم در مجموع منفیه. ولی برید نیم‌فاصله و اصول نگارش و ویرایش یاد بگیرید عزیزان. مخ امثال منو با رعایت هر چه بیشتر این چیزا می‌تونید بزنید فقط.

هجده. 

از وقتی فهمیدم استادراهنمام به هکسره اعتقاد داره و غلط نمی‌دونه غمگینم. مثلاً می‌گه می‌تونیم لباس من رو لباسه من، کیف من رو کیفه من بنویسیم؛ چون اون کسره باید نمود زبانی داشته باشه. بعد جالبه من «می‌باشد» رو غلط نمی‌دونم (چون در متون کهن هم می‌باشد داریم و باشیدن مصدرشه) ولی این استادم می‌باشدو غلط می‌دونه. سر این چیزا آبمون تو یه جوب نمی‌ره و فعلاً به عقیدۀ هم احترام می‌ذاریم تا ببینیم چی میشه.

نوزده.

یه جایی تو ماشین (اتوبوس دانشگاه) منتظر بقیه بودیم. مسئول جمع کردنِ بچه‌ها فقط اسماشونو داشت و به چهره نمی‌شناخت. یکی به اسم فاطمه دیر کرده بود و منتظر اون بودیم. دیگه داشتیم حرکت می‌کردیم که یکی پرید تو اتوبوس. پرسیدیم فاطمه‌ای؟ گفت آره و حرکت کردیم. وسط راه گفت من اسم ننوشته بودم و اگه میشه الان اسممو بنویسید. مسئول مربوطه گفت اشکالی نداره و نوشت. بعد یهو یاد اون فاطمه‌ای که اسم نوشته بود و جا موند افتادیم. قسمتش نبود دیگه.

۱۴ نظر ۲۹ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۶:۵۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

یک.

دو هفته پیش یکی از هم‌کلاسیای سابقم ازم آدرس یه چشم‌پزشک کاربلدو خواست. گفت چند وقت پیش چشمای مادرش همه چیو تار دیده و دیگه خوب نشده. پیش هر کسی هم بردن نفهمیده مشکلش چیه. چند روز پیش دیدم یه صفحۀ مشکی پست کرده و نوشته مادرم... 

ماها حتی اگه مامان و بابای دوستامونو ندیده باشیم و حتی اگه صداشونم نشنیده باشیم، بازم انگار کلی خاطره داریم باهاشون. مثل وقتایی که یه چیزی برای دوستامون درست می‌کنن می‌فرستن یا وقتایی که با دوستامون هستیم و بهشون زنگ می‌زنن. انگار ما هم سهمی از اون خاطره داریم. دلم برای مادرش تنگ شد. مادری که تا حالا ندیدمش.

دو.

سالگرد مادربزرگمه. سال سوم کارشناسی بودم که فوت کرد. هنوز دلم براش تنگ میشه و روزهایی که باهم بودیمو یادمه. وقتایی که میومدم خوابگاه کیفمو پرِ خوراکی می‌کرد. سری آخر برام نون سنگک هم گرفت.

سه.

آخرای شب یه عده دسته‌جمعی یهو از دوردست‌ها شروع کردن به خوندن اصغرآقا بفرما، موقع غذا بفرما، قابل نداره بفرما. من و هم‌اتاقی شمارۀ یک در بهت و حیرت بودیم که این چه آهنگیه ولی هم‌اتاقی دوم شنیده بود و گفت آهنگ معروفیه و تو عروسیا پخش میشه. گوگل کردیم و قیافۀ من و هم‌اتاقی شمارۀ یک دیدنی بود موقع شنیدنش. محتواش همین سه جمله بود که اصغرآقا بفرما، موقع غذا بفرما، قابل نداره بفرما.

چهار.

دوتا دختر، قدم‌زنان جلوتر از من داشتن باهم حرف می‌زدن. یکیشون این گلا رو نشون اون یکی داد و گفت می‌دونی اسم اینا، گل یازده‌امامه؟ من پشت سرشون بودم و می‌شنیدم. عکس گلا رو گرفتم و گوگل کردم ببینم چیه اینی که می‌گن. به‌نظرم رسید یازده رو اشتباه گفته. گوگل هم تو نتایجش گل دوازده‌امام رو آورد. ولی یه جایی یکی نوشته بود دلیل یازده‌تا بودنش غائب بودن امام دوازدهمه. گلبرگ‌های ریز زردرنگ داره، با پرچم‌های قرمز. گویا اسم دیگه‌ش ابریشم مصریه. چیز زیادی در مورد ریشهٔ اسمش دستگیرم نشد. تعداد گلبرگا هم یازده یا دوازده نیست. ولی قرمزا یازده شاخه‌ست.



پنج.

درِ غربی دانشگاه که همون درِ خوابگاه باشه رو چند ماهه که بستن و هیچ کس هیچ توضیحی در این رابطه نمی‌ده. هر چی نامه و امضا می‌بریم هم ترتیب اثر نمی‌دن. یکی می‌گه اهالی کوچه از حضور دانشجویان و دوستان مذکرشون شکایت کردن، یکی می‌گه چون ناامنه درشو بستیم که از اون مسیر رفت‌وآمد نکنید، یکی می‌گه چون نگهبان نداریم. بسته شدن اون در دسترسی خوابگاهیا به مغازه‌ها و امامزاده رو سخت کرده. داد و فریاد همه (مذهبی و غیرمذهبی) درومده ولی مسئولان نه پاسخ می‌دن نه وقعی به اعتراض‌ها می‌نهند.

شش.

چند وقت پیش یکی از مسئولین دانشگاه گذرش به خوابگاه افتاده بود. یکی از بچه‌ها که معلمه، رفت در رابطه با بسته شدن در غربی صحبت کنه با این مسئول. اونم بحثو عوض کرده بود که آیا شما می‌دونید دانشجوی روزانه نباید کار کنه؟ از اونجایی که این دوستم بسیار حاضرجوابه به اون مسئوله می‌گه تا چند سال پیش دانشجوی دکتری حقوق داشت. دانشگاه حقوقمو بده سر کار نرم. این مسئول هم گفته شما که اینجا همه‌چیتون رایگانه پول می‌خواید چی کار. اینم کم نیاورده گفته اون ششصد تومنی که هر ترم برای خوابگاه می‌دم و این دویست تومنی که هر ماه بابت غذا و هفتاد تومنی که بابت صبحانه دادیم رو در نظر نمی‌گیرم، باشه. ولی دانشجو هزینۀ رفت‌وآمد و کتاب و چاپ مقاله و شرکت تو کنفرانس و کارگاه و هزینه‌های دیگه نداره؟ تا کی دستش تو جیب خانواده‌ش باشه؟ طرف دیگه لال شد و هیچی نگفت.

هفت.

دانشجوهایی که نمی‌تونن برن سلف و غذاشونو بگیرن، می‌سپرن که دوستشون براشون بگیره. اونایی که کسی رو ندارن یا نمی‌خوان به کسی زحمت بدن و موقع ناهار و شام دانشگاه نیستن که خودشون غذاشونو بگیرن، زنگ می‌زنن به اسنپ‌سلف که براشون بیاره. کیا تو اسنپ‌سلف کار می‌کنن؟ یه تعداد از دانشجوها. یه بار با یکیشون صحبت می‌کردم. می‌گفت ظرف یه‌بارمصرف هزار تومنه. اگه سوپ یا خورشت جدا داشته باشن یه ظرف هم برای اون می‌گیریم و میشه دو تومن. اگه اتاق اونی که غذا رو قراره براش ببریم طبقات بالا (طبقۀ سه و چهار) باشه پنج تومن هم بابت بردن غذا می‌گیریم و اگه پایین باشه چهار تومن. خودِ غذا چهار یا شش تومنه؛ بسته به نوعش. هزینۀ پیک و ظرف هم شش هفت تومن. اونایی که سر کارن و موقع توزیع غذا دانشگاه نیستن، حاضرن این هزینه رو بدن و غذا رو بگیرن نگه‌دارن برای ناهار روز بعدشون که ببرن سر کار. چون تأمین غذا به‌صورت آزاد واقعاً کمرشکنه. اونایی هم که تو اسنپ‌سلف کار می‌کنن این پولو لازم دارن و به‌نوعی مجبورن. یه سریا هم تو خوابگاه جوراب و لباس میارن می‌فروشن. اوضاع مالی دانشجوها هر روز وخیم‌تر داره میشه.

هشت.

اومدنی دو جعبه بیسکویت بزرگ گرفته بودم برای خونه. به یه هفته نکشیده تموم کرده بودن. دوباره دوتای دیگه سفارش دادم. امروز زنگ زدم می‌پرسم چه خبر از بیسکوییتا؟ مامان می‌گه اولی رو تموم کردیم دومی رو تازه شروع کردیم. با اینکه کیلومترها با خونه فاصله دارم ولی هنوز خریدهای اینترنتی خونه با منه. حتی خاله‌ها و عمه‌ها هم چیزهایی که لازم دارنو می‌گن و اینترنتی سفارش می‌دم براشون.

نه.

ظهر یه مبلغی به حسابم واریز شد. حساب ملیمو اختصاص دادم به کارهای دانشگاه و عالم و آدم اون شماره کارتمو دارن. این مبلغی که واریز شده بود به حساب خصوصیم بود که همه ندارن. مبلغشم نه شبیه حقوق بود نه شبیه هزینۀ کارگاه‌ها و دوره‌ها که بگم کسی ثبت‌نام کرده و هزینۀ ثبت‌نامه. ضمن اینکه هزینۀ کارگاه‌ها و دوره‌ها رو بچه‌ها به ملیم می‌ریزن. یه کم فکر کردم و عقلم جایی قد نداد. عصر خاله‌م زنگ زده بود و راجع به قبض تلفنش سؤال داشت. در پایان صحبت‌ها گفت هزینۀ ماست رو هم به حسابت ریختم. براش ماست خریده بودم و گفته بودم بذار مبلغ خریدا که بیشتر شد همه رو باهم حساب کن. حالا این مبلغی که ظهر به حسابم واریز شده بود بیشتر از قیمت ماست بود. گفت حدس بزن بقیه‌ش برای چیه. گفتم پیشاپیش هزینۀ خریدای بعدی رو دادی؟ گفت نه. گفتم عیدیه؟ گفت الان عیده مگه؟ گفتم آهان کادوی تولدمه.

ده.

یکی از بچه‌ها، بعد از بازدید از فرهنگستان تو کیفش یه کلید پیدا کرده. عکس گرفته فرستاده و یه هفته‌ست دنبال صاحب کلیدیم و هنوز پیدا نکردیم صاحبشو.



یازده.

یه خانوم مسن تو ایستگاه اتوبوس تعریف می‌کرد که دختر منم به درس و دانشگاه علاقه داشت. وقتی دانشجو بود ازدواج کرد. شوهرش گفته بود مشکلی با تحصیل و کارش نداره ولی یه مدت که گذشت مادرشوهرش گفت چیه همه‌ش دانشگاهی. بمون خونه به پسرم برس، براش غذا درست کن، بچه بیار. دیگه نذاشتن بره دانشگاه. وقتی کرونا شد، کار و کاسبی شوهرش کساد شد و به دخترم گفت برو سر کار کمک خرج باش. اونم رفت مربی مهد شد. الانم مربی مهده. نپرسیدم رشتۀ دانشگاه دخترش چی بود و از مادرشوهرش بدم اومد.

دوازده.

وقتایی که تبریزم سالی یه بارم شاید نمازمو به جماعت نخونم. ولی اینجا، هم نماز ظهرو به جماعت می‌خونم هم مغربو. حاج آقایی که امام جماعته، یکی از استادهای معارف دانشگاهه. بچه‌ها استاد صداش می‌کنن. آخر نماز یه نکتۀ کوچیک هم می‌گه و می‌ره. مثلاً دیروز به آیۀ ششم سورۀ حجرات اشاره کرد و گفت وقتی یکی یه خبری میاره، باید در موردش تحقیق کنیم نه که سریع رد یا تأییدش کنیم. پریروزم به آیۀ اولش اشاره داشت و گفت توصیه شده که تو کارهامون از پیامبر جلو نزنیم. اصطلاحاً کاسۀ داغ‌تر از آش نباشیم.

سیزده.

یه بار یکی از دانشجوها پرسید دانشجوهای سنی هم می‌تونن تو نماز جماعت شرکت کنن؟ پاسخ این بود که بله. ما شیعه‌ها هم تو نماز جماعت اونا می‌تونیم شرکت کنیم.

چهارده.

با یه دختر ترکمن آشنا شده‌ام به اسم آیچر. آی به ترکی یعنی ماه، و چر همان چهارده فارسی است. معنی اسمش میشه ماه شب چهارده.

پانزده.

یکی از کارمندای دانشگاه می‌گفت یه سریا هستن که کارشون اینه که پسرای فلان دانشگاهو به دخترای دانشگاه ما وصل کنن. بعد گفت برادر خود من بهم گفته تو دانشگاه بگرد اگه دختر خوب سراغ داشتی بهم معرفی کن باهاش ازدواج کنم. وی در ادامه خاطرنشان کرد: ولی کار سختیه و لازمه راجع به خانوادۀ طرف هم شناخت داشته باشیم.

شانزده.

هر کی میاد اتاقمون، موقع رفتن می‌گم بمون برنج خیس کردم. تا حالا یکی دوتاشون متوجه شوخیم نشدن و فکر کردن واقعاً برنج خیس کردم.

هفده.

یکی اومد اتاقمون گفت اینجا کسی آمپول زدن بلده؟ تو خوابگاه به این گندگی هیچ کدوم بلد نبودیم. با اینکه از آمپول و آمپول زدن خوشم نمیاد، ولی حس کردم چقدر لازمه. انگار مثل شنا و رانندگی باید بلد باشی. سر فرصت باید برم هلال احمری جایی یاد بگیرم.

هجده.

هم‌اتاقیام امشب برام تولد گرفتن. البته چهار روز مونده که متولد شم. ولی دیگه چون هفتۀ بعد نبودن و وسط هفته کار داشتیم زودتر گرفتیم. دیشب دسر درست کردم که تا امروز ببنده. صبم آرد و اینا سفارش دادم که کیک هم درست کنم با این پودر کیکای آماده. به پیک گفتم در خوابگاه که همون در غربی باشه بسته‌ست و بیاره در شمالی دانشگاه تحویل بگیرم. کلی راه قرار بود بکوبم برم اون سر دانشگاه که سفارشمو تحویل بگیرم. گفت همین‌جا در خوابگاهم و بیا بگیر. گفتم بسته‌ست آخه. گفت می‌دم نگهبانی. می‌خواستم بگم نگهبان هم نداره که قطع کرد. رفتم دیدم پشت نرده‌هاست. روی نرده‌ها هم یه صفحۀ تخت جوش زده بودن که چیزی از بینشون رد نشه. می‌خواست از بالا پرت کنه تو که دیدیم نمیشه. گفتم از زیر در بدید. با استرس هی دور و برمو نگاه می‌کردم که مسئولی نگهبانی کسی منو تو این وضعیت نبینه. اسیر شدیم به خدا.

۱۷ نظر ۲۳ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۲:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۰۰- بازدید از فرهنگستان

سه شنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۱:۴۶ ب.ظ

اون ساختمون بالای تپه، فرهنگستانه. به بچه‌ها گفتم باید نردبون بذاریم برم بالا :))


فیلم پستِ ۱۸۹۸ (دو مگابایت)

اینجا داشتن عکسای قدیمی رو برامون توضیح می‌دادن. (یک مگابایت)

صد برابر کیفیت فیلما رو پایین آوردم که راحت دانلود کنید. 




تاریخ عکس سمت راستی، سال نودوپنجه. یه درسی باهاشون داشتیم و آخرین جلسه عکس یادگاری دسته‌جمعی گرفتیم. من دست راستشون وایستادم. تاریخ عکس سمت چپ، هفتۀ پیشه. گفتم بچه‌ها دست راستشو خالی کنید که جای منه :)) نام‌برده یه سروگردن بالاتره تو هر دو عکس. وی متولد ۱۹ اردیبهشت ۱۳۲۴ می‌باشد و امروز هفتادوهشت‌ساله شد.

۴ نظر ۱۹ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۳:۴۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۹۹- از هر وری دری ۳۶ (با محوریت دانشگاه و خوابگاه)

دوشنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۱:۲۰ ق.ظ

۱.

با یه دانشجوی افریقایی دیگه (جز عایشه) آشنا شدم به اسم داینابا. داینابا به زبان اونا همون زینب به زبان ماست. با احتساب فاطمه مِنَ القاهره و عایشۀ سنگالی، این سومین دوست افریقاییم می‌تونه باشه.

۲.

دیشب دومین شبی بود که بدوبدو تا هشت خودمو رسوندم دانشگاه که تا سلف نبسته شام بگیرم. اینکه کارامو با باز شدن و بستن سلف تنظیم کنم تجربۀ جدیدیه برام؛ چرا که دورۀ کارشناسی و ارشد با غذای سلف بیگانه بودم. یا از خونه میاوردم یا خودم درست می‌کردم یا از بیرون می‌گرفتم. الان فرصت غذا خوردن هم ندارم چه رسد غذا درست کردن.

۳.

سلف برای هر وعده دوتا حق انتخاب میده بهت. مثلاً ماکارونی یا سوپ، کوفته یا کوکو، عدس‌پلو یا کشک بادمجان. تقریباً هر سری دارم بین نامحبوب و نامحبوب‌تر، نامحبوب رو برمی‌گزینم. امروز باید بین خوراک لوبیا و جوجه‌کباب انتخاب می‌کردم و یکی از یکی نامحبوب‌تر. پنج‌شنبه‌ها هم حق انتخاب نداری و فقط کرفس ارائه میشه. نامحبوب‌ترین.

۴.

بالاخره فهمیدم چرا اسفندماه که اومده بودم سوپ رایگان بود. اگه غذا رزرو نکرده باشی (که من نکرده بودم) و به رستوران‌های آزاد دانشگاه بری (که من رفته بودم)، هر چی سفارش بدی، بیست‌وپنج‌هزار کم میشه ازش. اون موقع من سرما خورده بودم و سوپ سفارش دادم. قیمتش بیست‌وپنج تومن بود که بعد از اعمال اون تخفیف صفر شد. سالاد ماکارونی هم همین‌طور بود. ولی الان سی‌وسه تومن شده.

۵.

خونه که بودم، عادت داشتم ماه رمضون تا سحر بیدار باشم و بعد از نماز صبح بخوابم. خوابگاه اومدم و دیدم نه می‌تونم تا سحر بیدار بمونم (چون صبح کار داشتم) و نه جرئت دارم بخوابم (چون از بیدار شدنم با زنگ گوشی مطمئن نبودم. تازه دلم هم نمی‌خواست هم‌اتاقیمو با آلارم نصفه‌شبم زابه‌را کنم). اگه می‌خوابیدم، برای سحری خوردن که هیچ، برای نماز صبح هم بیدار نمی‌شدم. به‌واقع تو خوابگاه جونم به لب رسید تا ماه رمضون تموم بشه. 

۶.

بعد از ماه رمضون مشکل جدیدی که باهاش روبه‌رو بودم نماز صبح بود. تو خونه عادت دارم خودم بدون مداخلۀ کسی، و بدون زنگ گوشی، ده بیست دقیقه مونده به طلوع آفتاب بیدار شم، که بعدش نخوابم. اینجا بعد از عید فطر همون ساعتی که عادت داشتم بیدار شم بیدار می‌شدم ولی از اونجایی که اوقات شرعی تهران یه ربع بیست دقیقه زودتر از تبریزه، اون ساعتی که من بیدار می‌شدم به وقت تبریز بود و وقت نماز تهران گذشته بود و خورشید طلوع کرده بود و نمازم قضا می‌شد. دو سه روز اول بعد از ماه رمضون این‌جوری شد. زنگ گوشیمم نمی‌شنیدم که با اون بیدار شم. به‌واقع تو این بخش هم پدرم درومد تا ساعت بیداریمو با طلوع آفتاب تهران که ساعت پنج بود تنظیم کنم. جلو کشیده نشدن ساعت‌ها هم مزید بر علت شده بود. من واقعاً نمی‌فهمم چرا باید پنج صبح هوا روشن شه. تازه تو مشهد ساعت چهار و نیم صبح هوا روشن میشه. ساعتا رو بکشید جلو خب.

۷.

چند شب پیش هم‌اتاقیم پرسید تو نماز صبح هم می‌خونی؟ دیده بود نماز ظهر و مغربمو، ولی صبح رو نه. گفتم متوجه نشدی تا حالا؟ گفت نه. گفتم خدا رو شکر. چون نگران بودم بدخوابش کرده باشم تو این مدت. بعد پرسید کی می‌خونی؟ گفتم هر موقع بیدار شم. از اذان تا طلوع آفتاب. گفت تا حالا فکر می‌کرده وقت نماز صبح بعد از طلوعه. ینی اذان، همون طلوعه. بهش گفتم اذان ساعت سه‌ونیمه و تا پنج فرصت هست بخونیش. نیمه‌شب شرعی رو هم توضیح دادم که یه وقت تو مصاحبه‌ای جایی پرسیدن بلد باشه. یه جوری با حیرت گوش می‌داد و می‌پرسید انگار که از مریخ اومده باشه.

۸.

دورهمیِ جمعهٔ عمارت گود رو همه نیومدن. اونایی که ایرانن یه کم بیشتر از اون تعدادی بود که توی عکس بود. از دلایل نیومدن بعضی از پسرا اطلاع دقیقی ندارم چون هماهنگی پسرا با میم و ح بود، ولی از سی‌تا دختری که من مسئول هماهنگیشون بودم نصفشون ایران نبودن، اونایی هم که بودن دو سه نفرشون متأهل بودن و گفتن تو دورهمی مختلط شرکت نمی‌کنن. چندتاشونم کار داشتن و نیومدن. یکیشونم گفت اگه مختلط نبود هم بازم شرکت نمی‌کرد چون همۀ دخترایی که شرکت کرده بودن حجاب نداشتن. اینو نوشتم که بگم همۀ شریفیا شبیه هم نیستن. حالا از بین اونایی که اومده بودن، مریم متأهل بود و اومد، من و منیره هم چادری بودیم و رفتیم. خیلی هم بهمون خوش گذشت.

۹.

این روزا انقدر مشغله دارم که فرصت نکردم به بازخوردهای دو هفتۀ اخیر دوستان وبلاگیم در رابطه با افطاری بیت رهبری و نماز عید فطر فکر کنم و بازتاب‌ها رو جمع‌بندی کنم. البته مهم هم نبوده برام. ولی علی‌الحساب دو سه نفر وبلاگمو آنفالو کردن (از تعداد دنبال‌کنندگانم کم شده) به این دلیل که تو این دو مراسم شرکت کردم. خودشون با صراحت اینو گفتن. یکی دو نفرم قهر کردن به این دلیل که در پاسخ به برخی اظهار نظرها، از حاکمیت دفاع نکردم. این دو قشر از جامعه رو دوست ندارم. اینایی که تصور می‌کنن حق با اوناست و بقیه هر کاری خلاف میل اونا بکنن اشتباه می‌کنن. من اگه بخوام به حرف بقیه وقعی بنَهَم، الان باید از حرف اون هم‌کلاسیم که پشت سرم به اون یکی هم‌کلاسیم گفته بود تمرکز نسرین هم دورهمی‌های مختلطه، ناراحت می‌شدم. این دورهمی نه پیشنهاد من بود، نه تمرکز من این دورهمیاست. به‌واقع بعد از ۹ سال اولین و آخرین بارمون بود.

۱۰.

یه بار که هم‌اتاقیم تا صبح بیدار بود، دید که بیدار شدم رفتم وضو بگیرم. گفت نمیشه قبل خواب وضو بگیری بخوابی که بعدش دوباره نگیری؟ سؤالاش عجیبن ولی جدی می‌پرسه. گفتم نه دیگه خواب وضو رو باطل می‌کنه. گفت چجوری می‌تونی نصفه‌شب از خواب پاشی دست و صورتتو بشوری آخه؟ خوابت می‌پره خب. گفتم کار سختیه و منم تا چند سال پیش نمی‌تونستم. بعضیا این کارای سختو انجام می‌دن که در قبالش به بهشت برسن. بعضیا از ترس جهنم انجام می‌دن، بعضیا هم از سر علاقه و محبت نسبت به کسی که همچین کاری رو خواسته. بحثو کشوند سمت توجیه و دلایل علمی و عقلی که چرا باید این کارو این موقع از شب با این کیفیت انجام بدیم. گفتم من دنبال دلیلش نیستم. بی‌چون‌وچرا انجامش می‌دم.

۱۱.

با یه خانومی آشنا شدم که خیلی ادیب و مؤدب و فرهیخته‌ست. بچه‌هاش وقتی کار بدی انجام می‌دن به‌جای الفاظ مرسومی که مامان‌ها موقع دعوا کردن به‌کار می‌برن، بهشون می‌گه «بی‌معنی». آخه بی‌معنی هم شد فحش؟

۱۲.

از وقتی اومدم تهران نرفته بودم دیدن استاد راهنمام. و چون لایک‌هاشو پای پستای هم‌کلاسیا و استادای دیگه نمی‌دیدم خیالم راحت بود که به اینستا دسترسی نداره و پستِ دورهمی با بچه‌ها و بازدید از فرهنگستان و جلساتمو نمی‌بینه و متوجه حضورم در تهران نمیشه. چرا نمی‌رفتم دیدنش؟ چون مقاله و پروپوزالم آماده نبود و نیست و اسفندماه بهش پیام داده بودم که تا عید نوروز می‌فرستم. عید شد و نفرستادم. با خودم گفتم تا عید فطر می‌رسم. ولی هنوز که هنوزه نفرستادم براش. برای همین تبریک عید نوروزو تو گروه بهش گفتم که اگه خصوصی بفرستم پیام قبلیم که همون پیام اسفندماهه رو می‌بینه و یادش می‌افته که قبل از عید قرار بود مقاله و پروپوزالمو بفرستم. شوخی هم نداره با کسی. دیر تحویل بدی ممکنه کلاً تحویل نگیره و بگه شما رو به خیر و ما رو به سلامت. کاری که با یکی از بچه‌های ارشد کرد و گفت برو یه استاد دیگه برای خودت برگزین. به هر حال، نه وقتشو داشتم مقاله و پروپوزالمو آماده کنم نه حسشو داشتم نه روم می‌شد دست خالی برم پیشش. البته ذهنم خالی نبود. صفر تا صد کارم تو ذهنم بود و هست، ولی به منصۀ ظهور نرسیده و روی کاغذ نیومده. دوشنبه به‌مناسبت روز معلم عزمم رو جزم کردم و گل و شکلات گرفتم و ظهر بدون اطلاع و هماهنگی رفتم دیدنش. خوشحال شد و بعد از کلی تشکر و ابراز ذوق، بغلم کرد. استادم خانومه! فکر کنم اولین باری بود که توسط یه استاد مورد بغل واقع می‌شدم. بعدشم قرار گذاشتیم فرداش جلسه داشته باشیم و من گزارش کار بدم. فرداش که سه‌شنبه باشه رفتم دیدنش و راجع به کارایی که کردم و می‌خوام بکنم صحبت کردیم. از دستاوردهای جانبی این جلسه این بود که استادم کیف جغدیمو دید و فهمید جغد دوست دارم. منم پرسیدم شما چی دوست دارید؟ گفت فیل. از رنگ شال و مانتومم که آبی بود خوشش اومد و گفت آبی رنگ موردعلاقه‌مه. یکی از استادا رم معرفی کرد باهاش صحبت کنم که مشاورم بشه. گفت خودم قبلاً باهاش صحبت کردم و تمایل داره اما تو هم صحبت کن ببین چی می‌گه. کِی بشه که من دوباره عزمم رو جزم کنم برم دیدن این یکی استادم. این البته آقاست.



۱۳.

یه بار یه نفر تو حیاط خوابگاه جلومو گرفت گفت خانم فلانی؟ گفتم بله. گفت فلانی‌ام، از اعضای جدید انجمن زبان‌شناسی. گفتم از کجا می‌شناسی منو؟ گفت عکس پروفایلت. منو با عکسم تطبیق داده بود و شناخته بود. بعد شما میگی عکساتو چرا سانسور می‌کنی. نکنم همین میشه دیگه. همین‌جوری که تو خیابون راه می‌رم شناسایی می‌شم.

۱۴.

چند روز پیش با خودم فکر می‌کردم که چه خوبه که از بلوار کشاورز و رستاک و انقلاب و آزادی و شریف و طرشت دورم و انقدر سرم شلوغه که نمی‌تونم پامو از دانشگاه بیرون بذارم و برم اونجاها گذشته رو مرور کنم. دیروز وقتی از فرهنگستان برمی‌گشتم، به سرم زد که پیاده برگردم. خیلی راه بود و اولین بارم هم بود. بدون اینکه مسیر مشخصی داشته باشم و راهو بشناسم شروع کردم به یه سمتی حرکت کردن. نه‌تنها به خوابگاه نزدیک نمی‌شدم که دورتر هم می‌شدم. سه چهار ساعت راه رفتم و فکر کردم. بدون اینکه بدونم دقیقاً کجام. یه جایی سرمو بلند کردم دیدم جلوی بیمارستانی‌ام که یادآور از دست دادن کسی بود. رفتم تو. یه چرخی هم تو بیمارستان زدم. حراست بهم شک کرد. اومد پرسید کاری داری؟ گفتم اومدم ساعت کار آزمایشگاه‌هاتونو ببینم. دروغ نگفتم. راستشم نگفتم. یه کم بعد جلوی دانشگاهی بودم که اون هم یادآور کسی بود. نمی‌دونستم دقیقاً کجای تهرانم و حتی نمی‌دونستم اون دانشگاه کجای تهرانه، ولی این دو جایی که اتفاقی پیداشون کرده بودم از صدتا بلوار کشاورز و رستاک و انقلاب و آزادی و شریف و طرشت بدتر بودن به‌لحاظ روانی.

۱۵.

انقدر دلم برای خونه تنگ شده که دلم می‌خواد مثل دانشجوهای کارشناسی برم یه گوشه بشینم گریه کنم. ولی سنی ازم گذشته و این کارا بهم نمیاد. بیشتر از هر موقعی دوروبرم شلوغه و بیشتر از هر موقعی احساس تنهایی می‌کنم.

۱۶.

یه خانوم مسنی تو خیابون یه آدرسی پرسید. آدرس کنسرت بود. داشتم مسیرو نشونش می‌دادم که دیدم می‌گه همیشه پسرم منم می‌برد؛ این دفعه قالم گذاشته و الکی گفته بلیت نیست و خودش رفته. می‌خوام برم ببینم با کیا رفته. به شوخی گفتم نه دیگه نشد! من تو تیم پسرتونم و باهاتون همکاری نمی‌کنم :)) بعد پرسیدم مگه چند سالشه؟ گفت شونزده هفده. گفتم حالا با این روسری زرد خیلی تو چشمین که. گفت نه، می‌رم پشت درختی جایی کمین می‌کنم نبینه. گفتم حالا اگه با کسی هم دیدین شوکه نشین، اقتضای سنشه.

۸ نظر ۱۸ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۱:۲۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۹۸- به‌نظرتون اینجا داره به چی فکر می‌کنه؟

دوشنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۷:۳۷ ق.ظ

دیروز دانشجوها رو برده بودم از فرهنگستان بازدید کنن و با فضای اونجا آشنا بشن. اطلاعاتشون از فرهنگستان در حد کش‌لقمه و درازآویز زینتی بود و حتی نمی‌دونستن اینا طنزه و مصوب فرهنگستان نیست. هیچی راجع به سایر گروه‌های پژوهشی اونجا مثل تصحیح متون و فرهنگ‌نویسی و گویش‌ها و رایانه و ده دوازده بخش مهم دیگه‌ش نمی‌دونستن. حتی اطلاع نداشتن هشت ساله فرهنگستان زبان‌شناسی ارائه می‌ده و دانشجو می‌گیره. دیگه اینا که دانشجوی زبان‌شناسی‌ان اینو ندونن پس کی بدونه؟ در بخشی از این بازدید، دکتر حداد فعالیت‌های فرهنگستان و رشته‌ای که اونجا در مقطع ارشد ارائه می‌شه رو توضیح می‌داد. ضمن صحبت‌هاش اشاره کرد به منی که یکی از فارغ‌التحصیل‌های این رشته و از دانشجوهای اولین دوره‌ش بودم. منم داشتم فیلم می‌گرفتم که بعداً با دوستانی که نیومده بودن به اشتراک بذارم. یهو ازم خواست خودمو برای حضار معرفی کنم و ضمن تبیین اینکه از کجا آمده‌ام آمدنم بهر چه بود رشتۀ ارشدمو توضیح بدم. دید موقع معرفی، به اسم دانشگاه اسبقم اشاره نکردم، خودش گفت از صنعتی شریف. گفتم بله، بله. اینجا تو این سکانس دارم چیستی و چرایی زبان‌شناسی رو شرح می‌دم و گوشیمم همچنان دستمه و فیلم می‌گیره. در پایان خاطرنشان کردم که این رشته مصاحبه داره و زمان ما اتاق مصاحبه‌ش اتاق انتهای راهرو بود. یادمه روز مصاحبه ازم پرسیدن از ادبیات کلاسیک چی می‌دونی و چی خوندی و من بر دار کردن حسنک رو از تاریخ بیهقی از حفظ خوندم براشون. از دوران مدرسه و کتاب ادبیات گوشهٔ ذهنم مونده بود. هنوزم حفظم اون یه صفحه رو. فقط هم همین یه صفحه رو حفظم البته :))



+ فقطم کیک من کاکائوییه. بقیه وانیلی‌ان.

+ امروز ۵۵۵۵امین روز وبلاگ‌نویسیمه.

۲۱ نظر ۱۱ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۷:۳۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۹۷- حشرات شش پا دارند

يكشنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۱۰:۰۰ ب.ظ

فرهنگستان، شنبه، جلسهٔ شورای واژه‌های رشتهٔ حشره‌شناسی


برای oviporus استادهای حوزۀ حشره‌شناسی سوراخ تخم‌ریزی رو پیشنهاد داده بودن. چند‌تا استاد زبان‌شناسی گفتن بگید روزنه. روزنه مؤدبانه‌تره. حشره‌شناسا گفتن سوراخ رایجه و ما نمی‌گیم روزنه. اینا هم همون سوراخو تصویب کردن.

اون سر میزیا زبان‌شناسن، این‌ور حشره‌شناس. دکتر پورجوادی هم از دانشگاه شریف تشریف میارن همیشه. دو هفته پیشم موضوع جلسه‌شون واژه‌های مخابرات رمز بود و دکتر ترانه اقلیدسو دعوت کرده بودن از دانشگاه اسبق. تو دورهمی جمعه صحبت از فرهنگستان شد. یکی از دوستان پرسیده بود نظر مردم رو هم در مورد واژه‌ها می‌پرسن یا نه. عرض کردم که واژه‌ها همه‌شون تخصصیه و همهٔ مردم متخصص نیستن که نظر بدن. مسائل گوناگون کشور مگر قابل رفراندوم است؟ 😅 کجای دنیا این کار را می‌کنند؟ 😂 مگر همهٔ مردم امکان تحلیل دارند؟ 🤣 این چه حرفی است؟! 😁


من و نمکدونی که روش نوشته فرهنگستان زبان و ادب فارسی

۳ نظر ۱۰ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۲:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۹۶- عمارت آفرید، کافه گود سابق

يكشنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۱۲:۰۸ ق.ظ

۱۴۰۲/۰۲/۰۸ 

دورهمی بعد از ۹ سال با دوستان دورهٔ کارشناسی‌ای که در مجموع ۲۰۰ نفر بودین و هر ترم سر هر کلاس با افراد جدید آشنا می‌شدین به این صورته که یه سریا همچنان جدیدن و هنوز بعد از ۹ سال این قابلیت رو داری که با افراد جدید آشنا بشی و حتی بفهمی فلانی هم ترک بوده و حتی همشهریت بوده و خبر نداشتی.

آخرین باری که یه جا جمع شدیم عکس بگیریم ۷ اردیبهشت ۹۳ بود. جلوی درِ دانشگاه. حالا از اون جمعِ دویست‌نفری همین چند نفر مونده.


۴ نظر ۱۰ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۰:۰۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۹۵- چه تصادفی!

جمعه, ۸ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۱:۴۳ ق.ظ

امروز برادرم پیام داد که یه سری کتاب لازم دارم و تو یه کانالی دیدمشون و یکی که تهرانه و درسش تموم شده و لازمشون نداره با قیمت خوبی می‌فروشه و همه رو بگیر برام. گفت طرف فارغ‌التحصیل فلان دانشگاهه و اسمش اینه و این شمارۀ کارتشه و این شماره‌شه و زنگ بزن یه جایی قرار بذار کتابا رو بگیر. هفتاد جلد کتاب بود. زنگ زدم و خودمو معرفی کردم و گفتم هر جا براتون مناسبه بگید بیام کتابا رو بگیرم. بعدشم باید وانت! می‌گرفتم کتابا رو میاوردم خوابگاه :)) پسره گفت ماشین دارم و فردا خودم میارم. بعدش پیام داد که امروز بیارم؟ گفتم باشه پس بیارید دانشگاه فلان. با نگهبان حرف زدم که اجازه بده ماشینشو بیاره داخل که تا دم در خوابگاه بیاد. دم در دانشگاه سوار ماشینش شدم و تا خوابگاه راهنماییش کردم. تو راه (دو سه دقیقه بیشتر نبود فاصلۀ درِ دانشگاه تا درِ خوابگاه) راجع به اینکه چقدر این کتابا براش مهمه و دلش نمی‌خواسته دست دلال بیافته و دنبال کسی که کتابا رو واقعاً بخواد نه که ببره به چند برابر قیمت بفروشه بوده حرف زدیم. گفت همه‌شون تمیزن و حتی یه خط هم توشون نکشیدم. گفتم خیالتون از این بابت راحت باشه، برادرم هم همین‌جوریه و به‌شدت از کتاباش مراقبت می‌کنه و صحیح و سالم و تمیز نگهشون می‌داره. پیاده که شدیم کتابا رو شمرد و توی دوتا سبد تحویل داد. منم داشتم مبلغشو کارت به کارت می‌کردم که برادرم زنگ زد. جواب دادم گفتم دارم کتابا رو تحویل می‌گیرم و بعداً حرف می‌زنیم.

چند وقتی بود که برادرم دنبال یه سری کتاب با فلان موضوع بود. یکی از دخترای فامیل که تقریباً باهم هم‌سنیم هم رشتۀ کارشناسی و ارشدش تو این حوزه بود و تهران درس خونده بود و با یکی از هم‌کلاسیاش سال نودوچهار ازدواج کرده بود. اینا یه مدت تهران زندگی کرده بودن و بعد از تموم شدن درسشون برگشته بودن تبریز. اواخر ماه رمضون مادربزرگ این دختر فامیل که میشه خالۀ مامان، ما رو افطاری دعوت کرد و این دختر و شوهرش که هم‌کلاسیش باشه هم اونجا بودن. و مامان و باباش و یه تعداد دیگه از اقوام و آشنایان. ولی چون سفره‌ها رو جدا انداخته بودن و خانوما و آقایون تو اتاق‌های جدا بودن (که به گفتۀ میزبان راحت باشن)، من شوهرشو ندیدم. انقدر هم صمیمی نبودیم که بعد از افطار برم احوالپرسی کنم. من حتی اسم این دامادی که از سال نودوچهار وارد فامیلمون شده بود رو هم نمی‌دونستم و هیچ وقت برام موضوعیت و اهمیت نداشت بدونم. فقط عکسشو تو پیج دختر فامیل که دنبالش می‌کردم دیده بودم و اون روزم تو افطاری اولین باری بود که از نزدیک می‌تونستم ببینمش.

حواسم به کتابا بود. به برادرم گفتم بعداً زنگ می‌زنم. بعد از اینکه تلفن رو قطع کردم از پسره پرسیدم ترکی بلدید؟ با برادرم ترکی حرف می‌زدم و می‌خواستم بدونم متوجه حرفام شد یا نه. پسره گفت خانومم ترکه. گفت شما ترک کجایی؟ گفتم تبریز. گفت خانوم منم ترک تبریزه ولی من اصالتاً اهل فلان شهرم. اینو که گفت یه لحظه ذهنم رفت سمت اون دختر فامیل که اونم فارغ‌التحصیل همون دانشگاهی بود که این پسره اونجا درس خونده. تازه سرمو کامل بلند کردم و دقیق شدم روی صورتش (تا اون لحظه دقت نکرده بودم ببینم کیه و چه شکلیه) و به لطف عکسای پیج اینستای دختر فامیل دیدم بله! خودشه. پسره اسم همسرشو که گفت یهو خنده‌م گرفت. گفتم فامیل از آب درومدیم آقای فلانی. همین‌جوری که گوشی دستم بود و داشتم مبلغ و رمز دومو وارد می‌کردم گفتم دو سه هفته پیش ما باهم افطاری خونۀ مادربزرگ همسرتون دعوت بودیم. پیامک بانک اومد. هردومون در بهت و حیرت بودیم و غافلگیر شده بودیم. گفت وای چرا پول کتابا رو حساب کردید و قابل شما رو نداشت و این حرفا. تشکر کردم که تا دم در خوابگاه زحمت کشیده آورده و دوباره زنگ زدم به برادرم و گفتم اسم شوهر معصومه رو می‌دونی؟ گفت نه. گفتم این آقایی که این کتابا رو ازش خریدیم شوهر معصومه‌ست بیا باهاش حرف بزن :)) باورش نمی‌شد. اونم در بهت و حیرت فرورفته بود و خنده‌ش گرفته بود. تو این فاصله که اینا باهم تلفنی حرف می‌زدن کتابا رو بردم داخل خوابگاه. گذاشتمشون زیر تخت که هر موقع رفتم تبریز با خودم ببرمشون. قسمت خنده‌دارتر ماجرا اینجاست که پسره می‌گفت این کتاب‌ها سال‌هاست تبریز بودن (تبریز زندگی می‌کنن) و از اونجا آورده تهران بفروشه. ولی مثل اینکه قسمت کتابا این بوده که دوباره برگردن تبریز :))



چمدونامو سانسور کردم که شناسایی نشم باهاشون :))

۹ نظر ۰۸ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۱:۴۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۹۴- کتابخانه (۲)

پنجشنبه, ۷ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۱۲:۳۰ ق.ظ

یه جایی کار داشتم. کارمندی که پشت میز نشسته بود با تلفن صحبت می‌کرد. می‌گفت «گفتم یه زنگ بزنم حالتو بپرسم ببینم خودت چطوری مامانت چطوره. آره منم رفتم دکترِ فلان، سه روز استعلاجی داد، اون هفته نیومدم، شمالم نرفتم. فلان دارو رو داد...». اگه نمی‌گفت گفتم یه زنگ بزنم... بنا رو می‌ذاشتم روی این که پشت خطیه زنگ زده. ولی خب خودش داشت می‌گفت که من زنگ زدم. با تلفن دانشگاه زنگ زده بود احوالپرسی کنه. بعد همینا اعتراض می‌کنن که چرا بیت‌المالو فلان می‌کنن. مهم هم نبود یه عده هم پشت خطن و کار مهم دارن. اعتنایی هم به حضور من نمی‌کرد. از اون جالب‌تر همکارش بود که تلفنش زنگ می‌خورد ولی جواب نمی‌داد. کاش می‌تونستم اخراجشون کنم :))

نسبت به کتابخونه حس خوبی دارم. حس مفید بودن و لذت. وسط کارای خودم، به بقیه سر می‌زنم و یا یه چیزی یادشون می‌دم یا اگه مشکلی داشته باشن حلشون می‌کنم. امروز فهمیدم اینترنت دوتاشون وصل نمی‌شه و فقط می‌تونن از شبکۀ داخلی استفاده کنن. گفتم مشکل از تنظیم تاریخ و ساعتاست. درستش کردم و وصل شد. یکیشون که مسن‌تره وقتی یه چیزی یادش می‌دم دفترشو درمیاره و یادداشت‌برداری می‌کنه. امروز اتفاقی متوجه شدم همه‌شون حتی استادمون هم نیم‌فاصله رو با کنترل و - می‌گیرن. گفتم هر کلیدی جز کنترل و شیفت و ۲ برای نیم‌فاصله، کاذب و غیراستاندارده. براشون توضیح دادم فرق نیم‌فاصلۀ کاذب و استانداردو. یکیشون سریع به مسئول شیوه‌نامه‌ها زنگ زد گفت تو شیوه‌نامۀ نگارش پایان‌نامه‌های دانشگاه این نکته رو هم اضافه کنید که دانشجوها از نیم‌فاصلۀ استاندارد استفاده کنن. با اینکه کاری که می‌کنم ربطی به مهندسی نداره ولی مهندس صدام می‌کنن. گوهر گرانبها هم می‌گن بهم. امروز یکیشون می‌گفت فن لپ‌تاپم سوخته، می‌تونی درستش کنی؟ یه بارم یکیشون یهو اومد محکم بغلم کرد از شدت ذوق حاصل از راه افتادن کارا.

یکیشون که به‌نظرم به‌لحاظ سنی از همه کوچیکتره به‌مناسبت عید فطر شیرینی آورده بود امروز. البته خودشم واقف بود به تأخیر. شیرینی رو داده بود یکی از خدماتیا بگیره. نزدیک من که آورد من برای یه کاری رفتم یه سمت دیگه. اون‌ور که اومد من برگشتم سر جای خودم. نتیجه اینکه دیگه برای من نگرفت. بعد یهو همکار مسن گفت ای وای برای تو شیرینی نگرفت؟ گفتم حالا مهم نیست. گفت نه الان می‌گم برگرده. به رئیس گفت، رئیس به یکی دیگه گفت و خلاصه اینا همه‌شون در تکاپوی شیرینی برای من بودن.



اینم از طرف همون همکار مسن‌تره که هر چی یادش می‌دی یادداشت می‌کنه.



بعدازظهر رفتم منفی یک یه سر به پایان‌نامه‌های زبان‌شناسی بزنم. این یکی به‌نظرم جالب بود.



هر کی وارد اونجا بشه باید اسمشو تو یه دفتری بنویسه. بار اول که رفتم دیدم چهل صفحه اسمه فقط. بدون تاریخ و ساعت. من تاریخ و ساعت و رشته و مقطع هم نوشتم. امروز که رفتم دیدم نفرات بعدی هم همین کارو کردن. بدعت این‌جوریه عزیزان.



بچه‌ها می‌گن امروز صبح تهران زلزله اومده. من که تو کتابخونه چیزی حس نکردم. تو سایت زلزله‌نگاری هم چیزی ثبت نشده بود.

۶ نظر ۰۷ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۰:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۹۳- کتابخانه

سه شنبه, ۵ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۸:۵۶ ب.ظ

هم‌اتاقیم که هم‌ورودی و هم‌رشته‌ای و هم‌کلاسی هم هستیم، بعضی از روزهای هفته مسئول سالن مطالعه‌ست. چندتا سالن مطالعه تو دانشگاه داریم و این مسئول اونیه که بیرون از کتابخونه‌ست. ساعت کارش هشت صبح تا نُهِ شبه. بعضی از روزها هم یکی دیگه از هم‌رشته‌ایام مسئول اونجاست. صبح درِ سالن مطالعه رو باز می‌کنن و شب می‌بندن برمی‌گردن خوابگاه. نیازی به حضور مداوم هم نیست. مثلاً موقع ناهار می‌رن ناهارشونو می‌خورن و تو سالن مطالعه نیستن. یا اگه جایی کار داشته باشن می‌رن انجام می‌دن. مهم باز کردن و بستن در، اول صبح و آخر شبه. وظیفۀ سنگینی بر عهده‌شون نیست. می‌شینن پشت میز و کارای خودشونو انجام می‌دن و سر ماه حقوق دانشجویی می‌گیرن. گفت یکی از روزهای هفته هم تو بیا. یا حداقل بخشی از یه روزو بیا که با فضای کتابخونه در ارتباط باشی. کاراتم همون‌جا انجام می‌دی. گفتم همین‌جوریشم انجمن عقبم انداخته از درس و رساله، وقت آزاد ندارم ولی یه سر می‌زنم.

امروز صبح باهم رفتیم کتابخونه. منو به مسئول اونجا معرفی کرد و گفت دوستمه و اومدیم برای کار دانشجویی. به مسئول اونجا گفتم فرقی نداره تو کدوم قسمت باشم؛ همه جای کتابخونه رو دوست دارم. گفت چون حقوق دکتراها بیشتر از ارشد و ارشد بیشتر از کارشناسیه، سعی و ترجیح دانشگاه بر اینه که برای کارهای ساده (مثل کار دوستم) از دکتراها استفاده نکنه. البته دوستم هم مثل من دانشجوی دکتریه ولی ترجیح اینه که زین پس، از دکتراها برای کارهای تخصصی‌تر استفاده کنن. دوستم خداحافظی کرد و رفت به کارش برسه و منم نشستم ببینم کدوم بخش‌های اونجا برام جذابیت دارن. خانومه گفت تایپت خوبه؟ می‌خواست چکیدۀ پایان‌نامه‌های اسکن‌شده‌ای که فایل ورد ندارنو بده وارد نرم‌افزار کنم. گفتم فراتر از تایپ، ویراستاری هم بلدم ول چرا اینا رو نمی‌دیدید گوگل انجام بده؟ بهش نشون دادم که با گوگل درایو و گوگل داک چقدر راحت و سریع میشه عکسو به متن تبدیل کرد. البته لازمه بعدش خودت چکش کنی ولی بهتر از اینه که همه رو از اول خودت بنویسی. خوشش اومد. گفت از فردا می‌تونی تو همین بخش کمکمون کنی. گفتم از امروزم آمادگیشو دارم. بیشتر خوشش اومد. منو فرستاد پیش همکارش که کار با نرم‌افزارشونو یادم بده و شروع کنم کارمو. بعد من داشتم به همون همکارشونم چیزمیز یاد می‌دادم وسط آموزش دیدنِ خودم. بعد از آشنایی مختصر با فضای کارشون اجازه گرفتم یه چرخی تو کتابخونه بزنم و پایان‌نامه‌ها و رساله‌ها رو ببینم. همکارشونم می‌خواست بره دندون‌پزشکی و من یه ساعتی آزاد بودم.

برای هر کدوم از این پایان‌نامه‌ها کمِ کمش هزار ساعت زمان صرف شده. میلیون‌ها نفرساعت برای همه‌شون. خیلیه. خیلی.


 

ترتیب چندتا از پایان‌نامه‌ها اشتباه بود. مثلاً طرف شمارۀ بیستو برداشته بود، بعداً گذاشته بود کنار چهل. جابه‌جاشون کردم و گذاشتمشون سر جای خودشون. وقتی برگشتم دیدم آمارمو نمی‌دونم از کجا گرفته و می‌پرسه تو مهندسی خوندی؟ گفتم آره چطور؟ گفت کامپیوتر و اینات خوبه؟ گفتم شما که ازم رزومه نخواستین ولی تعریف از خود و حمل بر خودستایی نباشه فلان چیز و بهمان چیزم بلدم و تو فلان کار و بهمان کار تو فلان جا و بهمان جا سابقه دارم. چشماش از خوشحالی برق زد! گفت درسته دیر پیدات کردم ولی دیگه وِلت نمی‌کنم. این میزو داد و گفت خدا تو رو رسونده. انگار برای یه بخش حساس نیروی کاربلد و دقیق و مورداعتماد و سریع کم داشتن (نداشتن) و من شدم مسئول اون قسمت. یه اکانت کارمندی جدا هم برام باز کرد و دسترسیمو به اطلاعات به بالاترین حدش رسوند. رئیس کتابخونه استادراهنمای این دوستم و استاد یکی از درسامون هم بود و ما رو خوب می‌شناسه. گویا ایشونم تو اون فاصله که من داشتم تو طبقۀ منفی یک پایان‌نامه‌ها رو نگاه می‌کردم تعریفمو کرده بود و بهشون گفته بود خیالتون راحت باشه کارش درسته و فلانه و بهمانه. خلاصه اینکه منی که صبح موقع ورود به کتابخونه مجبور شدم کیفمو بذارم تو کمد و خوراکی نبرم تو، در عرض نیم ساعت به چنان ارج و قرب و عزتی رسیدم که الان از خودشونم و برام چایی هم میارن. فلاسکم هم رفتم از تو کمد برداشتم آوردم پیش خودم باشه. وقتی گفتم تا ظهر بیشتر نمی‌تونم بمونم چون باید معاونت فرهنگی هم برم چون دبیر انجمنم گفتن برای حقوقت یه شمارۀ حساب دیگه باید بدی چون نمی‌تونی هم از بابت انجمن زبان‌شناسی حقوق بگیری هم از کتابخونه. حالا حقوقشون چقدره؟ دکترا ساعتی هشت‌وپونصد، ارشد چهاروپونصد، لیسانس دووپونصد. هفته‌ای بیشتر از هشتاد ساعتم نمی‌تونی کار کنی. بیشتر کار کنی، باید شمارۀ حساب دوستاتو بدی حقوقتو برای اونا بریزن از اونا بگیری پولتو. فقط هم بانک ملی رو قبول دارن.

امروز شمارۀ مدرک یه سری از پایان‌نامه‌ها که شماره‌شون اشتباه تایپ شده بود رو اصلاح کردم. یکیشونم شماره نداشت، اطلاع دادم رسیدگی کنن. برای شروع خوب بود ولی خیلی خسته‌م.



و پاسخ همکاری که به آدم گوجه‌سبز می‌ده کمتر از لواشک نیست. 


۱۴ نظر ۰۵ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۰:۵۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۹۲- از هر وری دری ۳۵ (با محوریت تهران و خوابگاه)

دوشنبه, ۴ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۱۰:۵۰ ق.ظ

۱. شارژ کارت متروم تموم شده بودم. کارتم دانشجوییه و برای شارژش باید کارتمو نشون مسئول اونجا می‌دادم که تمدیدش کنه و تأیید کنه که من هنوز دانشجوام. رفتم نشون بدم، گفت اینجا انجام نمی‌دیم. بعد گفت صادقیه یا امام خمینی. من این جمله‌شو صادقی یا امام خمینی شنیدم. فکر کردم جمله‌ش پرسشیه و من باید از بین صادقی و امام خمینی یکی رو انتخاب کنم. یه کم فکر کردم و نفهمیدم صادقی کی می‌تونه باشه و منظور از امام خمینی چیه. گفتم دانشجویی. گفت چی دانشجویی؟ گفتم نمی‌دونم. فکر کردم نوع کارتمو پرسیدید که نوعش صادقی هست یا امام خمینی؟ خندید. فکر کردم لابد یه سری کارت هست موسوم به کارت امام خمینی :)) گفت ایستگاه صادقیه یا امام خمینی رو می‌گم. برای شارژش باید بری صادقیه یا امام خمینی. به‌زور جلوی خنده‌مو نگه‌داشته بودم :)) گفت تئاتر شهر هم انجام می‌دن و منم رفتم اونجا شارژش کردم.

۲. این عکس وزرات علوم، تحقیقات و فناوریه. سه‌شنبه کارت ورود دیدار و افطاری رو از اینجا گرفتم. رفتم طبقۀ دوازدهمش پرسیدم معاونت فرهنگی کجاست؟ یکیشون گفت این طبقه کلاً معاونت فرهنگیه، با کی کار داری؟



۳. از اونجایی که تا حالا نرفته بودم وزارت، نمی‌شناختمش و نقشه‌به‌دست کوچه‌پس‌کوچه‌ها رو می‌گشتم و از هر رهگذری آدرس اونجا رو می‌پرسیدم. بار اول وقتی از یه دختری آدرس پرسیدم یه آقای میانسال شنید و گفت وزارت علوم رفتم من یه بار. بعد مسیرو نشونم داد. یه کم که جلو رفتم از یه آقای مسن که گویا در حال پیاده‌روی و ورزش بود پرسیدم. حین توضیح، هی می‌گفت متوجه میشی چی می‌گم؟ وارد کوچه‌ای که گفت شدم و در ادامه از یه نگهبان نشونی اونجا رو پرسیدم. نگهبان افغانستانی بود. گفت خیلی مونده. یه کم بعد از یه نگهبان دیگه پرسیدم. جملۀ اولو که گفت فهمیدم ترکه. گفتم اگه ترکید ترکی بگید. ترکی گفت همین مسیرو برو بپیچ دست چپ. از چهره‌ش معلوم بود که خوشحاله که یه همزبان خورده به پستش. نزدیک وزارت بودم ولی تشخیص نمی‌دادم کدوم ساختمونه. نزدیک اذان بود. از یه خانوم تسبیح‌به‌دست که داشت می‌رفت مسجد هم پرسیدم آدرسو. منو تا درِ وزارت برد و خودش رفت مسجدی که اون‌ور خیابون بود. برگشتنی از یه مسیر دیگه برگشتم. دنبال متروی میدان صنعت بودم. این بار از یه گل‌فروش افغانستانی آدرسو پرسیدم. گفت به چپ شو.

۴. این آسانسور وزارت علومه. همیشه برام سؤال بود که چرا دوتا کلید می‌ذارن برای آسانسور. آیا این کلیدها دستوریه یا خبری؟ مثلاً وقتی بالا رو می‌زنی ینی بیا بالا (من بالاترم) یا دارم می‌رم بالا (پایینم). دیدم اینجا توضیح داده و از توضیحش عکس گرفتم. تو وزارت علوم هم کیف و وسایل آدم، حتی خود آدم باید از دستگاه رد بشه و این‌جوری نیست که سرتو بندازی پایین بری تو. باید یه کاغذی معرفی‌نامه‌ای چیزی دستت باشه که نشون بده کجا و با کی کار داری. عکس گرفتن هم احتمالاً ممنوع باشه ولی من گرفتم. این اتفاق قبل از افطاری سه‌شنبه بود. در واقع رفته بودم که کارت افطاری رو بگیرم.



۵. سه‌شنبه نزدیک ظهر رسیدم تهران و چون وزارت علوم تا وقت اداری باز بود، چمدونمو با خودم نیاوردم تهران. قرار شد بابا بعداً پست کنه و برم از انبار توشۀ راه‌آهن بگیرم. این عکس انبار توشه‌ست. چهارشنبه عصر رفتم تحویل بگیرم. وقتی رسیدم گفتن چمدونت هنوز نرسیده. رسیده بود ولی کامیون تخلیه نشده بود گویا. یه نیم ساعتی منتظر موندم بعد تحویل گرفتم.



۶. هزینه‌ای که می‌گیرن بر اساس وزن باره. هزینۀ ارسال چمدون من با انعام به کارکنان اونجا تقریباً صدتومن شد. حداقل صد تومنم باید برای اسنپ بذاری کنار. از راه‌آهن تا خوابگاه صدوده تومن. در واقع من برای یه چمدون دویست تومن پیاده شدم، در حالی که خود راه‌آهن بخش امانت داشت و می‌تونستم با خودم بیارم بذارم چند روز اونجا بمونه. ولی چون نمی‌دونستم همچین جایی داره این کارو نکردم. بخش امانتو بعداً پیدا کردم. هزینۀ امانت هم ساعتی پونصده که موقع گرفتن عکس پنج‌هزار تومن خونده بودم و الان که داشتم پست می‌کردم فهمیدم پونصد تومنه و آه از نهادم برخواست که ساعتی پونصد تومن کجا و دویست‌هزار کجا :|



۷. رانندۀ اسنپی که باهاش چمدونمو آوردم خوابگاه، یه آهنگ از سیاوش قمیشی گذاشته بود. هنوز شروع نشده زد بعدی. بعدی از این آهنگای کوچه‌بازی زرد بود. پرسید روزه‌ای؟ فکر کرد آهنگ روزه رو باطل می‌کنه یا من معذبم و می‌خواست قطع کنه. چون چادر هم پوشیده بودم یه کم احساس فاصله می‌کرد. گفتم آره روزه‌م ولی بذارید باشه من خودمم گوش می‌دم. گفتم قبلی هم خوب بود. سیاوش قمیشی هم گوش می‌دم. بعدش یه چیزی گذاشت گفت اگه گفتی کیه؟ صداش خیلی آشنا بود و اسمش نوک زبونم بود ولی یادم نمیومد. محتوای آهنگ راجع به نیلوفر بود. گفت از مارتیکه، خوانندۀ ارمنی زمان انقلابه. گفتم از مارتیک هم چندتا آهنگ دارم تو گوشیم. پرسید از عصّار هم چیزی داری؟ گفتم از عصّار هم دارم. بعد دیگه تا برسیم خوابگاه، راننده آهنگ درخواستی می‌داد من پخش می‌کردم. موقع پیاده شدن گفتم معمولاً راننده‌ها می‌گن امتیاز یادتونه نره الان من باید بگم به آهنگام امتیاز بدید.

۸. از راننده اسنپ پرسیدم مسافرتون حجاب نداشته باشه شما جریمه می‌شید؟ گفت نه تا حالا جریمه نشدم. کسی هم بهم تذکر نداده.

۹. نزدیک دانشگاه به راننده اسنپ گفتم می‌تونه داخل دانشگاه هم بیاد. خوابگاه داخل دانشگاهه. کارت دانشجوییمو گرفت و نشون نگهبان داد. اونجا تازه پرسید چه مقطعی هستی. گفتم دکتری. تا برسیم خوابگاه ابتدا و انتهای جمله‌هاش هی خانم دکتر می‌ذاشت. گفتم با دقت به محیطتون نگاه کنید که حالاحالا فکر نکنم امکانش پیش بیاد به داخل این دانشگاه راهتون بدن. 

۱۰. چمدونمو گذاشتم دم در خوابگاه و سپردم به مسئول خوابگاه که برم اتاقم و برگردم برش دارم. اومدم دیدم نیست. پرسیدم این چمدون من چی شد؟ یهو گفت ای وای، اون آقای وانتی فکر کرد وسایل دخترشه گذاشت تو وانتش که ببره شهرشون. مثل اینکه یکی از دخترا به پدرش که وانت داشت گفته بود وسایلمو می‌ذارم دم در بیا بردار. وسایلشو گذاشته بود کنار چمدون من و باباهه هم همه رو برداشته بود گذاشته بود تو وانت. داشت حرکت می‌کرد که بره که رسیدم و گفتم یکی از چمدونا رو اشتباهی برداشتید. کلی عذرخواهی کرد. چمدونمو گرفتم و داشتم برمی‌گشتم اتاقمون که وسط راه یادم افتاد کاورشو گذاشته بودم روی چمدون و کاورش تو وانت باباهه جا موند. برگشتم کاورشم بگیرم که دیدم رفته شهرستان. شماره‌ای چیزی هم نداشتم و کلاً دیگه بی‌خیالش شدم.

۱۱. بعد از چند سال دوری از فضای خوابگاه، الان به عشق این لباسشوییه که دارم خوابگاهو تحمل می‌کنم. تنها جذابیت اینجا فعلاً همینه برام. اگه این نبود، چمدونمو برمی‌داشتم برمی‌گشتم خونۀ بابام :|



۱۲. به قطعات مساوی تقسیم کنم ببرم عصرا تو مترو بفروشم :))

از دیشب تا حالا با همین لواشکا کلی دوست پیدا کردم تو خوابگاه. با من دوست میشی؟ من کلی لواشک ترش خونگی دارم :))


۱۰ نظر ۰۴ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۰:۵۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

چهارشنبه (۲۸ رمضان) با کشکِ بادمجون سلف دانشگاه افطار کردم. قیمت بیشتر غذاها چهار تومنه. هم اولین بار بود کشک بادمجون می‌دیدم هم اولین بار بود می‌خوردم. طعمش خیلی بهتر از قیافه‌شه. کنارش لوبیا و قارچ هم می‌دادن ولی اونو نتونستم بخورم و آخر هفته ریختمش تو قیمه و با قیمه خوردم. قیمه با لوبیا و قارچ هم تجربۀ بدی نبود. بهتر از قیمه به‌تنهایی و لوبیا به‌تنهاییه.



غذای پنج‌شنبه (۲۹ رمضان) کوکوسبزی و شله‌زرد بود. اینم چهار تومن. شله‌زردو خوردم ولی کوکوسبزی هنوز تو یخچاله. اون روز بعد از اینکه اینا رو از سلف گرفتم گذاشتم تو ظرف و برای افطار رفتم نمازخونۀ خوابگاه. اونجا هندونه و آش و خرما و بامیه می‌دادن. بامیه‌شون خیلی نرم بود. بامیه‌های شهر خودمون یه حالت تُرد داره. خرماها رم آوردم اتاقمون اول بشورم بعد بخورم.



دانشگاه این یه ماهو ناهار نمی‌داد ولی کنار افطاری، هم‌زمان سحری هم می‌دادن و اونایی که روزه نمی‌گرفتن می‌تونستن سحری رو نگه‌دارن برای ناهارشون بخورن. من چون زرشک‌پلو با مرغِ سه‌شنبه رو داشتم، عدس‌پلو با کشمش و جوجه‌کباب دانشگاهو نگرفتم دیگه. جزو غذاهای نامحبوبمن. افطاری خوابگاه:



چهارشنبه، شب هم‌کلاسیام تو خوابگاه یه هندونۀ بزرگ گرفتن. بعد زنگ زدن به استاد شمارۀ ۲۲ که استاد راهنماشونه. گفتن داریم هندونه می‌خوریم و جای شما خالی، آدرس خونه‌تونو بدید براتون بفرستیم. و براش با پیک هندونه فرستادن. استاد راهنمای منم نه خودش از این اخلاقا داره نه من. رابطه‌مون دوری و دوستیه ولی اینا خیلی با استادشون ندار هستن (بدون تعارف و رودربایستی). تهِ صمیمیت من اینه هر سری می‌رم دیدنش یه جعبه نوقا می‌برم.

این شله‌زردو یکی از بچه‌های خوابگاه درست کرد آورد برامون. هم‌اتاقیم دوست نداشت، همه رو خودم خوردم.



جمعه (۳۰ام رمضان) هم برای افطاری رفتم نمازخونۀ خوابگاه. غذای سلف، تن ماهی با برنج بود. این شش تومنه. گرفتم ولی نخوردم. کلاً ما برای افطار برنج نمی‌خوریم. آشی سوپی حلیمی شله‌زردی شیربرنجی یه چیزی تو همین مایه‌ها می‌خوریم. تو نمازخونه شله‌زرد و شیرینی دادن. شیرینی به‌مناسیت عید فطرِ فرداش بود. یکی از بچه‌های بنگلادشم بستنی خریده بود برای همه، که تو عکس نیست. اینجا هم خرماها رو نخوردم و آوردم اتاقمون بشورم بعد. چای هم چون یه‌بارمصرف نداشتن و یادم رفته بود لیوان ببرم (روز قبلش فلاسک برده بودم با خودم) نخوردم و از یکی از بچه‌ها خواستم لیوانشو بده که تو عکسم ازش استفاده کنم. خلاصه روز آخر بدون چای با شله‌زرد افطار کردم. 



بعد گفتن هر کی می‌خواد بره برای نماز عید فطر، فردا چهارونیم صبح جلوی گیت خوابگاه باشه. اون شب دو خوابیدم و چهار بیدار شدم که نماز صبمو بخونم و چهارونیم جلوی گیت باشم. اتوبوس پنج حرکت کرد و شش نشسته بودم تو این نقطه از مصلی. جلوتر هم می‌شد رفت ولی گفتن برای جلوتر رفتن باید کیف و گوشیتونو بدید امانت؛ که من ندادم و دورتر نشستم. اولین برای بود برای نماز می‌رفتم مصلی. قبلاً چند بار برای نمایشگاه کتاب رفته بودم. برای نماز فطر هم فکر کنم دومین بارم بود. یه بار چند سال پیش تو شهر خودمون رفته بودم با خانواده.



بدو ورود به مصلی، اونجا که می‌گردن آدمو که اشیاء ممنوع همراهش نباشه، دوتا از خانومایی که سه‌شنبه گوشیمو گرفته بودنو دیدم. البته اونا منو ندیدن و سعی کردم سریع متواری بشم که نبینن. ولی جا داشت برم سلام کنم بگم همون سه‌شنبه‌ای‌ام. با اینکه چهره‌شونو فراموش کرده بودم  و کلاً حافظۀ تصویریم قوی نیست ولی به محض دیدنشون شناختمشون و دلم هرّی ریخت.

این مهر و تسبیج و جانمازی برای خانوم کناری سمت چپم بود. دیدم خوشگله اجازه گرفتم عکس بگیرم ازش. گفت یه صفحۀ اینستا هم دارم توش مطالب مذهبی می‌ذارم فالو کن. نه گفتم باشه نه گفتم نه. آدرسشم جایی ننوشتم و یادم رفت ولی اگه این عکسو جای دیگه دیدید بدونید اون صفحه مال همین خانومه‌ست. خودشم عکس گرفت پست کنه. ضمن اینکه عکس گرفتن تو مصلی هم ممنوع بود و هی تذکر می‌دادن عکس نگیرید :| ولی من یواشکی می‌گرفتم :))



خانم کناری سمت راستم با دخترا و فک و فامیلش از زنجان اومده بود. دختراش می‌گفتن ما انقدر که روی مهدی رسولی تعصب داریم روی رهبر نداریم. همون‌جا یه کاغذ آچهارو به رادیکال شصت‌وسه قسمت نامساوی تقسیم کردن و برای رهبر نامه نوشتن. بدون پاکت. خانومه وقتی داشت نامه رو می‌نوشت کاملاً به متنش اشراف داشتم. تو دلم گفتم می‌دونم فضولی کار زشتیه ولی بذار بخونم ببینم محتوای این نامه‌ها چیه. اول خودشو معرفی کرد و گفت یه زمین داره که می‌خواد تبدیلش کنه به کارگاه و کمک می‌خواد از رهبر. دختراشم گفتن پک نماز (مهر و تسبیح و...) و چادر نماز و چادر مشکی هم بگو هدیه بدن. یکی از دختراش گفتن انگشترم بنویس. بعد به شوخی گفت شوهر هم بنویس. شوهر هم می‌خوایم. یه شوهر ولایت‌مدار می‌خواستن. خانومه هم دستشو بلند کرد سمت آسمون و ضمن اشاره به دختراش و من و بچه‌های خوابگاه که ردیف عقب نشسته بودن گفت خدایا به حق این روز عزیز به همۀ دخترای مجرد این جمع... من نفسو تو سینه حبس کرده بودم که ای وای الان میگه یه شوهر ولایت‌مدار و دعاش می‌گیره و خدا هم سریع استجابت می‌کنه و بیچاره می‌شم و هر هفته باید باهاش بیام نماز جمعه :)) گفت به همۀ دخترا مجرد این جمع پیراهن عروسیشونو برسون. نیشم تا بناگوش باز شد که آخه مادر من، پیراهن خالی می‌خوام چی کار :))

بعد به من گفت تو نمی‌خوای نامه بنویسی؟ یکی از کاغذپاره‌ها رو می‌خواست بده روی اون بنویسم. گفتم نه مرسی. گفت ینی خواسته‌ای نداری؟ گفتم فعلاً چیزی به ذهنم نمی‌رسه.

نامه‌ش: 


بعد از نماز، برای همه‌مون که تو اون موقعیت مکانی بودیم پیامک اومد. محتوای پیامک، نظرسنجی راجع به کیفیت فضا بود. یکی از سؤال‌ها این بود که استقرار شما برای نماز در چه محلی بوده؟ داخل صحن و دور حوض، محوطۀ پشت بام و پارکینگ داخلی، خارج از مصلی. از اونجایی که من حوض و بام ندیدم، کسی می‌دونه با توجه به این عکس‌ها من کجا نشسته بودم؟ خودم نمی‌دونم کجای اونجا بودم :|


۶ نظر ۰۳ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۱:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۹۰- بیست‌ونهم رمضان. افطاری سه‌شنبه - بخش سوم

جمعه, ۱ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۲:۴۵ ب.ظ

۱. من اگه جای اونا بودم، دانشجوی مشکوک رو تحت نظر می‌گرفتم، بعد که می‌خواست وارد بشه و وسیله‌هاشو بده اطلاعاتشو خیلی عادی می‌گرفتم و با احتیاط و تحت نظارت نامحسوس می‌ذاشتم بره تو. استعلام هم می‌گرفتم. این‌جوری اگه طرف جاسوس باشه، با کیفیت بیشتری تشخیص داده میشه.

۲. وقتی بهشون گفتم با فضای اینجا آشنا نبودم گفتن چرا یه دانشجوی دکتری نباید با این مسائل آشنا باشه؟ اونجا یاد مصاحبه‌هایی افتادم که تمرکزشون روی همین مسائله و انتظار دارن متخصص فلان رشته این چیزا رو هم بدونه و اینا رو اطلاعات عمومی تلقی می‌کنن. خب چرا اطلاعاتی که بهش علاقه ندارم رو بدونم آخه.

۳. یکی از دبیرهایی که دعوت بود ناخن کاشت داشت. لاک کمرنگی هم داشت.

۴. هم تو صحبت دانشجوها و هم سخنرانی رهبر به قیمت دلار و خودرو و مسکن اشاره شد. و به فضای مجازی و سلبریتی‌ها و بلاگرها و سربازی. و اینکه حجاب امری فردی است یا اجتماعی. یکی از سؤالات جالب دانشجوها هم این بود که چرا هنوز فیلتریم؟ اگه فیلتریم چرا هنوز یه تعداد از مسئولین تو این فضاهای فیلتر پست می‌ذارن؟ در ادامه جا داشت بپرسن فیلترشکنشون چیه برای ما هم بفرستن :| 

۵. من آدم جون‌دوستی‌ام و به‌نظرم هیچی بیشتر از جون آدما ارزش نداره. هیچ وقت نه آرزوی شهادت داشتم نه جرئت اینکه جونمو بگیرم کف دستم و برای فلان هدف کشته بشم. چون معتقدم برای اون آرمان و هدفی که دارم باید سال‌ها کار کنم و اینکه یه لحظه جونمو فدای چیزی که می‌خوام بکنم فایده و کارایی کافی رو نداره. بهینه نیست. مگر در موارد استثنا که حالا ما به اون موارد استثنا نمی‌پردازیم. اتفاقاً رهبر هم تو سخنرانیشون به این نکته اشاره کردن و به جوانان توصیه کردن که فعلاً تا جوانید شهید نشید. مملکت لازمتون داره. ایشان در پاسخ به تبریک تولد تصریح کردن که حادثۀ مهمی نیست.

۶. هر کی میومد حرف بزنه عبا و چفیه و انگشتر می‌خواست. بعد من یادمه یه بار خواب دیدم محمدرضا پهلوی اومده فرهنگستان انگشتر عقیق هدیه می‌ده بهم. منم نگرفتم و گفتم از این چیزا دوست ندارم یه چیز دیگه بده. هنوزم دوست ندارم.

۷. دو نفر از پسرا خواستن خطبۀ عقدشونو ایشون بخونه.

۸. یکی از دخترا براشون انگشتر هدیه آورده بود. گفتن همه از ما انگشتر می‌خوان، این خانم انگشتر آورده.

۹. یه نفرم براشون دستمال اشک هدیه آورده بود. انگار تو جاهای زیارتی یه سریا تو یه سری مراسم اشکاشونو با این دستمال پاک کردن. اونو هدیه آورده بودن. عجیب بود برام. اما قابل‌درک بود. چون یادم افتاد میماجیل وقتی عکس جغدو روی چرم درمیاورد دستش بریده بود. بعدش اون دستمال کاغذی خونی رو هم با جغدا فرستاده بود برام. لذا همه‌مون کارهایی می‌کنیم که ممکنه برای بقیه عجیب و مسخره باشه.

۱۰. یکی از پراسترس‌ترین لحظات برای من اونجا بود که بقیه شعار می‌دادن. من چون شعار نمی‌دم و از این حرکت خوشم نمیاد کاری نمی‌کردم. حس می‌کردم الانه که بیان یقه‌مو بگیرن که «چرا ساکتی؟ عکس هم که گرفتی تو کوچه. باید با ما بیای»

۱۱. از اینایی که وسط حرف آدم یهو شعار میدن بدم میاد. عین قاشق نشسته می‌پرن وسط حرف آدم که مرگ بر امریکا؟ که چی؟

۱۲. یه دختره جلوم بود که دستش بالا بود. تا یه مدت فکر می‌کردم سؤالی نکته‌ای چیزی داره و می‌خواد حرف بزنه. یه بار که برگشت دیدم رو دستش شعار نوشته و بالا گرفته که دیده بشه.

۱۳. ورود خودکار شخصی ممنوع بود ولی دم در کاغذ و خودکار گذاشته بودن. هر چند تعداد خودکارها کم بود. به همه نرسیده بود و بعضیا که دیر رسیده بودن باید از بغل‌دستیشون می‌گرفتن که برای وبلاگشون مطلب بنویسن. 

۱۴. بعضی وقتا دوربینا زوم می‌کردن روی افرادی که یادداشت می‌نوشتن. حواسم بود که روی یادداشت‌های من زوم نشه. هر چند تو اون حال، واقعاً سخت بود نوشتن. به‌ویژه اینکه نگران بودم موقع خروج کاغذمو بگیرن ببینن چی نوشتم. برای همین رمزی می‌نوشتم. روی خانومای بچه‌به‌بغل و اونایی که دستشون شعار نوشته بودن هم تمرکز داشتن دوربینا.

۱۵. طبقۀ پایین حسینیه سرویس بهداشتیه. هم میشه با پله رفت هم آسانسور داره. ولی چون کفشا رو قبلاً تحویل گرفتن باید دمپاییای اونجا رو بپوشی بری.

۱۶. اگر کسی بخواد بعد از سخنرانی تو نماز جماعت شرکت کنه باید از قبل وضو داشته باشه. چون بعد از تموم شدن سخنرانی سریع صف می‌بندن برای نماز و فرصت وضو نیست.

۱۷. قبله‌ش مایل به راسته یه کم.

۱۸. موقع نماز روی عکس امام خمینی پارچه کشیدن.

۱۹. در طول مدت سخنرانی روی صندلیای کنار دیوار نشسته بودم. برای نماز رفتم جلو و ردیف چهارم ایستادم. تو اون فاصله‌ای که یه عده نماز می‌خوندن، یه عده رفتن طبقۀ بالا افطاری بخورن. سفره‌ها رو اونجا پهن کرده بودن.



۲۰. موقع ورود دقت نکردم ببینم مُهرها کجان. بعد از نماز دیدم یه جاهایی مهر هست ولی نمی‌دونم اینا از اول بودن یا بعداً گذاشتن. نماز که شروع شد یه عده مُهر داشتن یه عده نداشتن. من داشتم فکر می‌کردم که بدون مهر بخونم یا نه و میشه یا نمیشه که دیدم رفتن رکوع. تا بلند شدن از رکوع فرصت داشتم که فکر کنم مُهر بذارم یا نه. چون اگه بلند شن دیگه نمیشه رکعت اولت رو بهشون وصل کنی. یادم افتاد تو مکه موقع حج هم مُهر نمی‌ذارن. ینی مسئولای اونجا نمی‌ذارن که بذارن. پس میشه که نذاشت. کاغذایی که دستم بود رو گذاشتم روی زمین و نمازو شروع کردم. روی کاغذا سجده کردم.

۲۱. بعد از نماز، بغل‌دستیم گفت چه خوب که به تردیدت غلبه کردی و نمازتو سریع شروع کردی! نگران بودم از رکوع بلند شیم و نرسی بهمون. گفتم مُهر نداشتم آخه. گفت روی کاغذم میشه. گفتم مطمئن نبودم ولی اون لحظه فرصت فکر کردن یا پرسیدن نبود.

۲۲. این بغل‌دستیم سر نماز از شدت شوق گریه می‌کرد. البته خودشو کنترل می‌کرد چون گریه نمازو باطل می‌کنه ولی خب شوق یه سریا قابل وصف نبود. اینا رو درک نمی‌کردم. چون هیچ وقت خودم چیزی نداشتم که براش انقدر ذوق کنم.

۲۳. با شناختی که اون روز از این دوستم که چهار بار سابقۀ حضور داشت حاصل کردم، ترجیح می‌دم زین پس فاصله بگیرم ازش. اولاً کسی که چهار بار رفته و نمی‌دونه عکس ممنوعه، پس بی‌دقته و حواسش جمع نیست. اگه می‌دونه و نمی‌گه نامرده. حالا اینا هیچی؛ بعداً که منو دید نه حالمو پرسید نه گفت چی شد و انگار نه انگار. ولی یکی دو نفری که تو همون صف کنارمون بودن بعداً که اتفاقی دیدمشون پرسیدن چی شد و چطور شد و خوبم یا نه و فلان. با این دبیرها (که اتفاقاً ناخن کاشت داشتن!) تصمیم دارم دوست‌تر بشم.

۲۴. افطاریشون زرشک‌پلو با مرغ و ماست و سبزی و خرما و قند و نون و پنیر و آب و چای بود. من اونجا فقط چای و خرما خوردم و بقیه‌شو آوردم خوابگاه. نصفشو برای سحری چهارشنبه خوردم نصفشو برای سحری پنج‌شنبه. از این بسته‌های افطاری، اضافه هم داشتن. کسانی که کسی رو داشتن که بخوان براش ببرن می‌تونستن بگیرن. ینی خودشون می‌پرسیدن که اگه بیشتر می‌خوای بدیم.

۲۵. شب خواب دیدم مأمورا گزارش اون روزو نوشتن فرستادن برای رهبر که حکم صادر کنه. گزارشو که می‌خوندم می‌گفتم چرا یه جوری نوشتید که انگار عمدی بوده کارم؟ الان کلمات گزارش یادم نیست ولی لحن تند و ترسناکی داشت و اعدام رو شاخم بود :)) 

۲۶. اینم سحری چهارشنبه که در واقع افطاری سه‌شنبه‌ست.



۲۷. کارت ورود هم این‌شکلی بود که اونجا گرفتن و همین عکسو دارم ازش. پس‌زمینه‌ش فرشای نمازخونۀ وزارت علومه و به روش دُردانه سانسور شده.



۲۸. یادداشتامو با خودم آوردم ولی نمی‌دونم خودکارو باید می‌ذاشتم سر جاش یا می‌شد آورد. از چند نفر پرسیدم، هر کدوم یه فتوای متفاوت داد.

۲۹. در پایان لازم می‌دونم یک بار دیگه تَکرار کنم که هدفم از حضور تو اون جمع مشاهده بود. دوست داشتم از نزدیک ببینم فضاش چجوریه و آدمایی که اونجا می‌رن چجوری‌ان. من از راهپیمایی هم تصویر نزدیکی ندارم. در مورد اون هنوز خودمو متقاعد نکردم که برم تجربه‌ش کنم ولی این تجربۀ جالبی بود و یادم می‌مونه. از اون جالب‌تر، برخورد کسانی بود که این اتفاق رو باهاشون به اشتراک گذاشتم. من همیشه روی میزان شناخت مخاطبای وبلاگم حساب می‌کردم و می‌گفتم اونا مثل فالورهای اینستا و دوروبریام سطحی‌نگر نیستن و کسانی که سال‌ها خاطراتمو خوندن دیگه دستشون اومده من چجور آدمی‌ام و طرز تفکرم چیه. ولی یه چندتا بازخورد ناامیدم کرد. من شماها رو لایق دونستم و چیزایی که جای دیگه برای بقیه نگفتم رو گفتم، اما یه سریاتون ثابت کردید که ما لیاقتشو نداریم و نمی‌فهمیم چی می‌گی.

۳۵ نظر ۰۱ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۴:۴۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۸۹- بیست‌وهشتم رمضان. افطاری سه‌شنبه - بخش دوم

پنجشنبه, ۳۱ فروردين ۱۴۰۲، ۱۱:۰۷ ق.ظ

پست قبلی رو ساعت سۀ بعد از ظهر نوشتم و منتشر کردم. اینکه ساعتشو چهار نشون می‌ده به‌خاطر جلو نکشیدن ساعتاست. ساعت دوونیم وارد کوچۀ نوشیروان شده بودم و تو اون نیم ساعتی که تو صف بودم تا به انتهای کوچۀ بعدی که اشکبوس باشه برسم مشغول نوشتن پست و گرفتن عکس بودم. متوجه نشده بودم که ابتدای کوچه نوشته عکس‌برداری تو این منطقه ممنوعه. از ساختمونا عکس گرفتم، از صف طویل، از درها و دیوارها، از درخت‌ها و خونه‌ها و از یه نوزاد که اسمش زینب بود. عکس نوزاد رو با اجازۀ مادرش گرفتم ولی از روبه‌رو نگرفتم. وقتی به انتهای کوچه رسیدم و نوبتم شد که لپ‌تاپمو تحویل بدم همون دوستی که چهارمین بارش بود میومد گفت از منم عکس بگیر بعداً می‌فرستی. گفتم از صف خارج شو بیا وسط کوچه که بقیه نیافتن تو عکس. گفت نه می‌خوام صف هم باشه. گفتم پس پشتت به جمعیت باشه که تصویرشون از پشت سر بیافته. داشتم کادر عکسو تنظیم می‌کردم که یه خانم که مسئولیت امنیتی داشت آروم زد روی شونه‌م که چی کار می‌کنی؟ گفتم از دوستم عکس می‌گیرم. خانومه گوشیمو گرفت و گفت عکسای قبلیتو بیار. دید که کلی عکس از در و دیوار گرفتم. همکارشو صدا کرد گفت داشت عکس می‌گرفت گرفتمش. ببین عکساشو. بعد همکارش همکارشو صدا کرد و من هاج و واج مونده بودم که چی شده مگه؟ گفتم می‌خواید پاک کنم؟ گفتن نه باید بیای توضیح بدی که این عکسا رو برای چی گرفتی. کارت ورود و کارت شناساییمم گرفتن و گفتن با ما بیا. رفتیم یه جایی خارج از صف، ولی تو همون محوطه، نزدیک بخش امانت. دوستم نوبتش رسید و وسایلشو تحویل امانت داد و رفت داخل. رفتم بهش بگم پیشش برام جا نگه‌داره. خانومه گفت با کسی حرف نزن. انگار مثلاً بخوام رمزی پیامی چیزی به کسی بدم. دیتای گوشیم روشن بود. خواستم ببندم که فکر نکنن عکسا رو برای کسی فرستادم. تا خواستم گوشیو باز کنم گفتن هیچ کاری نکن. بیشتر نگران پیامام بودم و این وبلاگ که صفحه‌ش باز بود. در واقع نگران پیام‌های دوستام بودم. احساس می‌کردم تو مخمصۀ بدی گیر افتاده بودم. اسم و کد ملی و رشته و دانشگاهمو پرسیدن که استعلام بگیرن. وقتی می‌پرسیدن عکسا رو برای چی گرفتی تنها جوابی که داشتم این بود که من همیشه از همه چی عکس می‌گیرم که خاطره‌ش ثبت بشه. یه وقتی هم پیش میاد که دانشگاه از آدم گزارش می‌خواد و به هر حال هر گزارشی چندتا عکس باید داشته باشه دیگه. اولین بارمم هست که میام اینجا و با فضای اینجا آشنا نبودم. کلاً یه تصور دیگه‌ای از اونجا داشتم. انقدر تو تبلیغاتشون فضا رو مردمی نشون می‌دن که من فکر نمی‌کردم روی یه عکس چنین حساسیتی نشون بدن. هر مسئولی که رد می‌شد می‌پرسید چه خبره و می‌گفتن حین گرفتن عکس گرفتیمش و می‌گرفت عکسا رو نگاه می‌کرد و همون سؤال‌ها و جواب‌ها تکرار می‌شد. تا چهارونیم که همه رفتن تو ما منتظر استعلام بودیم. علاوه بر اطلاعات تحصیلی، آدرس و شمارۀ خونه رو هم گرفتن. موقع دادنِ شمارۀ خونه چند لحظه مکث کردم که یادم بیاد. هر بار که از مرکز باهاشون تماس می‌گرفتن یه نگاهی به من می‌نداختن و یواشکی پچ‌پچ می‌کردن. برخوردشون خشن و غیرمحترمانه نبود. حتی یکیشون صندلیشو داد روش بشینم. همون یه دونه صندلی تو محوطه بود. گفتم سر پا راحتم. همه‌شون خانوم بودن و یکیشون آقا بود. آقاهه موقع چک کردن عکسا پرسید که عکس خانوادگی دارم یا نه. گفتم نه. بعد که عکسا رو دید گفت چرا همه‌ش از در و دیوار گرفتی؟ قبلشم رفته بودم وزارت علوم و کلی عکس هم از اونجا و برج میلاد داشتم. گفتم چون سعی می‌کنم مردم تو عکسام نباشن، اکثر عکسام از در و دیواره. آقاهه گفت چرا حواست به تابلوهای عکس‌برداری ممنوع نبود؟ برای هزارمین بار گفتم جمعیت جلوی تابلوها وایستاده بودن و ندیدم. مدل گوشیمو پرسید. انقدر ذهنم به هم ریخته بود که اسم خودمم یادم رفته بود. گفتم یادم نیست، بذارید از تنظیمات گوشی چک کنم بگم. فکر کن یادم نبود گوشیم آریاست. نگاه کردم و گفتم و به مرکز گفت مدل گوشیش فلانه. به خانمه گفتم من اگه قصد جاسوسی و خرابکاری داشتم انقدر واضح و تابلو عکس می‌گرفتم آخه؟ یه‌جوری یواشکی می‌گرفتم که متوجه نشید. بعدشم سریع پاک می‌کردم. بعد گفتم اینا رو به خاطر خودتون می‌گما. که سیستم امنیتی‌تونو قوی‌تر کنید. تازه هیچ وقت کسی که پروندۀ سیاه و مشکل‌داری داره نمیاد از این کارا بکنه. یه آدم بی‌حاشیه رو می‌فرستن برای این کارا که رد گم کنه. ینی الان من اگه سوء سابقه داشته باشم می‌تونید نتیجه بگیرید که عکسا رو با هدف خاصی گرفتم ولی اگه هیچی تو سابقه‌م نباشه، نمیشه نتیجه گرفت که جاسوس نیستم. هر چند که منم الان نمی‌تونم ثابت کنم با هدف مجرمانه نگرفتم عکسا رو. بالاخره چهارونیم نتیجۀ استعلام اومد و گفتن گوشیتو باز کن جلوی ما پاکشون کن و برو. بعد از اینکه پاک کردم برگشتم می‌گم گوشیم سطل آشغال نداره ها، نگران نباشید کلاً پاک شد. ریکاوری هم نمی‌کنم. تو دلم گفتم ولی درستش اینه چک می‌کردید که برای کسی هم نفرستاده باشم. هر چند که نفرستاده بودم. در پایان بابت اینکه باهاشون همکاری کردم که این مراحل استعلام سریع‌تر طی بشه تشکر کردن و گفتن کیف و گوشیتو بده امانت و برو تو. ولی سری بعد حواست باشه سر کوچه گوشیتو خاموش کنی. گفتم اگه سری بعدی وجود داشته باشه. با این اتفاقی که افتاد نه شما دوباره دعوتم می‌کنید نه خاطرۀ خوشی موند که اگه دعوت بشم بیام. تو اون مسیری که کیف و گوشی رو تحویل می‌دی، تا برسی دو سه بار تفتیش می‌کنن و از دستگاه رد میشی. وقتی رسیدم و رفتم تو چند ثانیه بود که جلسه شروع شده بود و دانشجوها بلند شده بودن شعار می‌دادن. دقیقاً اونجاش رسیدم که می‌گفتن نمی‌دونم چی‌چی تولدت مبارک. شعارشون کامل یادم نیست. انقدر عصبانی و ناراحت بودم که حد نداشت. روی صندلی کنار یه خانومه که شعار و اینا نمی‌داد و بهش میومد از خودشون باشه نشستم. ینی اول پرسیدم جای کسی نیست و گفت نه و نشستم. 

+ این عکسو از تلوبیون برداشتم. موقعی که این فیلمو گرفتن من هنوز نیومده بودم. یا برای موقعیه که چند لحظه رفتم بیرون یه آبی به دست و صورتم بزنم. تا اذان صحبت و سخنرانی بود. بعدش نماز و بعدشم افطار و خوابگاه و سردرد و بی‌حوصلگی تا الان :| 

+ امروز اون دوستم پیام داده که اگه همۀ عکسا رو پاک نکردی میشه برام بفرستی؟ برگشتم بهش می‌گم تو که چهار بار رفتی یه بار به اون تابلوها دقت نکردی به من بگی عکس نگیرم؟ بعد تازه می‌گی ازت عکس هم بگیرم؟ :| اگه پاک نمی‌کردمم نمی‌فرستادم.

۳۰ نظر ۳۱ فروردين ۰۲ ، ۱۱:۰۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۸۸- بیست‌وهفتم رمضان. افطاری سه‌شنبه - بخش اول

سه شنبه, ۲۹ فروردين ۱۴۰۲، ۰۳:۰۷ ب.ظ

هفتهٔ پیش یهو ناغافل بدون مقدمه گیله‌مرد زنگ زد که سه‌شنبهٔ هفتهٔ آینده بیست‌ونهم فروردین یه افطاری‌ای هست، تو بیت رهبری. بعد سکوت کرد ببینه واکنشم چیه. پشت تلفن قیافهٔ من دیدنی بود ولی حیف که نمی‌دید. با تعجب گفتم خب؟! گفت چند نفرو معرفی کردیم. اگر ایرادی نداره اطلاعاتی که لازمه رو براتون بفرستم که اگر تمایل داشتید بفرستید برای من و بفرستم برای وزارت. با یه کم مکث گفتم من تا حالا این‌جور جاها! نرفتم و نمی‌دونم شرایطشو دارم یا نه. گفت منم نرفتم و شرایط خاصی نداره. یه گپ‌وگفت دانشجویی و دوستانه‌ست. گفتم اونجا کار خاصی باید انجام بدم؟ وظیفهٔ خاصی دارم؟ گفت نه، ولی اگه بخواید صحبت کنید می‌تونید. گفتم نه والا صحبتی ندارم. بعد پرسیدم من تحت چه عنوانی یا چه مقام و منصبی اونجا دعوتم؟ منظورم اینه که بعداً قراره بگن کیا رفتن افطاری؟ جمعی از چه کسانی؟ گفت نمایندهٔ دبیران انجمن‌ها و اتحادیه‌های علمی دانشجویی. البته افراد دیگری هم دعوتن. گفتم باشه شما اطلاعاتی که لازمه رو بفرستید من فکرامو بکنم خبر می‌دم. پیامک زد که اسم و کد ملی و رشته و دانشگاه. در کمتر از شصت ثانیه فکرامو کردم و اطلاعاتمو فرستادم. به‌نظرم یه تجربهٔ هیجان‌انگیز و تکرارنشدنی بود که نباید از دستش می‌دادم. بعد از ارسال اطلاعات، گوگل رو باز کردم و نوشتم بیت رهبری کجاست؟ بعد برای دوشنبه ساعت ۱۰ شب بلیت قطار گرفتم که ده‌ونیم یازده صبح تهران باشم. برنامه‌م به این صورت بود که اول چمدونمو ببرم بذارم خوابگاه و یه کم استراحت کنم و عصر برای افطار برم اونجا. فکر نمی‌کردم قبلش صف طولانی تفتیش و سخنرانی و نماز جماعت باشه. یکشنبه ظهر از وزارت علوم زنگ زدن که دعوت‌نامه‌ت اینجاست و امروز یا فردا صبح بیا بگیر. گفتم اونجا کجاست؟ گفتن وزارت علوم دیگه. شهرک غرب، میدان صنعت. گفتم فعلاً که تبریزم. سه‌شنبه تا پایان وقت اداری می‌تونم بیام؟ گفتن نه، زودتر بیا چون ساعت ۲ باید اونجا باشی. پرسیدم جز من کیا دعوتن؟ گفتن دعوت‌نامهٔ هشت‌تا دبیر اینجاست. اسم چند نفرو گفت که یکی رو شناختم. تو مشهد سر میز شام با این دختره آشنا شده بودم. اونجا شماره‌مو گرفته بود و شماره‌شو داده بود که بعداً عکسای مشهدو براش بفرستم. اونم دعوت بود. برای چهارمین بار هم دعوت بود. به این دختره پیام دادم که من نه وزارت علومو می‌شناسم نه بیت رهبری رو نه می‌دونم چرا دعوتم :)) میشه باهم بریم؟ گفتم من صبح ده‌ونیم می‌رسم تهران و اول چمدونمو می‌برم می‌ذارم خوابگاه بعد می‌رم وزارت، دعوت‌نامه رو بگیرم و بعدش میام افطاری. گفت تا ساعت ۲ نمی‌رسی همهٔ این کارا رو بکنی. می‌خوای دعوت‌نامه‌تو من بگیرم بیارم؟ گفتم آره ولی نمی‌دونم بدن یا نه. که ندادن. بعد دیدم حتی اگه وزارت رفتن و دعوتنامه گرفتن رو هم از برنامه‌م حذف کنم بازم نمی‌تونم اول برم چمدونامو بذارم خوابگاه و بعد تا ساعت ۲ خودمو برسونم فلسطین. به بابا گفتم من فقط لپ‌تاپمو می‌برم تهران که چمدون دست و پامو نگیره و دیگه نرم خوابگاه. قرار شد چمدونمو بعداً پست کنن برام.
ظهر رفتم وزارت علوم و کارتمو گرفتم و نمازمم تو نمازخونهٔ همون‌جا خوندم. چون قبل از اذان ظهر رسیده بودم تهران باید روزه‌م هم می‌گرفتم. مسافر محسوب نمی‌شدم. بعد با مترو رفتم تئاتر شهر که از اونجا بیام جمهوری، فلسطین، کوچهٔ نوشیروان، اشکبوس. الانم اینجا تو صفم که کیف و گوشیمو تحویل بدم برم تو. این دوستم می‌گه کارتای سری قبلی خوشگل‌تر بود یادته؟ من: اولین بارمه. دوستم: تو تشکل‌های سیاسی هم هستی؟ نه. هیئت‌های مذهبی چی: نه. چرا دعوتی پس؟ نمی‌دونم به خدا. من یه دبیر معمولی‌ام که یه گوشه نشسته بودم نون و ماستمو می‌خوردم :|
اینجا همه نامه و عریضه دستشونه :|
تا اینجای برنامه و با مشاهدهٔ صف متوجه شدم چادر اجباری نیست و میشه با مانتو هم رفت. بعضیا هم نوزاد بغلشونه. گویا نوزاد هم آزاده. پسرا هم همه‌شون تیپ بسیجی ندارن. فکر کنم از همه پرت‌تر هم خودم باشم. بقیهٔ مشاهدات و سوژه‌هامم رو کاغذ می‌نویسم یادم نره. البته کاغذ و خودکار هم ممنوعه و باید از خودشون بگیرم. 
+ من ماسک زدم شناسایی نشم، این دختره می‌گه بیا به این خبرنگار بگیم عکسمونو بگیره :))
۱۰ نظر ۲۹ فروردين ۰۲ ، ۱۵:۰۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۸۷- روز بیست‌وششم رمضان (ولی یا همسر)

دوشنبه, ۲۸ فروردين ۱۴۰۲، ۱۲:۰۱ ق.ظ

دارم چمدونمو جمع می‌کنم یه مدت برم تهران. تصمیم داشتم بعد از عید فطر برم که هم به دورهمی با بچه‌های دورۀ کارشناسی برسم هم به بازدیدی که قراره از فرهنگستان به عمل بیاریم و من مسئولشم. ولی افطاری سه‌شنبه برنامه‌هامو به هم ریخت. فردا در مورد این افطاری می‌نویسم ایشالا. 

اول می‌خواستم مثل مشهد فقط یه کوله‌پشتی ببرم با خودم. بعد دیدم لپ‌تاپ و ظرف و لباسام تو یه کوله جا نمیشن. تازه پتو و بالشم باید ببرم. یاد اون ایامی که یه چمدون غذا می‌بردم به‌خیر. الان هی دارم چمدونمو بزرگتر می‌کنم و همچنان برای یه سری چیزا جا نیست. مثلاً اتو رو نمی‌دونم کجای دلم بذارم. درخواست خوابگاهو اسفندماه که رفته بودم دادم و قرار شد با هم‌کلاسیم هم‌اتاقی شم. ولی این قرارمون برای هم‌اتاقی شدن صوری (ظاهری و ساختگی) بود و من تصمیم نداشتم برگردم تهران و به‌صورت دائمی خوابگاه بمونم. چند وقت پیش این هم‌کلاسیم گفت بیا باهم هم‌اتاقی بشیم که مسئولین خوابگاه ببینن ظرفیت اتاق ما تکمیله و هی عضو جدید به ما پیشنهاد ندن و مجبور نباشیم هر سری یه بهانه بیاریم و نپذیریمشون. معمولاً کسایی که می‌تونن خوابگاه بگیرن ولی نمی‌گیرن این لطفو در حق دوستاشون می‌کنن که با اونا هم‌اتاقی میشن که اتاق دوستاشون خلوت باشه. ولی چون می‌دونست با کلک زدن و فریب دادن مسئولین به هر نحوی مخالفم گفت این کار غیراخلاقی و غیرقانونی نیست و حقته که خوابگاه داشته باشی و جای کسی رو نمی‌گیری. با اینکه کلاس ندارم ولی چون دکتری هستم و روی رساله‌م کار می‌کنم بابت غیبتای خوابگاه هم کسی مؤاخذه‌م نمی‌کنه. خلاصه توجیه شدم و پذیرفتم و خوابگاه گرفتم. ولی نمی‌رفتم اتاقشون و چون یکی دو روز بیشتر قرار نبود بمونم می‌رفتم تو اون اتاقی که برای اسکان موقته و دانشجوهایی که یکی دو روز میان بمونن می‌موندم. چون هم حضور من هم‌کلاسیمو ممکن بود معذب کنه هم حضور اون. البته اون بنده خدا اصرار داشت برم پیشش ولی من راحت نبودم. مخصوصاً موقع نماز صبح. بعدها قضیۀ استخدام فرهنگستان جدی‌تر شد و تصمیم گرفتم بیشتر تهران باشم. الانم نمی‌دونم برم پیش هم‌کلاسیم یا برم اتاق موقتیا که هر سری یه دانشجوی جدید میاد. آغوش هر دو اتاق به هر حال بازه به روم ولی تو اتاق موقتیا راحت‌ترم. بزرگتر هم هست و خلوته. حالا شاید وسایلمو بذارم تو اتاق خودم که در امنیت باشه و فقط برای خواب برم اتاق موقتیا.

موقع پر کردن فرم‌ها، گفتن امضا و رضایت ولی یا همسر هم لازمه. گفتم ولی که اینجا نیست، همسر هم ندارم. گفتن اگه نمیان تهران، باید تو یه دفترخونه امضا کنن و گواهی امضا بگیرید بیارید. گفتم باشه ولی تا جایی که یادم میاد دورۀ کارشناسی و ارشد از این کارا نکرده بودم. قبل از عید با بابا رفتم یه دفترخونه و اینا رو اونجا امضا کرد. بعد تو اینستا این فرمو پست کردم و نوشتم:

زن، زندگی، امضای ولی یا همسر زن پای فرم‌های مربوط به ورود و خروج و اسکان.



مقررات نامحبوب، 

قوانین دوست‌نداشتنی.

۲۵ نظر ۲۸ فروردين ۰۲ ، ۰۰:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

کارشناسمون گفته بود چون سال بعد دانشگاه ما میزبان جشنوارۀ حرکته، دقت کنم ببینم مشهدیا چجوری برگزار کردن که ازشون الگوبرداری کنیم. منم یه سری مجله و کاتالوگ از نمایشگاه حرکت برداشته بودم که بررسی کنم و ببرم تهران ببینه. اینجا معاونت دانشگاهه. رفته بودم کارشناسو ببینم که با این بادکنکا مواجه شدم. با توجه به اینکه اون موقع اسفند بود، فکر کنم به بیست‌ودوی بهمن مربوط می‌شدن اینا. خواستم جمعشون کنم و یه کم مرتب کنم اونجا رو. کلاً هر جا می‌رم آستینامو بالا می‌زنم شروع می‌کنم به مرتب کردن :)) اول خواستم بازشون کنم و بادشونو خالی کنم، دیدم محکم گره زدن و هیچ جوره باز نمیشه. وصلشون کردم به اون درخت پلاستیکی که زیر دست و پا نباشن حداقل. ولی من خودم بادکنکا رو با نخ می‌بندم که بعداً باز کنم و چند بار استفاده بشن. ینی این قابلیتو دارم که اگه یه جایی رئیس شدم بخشنامه صادر کنم که بادکنکا رو با نخ ببندید که بشه بعداً دوباره استفاده‌شون کرد.



اون کیسه هم توش کیک و آبمیوه‌ست. برای جلسه‌ها و بازدیدها و اینا. که به‌نظرم این چیزا هم هزینۀ الکیه مثل پک دفاع. یادم باشه اینم بخشنامه کنم هر موقع بر مسند قدرت نشستم. اصلاً اگه من رئیس دانشگاه بودم پک دفاع رو ممنوع اعلام می‌کردم :|



هفتۀ دومی که مشهد بودم سرما خوردم. وقتی رسیدم تهران، رفتم از رستوران دانشگاه سوپ بگیرم. فکر کردم سوپ برای سرماخوردگی خوبه. سلف دانشجوها نداشت و رفتم رستوران ترمه که اونم داخل دانشگاهه ولی غذاهاش آزاده. اینی که عکسشو گرفتم بیست تومن بود. بعد از اینکه پولشو دادم و رسیدو گرفتم، دختری که پای صندوق نشسته بود گفت کارت دانشجویی داری؟ گفتم آره چطور؟ گفت سوپ برای دانشجوها رایگانه و پولمو پس داد. نفهمیدم چرا و چطور :| فرداش دوباره همین حرکت رو زدم ببینم قضیه چیه. این بار موقع پرداخت گفتم کارت دانشجویی بدم یا پول؟ گفت کارتتو بده. کارتمو گذاشت روی دستگاه و رسیدو داد. همچنان نفهمیدم چرا و چطور. الان دوتا سوپ تو سامانۀ تغذیۀ من ثبت شده ولی نمی‌فهمم چرا رایگان بودن.



یادم نیست این سری تو خوابگاه جز این نیمرو چی خوردم. عکس نگیرم یادم می‌ره. فقط عکس همینو دارم :| این نیمرو رو روز آخر وقتی داشتم وسایلمو جمع می‌کردم برگردم خونه درست کردم. به هم‌اتاقی افریقاییم گفتم بلیتم برای ساعت هفته و هر موقع چهارونیم شد بگو. هنوز لقمۀ اول رو نذاشته بودم دهنم که گفت ساعت چهارونیم است. با توجه به ترافیک، قرار بود چهارونیم خوابگاه رو ترک کنم حال آنکه نه ناهار خورده بودم نه ظرفشو شسته بودم :| نتیجه اینکه دیر رسیدم راه‌آهن. خانومی که باهاش هم‌کوپه بودم می‌گفت با اسنپ اومده و سه ساعت تو راه بوده. وسط راه پیاده شده با مترو خودشو رسونده. یکی دیگه رو هم شوهرش قرار بوده برسونه. می‌گفت وسط راه پیاده شدم با مترو اومدم. اتفاقاً منم وسط راه پیاده شدم و با مترو رفتم بقیۀ مسیرو. یکی دو دقیقه مونده به حرکت قطار رسیدم و دیگه نتونستم نماز مغربمو بخونم. چون بیشتر از نیم ساعت از اذان گذشته بود وسط راه هم نگه‌نداشت. تنها نماز قضای چند سال اخیرم بود :(



اتفاق جدیدی که این سری تو خوابگاه افتاد، هم‌اتاقی شدنم با یه دختر افریقایی با یه اسم عجیب و غریب بود. دانشجوهای خارجی چون ساختمان جدا دارن انتظار دیدن یه دختر سیاه‌پوست تو اتاقی که بهم دادنو نداشتم. و باید اعتراف کنم در ثانیه‌های نخست ورودم به اتاق علاوه بر اینکه جا خوردم، ترسیدم. موهاش وزوزی و کوتاه بود و شبیه پسرا بود. یه کم طول کشید به چهره‌ش عادت کنم. اولین چیزی که ازش پرسیدم این بود که فارسی بلدی یا نه که گفت بلدم و دانشجوی دکتری ادبیات فارسی‌ام. چون فرانسوی هم بلد بود (افریقا یه زمانی تحت استعمار فرانسه بوده) دو سه مرحله از دولینگو رو هم باهاش جلو رفتم و دیگه وقتی برگشتم خونه دولینگو ولم نمی‌کرد که دلتنگتم و ادامه بده تمریناتو. چند سال پیش فرانسوی رو با دولینگو شروع کردم و وسطاش دیدم داره سخت میشه رهاش کردم. هنوز نیم ساعت نشده بود رسیده بودم که سن و سال و وضعیت تأهلمو پرسید. به شوخی گفتم فکر می‌کردم این سؤالا رو فقط هم‌وطنانم می‌پرسن نگو این کنجکاویا جهانیه. از دوستم هم که چهل سالشه و متأهله ولی بچه نداره پرسید چرا بچه نداری و بچه بیار. به منم گفت ازدواج کن حتماً :|

چیزایی که به‌عنوان سوغاتی از مشهد گرفته بودمو سپرده بودم فامیلامون ببرن تبریز. خودم فقط نمک و نبات بردم تهران که به‌عنوان تبرک بدم به چند نفر از دوستای خوابگاه. یکیشم دادم به این دوستم. گفتم تبرکه. یه جوری که انگار اولین بارش باشه این کلمه رو می‌شنوه پرسید چی؟ گفتم آهان شما تبرک و توسل و از این چیزا ندارید. قبلش اسم کشورشو گوگل کرده بودم و دیده بودم که نوشته مسلمان‌هاش سنّی‌مذهبن. با توجه به اینکه نمازاشم با دستِ بسته می‌خوند از اونجا فهمیدم سُنیه و سنی‌ها امام رضا و تبرک و اینا ندارن. 

یه بارم داشتیم باهم راجع به دلاری که شصتو رد کرده بود اون موقع حرف می‌زدیم. من راجع به هزینۀ دانشگاه ازش پرسیدم و صحبتمون رفت سمت دلار و وضعیت اسف‌بار ایران. گفت درست میشه. به‌شوخی گفتم تا امام زمان ظهور نکنه درست نمیشه اوضاع این مملکت. بازخورد نگرفتم ازش. دیدم همین جوری نگام می‌کنه. یهو گفتم آهان، شما امام زمان هم نداری :| ولی به هر حال هر موقع ظهور کنه اوضاع رو درست می‌کنه. بعد با لحن جدی‌تری گفتم می‌دونی که کیو می‌گم؟ گفت بله. بله‌هاشو بامزه می‌گفت. 

یه بارم وقتی داشت غذا می‌خورد گفتم غذاهای خوابگاهو دوست داری؟ گفت نه خیلی، ولی بد نیستن. دیگه نپرسیدم غذاهای خودتون چجوریه و چیه. ورودی نودوشش بود فکر کنم. می‌گفت وقتی باردار بوده میاد ایران امتحان بده برگرده که کرونا میشه و فرودگاه‌ها رو می‌بندن و این اینجا گیر می‌افته و بچه‌شم اینجا به دنیا میاد. یه بار عکسشو تو واتساپ استوری کرده بود دیدم. الان دو سه سالشه. شبیه شکلاته. شیرین و خواستنی با موهای فرفری :)) می‌گفت شوهرم تا حالا ایران نیومده. در مورد تعداد بچه‌ها تو کشورشون پرسیدم. گفت معمولش چهار پنج‌تاست. گفتم تعدد زوجات هم دارید؟ گفت آره هر مرد معمولاً چهار پنج‌تا زن داره. دلیلشم اینه که تعداد دخترها بیشتره. نمی‌دونم این آمارو از کجا درآورد ولی گفت همه جا تعداد دخترا بیشتره. حالا اون موقع گوگل نکردم ولی بعداً آمار جمعیت ایرانو چک کردم تقریباً یکسان بود. حس می‌کنم تحت تأثیر فضای دانشگاه که همه‌ش دختره قرار گرفته بود و فکر می‌کرد دخترا بیشترن. می‌گفت اونجا معمولاً دخترا تو چهارده پونزده‌سالگی شوهر می‌کنن. بیست به بعد دیگه جذابیت نداره و مردا دختر با سنّ سی به بالا دوست ندارن کلاً :| خودش نزدیک چهل سالش بود و عجیب بود که چطور دیر ازدواج کرده و دیر بچه‌دار شده. دوست داشتم بدونم ولی نپرسیدم. به ما چه :|

اسمش به زبون نمی‌چرخید و سخت بود. گفت می‌تونید عایشه صدام کنید. تو ایران، دوستای ایرانیش عایشه صداش می‌کردن. چند بار تلاش کردم چندتا کلمه ازش یاد بگیرم ولی تلفظشون سخت بود. فقط موقع رفتن گفتم بگو «رفتم» چی میشه؟ گفت demna. گفتم خب پس من دِمنا. خدافظ.

کلاً حوصلۀ بیرون رفتن از خوابگاهو نداشت. چند بار پیشنهاد دادم بیا باهم بریم جاهای دیدنی تهرانو نشونت بدم ولی گفت حوصله ندارم. گفتم یه امامزاده این نزدیکیا هست دیدی؟ انقدر نزدیکه وای‌فای دانشگاه اونجا دیده میشه. گفت یه بار با دوستم رفتم قبلاً. گفتم کشور شما هم امامزاده داره؟ بعد خنده‌م گرفت که کدوم امامزاده پا میشه میره افریقا که قبرش اونجا باشه آخه؟ :)) یه فروشگاه دانشجویی تو خوابگاه هست، گفتم می‌تونی اونجا هم بری حال و هوات عوض شه. ندیده بود. جالبه کسی که چند ساله خوابگاهه اونجا رو ندیده و منی که دو روز بود اومده بودم خوابگاه می‌شناختم. گفتم عکسشو برات می‌فرستم. این عکسو برای عایشه گرفتم.



اون موقع یه سریال ایرانی در حال پخش بود به اسم شهباز. من یکی دو قسمتشو دیده بودم و رفته بودم مشهد. عایشه می‌گفت دختری که نقش اول سریاله رو دوست داره. چون دختر باهوش و زرنگیه و لباساش قشنگه. از لباساش خیلی خوشش اومده بود انگار. دختره تو این سریال، مهندس کامپیوتر بود و تو کار هک و اینا بود. گفتم خدا رو شکر که خارجیا جز بدبختی زن ایرانی، هوش و زیباییشم دیدن. اون یکی هم‌اتاقیم هم از خط چشم دختره خوشش اومده بود. می‌گفت اولین باره که می‌بینه تو یه سریال تلویزیونی بازیگرا آرایش دارن. بعد از اینکه برگشتم خونه همۀ قسمتا رو دانلود کردم یه‌جا دیدم. قسمت 22 دقیقۀ 43 داشتن یه سری پیامک تقلبی رو بررسی می‌کردن و استدلال می‌کردن که چون دختره همیشه انتهای جملاتش نقطه می‌ذاره و نیم‌فاصله رو رعایت می‌کنه و شکلک نمی‌ذاره، پس این پیامک نمی‌تونه از طرف اون باشه. منم از کل سریال این بخششو دوست داشتم :)) 

روز اولی که رسیدم خوابگاه عایشه می‌خواست از تلوبیون قسمت نمی‌دونم چندم این سریالو ببینه. صداش پخش نمی‌شد. بلد هم نبود درستش کنه. گرفتم چک کردم و پرسیدم ویندوزشو تازه عوض کردی؟ گفت بله. هفتاد تومن داده بود تو دانشگاه براش ویندوز نصب کرده بودن ولی کارت صدا و درایوراشو نصب نکرده بودن. دانلود کردم و نصب کردم براش.

سری قبلی یکی از دخترا تو خوابگاه لواشک می‌فروخت. این سری هم یکی یه سری محصولات چوبی آورده بود. جعبه و کشو و اینا. عایشه چندتا گرفت سوغاتی ببره. به دختره می‌گفتیم همین ابتدای کار زدی تو خط صادرات و مشتری خارجی :))



دخترا در مواجهه با گربه‌های خوابگاه به دو دسته تقسیم می‌شن. یا مثل اینا آغوششون براشون بازه، یا مثل من وقتی می‌خوان برن بیرون و می‌بینن یه گربه کنار در نشسته، بی‌خیال می‌شن و برمی‌گردن. برگشتم به دوستم که عاشق گربه‌هاست و خودشم گربه داره گفتم یه گربه پشت در نشسته که یکی درو براش باز کنه بره بیرون. برو کمکش کن من می‌ترسم :|


۷ نظر ۲۷ فروردين ۰۲ ، ۱۵:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

خیلی وقت بود که می‌خواستم فرزانه، یکی از هم‌کلاسیای ارشدمو ببینم و باهم راجع به طرح‌هاش صحبت کنیم. بالاخره شنبه (شش اسفند) این دیدار میسر شد و بعد از جلسهٔ فرهنگستان تو یه کافه نزدیک خوابگاه قرار گذاشتیم. از این کافه‌های تاریک و گرون بود :))



کافه تو شیخ بهایی بود. از متروی حقانی، سوار اتوبوسای شیخ بهایی شدم. این مسیرو تازه کشف کردم. قبلاً با بی‌آرتیای پل مدیریت میومدم و لقمه رو دور سرم می‌چرخوندم. یه دختری کنارم نشسته بود که می‌خواست جلوی بیمارستان پیاده بشه. وقت دکتر داشت و دیرش شده بود. ترافیکم سنگین بود. داشت تلفنی با یکی حرف می‌زد؛ گفت شارژ گوشیم کمه و ممکنه خاموش بشه. بعد از اینکه خداحافظی کرد پاورمو درآوردم گفتم تا پیاده شی شارژ کن گوشیتو. گوشی خودمم همزمان شارژ می‌کردم.



چند ماه پیش اسممو گوگل کردم ببینم چیا میاره تو نتایج جست‌وجو. در کمال تعجب دیدم شمارۀ موبایلم جزو اولین نتایجه و اطلاعاتم به‌صورت پی‌دی‌اف تو سایت دانشگاه گذاشته شده. بدون اینکه خودم خبر داشته باشم. فایلو دانلود کردم دیدم علاوه بر من، شمارۀ بقیه هم در دسترس عمومه. و شمارۀ بچه‌های بقیۀ رشته‌های دانشکده. چون خودم تهران نبودم، از دوستم خواستم پیگیری کنه و مسئول سایتو پیدا کنه و ازش بخواد بردارن این اطلاعاتو. بقیه هم مثل من تعجب کرده بودن و راضی نبودن. بعد از پیگیری‌های من و دوستم اون یادداشتی که این پی‌دی‌اف توش بود رو از سایت برداشتن، ولی پی‌دی‌اف‌ها هنوز در دسترس بودن و همچنان می‌شد دانلودشون کرد. این سری که رفته بودم تهران، خودم رفتم دانشکده و نشستم کنار مسئول مربوطه و ازش خواستم این فایل‌ها رو از اون قسمتی که اونجا آپلود شده حذف کنه. توضیح دادم که تا وقتی لینک دانلود فعاله، اطلاعات هم در دسترسه، حتی اگه اون مطلب رو ظاهراً از سایت برداشته باشید. لینکو حذف کرد و یکی دو هفته بعد گوگل هم اون پی‌دی‌اف رو از نتایجش حذف کرد. انتظار عذرخواهی هم داشتم ولی نه‌تنها کسی این اشتباهو گردن نگرفت بلکه حتی گفتن مگه شماره موبایل جزو اطلاعات خصوصی و شخصیه؟ گفتم شماره موبایل جزو اطلاعات محرمانه نیست، ولی دیگه قرار هم نیست در اختیار همۀ ساکنین کرۀ زمین قرار بگیره.

این عکس نمونه‌ای از تبعاتِ در دسترس قرار گرفتن شماره موبایله. یارو مصدع اوقات شده که بدونه زبان‌شناسی ینی چی.



هفتهٔ دوم و سوم اسفند، یه تعداد از بچه‌های ارشد و یه نفر از بچه‌های دکتری قرار بود دفاع کنن. می‌تونستم و می‌خواستم تو دفاع دونفرشون که اتفاقاً استادراهنماشون استادراهنمای من بود شرکت کنم. تو کانال و اینستای انجمن اطلاع‌رسانی هم کردم که دانشجوهایی که می‌خوان شرکت کنن. اولین بار بود که از نزدیک همدیگه رو می‌دیدیم. 

دوتا برادر هستن که هر دو استاد زبان‌شناسی‌ان. برادر بزرگ اسمش مهدی سمائیه و کوچیکتره فرشید. من دورۀ ارشد با برادر کوچیکتر سه‌تا درس داشتم. همون استاد شمارۀ ۸ که منو مهندس صدا می‌کرد. به من گفتن استاد داور، دکتر سمائیه و منم تو اطلاعیه‌ها نوشتم مهدی سمائی. چرا ننوشتم فرشید؟ چون پارسال، تو یکی از جلساتی که با استادراهنمام داشتم بهم گفت برو پایان‌نامۀ دکتر سمائی رو هم بخون. منم رفته بودم کلی گشته بودم و مقاله یا پایان‌نامۀ فرشید سمائی رو پیدا کرده بودم و دیده بودم به زبان فرانسویه و ترجمه نداره و دست‌ازپادرازتر اومده بودم که نتونستم بخونم. استادم اون روز بهم گفت هر جا سمائی خالی بگیم منظورمون مهدی سمائیه. لذا وقتی گفتن داور دفاع‌ها دکتر سمائیه، طبق حرف اون روز استادم فکر کردم منظورشون مهدی هست و تو اطلاعیه‌ها هم نوشته بودم داور مهدی سمائیه. که خب وقتی دیدم فرشید اومده، سریع ویرایش کردم اطلاعیه‌ها رو. جلوی هم‌کلاسیا و استادهای جدیدم حسابی تحویلم گرفت و تعریف کرد ازم. هنوز بهم می‌گه مهندس.

دکتر مهدی سمائی یه کتاب داره به اسم زبان مخفی. سر جلسهٔ دفاع دوم، دکتر فرشید سمائی گفت پایان‌نامه رو به برادرش هم داده که اونم بخونه و نظرشو بگه. استادهای دیگه که اونجا بودن به‌شوخی گفتن پس ایشونم داور مخفی این دفاعن.




یه روزم رفتم نشستم سر کلاس استاد شمارۀ ۲۰. این درسو ما پارسال به‌صورت مجازی داشتیم و دلم می‌خواست حضوریشم ببینم. با اینکه اولش خودمو معرفی کردم و با اینکه دو سال دانشجوی این استاد بودم و انتظار داشتم منو یادش باشه و بشناسه، ولی منو با یکی دیگه که نمی‌دونم کی بود اشتباه گرفته بود و وسط درس دادناش هی خانم فرخنده صدام می‌کرد. از اون روز هم‌کلاسیامم به‌شوخی فرخنده صدام می‌کنن.
ولی من این رسم پک‌های دفاع رو دوست ندارم. در حد یه جعبه شیرینی اشکالی نداره و خوبه ولی بیشتر از این اسراف و خودنماییه.
۱۰ نظر ۲۶ فروردين ۰۲ ، ۰۰:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۸۴- روز بیست‌وسوم رمضان (بخش آخر سفرنامۀ مشهد)

جمعه, ۲۵ فروردين ۱۴۰۲، ۱۲:۰۰ ق.ظ

امروز آخرین جمعهٔ ماه رمضان و روز قدسه.

۱. صبحانه‌های هتل رو قبلاً نشونتون دادم. اینا ناهارها و شام‌های دانشگاهه. عکس اوّلی رو یکی از بچه‌ها گرفته. داشته از میز عکس می‌گرفته منم افتادم. یادم نیست تلفنی با کی حرف می‌زدم. احتمالاً با خونه. عکس‌ها مربوط به هفتهٔ آخر بهمنه.



فلسطین پارهٔ تن اسلام است.

۲. این یه‌بارمصرفایی که توشون کوبیده‌ست شام اوناییه که رفته بودن حرم. دو سه نفرشونم سپرده بودن من غذاشونو بگیرم ببرم هتل.



فلسطین از نهر تا بحر، نه حتی یک وجب کمتر.

۳. صبحانۀ سلف‌سرویس هتل به این صورت بود. فکر کنم معادل فارسی مصوّب یا پیشنهادی سلف‌سرویس میشه خودخدمتی.



فلسطین آزاد خواهد شد.

۴. شرط استخدام تو کارخونهٔ این زیتون پرورده داشتن سوءپیشینه‌ست.



به مادری که جوانش شهید گشته قسم
که شهر قدس یهودی‌نشین نمی‌ماند 

۵. مسجد دانشگاه این‌شکلی بود. عکسو همون دوستی که از میز عکس می‌گرفت و منم گوشی‌به‌دست تو کادرش بودم گرفته. من تو عکس نیستم.



برای عبرت دنیا نوشته شد تاریخ

چنان نمانده و هرگز چنین نمی‌ماند

۶. یه جشنواره‌ای هست به اسم حرکت. این نمایشگاه برای نشون دادن دستاوردهای دانشجوها در راستای همین جشنواره بود.



زمین به گفتهٔ قرآن که نیست غیر از حق

همیشه در کف مستکبرین نمی‌ماند

۷. برای انجمن‌های علمی دانشجویی یه سامانۀ جدید طراحی کردن، موسوم به «هدف». سرواژه‌های همیاری دانشگاهیان در فرهنگه. هر سال یه بودجۀ جدید می‌گیرن یه سامانۀ جدید طراحی می‌کنن و خوشحالن که یه کاری کردن. دانشگاه خودمونم برای خودش یه سامانهٔ جدیدتر طراحی کرده :|


نگاه کن که جهان یک‌صدا فلسطین است 

امام گفته و حرفش زمین نمی‌ماند

۸. راهیان نور شنیدین دیگه؟ هر سال آخرای سال بچه‌ها رو اردو می‌برن مناطق جنگی. یه راهیان پیشرفت هم جدیداً اختراع شده که گویا هر سال بچه‌ها رو اردو می‌برن از کارخونه‌ها و نیروگاه‌ها و جاهای علمی بازدید کنن. کارشناسا داشتن بحث می‌کردن که کیا رو ببریم. این کار براشون هزینه داشت و می‌خواستن کارشون مفید واقع بشه و حداکثر استفاده رو ببرن. نظر منم پرسیدن. گفتم آدمایی رو ببرین که قلم و دوربین به دست باشن و چیزایی که دیدن رو بازنشر کنن. این‌جوری شما یه نفرو می‌برین ولی صدها و شاید هزاران نفر شرکت می‌کنن و بهره می‌برن. نظرمو پسندیدن.


همیشه بازی دنیا همین نمی‌ماند

بساط غصب در آن سرزمین نمی‌ماند 

۹. جمعه پنجم اسفند مشهد رو با قطار به مقصد تهران ترک نمودم و شنبه صبح رسیدم تهران.



اون چند بیت از نفیسه‌سادات موسوی بود.

۱۰. من اگه شنبه‌ها تهران باشم حتماً یه سر می‌رم فرهنگستان. اون هفته هم جلسۀ شورای واژه‌گزینی بود و تصویب واژه‌های حمل‌ونقل هوایی و مهندسی حرارتی. دربارۀ معادل فارسیِ اصطلاحِ گِین بحث شد. متخصصان حرارتی، واژۀ «بهره» رو معادل مناسبی برای گین نمی‌دونستند و دریافت و گرمای دریافتی رو به بهره ترجیح می‌دادند. فرهنگستان هم گرمای دریافتی رو تصویب کرد. 

برای رادیاتور و فن‌کویل هم دنبال معادل فارسی بودند. بحث راجع به تفاوت عملکرد رادیاتور در خانه و خودرو و جاهای دیگه بود. رادیاتور از این واژه‌هاست که جا افتاده. دکتر حداد گفت چون به گردَش نمی‌رسی، واگَرد. می‌خواستند همین رادیاتور را بپذیرند اما برخی مخالفت کردند که یک معادل فارسی مثل گرماتاب هم پیشنهاد بدهیم، شاید رایج شد.

گروه حمل‌ونقل هوایی معتقد بود اتاقک معادل مناسبی برای کابین نیست، چون این‌ها هم به جایگاه خلبان می‌گفتند کابین، هم به جایگاه مسافران. جایگاه چندصد مسافر نمی‌تونست اتاقک باشه. خودشون به قسمت مسافران، سالن می‌گفتند. که البته سالن هم فرانسویه. نتیجه این شد که به کابین خلبان، همون اتاقک رو بگن و برای کابین مسافران هم معادل‌سازی نکردند و همون کابین تصویب شد.

همیشه سعی می‌کنم دقیقاً نقطۀ مقابل جناب رئیس بشینم. این چای‌های فرهنگستانم خوردن داره ها. خوش‌رنگ نیست ولی خوش‌عطره.



امشب سومین شب قدره. قدر خودتونو بدونید و ما رو از دعای خیرتون بی‌نصیب نذارید. امشب شب فکر کردنه. 

۱۹ نظر ۲۵ فروردين ۰۲ ، ۰۰:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱. سه‌شنبه (بیست‌وپنج بهمن، روز تولد وبلاگم و فردای اون شبی که خوابگاه دانشگاه فردوسی بودم) صبح پذیرش و پذیرایی شدیم و سپس ناهارمونو تو رستوران دانشگاه خوردیم و بعد رفتیم هتل پردیسان اتاقامونو تحویل گرفتیم و بعد دوباره برگشتیم دانشگاه. 



۲. من و دو نفر دیگه باهم بودیم و شمارۀ اتاقمون ۴۲۴ بود. تا جمعه شام‌ها و ناهارها رو دانشگاه بودیم و فقط برای خواب و صبحانه برمی‌گشتیم هتل. دستشویی‌ها هم به‌دلیل پنج‌ستاره بودن هتل، همه‌شون فرنگی بودن و زین حیث اکثراً ناراضی بودیم :))


منظرۀ شهر، از اتاق ۴۲۴:


۳. تعداد دخترا کم بود، ولی نه انقدر کم که تو تصویر می‌بینید. یه نفرم با زن و بچه‌ش اومده بود :|



۴. سخنرانی‌ها و جلسات اکثراً تو سالن رودکی بود. یه بار یکی از پسرا از یکی دخترا خواسته بود که دختره بیاد صدام بزنه برم دم در سالن. با نگرانی رفتم ببینم کیه و چی کارم داره. چون کاری به کار کسی نداشتم و کسی منو نمی‌شناخت و خودمو برای کسی معرفی نکرده بودم، شوکه بودم که این کیه و چی کارم داره. پرسید آیا من خانم فلانی‌ام؟ آب دهنمو قورت دادم و با قلبی آکنده از ترس که اومده بود تو دهنم گفتم بله، چطور؟ گفت از دانشگاه فلان؟ گفتم بله. این‌جور مواقع اولین حدسم اینه که یکی از خوانندگان وبلاگ آمارمو گرفته و پیدام کرده. خودشو معرفی کرد و گفت نمایندۀ دبیران فلان دانشگاهه و دنبال دبیر فلان از دانشگاه ماست. شماره‌شو داد و شمارۀ چند نفرم گرفت و رفت. وقتی اسم دانشگاهشو گفت، تأکید کرد که این دانشگاه با فلان دانشگاه فرق می‌کنه و اون نیست و تشابه اسمیه. حالا من نه این دانشگاهو می‌شناختم نه اونو. پیش‌شماره‌شم ۹۱۴ بود ولی روم نشد بپرسم ترک کجاست. لهجه هم نداشت.



۵. از وقتی فهمیده بودم از هر دانشگاه یه نماینده اومده، در تلاش بودم بدونم نمایندۀ شریف کیه. مثلاً ما تو دانشگاهمون شصت هفتادتا رشته و انجمن داریم و نمایندۀ دانشگاه ما یه دانشجوی زبان‌شناسی که من باشم بود. نمایندۀ علامه طباطبایی از بچه‌های روان‌شناسی بود (دختر بود)، نمایندۀ قم مترجمی انگلیسی بود (دختر بود) و دانشگاه گیلان، صنایع غذایی (پسر) و سیرجان، مهندسی عمران (دختر). شب معارفه فهمیدم دبیرکل شریف هم یه پسر برقی با لهجۀ بسیار غلیط یزدیه. دهه‌هشتادی بود و حس مادربزرگانه نسبت بهش داشتم. روز اول و دوم نتونستم سر صحبت رو باهاش باز کنم ولی روز سوم رفتم نشستم سمت راست سالن که اکثراً پسرا اونجا نشسته بودن. وقتی اومد فقط دوتا جای خالی سمت راستم بود. بلند شدم دوتا صندلی جابه‌جا شدم که با دوستش بیاد سمت چپ من بشینه. بعد یهو گفتم شما دبیرکل شریفین درسته؟ گفت بله. گفتم منم کارشناسی اونجا بودم. البته الان نمایندۀ یه دانشگاه دیگه‌م. از اوضاع و احوال دانشگاه و بچه‌ها پرسیدم و گفتم اولین و آخرین باری که تو برنامه‌های انجمنتون شرکت کردم اردوی کویر بود. گفت مرنجاب یا ورزنه؟ گفتم ورزنه. گفت هنوز عکساش تو کامپیوتر رساناست. گفتم خودم آوردم ریختم تو کامپیوتر. من و یکی دو نفر دیگه دوربین برده بودیم و کلی عکس گرفته بودیم از بچه‌ها و آوردم ریختم تو کامپیوتر دانشکده. راجع به مشکلات حرف زدیم. گفت در حال حاضر دغدغهٔ اصلیمون پیدا کردن اسپانسره. پیشنهاد دادم از اسنپ و ایرانسل و همراه اول کمک بگیرن. یادمه میومدن دانشگاه برای خودشون تبلیغ می‌کردن و در ازای تبلیغ، از برنامه‌ها حمایت مالی می‌کردن. در پایان شماره‌شو گرفتم و شماره‌مم دادم که اگه کاری کمکی خواست در خدمت باشیم :| کنار اسمم هم نوشت ورودی ۸۹ برق شریف که یادش بمونه کی‌ام.

۶. کارشناس یکی از دانشگاه‌های جنوب کشور بهم گفت هوای دبیر ما رو داشته باش. جا داشت بگم بابا من خودم بچۀ شهرستانم. یکی باید باشه هوای منو داشته باشه :|



۷. روز آخر یه گروه چندصدنفره ساختیم برای به اشتراک گذاشتن عکس‌هایی که گرفته بودیم و شماره‌ها. چند روز بعد یه شمارۀ ناشناس (فرصت نکرده بودم شماره‌ها رو ذخیره کنم و ناشناس بود برام) زنگ زد راجع به انتخابات دبیران صحبت کنه. در واقع داشت توجیهم می‌کرد به نمایندۀ دانشگاه اونا رأی بدم. نمایندۀ یکی از دانشگاه‌های یکی از شهرهای ترک‌نشین بود. پیش‌شماره‌ش ۹۱۴ بود و منم ۹۱۴ام و هر دو می‌دونستیم طرف مقابلمون ترکه ولی ترکی حرف نمی‌زدیم :| شاید منتظر بودیم طرف مقابل کانالو عوض کنه که نمی‌کرد. بعد از اونم چند بار دیگه چند نفر دیگه زنگ زدن خودشونو تبلیغ کنن. آخرش به نمایندۀ گیلان رأی دادم. چون در ادامه قراره بیشتر در موردش بنویسیم اسمشو می‌ذاریم گیله‌مرد.

۸. دبیرکل (نمایندۀ دبیران) یکی از دانشگاه‌ها از اینا بود که به رهبر می‌گن «آقا جان». بعد از اینکه خودش و دانشگاهشو معرفی کرد، به تبیین مشکلات و راه‌حل‌ها پرداخت. وی وسط حرفاش هی می‌گفت آقا جانمان این‌جوری گفته و آقا جانمان اون‌جوری گفته. به ظاهرش نمیومد (مثلاً ریش نداشت و یقه‌شو تا ته نبسته بود) ولی شدیداً پیرو ولایت فقیه و ولایی و انقلابی بود. روز بعدش تو اتوبوس داشتیم سرشماری می‌کردیم ببینیم کیا موندن و آیا منتظر باشیم یا بریم. دیدم یه نفر یواشکی می‌گه «آقا جان» نیومده هنوز. یه بارم بعد از سخنرانیِ یکی از مسئولین یه نفر میکروفن خواست یه چیزی بگه. صداشو می‌شنیدیم ولی نمی‌دونستیم از کدوم سمت سالن حرف می‌زنه. همه سراشون در چرخش بود فرد میکروفن‌به‌دستو پیدا کنن. بغل‌دستیم گفت اوناهاش میکروفن دست آقا جانه. جلوی خودش نه ولی در غیابش اسمش آقا جان بود.


۲۱ نظر ۲۴ فروردين ۰۲ ، ۰۵:۱۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۳۹تو فرودگاه و راه‌آهن یه بار و بارها تو حرم از کسایی که حس کردم دلشون می‌خواد یکی گوشیشونو بگیره ازشون عکس بگیره عکس گرفتم. یا از خانواده‌هایی که دوست داشتن دسته‌جمعی عکس غیرسلفی بگیرن و همه‌شون تو عکس باشن. نتیجه اینکه یه بارم وقتی داشتم سلفی می‌گرفتم یه دختری اومد گفت می‌خوای گوشیتو بده ازت عکس بگیرم. گفت من همین‌جوری می‌چرخم و به کسایی که تنهان پیشنهاد می‌دم گوشیشونو بدن عکس بگیرم. #ما_مثل_همیم



۴۰. رواق امام خمینی و گلدان‌ها



۴۱. یه جایی روبه‌روی مسجد گوهرشاده اینجا. هر کدوم از آدمایی که تو این عکسن آدمای معروف مذهبی و سیاسی تأثیرگذار هستن که اغلب شهید شدن. بعضیا رو می‌شناختم بعضیا رو نه.



۴۲. لیالی لبنان هم رفتیم. طبعاً قیمتش نسبت به سری قبل (بخش ۷۳ و ۷۴ این پست) بیشتر شده بود (این پستی که لینک کردم خاطرات سال نودوهفته و صدها سوژه توشه).



۴۳. تلویزیون هتل



۴۴. بخش زیارتی سفر مشهد تموم شد ولی یه چندتا خاطره و عکس از بخش دانشگاهی (گردهمایی دبیران انجمن‌های علمی) مونده هنوز. بعدشم یه هفته رفتم تهران و خاطراتی که با هم‌اتاقی افریقاییم داشتم. ادامه بدم یا بسه؟ :| هفتهٔ دیگه هم احتمالاً برم تهران و یکی دو ماه بمونم. شایدم بیشتر.

۱۵ نظر ۲۲ فروردين ۰۲ ، ۲۳:۰۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۸۱- روز بیستم رمضان (سفرنامۀ مشهد، بخشِ چای)

سه شنبه, ۲۲ فروردين ۱۴۰۲، ۰۴:۵۹ ق.ظ

اوایل با استکان‌های اونجا حال نمی‌کردم و دلم نمی‌خواست تو لیوان و استکانی که بقیه هم ازش استفاده می‌کنن و شخصی نیست چایی بخورم. یه‌بارمصرف هم نداشتن. یه بار لیوان یه‌بارمصرف با خودم بردم ولی بعداً بی‌خیال این وسواس شدم و تو همونایی که بقیه می‌خوردن خوردم. می‌شستن دیگه. ولی تو سفر کربلا به هیچ وجه من الوجوه حاضر نشدم تو استکان چایی بخورم. چون درست و حسابی نمی‌شستن. اینا نبات هم می‌ریختن تو چایی. شیرین بود. تو چاییای کربلا شکر می‌ریختن.



وقتی داشتم از چای و کیکم عکس می‌گرفتم یه دختره اومد گفت میشه منم ازش عکس بگیرم؟ گفتم بگیر. بعد دادم دستش با گوشی خودشم از خودش عکس گرفتم. اگه این چای و کیکو جای دیگه دیدید بدانید و آگاه باشید مال منه. جای دندونای منم روشه :))



تولد امام حسین و حضرت ابوالفضل بود. کنار چای، شکلات هم می‌دادن.



این چایی رو تو هتل، با دبیر یکی از دانشگاه‌ها که باهاش دوست‌تر بودم و تو یه اتاق بودیم درست کردیم. گفت چای شمال دارم و خیلی خوبه و فلانه و بهمانه. گفتم ما چای ایرانی نمی‌خوریم و یه بار گرفتیم طعمشو دوست نداشتیم. گفت این فرق می‌کنه و امتحان کن. دم کردیم و خوردیم و خوشم اومد. بقیه‌شم داد که بعداً دم کنم خودم.



نمای بیرونیِ هتل پردیسان و چای شمال



اینو شنبه، هفت اسفند، وقتی برگشتم تهران دم در خوابگاه دادن. اعیاد شعبانیه بود و چای و شکلات می‌دادن تو خوابگاه. اون شبم تولد امام سجاد بود.


۱۶ نظر ۲۲ فروردين ۰۲ ، ۰۴:۵۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۲۹. و از نشانه‌های من، گذاشتنِ کفش‌هام در دو کیسۀ جداگانه است. هر دو رو باهم تو یه کیسه نمی‌ذارم که به هم نخورن و زیر یکی، روی اون‌یکی رو کثیف نکنه. اگه تو حرم یکیو دیدید که هر لنگه کفشش تو یه کیسه بود می‌تونید برید جلو و بپرسید: دردانه؟



۳۰. اونایی که نمازشون شکسته هست نباید صف اول نماز بایستن. وقتی گفتن کیا نمازشون شکسته نیست بیان جلو من با ذوق گفتم من.



۳۱. موقع نماز یه جا بند نمی‌شد و مامانش نگران بود گم بشه. بهش گفتم اگه تا آخر نماز همین‌جا بشینی جایزه داری. جایزه‌شم دوتا شکلات بود. بعدشم باهم دوست شدیم. بعدشم از مامانش اجازه گرفتم عکس بگیریم. اسمش ولی یادم رفت.



۳۲. عاشق این فندق شدم و بعدشم باهاش دوست شدم.



۳۳. این بچه‌ها رواق رو گذاشته بودن رو سرشون. اصلاً دلم نمی‌خواست جای پدر و مادرشون باشم. خداوندا به من (من و همسرم البته) فرزندانی آرام و ساکت عطا بفرما. از اینا که مثل بچۀ آدم بشینن کتاب بخونن، فکر کنن، حرف بزنن و بحث کنن. حرم رو نذارن رو سرشون. متین و متشخص باشن.



۳۴. تو سرویس بهداشتی حرم یه جایی هم طراحی شده برای تعویض پوشک نوزادان.



۳۵. در طول روز، تو رواق حضرت زهرا از این چیزا آموزش می‌دادن.



۳۶. این خانم بعد از اینکه این دعا رو خوند از کیفش مُهر کربلا درآورد داد به من. منم بهش شکلات دادم ولی گفت روزه‌م، بعداً می‌خورم. منم گفتم موقع افطار التماس دعا دارم.



۳۷. رواق حضرت معصومه‌ست اینجا. بیت تطهیر پشت سرمه و سمت راستم جاییه که گوشی رو جا گذاشته بودیم. اینم بقیۀ غذای حضرتیه.



۳۸تو رواق امام خمینی، یه قسمتی هست که برای بچه‌ها برنامه دارن. شبیه برنامۀ کودکه ولی مجری‌ها طلبه هستن و محتوا هم مباحث مذهبیه. پدرها و مادرها بچه‌هاشونو آورده بودن و خودشون عقب‌تر نشسته بودن و فیلم می‌گرفتن از بچه‌ها. یه لحظه دلم خواست منم مامان بودم و بچه‌مو میاوردم اینجا. من خودم خیلی اهل مسجد و روضه نیستم، ولی آشنام با این فضا و گاهی شرکت می‌کنم تو مراسم‌های مذهبی. ترجیحم هم اینه که بچه‌هامو شبیه خودم مذهبی تربیت کنم، ولی وقتی حاج آقا به یکی از پسربچه‌ها تذکر داد که از کنار خواهرش بلند شه بره سمت پسرها بشینه مردّد شدم. من هنوز با تربیت دینی، با این چارچوب سنتی مشکل دارم. هنوز خودم نتونستم یک سری چیزها رو بپذیرم چه رسد به اینکه بچه‌م رو هم در معرضش قرار بدم. چه اشکالی داشت پسربچۀ چهارپنج‌ساله کنار خواهر هفت‌هشت‌ساله‌ش بشینه؟ به گناه می‌افته مگه؟ صدالبته که با فضای غرب‌زدۀ مهدکودک‌ها هم مشکل دارم. مشکل بزرگترم هم انتخاب بابای این بچه‌هاست. روی مذهبیاشون که دست می‌ذارم، با کار و فعالیت‌های اجتماعیم مشکل دارن و محدودم می‌کنن؛ محدودنکننده‌ها هم خدا رو بنده نیستن. یکی نیست این وسط‌مسط‌ها باشه و وقتی می‌گم لزومی نداشت حاج آقا بچه‌ها رو تفکیک کنه بگه آره منم همین فکرو می‌کنم. چرا آدما یا از این ور بام می‌افتن یا از اون ورش؟


۸ نظر ۲۱ فروردين ۰۲ ، ۰۵:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹. در فروشگاه حرم تقویم‌ها را نگاه می‌کردم و در حال زیرورو کردنشان بودم که چشمم خورد به اینی که جلد مهندسی داشت و اون ته‌مه‌ها بود و دیده نمی‌شد. اتفاقاً پنج اسفند بود و روز مهندس. گذاشتم جلوی چشم که اگر کسی مهندسی دور و اطرافش بود برایش سوغاتی بخرد. چون فضای کمی برای نوشتن توش بود و کوچک بود برای خودم نخریدم؛ ولیکن در حال حاضر پشیمانم و دلم می‌خواهدش :|



۲۰. شما هم مارشمالو می‌بینید یاد لافکادیو می‌افتید؟



۲۱. یادمه تو کتاب دینی دوران ابتدایی یه قصه از کودکی پیامبر نوشته بود که حلیمه یه دعایی چیزی می‌ندازه گردنشون یا می‌ده بهشون که همراهشون باشه و ازشون حفاظت کنه. پیامبر هم می‌گه خدا بهترین حافظ و نگهبان منه و برام کافیه. و نمی‌پذیره. خب الان من این قصه رو بپذیرم یا این کاغذا رو؟ چون اسم ائمه روشه اعتقاد داشته بشم؟ با داروی امام کاظم هم همین مشکلو دارما. و هر چیزی که به نام دین و به کام خودشون باشه. هیچ وقت نتونستم به این چیزا اعتقاد پیدا کنم. 



۲۲. موقع نماز جماعت، یه دختر هم‌سن خودم که بعداً وقتی شماره‌شو داد و اسمشو گفت فهمیدم هم‌اسم هم هستیم بین جمعیت حرز می‌فروخت. آورد حرزاشو نشونم داد و گفت یه آدم مطمئن روی پوست آهو نوشته و قیمتش مناسبه. نتونستم باصراحت بگم نسبت به این چیزا کافرم، گفتم شماره‌تو بده اگه کسیو سراغ داشتم که دنبال حرز مطمئن با قیمت مناسب بود معرفی می‌کنم. شمارهٔ کاریشو داد. هر روز تو صف نماز جماعت می‌دیدمش که کلی حرز دستشه و داره با مشتریا صحبت می‌کنه. 

اگه حرزی چیزی خواستید بگید شماره‌شو بدم. من از اینایی‌ام که به یه چیزی اعتقاد نداشته باشمم نه‌تنها توهین نمی‌کنم بلکه راه پیشرفتشم نمی‌بندم و به ترویجشم شاید کمک کنم. برداشت من از مفهوم آزادی هم همینه. اینکه نه اون دختره حرزشو به زور بندازه گردن من، نه من جلوی فروششو بگیرم و بساطشو به هم بزنم. تازه اگه بتونم کمکش هم بکنم. چقدر دنیا قشنگ‌تر می‌شد اگه همه همین‌شکلی فکر می‌کردن.

ولی کاش حداقل به اون دعای گشایش بخت اعتقاد داشتم :))



۲۳. اینجا نشسته بودم. دوتا آقا (یکی جوان و یکی پیر) یه پیرزنی رو نشوندن کنارم  تا برن جایی و برگردن. تا اینا برگردن با خانومه هم‌کلام شدم. داشتم رنگارنگ می‌خوردم. یکی هم از کیفم درآوردم و دادم بهش و این‌جوری سر صحبت باز شد و پرسید از کجا اومدی و چند روزه اینجایی؟ منم همینا رو پرسیدم ولی هیچی از زبان یا لهجه‌ش متوجه نمی‌شدم و نمی‌فهمیدم کدوم شهرو می‌گه. چند بار پرسیدم و چند بار تکرار کرد بنده خدا، ولی نمی‌فهمیدم چی میگه. آخرش الکی خودمو زدم به حالت فهمیدن. هر چی می‌گفت لبخند می‌زدم و می‌گفتم بله، درسته، التماس دعا. تنها جمله‌ای که متوجه شدم این بود که وقتی گفتم از تبریز اومدم گفت تبریز نشنُفتم. اسم تبریزو تا حالا نشنُفته بود و نمی‌دونست تبریز کجاست. گفتم یه جای سرد و دوره. فکر کن پنج شش دقیقه با یکی حرف بزنی و فقط همین یه فعلِ «نشنُفتم» رو از حرفاش فهمیده باشی. جز این هر چی گفت برام نامفهوم و گنگ بود. انقدر گنگ که انگار داری با یه چینی حرف می‌زنی. حتی نفهمیدم از کدوم شهر اومدن. حتی وقتی می‌گفت از شهرمون فلان ساعت راهه تا مشهد، اون فلان ساعت رو هم نفهمیدم. ولی انگار صبح راه افتاده بودن و حالا که ظهر بود مشهد بودن.



۲۴. تو صف زیارت، یه خانومی با یه گیرهٔ سر که به روسریش وصل کرده بود جلوی من بود و زیارت‌نامه می‌خوند. چشمم به گیره‌ش بود. ندیده بودم تا حالا کسی اونو به روسریش بزنه. بزرگ و براق بود. یه کم بعد، جلوتر، سمت ضریح دیدم روی زمین افتاده و زیر دست و پاست. تو شلوغی گمش کرده بود و احتمالاً بی‌خیالش شده بود. با پام کشیدمش سمت دیوار و هر چی نگاه کردم پی اون خانومه ندیدمش. همون‌جا یه گوشه از حرم گذاشتم و رفتم.




۲۵. همه این‌جوری صف وایستادن و به‌نوبت و منظم می‌رن سمت ضریح برای زیارت. چون قبلاً مردم با این روش زیارت نمی‌کردن و از سر و کول هم بالا می‌رفتن، من نزدیک نمی‌رفتم. ولی دیدم صف هست، وایستادم که برم نزدیک‌تر. از نقطه‌ای که وارد صف شدم تا برسم یک ساعت طول کشید. ابتدای صف، بیرون تو صحن بود. تو عکس صف بودنش معلوم نیست زیاد.



۲۶. اینجا، طبقۀ پایینِ ضریح بالایی (عکس قبل) هست. اینجا همیشه خلوت‌تره و آرامشش بیشتره. فکر کنم قبر اصلی اینجاست.



۲۷. اینجا قبر شیخ نخودکیه. چند سال پیش دوستم معرفیش کرد و گفت مجردها می‌رن براش سورهٔ یاسین می‌خونن ازش می‌خوان همسر خوب سر راهشون قرار بده. این دوستم خودشم همسرشو از آقای نخودکی گرفته بود. دوست دوستمم همین‌طور. به منم توصیه کردن حتماً برو یاسین بخون براش. منم چند بار خوندم (ینی از وقتی گفته بودن هر سری می‌رفتم مشهد می‌خوندم) ولی هنوز کسی سر راهم قرار نگرفته. شایدم تو بیراهه‌م که کسی سر راهم قرار نمی‌گیره.

یادم نیست این دفعه هم خوندم یا نه.



۲۸. اینجا هم قبر پیر پالان‌دوزه. ایشونم حاجت می‌دن گویا. سؤالی که این وسط پیش میاد اینه که مردم وقتی به حاجتشون می‌رسن از کجا می‌فهمن پیر پالان‌دوز کمک کرده به خواسته‌شون برسن یا شیخ نخودکی؟ چون کسی که یه چیزی می‌خواد این‌جوریه که از هر کرانه تیر دعا می‌کند روان، شاید کزین میانه یکی کارگر شود. که خب البته برای ما نمی‌شود. ولی اگر بشود از کجا بفهمیم کار کی بوده؟

+ امشب شب ضربت خوردن حضرت علی و یکی از شب‌های قدره. لابه‌لای دعاهاتون برای باز شدن گره‌های کوچیک و بزرگ منم دعا کنید. برای آرامش و عاقبت‌به‌خیری همه‌مون. شاید کزین میانه یکی کارگر شود.


۲۱ نظر ۲۰ فروردين ۰۲ ، ۱۲:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۹. جمعه، بعد از صبحانه هتلو تحویل دادیم و گردهمایی تموم شد. با دبیر و کارشناس یکی از دانشگاه‌ها که باهاشون دوست‌تر بودم ماشین گرفتیم و رفتیم سمت حرم. اونا رفتن خرید سوغاتی و بعدشم راه‌آهن و خونه. قبلاً حرم رفته بودن. خداحافظی کردیم و منم رفتم حرم برای نماز. دیدم خیلی شلوغه و تعجب کردم. بعد یادم افتاد جمعه‌ست و مشهدیا برای نماز جمعه اومدن. از اونجایی که نماز جمعه جزو برنامه‌های روتینم نیست و صد سال یه بار تو سفرهای زیارتی، اونم اگه جمعه باشه و شرایطشو داشته باشم می‌خونم، رَوِش خوندنش یادم نبود. همین‌قدر یادم بود که باید خطبه‌ها رو گوش بدی و نماز ظهرش به‌جای چهار رکعت دو رکعته. دوتا قنوتش یادم نبود. خطبه‌ها حول محور حجاب که موضوع روز بود، بود! اون دو رکعت رو خوندیم و نوبت نماز دوم شد. همون نماز چهاررکعتی عصر. من چون مسافر بودم این چهار رکعتو شکسته خوندم. تموم که شد یادم افتاد بیشتر از ده روز قراره مشهد بمونم، پس نباید شکسته می‌خوندم. بعد از گردهمایی دانشگاه، یه هفته هم خودم می‌خواستم بمونم. بعد یادم افتاد که چهار روز اول حضورم در مشهد در شرایطی نبودم که نماز بخونم. پس آیا باید این چهار روزو از اون دوازده روزی که مشهد بودم کم می‌کردم؟ در این صورت مجموع روزهایی که من تو مشهد قرار بود نماز بخونم هشت روز می‌شد. و با توجه به اینکه هشت کمتر از ده هست، آیا نمازهام شکسته میشه؟ به گوگل و رساله‌ها و احکام بانوان! مراجعه کردم و فهمیدم باید بنا رو بذارم روی مجموع روزهای حضورم که دوازده روزه و بیشتر از ده روزه، نه روزهایی که شرایط نماز خوندن دارم. پس نباید شکسته می‌خوندم. پس بلند شدم دوباره به‌صورت کامل خوندم. الانم نمی‌دونم خدا اون نماز جماعت اشتباهمو قبول کرده یا این نماز تنهایی صحیحم رو.

۱۰. تو یکی از صحن‌ها داشتم قدم می‌زدم. یه بچۀ ریزه‌میزه اندازۀ فندق منو با مامانش اشتباه گرفته بود و از بغل، چادرمو گرفته بود می‌کشید. با لبخند بهش گفتم عزیزم من مامانت نیستم. یادم نیست بعدش چی شد. رهاش کردم، مامانشو پیدا کردم، مامانش اومد یا چی :| تا همین‌جاش تو حافظه‌م مونده :)) 

۱۱. تو یکی از صحن‌ها یه آقایی که چهره‌ش آشنا بود و توی بیست‌وسی دیده بومش رو دیدم. قیافه‌شو یادم نگه‌داشتم که مجری‌ها رو گوگل کنم ببینم کدوم بود. اون لحظه که دیدمش اولین کلیدواژه‌ای که یادم افتاد اعتراف بود. بعداً چک کردم و فهمیدم همون مجری برنامۀ بدون تعارفه. اینکه تعارف و اعتراف هم‌خانواده هستن یه بحثه، اینکه رسانه‌های معاند :دی روی ذهنم تأثیر نامحسوس گذاشتن که چهرهٔ بنده خدا اعتراف رو برام تداعی کنه یه بحث دیگه. این بَده. تأثیرپذیری بده، نامحسوسش بدتر.

۱۲. یکی از سؤالاتی که همیشه تو حرم (چه امام رضا چه امام حسین) ذهنمو به خودش درگیر می‌کنه اینه که چرا علی‌رغم این همه مُهر، یه دونه تسبیح هم نیست تو حرم. آیا تسبیح مشکلی داره که نمی‌ذارن باشه؟

۱۳. یه خانم و آقا بودن تو حرم، با دوسه‌تا بچهٔ شیطون. تماشا می‌کردم بازی کردن بچه‌هاشونو. یه ساعتی نشستن و منم نشسته بودم روبه‌روشون در و دیوار و مردم رو تماشا می‌کردم. وقتی بلند شدن رفتن حواسشون به کلاه بچه نبود. جا گذاشتن و رفتن. دویدم دنبالشون ولی غیبشون زده بود. دیگه هم برنگشتن بردارن کلاهو.

۱۴. یه پیرزن عرب‌زبان کنار حوض داشت آب می‌خورد. کنار حوض خیس بود. یه پیرزن ترک‌زبان بهش گفت «منه ده سو ور باشماق لارم بوردا دییر». خانم عرب‌زبان نفهمید. با اشاره گفت آب می‌خوای؟ خانم ترک‌زبان با اشارۀ سر گفت آره. خانم عرب‌زبان پرسید «واحد»؟ خانم ترک‌زبان با اشارۀ دو انگشتش گفت «ایکی لیوان». و خانم عرب‌زبان دوتا لیوان آب برد براش. ترجمۀ جملۀ اول خانم ترک‌زبان که با فاصله از حوض ایستاده بود این بود که کفشام اینجا نیست، برای منم آب بیار. چون خیس بود نمی‌تونست نزدیک بره بدون کفش.

۱۵. تو اون رواقی که آسانسور داشت و برای استراحت بود نشسته بودم و آدما رو تماشا می‌کردم. یه خانوم میانسال با کابل و کلۀ شارژرش (ما به آداپتور می‌گیم کَلّه!) درگیر بود و می‌خواست وصلشون کنه به هم و نمی‌تونست. اونجایی که نشسته بودیم قسمت خانوما بود و آقایون نبودن. ولی دوتا پسر جلوی آسانسور بودن که صرفاً داشتن رد می‌شدن. خانومه کابلشو برد نشون اونا داد که درستش کنن. اونا هم یه کم باهاش وررفتن و نتونستن و رفتن. بلند شدم رفتم سمت خانومه و گفتم احتمالاً بتونم درستش کنم. یه قلقی داشت که اگه اونو بلد نبودی کابل و کله‌ش به هم چفت نمی‌شدن. درستش کردم و دادم دستش. تشکر کرد. اینکه اون همه خانومِ دوروبرشو گذاشته بود و رفته بود سراغ اون دوتا پسر برای حل مشکلش، نشون می‌داد که فکر می‌کنه این یه کار فنی و پیچیده‌ست و خانوما از پسش برنمیان و نمی‌تونن. باید این تفکرو اصلاح می‌کردم. خوشحال هم شدم که پسرا نتونستن و خانومه فهمید همیشه هم آقایون نمی‌تونن.

۱۶. رواق آسانسوردار (رواق حضرت زهرا) پریز داشت و گوشیمو زده بودم شارژ بشه. روز آخر بود و با یکی از فامیلامون که کیفمو آورده بودن بودم. همون خانوم میانسال بخش قبلی وقتی دید کنار پریز وایستادم گفت میشه گوشی این دخترو هم شارژ کنی؟ دختره یه گوشه‌ای خوابیده بود. خانومه در توصیف اون دختر گفت غریب و خسته و تنهاست و از اصفهان اومده و گوشیش داره خاموش میشه و شارژر من بهش نمی‌خوره و شارژر نداره. نزدیک اذان بود و می‌خواستم برم برای نماز. گفتم تا کی اینجایین؟ گفت یکی دو ساعت هستیم حالا. گفتم پس من می‌رم نماز و برمی‌گردم. شارژرمو بهشون دادم و رفتم. دختره گوشیشو زد به شارژ و خوابید دوباره. به‌شوخی گفتم عزیزم شارژر من هیچی، گوشیتو می‌برنا. حواست بهشون باشه. به خانوم میانسال و یکی دیگه که تا عصر اونجا بود سپردیم حواسشون به شارژر و گوشی باشه تا من برگردم. به دختره هم گفتم اگه زودتر خواستی بری شارژرو بده به این خانومه. یه جوری به هم اعتماد می‌کردیم که انگار دوستی آشنایی چیزی هستیم. رسماً کرک و پر فامیلامون ریخته بود از این حجم اعتماد و حُسن نیّت من. شمارۀ دختره رو هم نگرفتم. انقدر که فامیلامون نگران شارژر من بودن من نبودم. تا بریم نماز بخونیم و برگردیم هی می‌گفتن اگه شارژرتو ببرن چی؟ اگه بدزدن و خودت بی‌شارژر بمونی چی؟ منم می‌گفتم اگه نبرن چی؟ اگه دزد نباشن و راست بگن چی؟ تازه اگه ببرن هم مطمئنم یکی مثل خودم پیدا میشه که شارژرشو در اختیارم بذاره. دو ساعت بعد که برگشتیم دیدیم دختره بعد از اینکه گوشیش شارژ شده شارژرمو سپرده به اون خانومی که تا عصر اونجا بود و تشکر کرده و رفته.

۱۷. یه جایی هم بود مخصوص خوندن خطبهٔ عقد. اتفاقی پیداش کردم و الان یادم نیست کجا بود. فکر کنم نزدیک رواق حضرت معصومه بود. عروسا با چادر سفید می‌رفتن اونجا. یه سری شرایط و ضوابط هم داشت از جمله اینکه تعداد مهمان‌ها محدود و کم باشه و سر ساعت حاضر باشین و پوشش و آرایشتون هم متناسب با فضای حرم باشه. انقدر حواسم پرت عروسا و دامادا بود که یادم رفت عکس بگیرم. اونجا به این فکر می‌کردم که من از اینایی‌ام که هم دوست دارم مراسم عقدم یه همچین جای خلوت و ساده‌ای برگزار بشه، هم دوست دارم همهٔ فامیلو بریزیم تو تالار و بزنیم برقصیم. فولدر آهنگامم آماده‌ست از الان. هر دو روش جزو فانتزیامه و مشکلی ندارم با هیچ کدوم. ولی با اون عقد محضری ساده تو دفاتر ثبت اسناد رسمی که بعضیاشون سفرهٔ عقد هم دارن مشکل دارم. اونو دوست ندارم. البته نظر نیمهٔ گم‌شده هم مهمه. باید ببینیم اون چی دوست داره. که از اونجایی که هنوز گُمه و پیداش نکردم اطلاع ندارم چی دوست داره. یه بیتم داریم از سعدی که میگه بیا که در فراق تو چشم امیدوار، چون گوش روزه‌دار بر الله اکبر است. البته سعدی به‌جای بیا گفته بازآ. ولی چون بازآ رو به کسی می‌گن که بوده باشه و بره و بعداً بخوایم برگرده، ما از «بیا» استفاده می‌کنیم که حق مطلب در مورد خودمون به‌طور دقیق ادا بشه. لذا «بیا» لطفاً.

۱۸. آسمان و ابرها


۱۴ نظر ۱۹ فروردين ۰۲ ، ۰۰:۱۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

از پست‌های اینستاگرام. دوتای اول پست مشترک تو هر دو پیجم بود (دانشگاهی و فامیلی)، بقیه فقط تو پیج فک و فامیل منتشر شده.

۱. پیرمرد ترک‌زبان که منتظر حاج‌خانومش بود، عصاشو که قبلاً با زمینِ بیرون برخورد کرده بود و خاکی شده بود، با پلاستیک بسته بود که فرش‌ها کثیف نشن (انگار اینایی که می‌گن ترک‌ها خیلی به تمیزی اهمیت می‌دن راست می‌گن).



۲. کف جوراب خانومی که کنارم نشسته بود لعن و نفرین نوشته بود خطاب به شمر و حرمله و بزرگان اهل تسنّن.



۳. چون تو حرم پریز نیست و پاوربانک ممنوعه و اگر ممنوع نبود بازم همه پاور ندارن، لذا خیلیا اونجا با کمبود شارژ گوشی مواجه می‌شن. تو بعضی از رواق‌ها یه قسمتایی درست کرده بودن برای شارژ موبایل. کارت شناسایی می‌گرفتن و گوشیتو می‌ذاشتن تو یکی از این کمدها که توش پریزه تا شارژ بشه. کلیدشم می‌دادن به خودت. هر موقع می‌خواستی می‌تونستی بیای بگیری. خودشون انواع مختلف شارژرها رو داشتن، ولی شارژر گوشی خودتم می‌تونستی بدی با همون شارژ بشه.



۴. اولین بار که اینجا رو تو حرم امام رضا دیدم، اسمش توجهمو به خودش جلب کرد. بیت تطهیر. فکر کردم مثل کلیسا مردم می‌رن به گناهانشون اعتراف می‌کنن تا پاک بشن. برای اینکه مطمئن شم و برای کسب اطلاعات بیشتر در رابطه با فرایند ثبت‌نام و نوبت‌گیری برای اعتراف و پاک شدن، رفتم تو و از خانومی که پشت یه میز نشسته بود پرسیدم اینجا برای چه کاریه؟ انتظار داشتم بگه ما اینجا با گناهکاران صحبت می‌کنیم تا دلشون آروم و روحشون سبک بشه. ایدهٔ بدی هم نبود. شبیه کاری که روان‌شناس‌ها می‌کنن. از روی صندلی بلند شد و اومد نزدیک‌تر و گفت برای رسیدگی به پاکی فرش‌ها و در و دیوار، تعویض و شستن جاهایی که کثیف یا نجس شده باشه. یه وقتایی بزرگترها حواسشون نیست و بچه‌ها خرابکاری می‌کنن. اینجا به این مسائل رسیدگی می‌کنیم.

یه فلش سبزرنگ هم روی بعضی از دیوارها چسبونده بودن که جهتش به سمت پایین بود. یکی از فلش‌ها کنار کتاب‌های دعا بود. نشونش دادم و گفتم این نشونهٔ چیه؟ گفت هر جا از اون فلش‌ها هست، داخل دیوار لوله‌کشی و شیر آب هست. برای همین شست‌وشوها.



۵. یه رواق زیرِ زمین بود که اگه کسی می‌خواست استراحت کنه و بخوابه می‌رفت اونجا. پتو و بالش هم بود. پله‌برقی و آسانسور داشت و آسانسورش فرش داشت که با کفش وارد نشن.



۶. صحن انقلاب، همون‌جا که سقاخونه هستو داشتن تعمیر و بازسازی می‌کردن. دورتادورش تور کشیده بودن و کارگران و خادمان مشغول کار بودن.



۷. اینجا زیرزمین حرمه و یه تعداد از عالمان و عارفان و مردمان عادی اینجا دفن شدن. رفته بودم فاتحه بخونم. قبر یکی از شهدای حادثۀ منا رو هم دیدم. خانواده‌ش هم اونجا بودن. یه لحظه دلم خواست که منم یه همچین جای خوبی دفن بشم. بعد یادم افتاد هارون (پدر مأمون، و قاتلِ امام کاظم) کنار امام رضا دفن شده. در واقع مأمون (پسر هارون) بعد از اینکه امام رضا رو شهید کرد کنار پدرش دفن کرد که مثلاً بگه من خیلی امام رضا رو دوست دارم. ارواح عمه‌ش. زیرزمین حرم که سهله، کنار امام رضا هم باشی و آدم درستی نباشی چه فایده آخه.


  

۸. اون ماه نازک رو می‌بینید تو آسمون؟ ماه شعبانه. بلدید از شکل ماه بفهمید امروز چندمه؟ اگه بلد نیستید حداقل اینو بدونید که وقتی دایره‌ش کامل میشه چهاردهمه. ماه شب چهارده میگن بهش.


۱۲ نظر ۱۷ فروردين ۰۲ ، ۲۳:۱۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۷۶- روز پانزدهم رمضان (سفرنامۀ مشهد، دارالشفا)

چهارشنبه, ۱۶ فروردين ۱۴۰۲، ۱۱:۱۵ ب.ظ

هر زبانی برای واژه‌سازی و جمله‌سازی یه سری اصول و قواعد داره که اگه ازشون تخطی بشه و رعایت نشه، نادستوری میشه. مثلاً یکی از این قواعد که اتفاقاً همگانیه و مختص زبان خاصی هم نیست اینه که قید زمان آینده با فعل زمان گذشته نمیاد.

ولی بعضیا خلاقیت به خرج می‌دن و با غلط املایی یا اشتباهات دستوری، این قواعد رو نادیده می‌گیرن. نمی‌دونم کارشون درسته یا نه.

این جمله رو تو دارالشفا دیدم. یه جایی شبیه بیمارستان یا درمانگاهه و اغلب مراجعه‌کنندگان زائر هستن.

چون‌که سرما خورده بودم.


۱۰ نظر ۱۶ فروردين ۰۲ ، ۲۳:۱۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۷۵- روز چهاردهم رمضان (سفرنامۀ مشهد، بخش گمشدگان)

چهارشنبه, ۱۶ فروردين ۱۴۰۲، ۰۱:۰۰ ق.ظ

اسفند پارسال، همزمان با حضور من در مشهد یکی از دوستان خانوادگی و سه چهار خانواده از اقوام درجۀ دو و سه‌مون هم مشهد بودن. دوست خانوادگیمون رو اتفاقی قبل از نماز تو یکی از رواق‌ها دیدم. با یکی از اقوام هم از قبل قرار گذاشته بودم که یک سری از وسیله‌هامو برام از تبریز بیارن. کوله‌ای که برای مشهد لازم داشتم رو خودم برده بودم ولی چون از اونجا قرار بود برم تهران، یه کولۀ دیگه هم آماده کرده بودم که زحمت آوردنش با اونا بود. روز آخر یه عکس مشترک باهاشون گذاشتم اینستا. یکی از دخترهای فامیل که مامانش اینا مشهد بودن و ما نمی‌دونستیم مشهدن عکس ما رو دیده بود و به مامانش اینا زنگ زده بود که نسرین و فلانی اینا مشهدن. من اون شب برگشتم تهران و فرصت نشد ببینمشون ولی عکسم بانی خیر شد که فامیلامون قرار بذارن همو ببینن تو حرم.

روز آخری که مشهد بودم یکی از همین فامیل‌ها گوشیشو گم کرد. در واقع یه جایی جا گذاشته بود و یکی پیداش کرده بود و برده بود بخش پیداشده‌ها (گم‌شده‌ها). ما هم رفتیم اونجا و مدلشو گفتیم و گفتن آره چند ساعت پیش یه همچین مدلی پیدا شده و نشونی گرفتن و دادن گوشی رو. این‌جور مواقع علاوه بر مدل گوشیتون، باید چندتا شماره از مخاطبا رو هم حفظ باشید تا باور کنن گوشی مال شماست. موقع گشتن دنبال گوشی، فهمیدیم یکی از شعبه‌های اشیاء پیداشده زیرزمینه. اتفاقاً گوشی ما هم اونجا گم شده بود و اونجا آنتن نمی‌داد که به همون گوشی زنگ بزنیم و سریع‌تر بفهمیم کجاست. سیم‌کارت در دسترس نبود. به همون دوستم که مشهدیه و با حرم در ارتباطه پیام دادم که به مسئولین بگه گوشیایی که پیدا می‌کنن رو زیرزمینی که آنتن نداره نگه‌داری نکنن که طرف وقتی داره دنبالش می‌گرده بتونه به خودش زنگ بزنه. پیگیری کرد قضیه رو. جوابشو با شما هم به اشتراک می‌ذارم:

با قسمت اشیاء پیداشده تماس گرفتم‌. گفتند گوشی‌های پیداشده فقط تو شعبۀ صحن‌ غدیر که کاملاً آنتن‌دهی داره نگهداری می‌شه و اونایی که خاموش هستند یا شارژ ندارن هم شارژ می‌شه و روشن تا صاحبشون بتونه تماس بگیره. گوشی دوستت احتمالاً وقتی پیدا شده هنوز شیفت خادم‌ اونجا تموم نشده بوده. واسه همین تو اتاق انتظامات همون‌جا تا پایان شیفت بوده. بعد اومدن تحویل دادن. واسه همین ساعتی در دسترس نبوده. محض اطلاعت حتی اگر کسی زنگ‌ نزنه به گوشی پیداشده و گوشی هم رمز داشته باشه که پرسنل نتونند تماس بگیرن مشخصات‌ گوشی به پلیس فتا اعلام می‌شه و مشخصات صاحب گوشی و شمارۀ تماس به حرم اعلام میشه و باز پرسنل پیگیری می‌کنند تا گوشی به صاحبش برسه.



کلی وسیلۀ گم‌شده (از کیف و کفش و گوشی گرفته تا پول و طلا و...) اونجا بود. تازه اینا برای اون هفته بودن. قدیمیا رو گذاشته بودن یه جای دیگه. 

کاش این نیمهٔ گم‌شدهٔ آدما رم پیدا می‌کردن می‌زدن رو دیوار می‌رفتیم نشونی می‌دادیم تحویل می‌گرفتیم از تنهایی درمیومدیم :))

۱۱ نظر ۱۶ فروردين ۰۲ ، ۰۱:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۷۴- روز سیزدهم رمضان: غریب

سه شنبه, ۱۵ فروردين ۱۴۰۲، ۰۱:۳۱ ق.ظ

دیشب (دوشنبه) به پیشنهاد اخوی بعد از افطار، خانوادگی رفتیم سینما برای دیدن فیلم غریب. این فیلم بخشی از فعالیت‌های شهید محمد بروجردی (با بازی بابک حمیدیان) در کردستان رو نشون می‌ده. به کارگردانی محمدحسین لطیفی و نویسندگی و تهیه‌کنندگی حامد عنقا، محصول سال ۱۴۰۱.



شبیه «منصور» و «موقعیت مهدی» بود. هر سۀ این فیلما رو اخیراً دیدم و دوست داشتم ولی اینو بیشتر دوست داشتم. موضوعش ناآرامی‌های منطقۀ کردستان بعد از انقلاب بود. سال ۱۳۵۸ احزاب کُرد از جمله کومله و دموکرات باعث ناآرامی و ناامنی در منطقه شده بودن. محمد بروجردی از طرف امام خمینی به‌عنوان فرمانده سپاه کردستان مأموریت داشته که اوضاع منطقه رو امن و آرام کنه. هر بار که این فیلما رو می‌بینم و با این آدما آشناتر می‌شم می‌گم چی می‌شد شهید نمی‌شدن و می‌موندن و کشورو اینا اداره می‌کردن نه یه مشت آدم بی‌خاصیت و بی‌لیاقت؟ همۀ کارها و حرف‌هاش تحسین‌برانگیز بود. چند جا سربازای خودشو بابت اشتباهاتشون توبیخ کرد، یه جا یکی از سربازا داشت بقیه رو به‌زور برای نماز صبح بلند می‌کرد که مثلاً دارم امربه‌معروف می‌کنم و مانعش شد، یه جا یکیشون به یه اعدامی لگد زد، به اعدامی گفت بیا تلافی کن. یه بارم درگیریا سمت مسجد بود و سربازاش شک داشتن داخل مسجد تیراندازی کنن. گفت فقط تو مسجدالحرام (که تو شهر مکه‌ست) نمیشه جنگید. ادای این الکی‌مذهبیا و متعصبا رو درنمیاورد. صبور و منطقی بود. لباساشم خیلی شیک بود و به لباس برادرا و بسیجیا و سپاهیا نمی‌خورد. وقتی هم شهید شد بیست‌ونه سالش بود (اینو بعد از فیلم گوگل کردم ببینم چند سالش بوده). از پنج، پنج می‌دم بهش. شعری که آخر فیلم از وحشی بافقی خوند هم قشنگ بود:


مبادا یارب آن روزی که من از چشم یار افتم

که گر از چشم یار افتم ز چشم اعتبار افتم

شراب لطف پر در جام می‌ریزی و می‌ترسم

که زود آخر شود این باده و من در خمار افتم

ز یمن عشق بر وضع جهان خوش خنده‌ها کردم

معاذالله اگر روزی به دست روزگار افتم...



و چقدر بلیتا گرون شده نسبت به مدت مشابه پارسال :|



اونایی که بلیتاشونو اینترنتی گرفته بودن اینجا باید چاپش می‌کردن. ولیکن جوهر نداشت و کاغذ خالی تحویلمون داد. رفتم از گیشه گرفتم :|



یه بار رفته بودیم توسکا شام بخوریم؛ تو منوشون ساندویچ تورنادو بود! اینم از گیشۀ سینما و فیلم تورنادو :|



سلفی خانوادگی، پای سفرۀ هفت‌سین سینما



از اونجایی که داشتم با شهید سلفی می‌گرفتم سعی کردم متین و متشخص وایستم. ولی انقدر اون چادرای آستین‌دار دانشجویی و کارمندی و خبرنگاری و ملی و فلان و بهمانو پوشیدم که طرز نگه‌داشتن این ساده‌های سنتی یادم رفته.


۲۷ نظر ۱۵ فروردين ۰۲ ، ۰۱:۳۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

برنامه‌هایی که دانشگاه برامون تدارک دیده بود به‌قدری فشرده بود که اگه کسی می‌خواست بره زیارت، یا باید قید خواب رو می‌زد یا قید جلسات و کارگاه‌ها رو. یا مثل بعضیا میومد سر جلسه چرت می‌زد. از صبح خروس‌خون می‌رفتیم سالن رودکی حضور به هم می‌رسوندیم و تازه دهِ شب شام می‌خوردیم. بلیت برگشتمو چند روز بعد از تموم شدن این گردهمایی گرفتم که هم به برنامه‌های دانشگاه برسم هم با خیال آسوده برم زیارت.

دوم اسفند به‌مناسبت روز جهانی زبان مادری، به کشف زوایای غیرفارسی‌زبان حرم امام رضا (ع) پرداختم و دستاورد تحقیقاتم این چندتا عکسه. یه قسمت به زبان اردو، یه قسمت به زبان ترکیِ کشور آذربایجان و یه قسمت هم برای عرب‌زبانان اختصاص داره. مسلمانان سایر کشورها هم چون در اقلیت هستن اگه بخوان برنامه داشته باشن موقتاً براشون برگزار میشه، ولی دائمی‌ها همین سه‌تایی بود که عکس گرفتم و محل برگزاری‌شون ثابته.

اینجا بیشتر عربی بود:

این خبرنامه به همۀ زبان‌ها بود:

به زبان ترکی:

به زبان اردو:


از این آقاهه پرسیدم زبان اردو هم بلده یا نه. گفت نه، ولی یکی هست که بلده و اگر زائری به این زبان چیزی بپرسه ارجاعش می‌دیم به اون شخص.

۸ نظر ۱۳ فروردين ۰۲ ، ۲۳:۱۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۲۵ و ۲۶ و ۲۷ بهمن، دانشگاه فردوسی مشهد

از پست‌های اینستاگرام:

به‌عنوان دانشجوی سابق فرهنگستان زبان و ادب فارسی و شاگرد خلف دکتر حداد عادل لازم دونستم از اتوبوسی که ما رو از هتل تا دانشگاه فردوسی (که بسی رنج برد در اون سال سی) رسوند عکس بگیرم و خدمتتون عرض کنم که به‌جای ترانسفر میشه گفت انتقال دادن، بردن، جابه‌جا کردن.

اون جمله‌ای هم که به زبان ترکی استانبولی روی اتوبوس نوشتن معنیش اینه: خدا را فراموش نکن.

اونوت = فراموش کن، اونوت ما = فراموش نکن، آلله = خدا، آللهی = خدا را

دوست خوش‌ذوقی دارم که کامنت گذاشته بود به جای ترانسفر بانوان میشه گفت: ناقل‌النساء، برندۀ بانوان، مرکبُ الخَواتین.

یکی از دوستانم هم در مورد تفکیک و اختلاط جنسیتی کامنت گذاشته بود که به تبعِ کامنتش یادداشت بعدی رو پست کردم:



این عکس، بخشی از محتوای اتوبوس ترانسفر بانوانه که در یادداشت قبلی بهش اشاره کردم. فقط اسمش برای بانوانه. هر دانشگاهی شصت‌هفتادتا انجمن علمی دانشجویی (حدوداً به تعداد رشته‌ها) داره و هر انجمنی هم یه دبیر. این دبیرها، یه دبیر دبیران هم دارن که بهش می‌گن دبیر کل، که به‌نوعی نمایندۀ انجمن‌های علمی اون دانشگاهه. این گردهمایی برای آشنا شدن دبیران کل باهم و به اشتراک گذاشتن تجربه‌ها و مشکلات و پیدا کردن راه‌حل بود. یکی از گلایه‌ها و مطالبات عجیب دبیران این بود که دانشگاه اجازۀ بازدید و اردوی علمی مختلط نمی‌ده و تلاش می‌کردن این قانون رو تغییر بدن. چرا عجیب بود برام؟ چون دورۀ کارشناسی، اون موقع که شریف بودم مختلطاً تو این اردوها و بازدیدها شرکت کرده بودم و حالا هم چون دانشگاهمون جمع مذکر (چه سالم و چه غیرسالم :دی) نداره، پیش نیومده بود مواجه بشم با چنین محدودیتی. مورد عجیب دیگه هم اینکه فهمیدم چقدر هیچی یکسان و عادلانه نیست و چقدر همه چی به حال و هوای رئیس و مسئولان و استادهای دانشگاه‌ها بستگی داره. یه تعداد از انجمن‌ها در شرایط عالی بودن و یه تعداد در بدترین شرایط ممکن.
مثلاً (اینا رو دیگه تو اینستا ننوشتم و فقط اینجا می‌گم) یه تعداد از دانشگاه‌ها به انجمنا حقوق ثابت می‌دن و در قبالش ازشون می‌خوان تو جشنواره‌ها مقام بیارن. اونا هم تعهد می‌دن که فقط در جهت منافع دانشگاه عمل کنن. یه تعداد از دانشگاه‌ها هم هیچ بودجه‌ای در نظر نمی‌گیرن و اصلاً براشون اهمیتی نداره. یه تعداد هم ساعتی حقوق می‌دن. به اندازه‌ای که کار کرده باشن. تعهدی هم نمی‌گیرن که حتماً مقام بیارید. همین دیشب برای یه برنامه‌ای با دبیران زبان‌شناسی چندتا دانشگاه جلسه داشتیم. یهو یکیشون که بیشتر از همه فعال بود و شوق و ذوق داشت گروهو ترک کرد و گفت دانشگاهشون بهش اجازۀ همکاری با ما رو نداده. چرا؟ چون ما برگزارکننده بودیم و اونا همکار بودن و امتیازو قرار بود به ما بدن. نکتۀ جالبش اینجاست که ما خودمون در جریان این امتیازها و در بند این چیزا نیستیم. بُخل و حسادتشون، و منفعت‌طلبیشون واقعاً عجیب بود برام. صبح بهشون پیشنهاد دادم که شما برگزار کن ما همکاری کنیم :| چیزی که برای من مهمه برگزاری یه رویداد علمیه نه امتیازش :| قبول کردن.
۳ نظر ۱۲ فروردين ۰۲ ، ۲۳:۱۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

خوابگاه دانشگاه فردوسی، دوشنبه ۲۴ بهمن پارسال، شب

اون شب وقتی رسیدم خوابگاه، با این صحنه مواجه شدم. بقایای ناهار دبیرها و کارشناس‌هایی بود که دوشنبه ظهر رسیده بودن. همان ابتدا، ضمن عرض سلام و خوشامد، خودمونو برای هم معرفی کردیم و من قبل از اینکه مانتو و روسریمو دربیارم شروع کردم به جمع کردن این میز آشفته. درسته که قرار بود فقط چند ساعت، همون یه شبو اونجا بمونیم ولی نمی‌تونستم این شرایطو تحمل کنم. بقیۀ برنجا رو تو یه ظرف ریختم که ببرم برای گربه‌ها و پرنده‌های خوابگاه. یه کیسۀ بزرگ آشغال جمع کردم و گذاشتم پشت در. یخچالو باز کردم و حتی توی یخچال هم آشغال بود. اونجا رم تمیز کردم. یه بطری آب معدنی بزرگ تو یخچال بود که خالی بود ولی رد شیرکاکائو توش بود. چپ و راستش کردم ببینم چیه و چرا باید تو یخچال باشه. خواستم اونم بندازم دور که یکی از کارشناس‌ها (کارشناس شمارۀ یک) گفت اونو دور ننداز شاید نمونۀ آزمایشگاهی باشه. گفت به‌جز ما یه دانشجوی دکتری هم اینجاست که اومده از آزمایشگاه دانشگاه فردوسی استفاده کنه. شاید مال اونه. گفتم بعیده این یه نمونۀ ارزشمند باشه ولی گذاشتم تو یخچال که هر موقع دختره رو دیدم بپرسم ازش. وقتی کارم تموم شد و اومدم نشستم روی تخت، یکی از کارشناس‌ها (کارشناس شمارۀ دو) گفت این کارا که کار تو نبود. صبح مستخدما میومدن تمیز می‌کردن. گفتم ینی تا صبح تو آشغالا زندگی کنم که صبح بیان تمیز کنن؟ 

بمانَد که آشغالای من نبود و آشغالای خودشون بود. 


سهم گربه‌ها و پرنده‌ها

اون موقع که من رسیدم سه یا چهارتا کارشناس اونجا بودن و دوتا دبیر. بعداً چند نفرم اومدن و بیشتر شدیم. جای نسبتاً بزرگی بود و هشت‌تا تخت دوطبقه داشت. و یه اتاق خواب جدا و سرویس بهداشتی. اون دانشجوی دکتری که اومده بود از آزمایشگاه استفاده کنه تو اون اتاق خواب جدا بود. یه کم که گذشت دختری که از دم در خوابگاه تا اونجا راهنماییم کرده بود شام آورد برامون. من تو هواپیما یه چیزی خورده بودم و اشتها نداشتم. ولی دیگه به تعداد گرفته بودن و نمی‌شد برگردوند. شام اونایی که هنوز نیومده بودن رو گذشتم روی شوفاژ کنار تختشون. نوشابه‌ها رو هم گذاشتم تو یخچال. بقیه با تعجب نگام می‌کردن. یکیشون گفت حتی فکر اونایی که نیومدن هم هستی که غذاشون گرم بمونه و نوشابه‌شون خنک. گفتم برای من که فرقی نمی‌کنه اینا رو روی میز رها کنم یا بذارمشون جای مناسب. ولی برای اونا فرق می‌کنه. چرا کاری که مفیدتره رو انجام ندم؟ چرا جایی که تحویل گرفتمو بهتر و قشنگ‌تر و آبادتر تحویل بعدیا ندم؟ پریزا رو چک کردم و گوشی و پاورمو گذاشتم شارژ بشه. چراغ‌های الکی‌روشن‌موندۀ سرویس رو هم خاموش کردم و اومدم نشستم. با اینکه خودمو معرفی کرده بودم ولی دوباره پرسیدن اهل کجا بودی؟ گفتم از تبریز اومدم ولی نمایندۀ تهرانم. رشته‌م زبان‌شناسیه ولی برق بوده رشتۀ کارشناسیم. یکی از کارشناسا گفت پس برای همینه که انقدر به تمیزی اهمیت می‌دی. تبریزیا کدبانو هستن. تکذیب کردم و گفتم همه جور آدمی همه جا پیدا میشه. دوران کارشناسی، هم‌اتاقیای تبریزی داشتم که از کثیف بودنشون به ستوه اومده بودم. فک و فامیلامونم اگه اینجا بودن رفتاری مشابه رفتار شما داشتن نه رفتار من. ینی اکثراً می‌خوردن و ظرفشونو رها می‌کردن روی میز که یکی بیاد برداره. خانومه گفت نه، من تا حالا هر تبریزی‌ای که دیدم کدبانو بوده و به تمیزی اهمیت داده و اکثراً این‌جوری‌ان. گفتم اگه منم که سی سال باهاشون زندگی کردم می‌گم ‌ همه جور آدمی همه جا پیدا میشه و نمیشه تعمیم داد. گفت آخه من دلیل دارم. جامعۀ ترک‌ها چون مردسالارن، زن‌هاشون مطیعن و کار خونه رو خوب انجام می‌دن. اینو که گفت دیگه نمی‌دونستم چی بگم. چه ربطی داره آخه. کارشناس دانشگاه تبریز و اردبیل هم اونجا بودن. گفتن اگه جامعۀ ما مردسالار بود و زن‌ها مطیع بودن به‌نظرت ما الان اینجا بودیم؟ تأیید کردم. ولی کارشناسای شمارۀ یک و دو همچنان سر حرفشون بودن که نه، ما تبریزیای زیادی دیدیم و مردسالارن. گفتم باشه ولی تأیید نمی‌کنم و دیگه بحثو ادامه ندادم و موضوع بحث به نحوۀ استخدام در ادارات دولتی و استخدام در دانشگاه و پارتی و اضافه‌کاری و تفاوت حقوق استادها و کارمندها و گرانی و تورّم تغییر پیدا کرد که دیگه اینا چون بحثای تخصصی کارشناس‌ها بود ما دبیرها ساکت بودیم و گوش می‌کردیم فقط.


شامِ دوشنبه و صبحانۀ سه‌شنبه، خوابگاه دانشگاه فردوسی

کارشناس شمارۀ یک که شب قبلش گیر داده بود جامعۀ ترک‌ها مردسالارن، رشته‌مو فراموش کرده بود. دوباره پرسید. گفت برق بودی؟ گفتم نه، زبان‌شناسی. ولی مدرک برق هم دارم اگه خدا قبول کنه. برام جالب بود که موقع معرفیم بدون توضیح و تأکید خاصی گفته بودم زبان‌شناسی و برق و اکثراً برق یادشون مونده بود. کارشناس دانشگاه صنعتی سهند تبریز می‌گفت برای دبیرمون نتونستیم بلیت پیدا کنیم و نیومده. به‌شوخی گفتم منم جای دبیر شما. هم تبریزی‌ام هم صنعتی. هر کاری کمکی بود روی منم می‌تونید حساب کنید.

یه تعداد از دبیرها و کارشناسا شب رفته بودن حرم و صبح نبودن. صبحانه‌شونم مثل شام‌های شب قبل گذاشتم روی شوفاژ کنار تختشون که گرم بمونه. یکی از کارشناس‌ها گفت تو چقدر حواست به بقیه و همه چی هست. یادم افتاد خوابگاه که بودم برای هم‌اتاقیم چای می‌ریختم و چون همیشه دیرش می‌شد و نمی‌تونست صبحانه بخوره لقمه درست می‌کردم که تو سرویس بخوره.

صبح از اون دانشجوی دکتری که اومده بود از آزمایشگاه استفاده کنه راجع به بطری داخل یخچال پرسیدم. گفتم نه بابا نمونه‌ها تو یه جعبه‌ست. یه جعبه تو یخچال بود، اونجا بودن. 

قبل از رفتن بطری رو هم انداختم تو سطل آشغال.

۳۰ نظر ۱۲ فروردين ۰۲ ، ۰۰:۱۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

محوطۀ دانشگاه فردوسی مشهد، دوشنبه ۲۴ بهمن پارسال


از پست‌های اینستاگرام

ورود نابهنگام و دیرهنگام و شب‌هنگامم رو به دانشگاه فردوسی مشهد برای حضور در نشست کارشناسان و دبیران انجمن‌های علمی دانشگاه‌های ایران خوشامد و خیرمقدم عرض می‌کنم.

قرار بر این بود که سه‌شنبه صبح حضور به هم برسونیم، ولی از تبریز فقط برای دوشنبه این ساعت بلیت پیدا کردم و زودتر از صبح اومدم که در واقع این زودم به‌نوعی دیر محسوب میشه این وقت شب.

مسیر فرودگاه تا دانشگاه رو با مترو اومدم و شب اول تو خوابگاه موندم تا سه‌شنبه صبح بریم هتلمونو تحویل بگیریم.

خوابگاه‌هاشون داخل دانشگاهه ولی از اونجایی که دانشگاه بزرگیه و خوابگاهش خیلی فاصله داره با در ورودی دانشگاه، با ون رفتم خوابگاه. اونجا یکی از دانشجوهای دانشگاه فردوسی منتظرم بود و گفته بود هر موقع رسیدی زنگ بزن که بیام دم در و بیارمت داخل خوابگاه.

جز من، هشت کارشناس و دبیر دیگه هم دوشنبه رسیده بودن مشهد و اومده بودن خوابگاه تا سه‌شنبه صبح بریم هتل.

اون خاطرۀ ایام مدرسه یادتونه راننده تاکسی ازم پرسیده بود راهنمایی هستی؟ فکر کرده بودم منظورش مقطع تحصیلیه و گفته بودم نه دبیرستانم. در حالی که منظورش خیابان راهنمایی بود که مدرسه‌مون اونجا بود و من داشتم می‌رفتم اونجا.

اینجا هم یه خانومه ازم پرسید کارشناسی؟ گفتم نه دکتری‌ام. بعد، از اونجایی که این نشست برای کارشناسان و دبیرانه (کارشناسان، کارمندان دانشگاهن و دبیران، دانشجویان مقاطع مختلف دانشگاهن)، به خانومه گفتم میشه یه بار دیگه سؤالتونو تکرار کنید؟ می‌خواستم دقت کنم ببینم می‌گه کارشناسی+ای یا کارشناس+ی. منظورش دومی بود. گفتم نه کارشناس نیستم. دبیرم. البته کارشناسی هم نیستم.


+ چند نفرو می‌شناسم که تو این دانشگاه درس خوندن. مدام یادشون می‌افتادم و به این فکر می‌کردم که اونا هم یه روز اینجا بودن و از این مسیرها رد شدن و این ساختمونا رو دیدن و توشون حضور داشتن و نفس کشیدن.

۴ نظر ۱۱ فروردين ۰۲ ، ۰۳:۰۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۶۹- روز هشتم رمضان (سفرنامۀ مشهد، سیب دندان‌زده)

پنجشنبه, ۱۰ فروردين ۱۴۰۲، ۰۲:۵۳ ب.ظ


از پست‌های اینستاگرام

چهل روز پیش،

توی حرم امام رضا، با دیدن این سیب قرمز نیم‌خورده که از رد دندان‌ها معلوم بود کار یک خردساله، سه موضوع متفاوت برام تداعی شد:

استیو جابز و لوگوی اپل،

آدم و حوا و قصۀ اخراج از بهشت،

و این شعر سهراب سپهری:

مادرم صبحی می‌گفت: موسم دلگیری است. من به او گفتم: زندگانی سیبی است، گاز باید زد با پوست.


و شعر حمید مصدق که کامنت یکی از دوستانم بود:

تو به من خندیدی و نمی‌دانستی

من به چه دلهره از باغچۀ همسایه سیب را دزدیدم

باغبان از پی من تند دوید

سیب را دست تو دید

غضب‌آلود به من کرد نگاه

سیب دندان‌زده از دست تو افتاد به خاک

و تو رفتی و هنوز،

سال‌هاست که در گوش من آرام‌آرام

خش‌خش گام تو تکرارکنان می‌دهد آزارم

و من اندیشه‌کنان غرق در این پندارم

که چرا باغچۀ کوچک ما سیب نداشت؟

۴ نظر ۱۰ فروردين ۰۲ ، ۱۴:۵۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۶۸- روز هفتم رمضان (موضوع پست: قشنگال)

چهارشنبه, ۹ فروردين ۱۴۰۲، ۰۴:۰۰ ق.ظ

موقع غذا خوردن غر می‌زدم که چرا دانشمندان یک ابزار دوکاره اختراع نمی‌کنند که هم قاشق باشه هم چنگال باشه که مجبور نباشیم دوتا دستمونو برای نگه‌داشتن قاشق و چنگال استفاده کنیم و بتونیم با یه دستمون این ابزار دوکاره رو بگیریم و هم از قاشقش و هم از چنگالش استفاده کنیم، و با دست دیگر گوشیمونو نگه‌داریم و باهاش بنویسیم و بخونیم. همون موقع یکی از دوستان بدون اینکه حرف‌های منو شنیده باشه یا این موضوع رو باهاش در میان گذاشته باشم این مطلب رو از کانال تلگرامی «دقایق زبانی» فرستاد برام (آدرس کانال: https://t.me/language_niceties):

در انگلیسی، به وسیله‌ای که هم ویژگی قاشق را دارد و هم چنگال spork می‌گویند. این واژه تلفیق یا آمیزه‌ای از spoon+fork است. برخی برای این واژه، «قاشگال»، آمیزه‌ای از «قاشق» و «چنگال» را پیشنهاد کرده‌اند. چالش «قاشگال» این است که تلفظش بی‌شباهت با «آشغال» نیست. برخی نیز «قاشنگال» را پیشنهاد کرده‌اند که چالشِ «قاشگال» را ندارد، ولی اندکی طولانی‌تر است. دوستی «قاشقِ چنگالی» را پیشنهاد کرده است که ترکیب شفافی دارد، ولی طولانی است. برخی هم «چنگقاش» و «چنقاش» را پیشنهاد کرده‌اند. این واژه‌ها می‌توانند یادآور واژۀ knork باشند. knork  آمیزه‌ای است که از تلفیق کارد و چنگال (knife + fork) به‌وجود آمده است. برای این واژه فعلاً «چنگارد»، آمیزه‌ای از چنگال و کارد پیشنهاد شده است. اگر معادل بهتری در ذهن دارید، بفرمایید.


موضوع عکس: یک لحظه غفلت

۷ نظر ۰۹ فروردين ۰۲ ، ۰۴:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۶۷- روز ششم رمضان (سفرنامۀ مشهد، بخش رفت و برگشت)

سه شنبه, ۸ فروردين ۱۴۰۲، ۰۴:۵۶ ب.ظ

اینا استوریای اینستای روز اول سفرم بود. همون روزی که دردانه پانزده‌ساله شده بود.


مامان و بابا اونجا که علامت قلب گذاشتم نشستن


این دختری که با فلش قرمز نشونش دادم، تو هواپیما کنارم نشسته بود. هردومون تنها بودیم. هیچ دیالوگی بینمون ردوبدل نشد. مطلقاً هیچی، حتی تو مترو. قبل از پرواز، خانواده‌ش زنگ زدن و پرسیدن کجا نشستی. گفت پیش یه دختر چادری. حجاب خودش معمولی بود. اینو که گفت می‌خواستم بگم زنِ حسابی، من این همه ویژگی ظاهری و باطنی دارم، چرا چادری بودنم برات خاص بوده برای معرفی کردنم به خانواده‌ت آخه؟ بگو پیش یه دختر، پیش یه دختر که لبخند رو لبشه، وزنش فلانه، قدش بهمانه، دختری که داره از در و دیوار و زمین و آسمون عکس و فیلم می‌گیره و همه‌ش می‌نویسه و استوری می‌ذاره. ینی واقعاً این پوشش آدما انقدر مهمه که باهاش معرفی می‌شن؟

مسیر سفرم به این صورت بود که از تبریز با هواپیمایی که صد بار تأخیر و تعجیل خورد رسیدم مشهد، دو هفته بعد با قطار از مشهد رفتم تهران و یه هفته بعد با قطار از تهران برگشتم تبریز. چون پیش اومده بود که تو فرودگاه، موقع رد شدن از گیت به وسایلم گیر بدن، به مامان و بابا گفته بودم صبر کنن من رد شم بعد برگردن خونه. که اگه یه چیزی همرام بود که مجاز نبود بدم برگردونن با خودشون. که مثل اون دفعه نشه که قیچی نازنینم رو تو فرودگاه عراق جا گذاشتم که بتونم سوار هواپیما شم برگردم ایران. یه پاکت شیر و یه بطری آب همرام بود و می‌دونستم معمولاً به مایعات گیر می‌دن. یه بارم آب‌جوش فلاسکمو خالی کرده بودم تو سطل آشغال. بیشتر نگران خوراکیام بودم. چمدون برنداشته بودم و فقط یه کوله و کیف کوچیک همرام بود. چیزایی مثل قیچی و کارد میوه و قابلمه رو تو یه کیف دیگه گذاشته بودم و داده بودم یکی از فامیلامون که چند روز بعد از من قرار بود برن مشهد بیارن برام. کارد میوه و قابلمه برای چم بود؟ از مشهد قرار بود برم تهران و یه هفته خوابگاه بمونم. اونجا لازمشون داشتم.


دو هفته بعد، تو راه‌آهن مشهد منتظر قطار تهران نشسته بودم که یهو دانشجویان دانشگاه صنعتی شریف رو پیج کردن که برن گیت فلان و از اونجا سوار قطار بشن. گویا اون هفته‌ای که من مشهد بودم، شریفیا اردوی مشهد بودن و حالا داشتیم باهم برمی‌گشتیم تهران. نه یه بار نه دو بار، هر چند دقیقه یه بار پیج می‌کردن که دانشجویان محترم دانشگاه صنعتی شریف به گیت فلان مراجعه کنن. مردمم هر بار سرشونو بلند می‌کردن دور و برشونو نگاه می‌کردن ببینن این دانشجویان صنعتی شریف کجا هستن و چرا نمیان برن سوار قطار شن. می‌خواستم برم به خانومه بگم ضمن پیج کردن، روز مهندس رو هم بهشون تبریک بگو. ماها دلمون به همین تبریکا خوشه :))

اگه یکی قبل از اسم شریف، «صنعتی» رو هم بیاره من می‌فهمم غریبه‌ست. فک و فامیل و دوست و آشناها صنعتی شریف می‌گن ولی ما خودمون شریف خالی. این خانومی که پیجشون می‌کرد هم می‌گفت صنعتی شریف. یا اون روز که برای اتحادیۀ زبان‌شناسی رزومه‌مو خواستن، یه لینک فرستادم که اطلاعات مختصری راجع به من توش بود. یه کم بعد از فرستادن اون لینک، طرف با تعجب اومده بود که صنعتی شریف خوندی؟ اگه شریف خالی می‌گفت احتمال می‌دادم هم‌دانشگاهی باشیم ولی صنعتیو که گفت فهمیدم از ما نیست.

از حرم تا راه‌آهن تپسی گرفته بودم. هم دیروقت بود هم مترو و اتوبوس نداشت اون مسیر، هم وسیله‌م زیاد بود. کرایۀ تپسی رو آنلاین پرداخت کردم. چند روز بعد، اتفاقی دیدم مبلغی که پرداخت کرده بودم تو کیف پول تپسیمه و نحوۀ پرداخت رو هم نقدی زده. در حالی که راننده هیچی نقدی نگرفته بود. سریع زنگ زدم پشتیبانی تپسی و قضیه رو گفتم. گفتن وقتی سیستممون دچار اختلال میشه، گزینۀ پرداخت آنلاین خودبه‌خود تبدیل میشه به نقدی. گفتم آخه این بنده خدا نقدی نگرفت که. کرایه تو کیف پول منه. گفتن شما تا شب به اون مبلغ دست نزنید تا ما منتقل کنیم به حساب راننده. گفتم باشه و تأکید کردم از راننده عذرخواهی کنن که دیر متوجه این موضوع شدم. فکر کن اگه حواسم نبود یا پیگیری نمی‌کردم مدیون می‌موندم.

بلیتمو کوپۀ بانوان گرفته بودم. وقتی سوار شدم یه آقای حدوداً سی‌وچندساله که حلقه داشت و به‌نظر می‌رسید متأهله هم اومد نشست کوپۀ ما، کنار در. عذرخواهی کرد و گفت بلیتم اشتباه شده و قراره جابه‌جا بشم. من چیزی نگفتم ولی بقیۀ هم‌کوپه‌ایا چپ‌چپ نگاش می‌کردن. حضورش معذبمون کرده بود و نمی‌تونستیم مانتو و روسریمونو راحت دربیاریم و دراز بکشیم. شبم بود و خوابمون میومد. رئیس قطار اومد بلیتامونو چک کنه و وقتی آقاهه رو دید با تندی بهش گفت مگه نگفتم نمی‌تونی سوار بشی؟ نه‌تنها سوار شدی، بلکه اومدی نشستی پیش این خانوما؟ آقاهه مظلومانه رفت بیرون و گفت نمیشه جابه‌جا بشم با یه خانم از یه کوپۀ دیگه؟ رئیس قطار با تندی بیشتری گفت نه، باید تا تهران بیرون کوپه سرپا وایستی. دلم برای آقاهه سوخت. خیلی آروم به یکی از خانوما گفتم می‌تونه بره تو رستوران قطار بشینه؟ گفت این قطار رستوران نداره. گفتم همه‌شون دارنا. کسی جوابمو نداد. یکی از ویژگی‌هامم اینه که وقتی یه مشکلی برای یکی پیش میاد انگار اون مشکل برای خودم پیش اومده. با شعارِ چو عضوی به درد آورَد روزگار، دگر عضوها را که یکیشونم خودم باشم نمانَد قرار. با نگرانی به شرایطی که پیش اومده بود فکر می‌کردم و دنبال یه راهی می‌گشتم، ولی وقتی رئیس قطار نمی‌خواست کمک کنه من چی‌کاره بودم. بلیتامونو چک کردن و رفتن. آقاهه هم بیرون وایستاده بود. انقدر ناراحت بودم که حس کردم خانوما فکر می‌کنن آقاهه یه نسبتی با من داره و بلیتا رو باهم گرفتیم که باهم باشیم. بی‌خیال قضیه شدم که سوءتفاهم نشه. ولی حاضر بودم تا صبح تا تهران همون‌جوری معذب بشینم ولی یارو بیرون سرپا واینسته. حتی حاضر بودم علی‌رغم خستگیم برم کوپۀ خالی پیدا کنم. والا اونم جای برادرم! این حجم از دل‌رحمی و فداکاری شاید خوب نباشه ولی من همینم. البته خانومای دیگه هم از اون کوپه سهم داشتن و حق داشتن بابت بلیت کوپۀ بانوان، به حضور یه آقا اعتراض کنن. کاری که تو واگن بانوان مترو هم می‌کنن. در کوپه رو قفل کردیم و خوابیدیم. نصفه‌شب یه خانوم با یه بچۀ دوساله اومد و ضمن عذرخواهی از ما بابت بیدار کردنمون، گفت آژانسی که ازش بلیت گرفته بودم به اشتباه بلیتمو از قسمت آقایون گرفته بود و دنبال یکی بودم که جابه‌جا بشم باهاش. گفتن یه آقاهه اینجا بوده و با پسرم اومدیم جای اون. پسرش خواب بود. گفت از اون آژانس دوتا بلیت گرفته بوده، یکی برای خودش یکی برای بچه. ولی فقط یه تخت خالی پیدا کرده بود که عوض کنه باهاش. من تخت پایین خوابیده بودم. ازم خواست برم بالا که خودش پایین بخوابه و بچه رو بندازه رو زمین. رفتم بالا. اونم یکی از پتوها رو انداخت کف قطار و بچه روی خوابوند اونجا. هم بابت آقاهه که دیگه سرپا نبود خیالم راحت شد هم برای خانوم و پسرش خوشحال بودم که تونسته بودن جابه‌جا بشن. اینم بگم که افراد داخل کوپه اگه خودشون مشکلی نداشته باشن، رئیس قطار به نسبت فامیلی و محرمیتشون گیر نمی‌ده. خانومه و پسرش زودتر از ما پیاده شدن. یکی از شهرهای اطراف تهران. انتظار داشتم به مأمور قطار بگه که پتو رو روی زمین انداخته بودم و باید شسته بشه. ولی چیزی نگفته بود و از این بابت بهش امتیاز منفی دادم که براش مهم نبود مسافرای بعدی پتوی روی زمین انداخته شده رو قراره روشون بکشن. خودمم تصمیم گرفتم زان پس از پتوهای قطار استفاده نکنم. آقاهه یکی از وسایلشو جا گذاشته بود تو کوپۀ ما. فکر کنم یه جعبۀ شیرینی یا سوغاتی بود. با توجه به برخورد تند رئیس قطار حق داشت حواسش به وسایلش نباشه و جا بذاره. صبح که اومد برداره خانوما چپ‌چپ نگاش می‌کردن که عمداً گذاشته که برگرده به کوپه! خب آخه چرا باید عمداً بذاره که برگرده؟ که ما رو دوباره ببینه؟ لابد بلیتشم عمداً تو قسمت بانوان گرفته بود. بابت این سوء ظن به خانوما امتیاز منفی دادم. برخورد رئیس قطارو با خانوم و پسرش ندیدم ولی اگه با اونا با ملاطفت و مهربانی برخورد کرده باشه که احتمالاً این کارو کرده، به‌دلیل برخورد خشونت‌آمیزش با آقاهه و فرق قائل شدن بین دو مسافر که بلیتشونو اشتباه گرفتن هم به رئیس قطار امتیاز منفی می‌دم.


هفتۀ بعدش که میشه سه هفته بعد از روزی که دردانه پانزده‌ساله شده بود، وقتی از تهران برمی‌گشتم تبریز، تو قطار با یه خانم معلم بازنشسته آشنا شدم. اولین چیزی که تو قطار ازم می‌پرسن اینه که دانشجویی؟ کدوم دانشگاه؟ چی می‌خونی؟ اونم همینا رو پرسید. گفتم زبان‌شناسی. از اونجایی که این رشته معروف نیست، معمولاً اونایی که گوششون سنگینه روان‌شناسی می‌شنون. یا درست می‌شنون اما چون نمی‌دونن چیه سؤال بعدیشون اینه که کدوم زبان؟ برای همین تردید داشتم که بگم چی می‌خونم یا نگم. دوستم می‌گه این‌جور مواقع بهشون بگو مگه از اونایی که گیاه‌شناسی می‌خونن می‌پرسید کدوم گیاه که ما حالا بگیم کدوم زبان؟ خودمو آماده کرده بودم که زبان‌شناسی رو بیشتر توضیح بدم براش، ولی در کمال ناباوری دیدم می‌گه کتاب مقدمات زبان‌شناسی دکتر مهری باقری رو خوندم و ایشونو می‌شناسم. تا برسیم تبریز حرف زدیم باهم.

۱۰ نظر ۰۸ فروردين ۰۲ ، ۱۶:۵۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۶۶- روز پنجم رمضان (سفرنامۀ مشهد، بخش نامه‌ها)

دوشنبه, ۷ فروردين ۱۴۰۲، ۱۲:۵۶ ب.ظ

دی‌ماه سال نودوپنج، کربلا بودیم و دی‌ماه، ماه تولد سه‌تا از دوستای وبلاگیم بود. همون‌جا روی کاغذ، پیام تبریکمو نوشتم و گرفتم سمت گنبد و عکسشو گذاشتم تو وبلاگم. بهمن و اسفند پارسال هم مشهد بودم و تولد دوتا از دوستای وبلاگی دیگه‌م بود. این بارم پیام تبریکمو روی کاغذ نوشتم و گرفتم سمت امام رضا و عکسشو فرستادم براشون. 


برای واران، دختر خوش‌قلب و خوش‌اخلاق و دوست‌داشتنی و مهربون بلاگستان که امروز تولدشه

۱۴۰۱/۱۱/۲۵ سه‌شنبه، یک شب بارانی، حرم امام رضا (ع)

از حرم امام رضا جان برای بیست‌ودوی فوریۀ عزیز، کدبانوی پنجه‌طلا و مامان فداکار و پرانرژی بلاگستان که امشب تولدشه

چهارشنبه ۱۴۰۱/۱۲/۳، مصادف با ۲۲ فوریه ۲۰۲۳، اول شعبان ۱۴۴۴


هستی، یکی دیگر از دوستان وبلاگیم ساکن مشهده و گفته بود اگه نتونستی غذای حضرتی بگیری بگو برات جور کنم. اونایی که از این دوستای باحال ندارن، باید برای گرفتن غذا اپلیکیشن رضوان رو نصب کنن و تو قرعه‌کشی روزانه شرکت کنن تا اسمشون دربیاد. بعدش یه روزو انتخاب می‌کنی و می‌ری مهمانسرای امام رضا و غذاتو می‌گیری یا همون‌جا می‌خوری. تا سه سال هم نمی‌تونی تو قرعه‌کشی شرکت کنی. چون متقاضی زیاده و ظرفیت محدود. آخرین بار چهار سال پیش اسمم تو قرعه‌کشی درومده بود. این بارم که رفته بودم مشهد، هر روز اون گزینه‌شو می‌زدم، ولی خبری نمی‌شد. به هستی گفته بودم تا روز آخر صبر می‌کنم اگه اسمم درنیومد، اون موقع میام سراغ تو. دوم اسفند بالاخره با همون اپلیکیشن رضوان دعوت شدم و جلوی غذاخوری! این نامه رو نوشتم و عکسشو فرستادم براش.


برای هستی، دوست عزیز مشهدیم که همیشه می‌گه هر کاری یا کمکی تو مشهد یا حرم خواستی در خدمتم و چند روزه داره با دقت بیشتری به آدما نگاه می‌کنه بلکه اثری، ردی، نشونی از من پیدا کنه و دوست داشت غذای متبرک امام رضا رو بهم برسونه. امشب تو قرعه‌کشی غذای متبرک حضرتی اسمم درومد الحمدلله! سه‌شنبه ۱۴۰۱/۱۲/۲ ساعت ۲۰، مهمانسرای غدیر، حرم امام رضا (ع)


نفیسه‌سادات، یکی از سال‌پایینیای ارشدم هم که کانال تلگرامی داره، بدون اینکه خبر داشته باشه من مشهدم، یه گله‌ای از امام رضا کرده بود و گفته بود قهرم باهاش. نوشته بود از امشب به مدت ۵ روز با امام‌رضا قهرم؛ بخاطر حرکت ناجوانمردانه‌ش. تو پست بعدیش نوشته بود «من و زهرا امروز یه حال خوب به یه غریبه‌ هدیه کردیم. بدون اینکه بندازیمش تو پروسۀ درخواست. شما امروز چی لبخند رضایت نشوند روی لبتون؟» نوشتم: من مراتب رضایت و تشکرم رو از اپلیکیشن رضوان و دست‌اندرکاران قرعه‌کشی غذای حضرتی اعلام می‌دارم. شام امشبو مهمون امام رضا هستیم. گفت میشه اونجایی یه سلام مشتی هم از طرف من تو حرم بدی؟

دفترمو درآوردم نوشتم: امام رضا جان سلام. احتراماً به استحضار می‌رساند، نوه‌تون نفیسه‌سادات یه سلام گرم و مشتی خدمتتان رساندند. نام‌برده، از امشب به‌مدت پنج روز باهاتون قهر هستند. لطفاً رسیدگی فرمایید که اون حرکتتون که به‌گمان ایشان ناجوانمردانه بوده، از دلشون دربیاد. با تشکر.

با ارادت و احترام، نسرین

سه‌شنبه ۱۴۰۱/۱۲/۲ ساعت ۱۸:۳۲ مسجد گوهرشاد

شب اول ماه شعبان ۱۴۴۴



عکس گرفتم و کامنت گذاشتم تو کانالش. بعدشم سریع از مسجد مذکور متواری شدم که خوانندگان کانالش نیان شناساییم کنن :)) یکی از خوانندگان کانال نفیسه (یه بنده خدایی به اسم مآریه) این کامنت منو دیده بود و گفته بود میشه سلام منم برسونی؟ نامۀ بعدی رو هم برای ایشون نوشتم و دوباره عکسشو کامنت گذاشتم. 



از اونجایی که دو هفته مشهد بودم و تو این دو هفته کارم نوشتن نامه و گرفتن عکس و فرستادن این عکسا بود، روزای آخر احساس می‌کردم خادما شناساییم کردن و هر موقع منو می‌بینن تو دلشون می‌گن باز این دختر نامه‌نویس اومد. چند بارم پیش اومد که رهگذران اومدن نزدیک‌تر ببینن چی می‌نویسم یا از چی عکس می‌گیرم. منم حواسم بهشون بود و نمی‌ذاشتم کنجکاوی کنن. ولی برای یه خانم مسن اصفهانی که پیگیرتر بود و پرسید توضیح دادم.

دستاتونو بگیرید سمت آسمون و دعا کنید روز تولد شما هم برم سفر و براتون نامه بنویسم از اونجا.

۵ نظر ۰۷ فروردين ۰۲ ، ۱۲:۵۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۶۵- روز چهارم رمضان (سفرنامۀ مشهد، بخش صبحانه)

يكشنبه, ۶ فروردين ۱۴۰۲، ۰۸:۳۸ ب.ظ

بالاخره پیکوفایل، جایی که عکسای وبلاگمو توش آپلود می‌کنم درست شد و از شدت خوشحالی می‌خوام این پستو عکس‌باران کنم :))


موضوع پست: سفرنامۀ مشهد، گردهمایی دبیران کل انجمن‌های علمی، بهمن پارسال، بخش صبحانه

تا شب دانشگاه بودیم و بعد از شامِ دیرهنگام اگر جونی برامون مونده بود می‌رفتیم حرم و اگر نه برمی‌گشتیم هتل و خواب و صبحانه و دوباره دانشگاه. هر کدوم نمایندۀ یکی از دانشگاه‌های کشور بودیم و از اقصی نقاط ایران حضور به هم رسونده بودیم.



صبح جمعه، ۲۸ بهمن ۱۴۰۱:

دوتا مسئول پشت سرمون نشسته بودن که من نمی‌شناختمشون. ولی از مراجعاتی که بهشون داشتن و سلفیایی که باهاشون می‌گرفتن حدس زدم آدم مهمی هستن. این عکس دوم رو الکی گرفتیم که اونا تو عکسمون بیافتن که بعداً ته‌توی هویتشونو دربیاریم.



پنج‌شنبه، ۲۷ بهمن ۱۴۰۱:

این فلش صورتی، موقعیت عکسای قبلو نشون می‌ده.



این قسمتی که علامت نارنجی گذاشتم همون موقعیت عکس قبله و اون دو نفر زیر فلش هم همون دو نفرِ عکس قبلن. این آقای از سمت چپ اولی هم شبیه پاشا رستمی (حامدِ سریال گرگ‌ومیش) بود. انقدر شبیه بود که روز اول که داشتیم خودمونو معرفی می‌کردیم انتظار داشتم خودشو پاشا رستمی معرفی کنه یا حداقل برادرش باشه ولی نبود.



حالا فرض کنید یه چیزی تو مایه‌های اکسیر جوانی و عمر جاودان یا نه اصلاً سمّ مهلک دارید و می‌خواید بریزید تو غذای من. مقدارش انقدر هم زیاد نیست که تو همۀ بشقابا و فنجونا بریزید. پس یه دونه حق انتخاب دارید. حداقل یکی از این بشقابای عکسای بعد مال منه. حداقل ینی اینکه ممکنه دو یا سه یا همه‌ش مال من باشه. کدوم محتمل‌تره که مال من باشه و کدوما رو همون ابتدای امر رد می‌کنید و نمی‌تونه سلیقۀ من باشه؟ اولین قدم توی تشخیص، شبیهِ هم ندیدن عناصر و شناسایی تمایزها و تفاوت‌هاست.



و از اونجایی که خداوند اسراف‌کاران را دوست نمی‌دارد، باکلاس‌بازی درنمی‌آوردیم و چیزی تو ظرفمون نگه‌نمی‌داشتیم. برای اینکه ظرف کمتری کثیف کنیمم همه چیو تو یکی دوتا ظرف می‌گنجوندیم!




۷ نظر ۰۶ فروردين ۰۲ ، ۲۰:۳۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۶۴- روز سوم رمضان: الغارات

شنبه, ۵ فروردين ۱۴۰۲، ۰۵:۲۱ ب.ظ

دارم کتاب الغاراتو تموم می‌کنم. سال‌های روایت‌نشده از ۵ سال حکومت حضرت علی (ع)، بعد از ۲۵ سال خانه‌نشینی. رسیدم به صفحات پایانیش. نتونستم طبق برنامه هر روز ده صفحه قطره‌چکانی بخونم. سریال‌ها رو هم همین مدلی می‌بینم. همهٔ قسمتاشو یه‌جا. موقع برنامه‌ریزی و تقسیم‌بندی صفحات کتاب، حواسم به این خصلتم نبود که من آدم آهسته و پیوسته نیستم. البته یه دلیلشم این بود که شخصیت‌های زیادی داره و اگه کم‌کم می‌خوندم یادم می‌رفت ابن‌فلان و ابوبهمان که بود و تو قسمت قبلی چه کرد.
کتاب عجیبی بود. تصورات قبلی آدمو دگرگون می‌کنه. اون تصور فانتزی که از کودکیم از قصه‌ها و اشعار و روایت‌های جسته‌گریخته از حضرت علی داشتم با چیزی که اینجا می‌خوندم متفاوت بود. اینجا، تو این کتاب، علی آن همای رحمتِ شعر شهریار، یه شخصیت مظلوم و نامحبوب و نامقبول و تنها (با تعداد کمی دوست و همراه، که همون تعداد کم هم توسط مخالفانش ترور می‌شدن) بود. بهش ناسزا و دشنام می‌دادن، بی‌احترامی و توهین می‌کردن، نارو می‌زدن و باهاش می‌جنگیدن. یه دلیلش شاید عادل بودنش بود. مثلاً اطرافیانش انتظار داشتن وقتی به حکومت رسید به اونا بیشتر برسه ولی می‌دیدن این اتفاق نمی‌افته و می‌رفتن تو تیم دشمن که به‌لحاظ مالی کم نمی‌ذاشت براشون. در واقع می‌خریدشون. تو اون پنج سالی که به‌اصرار مردم حاکم شد، نه‌تنها همین مردم، که حتی سرداران سپاه و فرماندهانش هم حرفشو گوش نمی‌کردن و ازش اطاعت نمی‌کردن. رفتار مردم یه جوری بود که انگار نه انگار ایشون خلیفه و حاکم یا حتی امامشونه. حتی فرماندارهایی که حضرت علی منصوب می‌کرد و به شهرهای مختلف می‌فرستاد که اون مناطق رو مدیریت کنن هم معمولاً توزرد از آب درمیومدن و بعد از یه مدت اطاعت نمی‌کردن. مردم رو غارت می‌کردن، یا با غارتگرا همراهی می‌کردن. وقتی هم حضرت علی عزلشون می‌کرد قبول نمی‌کردن و مقاومت می‌کردن. می‌جنگیدن حتی. هر کی به یه قدرتی می‌رسید به اقوام و دوستان خودش می‌رسید و مالیاتو می‌ذاشت تو جیب خودش، بعدشم اختلاس می‌کرد و همه چیو برمی‌داشت پناهنده می‌شد شام؛ جایی که معاویه و یزید بود. وقتی هم حضرت علی آدمای لایق رو می‌خواست جایگزین این افراد بی‌کفایت کنه، مخالفان، اون آدمای لایق رو می‌کشتن. مثلاً فرماندار مصرو عزل کرد و مالک اشترو فرستاد اونجا. تو راه به مالک اشتر سم دادن و نذاشتن پاش به مصر برسه. حتی برادر حضرت علی هم چند بار میاد سهم بیشتری از بیت‌المال می‌خواد و وقتی می‌بینه حضرت علی مثل بقیه نیست و عادله، قهر می‌کنه میره پیش معاویه که عامل اصلی قتل‌ها و غارت‌ها بود. حتی حاکمان فارس و ری هم اختلاس می‌کنن پناهنده میشن شام. مردمم با اینکه این ظلم‌ها و بی‌عدالتیای فرمانداران رو می‌دیدن هیچ اقدامی نمی‌کردن. حضرت علی هر چی بهشون می‌گفت جلوی افراد ظالم وایستید، قیام کنید، باهاشون همراهی نکنید، بجنگید، بهونه می‌آوردن. مثلاً می‌گفتن الان زمستونه هوا سرده، بمونه برای یه موقع که هوا بهتر باشه قیام می‌کنیم. بعد وقتی قرار می‌شد یه جایی جمع بشن برای جنگ، صد نفر بیشتر نمیومد. یه کاری کرده بودن که حضرت علی بارها تو خطبه‌هاش بگه ایشالا خدا منو از شما بگیره. آرزوی مرگ می‌کرد از دست این جماعت سست‌عنصر. قبلاً بارها شنیده بودم و می‌دونستم که حضرت یه چاه داشت که می‌رفت برای اون درد دل می‌کرد و گریه می‌کرد. ولی نمی‌دونستم اوضاع انقدر وخیم بوده. الان می‌فهمم که حق داشته بره برای چاه حرف بزنه و شکایت کنه. یه موضوع دیگه هم که در بخش‌های مختلف بهش اشاره شده بود کشته شدن عثمان توسط برخی مخالفانش بود که طرفداران عثمان این کارو گذاشته بودن به حساب حضرت علی و هر چند وقت یه بار سر این موضوع شورش می‌کردن برای خونخواهی عثمان. ضرب‌المثل پیراهن عثمان هم از همین‌جا گرفته شده.
این کتاب چه تأثیری روم گذاشت؟ آگاه‌تر شدم و محبتم نسبت به امامم بیشتر شد. کتاب به‌موقعی بود. از این نظر که ماه رمضان ماه شهادت حضرت علی هست و خوندن یه همچین کتابی ذهن آدمو درگیر این موضوع می‌کنه که چی شد که یه عده تصمیم گرفتن ایشون رو حذف کنن. پاسخ این سؤال که چرا اوضاع مملکتمون درست نمیشه رو هم میشه گرفت از لابه‌لای صفحات این کتاب. دیگه باورم میشه که مردمِ اون موقع بعد از شنیدن خبر شهادت حضرت علی تو مسجد، تعجب کنن و بگن مگه علی نماز می‌خوند؟
یادمه کتاب نامیرا رو هم ماه محرم خونده بودم و اون کتاب هم به‌موقع بود. موضوع اونم عاشورا بود.

از اونجایی که نمی‌تونم عکس آپلود کنم و بخش‌های جالب کتاب رو باهاتون به اشتراک بذارم، برای خالی نبودن عریضه سه‌تا از آهنگایی که محسن چاوشی در رابطه با حضرت علی خونده و دوست دارم رو لینک می‌کنم:



الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی جَعَلَنَا مِنَ الْمُتَمَسِّکِینَ بِوِلاَیَهِ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ وَ الْأَئِمَّهِ عَلَیْهِمُ السَّلاَمُ
۱۶ نظر ۰۵ فروردين ۰۲ ، ۱۷:۲۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۶۳- روز دوم رمضان (موضوع پست: از هر وری دری ۲۹)

جمعه, ۴ فروردين ۱۴۰۲، ۱۱:۰۰ ق.ظ

۱. صبح چهارمین روز بهاریمونو چجوری آغاز کردیم؟ با زلزله‌ای که ول‌کنش به چشمای استان همسایه و شهر خوی اتصال کرده و حتی ما هم احساسش می‌کنیم. 

۲. بعد افطار به‌شدت سردرد داشتم. یه کپسول مسکن داشتیم که بازماندهٔ داروهای سرماخوردگی اخیرمون بود که من از مشهد سوغاتی آورده بودم و اهل بیت رو مستفیض کرده بودم ازش. روش نوشته بود ۳۲۵ میلی‌گرم استامینوفن، ۲۰۰ میلی‌گرم ایبوپروفن، ۴۰ میلی‌گرم کافئین. کافئینش با اینکه کمه ولی ساعت‌ها بیدار نگه‌می‌داره آدمو. نتیجه اینکه ساعت ۲ به‌زور خوابیدم و ۴ به‌زور برای سحری بیدار شدم. صبح علی‌الطلوعم کارگاه داشتیم و نتونستم خوب بخوابم. ینی خواستم بخوابما، زلزله نذاشت. الانم اگه بخوابم شب دوباره خوابم نمی‌بره و داستان تکرار میشه هر روز. کلی هم کار دارم.

۳. دیشب دوتا خانواده که همو نمی‌شناختن همزمان اومده بودن مهمونی (عیددیدنی). یکیشون دوست خانوادگی بود یکیشون فامیل. این دوست خانوادگی رو ما عمو و زن‌عمو صدا می‌کنیم. مثل فامیلیم باهم. حالا این فامیلا با تازه‌دامادشون اومده بودن. شب دیروقت بود و دختر و همسر آقای فامیل بلند شدن که چند جای دیگه هم قراره بریم و دیره بریم. آقاهه داشت خاطره تعریف می‌کرد. دختر و همسرش سر پا بودن که پاشو دیره. ولی داماد (همون دامادی که مامانش دهه‌شصتیه) نشسته بود تا پدر خانواده بلند بشه. بعد از اینکه رفتن، خانم دوست خانوادگیمون که زن‌عمو صداش می‌کنم یواشکی بهم گفت چه داماد مؤدبی بود؛ نشسته بود که پدرزنش بلند بشه بعد. گفتم چه خوب که شما هم دقت کردید. فکر می‌کردم فقط من نسبت به این جزئیات رفتاری آدما حساسم.

۴. دیشب با یکی از فامیلامون که اخیراً بچه‌دار شدن سلفی گرفتم گذاشتم اینستا و بچه رو معرفی کردم که این فسقلی دوست جدیدمه. پیش‌بینی کردم که بیشتر از پستای دیگه‌م که متن‌محوره و عکس از در و دیوار و کتاب و ایناست لایک بخوره. پیش‌بینیم درست بود. تو اینستای دانشگاهیمم همینه اوضاع. نمی‌دونم چرا مردم عکس خود آدمو بیشتر از متنش دوست دارن.

۵. یکی از هم‌مدرسه‌ایام که یه زمانی دوست صمیمیم بود استوری گذاشته بود که کیا امروز و فردا تبریزن، ببینیم همو. دیدم زشته استوریشو دیده باشم و جواب ندم. گفتم تبریزم ولی درگیر کارگاهم و روزه هم هستم و بمونه یه وقت دیگه میام تهران همو می‌بینیم. یادم نیست آخرین بار کی دیدمش. احتمالاً اوایل لیسانس. ولی واقعیت این بود که هر چی فکر کردم دیدم برای امروز و فردا حرف مشترکی نداریم که بزنیم باهم. ینی اگه همین استوری رو نگار می‌ذاشت با کله می‌رفتم. چی میشه که آدمایی که یه روز کلی حرف و خاطرۀ مشترک داشتن باهم تبدیل میشن به دوتا غریبه. البته صد رحمت به غریبه. آدم یه وقتایی با غریبه‌ها هم کلی حرف مشترک داره ولی با دوستای سابقش نه.

۶. نمی‌دونم چقدر با Chat GPT آشنا هستید. چت با هوش مصنوعی. تپسی به وب‌اپلیکیشنش اضافه‌ش کرده و میشه هر روز پنج‌تا سؤال باهاش مطرح کرد. دیروز پرسیدم برای افطار چی درست کنیم؟ تو پیشنهادهاش پیتزا بود. سؤال بعدیم ازش این بود که این دیگه چه پیشنهادیه آخه؟ بیچاره عذرخواهی کرد که ببخشید من هوش مصنوعی‌ام، نمی‌فهمم. دم افطارم پرسیدم روزه‌م؛ چقدر باید صبر کنم افطار بشه؟ گفت بستگی داره تو چه شهری باشی. تعداد مخاطبای گوشی آدم هزارتا رو رد کرده باشه اون وقت با یه ربات چت کنه. روزگار غریبیست نازنین :|

۷. این چه تصمیمی بود گرفتم که هی هر روز بیام اینجا پست بذارم. من واقعاً به‌اندازهٔ هر روز حرف ندارم. دارما، ولی نه اینجا و نه با همه. عکس هم که نمی‌تونم آپلود کنم که لااقل سفرنامه بنویسم. حالا یکی هم نیست بگه مگه ناصرخسرو سفرنامه‌شو با عکس نوشته که تو لنگ پیکوفایل موندی. اسیر شدیم به خدا.

۱۱ نظر ۰۴ فروردين ۰۲ ، ۱۱:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۶۲- روز اول رمضان (موضوع پست: از هر وری دری ۲۸)

پنجشنبه, ۳ فروردين ۱۴۰۲، ۱۲:۰۰ ب.ظ

۱. تصمیم گرفتم ماه رمضون هر روز پست بذارم. پست روزانه، از هر وری دری. احتمالاً ظهر همین حدودها، شایدم زودتر. ولی بدون عکس. چون‌که پیکوفایل پیغام خطا میده موقع آپلود. دیروز به پشتیبانشونم پیام دادم ولی هنوز جواب ندادن. شاید بپرسید چرا جای دیگه مثلاً تو همین بیان آپلود نمی‌کنم؟ جوابم اینه که چون از اول همه چیو اونجا آپلود کردم و اگه بیام اینجا نایکدست میشه. ولی اگه درست نشه مجبورم بیام اینجا. سؤال منم اینه که آیا کسی هست که تونسته باشه در ده روز اخیر، چیزی تو پیکوفایل آپلود کنه؟ شاید مشکل از نام کاربری منه. چون با دستگاه‌های مختلف و مرورگر و آی‌پی‌های مختلف هم امتحان کردم و نشد. آیا کسی هست؟

۲. پارسال تو قرعه‌کشی ختم قرآن گروهی، واران یه کتاب هدیه گرفت به اسم ترجمۀ الغارات. هدیه‌شو هدیه کرد به من. به این صورت که به ارسال‌کنندۀ هدیه، نشونی خودشو نداد و ازم خواست من نشونی بدم که برسه دست من. منم آدرس خوابگاه دوستمو دادم و دوستم تحویل گرفت و بعداً رفتم ازش گرفتم. از پارسال تا حالا فرصت نکرده بودم برم سراغش. حدود سیصد صفحه‌ست. امسال تصمیم گرفتم هر روز ده صفحه‌شو بخونم. موضوعش سال‌های روایت‌نشده از حکومت حضرت علی علیه‌السلامه. اینکه چرا اسم کتاب، الغاراته رو تا امروز نمی‌دونستم. امروز وقتی مقدمه‌شو خوندم فهمیدم تو اون پنج سالی که حضرت علی حکومت کرده، نیمۀ دومش کسی حرفشو گوش نمی‌کرده و غارت‌های متعدد تو مناطق مختلف توسط معاویه صورت می‌گرفته. منظور از الغارات همین غارت‌هاست.

۳. امسال هم مثل سال‌های گذشته تو این ختم قرآن گروهی وبلاگی شرکت کردم. هر روز هر کدوم هر چقدر که بتونیم و بخوایم قرآن می‌خونیم تا آخر ماه رمضون. من گفتم هر روز یه جزء بدن بهم که تا آخر ماه سی جزء کامل بشه. برنامۀ هر روزو می‌ذارن کانال که بدونیم اون روز چی قراره بخونیم. امروز که روز اول باشه وقتی دیدم اسمم اوله و جزء اول رسیده به من خوشحال شدم. از این خوشحالیای الکی که دلیل منطقی نداره.

۴. نون‌خ ۴ اومد و من هنوز فرصت نکردم ۱ و ۲ و ۳شو ببینم. فرصت کنمم نمی‌بینم البته. طنز و کمدی سلیقه‌م نیست و موقع تماشای این تیپ سریالا خنده‌م نمیاد و عذاب وجدان می‌گیرم. احساس می‌کنم دارم زحمت کارگردان و بازیگران رو هدر می‌دم. حالا چرا هر سال دنبالش می‌کنم و به عالم و آدم خبر می‌دم؟ چون که خودمم نون‌خ هستم و همذات‌پنداری می‌کنم با اسمش ^-^ (ارجاع به بخش دوم پست ۱۵۵۹)

۵. این هفته دوتا فیلم دیدم. هر دو خوب بودن. برادران لیلا (۲۰۲۲، ایران) و تروا (۱۳۹۹، ایران). موضوع تروا شبیه موضوع سیانور بود. به دهۀ شصت و مجاهدین خلق و ترور مربوط بود. برادران لیلا هم قصۀ یه خونوادۀ بدبخت و احمق بود.

۶. من همیشه قبضا رو به‌موقع پرداخت می‌کنم و هر ماه هدیهٔ شتاب در پرداخت از همراه اول می‌گیرم. تکالیف و تمرینای درسیمم همیشه به‌قدری سریع تحویل می‌دادم که استادام به بقیه می‌گفتن موعد تحویل شما یه هفته بعد از اینکه ایشون تحویل بده هست. امسال تصمیم گرفتم همون‌قدر که برای ادارهٔ گاز و برق و آب و مخابرات و استادهام خوب بودم برای خدا هم خوب باشم و نمازامو نگه‌ندارم برای هر موقع که فلان کار و بهمان کارو انجام دادم. پارسال ماه رمضون به‌صورت آزمایشی این پروژهٔ نماز اول وقت رو انجام دادم و به‌واقع تجربهٔ سنگین و جالبی بود. مخصوصاً وقتایی که یادم می‌رفت و یهو که یادم می‌افتاد کارمو نصفه رها می‌کردم. امسالم می‌خوام تکرارش کنم و اگه تونستم ادامه بدم. البته هر هفته یکی دو بار به خودم آوانس دادم که سخت نشه. آوانس به معنی گذشت و اغماض در جریان کار با نادیده گرفتن مقرراته. همون ارفاق. یادمه زمان بلاگفا هم با دو نفر از خوانندگان وبلاگم سر نماز صبح شرط بستیم که هر کی باخت یادم نیست چی کار کنه. تا اون موقع نماز صبحامو معمولاً ظهر یا صبح بعد از طلوع می‌خوندم. یادم نیست سر چی شرط بستیم. وبلاگ‌ها و کامنت‌ها هم خیلی وقته از بین رفتن و نمی‌تونم چک کنم ببینم چه مرگمون بود که تصمیم گرفتیم نماز صبحامونو قضا نکنیم. ولی اون موقع هم مثل حالا هفته‌ای یکی دو بار و بعد هم ماهی سه چهار بار از این اغماض‌ها داشتم که کم‌کم عادت کردم و حالا سالی یه بارم نماز صبم قضا نمی‌شه به حول و قوۀ الهی و اون شرطی که یادم نیست چی بود.

۷. یکی از هم‌کلاسیام هر روز کارگاه زبان‌شناسی برگزار می‌کنه و منم به‌عنوان پشتیبان علمی و فنی همراهیش می‌کنم. امروز یه نکته ازش یاد گرفتم و اومدم به شما هم بگم. یکی از ابهام‌های معروف، آوردنِ «مثلِ» و «نیست» باهمه. مثلاً فلانی مثل تو خوشگل نیست. اینجا جمله ابهام داره و معلوم نیست تو خوشگلی و فلانی مثل تو نیست و زشته یا تو خوشگل نیستی و فلانی هم خوشگل نیست. یکی از راه‌های رفع این ابهام، آوردنِ «هم» هست. به این صورت که «فلانی هم مثل تو خوشگل نیست». این دیگه ابهام نداره و معنیش میشه هردوتون زشتید :|

۵ نظر ۰۳ فروردين ۰۲ ، ۱۲:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۶۱- چه بی‌نشاط بهاری که بی رخ تو رسید

چهارشنبه, ۲ فروردين ۱۴۰۲، ۱۰:۰۹ ب.ظ

استادی که تو بخش ۱۷ پست شمارهٔ ۱۵۶۰ در موردش نوشته بودم امروز در ۱۰۲سالگی فوت کرد. متولد ۱۲۹۹ بود و همهٔ سال‌های هزاروسیصد رو تجربه کرده. تجربهٔ هیجان‌انگیزی بوده احتمالاً. سال دوم ارشد باهاش کلاس داشتیم. اون موقع روم نشد بگم باهم عکس بگیریم و الان پشیمون و غمگینم که روم نشده ذوقمو از هم‌صحبتی باهاش نشون بدم. آروم و مهربون و باسواد بود. این اواخر گوشش هم یه کم سنگین شده بود و باید با صدای بلند و شمرده صحبت می‌کردی تا متوجه بشه. هفتهٔ پیشم نشان نخل آکادمیک رو از سفیر فرانسه گرفت. اگه تهران بودم تو مراسمش شرکت می‌کردم حتماً. روحش شاد.

یکی از هم‌کلاسیای دورهٔ کارشناسیم تو گروه دویست‌نفریمون پیشنهاد داده که هر کی ایرانه اعلام حضور کنه که یه روزی یه جایی قرار بذاریم همو ببینیم. یه تعداد استقبال کردن و قضیه جدی شده. اگه مریم یا نگار یا نرگس یا منیره یا زهرا برن منم می‌رم. ینی حاضرم به‌خاطر این دورهمی پاشم برم تهران. اگه اینا نباشن حوصلهٔ بقیه رو هم ندارم. فقط با همین پنج‌تا که عرض کردم حالم خوبه و یکیشونم تو اون جمع باشه برای من کفایت می‌کنه.

سال هزاروچارصدو«یک نفر» گذشت؛

سال هزاروچارصدو«دو نفر» بشید ایشالا.

۷ نظر ۰۲ فروردين ۰۲ ، ۲۲:۰۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۶۰- چطور دارم پله‌های ترقی رو طی می‌کشم

شنبه, ۲۷ اسفند ۱۴۰۱، ۰۱:۰۰ ب.ظ

اخیراً کلیدواژۀ «دبیر» و «انجمن» رو زیاد تو نوشته‌هام به‌کار بردم. شاید بعداً واژه‌های «دبیرکل» و «اتحادیه» و «مجمع» رو هم زیاد بشنوید ازم. تو این پست می‌خوام توضیح بدم که از کجا شروع شد و چی شد که سر از این فضا درآوردم.


تا دو سال پیش نه با معاونت فرهنگی دانشگاه آشنا بودم، نه می‌دونستم انجمن‌های علمی دانشجویی کجای دانشگاهن و چی کار می‌کنن، و نه حتی اسمشون به گوشم خورده بود. علاقه هم نداشتم که سر از کارشون دربیارم. اولین و آخرین مواجهه‌م باهاشون برمی‌گشت به سال آخر کارشناسی که تو اردوی کویر و بازدید از نیروگاه برقی که سر راه کویر بود شرکت کرده بودم. تازه اون موقع هم نمی‌دونستم این گروهی که دارن ما رو می‌برن اردو و اسمشون رساناست، انجمن علمی دانشجویی دانشکدۀ برقن. همین‌قدر بیگانه بودم با این فعالیت‌های خارج از چارچوب کلاس و درس. یه جایی هم بود تحت عنوان شورای صنفی که همکف دانشکده اتاق داشتن و دو سه نفر از دوستان صمیمیم هم عضو اون شورا بودن. من حتی با اونجا هم غریبه بودم و نمی‌دونستم فرق دارن با گروه رسانا. یه بارم گفتن تو خیلی مسئولیت‌پذیر و منظّمی و بیا تو هم تو انتخابات (یادم نیست انتخابات انجمن علمی دانشجویی یا شورای صنفی) شرکت کن و عضو شو که شرکت کردم و با سی‌وچندتا رأی از دور رقابت‌ها حذف شدم. بقیه رأی بیشتری آورده بودن.

سال اول دکتری، یکی از هم‌رشته‌ایام تو گروه دانشکده پیام گذاشته بود که یکیو لازم داریم که طراحی پوستر بلد باشه. بهش گفتم تو این کار حرفه‌ای نیستم ولی می‌تونم کمکتون کنم. وارد گروهشون شدم. اسم گروه، انجمن علمی دانشجویی زبان‌شناسی بود. فکر می‌کردم یه گروه معمولیه که کارشون برگزاری وبینار و کارگاه و ایناست. تو همون برخوردهای اول متوجه شدن که روی نیم‌فاصله حساسم و مستندسازی و گزارش‌نویسیم خوبه. علاوه بر طراحی پوستر، این کارها رو هم به من سپردن. عضو شورای مرکزی نبودم و غیررسمی داشتم کمکشون می‌کردم. در واقع تعهدی نبود بینمون. یکی دو بارم که دبیر انجمن سرش شلوغ بود و نمی‌تونست وبینارها رو مدیریت کنه، این کارها رو سپرد به من و من مجری و پشتیبان برنامه‌ها شدم. تو دورۀ بعدی انجمن (هر دوره یک ساله)، ازم خواست تو انتخابات شرکت کنم و عضو اصلی شورای مرکزی انجمن زبان‌شناسی بشم. هر انجمن، هفت نفر عضو اصلی و دو عضو علی‌البدل (زاپاس!) داره. تو دورۀ قبلی، من حتی جزو رأی‌دهندگان هم نبودم (در واقع تو باغ نبودم)، اون وقت حالا می‌خواستم کاندید بشم که دانشجوها انتخابم کنن که جزو اون هفت نفر بشم. شرکت کردم و با هفت‌هشت‌تا رأی عضو انجمن شدم. اینجا تعداد دانشجوها (رأی‌دهنده‌ها) در مقایسه با دورۀ کارشناسی خیلی کمه (چون فقط دانشجوی ارشد و دکتری داریم و کارشناسی نداریم) و همه همین تعداد رأی آورده بودن. عضو شورای مرکزی انجمن علمی دانشجویی شدم.

سال دوم، یکی از اعضا (در واقع یکی از دوستانم) به من و یکی از دانشجوهای ارشد پیشنهاد داد تو دورۀ جدید انتخابات انجمن‌ها هم شرکت کنیم و حتماً یکیمون دبیر انجمن بشیم. دبیر انجمن، یکی از اون هفت نفر عضو شورای مرکزیه که بعد از انتخاب شدنش به‌عنوان عضو شورای مرکزی، می‌تونه کاندید بشه برای دبیر شدن، تا اعضای شورا بهش رأی بدن و دبیر بشه. گفت حمایتتون می‌کنیم و بهتون رأی می‌دیم و شما توانایی و لیاقتشو دارید و چندتا هندونه گذاشت زیر بغلمون و چندتا هم نوشابه برامون باز کرد و بعد از اینکه به‌عنوان عضو شورای مرکزی انجمن انتخاب شدیم، کاندید شدیم که دبیر انجمن باشیم. من بیشتر رأی آوردم و دبیر شدم و اون دانشجوی ارشد هم نایب دبیر. و چنین شد که همۀ مسئولیت‌ها افتاد روی دوش ما دوتا. پوسترها و گزارش‌ها کمافی‌السابق بر عهدۀ من بود و حالا وظایف دبیر (که یکیش گرفتن مجوزها و کارهای مالی باشه) هم به کارهام اضافه شد. چون از مسئول گواهی‌ها و روابط عمومی و فضای مجازی راضی نبودم اینا رم خودم بر عهده گرفتم. نایب دبیر هم کمکم می‌کرد، ولی ساعت فعالیتامون ده به یک بود. اگه می‌خواستم خودم این ده ساعت رو صرف انجام این کارها نکنم، باید صد ساعت صرف آموزش تیمم می‌کردم که اونا انجام بدن و بعداً بازم باید ده ساعت زمان می‌ذاشتم برای چک کردن اونا و تأیید و اصلاح کاراشون. نمی‌صرفید و نمی‌ارزید برای یه دورۀ یه‌ساله این همه زمان صرف کنم و نیرو تربیت کنم. علاقه‌ای هم به تربیت شدن نداشتن البته. کسی اگه کاربلد و علاقه‌مند بود کارا رو بهش می‌سپردم، ولی نمی‌تونستم از نیروهای صفرکیلومتر استفاده کنم برای گزارش‌نویسی که مهم‌ترین بخش کار بود. نه‌تنها من، که همۀ هفتادتا دبیر دانشگاه این مشکل رو داشتن. برای همین هم بیشتر از یه سال دبیر نمی‌شدن. خسته می‌شدن به‌واقع.

یه گروه هفتادنفره داشتیم که همۀ دبیران دانشگاه و مسئولان مربوطه اونجا بودن. و از اونجایی که اکثر دبیرها دانشجوهای کارشناسی بودن و کم‌تجربه، تجربه‌های علمی و مهارت‌هامو باهاشون به اشتراک می‌ذاشتم و اگر کاری کمکی چیزی لازم داشتن کمکشون می‌کردم. یا وقتی یه فرمی، فیلمی، لینکی چیزی از مسئولان درخواست می‌کردن اگر دم دستم بود قبل از اینکه مسئولان به خودشون بجنبن براشون می‌فرستادم و سؤالاشونو جواب می‌دادم. انقدر این کارو کرده بودم که یه سریا فکر می‌کردن من از مسئولین هستم و از خودشون نیستم. چون همۀ اعضا همۀ پیام‌رسان‌ها رو نداشتن سعی می‌کردم تا جایی که می‌تونم بخشنامه‌ها و پیام‌های مهم رو بین تلگرام و واتساپ و ایتا ردوبدل کنم که کسی بی‌خبر نمونه از اخبار و برنامه‌ها. روز اولی که وارد گروه دبیران دانشگاهمون شدم شمارۀ همۀ اعضا رو با اسم انجمنشون ذخیره کردم. مثلاً می‌نوشتم فلانی دبیر انجمن فلان رشته. حتی شمارۀ بعضی از اعضاشون که دبیر نبودن هم داشتم و در ارتباط بودیم باهم. این کارمو مقایسه کنید با دبیر فلان رشته که حتی شمارۀ مسئول‌ها رو هم ذخیره نکرده بود و یه بار با لحن بد و بی‌ادبانه‌ای جواب کارشناس دانشگاهو تو گروه داده بود. البته آدم با هم‌دانشگاهیشم نباید بی‌ادبانه برخورد کنه ولی دبیری که شمارۀ اونی که مجوزها رو ازش می‌گیره رو نداره (ذخیره نمی‌کنه) و نمی‌شناسدش دبیر خوبی نیست.

دانشکدۀ ما هفت‌تا رشته و گروه آموزشی داره که هر کدومشون برای خودشون انجمن و دبیر دارن. ینی علاوه زبان‌شناسی، رشتۀ زبان روسی، فرانسوی، عربی و... هم داریم که انجمنای خودشونو دارن. یه روز کارشناس دانشگاه از دبیرها خواست برای دانشکده‌شون دبیر انتخاب کنن. ینی مثلاً دانشکدۀ فنی مهندسی که انواع انجمن‌های مهندسی توش بود یه دبیر داشته باشه که نمایندۀ دبیرهای مهندسی باشه. و یکی از ما هفت نفر که رشته‌مون به زبان و زبان‌شناسی مربوط بود باید می‌شد دبیر دانشکده. من چون تهران نبودم این مسئولیت رو قبول نکردم و به یکی از دبیرها که ساکن تهران بود و شرایط حضور در جلسات حضوری رو داشت رأی دادیم که دبیر دانشکده بشه. اما هیچ وقت هیچ پیگیری و فعالیت و نمایندگی‌ای ازش ندیدیم و عملاً این من بودم که نقش دبیر دانشکده رو تو اون گروه هفت‌نفرۀ دبیران دانشکده ایفا می‌کردم. نکته‌ای که بهش دقت نکرده بودیم این بود که فرد منتخب باید حضور فعالی تو فضای مجازی و پیام‌رسان‌ها می‌داشت که این بزرگوار نداشت. هیچ وقت هم پیش نیومد که جلسۀ حضوری داشته باشیم که نیازی به حضور ایشون باشه.

دانشگاه ما هفتادتا انجمن علمی دانشجویی داره. یه روز کارشناس دانشگاه بهم پیام داد که می‌تونی مسئولیت دبیر دبیران دانشگاه رو بر عهده بگیری؟ اسم رسمیش می‌شد دبیر مجمع دبیران فلان دانشگاه. گفتم چون تهران نیستم و نمی‌تونم تو جلسات حضوری باشم، نمی‌تونم. همین دبیریِ رشتۀ زبان‌شناسی، اونم از راه دور برای هفت پشتم بس بود. من دبیری دانشکده رو هم رد کرده بودم، اون وقت این پیشنهاد می‌داد دبیر دانشگاه بشم. ینی نمایندۀ هفتادتا دبیر. گفتم نمی‌تونم و چیزی نگفت و تموم شد. و چون با سلسله‌مراتب و منصب‌ها و سمت‌ها آشنا نبودم، نمی‌دونستم دبیر دبیرانمون کی بوده قبلاً. و حتی نمی‌دونستم این دبیر دبیران چی کار می‌کنه. فکر می‌کردم حتماً لازمه تهران باشه و همیشه تو دانشگاه باشه و تو جلسات شرکت کنه که من نمی‌تونستم.

(داخل پرانتز یه چیزی هم راجع به اتحادیه‌ها بگم. چون رشتۀ کارشناسی من زبان‌شناسی نبود و چون دورۀ ارشدم تو فضای بستۀ فرهنگستان بودم و چون اولین دانشجویانِ اونجا بودیم، لذا در بدو ورودم به دنیای علوم انسانی کمبود دوستِ زبان‌شناس رو توی دایرۀ روابطم حس می‌کردم. در قدم اول سعی کردم با دوستان دورۀ کارشناسیِ هم‌کلاسی‌های ارشدم دوست بشم و حتی با دوست دوستان دوستانم. در ادامه با ورودی‌های بعد از خودمون تو فرهنگستان که در واقع سال‌پایینی‌هامون بودن ارتباط برقرار کردم که این کمبود رو جبران کنم، ولی بازم از شبکه‌ای که ایجاد کرده بودم راضی نبودم. هم به دلیل اینکه سه سال پشت کنکور دکتری مونده بودم و از فضای دانشگاه دور بودم، هم به دلیل اینکه ورودم به دورۀ دکتری همزمان شده بود با شیوع کرونا و تحصیل مجازی و ندیدنِ فضای دانشگاه و هم به دلیل اینکه دانشگاه دورۀ دکتریم تک‌جنسیتی بود. تو یه سری کارهای پیکره‌ای واقعاً لازمه هر دو جنس! تو تیم باشن. تا اینکه امسال تو گروه دبیران با پدیده‌ای به نام اتحادیه‌ها آشنا شدم. فهمیدم هر رشته یه اتحادیه داره که اعضاش از دانشگاه‌های مختلف کشورن. مثل انجمن دانشگاهه، ولی در سطح کشوره و این‌طور نیست که اعضاش هم‌دانشگاهیات باشن. اعضای اتحادیه‌ها دبیران انجمن‌های علمی دانشجویی دانشگاه‌های مختلفن. یادم نیست کی فرم عضویت رو تو گروه گذاشت، ولی از او به یک اشارت و از من به سر دویدن. صرفاً با این هدف که دوستان زبان‌شناس بیشتری پیدا کنم درخواست عضویتمو ثبت کردم، بی‌خبر از اینکه اتحادیه هم مثل انجمن انتخابات داره و فقط هفت نفر عضو شورای مرکزیش میشن. پرانتز اتحادیه رو می‌بندم ولی بعداً بازم در موردش می‌نویسم.)

اواسط بهمن‌ماه کارشناسمون (همون که بهم پیشنهاد داده بود دبیر دبیران دانشگاه بشم) بهم پیام داد و پرسید می‌تونی هفتۀ دیگه به‌عنوان دبیر دبیران دانشگاه ما، تو جلسۀ وزارت علوم که تو دانشگاه فردوسی مشهد برگزار میشه شرکت کنی؟ من خودم برای اوایل اسفند بلیت گرفته بودم که برم مشهد. به کارشناسمون گفتم چه خوب، اتفاقاً خودمم تصمیم داشتم برم مشهد. آیا جلسه‌ای که می‌گید حتماً باید فلان روز باشه؟ نمیشه جلسه رو یه هفته بندازن عقب؟ چون از اهمیت موضوع اطلاع نداشتم فکر می‌کردم میشه تاریخشو جابه‌جا کنن. گفت نه نمیشه و همایش ملیه و از همۀ دانشگاه‌ها قراره شرکت کنن. گفتم باشه ولی بلیت نیستا. ماه رجب و شعبان به این آسونی بلیت مشهد گیر نمیاد. بحث بلیتو ایشالا بعداً مفصل توضیح می‌دم ولی از این انتصاب و سِمَت جدیدم همین‌قدر بگم که تا یکی دو روز قبل سفرم نمی‌دونستم دبیر دبیرانم و نمایندۀ دانشگاهم و کی‌ام اصلاً. فکر می‌کردم یه گردهمایی معمولیه که همه هستن و منم هستم. تازه اونجا فهمیدم چه مقام شامخی دارم :)) اونجا با اتحادیه‌ها بیشتر آشنا شدم، ولی هنوز متوجه نشده بودم چجوری واردش می‌شن و نمی‌دونستم انتخاباتشون نزدیکه و نمی‌دونستم باید تبلیغات کنیم که بهمون رأی بدن که عضو شورای مرکزی اتحادیۀ رشته‌مون بشیم. یه انتخابات دیگه هم در پیش بود که یه نفر از بین دبیر دبیران انتخاب بشه. راجع به تبلیغات و انتخابات اتحادیه‌ها هم ایشالا بعداً مفصل می‌نویسم. الان همین‌قدر بگم که یه هفته‌ست عضو شورای مرکزی اتحادیۀ زبان‌های خارجی و زبان‌شناسی شدم و نتیجۀ همۀ این اتفاقات در یک سال اخیر، اضافه شدن چندصد شمارۀ جدید به گوشیم بود.

دوتا اتفاق مهم دیگه هم این وسط افتاد که مربوط به فرهنگستانه. اینا رم ایشالا بعداً مفصل توضیح می‌دم ولی خلاصه‌ش به این صورته که اون روز که رفته بودم اونجا، فهمیدم تو بحث استخدام جدی شدن و من یکی از گزینه‌های روی میزشونم. اتفاق دوم هم این بود که یه روز رئیس فرهنگستان به مسئول روابط عمومیشون میگه به دانشگاه‌های مختلف نامه بزنه و ازشون بخواد دانشجوهاشونو بیارن برای بازدید از فرهنگستان. به دانشگاه ما هم این نامه ارسال میشه و اونا هم شمارۀ منو به مسئول روابط عمومی اونجا می‌دن که با من صحبت کنن. نه دانشگاه یادش بود که من دانشجوی فرهنگستان بودم نه مسئول روابط عمومی فرهنگستان می‌دونست اینو. بنده خدا داشت خودشو معرفی می‌کرد و مقدمه‌چینی می‌کرد که توضیح بده فرهنگستان چیه و چی کار می‌کنه که گفتم نیازی به معرفی نیست و من با تمام ابعاد و زوایای پنهان و آشکار اونجا آشنایی دارم و اتفاقاً چند روز پیشم با رئیس اونجا جلسه داشتم. گفتم زمان و تعداد شرکت‌کنندگانو بهتون اطلاع می‌دم. بعد که رفتم از دانشگاهمون ماشین و استادِ همراه بگیرم که دانشجوها رو ببره، گفتن کی بهتر از خودت. خودت ببرشون. بعد که اومدم بین بچه‌ها نظرسنجی کنم ببینم کی وقتشون خالیه و چند نفر می‌رن فهمیدم یکی از سال‌پایینیامون کارمند اونجاست.

۱۳ نظر ۲۷ اسفند ۰۱ ، ۱۳:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۵۹- کارهای ناتمام

چهارشنبه, ۲۴ اسفند ۱۴۰۱، ۰۶:۳۹ ب.ظ

نوشته بود «اگر پزشکم بگوید شش دقیقۀ دیگر زنده خواهی ماند ماتم نخواهد برد، سریع‌تر تایپ خواهم کرد». 

دور از جانتان، امّا گمان می‌کنید که گاهِ رفتن، کار ناتمام شما چیست؟

۲۷ نظر ۲۴ اسفند ۰۱ ، ۱۸:۳۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۵۸- بله خودم هستم. ببخشید، شما؟ (۲)

يكشنبه, ۲۱ اسفند ۱۴۰۱، ۱۱:۰۸ ق.ظ

اینجا مرکز رفاهی شمارۀ ۲ دانشگاه فردوسی مشهده. شام و ناهارامونو تو رستوران اینجا می‌خوردیم. فرض کنید در موقعیت عکاس این عکس هستید و می‌دونید که من توی کادر این دوربین هستم. اما منو نمی‌شناسید و تا حالا ندیدید و منم شما رو نمی‌شناسم. از پشت سر، بدون اینکه چهرۀ افرادو ببینید حدس می‌زنید کدوم یک از اینا من باشم؟ دلیل حدستون چیه؟ بر اساس حس ششم انتخاب کردید یا نکتۀ خاصی در ظاهرمون می‌بینید؟ و اگر بخواید صدام کنید که بایستم با چه عبارت و جمله یا خطابی متوقفم می‌کنید؟ توجه کنید که اگه مثلاً تورنادو، شباهنگ یا دردانه صدام کنید، بقیه هم می‌شنون و هویت مجازیم ممکنه برای اینایی که کنارم هستن و نمی‌دونن وبلاگ دارم لو بره. همه‌تونم که فامیلیمو نمی‌دونید. پس باید هوشمندانه‌تر صدام کنید که فقط خودم متوجه منظورتون بشم. یه چیزی هم نگید که همۀ اینا برگردن سمت شما. اول باید حدس بزنید و انتخاب کنید و نزدیک بشید بعد آروم صدا کنید.

+ با این سؤالا دارم هوش و ذکاوت و دقت و میزان شناختتون رو می‌سنجم فقط.


۲۶ نظر ۲۱ اسفند ۰۱ ، ۱۱:۰۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۵۷- بله خودم هستم. ببخشید، شما؟ (۱)

پنجشنبه, ۱۸ اسفند ۱۴۰۱، ۰۸:۱۱ ق.ظ

اینجا تالار رودکیِ دانشگاه فردوسی مشهده. افتتاحیۀ دوازدهمین جشنوارۀ دانشگاهی حرکت و نخستین رویداد ملی پویش، با حضور وزیر علوم‌، تحقیقات و فناوری، مدیرکل پشتیبانی امور فرهنگی و اجتماعی وزارت علوم، رییس دانشگاه فردوسی، معاون فرهنگی اجتماعی و دانشجویی دانشگاه فردوسی و جمعی از دبیران و کارشناسان انجمن‌های علمی دانشجویی دانشگاه‌های سراسر کشور. ظهر روزی که پست قبلی منتشر شد. سه‌شنبه، بیست‌وپنج بهمن. فرض کنید وارد این سالن می‌شید و می‌دونید که من اونجا نشستم. اما منو نمی‌شناسید و تا حالا افتخار هم‌صحبتی با منو نداشتید. منم شما رو ندیدم تا حالا. نزدیک‌تر میایید و دقیق‌تر نگاه می‌کنید ببینید کدوم یک از اینا شبیه تصوریه که از من دارید. جلوتر میایید و دوباره دقیق‌تر می‌شید. حدس می‌زنید و انتخاب می‌کنید و می‌رید نزدیک‌تر. 

حدستون کدوم یک از ایناست؟ و اولین جمله‌تون بهش چیه؟ این جمله رو باید یه‌جوری انتخاب کنید که اگه حدستون اشتباه بود طرف شوکه نشه و به عقلتون شک نکنه. مثلاً یکیو نشون کنید و برید یواشکی تو گوشش بگید ببخشید، شما یکی از گونه‌های جان‌سخت دایناسورهای دوران کرتاسه، سومین دوره از دوران میانه‌زیستی بعد از تریاس و ژوراسیک هستید که هر بار از هجوم شهاب‌سنگ‌ها جان سالم به‌درمی‌برد و نمی‌میرد؟


۲۰ نظر ۱۸ اسفند ۰۱ ، ۰۸:۱۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۵۶- من، دردانه، ۱۵ سال دارم

سه شنبه, ۲۵ بهمن ۱۴۰۱، ۱۲:۱۵ ق.ظ

سلام به روی ماه همه‌تون! ^-^

عمر آشنایی من با وبلاگ‌نویسی به ۱۵ سال رسید. پونزده سالم بود که به‌گواهی اسناد تاریخی به‌زورِ هم‌کلاسیای وبلاگ‌نویسم که در حال حاضر وبلاگ همه‌شون تعطیله گلدان رو افتتاح کردم. «به‌زور»، چون فکر می‌کردم فرصتشو ندارم. ولی گفتم حالا که سعدی، گلستان و بوستان داره منم یه گلدان داشته باشم. دوستام گفتن این گلدون هدیۀ ولنتاین ما به توئه. اون روز طعم شیرین انتشار اولین پست و دریافت اولین نظرات رو چشیدم. تجربۀ پست گذاشتن با اینترنتِ دیال‌آپ، ذوق دیدنِ نظر جدید، تمرینِ نوشتن، لذت خوندن و خونده شدن، و دیده شدن. و این، ۳۲۴۷امین پستمه. ۱۳۹۱تاش تو بلاگفاست و بقیه اینجا. این پستو تو فرودگاه تبریز می‌نویسم و ساعت انتشارشو می‌ذارم چند ساعت دیگه، برای وقتی که ایشالا رسیدم مشهد. شاید بعداً توضیح بدم که آمدنم بهرِ چه بود. شایدم بی‌هیچ توضیحی این پست آخرم باشه.

یادتون میاد کی و چجوری با من و وبلاگم آشنا شدید؟ اولین کامنتتون و اولین برخوردمون تو خاطرتون مونده؟ آیا از آشنایی با من و وبلاگم خوشحال و راضی و شاکر هستید یا «ای کاش می‌شد برم عقب ای کاش ندیده بودمت»؟ و آیا سهمی از قاب عکس هِدِر وبلاگم دارید؟ هر چی یادگاری تو این هفت سال ازتون داشتمو توش جا دادم. یکی از ارزشمندترین قاب‌های زندگیمه.

۶۶ نظر ۲۵ بهمن ۰۱ ، ۰۰:۱۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۵۵- تبلیغ دیده‌ها و شنیده‌ها

دوشنبه, ۱۰ بهمن ۱۴۰۱، ۰۵:۰۰ ب.ظ

توجه: اکثر اینا رو دوستام معرفی کردن یا فرستادن، ولی من یادم نمیاد معرف هر کدومشون کی بوده. هر کدومو خواستید ببینید، اسمشو گوگل کنید و دانلود کنید. اگر پیدا نکردید بگید من لینک بدم.

توصیه: قبل از دیدن فیلم‌ها، خلاصه‌شو نخونید. قشنگیش به اون شوک و غافلگیری آخرشه و منم سعی می‌کنم طوری معرفی کنم که قصه لو نره.

هشدار: یه تعداد از فیلمای غیرایرانی که تو این پست اسمشونو میارم از اینایی هستن که صحنۀ خشن یا منکراتی دارن و نمیشه با خانواده یا بچه‌ها دید. ولی نسخۀ سانسورشده‌شون هم موجوده تو گوگل.


زندانیان. امریکایی. محصول ۲۰۱۳. موضوعش ناپدید شدن دوتا بچه و تلاش برای پیدا کردنشون بود. من نسخۀ فارسی و سانسورشده‌شو دیدم و دوست داشتم. توصیه می‌کنم بچه‌ها نبینن؛ چندتا سکانس خشن داشت.

نجات در کرنتن. نمی‌دونم برای کدوم کشور و چه سالیه. موضوعش پزشکی و نجاتِ جون یه بچه بود. من نسخۀ فارسی و سانسورشده‌شو دیدم و دوست داشتم.

هابیت ۱ و ۲ و ۳. طولانی بودن، ولی دوست داشتم. بعضی از دیالوگ‌هاش جالب بودن برام. مثلاً یه جایی (ساعت ۲:۲۴) اومده بودن ماهی‌گیرو بگیرن. اسمش براگا بود. گفتن براگا، تو بازداشتی. گفت به چه جرمی؟ گفتن هر جرمی که ارباب بگه.

تروی. امریکایی. محصول ۲۰۰۴. بد نبود. قبلاً ژانر حماسی رو بیشتر دوست داشتم. حالا ولی درک نمی‌کردم چرا شخصیت‌ها افتادن به جون هم و همدیگه رو می‌کشن.

درخشش ابدی یک ذهن پاک. امریکایی. محصول ۲۰۰۴. موضوعش پاک کردن خاطراته. دوست داشتم.

ذهن زیبا. امریکایی. محصول ۲۰۰۱. عالی بود. هر توضیحی بدم داستان لو می‌ره. دوست داشتم.

زندگی زیباست. ایتالیایی. محصول ۱۹۹۷. عالی بود. یه پدر و پسر یهودی رو برده بودن اردوگاه کار اجباری و پدره سعی می‌کرد اون لحظات سخت رو برای پسرش شیرین کنه.

زندگی شگفت‌انگیز. امریکایی. محصول ۱۹۴۶. عالی بود. یه نفر می‌خواست خودکشی کنه و یکی بهش نشون داد اگه نباشه دنیا چه شکلی میشه.

زیبایی موازی. امریکایی. محصول ۲۰۱۶. یه آقاهه دخترشو از دست داده بود و افسرده شده بود. بد نبود.

نیمه شب در پاریس. امریکایی اسپانیایی. محصول ۲۰۱۱. کمدی بود و موضوعش نویسندگی. دوست داشتم.

نیمۀ ماه مارس. امریکایی. محصول ۲۰۱۱. زیاد خوشم نیومد. به انتخابات مربوط بود.

سینما پارادیزو. ایتالیایی. محصول ۱۹۸۸. بد نبود. تو یه سکانس از فیلم دو نفر رفتن سرویس بهداشتی باهم صحبت کنن. یکی از دستشوییا فرنگی بود، کناریش از این ایرانیا بود. فکر نمی‌کردم تو ایتالیا از این دستشوییا پیدا بشه :))

جنگ سرد. لهستانی. محصول ۲۰۱۸. خوشم نیومد. داستانشو نفهمیدم. به آواز و موسیقی ارتباط داشت و دوست نداشتم.

ستاره‌ای متولد شده است. امریکایی. محصول ۲۰۱۸. خوشم نیومد. موضوعش مشهور شدن یه خوانندۀ معمولی بود.

کازابلانکا. امریکایی. محصول ۱۹۴۲. خوشم نیومد. نفهمیدم منظور فیلمو. به جنگ جهانی و عشق و اینا پرداخته بود.

وداع. امریکایی. محصول ۲۰۱۹. راجع به یه خانوادۀ چینی بود که بچه‌ها و نوه‌ها مهاجرت کرده بودن امریکا و مادربزرگشون مریض بود و برگشته بودن چین ببیننش قبل از مرگ. خوشم نیومد.

انیمیشن موانا. امریکایی. محصول ۲۰۱۶. خوب بود.

لامینور. ایرانی. محصول ۱۳۹۸. فقط می‌تونم بگم از داریوش مهرجویی و اون بازیگرها انتظار فیلم به این مزخرفی و سبُکی و سخیفی نداشتم. ینی هر چی از مصنوعی و شعاری و مسخره بودن دیالوگاش بگم کم گفتم. نبینید.

شنای پروانه. ایرانی. محصول ۱۳۹۸. دردناک بود و عالی. از پنج، پنج می‌دم. ببینید.

مرگ یزدگرد. نمایشنامۀ بهرام بیضایی. محصول ۱۳۵۸. اولین نکته‌ای که توجهم رو جلب کرد حجاب نداشتن بازیگراش بود. موضوعش جالب نبود برام. نمی‌دونم کی معرفی کرده بود که ببینم و چرا باید می‌دیدم.

مستند مهره‌های وارونه. راجع به تشیع انگلیسی و فیلم‌های اسلامی که انگلیسی‌ها ساختن تا بین شیعه و سنی تفرقه بندازن و چهرۀ اسلام، به‌ویژه شیعه رو بد نشون بدن بود. محتواش برای من تازگی داشت و مفید بود.

مستند مادرم بلوط. به کارگردانی محمود رحمانی. اینو سال‌ها پیش یکی از خوانندگان وبلاگم که الان اسمش خاطرم نیست فرستاده بود. موضوعش محیط‌زیست و سدسازیه. محتواش برای من تازگی داشت و مفید بود. به گویش محلی بود و زیرنویس داشت.

برنامهٔ مجازیست. قسمت ۱۲ از فصل دوم. مهمان برنامه منصوره مصطفی‌زاده بود. موضوع برنامه به ماهایی که تو فضای مجازی هستیم و بلاگریم و تولید محتوا! می‌کنیم مربوط بود.

مستند ادواردو آنیلی. در مورد یه آقای ایتالیایی مسلمان که مرگش مشکوک بود.

مستند اهرام مصر. راجع به نحوۀ ساختن اهرام مصر بود.

مستند بار دیگر مردی که دوست می‌داشتیم. در مورد نادر ابراهیمی بود و مطالبش برای من تازگی داشت و مفید بود.

محرمانه خانوادگی با موضوع ازدواج دانشجویی. طنز و کاریکاتورهاشو دوست داشتم.

پادکست روان‌آزار درون 

پادکست تصمیمات سال جدید. محمدرضا شعبانعلی. تهران پادکست.


یه سری سخنرانی هم داشتم با موضوع ازدواج موفق و بایدها و نبایدهای زندگی مشترک. یادم نیست کی معرفشون کرده بود و از کجا دانلودشون کرده بودم ولی یکیشون مربوط به شریف بود و حدس می‌زنم از کانال دانشگاه برداشته باشم. طرف داشت تو یکی از سالن‌های شریف برای شریفیا صحبت می‌کرد. اسم فایلا رو فرهنگ ذخیره کرده بودم. موقع گوش کردن حس کردم دوتا آدم متفاوت دارن سخنرانی می‌کنن. هر دو داشتن در مورد زندگی مشترک حرف می‌زدن و اسمشون فرهنگ بود ولی گفتمان متفاوتی داشتن. جزئیات فایلا رو گوگل کردم و متوجه شدم سخنران یه سریاشون فرهنگ هلاکویی و یه سریاشون شاهین فرهنگه. اعتراف می‌کنم تا حالا فکر می‌کردم اینا یه نفرن و همۀ فایلا رو فرهنگ ذخیره کرده بودم. توصیه می‌کنم؟ نمی‌دونم. من خودم خیلی اهل مشاوره و این‌جور سخنرانیا نیستم ولی کمابیش موافق بودم با حرفاشون. برای اینکه تو زندگیتون پیاده‌شون کنید به‌نظرم باید خیلی قوی باشید که بتونید در برابر تفکرات اشتباه اطرافیانتون مقاومت کنید و این کارها رو انجام بدید یا ندید.

هفت قسمت سخنرانی انگیزشی با عنوان دهِ نمک از محمود معظمی در مورد موفقیت. اهل این‌جور سخنرانیا نیستم و بازم یادم نیست کی فرستاده بود برام.

یه سری سخنرانی مذهبی هم بود از آقای پناهیان و قرائتی که موقعیت مکانیشون مسجد دانشگاه و مخاطبشون دانشجوها بودن. نکتۀ جالب توجه زیاد داشت و فرصت نکردم یادداشت کنم. ولی سه موردش یادم موند. یه نکته راجع به لباس کار گفتن که گویا حدیث و روایت داریم که تنگ باشه و دست‌وپاگیر نباشه. مثال هم زد که با عبا و قبا نمیشه کار فنی کرد. ذهنم رفت سمت کارگاه عمومی ترم اول کارشناسی که بعضیا چادرشونو درنمی‌آوردن موقع کار با اره و جوش و اینا. یه چیزی هم راجع به روزه گفت که جالب بود. اینکه حتی ماه رمضون هم دارالضیافۀ اگر اشتباه نکنم امام حسن برپا بود برای مسافرها و اونایی که نمی‌تونستن روزه بگیرن. اونجا غذا می‌دادن بهشون. یاد بسته شدن رستورانا موقع ماه رمضون افتادم. یه جمله هم گفتن که خوشم اومد. اینکه حدیث داریم کارتو درست و به بهترین شکل ممکنش انجام بده. حتی قبر هم می‌خوای بکَنی درست بکَن. قبر چیزیه که وقتی کندی چند دقیقهٔ دیگه پر میشه. منظورش این بود که حتی این کار رو هم درست انجام بده و نگو اینکه قراره پر بشه پس کیفیت کارم مهم نیست.


فیلم علف‌زار (ایرانی، ۱۴۰۰) رو هم دیدم. 

۵۵ نظر ۱۰ بهمن ۰۱ ، ۱۷:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۵۴- کدوم فیلم یا سریال بود که

دوشنبه, ۱۰ بهمن ۱۴۰۱، ۱۲:۴۴ ق.ظ

به‌عنوان کسی که تو این چند وقت عزمش رو جزم کرده بود که مستندها و فیلم و سریال‌هایی که روی هم تلنبار شده بودن رو ببینه و شنیدنی‌ها رو بشنوه و پاک کنه که هاردش یه نفسی تازه کنه و مقاله‌ها و کتاب‌هایی که نخونده بود رو بخونه و حالا دیده و شنیده و خونده و تو ذهنش قیامتی برپاست از انواع محتواهای بی‌ربط و باربط و مربوط و نامربوط، نصفه‌شبی این سؤال برام ایجاد شده که کجا صحنۀ هدیه دادن آلبوم عکس‌ها به کسی که یه مدت نبوده رو دیدم؟ اگر اشتباه نکنم اینی که داشت این آلبوم رو هدیه می‌گرفت یه مادر یا پدر بود که سال‌ها نبود و بچه‌شو ندیده بود. یا شایدم یه عاشق یا معشوق بود یا یه دوست معمولی یا نمی‌دونم. یادم نمیاد. حتی یادم نیست اونی که آلبوم عکس‌هایی که طی سالیان گرفته شده بود رو هدیه می‌داد کی بود و چه نسبتی با کسی که آلبوم رو بهش دادن داشت. سؤال بعدیم هم اینه که طرف با اون عکسا چی کار کرد؟ گرفت؟ نگرفت؟ پاره کرد؟ نگه‌داشت؟ یا چی؟

چرا؟ چطور؟

یه دوستی دارم که وقتی چند ماهش بود پدر و مادرش جدا میشن و دادگاه حضانتشو می‌ده به پدرش. سی سال با پدرش زندگی کرده و مادرشو ندیده تا حالا. وقتی یکی دو سالش بود پدرش مجدداً ازدواج کرده و مادرش هم همین‌طور. با اینکه این دوستم از بچگی این قضیه رو می‌دونست و بقیه هم می‌دونستن که می‌دونه، ولی هیچ وقت هیچ کس راجع به این موضوع باهاش صحبت نکرده. حتی دلیل جدایی پدر و مادرشم نمی‌دونه و هیچ وقت هم نپرسیده از کسی. براش مهم نبوده در واقع. حالا مادرش از گوگل و اینستا و این‌ور اون‌ور این دوست ما رو پیدا کرده و دلش می‌خواد ببیندش. یه واسطه‌ای بهش پیام داده که بیا مادرتو ببین. ولی این دوستم نمی‌خواد مادرشو ببینه. آمادگی مواجهه با کسی که تا حالا ندیده و احتمالاً خیلی شبیهشه رو نداره و نمی‌خواد پدرش و بقیه بفهمن مادرش پیداش کرده. پیشنهاد من این بود که لااقل یه آلبوم عکس از بچگی تا حالات چاپ کن بفرست برای مادرت که فرایند بزرگ شدنتو ببینه بنده خدا. طی این پیشنهاد، یاد اون سکانس از اون فیلمی که نمی‌دونم کدوم بود افتادم :|

۱۲ نظر ۱۰ بهمن ۰۱ ، ۰۰:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۵۳- تهران (از هر وری دری ۲۷)

شنبه, ۸ بهمن ۱۴۰۱، ۰۳:۵۰ ب.ظ

ادامهٔ شماره‌گذاری از پست قبل:

۸۹. اون روز که داشتم می‌رفتم خونۀ نرگس، تو متروی تربیت مدرس با نگار قرار گذاشته بودم که باهم بریم. با بی‌آرتی داشتم می‌رفتم. از راننده پرسیدم کدوم ایستگاه باید پیاده شم که از اونجا بتونم برم مترو؟ اسم ایستگاه رو گفت. پیاده که شدم، مترو رو می‌دیدم. وایستادم و سرم تو گوشی در حال فرستادن لوکیشن (موقعیت مکانی) برای نگار و نرگس بودم و هندزفری تو گوشم و حواسم یه جای دیگه. نگو راننده از تو بی‌آرتی داشت صدام می‌کرد که مترو رو نشونم بده و من نمی‌شنیدم. بعد فکر کن راننده به یه رهگذر میگه اون خانمو صدا کن و منم چون هندزفری تو گوشم بود متوجه نبودم. رهگذر با ایما اشاره راننده رو نشونم داد و دیدم راننده داره با دستش مترو رو نشونم می‌ده. هم کلی خجالت کشیدم هم حس خوبِ مهم بودن و اهمیت داشتن بهم دست داد. کلی تشکر کردم و به روی خودم هم نیاوردم که مترو رو دیده بودم. یه جوری برخورد کردم که راننده فکر کنه اون بود که مترو رو نشونم داد و احساس مفید بودن بکنه.


۹۰. اون دوشنبه‌ای که رفته بودم معاونت گزارشا رو با کامپیوتری که روش برچسب نارنجی بود ارسال کنم، به دوستم پیام دادم که می‌خواستم فلان استاد رو هم ببینم و چون کلاسا به‌علت آلودگی مجازی شد ندیدم. دوستم گفت الان تو کتابخونه پیش اون استادم و منتظرتیم و اگه می‌تونی بیا. سریع پا شدم رفتم (فکر کنم حتی کامپیوترم خاموش نکردم و کیفم هم برنداشتم). فقط گوشی و کارت شناسایی برداشتم برای ورود به کتابخونه. این استادمون خیلی خوش‌صحبته و مثل خودم همیشه کلی خاطره داره برای تعریف کردن. یادم نیست چه بحثی شد که یاد خاطرۀ «عمه‌نه» افتاد. می‌گفت اون یکی استادمونو برادرزاده‌هاش عمه صدا می‌کردن. وقتی خاله میشه، خواهرزاده‌ش هم عمه صداش می‌کنه. اینا هم هی به بچه می‌گفتن عمه نه، خاله. بچه هم فکر می‌کرد اسمش عمه‌نه هست و استادمونو یه مدت عمه‌نه صدا می‌کرد. بعد که بزرگ میشه خاله گفتنو یاد می‌گیره. قبل از اینکه برم دیدن استادم و این خاطره رو بشنوم، یه کلیپ تو اینستا دیده بودم که یارو می‌ره دستشویی زنانه و می‌گن چرا اونجا رفتی و نرفتی مردانه؟ می‌گه چون روی درش نوشته مردا، نه. ینی مردها نرن اونجا. برای مردها نیست. اونجا هم نوشته زنا، نه. اینم چون مرد بود رفته بود اونجایی که روی درش نوشته بود زنانه. چنین تقطیعی یه بحث تخصصی تو زبان‌شناسی داره و منم اینو برای دوستان زبان‌شناس فرستاده بودم. ولی روم نشده بود برای استادهام هم بفرستم. نمی‌دونم بحثمون از کجا به عمه‌نه! رسید که من این کلیپ رو برای استادم هم تعریف کردم.


۹۱. معمولاً صفحۀ اول مجله‌ها می‌نویسن مسئولیت محتوای این شماره با سردبیر یا فلانی و بهمانی نیست و نویسندۀ مقاله مسئوله. این جمله همیشه تو همۀ شماره‌هامون طی ده سال اخیر بوده و تو این شماره هم بود. حالا نمی‌تونم تا حالا دقت نکرده بودن یا قانون عوض شده یا چی که این سری تذکر دادن این جمله رو برداریم و مسئولیت محتوا رو خودمون بر عهده بگیریم و اصلاً چه معنی داره که انجمن مسئول محتوای مجله‌ش نباشه. دیگه فرصت نشد برم از نزدیک پیگیر کارهای مجله باشم و علاقه هم ندارم. 


۹۲. یه اصل تو زبان‌شناسی هست تحت عنوان کم‌کوشی که همون‌طور که از اسمش مشخصه به کم کوشیدن مربوطه. مثلاً جاهایی که گویشور چندتا انتخاب داره، اون تلفظ یا اون ساختی رو استفاده می‌کنه که راحت‌تر و ساده‌تر و سریع‌تر باشه و منظورشو با صرف کمترین انرژی بیان کنه. تو همۀ زبان‌ها هم این اصل وجود داره. 

یه بار از یکی از بچه‌های زبان‌شناسی یه کار پیچیده که انرژی فراوانی لازم داشت خواستم انجام بده. در جوابم به این اصل اشاره کرد و گفت من به اصل کم‌کوشی اعتقاد دارم و با روش ساده‌تر پیش رفت.


۹۳. این سری که تهران رفته بودم، یه لیست نوشته بودم از افرادی که قرار بود ببینمشون و بعد از دیدنشون علامت می‌زدم کنار اسمشون. شش نفر، بدون علامت موندن و ندیدمشون. یه نفرم بود که کلاً فراموش کرده بودم اسمشو بنویسم و وقتی برگشتم یادم افتاد. ینی وقتی برای بار چندم پیام داد که هر موقع اومدی تهران خبرم کن ببینیم همو یادم افتاد که قبلاً هم این پیامو فرستاده بود و گفته بودم ایشالا خبر می‌دم و یادم رفته بود خبر بدم. حالا شاید اسفندماه دوباره برم. بهش خبر می‌دم اگه یادم بمونه :|


۹۴. تو خوابگاه دکتری به ترددی‌ها پتو هم می‌دن. ولی بالش ندارن. بار اول، تابستون که رفته بودم دوتا پتو گرفتم که یکی رو به‌عنوان بالش استفاده کردم و یکی به‌عنوان پتو که البته چون هوا گرم بود، نمی‌کشیدم روم. این سری که رفته بودم زمستون بود و یه پتو گرفتم که روم بکشم و پتویی که به‌عنوان بالش ازش استفاده کنم نگرفتم که اگه یکی سردش بود و پتوی بیشتری لازم داشت پتو کم نیاد. پس چی گذاشتم زیر سرم؟ دوستم پتوی مسافرتیشو لازم نداشت و داد به من. منم تا کردم و پیچیدمش لای کاور پارچه‌ای یک‌بارمصرف و تبدیلش کردم به بالش. موقع پس دادن هم دوستم رفته بود شهرشون. پتوشو گذاشتم روی تختش و چندتا نسکافه و دمنوش گذاشتم کنارش، برای تشکر. چندتا از نارنگیایی که نرگس داده بود رو هم به‌عنوان تشکر دادم به اون دوستم که بشقابشو بهم امانت داده بود. از دوست واحد روبه‌رویی هم با شکلات تشکر کردم.


۹۵. تو دانشگاه دورۀ کارشناسیم، همیشه تو سالن مطالعه و کتابخونه و آزمایشگاه و تقریباً همه جا یکی دوتا سجاده بود و هر کی هر موقع می‌خواست نماز بخونه یه گوشه نمازشو می‌خوند. اتفاق عجیب و نامأنوسی نبود. من خودم چون معمولاً کلاسام فشرده بود و فرصت نمی‌کردم برم مسجد، بیشتر نمازامو روی همون سجاده‌ها خونده بودم. ولی فضای فرهنگستان این‌جوری نبود و یه نمازخونه تو پارکینگ بود که اونجا می‌رفتیم. این سری از یکی از دوستان دانشگاه فعلی شنیدم که یکی از دانشجوها خودش روزنامه یا سجاده برده انداخته یه گوشۀ سالن مطالعه و خواسته نماز بخونه، مسئول اونجا گفته اینجا مسجد نیست و سالن مطالعه‌ست و اگه می‌خوای نماز بخونی برو مسجد. اونم البته وقعی ننهاده به حرف مسئول و نمازشو خونده.


۹۶. مدرس زبان کره‌ای از بچه‌ها خواسته بود دوتادوتا گروه تشکیل بدن برای مکالمه و تمرین. هر کدوم از یه شهر و دانشگاه متفاوت بودن و سن و سال‌ها و رشته‌ها هم متفاوت بود و همدیگه رو نمی‌شناختن. چهل نفر تو گروه تلگرامی بودن که باید دوتادوتا گروه تشکیل می‌دادن. دوتا پسر و بقیه دختر. پسرا ساکت بودن و کسی کاری به کارشون نداشت ولی نحوۀ گروه پیدا کردن دخترا عالی بود. یکی نوشته بود «من اعلام آمادگی می‌کنم. هر کی منو بخواد می‌تونه بخواد». یکی نوشته بود «یه مهرماهی مغرورم. کسی منو نمی‌خواد؟» اون یکی نوشته بود «اردیبهشتی‌ام»، یکی دیگه «تیرماهی». یکی نوشته بود «موجبات خنده‌تون میشم و فیلم زیاد می‌بینم». یکی دیگه هم از شهرش مایه گذاشته بود. این وسط یه نفر روی هم‌گروهیش غیرتی شده بود که دیگه نباید با کسی جز من حرف بزنی. یکی دیگه ریپلای کرده بود روی پیام اون غیرتی و نوشته بود «روزای اول رابطه». یه نفرم آخر از همه اومد نوشت هر کی موند بیاد با من. بعد از چند ساعت دوباره یکی اومد نوشت من تنهام، سرپرستی منم به عهده بگیرید. یکی قبولش کرد و با استیکر ذوق‌مرگی نوشت وای بختم باز شد. یه نفرم تازه وارد بحث شده بود و نمی‌دونست چه خبره.


۹۷. به‌دلیل شیوع کرونا، کلاسای دکتریم مجازی بود و تا قبل از آزمون جامع هم‌کلاسیامو از نزدیک ندیده بودم و ارتباط چندان صمیمانه‌ای هم تو این دو سه سال بینمون شکل نگرفته بود که بپرسیم یا بدونیم چند سالمونه. فقط از روی عددی که تو ایمیل یکیشون بود من حدس می‌زدم هم‌سن باشیم و چون خودم سه سال پشت کنکور مونده بودم، فکر می‌کردم بقیه تو اولین مصاحبه قبول شدن و از من کوچیک‌ترن. تیرماه، روز آزمون وقتی صحبت سن و سال و تجرد و تأهل شد تازه فهمیدم به جز اون یه نفر، بقیه از من بزرگترن و دهه‌شصتی‌ان. بعد بازم با خودم فکر کردم شصت‌ونه باشن. چون بیشتر از این بهشون نمیومد. این بار (آذرماه) ارتباطم باهاشون نزدیک‌تر شده بود و وقتی فهمیدم یکیشون متولد پنجاه‌ونهه و یکیشون شصت، حقیقتاً کفم برید و کرک و پرم ریخت. اصلاً بهشون نمیومد چهلو رد کرده باشن. بماند که خودم با سی سال سن به دبیرستانی‌ها شبیهم.


۹۸. تخصص یکی از استادهای فرهنگستان مرتبط با موضوع رسالۀ دکتریمه. یه بار که رفته بودم ببینمش، گفتن بازنشسته شده و رفته شهرشون. ندیدمش تا حالا. پرسیدم کجاییه؟ کدوم شهر رفته؟ گفتن تبریز :| حالا این سری که رفته بودم فرهنگستان شماره‌شو گرفتم ولی نمی‌دونم کجای تبریز باهاش قرار بذارم :|


۹۹. امسال، تابستون تو دانشگاه نمایشگاه فرش بود. بعد از آزمون جامع اولمون (تیرماه) با هم‌کلاسیام یه سر رفتیم ببینیم تو این نمایشگاه چه خبره و چی می‌فروشن. یکی از تابلوفرش‌ها که تصویر پادشاهان ایرانو داشت توجهمونو به خودش جلب کرد. از هر سلسله یک فرد شاخص رو انتخاب کرده بودن. با این سؤال که پس چرا هیچ نشانه‌ای از انقلاب اسلامی تو این تابلو نیست و باید این گوشه و اون گوشه هم عکس رهبران رو می‌ذاشتن که کامل بشه به دوستم گفتم بیا بریم نزدیک‌تر ببینم از سلسلۀ زندیه کیو انتخاب کردن. اون موقع بحث وکالت دادن و ندادن پیش نیومده بود هنوز. کریم خانو نشونش دادم و براش توضیح دادم که من یه زمانی عاشق لطفعلی خانشون بودم. دیگه نگفتم اسم اولین وبلاگم هم لطفعلی خان زند بود. چندتا سلفی گرفتیم و بگو بخند و شوخی و اندک اطلاعات تاریخیمونو باهم به اشتراک گذاشتیم و به مسیرمون ادامه دادیم.

کین نعمت و مُلک می‌رود دست‌به‌دست.


۸ نظر ۰۸ بهمن ۰۱ ، ۱۵:۵۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

این عکسا رو موقعی که تهران بودم تو اینستا منتشر کرده بودم تا وقتی برگشتم تو وبلاگم هم بذارم. شماره‌هایی که رنگشون قرمزه، فقط تو صفحۀ فک و فامیل، و شماره‌هایی که رنگشون آبیه هم تو صفحۀ فک و فامیل هم تو صفحۀ دوستان و استادان منتشر شده. توضیحات با شماره‌های مشکی‌رنگ هم مختص وبلاگه.

ادامهٔ شماره‌گذاری از پست قبل:

۵۳. اگه برنجتون شفته شد و فکر کردید چه بد شد که این‌جوری شد، بدانید و آگاه باشید که همیشه یه حالت بدتر هم وجود داره. به این صورت که داشتم بقیهٔ اون برنج شفتهٔ شب قبلمو گرم می‌کردم برای ناهار امروز، که حواسم پرت شد و یادم رفت و سوخت.

الان با سه‌تا هود که تا آخرین درجه روشنشون کردم و ملاحظه می‌کنید هم این بوی سوختگی رو نمی‌تونم محو کنم.



۵۴. چهارشنبه نزدیک ظهر یکی از دوستان دورهٔ کارشناسیم (زینب) با پسرش اومده بود دانشگاه، که بعد از هفت سال ببینیم همو.

۵۴.۵. این دانشگاه فعلی من دانشگاه دورۀ ارشد زینب بوده. زینب جزو اولین دوستان شریفیمه و دومین کسیه که بیشترین واحد مشترک باهم داشتیم و زیاد همو می‌دیدیم. از ترم اول باهم بودیم و اولین هم‌گروهیم هم بود. یادمه پنج‌تا دختر تو کلاس اصول برقمون بود و سی چهل‌تا پسر. من و زینب و زهرا و حکیمه و فاطمه که نیوشا صداش می‌کردن. چهارتا از این پنج‌تا دختر، چادری بودن و دوتادوتا همگروه شدن. من و زینب، زهرا و حکیمه. نیوشا تنها موند و با یکی از پسرا همگروه شد. من اون سال آزمایشگاه فیزیک هم برداشته بودم. اونجا هم تعداد دخترا فرد بود و چون فیزیک درس تخصصیمون نبود، از همۀ رشته‌ها بودن تو آزمایشگاه. از دخترا کسیو نمی‌شناختم تو آزمایشگاه. همه دوتادوتا گروه تشکیل دادن و من با یه پسر برقی که همیشه یا دیر میومد یا نمیومد هم‌گروه شدم. با اینکه هم‌ورودی بودیم ولی بعد از اون ترم دیگه هیچ وقت ندیدمش و اسمشم یادم نیست. اگر اشتباه نکنم یه محمد تو اسمش یا فامیلیش داشت. حتی یادم نمیاد چی صداش می‌کردم. حتی تو عکس دسته‌جمعیِ دویست‌نفری فارغ‌التحصیلیمون هم نیست.



۵۵. اول رفتیم مسجد دانشگاه نماز خوندیم و بعدشم رفتیم امامزاده قاضی صابر که همین بغل دانشگاهه. هندونه و کیک (دستپخت زینب بود) خوردیم و با در و دیوار و عکسای روی در و دیوار سلفی گرفتیم و حدودای سه‌ونیم اونا رفتن خونه‌شون و منم برگشتم خوابگاه وسایلمو جمع کنم برم راه‌آهن. ساعت هفت بلیت داشتم.



۵۶. ازش خواستم ازم عکس بگیره. داره بارون میاد و زمین خیسه. تازه بعد از برگشتن من به تبریز بارندگی‌ها شروع شد و شدت گرفت و به برف تبدیل شد.



۵۷. تو امامزاده به محمد (پسر دوستم زینب) گفتم اینجا می‌تونی یواشکی آرزوتو به امامزاده بگی تا برآورده کنه. نزدیک ضریح رفت و یواشکی گفت ماشین کنترلی.

کاش منم حداقل یه آرزو حتی در حد همین ماشین کنترلی داشتم. دلی که چیزی نخواد، مُرده به‌نظرم. شاعر می‌فرماید بی‌همگان به سر شود، تو هم روش.

هر دو عکس از یه ضلع گرفته شدن، اما در جهت مخالف. طوری کنار هم گذاشتمشون که تشکیل مکعب بدن.



۵۸. هندوانهٔ یلدای ۱۴۰۱، امامزاده قاضی صابر



۵۹. شیرینی کشمشی رو یه دانشجو به اسم عفت که ترک اردبیل بود و پژوهشگر برتر شده بود آورد. اون یکی هم شیرینی عقد دختری به اسم منتها بود. انارو یکی از دانشجوهای ترددی به اسم نسرین بهم داد. اونم ترک بود و اهل سراب. انارو به سه قسمت تقسیمش کردم و دوتاشو بردم برای هم‌کلاسیام. همونایی که شامو با یکیشون می‌خوردم، ناهارو با یکیشون. بشقاب هم امانت اونی بود که ظهرا باهم می‌رفتیم سلف و غذاشو نصف می‌کرد و لپه‌ها و لوبیاها رو جدا می‌کرد از خورشتم.



۶۰. یکی از دانشجوهای کارشناسی تو سلف لواشک خونگی می‌فروخت. ده تومن. نسیه هم می‌فروخت. چند نفر که نسیه گرفته بودن، دنبالش بودن که پولشو بدن. ولی شماره‌ای ازش نداشتن. اتفاقی دیدمش و شماره‌شو گرفتم که بدم به اونایی که دنبالش بودن. گفتم می‌تونم برات تبلیغ هم بکنم. اجازه گرفتم که از لواشکاش عکس بگیرم و شماره‌شو بدم به جماعت لواشک‌دوست که اگه خواستن باهاش تماس بگیرن.



۶۱. دارم خوابگاهو به مقصد تبریز ترک می‌کنم بالاخره. هر چند، بیشتر کارایی که قرار بود انجام بدمو به‌خاطر آلودگی هوا و مجازی شدن دانشگاه نتونستم انجام بدم.

یه سریا تبلیغات اصلاح ابرو و تایپ و ترجمه و... چسبونده بودن رو در و دیوار آسانسور. به سرم زد تبلیغ لواشکای دختر لواشک‌فروش رو هم بچسبونم اونجا ولی دیرم شده بود و فرصت نبود. اینم اضافه کنم که خودم نخریدم. چون اگه نبینم یه چیزیو چجوری درست کردن نمی‌خورم و تو مهمونیا هم اگه از تمیزی میزبان اطمینان داشته باشم می‌خورم :| موقع تبلیغم می‌گفتم که صرفاً دارم معرفی می‌کنم، ولی همون معرفی کردنام هم فروششو بیشتر کرد.




۶۲. تهران و بوی ذرت مکزیکی و غروب

تهران و چند خاطرۀ افتضاح و خوب

تهران و خط متروی تجریش تا جنوب

این شهر خسته را به شما می‌سپارمش

تهرانِ سکته کردۀ از هر دو پا فلج

تهرانِ وصله پینه شده با خطوط کج

تهرانِ تا همیشه ترافیک تا کرج

این شهر خسته را به شما می‌سپارمش



۶۳. صبح یکی از دانشجوهای تردّدی خوابگاه (دانشجوهایی که یکی دو شب بیشتر نمی‌مونن) ارائه داشت. ارائه‌ش مجازی بود و شب تا دیروقت و از صبح زود درگیر آماده کردن اسلاید و مطلب بود. صبح مشغول کارهای خودم بودم که متوجه شدم میکروفنش روشن نمیشه و صداشو ندارن. از اونجایی که اولین بارش بود مجازی ارائه می‌داد و تجربهٔ این مسائلو نداشت و از اونجایی که دو سال سابقهٔ تحصیل مجازی و هر هفته یه ارائه تو کارنامه‌م داشتم و با انواع مشکلات صوتی و تصویری دست و پنجه نرم کرده بودم، چم و خم کار دستم بود. همین‌جوری که سرم به کار خودم بود بهش گفتم به مرورگرت مجوز دسترسی به میکروفن بده. انقدر استرس داشت که متوجه نمی‌شد چی می‌گم. گوشیشو گرفتم و اجازهٔ دسترسی دادم. رو لپ‌تاپشم نشون دادم از کجا مجوز میدن. گفتم این‌جوری باید فعالش کنی. درست شد.

عصر که برگشتم این یادداشتو با این دوتا ویفر رو تختم گذاشته بود و رفته بود.

اسم و شماره‌ای ازش ندارم و احتمالاً دیگه نبینمش، چون خودمم سال به سال می‌رم خوابگاه و ترددی‌ام!، ولی دوست داشتم حس خوب این دو خط قدردانیشو برای کارِ واقعاً کوچیکم ثبت کنم اینجا.



۶۴. وقتی می‌گیم یه کاری مثل آب خوردنه، ینی راحته. وقتی هم می‌خوایم به‌صورت گفتاری جملهٔ «کار خوب کردن مثل آب خوردن است» رو بنویسیم، می‌نویسیم «مثل آب خوردنه». نمی‌نویسیم مثل آب خوردنِ. اون علامت کسره رو به‌جای «ه»ای که معنیِ «است» می‌ده استفاده نمی‌کنیم.

این بطری آبو از قطار گرفتم. نام تجاریش دی‌دیه و هنوز نمی‌دونم دی‌دی چه ارتباطی به آب و نوشیدنی داره و ینی چی. ولی آره، به‌نظر منم کار خوب کردن مثل آب خوردن راحته. ولی خوب کار کردن یه کم سخت‌تره.



۶۵. با همون قطار ۴۸۱ مشهد-تبریز که از تهران رد می‌شه دارم برمی‌گردم. یلداتون مبارک 🍉



۶۶. از میز یلدای رستوران قطار عکس نگرفتم. تو کوپه دو نفر بودیم. هم من خسته بودم، هم دختری که باهام همسفر بود. به‌قدری خسته بودیم که از وقتی سوار قطار شدیم خوابیدیم تا صبح. می‌گفت شوهرش داشته می‌رسوندتش راه‌آهن. انقدر ترافیک سنگین بود که از قطار بعدازظهر جا مونده و قطار ساعت هفتو گرفته. بعد که دیده ترافیک همچنان سنگینه و به قطار هفت هم نمی‌رسه، از ماشین پیاده شده و با مترو خودشو رسونده به راه‌آهن. مترو هم به‌شدت شلوغ بوده گویا. چون که شب یلدا بود.


۶۷. روز آخر، تصمیم گرفتم با بی‌آرتی برم راه‌آهن. دوستام توصیه می‌کردن زود راه بیافتم؛ چون شب یلداست و ترافیکه. منم به خیال اینکه بی‌آرتی مسیرش جداست و ترافیک تأثیری تو عملکردش نداره عجله‌ای نداشتم. مسیرم هم باز به خیال خودم سرراست بود. از شمال تهران به جنوب تهران. چهار چهارونیم راه افتادم و انتظار داشتم شش برسم ولی نزدیک سه ساعت طول کشید. در حالی که اومدنی همون مسیر کمتر از یه ساعت طول کشیده بود. شانس آوردم که قطار از مشهد میومد و تأخیر داشت. اگه تأخیر نداشت حتماً جا می‌موندم.


۶۸. پدیدۀ جدیدی که این بار باهاش روبه‌رو بودم شکسته بودن و روشن نبودن یا کلاً عدم وجود دستگاه‌های پرداخت بلیت اتوبوس و بی‌آرتی بود. گیت‌های مترو سالم بودن و مردم کارت می‌زدن، ولی اتوبوس‌ها یکی‌درمیون کارت‌خوان‌هاشون شکسته بودن. جاهایی هم که دستگاهش سالم بود مردم کارت نمی‌زدن. حتی بعضی جاها راننده‌ها خودشون خاموش کرده بودن مردم کارت نزنن. من تا جایی که تونستم کارت زدم ولی چند بار پیش اومد که سایر مسافرها بهم گفتن چرا می‌زنی، نزن. ولی تبریز اصلاً این‌جوری نیست و کنار هر دستگاهی یکی وایستاده که حتماً کارت بزنی بعد سوار شی.


۶۹. وقتی داشتم می‌رفتم راه‌آهن، تو بی‌آرتی با یه خانومی هم‌صحبت شدم. از ته‌لهجه‌ش حدس زدم ترکه. اون ازم پرسید کدوم شهر می‌ری و گفتم تبریز، ولی من نپرسیدم خودش کجاییه. یه جایی یکی بهش زنگ زد و باهاش ترکی حرف زد. ولی بعدش بازم نپرسیدم ترک کجاست. می‌گفت «انقدر که من الان استرس دارم از قطار جا بمونی خودت نداری». خب چی کار می‌کردم؟ با استرس من اتوبوس تندتر که نمی‌ره.


۷۰. من با بی‌آرتی چمران داشتم می‌رفتم. می‌تونستم یه جایی پیاده شم و بقیۀ مسیرو با بی‌آرتی راه‌آهن برم. فکر کردم اگه پیاده شم و دوباره سوار شم وقتم تلف میشه و ممکنه ایستگاه انقدر شلوغ باشه که نتونم سوار شم. در حالی که تو این بی‌آرتی روی صندلی نشسته بودم. این شد که پیاده نشدم و تا ایستگاه رباط کریم رفتم که اونجا پیاده شم و از شوش خودمو برسونم راه‌آهن. مسیرش یه جوری بود که فقط می‌شد پیاده رفت و منم ذهنی بلد بودم نقشه رو. نزدیک راه‌آهن به یه سه‌راهی رسیدم. انقدر عجله داشتم که فکر کردم اگه از گوشیم نگاه کنم دیر میشه. از یه خانوم رهگذر! پرسیدم ایستگاه راه‌آهن کدوم‌وره؟ بدون اینکه عمدی در کارش باشه ۱۸۰ درجه اشتباه گفت و من دور شدم از راه‌آهن. یه کم رفتم و احساس کردم که نباید این همه مغازه تو مسیرم باشه. از یه پسربچه پرسیدم این مسیر تهش راه‌آهنه؟ گفت نه، راه‌آهن اون‌وره. سریع برگشتم. برای اینکه مطمئن شم از یه مغازه‌دار هم پرسیدم و بالاخره پنج دقیقه قبل از ساعت حرکت قطار رسیدم. دیگه فرصت نبود برم نمازمم بخونم. چون از اذان مغرب یکی دو ساعتی گذشته بود و قطار دیگه برای نماز نگه‌نمی‌داشت. وضو داشتم و برنامه‌م این بود وقتی رسیدم راه‌آهن سریع بخونم و سوار قطار شم. ولی دیگه فرصت نبود. از دست اون خانومه که مسیرو اشتباه نشونم داد هم ناراحت و عصبانی نبودم. با خودم گفتم صلاحم این بوده که یه ربع دیرتر برسم. شاید تو مسیرم یکی بوده که نباید می‌دیدم یا اتفاق بدی قرار بود بیافته. یا شایدم خودم قبلاً بدون اینکه عمدی در کارم باشه یکی رو اشتباه راهنمایی کردم و این تاوان اون کارم بوده. به هر حال آدم باید در همه حال راضی و شاکر باشه. رسیدم دیدم نوشته که قطار تأخیر داره و هنوز نرسیده. رفتم نمازم هم خوندم.


۷۱. تیرماه که رفته بودم خوابگاه (برای بار اولی که آزمون جامع داشتیم)، چندتا دوست تردّدی پیدا کردم. اون‌ها هم سالی و ماهی یکی دو بار خوابگاه می‌رفتن. یکیشون از اینا بود که به‌زور واکسن زده بود. حالا بهم پیام داده که این سری که رفتی خوابگاه ازت کارت واکسن خواستن؟ دوز سوم رو اگه نزده باشیم اسکان نمی‌دن؟ گفتم کارت واکسن نخواستن، ولی من چند ماه پیش دوز چهارمم رو هم زدم و تو سامانه کنار شمارۀ دانشجوییم ثبت شده و دانشگاه می‌دونه کی چند بار واکسن زده. شاید چون دیدن زده‌م نخواستن. من اگه موقعیتش پیش بیاد پنجمی رو هم می‌زنم اون وقت هنوز که هنوزه یه عده با واکسن مشکل دارن و افتخار هم می‌کنن که تا حالا نزدن.


۷۲. اون هفته که من تهران بودم بابا هم مسافرت رفته بود و تلفنی نمی‌تونستیم صحبت کنیم. یه بار که با اینترنت خوابگاه و دانشگاه و با بستۀ گوشیم فیلترشکنم وصل نشد و گوگل‌میت و یه سری از ابزارهای گوگل هم باز نشد و به مرز کلافگی و استیصال رسیدم تو اسکای‌روم، تو لینک یکی از کلاسا در قالب ارائه! باهاش تماس تصویری گرفتم.


۷۳. یکی تو یه گروهی پیام گذاشته بود که برای گزارش کشف حجاب به فلان شماره زنگ بزنید. یه فایل صوتی هم فرستاده بود از یه خانوم‌جلسه‌ای که ابراز نگرانی کرده بود و خواسته بود واکنش نشون داده بشه به این قضیه. نمی‌خواستم بحث کنم ولی یه وقتایی حس می‌کنم نباید سکوت کنم. نوشتم که من این خانومو نمی‌شناسم و نمی‌دونم ساکن تهرانه یا نه، ولی وضعیت اینجا طوریه که تو دانشگاه و خیابون و مترو و تقریباً هر جا که رفتم بیشتر خانوما حجاب ندارن. کسی هم کاری به کارشون نداره. یکی دو نفرم نیستن که با تذکر و گزارش حل بشه. گر حکم شود که مست گیرند، در شهر هر آنکه هست گیرند. طرف برگشته می‌گه «ما مأمور به تکلیفیم نه نتیجه». حالا نمی‌دونم این سخن گهربار از کیه و برای چه موضوعی گفته، ولی همین تکالیفه که گند زده به نتیجه و رسیدیم به این نقطه :|


۷۴. مهرماه ۹۴، یه بار سر کلاس استاد شمارۀ ۳، بحث نام‌گذاری شد و چندتا مثال از برندهایی که ترکی هستن آوردم. بعد از اون دیگه هیچ وقت این بحث پیش نیومد. این سری که رفته بودم فرهنگستان، استادهای ارشدم راجع به موضوع رسالۀ دکتریم پرسیدن. وقتی گفتم نام‌های تجاری، استاد شمارۀ ۳ به استاد شمارۀ ۱۱ گفت ایشون اون موقع که دانشجوی ما بود هم به این موضوع علاقه داشت و یه بار سر کلاس نام‌های تجاری‌ای که به زبان‌های دیگه بودنو آورد.

چجوری یادش مونده بود؟


۷۵. سوار اتوبوس بودم و آخرین ایستگاه قرار بود پیاده شم. دوتا دانشجوی دختر (که بعداً باهاشون هم‌صحبت شدم و فهمیدم کارشناسی هستن و هم‌دانشگاهی) هم بودن و اونا هم داشتن می‌رفتن خوابگاه. راننده ازشون پرسید شما کجا پیاده می‌شین؟ اونا هم ایستگاه آخر بودن. راننده فهمید هرسه‌مون داریم می‌ریم خوابگاه، گفت خوبه که باهمین و این‌جوری خیال منم راحته.


۷۶. داشتن از بیمارستان برمی‌گشتن. به راننده گفتن مسموم شده بودیم. راننده گفت تا می‌تونید غذای دانشگاهو نخورید. پیاده که شدیم از دخترا پرسیدم غذای دانشگاه یا خوابگاه مسمومتون کرده بود؟ گفتن نه. گفتم کاش به راننده می‌گفتید که تصور اشتباهش به‌عنوان خبر جدید پخش نشه. بیرون غذا خورده بودن.


۷۷. شنبه شب وقتی داشتم از باغ کتاب برمی‌گشتم خوابگاه، ترافیک سنگین بود. یه مسیر اتوبوس هست از حقانی تا شیخ بهایی که تازه کشفش کردم. از گاندی هم رد میشه. راننده پرسید اگه کسی قبل از گاندی پیاده نمیشه، دور بزنم و از یه جای دیگه برم که نخورم به ترافیک و سه ساعت معطل نشید. ده دوازده نفر بودیم و همه بعد از گاندی بودن. پرسید که حق کسی که زودتر قراره پیاده بشه ضایع نشه و از مسیرش دور نشه. اما من داشتم به اونایی که قبل از گاندی تو ایستگاه منتظر اتوبوس بودن و می‌خواستن سوار این اتوبوس شن فکر می‌کردم. حس می‌کنم حق اونا ضایع شد. هر چند ترافیک انقدر سنگین بود که سه ساعت طول می‌کشید تا برسیم بهشون و برسونیمشون به مقصد.


۷۸. معمولاً تو خیابون هندزفری تو گوشمه و انتخاب آهنگا رو هم می‌ذارم روی حالت تصادفی و رندوم. یه فولدر دارم که نزدیک هزارتا آهنگ توشه و همه جور آهنگی هم توشه. همه جور، ینی واقعاً همه جور. نمی‌دونم آهنگ شاهچراغ از فرشاد کاکو! رو چه کسی برام فرستاده بود و از کی داشتمش که یادم نبود. وقتی گفت توی شاهچراغ زیر چلچراغ وعده کردی قلبم مچاله شد. نتونستم تا آخر گوش بدم و زدم بعدی.


۷۹. اون روز که به دعوت دوستم رفتم باغ فردوس، موزۀ سینما ایام فاطمیه بود. آخرای مراسم یه کلیپ پنج‌شش‌دقیقه‌ای گذاشتن با عنوان «قول مادرانه». فکر کردم به ایام فاطمیه و روز مادر مربوطه. قبلاً ندیده بودمش و موقع شروع کلیپ هم ننوشته بود به چه مناسبتیه. تا یکی دو دقیقه همچنان فکر می‌کردم موضوعش مادره، ولی نبود. ببینید اگر ندیده‌اید.


۸۰. تو معاونت فرهنگی یه کاری داشتم و با دوستم رفتم اون کارو انجام بدم. دوستم بیرون منتظر بود. یه خانومی اونجا بوده و می‌گه چرا بیرون وایستادی و بیا تو. اومد و اون مسئولی که قرار بود اون کارو انجام بده طولش می‌داد. البته دوستم هم کار خاصی نداشت و قرار بود از اونجا بریم سلف برای ناهار. بیشتر نگران این بودم که سلف تعطیل بشه و دوستم بی‌ناهار بمونه. اون خانومی که به دوستم گفته بود بیا تو، وقتی فهمید ما دکتری هستیم کلی تعجب کرد که چرا انقدر فروتنی و خشوع و خضوع دارید و چرا بهتون نمیاد دکتری باشید و چرا از موقعیتتون استفاده نمی‌کنید و چرا فلان و چرا بهمان. می‌گفت دانشجوی دکتری که مثل دوستم این‌جوری مؤدبانه پشت در منتظر باشه و مثل من مؤدبانه بشینه ندیده بود. هی می‌گفت چرا از موقعیتتون استفاده نمی‌کنید؟ اونجا کارمون که تموم شد رفتیم سلف. تو سلف به دوستم گفتم منظورش چی بود؟ دوستم گفت چند وقت پیش یه دانشجوی دکتری رو تو سلف دیده که داد و بیداد راه انداخته بوده که من چون دانشجوی دکتری‌ام باید گوشت بیشتری تو خورشتم بریزید. منظور اون مسئول هم لابد یه همچین چیزایی بود دیگه. مثلاً انتظار داشت بقیه رو از روی صندلی بلند کنیم و خودمون بشینیم یا بقیه موظف باشن کار ما رو زودتر راه بندازن چون ما دکتری هستیم.


۸۱. یکی از دوستام که کلاساش تموم شده کارت دانشجوییشو داده به اون یکی دوستم که با کارتش هر روز غذای دانشگاهو بگیره و بده به یکی از خانوم‌های خدماتی دانشگاه. اونم می‌گیره و می‌بره برای بچه‌هاش. خانومه رو نمی‌شناختم من. یه بار که با دوستم داشتیم می‌رفتیم، دیدم دوستم با یکی احوال‌پرسی می‌کنه و می‌گه غذاتون تو یخچاله و صبر کنید برم بیارم و یه سری صحبت دیگه. بدون خداحافظی با دوستم ازش جدا شدم و انگار نه انگار که باهم بودیم. رفتم که نه من خانومه رو ببینم نه اون منو. بعداً از دوستم عذرخواهی کردم که یهو بدون خداحافظی رهاش کردم. گفتم که نمی‌خواستم خانومه رو ببینم و بفهمم کیه و بشناسمش و اونم منو نبینه و احتمالاً خجالت نکشه. روز بعدش خانومه یه ظرف ترشی آورده بود برامون، به‌عنوان تشکر و قدردانی.


۸۲. تو خوابگاه یه اتاقی بود به اسم اتاق تلویزیون. انجمن ما چهارشنبه یه برنامۀ مجازی مشترک با انجمن‌های دیگه و دانشگاه‌های دیگه داشت. اون روز و اون ساعت چون ما کلاس کره‌ای هم داریم، من کلاس کره‌ای رو اداره می‌کردم و یکی از بچه‌های رشتۀ زبان روسی اومده بود کمکم برای ادارۀ اون برنامۀ مشترک. هم‌اتاقیم (همون دختر سرابی) چون خواب بود و چون ما قرار بود حرف بزنیم، رفتیم اتاق تلویزیون. یه دختر تو اتاق تلویزیون داشت درس می‌خوند. ما که حرف می‌زدیم، تمرکز اونم به هم می‌خورد. گفت میشه یه کم آروم‌تر صحبت کنید؟ گفتم چرا نمی‌رید سالن مطالعه؟ گفت آسم دارم و اونجا هواش اذیتم می‌کنه. گفتم باشه یه کم آروم‌تر حرف می‌زنیم ولی اینجا اتاق تلویزیونه و ما می‌تونیم تلویزیونم روشن کنیم و فوتبال هم ببینیم حتی.


۸۳. ترددی این‌جوریه که هر روز یه هم‌اتاقی جدید داری و روز بعدش دیگه اونو نداری. دکتری هم این‌جوریه که هم‌کلاسیات هر سن و سالی دارن. یکی ممکنه نوه هم داشته باشه حتی. اکثراً ده‌شصتی و پنجاهی بودن و من تنها دهه‌هفتادی جمعشون بودم. هر بارم بحث سن و سال می‌شد می‌گفتم تازه سه سال هم پشت کنکور بودم. تا اینکه یه هم‌اتاقی اومد متولد هفتادوچهار. در نظرِ ما هفتاده‌ویکیا، هفتادوچهاریا بچه‌ن هنوز. وقتی تعجبمو دید گفت تازه یه سالم پشت کنکور مونده بودم.


۸۴. می‌خوام به این شرکت آب معدنی دی‌دی ایمیل بزنم بگم غلط نوشتن اون جمله رو. آدرس ایمیلشون روی بطری هست. فعلاً حالشو ندارم.


۸۵. قبل از اینکه برم تهران هواشناسی رو چک کرده بودم و اون هفته قرار بود بارش برف و باران داشته باشیم. منم دوتا لباس گرم برداشته بودم با خودم. ولی نه بارش چشم‌گیری داشتیم نه هوا انقدر سرد شد که من انتظار داشتم. شایدم سرمای تبریز سطح توقعمو بالا برده.


۸۶. از ویژگی‌های شاخص و حال‌به‌هم‌زن خوابگاه دختران پخش‌وپلا بودن موهای سی‌چهل‌سانتی و بعضاً یک‌متری روی موکت‌ها و فرش‌های اتاق‌هاست. هر چقدرم بین خودشون قانون بذارن که داخل اتاق موهاشونو شونه نکنن، بازم همیشه زمین پر از موئه. روز اول که وارد اتاق شدم دیدم روی فرش و سرامیک پر از آشغال و موئه. یه دفتر گذاشته بودن جلوی در اتاق مسئول خوابگاه و دانشجوها درخواستاشونو اونجا نوشته بودن. رفتم درخواست بدم تمیزش کنن که دیدم چند نفر قبل از من این کارو کردن. حضوری رفتم و توضیح دادم که اگه یه شب بود تحمل می‌کردم، ولی نمی‌تونم یه هفته تو این شرایط زندگی کنم. صبحش خانومی که هر روز میومد سرویس‌های بهداشتی و آشپزخونه رو تمیز می‌کرد اومد و اتاق ترددی رو هم جارو کرد و روی میزا رو تمیز کرد. کلی ازش تشکر کردم و تو اون فاصله که کار می‌کرد رفتم اتاق دوستم که جلوی من معذب نباشه. میوه و شیرینی هم گذاشتم براش، ولی نخورد. چند روز بعد یه دانشجوی بیرجندی (شایدم بجنوردی! بروجرد و بروجن هم می‌تونه باشه) اومد. از تمیزی اتاق تعجب کرده بود. می‌گفت هر ماه میام و هیچ وقت اینجا رو این‌جوری مرتب و تمیز ندیده بودم.


۸۷. روز دوم حضورم در خوابگاه، یکی از دخترا اومد ازم پرسید شما هر شب برقای سالن و سرویس بهداشتی و آشپزخونه رو خاموش می‌کنی؟ گفتم چطور؟ گفت آخه دانشجوهای ثابتِ اینجا این کارو نمی‌کنن و شما چون جدید اومدی حدس زدم کار شماست. اگه ممکنه بذارید روشن بمونه. گفتم شبا که همه خوابن. اسراف میشه اگه روشن بمونن. گفت یکی از دوستام که فنی خونده می‌گه اینا عمرشون با روشن و خاموش شدن کم میشه. یه کم فکر کردم و گفتم منم یه کم از مسائل فنی سر در میارم. یه چند روز فرصت بده برم تحقیق کنم بعد میام بهت می‌گم که دوستت راست می‌گه یا نه. تحقیق! کردم و فهمیدم یه نوعی از ال‌ای‌دیا این‌جوری هستن که با روشن و خاموش شدن عمرشون کم میشه. ینی اونی که در مجموع ده ساعت روشن بوده ولی صد بار روشن و خاموش شده، دوام و عمرش از اونی که صد ساعت مداوم روشن بوده کمتره. ینی اونی که روشن و خاموش نشده، هزار ساعتم عمر می‌کنه ولی اینی که روشن و خاموش شده، با اینکه در مجموع ده ساعت روشن بوده، ممکنه تو ساعت یازدهمش بسوزه. البته همه‌شون این‌جوری نیستن. موقعی که داشتم می‌رفتم، بهش گفتم دوستت اشتباه نگفته. البته نمی‌دونم اینا از اون نوع ال‌ای‌دیا باشن ولی میشه احتیاط کرد و زیاد خاموش و روشنشون نکرد. ولی خب این‌جوری انرژی بی‌خودی هدر می‌ره و دیگه تصمیم با خودتونه که انرژی رو هدر بدید یا به سالم موندن ال‌ای‌دیا فکر کنید.


۸۸. یکی از اتفاقاتی که خوشحالم می‌کنه تموم شدن چیزها در آخرین روز کاربردشونه. مثل تموم شدن خودکار و دفتر مشق روز آخر مدرسه و تموم شدن محتویات یخچال قبل از سفر. سر جلسۀ آزمون جامع، موقع جواب دادن به سؤال آخر خودکارم تموم شد و از اونجایی که آخرین سؤال آخرین امتحانم بود ذوق کردم. ولی جوابم نصفه مونده بود و بقیه‌شو با یه خودکار دیگه نوشتم. اگه چند سطر دیرتر تموم می‌شد بیشتر ذوق می‌کردم ولی همونم مایهٔ مسرّتم بود.

۱۳ نظر ۰۱ بهمن ۰۱ ، ۱۳:۵۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۵۱- تهران ( ۲۶ و ۲۷ و ۲۸ آذر)

چهارشنبه, ۲۸ دی ۱۴۰۱، ۰۴:۵۷ ب.ظ

این عکسا رو موقعی که تهران بودم تو اینستا منتشر کرده بودم تا وقتی برگشتم تو وبلاگم هم بذارم. شماره‌هایی که رنگشون قرمزه، فقط تو صفحۀ فک و فامیل، و شماره‌هایی که رنگشون آبیه هم تو صفحۀ فک و فامیل هم تو صفحۀ دوستان و استادان منتشر شده. توضیحات با شماره‌های مشکی‌رنگ هم مختص وبلاگه.

ادامهٔ شماره‌گذاری از پست قبل:

۳۶. شنبه صبح قبل از اینکه برم مسجد و بعدش برم فرهنگستان و با نمکدون سلفی بگیرم و بعدش برم باغ کتاب و بعدشم با پنج‌تا تخم‌مرغ برگردم خوابگاه، یه کار دیگه هم کردم. اون کار این بود که صبح علی‌الطلوع، خروس‌خون پا شدم رفتم دانشکده و برنامۀ کلاسی استادها رو نگاه کردم ببینم چه کلاسی دارن. ساعت ۸ تا ۱۰ اجازه گرفتم و نشستم سر کلاس رده‌شناسی استاد شمارۀ ۱۸ و ساعت ۱۰ تا ۱۲ هم اجازه گرفتم و نشستم سر کلاس فرهنگ‌نویسی استاد شمارۀ ۱۷. هر دو درس، برای دورۀ ارشد بودن و برای من تکراری. هر دو رو هم بیست گرفته بودم و دوست داشتم. هم درسا رو هم استادا رو. قبل از کلاس، استادها گفتن برات تکراریه ها! گفتم هدف اصلیم اینه سر کلاستون بشینم و درس دادنتونو تماشا کنم. گفتن باشه پس بیا. پنج نفر دانشجو سر کلاس بودن. شماره‌مو بهشون دادم که اگه برنامۀ خاصی مد نظرشون بود و نیاز داشتن، انجمن براشون برگزار کنه. نمی‌دونم کلاً ارشدها همین تعداد بودن یا غایب هم داشتن. همون ابتدای جلسه، استادها منو معرفی کردن به دانشجوهاشون. گفتن امروز قراره از نظرات ایشون هم استفاده کنیم. حالا درسته سه چهار روز قبلش آزمون جامع داده بودم و ذهنم آماده بود و یه چیزایی بلد بودم، ولی انقدرا هم صاحب‌نظر نبودم که از نظراتم استفاده کنن. لذا ساکت بودم و فقط جاهایی که مثال جدید و جالب به ذهنم می‌رسید اظهار نظر می‌کردم. مثلاً اونجا که استاد فرهنگ‌نویسی راجع به ارجاع کور و دور باطل می‌گفت کارت دانشجوییمو درآوردم و نشون استاد و بچه‌ها دادم و گفتم اینم یه نمونه‌ش. روی کارت نوشته بود انقضا پشتشه و پشتش نوشته بود انقضا روشه. استادمون خبر نداشت کارت دانشجوییمون این شکلیه و براش جالب بود. بعدازظهر استادهای دیگه هم کلاس داشتن، ولی چون جلسۀ فرهنگستان فقط شنبه‌ها تشکیل میشه، فرهنگستان رو ترجیح دادم و ظهر، دانشکده رو به مقصد فرهنگستان ترک کردم. اون روز تو دانشکده چادر نپوشیده بودم. کلاً این سری تو پنج شش موقعیت خاص چادر پوشیدم فقط. بار اول موقعی بود که تلفنی با مسئول خوابگاه صحبت کردم و گفت به هیچ وجه بیشتر از یه شب اتاق نمی‌دن و هر چی توضیح دادم که دبیر انجمن علمی‌ام و بچه‌ها رو قراره ببرم بازدید و اردو و حداقل یه هفته کار دارم قبول نکرد. و چون قبول نکرد، من نتونستم یه روز زودتر از آزمون جامع برم خوابگاه. چون در این صورت بعد از آزمون جامع باید برمی‌گشتم خونه. چند بارم پشت تلفن شمارۀ دانشجویی و کد ملیمو پرسیدن و گفتن خبر می‌دیم. خبرشونم این بود که بیشتر از یه شب نمیشه. فضا یه‌جوری بود که بهشون حق می‌دادم نگران ناآرامی فضای خوابگاه باشن ولی بیشتر نگران این بودم که چی تو شماره دانشجویی و کد ملیم می‌بینن که همچنان می‌گن نه! بعد از آزمون می‌خواستم برم پیش مسئول مربوطه. چادر پوشیدم که احساس ناامنی نکنه. دوباره خودمو معرفی کردم و همون حرفای پشت تلفن رو تکرار کردم. گفت چند شب می‌خوای بمونی؟ گفتم هشت شب. از امروز که سه‌شنبه‌ست تا چهارشنبۀ بعدی. گفت بذار یه تماس بگیرم. با نمی‌دونم کجا تماس گرفت و دوباره اسم و شماره دانشجویی و کد ملیمو پرسیدن و گفتن مشکلی نیست. اون لحظه دلم می‌خواست زمان برمی‌گشت عقب و یه بار دیگه این اتفاق رو با یه پوشش دیگه تکرار می‌کردم ببینم فرقی می‌کنه یا نه. شنبه صبح وقتی می‌رفتم دانشکده که برای اولین بار سر کلاس استادهام بشینم چادر نپوشیدم. البته استاد شمارۀ ۱۷، استاد دورۀ ارشدم بود و می‌شناخت منو. ولی بقیۀ استادها نه. نمی‌خواستم تو شرایط فعلی، اولین دیدارمون با این پوشش باشه. از فضای داخلی کلاس‌ها هم بی‌خبر بودم. فکر می‌کردم حالا که این دوتا استاد خانوم هستن، حداقل سر کلاس اینا، بچه‌ها حجاب نداشته باشن. ولی حجاب داشتن و دوتا از اون پنج نفر هم چادری بودن. ولی ظهرش وقتی می‌خواستم برم فرهنگستان پوشیدم. اونجا همه منو می‌شناختن و لزومی ندیدم نگران اولین برخورد باشم. ولی وقتی تصمیم گرفتم برم باغ کتاب، نپوشیدم. فرداش که قرار بود بریم خونۀ نرگس اینا پوشیدم، پس‌فرداش تو جلسۀ معاونت فرهنگی پوشیدم، ولی وقتی از همون‌جا رفتم کتابخونه مرکزی که استاد شمارۀ ۲۲ رو ببینم نپوشیدم. پسون‌فرداش که رفته بودم باغ فردوس و خانۀ سینما برای دیدن دوست دورۀ ارشدم، نپوشیدم و پس‌پسون‌فرداش که با یکی از دوستای کارشناسیم رفتیم امامزاده و یه چرخی هم اون دوروبرا زدیم پوشیدم. اینو وقتی از باغ فردوس برمی‌گشتم گرفتم و انقدر به دلم نشست که به‌عنوان عکس پروفایلم گذاشتم. سانسورش نکردم که جایزهٔ کوچیکی باشه برای کسی که پاراگراف به این بلندی رو خونده. نزدیک خوابگاه چندتا آینه‌فروشی هست. فولدر آهنگا رو گذاشته بودم روی حالت رندوم که انتخابشون دست خودم نباشه. عجله‌ای هم برای رسیدن به خوابگاه نداشتم. قدم می‌زدم و فکر می‌کردم. وقتی رسیدم به این آینه‌ها، آینۀ فرهاد پلی شد. این‌جور وقتا فکر می‌کنم جای درستی قرار گرفتم. خلاصه پوشش مقولهٔ مهمیه و نمیشه از کسی که آدمو نمی‌شناسه انتظار داشت از روی ظاهر قضاوت نکنه. شاید اگه اون خانم هم‌کوپه‌ای منو با چادر می‌دید انقدر احساس امنیت نمی‌کرد که بگه تو گیت، به چیِ چمدونش گیر دادن.

۳۷. تو پست قبل به سلفی‌ای که شنبه تو باغ کتاب با زورو گرفته بودم اشاره کردم. شاید خواننده‌های دهه‌هشتادیِ اینجا ندونن زورو که بود و چه کرد. عرضم به حضورتون که زورو اینه. کراش دهه‌شصتیا و دهه‌هفتادیا بود. وقتی خردسال بودم، تلویزیون سریالشم پخش می‌کرد و من بسی دوستش می‌داشتم. زورو در زبان اسپانیایی معنی روباه میده. اسم اسبشم تورنادو بود، چون‌که از سرعت بالایی برخوردار بود.



۳۸. یکشنبه (۲۷ آذر) هفتِ صبح دانشجوها جمع شده بودن صبحانهٔ ماهانه‌شونو بگیرن. از دور فکر کردم اعتراضی اعتصابی چیزیه ترسیدم. ولی صف صبونه‌ست. هفتاد تومن می‌دن و به اندازهٔ چهارصد تومن هر چی خواستن (حتی چیزایی که صبونه محسوب نمیشن) خرید می‌کنن. من چون خوابگاهی نیستم از این یارانه! برخوردار نیستم :|

۳۸.۵. آیا مساوی هستند کسانی که کف خیابونن با کسانی که از صف صبحانه هم وحشت می‌کنن؟



۳۹. دانشکده. درنگ نکن، انجامش بده.

۳۹.۵. رفته بودم استادراهنما و استاد شمارۀ بیستو ببینم. استاد راهنما رو چند دقیقه تو همین سالن دیدم و صحبت کوتاهی کردیم باهم. ولی بیستو تا حالا ندیده بودم. گفتن دفترش تو ساختمان ریاسته و اینجا نیست.



۴۰. پرسون‌پرسون خودمو به ساختمان ریاست رسوندم. نگهبانش پرسید وقت قبلی گرفته بودید؟ گفتم نه، همین‌جوری اومدم ببینم. استادم بودن. کارتمو گرفت و یه نگاهی کرد و گفت برو. رفتم دیدم استادم که رئیس هم بود سر کلاس مجازیه. به‌علت آلودگی هوا، کلاسا مجازی شده بود. دوست داشتم حضوری بشینم سر کلاسش، ولی قسمت نبود. منتظر موندم تا کلاس تموم بشه. تو این فاصله در و دیوارو نگاه می‌کردم. یه جایی بود شبیه موزه که کلی جایزه و هدیه و مدال و لوح تقدیر و افتخارات دانشگاهو اونجا گذاشته بودن. و عکس رؤسای سابق رو. چندتا از قاب عکسا که کج بودن رو مخم بودن. اگه قفل نبود حتماً درستشون می‌کردم. بالاخره کلاسشون تموم شد و منشی اومد صدام کرد که می‌تونی بیای. چون هنوز نمره‌های جامع اعلام نشده بود، دست‌خالی و بدون شیرینی و سوغاتی رفتم که برداشت دیگه‌ای نشه. وارد اتاقشون شدم و گفتم فلانی‌ام و اومده بودم که ببینمتون. چون‌که تا حالا از نزدیک ندیده بودمتون. تعجب کرد. چون اصولاً هر کی بتونه به اتاق رئیس راه پیدا کنه یه التماس دعایی چیزی داره. اون وقت من رفته بودم که فقط ببینمش. می‌دونستم که بعدش جلسهٔ مهمی داره و نباید بیشتر از این مصدع اوقات شم. خیلی کوتاه، همون‌جا سر پا راجع به آزمون پرسید و گفت راضی نبودم، ولی نمرهٔ قبولی دادم. گفت کم خونده بودید و به جز یه نفرتون تسلط نداشتید هیچ کدومتون. گفتم من چند بار کتاب و فایل‌های صوتی ضبط‌شدهٔ کلاس رو مرور کرده بودم و جزوهٔ کاملی هم تایپ کردم (اسلایدهای استاد دست‌نویس بود. من تایپ کرده بودم همه رو)، ولی می‌پذیرم که تسلطم کمه، چون مطالب برام تازگی دارن و جا نیافتادن. تعجب کرد که چرا می‌گم جدیدن. گفت مگه فلان درسا رو نداشتین؟ گفتم رشتهٔ کارشناسی من برق بود و دورهٔ ارشد هم تو فرهنگستان، یکی‌دوتا درس مربوط به زبان‌شناسی داشتیم. تمرکزمون روی اصطلاح‌شناسی بود. تعجبش بیشتر شد. منم تعجب می‌کردم که چطور تا حالا رزومه و اطلاعاتمونو ندیده و نمی‌دونه. وقتی گفتم کارشناسی کجا چی خوندم گفت پس هوش و استعدادشو دارید. اینو یه‌جوری گفت که انگار بچه‌های انسانی بی‌هوش و بی‌استعداد هستن و من که از اول انسانی نبودم پس باهوشم. فرصت اینکه بیشتر صحبت کنیم نبود و منم ساعت ۱۰ با نگار قرار داشتم که باهم بریم خونهٔ نرگس. لذا خداحافظی کردیم و همدیگه رو به خداوند منّان سپردیم. موقع ورود، اونجا که کارتمو نشون نگهبانی دادم کاپشن تنم بود و چادر نداشتم، ولی وقتی رفتم دیدن این استاد، چادر پوشیدم. این استادمون خودشم چادریه. بعدش دیگه با همون پوشش بیرون اومدم و رفتم خونهٔ نرگس اینا. نگهبان ساختمان ریاست اگه فکر کرده باشه مشکوک می‌زنم بهش حق می‌دم. تازه بدون قرار قبلی هم رفته بودم.

دقت کردین همیشه چادریا رئیس دانشگاه می‌شن؟



۴۱. یکشنبه، ظهر. خونهٔ دوست دوران کارشناسیم، با دو تن از دوستان دوران مدرسه.

۴۱.۵. منظور از دوست دوران کارشناسی نرگسه. دو تن از دوستان دوران مدرسه هم نگار و مریمن. دسته‌گل سلیقهٔ نگاره. منم به‌مناسبت تولد مریم و نرگس که دی و آذر بود کیک‌بستنی گرفتم. یه کیلو لواشک خونگی هم برده بودم تهران، با هر کی قرار داشتم بهش لواشک می‌دادم. مریم برای خواهر و دختر خواهرشم برد. اون شیرینیای مربعی رو هم مریم آورده بودم. اولین بارم بود می‌خوردم و خوشمزه بود. دوست داشتم. اسمش مسقطیه. من صورتیشو خوردم. موقع خداحافظی هم نرگس به هر کدوممون چند کیلو نارنگی و پرتقال که برای باغشون بود داد. اون روز برای اولین بار با نوعی نارنگی به اسم یافا هم آشنا شدم.



۴۲. دست‌پخت نرگس حرف نداره. خورشتش غاز بود فکر کنم. شایدم اردک. قاشقا رو یه‌جوری گذاشتم که اونایی که راست‌دستن قاشقشون سمت راست باشه، اونی که چپ‌دسته، قاشقش سمت چپ.



۴۳. صبح دوشنبه، خوابگاه. دارم می‌رم معاونت فرهنگی، جلسهٔ دبیران انجمن‌های علمی. با چادر. چون مسئولین اونجا چادری بودن. قاعده و روالم این بود که اگه جایی می‌رفتم که افراد اونجا چادری هستن، چادر می‌پوشیدم، اگه نبودن، دو حالت پیش میومد. اگه اکثریتشون منو از قبل، کامل می‌شناختن چادر می‌پوشیدم اگه نمی‌شناختن نمی‌پوشیدم.



۴۴. یه سری گزارش باید تو سامانه آپلود می‌کردم. چون سامانهٔ معاونت فرهنگی و سایت دانشگاه و گلستان و... هک شده بود، یه‌جوری تنظیم کرده بودن که فقط با آی‌پی دانشگاه باز بشن. برای همین تو خونه نتونسته بودم آپلود کنم. از خونه با پروکسی دانشگاه هم نمی‌شد. حتی از سایت خوابگاه با کامپیوترای اونجا هم نشد. گفتن فقط با دوتا از کامپیوترای معاونت میشه این کارو انجام داد. با کامپیوترایی که روشون برچسب نارنجی هست. نیم ساعت دنبال برچسب نارنجی بودم. رفتم یکیشونو صدا کردم گفتم منظورتون از برچسب نارنجی چیه؟ گفتن اون برچسب‌های روی دیوار. 

من فکر می‌کردم منظور از روشون، بدنهٔ کامپیوتره نه روی دیوار. روی دیوارو نگاه نمی‌کردم اصلاً.



۴۵. دانشکده. 

۴۵.۵. از یکی از دوستام خواستم ازم عکس بگیره. همهٔ عکسام یا سلفی بود یا از آینه. گفتم یه عکس این‌مدلی هم داشته باشم. برای وبلاگم اسم فارسی دانشکده رو حذف کردم که در نگاه اول تو چشم نباشه. به انگلیسیشم کیه که دقت کنه :|



۴۶. سلف دانشگاه. دوشنبه. ناهار با این یکی دوستم، شام با اون یکی دوستم. اینجا داره غذاشو (قیمه‌شو) باهام تقسیم می‌کنه و لپه‌ها رو جدا می‌کنه. چون‌که با لپه هم حال نمی‌کنم زیاد.



۴۷. اینم ناهار سه‌شنبه. تا مرحلهٔ سیب‌زمینی و پیاز و تن‌ماهی خوب پیش رفتم ولی برنجم شفته شد. از پنج، سه می‌دم به خودم.



۴۸. از آخرین باری که برنج درست کرده بودم سال‌ها می‌گذشت و اون قاعدهٔ یه بند انگشت آب برای کته رو فراموش کرده بودم. آبشو زیاد ریختم و این‌جوری شد.



۴۹. سه‌شنبه عصر به دعوت دوستم رفتم باغ فردوس، موزهٔ سینما، مراسم پنجمین جایزهٔ پژوهش سینما. یه تعداد مسئول و مدیر و اینا دعوت بودن که همه بهشون احترام می‌ذاشتن و التماس دعا داشتن، ولی تنها کسی که من اونجا می‌شناختم همون دوست خودم بود که دعوتم کرده بود. حتی عکس بازیگران روی در و دیوارم برام ناآشنا بود. 



۵۰. این آقاهه از سمت چپ، پنجمی داور عصر جدید بود. حتی ایشونم به اسم نمی‌شناختم. مثل اینکه اسمش دکتر مجید اسماعیلیه. این‌جوری صداش می‌کردن.



۵۱. برگشتنی روی پل عابر پیاده داشتم از ترافیک عکس می‌گرفتم که این دویست‌وششو دیدم. مثلاً داشت زرنگی می‌کرد ولی با این کارش نظمو به هم می‌زد و ترافیکو سنگین‌تر هم می‌کرد.



۵۲. این مایع‌ظرفشوییای کوچولو رو تو سوپرمارکت خوابگاه دیدم و عاشقشون شدم. اون پرتقالو گذاشتم کنارشون مقایسه کنید ابعادشونو.



ادامه دارد...

۲۶ نظر ۲۸ دی ۰۱ ، ۱۶:۵۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۵۰- تهران (۲۴ و ۲۵ و ۲۶ آذر)

شنبه, ۲۴ دی ۱۴۰۱، ۱۰:۳۰ ب.ظ

این عکسا رو موقعی که تهران بودم تو اینستا منتشر کرده بودم تا وقتی برگشتم تو وبلاگم هم بذارم. فیلترشکنتون اگه روشن باشه شاید عکسا لود نشن.

ادامهٔ شماره‌گذاری از پست قبل:

پانزده. این چارتا گربه از جمله موانع ورود بنده به دانشگاهن. این‌ور که وایستادم حیاط خوابگاهه، اون‌ور دانشگاه. در واقع این دری که می‌بینید در خروج از خوابگاه و ورود به دانشگاهه. و من هر روز داستان دارم با این چهارتا گربه. حالا شاید بگید گربه که ترس نداره. ولی به‌نظرم خیلی هم ترس داره. مخصوصاً اگر چهارتا باشن و گرسنه. بیشتر هم میشن شبا.



شانزده. پنج‌شنبه ظهر خواستم برم مسجد دانشگاه نماز بخونم. اذان از بلندگوها پخش می‌شد ولی درِ مسجد بسته بود. از یه دختری پرسیدم درِ مسجد همینه؟ گفت آره. گفتم بسته‌ست آخه. نماز جماعت برگزار نمیشه؟ گفت پنج‌شنبه‌ها مسجد تعطیله.



هفده. ایشون اولین غذای سلف در مقطع دکتری هستن که این هفته رزرو کردم و گرفتم. برنج با کباب‌تابه‌ای، که البته مزهٔ کباب‌تابه‌ای خونه رو نمی‌ده اصلاً. احتمالاً آخرین هم باشه چون بقیهٔ غذاها رو دوست نداشتم و رزرو نکردم. در مورد تعداد پرتقال‌ها هم شایان ذکر است که یکیش مال دوستمه. کیف پول هم برای دوستمه. ضمن اینکه ظرف بردم غذامو نصف کردم که بقیه‌شو بعداً بخورم. کلاً موجود کم‌مصرفی‌ام.



هجده. دلتون نخواد برای شامِ امشبم، جوجه‌کباب ایتالیایی درست کردم. پایه‌ش همون جوجه‌کباب خودمونه، ولی به جای نمک و آبلیمو و زعفران، یه سری ادویه‌های دیگه و سبزیجات داره. ادویه‌هاش آماده بود و دقیقاً نمی‌دونم چیه. من فقط گذاشتم بپزه و یه کم سرخ بشه. مزه‌ش تنده. بهش میاد که جوجه‌کباب هندی باشه تا ایتالیایی، بس که فلفل داره.

اینجا خوابگاهه و این بشقاب هم بشقاب دوستمه. یه هفته ازش قرض گرفتم بشقابشو.



نوزده. خوابگاه ترددی دکتری این شکلیه. ترددی به اونایی می‌گن که هر ماه یا هر سال، یکی دو شب بیشتر نمی‌مونن و حضورشون تو خوابگاه موقتیه. شبی ده تومن می‌گیرن. ترمی چهارصد تومنه اگه اتاق دائمی بگیری.



بیست. لپ‌تاپ نبرده بودم و برای نوشتن و ارسال گزارش فعالیت‌های انجمن، جمعه مجبور شدم برم سایت خوابگاه. یه همچین جایی بود. شبیه‌ترین کامپیوتر و صفحه‌کلید به سیستم خونه رو پیدا کردم که غریبی نکنم و راحت باشم. ولی راحت نبودم. مخصوصاً با موس. سال‌هاست با موس کار نکردم. چون نمی‌خواستم فلشمو بزنم بهش و چون نمی‌خواستم جیمیلمو باهاش باز کنم گزارشو نوشتم و آپلود کردم تو یه سایتی و لینک دانلود رو کامنت گذاشتم تو وبلاگ مجله و با گوشیم لینکو از کامنتا برداشتم و دانلود کردم و با گوشی ایمیلش کردم.



بیست‌ویک. ناهار جمعه. سؤالی که این وسط برام پیش اومده اینه که تن‌ماهی چابهار چرا اسمش ترکیه و پسوند لی داره. اصلاً کیمیلی ینی چی؟



بیست‌ودو. من سیب‌زمینی و تن ماهی رو آماده کردم و دوستم رشته‌پلو. دسترنجمون یه همچین چیزی شد. رومیزیش خیلی خوشگل بود. برای شام هم سوپ درست کردم.



بیست‌وسه. شنبه ظهر، رفتم مسجد دانشگاه و نمازمو به جماعت خوندم. دم در چایی می‌دادن به مناسبت ایام فاطمیه.



بیست‌وچهار. کنار چای، از این کتابا هم می‌فروختن با تخفیف. یه دختره وایستاده بود اونجا معرفی می‌کرد کتابا رو. هیچ کدومو نخوندم. سلام بر ابراهیمو دارم ولی حس خوندنش بهم دست نداده هنوز.



بیست‌وپنج. شنبه ظهر رفته بودم فرهنگستان استادهای سابقمو ببینم. اینجا جلسهٔ شورای واژه‌گزینیه. استادها باهم صحبت می‌کردن، منم یاد می‌گرفتم. دوتا چایی هم آوردن برامون.



بیست‌وشش. تو فاصلهٔ دومتریم جمعی از اساتید و بزرگان علم و ادب فارسی واژه‌گزینی می‌کردن و معادل فارسی می‌ساختن و من با این نمکدونه که روش نوشته فرهنگستان زبان و ادب فارسی، سلفی می‌گرفتم.



بیست‌وهفت. یادتونه خرداد ۹۴ توی پست مربوط به مصاحبهٔ ارشد نوشته بودم اتاق مصاحبه انتهای راهرو سمت راست بود؟ الکی نگید آره. خودمم یادم نبود. 

بعد از جلسه، موقعی که داشتم برمی‌گشتم از یه راهرویی عبور می‌کردم که اون اتاق رو دوباره دیدم. درش باز بود. توش سرک کشیدم و یادم افتاد همون اتاق مصاحبهٔ سال نودوچهاره. عکس گرفتم. روز مصاحبه من روبه‌روی پنجره نشسته بودم و دکتر حداد تو ضلع کوچیک مستطیل نشسته بود و سایر استادان پشت به پنجره، روی ضلع بزرگ مستطیل.



بیست‌وهشت. یادمه هفتهٔ اول ترم اول ارشد تو مسیر پرپیچ‌وخم ساختمان فرهنگستان دنبال سرویس بهداشتی می‌گشتم. اون موقع برای اینکه پیچ‌وخم این ساختمان رو نشونتون بدم با پینت نقشه‌شو کشیدم براتون. این سری که رفته بودم فرهنگستان، دیدم ماکتشو ساختن. اونی که من تو اون پستِ سال ۹۴ کشیده بودم یک‌چهارمِ این ماکت بود.



بیست‌ونه. برگشتنی (ینی وقتی داشتم برمی‌گشتم) با سردر فرهنگستان سلفی می‌گرفتم که دیدم استادام هم دارن میان (ساعت نزدیک پنج بود و در واقع داشتن می‌رفتن خونه‌شون). با اونا هم سلفی گرفتم. درس هردوتاشونو دورهٔ ارشد بیست گرفته بودم و شاگرد زرنگ کلاسشون بودم. هردوشون جزو اساتید محبوبم هستن.

چند ساعت جلسه داخل فرهنگستان بس نبود، یه ساعتم سرِ پا همین‌جا باهم صحبت کردیم. بعدشم دیدیم هوا داره تاریک میشه خداحافظی کردیم و همدیگه رو به خداوند منّان سپردیم. اونا رفتن خونه‌شون، منم رفتم باغ کتاب، کتاب بگیرم.



سی. باغ کتاب، بغل فرهنگستانه. رفتم یه دوری توش بزنم این کتابه که روش عکس جغده اولین چیزی بود که توجهمو به خودش جلب کرد.



سی‌ویک. و این دفتر جغدی.



سی‌ودو. شهر رنگی‌رنگی رو شوهر رنگی‌رنگی خونده بودم و نیم ساعت ذهنم درگیرش بود که چه ربطی داره و چرا همچین کتابی تو بخش کودکانه. چندتا کتاب کودک برای بچه‌هام گرفتم و یه سلفی هم با زورو و دیگه حدودای هشت برگشتم خوابگاه. 



سی‌وسه. یه کتاب برای دخترم گرفتم تحت عنوان وقتی که من عروس شم. مشکل اینجاست که خودم هنوز عروس نشدم.



سی‌وچهار. خوابگاه. ساعت هشتِ شب. پنج‌تا تخم‌مرغم سر راه گرفتم نیمرو درست کنم.

سی‌وچهارونیم. اونی که دستمه چادرمه. ظهر، رفتنی (وقتی رفتم مسجد و بعدشم فرهنگستان) پوشیده بودمش ولی برگشتنی (بعد از جلسه و وقتی داشتم می‌رفتم باغ کتاب) فضا یه‌جوری بود که ترجیح دادم نپوشمش.



سی‌وپنج. دوستم برای شام عدس‌پلو درست کرده بود. گفت زیاد درست کردم بیا باهم بخوریم. برنامهٔ نیمرو کنسل شد دیگه. نمی‌دونست کشمش دوست ندارم و کشمش هم ریخته بود. قبل و بعد این عکس داشتیم کشمشا رو جدا می‌کردیم.



ادامه دارد...

۲۱ نظر ۲۴ دی ۰۱ ، ۲۲:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۴۹- تهران (۲۱ و ۲۲ و ۲۳ آذر)

چهارشنبه, ۲۱ دی ۱۴۰۱، ۱۲:۴۲ ب.ظ

این عکسا رو موقعی که تهران بودم تو اینستا منتشر کرده بودم تا وقتی برگشتم تو وبلاگم هم بذارم. شماره‌هایی که رنگشون قرمزه، فقط تو صفحۀ فک و فامیل، و شماره‌هایی که رنگشون آبیه هم تو صفحۀ فک و فامیل هم تو صفحۀ دوستان و استادان منتشر شده. توضیحات با شماره‌های مشکی‌رنگ هم مختص وبلاگه. این قاعدۀ رنگ‌ها برای دوتا پست بعدی هم صادقه. فیلترشکنتون هم اگه روشن باشه شاید عکسا لود نشن.

صفر. دوشنبه عصر خودم رفتم راه‌آهن. نخواستم کسی به‌خاطر من تا اون سر شهر بیاد و برگرده. با یه کوله‌پشتی که هزار بار محتویاتشو سبک‌سنگین کرده بودم که فقط چیزایی که واقعاً لازم دارمو بردارم که از کت‌وکول نیافتم. تا سر کوچه‌مون بغض داشتم و دلم برای خونه و خانواده‌م تنگ بود. قبلاً تا چند روز بعد از اینکه می‌رسیدم تهران این‌جوری بودم، بعدها کم‌کم تا تهران و تا قزوین و تا زنجان و تا پلیس‌راه تبریز این حالو داشتم. الان تا سر کوچه‌مون غمگین می‌شم فقط.

یک. تو سالن انتظار راه‌آهن، هندزفری‌به‌گوش و کوله‌به‌دوش، منتظر قطارم که بیاد منو ببره (بیاره) تهران. اینکه قراره بیاره یا ببره بستگی به موقعیت شما داره. خودمو با این کتابای همیشه‌پرفروش قطار فرهنگ سرگرم کردم که زمان بگذره. از فولدر آهنگ‌هایی که تو گوشیمه عِصیانکار مصطفی صندلو انتخاب کردم. یه آهنگ ترکی با مضمونی عاشقانه که... ادامه‌ش همون پست «ایسترسن»ه که تو وبلاگم هم گذاشته بودم.



دو. دارم با قطار تبریز مشهد، می‌رم تهران. در واقع دارم می‌رم دانشگاه. اگه صبح خواب نمونم تهران پیاده می‌شم. اگرم خواب بمونم نایب‌الزیاره‌تون هستم.

دوونیم. واگن و کوپه و شمارۀ تختم چهار و چهل (اعداد موردعلاقه‌م) بود، ولی چون کادربندی این زاویه بهتر بود از اینجا گرفتم عکسو. ضمن اینکه برای حفاظت اطلاعات خوبه که آدم آدرس دقیقشو منتشر نکنه تو فضای مجازی و عکس واگن بغلی رو بذاره :))



سه. کوپه چهارتخته بود و قبل از من دوتا خانم سوار شده بودن. من که سوار شدم، یکیشون گفت کاش همین سه‌تا باشیم و کسی سوار نشه. تو دلم گفتم خب اگه راحتی می‌خوای پول اون یکی تخت رو هم بده یا دربست بگیر نه که بیای بشینی دعا کنی کسی سوار نشه. لبخند زدم. یه کم بعد که قطار راه افتاد گفت خدا کنه وسط راه، فلان‌جایی و بهمان‌جایی سوار نشه. آخه فلان‌جییا فلانن و بهمانن و بعد شروع کرد پشت سر همسایه‌شون که فلان‌جاییه بد گفتن. اسم شهرهایی که بعد از تبریز هستن و نیم ساعت یه ساعت فاصله دارنو می‌گفت. لبخند زدم و گفتم همه که مثل هم نیستن. هر مدل آدمی همه جا پیدا میشه. گفت نه آخه فلان همکارم که فلان‌جایی بود هم فلان بود. گفتم آخه با دو سه نمونه که نمیشه آمار بدی. کظم غیظ کرده بودم که خفه‌ش نکنم. بعدش پرسید نکنه شما فلان‌جایی هستین؟ گفت نه، ولی خب باهاتون موافق نیستم. بعد اون یکی خانومه گفت موقع رد شدن از گیت تو چمدونش یه چیز غیرقانونی بوده که گیر دادن بهش. گویا یه سری بطری تو چمدونش بود که شبیه بطریای عادی نبود :| نفهمیدم واقعاً اون چیزا تو چمدونش بودن یا چون فقط شبیهش بودن بهش گیر دادن. حتی اینم نپرسیدم که توشون پر بود یا خالی. داشت غر می‌زد که خانم نژادپرست که از فلان‌جاییا و بهمان‌جاییا بدش میاد بحثو عوض کرد. بعد که فهمیدن من فرداش امتحان دارم پرسیدن مگه فراخوان ندادن برای تعطیلی و اینا؟ گفتم در جریان نیستم و چند روزه اخبارو دنبال نکردم. بعد دوباره اون خانومه سریع بحثو عوض کرد.

یکی دو ساعت از تبریز دور شده بودیم که یه دختر فلان‌جایی سوار شد. اینکه می‌گم فلان‌جا و نمی‌گم کجا، یه دلیلش اینه که به اونایی که اهل اونجان برنخوره و ثانیاً به این دلیله که یادم نیست کجا رو می‌گفت. چون مهم نبود و ارزش اینکه یادم نگه‌دارمو نداشت. دختره بنده خدا سرما خورده بود و ماسک داشت. خانومه سریع فرستادش بالا و هی با چشم و ابرو به من اشاره می‌کرد که چرا کسی که سرما خورده کوپۀ دربست نمی‌گیره :|



چهار. قطاری که قرار بود قبل از هفت برسه تهران که من هشت دانشگاه باشم، هشت رسید تهران که من هشت دانشگاه نباشم.



پنج. حتی اگه دیرت شده باشه هم وایستا از کبوترای راه‌آهن عکس بگیر بعد برو. چون که اینجا یاد کبوترای حرم افتادم.

پنج‌ونیم. به استادم و هم‌کلاسیام پیام دادم که قطار تأخیر داشت و دیر می‌رسم سر جلسه. از استادم خواستم اگه ممکنه اول سؤالای اون درسی که سری قبل نمره‌م خوب شد و گفتن این سری معافی رو جواب بدن تا من خودمو برسونم. گفت باشه و نگران نباش.



شش. سرد و آلوده. هوا رو عرض می‌کنم. فردا رو هم تعطیل کردن و سه‌تا جلسهٔ مهم و چندتا جلسهٔ غیرمهمم به تعویق افتاد به‌خاطر این تعطیلی. سلفی من و دوستم و گربه، امروز بعد از آزمون جامع.



هفت. ناهار خودم یه چیزی خوردم و برای شام هم‌کلاسیم گفت بیا بریم سلف. گفتم من غذا رزرو نکردم و اساساً نمی‌دونم از کجا رزرو می‌کنن. گفت حالا بیا یا آزاد می‌گیریم یا باهم می‌خوریم. من چون خوابگاهی نبودم، گزینۀ شام برای من فعال نبود. شام اون شبم جوجه‌کباب بود که دوست ندارم. چند قاشق از برنج خوردم و یه تیکۀ کوچیک از جوجه.



هشت. بعد باهم رفتیم رستوران ترمه که سوپ بگیریم برای یکی از بچه‌ها که سرما خورده بود. گفتن فعلاً آماده نیست و یه ساعت دیگه سر بزنیم. از قیمتا عکس گرفتم که دو سال دیگه تعجب کنم.



نه. چون نمی‌خواستیم منتظر بمونیم رفتیم یه جای دیگه سوپ بگیریم. از قیمتای اینجا هم عکس گرفتم که دو سال دیگه بگم چقدر اون موقع ارزون بود :|



ده. صبح چهارشنبه، خوابگاه. اینجا محوطۀ بین اتاق‌هاست. تو مایه‌های لابی هتل. کیک خونگی بود و ازآب‌گذشته. برای دوستام هم بردم. بشقاب رو هم از یکی از دوستام امانت گرفتم چند روز. کیفم جا نداشت خودم بشقاب ببرم. اون شیرینی هم شیرینی عقد یه دختر به اسم منتها بود. نمی‌شناختمش. دوست دوستام بود و برای منم شیرینی تعارف کرد. از این شیریناست که توشو دوست ندارم. 



یازده. این اسمش گِرده‌ست عزیزان. نان محلی کردها و لرها و لک‌ها؛ که من تا حالا نه خورده بودم و نه دیده بودم و نه اسمشو شنیده بودم و به لطف حضورم در خوابگاه باهاش آشنا شدم.

اینجا پشت این عکس دوتا دانشجوی زبان‌شناسی دارن برای صبحانه گِرده با پنیر و گردو می‌خورن و راجع به این بحث می‌کنن که چرا در گونهٔ گفتاری می‌تونیم بگیم این گردوئه ولی نمی‌تونیم بگیم این گرده‌ئه. و چرا می‌تونیم بگیم این گرده‌ست ولی نمی‌تونیم بگیم این گردوست. دنبال قاعده و استثنائاتشن که دانشجوی سوم که اتفاقاً اونم دانشجوی زبان‌شناسیه وارد میشه و بحث رو با این نکته که گویش‌های غیرمعیار فارسی، مثل مشهدی، می‌گن این گردِیه پی می‌گیرن.

ینی ما این قابلیت رو داریم که از صبونه‌مونم مقاله دربیاریم.



دوازده. از ناهار چهارشنبه عکس نگرفتم و یادم نیست چی خوردم. احتمالاً سوپ آماده. برای شام، دوباره دوستم گفت بیا بریم سلف و بازم من شام نداشتم (چون خوابگاهی نیستم). گفت باهم می‌خوریم. گفتم قرمه‌سبزی و کلاً غذاهای حبوبات‌دار دوست ندارم. ضمن اینکه به اون یکی دوستم هم قول داده بودم شام برم پیشش. گفت پس یه کم از سبزی و گوشتش بخور. قرمه‌سبزی خوردیم و یکی دو ساعتی راجع به آزمون جامع و باقی مسائل حرف زدیم.



سیزده. شام دوم چهارشنبه با این یکی دوستم، که اتفاقاً هم‌اتاقی اون یکی دوستم که باهاش قرمه‌سبزی خوردم هم بود. سبزی‌پلو با گوشت چرخ‌کرده درست کرده بود. گفته بودم تن ماهی دارم و با تن ماهی درست کنه ولی تا من برسم خوابگاه و تن ماهی براش ببرم خودش با گوشت درست کرده بود. اون لیوان رو هم یکی از شاگرداش بهش هدیه داده. این دوستم کلی دانشجوی خارجی داره و بهشون فارسی درس میده.



چهارده. برای این عکس دوتا کپشن متفاوت نوشته بودم. فک و فامیل، ظرفیت متن شاعرانه و احساسی ندارن زیاد. حرف درمیارن برای آدم :)) اینه که برای اونا شعر و اینا نمی‌ذارم.

کپشن این عکس، تو صفحۀ دوستان و استادان: 

من و تهران و اندوه صد آدم، 

من و تهران و بغض آسمونش. 

آلوده به غمه هوای این شهر.

برای صفحۀ فک و فامیل: 

تو این خوابگاه از هر کی بپرسی قبله کدوم وره برج میلادو نشون می‌ده. 

سرد و آلوده.




ادامه دارد.

۷ نظر ۲۱ دی ۰۱ ، ۱۲:۴۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

دیشب جایی مهمان بودم. رشته‌پلو با عدس، بدون کشمش، با ته‌دیگ سیب‌زمینی درست کرده بودن. من کشمش دوست ندارم. یک بشقاب هم برای زن همسایه بردن. هنوز اونجا بودم که زن همسایه یک کاسۀ بزرگ هندوانه آوُرد برای تشکر بابت رشته‌پلو با عدسی که کشمش نداشت. از طعم و عطر و رنگ و بوی غذا تعریف کرد و تشکر کرد و سر صحبت باز شد. داشتیم راجع به غذاها حرف می‌زدیم که برای اولین بار کلمۀ «قابلی» رو از زن همسایه شنیدم. گفت شبیه همین رشته‌پلو با عدسه و یه بار براتون درست می‌کنم میارم. گفت اگه به همینا، گوشت و لوبیا و فلان چیز و بهمان چیز اضافه کنی میشه قابلی. یه فهرست دارم از کلماتی که برای اولین بار می‌شنوم و برام عجیبن. می‌نویسم که یادم نرن. قابلی رو هم به اون لیست اضافه کردم. نمی‌تونستم تصور کنم چه شکلی میشه این غذا. من حتی همین رشته‌پلوی خودمون رو هم بلد نبودم و نمی‌دونستم رشته رو کی توش می‌ریزن که که نرم بشه و خمیر نشه چه رسد به قابلی‌ای که نه خورده بودم و نه دیده بودم. همون‌جا گوگل کردم: قابلی + غذا. اولین نتیجۀ گوگل یک غذای افغانستانی بود. داخل پرانتز هم نوشته بود کابلی. با خودم گفتم شاید به شهر کابل مربوط میشه. فیلم آموزش درست کردنشو نشون زن همسایه دادم و پرسیدم اونی که شما میگی اینه؟ خانومی که یاد می‌داد به گویش افغانستان حرف می‌زد. دید و گفت نه، این نیست و هویج نداره مال ما. این بار گوگل کردم: قابلی تبریز. اولین نتیجه، فیلم یک زن تبریزی بود که با لهجۀ ترکی داشت طرز درست کردن قابلی رو یاد می‌داد. فیلمو نشون زن همسایه دادم و گفتم این شکلیه؟ گفت آره. گفتم پس این قابلی با اون کابلی افغانستان فرق داره. با خودم فکر کردم شاید این پسوندِ لی همون پسوند دارندگی و نسبت خودمونه که لو هم تلفظ میشه. بستگی به مصوت‌های قبلش داره که لی تلفظ بشه یا لو. مثلاً ما به چیزی که رنگی باشه می‌گیم رنگ‌لی. یعنی دارای رنگ. آق‌قویون‌لوها و قره‌قویون‌لوها هم سلسله‌هایی بودن که گوسفندهای سفید و مشکی داشتن. آق یعنی سفید، قره ینی مشکی، قویون هم ینی گوسفند. لو هم که همون پسوندیه که گفتم. فکر کردم معنی قابلی تبریز هم تو همین مایه‌هاست. غذایی که قاب داره، یا دارای قابه. قاب چیه؟ نمی‌دونم. لابد همون قابیه که تو بشقاب هم هست و معنی ظرف میده. بُش به زبان ما یعنی خالی. بشقاب هم میشه ظرف خالی. احتمالاً قابلی هم ینی چیزی که ظرف داره. ولی خب چرا باید اسم غذا، چیزی باشه که ظرف داره؟ اصولاً ظرفه که باید غذا داشته باشه نه اینکه غذا چیزی باشه که ظرف داشته باشه.

امروز عصر داشتم زندگی‌نامۀ خودنوشت شهید سلیمانی رو می‌خوندم. کتاب برای خودم نیست. از کسی امانت گرفته‌ام و قول داده‌ام چندروزه پسش بدم. اپ طاقچه هم داره. وقتی کتابو دستم گرفتم، اولین نکته‌ای که توجهم رو به خودش جلب کرد ویراستارش بود. ویراستار کتاب برای من مهمه. کتابی که ویرایش نشده باشه رو نمی‌خونم اصولاً. وقتی اسم آقای باقری، کسی که ویراستاری رو ازش یادم گرفتم رو به‌عنوان ویراستار این کتاب دیدم جا خوردم. تعجب کردم. از اون تعجب‌ها که وقتی می‌بینم فلانی نماز می‌خونه یا حجاب نداره و در کل وقتایی که می‌بینم فلانی که فلانه، بهمان کارو هم می‌کنه می‌کنم. انقدر برام عجیب بود که گوگل کردم تا مطمئن شم ویراستارش واقعاً آقای باقریه و تشابه اسمی نیست. بعد با خودم گفتم مگه چندتا ویراستار با این اسم و فامیل داریم؟ اصلاً همین که خودم دارم این کتاب رو می‌خونم چقدر به خودم میاد که حالا ویرایشش به فلانی بیاد یا نیاد. شروع کردم به خوندن: عشیرۀ ما را خواهرم هاجر می‌شناسد. او در علم نَسَب‌شناسیِ طایفه اول است... چند صفحه‌ای پیش رفته بودم که ناگهان فریاد زدم اِ اینا هم قبولی دارن. با صدای بلند تکرار می‌کردم قبولی، قابلی، قبولی. گوگلش کردم و این بار کردستان و بندر لنگه و کرمان هم جزو نتایج بود. بعد با ذوق رفتم برای اهل بیت توضیح بدم که یه غذا پیدا کردم که هم افغانستان داره هم ما داریم هم جنوبیا دارن هم کردستان داره. وجه اشتراکشونم برنج و حبوباته. البته نمی‌دونم ریشه‌ش قبولِ زبان عربیه یا چی. چون کرمانیا به‌عنوان نذری هم می‌دن. از یکی از دوستان کرمانیم که فرهنگ لغت کرمانی داره خواستم چک کنه و اون اینو گفت. گفت تلفظش قِبولیه. اینا رو به اهل بیت توضیح دادم و دیدم اون‌ها به اندازۀ من ذوق‌زده نشدن و خب که چی خاصی تو چشاشونه. حتی تمایلی به خوردنش هم ندارن. اینستا هم که جای این حرف‌ها نبود. اومدم لااقل اینجا این تشابه و اشتراک رو ثبت و ضبط کنم.

پ.ن۱. اسم کتاب «از چیزی نمی‌ترسیدم» هست. این صفحۀ بیست‌ونهشه.

پ.ن۲. زندگی‌نامه‌ها رو بیشتر از داستان‌ها و رمان‌های خیالی دوست دارم. به‌ویژه اگه خودنوشت باشن. شاید یه روز خودمم یکیشو نوشتم.


۲۵ نظر ۱۹ دی ۰۱ ، ۱۹:۵۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۴۷- تبلیغات

يكشنبه, ۱۱ دی ۱۴۰۱، ۰۸:۵۹ ب.ظ

یه فولدر و فهرست بلندبالا دارم مخصوص فیلم‌ها و انیمیشن‌ها و دوره‌های آموزشی و سخنرانی‌ها و مستندها و سریال‌هایی که دیگران معرفی کردن یا خودم پیداشون کردم و گذاشتم سر فرصت برم سراغشون. این چند روز سرم به نسبت روزهای قبل خلوت‌تر بود و اینا رو دیدم:

۱. انیمیشن غارنشینان (کرودز، ۲۰۱۳). یادم نمیاد چه کسی معرفیش کرده بود و از کجا و چرا دانلودش کرده بودم. در کل بد نبود و دوست داشتم. البته Inside out رو بیشتر از این دوست داشتم و همیشه انیمیشنا رو با Inside out مقایسه می‌کنم. به پای اون نمی‌رسید، ولی توصیه می‌کنم.

۲. دورۀ آموزش زبان ترکی آذربایجانی (لهجۀ تبریز) که چند سال پیش، از فرادرس گرفته بودم و ندیده بودمش. و چون ندیده بودم، به کسی توصیه‌ش نمی‌کردم تا ببینم و مطمئن شم خوبه. مدرسش دکترای مهندسی برقه و نگران بودم تخصص مرتبط نداشتنش کارو خراب کنه، ولی اشکال و ایراد خاصی ندیدم و نکات مقدماتی رو توی بیست قسمت (در مجموع: شش ساعت) خوب پوشش داده بود و توصیه می‌کنم. از این به بعد هم هر کی بگه می‌خوام ترکی یادم بگیرم ارجاعش می‌دم به همین دورۀ آموزشی. 

اینم لینکش: https://faradars.org/courses/fvrtrk101-basic-turkish-language

۳. بعضی از قسمت‌های برنامۀ کتاب‌باز سروش صحت هم تو این فولدر بود. قسمت ۳۷ و ۴۹ که مهمان برنامه مجتبی شکوری بود رو دوست داشتم و دیدنشو توصیه می‌کنم. بقیۀ قسمتا رو هنوز ندیدم که توصیه کنم.

۴. بیست سی قسمت ویدئوی کوتاهِ انیمیشن‌طور با محتوای اقتصادی که پنج شش سال پیش یه جایی به اسم اندیشکده شاخص تولیدشون کرده بود. راجع به بانک و پول و مالیات و خمس و نذر و یه همچین مسائلیه. یه کانال تلگرامی هم به همین اسم و با آدرس andishkadehshakhes_ir@ دارن که عضوش نیستم ولی مطالبش مفیده و در کل دوست داشتم. اینم توصیه می‌کنم.

۵. ده دوازده قسمت از یه برنامه‌ای به اسم چهل چراغ هم تو این فولدر بود که یادم نمیاد چه کسی بهم معرفیشون کرده بود و از کجا دانلودشون کردم. قبل از دیدن، گوگل کردم و فهمیدم محتوای مناسبتی داره و چند سال پیش، ماه محرم پخش شده. مهمانان برنامه، آدمایی بودن که کارهاشون مرتبط با عاشورا و امام حسین بوده. کارگردان، بازیگر، نویسنده، شاعر، نقاش، آهنگساز و... . اگه اهلش هستید، اینم توصیه می‌کنم.

۶. کلی فیلم امریکایی هم داشتم که دوتاشو که قبلاً هم دیده بودم ولی چون دوست داشتم دوباره ببینم نگهشون داشته بودم، دوباره دیدم. دیدم و پاک کردم. هنوز آلیس (۲۰۱۴)، پروفسور و مرد دیوانه (۲۰۱۹). شخصیت اول هنوز آلیس، یه استاد زبان‌شناسی بود که داشت حافظه‌شو از دست می‌داد. موضوع پروفسور و مرد دیوانه هم تألیف فرهنگ انگلیسی آکسفورد بود. 

۷. چندتا فیلم ایرانی که سه‌تاشو بیشتر از بقیه دوست داشتم: نَفَس (۱۳۹۴)، رخ دیوانه (۱۳۹۳)، بارکد (۱۳۹۴). که اینا رم یادم نیست کی معرفی کرده بود بهم. نفس رو بیشتر از بقیه دوست داشتم و توصیه می‌کنم. پرسه در مه (۱۳۸۸) و پل چوبی (۱۳۹۲) و آرایش غلیظ (۱۳۹۲) و سربه‌مهر (۱۳۹۱) و دینامیت (۱۴۰۰) رو هم دیدم و همچنان نمی‌دونم تو این فولدر چی کار می‌کردن و کی گفته بود ببینم. دیدم و پاک کردم.

۸. یه فیلم هندی با زیرنویس فارسی هم داشتم به اسم رئیس (۲۰۱۷) که نقش اولش شاهرخ خان بود و موضوع، قاچاق مشروب و الکل. یه پلیس وظیفه‌شناس هم تو قصه بود که نمی‌ذاشت اینا راحت کارشونو بکنن. نکتۀ جالب توجه برای من اونجا بود که اینا تو منطقۀ مسلمان‌نشین بودن و عاشورا و عید قربان و اینا هم داشتن و مراسم مذهبیشونم نشون می‌داد. البته چند برابر سکانس مذهبی، رقص هندی داشت. در کل نفهمیدم چرا نمی‌فهمن کارشون غلطه. یادم هم نمیاد چرا و کِی و به توصیۀ کی دانلودش کرده بودم ببینم. سکانس آخرشم خیلی هندی بود. خیلی هم طولانی بود. سه ساعت اینا طول کشید. چاییاشونم شبیه نسکافه بود. انگار توش شیر می‌ریختن به جای آب جوش. تأثیری که این فیلم تو ذهن من گذاشت به این صورت بود که شبش خواب می‌دیدم تو مدرسۀ دوران راهنماییمم و سلمان خان استاد راهنما یا داور یه پایان‌نامه‌ست و اومده مدرسه‌مون و بهم میگه برم چایی بیارم. منم رفتم پی چایی و چند ساعت طول کشید تا با خانمی که گویا مستخدم مدرسه بود چایو پاک کنیم و بشوریم و بذاریم دم بکشه. تو ذهنم فرایند چای دم کردن و برنج دم کردن قاطی شده بود و تو قابلمه داشتیم چایی درست می‌کردیم و من همه‌ش نگران بودم که سلمان خان بدون چایی مونده. در کل دیدن این فیلمو توصیه نمی‌کنم.


- فعلاً همینا رو دیدم و بعد از دیدن پاکشون کردم که هاردم یه نفس راحت بکشه (به‌جز دورۀ آموزشی ترکی. اونو پاک نکردم). هنوز صد گیگِ دیگه مونده که اونا رم ایشالا سر فرصت بررسیشون می‌کنم و میام به سمع و نظرتون می‌رسونم.

۲۲ نظر ۱۱ دی ۰۱ ، ۲۰:۵۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۴۶- ایسترسن

سه شنبه, ۶ دی ۱۴۰۱، ۱۱:۳۱ ق.ظ

دوشنبه، ۲۱ آذر ۱۴۰۱. تو سالن انتظار راه‌آهن، هندزفری‌به‌گوش و کوله‌به‌دوش، منتظر قطارم که بیاد منو ببره (بیاره) تهران. اینکه قراره بیاره یا ببره بستگی به موقعیت شما داره. خودمو با کتابای همیشه‌پرفروش قطار فرهنگ راه‌آهن سرگرم کردم که زمان بگذره. از فولدر آهنگ‌هایی که تو گوشیمه عِصیانکار مصطفی صندلو انتخاب کردم. یه آهنگ ترکی با مضمونی عاشقانه که با این جمله شروع میشه:

İstersen dağlar dağlar

Yerinden oynar oynar

همهٔ سایتا «اگر بخواهی کوه‌ها کوه‌ها، از جای خودش تکان می‌خورد، تکان می‌خورد» ترجمه‌ش کردن. حتی ترجمهٔ انگلیسیشم نوشتن:

if you want mountains mountains

ایسترسَن فعل جمله‌ست. یعنی بخواهی (اگر بخواهی). این برند جدید «ایسترم» هم از همین میاد. ایسترم معنیِ «می‌خواهم» می‌ده. البته زمانش مضارع نیست. یه‌جورایی مفهوم همیشه رو داره. نمی‌دونم به فارسی چی میشه. زمان حال یا مضارع این فعل میشه ایستیرم. ایستیرم هم همون معنیِ می‌خواهم رو میده ولی با ایسترم فرق داره. مثل اینه که بگی من دارم می‌رم پارک یا من هر روز می‌رم پارک. هردوش می‌رمه ولی یکیش همیشگیه، یکیش برای الان. ایسترم و ایستیرم هم فرقشون تو همینه ولی نمیشه مثل پارک رفتن، از «دارم» استفاده کرد و گفت دارم می‌خواهم.

به هر حال، ایسترسَن معنیش میشه اگر بخواهی.

داغلار با تفاوت بسیار جزئی در تلفظ، دوتا معنی داره. داغ + لار به‌معنی کوه‌ها و فعلِ داغلار به‌معنی فرومی‌ریزد. مصدر داغلماخ که «داغون» هم از همین میاد معنی فروریختن، خراب شدن، رُمبیدن، سقوط و فروپاشی می‌ده. معادل با collapse

(of a structure) suddenly fall down or in; give way

ولی همهٔ سایتای موزیک و مترجما داغلار دوم رو هم کوه‌ها ترجمه کردن. در حالی که به‌نظرم منظور شاعر و خواننده این بوده که اگر بخواهی داغلار (کوه‌ها) داغلار (فرومی‌ریزد)، از جای خودش تکان می‌خورد. حالا دیگه نمی‌دونم واقعاً اگه بخوای کوه‌ها فرومی‌ریزد و جابه‌جا می‌شود یا صرفاً برای دلخوشی می‌گه. چون من چند بار امتحان کردم و خواستم، ولی آب از آب تکون نخورد و نشد. کوه زورش بیشتر بود.

۱۶ نظر ۰۶ دی ۰۱ ، ۱۱:۳۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۴۵- ایستَرَم یا ایستیرم

دوشنبه, ۱۴ آذر ۱۴۰۱، ۱۱:۴۱ ق.ظ

در زبان ترکی مصدرِ ایستَماخ (به‌معنی خواستن) رو مثل همۀ مصدرهای دیگه به‌صورت‌های مختلف میشه صرف کرد. مثلاً ایستیرم یعنی می‌خواهم، ایستَ یعنی بخواه، ایستدی یعنی خواست، ایستدیم یعنی خواستم و ایستسم یعنی بخواهم (شرطی).

از اونجایی که موضوع رساله (پایان‌نامۀ دکتری)م برندهاست (هر چند وقت یه بار لابه‌لای پستام تکرار می‌کنم که یادتون نره موضوع کارم چیه) و از اونجایی که یه ساله دارم روی نام‌های تجاری کار می‌کنم که بفهمم چجوری ساخته میشن و معنیشون چیه، لذا هر جا برند جدید و ناآشنا می‌بینم توجهم بهش جلب میشه و یادداشتش می‌کنم. دوستامم هر جا برند جدید ببینن یاد من می‌افتن و برام می‌فرستن. شما هم همین کارو بکنید و منو با معرفی نام‌های تجاری جدید فارسی خوشحال کنید. 

در همین راستا، چند ماه پیش تو خیابون بنر تبلیغاتی «ایسترم» رو دیدم و توجهم بهش جلب شد. برای کیک و کلوچه و تنقلات بود. گذشت، تا همین چند روز پیش که دیدم تلویزیون هم تبلیغش می‌کنه. گوگل کردم و فهمیدم برای استان خودمونه با این اسم ترکی‌ای که داره. گفتم بیام یه توضیحی در مورد معنیش بدم و سؤالی که در ذهنم شکل گرفته رو با شما هم به اشتراک بذارم.

ما اگه به زبان ترکی بخوایم بگیم فلان چیز رو می‌خوایم می‌گیم فلان چیز رو «ایستیرَم». مثلاً می‌ریم مغازه می‌گیم مداد ایستیرم و دفتر ایستیرم. معنیشم میشه مداد می‌خواهم و دفتر می‌خواهم. همون want (وانتِ) انگلیسیه. این «می‌خواهم»، یعنی همین الان می‌خواهم. حالا اگه بگیم ایستَرَم (دقت کنید که تلفظش با ایستیرم فرق داره)، اینم باز معنیِ می‌خواهم می‌ده ولی نه فقط الان، بلکه کلاً از ازل تا ابد، در تمام ادوار زندگی. همیشه. کاربردشم بیشتر برای آدم‌ها و مفاهیم دوست‌داشتنیه و خواستن اینجا به‌معنی دوست داشتنه تا طلب کردن. اتفاقاً در زبان فارسی هم وقتی یکیو دوست داریم می‌گیم می‌خوامت یا می‌گیم خاطرت رو خیلی می‌خوام. این خواستن با اون مداد و دفتر خواستن فرق داره. اونجا نمی‌گیم من مدادی (مداد را) ایسترم. چون آدم نمی‌تونه همیشه مداد بخواد ولی می‌تونه فلان فرد رو همیشه دوست داشته باشه. پس وقتی می‌خواین به یه آدم بگین من تو رو خیلی می‌خوام و خیلی دوستت دارم و برام خیلی عزیزی باید بگین «من سنی (تو را) چُخ (خیلی) ایسترَم (می‌خواهم، دوست دارم). یا می‌تونید بگید من فلانینی (فلانی را) چُخ (خیلی) ایسترَم (می‌خواهم، دوست دارم). اگه ایستیرم بگید محدودش کردید به مقطع زمانی فعلی و معنیشم به خواستن مادی نزدیک‌تره تا دوست داشتن معنوی. یا وقتی یه خانواده‌ای از دختر یه خانوادۀ دیگه خواستگاری می‌کنن می‌گن اینا دختر اونا رو ایستیلر (معنی می‌خواهند میده، نه دوست دارند. شبیه حالتی که می‌ری مغازه و لباس می‌خوای).

حالا شما ممکنه مداد رو بین لوازم تحریر بیشتر از بقیۀ لوازم تحریرا دوست داشته باشید و همیشه عاشق مدادها باشید. اون موقع می‌تونید بگید من مدادی چخ ایسترم (ینی مدادو خیلی می‌خوام، خیلی دوست دارم، همیشه در قلبمه). البته یه کم مسخره و غیرطبیعیه، ولی بی‌معنی نیست که آدم همیشه طالب مداد باشه. حالا نکتۀ کنکوری اینجاست که مثلاً وقتی از خدا مداد می‌خواید!، اگه الان می‌خواید باید ایستیرم رو به‌کار ببرید. چون واقعاً می‌خواید. طلب می‌کنید. ولی اگه همیشه می‌خواید باید ایسترم رو بگید. فقط باید دقت کنید که چون ایسترم قید همیشه رو داره، باید چیزی رو مفعولش قرار بدید که همیشه صدق بکنه. مثلاً اگه بگید من همیشه از خدا مداد! می‌خوام (ایسترم) معنیش یه کم عجیب میشه، چون اگه خدا اونو (مداد رو) بهت بده، دیگه قید همیشه خواستنِ اون صدق نمی‌کنه. چون دیگه داریش. ولی اگه بخوایم بگیم من موفقیت تو رو می‌خوام یا من سلامتی تو رو می‌خوام، اون وقت می‌تونیم بگیم ایسترم (همیشه می‌خوام). چون اینا چیزی نیستن که خدا یه بار بده و تموم بشه. حالا اگه یکی مریض باشه و بریم امامزاده برای سلامتیش دعا کنیم و از خدا سلامتیشو بخوایم کدومو می‌گیم؟ چون این دعا برای اون لحظه‌ست نه همیشه، اونجا می‌گیم ایستیرم. ینی اگه خدا بپرسه چی می‌خوای می‌تونی بگی سلامتیشو می‌خوام (ایستیرم).

حالا سؤالی که ذهنمو درگیر کرده چیه؟ اینکه ایسترم و ایستیرم رو به فارسی چی ترجمه می‌کنیم؟ معنی هر دوی اینا می‌خواهم هست، ولی یکیش خواستن در لحظه‌ست یکیش خواستن در تمام ادوار زندگی. این نکته رو هم اضافه کنم که فقط مصدر «ایستماخ» این‌جوری نیست. کلاً همۀ مصدرهای ترکی به این صورت صرف میشن و همین معنی رو می‌دن. مثلاً گِتماخ میشه رفتن. گِدرَم میشه همیشه می‌روم، گدیرم میشه در حال حاضر و در این مقطع کنونی می‌روم. یا مثلاً یازماخ میشه نوشتن. یازارام میشه همیشه می‌نویسم، یازیرام میشه در حال حاضر و در این مقطع کنونی می‌نویسم. شاید بشه یه دونه «دارم» کنار این فعل‌ها گذاشت و معنیِ در لحظه بودن رو رسوند. مثلاً دارم می‌روم، دارم می‌نویسم. ولی برای «خواستن» نمیشه دارم رو به‌کار برد. نمیشه گفت دارم می‌خواهم.


پ.ن. جای این مدل پستام تو اینستاست که چهارتا استاد و هم‌کلاسی هم باهام هم‌فکری کنن، ولی خب فضای اونجا مناسب نیست همچنان. گفتم حداقل اینجا بنویسم که یادم نره.

۲۴ نظر ۱۴ آذر ۰۱ ، ۱۱:۴۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۴۴- از هر وری دری ۲۶

يكشنبه, ۱۳ آذر ۱۴۰۱، ۱۲:۲۳ ب.ظ

۱. شنیدین می‌گن فلانی پدر علم فلانه؟ تو جزوۀ معنی‌شناسیم از زبان استادم نوشتم زبان‌شناسی پدران متعددی داره و فقط سوسور پدرش نیست :|

۲. اینا رم تو جزوۀ رده‌شناسیم نوشته بودم و به‌نظرم جالبن:

جاهایی که لازم است سریع تصمیم بگیریم و جزئیات برایمان مهم نیست، نگاه دوقطبی کمکمان می‌کند و جاهایی که دقت مهم است رویکرد پیوستاری. به‌عنوان مثال، حیواناتی که غذای ببر هستند، هنگام دیدن یک حیوان راه‌راه، با توجه به اینکه ویژگی راه‌راه بودن، ویژگی برجستۀ ببر است تصمیم می‌گیرند فرار کنند یا فرار نکنند.

طبقه‌بندی‌های افلاطون در فلسفه کاملاً دوقطبی است و در تحلیل‌ها و دیدگاهش به پیوستار اعتقاد ندارد. در دیدگاه افلاطونی X یا عضو طبقۀ A است یا نیست. نمی‌توانیم بگوییم از بعضی جهات عضو این طبقه است و از بعضی جهات نیست. گیون می‌گوید در دیدگاه افلاطونی degree of membership نداریم.

گیون نمایندۀ دیدگاه پیوستاری را ویتکنشتاین  معرفی می‌کند. ویتکنشتاین کاملاً بافت‌مدار و کاربردمدار است، معنا را پیوستاری و معنای کلمه را مساوی کاربرد کلمه در بافت می‌داند، و معتقد است semantic relatedness داریم. یعنی بین اعضای یک خانواده اشتراکاتی در رابطه با مشخصه‌های معنایی‌شان وجود دارد. هر کدام از این دو دیدگاهِ دوقطبی و پیوستاری فایده‌های خودشان را دارند و می‌توانیم برحسب هدفمان از هر کدام استفاده کنیم.

۳. یکی از موضوعاتی که استاد شمارۀ ۱۹ بهش علاقه داشت (و داره) و هفت هشت جلسه در موردش حرف زدیم «را» بود. انقدر در موردش مقاله خوندیم و تحقیق کردیم و داده جمع کردیم که اسم «را» میاد می‌خوام جیغ بزنم سر به کوه و بیابان بذارم. بعد از پاس کردن درس این استاد، یه شب متوجه شدم شبکۀ یک یه سریال تاریخی پخش می‌کنه به اسم «مستوران». هر شب حدودای ده اینا. ده بیست دقیقه بیشتر ندیدمش و متوجه نشدم چه زمان و مکانی رو روایت می‌کنه و موضوعش چیه ولی تاریخی و قدیمی بود. همون موقع به دیالوگاش که دقت کردم دیدم «را»ی جمله‌هایی که فعل متعدی (گذرا) دارنو حذف کردن. رو، یا اُ هم نمی‌گن. کلاً علامت مفعولو ندارن. یه کم عجیب و غریب بود. یا واقعاً اون موقع این‌جوری حرف می‌زدن یا نویسنده فکر کرده با این کار، تاریخی میشه دیالوگا. این‌جوری: هیچ کس دستم نگرفت و دردم نشنید. داغ فرزند، کم جگر نمی‌سوزاند. ذره‌ذره جان پدرمان گرفت. قاتلش خوب نگاه کنید. هنوز تمامش نباخته‌ای. ولی قبل از اسامی خاص «را» رو می‌گن. مثلاً: صولت را دیدم. هر بار شهابم را می‌بینم دلم می‌لرزد. تو ویکی‌پدیا نوشته بود این مجموعه روایتگر ماجراهایی تلفیقی از داستان‌های کهن ایرانی مانند هزارویک شب، کشکول، گلستان و شاهنامه است که در جایی در ایران حدود پانصد سال پیش، در شهری به نام «زابل جان» رخ می‌دهد. مستوران داستانی کهن در دوران صفویان و غزنویان را روایت می‌کند. نمی‌دونم زابل جان کجای ایرانه ولی یه خانوم هم بود تو سریال که لهجۀ ترکی داشت. از این لهجه‌های ساختگی که می‌خوان نشون بدن یکی ترکه. خانومه وسط حرفاش جملات و کلمات ترکی هم استفاده می‌کرد. ترکیش شبیه ترکی آذربایجان شرقی و غربیِ امروزی بود. با این شواهد میشه گفت از اون موقع ما ترکی حرف می‌زدیم و ایران، ترک‌زبان داشت؟ من هنوز راجع به اینکه دقیقاً از کی زبان ما ترکی شده یا اینکه از اول ترکی بوده به قطعیت نرسیدم.

۴. من معمولاً موقع فکر کردن، فکرامو می‌نویسم. به جای حرف زدن می‌نویسم که جملات رو ببینم. نوشتن به ذهنم نظم می‌ده و کمکم می‌کنه بهتر تحلیل کنم و مسئله رو حسابی بشکافم و دل و روده‌شو بریزم بیرون. یادداشت‌هامو سریع منتشر نمی‌کنم. یه وقتی می‌بینید یه چیزی نوشتم که قید زمانش امروزه. مثلاً جمله اینه که امروز رفتم خرید. ولی منتشرش نمی‌کنم. یه روز بعد، دوباره می‌خونمش و جملات متنو جابه‌جا می‌کنم و تغییراتی می‌دم و باز هم منتشر نمی‌شه. اون جمله‌م هم میشه دیروز رفته بودم خرید. چند روز بعد دوباره می‌رم سراغش و کم و زیادش می‌کنم و دیروزم میشه هفتۀ پیش و ماه گذشته و پارسال و بالاخره شاید یه روزی گذاشتم وبلاگم و این‌جوری شروعش کردم که چند سال پیش رفته بودم خرید، فلان شد و بهمان شد.

۵. به جمله‌ای که همۀ حروف الفبای یه زبان رو داشته باشه می‌گن پانگرام. مثال انگلیسیش اینه: The quick brown fox jumps over the lazy dog که البته بعضی از حروفش چند بار تکرار شده. برای فارسی هم اینا رو داریم:

  • بر اثر چنین تلقین و شستشوی مغزی جامعی، سطح و پایهٔ ذهن و فهم و نظر بعضی اشخاص واژگونه و معکوس می‌شود.
  • در صورت حذف این چند واژه غلط به شکیل، ثابت و جامع‌تر ساختن پاراگراف شعر از لحاظ دوری از قافیه‌های اضافه کمک می‌شود.
  • نظامیانِ رژیم، بکتاش جعفری، خشایار چنگیزی، صابر ذبیح‌پور، و غلامرضا طهمورث، سقط شدند.
  • فقط صورت غلامرضا دژاگه، پدرزن کثیرالجهاد ذبیح شمس‌الواعظین چرخید.
  • ‏‎‎‎ضحاک ژنده‌پوش، غازچرانِ خبیثِ عصمت‌السلطنه ظفرقندی جذام گرفت.

شما هم فکر کنید ببینید برای فارسی، جز اینا چه جمله‌هایی میشه ساخت که همۀ سی‌ودوتا حرفو داشته باشه و ترجیحاً هم هر حرف فقط یه بار به‌کار بره نه مثل اینا که بعضی از حرف‌ها چند بار تکرار شدن.

۱۶ نظر ۱۳ آذر ۰۱ ، ۱۲:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۴۳- از هر وری دری ۲۵

شنبه, ۱۲ آذر ۱۴۰۱، ۱۰:۰۱ ق.ظ

۱. من عکسایی که تو وبلاگم می‌ذارمو تو اکانت پیکوفایل (بلاگ اسکای) آپلود می‌کنم. یه هفته‌ست نمی‌تونم چیزی آپلود کنم و پستام بی‌عکسه. لود می‌کنه ولی لینک نمی‌ده و می‌نویسه خطا در ارسال. با اینترنت مودم و گوشی و با دستگاه‌های مختلف امتحان کردم نشد. یه بارم این‌جوری شده بود و بار اولش نیست. یه هفته ده روزی طول کشید اون موقع درست شه.

۲. عروس اون دوست عراقیمون که چند ماه پیش رفته بودیم خونه‌شون دیشب عکس یه سنگ قبرو استوری گذاشته بود. تاریخ فوت نشون می‌داد که سالگرد مرحومه. مرحوم، خواهرشوهرش بود که میشه دختر دوست بابا. دانشجوی پزشکی بود. در مخیلۀ آدم نمی‌گنجه که یه دختر از شهر کربلا بتونه دانشجوی پزشکی باشه ولی بود. با کمک گوگل و بابا تسلیت عربی نوشتم براش فرستادم.

۳. فیلم جلسۀ دوم کلاسمون رو سپرده بودم یکی از بچه‌ها ضبط کنه که بفرستم برای شرکت‌کنندگان غایب. کسی که قرار بود ضبط کنه گفت خونه نیستم و می‌ذارم ضبط بشه ولی دو ساعت بعد از تموم شدنش برمی‌گردم و قطعش می‌کنم. فیلمی که برام فرستاده بیشتر از چهار ساعته و من باید دو سه ساعت آخرشو که خالیه پاک کنم. صدای تلویزیون و دوستاشم میاد. بیشتر از نصفشو پاک کردم ولی حجم فیلم هفت برابر شد!

۳.۵. با اپ پاندا دارم حجمشو کم می‌کنم. احتمالاً هفتاد ساعت طول بکشه که هفت گیگ رو تبدیل کنه به دویست مگ؛ چون هنوز روی یه درصد گیر کرده و جلو نمی‌ره. نمی‌دونم هم قراره چه بلایی سر کیفیتش بیاد. شد دو درصد. داره جلو می‌ره با جون کندن.

۳.۷۵. با پاندا نشد. Program4Pc.Video.Converter رو دانلود کردم با لپ‌تاپم کم کردم حجمشو. بد نشد کیفیتش.

۴. افق کوروش پیام داده که فکر کنم خامه‌ای که خریده بودی تموم شده، بیا که پونزده درصد تخفیف گذاشتیم روی خامه‌هامون. یه ماه پیش چندتا خامه خریده بودم و آره خب تموم شده. اینکه هوش مصنوعی روی برنامۀ زندگیم تسلط داشته باشه و از وضعیتم آگاه باشه رو دوست دارم. اینکه از روی برنامۀ خریدمون حواسش به موجودی یخچالمون هست (اگه حواسش به موجودی حساب بانکیمونم باشه عالی میشه). اینکه تاریخ امتحانامو از قبل به تقویم گوشیم می‌گفتم و جملات انگیزشی می‌فرستاد نزدیک امتحانا و بهم روحیه می‌داد و اینکه امروز ایمپو پیام داده که این چند روز با خودت و بقیه مهربون‌تر باش رو دوست دارم. این درک رو در انسان‌های اطرافم حتی خانواده‌ام کمتر دیدم. حالا درسته درکشم مثل هوشش مصنوعیه ولی بازم بهتر از هیچیه.

۵. از باسلام برای بابا کفش مردونه سفارش دادم. گفتم سایز ۴۲. سؤالم هم روی عکس کفش مردونه بود. اسمم هم خانم فلانیه. یارو برگشته می‌پرسه برای خودتون می‌خواید یا همسرتون؟ و سؤال من اینه که نمی‌تونست بپرسه مردونه می‌خواید یا زنونه؟ آیا پشت این سؤالش نیت دیگه‌ای داشت؟ می‌خواست بدونه مجردم یا نه؟ 

۵.۵. چون با اکانت مامان داشتم سفارش می‌دادم به نیابت از مامانم نوشتم برای همسرم. ولی هنوز هم فکر می‌کنم لزومی نداشت بپرسه برای کی و همین‌که می‌پرسید زنونه یا مردونه کافی بود. هر چند که اونم لزومی نداشت و کفشی که می‌خواستم نوع زنانه نداشت :|

۶. روال باسلام این‌جوریه که تا من ثبت رضایتو نزنم (تا یه هفته) پولو به حساب فروشنده نمی‌ریزن. صبح با پیک فرستاد و پیام پشت پیام که ثبت رضایتو بزن. پیاما رو با همون اپ باسلام می‌فرستاد. گفتم چشم. دوباره پیام داد. بابا خونه نبود که بپوشه و نظرشو بگه. گفتم اجازه بدید هر موقع صاحب کفش نظرشونو گفتن ثبت رضایت می‌کنم. این دفعه پیامک زد! به شمارۀ مامانم. چون با اکانت اون سفارش داده بودم. جواب دادم که آقا تا شب ثبت رضایتو می‌زنیم نگران نباش. مامان گفت خب بهش بگو بابا خونه نیست. من: نه، اون نباید بفهمه ما تنهاییم تو خونه! اگه اومد بلایی سرمون آورد چی؟ :|

۷. برندی که می‌خواستمو نفرستاده بود. روی جعبه‌ش یه چیزی نوشته بود، زیر کفش یه چیزی و تو بخش اطلاعات محصول یه چیز دیگه. خواستم مرجوع کنم، بابا دلش برای یارو سوخت و گفت همینم خوبه. ولی من عصبانی‌ام. من اگه قرار بود اونو بخرم با یک‌سوم این قیمت هم می‌تونستم بخرم. برای خالی نبودن عریضه، به یارو می‌گم من فلان مارکو سفارش دادم و این اونی نیست که من خواستم. به‌جای عذرخواهی می‌گه نوشته بودم طرح فلانه و خود فلان نیست. اسکرین‌شات اطلاعات محصولو فرستادم براش که هیچ جا ننوشتید طرحشه و خودش نیست. جواب نداد. یه عذرخواهی رو که می‌تونست بکنه؟

۸. بیشتر خریدامو با اکانت مامانم که فامیلیش با فامیلیم فرق داره! انجام می‌دم که اگه فروشنده آشنا از آب درومد و منو شناخت، آدرس خونه لو نره! بعد یه بار یه چیزی می‌خواستم سفارش بدم دیدم فروشنده ساکن فلان شهره. به‌دلیل اینکه یه بار یه مزاحم داشتم که ساکن اون شهر بود کلاً بی‌خیال شدم و حتی با اکانت مامانم هم ثبت سفارش نکردم. همون که می‌گن اگه کلاهم هم بیافته اون ورا نمیام بردارم. خیلی بده که رفتارمون باعث بشه دیگران با شنیدن اسم شهرمون یاد ما بیافتن و حالشون به هم بخوره.

۹. چیزی که می‌خواستمو از یه شهر دیگه سفارش دادم. انقدر مؤدب و مشتری‌مدار بودن و رفتار حرفه‌ای داشتن که می‌خوام یکی دوتای دیگه هم سفارش بدم برای سال بعد.

۱۰. بازم اینترنتی از اون سوپرمارکتی که به‌جای ماکارونی هفتصدگرمیِ ۲۱هزارتومنی، پونصدگرمیِ ۱۹۸۰۰تومنی فرستاده بود ماکارونی گرفتم و بازم از من بیست‌ویک تومن گرفت و چیزی که روش نوشته بود ۱۹۸۰۰ فرستاد برام. می‌خواستم بازم امتیازشو کنم که یاد بگیره گران‌فروشی و کم‌فروشی نکنه. دیدم اون ویفر ۲۵۰۰تومنی که کنار اینا گرفته بودم روش نوشته چهار تومن. ینی بابت یه چیزی که چهار تومن بوده از من دووپونصد گرفته. در واقع کم گرفته. فکر کردم منصفانه نیست این بارم اعتراض کنم و بقیۀ پول ماکارونی رو پس بگیرم چون قیمت ویفرم کم حساب کرده بودن و اصطلاحاً یر به یر می‌شد. امتیازشو کامل دادم و اعتراض نکردم ولی الان که بیشتر فکر می‌کنم می‌بینم بابت بی‌دقتی تو قیمتا حقش بود یه امتیاز کم کنم و تذکر بدم به هر حال.

۱۱. رابطۀ من با فامیل خیلی خوبه و محبوب دل‌هاشون هستم. تو یکی از مراسم‌های هفتگی خالۀ بابا وقتی داشتم با عمه‌های بابا سلفی می‌گرفتم گفتن چند ساله فقط تو مراسم‌های فوت! همو می‌بینیم و شادی نداشتیم و دلمون عروسی می‌خواد. همسایۀ مادربزرگم اینا هم پیشمون بود و برای بار هزارم پرسید ینی واقعاً تو دوست‌پسر نداری باهاش ازدواج کنی؟ :| این همه می‌ری تهران میای نتونستی یکیو پیدا کنی که دلخواهت باشه؟ اینو خیلیا می‌پرسن ولی این همسایه زیاد می‌پرسه. همون همسایه که منو اولین بار بعد از تولد برده حموم. هر بارم می‌گم والا من برای درس و کار می‌رم تهران و نهایتش یه قراری با دوستای دخترم می‌ذارم. اونم هر بار کم نمیاره و می‌پرسه دوستای دخترت برادر ندارن؟ باز منم هر سری می‌گم نه ولی گاهی وقتا اتفاقاً به‌خاطر برادراشون ارتباطمو باهاشون کم می‌کنم :|

۱۲. فاز اون فامیل دورمون (عروس دخترخالۀ مادربزرگم!) چی بود که از اون سر میز پا شد اومد سمت میز ما که رشته، مدرک و شاغل بودن یا نبودنمو بپرسه بره؟

۱۳. یه فیلم از دوران کودکی شروین (همون که «برای...» رو خونده) دیدم. تو اون فیلم یه میکروفن گرفته دستش و خودشو شروین، خوانندۀ محبوب دل‌ها معرفی می‌کنه و دلقکِ محمد اصفهانی رو می‌خونه. منم یه فیلم تو همون سن و سال دارم که روز تولدم با امید و پریسا و محمدرضا ایستادیم و میکروفن گرفتیم دستمون و آدم‌فروشِ شادمهرو می‌خونیم. هنوز که هنوزه هیچ کدوممون نمی‌دونیم چرا آدم‌فروشو خوندیم.

۱۴. پارسال چهارتا آهنگ با موضوع تهران دانلود کرده بودم از اندی و سینا حجازی و بابک جهانبخش و رضا مهرتاج. یکی هم از خیلی وقت پیش داشتم از سیاوش قمیشی. تصمیم داشتم هر موقع رفتم تهران تو راه لب‌خوانیشون! کنم و استوری بذارم :دی. بله، مگه ما فرهیخته‌ها دل نداریم از این حرکات خز انجام بدیم؟ ولی الان نه دل و دماغشو دارم، نه دیگه تهران برام تهرانِ پارساله.

۱۵. اشتیاقم برای دیدن کسانی که الان تهرانن و گفتن یا نگفتن اما دوست دارم بگن و نمی‌گن که هر موقع رفتم خبر بدم ببینیم همو یکسان نیست. این میزان، از منفی ۱۰۰ شروع میشه تا مثبت ۱۰۰. مثبت صد برای اونایی که از الان زمان و مکان قرارمونم مشخص کردیم و اشتیاق دوطرفه‌ست. ولی اشتیاق منفی برای اوناییه که علی‌رغم اینکه اونا مشتاق‌ترینن و پیام پشت پیام و زنگ پشت زنگ که کی میای، من نه‌تنها مشتاق دیدارشون نیستم بلکه اگه اتفاقی موقعیت دیدنشون پیش بیاد هم فرار می‌کنم از اون ناحیه. یه دلیلش شناختیه که تو این سه ماه از طرز تفکرشون حاصل شده. شناختی که دستاوردش ترس و گاهی نفرت بوده از آدمای دور و برم. مشخصاً دارم در مورد دوستان فضای حقیقی صحبت می‌کنم و شمایی که کامنت گذاشتی ببینیم همو، و من تمایلی نشون ندادم به خودت نگیر. بحث شما جداست.

۱۶. جزوه‌های ارشدم هم برای این امتحان جامع دارم مرور می‌کنم که اگه نکته‌ای رو فراموش کرده باشم یادم بیافته. حتی درسایی که تو امتحان نمیاد هم مرور می‌کنم چون بعیده دیگه بعداً برم سراغشون. یکی از نکات جالبی که تو جزوه‌م بود و یادم رفته بود این بود که افراد قبیله Tukano (تاکانو) که در آمازون زندگی می‌کنند، اجازه ندارند با هم‌زبان‌هایشان ازدواج کنند و هم‌زبان بودن نوعی محرمیت محسوب می‌شود. نتیجۀ چنین رسمی در این قبیلۀ کوچکِ چندهزارنفری، چندزبانگی است.

۱۰ نظر ۱۲ آذر ۰۱ ، ۱۰:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۴۲- تا که هستم بیا، ای به دل آشنا

جمعه, ۱۱ آذر ۱۴۰۱، ۰۶:۴۵ ب.ظ

صبح چندتا دونه تار موی سفید لابه‌لای موهام دیدم. ضمن زمزمهٔ بیتِ موی سپید را فلکم رایگان نداد این رشته را به نقد جوانی خریده‌ام با خودم گفتم حیف که شاعری بلد نیستم وگرنه یه غزل می‌سرودم با این مضمون که ای یار، نبودی و سیاهی موهامو ندیدی. موهام دارن سفید میشن و پیر شدم دیگه. لااقل به سانس آخر برسون خودتو :)) در ادامه یاد اون بیته افتادم که می‌گفت الان برام گُل بیار فردا سر خاکم گل بیاری بذاری چه فایده داره؟ ولی هر چی فکر کردم عین شعر یادم نیومد. گنجورو زیرورو کردم و هر چی شعر با کلیدواژهٔ خاک و بالین و گُل و اینا بودو گشتم. نبود. پیدا نکردم در واقع. از چند نفر از دوستان پرسیدم و اونا هم هر کدوم یه تعداد شعر به ذهنشون رسید، ولی اونی که تو ذهن من و نُک زبونم بود نبود. مثل این:

امروز که در دستِ تواَم مرحمتی کن
فردا که شَوَم خاک چه سود اشکِ ندامت
یا این:
امروز که محتاج تواَم، جای تو خالیست
فردا که می‌آیی به سراغم، نفسی نیست
یا این:
کنونم آب حیاتی به حلق تشنه فروکن
نه آنگهی که بمیرم به آب دیده بشویی

شما می‌دونید کدوم شعرو می‌گم؟ بیتی که مد نظرمه قبر و خاک و شاخه گل داره تو فضاسازیش.
۲۰ نظر ۱۱ آذر ۰۱ ، ۱۸:۴۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

ظهر یکی از مدرس‌ها بهم زنگ زد که اینا ازم مجوز می‌خوان. گفتم بگو مجوزها تو سامانه‌ست و تمام مراحل مجوزگیری! انجام شده و تأییدیه‌ها و امضاها رو گرفتیم از همۀ مسئولین. مگه میشه ما بدون مجوز کاری کنیم آخه؟ کسی که مجوز خواسته بود گوشیو ازش گرفت و توضیح داد که به‌خاطر شرایط، لطفاً مجوز کتبی هم بگیرید بیارید برامون. گفتم باشه. به کسی که مجوز میده پیام دادم که لطف کنه کتباً نامه بنویسه مهر و امضا بزنه بگه کارمون غیرقانونی نیست و بفرسته فلان جا. در جوابم نوشت که دلیل گیر دادنشون پوشش نامناسب مدرس بوده و مجوز بهانه‌ست. اینو که گفت شاخ درآوردم. اسکرین‌شات‌هایی که هر جلسه خودم می‌گیرم که تو گزارشام بیارم رو فرستادم براش نوشتم این بنده خدا مانتو و مقنعه پوشیده. کجاش مشکل داره؟ پرسید برای امروزه؟ گفتم آره. عکسای جلسات قبلم فرستادم. که اتفاقاً اون موقع هم مانتو و مقنعه پوشیده بود. موقع فرستادن عکسا و قانع کردن مسئول مربوطه، مدرس سر کلاس بود. کلاس همزمان هم مجازیه هم حضوری. حواسم به کلاس هم بود. داشت اسلایدا رو توضیح می‌داد برای بچه‌ها. وبکم خاموش بود. خواستم دوباره روشنش کنه. لینک کلاسو دادم به اون مسئول و گفتم بیاد خودشم ببینه. دید و پذیرفت. بعد برگشته میگه پس چرا فلانی گفت طرف تشرت و شلوار لی آبی پوشیده بوده و روسری هم نداشت و کلاه سرش بود؟

نمی‌دونم. یا آمار دروغ بهش دادن، یا یکی از آقایونو دیدن فکر کردن دختره، یا واقعاً یکی با همین سر و وضع رفته خودشو مدرس معرفی کرده. یه احتمال ضعیف‌تر هم هست که مدرس به من دروغ می‌گه و قبل کلاس اون شکلی بوده که خیلی بعیده ولی محتمله. حالا دارم به این فکر می‌کنم که ماجرای به این سادگی رو نمی‌تونم با قطعیت داوری کنم بگم حق با کیه و کی راست می‌گه کی دروغ. اون وقت چجوری بعضیا (خیلیا) انقدر راحت به رسانه‌ها اعتماد می‌کنن؟

۷ نظر ۰۹ آذر ۰۱ ، ۱۹:۱۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۴۰- از هر وری دری ۲۴

چهارشنبه, ۹ آذر ۱۴۰۱، ۰۹:۴۴ ق.ظ

۱. اونجا که می‌خونه تو زورت بیشتره، ممکنه هر دفعه اون‌جوری، که می‌خواستی پیش نره. همون.

۲. پریشب به برادرم می‌گفتم کانادا ثانیه‌های اول بازی یه گل زد بعدش چهارتا خورد. پرسید با کدوم تیم بازی می‌کرد؟ اسم تیم نوک زبونم بود و مدام بروکراسیِ اداری میومد به ذهنم. مامانم از اون‌ور گفت با کرواسی بازی داشت.

۳. می‌دونستم که به‌شدت آدم استرسی‌ای هستم ولی تو موقعیت‌های مسابقه‌طور مطمئن‌تر می‌شم که من به درد رقابت و هیجان و حتی شغل‌های هیجان‌انگیز و خطرناک نمی‌خورم. به‌عنوان مثال بخوام عرض کنم من از دیدن سیم‌کش و بنا هم استرس می‌گیرم که وای الان برق می‌گیردش وای الان از داربست می‌افته چه رسد به دیدن عمل جراحی و خنثی کردن بمب و جنگ و اینا. دیشب از اول تا آخر بازی هم تپش قلب داشتم هم دستام یخ بود، هم زانوهام می‌لرزید. مختص دیشب و این بازی هم نبود. موقع تماشای هر چیزی که تهشو ندونم همینم. حتی فیلم و سریال. می‌دونستم بازیه و مهم نیستا، ولی بدنم اینو درک نمی‌کرد. همین وضعیتو موقع امتحانا و در حضور استادهام و سخنرانی و... هم داشتم و دارم. شرایط پیش‌بینی‌نشده به‌طرز وحشتناکی علایم حیاتیمو تحت‌الشعاع قرار می‌ده.

۴. با اینکه زبان مادری من ترکیه و تو خونه ترکی صحبت می‌کنیم و تا قبل از مدرسه هم فارسی بلد نبودم، ولی زبان ذهنم فارسیه و موقع سخنرانی و صحبت رسمی تسلطم به فارسی بیشتره تا ترکی. یه دلیلش می‌تونه این باشه که موقع فکر کردن، کلمات رو تو ذهنم کنار هم می‌چینم و کاری شبیه نوشتن انجام می‌دم و چون مهارت خواندن و نوشتن زبان ترکیم ضعیفه (تو مدرسه و دانشگاه آموزش ترکی نداریم و به‌سختی می‌تونم اشعار ترکی شهریارو بخونم و موقع نوشتن هم غلط می‌نویسم)، لذا زبان ذهنم فارسیه و تفکرو به زبان فارسی انجام می‌دم. و همیشه سوژهٔ دوستان زبان‌شناسم هستم که می‌پرسن آیا توی فلان موقعیت هم فارسی فکر می‌کنی و تو بهمان موقعیت هم، و من می‌گم تو هر موقعیتی. و این تسلطم به فارسی، لهجه‌م رو هم پنهان می‌کنه و تا خودم نگم کسی نمی‌فهمه ترکم. اما این چند روز، موقع تماشای بازیای ایران دقت کردم دیدم با اینکه گزارشگر فارسی گزارش می‌کنه و با اینکه می‌دونم این بازیکنا زبانشون فارسیه و ترکی بلد نیستن ولی از اول تا آخر بازی تو موقعیت‌های حساس، تو دلم، زیر لب یا با فریاد! به جای «بزن» و «بنداز» می‌گم «وور»، «آت»، به جای «بگیر» می‌گم «توت»، و تشویق‌ها و فحش‌هامو به زبان ترکی نثار بازیکنان خودی و حریف می‌کنم. کلاً ترکی صحبت می‌کنم با بازیکنا، حتی با خارجیاشون. و عجیب‌تر اینکه زبان مکالمهٔ من با خدا فارسیه اما موقع بازی، وقتی می‌خوام بگم خدایا گل بشه، اینم ترکی می‌گم. نمی‌دونم چرا این‌جوریه و فوتبال چی داره که زبانم رو به تنظیمات کارخانه برمی‌گردونه. البته شأن خودم و خدا رو بالاتر از این می‌دونم که برای بازی دعا کنم و نمی‌کنم، ولی ناخودآگاه از دهن آدم می‌پره این جمله که خدایا فلان بشه یا نشه.

۵. تو این سه ماه اون احساس ناسیونالیستی و ملی‌گرایانه‌ای که ده بیست سال پیش داشتم و کمرنگ شده بود برگشته به همون حالت قبل و زین حیث خوشحالم. حتی دیگه تردید ندارم و پشیمون نیستم که برای ادامۀ تحصیل مهاجرت نکردم. حالا این وسط دانشگاه کنکوردیا اطلاعیه زده برای جذب دانشجوی زبان‌شناسی. 

۶. سردار آزمون تو اون مقطعی که من درگیر درس و مشق بودم و از فضای فوتبال دور بودم، ستاره شد. تا همین دو سه سال پیش همه می‌شناختنش و من نه اسمشو شنیده بودم نه به چهره می‌شناختمش. وقتی هم اولین بار اسمشو شنیدم فکر کردم سردار سپاهه :)) بعدها چندتا بازی ازش دیدم و خوشم اومد ازش. سنی بودنش هم محبتمو بهش بیشتر می‌کرد چون که به‌دلایل نامعلومی من اقلیت‌ها رو دوست‌تر دارم. سال ۲۰۰۶ هم نسبت به آندرانیک تیموریان مسیحی این حسو داشتم و نسبت به بازیکنان چپ‌دست و چپ‌پا و خلاصه هر کی که شبیه بقیه نیست. تا اینکه آزمون یکی دو ماه پیش عکس اون استاد دانشکده برق دانشگاه خواجه نصیرو استوری کرد. یه روایت کورکورانه از استادی که ظاهراً برای کلاس خالی درس می‌داد. ولی من می‌شناختمش و می‌دونستم اون روز صبح قبل از اومدن بچه‌ها رفته مثالو پای تخته نوشته و دیده کسی نیومده کلاسو ترک کرده و این‌طور نبوده که برای کلاس خالی درس بده. زمان دانشجوییم هم یه وقتایی پیش میومد که راه‌حل‌ها مسئله‌ها طولانی بود و استادها چند دقیقه زودتر میومدن و شروع می‌کردن به نوشتن که زمان هدر نره. خلاصه بعد از اون استوری دیگه مثل قبل دوستش ندارم. حالا اگه دنبالش می‌کنید و خبر دارید که عذرخواهی‌ای ابراز ندامتی چیزی کرده بگید من دوباره علاقه‌مند شم بهش :))

۷. اونی که حواسش پرته و شیشۀ ماشینو می‌ده پایین و پیاده میشه برای خرید و کیفش تو ماشینه و گوشیشم روی کیفشه و برمی‌گرده می‌بینه کیف و گوشیش سر جاشه و به سرقت نرفته کیه؟ بله بله خودمم.

۸. سر صُبی یه شمارۀ ناشناس زنگ زده با لهجۀ اصفهانی می‌گه با زن حَج حسین کار دارم، هستن؟ یه نگاه به دور و برم کردم دیدم نه حج حسین داریم نه من زن حَج حسینم. دورۀ کارشناسی، کلی اصفهانی تو دانشگاه داشتیم و من بسی لذت می‌بردم از شنیدن لهجه‌شون. صداشون هنوز تو گوشمه وقتی سر کلاس سؤالی اشکالی چیزی از استادها می‌پرسیدن. دوستشون می‌دارم. دورۀ ارشد و دکتری هم به‌طرز عجیبی تعداد کردها بیشتر بودن. اون‌ها رو هم دوست می‌دارم ^-^

۹. احساسی که نسبت به موضع‌گیری بعضی از دوستانم که دوستشون دارم رو می‌تونم با این بیت از آهنگ ایوان بند! خلاصه کنم. اونجا که می‌گه: منم اون فرمانده که از بخت بد، تو سپاه دشمنش عاشق شده. اگه بجنگه که مدیون دله. بره، یه افسر نالایق شده. نسبت به اقوام و فامیل و بستگان (که رابطۀ خونی و سببی و نسبی دارم باهاشون) هم به این صورته که: حالم چو دلیریست که از بخت بد خویش، در لشکر دشمن پسری داشته باشد.

۱۰. جمعه داشتیم می‌رفتیم مسجد برای مراسم فوت خالۀ بابا. یکی از فامیلامون که زودتر از ما رسیده بود زنگ زد که فلان چهارراه شلوغه و مسیرش بسته‌ست و از بهمان مسیر بیاید. منظورش ترافیک بود ولی تا دوزاریم بیافته که منظور از شلوغی، اغتشاش و درگیری نیست یه دور تا مرز سکته رفتم و با رنگی پریده و قلبی که ریخته بود به زندگی برگشتم.

۱۱. داشتم با یکی از دوستان (من وقتی می‌گم دوستم، بدونید که طرف دختره. وقتی می‌گم یکی از دوستان، یا طرف پسره یا دختریه که باهاش صمیمی نیستم) راجع به رنگ واژه‌ها صحبت می‌کردیم. پرسیده بود آیا به‌نظرتون (اینجا وقتی از ضمیر جمع استفاده کرده می‌تونید حدس بزنید که پسره) واژه‌ها رنگ دارن یا نه که منم گفتم خودشون رنگ ثابتی ندارن (مثل خون انسان که همیشه قرمزه و مثل ماست که سفیده) ولی ممکنه در ذهن شنونده یا گوینده رنگی رو تداعی کنن و چون تداعی‌ها شخصیه، یه واژه ممکنه برای من یه رنگی باشه برای شما یه رنگ دیگه. بعدش چندتا مثال زد و گفت مثلاً زهرا چون ز داره زرده، اصفهان هم سبزه. گفتم اصفهان برای من فیروزه‌ایه و زهرا آبی و تو طیف رنگ‌های سرد. چون همۀ زهراهایی که می‌شناسم فصل زمستون به دنیا اومدن. یه دلیلشم اینه که «ز» زمهریز و زمستونو تداعی می‌کنه برام. برای همین رنگش سرده. بعد گفت رضا برام نارنجی و قرمزه. گفتم برای من مشکیه. چون رضا صادقی و مشکی رنگ عشقه یادم میاد. تو سریال سایۀ آفتاب هم یه رضا بود که همیشه پیرهن مشکی می‌پوشید. در مورد سبز بودن سعید هم اتفاق نظر داشتیم.

۱۲. اونجا که داشتن با افغانستانی‌های ساکن ایران مصاحبه می‌کردن راجع به بازی ایران ولز و آقاهه گفت جگرخون شدیم تا ایران گل زد، عاشق‌تر شدم نسبت به گویششون. افغانستانی‌ها رو هم دوست می‌دارم. 

۱۲.۵. جگرخونم.

۱۳. یکی از سؤالاتی که موقع دیدن عکسای مردم در ذهنم شکل می‌گیره اینه که کی گرفته این عکسو. فضولم خودتونید.

۱۶ نظر ۰۹ آذر ۰۱ ، ۰۹:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۳۹- میشه؟

سه شنبه, ۸ آذر ۱۴۰۱، ۱۰:۳۰ ب.ظ

یه ساعت پیش چهارتا کنسرو سفارش داده بودم از اسنپ. تاریخ تولیدشون دو سال پیش بود، انقضا یه هفته پیش. اعلام نارضایتی کردم که یا تعویض کنن یا پولمو برگردونن. پشتیبان اسنپ زنگ زد کلی عذرخواهی کرد و گفت پیگیری می‌کنیم. یه کم بعد مسئول سوپرمارکت زنگ زد و ضمن عذرخواهی، گفت تعویض می‌کنیم ولی میشه لطفاً صبح تعویض کنیم؟ آخه پیک‌ها همه‌شون رفتن فوتبال ببینن و خودمم دارم می‌رم خونه فوتبال ببینم. با خوشرویی و لبخند گفتم آره عجله‌ای نیست. الان دوباره پشتیبان اسنپ زنگ زد که پیگیری کردیم و میشه صبح تعویض کنن؟

+ اگه ببریم من بازم شیرینی می‌دم ^-^

۶ نظر ۰۸ آذر ۰۱ ، ۲۲:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۳۸- جامعه متکثر است

شنبه, ۵ آذر ۱۴۰۱، ۱۱:۵۵ ق.ظ

اولین روزهای ورودم به دانشگاه و خوابگاه روزهای عجیبی بودن. خوب به خاطر دارم. تازه وارد اجتماع شده بودم و با جماعتی مواجه بودم که علی‌رغم شباهت‌ها کارهای متفاوتی می‌کردن. کارهایی که انتظارشو نداشتم. کارهایی که ازشون بعید بود. تا اون روز فکر می‌کردم اگر دختری حافظ و قاری قرآن باشه نمی‌تونه با پسرها دوست باشه. فکر می‌کردم استادهایی که خارج از ایران درس خوندن و تیپ مذهبی ندارن نماز نمی‌خونن. به فلانی نمیومد که مکه رفته باشه. فکر می‌کردم دختری که روز عرفه خودشو به آب و آتیش زد که دعا رو از دست نده و خودشو برسونه به جماعت، اهل نماز و روزه هم هست. فکر می‌کردم اون‌هایی که اردوی راهیان نور می‌رن و با سهمیه وارد دانشگاه می‌شن نمی‌تونن ضدنظام باشن و علیه رهبر شعار بدن. انتظار داشتم فلانی و بهمانی که خیلی مذهبی هستن و دختره چادریه، ماه‌عسل برن مشهد و قم، نه ترکیه. فکر می‌کردم نمازخون‌ها حجابشونو کنار نمی‌ذارن. از کسی که چادری بود انتظار تقلب و دروغ نداشتم. از کسی که پروفایلش تا هزاروچهارصد با فلانی بود و منتقد و معترض بود انتظار اینکه تو راهپیمایی روز قدس شرکت کنه نداشتم. از شوهر دوستم هم انتظار حضور در راهپیمایی بیست‌ودوم بهمن رو. تعجب می‌کردم. بهشون نمیومد. هم‌خوانی نداشت با بقیۀ ویژگی‌هاشون. از کسی که پدرش سپاهی و رزمنده بود انتظار مهاجرت و بی‌حجابی و مبارزه علیه نظام، از دختری که مادرش حجاب نداشت انتظار اینکه خودش چادری باشه و صدها انتظار بی‌خود دیگه. همۀ معادلاتم به هم ریخته بود با دیدن این‌ها و از تعامل با آدم‌هایی که تازه باهاشون آشنا شده بودم. کم‌کم یاد گرفتم که قرار نیست آدم‌ها یا این‌وری باشن یا اون‌وری. قرار نیست فلان رفتارها رو برای این‌وری‌ها دیکته کنیم و فلان رفتارها رو برای اون‌وری‌ها. یاد گرفتم که هیچ کاری از هیچ کسی بعید نباشه برام. تعجب نمی‌کردم اگر کسی تو مجموعۀ فلان باشه و بهمان کارو بکنه. تذکر نمی‌دادم بهش که چون تو فلانی پس فلان رفتارو داشته باش. نمی‌گفتم حق نداری فلان کارو بکنی یا نکنی چون خانواده‌ت فلانن. تو این ده دوازده سال، با این ویژگیِ جامعه‌م، خوب یا بد، کنار اومدم و آدم‌ها، حتی اقوام و بستگانم رو همون‌طور که هستن با ویژگی‌های ظاهراً متناقضشون پذیرفتم. خودم هم تمرین کردم که در چارچوب‌هایی که دیگران تعریف و تحمیل می‌کنند نگُنجم.

ما باید بتونیم پدیده‌هایی ظاهراً جمع‌نشدنی در یک «انسان» رو بپذیریم و از «تناقض» نامیدنش خودداری کنیم. در مرحلۀ بعد، باید بتونیم در تعامل با انسان‌ها، آنچه «انسجام فکری» یا «انسجام عملی» می‌نامیم، بر اون‌ها دیکته نکنیم. ما همینیم. ما باید بفهمیم که آن وسط‌مسط‌ها انواع و اقسام مدل‌های مختلف از آدم‌ها داریم. آدم‌هایی که دیشب شاد بودند و در عین حال، دو سه ماهه که غصّه دارن. مطلبی رو یکی از دوستان از یک کانال به اشتراک گذاشته بود که به‌نظرم منطقی بود. نوشته بود «بازیکنی را تصور کنید که عمرش را برای فوتبالش گذاشته است. از مسیر صعبی هم عبور کرده است. از نداری و غربت گرفته (قصّۀ زندگی بیرانوند خیلی جالب است در این راستا)، تا هزار جور استرس و مورد توجه توده‌ها بودن و انتظارات یک ملت از آنها برای رسیدن به موفقیت. حالا بعد از سال‌های سال، در نقطه‌ای حساس قرار گرفته‌اند. هم فوتبال شغلشان است (یک لحظه تصور کنید شغلتان را. همان چیزی که حاضر نیستید به‌راحتی با آن شوخی شود. تمام زندگی و معیشتتان بند آن است)، هم عشقشان است، هم امیدشان است. حالا سرود ملی خواندن یا نخواندنشان خودش یک داستانی شده است. نه می‌شود با موضع دوپهلو از کنارش گذشت، نه می‌شود به‌راحتی یک طرف ماجرا را گرفت و طرف دیگر را بی‌خیال شد. آخر آخر هم ممکن است اگر به ته دل او نگاه کنید، با خودش بگوید بابا، من اصلاً به خدا نه با ایناام، نه با اونا. من فوتبالِ خودمو می‌خوام. همین داستان را اگر نخواهید با پیچیدگی‌هایش ببینید، طبیعتاً یا باید ساده‌انگارانه او را «مزدور» بنامید، یا «خائن». یا مزدور حکومت است و برای نظام توپ می‌زند. یا خائن به مملکت است و به سرود رسمی کشورش اهانت می‌کند. خب آخر این چه دو راهی مزخرفی است؟ چرا او باید خود را در این دوراهی قرار دهد. بین این دو راه هزاران راه می‌بیند. که نه بی‌شرفی است، نه خیانت، نه مزدوری، نه هیچ‌یک از این‌ها. بلکه او هم یکی از ماست. و ما همینیم. اگر می‌خواهی وسط‌بازی بنامی‌اش، خوب است.‌ مشکلی ندارم. من با وسط‌بازی منافقانه مشکل دارم نه وسط‌بازی مشفقانه. آنقدر جامعه متکثر است که اگر بخواهی در این میان یک جبهه درست کنی که دو طرف دارد، یک طرفش یک سری طرفدار حکومت که از پیروزی ایران خوشحال‌اند، و یک سری مخالف حکومت، که در اعماق وجودشان دوست داشته‌اند ولز شش گل به ایران می‌زد. این دوراهی احمقانه فقط وضعیتمان را روزبه‌روز بدتر می‌کند. شکافمان را مدام عمیق‌تر می‌کند. چرا همین پیچیدگی را در طرفداران حکومت، که ممکن است فاسد شوند، اختلاس کنند، شل شوند، ریزش کنند، خیانت کنند، و در عین حال اصل نظام ضربه نخورد، می‌پذیرید، ولی همین پیچیدگی را در ابعاد یک ملت نمی‌پذیرید؟ چرا همین پیچیدگی را در جبهۀ مخالفان نظام می‌پذیری و انتظار داری که تفکیک بین رجوی و علی‌نژاد و اسماعیلیون و این و آن بشود، ولی همین حق را به فوتبالیست نمی‌دهی که هم استوری ضد شرایط فعلی بگذارد، هم در ساختار همین نظام کار حرفه‌ای خودش را پیش ببرد؟ مگر خود تو که توی همین دو سه ماهه عروسی‌ها و تولدهایت را رفتی، از تناقض مُردی؟»

۳۶ نظر ۰۵ آذر ۰۱ ، ۱۱:۵۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

ایران 2 - 0 ولز

جمعه, ۴ آذر ۱۴۰۱، ۰۳:۳۳ ب.ظ

الوعده وفا

۳۶ نظر ۰۴ آذر ۰۱ ، ۱۵:۳۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۳۶- سوت

جمعه, ۴ آذر ۱۴۰۱، ۰۱:۱۲ ب.ظ

یه نوع شیرینی هست که تازه باهاش آشنا شدم. حدوداً یه ساله. اسمش سوتلاواست، بر وزن باقلوا. معنی باقلوا رو نمی‌دونم ولی بهش میاد ترکی باشه. سوتلاوا هم سوتش معنی شیر (میلکِ انگلیسی! نه اونی که سلطان جنگله) می‌ده تو زبان ما. البته «او» رو مثل سوتِ بازی فوتبال تلفظ نمی‌کنیم و یه مصوتیه که فارسی نداره و شبیه اوی فرانسویه.

یه ربع دیگه بازی ایران-ولز شروع میشه و همچنان سر حرفم هستم که اگه ببریم یا حتی مساوی کنیم یه شیرینی از من طلبتون. البته هنوز هیچ ایده‌ای راجع به اینکه چجوری می‌تونم از راه دور بهتون شیرینی بدم ندارم ولی خب وعده‌شو که می‌تونم بدم :| و به‌واقع یه بلاگر چه چیزی داره جز عکس و فیلم و صوت و متن که با مخاطب مجازی و حتی خاموشش به اشتراک بذاره؟


۰۴ آذر ۰۱ ، ۱۳:۱۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۳۵- از هر وری دری ۲۳

سه شنبه, ۱ آذر ۱۴۰۱، ۱۰:۰۷ ب.ظ

یک. باید از فردا حواسم به اینم باشه که یه وقت خدای نکرده تو کلاس آموزش زبان کره‌ای حرف نامربوط نزنن، چون اونی که تعهد داده تو کلاسا بحث سیاسی نشه و تبلیغ بهائیت! نشه منم. منی که تو خونه نشستم نون و ماستمو می‌خورم. ظهر لیست شرکت‌کنندگان کلاس فردا رو فرستادم برای معاونت که فردا راهشون بدن داخل دانشگاه. دوتا پسر، سی‌وشش‌تا دختر. از معاونت زنگ زدن گفتن با توجه به شناختی که از برخی از این افراد داریم حواستون باشه که صحبت اجتماعی و سیاسی نکنن تو کلاسا. فردا باید برای تک‌تکشون خاطرنشان کنم که من شروین نیستم که جای کمرتون شلاق بخورم. لذا بچه‌های خوبی باشید و فقط روی زبان کره‌ای تمرکز کنید.

دو. از یه طرف بلیتا دارن تموم میشن و از طرف دیگه مطمئن نیستم آزمون دوباره به تعویق نمی‌افته. به یکی از هم‌کلاسیام که الان اونجاست پیام دادم ببینم اوضاع چطوره و آیا به‌نظرت برگزار میشه یا نه. برای اینکه حرفاش به‌صورت نوشتاری ثبت نشه زنگ زد. یه ربع حرف زدیم. گوشی من نرم‌افزار ضبط مکالمه داره. بعد از خداحافظی مکالمه‌مونو پاک کردم. ترسیدن به وقت احوال پرسیدن!

سه. لیست ثبت‌نامیا رو ظهر بستم فرستادم دانشگاه. ولی هنوز که هنوزه دارن ثبت‌نام می‌کنن و ایمیل می‌زنن که میشه تا آخر شب واریز کنیم؟ جالبه برای زبان چینی با تمام قوا هر جا که می‌تونستیم تبلیغات کردیم و هفت روزِ هفته من حتی تو گروه فامیلامونم اطلاعیه‌شو می‌ذاشتم ولی هشت نفر بیشتر ثبت‌نام نکردن از کل ایران! اون وقت این کره‌ای رو فقط یه بار پوسترشو گذاشتیم تو پیجمون و بعدشم کلی پست اومد روش و دیده نشد و با توجه به شرایط و جو! مجدداً نخواستیم تبلیغ و یادآوری کنیم. ولی تا حالا نزدیک چهل نفر ثبت‌نام کردن که بی‌سابقه بوده و رکورد ادوار گذشته و آینده و دانشکده‌های دیگه رو هم حتی شکستیم با این تعداد ثبت‌نامی برای یه دورۀ غیررایگان. سریای قبل، اسکای‌رومو برای صد نفر رزرو می‌کردم و می‌دیدیم تعداد شرکت‌کنندگان ده بیست نفر نهایتش سی نفره. این سری ظرفیتی که برای اسکای‌روم خواستم و در نظر گرفتن چهل نفره و داره پر میشه. لبریزه در واقع.

چهار. مدرس بهم می‌گه شما خودتم شرکت کن تو این دوره. گفتم من اون سالی که یانگوم و جومونگ پخش می‌شد مقدمات کره‌ایو یاد گرفتم. ولی حتماً همۀ جلساتو میام که حواسم بهتون باشه. دوره‌شون هم حضوریه هم مجازی. من دورادور حواسم هست.

پنج. مدرس زبان چینی راجع به نحوۀ احوالپرسی تو این زبان می‌گفت. گفت روالشون این‌جوریه که به هم می‌رسن می‌پرسن ناهار خوردی؟ این جمله معنیِ حالت چطوره و چه خبرو میده و لزومی نداره حتماً در رابطه با ناهارتون جواب بدید. یاد یه بنده خدایی که این سؤالو از یه عده پرسیده بود افتادم و تو قسمت چت‌باکس نوشتم به ما ناهار ندادن و علامت خنده گذاشتم. بقیه هم نکته رو گرفتن و با استیکرها واکنش نشون دادن.

شش. یه گروه تو تلگرام درست کردیم برای شرکت‌کنندگان زبان کره‌ای. لینک گروهو براشون ایمیل کردم که خودشون عضو شن و نیازی به این نباشه که شماره‌شونو ذخیره کنم اد کنم تو گروه. تقریباً همه اومدن ولی چون مشخص نبود کیا تو گروهن کیا نیستن، اسماشونو شماره‌گذاری کردم گفتم هر کی تو گروهه شماره‌شو بگه. اون پسری که هم‌نام بابای خدابیامرز مامان‌بزرگ خدابیامرزم بود و در صد سال اخیر ندیده بودم کسی اون اسمو داشته باشه و مشتاق دیدارش بودم شمارۀ شش لیست بود. وقتی شماره‌شو گفت و حاضری زد فهمیدم اونم به گروه پیوسته. رفتم روی پروفایلش ببینم چه شکلیه. اسم پروفایلش یه اسم باکلاس امروزی بود. عکسشم که الله اکبر. به چشم برادری از چشم‌آبی‌های هالیوودم خوشتیپ‌تر بود. هزار الله اکبر. اون یکی پسره هم هم‌نام یکی از اصحاب امام علیه و تو هزار سال اخیر ندیدم کسی اون اسمو داشته باشه. هنوز به گروهمون نپیوسته ببینم چه شکلیه.

هفت. اتحادیۀ زبان‌شناسی می‌خواد یه دبیر از بین دبیران زبان‌شناسی دانشگاه‌های مختلف انتخاب کنه که دبیر دبیران! بشه. از معاونت زنگ زدن که می‌خوای تو انتخاباتشون شرکت کنی؟ گفتم لازمه؟ گفتن دلخواهه. دلم خواست. هر چند که بعیده رأی بیارم. چون کسی منو نمی‌شناسه و اهل تبلیغات هم نیستم. تو فرمشون معدل و اینا می‌خواستن. یادم نمیومد معدل دکتریم چند بود. سامانۀ گلستان هم همچنان باز نمی‌شد برم چک کنم. یه کم فکر کردم و یهو یادم افتاد که پارسال بعد از ثبت آخرین نمره‌م وقتی نگاه به معدلم کردم و بابت رند نبودنش غصه خوردم با خودم گفتم رند نیست ولی ببین رقم اعشارش تاریخ تولدته! فرمو پر کردم و معدلمو نوشتم هیژده و هفتادویک. برای اینکه شمارۀ دانشجوییم هم یادم نره چهار رقم وسطیش (بعد از سال ورودم) سال قتل یه شخصیت تاریخیه و چهار رقم بعدیش آغاز حکومت محمد سوم عثمانی، پسر مراد سوم! 

هشت. یکی از ویژگی‌های رو اعصاب این جماعتی که در حال حاضر باهاشون در تعاملم اینه که اسم کوچیکشونو نمی‌گن و هیچ جا نمی‌نویسن. یکی از معاونت زنگ زد و خودشو فرضاً نادری معرفی کرد و شمارۀ موبایلشو داد یه چیزی بفرستم. خواستم شماره رو ذخیره کنم دیدم یه شمارۀ دیگه با اسم خانم نادری دارم از معاونت. رفتم سایتو چک کردم ببینم این خانم نادری اسم کوچیکش چیه؛ دیدم اونجا هم فقط نوشتن نادری، مسئول فلان. از اینی که شماره موبایلشو داده بود پرسیدم شما همون خانم نادری مسئول فلانید یا یه نادری دیگه؟ گفت نه من یه نادری دیگه‌م. و همچنان اینم اسم کوچیکشو نگفت. الان من تو مخاطبام یه نادری دارم یه «یه نادری دیگه». اسم کوچیکشونم نمی‌دونم. در واقع نمی‌گن که بدونم.

نه. تو کامنتای گوگل‌پلی دیدم که یه عده نوشتن اینستای ما هم می‌پره و متوقف میشه. آپدیت جدیدترشو نصب کردم و فعلاً مشکلی نداره.

ده. یکی از دوستان اطلاع دادن سویل از سویلماخ (سویلماخ هم از سوماخ) میاد و معنیش کسیه که دوست داشته شده. به‌نوعی میشه گفت مترادف با محبوب و معشوقه. این پسوندِ «یل» شبیه پسونده «ه» تو فارسیه. تو فارسی باهاش اسم مفعول می‌سازیم. مثل گفته، نوشته، خورده، خواسته.

یازده. احترامتون واجب! ولی حالا که یه سریاتون اسممو فهمیدین هی تو اینستا و لینکدین و این‌ور و اون‌ور درخواست فالو اینا ندین. رد می‌کنم من. اونجا فقط برای فامیل و هم‌دانشگاهیاست و اینجا مختص شما. ماستو نریزید تو قیمه.

۰۱ آذر ۰۱ ، ۲۲:۰۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۳۴- بهترین دوست دنیای وی هستم

سه شنبه, ۱ آذر ۱۴۰۱، ۰۲:۱۰ ق.ظ

چند شب پیش توی مراسم خالهٔ بابا، برای اینکه سِویل (دختر ندا (نوۀ مرحوم)) سرش گرم بشه و حوصله‌ش سر نره کاغذ و خودکار دادم دستش که نقاشی بکشه. یه خونه کشید و ازم خواست پشتش بنویسم برای بهترین دوست دنیا. نوشتم. تا کرد و نقاشیشو داد به من و گفت تو بهترین دوست دنیای منی. بعد پرسید چرا قبلاً ندیده بودمت؟ گفتم وقتی خیلی کوچولو بودی دیده بودی چند بار، ولی یادت نمیاد. بعدشم کرونا اومد و فاصله افتاد بین خانواده‌ها. 

این پنج‌شنبه برای فاتحه نرفتم خونه‌شون. سراغمو از مامان و عمه‌هام گرفته بود که بهترین دوست دنیای من چرا نیومده؟ فرداش تو مسجدم مراسم داشتن. یکی از کتاب‌قصه‌هایی که برای آیندگان گرفته بودمو کادوپیچ کردم که ببرم براش. تو صفحهٔ اولش خواستم بنویسم از طرف بهترین دوست دنیا. بعد دیدم در اون حدی نیستم که برای کسی بهترین باشم. نوشتم برای بهترین دوست دنیا. وقتی داشتم کتاب‌ها رو ورق می‌زدم که متناسب با سن سویل یکی رو انتخاب کنم و بین کتاب آموزش اعداد و گربه کوچولو مردد بودم، قیافهٔ معصوم و اخمالوی بچه‌های خودمو تصور می‌کردم که زیر لب می‌گفتن مگه برای ما نخریده بودیشون؟ 

گربه کوچولو رو انتخاب کردم.



این عکسو تو مسجد گرفتم و همون روز گذاشتم تو اینستای فامیل و ماماناشونو تگ کردم. از سمت راست اولی سلدا، دختر دومِ نِداست، بعدی یاسین، پسر پریساست، بعدی سویل، دختر اول ندا و آخری هم آنیسا. بزرگان فامیل می‌گن وقتی بچه بودی هم بچه‌ها رو این‌جوری جمع می‌کردی دور خودت سرگرمشون می‌کردی. روایات متعددی داریم مبنی بر اینکه بیست‌وچند سال پیش مامانِ این بچه‌ها رو هم سرگرم کرده‌ام تو مراسم فلانی و بهمانی.

عکس‌های دیگه از من و بچه‌ها در موقعیت‌های مختلف: + و +

عمه‌ها بعد از مسجد، رفته بودن خونۀ مرحوم برای کمک. دیشب برام تعریف می‌کردن که داماد خاله وقتی داشته اسم کسایی که می‌خواستن هفتۀ دیگه برای ناهار یا شام دعوت کنن رو می‌نوشته که بدونن چند نفر مهمون دارن و چقدر غذا سفارش بدن، سویل بهش گفته اسم دوست منم بنویس. اسمش نسرینه و بهترین دوست دنیای منه. تا مطمئن نشده که نوشتن اسممو ول‌کنشون نبوده که حتماً اسم منم بنویسن و دعوتم کنن. در ادامه هم با پسر میترا (میترا نوۀ پسری مرحومه، ندا نوۀ دختری) سر اینکه کتابشو بهش نمی‌ده و مال خودشه دعوا کردن. قرار شده برای اونم کتاب بخرن. 

+ تصمیم داشتم این خاله‌بازیای هفته‌به‌هفته رو بپیچونم و نرم دیگه، اما به‌خاطر سویل هم که شده باید برم. ناسلامتی بهترین دوست دنیاشم. ولی برای چهلم نرسم شاید. تهرانم احتمالاً اون موقع :|

+ سویل منو آبجی‌نسرین صدام می‌کنه. گویا این‌جوری یادش دادن که دخترای فامیلو آبجی و پسرا رو داداش صدا کنه.

+ فکر کنم اسمِ «سویل» هم‌خانواده با فعل سِوماخ = دوست داشتن باشه. ولی دقیقاً نمی‌دونم معنی سویل چیه و اون پسوند ل چه معنی‌ای می‌ده.

+ امشبم دخترعمۀ بابا اینا اومده بودن خونه‌مون، برای فاتحه. فکر کن خالۀ بابا فوت کرده، بچه‌های عمه‌ش میان خونۀ ما برای عرض تسلیت. آموزش اعداد رو هم دادم به علی، نوۀ عمۀ ابوی (علی همون بچۀ شمارۀ ۹ این پُسته که بزرگ شده و امسال می‌ره کلاس اول).

+ یه زمانی آرزوم این بود که بهترین مامان دنیا بشم. ولی،

باد آمد

و همۀ رویاهای ما را 

با خود برد

۰۱ آذر ۰۱ ، ۰۲:۱۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۳۳- از هر وری دری ۲۲

دوشنبه, ۳۰ آبان ۱۴۰۱، ۱۱:۱۶ ق.ظ

یک. تخم‌مرغ سفارش دادم. ساعت تحویلو ۱۱ تا ۱ انتخاب کرده بودم. سه‌ونیم آوردن. انقدر عصبانی بودم که می‌خواستم اعتراض کنم و امتیازشونو کم بدم. رفتم پایین کد تحویلو بدم و از پیک بپرسم چرا انقدر دیر؟ دیدم دستاش سیاهه. در ماشینو باز کرد گفت دستام کثیفه بی‌زحمت خودتون بردارید کیسه‌ها رو. بدون اینکه توضیحی بخوام گفت تو راه پنچر شده بود ماشینم. نه اعتراض کردم نه امتیازشو کم دادم.

دو. این سامانۀ گلستان و سایتای دانشگاه ما هنوز درست نشده. دیشب یکی از هم‌کلاسیام تو گروهی که استادها هم بودن پرسید چجوری درخواست بدیم برای آزمون جامع؟ گفت من حتی رفتم دانشگاه و با اینترنت اونجا هم امتحان کردم نشد. گفتم منم مثل وقتایی که می‌خواستیم مقاله و پایان‌نامه دانلود کنیم و از خونه نمی‌شد و با آی‌پی دانشگاه می‌شد، تنظیمات پروکسی رو از خونه تغییر دادم که با آی‌پی دانشگاه وارد شم ولی باز نشد. یکی از بچه‌ها تو گروهی که استادها نیستن برگشت گفت «خوش به حالتون که الان تو این شرایط می‌تونین انقدر پیگیر ثبت‌نام آزمون جامع باشین». این کنایه‌ش ناراحتم کرد ولی چیزی نگفتم. اما اون یکی هم‌کلاسیم ناراحت‌تر شد و گفت چرا توهین می‌کنی؟ اون یکی دوستمون دوباره با کنایه گفت به هر حال دغدغه‌ها فرق می‌کنه. بحث داشت بالا می‌گرفت. با اینکه خودمم دلخور شده بودم، ولی سعی کردم آرومشون کنم که تو فضای نوشتاری از این سوء برداشت‌ها و سوء تفاهم‌ها پیش میاد و با شرایطی که پیش اومده قابل درکه که اعصاب همه‌مون به هم ریخته باشه و ضعیف شده باشه و خلاصه همدیگه رو درک کنیم و دعوا نکنیم.

سه. تو گروه تلگرامی دورۀ کارشناسی یکی از پسرای کُرد با یکی‌دوتا پسر دیگه که نمی‌شناختمشون (ولی همه‌مون هم‌ورودی و هم‌رشته هستیم) راجع به اتفاقات اخیر کردستان صحبت می‌کردن. پیام‌های طولانی و تندی به اشتراک گذاشته بودن و بقیه هم ساکت بودن. یه جا لابه‌لای پیاماشون دیدم یکیشون کُرد رو کورد نوشته. ازش پرسیدم آیا کاربرد «و» تو این کلمه آگاهانه بوده و از ایدئولوژی پشت این قرارداد املایی آگاهه یا نه. یکی دیگه سریع اومد با تندی جواب داد که «اگه تو و همفکرانت هم بهتون ظلم می‌شد و فلان می‌شد و بهمان می‌شد تحمل می‌کردید و جدا نمی‌شدید؟ چرا فکر می‌کنی جدا شدن اشتباهه و اگه اشتباهه راه‌حل درست چیه؟» به‌واقع از دیدن چنین جوابی جا خوردم که من و کدوم همفکرانم؟ مگه من تا حالا اینجا حرفی زدم که طرز فکرمو بدونی و تیم منو جدا کنی از خودتون؟ گفتم منظور من بحث تجزیه‌طلبی و درستی و نادرستیش نبود. یه سؤال صرفاً زبانی پرسیدم راجع به یه قرارداد املایی که ده بیست دهه بیشتر ازش نگذشته و تو فرهنگ لغتی کتابی جایی هم ثبت نشده. گفتم نمی‌دونم ایدۀ کی بوده ولی هوشمندانه بوده و مشابه این تفکر تو املای ترک و اهواز هم هست. بعد دیدم دو نفر دیگه اومدن توپیدن بهم که ما الان وسط ظلم و جنایتیم و حرف زدن راجع به املای واژه‌ها محلی از اعراب نداره و سطح دغدغه‌ت چقدر پایینه و ما به مسائل مهم‌تری فکر می‌کنیم و تریبون‌های نظام تو رو شست‌وشوی مغزی دادن که می‌خوای ما رو از تجزیه بترسونی و فلان و بهمان. چنین حرفایی رو کسایی بهم می‌زدن که تو دورۀ کارشناسی ارتباط چندانی باهم نداشتیم و منو نمی‌شناختن و الانم نمی‌شناسن حتی. ولی نمی‌دونم چجوری انقدر راحت می‌تونن روی آدم برچسب بزنن. ظاهرم هم شبیه اینایی که می‌گه نیست که بگم قضاوتشون از روی ظاهره. انقدر عصبانی بودم که خواستم گروهو ترک کنم، بعد با خودم گفتم اعضای بسیجی و اونایی که عکس پروفایلشون رهبر و امام و سردار سلیمانیه هنوز تو این گروهن و تا حالا کسی گروهو به‌خاطر بحث سیاسی ترک نکرده، اون وقت تو کاسۀ داغ‌تر از آش نباش که به‌خاطر یه همچین بحثی بری بیرون. ولی آرشیو کردم که دیگه پیامای گروهو نبینم از این به بعد. به‌عنوان آخرین پیام هم نوشتم: یکی از مشکلات بحث و صحبت در قالب نوشتار همینه. نه صدای همو می‌شنویم که لحن و احساس همو بدونیم نه قیافه‌ها رو می‌بینیم. در نتیجه سوءتفاهم پیش میاد و منظورها درست منتقل نمی‌شن. من برای پیام‌های این گروه وقت می‌ذارم و با دقت می‌خونم، در موردشون فکر می‌کنم و گاهی برام سؤال ایجاد میشه. الان من فقط یه سؤال ساده پرسیدم که بدونم کاربر فلان کلمهٔ قراردادی، داره آگاهانه ازش استفاده می‌کنه یا نه. هدفم بحث راجع به تجزیه‌طلبی نبود. سؤالم اساساً سیاسی نبود. مخاطبم هم شما نبودی (در واقع همه جواب دادن جز اون بنده‌خدایی که ازش این سؤالو پرسیده بودم). حالا اگه مطرح کردن چنین سؤالی میانگین سطح دغدغهٔ گروهو پایین آورد به بزرگی خودتون ببخشید. از این به بعد منم مثل بقیه سکوت می‌کنم.

چهار. گرایش من به ایران و ملیتم همیشه بیشتر از گرایشم به زبان و قومیتم بوده. ولی دیشب جوابای تند اون هم‌کلاسی منو به فکر انداخت که وقتی یکی نمی‌خواد باهات باشه و می‌خواد مستقل بشه چجوری می‌تونی به‌زور نگهش‌داری؟ قبول دارم که هستند کسایی که ساکن اون منطقه‌ن و با جدایی مخالفن، ولی صحبت من سر اوناییه که ساکن اون منطقه‌ن و نمی‌خوان هم‌وطنت باشن. یه لحظه احساس کردم بینمون یه محبت یه‌طرفه شکل گرفته. من دوستشون دارم و می‌خوام باهم باشیم ولی اونا نمی‌خوان. حس عجیبی بود. خیلیامون تو فضای غیرسیاسی احتمالاً تجربه‌ش کردیم این نوع محبت یک‌طرفه رو.

پنج. اینستا دو روزه که پرتم می‌کنه بیرون و می‌نویسه برنامه متوقف شده است. پاکش کردم دوباره نصب کنم. فیلترشکنامو عوض کردم، لوکیشنو بستم، مجدداً از گوگل‌پلی دانلود کردم، به‌روزرسانی کردم، هر کاری کردم درست نشد و باز نشد. لپ‌تاپم هم فیلترشکن روش نصب نمیشه که با تحت وبش کار کنم. بعد از تلاش بسیار با خودم گفتم حالا مگه چه خیری برام داشت جز له کردن اعصابم. نصبش نکردم دیگه. بعد یادم افتاد یکی از دوستان قدیمی وبلاگیم شماره‌مو نداره (ولی من شماره‌شو دارم) و از طریق دایرکت اینستا باهم در ارتباطیم و هر چند روز یه بار یه چیز غیرسیاسی برای هم می‌فرستیم و احوال همو می‌پرسیم. با مرورگر گوشیم با مشقت اینستای تحت وب گوشیمو باز کردم و ماجرای پاک کردن اینستامو بهش گفتم که اگه پیاماشو با تأخیر دیدم دلیلشو بدونه. ولی دیگه روم نشد شماره یا آی‌دی تلگراممو بدم. گفتم شاید سوءبرداشت بشه :|

شش. چند سال پیش روبیکا رو نصب کرده بودم که به پارسا خائف رأی بدم تو برنامۀ عصر جدید. نمی‌دونستم حالت پیام‌رسانی داره. وقتی فهمیدم خواستم پاکش کنم و وقتی دیدم گزینۀ حذف نام کاربری نداره، دلخور شدم. فقط زورم به این رسید که از برنامه خارج شم و حذف نصب کنم. یه ماه پیش دانشگاه گفت یه گروه هم تو روبیکا زدیم برای دبیران. دوباره نصبش کردم، ولی خدا رو شکر استقبال نشد و تو همون تلگرام موندیم. چند روز پیش گوگل‌پلی خودش حذف نصب کرد برنامه رو. دیشب وقتی داشتم با اینستا کشتی می‌گرفتم دوباره روبیکا رو نصب کردم که اگه گزینۀ حذف نام کاربری رو بهش اضافه کردن پاکش کنم. دیدم اضافه شده و با خوشحالی به هر کی می‌دونستم دلش می‌خواد پاکش کنه خبر دادم پاک کنه. ولی حداقل باید یه هفته لاگین باشی تا اجازۀ پاک کردن بده. بی‌صبرانه منتظرم این یه هفته تموم شه.

هفت. قانون انتشار پایان‌نامه توی ایرانداک این‌جوریه که ۱۸ ماه بعد از دفاع در دسترس بقیه قرارش می‌دن. من بعد از دفاع، ۱۸ ماه صبر کردم که فرهنگستان تازه شیوه‌نامه‌شو تصویب کنه و لوگو طراحی کنه برای دانشکده‌ش. فکر کن از سال ۹۴ ورودی بگیری و لوگو نداشته باشی تا سال ۱۴۰۰. پایان‌نامه‌ای که موقع دفاع نوشته بودم بر اساس شیوه‌نامۀ دانشگاه علامه بود و قرار بود فرهنگستان هم برای خودش شیوه‌نامه بنویسه. پارسال شیوه‌نامه و لوگوشو تصویب کرد و منم متن پایان‌نامه رو بر اساس این شیوه‌نامه اصلاح کردم و سریع فرستادم ایرانداک. چون اون ۱۸ ماه گذشته بود فکر می‌کردم تا بفرستم منتشر میشه. ولی نشد. گفتن باید فرهنگستان تأیید کنه که این پایان‌نامۀ شماست. از فرهنگستان خواستم تأیید کنه. گفتن برای این کار مسئول نداریم. پنج ماهم طول کشید تا مسئول انتخاب کنن برای تأیید اینکه من دانشجوی اونجام و اون پایان‌نامۀ منه. قبلشم چندتا جلسه تشکیل دادن که تازه به این نتیجه برسن که آیا اجازه بدن من پایان‌نامه‌مو منتشر کنم یا نه. مرداد امسال تأیید کردن. انتظار داشتم دیگه بعد از تأیید منتشر بشه. نشد. پیگیری کردم. از ایرانداک گفتن بررسی می‌کنیم قضیه رو. این هفته تماس گرفتن و گفتن قانون ما اینه که ۱۸ ماه بعد از دفاع منتشر بشه ولی سیستم، به جای تاریخ دفاع، تاریخ تأیید دانشگاه رو تشخیص میده و ۱۸ ماه بعد از اون تاریخ منتشر می‌کنه. ینی الان شما باید تا ۱۸ ماه بعد از مرداد امسال صبر کنی.

هشت. یکی از دانشجوهای ارشدمون اعلامیۀ فوت یه خانومی رو استوری کرده. توضیحاتشو خوندم و دیدم مرحوم، مادربزرگ این دانشجوئه. تو اون قسمت که می‌نویسن مادر فلانی و خواهر بهمانی و اینا، جلوی اسم همۀ بازماندگان بدون استثنا یا دکتر نوشته بودن یا مهندس. بدون استثنا. بعد این دوستم هنوز ارشدشم تموم نشده ولی برای اونم نوشته بودن دکتر فلانی. اون وقت من تو انتخابات شورای شهر حرص می‌خوردم که فلانی که دانشجوی دکتراست چرا تو پوستر تبلیغاتیش نوشته دکتر فلانی. به هر کی هم بهم می‌گه دکتر می‌گم هنوز آزمون جامع ندادم و هنوز دفاع نکردم.

نه. هفتۀ گذشته کاملاً اتفاقی از سه نفر شنیدم که موقع تزریق آمپول نوروبیون، شیشه‌ش شکسته. سه‌تا آمار زیادی نیست ولی فکر کنم تو تولید اخیرشون شیشه‌شو نازک تولید کردن. کاش یه جایی داشتیم که اونجا بازخورد می‌دادیم و تعداد شکسته‌ها از یه حدی که بیشتر می‌شد می‌فهمیدن تولیدشون ایراد داشته و فراخوان می‌دادن و جمع می‌کردن. ولی خب هنوز به اون سطح از پیشرفت و تمدن نرسیده‌ایم.

ده. تو پست قبلی اجل رو به‌اشتباه با عین نوشته بودم. مرسی که دقیق می‌خونید و اشتباهاتمو تذکر می‌دید. با الف درسته.

یازده. آخرین باری که بازیای تیم ملی رو کامل دیدم جام جهانی ۲۰۰۶ بود. بیوگرافی همۀ بازیکنان و نیمکت ذخیره‌شو حفظ بودم اون سال‌ها. بعد از اون هر موقع بازی داشت، دنبال کردم ولی تو اولویتم نبود. مثلاً یادمه بازی ایران آرژانتینو ندیدم چون امتحان الکترونیک داشتیم و درس مهم‌تر از فوتبال بود. الانم چون نه قلبم کشش اینو داره که دو ساعت استرسو تحمل کنه نه فرصتشو دارم، فقط دقایق پایانیشو می‌بینم. ولی می‌بینم. همچنان تو اولویتم نیست ولی دلیلی نمی‌بینم تحریمش کنم. اگه ببریم یا حتی مساوی کنیم یه شیرینی از من طلبتون. بعضی از استادها بیست‌وپنج‌صدم نیم نمره شیرینی می‌دن به دانشجوها بابت همچین پیروزیایی.

۳۰ آبان ۰۱ ، ۱۱:۱۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۳۲- قبل از رفتن

جمعه, ۲۷ آبان ۱۴۰۱، ۰۸:۲۰ ق.ظ

حساب شب‌هایی که با کابوس به صبح رسوندمشون از دستم خارج شده. کابوس‌هایی که در یک ویژگی مشترکن: یه جای شلوغ و یکی که مردُم رو به رگبار گلوله بسته و من و آدم‌هایی که در حال فراریم. سری قبلی که رفته بودم تهران، یه چیزایی رو یادم رفته بود با خودم ببرم. از الان یه کاغذ گذاشتم دم دستم و چیزهایی که تو خوابگاه لازم دارم و باید ببرم و دفعۀ قبل نبرده بودم و کارهایی که قبل از رفتن باید انجام بدمو می‌نویسم. هر چیزی که یادم می‌افته بهش اضافه می‌کنم. لابه‌لای چیزهایی مثل دمپایی، کتری، لیوان، بشقاب، دستگیره، ویتامین د۳ و کش اضافی برای بستن موهام، سفید کردن صفحۀ وبلاگم هم نوشته‌ام. دوست ندارم به این زودی‌ها بمیرم، ولی اگر مردم دوست ندارم وبلاگم همچنان در دسترس باشه و دست اغیار! بیافته. البته که اجل نه از قبل خبر می‌ده و نه وقتی میاد، مهلتی. همین الانشم ممکنه بمیرم و اینجا بیافته دست نامحرمان! اما به هر حال احتمالِ مردن کسی که خونه‌ست و کسی که داره می‌ره دانشگاه آزمون جامع بده یکی نیست. یادم باشه که قبل از رفتن و تا وقتی که برگردم غیرفعالش کنم. جز روزه‌هایی که وقتی ده دوازده سالم بود نتونستم بگیرم و همچنان قضاشونو نگرفته‌ام حقی به گردنم نیست. ان‌شاءالله که نیست. فیلم‌ها و کتاب‌ها و کارهایی که لیست کرده بودم ببینم و بخونم و انجام بدم و امتحان کردنِ ژلهٔ زعفرانی فرمند که برای شب یلدا گرفته بودم و یادداشت‌های منتشرنشده‌ام هم دیگه اهمیتی ندارن. هدیه‌ای که از الان برای تولد مامان گرفتم و قایم کردم رو هم باید تحویل پدر یا برادرم بدم یا حداقل محل اختفاشو نشونشون بدم. رمزهام هم تو سررسید توسی‌رنگه. شاید بهتر باشه باز هم به خانواده‌ام یادآوری کنم که هر چی تو حساب بانک ملیمه برای انجمنه و پول‌های خودم تو اون یکی کارتمه. می‌تونن برای ردّ مظالم! ازش استفاده کنن. تخم‌مرغ هم باید بخرم.


۲۷ آبان ۰۱ ، ۰۸:۲۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۳۱- از هر وری دری ۲۱

چهارشنبه, ۲۵ آبان ۱۴۰۱، ۰۶:۰۹ ب.ظ

۱. سایت دانشگاه و اون سامانه‌ای که توش نمره‌ها و واحدهای درسیمون بود نمی‌دونم کِی توسط کی و چرا هک شده که از اون موقع سایتا رو بستن. در واقع سرورها رو خاموش کردن و به ایمیل دانشگاه و هر چی که دامنۀ دانشگاه داره دسترسی نداریم مگر از داخل دانشگاه. سایت معاونت فرهنگی و گزارشا و درخواستامون فعلاً رو هواست. درخواست خوابگاه و آزمون جامعمون رو هم فعلاً نمی‌تونیم تو گلستان ثبت کنیم حتی از داخل دانشگاه. کارامونو فعلاً تلفنی انجام می‌دیم تا ببینیم چی میشه. صبح به نمایندگی از دوستان زنگ زدم ببینم کی درست میشه این سامانه. گفتن نمی‌دونیم؛ یه چند روز دیگه هم صبر کنید.

۲. بعدش زنگ زدم ایرانداک که بپرسم ببینم کی می‌خوان پایان‌نامۀ ارشد منو بذارن تو سایتشون. گفتن اصولاً باید تا حالا منتشر می‌شد و در دسترس قرار می‌گرفت و نمی‌دونیم چرا نشده. عجیب بود براشون. قرار شد بررسی کنن و بهم خبر بدن. گفتم چند ماهه دارید بررسی می‌کنید. گفتن این بار دقیق‌تر پیگیری می‌کنیم. گفتم پس من دیگه پیگیری نکنم؟ خانومه گفت نه، شما هم پیگیر باش.

۳. اواخر شهریور از مسئول معاونت خواستم از مسئول کار دانشجویی بپرسه بدونم بودجۀ هر انجمن چقدره و شمارۀ کارت بچه‌ها رو کجا ثبت کنم که بهشون حقوق بدن. می‌دونستم نمی‌دن و قبلاً دبیر قبلی گفته بود که بودجه نداریم. ولی گفتم حالا بپرسم شاید سیاستاشون تغییر کرده باشه. مسئول مربوطه گفت حقوقا رو تابستون دادیم. گفتم چه حقوقی؟ شما که هنوز شمارۀ کارت نگرفتی از ما. گفت آبان‌ماه می‌دیم. یه ماه بعد که میشه مهرماه، تو جلسه‌ای که من نبودم و بچه‌ها قرار بود صدای جلسه رو ضبط کنن برای غایبا بفرستن گفته بود دانشگاه ما تنها دانشگاهیه که انجمناش بودجه ندارن. من چون با این سیستم آشنا بودم، به توصیهٔ دبیر قبلیمون با رضایت مدرس‌ها و سخنران‌ها بیست سی درصد مبلغی که بابت کارگاه‌ها و کلاسا جمع می‌شد رو نگه‌می‌داشتم تو حساب خودم (انجمن) که صرف هزینه‌هایی مثل پذیرایی و مسابقه و هدیه و غیره کنیم و حقوق اعضا رو باهاش بدیم. در واقع خودمون بودجه رو تأمین می‌کردیم. امروز دوباره پیام دادم به اون مسئولی که یه بار گفته بود حقوقا رو دادیم و یه بار گفته بود قراره بدیم و حالا می‌گفت نمی‌دیم، که تعرفه‌ها رو بپرسم که بدونم فرق دستمزد اعضای ارشد و دکتری چقدره. بهش گفتم می‌خوام با همین بیست سی درصدی که از پول کارگاه‌ها مونده حقوقا رو پرداخت کنم، ولی مقدارشو نمی‌دونم. گفت اونو خرج حقوقا نکن نگه‌دار برای برنامه‌ها؛ قراره آذرماه پرداخت کنیم حقوقا رو. 

هر بار با این مسئولمون راجع به امور مالی حرف می‌زنم یه جواب متفاوت و حتی متضاد با حرف قبلیش تحویلم می‌ده. احتمالاً دفعهٔ بعدی بگه هر چی تا حالا جمع شده رو بدید به ما، لازمش داریم :|

۴. یکی از اینایی که برای دورهٔ زبان کره‌ای ثبت‌نام کرده هم‌نام پدرِ خدابیامرزِ مادربزرگ خدابیامرزمه. یه اسم بسیار قدیمی که در صد سال اخیر بعید می‌دونم کسی روی بچه‌ش گذاشته باشه. مشتاقم آقاهه رو ببینم، یا حداقل سنشو بفهمم.

۵. انتظار داشتم کسی امروز ثبت‌نام نکنه، ولی سه‌تا ثبت‌نام داشتیم. یکیشونم گفت می‌خوام یه جلسه بیام بشینم اگه خوشم اومد ثبت‌نام کنم.

۶. دو نفر از اقوام که اگه جلوشون آب می‌خوردی می‌گفتن تو این شرایط داری آب می‌خوری؟ هفتهٔ گذشته مراسم عقد و عروسیشون بود. تو پیج خودشون علنی نکردن این شادی رو، و همچنان با تمام قوا داشتن مبارزه می‌کردن، ولی فامیلای دیگه فیلم رقص عروس و دامادو استوری کرده بودن. یه «آخه تو این شرایط» از من طلب دارن اینا.

ولی شانس آوردن. چون اگه مراسمشونو یه شب به تأخیر می‌نداختن حداقل یه سال عقب می‌افتاد به‌خاطر فوت ناگهانی خالهٔ بابا.

۷. امتیاز سوپرمارکته رو کم دادم. از پشتیبانی زنگ زدن برای عذرخواهی و پیگیری. دلیل؟ ماکارونی ۷۰۰گرمیِ ۲۱هزارتومنی سفارش داده بودم ۵۰۰گرمیِ ۱۹۸۰۰تومنی رسیده بود دستم. نتیجه؟ مبلغ ۱۲۰۰ برگشت به حسابم. ضمن عذرخواهی، قول دادن دیگه تکرار نشه.

۸. یکی از دوستان معترض و انقلابی!م که اگه جلوی اونم آب می‌خوردی می‌گفت آخه تو این شرایط؟ زنگ زده بود تو این شرایط! سؤال درسی می‌پرسید. رشته‌شم البته بی‌ربط بود به من و رشته‌هام. یکی از هم‌رشته‌ایاشو معرفی کردم بهش. ولی نتونستم جلوی زبونمو بگیرم و به تلافی همهٔ آخه تو این شرایط‌هایی که شنیده بودم همین سؤالو ازش کردم. گفت استادمون حضور و غیاب می‌کنه و نمی‌تونم نرم. مجبورم. یه «پس بقیۀ مجبورها رو هم درک کن» هم طلب اون.

۹. بعد از اینکه به‌مناسبت درگذشت قیصر امین‌پور شعرِ «ما همه اکبر لیلازادیم» و به‌مناسبت تولد نیما یوشیج شعر «فریاد می‌زنم»ش رو فرستادم همکارم بذاره تو پیج انجمن، دیروزم به‌مناسبت روز کتاب و کتابدار، کتابِ «ما اینجا داریم می‌میریم» رو معرفی کردیم. همچنان با مسئولیت خودم. می‌خوام بهش بگم اگه برای مناسبت‌های آتی خبری ازم نشد یکی از حبسیّه‌ها یا همون زندان‌نامه‌های مسعود سعد سلمان رو پست کنه تو پیجمون منم زیرش تگ کنه. رو سنگ قبرم هم بنویسید نامبرده تبحر خاصی در دوپهلوگویی داشت.

۱۰. مدت‌هاست که احساس غالبم غم و اضطرابه. البته که این غم همیشه بوده. حالم خوب نیست. می‌دونم حال یه کشور خوب نیست ولی حال من به دلایل شخصی خودم خوب نیست و ربطی به حال بقیه نداره.

۲۵ آبان ۰۱ ، ۱۸:۰۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۳۰- تورنادو پیر می‌شود

شنبه, ۲۱ آبان ۱۴۰۱، ۰۸:۰۰ ب.ظ


یک. امروز به‌مناسبت تولد نیما یوشیج می‌خواستم یه شعر ازش پست کنم. گوگل کردم و رسیدم به شعرِ فریاد می‌زنمش. مجموعه‌اشعارشو ندارم. از یکی از دوستان که احتمال می‌دادم داشته باشه خواستم عکس این شعرو برام بفرسته. که هم مطمئن شم از نیماست هم عکسو پست کنم. الساعه گرفت و فرستاد. پست کردم. در پیج انجمن هم پست کردم. البته با این تفاوت که در پیج خودم اول شعرو نوشته بودم بعد به مناسبت فلان رو، در پیج انجمن اول به مناسبت فلان بعد شعرو. که از چینش متن کمک بگیرم و از میزان شوک وارده بر معاونت بکاهم.  

فریاد می‌زنم

من چهره‌ام گرفته

من قایقم نشسته به خشکی

مقصود من ز حرفم معلوم بر شماست:

«یک دست بی‌صداست

من، دست من، کمک ز دست شما می‌کند طلب.»

فریاد من شکسته اگر در گلو، وگر

فریاد من رسا

من از برای راه خلاص خود و شما،

فریاد می‌زنم.

فریاد می‌زنم!

به‌مناسبت زادروز نیما یوشیج (۱۲۷۶ – ۱۳۳۸ش)

نیمایوشیج، بنیان‌گذار شعر نوِ فارسی، در ۲۱ آبان‌ماه ۱۲۷۶ (۱۳۱۵ ق.) در یوش، از بخشِ نورِ شهرستان آمل، به دنیا آمد. نسبش به اسفندیار پسر کیاجمال‌الدین، حکمران نور و لاریجان در دوره‌های اسلامی، می‌رسد؛ و جزو خاندان اسفندیاریِ مازندران به شمار می‌آید. اوّلین شعرش را با نام نیما نوری یوشی منتشر کرد. چندی بعد به‌جای یوشی، صورت طبری آن، یوشیج، را نهاد. شناسنامۀ خود را نیز با نام نیما یوشیج گرفت. محیط طباطبایی بر آن است که «علی نوری گویا در آغازِ شاعری می‌خواست مانی تخلّص کند و بعد به قلبِ مانی که نیما باشد اکتفا کرد» (محیط طباطبایی، ص۲۱۴). امّا نیما، در نخستین مجموعه‌شعر خود، قصۀ رنگِ پریده، خونِ سرد (۱۳۰۰ش.) دربارۀ نام خود می‌نویسد: «نیماور اسم دو سه نفر از اسپهبدان غربی مازندران بوده است... و مرکب است از نیما= قوس (برج نهم از بروج در زبان طبری) کمان + ور، به‌معنی کماندار یا کماندار بزرگ». پدر نیما، میرزاابراهیم اعظام‎السلطنه از هواداران نهضت مشروطه بود و بعدها زندگی را به کشاورزی و گله‎داری می‎گذراند. نیما می‌گوید: «زندگی بدویِ من در بین شبانان و ایلخی‌بانان می‌گذشت که به هوای چراگاه به نقاط دور، ییلاق قشلاق می‌کنند و شب‌ها بالای کوه‌ها ساعات طولانی با هم به دورِ آتش جمع می‌شوند. از تمام بچّگیِ خود، من به‎جز زد و خوردهای وحشیانه و چیزهای مربوط به زندگی کوچ‌نشینی و تفریحات سادۀ آن‌ها در آرامش یکنواخت و کور و بی‎خبر از همه‌جا، چیزی به خاطر ندارم» (زندگی‌نامۀ نیما یوشیج، ص۲۷). نیما حسرت بازگشت به فضاهای طبیعی را در شعر خود بازتاب داد. برادر کوچکتر او، رضا که سپس نام لادبن اسفندیاری بر خود نهاد، چپ‌گرایی بود که در دورۀ رضاشاه به شوروی گریخت و از تصفیه‌های استالینی جان به در نبرد. از نیما نامه‌های متعددی خطاب به لادبن به جا مانده است (← نامه‌های نیما یوشیج).

دو. تعدادی از دوستان بیانیه‌ای صادر کرده‌اند مبنی بر این که «ما جمعی از استادان، دانش‌آموختگان و دانشجویان زبان‌شناسی به برگزاری کارگاه‌ها، سخنرانی‌ها و همایش‌های مرتبط به حوزه‌های گوناگون زبان‌شناسی اعتراض داریم و چنین رویدادهایی را بی‌توجهی به شرایط حاضر، اعتراضات مردمی و وقایع تلخ اخیر می‌دانیم و شرکت در آن‌ها را تحریم می‌کنیم.». یکی از استادان استوریش کرد و بعد از او هم دو سه نفر از دانشجویان. این استاد این بیانیه رو برای من هم فرستاد که اگر تمایل داشتم من هم استوری کنم. تمایل نداشتم و نکردم. برای پیج انجمن هم فرستاده بود. با استاد مشاور و یکی از اعضا مشورت کردم و قرار شد انجمن زبان‌شناسی واکنشی نشان ندهد. به هر حال ما تابع قوانین دانشگاهیم و چارچوب‌هایی داریم که ملزم به رعایت آن هستیم. به مسئول بخش روابط عمومی گفتم هر کس نسبت به برگزاری دورۀ اخیرمان اعتراض کرد از طرف من بگه تعدادی از دانشجوها درخواست دادن و اعلام نیاز کردن که فلان دوره رو براشون برگزار کنیم. خودشون مدرس رو معرفی کردن و روز و ساعت تعیین کردن. مدرس خودش با ما تماس گرفت. می‌تونستم نپذیرم و بگم ما هم اعتصاب کرده‌ایم. یا حتی اینم نگم و بهانه‌ای بیارم که برگزار نشه. چه بهانه‌ای بهتر از این که دست‌تنهام و آزمون جامع دارم؟ اما من نخواستم نظر شخصیمو، یا حتی نظر اکثریت رو تحمیل کنم روی اقلیت. حتی اگر این اقلیت یک نفر باشه من چنین حقی ندارم. نمی‌تونم گروهی که با من هم‌عقیده نیستن رو نادیده بگیرم. انجمن برای همهٔ دانشجوهاست، با هر عقیده‌ای. هم برای دانشجوهاییه که به نشانهٔ اعتراض اعتصاب کردن، هم برای دانشجویان معترضیه که با اعتصاب موافق نیستن و هم حتی برای دانشجویان غیرمعترضه. پس وقتی درخواست شده، برگزار می‌کنیم. اما خودمون خودجوش برنامه‌ای نداریم. ما وقتی مسئولیت مجموعه‌ای رو بر عهده می‌گیریم، باید همۀ اعضای مرتبط با اون مجموعه رو در نظر بگیریم نه فقط اون‌هایی که با ما هم‌عقیده هستن. قرار نیست همهٔ افراد باهم، هم‌نظر باشن و حتی قرار نیست حتماً نظر همدیگه رو عوض کنن. آزادی ینی همین. هر کسی عقیده‌ای داره و ما به عقایده هم احترام می‌ذاریم. احترام هم از نظر من یعنی توهین و تحمیل نکنیم.

سه. سیدعلی صالحی در کانال تلگرامیش خبری منتشر کرده بود تحت عنوانِ تورنادو منتشر و توزیع می‌شود. مرتبط با نیما یوشیج بود. یکی از دوستانم که اون پستِ اینستامو دیده بود و از اسم وبلاگی اسبقم هم اطلاع داشت با خوندن خبر یادم افتاده بود و برام فورواردش کرده بود. احتمالاً تورنادو استعاره از نیماست. چرایَش را نمی‌دانم :|

خبر. «تورنادو… پیر می‌شود». فصلی در زندگی و شعر نیما یوشیج، از آغازِ شعر پیشرو تا زمان وداع با واژه، به‌زودی منتشر و توزیع می‌شود. این گزارشِ ویژه، گشتی عاطفی در جهانوارهٔ حیات و کلماتِ پیرِ بزرگِ شعر نو پارسی است: نیما یوشیج به روایت سیدعلی صالحی. به اهتمامِ مدیریت مؤسسه فرهنگی انتشاراتی چشمه، سراسرِ مراکزِ معتبرِ جهان نشر و کتاب در ایران، پخش و در دسترس قرار خواهد گرفت. به گفتهٔ بهرنگ کیائیان کتاب «تورنادو» به مرحلهٔ صحافی رسیده است.

۲۱ آبان ۰۱ ، ۲۰:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۲۹- سفر آخرت

جمعه, ۲۰ آبان ۱۴۰۱، ۰۸:۴۰ ق.ظ

چند سال پیش، خالۀ بابا تو عروسی نوه‌ش (ندا)، وقتی عروس و داماد از تالار اومدن بیرون و سوار ماشین شدن که برن خونه‌شون، از کنار ماشین عروس از روی زمین یک یا دوتا سنگ کوچیک اندازۀ گردو برداشت و یواشکی داد به عروس و درِ گوشش یه چیزی گفت. با خودم گفتم لابد رسمی چیزیه و قراره با این سنگ کار خاصی انجام بشه. اول یه کم غمگین شدم که من مادربزرگ ندارم که تو عروسیم از روی زمین سنگ برداره و یواشکی بهم بده. بعدشم اومدم انواع رسوم و خرافات مربوط به مراسم عروسی رو گوگل کردم که البته چیزی دستگیرم نشد و نفهمیدم اون سنگ برای چی بود. روم هم نشد از ندا بپرسم ببینم چی کارش کرد. گفتم شاید خصوصیه و نخواد بگه. گفتم شاید وقتش که برسه منم می‌فهمم یا بهم می‌گن. فکر کردم شاید سنگ رو باید ببره بذاره درِ خونه‌شون، ببره تو خونه وِردی چیزی بخونه فوت کنه روش، یا هر روز نگاش کنه، بندازه تو قابلمۀ اولین غذا، بکوبه تو سر داماد. چه می‌دونم. از خاله هم روم نشد بپرسم که اون سنگ‌ها برای چی بودن و چرا دادی به نوه‌ت. ولی یادم مونده بود و منتظر بودم خودم هم که عروسی کردم خاله از اون سنگ‌ها به منم بده و بگه چی کارشون کنم. اگرم نداد تصمیم داشتم خودم یادش بندازم و بخوام ازش.

دیشب خالۀ بابا، ملقب به خالۀ هشتادساله که متولد ۱۳۱۶ بود، اما من ده سالی می‌شد که تحت عنوان خالۀ هشتادسالۀ بابا تو وبلاگم تگش می‌کردم به رحمت خدا رفت. شبیه‌ترین فرد به مادربزرگم بود و انگار دوباره مادربزرگمو از دست دادم. امروز می‌ریم برای مراسم خاکسپاری. قبر کنار مادربزرگمو خریدن براش همون سال که مادربزرگم فوت کرد.

فامیلامون هر موقع بخوان برن سفر، من براشون بلیت می‌گیرم. برای این خاله هم چند بار به مقصد تهران گرفته بودم و اسم و مشخصاتش تو برنامه‌هایی که باهاشون بلیت می‌گیرم ذخیره شده. هر سری کلی دعام می‌کرد و کلی تشکر. از این دعاهای مادربزرگانه. این سری آخر پرواز مشهد تهرانش چند بار تأخیر خورد و بنده‌خدا خیلی اذیت شد تو فرودگاه. یه مدت قراره موقع بلیت گرفتن اسمشو ببینم و یاد وقتایی که براش بلیت گرفتم بیافتم و غمگین بشم که دیگه بینمون نیست و قرار نیست براش بلیت بگیرم.

۹ نظر ۲۰ آبان ۰۱ ، ۰۸:۴۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۲۸- فعل منفی برای تأکید

سه شنبه, ۱۷ آبان ۱۴۰۱، ۰۲:۰۶ ب.ظ

یادتونه یه بار راجع به گویش‌های مختلف فارسی پست گذاشته بودم و دوتا مثال از مشهدی زده بودم که اینا فعل رو منفی می‌گن ولی منظورشون مثبته؟ مثال‌هام اینا بودن:

این‌قدر که شلوغ نبود، نتونستم برم تو مغازه. (منظورش اینه که خیلی شلوغ بود)

این‌قدر که خسته نبودم، نتونستم انجام بدم. (منظورش اینه که خیلی خسته بودم)

یه نفرم کامنت گذاشت بود که منم می‌گم انقدر که بادکنکو باد نکردم؟ ترکید!

نمی‌دونم جز مشهدی، تو کدوم یک از گویش‌ها و زبان‌های دیگه هم این‌جوریه ولی فکر کنم این ویژگی رو در زبان ترکی هم داریم. تازه کشفش کردم و اومدم اینجا ثبتش کنم :دی

چند ماه پیش، یکی برامون حلوا آورد. از این حلواها که یکی می‌میره می‌پزن براش. از مامانم پرسیدم کی آورده؟ گفت «فریده خانمن قین آتاسی الممیشدی؟ اُنوندی». ترجمۀ دقیقش میشه «پدرشوهر فریده خانم نمرده بود؟ مال اونه».

اون روزم که رفته بودیم دکتر، یه نفر از منشی پرسید فلان چیز کجاست. منشی هم گفت «اُ ستون یُخدی پذیرش یازب؟ انون دالسندا» ترجمه‌ش میشه «اون ستون "نیست" [که روی اون] پذیرش نوشته؟ پشت اونه».

این دوتا فعلِ منفی (نمرده بود و نیست) توجهم رو به خودشون جلب کردن و یادداشت کردم که بعداً در موردشون فکر کنم. تو فارسی معمولاً می‌گیم پدرشوهر فریده خانم یادته مرده بود؟ مال اونه. یا می‌گیم اون ستون رو می‌بینی یا اون ستون هست که روش پذیرش نوشته، پشت اونه. شمّ زبانیم می‌گه در زبان فارسی مثبت می‌گیم. ولی این دوتا مثالِ ترکی و کلی مثال دیگه که بعداً کشف کردم منفی هستن. شبیه اون مثال‌های مشهدی. به اینا می‌گن استفهام تأکیدی. جملۀ پرسشی رو با فعل منفی بیان می‌کنیم و هدفمون تأکید روی اون موضوعه. مثال فارسیش میشه مگه به تو نگفته بودم؟ که منظور، تأکید بر گفتن مطلبه. ولی تفاوتی که مثال‌های فارسی با ترکی دارن اینه که توی فارسی، این پرسش‌ها تنها میان ولی توی ترکی یا مشهدی، با این فعل‌های منفی، فاعل یا مفعول رو توصیف می‌کنن و بعدش یه فعل مثبت میاد. مثلاً اینجا اول روی فریده خانمی که پدرشوهرش مرده تأکید می‌کنیم که بعدش بگیم مال اونه. یا اول روی وجودِ ستون تأکید می‌کنیم که بعدش بگیم پشت اونه. توی فارسی معیار همچین مثال‌هایی پیدا نمی‌کنم و هر مثالی هم برای استفهام تأکیدی دیدم یه فعل بیشتر نداشت.


پ.ن۱. این با استفهام انکاری فرق داره. تو استفهام انکاری جملۀ پرسشی با فعل مثبت میاد که یه موضوعی رو انکار کنه. مثل این شعر: همچو نی زهری و تریاقی که دید؟ جوابش هیشکیه. یعنی هیچ کس زهر و پادزهری مانند نی ندیده.

پ.ن۲. جای این مدل پستام تو اینستاست که چهارتا استاد و هم‌کلاسی هم باهام هم‌فکری کنن، ولی خب فضای اونجا مناسب نیست فعلاً. گفتم حداقل اینجا بنویسم که یادم نره. شما هم اگه تو زبان و گویشتون از این مثال‌ها دارید بگید.

۸ نظر ۱۷ آبان ۰۱ ، ۱۴:۰۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۲۷- شرایطِ یاالله در دانشگاه

دوشنبه, ۱۶ آبان ۱۴۰۱، ۰۳:۲۳ ب.ظ

فکر کنم همه‌تون اسم دانشگاه دورۀ کارشناسی و ارشدمو می‌دونید، ولی دکتری رو نه. اسم دانشگاه فعلیمو تا حالا واضح و مستقیم بهتون نگفتم و سعی کردم تو متن پست‌هام هم نیاد که مثلاً یه کم ناشناس بمونم برای خواننده‌های گذری و موقتی. ولی تو یکی‌دوتا پست طولانی، لابه‌لای حرفام اشارۀ غیرمستقیمی بهش کردم (مثل این و این) که اونایی که حواسشون جمع‌تره و همۀ پستا رو می‌خونن و ثابتن بفهمن و بقیه همچنان در هاله‌ای از ابهام بمونن. یکی از ویژگی‌های وبلاگم هم اینه که حرفای مهمم رو تو پستای طویل می‌زنم که گم بشه لابه‌لای جملات و تمرکز روش کم باشه :|

در رابطه با این دورۀ آموزش زبان کره‌ای، گویا یه عده رفتن به معاونت گفتن برامون کلاس کره‌ای بذارید و یه مدرس از بین دانشجوها پیدا کردن و معاونت هم انجمن زبان‌شناسی رو معرفی کرده بهشون که ما برگزار کنیم براشون. پوسترو آماده کردم و مجوزهای لازم رو گرفتم و امروز می‌خواستم تبلیغات رو شروع کنم که یادم افتاد این دوره هم مجازیه هم حضوری. تا حالا همۀ برنامه‌هامونو مجازی برگزار کردیم و با روالش آشنام. می‌دونم چجوری لینک و مجوز اسکای‌روم بگیرم، ولی نه‌تنها تجربۀ برگزاری کلاس حضوری رو تو دانشگاهمون ندارم بلکه خودم هم تجربۀ نشستن سر کلاسای این دانشگاهو به‌صورت حضوری ندارم. اصلاً نمی‌دونم کلاساش چجوریه و کجاست. هیچ ذهنیتی، عکسی، فیلمی ازش ندارم :| بعد حالا این وسط یادم افتاده که دانشگاهمون تک‌جنسیتیه. تو دوره‌های مجازی مشکلی با حضور آقایون نداشتیم ولی الان نمی‌دونم اگه آقایون هم ثبت‌نام کنن چجوری قراره برن تو! البته اون روز که برای آزمون جامع رفته بودم (همونی که همه‌مون ازش رد شدیم) و قبلش که برای تحویل مدرک ارشدم رفته بودم و قبل‌ترش که دانشجوی اونجا نبودم و برای پروژه‌ای که باهاشون داشتم می‌رفتم، نامحرم هم می‌دیدم :دی ولی حضورم در حد چند ساعت بود و اطلاعات دقیقی نداشتم و ندارم که اینایی که می‌بینم کارمندن، نگهبانن، استادن یا چی. البته فضای کلیش شبیه مدرسه‌های دخترونه بود و این برای منی که تو دانشگاه صنعتی که نسبت پسرا به دخترا بیشتره و تو یه سری کلاسا تنها دختر کلاس بودم قابل هضم نبود. حالا موندم تو پوستر و تبلیغات این دورۀ کره‌ای چی بنویسم. حتی نمی‌دونم نظر معاونت و دانشگاه چیه که بعد به این فکر کنم که چی بنویسم تو پوستر. شاید بگن آقایون فقط مجازی می‌تونن شرکت کنن. شایدم بتونن نامۀ ورود بگیرن و نشون حراست بدن بیان داخل. نمی‌دونم. من قبل از اینکه بدونم اونجا رو فرح ساخته هم با تک‌جنسیتی بودنش حال نمی‌کردم. بعد که فهمیدم هم همچنان می‌گم خب که چی، چرا باید جدا باشن. فلسفۀ این تفکیک رو نمی‌فهمم، چه کارِ فرح باشه چه کارِ جمهوری اسلامی. بعد با این حساب چرا الان باید تو خدمات آموزشی‌ای که ارائه می‌دیم آقایون رو هم شرکت بدم؟ این خلاف آرمان‌های دانشگاه نیست؟ هر چند که من همسو با این آرمان‌ها هم نیستم و تو جامعۀ آرمانی من نه سلف تفکیک‌شده‌ست نه مترو نه دانشگاه نه... البته استخرو دیگه تفکیک کنیم خدایی :)) ولی حالا درسته که خلاف آرمان‌های فرح! عمل می‌کنیم و اجازه می‌دیم آقایون هم تو دوره‌هامون شرکت کنن؟ مگه اینجا رو برای دخترا نساخته بود؟

+ تو خوابگاه، هر موقع تأسیساتیا و نگهبانا می‌خواستن بیان تو، از بلندگو اعلام می‌شد که شرایط یاالله هست و حجاب داشته باشیم (پست مرتبط).

۲۰ نظر ۱۶ آبان ۰۱ ، ۱۵:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۲۶- مزه‌اش چقدر تلخ بود مامان

يكشنبه, ۱۵ آبان ۱۴۰۱، ۰۴:۴۰ ب.ظ

من قبل از اینکه دانشجو بشم، ماهی یه لیوان چایی هم نمی‌خوردم. تو خوابگاه بود که چای‌خور شدم و نه‌تنها چای که به نسکافه و کاپوچینو (از این فوریا که تو آب‌جوش می‌ریختی می‌خوردی) هم معتاد شدم. در این حد که همیشه تو کیفم یه فلاسک آب‌جوش داشتم و چندتا چای کیسه‌ای و نسکافه و کاپوچینو. قبل کلاس و بعد کلاس و حتی گاهی وسط کلاس! می‌خوردمشون. وقتایی هم که با دوستام می‌رفتیم بیرون، بقیه آبمیوه و بستنی سفارش می‌دادن و اونی که دلش قهوه می‌خواست من بودم (ارجاع به پست کافه ایل).

معمولاً همۀ خریدای خونه با منه و معمولاً هم اینترنتی می‌خرم. این معمولنی که می‌گم فی‌الواقع ۹۹ درصده. اون روز که رفته بودیم دکتر، تو فاصله‌ای که منتظر تشریف‌فرمایی دکتر بودیم به بابا گفتم نسکافه‌هامونم داره تموم میشه و همین نزدیکیا یه فروشگاه هست. از اونجا یه بسته بگیره. قبل از اون، دو بستۀ پنجاه‌تایی از با سلام! گرفته بودم و رسیده بودیم به ته‌دیگش. رفت و دیدم با چند بسته قهوۀ فوری و کاپوچینو و اسپرسو و چای و زیتون و پاپ‌کورن و یه سری خرت‌وپرت برگشته. فرصتی که برای خرید حضوری پیش اومده بود رو غنیمت شمرده بود و هر چی لازم داشتیم و نداشتیم برداشته بود. نگاه به بستۀ قهوه‌ها کردم و گفتم ولی ما که دستگاه اسپرسوساز نداریم! من قهوۀ معمولی خواسته بودم که تو قهوه‌جوش و قوری هم بشه درستش کرد. گزینه‌های پشت بسته رو نشونش دادم و گفتم ببین ۹ روش برای درست کردن قهوه هست که اینا اینجا موکاپات و اسپرسوساز رو علامت زدن برای این. کلمۀ موکاپات رو اولین بار اونجا دیدم و قبلش نمی‌دونستم چیه. یکی از ویژگی‌های بابام موقع خرید اینه که نه کاری به اسمش داره نه تاریخ نه قیمت نه هیچی. برعکس من که تمام اطلاعات روی بسته‌بندی رو می‌خونم و نظرات خریداران رو بررسی می‌کنم. اومدیم خونه و به برادرم گفتم در اقدامی پیش‌بینی‌نشده اسپرسو خریدیم ولی دستگاهشو نداریم درستش کنیم. گفت خب از دیجی‌کالا می‌خریم. قیمتا رو نشونش دادم و گفتم وُسعمون به روگازیش می‌رسه نه دستگاه چندمیلیونی اسپرسوساز. قرار شد یکی از همین روگازیا رو برداریم. رسماً داشتیم برای دکمه‌مون لباس می‌دوختیم. یه چندتاشو نشون کردم و امتیازها و نظراتشو بررسی کردم و فهمیدم اونایی که جنسشون استیله بهتر از آلومینیوم هستن و طعم و کیفیت قهوه رو حفظ می‌کنن. قیمتشونم البته یه کم بیشتره. بعد چون قیمتای بیرون دستم نبود، سری بعد که رفته بودیم دکتر (اخیراً تنمان به ناز طبیبان زودبه‌زود نیازمند میشه) از یه مغازه قیمت گرفتم و دیدم قیمت آلومینیومیِ کوچیکش تو مغازها از قیمت استیل بزرگ دیجی‌کالا بیشتره. دوباره نظرات و عکسایی که خریداران قبلی گذاشته بودن رو بررسی کردم و از دیجی‌کالا استیلشو سفارش دادم. یه هفته ده روز بعد با تأخیر رسید دستم. ولی نه استیل بود، نه اون اندازه‌ای که می‌خواستم. مرجوع کردم و نوشتم جنس و مدلش همونی نیست که من خواسته بودم و مغایرت داره. تأیید کردن و پولمو برگردوندن. همونی که خواسته بودم با همین قیمت تو با سلام هم بود. ولی با فروشنده‌ش که حرف زدم، گفت خریداران قبلی رضایت نداشتن و توصیه نمی‌کنم. گفتم حالا شما عکسشو نشون بده، شاید خریدم. گفت کوچیکه و با عکس نمی‌تونید تشخیص بدید. گفتم خب یه خط‌کشی چیزی بذارید کنارش ببینم. همچنان گفت کوچیکه. دیدم قصد فروش نداره و ضمن آرزوی موفقیت دوباره رفتم سراغ دیجی‌کالا و باز همون مدل رو از یه فروشگاه دیگه سفارش دادم. بعد چون زورم اومد ۴۵ تومن هم بابت پیک بدم تحویل حضوری رو زدم و خودمون رفتیم گرفتیم. مرکز پخششون نزدیک بود. از این به بعد هم می‌خوام همین کارو بکنم و تحویل حضوری رو بزنم.

بعد از اینکه تحقیقاتم راجع به خریدش تموم شد، شروع کردم به گوگل کردنِ نحوۀ درست کردن اسپرسو با موکاپات. چندتا فیلم آموزشی! دیدم و کلی مطلب راجع به نسبت آب به قهوه و انواع قهوه و تفاوت‌هاشون خوندم و امروز صبح اسپورسازو تست کردم که اگه ایرادی داشت مرجوع کنم. مثلاً یکی بود تو نظرات نوشته بود محفظه‌ش کیپ نمیشه و سوپاپش کار نمی‌کنه و فلان و بهمان. اینا رو می‌خواستم امتحان کنم. روی بسته‌ش نوشته بود با آبِ دمای محیط درست کنید ولی یه سریا تو فیلمای آموزشی می‌گفتن با آب‌جوش. من با آب سرد درست کردم و با شعلۀ کم یه ربع طول کشید بجوشه و وارد محفظۀ بالایی بشه. با آب‌جوش سریع‌تر آماده میشه ولی نمی‌دونم تأثیرش روی طعمش چقدره.

لابه‌لای تحقیقاتم رسیدم به داستانِ قهوۀ قجری (توش زهر می‌ریختن که مهمانشونو بکشن یا جرئت خواستگارها رو بسنجن!). بعد یاد آهنگ قهوۀ قجری چاوشی (اونجاش که میگه «یک بار هم که آمده‌ای ما را، مهمان به قهوۀ قجری کردی») افتادم و یکی از آهنگای احسان خواجه‌امیری. پلی (پخش) کردم که همزمان با قهوه‌پژوهی بِشنَوَمِشون (اون موقع که فرهنگستان بودم واقعاً یه همچین گروه پژوهشی‌ای وجود داشت و روی اصطلاحات قهوه و معادل‌هاشون کار می‌کردن). با اینکه این آهنگا را خیلی وقته دارم و هزار بار گوش کردم، ولی تازه امروز متوجه معنیِ تو قهوه‌ت فال من نیستو! شدم. از اونجایی که قبلش احسان خواجه‌امیری میگه چشاتو دزدکی دیدم، منظورش از قهوه، رنگ چشمای یارشه. با چشمای قهوه‌ای یار داشته فال می‌گرفته که فال خودشو تو اونا ندیده. اونجا که چاوشی میگه یک بار هم که آمده‌ای ما را، مهمان به قهوۀ قجری کردی هم عجیبه به‌نظرم. مگه کسی که «میاد»، آدمو مهمون می‌کنه؟ اصولاً میزبان قهوه میده دیگه. عنوان پست هم بخشی از آهنگ مامان سینا حجازیه. آهنگ مامانش نه ها، مامان اسم آهنگشه. اونجا که می‌گه گفتی دنیا پُر شیرینیه مزه‌اش چقدر تلخ بود مامان. 

بعد از اینکه اسپورسازمون با سربلندی از آزمون اسپورسازی بیرون اومد اومدم یه سر به وبلاگ‌ها بزنم و دیدم تسنیم هم راجع به قهوه نوشته. این شد که تصمیم گرفتم منم راجع به قهوه بنویسم. ماحصل  تحقیقاتم این بود که قهوۀ ترک از قهوۀ فرانسه غلیظ‌تر و از قهوه اسپرسو رقیق‌تره. در واقع فرانسه از همه‌شون کم‌کافئین‌تره و میشه تو لیوان خورد. ولی اسپورسو رو هر چقدر کم بخوری بازم زیاده و مزۀ زهرمار میده. فال قهوه رو هم با قهوۀ ترک می‌گیرن چون زیاد ته‌نشین میشه. یه شات قهوه هم معادل با یه فنجون کوچیکه. همون فنجونِ پست کافه ایل. برای درست کردن اسپرسو برای هر شات ۴۵ گرم آب لازمه و ۵ گرم قهوه. اگه به‌جای آب، شیر بریزیم میشه لاته یا لته که به فرانسوی ینی شیر. اگه هم آب و هم شیر بریزیم میشه کاپوچینو. لاته و کاپوچینو از مشتقات اسپرسو هستن. ماکیاتو و آمریکانو و موکا و... هم داریم که اونا رو دیگه بلد نیستم و نخوردم و وارد جزئیاتشون نشدم و فرقشونو با بقیه نمی‌دونم. قهوۀ دمی و عربی و... هم داریم. برای تهیۀ هر کدوم از اینا دستگاه‌ها و روش‌های مخصوص وجود داره و اندازۀ قهوۀ آسیاب‌شده تو هر کدوم متفاوته. برای یه سریا ریزه برای یه سریا درشته. مثلاً اسپرسو رو با موکاپات درست می‌کنن و باید ریز آسیاب بشه. به موکاپات اسپورساز روگازی هم می‌گن. برای اینکه واژۀ بیگانۀ موکاپات تو خونه‌مون رایج نشه، سعی می‌کنم اسپرسوساز روگازی صداش کنم که بقیۀ اعضای خانواده هم همین‌جوری صداش کنن و از زبان فارسی حفاظت کرده باشم.

اون روز که قرار بود سفارشو تحویل بدن و نیاوردن، زنگ زدیم پشتیبانی. دیدم تلفن گویاشون گزینۀ ترکی و فارسی داره. با ترکی جلو رفتیم و یه پشتیبان که معلوم بود به‌سختی داره ترکی حرف می‌زنه و لهجۀ فارسی داره برداشت و گفت فردا میاد. با اینکه بابت بدقولیشون ناراحت بودم ولی از اینکه زبان ترکی رو هم به پشیبانی اضافه کرده بودن بسی ذوق کردم. تصمیم دارم زین پس به زبان ترکی باهاشون در ارتباط باشم که از زبان ترکی هم حفاظت کرده باشم.


اندازه‌ش این‌قدره. کنار جعبۀ دستمال کاغذی و فلاسکم گذاشتم مقایسه کنید. منظورم از شعلۀ کم هم اینه. البته گذاشتمش روی شعله‌پخش‌کن. یه بار خواب می‌دیدم از یه چیزی عکس گرفتم و گذاشتم وبلاگم و تصویرم روی اون چیز منعکس شده و شما چهره‌مو دیدید و فهمیدید کی‌ام :| حالا انگار نمی‌دونید کی‌ام :| لذا، موقع گرفتن عکسِ اینا حواسم بود که تصویر خودم منعکس نشه!



اینم اونیه که مرجوع کردم و چون آلومینیومی بود نمی‌خواستمش:



پودر قهوه رو باید بریزی اون وسط که آب از محفظۀ پایینی بیاد باهاش ترکیب بشه و برسه به محفظۀ بالایی.



اینم از پودرش. پشتش علامت زده که با چی باید درستش کنی.



+ نظر اونایی که می‌گن روزمره‌نویسی نکنید و شرایط رو عادی جلوه ندید و اعتصاب کنید و پست انتقادی بذارید محترمه. ولی من نمی‌تونم. اینکه موضوع همۀ پستامو تو فضای مجازی اختصاص بدم به سیاست، مضطربم می‌کنه، تپش قلب می‌گیرم و شبا کابوس می‌بینم. با تحریم دیجی‌کالا و کلاً تحریم هم موافق نیستم. نظر اونایی که یه سری برندها رو تحریم کردن هم محترمه همچنان :)

۱۹ نظر ۱۵ آبان ۰۱ ، ۱۶:۴۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۲۵- حسینیِ دَهُم

جمعه, ۱۳ آبان ۱۴۰۱، ۱۱:۰۷ ب.ظ

زمان مدرسه، یکی از القابم ۱۱۸ بود. چون شمارهٔ خونه و موبایل همهٔ بچه‌ها و معلما رو داشتم و هر کی شمارهٔ هر کیو لازم داشت میومد سراغ من و منم با کسب اجازه در اختیار متقضیان قرار می‌دادم. الانم تنها دبیر انجمنی هستم که شمارهٔ همهٔ دبیرهای انجمن‌های دانشگاه و دبیران زبان‌شناسی سایر دانشگاه‌ها رو داره. ینی من از رو زمینم شماره پیدا کنم برمی‌دارم ذخیره‌ش می‌کنم، تحت عنوان «شماره‌ای که رو زمین افتاده بود»، که شاید یه روزی به کارم اومد. قبلاً شمارهٔ پیک‌ها و مزاحم‌ها و هر کی زنگ می‌گفت ببخشید اشتباه شده رو هم ذخیره می‌کردم که داشته باشم شاید یه روزی به کارم اومد. بعدها برای اینکه تو پیشنهادهای اینستام نیاردشون پاکشون کردم ولی هنوز ۸۱۸تا مخاطب (تعداد شماره‌ها بیشتره چون بعضیا چندتا شماره دارن) دارم که اینا اونایی هستن که باهم تعامل جدی‌تر و قوی‌تری داشتیم، داریم، یا ممکنه داشته باشیم.

یه ساعت پیش یه شمارهٔ ناشناس پیامک زده بود که سلام خانم فلانی، حسینی هستم از اعضای هیئت‌تحریریهٔ فلان و این ایمیلمه و در رابطه با فلان چیز چی کار کنم؟ از آدرس ایمیل و نام کاربری شبکه‌های اجتماعیش نفهمیدم کدوم حسینیه. از اونجایی که معلوم بود منو کامل می‌شناسه گفتم لابد منم می‌شناسمش و یکی از حسینی‌هاییه که حواسش نبوده شمارهٔ جدیدشو بهم بده. تو بخش جست‌وجوی مخاطبای گوشیم نوشتم حسینی. هشت‌تا حسینی داشتم که با احتساب دختر شهید بهشتی که فامیلیشون حسینی بهشتیه می‌شدن ۹تا. ولی به هیچ کدومشون نمیومد از اعضای هیئت‌تحریریهٔ فلان و با توجه به عدد انتهای ایمیل متولد ۶۴ باشن. روم هم نمی‌شد بپرسم اسم کوچیکشو. حتی از لحن پیامش هم نمی‌تونستم با قطعیت بگم خانومه یا آقا. و اگه فکر کردید با بررسی شماره‌های قبل نشریه ممکنه به نتیجه برسم سخت در اشتباهید چون بررسی کردم و اسمش به‌عنوان هیئت‌تحریریه تو شماره‌های اخیر نبود و تو شماره‌های قدیمی هم چندتا حسینی بود که نمیشه با قطعیت گفت ایشون یکی از هموناست. 

فعلاً حسینیِ دَهُم داخل پرانتز نمی‌دونم کدوم حسینی ذخیره‌ش کردم.

۱۳ آبان ۰۱ ، ۲۳:۰۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۲۴- لایک و کامنت و بلاک

جمعه, ۱۳ آبان ۱۴۰۱، ۱۱:۱۱ ق.ظ

انجمن رشتۀ علوم اجتماعی دانشگاهمون، این مدت برنامه‌های خوبی برگزار کرده و حتی منی که زیاد با فضای این رشته و کلاً علوم انسانی حال نمی‌کنم هم دنبال می‌کنم بعضی از برنامه‌هاشونو. اخیراً یه جلسه داشتن راجع به سواد رسانه‌ای و فضای مجازی. انقدر استقبال خوب بود که قرار شد تکرارش کنن و بیشتر بهش بپردازن. استادی که سخنرانی می‌کرد به شرایط فعلی کشور هم گریزی می‌زد و مثال‌هاش راجع به اتفاقات اخیر بود. بحث دیروزشون با معرفی چندتا انیمیشن و فیلم (فقط ترومن شو یادم موند!)، بیگ‌دیتا و گوگل و ویز و نشان و بلد شروع شد و بعد رسیدن به بحث لایک و کامنت و بلاک و کارهایی که تو فضای مجازی می‌کنیم. با اینکه خودم قبلاً بارها راجع به این چیزا تو وبلاگم نوشته بودم، ولی شنیدنِ حرفای کسی که تخصص و رشته‌ش یه همچین چیزاییه خیلی جالب بود برام. پارسال ما خودمونم راجع به هشتگ سخنرانی داشتیم، ولی نگاه ما بیشتر زبان‌شناختی و تحلیل محتوا بود. ولی تو فضای اینا، تمرکز روی رفتار انسان پررنگ‌تره. نوزدهم آبان جلسۀ سومشونه. لینکشو می‌ذارم براتون که اگه دوست داشتید شرکت کنید.

دیروز (جلسۀ دومشون بود)، خیلی کوتاه راجع به حس خوبی که موقع لایک شدن و کامنت گرفتن به آدم دست میده هم صحبت شد. من با اینکه تو وبلاگم لایک رو غیرفعال کردم و کامنتا رو بستم و تو اینستا هم گاهی همین کارو می‌کنم، ولی قبول دارم که معمولاً حس خوبی به آدم دست می‌ده. من حتی گاهی می‌گردم بین لایک‌ها که ببینم فلان استادم هم لایک کرده پستمو یا نه. یا میزان ذوقم موقع خوندن کامنت‌ها یکسان نیست. بعضی کامنتا از طرف بعضیا واقعاً به آدم انرژی می‌دن حتی اگه محتوای خاصی نداشته باشن یا محتواشون مشابه بقیۀ کامنتا باشه. منظورم اینه که با اینکه درجۀ اهمیتش کمه، ولی بازم بی‌اهمیت نیست برام.

راجع به کامنت هم یه چیزی گفت که قابل تأمل بود. می‌گفت شما تو گفت‌وگوی حضوری یا تلفنی (یا هر گفت‌وگوی همزمان و رودررو) وقتی یکی یه چیزی می‌گه، مجبوری سریع جواب بدی و یه واکنشی نشون بدی، ولی از وقتی ارتباط‌ها متنی و اینترنتی شده، بعد از اینکه پیام طرف رو دیدیم، کلی فرصت داریم تا فکر کنیم ببینیم چه پاسخی باید بدیم. این فرصت طولانی داشتن، باعث شده که تو موقعیت‌هایی که با کسی حضوری بحث می‌کنیم، واکنش‌های درستی نشون ندیم و یه جوابایی بدیم که بعداً پشیمون بشیم. مثلاً تو خیابون وقتی یکی ایجاد مزاحمت می‌کنه، یا حرف زشتی می‌زنه اون لحظه نمی‌دونی چی بگی، مگر اینکه از قبل کلی فکر کرده باشی و جوابتو آماده کرده باشی، ولی اگه همین مزاحمت به‌صورت متنی تو فضای مجازی باشه واکنش‌های مناسب‌تری خواهی داشت. تازه اینجا میوت و بلاک هم داره ولی تو فضای حقیقی از این امکانات برخوردار نیستیم :|

راجع به خبر و شایعه و روایت و... هم صحبت شد که دیگه بماند.

۱۳ آبان ۰۱ ، ۱۱:۱۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

رابرت پلاچیکِ روانشناس، سال‌ها پیش هشت هیجان پایه رو معرفی کرد و بعد هم مثل رنگ‌ها، این هیجان‌های پایه رو با شدت‌های مختلف ترکیب کرد و هیجان‌های فرعی رو ارائه داد. احساساتی مثل عشق، خوش‌بینی، پرخاشگری، دلخوری، عصبانیت، بی‌میلی، پشیمانی، تسلیم، خشم، شادی، امید، وحشت، ترس، دلهره، اعتماد، خستگی، نفرت، تعجب، اندوه، درد، شرم، دلتنگی، حسادت، سردرگمی، لذت، رضایت، آرامش. از وقتی با این فهرست آشنا شده‌ام، هر چند وقت یه بار احساساتمو ارزیابی می‌کنم. مثلاً تا چند ماه پیش، احساس امید و عشق در من بالاتر از بقیۀ احساساتم بود. اتفاقاتی رخ داد که این احساسات جاشونو دادن به غم و بی‌میلی. بعدتر نفرت و ترس. حالا هم تردید و دوباره کمی امید و همچنان نفرت. البته تو اون فهرست تردید نبود و خودم اضافه‌ش کردم. نزدیک‌ترین مفهوم به تردید سردرگمی بود که به‌نظرم با حس تردید من فرق داره. چیزی شبیه بیم و امید، توأماً. غمگین نیستم دیگه. شاد هم نیستم البته. احساس ترسم بابت شرایط فعلی کشوره. ترس از مُردن به هر نحوی. احساس نفرتم به اون‌هایی مربوط میشه که به لطف جریانی که پیش آمد، بیشتر شناختمشون. من از آدم‌های احمق و زودباور متنفرم. از آدم‌های عصبانی و پرخاشگر هم. از آدم‌های دورو و منفعت‌طلب هم. احساس بیم و امید و تردیدم مربوط به یک فرد خاصه. احساس عشق یا بی‌میلیم هم مربوط به فرد دیگری بود. این‌ها مربوط به فامیل، دوستان، استادان، آشنایان، شماها و هر کسی که با ایشان در تعاملم هستن. در مجموع، احساس حسادتم همیشه صفر بود و پشیمانی و خشمم نزدیک به صفر. احساس اعتمادم هم.

چند روز پیش رفته بودم دکتر. برگه‌های چکاپمو گذاشتم روی میزش و گفتم دست چپم درد می‌کنه. از مچ تا کتف. به‌شدت. قلبم هم، و گاهی سرم. چپ‌دست هم هستم اگر کمکی به تشخیصتون می‌کنه. یه نگاه به برگه‌ها کرد و گفت وضعیت خونِت نرماله. اکسیژن و فشار و نبض و ضربان و تنفس و سایر علائم حیاتیم رو چک کرد و حتی با چکش کوبید به زانوم که ببینه اعصابم تحریک میشه یا نه. بعد پرسید استرس، اضطراب، یا نگرانی خاصی داری؟ گفتم از این نگرانیا که همه دارن دارم. نگفتم هر بار خودم یا عزیزانم می‌ریم بیرون تا برگردیم خونه نگران اینم که با تیر غیب کی قراره ریق رحمت رو سر بکشیم و جان به جان‌آفرین تسلیم کنیم. نگفتم که چند وقتیه که توهّم تذکر، توبیخ، تنبیه و حتی بازداشت دارم بدون اینکه کاری کرده باشم. دیشب هم خواب می‌دیدم تو یه جای شلوغم و یهو یه داعشی اسلحه‌شو درمیاره و مردم رو به رگبار می‌بنده و من در حال فرارم.


اکثراً ویتامین و مکمّلن. اون قهوه‌ای‌ها هم مزۀ شکلات می‌دن.

۱۰ آبان ۰۱ ، ۱۳:۱۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۲۲- به تعویق افتاد

دوشنبه, ۹ آبان ۱۴۰۱، ۰۴:۰۲ ب.ظ

دیروز ظهر از آموزش دانشکده تماس گرفتن که «شما چرا درخواست آزمون جامع ندادید هنوز؟». فکر می‌کردم همون انتخاب واحدی که شهریور کردم کافیه. گفتم الان پای سیستمم. از کجا ثبت درخواست کنم؟ خانومه گفت سامانۀ گلستان، پیشخوان خدمت. پرسیدم فقط من ثبت نکرده بودم یا بقیه هم؟ گفت به هم‌کلاسیاتم بگو، اونا هم درخواست ندادن. قبل از اینکه باهاش خداحافظی کنم پرسیدم تاریخ آزمون همون بیست‌وچهار آبانه دیگه؟ گفت آره. ضمن عذرخواهی و تشکر، روز خوبی رو براش آرزو کردم و به خداوند منّان سپردمش. ثبت درخواست آزمون جامع ینی اینکه تو از دانشگاه بخوای ازت امتحان بگیره. همون موقع درخواستمو ثبت کردم ولی موقع زدن گزینۀ تأیید نهایی خطا داد. به همون شمارۀ آموزش زنگ زدم. برنداشتن. به یه شمارۀ دیگه که داشتم زنگ زدم بازم جواب ندادن. به دوستام پیامک زدم و گفتم درخواست آزمون جامع بدن. بعد تو گروه عکس خطایی که درخواستم می‌دادو گذاشتم پرسیدم چرا ثبت نهایی نمیشه؟ گویا برای بقیه هم ثبت نمی‌شد و خطا می‌داد. چند دقیقه بعد یکیشون زنگ زد که از آموزش بهش زنگ زدن گفتن تاریخ امتحان یه هفته عقب افتاده، چون سامانۀ گلستان این تاریخو قبول نمی‌کنه. احتمالاً اول آذر برگزار میشه. گفت برای همین بوده که درخواستمون خطا می‌داد. گفتم ولی همین ده دقیقه پیش به من گفتن آبانه. گفت به منم گفتن آذر. ازش تشکر کردم و ضمن آرزوی روزی خوش، ایشون رو هم به خداوند منّان سپردم. استادراهنمای من مدیر گروهه. من باهاش راحت‌ترم تا بقیۀ هم‌کلاسیا. قرار شد من ازش تاریخ دقیق امتحانو بپرسم. چند ماهی می‌شد که به هم پیام نداده بودیم و نمی‌دونستم استادراهنمام به پیام‌رسان‌های فیلترشده دسترسی داره یا نه. البته تو اینستا پستای همو لایک می‌کنیم هنوز. پیامک زدم بهش. قضیه رو گفتم. گفتم که درخواستمون با خطا مواجه شده و تاریخ آزمون جامع رو پرسیدم ازش. جواب نداد. همیشه پیامکامو زود جواب می‌داد. سابقه نداشت بی‌جواب بذاره. دوستام منتظر بودن که من جواب بگیرم و بهشون بگم تاریخو. یه روز صبر کردیم و جواب نگرفتم همچنان. نگران شدم. ولی زنگ نزدم. من قبل از تماس، پیامک می‌زنم که بدونم طرف وقتش آزاده و می‌تونه صحبت کنه یا نه. زنگ زدم آموزش. بازم کسی جواب نداد. تو گروه واتساپ که استادها و هم‌کلاسیا بودن قضیه رو مطرح کردم که استادها ببینن. استادها پیاممو دیدن، ولی جواب ندادن. تو تلگرام به یکی دیگه از استادها پیام خصوصی دادم. آنلاین می‌شد ولی پیام منو چک نمی‌کرد. این استاد، استاد مشاور انجمن هم بود. ازش راجع به برگزاری دورۀ آموزش زبان کره‌ای هم پرسیده بودم. مدرس زبان کره‌ای منتظر تأیید استاد مشاور انجمن بود. این پیامم هم ندیده بود هنوز. دیشب دوباره پیام دادم. بالاخره جواب داد و گفت در جریان تغییر تاریخ امتحان نیست. گفت می‌پرسه و خبر می‌ده. با برگزاری دورۀ کره‌ای هم مخالفت نکرد ولی گفت بعیده کسی شرکت کنه. گفتم «یه سریا که علاقه‌مند بودن و نیاز داشتن درخواست برگزاری دادن و مدرس هم خودش اومده سراغ ما. ما خودجوش این تصمیمو نگرفتیم. اگه ثبت‌نام کم باشه می‌تونیم لغو کنیم، ولی مدرس گفته با یه نفر ثبت‌نامی هم حاضره برگزار کنه». راجع به پستی که دیروز تو کانال و صفحۀ انجمن گذاشته بودیم و نگران بودم بگن برش دار هم چیزی نگفت. یکی از شعرهای قیصرو به‌مناسبت سالگرد درگذشتش پست کرده بودیم. همین شعر پست قبل وبلاگمو. تو شرایط فعلی می‌شد یه برداشت دیگه ازش کرد. بچه‌ها گفتن صفحه رسمیه و مسئولیتش با خودت. گفتم اشکالی نداره مسئولیتش با من. اگه کسی چیزی گفت خودم توجیهش می‌کنم. خدا رو شکر راجع به این موضوع بهمون تذکر ندادن و فقط راجع به تاریخ آزمون جامع و دورۀ زبان کره‌ای صحبت کردیم. ولی یکی تو کامنتای صفحۀ رسمی! گیر داده بود که «چرا این شعرو انتخاب کردید» که به‌نظرم یا منظور شعرو نمی‌فهمه و نمی‌تونه به شرایط فعلی ربط بده، یا خودشو زده به نفهمیدن. به هم‌کلاسیام خبر دادم که استادمون در جریان تغییر تاریخ آزمون جامع نیست. تو گروه واتساپ، استاد راهنمام که مدیر گروهه و اصولاً باید در جریان باشه بالاخره جواب پیاممو داد. گفت تاریخ تغییر کرده و یه ماه عقب افتاده. احتمالاً اوایل دی برگزار میشه. مسئول آموزش اون روز به دوستم گفته بود اول آذر. استادمون گفت اوایل دی. تازه نگفت قطعاً؛ گفت «احتمالاً». دلیلشم نگفت. ولی من حس می‌کنم می‌خوان از فضای دانشگاه دور نگهمون دارن وگرنه سامانۀ گلستان کیه که فلان تاریخو قبول بکنه یا نکنه. شایدم یه حکمتی داره که آبان تهران نباشیم و اوایل دی بریم برای امتحان. خدا می‌دونه. ایشالا هر چی خیره و خودش صلاح می‌دونه همون بشه. 

حالا که آزمونم عقب افتاده، بیشتر می‌تونم به وبلاگم برسم و بنویسم. ولی با کامنتِ بسته. حال و حوصلۀ تعامل و تبادل نظر راجع به چیزایی که می‌نویسمو ندارم. این روزا حوصلۀ حرف زدن ندارم. اگه کسی چیزی بگه، پیامی بفرسته، سؤالی بپرسه، کامنتی بذاره جواب می‌دم ولی سعی می‌کنم خودم شروع‌کنندۀ مکالمه‌ها نباشم؛ جز با سه نفر. صبح به همون سه نفر پیام دادم که تاریخ آزمون جامعم عقب افتاده. یه نفرِ چهارمی هم بود که مردد بودم به اونم بگم یا نگم. نگفتم. حالا اگه یه وقت پرسید و صحبتش شد می‌گم به اونم. بعد به شوخی به اون سه‌تا گفتم این چیزایی که من حفظ کردم نهایتش تا یه ماه دیگه می‌تونه یادم بمونه. برای دی‌ماه دوباره باید مرور کنم مطالبو.

۰۹ آبان ۰۱ ، ۱۶:۰۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


باز هم اول مهر آمده بود

و معلم آرام

اسم‌ها را می‌خواند:

اصغر پورحسین

پاسخ آمد:

حاضر

قاسم هاشمیان

پاسخ آمد:

حاضر

اکبر لیلازاد

پاسخش را کسی از جمع نداد

بار دیگر هم خواند:

اکبر لیلازاد

پاسخش را کسی از جمع نداد

همه ساکت بودیم

جای او اینجا بود

اینک اما، تنها

یک سبد لالهٔ سرخ

در کنار ما بود

لحظه‌ای بعد، معلم سبد گل را دید

شانه‌هایش لرزید

همه ساکت بودیم

ناگهان در دل خود زمزمه‌ای حس کردیم

غنچه‌ای در دل ما می‌جوشید

گل فریاد شکفت

همه پاسخ دادیم:

حاضر!

ما همه اکبر لیلازادیم!


به‌مناسبت سالروز درگذشت قیصر امین‌پور

عنوان از: ayateghamzeh.ir

امروز: ۱۴۰۱/۰۸/۰۸ (۱۴۴۴/۰۴/۰۴ قمری ۲۰۲۲/۱۰/۳۰ میلادی)

۰۸ آبان ۰۱ ، ۱۶:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۲۰- nebula_blog

چهارشنبه, ۲۷ مهر ۱۴۰۱، ۱۱:۱۱ ق.ظ

من کانال‌های عمومی رو بدون جوین شدن (بدون اینکه عضوِ کانال بشم) دنبال می‌کنم. آدرسشونو یه جایی ذخیره کردم و هر موقع فرصت و حال و حوصله‌شو داشته باشم سر می‌زنم بهشون. شبیه کاری که با وبلاگ‌ها می‌کنم. وبلاگ‌ها رو هم دنبال نمی‌کنم و آدرساشونو تو فیدلی ذخیره کردم و هر موقع پست جدید بذارن اونجا ثبت میشه و منم هر موقع فرصت و حال و حوصله‌شو داشته باشم سر می‌زنم و می‌خونم. به‌جز وبلاگ‌هایی که فیدشونو غیرفعال کردن. اونا رو نمیشه با فیدلی خوند. کانال‌های خصوصی رو هم چون نمیشه بدون جوین شدن بخونی معمولاً بی‌خیال می‌شم و نمی‌خونم، مگر اینکه مشکلی با این نداشته باشم که آی‌دی تلگراممو نویسندۀ کانال ببینه. چون وقتی جوین میشی می‌بینه. البته عکس و شماره‌مو محدود کردم که همه نبینن ولی آی‌دی رو نمیشه محدود کرد و منم دلم نمی‌خواد در دسترس همه باشه. برای همینم تا چند ماه پیش کامنت نمی‌ذاشتم پای پست‌های کانال‌های تلگرامی وبلاگ‌نویس‌ها. چون این‌جوری نه‌تنها آی‌دیتو نویسنده، بلکه خواننده‌هاش هم می‌بینن. چون از ارتباط با دوستان مجازی خاطرات خوبی ندارم و برای همین سرِ این چیزا سخت می‌گیرم و حساسیت نشون می‌دم. تا اینکه تلگرام اخیراً یه امکانی ایجاد کرد که بتونی با آدرس کانالت کامنت بذاری نه آی‌دی شخصی. منم یه کانال درست کردم به آدرس nebula_blog که با اون کامنت بذارم. کانال صرفاً برای گذاشتن کامنت بود و تصمیم نداشتم به‌روزش کنم و پست بذارم. چند روزه که تلگرام این امکان رو پولی کرده و دیگه نمی‌تونم ازش استفاده کنم. لذا فعلاً از کامنت‌های من بی‌بهره خواهید موند تا وقتی که تلگرام دوباره این امکانشو رایگان کنه که البته بعیده. با توجه به اینکه قصد هم ندارم تو کانالم چیزی بنویسم و به اشتراک بذارم، خواستم حذفش کنم، چون دیگه به دردم نمی‌خوره. ولی گفتم حالا بذار بمونه برای بعد، شاید به کارم اومد و یه وقتی روزی روزگاری وبلاگم از دسترس خارج شد یا به هر دلیلی نتونستم اینجا پست بذارم، لااقل اونجا رو داشته باشم که بتونم از طریق اونجا باهاتون در ارتباط باشم. می‌تونید جوین بشید، آدرسشو حفظ کنید یا یه گوشه یادداشتش کنید برای روز مبادا. آدرسش اینه: t.me/nebula_blog



بعد از دو هفته، شایدم بیشتر، بالاخره لینکدین (که فضاش رسمی و کاریه و نمی‌دونم چرا فیلتر بود) رفع فیلتر شد و تونستم با لپ‌تاپی که هر کاری می‌کنم فیلترشکن روش نصب نمیشه و وی‌پی‌ان کار نمی‌کنه سر بزنم به لینکدینم و ببینم توش چه خبره. یه پیشنهاد کاری از دُبی داشتم! کار سختی نبود ولی در جواب آقاهه نوشتم Thanks for reaching out, but I’m busy. I don’t have time to breathe. احتمالاً الان تو دلش می‌گه خیلی هم دلت بخواد :|

شاید یه چند هفته نتونم به وبلاگم سر بزنم. نگران نباشید. دلیلش اینه که I’m busy. I don’t have time to breathe.

۵ نظر ۲۷ مهر ۰۱ ، ۱۱:۱۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۱۹- گواه‌نمایی

يكشنبه, ۲۴ مهر ۱۴۰۱، ۰۳:۴۹ ق.ظ

امروز (الان ساعت نزدیک چهار نصفه‌شبه، ولی از اونجایی که هنوز نخوابیده‌ام، روز برای من تموم نشده و دیروزِ شما برای من امروز محسوب میشه هنوز) پایان‌نامۀ ارشد عطیه کرمی رو خوندم (این فعل ماضیِ «خوندم» نشون می‌ده که دقایق پایانی روزم رو دارم سپری می‌کنم و روزم روبه‌پایانه). گواه‌نمایی در دفاعیات متهمین پرونده‌های کیفری رو بررسی کرده بود. گواه‌نمایی به‌نوعی زیرمجموعۀ وجه‌نمایی یا وجهیته. قبلاً در مورد وجهیت یه پست نوشته بودم. این موضوع به منبع خبر و تأیید صحت اطلاعات گوینده (شاهد، متهم و...) و به اتفاقاتی که شخص اونو ندیده و نشنیده و درش شرکت نداشته ولی در موردش صحبت می‌کنه مربوطه. اگر عضو ایرانداک هستید می‌تونید از اونجا بگیرید پایان‌نامه‌شو. این لینکشه. اگر هم نمی‌تونید از اونجا بگیرید، آپلود کردم براتون [لینک دانلود، سه مگابایت]. دو سال پیش دفاع کرده و پژوهش نسبتاً جدیده. تو بخش پیشینه‌ش چندتا پژوهش خوب و جالب دیگه هم معرفی کرده. اگر حس کردید زیادی تخصصیه به خوندن فصل چهارمش اکتفا کنید.


(یادم باشه صبح یه عکس از تعریف گواه‌نمایی اضافه کنم اینجا)

نُهِ صبح:


پ.ن: کاش می‌تونستم همۀ خبرهای راست و دروغ این روزها رو جمع کنم و یه مقاله با همین موضوع بنویسم. از خبر شروع کنم و مسیر انتشارشو بررسی کنم و برسم به منبع. یه استاد هست سرش درد می‌کنه برای یه همچین موضوع‌هایی. اگه پیشنهاد بدم که باهم روش کار کنیم حتماً قبول می‌کنه ولی بعیده جایی قبول کنن که چاپش کنن. موضوع حساس و دردسرسازیه. فعلاً هم که آزمون جامعو در پیش دارم و بعدشم پروپوزال و رساله. اگر عمری باقی باشه می‌ذارم تو لیست کارهایی که دوست دارم قبل از مرگ انجامشون بدم و یه روز جامهٔ عمل می‌پوشونم بهش.

۶ نظر ۲۴ مهر ۰۱ ، ۰۳:۴۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۱۸- استخدام در ادارات دولتی

جمعه, ۲۲ مهر ۱۴۰۱، ۱۲:۴۷ ب.ظ


پ.ن۱: این رشته‌استوری رو چند ماه پیش یکی از دوستانم از صفحۀ اینستاگرامی حنین به اشترک گذاشته بود. صاحب صفحه رو نمی‌شناسم اما از استوری‌هاش خوشم اومد و ذخیره‌شون کردم. امروز به‌مناسبت تولد پیامبر بازنشر کردم. العاقل یکفی بالاشاره.

پ.ن۲: به‌قول امپراطور کوزکو شرایط جوریه که انتشار نامه‌های حضرت علی به مالک اشتر هم اقدام علیه امنیت ملی محسوب میشه.

۲۲ مهر ۰۱ ، ۱۲:۴۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۱۷- گیرندگان نامعتبر

جمعه, ۲۲ مهر ۱۴۰۱، ۱۲:۵۵ ق.ظ

اینکه من هر روز با عالم و آدم ارتباط علمیِ و نیمه‌علمی! دارم و باید داشته باشم و در واقع مسئولیتم اینه و با واتساپ و تلگرام و ایمیل با ملت در تعاملم و الان این ارتباطاتم مختل شدن و فیلترشکنا و وی‌پی‌انای لپ‌تاپم سه هفته‌ست از کار افتادن و نتونستم به لینکدینم سر بزنم و دایرکتای اینستای انجمن رو چک کنم ببینم چه خبره و با گوشی هم لاگین نمیشن و نمی‌دونم چرا و هر روز کلی از وقتم سر وصل شدن نت و فیلترشکن و پروکسی برای جواب دادن به پیام فلانی و ارسال پیام به بهمانی تلف میشه و پیامک رو جایگزین پیام‌رسان‌های اینترنتی کرده‌ایم یه طرف، خب؟ اینکه عصر هر چی تلاش کردم به مدرس کارگاه زبان پیامک بزنم یه چیز بسیار مهمو بپرسم و جوابشو برای یکی دیگه بفرستم ولی با این پیغامِ گیرندگان نامعتبرن مواجه شدم و پیامم نرفت که نرفت هم یه طرف. رسماً دیگه اعصاب و روان نمونده برام سر بحث اینترنت. زنگ هم نمی‌زدم چون ترجیح می‌دم قبل از زنگ زدن پیام بدم و بپرسم ببینم وقت داره و می‌تونم زنگ بزنم یا نه. پیامم هم که نمی‌رفت. تا حالا هم پیام نداده بودم و ناشناس محسوب می‌شدم براش. ممکن بود ناشناسا رو جواب نده. این اسکرین‌شات‌ها رو بعد از کلی کلنجار رفتن با فیلترشکن در شرایطی که خونه هم نبودم و فیلترشکن‌ها با دیتای گوشی وصل نمیشن یا با مکافات وصل می‌شن براش فرستادم. شماره درست بود. در واقع شماره‌ای که داشتم بهش پیامک می‌زدم همون شمارۀ واتساپ و تلگرامش بود و سیم‌کارت هم روشن بود. ولی نمی‌دونم چرا پیام‌هام ارسال نمی‌شد. فقط هم به ایشون ارسال نمی‌شد و برای بقیه می‌تونستم راحت پیامک بزنم.

ضمن اینکه صرف‌نظر رو بهتره با نیم‌فاصله بنویسیم نه به‌صورت چسبیده :|


۴ نظر ۲۲ مهر ۰۱ ، ۰۰:۵۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۱۶- صحنه‌سازی

پنجشنبه, ۲۱ مهر ۱۴۰۱، ۰۵:۲۳ ب.ظ

این عکسو دیروز تو چندتا کانال‌ دیدم و چون موقعیت مکانیش محل تحصیل ارشدمه چند نفر با دیدنش یادم افتاده بودن و برام فرستاده بودنش. فکر کردم بد نیست یه نکته بگم در موردش. البته به صلاحدید خودم و برای رعایت برخی موازین، توضیح عکس و قاب عکس‌های برعکس‌شدۀ داخل عکس رو حذف کردم. تو قسمت توضیح عکس نوشته بود کلاسِ درس فلان استاد در فلان جا.

اولین بار که این عکسو دیدم فکر کردم اونجا هم اعتصاب شده و الان قدرت دست دانشجوهاست که تونستن چنین کاری رو انجام بدن. ولی ماجرا از این قرار بود یه نفر تو فاصلۀ بین دوتا کلاس (کلاس‌ها در حال حاضر تو این مکانی که عکسشو گرفتن برقراره. دوتا از استادها هفتهٔ اول کلاس رو تشکیل ندادن، ولی الان برگزار میشه همۀ کلاسا. البته بعضیاشون بدون حضور و غیاب، اما با حضور اکثریت دانشجوها. تو کلاساشونم دربارۀ اتفاقات کف جامعه حرف می‌زنن و استادها به مطالبات دانشجوها گوش می‌دن و به درخواست‌ها و سؤالاتشون پاسخ می‌دن. حتی اسم یکی از همین استادها رو تو لیست استادهایی که برای آزادی دانشجوهای بازداشت‌شده بیانیه رو امضا کرده بودن دیده بودم. البته از این هفته قرار شده صحبت راجع به این مسائل به بعد از کلاس موکول بشه و تو ساعت کلاس، درسشونو بخونن. که موافقم با این روش. حالا البته این نظر منه و نظر شما هم محترمه)، وقتی فضا خلوت بود و کسی نبود عکس‌ها رو برگردونده و از کارش عکس گرفته و سریع هم درستش کرده. تو کلاس بعدی قاب عکس‌ها عادی بودن. بعد هم عکسی که گرفته بود رو به اسم کلاس فلان استاد منتشر کرده. نه یک استاد معمولی بلکه استادی که یکی از نزدیک‌ترین شخصیت‌های سیاسی به شخص اول مملکته.

بعضی از محتواها (عکس‌ها و فیلم‌ها و...) هستند که به مخاطبشون احساس کاذب (مثل آرامش، ترس یا امید واهی و...) می‌دن. ممکنه محتواها واقعی باشن (فوتوشاپ نباشن)، اما چون همۀ واقعیت نیستن، بیننده رو دچار خطا می‌کنن. پس این‌ها هم می‌تونن مصداق دروغ باشن. و کافیه یکی ازت یه حرف دروغ یا یه اطلاع‌رسانی و به‌اشتراک‌گذاری اشتباه بشنوه، دیگه اعتمادش ازت سلب میشه. لزومی نداره برای اثبات حق بودنت به هر وسیله‌ای چنگ بزنی.



بیشتر فیلم‌ها و عکس‌هایی که این روزها می‌بینم طوری هستن که انگار فقط از پیک‌ها (قله‌ها و دره‌ها)ی سیگنال نمونه‌برداری کردن. ایراد یه همچین نمونه‌برداری‌ای اینه که ذهن بیننده ناخودآگاه نمونه‌ها رو تعمیم می‌ده به همه و همه‌جا و همه‌وقت. رسانه‌ها لنز دوربین رو گرفتن سمت جاهایی که دوست دارن نشون بدن. یه سریاشون بزرگنمایی می‌کنن یه سریاشون کوچک‌نمایی. اینکه غایبین چیو ببینن بستگی به این داره که کدوم دوربین رو دنبال کنن. آنچه که این روزها در زندگی روزمرۀ مردم، در محل کار، محل تحصیل، محل تفریح، بیمارستان، رستوران، بازار، مترو، اتوبوس و... در جریانه با اون چیزی که تو فضای رسانه‌ای و مجازی دو طرف دنبال می‌کنم و می‌بینم بعضی جاها یه کم، و بعضی جاها بیشتر از یه کم فاصله داره.

۲۱ مهر ۰۱ ، ۱۷:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۱۵- قتل یا خودکشی؟

دوشنبه, ۱۸ مهر ۱۴۰۱، ۰۹:۳۶ ب.ظ

دیروز و امروزم رو اختصاص دادم به خوندنِ رسالۀ دکتریِ نگار مؤمنی با عنوانِ تحلیل زبان‌شناختی جرایم زبانی در جامعۀ فارسی‌زبان ایران که با رویکرد زبان‌شناسی حقوقی (قانونی) نوشته شده بود. یه رسالۀ ۳۵۷صفحه‌ایِ جامع و کامل بود که واقعاً لذت بردم از خوندنش. تقریباً همۀ جرایمی که با زبان انجام میشه رو پوشش داده بود. مثل تهدید، ترسوندن، اخاذی، توهین، دروغ، تقلب. متأسفانه امکان دانلود نداشت که باهاتون به اشتراک بذارم و از ایرانداک به‌صورت آنلاین (برخط!) خوندم. موقع خوندن این رساله (به پایان‌نامۀ دکتری، رساله می‌گن) یادم افتاد که قبلاً یه کتاب با همین موضوع از طاقچه گرفته بودم. اسم کتاب، «جرم‌واژه» بود، نوشتۀ جان اولسون. ولی نخونده بودم. بعد از اینکه رساله رو تموم کردم رفتم سراغ اون کتاب و دیدم ترجمۀ همین خانم نگار مؤمنی هست. هر خط از مقدمه‌شو که می‌خوندم می‌گفتم چه جالب! عجب! چه جالب! با بعضی از پرونده‌ها ذهنم می‌رفت سمت ماجراهای این روزها. یاد ماجرای فوت افراد مشهور، سیاست‌مدارها، بازیگرها و ورزشکارها می‌افتادم. حتی به قاتل بروسلی هم فکر کردم. کتاب ۲۹۷ صفحه‌ست و هنوز تمومش نکردم ولی جزو معدود کتاب‌هاییه که دارم یک‌نفس می‌خونم و الانم اومدم معرفیش کنم و برم بقیه‌شو بخونم. اگر رمان جنایی و فیلم پلیسی و کارآگاهی دوست دارید احتمالاً بدتون نیاد یه نگاهی بهش بندازید. از نسخهٔ انگلیسیش خبر ندارم ولی ترجمه‌شو از اپلیکیشن طاقچه می‌تونید بخرید. توی طاقچۀ بی‌نهایت هم هست. فهرستش اینه:



پ.ن۱: من هیچ وقت تو زندگیم نه به خودکشی فکر کردم نه اقدام کردم و نه قصدشو دارم. نه که مرفه بی‌دردی باشم که همیشه غرق در شادی و لذت باشه ها. اتفاقاً خیلی جاها کم آوردم و بریدم و فکر کردم دیگه دنیا به آخر رسیده. خیلی موقع‌ها فکر کردم که دیگه نمی‌تونم ادامه بدم. محتوای یه سری از پستام شاید فضای غم‌آلود و مأیوسی داشته باشه، ولی نویسنده هیچ وقت تحت هیچ شرایطی نخواسته به زندگیش پایان بده. تن و بدنم هم خدا رو شکر سالمه و تازه یه ماه پیش چکاپ رفتم و همه چی عالی بود.  

پ.ن۲: فکرشم نمی‌کردم پایان‌نامۀ پست قبلو شصت نفر دانلود کنن. نمی‌دونم چرا همیشه تعداد خواننده‌های اینجا رو کمتر از مقدار واقعیش تخمین می‌زنم. نه‌تنها کمتر، بلکه خیلی کمتر. چون که ساکتید. یه جوری هم ساکتید که آدم فکر می‌کنه قهرید باهاش :))

۱۴ نظر ۱۸ مهر ۰۱ ، ۲۱:۳۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

دیشب داشتم پایان‌نامۀ مریم عمارتی رو می‌خوندم. در مورد اعترافات متهمین به قتل کار کرده. پارسال استادمون معرفیش کرده بود و گذاشته بودم سر فرصت بخونمش. اتفاقات این روزها هم بی‌تأثیر نبود در اینکه الان برم سراغ یه همچین موضوعی. دوست داشتم شرایطشو داشتم و ادامه می‌دادم تحقیقاتشو. خوبه آدم ابزار اینو داشته باشه که با تقریب خوبی تشخیص بده طرف مقابلش راست می‌گه یا نه. اگر کلیدواژه‌های زبان‌شناسی حقوقی، قضایی یا قانونی رو تو سایت ایرانداک یا جاهایی که مقاله و پایان‌نامه هست جست‌وجو کنید کارهای مشابه دیگه هم پیدا می‌کنید. یکی از چیزهایی که در موردش نمی‌دونستم و تو این پایان‌نامه دیدم «سرم حقیقت» یا داروهای اعتراف‌گیری بود. که البته نوشته بود استفاده از اینا غیرقانونیه. گوگل کردم و مطالب جالبی در موردشون خوندم. سازوکار این داروها به این صورته که اون قسمت از مغزو که دروغ میگه رو تحت تأثیر قرار می‌ده که طرف راستشو بگه. شبیه حالت مستی که طرف کنترلش دست خودش نیست. مستی و راستی.

اگر تو سایت ایرانداک نام کاربری دارید و دوست دارید یه نگاهی به پایان‌نامه‌ش بندازید این لینک دانلودشه. فصل چهارمش که صفحۀ هفتادودو به بعد باشه و به تحلیل داده‌ها اختصاص داده، برای خوانندۀ غیرمتخصص جالب‌تر از قسمت‌های اولشه. اگرم نمی‌تونید از اونجا دانلود کنید و همچنان دوست دارید یه نگاهی بهش بندازید براتون تو picofile آپلود کردم. کمتر از یه مگابایته. لینک دانلود


پ.ن: پارسال، استاد شمارهٔ ۱۹ جلسۀ آخر درسش چند دقیقه‌ای راجع به زبان‌شناسی قضایی (زبان‌شناسی حقوقی و قانونی هم می‌گن) صحبت کرد. تو اسلایدهاش یه مثال از پایان‌نامۀ مریم عمارتی آورده بود. گفت این گرایش تو ایران زیاد شناخته‌شده نیست و تو بعضی از دانشگاه‌ها تو بعضی از مقاطع تو بعضی از سال‌ها در حد یکی دو واحد درسی، اونم نه اجباری، بلکه اختیاری تدریس می‌شه. ولی تو دادگاه‌های خارج از کشور معمولاً از زبان‌شناس حقوقی هم کمک می‌گیرن که مجرم رو پیدا کنن، یا رد اتهام کنن. مثالی که اون روز استادمون زده بود صرفاً برای آشنایی ما بود و نه قرار بود تو امتحان بیاد، نه ازمون خواسته بود بریم پایان‌نامه رو پیدا کنیم بخونیم، و نه حتی درسمون ارتباط مستقیمی به این حوزه داشت. ولی چون حوزۀ موردعلاقه‌م بود، گوشۀ ذهنم نگه‌داشته بودم که سر فرصت برم سراغش. البته بهتره بگم یکی از حوزه‌های موردعلاقه‌م بود. چون من هیچ وقت نتونستم در امر تحصیل علم تک‌پر باشم و فقط با یه رشته و گرایش رل بزنم. فی‌الواقع با اینکه موضوع رساله‌م نام‌گذاری و نام‌های تجاریه و تمرکزم روی برندهاست ولی از هر فرصتی برای ناخنک زدن به موضوعات دیگه استفاده می‌کنم. دیشب داشتم به این فکر می‌کردم که دومین سالی که کنکور دکتری شرکت کرده بودم اگه از مصاحبۀ دانشگاه تربیت مدرس قبول می‌شدم موضوع رساله‌م همین زبان‌شناسی قضایی و تحلیل اعتراف‌ها بود. ناسلامتی یه زمانی یکی از شغل‌های موردعلاقه‌م وکالت بود. یا اگه مصاحبۀ اصفهانو قبول می‌شدم احتمالاً الان روی زبان‌شناسی رایانشی کار می‌کردم و کد می‌زدم و برمی‌گشتم به همون حوزۀ مهندسی که عشقه. یا اگه اولین باری که کنکور دکتری شرکت کردم از مصاحبۀ دانشگاه شهید بهشتی قبول می‌شدم موضوع رساله‌م پردازش مغز موقع خواب دیدن بود. من سال‌هاست دارم خواب‌هامو می‌نویسم به این امید که یه روزی به کارم میاد. یا اگه تو همون دومین کنکور دکتری از مصاحبۀ دانشگاه تبریز قبول می‌شدم الان با اون پسره که تو جلسۀ خواستگاری داشتیم باهم راجع به وضعیت هیدروژن در دستگاه تصفیۀ آب صحبت می‌کردیم و خانواده‌ها دلشون خوش بود که دو ساعته راجع به مسائل مهم و حیاتی تبادل نظر می‌کنیم ازدواج کرده بودم. سازوکار دستگاه تصفیۀ آب هم مهم بود به هر حال. تازه نیم ساعتم راجع به اینکه چرا اسم فلان کافی‌شاپ فارسی نیست و خارجیه هم اظهار نظر کرده بودم. به هر حال بررسی اصول و ضوابط فرهنگستان هم مهم بود. یا تو مصاحبۀ علامه که قبول هم شده بودم، اما به‌عنوان ذخیره، اگه ظرفیتشون یه دونه بیشتر می‌شد یا اگه یکی از اونایی که امتیازشون بیشتر از من بود انصراف می‌داد الان داشتم روی آموزش فارسی به غیرفارسی‌زبان‌ها کار می‌کردم. یا تو همین دانشگاه خودمون، اگه به‌جای استاد شمارۀ ۱۷ استاد شمارۀ ۲۲ منو به‌عنوان دانشجوش برمی‌داشت سمت گفتاردرمانی می‌رفتم و تو همین کلینیک نزدیک خونه‌مون هم مشغول می‌شدم. زندگی همه‌مون پر از این اگرهاست. اگر فلان می‌شد و اگر بهمان نمی‌شد. البته این اگر به‌معنی کاش نیست. نمی‌گم کاش فلان می‌شد. شعار من همیشه هر چه پیش آید خوش آید بود. و هست. همیشه می‌گم شد شد، نشد نشد. صرفاً داشتم به جهان‌های موازی دیگه‌ای فکر می‌کردم که می‌تونست رخ بده و نداد. تو یکی از این جهان‌های موازی، من می‌تونستم زبان‌شناس قضایی باشم و نیستم.


تصویر: صفحهٔ ۱۶۹ کتاب «از‌ فلسفه به زبان‌شناسی» نوشتهٔ شیوان چپمن و ترجمهٔ حسین صافی

۵ نظر ۱۶ مهر ۰۱ ، ۱۰:۳۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۱۳- ای کاش می‌شد برم عقب

پنجشنبه, ۱۴ مهر ۱۴۰۱، ۱۱:۰۵ ق.ظ

دیروز بعدازظهر رفته بودیم جایی و شب برگشتنی تو ماشین، برادرم «ندارمتِ» محسن یگانه رو گذاشته بود. آهنگ موردعلاقه‌شه و وقتی می‌ذاردش باید گوش جان بسپاریم و غر نزنیم که این چیه گذاشتی و عوضش کن. خودم هم البته بدم نمیاد ازش، ولی چون تهش میگه «برگرد» و چون دلم نمی‌خواد آدم‌ها و چیزهایی که رفته‌اند دوباره برگردن، همه‌شو دوست ندارم. فی‌الواقع تا اونجاشو دوست دارم که میگه ای کاش می‌شد برم عقب، ای کاش ندیده بودمت. تا همین‌جاش خوبه به‌نظرم. دیگه برگرد گفتناشو دوست ندارم. ولی اخوی همه‌شو دوست داره و پیش اومده که صبح تا شب لایَنقَطَع (همون نان‌استاپ، بی‌وقفه) از تو اتاقش همین آهنگ پخش شده باشه و همین آهنگو برای همۀ یه مسیر پرترافیک تکرار کرده باشه و مغزمونو رنده کرده باشه باهاش. هیچ وقت هم نفهمیدیم اون چی یا کیه که نداردش و دوست داره برگرده. ولی دیشب با غر زدن‌های بی‌امان من مواجه شد که تو رو خدا یه امشبو بی‌خیال این آهنگ شو و یه چیز دیگه بذار. متنش یه جوریه که هر چیزی قابلیت تداعی شدن باهاش رو داره و غمگین می‌کنه آدمو. آدم غمگین رو هم غمگین‌تر می‌کنه. همین اسمش که «ندارمت» هست، می‌تونه هر چیزی و هر کسی باشه. عوضش کرد و تا برسیم آهنگ کُردی گذاشت. تا رسیدم خونه نشستم پای انبوهی از پیام‌هام و ذهنم درگیر کارهای خودم شد و انقدر خسته بودم که کارهامم نصفه گذاشتم و زودتر از همیشه خوابم برد. حتی مسواک هم نزدم و شام هم نخوردم و تا سرمو گذاشتم روی بالش، بی‌هوش شدم. خواب دیدم که برگشتم عقب. لحظاتی قبل از خواب تو فکر چیا بودم؟ فکر متنی که معاونت ازم خواسته بود برای سایتشون بنویسم که دانشجویان جدیدالورود باهامون آشنا بشن. فکر گوشی‌ای که دو درصد شارژ داشت و لپ‌تاپی که فیلترشکنش دو هفته‌ست کار نمی‌کنه که پیام‌های تلگرام و واتساپ و اینستا رو با اون جواب بدم. یکی ازم پرسیده بود برای معنی‌شناسیِ آزمون جامع چی خونده بودی که استاد فقط پاسخ‌های تو رو قبول کرده بود و راهنماییش کرده بودم. قبلشم عکس جایی که عصر بودیم رو از یکی گرفته بودم و گذاشته بودم رو عکسایی که خودم گرفته بودم و فرستاده بودم برای یکی دیگه. قبل‌ترش هم یکی ازم فیلترشکن خواسته بود که براش بفرستم و به موازات این کارها، چندتا پست و استوری هم از اوضاع فعلی کشور خونده و دیده بودم و یه کم هم یکی از جزوه‌های دورۀ ارشدمو ویرایش کرده بودم و راجع به تغییر ساعت یکی از کلاس‌هایی که این روزها برگزار می‌کنیم تو گروهی که تو جیمیل ساخته بودم نظرسنجی کرده بودم. راجع به جلسۀ حضوری اعضای نشریه با یکی از دوستانم تلفنی صحبت کرده بودم و یکی دوتا عکس و پست برای اینستا و کانال زبان‌شناسی آماده کرده بودم و چون خودم نمی‌تونستم و نمی‌دونستم چرا وارد اکانت انجمن بشم فرستاده بودم دوستم پست کنه. چون همۀ دبیرها ایتا ندارن پیام‌های معاونت رو از ایتا کپی کرده بودم تو گروه تلگرام و واتساپ که بی‌اطلاع نمونن و جواب ایمیل اونایی که گواهی می‌خواستن و گواهی براشون صادر نشده بود رو داده بودم. ازشون خواسته بودم چند روز دیگه هم صبر کنن چون هیچ کدوممون تهران نیستیم. حق داشتم با این حجم کار بی‌هوش بشم، ولی این وسط تنها چیزی که ذهنم قبل از خواب نرفته بود سمتش ندارمتِ محسن یگانه و جملۀ ای کاش می‌شد برم عقب ای کاش ندیده بودمت بود. به مغزم حق نمی‌دادم از بین این همه موضوع، دست بذاره روی این یکی و بخواد بره عقب. خواب می‌دیدم برگشتم به مهرماهِ دوازده سال پیش. روزهای اول خوابگاه بود و من کسی رو نمی‌شناختم جز هم‌مدرسه‌ایام که باهم بودیم و باهاشون هم‌اتاقی شده بودم. واقعاً هم همین‌طور بود و سال اول با هم‌مدرسه‌ایام هم‌اتاقی بودم. تو خواب بهشون گفتم من از آینده اومدم و این دوازده سالی که اینجا نبودم در مسیر آینده بودم. الان برگشتم که یه جورِ دیگه برم این مسیرو، ولی مطمئن هم نیستم که بتونم تغییری در آینده ایجاد کنم. می‌دونستم قراره چه اتفاقاتی تو این سال‌ها برامون بیفته. حتی می‌دونستم کدوم یک از مسئولین خوابگاه قراره بداخلاق باشن و کدومشون مهربونن. اما اسمشونو نمی‌دونستم. فعلاً کسی رو نمی‌شناختم. حس غریب اون روزها باهام بود. تلفیقی از حس آشنای الانو داشتم و حس ناآشنای گذشته رو. تلفیقی از منِ آگاهِ الان و منِ بی‌اطلاعِ اون موقع بودم. دم در خوابگاه یه بخشیش خاکی و خیس بود. عمیق هم بود. حواسم نبود و رفتم تو گِل و کفشام کثیف شد. تا وقتی بیدار شم مشغول پاک کردن کفشام بودم و به این فکر می‌کردم که من که دیدم اینجا گِلیه، چرا از این مسیر اومدم. هر چی هم می‌شستم تمیز نمی‌شد.

۹ نظر ۱۴ مهر ۰۱ ، ۱۱:۰۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۱۲- نه خواب راحتی دارم، نه مایلم به بیداری

چهارشنبه, ۱۳ مهر ۱۴۰۱، ۰۵:۲۲ ق.ظ

ساعت ۳:۵۱ با پس‌لرزه‌های زلزلهٔ ۵.۴ریشتری استان همسایه بیدار شدم و شنیدم که مامان می‌گه زلزله اومده. نگاه به لوستر بالای سرم کردم و گفتم آره زلزله‌ست. و مجدداً پتو رو کشیدم روی سرم. الانم اگه اینجام برای اینه که هنوز اون عادتِ اگه نصفه‌شب بیدار شم دیگه خوابم نمی‌بره باهامه. خوابم نمی‌بره. و ایضاً عادتِ خواب سبک و بیدار شدن با یه تکون کوچیک. با حال نه‌چندان‌قشنگی که قابل توصیف نیست گوشی‌به‌دست و هندزفری‌توگوش دارم مریض‌حالیِ محسن چاوشی رو گوش می‌دم و به این فکر می‌کنم که خیلی وقته چی شد که شب شدِ حامد بهداد رو هم نشنیدم و اونم گوش بدم بعدش.

یا رب دل بیچارهٔ من از چه غضب شد؟ آخه چی شد که شب شد؟ روزم همه شب بود و شبم این همه شب شد، آخه چی شد که شب شد؟ 

شب بود، شبم سرکش و دیوانه شبی بود.

۱۳ مهر ۰۱ ، ۰۵:۲۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۱۱- نمی‌چرخه دیگه، ندارم دیگه، نیست دیگه

سه شنبه, ۱۲ مهر ۱۴۰۱، ۰۱:۲۳ ب.ظ

داشتیم غیبت یکی از استادان باسواد و ساده و البته بی‌منطق که از مریدان شفیعیه رو می‌کردیم که بحث مرید و مراد شد و صحبت رفت سمت خواسته‌ها و آرزوها. اونجا که گفت «مراد به‌معنیِ خواسته و نیت زیاد دارم» و اونجا که گفتم «من همونم ندارم دیگه»، پشت اون «دیگه»ای که تهِ جمله‌م گفتم خیلی حرف بود. قدر یه کتاب، یه رمان چندجلدی. لااقل اندازۀ اون شصت‌وهشتادتا پستی که تو وبلاگ کاملاً شخصی و بدون خواننده‌م نوشته‌ام و نمی‌نویسم «دیگه». این واژه از نظر معنی‌شناسی انقدر مهمه که هر سال به انحای مختلف تو سؤالای پایان‌ترم و کنکور زبان‌شناسی میاد. نمونه‌هایی که «دیگه» داره رو میدن و تفسیر و تحلیل می‌خوان، تعریف و توضیح می‌خوان. وقتی می‌گی دیگه سیگار نمی‌شم، ینی قبلاً می‌کشیدی. فرق داره با سیگار نمی‌کشمِ خالی. وقتی می‌گی دیگه اونجا نمی‌رم ینی قبلاً می‌رفتی. یا وقتی می‌گی بانی‌مد دیگه کد تخفیف صد درصد نمی‌ده یعنی قبلاً می‌داد و گرفتی یه همچین چیزی ازش.


۱۲ مهر ۰۱ ، ۱۳:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۱۰- برای ترسیدن

يكشنبه, ۱۰ مهر ۱۴۰۱، ۰۷:۲۳ ب.ظ

برای وبینارها و کارگاه‌هامون از سه چهار ماه پیش برنامه‌ریزی کردیم. تبلیغ کردیم، ثبت‌نام کردیم، همه‌مون برنامه‌هامونو جابه‌جا کردیم که تو فلان روز و ساعت خالی باشیم و گوشه‌ای از کارو بگیریم. پیام داد که من دلم نمیاد تو این شرایط این وبینارو برگزار کنم. اگه لغو کنی برات مشکلی پیش میاد؟ می‌تونی یه بهونه برای معاونت بیاری تشکیل نشه؟ یه بهونه برای معاونت آوردم و تشکیل نشد.


پرسیدم کارگاهو تشکیل می‌دی تو این شرایط؟ گفت چون ثبت‌نام کردن و پول دادن، هر چی شرکت‌کننده‌ها بگن. از شرکت‌کننده‌ها پرسیدم مشکل اینترنت ندارید؟ می‌تونید شرکت کنید؟ می‌خواید شرکت کنید؟ همه گفتن آره. تشکیل شد.


دانشگاه پیامک زده بود (ناگفته نمانَد که با هر پیامکی که فرستنده‌ش دانشگاهه قلبم هرّی می‌ریزه) که برای مسئولین نشریه‌ها و مجله‌ها یه گروه تو ایتا تشکیل دادیم و این لینکش. گویا من مدیر مسئول یا سردبیر مجله‌ام. نصب نکردم. دوباره پیامک اومد که اگر اونجا برنامه‌ای جلسه‌ای مطلبی موردی اطلاع‌رسانی بشه مسئولیتِ بی‌خبر موندنتون با خودتونه. نصب کردم و تو bio نوشتم ایتا رو دوست ندارم. دانشگاه مجبورم کرده نصبش کنم.


جمعی از استادان دانشگاه‌ها بیانیه‌ای امضا کرده‌ن که محتواش محکومیت بازداشت دانشجویان و ضرورت آزادی هرچه سریع‌تر آن‌هاست. لیستو مرور می‌کردم و با دیدن اسم استادهای دورۀ کارشناسیم بهشون افتخار می‌کردم که پشت دانشجو رو خالی نکردن. از استادان دورۀ ارشدم یکی دو نفر بیشتر تو این فهرست نبود و از استادان دورۀ دکتری هیچ کس. دنبال چندتا اسم خاص هم گشتم، نبود. گذاشتم به حساب اینکه خبر ندارن از یه همچین بیانیه‌ای.

دیروز لینک بیانیه رو برای استادهام فرستادم. فرستادم تو تک‌تک گروه‌های درسی‌ای که هنوز ترک نکرده بودیم. فقط یک لینک، نه بیشتر. شب پیامک زده بود که می‌خوای پیامی که تو فلان گروه درسی فرستادی رو پاک کن اگه ندیده استاد. نوشتم الان اگه از فرستادنش برای استادم بترسم فردا از امضا کردنش خواهم ترسید. نوشت فلانی فقط استادمون نیست. رئیس دانشگاه هم هست. نوشتم الان اگه نتونم جلوی رئیس دانشگاه، صراحت داشته باشم فردا جلوی رئیس‌های بزرگتر نمی‌تونم حرفمو بزنم. این فقط یه تمرینه.

نتیجه؟ صبح یه کارت زرد گرفتم از رئیس دانشگاه که از ارسال پیام‌های غیردرسی و غیردانشگاهی اکیداً خودداری کنم.

۱۰ مهر ۰۱ ، ۱۹:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۰۹- برای نخبه‌های زندانی

جمعه, ۸ مهر ۱۴۰۱، ۱۱:۲۵ ب.ظ


طرف می‌ره کتابخونۀ اِوین می‌پرسه فلان کتابو دارید؟ می‌گن نه، ولی نویسنده‌شو داریم.

دوازده سال پیش گرفتم این عکسو. مهرماه ۸۹. ساختمان ابن سینای شریف. فکر می‌کنم سومین باره که تو وبلاگم می‌ذارم.


برای هم‌کلاسی‌های دربندمان

برای نخبه‌های زندانی

برای آزادی

۰۸ مهر ۰۱ ، ۲۳:۲۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

چند ماه پیش با دبیر سابق که از قضا هم‌شهری نه، ولی ساکن شهر ما شده بود قرار گذاشتم که حضوری همو ببینیم و اسناد و مدارک و فیلم‌ها و گزارش‌های دورۀ قبل انجمنو بیاره برام. چند ساعتی راجع به مسئولیت‌ها و چم‌وخم کار حرف زدیم. فایل‌ها داشتند از فلش دبیر سابق به لپ‌تاپ دبیر جدید منتقل می‌شدند که من گوشیمو درآوردم و چندتا عکس یادگاری گرفتم. فردای اون روز عکس‌ها رو گذاشتم تو صفحۀ اینستاگرامم و نوشتم: «چالش جدیدی که از دیروز معاونت دانشگاه تیممون رو باهاش مواجه کرده اینه که تو برنامه‌های علمی و زبان‌شناسانه‌مون عفاف و حجاب و ارزش‌های اسلامی رو هم بگنجونیم و فرهنگ ایثار و شهادت رو هم ترویج بدیم. شک ندارم اگه با همین فرمون جلو بریم، به‌زودی موضوع ازدواج آسان و فرزندآوری رو هم باید در دستور کار انجمن زبان‌شناسی قرار بدیم. ما تو این انجمن علمی-دانشجویی در تلاشیم دانش و مهارت علاقه‌مندان به رشتهٔ زبان‌شناسی رو ارتقا بدیم. به همین منظور انواع سمینارها و وبینارها و دوره‌ها و کارگاه‌هایی مثل پروپوزال‌نویسی و و روش تحقیق و ترجمه و نگارش و ویرایش و برنامه‌هایی مثل آموزش زبان‌های مختلف برگزار می‌کنیم و هر چند وقت یه بار هم ژورنال‌کلاب و معرفی و نقد کتاب داریم. حالا باید عقلامونو بریزیم رو هم که ببینیم چه برنامه‌ای میشه ترتیب داد که هم خروجیش علمی و زبان‌شناختی باشه هم در راستای اهداف مذکور معاونت باشه. مثلاً می‌تونیم انواع پوشیدنی و لباس‌ها رو که تو گویش‌های مختلف ایران اسم‌های خاصی دارن معرفی کنیم و واژه‌هاشو ریشه‌شناسی کنیم و قدمتشونو بگیم. کنارش فرهنگ عفاف و حجاب هم ترویج داده میشه». بعدتر دیدم جدی جدی بحث ازدواج آسان و فرزندآوری هم در موضوعات پیشنهادیشون بوده و من ندیده بودم که در دستور کار قرارشون بدم.

هفتۀ گذشته، قرار بود دانشجوها جلوی دانشکدۀ هنر تجمع کنن. به نشانۀ اعتراض. خواستم فراخوانشون رو تو صفحۀ انجمن بازنشر کنم. مخالفت نشد، اما موافقت هم نشد. گفتند مسئولیتش با خودت. با مسئولیت خودم از مسئول معاونت اجازه گرفتم اطلاعیۀ تجمع رو منتشر کنم که هر کسی که خواست شرکت کنه، خبر داشته باشه. اجازه ندادند. برای دو بیت شعر هم نتونستم مجوز بگیرم. حتی برای انتشار یک نقل‌قول و جملۀ خبری و خنثی هم. گفتند انجمن شما علمی است و این مسائل ارتباطی به شما ندارد.


آخر سال که گزارش کارهای حضوری و مجازیمونو خواستن و دنبال برنامه‌های ترویج عفاف و حجاب و فرهنگ ایثار و شهادت و فرزندآوریمون گشتن می‌خوام بهشون بگم انجمن ما علمی بود و این مسائل ارتباطی به ما نداشت.

۰۷ مهر ۰۱ ، ۱۱:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۰۷- رفع برخی شبهات دربارهٔ سفر اخیر

شنبه, ۲ مهر ۱۴۰۱، ۱۱:۴۴ ق.ظ

از لابه‌لای پست‌های اخیر کانال‌ها و وبلاگ‌هاتون، پستی پیدا کردم که چون جانا سخن از زبان ما گفته بود اینجا هم به اشتراک می‌ذارم. الهه تو این پست کانال تلگرامش یه سری پرسش دربارهٔ سفرش به کربلا مطرح کرده و پاسخ داده بهشون. متنشو اینجا کپی می‌کنم. آبی‌ها جواب منه که داخل پرانتز به متن الهه اضافه کردم. در پایان اگر سؤال پاسخ‌داده‌نشده‌ای هم مونده باشه بپرسید. هر موقع حوصله و فرصت داشتم جواب می‌دم.


۱- آیا من برای کربلا رفتن برنامه‌ی طولانی‌مدت داشتم؟ خیر! فقط اردیبهشت‌ ماه تو سفر مشهد که یه ماگ یادگاری بهمون دادن، به دلایل نامعلومی به ذهنم خطور کرد که اگه کربلا رفتم هم همینو می‌برم. تازه اونم قرار نیست ببرم، چون در نداره.

(منم برنامه‌ای نداشتم. یکی از اقوام زنگ زد که اسمشو تو سامانۀ سماح بنویسم و من تا اون موقع نمی‌دونستم سماح چیه. وقتی اونو ثبت‌نام کردم اسم خودمم ثبت کردم. اون موقع پاسپورتم هم منقضی شده بود و از دوز سومم هم شش ماه گذشته بود)

۲- آیا من تحت تاثیر تبلیغات صدا و سیما جوگیر شدم و می‌خوام برم؟ خیر. هم به پاسخ سوال بالا مراجعه شود، هم من نصف پست‌هام در مورد اینه که تلوزیون نمی‌بینیم ما!

(منم همین‌طور)

۳- آیا تلاش خاصی در راستای رفتن کردم؟ خیر! فقط وقتی داییم گفت ما می‌خوایم بریم، گفتم منم میام. بعدش تو شرکت هم مطرح شد و من با معیارهای خودم همراهی با این طرف رو ترجیح دادم.

(ولی من خیلی تلاش کردم و خیلی اصرار کردم چون پدرم معتقده که اربعین اونجا شلوغه و جای خانوما نیست)

۴- آیا به همه گفتم من عازمم؟ خیر! حتی همین یه ساعت پیش که خاله‌م پیام داد که بالاخره میری یا نه براش نوشتم هنوز مشخص نیست.

(خیر. تا همین الانشم از هم‌دانشگاهیا و هم‌کلاسیام کسی نمی‌دونه. فقط خواننده‌های وبلاگم و از فامیل‌ها هم فقط اونایی که اینستا دارن و پستامو دیدن فهمیدن)

۵- آیا تلاش کردم که شرایط رفتن رو برای خودم مهیا کنم؟ بله! مرخصی گرفتم، بلیط اهواز گرفتم و با یه کاروان هماهنگ شدم که برم.

(بله. همۀ کارهای عقب‌افتادۀ دانشگاهو انجام دادم و وظایف مربوط به خودم و حتی بقیه رو هم تو انجمن انجام دادم و یوزر پسمو دادم که اون دو جلسه که من نیستم یکی دیگه «هاست» بشه. هر چند که هاست شدن وظیفۀ من نبود و وظیفه‌مو روی دوش اونا ننداخته بودم. اونجا هم اینترنت گرفتم که مطمئن بشم این‌ور کارا روبه‌راهه. بابا هم چند روز قبل از ما یه سر رفت کربلا خونۀ دوستش و همه چی رو چک کرد و وقتی خیالش بابت ماشین و خونه و غذا راحت شد راهی شدیم)

۶- آیا برام مهم نیست که مردم عراق شاید از حضور ما استقبال نکنن و ته دلشون راضی نباشن که ما بریم؟ چرا. برای همین اگه برم دارم با یه کاروان عراقی هم‌سفر میشم که خودشون موکب دارن و احتمالا اگه راضی نبودن به ما نمی‌گفتن بیاید.

(اینایی که ما مهمونشون بودیم التماسمون می‌کردن. به عربی می‌گفتن زائر روی سر ما و روی چشم ما جا داره)

۷- آیا برام مهم نیست که همدان آب نداشت، بعد نمی‌دونم چند میلیون بطری آب فرستادن مرز برا زوار اربعین و از این جهت و موارد مشابهش (مثل اتوبوس‌هایی که رفتن مرز) حتی مردم ایران هم شاید راضی نباشن من برم؟ چرا. به پاسخ سوال قبلی مراجعه شود.

(منم همین‌طور)

۸- آیا برام مهم نیست که اون جا وسیله‌ی حمل و نقل خیلی سخت گیر میاد؟ چرا. اما این کاروان اتوبوس هماهنگ کرده. به هر دلیلی ممکنه این هماهنگی به هم بخوره، ولی حداقل اطلاعات اولیه این بوده که هماهنگه.

(پول ماشینو از قبل داده بودیم. ضمن اینکه اونجا آشنا داشتیم)

۹- آیا شخصی که برنامه‌ی این سفر رو ریخته و با وجود این همه مشکلات همچنان دید مثبتی داره، و با وجود همه‌ی حرف‌های اطرافیان، همچنان مورد اعتماد من هست؟ بله، کاملا.

(آره دیگه. از بابا و دوستش معتمدتر؟)

۱۰- آیا اعتمادم به این شخص به این معنیه که توقع دارم همه چیز هماهنگ و دقیق و با برنامه باشه و ما خیلی خوش و خندان بریم و بیایم؟ خیر! از اول هم می‌دونستم قراره چالش‌هایی وجود داشته‌باشه و به چشم فرصتی برای به چالش کشیدن خودم بهش نگاه می‌کنم.

(منم همین‌طور)

۱۱- آیا این احتمال وجود داره که از رفتن به این سفر منصرف بشم؟ تا وقتی که در حد توانم تلاش نکنم خیر. فعلا حد توانم اینه که برم مرز، وسیله‌ای نباشه و امیدی هم به پیدا شدنش نباشه و برگردم. ممکنه شرایط جوری بشه که عقلم بگه همین کارم نکن، ممکنه هم جوری بشه که بیشتر تلاش کنم. فعلا در کنار همه‌ی اخباری که میگن وسیله گیر نمیاد، اخباری هم دارم از این که وسیله گیر میاد.

(بله. وقتی چند روز قبل از سفر ما تو عراق شورش و درگیری داخلی پیش اومد و مرزها رو بستن که امسال اربعین تعطیله و اونجا ناامنه، گفتم چه خوب که بستن! این‌جوری کسی نمی‌ره که جونش به خطر بیفته. نسبت به سوریه هم همین حسو دارم. هر کی بهم می‌گه ایشالا زیارت حضرت زینب هم قسمتت بشه می‌گم من از سوریه می‌ترسم و تصمیمی مبنی بر شهید شدن ندارم و خلاصه به تو از دور سلام)

۱۲- آیا اصلا توانش رو دارم که به این سفر برم؟ نمی‌دونم. آمادگی بدنیم نسبت به خیلی از دوستام که به این سفر رفتن بالاتره، اما از خیلی‌ها هم پایین‌تره قطعا.

(وقتی چند روز قبل از سفرمون موضوع پیاده‌روی رو مطرح کردم پدرم مخالفت کرد. اول گفت شلوغه، بعد گفت برای خانوما جای مناسبی نیست و اذیت می‌شن بعد بهانه آورد که با این کفشا نمی‌تونی و کوله‌ت سنگینه و تنهایی نمی‌تونی و باید تمرین کنی. منم سریع رفتم دو جفت کفش پیاده‌روی آوردم و کوله‌مم سبک کردم و برادرمو ترغیب کردم باهام بیاد که تنها نباشم. همچنان می‌گفت نمیشه و نمی‌تونی و اجازه نمی‌دم و اگه میای باید مثل ما با ماشین بیای نه پیاده. اولین بارم هم بود کسی بهم اجازه نمی‌داد و درک نمی‌کردم. نمی‌دونستم چی کار باید بکنم در مواجهه با اجازه نداشتن. مستقیم و غیرمستقیم چند بار گفتم الان اگه نتونم از شمایی که قانوناً حق نداری اجازه ندی اجازه بگیرم، فردا که ازدواج کردم از اون یارویی که شرع و عُرف و هزارتا قانون و تبصره پشتشه مانعم بشه چجوری اجازه بگیرم؟ بعد دست‌به‌دامن اون دوستش که شنیده بودم قراره از نجف تا کربلا با چند نفر پیاده بره شدم که منم همراهشون باشم. اونم گفت نمی‌تونی. حالا من هر چی می‌گفتم پیاده‌روی صبح تا عصرِ جنگل‌های شمال و اردوهای کویر و چندتا سفر تنهایی رو تو رزومه‌م دارم باز می‌گفتن نمی‌تونی. اینکه بدون اینکه نتونستنمو ببینن، به‌عنوان دلیل ازش استفاده می‌کردن عصبانیم می‌کرد ولی خونسردیمو حفظ می‌کردم ببینم چجوری می‌تونم راضیشون کنم. دیگه وقتی دیدن ول‌کن ماجرا نیستم شرط گذاشتن اگه روز اول، مسیر خانۀ دوست! تا حرم که هفت هشت کیلومتر بود و پیاده دو ساعتی راه بود و با ماشین یه ربع رو پیاده رفتیم و تونستی، اجازه می‌دیم. برای اینکه بعد از این آزمون نگن که این مسیرو بدون کیف و کوله رفتی همۀ وسایلمم با خودم برداشته بودم اون روز. موقع ورود به حرم هم گیر ندادن که بده امانت‌داری و با همون کیفی که به اندازۀ سه روز لوازم شخصی توش بود راهم دادن حرم. از این آزمون باموفقیت و سربلندی بیرون اومدم و نه خسته شدم نه آخ گفتم. ولی روز بعدش تو آزمون دوم از ناحیۀ انگشت کوچیکۀ پای چپم مجروح! شدم و به آزمون سوم نرسیدم. فی‌الواقع فقط یک‌سوم مسیرو پیاده رفتم.)

۱۳- آیا احساس وظیفه می‌کنم که به این سفر برم؟ خیر. هدف من اینه که این فضا رو تجربه کنم.

(احساس وظیفه رو نمی‌دونم. ولی یکی از اهدافم تجربه کردن اون فضا بود.)

۱۴- آیا نمی‌دونم دارم یه نفر به آمار حاضرین در پیاده‌روی اضافه می‌کنم و افرادی هستن که از این آمار تفسیرهای بی‌خود سیاسی می‌کنن؟ چرا. ولی من تو آمار محجبه‌های کشور هم هستم و از این هم تفسیرهای بی‌خود سیاسی میشه. حجاب رو هم بذارم کنار؟

(منم همین‌طور)

۱۵- آیا اگه این سفر کنسل بشه ناراحت و غمگین خواهم شد؟ خیر. قسمت نبوده. فرصت‌های بعدی انشاالله.

(منم همین‌طور)

و

۱۶. چرا هفتۀ آخر شهریور به جای هشتگ مهسا امینی سفرنامه‌هاتو پست می‌کردی و بی‌تفاوت بودی نسبت به این موضوع؟

ارجاعتون می‌دم به پست قبل.

۱۷. همۀ بخشای سفرنامه‌ت همونا بود و تموم شد؟ 

نه. کلی عکس و فیلم و خاطرۀ دیگه دارم از این سفر ولی الان حالشو ندارم تعریف کنم و بنویسم.

۱۴ نظر ۰۲ مهر ۰۱ ، ۱۱:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۰۶- مجبور کردن، مجبور شدن، مجبور بودن

جمعه, ۱ مهر ۱۴۰۱، ۱۰:۲۰ ب.ظ

نوشته بود همهٔ آدما مدل سوگواری و واکنش نشون دادنشون مثل هم نیست؛ اون کسی که می‌خواد و «می‌تونه» اقدامی بکنه، داره کار خودشو می‌کنه و قرار نیست الزاماً همه‌جا جار بزنه، اونم توی این فضا که معلوم نیست کی دوسته و کی دشمن.

موافقم. با این‌هایی هم که به دوروبریاشون برچسب می‌زنن که چرا سکوت کردی و چرا واکنش نشون نمی‌دی و از افراد معروف و چهره‌ها اسم می‌برن که فلانی و بهمانی چرا کاری نمی‌کنه و چرا با ما نیست مخالفم، و با این‌هایی که می‌گن حالا که ما در بحران هستیم، بقیه هم در شرایط عادی نباشن و در صفحات اجتماعیشون ز غوغای جهان فارغ نباشن هم مخالفم. پشت این تفکر که بقیه هم باید حال‌وهوای ما رو داشته باشن همون تفکریه که باهاش مخالفیم. این همون تعیین تکلیف برای بقیه‌ست. این‌طور نباشه که با «اجبار» بجنگیم ولی تو همین جنگیدن، کسی رو مجبور به همراهی کنیم و اگر همراهی نکرد ترسو و نان‌به‌نرخ‌روزخور خطابش کنیم. البته من به همراهی این‌هایی که تو خط مقدم می‌بینم سینه‌شونو سپر کردن هم شک دارم. ولی قرار نیست همه با ما هم‌عقیده باشن یا اگر هم هم‌عقیده باشن قرار نیست سبک و روش اعتراض همه مثل هم باشه. اتحاد خوبه، ولی چه بهتر که بعضیا با آدم هم‌صدا نشن. ثانیاً شما چه می‌دونی طرف چقدر محدودیت و چقدر قدرت داره در بیان عقایدش؟ خیلیا دست و بالشون بسته‌ست و شرایطِ اینو ندارن که وارد جریان‌های اجتماعی و سیاسی بشن و کوچکترین واکنشی نشون بدن. حتی ممکنه تهدید هم شده باشن. هر کسی حق داره نگران جون خودش و خانواده‌ش، شغل و تحصیل و آینده‌ش باشه. سوم اینکه از کجا می‌دونی به‌نحو دیگری همراهی نمی‌کنه؟ اون کسی که می‌خواد و «می‌تونه» اقدامی بکنه، داره کار خودشو می‌کنه و قرار نیست الزاماً همه‌جا جار بزنه.

اما این روزها که جماعتی سرود امید و آزادی سر داده‌اند، من همون آدم بی‌هدف و بی‌انگیزۀ روزهای قبلم که صبح‌به‌صبح نمی‌دونم برای چی باید بلند شم و برای چی و به امید و آرزوی چی زنده‌م اصلاً. تا شب با داربست سرپام و شبا به این فکر می‌کنم که چقدر این زنده بودن و زندگی رو مجبورم.

۰۱ مهر ۰۱ ، ۲۲:۲۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۰۵- مُهر بر لب زده خون می‌خورم و خاموشم

چهارشنبه, ۳۰ شهریور ۱۴۰۱، ۰۸:۲۲ ب.ظ

۳۰ شهریور ۰۱ ، ۲۰:۲۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۰۴- سفرنامه - بخش چهارم - دانشگاهی که مرا نمی‌هلد

سه شنبه, ۲۹ شهریور ۱۴۰۱، ۰۲:۵۰ ب.ظ

یکی از مشغله‌های این روزهام و حداقل تا یک سال آینده‌ام کارهای انجمنه. انجمن علمی و دانشجویی رشته‌مون. از وقتی دبیر این انجمن شدم اون اندک وقت آزادی که اختصاص می‌دادم به وب‌گردی و خوندن و نوشتن و جواب دادن به کامنت‌ها! رو گذاشتم پای کارهای انجمن. پای هماهنگی با فلان استاد و سخنران برای برگزاری فلان کارگاه و سمینار و وبینار و نشست و جلسه. نوشتن گزارش فلان فعالیت و طراحی پوستر و درخواست لینک و تبلیغات و اطلاع‌رسانی و بحث و بحث و بحث. صبح تا شب، شب تا صبح دارم تقسیم کار می‌کنم و به اعضا می‌گم چی کار کنن و چی کار نکنن و تهش باز منم و کلی مسئولیت که کسی هنوز بر عهده نگرفته. 

اوایل می‌دیدم این داره زیرآب اونو می‌زنه و اون برای این پاپوش درست می‌کنه. این پشت سر اون بد و اون پشت سر این. فضا مسموم بود و اذیتم می‌کرد. بعضیا هم توهم توطئه داشتن. از دبیر قبلی خواستم تو گروه بمونه که راهنمامون باشه ولی اعضای جدید مخالفت کردن و بیچاره گروهو با دلخوری ترک کرد. فضا همچنان مسمومه.

وقتی تصمیم می‌گیریم راجع به یه موضوعی وبینار یا کارگاه برگزار کنیم، قدم اول صحبت کردن با سخنران موردنظر و مشورت با استاد راهنمای انجمنه. هر دو اگر موافق بودن می‌ریم گام بعدی که دریافت رزومه از سخنرانه. بعد، هماهنگی تاریخ و ساعت سخنرانی، طراحی پوستر، گرفتن مجوز از دانشگاه، گرفتن رضایت‌نامه از سخنران بابت انتشار فیلم‌ها و اسلایدها، فراخوان اولیه، گرفتن لینک برای جلسات مجازی، تبلیغات تو اینستا، تلگرام، لینکدین و گروه‌ها، پاسخگویی دائمی به دنبال‌کنندگان فضاهای مجازی، جواب دادن به ایمیل‌ها، دریافت رسیدهای ثبت‌نام، ارسال لینک برای شرکت‌کنندگان، ضبط برنامه، گزارش نظرسنجی‌ها، آپلود فیلم تو آپارات و اسلایدها تو ریپازیتوری یا کتابخانۀ دیجیتال دانشگاه، و غول مرحلۀ آخر هم پر کردن فرم‌های نهایی سایت معاونت که روی نیم‌فاصله حساسه و بذاری خطا می‌ده! و نوشتن گزارش پایان کار و ارسال به دانشگاه که هیچ کس بر عهده نمی‌گیره این بخشا رو. البته بخش‌های قبلی رو هم معمولاً کسی بر عهده نمی‌گیره جز ضبط برنامه که با مصیبت باید یکیو پیدا کنم که نتش قطع نشه و درست ضبط کنه. مرحلۀ پساپایانی کارمون هم درخواست گواهی از دانشگاه و ایمیل کردن گواهی برای شرکت‌کنندگان و پرداخت حق‌الزحمۀ سخنران و گزارش مالی و گزارش فعالیت اعضاست که تا حالا اینم کار خودم بود و تصمیم گرفتم یکی از اعضا رو آموزش بدم زین پس اون انجام بدم. و ده برابر زمانی که قبلاً خودم می‌ذاشتم پای این کارو گذاشتم برای آموزشش. انجام هر کدوم از کارها ساعت‌ها زمان می‌بره و تا حالا سنگینیش رو دوش دو سه نفر بوده و بیشتر هم روی دوش یه نفر که من باشم. با اینکه هاست شدن و حضور در وبینارها یه کار بسیار ساده‌ست و وظیفۀ من هم نیست ولی اینم معمولاً انجام نمی‌دن. هفتۀ پیش قبل از سفرم به اعضا اطلاع دادم وبینارهای آخر هفته رو خودشون مدیریت کنن. دوتا وبینار عمومی و آزاد و رایگان بود که دردسرِ ارسال لینک برای شرکت‌کنندگان و دریافت رسید واریز هم نداشت. نام کاربریمم در اختیارشون گذاشته بودم که اگه خودشون نتونستن وارد شن با اسم من وارد شن. نگفته بودم می‌رم سفر ولی گفته بودم که نیستم. در پاسخ به پیامم گفته بودن باشه خودمون حلش می‌کنیم، ولی پشت گوش انداخته بودن و انگار نه انگار که وبینار و سخنرانی داریم. اونی که باید ضبط می‌کرد نکرده بود و اونی که در جواب پیامم گفته بود باشه یادش رفته بود من نیستم. بعد یهو چند دقیقه مونده به سخنرانی زنگ پشت زنگ و پیام پشت پیام که کجایی و چرا نیستی.



اینجا دبیر وظیفه‌شناس انجمن زبان‌شناسی یه گوشهٔ یه ذره خلوت تو حرم گیر آورده، برای رسیدگی به امور مردمی و مدیریت فلان وبینار و بهمان سمینار و پاسخگویی به پیام‌هایی با این مضامین که دستمزد فلانی رو کی پرداخت می‌کنی و گواهیا رو کی می‌دی و لینک وبینارو بفرست و گزارش سخنرانی رو اصلاح کن و مجوز کارگاه‌های جدیدو بگیر و برای ثبت‌نام تخفیف بده و فیلم ضبط‌شدهٔ کلاسو بذار آپارات و بفرست برای فلانی و تبلیغ کن. یادت نره برای آزمون جامع ثبت‌نام کنی و گواهیا رو بگیری و لینکا رو بفرستی و فایلا رو ایمیل کنی. این وسط هیشکی التماس دعا نداشت چون که بهشون نگفته بودم کجام. سیم‌کارتمم درآورده بودم انداخته بودم تو یه گوشی دیگه و گذاشته بودم تو ماشین، تو پارکینگ مرز که اگه دانشگاه پیامک زد که فلان مدرکت برای آزمون جامع ناقصه از دست ندم پیامشو. پیامکای واریز شرکت‌کنندگان هم مهم بودن و باید از دریافتشون مطمئن می‌شدم. از طرفی می‌دونستم اگه آنلاین نباشم اعضای انجمن پیامک می‌دن و زنگ می‌زنن و اگه سیم‌کارتمو می‌بردم هزینه‌شون بدون اینکه بدونن زیاد می‌شد و رد تماس هم نمی‌تونستم بکنم. برای همین روشن گذاشتم سیم‌کارتمو ولی با خودم نبردم.

از اونجایی که همیشه پیاما رو زود جواب می‌دم و سابقه نداشته یه روز آنلاین نباشم، یکی از اعضا نگران شده بود و ایمیل هم زده بود که کجایی و چرا نیستی. فردای روز برگزاری وبینار یه بسته اینترنت عراقی گرفتیم به قیمت خون باباشون. همین که به نت وصل شدم گوشیم منفجر شد از حجم پیاما. از زمین و زمان پیام داشتم. ملت تو حرم نشسته بودن راز و نیاز و عبادت می‌کردن، من یه کنج خلوت گیر آورده بودم که جواب پیاما رو بدم. به هیچ کدوم هم نگفته بودم سفرم. این وسط پرداخت دستمزد مدرس‌ها قوز بالا قوز بود، چون نه سیم‌کارت همرام بود که پیامک ورود به نرم‌افزار و رمز دوم رو دریافت کنم، نه اگه همرام بود پیامکا رو دریافت می‌کردم. پیام دادم بهشون و عذرخواهی کردم بابت تأخیر در پرداخت. گفتم به سیم‌کارتم دسترسی ندارم و چند روز دیگه واریز می‌کنم. چند روز دیگه تا رسیدم پارکینگ مرز پرداخت کردم.



موقع نماز درِ حرم رو می‌بندن. اینجا حرم حضرت ابوالفضله و اون خانوما منتظرن که درو باز کنن.



اینم منم، با انگشت‌کوچیکۀ چسب‌زده‌شدۀ پای چپم. یه گوشه نشستم و به هات‌اسپات گوشی بابا وصلم و اعصابم له شده از عملکرد اعضا. فقط یه نفر احساس مسئولیت کرده بود و با اینکه وظیفه‌ش نبود و نگفته بودم اون ضبط کنه ضبط کرده بود و تنهایی مدیریت کرده بود برنامه رو. ولی بعد از وبینار، گروه و انجمنو ترک کرد و بهم پیام داد که آزمون جامعش تو اولویته و نمی‌تونه با این وضع و عدم همکاریِ بقیه همکاریشو با انجمن ادامه بده. حق داشت. منم اگه موندم، لطف می‌کنم به‌واقع.

بیستم شهریور روز انتخاب واحدمون هم بود و باید مجدداً آزمون جامع رو برمی‌داشتیم. از طریق استادها به‌صورت غیررسمی فهمیده بودیم که هر پنج‌تامون جامع رو افتادیم. بیستم رسماً نمرۀ مردودیمونو دیدیم و تنها خبر مسرت‌بخش این وسط این بود که من و یکی از هم‌کلاسیام از شش‌تا امتحان یکیشو عالی داده بودیم و از اون امتحان معاف شده بودیم. ینی شما فکر کن پنج نفر شش سری برگه برای شش‌تا درس به شش‌تا استاد تحویل دادن، اون‌وقت از سی‌تا امتحانِ گرفته‌شده، فقط دوتاش رضایت‌بخش بوده: معنی‌شناسیِ من و ساختواژۀ دوستم. حالا جالبیش اینه که ساختواژه تخصص و گرایش منه و تخصص اون دوستم آواشناسیه. 

به هر حال مجدداً برای جامع ثبت‌نام کردیم و امتحانمون اواخر آبانه و بازم تهران و خوابگاه.

۱۱ نظر ۲۹ شهریور ۰۱ ، ۱۴:۵۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۰۳- سفرنامه - بخش سوم - اصول و قوانین شخصی

يكشنبه, ۲۷ شهریور ۱۴۰۱، ۱۲:۱۷ ب.ظ

من یه سری اصول برای خودم دارم که تحت هیچ شرایطی زیر پاشون نمی‌ذارم. مثل نریختن آشغال روی زمین و تفکیک زباله و اسراف نکردن که از هر کی بپرسی می‌گه آره ما هم رعایت می‌کنیم، ولی چیزی که منو از بقیه متمایز می‌کنه اینه که تحت هیچ شرایطی زیر پا نمی‌ذارم این قواعدو. 

تو عراق تو مسیرهایی که مردم عبور می‌کردن سطل آشغال کم بود و همه، بطریا و ظرفای یه‌بارمصرفشونو می‌نداختن رو زمین. تنها کسی که دربه‌در دنبال سطل آشغال بود یا آشغالاشو می‌ذاشت تو کیفش می‌برد خونه (خونۀ دوست بابا) من بودم. البته خانواده‌م هم مثل من شهروندان آشغال‌روزمین‌نریزی هستن، ولی استدلال اونا این بود که توی این شرایط که همه ریختن رو زمین چه تو بریزی چه نریزی، به هر حال یکی میاد جمع کنه ولی من همچنان آشغالا رو با خودم حمل می‌کردم و استدلالم این بود که کار بقیه برای من مهم نیست و مهم خودمم که یه کاریو انجام بدم یا ندم. در واقع نمی‌خواستم این کار برام عادت بشه و تو کارنامۀ اعمالم ثبت بشه، صرف‌نظر از اینکه بقیه انجامش بدن یا ندن. بقیه هر طور که می‌خوان باشن. و برای همین هم هست که معمولاً تو کارهایی که همه می‌کنن مشارکت نمی‌کنم و خودمختارم. تک‌رَوی تو کارها ملموس‌تره تا مشارکت.



مورد بعدی، تفکیک زباله‌ست. من سال‌هاست که هر جا باشم کاغذا رو از بقیۀ زباله‌ها جدا می‌کنم. حتی اگه سطل آشغال جدا برای این نوع زباله‌ها وجود نداشته باشه هم من باز جدا می‌کنم که حداقل کار زباله‌گردها رو راحت کنم. عادت کردم و ملکۀ ذهنم شده که کاغذ باطله زباله نیست، حتی اگه در حد یه فاکتور خرید کوچیک باشه. بعد اونجا برای زباله‌های عادی هم سطل آشغال کافی نبود چه رسد به تفکیک. حالا شما فکر کن تو اون شرایط دلم نیومد جعبۀ کاغذی بیسکویت مادرو بندازم تو سطل آشغال زباله‌های تر و با خودم آوردم تبریز :|



مورد سوم اسراف نکردنه که هم در خوردنی‌ها رعایت می‌کنم هم در منابع انرژی. ربطی هم به این نداره که اون خوردنی مفت باشه و اون آب و برق برای خوابگاه باشه و رایگان باشه و قبضشو خودم بدم یا ندم. تحت هر شرایطی رعایت می‌کنم. ینی انقدر که من تو عمرم لامپ خاموش کردم و شیر آب بستم، روشن و باز نکردم. ینی امکان نداره وارد سرویس بهداشتیای عمومی بشم و بدون محکم کردن شیرای آبش و خاموش کردن برقای اضافی خارج بشم. حالا اونجا هم وفور نعمت بود و آب و غذا فراوان. با این همه، من به اندازه‌ای که اشتها داشتم غذا می‌گرفتم که بقیه‌ش نمونه. این عکسِ قرمه‌سبزی ناهار جمعه‌ست موقع پیاده‌روی که نصف کردم که اگه سیر نشدم بقیه‌شو بخورم. 



یا جاهایی که نوشیدنی می‌دادن، هر بار لیوان نمی‌گرفتم. همون لیوان خودمو نگه‌می‌داشتم که سری بعدی تو همون بخورم. اینجا دوست بابا شربت آبلیمو آورده بود. گفتم بریزه تو لیوان خودم که لیوانِ دستش تمیز بمونه (دهنی نشه و بشه دوباره استفاده کرد). 



در همین راستا، تو خونۀ عروس! بعد از شام کلی لیموترشِ نصفه مونده بود وسط سفره که کسی تمایل نداشت رو غذاش بریزه و داشتن جمع می‌کردن بریزن دور. که من آوردم آشپزخونه آبشونو گرفتم شربت درست کردم برای خودم. نون‌های تو سفره رو هم می‌ذاشتم تو کیسه که بعداً کسی گشنه‌ش شد نره مجدداً نون بگیره ازشون و همینا رو بخوره. حالا این کارا در شرایطی بود که اونجا همه چی زیاد و رایگان بود. ولی خب دلیل نمیشه اسراف کنیم. این سفره‌های یه‌بارمصرفم اگه چرب نمی‌شدن تا می‌کردم برای سری بعد که چند بار مصرف بشن :))



چیزای ناشناخته و چیزایی که مطمئن نبودم دوستشون دارم یا نه رو هم نمی‌گرفتم که دور نریزم. تنها غذایی که به‌اشتباه فکر کردم کوفته‌ست و گرفتم دیدم خمیریه که توش گوشته و طعم جالبی هم نداره این غذا بود که یه ذره خوردم دیدم با معده‌م سازگار نیست و دادم به یکی. اونم نمی‌دونم چی کارش کرد ولی برای جبران این اشتباه، روز بعد وقتی خانوادۀ دوست بابا از همینا برای شام آوردن، به مهمونا گفتم کم بگیرید و اول امتحان کنید بعد. چون ممکنه دوست نداشته باشید و بریزید دور. اونا هم حرفمو گوش کردن و موقع خوردن خوشمزه نبودنشو تأیید کردن. و بدین سان قبل از اینکه کلی از این غذاها دست‌خورده بشه و دور ریخته بشه سالم موند و بردن برای موکب‌ها. البته غذای بدی نیست و عراقیا خودشون دوست دارن. ولی برای ما یه‌جوری بود طعمش. اسمشم نمی‌دونم چیه.


۱۰ نظر ۲۷ شهریور ۰۱ ، ۱۲:۱۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۰۲- سفرنامه - بخش دوم - اتاق مطالعۀ عروس

شنبه, ۲۶ شهریور ۱۴۰۱، ۰۹:۳۵ ق.ظ

اونا هم مثل ما روی در و دیوار و میزشون برچسب می‌زنن و جملۀ انگیزشی می‌نویسن. البته نمی‌دونم چی نوشته. امیدوارم چیز بدی ننوشته باشه :))



زبان عربی دو گونه داره و اون گونه‌ای که تو مدرسه و دانشگاه یاد ما دادن عربی کلاسیک و قرآنه نه این گونۀ معاصر که حتی حرکه هم نداره!

گویا برای گرفتن دیپلم این شش‌تا درسو دارن: عربی و انگلیسی و زیست و شیمی و فیزیک و ریاضی. نمی‌دونم کتاباش کلاً همینا بودن یا این فقط بخشی از کتاباشه یا فقط برای یکی از مقاطع تحصیلیشه.



هر موقع خونه بودیم من بیشتر وقتمو اینجا می‌گذروندم و کتاب‌بازی می‌کردم. یه سری رمان و شعر هم کنج اتاق بود. یه جلد قرآن هم روی کتابای درسی بود. و یه سری کیف. این عکسا رو موقع رفتن (شبی که منتظر اتوبوس بودیم) گرفتم. دختری هم که کنارمه دختر دوست باباست و چند ساله که تحت تأثیر سریال‌های کره‌ای قرار گرفته و هر موقع منو می‌بینه می‌پرسه چجوری مهاجرت کنم کره.



بعد از اینکه میزها و کشوها و تمام نقاط و زوایای پیدا و پنهان اتاق رو [البته با کسب اجازه] بررسی کردم (انصافاً کشوی مرتبی نداشت و خیلی دلم می‌خواست اجازۀ مرتب کردن کشوهاشم بگیرم)، رسیدم به این پریز. فکر کردم شاید برق توش در جریان باشه و یکی اشتباهی بهش دست بزنه. لذا آروم داشتم سرشو تا می‌کردم سمت دیوار که جرقه زد. اینجا به‌عنوان یک مهندس برق وظیفه‌شناس، از دیدن این سیم لخت (خدایی این چه معادلیه آخه برای سیم بدون روکش گذاشتن) و با توجه به جرقه‌ای که موقع بررسی مشاهده کردم احساس خطر نموده و روی کاغذ نوشتم خطر صدمة الکهربائیة که معنیش میشه خطر برق‌گرفتگی. شایان ذکر است که کهربا فارسیه و عرب‌ها به برق می‌گن کهربا. برق هم عربیه و ما ایرانیا برق می‌گیم. نمی‌دونم چرا اونا واژۀ ایرانی می‌گن ما عربی. عجیبه. چایدان و قوری هم این‌جوریه. چایدان فارسیه و قوری ترکی. اون وقت ما ترک‌ها می‌گیم چایدان، فارس‌ها می‌گن قوری. هم سیم و هم یادداشتمو چسبوندم به دیوار:



موقع ورق زدن کتابا، چندتا عکس هم گرفتم. برای اینکه قابل خوندن باشه با کیفیت اصلی آپلود می‌کنم و کوچیک نمی‌کنم: 

فیزیک: نمی‌دونستم علاوه بر لیزر، میزر هم داریم. شایدم می‌دونستم و از ذهنم پاک شده [عکس۱] [عکس۲] [عکس۳]

لیزر سرواژه‌های این عبارته: Light amplification by stimulated emission of radiation. به‌معنی تقویت نور با امواج تحریک‌شده.

شیمی: اوربیتال و الکترون و مغناطیس و شکلاشو فهمیدم فقط [عکس۴] [عکس۵]

زیست: اینا میتوکندری می‌گن (شایدم معادل عربی دارن و استفاده نمی‌کنن). ولی شما بگو راکیزه [عکس۶] [عکس۷]

(گروه  واژه‌گزینی زیست‌شناسی فرهنگستان در جلد دوم مصوبات (سال ۱۳۸۴)، در برابر واژهٔ بیگانهٔ «میتوکندری»، معادل «راکیزه» را تصویب کرده است. مقولۀ دستوری این واژه اسم و ساخت‌واژۀ آن به‌صورت [اسم (راک) + پسوند (ـایزه)] است. در ساخت این اسم از فرایند واژه‌سازی اشتقاق استفاده شده است. «راکیزه» از دو جزء «راک» به معنی رشته و نخ (در برابر «میتو» یونانی به همین معنی) و پسوند تصغیر و شباهت «ـایزه» ساخته شده است)؛ که به‌نظرم معادل خوبیه، ولی به‌شرطی که بدونی راک فارسی و میتوی یونانی یعنی رشته و نخ. اگه ندونی، نمی‌تونی بین این دو واژه ارتباط برقرار کنی.

ریاضی: از اونجایی که ریاضیات زبان خاص خودشو داره، آدم بدون اینکه عربی بدونه هم می‌تونه متوجه منظور متن‌های تخصصیشون بشه [عکس۸] [عکس۹] [عکس۱۰] [عکس۱۱]

عربی هم جزو درساشونه انگار. مثل ما که زبان فارسی داریم تو مدرسه. [عکس۱۲] [عکس۱۳]

قیمت روی جلد کتابا هم شش هفت‌هزار دینار بود که به پول ما الان حدوداً میشه صدوپنجاه‌هزار ولی چهار پنج سال پیش، این مبلغ به پول ما ده پونزده‌هزار تومن بود.

خودتونو آماده کنید که تو پست بعدی می‌خوام دلا رو ببرم کربلا!

۵ نظر ۲۶ شهریور ۰۱ ، ۰۹:۳۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۰۱- سفرنامه - بخش اول - کجا سُکنی گزیده بودیم؟

جمعه, ۲۵ شهریور ۱۴۰۱، ۰۲:۰۷ ق.ظ

سه‌شنبۀ هفتۀ گذشته خونه رو به مقصد عراق ترک کردیم و سه‌شنبۀ این هفته برگشتیم ایران. این یه هفته خونۀ یکی از دوستان بابا که هر سال خونه‌شو در اختیار زائران اربعین می‌ذاره بودیم. امسال اولین سالی بود که اربعین می‌رفتیم کربلا و اولین باری بود که مهمون این خانواده بودیم. حدوداً چهل نفر بودیم. ده دوازده خانواده متشکل از دوستان و همکاران سابق بابا، همراه خانواده. آقاهه خونۀ خودشو در اختیار آقایون گذاشته بود و خونۀ پسرشو در اختیار خانوما. خونۀ خودش اون‌ور حیاط بود خونۀ پسرش این‌ور حیاط. بخش اعظم خونه رو در اختیار مهمونا گذاشته بودن و خودشون در بخش دیگه جدا از ما بودن و مشغول پخت‌وپز برای ما و موکب‌ها. 



عروس خانوم (همسر پسر دوست بابا) نوزده سالش بود و داشت دیپلم می‌گرفت. گویا اونجا دیپلم گرفتن کار خفنی محسوب میشه؛ چون موقع معرفیش گفتن نوزده سالشه و خوشگله و داره دیپلم می‌گیره. کلی کتاب کنکور تجربی تو اتاق مطالعه‌ش بود. اجازه گرفتم که از کتاباش عکس بگیرم. تو پست بعدی نشونتون می‌دم.



شبی که من از پیاده‌روی برگشته بودم خسته بودم و زود خوابیدم. در واقع بیهوش شدم. اون شب عروس خانوم عکسای عروسیشو آورده بود و نشون خانوما داده بود. صبح تو آشپزخونه دیدمش و با گوگل ترنسلیت خودمو معرفی کردم و ازش خواستم عکساشو به منم نشون بده. نه اون فارسی می‌فهمید نه من عربی. ولی به‌واسطۀ سفرهایی که به ترکیه داشتن استانبولی رو یه ذره متوجه می‌شد و کمی هم انگلیسی. با گوگل ترنسلیت حرف می‌زدیم باهم. بقیۀ دخترا که اون شب نبودن و عکسا رو ندیده بودن هم اومدن آشپزخونه. اونایی که دیده بودن هم اومدن دوباره دقیق‌تر ببینن. هفت هشت‌تا دختر بیست‌وپنج تا سی سال بودیم که سه نفر مجرد بودن و بقیه متأهل و بچه‌دار. من راجع به ادامۀ تحصیل و کار و کنکورش می‌پرسیدم و اونا راجع مهریه و جهیزیه و کارهای خونه. بهش گفتم دومین دوست عرب‌زبانمه و یه دوست مصری هم دارم. گفت شما هم دومین دوست ایرانیم هستید و اولین دوستم همدانی بوده. پرسیدم اونجا که کتاباتو گذاشتی اتاق مطالعه‌ته؟ گفت آره ولی در آینده قراره به بچه‌هامون اختصاص بدیم. می‌خواست پزشک بشه. پسره هم وکیل بود و خوش‌تیپ و پولدار و آنچه خوبان همه دارند او یک‌جا داشت :| یکی از دخترا به‌شوخی پرسید شوهرت برادر نداره؟ گفت یه برادر کوچیک داره. شش‌هفت‌ساله. بعد پرسید چرا می‌پرسید؟ دخترا با خنده در جوابش نوشتن دنبال شوهر می‌گردیم. اونم خندید و گفت به درد شما نمی‌خوره کوچیکه. ولی الیسا رو رزرو می‌کنم برای برادر خودم که هیژده سالشه. الیسا دختر هفت‌سالۀ یکی از دخترای جمعمون بود که دوتا دختر خوشگل داشت. بهش گفت دخترات خوشگلن، بازم براشون خواهر و برادر بیار که دنیا خوشگل‌تر بشه. روز آخر ازمون آی‌دی اینستامونو خواست و منم اینستای خانوادگیمو دادم بهش. فالوم کرد و منم متقابلاً دنبالش کردم. ولی هیچی از پستاش نمی‌فهمم. یحتمل اونم هیچی از پستای من نمی‌فهمه.



اون شب که من خواب بودم، خانوما راجع به چندهمسری هم صحبت کرده بودن. صابخونه و پدرش و پدر پدرش همسران متعدد داشت و این موضوع اونجا امری بسیار طبیعی بود. یکی از زن‌ها تو نجف بود، یکی بغداد، یکی کربلا. یکی هم ایران. بقیه‌شو دیگه الله اعلم. از عروسشون پرسیدم نسل جدید هم چندتا همسر دارن؟ پرسیدم چه حسی داری نسبت به این موضوع؟ گفت ما همدیگر را از روی عشق انتخاب کردیم تا چندهمسری را منسوخ کنیم.

فرششونم هزارودویست‌شانۀ گل‌برجستۀ قیطران بود.


۸ نظر ۲۵ شهریور ۰۱ ، ۰۲:۰۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۰۰- یه عدد از ۱ تا ۱۴۵۲ بگید

دوشنبه, ۱۴ شهریور ۱۴۰۱، ۱۲:۰۷ ق.ظ

مسیر شهر نجف تا کربلا ۱۴۵۲تا عمود داره، به فاصلۀ ۵۰ متر که یه عده این مسیرو در ایام اربعین پیاده می‌رن تا برسن کربلا. برنامۀ ما اینه که با ماشین بریم سامرا و کاظمین و از اونجا بازم با ماشین بریم کربلا، چند روز بمونیم و با ماشین بریم نجف و از اونجا ایشالا با ماشین! برگردیم ایران. من تصمیم دارم وسط راه از اهل بیت جدا شم و مسیر نجف تا کربلا رو پیاده برم. هیچ ایده‌ای هم راجع به سه چهار روز پیاده‌روی ندارم. علی‌الحساب یه عدد از ۱ تا ۱۴۵۲ بگید که وقتی به شمارۀ عمود مورد نظرتون رسیدم اون پنجاه مترو به نیت شما طی کنم. توصیه و تجربه‌ای هم اگر دارید استقبال می‌کنم. احتمالاً اینترنت هم نخواهم داشت اونجا. پس تا سه‌شنبه ظهر که می‌رسیم لب مرز عدداتونو بفرستید که یادداشت کنم.

عمود ۴۴۴ از الان برای کسی رزروه که سال ۹۷، اینجا یاد من افتاد و عکس گرفت و فرستاد برام.


۴۶ نظر ۱۴ شهریور ۰۱ ، ۰۰:۰۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۹۹- از هر وری دری ۲۰

شنبه, ۱۲ شهریور ۱۴۰۱، ۱۲:۰۱ ق.ظ

۱. لابه‌لای یادداشت‌هام نوشته بودم «متأسفانه فضای بورژوای اینستا از درک طنز و درون‌مایۀ این قاب عاجزه، و چه بسا نه‌تنها ظرایف و دقایق درک نمی‌شه که دچار کج‌فهمی و بدفهمی هم می‌شن این جماعتِ کم‌عمقِ سطحی‌نگر. چه هم‌دانشگاهیان چه اقوام. لیکن به خوانندگان وبلاگ امیدوارترم همیشه. امید که این امیدم ناامید نشود و شما مثل اون‌ها نباشید». اینو نوشته بودم که همراه یه عکس منتشر کنم. ولی هر چی فکر می‌کنم یادم نمیاد چه عکسی بوده که نمی‌خواستم تو اینستا بذارم و تصمیم داشتم تو وبلاگم بذارم و معتقد بودم فضای اینستا از درک طنز و درون‌مایۀ اون قاب عاجزه.

۲. من تو خوابگاه همه‌جور نمازخوندنی دیده‌م. نماز با لاک، نماز بدون وضو، نماز فقط ماه رمضون، نماز با مانتو و شال، نمازِ همیشه‌قضا به‌صورتی که همۀ هفده رکعت یه‌جا خونده بشه، و حتی نماز اول وقت با تلفظ دقیق عربی که هر کدوم به‌نوبۀ خود برام عجیب بودن و تازگی داشتن. ولی  نماز با روسری و لباس آستین کوتاه عجیب‌تر از همه‌شون بود که اینم این سری که رفته بودم تهران برای اولین بار رویت کردم.

۳. تو سفر پارسالم به تهران قرار بود روز آخر، یکی از دوستامو ببینم بعد برم ترمینال و از اونجا بیام خونه. دوستم بعد از من با دوست دیگه‌ش هم قرار داشت. این دوستش از اون بلاگرای اینستاگرامی بود و با دوستم هم تو اینستا آشنا شده بود. زود اومد؛ قبل از اینکه من برم اومد. حالا قبل از اینکه بیاد دوستم هی می‌گفت ببین شوکه نشیا، این دوستم مثل تو فاخر و فرهیخته نیست و یه کم خزه و دیگه ببخشید. حالا من هر چی می‌گفتم نه این چه حرفیه، اشکالی نداره، این هی عذرخواهی می‌کرد که نه آخه خیلی خزه بیاد می‌بینی، از اون بلاگرای اینستاست که مدل حرف زدنشم با تو فرق می‌کنه. حالا نه چهرۀ دوستش یادمه نه اسمش، نه حرفاش. ولی یادمه به مناسبت تولد دوستم که یه ماه ازش می‌گذشت کیک گرفته بود که برن کافی‌شاپ جشن بگیرن. با اینکه هنوز بلیت نگرفته بودم و می‌تونستم باهاشون بمونم و کلی هم اصرار کردن بمونم ولی نموندم. خز نبود، ولی حال نکردم باهاش. 

۴. علاوه بر اینکه کلی سایت رایگان و غیررایگان وجود داره برای دانلود مقاله‌های علمی، یه روشی هم هست که یه کم غیرقانونیه و به این صورته که اطلاعات مقاله رو به یه کلاغ! می‌دی و اون می‌ره لینک دانلود رو پیدا می‌کنه میاره برات. Sci-Hub رو گوگل کنید میاره اون سایت کلاغه رو. پارسال دنبال یه مقاله‌ای بودم و این روش یادم نبود. تو ریسرچ‌گیت به نویسنده‌ش پیام دادم و ازش خواستم مقاله رو برام بفرسته. در واقع پیام دادم و گفتم به این حوزه و موضوع علاقه دارم و مقاله‌تون جذابه و دوست دارم بخونمش. نگفته بودم بفرسته. فکر می‌کردم غیرمستقیم متوجه میشه اینو. اونم بعد از چند ماه جواب داده بود که چه خوب، ممنون. دوباره پیام دادم و این دفعه شفاف گفتم مقاله رو برام بفرسته. فرستاد. ولی احتمالاً پیش خودش گفته این ایرانیا چقدر درستکارن که با اون کلاغه دانلود نمی‌کنن و از نویسنده می‌خوان براشون بفرسته. حال آنکه یادم نبود.

۵. تو سریال بچه مهندس، جواد جوادی و دوستاش یه گروه برای ساخت روبات داشتن به اسم جهت که مخفف اسماشون بود. مخفف جواد و اسم اون دوتای دیگه که یادم نیست چی بود. دورۀ کارشناسی برای درس کنترل خطی ما هم یه گروه داشتیم که من اسمشو گذاشته بودم نشان. مخفف نسرین و شادی و آرزو و نازنین. کار روبات این بود که توپ‌ها رو بر اساس رنگشون نشانه‌گیری کنه بندازه تو سبد.

۶. تازه فهمیدم این مجله‌ای که چند سال پیش مقاله فرستادم و پذیرفت و چاپ کرد رتبه‌ش یکه و بالاترین امتیازو بین مجله‌ها داره. اگه اون موقع می‌دونستم چه جلال و جبروتی داره با اون حجم از اعتمادبه‌نفس این مقاله رو نمی‌فرستادم براش. البته پیشنهاد استادم بود اونجا بفرستیم. اولین بارم هم نیست این اتفاق برام می‌افته. معمولاً با یه سری آدم خفن هم‌صحبت می‌شم و بعداً می‌فهمم یارو کی بود.

۷. اوایل دورۀ دکتری بودم که دیدم انجمن زبان‌شناسی اطلاعیه زده و دنبال طراح خلاق و مسلط به ابزارهای گرافیکی می‌گرده برای پوسترها. از اونجایی که از هر انگشت بنده یه هنر می‌باره و می‌ریزه رو زمین، اعلام آمادگی کردم برای همکاری و اولین طرحمو با پینت! به جامعۀ علمی عرضه کردم. دو روزم بهم وقت داده بودن، بعد من پوسترو تو بیست دقیقه به منصۀ ظهور رسوندم و شدم گرافیست انجمن. تا آخر دوره هم همۀ پوسترا رو با پینت درست کردم. فوتوشاپم داشتما (دوم دبیرستان یه درسی داشتیم به اسم کامپیوتر که اونجا فوتوشاپ یادمون داده بودن و از اون موقع بلد بودم)؛ ولی تا وقتی پینت کار آدمو راه می‌ندازه چرا فوتوشاپ؟ حالا برای دورۀ خودم دیگه فراخوان ندادم برای جذب گرافیست. فکر کردم اگه خودم چند دقیقه وقت بذارم کارا سریع‌تر پیش می‌ره تا اینکه یکی دیگه انجامش بده و هی من بگم نه اینجاشو این‌جوری کن و فلان چیزو فلان‌طور کن و منظورم این نبود و فلان. همۀ اطلاعیه‌ها رو هم یه شکل می‌زنم که هر سری نشینم دنبال طرح جدید بگردم و کلی فکر کنم و نظرسنجی راه بندازم ببینم کدوم قشنگ‌تره. 

۸. من هر سری می‌رم دیدن استادهام براشون سوغاتی می‌برم. معمولاً نوقا، که خودمون لوکا صداش می‌کنیم و نمی‌دونم چه فرایند آوایی رخ داده که لوکا شده نوقا. این سری سه جعبه نوقا گرفتم. یکی برای استاد راهنمام و یکی برای استاد مشاور احتمالیم (چون هنوز رسماً مشاورم نشده ولی یه صحبتایی کرده‌م باهاش) و یکی هم همین‌جوری گرفته بودم و تصمیم قطعی در موردش نگرفته بودم. قرار بود آخر اون هفته‌ای که تهران بودم خونۀ مریم اینا دورهمی داشته باشیم. گفتم می‌برم اونجا، ولی دورهمی به‌خاطر ابتلای مریم و همسرش به کرونا کنسل شد. بعد خواستم ببرم برای استاد شمارۀ ۲۲ که چون دیدم از نتیجۀ امتحانمون راضی نیست ندادم که فکر نکنه می‌خوام رضایتشو جلب کنم! استاد شمارۀ بیستو که ندیدم و اگه می‌دیدم هم فکر نکنم دل خوشی ازمون داشته باشه. حسمون متقابله البته. امتحانشم خیلی بد داده بودم. تقریباً برگه رو سفید دادم. استاد شمارۀ ۱۸ هم با اینکه امتحانشو خوب داده بودم برخورد گرمی نداشت با هیچ کدوممون. حداقل انتظارمون این بود که از اینکه اولین بار می‌بیندمون یه ذوقی بکنه ولی فقط گفت همه‌تون چقدر ریزه‌میزه‌تر از تصورم هستید. و رفت. موند، تا اینکه روز آخر خانم خ (هم‌اتاقی‌ای که تو آسانسور باهاش آشنا شدم) یه جعبه گز بهم داد. نجف‌آبادی بود. فکر کنم اطراف اصفهان باشه. در معرفی خودش و شهرش گفت همون شهر شهید حججی. بعد پرسید می‌شناسی؟ گفتم آره یه کم. در واکنش به جعبۀ گز این دوستمون منم نوقای سوم رو تقدیم ایشون کردم.


۵ نظر ۱۲ شهریور ۰۱ ، ۰۰:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۹۸- از هر وری دری ۱۹

جمعه, ۱۱ شهریور ۱۴۰۱، ۰۶:۱۱ ق.ظ

۱. پارسال تو یکی از خیابونای نزدیک راه‌آهن مشهد یه مغازه دیدم اسمش دردانه بود. مشهدیا نمی‌خوان برن ازش عکس بگیرن بفرستن برام بگن اینو دیدیم یادت افتادیم؟

۲. مدرس کارگاه زبان می‌گه قبل از کرونا رو قدیم حساب کنید. اون موقع دنیا یه جور دیگه بود، الان یه جور دیگه شده. راست می‌گه.

۳. دبیر انجمن زبان‌شناسی دانشگاه فلان، سال اول کارشناسیه. فاقد هر گونه تجربه از فضای دانشگاه. احتمالاً تو دانشگاهشون قحط‌الرجال بوده که یه همچین مسئولیتی به این بنده خدا رسیده. خودشم البته واقف هست به این موضوع که چم و خم کارو بلد نیست. چند وقت یه بار پیام می‌ده و بدیهیاتی از این قبیل که عضو علی‌البدل ینی چی، چجوری تقسیم کار کنیم، بعد از تقسیم کار چی کار کنیم، پول کارگاه‌ها رو چی کار کنیم می‌پرسه ازم.

۴. یکی از مصیبت‌های اوایل دورۀ دبیر شدنم اونجا بود که یه سری پیج و ایمیل به اسم انجمن بود که دقیقاً مشخص نبود دست کیه و رمزشو کی داره. با بدبختی رمزها رو پیدا کردم و همه رو تغییر دادم. برای تغییرشونم شماره موبایل و ایمیل پشتیبان لازم بود که اینا رم با مشقت پیدا کردم و تغییرشون دادم. بعد رفتم وبلاگ مجله دیدم یه بنده خدایی دو سال پیش قبل از مصاحبۀ دکتری اونجا کامنت گذاشته و گواهی چاپ مقاله‌شو خواسته. درخواستش بی‌جواب مونده بود تا حالا. ده‌ها ایمیل پاسخ‌داده‌نشده و یه سری پیام تو دایرکت اینستا هم داشتیم که چند ماه و حتی بعضیاشون چند سال بی‌پاسخ مونده بودن. حالا ولی هر روز چک می‌کنم و یا خودم یا یکی از اعضا که مسئول این چیزاست پاسخ می‌ده. روی پاسخ‌هایی که میده هم نظارت دارم البته.

۵. وقتایی که استادهام یا بعضی از افراد خاص یا معروف پستای اینستامو لایک می‌کنن برمی‌گردم از اول یه دور دیگه از نگاه اون فرد پستمو می‌خونم. مثلاً استاد راهنمای الانم و همسر استاد مشاور ارشدم و خود استاد مشاور ارشدم جزو این خواصن. و یه تعداد از استادان بزرگی که تا حالا ندیدمشون و دورادور همو می‌شناسیم. بارها پیش اومده که چندتا آدم خاص همزمان لایک کردن و منم به‌ازای هر کدوم از اول نشستم خوندم ببینم از زاویۀ نگاه اونا چجوری نوشتم.

۶. یه دستگاه برقی هم هست به اسم تخم‌مرغ‌پز که توش تخم‌مرغو می‌ذاری و دقایقی بعد می‌پزه تحویل می‌ده. دارم فکر می‌کنم مزیتش چیه نسبت به روشی که تخم‌مرغو می‌ذاریم تو یه قابلمه و یه کم آب می‌ریزیم که بپزه؟

۷. منتظر نوبت دکترِ مامان نشسته بودم. گوشیمو درآوردم چند صفحه قرآنی که با گروه ختم قرآن بانوچه و دوستان وبلاگی از ماه رمضون ادامه دادیمو بخونم. دنبال سورۀ مورد نظر می‌گشتم که دیدم خانومی که سمت راستم نشسته سرش تو گوشیمه و یواشکی به خانوم سمت راستش می‌گه ببین داره قرآن می‌خونه. صحبتاشون در راستای این داشت پیش می‌رفت که دختر خوبیه. قبل از اینکه کار به جاهای باریک کشیده بشه خیلی آروم مسیرمو سمت تلگرام و اینستاگرام کج کردم که نظرشونو راجع به دختر خوب بودنم تغییر بدم. موفق هم شدم.

۸. خونۀ یکی از اقوام خیلی نزدیک بودم. از شدت صمیمت منو تنها گذاشتن رفتن خرید. تو فاصله‌ای که تنها بودم تلفنشون زنگ زد. قطعاً هر کی بود با من کار نداشت ولی گفتم شاید سؤالی کار مهمی پیامی داشته باشه. برداشتم و خودمو معرفی کردم و نسبتم رو با صابخونه خاطرنشان کردم و گفتم که خونه نیستن و تا یه ساعت دیگه برمی‌گردن. خانم جوادی نامی بود که نه من اونو می‌شناختم نه اون منو. گفت باشه پس بعداً زنگ می‌زنم. بعد یهو انگار که یه سؤال جدید به ذهنش رسیده باشه پرسید مجردی؟ اینایی که از هر فرصتی حتی پشت تلفن برای پیدا کردن کیس مناسب استفاده می‌کننو درک نکردم هنوز.

۹. تا نوبت دکترِ مامان برسه یه نوبت هم برای خودم از یه متخصص دیگه گرفتم که برام چکاپ بنویسه. دو ساعتی منتظر موندیم و بالاخره آزمایشه رو نوشت و گفت برو طبقۀ بالا. کد رهگیریمو نشون مسئول آزمایشگاه طبقۀ بالا دادم گفتم باید با شرایط خاصی بیام برای این آزمایش؟ مثلاً ناشتا باشم؟ گفت آره. گفتم ناشتا از نظر شما با گرسنه فرق می‌کنه؟ مثلاً من الان گرسنه‌مه و شش ساعت پیش ناهار خوردم. تو این شش ساعت یه دونه میوه خوردم فقط. ناشتا محسوب می‌شم؟ گفت نه، باید ده ساعت چیزی نخوری. بهتره صبح بیای و حتی چایی هم نخوری.

۱۰. تو اون دو ساعتی که منتظر دکتر بودم همۀ نوشته‌های در و دیوار بیمارستانو خوندم و به همه جاش سرک کشیدم. این وسط با گفتاردرمانی هم آشنا شدم و ضمن آشنایی احساس تمایل هم نسبت بهش پیدا کردم.

۶ نظر ۱۱ شهریور ۰۱ ، ۰۶:۱۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۹۷- دردمندانه، انتقادی، فراموش‌نشدنی

پنجشنبه, ۱۰ شهریور ۱۴۰۱، ۰۵:۰۲ ب.ظ

چند ماه پیش یه پیام از فیدیبو داشتم با این مضمون که تا حالا فکر کردی که اگه قرار بود نویسنده بشی و داستان بنویسی، جنایی می‌نوشتی یا عاشقانه؟ طنز یا فانتزی؟ اصلاً داستان‌هات به حال‌و‌هوای آثار کدوم نویسندۀ معروف نزدیک بود؟ ما با چند تا سؤال، حدس می‌زنیم که تو شبیه کدوم نویسندۀ معروفی. 

به اون چندتا سؤال جواب دادم و نتیجه شد این:



+ عباس معروفی امروز رخ در نقاب خاک کشید و دستش از دنیا کوتاه شد. و قلمش. روحت شاد آقای نویسنده.

+ بین استوری‌های امروزِ دوستانم این دوتا بیشتر به دلم نشست:

دلتنگی من تمام نمی‌شود. همین که فکر کنم من و تو دو نفریم دلتنگ‌تر می‌شوم برای تو (عباس معروفی)

مرا از دور تماشا کن. من از نزدیک غمگینم (عباس معروفی)


 https://fidibo.com/landings/writer

+ لینکش فعاله هنوز. البته که این سؤال‌ها معیار خوبی برای شباهت نیست، ولی شما شبیه کدوم نویسنده‌اید؟

۱۵ نظر ۱۰ شهریور ۰۱ ، ۱۷:۰۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۹۶- از هر وری دری ۱۸

پنجشنبه, ۱۰ شهریور ۱۴۰۱، ۰۱:۰۰ ق.ظ

۱. یکی از موضوعاتی که تو کارگاه‌ها و وبینارهایی که شرکت می‌کردم اذیتم می‌کرد این بود که مثلاً می‌گفتن ساعت ۷ شروع میشه و ساعت ۷ هم یه عده‌ای حاضر بودن، ولی چند دقیقه از ۷ می‌گذشت و تازه میومدن می‌گفتن حالا تا ۷ و  ربع هم صبر کنیم بقیه بیان. از وقتی که به قدرت رسیده‌ام رأس ساعت مقرر به مدرس یا سخنران می‌گم به احترام دوستانی که به‌موقع اومدن شروع بفرمایید؛ جلسه ضبط میشه و دوستانی که دیر برسن می‌تون بعداً فیلمو ببینن. اگه یه روز تو این مملکت کاره‌ای بشم جاهای دیگه هم این موضوع رو نهادینه می‌کنم که هفت ینی هفت.

۲. استاد آمار و اس‌پی‌اس‌اس در ساعت ۱:۲۸:۰۰ کارگاهش می‌خواست مثال بزنه، علی و احمد و جافِت و مراد رو مثال زد. حالا علی و احمد کلیشه هستن، قبول؛ ولی جافت و مراد از کجا به ذهنش رسید؟ جافِت ینی چی اصلاً؟ آیا همون جواده؟

۳. اتوبوسی که باهاش داشتم برمی‌گشتم تبریز (شش روز تهران بودم شش ماه قراره تعریفش کنم)، یه جایی فکر کنم زنجان نگه‌داشت برای ناهار و نماز. یه مسجدی بود، رفتم اونجا برای نماز. یه دختر ده دوازده‌ساله با یه پسر هفت هشت‌ساله اونجا ازم آب خواستن برای وضو. چون عجله داشتن می‌خواستن سریع همون‌جا وضو بگیرن. سرویس بهداشتی شلوغ بود. منم یه بطری آب از شب قبل گذاشته بودم جایخی یخچال خوابگاه که یخ ببنده. یه فلاسک کوچیکم آب‌جوش داشتم. گفتم صبر کنید این دوتا رو ترکیب کنم ببینم می‌تونم براتون آب ولرم جور کنم یا نه. نه اسمشون یادم موند، نه اینکه از کجا میان و به کدوم شهر می‌رن. ولی یادمه که گفتن داریم می‌ریم دیدن خاله‌مون. از آشنایی باهاشون کیف کردم.

۴. امسال محرم میلاد عظیمی یه پست گذاشته بود راجع به شبهۀ فتوحات اسلامی. خلاصۀ پستش این بود که به‌گواهی اسناد تاریخی، سنی و شیعه اعتقاد داشتند و دارند که علی و فرزندان علی و طبعاً امام حسین در فتح ایران شرکت نداشتند. کامل‌تر و جزئیاتش تو کپشن هست.

۵. دختره اصطلاحاً شل‌حجاب بود و مادرش هم چادری نبود. در کل خانواده‌ش با اینکه اهل حلال و حروم و نماز و روزه بودن ولی آنچنان هم مذهبی نبودن. داشتیم راجع به تنهایی سفر رفتن صحبت می‌کردیم که گفت ترم سوم دانشگاه برای نصب تلگرام از پدر و برادرم اجازه گرفتم و تا پیش‌دانشگاهی با مادرم می‌رفتم مدرسه. حتی وقتی خودم زبان تدریس می‌کردم مادرم تا آموزشگاه میومد و اونجا می‌نشست تا تدریس من تموم بشه. سفر مجردی، حتی سفر زیارتیِ دانشجوییِ غیرمختلط هم براش رویا بود. اینجا بود که فهمیدم تعصب ناموسی جدا از مذهبه.

۶. یه فامیلم داریم که چون دریاچۀ ارومیه خشک شده، هر چند وقت یه بار عکس نقشۀ ایرانو می‌ذاره تو گروه و اسم خلیج فارسو خط می‌زنه می‌نویسه خلیج عربی که منو سکته بده. هر بارم من تذکر می‌دم که همون‌قدر که دریاچۀ ارومیه برای ما عزیزه خلیج فارس هم محترم و عزیزه و این خزعبلاتو منتشر نکنه و به بهانۀ حمایت از دریاچۀ ارومیه از عرب‌ها حمایت نکنه و سنگ عرب‌ها رو به سینه نزنه. ولی توجیه نمیشه. منم برای خشک شدن دریاچۀ ارومیه و ده‌ها دریاچۀ دیگه که اینا اسمشونم نشنیدن ناراحتم. ولی دلیل نمیشه اسم خلیجی که مال خودمونه عوض کنم. خدایا منو به تلافی کدوم گناهم با اینا فامیل کردی؟

۷. یکی از هم‌مدرسه‌ایام با خانواده رفته بوده رستوران و عکساشو استوری کرده بود. رستورانه مجلل و باکلاس بود و از اینا بود که تو فضای بازه و یه کاخی قصری چیزی هم کنارشه. یه کم بعد دیدم این هم‌مدرسه‌ای استوری گذاشته که «کارکنان فلان رستوران [همون رستوران مجلل استوری قبلش] بسیار دهاتی هستن و آداب پذیرایی بلد نیستن و وسط غذا خوردن کارت‌خوان میارن پولشونو پرداخت کنیم». حالا من به این رفتار و آداب‌ندانی کارکنان رستوران و قصور در پذیراییشون کاری ندارم، ولی نتونستم معادل گرفتنِ «دهاتی» با «کسی که آداب پذیرایی بلد نیست و بی‌فرهنگه» رو برتابم و ساکت بشینم. لذا به‌نمایندگی از روستاییان سرزمین پهناورم به خانم دکتر خودبافرهنگ‌پندار مملکت تذکر دادم این واژه رو با معانی پَست به‌کار نبره.

۸. یه بار از لابه‌لای حرفای دوستِ مهاجرم متوجه شدم مجبوره که تو محل زندگی جدیدش حجاب نداشته باشه. کاری به اینکه تو دانشگاه و محل کار مجبوری و تو خونه که مجبور نیستی و اگه بخوای می‌تونی عکسای شخصیتو باحجاب بذاری ندارم. سؤالم اینه که چه فرقی هست بین حجاب اجباری و بی‌حجابی اجباری؟ من هر دو رو برنمی‌تابم.

۹. از حدود شصت هفتاد پیکی که تا حالا سفارشای اسنپو برامون آوردن فقط یکیش خانم بوده. یه دختر هم‌سن‌وسال خودم به اسم پروین که با پراید یا ۲۰۶ (یادم نیست مدل ماشینش، ولی سفید بود) رب آورد برامون. دو سه مورد هم غیرترک‌زبان داشتیم بین پیک‌ها. اقلیت‌ها رو دوست دارم.

۱۰. پارسال تو یه پیجی برای اولین بار با کادایف آشنا شدم و خمیر آماده‌شو از یکی از سوپرمارکت‌های اطرافمون سفارش دادم و طبق دستورالعملی که روش نوشته بود و فیلمی که تو یوتیوب بود درستش کردم. ولی خوشمزه نشد. توضیحاتشم به ترکی استانبولی بود. می‌تونید kadayif + hastel رو گوگل کنید ببینید چیا میاره. من به فارسی چیزی پیدا نکردم. ضمن اینکه یادم رفت بعد از درست کردن ازش عکس بگیرم. فقط همین یه عکسو قبل از باز کردن بسته گرفتم ازش:


۴ نظر ۱۰ شهریور ۰۱ ، ۰۱:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

شمارۀ موبایلم تا یکی دو سال پیش به اسم بابا بود. از سوم دبیرستان داشتمش و مدرسه و دانشگاه و دوستام و فک و فامیل همه‌شون همین شماره رو داشتن. در واقع فقط همین شماره رو داشتم و به همه همینو داده بودم. تلگرام و واتسپ و اکانت‌هام هم با همین شماره بود. پنج سال پیش موقع خرید گوشی، یه سیم‌کارت ایرانسل هم مغازه‌دار هدیه داد که به اسم خودم بود ولی شمارۀ اونو به کسی ندادم. چون معتقدم خدا یکی، سیم‌کارت هم یکی. 

دو سه سال پیش موقع ثبت‌نام برای نمایشگاه کتاب که به‌دلیل شیوع کرونا مجازی بود شمارۀ موبایلی که به اسم خودم باشه لازم بود و منم مجبور شدم با ایرانسلم وارد سایت نمایشگاه بشم. بعد از اون رفتیم همراه اولمو به اسم خودم تغییر مالکیت دادیم که از این قبیل مشکلات پیش نیاد.

امسال از نمایشگاه یه چندتا کتاب تخصصی برای برادرم گرفتم و با بقیه‌ش (چون مبلغ کمی مونده بود و نمی‌شد کتاب بزرگسال گرفت) گفتم چندتا کتاب کودکانه بگیرم نگه‌دارم برای بچه‌هام. تو همون هفتۀ نمایشگاه که منتظر کتابا بودم یه شب یه شمارۀ ناشناس زنگ زد به ایرانسلم. از اونجایی که این شماره رو کسی نداره و یادم هم نبود به نمایشگاه این شماره رو دادم و فکرشم نمی‌کردم از نمایشگاه زنگ بزنن، گفتم لابد اشتباه گرفته. برداشتم که بگم اشتباه گرفتید، ولی هر چی الو بفرمایید گفتم هیچ جوابی نشنیدم. دوباره زنگ زد و بازم هیچی نمی‌شنیدم. فکر کردم مزاحمه و رندوم یه شماره‌ای گرفته و عمداً سکوت کرده. دیگه جواب ندادم. پیامک داد که خانم فلانی لطفاً جواب بدید. اسممو که دیدم رنگم پرید. دلم هری ریخت که این کیه که هم شماره‌مو داره هم اسم و فامیلمو می‌دونه. هزار جور فکر و خیال ناجور کردم که یکیش این بود یکی از شماها کشفم کردید! داشتم تایپ می‌کردم شما؟ و همزمان سعی می‌کردم تپش قلبمو کنترل کنم که پیام دومش اومد که از انتشارات فلان تماس گرفتم. رنگ به رخم برگشت. با یه گوشی دیگه زنگ زدم و با صدایی که به‌وضوح از شدت استرسِ وارده می‌لرزید گفتم فلانی‌ام که چند دقیقه پیش تماس گرفته بودید و پیام دادید بهش. گفتم احتمالاً مشکل از گوشی من بود که صداتونو نمی‌شنیدم؛ برای همین با یه گوشی دیگه زنگ زدم بهتون. خانومه گفت آره هر چی می‌گفتم الو نمی‌شنیدید انگار. عذرخواهی کرد که بدموقع با شمارۀ شخصی زنگ زده. گفت کتابی که  سفارش دادید تموم کردیم و اگر اشکالی نداره یه کتاب دیگه به جاش بفرستم. چون داشت سفارشا رو پست می‌کرد نتونسته بود صبر کنه و بدون هماهنگی با من هم نمی‌تونست جایگزین کنه. با صدایی که هنوز می‌لرزید گفتم فرقی نمی‌کنه. پرسید بچه‌هاتون چند سالشونه؟ سنشونو بگید که مناسب سنشون بفرستیم. مغزم هنوز به حالت عادیش برنگشته بود و با این سؤال گیج‌تر هم شدم. گفتم کیا چند سالشونه؟ گفت بچه‌هاتون. گفتم آهان. هنوز خوندن و نوشتن بلد نیستن. یه چیزی بفرستید که عکساش بیشتر از نوشته‌هاش باشه. چی می‌گفتم آخه؟ دروغ نگفتم که. هنوز خوندن و نوشتن بلد نیستن دیگه. در واقع هنوز به دنیال نیومدن که خوندن و نوشتن هم بیاموزن.

وقتی کتابا رسید دستم تو اینستا این عکسو گذاشتم. فضای اونجا جوریه که نمی‌تونستم بنویسم برای بچه‌های خودمه، نوشتم برای بچه‌های اطرافیان. حالا یکی از دوستامم تو کامنتا گیر داده بود که ما حق نداریم برای بچه‌های بقیه تصمیم بگیریم که چه کتابی بخونن و فقط برای بچه‌های خودمون می‌تونیم تصمیم بگیریم که چجوری تربیتشون کنیم.

گوشیمم فقط همون یه شبو قاطی کرده بود که منو به مرز سکته برسونه. بعد از اون مشکل دریافت صدا نداشتم.



متن پست اینستا: هر سال از نمایشگاهِ کتاب حتماً چندتا کتاب کودک می‌خرم و هدیه می‌دم به بچه‌های اطرافیان. یه بار حتی چندتاشو دادم به بچه‌ای که تو قطار باهاش همسفر بودم. به هر حال اثر و ماندگاریش بیشتر از شکلاته. نسبت به محتوا و تصاویرشونم حساسیت به خرج می‌دم و قبل از خرید، باحوصله ورق می‌زنم و چک می‌کنم که یه وقت چیزی توش نباشه که به روح و تربیت بچه آسیب بزنه. امسال تهران نبودم و مجازی خرید کردم و همین‌جوری الله‌بختکی از روی عنوان و تصویر جلد یه چندتا کتاب گرفتم و امروز رسیده دستم. همه‌شون خوب بودن و راضی بودم ازشون، جز این یکی که برای آموزش اعداد فارسیه. بازش که کردم دیدم رعایت نیم‌فاصله پیشکش، هکسره رو هم رعایت نکرده. حالا اگه همه جای کتاب یکدست عمل می‌کرد و به جای علامت کسره، همه جا ه می‌ذاشت غمم نبود. می‌گفتم لابد یه تفکری پشت این کاره، ولی مشکل اینجاست که تو یه خط رعایت کرده و درست نوشته تو خط بعدی نه. و این نایکدستی، گناهش بیشتره. هیچی دیگه. لاک غلط‌گیر و خودکار گرفتم دستم دارم درستشون می‌کنم. بله، ما علاوه بر روح و روان و تربیت کودکان، حواسمون به نگارش و دستورخطشون هم هست. فی‌الواقع هیچ وصیتی هم ندارم جز اینکه هر وقت دار فانی را وداع گفتم متن سنگ قبر و اعلامیهٔ ترحیممو بدید یه ویراستار چک کنه غلط اینا توش نباشه. وگرنه روحم هر شب با پاکن و لاک غلط‌گیر میاد به خوابتون و نمی‌ذاره راحت بخوابید.

توضیح برای دوستانی که براشون سؤاله که این هکسره چیه؟ مثلاً تو همین کتاب که عکسشو گذاشتم باید می‌نوشت «مثل یه توپ فوتبال»، «صفر توخالی‌ام من».

«سبز پررنگ» و «نصف یه نردبون» و «آبی پررنگ» رو درست نوشته ولی «مثل ستون می‌مونم»، «هستم مثل نگهبان»، «مواظب این و آن» این‌جوری درسته. اون ه-ها رو نباید بذاریم.

پس کی می‌ذاریم؟ مثلاً وقتی می‌خوایم بگیم این کتاب پر از غلطه. بعد از غلط، ه می‌ذاریم. چون اینجا ه، همون استه! ولی وقتی می‌خوایم بگیم غلطِ نابخشودنی، ه نمی‌ذاریم و نمی‌نویسیم غلطه نابخشودنی.

۲ نظر ۰۹ شهریور ۰۱ ، ۲۰:۲۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۹۴- از هر وری دری ۱۷

چهارشنبه, ۹ شهریور ۱۴۰۱، ۱۲:۰۱ ق.ظ

۱. حین مرور نکات جزوات سابق دیدم که گوشۀ جزوۀ تاریخ زبان فارسی ترم اول ارشدم نوشته‌ام «یکی از دلایل مهاجرت آریایی‌ها به فلات ایران، سرمای شدید بوده است؛ زیرا محل زندگی‌شان ده ماه زمستان و دو ماه تابستان داشت. دلیل دیگر حملۀ سکاها بوده است و همیشه باهم در حال جنگ بودند». حالا به اینکه سکاها کی بودن و چرا اذیتشون می‌کردن کاری ندارم، ولی لااقل مهاجرت می‌کردید یه جای معتدل که ده ماهش تابستون و دو ماهش زمستون نباشه. تبخیر شدم از گرما.

۲. استاد کارگاه پژوهش‌نویسی پرسید کارکرد صندلی چیه جز نشستن؟ نوشتم اگه چوبی باشه می‌تونیم آتیش بزنیم گرم شیم. خودش اینا رو مثال زد: بذاریم زیر پامون لامپو عوض کنیم، بذاریم پشت در زیر دستگیره که دزد نیاد تو، و اگه اومد تو میشه به‌عنوان سلاح ازش استفاده کرد و کوبید تو سرش.

۳. یکی از معضلات جدیدم هم اینه که بعضی از کسانی که هزینۀ ثبت‌نام کارگاه‌ها رو به حسابم واریز می‌کنن مشخصات و رسیدشونو دیر ایمیل می‌کنن و من چند روز باید تو کف این باشم که این پول از کجا و از طرف کی واریز شده. یا اینکه طرف آشناست و به‌جای اینکه اطلاعاتشو بفرسته به ایمیل انجمن تو واتساپ و اینستا و جاهای دیگه به‌صورت شخصی برام می‌فرسته. این در حالیه که من اگه خودمم بخوام تو کارگاه‌های خودمون شرکت کنم به انجمن ایمیل می‌زنم و اطلاعاتمو می‌فرستم و خودم جواب خودمو می‌دم و در جواب جوابم از خودم تشکر هم می‌کنم حتی.

۴. سال ۹۳ که داشتم برای کنکور ارشد زبان‌شناسی می‌خوندم و بعد که وارد فضای این رشته شدم حس اتباع خارجی توی ایرانو داشتم. فکرشم نمی‌کردم تو جمعشون پذیرفته بشم چه رسد به اینکه پیشنهاد دبیری انجمن رو هم بهم بدن.

۵. نوشته بود بعد از مدرسه می‌فهمی با یه سریا چون هفته‌ای شش روز می‌دیدیشون دوست بودی. من اینو بعد از مدرسه نه، بعد از دانشگاه فهمیدم.

۶. نوشته بود به‌قول رادیو چهرازی: «با همه حرف کم میارم، با تو زمان». بین دوستام تنها کسی که این مورد در موردش صدق می‌کنه نگاره. یه بار قرار گذاشتیم دوتایی بریم پارک. از صبح بدون وقفه حرف زدیم و شب وقتی خداحافظی می‌کردیم هنوز کلی حرف داشتیم.

۷. ایمیل انواع مختلفی مثل یاهو، جیمیل، اوت‌لوک و غیره داره. مثل سیم‌کارت که ایرانسل و همراه اول و رایتل و غیره‌ست. همون‌طور که میشه از سیم‌کارت ایرانسل به همراه اول زنگ زد و پیام داد، از جیمیل هم میشه به یاهو و غیره ایمیل زد. ولی چند روز پیش یکی که اوت‌لوک داشت هر چی به جیمیل من و یکی دیگه ایمیل فرستاد نرسید دستمون. نمی‌دونم مشکل از فرستنده‌ست یا گیرنده‌ها.

۸. روز یکی مونده به آخری که تهران بودم، تو میدون ولیعصر، جلوی یه رستوران، یه آقاهه داشت برگه‌های تبلیغاتی رستورانو پخش می‌کرد. کسی استقبال نمی‌کرد و کاغذا رو نمی‌گرفت ازش. رو دستش مونده بود در واقع. گفتم چندتاشو بدید من ببرم خوابگاه. آخر هفته‌ها و روزای تعطیل که سلف غذا نمی‌ده، خیلیا طالب غذای تلفنی‌ان. انقدر خوشحال شد که اگه می‌تونستم بقیه‌شم می‌گرفتم می‌بردم بقیۀ خوابگاه‌های اقصی نقاط شهر پخش می‌کردم. خوشحال کردن بقیه خوشحالم می‌کنه. یه‌جوری عادت کردم با خوشحالی بقیه خوشحالی شم که یادم رفته خودم مستقیماً با چیا خوشحال می‌شدم.

۹. نوشته بود با کسایی وارد رابطه بشید که جومونگ و مختارنامه رو هر سال دو بار می‌بینن. اینا هیچ‌وقت ازتون خسته نمی‌شن. وی سریال یوسف پیامبرو از قلم انداخته بود که من اینم اضافه می‌کنم. 

۹.۵. تازه فهمیدم شبکۀ استانی خودمون مختارو به ترکی هم دوبله کرده و اونم هر سال به موازات شبکه‌های دیگه ترکیشو بازپخش می‌کنه.

۱۰. این آموزشگاه شیرینی آردین دم پمپ‌بنزین چقدر اسمش بهش میاد.

۵ نظر ۰۹ شهریور ۰۱ ، ۰۰:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۹۳- کابل دوربین، قالب شارلوت و روشن شدن لپ‌تاپ

سه شنبه, ۸ شهریور ۱۴۰۱، ۰۲:۲۰ ب.ظ

دی‌ماه پارسال متوجه شدم چند وقتیه که وقتی لپ‌تاپمو باز می‌کنم (در واقع وقتی اون درپوش یا صفحۀ نمایش رو بلند می‌کنم) قبل از اینکه دکمۀ پاورو بزنم خودش روشن می‌شه. قبلاً این‌جوری بود که وقتی تا می‌کردم و می‌بستم می‌رفت تو حالت Sleep و فقط همین آپشنو داشت. اینکه موقع باز کردن هم روشن بشه اتفاق جدیدی بود. تمام راه‌حل‌هایی که پیشنهاد شد رو هم امتحان کردم و درست نشد. بی‌خیال حل این موضوع شدم. امسال عید، یه روز که کلی هم کار و مشغله داشتم ویندوزش بالا نیومد و مجبور شدم مجدداً ویندوز نصب کنم. بعد از نصب ویندوز جدید هم هنوز اون مشکل روشن شدن لپ‌تاپ موقع باز کردنش وجود داشت. ولی چون موضوع انقدرها هم بغرنج و مهم نبود نبردم پیش متخصص که از نزدیک ببینه. حالا یکی دو ماهه که مثل قبل شده و با باز کردن صفحه، روشن نمیشه. مثل قبلاً که با دکمۀ پاور روشنش می‌کردم با همون پاور روشن میشه. الان نه فهمیدم اون مشکل از کجا نشئت می‌گرفت و نه فهمیدم چجوری حل شد. ولی خب حل شد.

بهمن‌ماه پارسال قالب کیک سفارش داده بودم از فروشگاه اسنپ. فرایند ثبت سفارش اسنپ‌شاپ هم مثل نون و میوه و شیرینی بود، ولی فروشگاه‌ها تهران بودن. گفتم لابد شبیه دیجی‌کالاست. دوتا قالب با شمارۀ خودم و دوتا قالب با شمارۀ دیگه سفارش دادم و با اینکه گزینۀ ارسال سریع زیر دو ساعت فعال بود، اون گزینه رو گذاشتم به حساب خطای سیستم و گزینۀ تحویلِ سه روز دیگه رو زدم. معقول نبود که قالب‌ها زیر دو ساعت از تهران برسن دستم. هزینۀ پیکشونم ده تومن بود که به‌نظرم کم بود. چهار روز بعد پیام دادم به پشتیبانی و پرسیدم به‌نظرتون این سفارش تا شب می‌رسه دستم یا لغوش می‌کنید؟ پشتیبان شماره‌مو گرفت که زنگ بزنه و تا اون زنگ بزنه پیک زنگ زد که سر کوچه‌م. به پشتیبانی پیام دادم که نیازی به پیگیری نیست و سفارشمو تحویل گرفتم. ولی فقط سفارش منو آورده بودن و اون دوتا قالب دیگه که با شمارۀ دیگه از همین مغازه و همزمان به همین آدرس خودمون سفارش داده بودم هنوز نرسیده بود دستم. به پیک هم گفتم که همزمان سفارش داده بودم و فکر می‌کردم باهم می‌فرستن. گفت احتمالاً اونو به یه پیک دیگه دادن و من خبر ندارم. چند روز گذشت و چندین بار اعلام تأخیر کردم و هی گفتن تو راهه و دارن میارن و هی عذرخواهی و وعده وعید و بالاخره یه روز گفتن فروشگاه امکان سرویس‌دهی نداره و بسیار متأسفیم. کلی عذرخواهی کردن و پولمو به حساب بانکیم برگردوندن. بعد از چند دقیقه دیدم به کیف پول اسنپم هم همون مبلغ برگشته. پیام دادم به پشتیبانی که چرا دو بار عودت دادید مبلغو؟ گفتن برای دلجویی، هم به حساب بانکیتون برگردوندیم هم به کیف پول اسنپتون واریز کردیم که با اینی که تو کیف پول اسنپه می‌تونید غذا یا هر چی که خواستید سفارش بدید. اینم قالب، و کیکی که ماه رمضون برای افطار درست کرده بودیم:



مهرماه پارسال تصمیم گرفتیم برای باغ (که چون کوچیکه باغچه صداش می‌کنیم) دوربین مداربسته نصب کنیم. موقع سیم‌کشی، بابا به‌اشتباه کابل رو کوچیک بریده بود و بعدش اومد پرسید به‌نظرت با چسب برق (لنت) بچسبونمش یا چون سیم معمولی نیست و کابله و اگه بریدگی داشته باشه شاید نویز و اینا ایجاد بشه کابل دیگه بگیرم؟ پیشنهاد من استفاده از رابط بود. چندتا پیشنهاد دیگه هم از اینترنت پیدا کردم ولی در نهایت بابا با همون چسب چسبوند و روی کیفیت فیلم‌ها هم تأثیر منفی نذاشت و کیفیت دوربین‌ها یکی بود. چه اونی که کابلش چسب داشت چه اونی که بریدگی نداشت. این عکسو زمستون گرفته بودم که کیفیت عکس و وضعیت آب‌وهوای شهرمونو نشونتون بدم.




یه شب ما اینجا مهمون داشتیم. وقتی برگشتیم خونه من گوشیمو پیدا نمی‌کردم. چون صداشم معمولاً روی حالت سکوته با زنگ زدن هم پیداش نکردیم. یادم بود که آخرین باری که ساعتو از گوشی چک کرده بودم دوازده و ده دقیقۀ شب بود. ینی 12:10 رو دیده بودم. می‌دونستم تا اون موقع دستم بوده ولی بعد از اونو یادم نمیومد. فیلمای دوربینا رو چک کردیم و دیدیم تا دوازده و ده دقیقه گوشی دستم بوده و با دختر مهمونمون نشسته بودم و صحبت می‌کردم. بعد بلند می‌شم و صندلی رو برمی‌دارم و گوشی رو می‌ذارم لب پنجره و بعدشم وسایل توی حیاطو جمع‌وجور می‌کنیم و برمی‌گردیم خونه. گوشیمم همون‌جا لب پنجره می‌مونه [1] و [2].


موضوع دیگه‌ای هست که قبلاً در موردش نوشته باشم و به‌نظرتون ناتمام مونده و دوست دارید بقیه‌شم تعریف کنم؟
۴ نظر ۰۸ شهریور ۰۱ ، ۱۴:۲۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۹۲- خلاصی

جمعه, ۴ شهریور ۱۴۰۱، ۱۲:۰۰ ق.ظ

به‌لحاظ روحی نیاز دارم دور از مردمان برم کنج عزلتی برگزینم و وبلاگ و اینستامم ضمن خداحافظی برای همیشه تعطیل کنم لیکن به‌لحاظ عددی نه شمارهٔ پستای اینستام رند و معناداره نه اینجا. شمارهٔ قشنگی هم در پیش نیست که به این زودیا بهش برسم و اونجا تمومش کنم. حتی به‌لحاظ تقویمی هم تاریخ خجسته و خاصی مثل تولد وبلاگم، خودم، یا تموم شدن سال در پیش نداریم که عنوانشم بذارم به پایان آمد این دفتر و دیگه در ادامه‌ش ننویسم حکایت همچنان باقیست. باقی نباشه دیگه. به پایان آید و تموم بشه. از طرفی، یه فایل ورد دارم که توش بالغ بر صدها کلیدواژه و سوژه و موضوع نوشتم که یه روز پستشون کنم و کلی عکس ریختم تو یه فولدر که نشونتون بدم و در موردشون بنویسم. کلی پست هم تو اینستا دارم که منتقل نکردم اینجا که تا وقتی انجامشون ندم حس ناتمام بودن خواهم داشت و آرام نخواهم گرفت. یکی از اهداف بلندمدتم هم این بود که پست شمارهٔ ۱۹۹۲ رو روز ولادت باسعادتم بنویسم و هدف بلندمدت‌ترم هم این بود که فصل پنجو وقتی شروع کنم که عمر وبلاگ‌نویسیم به ۵۵۵۵امین روزش رسیده باشه. حتی اسم فصل پنجم رو هم انتخاب کرده بودم که هم‌خانواده با اسامی جدیدی بود که برای فرزندان جدیدم برگزیده بودم، ولی همون‌طور که عرض کردم به‌لحاظ روحی حال و حوصله و انرژی و انگیزهٔ ادامه دادن ندارم.

از طرف دیگه به آرشیوم هم تعلق خاطر ندارم. بدم نمیاد اتفاقی که برای بلاگفا افتاد، برای بیان هم بیفته و خلاص شم از اینجا.

۱۳ نظر ۰۴ شهریور ۰۱ ، ۰۰:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۹۱- نیم‌فاصله در مصر

چهارشنبه, ۲ شهریور ۱۴۰۱، ۱۰:۱۵ ق.ظ

صدیقتی مِنَ القاهره بعد از مدت‌ها متوجه یکی از ویژگی‌های خط فارسی شده و اینجا داره با فارسیِ دست‌وپاشکسته راجع به نیم‌فاصله می‌پرسه. البته اسمشو نمی‌دونست و با مثال و کپی کردن واژه‌ای که دیده بود منظورشو رسوند.



خودمم نیم‌فاصله رو سال آخر کارشناسی، موقع نوشتن پایان‌نامه یاد گرفتم. قبل از اون اسمشم به گوشم نخورده بود و اساساً نمی‌دونستم چنین پدیده‌ای وجود داره. رشته‌م مهندسی بود و با واژه‌ها و نگارش و ویرایش زیاد سروکار نداشتم. می‌نوشتم، ولی بی‌قاعده. چت‌های قدیمی و پستای قدیمی وبلاگمو که می‌خونم دلم می‌خواد بشینم همه رو از اول ویرایش کنم. اون موقع بلد نبودم ولی وقتی یاد گرفتم عاشقش شدم و دیگه حتی تو چت‌ها و دست‌خطم هم رعایتش می‌کردم. وقتی هم وارد انجمن زبان‌شناسی دانشگاهمون شدم، در حرکتی سریع فوری انقلابی نیم‌فاصله‌های صفحات مجازی انجمن و گزارشا و اطلاعیه‌ها رو اصلاح کردم تا احساس آرامش کنم.



+ اگر به زبان اشاره علاقه دارید این وبینارو توصیه می‌کنم. فردا (پنج‌شنبه) دهِ صبح به وقت ایران. مدرّس ناشنواست و مترجم داریم.

+ امروز عصر ساعت ۴ تا ۷ یه کارگاه سه‌ساعته هم داریم با عنوان آمار و SPSS در آموزش زبان فارسی به غیرفارسی‌زبانان. اگه به دردتون می‌خوره اینم توصیه می‌کنم.

+ بقیهٔ اطلاعیه‌ها رو هم اینجا گذاشتم. احتمالاً زبان چینی و آشنایی با آزمون‌های انگلیسی و خواندن متون تخصصی به دردتون بخوره. همۀ برنامه‌ها به‌صورت مجازی برگزار خواهند شد و شرکت در آن برای عموم آزاد و رایگان است. پس می‌تونید با بقیه هم به اشتراک بذارید.

۱۶ نظر ۰۲ شهریور ۰۱ ، ۱۰:۱۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۹۰- رویای صادقه

چهارشنبه, ۲ شهریور ۱۴۰۱، ۰۹:۱۸ ق.ظ

دیشب دقایقی قبل از خواب، نیم‌فاصله رو یاد یکی از دوستانم دادم و یه پست راجع به نیم‌فاصله تو اینستا گذاشتم و یه بحثی تو گروه ویراستاران راجع به نیم‌فاصله راه انداختم و با این خبر که برای مدرس فلان کارگاهمون مشکل ناگهانی و غیرمترقبه پیش اومده و نمی‌تونه کارگاهو برگزار کنه و باید به شرکت‌کنندگان ایمیل بزنم و ازشون عذرخواهی کنم و شمارۀ کارت بگیرم و پولشونو برگردونم و برای شرکت‌کنندگان کارگاه قبلی گواهی صادر کنم سعی کردم بخوابم. با فکر اینکه فونتی که جزوۀ زبان‌های باستانی ترم اول ارشدمو باهاش نوشتم چیه و باید پیداش کنم که فایل ورد جزوه‌م از حالت به‌هم‌ریختگی دربیاد و قابل‌خوندن بشه و یه کانال درست کنم جزوه‌هامو توش بذارم که بشریت ازش بهره ببرن حدودای دو اینا خوابم برد و خواب دیدم مراد ساعت سه‌ونیم نصفه‌شب اومده درِ خونه‌مون کارت عروسی‌شو آورده و من و مامانمو دعوت کرده عروسیش. وقتی رفت تا بقیۀ کارتا رو تو محله پخش کنه! جمعی از دوستانم وارد خوابم شدن که اونا هم دعوت بودن. خانومشم بینشون بود. مثل اینکه با اونم دوست بودم و حس بسیار آشنایی نسبت بهش داشتم که توأم با محبت بود. ولی الان هر چی فکر می‌کنم یادم نمیاد کی بود. 

به فرمودۀ شاعر:

گفتند دیوانه، شنیدی زن گرفته؟

دیوانه‌ام حتی زنش را دوست دارم

۰۲ شهریور ۰۱ ، ۰۹:۱۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۸۹- تهران، یه ماه پیش، چهارشنبه

دوشنبه, ۳۱ مرداد ۱۴۰۱، ۰۷:۴۱ ب.ظ

قرار بود چهارشنبه همو ببینیم و من کتابمو ازش بگیرم. ماه رمضونِ امسال، مثل سال‌های گذشته با یه تعداد از بلاگرا ختم قرآن داشتیم. هر کدوممون هر روز طبق برنامه و درخواست خودمون بخشی از قرآنو می‌خوندیم و هر روز یه قرآن ختم می‌شد. بعد از ماه رمضون قرعه‌کشی کردن و قرار شد به چند نفر هدیه بدن. یکی از بلاگرهایی که اسمش تو قرعه‌کشی درومده بود واران بود. بهم پیام داد و گفت می‌خوام هدیه‌مو به تو هدیه بدم. قبول کردم. نمی‌دونستیم چیه ولی باید آدرس می‌دادیم که پستش کنن. بانوچه و دوستاش دست‌اندارکاران این برنامۀ ختم و هدیه بودن. با اینکه هشت ساله هم وارانو می‌شناسم هم بانوچه رو، و بهشون اعتماد دارم، ولی ترجیح دادم به‌جای آدرس خونه، آدرس خوابگاه دکتری نگار، هم‌کلاسی دورهٔ کارشناسیمو بدم بهشون. با نگار هماهنگ کرده بودم و قبلاً هم چند بار این کارو برام کرده بود و بسته‌هامو تحویل گرفته بود. این هدیه روز تولدم رسید دستش. یه کتاب بود به اسم ترجمۀ الغارات. هنوز نخوندمش ولی روش نوشته: سال‌های روایت‌نشده از حکومت امیرالمومنین (ع). گفتم تا آزمون جامع من نگه‌داره و هر موقع رفتم تهران بگیرم ازش.
چهارشنبه قرار بود همو ببینیم. ۲۹ تیر، شریف. مطهره هم قرار بود بیاد. کتاب زبان مطهره هم چند سالی بود که دست من امانت بود و می‌خواستم بهش پس بدم.

موقعی که داشتم می‌رفتم سمت میدون آزادی که از اونجا برم سر قرار، تو ایستگاه بی‌آرتی یه خانومو با دخترش دیدم که قیافه‌شون بسیار آشنا بود. داشتم فکر می‌کردم اینا رو کجا دیدم که دختره متوجه نگاه مبهم من به چهره‌ش شد و لبخند زد. گفتم قیافه‌تون آشناست. دارم فکر می‌کنم کجا دیدمتون. یهو هر دو باهم گفتیم اون شب! همون شب غدیر که کلی منتظر بی‌آرتی موندیم و آخرش کاسهٔ صبر من و چند نفر دیگه لبریز شد و رفتیم مترو که از اونجا دور شیم بلکه اسنپ گیرمون بیاد. این دختر و مادرش با ما نیومدن و منتظر بی‌آرتی موندن. همون مادر و دختری که می‌خواستن گل بخرن. حال و احوال کردیم و ابراز تعجب که دوباره همدیگه رو دیدیم. پرسیدن کجا میری. گفتم اول می‌رم دانشگاه و از اونجا می‌رم ترمینال که برم خونه. گفتن ما هم داریم می‌ریم ترمینال و مسافریم. داشتن می‌رفتن قزوین. 

حدودای ده رسیدم دانشگاه. یه کم معطل نگهبان شدم که داشت بازجوییم می‌کرد. مثل همیشه گفتم ورودی ۸۹ بودم و شمارۀ دانشجوییمو بزنید و اسممو با کارت شناساییم تطبیق بدید. گفت سیستم قطعه. گفتم خب چجوری الان ثابت کنم حرفمو؟ پرسید منو یادت میاد؟ یادم نمیومد. بعید نبود که جدیداً استخدام شده باشه و سؤالش انحرافی باشه تا من به‌دروغ بگم آره و اونم حرف راست قبلمو باور نکنه. گفتم شما رو یادم نمیاد، چون از این در زیاد رفت‌وآمد نداشتم. ولی دری که سمت خوابگاهه یه نگهبان با موهای سفید و بلند داشت که ترک زنجان بود. گفت فلانی رو می‌گی؟ گفتم اسمشو فراموش کردم. چهره‌شو یادمه ولی. گفت می‌تونی بری. تو دانشکدهٔ کامپیوتر که حالا محل کار مطهره بود قرار گذاشته بودیم. وقتی رسیدم، با نگار رفتن از اون دستگاهه که پول می‌دی خوراکی می‌ده و اسم فارسیشو نمی‌دونم یه چیزی بگیرن که گفتم من هم آب‌جوش دارم هم چای و نسکافه و بیسکویت و لواشک و اینا. گفتم اینا رو بخوریم که هم کیف من سبک بشه هم پول شما بمونه تو کارتتون. یه سری شکلات هم داشتم با پرچم تیم‌های فوتبال. 



اون روز ساعت یازده جلسهٔ آنلاین هم داشتم. به‌عنوان دبیر قرار بود تو جلسهٔ کمیتهٔ آموزش باشم و یه سری قانون تصویب کنیم و اساسنامه بنویسیم. همزمان که با نگار و مطهره چای و بیسکویت می‌خوردم و راجع به کار و مسائل اقتصادی و آینده و ازدواج صحبت می‌کردیم، گوشم به حرفای اعضای انجمن هم بود و هر از گاهی میکروفنمو روشن می‌کردم و نظرمم بهشون ابلاغ می‌کردم.

دو سال پیش، یکی از خوانندگان وبلاگم که دانشجوی همین دانشکده بود، راجع به کتابی به اسم «دردانه» کامنت گذاشته بود و گفته بود تو کتابخونهٔ یه اتاق کوچیک تو همکف دانشکدۀ کامپیوتر دیده. در اتاق بسته بود ولی نزدیکای ظهر یکی بازش کرد رفت تو. نگار گفت بازش کردن، اگه می‌خوای برو کتابخونه‌شو ببین. رفتم تو دیدم یه پسره پای لپ‌تاپ نشسته و احتمالاً کد می‌زنه. نمی‌دونم مسئولیتش چی بود اونجا. گفتم می‌تونم یه نگاهی به کتابا بندازم؟ گفت اشکالی نداره. ردیف‌به‌ردیف گشتم، ولی دردانه رو پیدا نکردم. همزمان که گوشم به جلسهٔ کمیتهٔ آموزش بود و حواسم به نگار و مطهره که بیرون نشسته بودن و صحبت می‌کردن، چندتا عکس از کتابا گرفتم و اومدم بیرون.




این سوسکم همون همکف دانشکدهٔ کامپیوتر به قتل رسوندیم. ثانیۀ آخر فیلم، اتاقیه که از تو کتابخونه‌ش دنبال کتاب دردانه می‌گشتم و گشتم نبود، نگرد که نیست.

برگشتم وسایلمو جمع‌وجور کردم و خداحافظی کردیم. یه کم هم لواشک دادم مطهره برای پسراش ببره. که بعداً عکسشونو در حالی که لواشک دستشون بود و ازم تشکر می‌کردن برام فرستاد. مطهره برگشت آزمایشگاه سر کارش و نگارم رفت خونه. من ولی می‌خواستم یه کم بیشتر بمونم تو دانشگاه که هم جلسه‌م تموم بشه هم گوشی و پاورمو شارژ کنم. هندزفری‌به‌گوش رفتم کتابخونه مرکزی و ادامهٔ جلسهٔ آنلاین. حدودای دوازده‌ونیم جلسه تموم شد. بعد یه چیزی برای ناهار خوردم و حاضر شدم که برم ترمینال و برگردم خونه. که البته بلیت پیدا نکردم و برگشتم خوابگاه و فردا صُبش رفتم.


* * *

بعد از دورهٔ کارشناسی، تا پارسال هر موقع می‌رفتم شریف امکان نداشت به دانشکدهٔ برق سر نزنم. دورهٔ ارشدم، کتابخونه و سالن مطالعهٔ فرهنگستانو گذاشته بودم می‌رفتم شریف که از کتابخونهٔ اونجا استفاده کنم. حتی بعد از ارشد، تو اون سه سالی که پشت کنکور دکتری بودم، برای مصاحبهٔ هر دانشگاهی که می‌رفتم، قبل و بعدش یه سری هم به شریف و دانشکدهٔ برق می‌زدم. کار خاصی نداشتم. همین‌جوری می‌رفتم یه قدمی می‌زدم، طبقاتشو بررسی می‌کردم، خبرنامه‌ها و اطلاعیه‌های روی دیوارا رو می‌خوندم، سلامی به استادهای عبورکننده از سالن می‌دادم، اسم‌هایی که روی در اتاقا بودو چک می‌کردم ببینم کیا هستن و کیا رفتن و چندتا عکس می‌گرفتم و برمی‌گشتم. دانشکدهٔ برق سه‌تا در داره. حتی اگه اونجا هیچ کاری نداشتم و عجله داشتم که برم جای دیگه، از یکی از درا وارد می‌شدم و از اون یکی درش خارج می‌شدم که به هر حال اکسیژن دانشکده رو تنفس کرده باشم و رد شده باشم ازش. بی‌خود و بی‌راه هم نبود که لوکیشن خواب‌هام اونجا بود. بس که برای مغزم تکرارش می‌کردم.

ولی اتفاقی که چهارشنبه افتاد عجیب بود. بعد از خداحافظی با مطهره و نگار رفتم کتابخونه مرکزی. جلسهٔ آنلاینم که تموم شد، کوله‌مو برداشتم و رفتم سمت درِ آزادی که از اونجا برم میدون آزادی و ترمینال. جلوی کتابخونه فهرست کارایی که قرار بود انجام بدمو چند بار مرور کردم که همه رو انجام داده باشم. کتابمو از نگار گرفته بودم و کتاب مطهره رو پس داده بودم، دانشکدهٔ کامپیوتر سراغ کتاب دردانه رفته بودم و گوشی و پاورمو شارژ کرده بودم و همین. دانشکدهٔ برق نزدیک در دانشگاهه. از جلوش رد شدم و واینستادم. از جلوی درش رد شدم و نرفتم تو که از اون یکی درش خارج شم. هیچ عمدی در کار نبود. حواسم کاملاً جمع بود و عجله هم نداشتم. ولی انگار فراموش کرده بودم این عادت چندساله‌مو. انگار داشتم از جلوی فیزیک، عمران، یا شیمی رد می‌شدم. خیلی عادی و خنثی. رسیدم ترمینال غرب و یه ساعتی دنبال بلیت تبریز گشتم و بلیتای ترمینال بیهقی و جنوبم چک کردم و فقط تونستم برای فردای اون روز بلیت اتوبوس گیر بیارم. قطار هم نبود. تازه وقتی برگشتم خونه و عکسای اون یه هفته رو ریختم رو لپ‌تاپ متوجه شدم عکسی از دانشکده بینشون نیست. تازه یادم افتاد که از جلوی دانشکده رد شدم و نرفتم تو. یادم افتاد که خبرنامه‌هاشو چک نکردم، اسم‌ها رو چک نکردم و اکسیژنشو مصرف نکردم. حتی حالا که فکرشو می‌کنم می‌بینم حسم نسبت به در و دیوار اونجا خنثی شده. نمی‌دونم دقیقاً چجوری توصیف کنم حسمو. مثل آهنربایی که دیگه آهنربا نیست. خنثای خنثی.

۴ نظر ۳۱ مرداد ۰۱ ، ۱۹:۴۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۸۸- اجازه دادن

دوشنبه, ۳۱ مرداد ۱۴۰۱، ۱۲:۰۱ ق.ظ

چند روز قبل از سفرم به تهران (شش روز رفتم تهران، شش ماه قراره خاطراتشو تعریف کنم براتون) یه سر رفتم سایت کرونا که کارت واکسنمو پرینت بگیرم. هر چند می‌دونستم نیازی بهش نیست و هر جا کد ملیمو بگم کافیه ولی یه درصد احتمال دادم یه جایی تو دانشگاه یا خوابگاه پرینتشم لازمم بشه و بخوان. نسخۀ فارسیشو گرفتم و دیدم انگلیسیشم هست. خواستم اونم بگیرم که دیدم برای کارت واکسن انگلیسی شمارۀ پاسپورت (گذرنامه) می‌خوان. رفتم پاسپورتمو بیارم اطلاعشو وارد کنم که دیدم انقضا یا اعتبارش تا همون روزه. از این نوع اتفاقات و تصادف‌ها خوشم میاد و ذوق می‌کنم وقتی باهاشون مواجه می‌شم. فکر کن آدم چند سال نره سراغ پاسپورتش و کاری باهاش نداشته باشه، بعد دقیقاً روزی که مهلتش تموم میشه بره ببینه اِ امروز روز آخر اعتبارشه.

چند روز پیش، با مامان رفتیم پاسپورت جدید بگیریم. اعتبار مال اونم تموم شده بود. من درخواستمو نوشتم و فرمشو پر کردم و تموم شد. بعد که مامان فرمشو داد، مسئولش گفت اجازۀ همسرتونم لازمه. به بابا گفت باید برید دفترخونه، سند رسمی امضا کنید و اجازه بدید خانومتون پاسپورت بگیره. اون سند رسمی رو هم باید ضمیمۀ فرم مامان می‌کردیم. اجازۀ چند سال پیش هم قابل‌قبول نبود و باید هر سری که خانم شوهردار درخواست پاسپورت می‌کنه، شوهرش اجازۀ جدید بده بهش.

رفتیم دفترخونه و بابا یه سری سند و اینا امضا کرد و تموم شد. ولی من نمی‌تونستم حرص نخورم و غر نزنم نسبت به قوانین. لابه‌لای حرفامم هی به مامان می‌گفتن ببین هی چپ می‌ری راست میای توصیه می‌کنی ازدواج کنم. بیا اینم از عواقب ازدواج، که حق مسلّمتم ازت می‌گیره. البته مامان معتقد بود این اجازه گرفتن قانون الهیه. اجازهٔ زن دست شوهرشه، عوضش فلانه و بهمانه.

همین «عوضش» هست که کارو خراب می‌کنه و نمی‌ذاره حرفم اثر کنه. حق طبیعی آدمو می‌گیرن و عوضش یه سری امکانات می‌دن که صدات درنیاد. یه چیز دیگه هم هست و اونم محبت و عشق و این حرفاست که باعث میشه طرف حس بدی نسبت به اجازه گرفتن و وظایف و تکالیفش نداشته باشه و به این چیزا فکر نکنه.

۱۳ نظر ۳۱ مرداد ۰۱ ، ۰۰:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۸۷- ارجاع چرخه‌ای یا دوره‌ای (circular reference)

شنبه, ۲۹ مرداد ۱۴۰۱، ۰۷:۴۷ ب.ظ

کارت متروی تهرانم (این میم برای کارته نه تهران) از این کارتای دانشجوییه که نیم‌بها حساب می‌شه. وقتی ارشد قبول شدم با این کارتا آشنا شدم و نمی‌دونم از کی وجود داشتن. قبلش از اون معمولیا داشتم. روال شارژ کردنشونم به این صورت بود که بیست تومن توش می‌ریختی ولی موجودیش می‌شد چهل تومن. قبلاً خودم با اون دستگاه‌ها که مردم کارتای معمولی رو از اونجا شارژ می‌کنن شارژ می‌کردم. این سری که رفته بودم تهران دیدم خطا می‌ده و می‌گه اول باید بری مسئول فروش بلیت کارت دانشجوییتو ببینه و دانشجو بودنتو تأیید کنه بعد. رفتم کارت دانشجوییمو نشون بدم. آقاهه کارتو گرفت اعتبارشو چک کنه و یه نگاه به روی کارت کرد و یه نگاه به پشتش و با قیافه‌ای که ابهام و سؤال و حیرت درش موج می‌زد پرسید این چرا این‌جوریه؟ روی کارتم نوشته بود به تاریخ اعتبار در پشت کارت توجه شود و پشتشم نوشته بود تاریخ اعتبار در روی کارت درج شده است. کارتو گرفتم گفتم به این می‌گن ارجاع چرخه‌ای یا دوری. حالتی که دو مدخل به هم ارجاع دادن و تو هیچ کدومشون اطلاعات موردنظر ارائه نشده. گفت حالا از کجا بدونم کارتت هنوز معتبره؟ سؤال خوبی بود. گفتم اون نودونهی که شمارۀ دانشجوییم باهاش شروع شده رو می‌بینید؟ اون نشون می‌ده ورودی چه سالی هستم. هیچ دانشجوی دکتری‌ای هم نمی‌تونه توی دو سال دفاع کنه. پس هنوز دانشجوام. قانع شد، ولی هنوز داشت فکر می‌کرد این کارت چرا این‌جوریه.

پ.ن تخصصی: تو یه مقاله دیدم ارجاع دوسویه یا تقابلی رو به این صورت نوشته بود:

A->B

B->A

فکر کردم این دوسویه همون چرخه‌ایه ولی تو این واژه‌نامه، دوسویه رو همون ارجاع عادی در نظر گرفتن و با چرخه‌ای فرق داره. در واقع کراس رفرنس رو ارجاع دادن به رفرنس. شاید تو دوسویه یا تقابلی اطلاعات موردنظر ارائه می‌شه ولی تو چرخه‌ای نه.

۴ نظر ۲۹ مرداد ۰۱ ، ۱۹:۴۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۸۶- سؤال فنی راجع به نقل و انتقال پول

شنبه, ۲۹ مرداد ۱۴۰۱، ۰۲:۱۰ ق.ظ

ما یه تیم داریم که تحت نظارت دانشگاه، وبینار و کارگاه و دوره و اردو اینا برگزار می‌کنیم. یه سریاش رایگانه و یه سریا هم هزینه داره و شرکت‌کنندگان برای دریافت لینک برنامه، باید ثبت‌نام کنن و پول بدن به ما. ما هم بخشی از اون پولو به مدرس می‌دیم و بخشی رو خرج کارای دیگه می‌کنیم. چند روز پیش یه نفر از خارج از کشور ایمیل زد و گفت از اونجا امکان کارت‌به‌کارت نداره و اگه میشه درگاه ایجاد کنیم رو سایت دانشگاه. چنین امکانی رو نداشتیم. اولاً اگه پولمون بره تو حساب دانشگاه، پس گرفتنش به این آسونیا نیست. کلی دنگ و فنگ داره. ثانیاً دانشگاه‌ها معمولاً همچین درگاهی ندارن. حتی شریف هم برای کنفرانس‌های بین‌المللیش هزینه‌ها رو حضوری می‌گیره. حالا به جز این روش که یکی از بستگان اینا تو ایران هزینهٔ کارگاهو پرداخت کنن، چه روش دیگه‌ای وجود داره که از شرکت‌کنندگان خارجی پول بگیریم؟ 

فعلاً گفتیم مهمون ما باشن و رایگان براشون برگزار می‌کنیم ولی اگه این‌جوری ادامه بدیم باید از جیب خودمون دستمزد مدرس‌ها رو بدیم.

۱۰ نظر ۲۹ مرداد ۰۱ ، ۰۲:۱۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۸۵- دوتا پتو

پنجشنبه, ۲۷ مرداد ۱۴۰۱، ۱۰:۴۸ ب.ظ

عصر داشتم اتاقمو مرتب می‌کردم و کارت‌های شناساییمو جمع‌وجور می‌کردم که چشمم خورد به برچسبی که روی کارت کتابخونه‌م بود. یه برچسب کوچیک که روش نوشته بود «دوتا پتو». قبلاً همچین چیزی روش نبود. از یه طرف داشتم به معنی و مفهوم دوتا پتو و کدوم دوتا پتو و چرا دوتا پتو و پس چندتا پتو فکر می‌کردم و از طرفی به اینکه آخرین بار کی و کجا این کارتو استفاده کرده‌ام.

یادم افتاد یه ماه پیش که برای آزمون جامع رفته بودم تهران، تو دانشگاه و خوابگاه برای هر کاری، یه کارتی گرو گذاشته بودم. برای گرفتن کلید خوابگاه و کلید کتابخونه، کارت ملی و کارت دانشجوییمو داده بودم. برای گرفتن مجوز تردد خوابگاه و اینکه تا روز مقرر اونجا رو ترک کنم گواهینامه و برای گرفتن پتو کارت کتابخونه رو. دوستمم کارت واکسنشو با کلید خوابگاه مبادله کرده بود. 

شب اولی که می‌خواستم خوابگاه بمونم، دیدم تختا تشک دارن، ولی پتو ندارن. رفتم از مسئول خوابگاه که اتاقش همکف بود و کلی پتوی نو و تمیز تو کمدش داشت پتو بگیرم. کارت شناسایی خواست که تا وقتی پتوها رو پس ندادم نگه‌داره. گفتم هیچی ندارم. یهو یادم افتاد کارت کتابخونۀ تبریزو دارم هنوز. گفتم کارت کتابخونه قبوله؟ گفت آره. کارت کتابخونه رو هم خرج دوتا پتو کردم که البته یکیش حکم بالشو داشت. حتی یه جایی چند دقیقه موبایلمو گرو گذاشتم، کیفمو، کوله، و اگه به همین منوال ادامه می‌دادم احتمالاً کارم به گرو گذاشتن سبیل نداشته‌م هم می‌کشید.



اینجا در گوشۀ تصویر اون دوتا پتو رو روی تخت می‌بینید که نقش یکیش پتوئه و یکی حکم بالشو داره. این قابلمه هم علاوه بر اینکه قابلمه‌ست و میشه توش نودالیت و سوپ و حتی سالاد درست کرد، حکم کتری رو هم داشت برام؛ برای جوشوندن آب و تهیۀ چای و نسکافه. اون درِ فلاسک هم علاوه بر در بودن، لیوان هم بود. از جوراب [البته تمیز]م هم به‌عنوان دستگیره موقع برداشتن قابلمه استفاده می‌کردم. کشی که باهاش انتهای بافت موهامو می‌بندم هم روز دوم گم شد و چون کلیپس و کش دیگه‌ای نداشتم و جایی که از این چیزا بفروشه اون دوروبرا نبود، از کش ماسکم استفاده کردم برای بستن بافت موهام. هر معضل و مشکلی پیش میومد یا راهی می‌یافتم یا راهی می‌ساختم. نمونۀ اعلاش این دمپاییا بود. وقتی رسیدم خوابگاه، تازه یادم افتاد دمپایی نبردم برای سرویس بهداشتی و حموم. جاکفشی رو باز کردم دیدم یکی از ساکنین قبلیِ اون اتاق دمپایی پاره‌شو گذاشته رفته. سطح رویی دمپایی کنده شده بود و نمی‌شد پوشید. سطحش بسته نبود. منم چسب نداشتم و اگه داشتم هم جوابگو نبود. یه کیسه فریزرو برداشتم پیچیدم دورش و گره زدم. تبدیلش کردم به یه دمپایی کارآمد.



صبح استاد شمارۀ ۱۸ بعد از چند ماه پیام داد و سراغ مقاله‌ای که قول داده بودم بعد از آزمون جامع اصلاحاتشو انجام بدم و بفرستم برای چاپ رو گرفت. راجع به نمره‌هامون نپرسیدم، ولی همون موقع که به من پیام داده بود، بعد از اینکه سراغ مقالۀ یکی دیگه از بچه‌ها رو گرفته بود بهش گفته بود میانگین همه‌تون زیر شونزده شده و باید پاییز یا زمستون دوباره آزمون جامع بدید. این نتیجه برای خودم دور از انتظار نبود، اما بقیه شوکه شده بودن. من ولی ناراحت نبودم بابت این اتفاق. چون تسلط کافی رو نداشتم و حقم قبولی نبود. هر چند که شرمندهٔ استادام هستم بابت یه همچین نتیجه‌ای. یه دلیل دیگهٔ ناراحت نبودنم هم اینه که هنوز از کتابام سیر نشدم و همین که یه بهانۀ دیگه جور شده باز بشینم پای درس و مشق خوشحالم می‌کنه.

۴ نظر ۲۷ مرداد ۰۱ ، ۲۲:۴۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۸۴- مگو چیست کار ۴

يكشنبه, ۲۳ مرداد ۱۴۰۱، ۱۲:۰۱ ق.ظ

سال اول ارشد با ایرانداک و شرکت عصر گویش آشنا شدم. تو یه پروژهٔ یک‌ساله با ایرانداک و تو دوتا پروژۀ چندماهه با عصر گویش همکاری کردم. اوایل، کارم حضوری بود، ولی وقتی دیدم بی‌خودی یه ساعت برای رفت و یه ساعت برای برگشتم تلف میشه پیشنهاد دادم دورکاری کنم. اونا هم با این شرط که فایل‌ها رو بعد از اتمام کار از لپ‌تاپم پاک کنم قبول کردن که با خودم از شرکت خارجشون کنم. منم بعد از تحویل کارا پاکشون کردم. از این پروژه‌ها بود که برای انجامشون نیاز به لپ‌تاپ بود. یه وقتایی تا بیست ساعت هم مداوم پای سیستم بودم. اینا اولین تجربه‌های جدی من بودن که به‌عنوان سابقه تو رزومه‌م میارم همیشه. همین‌جا بود که با مفهوم کار تیمی و همکاری آشنا شدم. تجربۀ گرفتن چک و بانک رفتن و وصولش. خوشایند بود، ولی به هر حال پروژه بود و همیشگی نبود. در واقع بعد از تولید اون نرم‌افزار، کار منم تموم می‌شد. البته خودمم از کارای این مدلیِ غیرهمیشگی بدم نمیاد. یه مدت کوتاه همکاری می‌کنی و کارتو انجام می‌دی و تموم میشه. مثل کارمندی ملال‌آور نیست. پروژه‌ها مربوط به زبان‌شناسی بودن و من اون موقع ترم اول بودم. تازه با الفبای زبان‌شناسی آشنا شده بودم و سعی می‌کردم محتاطانه مسئولیت‌ها رو بر عهده بگیرم. ولی خوب تونستم از پس کارها بربیام. بعد از تسویه‌حساب، دوباره پیشنهاد همکاری داشتم ازشون، ولی به دو دلیل نپذیرفتم. کار جدیدی که عصر گویش ازم می‌خواست آوانویسی پیکره‌شون بود که من اون موقع هیچی ازش نمی‌دونستم و نپذیرفتم. شاید اگه جرئت الانو داشتم فرصت کوتاهی می‌خواستم که یاد بگیرم و قبول می‌کردم، ولی اون موقع فکر کردم کار پیچیده‌ایه و نمی‌تونم. دلیل نپذیرفتن پروژۀ بعدی ایرانداک هم تجربۀ بد پروژۀ اولشون بود که خوب مدیریت نشد و همۀ فشارها روی یه نفر که من باشم بود. از این پروژه‌ها بود که یهو یکی غیبش زد و بعداً فهمیدیم مهاجرت کرده، یکی ازدواج کرد، یکی بچه‌دار شد و یکی هم قهر کرده بود. منم همۀ توانمو گذاشته بودم برای جمع کردن کار و دیگه اعصاب و انرژی‌ای برام نمونده بود برای پروژۀ بعدیشون. هر چند که دستمزدها خوب بود، ولی نه تیم، تیم خوبی بود نه خوب مدیریت شد. بخش هیجان‌انگیزشم اونجا بود که همۀ همکارا یا دکتر بودن یا دانشجوی دکتری و من بی‌تجربه‌ترین بودم بینشون. دانشجوی ترم اول ارشد رشته‌ای که اون موقع هیچی از درساش پاس نکرده بودم.

اگر دوست دارید راجع به این پروژه‌ها بیشتر بدونید می‌تونید روی اسم‌هایی که انتهای پست برچسب زدم کلیک کنید و یادداشت‌های شش هفت سال پیشمو مرور کنید.

۷ نظر ۲۳ مرداد ۰۱ ، ۰۰:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۸۳- مگو چیست کار ۳

شنبه, ۲۲ مرداد ۱۴۰۱، ۱۲:۰۱ ق.ظ

فک و فامیل همیشه منو در حال درس خوندن و مقاله نوشتن و پای کتاب و لپ‌تاپ دیده‌ن. معمولاً تو مراسما و مهمونیاشون نیستم و هر موقع می‌پرسن چی کار می‌کنی می‌گم مشغول نوشتن مقاله و پایان‌نامه‌م. قطعاً منظور من مقاله‌ها و پایان‌نامۀ خودمه ولی یه بار از صحبتای یکی از فامیلامون متوجه شدم که فکر می‌کنه من تو کار فروش مقاله برای میدون انقلابم!

بعد از تدریس کنکور، یکی دیگه از کارهایی که بهم پیشنهاد میشه نوشتن مقاله و پایان‌نامه، یا حداقل ویرایششونه، که نه‌تنها از این کار به‌دلیل اینکه تقلب محسوبشون می‌کنم بدم میاد بلکه چنین پیشنهادهایی رو می‌ذارم تو طبقۀ پیشنهادهای بی‌شرمانه. 

سال اول ارشد، یه بار یکی از هم‌کلاسی‌های دورۀ کارشناسیم ازم خواست پایان‌نامۀ دایی‌شو ویرایش کنم. منم تازه با ویرایش و پدیده‌ای به نام نیم‌فاصله آشنا شده بودم و دوست داشتم ویراستاری رو. ولی معتقد بودم هر دانشجویی باید یاد بگیره خودش پایان‌نامۀ خودشو ویرایش کنه. البته موضوع پایان‌نامه‌شم هیچ ربطی به من و رشته‌هام نداشت. دوستم ازم خواست فقط در حد درست کردن فهرست و شکل‌ها و جدول‌ها و نیم‌فاصله‌ها دستی به سر و روی پایان‌نامه بکشم. تو رودروایستی گفتم باشه، ولی تأکید کردم که چون کارم این نیست دستمزد نمی‌گیرم. از اون اصرار و از من انکار و دیگه آخرش صرف‌نظر از تعداد کلمات و صفحات پایان‌نامه، گفتم پنجاه یا شصت تومن که اون موقع معادل با دوتا بلیت قطار بود و مبلغ زیادی نبود. پایان‌نامه‌شو ویرایش کردم و فرستادم. استاد دایی این دوستم گفته بود منابع پایان‌نامه کافی نیست. دوستم ازم خواست چندتا جمله از کتاب‌های مربوط به موضوع به متن اضافه کنم و ارجاع بدم بهشون که منابع مورداستفاده زیاد بشه. از اونجایی که دوستم و داییش آدمای محترمی بودن نتونستم خواهشش رو رد کنم و انجام دادم. اولین باری بود که این دوستم کارش لنگ من بود و قبل از اون کلی لطف جبران‌نشده بهم کرده بود. نتونستم نه بگم. ولی هنوز که هنوزه عذاب وجدان دارم بابت اضافه کردن اون منابع مسخره. نمی‌دونم اونایی که برای این و اون پروپوزال و پایان‌نامه و مقاله می‌نویسن یا می‌خرن چجوری از عذاب وجدان نمی‌میرن. من که هنوز خودمو نبخشیدم! بعدتر که بیشتر با کار ویرایش آشنا شدم، همکارام سعی می‌کردن قانعم کنن ویرایش پایان‌نامه و مقاله کار زشتی نیست و یه کار قانونی و اخلاقی و شرعیه و قرار نیست کسی که پزشکه یا مهندسه، ورد و تایپ هم بلد باشه و نیم‌فاصله بدونه چیه. چون ویرایش، دانش‌مهارت محسوب میشه و انتظار نمی‌ره که همه بلدش باشن. ولی من چون همیشه خودم صفر تا صدِ کارامو انجام می‌دادم قانع نمی‌شدم بخشی از کار بقیه رو انجام بدم و بابتش پول بگیرم. لذا کارای این مدلی رو قبول نمی‌کردم. ولی وقتی پریسا (فامیلمون) ازم خواست تو نوشتن پایان‌نامه کمکش کنم با توجه به شرایطش و شناختی که ازش داشتم قبول کردم که پایان‌نامه‌شو فقط به‌لحاظ صوری (ظاهری و نه محتوایی) ویرایش کنم. دستمزدم نگرفتم.

یه بارم پایان‌نامۀ جانورشناسیِ همکار هم‌اتاقی اسبقمو ویرایش کردم. این هم‌اتاقیم به‌نوعی همکارم هم بود و امیدنامه‌ها و قراردادهای شرکتشونو ویرایش می‌کردم. می‌دونست که تو کار مقاله و پایان‌نامه نیستم و انجام نمی‌دم ولی همکارش در شُرُف دفاع بود و عجله داشت و رو انداخت به من. گفت در حد درست کردن نیم‌فاصله‌ها و فهرست و فونت و سایز نوشته‌هاست. این‌جور مواقع ارجاعشون می‌دم به همون همکاران ویراستارم که ویرایش پایان‌نامه رو مکروه نمی‌دونن و انجام می‌دن. ولی عجله‌ای کسیو پیدا نکردم و خودم انجام دادم. پونصد تومن برای ویرایش گرفتم و سیصد هم برای اینکه فونت و سایز و سطر و حاشیه‌ها رو طبق شیوه‌نامۀ دانشگاهشون اصلاح کنم. یه روز طول کشید. این مبلغ بازم در مقابل چیزی که همکاران ویراستار می‌گرفتن کم بود. تازه فوری بودنشم حساب نکردم.

ویراستاری، کاری بود که تا قبل از نوشتن پایان‌نامۀ کارشناسیم نمی‌دونستم وجود خارجی داره و چیه. در واقع نمی‌دونستم چنین کاری هست چه رسد به اینکه علاقه داشته باشم یا بخوام در آینده ویراستار بشم. سال آخر کارشناسی موقع نوشتن پایان‌نامه نیم‌فاصله و قواعد نگارشی رو از یکی از دوستام یاد گرفتم و از اون موقع سعی کردم تو پست‌های وبلاگ و تو چت‌هام هم رعایتشون کنم. بعد دیدم رعایت کردنِ این چیزا شغله و ملت ازش پول درمیارن! ولی هیچ وقت به چشم شغل بهش نگاه نکردم و هیچ وقت هیچ جا اطلاعیه ندادم که من ویرایش بلدم و کاراتونو بسپرید به من. هر کاری هم تا حالا کردم برای آشناها و دوستا و فک و فامیل بوده. از بعضیاشون دستمزد گرفتم و از بعضیاشون نه. ملاکم هم گاهی تعداد کلمات متنشون بوده گاهی هیچی. یه کار تفریحی و تفننی، صرفاً جهت خوب کردن حال خودم. وقتایی که یه متن درب و داغون رو ویرایش می‌کنم حس خوبی بهم دست می‌ده. حسی شبیه تعمیر کردن چیزی که خرابه. فکر کنم ریشۀ مشترک داشته باشن این دوتا کار. اصلاح کردن، درست کردن.

۱۰ نظر ۲۲ مرداد ۰۱ ، ۰۰:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۸۲- مگو چیست کار ۲

جمعه, ۲۱ مرداد ۱۴۰۱، ۱۲:۰۱ ق.ظ

اولین تجربۀ کاری من فروشندگیه که نیم ساعت سابقۀ کار دارم تو این زمینه. سال هفتادوهفت‌هشت اینا بود. حدودای هفت سالم بود. می‌دیدم تابستونا بچه‌ها (دهه شصتیا) تو کوچه و کنار خیابون آب‌آلبالو و انجیر و شربت خاکشیر و شیرینی پفکی (که ما بهش می‌گفتیم پوکا) می‌فروشن. یه بار به مامان‌بزرگم گفتم یه کم از این شیرینیا بخره منم ببرم بفروشم تو کوچه. ما از اون خونواده‌هاش بودیم که اجازه نمی‌دادیم بچه‌ها تو کوچه بازی کنن که یه وقت حرفای بی‌ادبی یاد نگیرن و بی‌ادب نشن. به‌شرطی که زیاد از خونه دور نشم قبول کردن. شیرینیا رو چیدم توی سینی و با برادرم که طفل خردسالی بیش نبود رفتیم اینا رو بفروشیم. کوچیکا پنج تومن بود (پنجاه ریال)، بزرگا ده تومن (صد ریال). از این سر کوچۀ مامان‌بزرگم اینا رفتیم دور زدیم و از اون سر کوچه برگشتیم. کسی نخرید. در واقع کسی تو کوچه نبود که بخره و ما غمگین و ورشکست! داشتیم برمی‌گشتیم خونه که آقای کریم بنّا که اون موقع پنجاه شصت سالش بود ما رو دید. دوتا شیرینی خرید و پول این دوتا رو داد و یکی از شیرینیا رو گذاشت دهن من و یکی رو گذاشت دهن برادرم. هیچی دیگه. دسترنجمونو خوردیم و با پونزده تومن (۱۵۰ ریال) برگشتیم خونه و بقیه‌شم فروختیم به اهل منزل.

اولین تجربۀ جدی کاریم تو دورۀ کارآموزی کارشناسی بود که نه‌تنها درآمد نداشت بلکه یه چیزی هم دستی بهشون دادیم که به ما کار یاد می‌دن. صبح تا ظهر می‌رفتم یه جایی که از اقصی نقاط استان کامپیوترها و پرینترها و دستگاه‌های مشکل‌دارو می‌فرستادن و ما حالشونو خوب می‌کردیم. چه به‌لحاظ نرم‌افزاری چه سخت‌افزاری. یکی از بهترین بخش‌های وبلاگم که البته الان زیر آوار بلاگفاست و بهشون دسترسی ندارم که لینک بدم پست‌های دورۀ کارآموزیمه. هر روز میومدم خاطرات اداره رو با جزئیات و عکس‌های فراوان عرضه می‌کردم و الان خوشحالم بابت ثبتشون. این کار، کار موردعلاقه‌م بود. البته چون مشکلات رو روی کاغذ می‌نوشتن و ما با صاحبان اون وسیله‌ها در ارتباط نبودیم یه کم از موردعلاقه بودن کار کم می‌کرد. ترجیح می‌دادم خودشون باشن و مشکل رو توضیح بدن و یادشون بدم که اگه این مشکل تکرار شد چجوری خودشون حلش کن.

دومین تجربۀ کاریم که کار دانشجویی بود، مسئولیت سایت خوابگاه بود. من قبل از اینکه برم دانشگاه تو خونه پرینتر داشتم. خوابگاه که رفتم خیلی چیزا رو از دست دادم که یکیش پرینتر بود. هر بار که می‌خواستم تمرینا و گزارش‌کارهای آزمایشگاهو پرینت کنم باید می‌رفتم سایت خوابگاه که مسئولشم معمولاً فرد نابلدی بود. کلی صف و نوبت و بعدشم یه موقع می‌دیدی کاغذ گیر کرده و نمی‌تونه درش بیاره، یه موقع نمی‌تونست دو صفحه رو پشت‌ورو دربیاره و یه موقع کامپیوتره کلاً پرینترو نمی‌شناخت و یه موقع هم می‌دیدی اصلاً مسئول سایت نیومده. درسامم طوری بود که هر ترم چندتا آزمایشگاه داشتیم و هر هفته باید پیش‌گزارش و گزارش‌کار آماده می‌کردیم. سال دوم کارشناسی درخواست دادم که دو روز در هفته مسئول سایت خوابگاه باشم. پنج‌شنبه و جمعه ده تا یازده شب، یا یازده تا دوازده. نیّتم بعد از رضای خدا پرینت کردن گزارش‌های خودم بود. به کار مردم هم رسیدگی می‌کردم البته. به‌موقع می‌رفتم سایت و اگه کسی کارش طول می‌کشدید کرکره رو پایین نمی‌کشیدم که برو فردا بیا. اول کار مردم رو انجام می‌دادم بعد کار خودمو. هزینه‌شم پرداخت می‌کردم. یادمه یه ظرف بستنی یا ظرف حلوا بود که پولا رو اونجا می‌ذاشتیم. هیچ وقت هم غیبت نکردم؛ جز یه بار که فراموش کرده بودم سایتی هست و من مسئولشم. بیست‌وچهار اردیبهشت بود. شب تولد هم‌اتاقیم. بیرون بودیم و کلاً فراموش کرده بودم سایتو. شماره‌مو روی دیوار سایت زده بودم که اگه کسی کاری داشت زنگ بزنه. مشتریا اون شب زنگ زدن کجایی و منم از یکی از بچه‌ها که شیفتش یه روز دیگه بود خواستم اون شب جای من بره و منم بعداً جبران کردم این جابه‌جایی رو. اون شب اولین و آخرین شب دانشجوییم بود که تا پاسی از شب با بچه‌ها بیرون بودم. دو سه ماه مسئول سایت بودم و بعدشم تابستون شد و برگشتیم خونه. تا چند سال بعدشم نرفتم دستمزد این کارمو از شورای صنفی بگیرم. یادم هم نیست چی شد که تصمیم گرفتم برم بگم پولمو بدین! دستمزد این دو سه ماه، شصت تومن، یا هفتاد تومن بود. یا یه شصت تومن و یه هفتاد تومن. که به پول الان میشه ده‌تا بلیت قطار تهران یا دوتا بلیت هواپیما. بعد از اینم دیگه کار نکردم تا ارشد. چون اسم کارو که می‌آوردم خانواده مخالفت می‌کردن که تو فقط درس بخون و به پول درآوردن فکر نکن. فقط یه چند بار همون اوایل کارشناسی چند ساعت کلاس رفع اشکال کنکور برای دوست دوستم برگزار کردم که بابتش پولی نگرفتم و در ادامه هم باهاش دوست شدم. تدریس برای کنکوری‌های مرفّه و بی‌دردی که به جای یاد گرفتن تو مدرسه، معلم خصوصی می‌گیرن که لقمه رو بجَوه بذاره تو دهنشون جزو کارهاییه که شدیداً ازش متنفرم.


پ.ن۱: یه سر رفتم بلاگفا خاطرۀ شب تولد هم‌اتاقیمو مرور کنم. رشتۀ هم‌اتاقیم مهندسی عمران بود و همشهری بودیم باهم. هم‌مدرسه‌ای نبودیم ولی دورادور می‌شناختمش و ارتباط خانوادگی هم داشتیم. روز تولدش دعوتمون کرد پارک ملت. یادم نیست که از قبل گفته بود مختلطه یا تو پارک فهمیدیم. چندتا از پسرای تُرک عمران بودن و برق، که من فقط برقیه رو می‌شناختم. ویژگی مشترک همه‌مونم این بود که نه قبلش نه بعدش نه اونجا دوست‌دختر و دوست‌پسر نداشتیم. تو پارک روی چمنا یه دایرۀ بزرگ تشکیل داده بودیم و دخترا یه سمت بودن پسرا یه سمت دیگه :| مافیا و پانتومیم هم مد نبود و هر چی فکر می‌کنم می‌بینم جز خوردن شام و دادن کادو کار دیگه‌ای نکردیم. تنها قسمت مورددار داستان اونجا بود که حین ارائۀ کادو یه آهنگ مجاز (نفس کشیدن سخته) رو هم‌خوانی کردیم که البته بعدتر فهمیدم فقط سه نفرمون روی آهنگ تسلط داشتیم و به تک‌خوانی شبیه‌تر بوده تا هم‌خوانی. موقع برگشتن هم یادمه تاکسی گرفتیم و پسرا یه جوری تقسیم شدن که حتماً یه مرد! تو تاکسی همراهمون باشه تا خوابگاه!

پ.ن۲: «نفس کشیدن سخته» بی‌ربط‌ترین محتوا رو به شرایط روحی اون موقع‌مون داشت. صرفاً چون تو فیلم سعادت‌آباد موقع فوت کردن شمع اونو خونده بودن ما هم خوندیمش [لینک آپارات اون سکانس].
۵ نظر ۲۱ مرداد ۰۱ ، ۰۰:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۸۱- مگو چیست کار ۱

پنجشنبه, ۲۰ مرداد ۱۴۰۱، ۱۰:۲۶ ق.ظ

دورۀ ارشد، کارآموزی نداشتیم، ولی هر کی دوست داشت می‌تونست بره بشینه تو جلساتی که برای تصویب واژه‌های فارسی تو سروکلۀ هم می‌زنن. هر موقع فرصتشو داشتم می‌رفتم. نمی‌دونم بعد از کرونا جلسه داشتن یا نه ولی هنوزم موقعیتش پیش بیاد و بتونم می‌رم. البته نه اونا قرار بود منو استخدام کنن نه من تمایلی به این کار داشتم. نمره هم نداشت. می‌رفتم که ببینم اونجا چه خبره. صرفاً از روی علاقه و کنجکاوی. 

کارآموزی دورۀ کارشناسی تو ادارۀ مخابرات بودم و چند ماهی مشغول تعمیرات سخت‌افزاری و نرم‌افزاری. با اینکه ربطی به تخصصم نداشت و این کارها رو زمان مدرسه هم بلد بودم ولی کارآموزی یکی از واحدهای درسیم بود و باید می‌گذروندم. اون موقع بابت کارآموزی نه‌تنها حقوق نمی‌دادن بلکه یه چیزی هم می‌گرفتن که ما داریم کار یادتون می‌دیم. اون دویست تومنی که گرفتن به پول الان میشه چهارمیلیون.

چند ماه پیش رزومه‌مو فرستادم چند جا برای کارآموزی دورۀ دکتری! دورۀ دکتری هم مثل ارشد کارآموزی نداره. حداقل تو رشتۀ ما نداره، ولی اطلاعیه‌شو یکی از استادهامون گذاشته بود تو گروه که البته اختیاری بود. و تنها کسی که این اطلاعیه رو پیگیری کرد ته‌توشو درآورد من بودم. این اطلاعیه برای همۀ رشته‌ها و همۀ شهرها بود. بعید می‌دونستم برای رشتۀ ما هم باشه ولی بود! حقوق ماهیانه‌شم برای دکتری سه تومن بود، برای ارشد دو تومن، برای کارشناسی یه تومن. رزومه‌مو سه جا فرستادم. یکیو فرستادم پارک علم و فناوری تبریز، یکیو فرستادم پارک علم و فناوری شریف و یکی هم پارک علم و فناوری پردیس تهران. تو اطلاعیه‌ای که استادمون تو گروه گذاشته بود تأکید شده بود که دانشجوهای دانشگاه ما رزومه‌شونو بفرستن پردیس. ولی من شریف و تبریز هم فرستادم چون شرکت‌هایی که تو پارک علم و فناوری شریف بودنو می‌شناختم و تبریز رو هم اگرچه نمی‌شناختم ولی شهر خودم بود و دیگه غم غریبی و غربت نداشت. هم‌کلاسیامم تشویق کردم ثبت‌نام کنن تو این طرح، ولی فقط موفق شدم یکیشونو بثبتنامونم! ینی فقط یکیشون تحت‌تأثیر من ثبت‌نام کرد و رزومه‌شو فرستاد پردیس. 

پارک شریف و تبریز، همون روز اول بدون اینکه رزومه‌مو باز کنن ببینن چی توشه رد کردن و نوشتن با دانشگاهتون قرارداد نداریم برای جذب دانشجوهاش. ولی پردیس در حال بررسی بود. چندصدتا شرکت تو این پارک‌های علم و فناوری هستن و هر کدوم یه تعداد پروژه دارن. قرار بود رزومه‌ها رو بررسی کنن ببینن کدوم تخصص‌ها به کارشون میاد. دو سه هفته‌ای گذشت و یه روز، شایدم یه شب (یادم نیست چه ساعتی) یه پسره با شمارۀ ثابت (احتمالاً از شرکت) زنگ زد گفت ما برای پروژه‌مون نیاز به همکار داریم و کارمون به هوش مصنوعی و برندها و اسناد حقوقی مربوطه و من تو رزومه‌تون آشنایی با برنامه‌نویسی و کار با برندها که موضوع رسالۀ دکتریتونه رو دیدم و زنگ زدم صحبت کنیم. راجع به پایان‌نامۀ ارشدم پرسید و فهمید که از این شاخه به اون شاخه پریدنو دوست دارم. اتفاقاً یکیو می‌خواستن از هر رشته‌ای یه سررشته‌ای داشته باشه. یه مشکل جزئی وجود داشت و اونم این بود که فکر می‌کرد با مباحث حقوقی آشنا نیستم. منم نگفتم آشنام که ریا نشه که پدرم وکیل پایه یکِ فک و فامیله و دادخواست‌های دادگاه‌هاشونو من می‌نویسم و قبل از برق و زبان‌شناسی، یه لیسانس حقوق دارم از زمان طفولیتم. ینی من بعد از اینکه خوندن و نوشتن یاد گرفتم به جای کتاب قصه کتابای بابامو می‌خوندم و البته هیچی هم نمی‌فهمیدم. خلاصه قرار شد فردای روزی که آزمون جامع دارم آدرس شرکتشونو بفرسته برام که برم برای مصاحبه و بستن قرارداد شش‌ماهه. آدرسشونو گوگل کردم و پس از پرس‌وجو از اونایی که اونجا رو دیدن یا کار کردن فهمیدم بیست‌کیلومتری شرق تهرانه. ینی کلی راهو می‌کوبی می‌ری شرقی‌ترین نقطۀ شهر. تازه اونجا شهر تموم میشه. بعد، بیست کیلومتر دیگه هم می‌ری سمت رودهن که برسی اونجا. با اسنپ رفت و برگشتش حدودای چهارصد تومن می‌شد. ینی هر ماه سه میلیونم باید از جیب خودم می‌ذاشتم روی سه میلیون اونا که هزینۀ رفت‌وآمدم تأمین بشه :)) هزینه‌های سکونتم در تهران هم بماند. هیچی دیگه. نرفتم. اونا هم اصرار نکردن و قراردادی بسته نشد. به هم‌کلاسیم هم کلاً هیچ شرکتی زنگ نزد و کارآموزی کنسل شد.

الان تنها گزینۀ ممکن و محتمل برام تدریسه؛ کاری که توانایی و مهارتشو دارم ولی دوستش ندارم. شغل موردعلاقه‌م چیه؟ تعمیر! حل کردن مشکلات سخت‌افزاری و نرم‌افزاری دستگاه‌های الکتریکی و الکترونیکی. من عاشق اینم که یکی یه چیز داغون بده دستم بگه این اینجاش این‌جوری شده می‌تونی درستش کنی؟ وقتی اون چیز درست میشه انگار دنیا رو دادن به من.

عنوان پست رو شماره گذاشتم که از تجربه‌های کاریم بگم. 

۹ نظر ۲۰ مرداد ۰۱ ، ۱۰:۲۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۸۰- الهی امتحان داشته باشم استادم تو باشی

چهارشنبه, ۱۹ مرداد ۱۴۰۱، ۱۱:۰۹ ق.ظ

به‌واقع نمی‌دونم چه فعل و انفعالاتی در مغز آدمی صورت می‌گیره و چی توش می‌گذره که شبی که روزش با خرید شروع شده و فارغ از هیاهوی درس و دانشگاه و امتحان بی‌آنکه صاحب مغز تعاملی با هم‌کلاسی‌هاش داشته باشه و به اون‌ها فکر کنه بره هیئت و زیارت عاشورا بخونه و به اربعین فکر کنه و سفرهای سابقش رو تو ذهنش مرور کنه و یه پست هم با محتوای قبرستون بذاره و شب رو هم به پخش غذای نذری بگذرونه و وقتی هم برسه خونه یکی از غذاها رو به همسایه‌شون بده و کودک همسایه بگه می‌خوام بیام خونه‌تون باهات بازی کنم و تا حدودای دو اینا هم به نقاشی و بازی با کودک بگذره، خواب آزمون جامع ببینه؟ جدی می‌خوام بدونم بر اساس چه سازوکاری این مغز تصمیم می‌گیره که بعد از چنین روز و شبی خواب ببینه که امتحان جامع دکتری داره و سر جلسۀ امتحانه و هیچی بلد نیست؟ موقعیت مکانی جلسۀ آزمون هم جایی شبیه مدرسۀ دوران ابتدائی یا راهنماییش باشه. دانشگاه نبود ولی حس می‌کردم تو دانشگاهم. همیشه هم دوستان دورۀ کارشناسیمو تو خواب‌های امتحانیم می‌بینم ولی این بار هم‌کلاسی‌های دورۀ دکتریمو می‌دیدم و نمی‌دونم چرا سؤالات آواشناسی و معنی‌شناسی و ساختواژه و صرف و نحو، دیود و آپ‌آمپ و مقاومت و خازن داشت. فی‌الواقع می‌دونستم دارم سؤالات جامع زبان‌شناسی رو جواب می‌دم، ولی حضور دیود توی سؤال‌ها برام عجیب نبود و خیلی طبیعی برخورد می‌کردم باهاشون. و حتی قبل از امتحان از یکی از این هم‌کلاسی‌هام خواسته بودم این مدارها رو برام توضیح بده و داشت توضیح می‌داد. بخش عجیب‌تر ماجرا که اتفاقاً تو خواب هم برام عجیب بود این بود که روی برگۀ سؤالات، اسم یکی از هم‌دانشگاهی‌های سابقم رو به‌عنوان استاد می‌دیدم. از این هم‌دانشگاهی در حال حاضر در این حد خبر دارم که هیئت‌علمی شده و با نفوذی که توی گروه‌های دانشجویی دارم اطلاع دارم که استاد بسیار باسواد و بااخلاق و بسیار خوبی است! ولیکن حتی در خواب هم نمی‌دیدم که دانشجوی این دوستمون باشم که امشب دیدم. اما از اونجایی که طبق معمولِ خواب‌هام بلد نبودم سؤال‌ها رو جواب بدم، مردّد بودم که برای حفظ آبرو پیش این استاد، برگه رو خالی نذارم و تا جایی که می‌تونم بنویسم ولو چرت‌وپرت، یا اینکه سفید بدم به خیال اینکه منو یادش نیست و نمی‌شناسنه و بیافتم اون درسو.


+ این پست هم خواندنیست: https://fevrier.blog.ir/1401/05/07

۶ نظر ۱۹ مرداد ۰۱ ، ۱۱:۰۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۷۹- تکرار

سه شنبه, ۱۸ مرداد ۱۴۰۱، ۰۹:۱۸ ب.ظ

تابستان نودوچهار قرار بود بریم یه سفر زیارتی. چند روز قبل از سفر تصمیم گرفتیم بریم سر خاک پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌ها و رفتگان فامیل. خیلی وقت بود که نرفته بودیم. شهر ما یه قبرستون (آرامستان یا آرامگاه) اصلی و بزرگ داره که اسمش وادی رحمته و تقریباً بیرون شهره. چندتایی هم قبرستون قدیمی و کوچیک هست سمت عباسی و مارالان و... که داخل شهره. به همه‌شون سر زدیم. هر کی یه جا بود و ما سر خاک همه‌شون رفتیم. شونزده مرداد بود. چند روز قبل از سفرمون، یه روز خالی و بی‌مناسبت رو انتخاب کردیم برای زیارت اهل قبور. شونزده مرداد بود. به دو دلیل این تاریخو فراموش نکردم هنوز. یک دلیلش عکس قبرهاییه که اون روز گرفتم و به تاریخ اون روز و به اسم کسی که عکس‌ها رو براش گرفتم ذخیره کردم. عکس‌ها رو برای سنگ قبر یکی از بستگان یکی از دوستانم می‌گرفتم که نظرمون رو راجع به شعر سنگ قبر پرسیده بود. من هم از شعرهایی که به‌نظرم قشنگ‌تر بودن عکس می‌گرفتم که بفرستم براش. و دلیل دیگر و مهم‌تر، موضوعی بود که اون روز موقع گرفتن اون عکس‌ها برای اولین بار داشتم بهش فکر می‌کردم. موضوعی که اگر پیش از اون هم بوده، دقت نکرده بودم و تازه اون روز متوجهش شدم. شبیه وقت‌هایی که دست آدم می‌بره و بعداً درد و سوزشش رو متوجه می‌شه و یادش نمیاد کجا و چطور این اتفاق افتاده و با چی بریده. منم تازه اون روز، موقع گرفتن اون عکس‌ها بود که متوجه شدم چه اتفاقی افتاده، یا اگه دقیق‌تر بگم: چه اتفاقی داره می‌افته. اون روز راجع به قطعیت وقوع این موضوع تردید داشتم. همون روزی که فرداش می‌خواستم سر صحبت رو با دوستم باز کنم و از سوزشِ دستِ بریده‌م بگم. اما نگفتم. نگفتم چون مطمئن نبودم. ولی کمی که گذشت، چند روز و چند ماه و چند سال که گذشت، مطمئن شدم. از وقتی هم که مطمئن شدم، نخواستم و نتونستم تاریخ اون روزو فراموش کنم. انگار که یه مبدأ یا نقطۀ عطفی باشه برام. انگار که بخوام خودم رو به قبل از اون روز و بعد از اون روز تقسیم کنم.

پریروز تصمیم گرفته شد که بریم سر خاک. تاسوعا بود. گفتن خیلی ساله که نرفتیم. اگر از من می‌پرسیدن می‌گفتم دقیقاً هفت ساله. دقیقاً هفت سال از آخرین باری که این‌طور سر خاک همۀ بستگان و رفتگان رفته بودیم می‌گذشت. پریروز از کنار هر قبری که رد می‌شدم، شعرها رو که مرور می‌کردم، هر قدمی که برمی‌داشتم فکرهای هفت سال پیشم تکرار می‌شد. 

نه پریروز، که همهٔ این هفت سال، تکرار همون روز بود.

۱۸ مرداد ۰۱ ، ۲۱:۱۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۷۸- بازپس‌گیری

سه شنبه, ۱۸ مرداد ۱۴۰۱، ۰۳:۰۶ ب.ظ

دو ماه پیش، توی اوج سرشلوغی‌هام هم‌کلاسی دورۀ کارشناسیِ هم‌کلاسیِ دورۀ ارشدم! دوتا یادداشت راجع به تقلب علمی و اخلاقی یه نویسنده فرستاد برام. این نویسنده یه جایزۀ علمی مهم (تو مایه‌های نوبل!) هم بابت پژوهش‌هاش گرفته بود، که اغلبشون تقلب از روی کارهای بقیه بود. حتی رسالۀ دکتریش هم کپی بود. تو اون یادداشت‌ها با سند و مدرک ثابت کرده بودن که تقلب صورت گرفته و از من خواسته بودن نامه‌ای که محتواش پس گرفتن اون جایزه بود رو امضا کنم. چند روزی فرصت خواستم که یادداشت‌ها و مستندات رو بخونم؛ اما فرصت نکردم. چون عجله داشتن و برای ارسال چنین درخواستی به امضای چند نفر احتیاج بود سرسری یادداشت‌ها رو خوندم و با اعتمادی که به این دوستمون (هم‌کلاسی دورۀ کارشناسیِ هم‌کلاسیِ دورۀ ارشدم) داشتم علی‌رغم اینکه نویسندۀ متقلب رو نمی‌شناختم گفتم اسم منم بنویسید پای نامه. اعتماد داشتم و می‌دونستم کسی که از من درخواست امضا کرده هزاربار باسوادتره و از سر حسادت و کینه نیست این کارش. دنبال پست و مقام و خودنمایی هم نیست و صرفاً می‌خواد حق و ناحق نشه. خودش هم این نویسندۀ متقلب رو از قبل نمی‌شناخت و اتفاقی بعد از اینکه خبر گرفتن این جایزه به گوشش رسیده بود و نقدهای دیگران و مقاله‌ها رو خونده بود متوجه تقلب و کپی بودنشون شده بود.

امروز جواب دانشگاه رو فرستاد برام. بررسی‌های مجدد داوران، تقلب‌ها رو تأیید می‌کرد. حتی تقلب‌های بیشتری هم پیدا شده بود. ولی رئیس دانشگاه خواسته بود این‌هایی که اسمشون پای نامه‌ست نامه رو پرینت کنن و امضا کنن و با امضا بفرستن تا یک جلسۀ رسمی تشکیل بشه. گفتم حالا که قضیه جدی شده، نامه رو نه صرفاً با تکیه بر اعتمادم، بلکه آگاهانه‌تر امضا کنم. انقدر جدی که فرد متقلب از نویسنده‌های اون یادداشت‌ها و نقدها شکایت هم کرده بود که آبرویم را برده‌اید! نقدها رو با دقت خوندم و به‌حق بودن. تقلب تو مقاله‌ها و رسالۀ اون فرد مشهود بود. کسی که می‌خواست با این رزومۀ پربار و جایزۀ خفنش هیئت علمی بشه، حالا باید جواب پس می‌داد. به احتمال زیاد علاوه بر این جایزه، مدرک دکتراش رو هم ازش پس بگیرن. هر چند که شنیده‌ام وضع مالیش خوبه و این احتمال رو می‌دم که از همین اهرم قدرت استفاده کنه و اعتراض ما ره به جایی نبره. ولی کاری که ما داریم می‌کنیم یه کار درست و مرسوم تو فضای علمیه. هر چند که خیلی هم با روحیه‌م سازگار نیست، ولی باید تمرین کنم. می‌تونید کلیدواژه‌های Plagiarism + Retraction رو گوگل کنید.

ری‌ترکت (Retract) شدن مقاله: ممکن است بعد از چاپ مقاله و آنلاین شدن آن در وب‌سایت‌ها و پایگاه‌های داده، ایرادات و اشکالاتی مانند سرقت ادبی یا علمی (Plagiarism) پیدا شود و اعتبار مقاله را زیرسؤال ببرد. در این صورت مقاله بازپس گرفته می‌شود. بازپس‌گیری یا Retraction به خوانندگان مقاله هشدار می‌دهد که گرچه مقاله چاپ شده است اما محتوای آن اشکالات اساسی دارد و دیگر سندیت و اعتبار لازم را ندارد.

۵ نظر ۱۸ مرداد ۰۱ ، ۱۵:۰۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۷۷- اصحاب رسانه

دوشنبه, ۱۷ مرداد ۱۴۰۱، ۰۱:۵۴ ب.ظ

به‌گواهی تاریخ، ابن سعد، عصر تاسوعا قصد جنگ می‌کند. امام حسین، برادرش عبّاس بن علی را با بیست سوار نزد آنان می‌فرستد تا آن شب را مهلت بگیرد. ابن سعد می‌پذیرد. این، همان شبِ مشهوری است که امام، بیعتِ خویش را از اصحاب برمی‌دارد تا بروند.

امّا یکی از مشهوراتِ بی‌اعتبار (که متأسفانه در مجالس عزاداری هم تکرار می‌شود) جدا شدنِ یاران امام حسین در شب عاشوراست. خاموش کردن چراغ‌های مجلس تا افراد، بدون خجالت بروند و ماجراهایی از این دست. امام، بیعت خویش را برداشت و اجازهٔ رفتن داد، ولی برخلاف قول مشهور، همه ماندند. تنها یک نفر به نام ضحّاک بن عبداللّه مشرقی هَمْدانی، اجازه گرفت که بماند و بجنگد، امّا تا آن‌جا که به‌کار آید. وقتی کارِ جنگ را یکسره دید، اگر توانست، بگریزد. امام به او اجازه داد.

او ماند، دلاورانه جنگید، و به‌دشواری از معرکه گریخت و سرِ سلامت به در بُرد. اینک، او یکی از مهم‌ترین راویان عاشوراست.

مثلاً در همان شب عاشورا که امام رخصت رفتن داد، ضحّاک بن عبداللّه، سخنان یاران را روایت کرده است. به‌عنوان نمونه، می‌گوید سعید بن عبداللّه حنفی برخاست و گفت:

«به خدا قسم اگر بدانم کشته می‌شوم، دوباره زنده می‌شوم، و زنده‌زنده سوزانده می‌شوم و خاکسترم پراکنده می‌شود، و این کار هفتاد بار تکرار می‌شود، تو را تنها نخواهم گذاشت...»

اما بزرگترین راوی عاشورا حضرت زینب است. الگوی بزرگی برای همهٔ خبرنگاران در بیان حقایق که به بهترین و تأثیرگذارترین شیوه پیام‌رسان است. خلّاق است، صریح و آزاده است، بازتاب‌دهنده است و‌ تحلیل‌گر. مطالبه می‌کند ‌و موج می‌آفریند.

کربلا در کربلا می‌ماند اگر زینب نبود.

+ روز خبرنگار

+ عاشورا

۶ نظر ۱۷ مرداد ۰۱ ، ۱۳:۵۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۷۶- بلا یعنی آزمون، آزمایش، امتحان

شنبه, ۱۵ مرداد ۱۴۰۱، ۱۱:۴۹ ق.ظ

«باغ‌ها سرسبز، میوه‌ها آمادهٔ چیدن، و چشمه‌ها و برکه‌ها پرآب شده‌اند [همه‌چیز مهیّاست]؛ پس اگر می‌خواهی، به سوی سپاهِ آمادهٔ خود بیا!»

این بخشی از نامه‌های اهل کوفه بود که امام حسین را به شهر خود دعوت کردند.

از امضاکنندگانِ همین نامه، یکی عمرو بن حجّاج زبیدی است. او مسئول حراست از شریعهٔ فرات بود و راهِ آب را بر امام و یارانش بسته بود. در روز عاشورا، سرکردهٔ جناحِ راستِ سپاهِ ابن سعد بود. او یکی از کسانی است که سرهای شهدا را به کوفه آورد.

دیگری شبث بن ربعی است. شبث، در صفّین، در رکابِ علی جنگید؛ و در نهروان، فرماندهٔ جناحِ چپِ امیرالمؤمنین بود. او در عاشورا، سرکردهٔ سواره نظام سپاه عمر سعد بود.

به‌قول سعدی «که هر چه نقل کنند از بشر، در امکان است».


جا داره یه بار دیگه اون جملۀ آوینی رو یادآوری کنم که مپندار که تنها عاشوراییان را بدان بلا آزموده‌اند؛ صحرای بلا به‌وسعت همۀ تاریخ است. همۀ روزها عاشورا و همۀ زمین‌ها کربلاست.

۴ نظر ۱۵ مرداد ۰۱ ، ۱۱:۴۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۷۵- مارمولک جان‌سخت

پنجشنبه, ۱۳ مرداد ۱۴۰۱، ۰۹:۲۳ ب.ظ

چند روز پیش دم غروب پای لپ‌تاپ داشتم کارامو انجام می‌دادم که حس کردم یه چیزی کنار دستم حرکت کرد. با ترس و وحشت پا شدم لامپ/ چراغ/ برقو روشن کردم (نمی‌دونم کدومو می‌گین شما). زیر سررسیدم یه چیزی قایم شده بود و صدای تکون خوردنش میومد. تشخیص نمی‌دادم چیه ولی دُم داشت. برادرمو صدا زدم که بیا یه جونور که نمی‌دونم چیه و دمش درازه بهم حمله کرده و به کمکت احتیاج دارم. دقیقاً همین‌جوری داشتم طلب کمک می‌کردم. اومد و یه کم وسایلو جابه‌جا کردیم و فهمیدیم مارمولکه. آروم لپ‌تاپو برداشتم و اول تصمیم گرفتیم بزنیم تو سرش. ولی فرار کرد. بعد هر چی تلاش کردیم بگیریم نشد. البته برادرم داشت تلاش می‌کرد. رفتم یه لیوان آوردم که برعکس کنیم بذاریم روش که توش زندانی بشه و بعداً بابا بیاد برداره. نشد و دررفت. رفت پشت میز کامپیوتر و دیگه گمش کردیم. انقدرم میز سنگینه که نمی‌شد جابه‌جاش کرد. وسایلمو برداشتم بردم تو پذیرایی که تا اونو پیدا نکنی برنمی‌گردم اونجا. نکتۀ عجیب ماجرا اینجاست که خوابگاه که بودم خودم تنهایی چند فقره سوسک و عنکبوت و مارمولک گرفته بودم و بقیۀ واحدا هر موقع جک و جونوری چیزی بهشون حمله می‌کرد میومدن از من کمک می‌گرفتن. ولی تو خونه جرئت مواجهه باهاشونو ندارم. برادرمو سرزنش می‌کردم که تو فراریش دادی و نتونستی بگیری و اگه بلد نبودی می‌گفتی که یه فکر دیگه می‌کردم و حالا چی کار کنیم و اون اتاق دیگه برای من اتاق نمیشه و معلوم نیست کجاش قایم شده. یه کم بعد رفت اتاقم و دید یارو روی دیواره. جاروبرقیو برداشت و کشیدش تو جارو! منم از این حماسه‌آفرینی‌ها فیلم می‌گرفتم که بعداً به والدین نشون بدیم. با اینکه ساعت اوج مصرف برق بود و این چیزا رو رعایت می‌کنم، ولی اتاقمو جارو کردم که یه کم آشغال بره تو کیسه‌ش که یارو خفه بشه توش. بعد برای محکم‌کاری یه دستمال کاغذی گذاشتم روی لوله و چسب زدم که نتونه فرار کنه. چند روز بعد که مامانم رفته بود جارو رو برداره این دستمال کاغذی رو می‌بینه و با خودش می‌گه این کارا چیه و اون تا حالا مرده. خونه رو جارو می‌زنه و جارو رو می‌بره می‌ذاره سر جاش. دستمال رو هم نمی‌چسبونه دیگه. یه کم بعد دیده بود یه مارمولک کنار جارو روی دیوار راه می‌ره. سریع جارو رو روشن می‌کنه و یارو رو می‌کشه توی جارو. بعدشم یه کیسه فریزر می‌کشه روی لولۀ جارو و با کش می‌بنده که نتونه بیاد بیرون. اومده بود می‌گفت چون فکر نمی‌کردم زنده باشه و بیاد بیرون دستمال کاغذی رو انداخته بودم دور ولی اومده بیرون و داشت فرار می‌کرد که گرفتمش. در عجب بودیم که این چند روز چجوری بین اون آشغالا زنده مونده و چی خورده و چجوری نفس کشیده. امروز مامانم دوباره رفته بود جارو رو برداره خونه رو جارو کنه که دیده بود مارمولکه اومده بیرون و توی کیسه فریزره. ولی کِشه مانع می‌شد بیاد بیرون. 

حالا کیسه فریزرو گره زده گذاشته یه گوشه که هر موقع برادرم اومد بدیم ببره تو طبیعت رهاش کنه. نه ما دلمون میاد بکشیمش، نه این خیال مردن داره. اگه معلم انشا بودم از بچه‌ها می‌خواستم خودشونو بذارن جای این مارمولک و از زاویۀ دید مارمولکی که چند روز تو جاروبرقی گرفتار بوده و حالا خلاص شده، این هفته رو روایت کنن. از سروصدای موتور جاروبرقی و آشغالا و تاریکی بگن و گشنگی و تشنگی این چند روز. شما می‌تونید تو کامنتا از زبان این مارمولک کامنت بذارید؟


۱۱ نظر ۱۳ مرداد ۰۱ ، ۲۱:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۷۴- اطلاعات مشترک

پنجشنبه, ۱۳ مرداد ۱۴۰۱، ۰۴:۲۸ ب.ظ

امسال عید یه پست نوشته بودم در مورد شعری که استادمون سروده بود و گذاشته بود تو گروه. من معنیشو متوجه نمی‌شدم و از چند نفر از دوستانم و بعد هم از استاد معنیشو پرسیده بودم. راجع به این اتفاق تو اینستا هم نوشته بودم. برخلاف سابق، مدت‌هاست که سعی می‌کنم تو نوشته‌هام حتی‌الامکان از کسی اسم نبرم. یا کلاً جوری می‌نویسم که انگار کسی جز خودم تو قصه نبوده یا می‌نویسم یکی از دوستان، یکی از هم‌کلاسیام، فلانی. تو اون پست هم همین کارو کرده بودم و از دوستانم اسم نبرده بودم. لزومی هم نداشت. یکی از همون‌هایی که ازش معنی اون شعرو پرسیده بودم پای اون پست اینستا کامنت گذاشته بود که «یه فلانی هم این وسط بوده که انگار نیست». به جای فلانی اسمشو نوشته بود. دلخور بود که چرا از قصه حذفش کردم و راجع بهش ننوشتم و ازش اسم نبردم. در جوابش نوشتم «من این اتفاق رو تو سه فضای مختلف روایت کردم و جالبه بدونی متنشون تو این سه فضا عین هم نیست. از تعداد کاراکترها تا میزان معرفگی و ارجاعشون. روایت یکیه ولی شیوهٔ روایت متفاوته. مثلاً اینجا از استاد اسم بردم ولی تو یه فضای دیگه (وبلاگ) که با اسم مستعارم و مخاطب منم نمی‌شناسه چه برسه به استادم، و نمی‌خوام هم بشناسه، معرفگی و ارجاع متنو کم کردم و تمرکزم روی فعل‌ها بود تا اسم‌ها. از طرف دیگه، روایت کردن، همزمان برای کسایی که بعضیاشون تو دل ماجرا بودن و حضور داشتن و یه سریاشون برای اولین بار می‌شنون و همه چی براشون نکره‌ست سخته. مدام باید به معرفه و نکره و ارجاعی و غیرارجاعی بودن اسم‌هات فکر کنی و حواست به اطلاعاتی که می‌دی و انسجام متن باشه. مثلاً اونجا که گفتم «یکی اومد گفت شما دیگه چرا»، برای مخاطبِ اینجا (اینستا) نکره‌ست، ولی باید حواسم بود که تو و چند نفر دیگه توی اون گروه (واتساپ) هستین و راجع به اون ناشناس اطلاعات بیشتری ندم تا برای شما هم نکره بمونه همچنان. در واقع می‌خوام بگم وقتی دارم یه چیزیو یه جایی تعریف می‌کنم به هزارتا چیز فکر می‌کنم و یکی از اون هزارتا چیز هم اینه که آیا اصلاً اون فرد می‌خواد و راضیه که تو روایت من باشه یا نه. می‌خواد معرفه باشه یا «یکی از دوستان» باشه. از تو مطمئن نبودم، ولی با بازخوردی که دادی متوجه شدم می‌تونم زین پس ازت اسم ببرم».

دو هفته پیش که دانشگاه بودم و با تعدادی از هم‌کلاسی‌ها از جمله این هم‌کلاسیم رفته بودیم دیدن همین استادِ شاعر، یک عکس یادگاری هم گرفتیم. ظهر قبل از اینکه استاد ناهارشو بخوره رسیدیم و دعوتمون کرد اتاقش. ناهارش روی میز بود. اون روز صحبتمون با استاد انقدر طول کشید که غذاش سرد شد. لابه‌لای حرفاش فهمیدیم هیچ کدوم امتحان جامع رو خوب ندادیم و بالاترین نمره‌مون تو درس این استاد، نمرۀ همین دوستمون بوده که نمرۀ خوبی هم نبوده البته. با اینکه تخصصش هم همین درس بود و خودش انتظار داشت بیست بشه ولی کم شده بود و ما کمتر. اون روز عکس یادگاریمونو پست کردم (قبلش از افرادی که تو عکس بودن اجازه گرفته بودم و اطلاع داده بودم که می‌ذارم اینستا) و نوشتم «و هنوز و همچنان با ماسک. ظهر یکشنبه‌ای که برای اولین بار رفتم کتابخونهٔ دانشگاه و برای اولین بار دکتر ... عزیزو دیدم؛ که راجع به برنامه‌های ... صحبت کنیم. جلسه‌ای که نه نگران قطعی برق و اینترنت بودیم، نه کیفیت صدا و تصویر پایین بود و نه میکروفون مشکل داشت. دو ساعتی راجع به همه چی حرف زدیم و بعد هم این عکس یادگاری رو گرفتیم. این سر میز که تو عکس نیفتاده غذای استاده که تا سه که ما اونجا بودیم بود و سرد شد (ولی دوغ گرم شد. در واقع غذا و نوشیدنی هر دو به دمای محیط رسیدن). اون سر میز هم ماییم و استادی که صحبت با دانشجوهاشو به وقت ناهارش ترجیح داده و دانشجوهایی که هم شرمندهٔ ناهار اون سر میزن و هم شرمندهٔ نتیجهٔ آزمون جامعشون. ولی چقدر حیف که دورهٔ دکتری مجازی گذشت و تازه بعد از آزمون جامع داریم استادهامونو می‌بینیم.» [اون ...ها اطلاعات شخصی هستن که تو اینستا نوشته بودم ولی دونستنش برای خوانندۀ وبلاگ ضرورتی نداره و حذف کردم از متن]

اون روز بعد از انتشار این پست در اینستا، همون هم‌کلاسی که عید دلخور بود چرا تو پست شعر استاد ازش اسم نبردم، پیام داد که چرا نوشتی شرمندهٔ نتیجهٔ آزمون جامعشون. چرا «شون»؟! این ضمیر شامل من هم میشه و چرا بدون اطلاع من، راجع به شرمندگی من نوشتی. معتقد بود یا نباید این اطلاع رو به خواننده می‌دادم یا باید طوری می‌نوشتم که خواننده فقط شرمندگی خودمو متوجه بشه. توضیح دادم که خوانندگان اونجا بیشترشون هم‌کلاسی‌های مدرسه و دورۀ لیسانسم هستن و هم‌کلاسیای جدیدمو نمی‌شناسن و اصلاً گیرم بشناسن و حوصلۀ خوندنِ کپشن رو هم داشته باشن، چرا فکر می‌کنی این عبارتِ شرمنده بودن ما براشون مهمه؟ یادآوری کردم که وقتی ازش اسم نمی‌برم دلخور میشه که چرا از قصه حذف شدم و حالا که راجع به امتحان و نتیجه‌ش نوشتم می‌گه چرا چیزی که به منم مربوطه رو بدون اطلاع من منتشر کردی. بحثمون بی‌فایده بود. مشخص نبود حق با کدوممونه. آخرش اون عبارت شرمنده بودنمون رو از پستم حذف کردم، ولی معتقد بود دیر شده و آبروش رفته. منم معتقد بودم حساسیت بیش از حدش آزادی بیانمو سلب کرده. یه دلخوری دوطرفه. با اینکه بهش حق می‌دم نگران اطلاعاتش باشه ولی حساسیت‌هاش باعث شده من نتونم دو کلمه راجع به درس و دانشگاه بنویسم.

۷ نظر ۱۳ مرداد ۰۱ ، ۱۶:۲۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

مسیر خوابگاه من جوری بود که با مترو نمی‌شد رفت. اون طرفا یه ایستگاه بی‌آرتی بود و یه ایستگاه اتوبوس که چون مبدأ اتوبوس، ولیعصر بود و ولیعصر اون شب غوغا بود بی‌خیالش شدم. شب عید بود. عید غدیر. نشستم روی یکی از صندلی‌های ایستگاه بی‌آرتی. داشتم حساب می‌کردم که از اینجا تا خوابگاه چند ایستگاهه و کی می‌رسم. زودتر از ده بعید بود برسم. احتمالاً بهم تذکر می‌دادن یا نهایتش تعهد می‌گرفتن که دیر نکنم. اولین شب تأخیر بود و نمی‌دونستم چه برخوردی قراره بشه. ماشین‌ها رو تماشا می‌کردم. ماشین‌ها و آدم‌ها. بعضیاشون خسته بودن، بعضیاشون خوشحال. یه پسری داشت گل می‌فروخت. کسی چیزی ازش نمی‌خرید، با این حال ناامید نمی‌شد و می‌رفت سراغ ماشین بعدی و بعدی و بعدی. هیچ کدوم حرکت نمی‌کردن. تا چشم کار می‌کرد ماشین بود. ترافیک بود. انگار که همه‌شون پشت چراغ قرمز باشن. چشمم به خیابون بود و گوشم با این‌هایی که مثل من منتظر اومدن بی‌آرتی بودن. یه خانوم مسن که کلی کیسه دستش بود به خانوم مسن کناریش می‌گفت یه ساعته منتظرم. ایستاده بودن هر دو؛ با اینکه جا برای نشستن هم بود. انگار اگه نشینن زودتر میاد. دختری هم‌سن‌وسال خودم با مادرش سمت راستم نشسته بود. راجع به گل حرف می‌زدن باهم. از من و بقیه می‌پرسیدن این دوروبرا گل‌فروشی هست؟ کجا میشه گل پیدا کرد؟ به‌نظر می‌رسید گل رو برای کسی که قراره برن خونه‌شون می‌خوان. اشاره کردم به پسرک گل‌فروش. گفتم اوناهاش. با دست اشاره کرد که بیاد سمت ما. یه دختر دیگه داشت تلفنی به زبان کُردی با پدرش حرف می‌زد و می‌گفت هنوز نیومده و منتظرم. دوتا دختر هم روبه‌روم ایستاده بودن. یکیشون ساز روی دوشش بود و گویا از کلاس موسیقی برمی‌گشت. اون یکی می‌گفت تا حالا سر کار بوده. یه دختر دیگه هم کنارشون ایستاده بود ولی ساکت بود. مردها دورتر بودن و صداشونو نمی‌شنیدم. چند دقیقه یه بار گوشی‌ها زنگ می‌خورد و جواب‌ها شبیه هم بود: ترافیکه، هنوز اتوبوس نیومده، تو ایستگاه بی‌آرتی‌ام، دیر می‌رسم. یه خانوم چادری هم دورتر ایستاده بود. از این گوشی‌های قدیمی دکمه‌ای دستش بود. یکی می‌گفت زنگ بزنید ادارۀ اتوبوسرانی و بپرسید بی‌آرتیای این مسیر کجا موندن، یکی می‌گفت نمیاد بی‌خودی منتظریم، یکی می‌گفت میاد شاید تو ترافیکه، یکی می‌گفت اگه قرار بود بیاد تو این یه ساعت میومد، چقدر دیگه صبر کنیم؟ سؤال خوبی بود. چقدر دیگه صبر کنیم؟ گل‌های پسر گل‌فروش پلاسیده بود. دختره و مادرش نپسندیدن و دوباره پسرک برگشت سر چهارراه.

دوشنبه بود. دوشنبه‌ای که عید بود. با یکی از دوستان دورۀ کارشناسیم قرار داشتم که ببینیم همو. حدودای نُه بود که نزدیک میدان توحید خداحافظی کردیم. هم اون دیرش شده بود هم من. اون با مترو رفت و من قرار بود با بی‌آرتی برم. باتری گوشیم داشت تموم می‌شد و نمی‌تونستم اسنپ بگیرم. تازه اگه راننده‌ای پیدا می‌شد که تو این ترافیک بخواد کسیو ببره اون سر شهر. پاورمو از تو کیفم درآوردم و گوشیمو زدم به شارژ. خاموش شد. دعا می‌کردم کسی امشب با من تماس نگیره، مخصوصاً از خونه. اینا اگه زنگ بزنن و خاموش باشم دلشون هزار راه میره و زمین و زمان رو به هم می‌دوزن تا یه خبری ازم بگیرن.

نزدیک ده بود. دخترِ گل‌لازمی که کنارم نشسته بود داشت اسنپ می‌گرفت. مسیرمون یکی بود. همون‌جایی قرار بود پیاده شن که من. گفتم اگه اومد منم با شما میام. هزینه‌شم کمتر میشه. به مادرش گفت هفتاده تومنه، بگیرم؟ مادرش گفت یه کم دیگه هم صبر می‌کنیم. دختری که روی دوشش ساز بود با دختری که از سر کار برمی‌گشت صحبت می‌کرد. می‌گفت اسنپ اینجا نمیاد، ترافیکه. باید بریم یه جای خلوت. چندتا ماشین پلیس رد شد. پرسیدم وزیری وکیلی کسی قراره از اینجا رد شه؟ همه اظهار بی‌اطلاعی کردن. دختر سازبه‌دوش با صدای بلند گفت هر کی پل مدیریته و می‌خواد اسنپ بگیره با ما بیاد. من و دخترِ کُرد و خانم چادری که گوشی دکمه‌ای داشت بلند شدیم. دختری که ساکت ایستاده بود گفت منم میام. با دختری که از سر کار میومد شدیم شش نفر. دختری که با مادرش نشسته بود نیومد. مادرش گفت صبر می‌کنیم؛ میاد. به دختر سازبه‌دوش گفتم چقدر باید از اینجا دور بشیم تا اسنپ بیاد؟ گفت با مترو می‌ریم جلوی دانشگاه تربیت مدرس. اونجا خلوته. نیم ساعت یه ساعتی تو مترو، دورِ شمسی و قمری زدیم تا بالاخره رسیدیم تربیت مدرس. تو مترو بیشتر باهم آشنا شدیم. با هر سه هم‌دانشگاهی بودم. دختری که کم‌حرف بود، فارغ‌التحصیل هوافضای شریف بود. دختری که از سر کار برمی‌گشت ارشد گرافیک بود. دختر سازبه‌دوش هم سال آخر ارشد زبان‌شناسی بود. این دوتا هم‌دانشگاهی فعلیم بودن و داشتن می‌رفتن همون خوابگاهی که من قرار بود برم. شمارۀ خوابگاهو داشتن. زنگ زدن شرایطو توضیح دادن و گفتن دیر می‌رسیم. دخترِ کُرد، نیمۀ راه ازمون جدا شد. گفت مقصدم شرق تهرانه. سمت کلاهدوز برم زودتر می‌رسم. تربیت مدرس پیاده شدیم. با مترو بیشتر از این نمی‌شد جلو رفت. نزدیک‌ترین ایستگاه مترو به مقصد ما همین‌جا بود. خانم چادری که گوشی دکمه‌ای داشت می‌گفت نمی‌تونم از کارت بانکیم استفاده کنم ولی پول نقد همرامه؛ میشه شما حساب کنید من بهتون پول نقد بدم؟ گفتم آره اشکالی نداره. نگران بود و مدام می‌پرسید کجاییم و کجا می‌ریم. موقع پیاده شدن گمش کردیم. دختر سازبه‌دوش، گوشی‌به‌دست داشت اسنپ می‌گرفت. با اینکه به مقصد نزدیک‌تر بودیم و مبلغ همون هفتاد تومن بود، ولی هنوز هیچ راننده‌ای قبول نکرده بود. می‌گفتن اعتصاب کردن بابت کم بودن دستمزدشون. دختر کم‌حرف هم خونه‌ش نزدیک خوابگاه ما بود. راه‌حل دیگه‌ای که داشتیم گرفتن تاکسی یا اعتماد کردن به یکی از این ماشین‌شخصیا بود. داشتیم از خیابون رد می‌شدیم که اون سه‌تا یهو گفتن بی‌آرتی بی‌آرتی، بُدوین، بی‌آرتی! مات و متحیر گفتم بی‌آرتیِ چی؟ کجا؟ اشاره کردن به بی‌آرتی اون ور خیابون و گفتن بدو سوار شو می‌گیم حالا. من هر چقدر که مترو رو مثل کف دستم می‌شناسم به همون اندازه با بی‌آرتی و اتوبوس غریبه‌ام. نمی‌فهمم کجا باید سوار بشی و کجا پیدا بشی و از کجا میان و کجا می‌رن. به‌ندرت با اتوبوس جایی می‌رم. سوار شدیم و گفتم این کجا میره؟ هر سه باهم گفتن همون بی‌آرتی‌ایه که منتظرش بودیم دیگه. گویا تو این یه ساعتی که ما تو مترو بودیم که خودمونو برسونیم به تربیت مدرس و از اونجا اسنپ بگیریم، بی‌آرتیه اومده بود و جماعتِ منتظر رو با خودش برداشته بود آورده بود سمت ما و حالا ما رو سوار کرده بود و داشتیم می‌رفتیم پل مدیریت. هنوز متوجه حرف‌های این سه‌تا نشده بودم که کدوم بی‌آرتی از کجا اومده و ما رو سوار کرده و کجا می‌بره. تا اینکه دختر سازبه‌دوش، دخترِ گل‌لازم و مادر صبورشو نشونم داد. بعد اون دوتا خانوم مسن که از یه ساعت قبل از ما تو ایستگاه منتظر بودنو دیدم. تازه فهمیدم قضیه چیه. گفتم همه‌مون تهش با همین اومدیم ولی حیف شد این وسط اون خانوم چادری که گوشی دکمه‌ای داشت گم شد. دختری که از سر کار برمی‌گشت خانومه رو نشونم داد گفت اونم اینجاست. فکّم چسبید به زمین از تعجب. کفم برید به رادیکال شصت‌وسه قسمت نامساوی تقسیم شد! گفت وقتی تو مترو گممون می‌کنه، سریع قبل از ما خودشو می‌رسونه خیابون و سوار بی‌آرتی میشه. یهو همه‌مون زدیم زیر خنده. داشتیم به کار خودمون می‌خندیدیم. دختر کم‌حرف شماره‌شو داد به دختر سازبه‌دوش. چون خونه داشت، قیمتای منطقه دستش بود و دختر سازبه‌دوش هم دنبال خونه و پانسیون بود. منم شمارۀ دختر سازبه‌دوشو گرفتم و اونم شمارۀ منو. به هر حال هم‌رشته‌ای بودیم باهم. لازم می‌شد. گفتم بچه‌ها درس عبرتی که از این ماجرا می‌گیریم چیه؟ با خنده گفتن ما از این داستان نتیجه می‌گیریم که چه صبر می‌کردیم و تو میدون توحید سوار می‌شدیم، چه ناامید می‌شدیم و تا جلوی تربیت مدرس میومدیم، بالاخره قسمتمون این بود که با همین بریم خوابگاه. گفتم ولی قسمت اون دختر کُرد مترو بود. نیومد باهامون. دختر سازبه‌دوش گفت ولی ممکن بود این بی‌آرتیه کلاً نیاد. اگه نمیومد، اون موقع اینایی که با ما نیومدن و منتظر بودن باید درس عبرت می‌گرفتن که هنرِ رها کردنِ به‌موقع رو بلد باشن.

وقتی پیاده شدیم، تو مسیر خوابگاه، دختر گرافیکی که از سر کار برمی‌گشت بستنی مهمونمون کرد. اینجا گیتِ خوابگاهه:



+ من کلاً خوراکیای شکلاتی رو به میوه‌ای ترجیح می‌دم و هیچی میوه‌ایشو دوست ندارم. یکی دو بار پیش اومده بود که بستنی میوه‌ای بگیرم و خوشم نیاد و نخورم، ولی طعم اینو دوست داشتم. بستنی یخی پرتقالی برند جیتو کاله. رفت تو لیست علاقه‌مندی‌ها.

+ اسم دختر سازبه‌دوشِ هم‌رشته‌ای و هم‌دانشگاهی معصومه بود ولی مهتاب صداش می‌کردن.
۲۵ نظر ۰۸ مرداد ۰۱ ، ۱۲:۲۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۷۲- چرا مکه؟ چرا تهران نه؟

جمعه, ۷ مرداد ۱۴۰۱، ۰۱:۴۱ ق.ظ

امشب آقای صالحیِ ویراستاران، این پستِ حامد مهربانی رو استوری کرده بود که یه سکانسی از سریال وضعیت زرده. و من تا قبل از اون استوری نمی‌دونستم یه همچین سریالی وجود داره. قبلاً اگه سریالا رم نمی‌دیدم لااقل اسماشونو بلد بودم الان توفیق آشنایی با اسم سریالا رم از دست دادم. استوریه رو دیدم و از این سکانسه خوشم اومد و منم استوریش کردم که تعقیب‌کنندگانم! هم ببینن. تو سکانس مذکور، بحث معادل‌های فارسی یه سری کلمات بود. بعد دوستان اومدن دایرکت و بحث معادل فارسی پاپ‌کورن پیش اومد و منم این پستِ چشم‌وچراغ رو استوری کردم که هر کی اطلاع نداره با معادل‌های فارسی این پدیده آشنا بشه.

وقتی داشتم با جمعی از دوستان راجع به پاپ‌کورن صحبت می‌کردم، خواستم بهشون بگم ما تو ترکی به ذرت می‌گیم مکه. بدون تشدید. قبل از اینکه اینو بگم و اینا بپرسن چرا و مکه ینی چی، خودم از خودم پرسیدم چرا مکه؟ مکه ینی چی؟

که بعد از این همه سال مکه گفتن تازه امشب به کمک گوگل فهمیدم این مکه‌ای که ما می‌گیم همون شهر مکه‌ست. شاید اولین بار از اونجا اومده و اسمش ذرت مکه بوده و به‌مرور زمان ذرتشو نگفتن و فقط مکه رو گفتن و اسمش شده مکه. البته ما شهر مکّه رو با تشدید، مَکَّ، می‌گیم و نمی‌دونم این مکهٔ خوردنی رو چرا بدون تشدید می‌گیم. اصلاً اگه این ذرته از اونجا اومده چرا فقط ما می‌گیم مکه و جاهای دیگه مکه صداش نمی‌کنن؟


+ عنوان، تلمیح ریزی داره به حواشی مراسم تدفین استاد شجریان

۸ نظر ۰۷ مرداد ۰۱ ، ۰۱:۴۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

این هفته‌ای که تهران بودم خوابگاه موقت گرفته بودم. تعدادی از واحدهای خوابگاه رو اختصاص داده بودن به دانشجوهایی که فقط چند روز تهران کار دارن و زیاد نمی‌مونن. بهشون می‌گفتن واحدهای تردّدی. ظاهرشون مثل بقیه بود، ولی ساکن دائمی نداشتن. از این واحدها گرفته بودم؛ شبی ده تومن. که این ده تومن در مقایسه با هزینۀ ترمی سیصد تومن زیاد بود و در مقایسه با هزینۀ هتل چیزی نبود. چند ساعتِ اول رفتم خوابگاه تردّدی دوستم که ارشد بود. این دوستو موقع رفتن، تو قطار پیدا کرده بودم. باهم تو یه کوپه بودیم. اتفاقی فهمیدم هم‌دانشگاهی هستیم و قرار شد وقتی رسیدیم تهران باهم بریم دانشگاه، که برای نشون دادنِ ادارۀ امور خوابگاه‌ها و مرکز بهداشت و گرفتن مجوز اسکان همراهیم کنه. دانشگاهو خوب نمی‌شناختم و نمی‌دونستم کدوم ساختمون کجاشه. اون تجربۀ این کارها رو داشت و می‌شناخت و من نه. وقتی کارهای اداریم تموم شد نیم ساعت بیشتر تا شروع امتحانم فرصت نداشتم و نمی‌تونستم دنبال خوابگاه خودم بگردم. رفتم خوابگاه ارشدها که کیفمو بذارم اونجا. فکر می‌کردم جای بدی نیست و اگه می‌خواستم می‌تونستم همون‌جا بمونم. اینکه تختاشون تشک نداره و چرک و کثافت از در و دیوار می‌باره و تردّدی‌های کارشناسی و ارشد یخچال ندارن موضوعیت نداشت برام و خیلی هم مهم نبود. مگه چند روز می‌خواستم بمونم؟ بعد از ظهر، بعد از امتحان وقتی رفتم دیدن هم‌کلاسیام و خوابگاه دکتری رو دیدم نظرم عوض شد. خوابگاه اینا کجا و خوابگاه اونا کجا. ساختمان دانشجوهای دکتری تمیز و نوساز و مجهز بود. تشک و پتو و بالش تمیز و اتو و لباسشویی و یخچال و میز ناهارخوری و هر چی که اون‌ور نداشتو داشت. و حتی هود برای حواس‌پرت‌هایی که ید طولایی در سوزوندن غذاشون دارن.

از کنج عزلتی که این دو سالِ کرونا و از سه سال قبل‌ترش به‌واسطۀ موندن پشت کنکور دکتری و دوری از فضای دانشگاه گرفتارش بودم خسته شده بودم. دلم می‌خواست آدما رو تماشا کنم، باهاشون حرف بزنم، ارتباط برقرار کنم و در تعامل باشم. دلم دوست جدید می‌خواست، ارتباط‌های جدید، اتفاقات جدید. روزهایی که دانشگاه باز بود و استادهام بودن می‌رفتم دیدنشون و روزهای تعطیل تو خوابگاه نمی‌موندم. می‌زدم به دل خیابونا. بدون اینکه مقصد مشخصی داشته باشم و بدونم کجام و کجا دارم می‌رم راه می‌افتادم و می‌رفتم ناکجا و معمولاً هم دیر برمی‌گشتم. یه بار تو ترافیک می‌موندم، یه بار گم می‌شدم، یه بارم دلم نمی‌خواست که برگردم خوابگاه و همون دور و برا تو کوچه‌های اطرافش پرسه می‌زدم. نمی‌دونم به دانشجوهای دکتری زیاد گیر نمی‌دادن بابت دیر برگشتن یا به ترددی‌ها یا قیافۀ من انقدر مظلوم بود که زدن نداشته باشه.

واحدی که گرفته بودم طبقۀ سوم بود. خوابگاه دکتری آسانسور هم داشت. تا برسه همکف، گوشیمو درآوردم که از خودم عکس بگیرم. حواسم به تنظیم زاویه و کادر و وضوح تصویر بود. رسیدم همکف و در باز شد و تا به خودم بجنبم در بسته شد و برگشت بالا. این‌جور وقتا می‌گم یا یکی اون پایین بود که به صلاحم نبود ببینمش، یا یکی اون بالا هست برگشتم اونو ببینم. همیشه می‌گم این وقفه‌ها ایجاد میشه که کسی خودشو برسونه به قصه‌م. غر نمی‌زنم و اَه و ای بابا نمی‌گم. طبقۀ اول ایستاد. دختری که نون داغ دستش بود سوار شد. با کیف و چندتا کیسه. دستش پر بود. رفتم سمت کلیدِ طبقاتِ آسانسور و گفتم کجا می‌رید؟ گفت واحد سیصدویک. می‌تونست طبقه رو بگه و واحدشو ندونم. ولی گفت سیصدویک. با تعجب برگشتم سمتش که سیصدویک؟ مطمئنی؟ اونجا واحد منه! گفت موقتاً تهرانم و این مسئولی که طبقۀ اول بود گفت برم سیصدویک. ولی کلید نداشتن که بدن بهم. گفتن یکی اونجا ساکنه و درو برات باز می‌کنه. گفتم من اونجا بودم. ولی دارم می‌رم بیرون و درو قفل کردم. کلیدو از تو کیفم درآوردم و گرفتم سمتش. گفتم خوابگاه دکتری فقط همین یه واحد ترددی که من توشم رو داره و این واحدم فقط همین یه کلیدی که دست منه. شانس آوردی در بسته شد و برگشتم بالا. اگه نمی‌دیدمت یا خسته و کوفته تا شب پشت در می‌موندی، یا می‌فرستادنت خوابگاه ارشدها.


لحظۀ بسته شدن در

۱۳ نظر ۰۵ مرداد ۰۱ ، ۱۵:۰۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۷۰- من، تو، او، ما، شما، آن‌ها، همه

چهارشنبه, ۵ مرداد ۱۴۰۱، ۱۰:۲۴ ق.ظ


دوشنبه ظهر ناهارمو برداشتم رفتم این باغ ایرانی نزدیک دانشگاه. این‌ور پل مدیریت. دنبال جای خلوت و نیمکت خالی می‌گشتم که با کسی که این عکسو گرفت و پشت دوربینه و شما نمی‌بینیدش آشنا شدم (البته شما چهرۀ اونی که جلوی دوربینه رو هم درست و حسابی نمی‌بینید). می‌گفت در نگاه اول، از دور، از پوششم وحشت کرده بود و فکر کرده بود دارم می‌رم بگیرمش. اما وقتی نزدیک شدم و اجازه گرفتم رو نیمکت کناریش بشینم سریع و فوری احساس آرامش کرد. گفت که ترسیده بود. گفتم چرا؟ گفت بابت پوششم، سیگارم، سرووضعم. گفت خاطرهٔ خوبی از شماها تو خاطرم نمونده. ذهنیت بدی از خودتون برام گذاشتید. اینکه داشت از ضمیر شما و فعل‌های دوم‌شخص استفاده می‌کرد خوشایندم نبود، ولی حق داشت. گفتم هر کی سلیقه‌ای داره دیگه. من با اینکه حجاب دارم ولی مخالف حجاب اجباری‌ام. به‌شدت هم مخالفم و این موضوع رو اولویت هزارم مدیر کشور نمی‌دونم چه رسد به اینکه بذاره تو ابتدای اولویتاش. دو ساعتی باهم هم‌صحبت شدیم و نشستم پای درد دلش. من ناهارمو تموم نکردم ولی اون یه پاکت سیگارو تموم کرد. از مهاجرت دوستام گفتم، از گشت ارشاد گفت، از گرونی گفتیم و از نیمه به بعد، از اونا ناراضی بود و اونا اذیتش می‌کردن. همین که منو از اونا جدا کرده بود جای شکر داشت. همین که دیگه نمی‌گفت شما خوشحال بودم. ولی دوست داشتم بدونه منم از این شرایط ناراضی‌ام. در واقع ما ناراضی‌ایم.

داشتم از خودم و ناهارم همون الان یهویی عکس می‌گرفتم که گفت گوشیتو بده من برات بگیرم. و این عکسو گرفت و رفت. موقع رفتن از آشنایی باهام خوشحال شده بود. منم همین‌طور‌.

عکس دوم، عکس گربه‌ایه که چند بار اومد میومیو کرد و چون با زبانشون آشنایی ندارم نمی‌فهمیدم چی می‌گه ولی وقتی ظرفو گذاشتم جلوش خوشحال شد. تا برم دستامو بشورم و برگردم مرغاشو خورده بود و رفته بود و حالا کلاغا داشتن از بقیهٔ زرشک‌پلو مستفیض می‌شدن و قارقار می‌کردن. با زبان اونا هم آشنا نیستم متأسفانه. عکس سوم عکس کلاغاست. ظرفو برداشتم گذاشتم روی سطل آشغال که وقتی خوردن و رفتن، دیگری به زحمت نیافته برای برداشتن ظرف من.


۱۲ نظر ۰۵ مرداد ۰۱ ، ۱۰:۲۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۶۹- عدل موثّق

سه شنبه, ۲۸ تیر ۱۴۰۱، ۰۱:۰۰ ق.ظ

واقعۀ خُم، 

گفت به مردم

گفت پیَمبر، 

گفت به مردم

غیر علی هیچ، 

غیر علی شر

کل جهان دید، 

کل جهان بود

شاهد منبر، 

بعد شد اما

چشم همه کور، 

گوش همه کَر


شنیدنی

+ عیدتون مبارک ^-^

۹ نظر ۲۸ تیر ۰۱ ، ۰۱:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۶۸

دوشنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۱۱:۱۱ ق.ظ

می‌گن شباهنگ در نخستین سوابق رصدی به‌عنوان پرنورترین ستارۀ آسمان شب ثبت شده. این ستاره هر سال ۷۰ روز ناپدید می‌شه تا دوباره پیش از طلوع خورشید به آسمان شب برگرده.

می‌خوام ۷۰ روز ناپدید شم. اواخر تیر آزمون جامع دارم و نیاز دارم که یه مدت ذهنمو خلوت کنم. فعلاً اینجا به‌روزرسانی نمی‌شه و پست جدیدی نمی‌ذارم و نظراتو جواب نمی‌دم. شاید یه چیزایی بنویسم، اما منتشر نمی‌کنم که درگیر تعامل و تبادل نظر نشیم. اگر عمری باقی بود و برگشتم، نظراتو جواب می‌دم و یادداشت‌های منتشرنشده‌مو منتشر می‌کنم. شاد باشید و در پناه خدا.


و سلام بر سی‌سالگی!

۲۴ نظر ۲۶ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۱:۱۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۶۷- دنیا وفا ندارد، ای نور هر دو دیده

دوشنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۷:۲۹ ب.ظ

یک.

تو ایران، یا حداقل تو شهر ما، یا نه اصلاً تو فک و فامیل ما رسم نیست عکس خانومی که فوت کرده رو روی قبر و اعلامیۀ ترحیمش بزنن. تو اون قسمت از اعلامیه که اسم بستگان مرحوم رو می‌نویسن هم رسم نیست اسم دختران و خواهران و مادر و زن و نوه و سایر بستگان مؤنث مرحوم رو بنویسن. ینی مرحوم اگه یه خواهر به اسم زهرا و یه برادر به اسم علی داشته باشه، زیر اسمش فقط می‌نویسن برادرِ علی. انگار اگه بقیه اسم خواهر و مادر طرفو بدونن چی میشه. چند وقت پیش اعلامیۀ فوت یه آقای روستایی رو دیدم که هم اسم زن مرحوم توش بود هم اسم دختراش. نکتۀ جالب دیگۀ این اعلامیه این بود که شمارۀ موبایل بستگان متوفی رو زده بودن روی اعلامیه که برای ابراز همدردی باهاشون تماس بگیرن.

دو.

یکی از اقوام دورمون ماه رمضون فوت کرد. فامیلِ شوهرِ نوۀ عمۀ پدرم بود. تو اعلامیه‌ش، تو اون قسمت که می‌نویسن پدرِ فلانیاست، اسم پسراشو نوشته بودن و آخرشم نوشته بودن و دختران داغدارش. در واقع نوشته بودن پدر سعید و پرویز و دختران داغدارش. باز جای شکرش باقیه که دختران داغدار رو کلاً نادیده نگرفتن. ولی دیگه تو اون قسمت که می‌نویسه برادر فلانیا، صحبتی از خواهران داغدارش نبود.

سه.

عموی یکی از هم‌کلاسیامم ماه رمضون فوت کرد. اعلامیه‌شو استوری کرده بودن. نکتۀ جالب اینم اونجا بود که ششم اردیبهشت که ماه رمضون بود، ملت رو به صرف ناهار در فلان مسجد جنب فلان تالار دعوت کرده بودن. بعد از ناهارم قرار بود مرحوم رو دفن کنن. ماه رمضون، تو مسجد، ناهار؟! عجیب ولی واقعی.

چهار.

یکی از دوستان، کتاب و فایل‌های صوتی «آن سوی مرگ» رو پیشنهاد کرده بود. با اینکه فکر نمی‌کردم حالاحالاها فرصت اینو داشته باشم که برم سراغ این پیشنهاد، ولی ماه رمضون تو یه هفته تمومش کردم. چون گفتمان دینی داره و پیش‌زمنیۀ مذهبی و یه ایمان حداقلی می‌خواد به همه‌تون نمی‌تونم پیشنهاد بدم، ولی اگر فکر می‌کنید می‌تونه براتون مفید باشه استفاده کنید. فرصت نکردم موقع شنیدن فایل‌های صوتی در موردشون بنویسم ولی چندتا کلیدواژه از بخش‌هایی که برام تازگی داشت یا جالب بود نوشتم:

بحثی که راجع به عادت‌ها و شاکله بود جالب بود برام. این‌ها همیشه با ما هستند. حتی بعد از مرگ. مثلاً یکی از شاکله‌های من بی‌تفاوت نبودن نسبت به بقیه و کمک کردن یا انجام هر کاریه که از دستم بربیاد براشون. برای مرده‌ها فاتحه می‌خونم، اگه کار خوبی انجام بدم به نیت اونا انجام می‌دم، و رفتارم با زنده‌ها هم همین‌قدر خیرخواهانه‌ست. از حل کردن مسائل و مشکلات نرم‌افزاری و سخت‌افزاری تا یاد دادن هر چی که براشون مفیده. اینا برام عادت شده و دیگه جزوی از منه. در واقع شاکلۀ منه. تو مهمونی، تو عروسی، تو خیابون، بانک، بیمارستان، قطار، فرودگاه، سفر، حتی تو خواب. تو خواب دیشبم یه گوشی از تو خیابون پیدا کردم که صاحبش گمش کرده بود. هی زنگ می‌زد که بلکه یکی برداره. برداشتم و بهش گفتم می‌دمش به نگهبانی دانشگاه و بیاد از اونجا بگیره. کدوم دانشگاه؟ مثل همیشه شریف.

بحث دیگری که تو این فایل صوتیِ آن سوی مرگ بود و برام جالب بود چلهٔ زیارت عاشورا و مصلحت نبودنِ رسیدن به بعضی حاجت‌ها بود. می‌گفت یه نوع زیارت عاشورا خوندن هست که یه ساعت طول می‌کشه. اگه طبق همون روش پیش بری و چهل روز بخونی به خواسته‌ت می‌رسی ولی اگه بعدش گرفتار شدی پای خودت. بعد می‌گفت اگه واقعاً مصلحت نباشه که تو به اون خواسته‌ت برسی، شرایط خوندن اون مدل زیارت عاشورا هم ازت گرفته میشه. من یه بار خواستم این زیارت عاشورای یک‌ساعته رو بخونم. پای همۀ سختیای بعد از رسیدن به اون مقصود و مطلوبم هم بودم. روز اول خوندم و تا چهل روز باید تکرار می‌کردم. از روز دوم بلایی سرم اومد که خودم متوجه شدم باید بی‌خیال این چله بشم.

بحث جالب دیگه راجع به باران برزخی بود. از وقتی شنیدم میشه یه فاتحه رو نه برای یه نفر بلکه برای همه خوند و از اثرش کم نمیشه و کپی میشه و به همه می‌رسه، موقع خیرات، همۀ مرده‌ها از بدو خلقت! از هابیل تا همین الانو مدنظر قرار می‌دم. البتۀ نه همهٔ همۀ مرده‌ها. مثلاً دیگه نمیام شمر و یزید و صدّام و چنگیزخان مغول رو هم مشمول فاتحه‌م قرار بدم. اونا رو خدا لعنتشون کنه :|

یه کلیدواژۀ دیگه که یادداشت کردم پشت سر مرده حرف زدنه. می‌گفت اینکه می‌گن پشت سر مرده حرف نزن اشتباهه. تو قرآن کلی داستان هست راجع به آدم‌های خوب و بدی که مرده‌ن و خدا داره در موردشون و در مورد کارای خوب و بدشون حرف می‌زنه.

یه جک بامزه هم راجع به وضعیت مملکت و بی‌عرضه بودن مسئولین و الطاف الهی! گفت که عین چیزی که گفت یادم نیست ولی مضمونش این بود یه روز یه افغانستانی به حالا من نمی‌گم به کی که بی‌احترامی نشه می‌گه کشور ما هم گرفتاره و بدبخته و به داد ما هم برس و به ما هم نظری کن. این شخص هم همین‌جوری که نگاهش سمت کشور ایران بوده می‌گه من اگه یه لحظه چشم از این کشور بردارم فرومی‌پاشه و منهدم میشه و حواسمو پرت نکن خلاصه.

یه کلیدواژه هم در مورد سن آدما بعد از مرگ نوشتم که در عالم ذر! (اطلاعات زیادی در موردش ندارم) همه در سن سی‌سالگی هستند. ینی سنی که هفتۀ بعد بهش می‌رسم. و با توجه به اینکه هر کی خودم یا عکسمو می‌بینه می‌گه چقدر بیبی‌فیسی، کاش من در عالم ذر در سن چهل اینا باشم.

اونجا هم که گفت انتشار هر خط مطلب علمی کلی پاداش بهشتی دارد راغب‌تر شدم به نوشتن مقاله و وبلاگ و تولید محتوا.

یه چیزی هم راجع به حضور شیطان در بازار و حتی مسجد بازار گفت که گویا یکی از مکان‌هایی که فرشته‌ها اونجا کمتر حضور دارن بازاره. بین مسجدها هم مسجد بازار از همۀ مسجدای دیگه کم‌امتیازتره. چون تو بازار کمتر کار خیر انجام می‌دن و احتمال گناه (کم‌فروشی و کلاه گذاشتن سر ملت و برداشتن کلاه بقیه) بیشتره. می‌گفت اگه قصد خرید ندارید همین‌جوری الکی نرید بازار. من با اینکه این نکته رو نمی‌دونستم ولی هیچ وقت بازار مکان محبوبم نبود. مدت خریدم هم همیشه کوتاهه و هیچ وقت فضاشو دوست نداشتم. زین پس برای این دوست نداشتنم دلیل هم دارم.

یه چیزی هم راجع به کراهت مطالعه هنگام غروب گفت. اینو نمی‌دونستم. من همیشه در همه حال در حال مطالعه‌ام و به طلوع و غروبش کاری ندارم. زین پس اگه حواسم باشه سعی می‌کنم موقع غروب مطالعه نکنم.

این کتابِ آن سوی مرگ راجع به مرگ سه نفره که من از قصۀ نفر سوم بیشتر خوشم اومد. فایل شمارۀ ۱۷ به بعدش که راجع به نفر سوم و حق‌الناس بود جالب‌تر بود برام. می‌گفت یقۀ یه نفرو اون دنیا گرفته بودن صرفاً به این دلیل که کتابِ کتابخونه رو دیر پس داده بود یا پس نداده بود. با این کارش حقی به گردنش بود. حق همۀ اونایی که اون کتابو لازم داشتن و محروم مونده بودن.

یه نکته هم راجع به اینکه اون دنیا حتی بابت لایک‌هایی که کردیم یا نکردیم هم باید حساب پس بدیم گفت که برام جالب بود. من از زمان فیس‌بوک که این لایک اختراع شد همیشه حواسم بود که چیو لایک می‌کنم و چیو نمی‌کنم. احتمالاً اون دنیا از این بابت مشکلی نداشته باشم.

یه کلیدواژه هم راجع به نقاشی بچه‌ها و امام حسن نوشتم که الان یادم نیست چی بود و چرا نوشتم.

یه حدیثم گفت با این مضمون که سعی کنید دُم باشید نه سر. الان یادم نمیاد این حدیثو برای چی گفت و از کیه و چه ربطی به کدوم حرف داشت ولی منو یاد الگوی پذیرش می‌ندازه. تو الگوی پذیرش بعضیا همون اول یه چیزیو قبول می‌کنن و میشن رهبر و سرتیم و بعضیا بعد از پذیرفتن گروهِ نخست می‌پذیرن و در واقع تابعن و بعضیا هم آخر از همه به‌زور و با اکراه و احتیاط. من یه جاهایی جزو گروه اولم و یه جاهایی جزو گروه آخر. نمی‌دونم حدیث به این ربط داشت یا چی.

یه نکته هم نوشتم با این مضمون که در حوزه با سخن خدا کار می‌کنیم در دانشگاه با فعل خدا. اونجا راجع به اینکه خدا چه گفت و تو دانشگاه راجع به اینکه خدا چه کرد. تمایز جالبی بود بین حوزه و دانشگاه.

آخرین نکته‌ای هم که یادداشت کردم راجع به ازدواج در بهشت بود که می‌گفت روایت داریم در بهشت، حضرت معصومه با حضرت عیسی ازدواج می‌کنه. اینا تو این دنیا مجرد بودن و همسر بهشتی همن. بعد به شوخی گفت با این وصلت ما با اروپاییا فامیل می‌شیم.

پنج. 

تا حالا به این فکر کردید که چقدر آمادگی دارید برای مردن؟ به اینکه وقتی مردیم فقط کارهامونو می‌تونیم با خودمون ببریم و به اینکه چه کارهایی کردیم تا حالا؟ من پونزده سال از این سی سال عمرمو تو همین فضای مجازی گذروندم. خوندم و نوشتم. با کلماتم حال خیلیا رو خوب کردم، به خیلیا خیلی چیزا یاد دادم ولی ممکن هم هست با همین کلمات دل کسی رو هم شکسته باشم یا از کسی بد گفته باشم و غیبت کرده باشم یا دروغ...؟ انصافاً با اینکه هر راستی رو نگفتم ولی جز راست هم نگفتم. جاهایی هم که بدگویی کردم یا کارهای بدی که فلانی در حقم کرده رو توصیف کردم سعی کردم ناشناس بمونه براتون. یا سعی کردم خوبیاشم بگم که منصف باشم. یه جاهایی عمداً تگ نکردم که شما متوجه نشید فلانی همینیه که فلان کارو کرده. می‌دونید که پای پستام کسایی که ازشون نوشتم یا اسم بردمو تگ می‌کنم. همیشه تو حفظ اطلاعات و اسم و رسم و چهره‌ها امانت‌دار بودم، ولی بازم نگرانم. حالا شاید بگید خب ننویس تا به گناه هم نیافتی! ولی اگه بعداً یقه‌مو گرفتن که تو که بلد بودی با نوشتن حال ملتو خوب کنی و چرا نکردی چی؟ اینکه در کنج عزلت بمونی و با مردم نباشی و خطا نکنی که هنر نیست. هنر اینه که در تعامل باشی و حواست به خطوط قرمز هم باشه.

شش.

امروزمو با خبر درگذشت ناگهانی سال‌پایینی ارشدم که پارسال به‌واسطۀ دوست دوستم باهم دوست شدیم که راجع به مصاحبۀ ارشد ازم مشورت بگیره و هر چند وقت یه بار پیام می‌داد و راجع به درس و دانشگاه و امتحان سؤال می‌پرسید آغاز کردم. بر اثر بیماری. اولین و آخرین باری که از نزدیک دیدمش بهمن پارسال بود که برای گرفتن مدرک ارشدم رفته بودم فرهنگستان. امتحان معنی‌شناسی داشتن. بهش پیام دادم که بعد از امتحان ببینیم همو. دیدیم و دوست‌تر شدیم. حالا با احتساب مریمی که هم‌کلاسی دوران دبیرستانم بود و فاطمه و سحری که سال‌پایینی ارشدم بودند و نازلی، سال‌بالایی دکتری و ایمانی که هم‌کلاسی دورۀ کارشناسیم بود، قبل از اینکه سی سالم بشه مرگ پنج‌تا از هم‌درس‌هامو دیدم و به‌نظرم همین پنج تجربه کفایت می‌کنه برای بی‌انگیزه شدن آدم برای زندگی و اینکه هی از خودش بپرسه خب که چی؟ که یادش باشه دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ، که دائم به خودش بگه ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ، که با خودش تکرار کنه دنیا وفا ندارد ای نور هر دو دیده.

۳۷ نظر ۱۹ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۹:۲۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۶۶- مهران‌رود

شنبه, ۱۷ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۷:۰۱ ب.ظ

ما تو شهرمون (تبریز) یه رود داریم به اسم مهرانه‌رود که مهران‌رود هم می‌گیم و شهرو به دو قسمت شرقی و غربی تقسیم کرده. معمولاً آب نداره و حتی این وقت سال که بارون میاد هم خشکه. مگر اینکه سیل بیاد و این یه کم پر بشه.

چهارشنبه با نگار طرفای پل‌سنگی که یکی از پل‌های این روده قرار گذاشتیم که بریم پارک‌های اون اطرافو بگردیم و پیاده‌روی کنیم. اونجا توجهمون جلب شد به یه شاخۀ دیگه‌ای که به این رود وصل می‌شد. که البته اونم مثل این خشک بود. بعداً وقتی گوگل کردم ببینم اسمش چیه و از کجا میاد، رسیدم به اسبه‌ریز و آجی‌چای و قوری‌چای و این بیت از خاقانی (شاعر قرن ششم قمری) که گفته بود تا به تبریزم دو چیزم حاصل است، نیم نان و آب مهران‌رود و بس. برام جالب بود که نهصد سال پیش هم اسم این رود مهران‌رود بوده. جالب بود چون انتظار داشم اسمش ترکی باشه و این اسمِ جدیدش باشه. چیز زیادی راجع به ریشۀ اسمش ننوشته بود ولی یه جایی یه نفر به این اشاره کرده بود که با توجه به اینکه به قسمت جنوبی این رود قوری‌چای می‌گن (قوری به زبان ترکی ینی خشک و چای ینی رود. این چای و قوری ربطی به اون چایی که تو قوری دم می‌کنیم می‌خوریم نداره) و چون خشک بوده، می‌تونیم مهران رو مترادف با میران و میرا در نظر بگیریم. حالا نمی‌دونم این رود از کی خشک شده که میرا گفتن بهش ولی اگه دلیل اینکه اسمشو گذاشتن مهران، کم‌آبیش باشه قدمت این اتفاق حداقل برمی‌گرده به زمان خاقانی. ینی نهصد سال پیش. که بعیده. ولی ایدۀ دیگه‌ای هم برای وجه تسمیه‌ش ندارم.

لابه‌لای مطالبی که راجع به این رود می‌خوندم، یه سری خبر هم بود با این مضمون که قراره به کمک فلان سد و بهمان سد، این رودو آب‌رسانی کنن. مثل اینکه تو مقاطع زمانی مختلف هر کی اومده یه مسئولیتی تو این شهر بگیره، برای جمع کردن رأی مردم این طرح‌ها رو ریخته و وعده‌ها رو داده که به مقام و منصبش برسه و بعدشم نشده و قضیه فراموش شده.

عکس‌هایی که اون روز با نگار گرفتم:

اینجا جهتم سمت شمال غرب شهر، و شمال غرب کشوره:

پشت سرم، در جهت جنوب شرق شهر (دانشگاه تبریز در همین امتداده):


اینجا پارک شمس‌تبریزیه که موقعیتش سمت چپِ عکس بالاست که میشه شرق رود. من اونی‌ام که روسری پرسپولیسی و مانتوی استقلالی پوشیدم. دوربین دست نگاره. اون سیم‌پیچیا چیه جلومه؟ یه سری باتری تو خونه داشتیم که نمی‌دونستم نو هستن یا استفاده شده‌ن. از نگار خواستم ولت‌مترشو بیاره اندازه بگیریم ولتاژ دوسرشونو.



از یازده صبح تا هفتِ عصر باهم بودیم و حرف زدیم و راه رفتیم و حرف زدیم. من یکی که نفهمیدم زمان چجوری گذشت. حدودای سه، سه‌ونیم از پل رد شدیم و اومدیم این ورِ رود! ناهار گرفتیم و دوباره رفتیم اون ور رود تو همون پارک شمس تبریزی خوردیم.



این مجسمۀ شمس تبریزیه که بچه‌ها از دامنش به‌عنوان سرسره استفاده می‌کردن. اون کوه عمق تصویر هم کوه عون‌بن‌علی هست که خودمون عینالی می‌گیم. کوه‌ها سمت شرق شهرن:



تو پارک، یه قسمتی رو هم اختصاص داده بودن برای بازی بچه‌ها. مجردها رو به این قسمت راه نمی‌دادن. ما هم با دیدن این تابلو که روش نوشته بود ورود افراد مجرد مطلقاً ممنوع انگیزه گرفتیم از حالت تجرد دربیایم و ازدواج کنیم و تشکیل خانواده بدیم تا ما رو هم راه بدن:



بغل پارک از این مغازه‌ها بود که ابزار و لوازم ماشین می‌فروشن. این عکسو اختصاصی برای وبلاگم گرفتم:



در امتداد همین پارک، سمت شرق رود یه پارک دیگه هم روبه‌روی دانشگاه (که سمت غرب روده) بود به اسم پارک مینیاتوری که ماکت آثار تاریخی تبریزو ساخته بودن و در معرض دید عُموم گذاشته بودن. دوسه‌تا از ماکتا اسم و توضیح داشت و می‌دونستیم کجان ولی بیشترش نداشت و مع‌الأسف ما هم نمی‌دونستم اینا چی هستن و کجای تبریزن. اینی که روبه‌روش وایستادم مسجد کبوده. هر چند من فقط اسمشو شنیدم و تا حالا نرفتم توشو ببینم. این عکسو انقدر دوست داشتم که به‌صورت ضربتی روی همۀ پروفایلام گذاشتمش :|


۲۱ نظر ۱۷ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۹:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۶۵- ماکارونی

جمعه, ۱۶ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۷:۰۲ ب.ظ

تو این پست قراره هم یه نکتۀ زبانی رو راجع به ماکارونی که این روزا بحثش داغه باهم مرور کنیم و هم یادی کنیم از مسابقۀ آشپزی‌ای که ماکارونیمون توش اول شد.

ماکارونی یه واژۀ فرانسوی ایتالیایی‌تباره که برخی به‌غلط و در قیاس با آنچه که دربارۀ نان و نون، یا باران و بارون رخ داده، بهش می‌گن ماکارانی. در زبان‌شناسی به این کار تصحیح افراطی می‌گیم. ینی هر جا او دیدیم به آ تبدیل کنیم و به خیال خودمون فکر کنیم با این کار داریم رسمی صحبت می‌کنیم. که خب اشتباهه. مثلاً یکی که اسمش فریدونه، صورت رسمیش نمی‌شه فریدان. ماکارونی هم مثل فریدون و بر خلاف گلدون و خیابون به همین صورتِ ماکارونی درسته و اگه مثل گلدان و خیابان به اینم بگیم ماکارانی افراط کردیم. پس قرار نیست هر جا او دیدیم به آ تبدیلش کنیم.



و اما تصویر پست. عکس همون مسابقه‌ست. مسابقه‌ای که تو خوابگاه دورۀ کارشناسیم برگزار شد و در یک رقابت تنگاتنگ و نفس‌گیر ماکارونی تیم ما توش اول شد. همون ظرف مستطیل‌شکلِ گوشۀ تصویر که ماحصل خلاقیت و ابتکار سه‌تا مهندس بود که ماکارونیا رو پیچیدن داخل نون لواش و بعد سرخش کردن و آنچه که قرار بود تهِ دیگ باشه رو به‌شکل رولت توسعه دادن تا داورها راحت‌تر تستش کنن و مزۀ ته‌دیگ و ماکارونی رو باهم بچشن.

جایزه‌مونم یه ماهیتابه با پنج‌هزار تومن وجه رایج مملکت بود. معادل با پنج دلارِ الان.


+ یادی از گذشته‌ها:

deathofstars.blogfa.com/post/77

۹ نظر ۱۶ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۹:۰۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۶۴- موقعیت مهدی

چهارشنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۸:۲۰ ب.ظ

چند روز پیش رفتیم فیلم «موقعیت مهدی» رو دیدیم. منظور از مهدی، شهید مهدی باکری هست. فیلم به زبان ترکی با لهجهٔ ارومیه بود. چون که شهید باکری ارومیه‌ای بود. ولی من تفاوت چندانی بین لهجۀ خودمون و چیزی که می‌شنیدم حس نکردم. شاید ترک‌های بقیۀ شهرها تفاوت رو حس کنن. زیرنویس فارسی داشت و حین تماشا، ترجمه و زیرنویسشم چک می‌کردم و با آنچه می‌شنیدم تطبیق می‌دادم. یه جاهایی آنچنان که باید و شاید خوب ترجمه نکرده بودن اصطلاحات ترکی رو. البته بهشون حق می‌دم و ترجمه کلاً کار سختیه. از پنج، ۴.۷۵ می‌دم. اون بیست‌وپنج‌صدمم به‌خاطر زیرنویس کم می‌کنم، که به‌نظرم حرفه‌ای و دقیق نبود و نیم‌فاصله رو هم رعایت نکرده بودن. هادی حجازی‌فر و برادرش وحید حجازی‌فر نقش شهید مهدی باکری و حمید باکری رو بازی کرده بودن و تو جشنوارهٔ فیلم فجر هم سیمرغ گرفته این فیلم. اینکه دو نفر که برادرن و شبیهن نقش دوتا برادرو بازی کنن برام جالب بود. ترک بودنشونم کارو طبیعی از آب درآورده بود. یکی از نقدهایی که به فیلم شده بود این بود که چرا قصه‌ش نقطۀ آغاز و پایان نداره و هفت تیکه‌ست. مثلاً بیست دقیقه راجع به خواستگاری و ازدواجش بود، بیست دقیقه راجع شهید شدن برادرش و... که به‌نظرم اینم یه‌جور سبکه و ایرادی بهش وارد نیست. البته پایانش این بود که شهید شد. بعضی سکانس‌هاش خیلی تأثیرگذار و به‌فکرفروبرنده بود و بعضی جاهاشم بامزه بود. مثلاً نحوۀ خواستگاری و صحبت کردنش با خانومش موقع عقد جالب بود. سکانسِ لبِ کارون و زمزمه کردنِ آهنگ لب کارون چه گلبارونو دوست داشتم. اونجا که بین جنازۀ برادرش و بقیه فرق نذاشت هم دوست داشتم. سکانس جمع کردن گلوله‌ها از روی زمین و گذاشتنشون تو جیب سربازها در شرایطی که مهمات نداشتن هم تأثیرگذار بود. بعد از فیلمم اولین چیزی که گوگل کردم «مهدی باکری» بود و بعدشم لینک به لینک رسیدم به خاطرات همسرش و خواهرش و صحبتای برادرزاده‌هاش آسیه و احسان، که خیلی دلم می‌خواست بدونم بچه‌های شهدا تهش چی می‌شن. نکتۀ جالب توجه این گوگل کردنام سن مهدی و حمید بود که تقریباً هم‌سن‌وسال من بودن و حتی کوچیکتر. مهدی ۳۳ به دنیا اومده و سال ۶۳ به‌عنوان یه فرمانده شهید شده و حمید ۳۴ به دنیا اومده و ۵۵ رفته ترکیه و لبنان و سوریه برای آموزش‌های نظامی و بعدشم برای تحصیل رفته آلمان و فرانسه و بعد انقلابم برگشته ایران و جنگ و سال ۶۲ هم شهید شده. اون سکانسی که به‌خاطر سابقهٔ فعالیت حمید باکری تو تیم مجاهدین، توبه‌نامه داده بودن امضا کنه تفکربرانگیز بود. و در پایان هم احساس شرمندگی کردم در مقابل همهٔ اونایی که جونشونو پای دفاع از کشور گذاشتن و جلوی دشمن وایستادن و حالا همون کشور افتاده دست یه عده که از دشمن بدترن. 

۵ نظر ۱۴ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۰:۲۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1763- CODA

سه شنبه, ۱۳ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۱۰:۲۳ ق.ظ

اولین مواجهه‌م با زبان اشاره برمی‌گرده به بهمن دو سال پیش که ازم خواستن برای کارگاه زبان اشاره پوستر درست کنم. پوسترو درست کردم و خودمم شرکت کردم. دومین مواجهه‌م مهر پارسال، وقتی بود که استاد یکی از درس‌ها موضوعاتی رو تعیین کرده بود که هر کس راجع به اون‌ها یک جلسه صحبت کنه. موضوع ارائۀ من Sign Language Typology بود. قرار بود مقاله‌ای که نویسنده‌هاش خانم Ulrike Zeshan (متولد آلمان) و آقای Nick Palfreyman بودو ارائه بدم. سومین مواجهه‌م هم آذر پارسال تو هفتۀ پژوهش بود. من مجری کارگاهی بودم که ارائه‌دهنده‌ش ناشنوا بود. تجربۀ جالبی بود. تنها راه ارتباطیم باهاش این بود که بنویسم و بخونه و بنویسه و بخونم. البته مترجم زبان اشاره هم داشتیم و یه جاهایی لازم می‌شد که حرفمو بگم تا با اشاره به اون ارائه‌دهنده منتقل کنه و اشاره‌های اونو ترجمه کنه برام.

این هفته فیلم کُدا (کودا) رو دیدم. یه فیلم امریکایی کمدی-درام که ۲۰۲۱ تولید و منتشر شده و ۲۰۲۲ هم اسکار گرفته. کودا مخفف Child of Deaf Adults هست. بچه‌هایی که خودشون شنوا هستن و پدر و مادر ناشنوا دارن. دوتا پادکست هم راجع به همین بچه‌ها گوش دادم از رادیو مرز و راوی. یکی از پادکستا راجع به زندگی مترجم همون کارگاهی بود که تو هفتۀ پژوهش مجریش بودم. حرفاش برام تازگی داشت و جالب بود. تو جلسۀ دفاع دکتری اون دانشجوی ناشنوا که خانواده‌شم ناشنوا هستن و رساله‌ش در مورد زبان اشاره بود و پارسال تو هفتۀ پژوهش برامون کارگاه گذاشت هم شرکت کردم. دفاعش حضوری بود (تو امریکا:|) ولی تو اینستا به‌صورت زنده! هم می‌شد دنبال کرد جلسه رو.

از پنج، ۴.۸۹ می‌دم به فیلم. تو نسخهٔ یک‌ونیم‌ساعته که من دیدم به جز دوتا دیالوگ کوتاه که شاید نشه جلوی خانواده شنید، بقیۀ فیلمو می‌شه جلوی خانواده دید. ولی نسخهٔ یک ساعت و پنجاه دقیقه‌ایشو نمیشه. یه فیلم خانوادگیه و محوریتش ارج نهادن به مقام شامخ خانواده! و فداکاری این نوع بچه‌ها برای اعضای خانواده‌شونه. کاراکتر موردعلاقه‌م تو این فیلم، آقای وی، معلم موسیقی دختره بود. یه جای فیلم خندیدم و دو جاش (دقیقۀ هفتاد و سکانس پایانی) متأثر شدم و نزدیک بود گریه کنم. خنده‌م برای اون سکانسی بود که دختره با هم‌کلاسی پسرش (هم‌کلاسی‌ای که پسر بود نه هم‌کلاسیِ فرزندِ پسرش!) داشت تمرین می‌کرد یه آهنگیو دوتایی بخونن. معلمشون (همون آقای وی) به‌اجبار تو یه گروه انداخته بودشون. روبه‌روی هم وایستاده بودن و چون نمی‌دونستن موقع آواز خوندن کجای صورت همدیگه رو نگاه کنن، پشت به هم کردن و روبه‌دیوار آوازشونو تمرین کردن. با این مشکلِ کجا رو نگاه کردن موقع حرف زدن بسی بسیار هم‌ذات‌پنداری کردم. همیشه یکی از معضلاتم موقع ارائه ارتباط چشمی با مخاطبم بود. هیچ وقت نتونستم تو چشم بعضی از آدما زل بزنم و خیره بشم. هر بارم سعی کردم این کارو انجام بدم انرژیم کامل تخلیه شد. که خدا رو شکر این ارائه‌های مجازی و وبینارها مشکلمو حل کردن. این هم‌گروهی اجباری هم منو یاد آزمایشگاه فیزیک ترم اول کارشناسی انداخت که تعداد دخترا و پسرا فرد بود و همه دوتادوتا با همجنسشون هم‌گروه شدن و مسئول آزمایشگاه نمی‌دونم چه قابلیت‌هایی رو در من دید که با یه پسره همگروهم کرد و منم روشنفکربازی درآوردم و چیزی نگفتم. که البته خدا رو شکر اون هم‌گروهم هم ید طولایی در پیچوندن کلاسا داشت و معمولاً با غیبت و تأخیر حضور به هم می‌رسوند و اتفاقاً جلسۀ اول هم نیومده بود. وقتی هم میومد، حین انجام آزمایش در و دیوارو نگاه می‌کردیم و موقع حرف زدن سقفو! جالبه با اینکه هم‌دوره‌ای و هم‌رشته‌ای بودیم هیچ وقت تو دانشکده نمی‌دیدمش و اسمشم یادم رفته. قیافه‌شم که ندیدم یادم بمونه و هر کجا هست موفق و مؤید باشه :|

اگه روحیۀ دوران دبیرستانو داشتم که هر چند وقت یه بار به الفبای یه زبان جدید ناخنک می‌زدم و یهو به سرم می‌زد در بُحبوحۀ امتحانات و کنکور، میخی و پهلوی و اوستایی و کره‌ای و اینا یاد بگیرم و کتیبه‌های باستانی رو رمزگشایی کنم، سراغ زبان اشاره هم می‌رفتم و یاد می‌گرفتم. ولی نیستم تو اون حال و هوا.


+ عید سعید فطرتونم مبارک باشه :)

۱۱ نظر ۱۳ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۰:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۶۲- تو خشنود باشی و ما رستگار

چهارشنبه, ۷ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۱۲:۰۷ ق.ظ

صحبت جبر و اختیار که می‌شه می‌گن انسان قدرت اختیار داره و بین مخلوقات فقط همین انسانه که مختاره و می‌تونه راهشو خودش انتخاب کنه و همین‌جور هندونه‌ست که می‌ذارن زیر بغلش که تو اشرف مخلوقاتی و اِلی و بِلی. ولی وقتی همین انسان به فردایِ تصمیمش فکر می‌کنه می‌بینه فقط خالقشه که از آینده خبر داره و علم غیب داره و دانا به سرانجام کارهاست و خودش کاره‌ای نیست. لابد الان می‌خواید بگید قدرت تفکر و تعقل و تحقیق داری و می‌تونی جوانب رو بسنجی و تصمیم بگیری و بعدش توکل کنی و از خدا بخوای هدایتت کنه و راه راست رو نشونت بده، ولی حرف من سر انتخاب راه درست و نادرست نیست. تو همین مسیرِ درست، صحبتم سر اون انتخاباییه که هیچ کدوم غلط نیستن ولی تهش می‌گی چی فکر می‌کردیم چی شد. این ناآگاهی و مطمئن نبودن و در عین حال مختار بودن کلافه‌م می‌کنه. اینکه نمی‌دونی بعدش چی می‌شه و حساب‌کتاب می‌کنی و تهش یه درصد احتمال می‌دی که اونی نشه که فکرشو می‌کنی سُست می‌کنه آدمو. اینکه هر لحظه باید منتظر یه غافلگیری باشی خوشایندم نیست. حتی هیجان‌انگیز هم نیست.

حافظ یه رباعی داره که اونجا می‌گه «هر روز دلم به زیر باری دگر است، در دیدۀ من ز هجر خاری دگر است، من جهد همی‌کنم قضا می‌گوید: بیرون ز کفایت تو کاری دگر است». راجع به این قضا که به‌قول حافظ «با هیچ دلاور سپر تیر قضا نیست»، یه جایی نوشته بود که غیرقابل‌تغییر و قطعیه. قضا یعنی فیصله بخشیدن به کار و تمام کردن آن. وقتی می‌‏گن قضای الهی بر چیزی تعلق گرفته، به این معناست که خداوند این‌طور حکم کرده. مثلاً اگر کسی به آتش دست بزند دست او بسوزد، اگر کسی خودش را از بلندی پرتاب کند صدمه ببیند. اینم نوشته بود که قَدَر برخلاف قضا، با دعا و تلاش قابل‌تغییره. مثلاً اگر کسی بیمار بشه و دارویی که برای همون بیماری وجود داره مصرف کنه خوب میشه. حالا همین حافظی که می‌گه «گر نیستت رضایی حکم قضا بگردان»، یه جای دیگه هم به مطلوبش می‌گه «آن چه سعی است من اندر طلبت بنمایم، این قدر هست که تغییر قضا نتوان کرد». که خب من بالاخره نفهمیدم می‌شه حکم قضا رو برگردوند یا تغییر قضا نتوان کرد. یه جای دیگه هم کلاً قضا و قدر رو به دو نوعِ غیرقابل‌تغییر و مشروط تقسیم کرده بود. بحث بحثِ جبر و اختیاره. بحثی که گره خورده به مصلحت و دعا و خواستن و تلاش کردن و تسلیم و رضایت و دانای کل بودن خدا و بی‌خبری ما از خیلی چیزا.


‏با طلب آنچه روزی‌ام را در آن مقدّر نکرده‌ای به زحمتم نیفکن و خسته‌ام نکن۱. اگر در برآورده شدن درخواستم تأخیر افتاد، از روی نادانی بر تو اعتراض کردم. درحالی‌که شاید تأخیر در آن برایم بهتر بود۲. چنان نباشم که شتاب در آنچه تو به تأخیر انداخته‌اى را بخواهم و تأخیر آنچه تو پیش انداخته‌اى۳. خدایا چنان کن سرانجام کار، تو خشنود باشی و ما رستگار.

از:

۱ وَ لاتُعَنِّنی بِطَلَبِ ما لَمْ تُقَدِّرْ لی فیهِ رِزْقاً (مفاتیح، دعای بعد از نماز عشا)

۲ فَاِنْ اَبْطَاَ عَنّى عَتَبْتُ بِجَهْلى عَلَیْکَ وَ لَعَلَّ الَّذى اَبْطَاَ عَنّى هُوَ خَیْرٌ لى (مفاتیح، دعای افتتاح)

۳ حَتّى لاأُحِبَّ تَعْجیلَ ما اَخَّرْتَ وَلا تَاْخیرَ ما عَجَّلْتَ (مفاتیح، دعای عرفه)


+ ان‌شاء‌الله تو شبای قدر در تقدیر امسالمون اتفاقات خوب رقم خورده باشه برامون.

۱۶ نظر ۰۷ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۰:۰۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

اى پروردگار من که آستانت جایگاه هر گله و شکایتی است۱، گشایش نزدیکت کجاست؟ فریادرسی سریعت کجاست؟ کجاست رحمت همه‌گیرت؟ کجاست عطایای برجسته‌ات؟ کجاست مواهب دل‌نشینت؟ کجاست نیکی‌های شایسته‌ات؟ کجاست عنایات بزرگت؟ کجاست نعمت‌های فراخت؟ کجاست احسان دیرینه‌ات؟ کجاست کَرَمت، ای کریم۲؟

پروردگارا از آنچه برایم پیش آمده سخت به تنگ آمده‌ام، و قلبم از تحمل آنچه رخ نموده، لبریز از اندوه گشته است. و تنها تو به رفع گرفتاری‌هایم و دفع آنچه در آن افتاده‌ام توانایی۳ای برطرف‌کنندۀ آه‌های بلند و نفس‌های عمیق۴، ای بخشنده‌ای که بر امیدواران به احسانش بخل نمی‌کند۵، ای کسی که به کمِ ما، بسیار می‌بخشد۶، ای کسی که رسیدن به تمام خواسته‌ها دست اوست‌‌۷، تو پناهگاه منی زمانی که راه‌ها با همۀ وسعتشان درمانده‌ام کنند۸رحم کن بر کسی که تنها سرمایه‌اش امید به توست۹.


از:

۱ یا رَبِّ مَوْضِعُ کُلِّ شَکْوىٰ (مفاتیح، دعای یستشیر)

۲ اَیْنَ فَرَجُکَ الْقَریبُ؟ اَیْنَ غِیاثُکَ السَّریعُ؟ اَیْنَ رَحْمَتُکَ الْواسِعَهُ؟ اَیْنَ عَطایاکَ الْفاضِلَهُ؟ اَیْنَ مَواهِبُکَ الْهَنیئَهُ؟ اَیْنَ صَنائِعُکَ السَّنِیَّهُ؟ اَیْنَ فَضْلُکَ الْعَظیمُ؟ اَیْنَ مَنُّکَ الْجَسیمُ؟ اَیْنَ اِحْسانُکَ الْقَدیمُ؟ اَیْنَ کَرَمُکَ یا کَریمُ؟ (مفاتیح، دعای ابوحمزۀ ثمالی)

۳ یَا رَبِّ ذَرْعا وَ امْتَلَأْتُ بِحَمْلِ مَا حَدَثَ عَلَیَّ هَمّا و اَنْتَ‌القادِرُ عَلَی کَشْفِ مَا مُنِیتُ بِهِ وَ دَفْعِ مَا وَقَعْتُ فِیه (صحیفۀ سجادیه، دعای هفتم)

۴ یا کاشِفَ الزَّفَرات (دعای عبرات)

۵ یا جَواداً لا یَبْخَلُ عَمَّنْ رَجا ثَوابَه (مفاتیح، مناجات شعبانیه)

۶ یا مَن یُعطی‌‌الکَثیرَ بِالقَلیل (مفاتیح، دعای ماه رجب)

۷ یا مَنْ عِنْدَهُ نَیلُ الطَّلِباتِ (صحیفۀ سجادیه، دعای سیزدهم)

۸ ‏أَنْتَ کَهْفِى حِینَ تُعْیِینِى الْمَذاهِبُ فِى سَعَتِها (مفاتیح، دعای عرفه)

۹ اِرحَم مَن رَأسُ مالِهِ الرَّجاء (مفاتیح، دعای کمیل)

عنوان: قَدْ نَرى تَقَلُّبَ وَجْهِکَ فِی السَّماءِ (سورۀ بقره، آیۀ ۱۴۴)

۱۰ نظر ۰۵ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۰:۰۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۶۰- کرده به دست اشارت کز من بگو چه خواهی

يكشنبه, ۴ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۳:۴۱ ب.ظ

دیروز یه کلیپ از مراسم شب قدر ناشنوایان به زبان اشاره دیدم و از اونجایی که تا حالا به این فکر نکرده بودم که ناشنواها هم می‌تونن از این مراسما داشته باشن برام جالب بود. پارسال برای درس رده‌شناسی یه ارائه هم راجع به زبان‌های اشاره داشتم و موضوعی بود که دوست داشتم. دقت که کردم دیدم تو این مراسم، مثلاً اسم حضرت علی رو با اشارهٔ دو انگشت که شبیه شمشیر دولبهٔ ذوالفقار هست نشون می‌دن، اسم امام حسین رو با اشاره به گلو، و اسم حضرت ابوالفضل رو با اشاره به دست بریده.

برام این سؤال ایجاد شد که زبان اشاره‌ای که اینا دارن استفاده می‌کنن زبان اشارهٔ کجاست. برخلاف تصور عامهٔ مردم، فقط یه دونه زبان اشاره نداریم. ناشنواهای شهرها و کشورهای مختلف زبان اشارهٔ خاص خودشونو دارن. مثل زبان شنواها که گونه‌ها و گویش‌های مختلفی داره، زبان اشاره هم تنوع داره. این طور نیست که یه ناشنوا از ایران به‌راحتی با ناشنوای یه کشور دیگه ارتباط برقرار کنه. مگر اینکه یکیشون زبان اشارهٔ اون یکی رو بلد باشه. حتی اون زبان اشاره‌ای رو که بعضی از خبرهای تلویزیونی استفاده می‌کنن، همهٔ ناشنواها بلدش نیستن. یکی از نقدهایی هم که به نظام آموزشی‌شون میشه اینه که تو مدرسهٔ ناشنوایان زبانی رو بهشون یاد می‌دن که متفاوت با زبانیه که تو خونه استفاده می‌کنن. تقریباً شبیه اتفاقی که برای دانش‌آموزان شنوای ترک‌زبان تو مدرسه می‌افته و دوزبانه می‌شن. یه زبان مادری بلدن و یه زبان استاندارد یاد می‌گیرن.

هنوز این سؤال که تو این کلیپ از کدوم زبان اشاره استفاده شده بی‌پاسخ مونده بود. این کلیپ رو برای دو نفر که استاد زبان‌های اشاره هستن فرستادم و گفتن زبان اشاره‌ای که تو مراسم شب قدر استفاده شده زبان اشارهٔ ایرانی یا همون اشارانی هست. همون زبانی که اکثر ناشنواها از بچگی یادش گرفتن، نه اون زبان استانداردی که تو مدرسه باید یاد می‌گرفتن. به‌نظرم این اتفاق خوبی می‌تونه باشه که از زبان اشارهٔ ایرانی استفاده کردن.

(یه مثال دیگه هم الان یادم افتاد. سال بیست‌وهفت شاه رو تو دانشگاه تهران ترور می‌کنن و گلوله از جلوی بینیش رد میشه. بعد از اون ماجرا همین نشانه یعنی اشاره به بینی رو برای کلمهٔ دانشگاه استفاده می‌کنن.)

اگر دوست داشتید در مورد زبان اشارانی بیشتر بدونید، یه کتاب هست به همین اسم که اسمشو گوگل کنید، در دسترسه. انتشارات دانشگاه آزاد واحد فرشتگان هم لینکشو رایگان گذاشته: کتاب مقدمه‌ای بر زبان اشاره ایرانی (اشارانی) اثر اردوان گیتی، فرزانه سلیمان‌بیگی، سارا سیاوشی، مینو عالمی، چاپ اول، سال ۱۴۰۰، انتشارات دانشگاه شریف.



کرده به دست اشارت کز من بگو چه خواهی

مخمورِ می چه خواهد جز نقل و جام و باده 

(دیوان شمسِ مولانا)

۶ نظر ۰۴ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۵:۴۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

پروردگارا تو مرا می‌خوانى ولى من از تو روی می‌گردانم، 

تو با من دوستى می‌کنى ولى من با تو دشمنى می‌کنم، 

تو به من محبت می‌کنى و من نمی‌پذیرم.


یا رَبِّ اِنَّکَ تَدْعُونى فَاُوَلّى عَنْکَ 

وَ تَتَحَبَّبُ اِلَىَّ فَاَتَبَغَّضُ اِلَیْکَ 

وَ تَتَوَدَّدُ اِلَىَّ فَلا اَقْبَلُ مِنْکَ (مفاتیح، دعای افتتاح)

عنوان: مَا وَدَّعَکَ رَبُّکَ وَمَا قَلَىٰ (سورۀ ضحی، آیۀ ۳)

۳ نظر ۰۳ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۰:۰۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

خداوند وقتی به تو اجازهٔ دعا داده است یعنی اجابت آن را بر عهده گرفته است. گاه در اجابت دعا تأخیر می‌شود، تا پاداش درخواست‌کننده و آرزومند بیشتر و کامل‌تر شود. گاه درخواست می‌کنی اما پاسخ داده نمی‌شود، زیرا بهتر از آنچه خواستی به‌زودی یا در وقت مشخص به تو خواهد بخشید. یا به‌جهت اعطای بهتر از آنچه خواستی، دعا به اجابت نمی‌رسد؛ زیرا چه‌بسا خواسته‌هایی داری که اگر داده شود مایهٔ هلاکت دین تو خواهد بود.

+ ‏بخشی از نامهٔ سی‌ویکم نهج‌البلاغه. نامهٔ امیرالمؤمنین به امام حسن (ع)

+ شب قدر


۷ نظر ۰۱ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۰:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۵۷- همبام

چهارشنبه, ۳۱ فروردين ۱۴۰۱، ۰۲:۲۹ ب.ظ

پستِ «پشتِ سرم» یادتونه؟ این پست ادامۀ اونه.

یه طرح یا پروژۀ پژوهشی بود که خیلی سال پیش من به‌عنوان علاقه‌مند! با اعضای تیمشون همکاری می‌کردم و در ابتدا یه عضو عادی بودم و سرگروه داشتم. کار سرگروه‌ها تأیید کار اعضا بود و خودشون کاری نمی‌کردن. مثلاً اعضا سیصد ساعت کار می‌کردن، سرگروه‌ها سه ساعت وقت می‌ذاشتن و این سیصد ساعت کارو چک می‌کردن و می‌گفتن فلان بخشش ایراد داره و اصلاح کن. به سرگروه‌ها دستمزدی تعلق نمی‌گرفت و دستمزد اعضای عادی هم بسیار کم بود. چرا؟ چون طرح برای دانشگاه بود و دانشگاه هیچ وقت بودجه نداره بیشتر از این بده. به‌مرور زمان وقتی قابلیت‌هامو کشف کردن، پیشنهاد دادن که سرگروه بشم. از اونجایی که تو این مدت تقریباً همۀ اعضای عادی انصراف داده بودن و بار پروژه رو دوش من بود، گفتم اگه من سرگروه بشم پس کارا رو کی انجام می‌ده؟ قبول نکردم. یه دلیل دیگۀ قبول نکردنم هم این بود که سرگروه‌ها دانشجوهای دکتری بودن و من اون موقع ارشد بود و خودم رو در سطح سرگروه نمی‌دیدم. نگاهی که سرگروه‌ها به اعضای عادی داشتن نگاه از بالا به پایینی بود. انگار که فقط سرگروه‌ها باسوادن و وقتشون باارزشه و بقیه یه مشت علافِ کم‌سوادن که محتاج اون مبلغ کمن و رزومه‌شون لنگ یه همچین طرحی. اینو وقتی فهمیدم که خودم هم سرگروه شدم و به گروه تلگرامیشون اضافه شدم و مکالماتشونو از اول تا آخر مرور کردم. وقتی منم دکتری قبول شدم، سرگروه‌ها داشتن دفاع می‌کردن و فرصت رسیدگی به پروژه رو نداشتن و دانشگاه هم خروجی کارو می‌خواست. وگرنه مجوز کارو لغو می‌کرد و بودجه‌شو پس می‌گرفت. این شد که قبول کردم سرگروه بشم و حداقل خودم کارای خودمو چک کنم. ولی به‌عنوان عضو عادی، همچنان داشتم کارا رو پیش می‌بردم. چون هنوز به اون مقداری که قولشو به دانشگاه داده بودن نرسیده بودیم. ماجرا وقتی هیجان‌انگیز شد که کارهایی که بقیۀ سرگروه‌ها تأیید کرده بودنو دادن به من که یه نگاهی بهشون بندازم و تأییدیۀ نهایی رو بدم که بفرستن برای مقامات بالاتر. مثلاً شدم سرگروه سرگروه‌ها. وقتی شروع کردم به چک کردن کارها، دود از کله‌م بلند شد. داغون بودن. افتضاح به‌معنای واقعی کلمه. امکانش نیست جزئیات کارو بگم ولی اون دو سه نفری که در جریان پروژه بودن و اینجا رو می‌خونن می‌دونن وقتی می‌گم افتضاح ینی چقدر افتضاح. یکی دو ماه تمام‌وقت و شبانه‌روزی روی کاراشون کار کردم! تا تونستم کم‌کاری و اشتباهات بقیه رو درست کنم. صد درصد هم اصلاح نشد، چون چیزی که دست من بود نتیجۀ هزاران ساعت کار بود و به‌تنهایی نمی‌تونستم تو اون مدت کم اصلاحشون کنم. این وسط با اینکه همۀ اشتباهات رو هم گزارش نمی‌کردم ولی یکی دو نفر از اون سرگروه‌ها که با بی‌دقتیشون به همون بودجۀ اندک و نیروی انسانی کممون ضرر مالی و روانی! زده بودن بلاکم کردن و هنوز از من بدشون میاد :| ولی دو سه نفرشونم اومدن تو خصوصی ازم تشکر کردن که طرحو نجات دادم :| به هر حال، اون سال خروجی مرحلۀ اول کارو تحویل دانشگاه دادیم و مجوزمون لغو نشد، ولی به این علت که دیگه پول نداشتن برای مرحلۀ دوم در اختیارمون بذارن کار متوقف شد و نمی‌دونم تا کی قراره متوقف بمونه. احتمالاً انتظار دارن یکی پیدا بشه در راه رضای خدا براشون کدِ صدمیلیونی بزنه و هیچی هم عایدش نشه جز عنوان همکاری با فلان طرح تو رزومه‌شون. چند بار پیشنهاد دادم که پولی که دانشگاه داده رو بهش برگردونیم و طرحو خصوصی کنیم یا یه سرمایه‌گذار خارجی که از خداشونه طرحو بخرن پیدا کنیم ولی قبول نمی‌کنن. دانشگاه انتظار داره با همون مبلغ کم طرحو راه بندازیم و پیش ببریم و نتیجه بگیریم و بعدشم همۀ سود کار مال خودش باشه. برای هر چیزی بودجه دارن، جز این چیزا. 

اون موقع که ما نصف مسیرو رفته بودیم، دانشگاه همدان هم مشابه این پروژه رو کلید زد. ولی نه به‌تنهایی. با همکاری و حمایت دانشگاه بامبرگ آلمان و نتیجه‌شم گرفت. همبام ترکیبِ همدان و بامبرگه. الان ما تو همون نصف مسیریم و اونا طرحی که بعد از ما شروع کرده بودنو نهایی کردن و امروز دارن ازش رونمایی می‌کنن:



شرکت تو این وبینار برای همه آزاده. اگر علاقه داشتید می‌تونید شرکت کنید. امروز، ساعت ۴ تا ۶ عصر

لینک ورود: https://meet.uok.ac.ir/ch/lan.fac

۱۱ نظر ۳۱ فروردين ۰۱ ، ۱۴:۲۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۵۶- از هر وری دری ۱۶

سه شنبه, ۳۰ فروردين ۱۴۰۱، ۱۱:۲۱ ق.ظ

سؤال: من اگه بخوام براتون وبینار برگزار کنم دوست دارید راجع به چه موضوعی باشه؟ آواشناسی (صحبت در مورد صدای مثلاً «ر»، «ق»، «غ»، «گ» و... در زبان‌های مختلف و تفاوت‌هاشون)، ساختواژه (در مورد واژه‌ها و فرایند ساختشون)، معنی‌شناسی (در مورد معنی واژه‌ها و عبارت‌ها)، نحو و گفتمان (در مورد جملات و متن و...) یا مباحث میان‌رشته‌ای مثل زبان‌شناسیِ حقوقی و قضایی، زبان‌شناسی رایانشی (تلفیق مهندسی کامپیوتر و زبان‌شناسی) یا روش پژوهش تو این رشته (جمع‌آوری داده و آمارگیری و...)، نرم‌افزارهای خاص زبان‌شناسی مثل پرت، ویرایش و نگارش، فرهنگستان و...

یک. هر موقع از جاهای مختلف بهم پیشنهاد میشه که با موضوع دلخواه خودم وبینار برگزار کنم، موضوعی که ذهنمو قلقلک می‌ده وبلاگ‌نوسیه. کاری که با زبان و نوشتن و متن درگیره. یا حتی در مورد کامنت گذاشتن. ولی دلیل اینکه هیچ وقت این کارو نمی‌کنم اینه که این‌جوری اولاً هویتم برای دوستان مجازی لو می‌ره! هم ممکنه مجازیا تو وبینار سوتی بدن و هویت مجازیمو برای دوستان حقیقی برملا کنن و بعدش باید خر بیاریم باقالی بار کنیم :|

دو. امروز صبح یه جلسۀ کاری داشتم که به‌صورت تصویری تشکیل شد. آقای همکار وسط صحبتش چند بار سرفه کرد و ضمن عذرخواهی آب خورد. من اگه تو اون شرایط بودم ضمن عذرخواهی دوربینمو قطع می‌کردم آب می‌خوردم بعد روشن می‌کردم.

سه. روزای آخر سال آخر ارشد کلاسامون خورد به ماه رمضون. اینکه رو میز هر کارمند و مسئولی یه لیوان چای بود یه طرف، اینکه آبدارچی‌ای که همیشه وسط تدریس استادها براشون چای و بیسکویت یا شیرینی میاورد، همچنان داشت به کارش ادامه می‌داد یه طرف. آره ما باکلاس بودیم، به استادهامون وسط تدریس چای و بیسکویت و شیرینی می‌دادیم. البته چند بار دقت کردم دیدم تو ماه رمضون استادها چیزایی که آبدارچی میاره رو نمی‌خورن. منم اگه جای اونا بودم همین کارو می‌کردم.

چهار. گروه تلگرامی برق ۸۹ رو منتقل کردیم واتساپ و داشتیم با دوستانی که خیلی وقته ازشون بی‌خبریم حال و احوال می‌کردیم. یکی از دوستانِ رتبۀ تک‌رقمی بسیار خفنِ نابغه‌مون که ایران موند و دکتراشو چند روز پیش گرفت گفت فعلاً بی‌کارم. پریروز که دانشگاه افطاری دعوت کرده بود سلفی گرفته بودن. من و یکی از بچه‌ها چون تو عکس نبودیم همون دوست نابغه‌ای که گفته بود فعلاً بی‌کارم گفت شما رو با فوتوشاپ اضافه می‌کنم. بعد، کلۀ دوتا غریبه که الکی تو عکس بودنو کَند و کلۀ ما رو گذاشت جاش. انقدر کارش تمیز بود که پیشنهاد دادم بره تو کار جعل سند و امضا. از بی‌کاری که بهتره :)) اصلاً بیاد پیش خودم :دی

چهاروبیست‌وپنج‌صدم. داشتیم در مورد دفاع و دکتری حرف می‌زدیم که یکی از دوستان (که لیسانسشو گرفت و شروع به کار کرد و مجرد هم هست) گفت احساس بی‌سوادی می‌کنم که همه‌تون دکتری می‌خونید. بهش گفتیم عوضش تو هم این همه سال سابقۀ کار تخصصی داری و ما نداریم. ما هم احساس بی‌کاری می‌کنیم :|

چهارونیم. بچه‌ها تو افطاری همگروه دورۀ کارشناسیمو دیده بودن. چون تو تلگرام و واتساپ و اینستا نیست بی‌خبر بودم ازش. می‌گفتن سه‌تا دختر داره. یه دوست دیگه‌مون دوتا پسر داره، یکیش یه پسر و یه دختر، یکیشم آخرین باری که باهاش صحبت کردم به پسر داشت. خدا همه‌شونو حفظ کنه و بیشترش کنه. ولی الان مشابهِ اون احساسِ بی‌سوادی‌ای که اون یکی دوستم می‌کردو من نسبت به داشتن بچه می‌کنم (که اسم این احساس رو می‌تونیم بذاریم احساس بی‌کودکی). احساس بی‌مرادی هم می‌کنم البته :))

چهاروهفتادوپنج‌صدم. بعد از لیسانس، هر کدوم از دخترا یه راهی رو انتخاب کردن. یه سریا مهاجرت کردن، یه سریا موندن، یه سریا ادامۀ تحصیل دادن، یه سریا ازدواج کردن، یه سریا وارد کار شدن. یه سریا هم تلفیقی عمل کردن. ینی هم ادامۀ تحصیل هم ازدواج. یه سریا صاحب دوسه‌تا بچه شدن و کار و تحصیل رو رها کردن، یه سریا کار و تحصیل و بچه رو باهم دارن الان. چندین فقره طلاق هم داشتیم. به‌نظرم مهم نیست کدوم روش رو انتخاب کردیم، مهم اینه که حالمون با انتخابمون خوب باشه. البته من حالم از انتخابم به هم می‌خوره ولی مطمئن هم نیستم که اگه مسیر دیگه‌ای رو انتخاب می‌کردم حالم بهتر بود. ولی جدی قرار نیست همه شبیه هم باشن و شبیه هم فکر کنن و شبیه هم عمل کنن.

پنج. یه تُکِ پا رفته بودم فیدیبو یه سر به کتابام بزنم ببینم چی دارم چی ندارم که این دوتا پیشنهادو آورد: ایام بی‌شوهری و شوهریابی پس از سی‌سالگی. همۀ کتابای توی فیدیبومم به زبان‌شناسی مربوطه. از هوش مصنوعی چنین انتظاری نداشتم به‌واقع :|

پنج‌وبیست‌وپنج‌صدم. گفتند یافت می‌نشود جُسته‌ایم ما. گفت آنکه یافت می‌نشود آنم آرزوست (مولانا)

پنج‌ونیم. در عمل اونی که جست‌وجو میشه دختره نه شوهر. در واقع صورت فعلیش اینه که دنبال دختر می‌گردن برای پسرشون، و معمولاً دنبال پسر نمی‌گردن برای دخترشون. ولی عجیبه که کلمۀ شوهریابی داریم و کلمۀ زن‌یابی یا دختریابی نداریم. نمی‌دونم چرا برعکسه :|

پنج‌وهفتادوپنج‌صدم. به جست‌وجوی تو در چشم خلق خیره شدم، غریبه‌اند برایم تمام رهگذران (فاضل نظری)

شش. پارسال یه همایش راجع به نام‌ها برگزار شد و یکی از ارائه‌ها راجع به اسم کفشدوزک بود. مقالۀ بسیار جالبی بود. ده‌ها نام برای کفشدوزک تو زبان‌ها و کشورهای مختلف وجود داره که ارائه‌دهنده داشت راجع به اونا صحبت می‌کرد. یه بخشی از ارائه رو هم اختصاص داده بود به افسانه‌هایی که در مورد کفشدوزک‌ها وجود داره.



شش‌ونیم. یه کفشدوزکم دوروبرمون نیست پرواز کنه ببینیم کدوم‌وری می‌ره که بعدش بفهمیم تو از کدوم‌وری میای.

شش‌وشصت‌وهشت‌صدم. خدایا، خودت از آسمون نازلش کن :|

هفت. به سؤالی که در ابتدای پست پرسیدم هم پاسخ بدید لطفاً. مهمه. قرار نیست شما هم شرکت کنید. می‌خوام نیازسنجی کنم ببینم کدوم موضوعات خواهان بیشتری داره.

۱۹ نظر ۳۰ فروردين ۰۱ ، ۱۱:۲۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۵۵- مطمئن

دوشنبه, ۲۹ فروردين ۱۴۰۱، ۰۱:۲۸ ب.ظ

برای پرداخت قبض و کارت‌به‌کارت و اینا، تو گوشیم دوسه‌تا اپلیکیشن دارم که معمولاً از یکیش استفاده می‌کنم. چند روز پیش داشتم برنامه‌های کم‌کاربرد گوشیمو پاک می‌کردم که رسیدم به اپِ 724 و دیدم خیلی وقته استفاده نمی‌کنم ازش. معمولاً از دیجی‌پی و گاهی هم از هفتادسی استفاده می‌کنم. خواستم از حساب کاربری 724 خارج شم و حذف نصبش کنم که این پیغامو داد. پرسید «آیا مطمعن هستید که میخواهید از حساب کاربری خود خارج شوید؟» می‌خواستم به پشتیبانیشون پیام بدم با این غلط املایی‌ای که دیدم اگه یه درصد شک داشتم الان دیگه مطمئن شدم که می‌خوام از حساب کاربریم خارج شم و دیگه ازت استفاده نکنم. ببین من شاید کسیو که نیم‌فاصلۀ «می‌خواهید» رو رعایت نمی‌کنه ببخشم، ولی اونی که مطمئن رو با عین نوشته رو اعدامش کنید. بخشش هم لازم نیست.

نیم‌فاصله چیه؟ به فاصلهٔ بین «می» و «خواهید» می‌گن نیم‌فاصله. اگه بین می و خواهید فاصلهٔ کامل بذاریم می‌شه «می خواهید». اگه فاصله نذاریم می‌شه «میخواهید». درستش اینه که نیم‌فاصله بذاریم بنویسیم «می‌خواهید».




+ یادی از گذشته‌ها: nebula.blog.ir/post/1260

+ امروز همراه اولی‌ها اگر کد ستاره ۱۰۰ ستاره ۶۴ ستاره ۱ مربع رو بزنن مکالمهٔ رایگان یا اینترنت رایگان هدیه می‌گیرن.

چون‌که آخرین دوشنبهٔ ماهه

۷ نظر ۲۹ فروردين ۰۱ ، ۱۳:۲۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۵۴- دگر عضوها را نماند قرار

يكشنبه, ۲۸ فروردين ۱۴۰۱، ۱۲:۴۱ ق.ظ

داشتم اسکرین‌شات‌های گوشیمو مرور می‌کردم که رسیدم به این عکس. هشت و بیست‌وچهار دقیقۀ صبحِ دوازدهمین روز از یکی از ماه‌های پارسال این عکسو گرفتم. روزی که دمای هوا هشت درجه بود و شارژ گوشیم چهل‌وچهار درصد. تصویر بخشی از گروه‌های تلگرامی‌ایه که درشون عضوم و سایر اعضا گروه‌ها رو ترک کرده‌اند و فقط من مانده‌ام. یادمه که بعضی از این گروه‌ها زمانی بیست سی نفر عضو داشتند. احتمالاً می‌خواستم با این اسکرین‌شات نشون بدم که چه سربازِ سنگرحفظ‌کن و چه آدمِ رهانکنی‌ام و ول‌کنم همیشه به جایی که هستم اتصالی دارد. ولی یادم نیست از کدوم قسمتِ تلگرام گرفتم این عکسو. با توجه به واژۀ هدایتی که اون پایین نوشته احتمالاً چیزی رو از کانالی فوروارد کردم که این لیستو آورده. که البته الان هر جوری امتحان کردم نشد و نیومد اینجا. اون کلمۀ بحث هم که اون بالا نوشته نمی‌دونم چیه. به هر روی، با مرور این عکس جواب این سؤالو که چرا مهاجرت نمی‌کنم فهمیدم. من آدمِ رها کردن و رفتن نیستم. با این خصلتی هم که در خودم می‌بینم، اگه یه روز همۀ بلاگستان وبلاگشونو تعطیل کرده باشن و رفته باشن تلگرام و اینستا و اینجا رو رها کرده باشن، احتمالاً اون روز من همچنان دارم پست می‌ذارم و خلاصه ثبت است بر جریدۀ عالم دوام ما.

جدی این اسکرین‌شاتو چجوری گرفتم که الان نمی‌تونم بگیرم؟ :))

۷ نظر ۲۸ فروردين ۰۱ ، ۰۰:۴۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۵۳- از هر وری دری ۱۵

جمعه, ۲۶ فروردين ۱۴۰۱، ۰۴:۲۶ ب.ظ

یک. نمرۀ آخرین امتحان وارد کارنامه شد و بیست. و این تنها بیستِ کارنامۀ دکتریمه. نمره‌های دیگه‌م بدین شرحه: ۱۶، ۱۷.۷۵، ۱۸.۶، ۱۹، ۱۹.۵، ۱۹.۵، ۱۹.۵. یکیشم نامشخصه فعلاً. اون ۱۶ برای اون درسیه که استادش یه کم بدخلقی کرد و نمرۀ مقاله و ارائه و امتحانمونو (به‌جز دانشجوی خودش) ناچیز داد و انداخت. بعد یه مقالۀ جبرانی خواست و با اون مقاله شدیم ۱۶. اون ۱۷.۷۵ هم برای یه درس دیگه از این استاده. و جالب‌تر اینکه مقاله‌ای برای این درسی که بیست شدم دادم همون مقاله‌ایه که بار اول برای این استادی که درسشو با ۱۶ پاس کردم داده بودم. وقتی دیدم مقاله‌مو با نمرۀ ناچیز و بدون هیچ توضیحی رد کرده، بدون هیچ تغییری برای این یکی استادم فرستادم و اون ایراداتشو گفت و اصلاح کردم و حالا می‌خوایم بفرستیم برای چاپ و انتشار. یه مورد جالب دیگه هم اینکه این درسی که بیست گرفتم سه‌تا منبع امتحانی داشت که یکی از منابع، همون منبع امتحانی درسی بود که نمره‌ش بار اول ناچیز و بعد با مقاله ۱۶ شد. این استادی که بیست داده استاد آسون‌گیری نیست و همون استادیه که اون یکی درسشو با ۱۸.۶ گذروندم. خلاصه می‌خوام بگم اون ۱۶ حقم نبود و جاش درد می‌کنه هنوز.

دو. انقدر با مامان سر اینکه بی‌خیال این مدل بافت فرانسوی روی موهام بشه بحث می‌کنم که دیشب خواب می‌دیدم رفته رنگ موی بنفش گرفته به قیمت بیست‌وهفت‌هزار تومن که تو خواب فکر می‌کردم گرون گرفته و جاهای دیگه ارزون‌تره. روی جعبه‌ش فروشنده با دستخط خودش نوشته بود صد درصد تضمینی و مامان هم بدون اینکه توش اکسیدان بریزه همین‌جوری رنگه رو می‌مالید به موهام و موهام قرار بود زیتونی بشه. حالا این وسط من نگران این بودم که به همسر آینده‌ام نگفتم و اگه از این رنگ خوشش نیاد چی؟ بعد داشت با پسته و بادام و گردو موهامو تزئین می‌کرد. بعد تو همون شرایط داشتیم اسباب‌کشی می‌کردیم چند خیابون پایین‌تر، به کوچۀ شاه عباس اول. منم همین‌جوری که داشتم به این فکر می‌کردم که مگه شاه عباس چندتا بود که ما تو اولیشیم یادم افتاد که شاهان صفوی چون اسماشون تکراری بود اول و دوم و سوم داشتن. بعد اینجا تو وبلاگم لوکیشن خونه‌مونو گذاشتم. دخترخالۀ بابا هم بود انگار. یا شایدم تماس تصویری گرفته بود باهام. زیرا که در عالم واقع زیاد تماس تصویری می‌گیره. نگران اینم بودم که یکی از خوانندگان خفن وبلاگم با هک کردن اون لوکیشن پیدام کنه. یکی هم نبود بگه پیدا کردن با استفاده از لوکیشن خفنیت و هک نمی‌خواد که. بعدش خودمو در خوابگاه دختران یافتم و دانشگاه حضوری شده بود و یه سری دختر داشتن می‌رفتن دانشگاه و من اول باید موهامو می‌شستم و مونده بودم با اون تزئینات آجیلیِ روش چه کنم و جواب شوهر آینده‌مو چی بدم.

سه. یکی از هم‌دانشگاهیام تو اینستا استوری گذاشته بود و دنبال همخونه بود. همون موقع دیدم ماری جوانا هم تو کانالش پست و تو اینستا استوری گذاشته که دوستش دنبال همخونه می‌گرده. دوستمو با دوستش دوست کردم. بعد به ماری می‌گم ما برای وصل کردن آمدیم. نکتۀ عجیب ماجرا اینجا بود که هر چی به مغزم فشار آوردم فامیلی دوستم یادم نیومد. شماره‌شم نداشتم. فقط تو اینستا داشتمش. از دورۀ کارشناسی. در واقع هم‌اتاقیِ دوستم بود و دوستِ هم‌اتاقیم. روم هم نمی‌شد بگم فامیلیتو فراموش کردم. باهم نون و نمک خورده بودیم و چنین فراموشی‌ای بعید بود از منی که به داشتنِ حافظۀ خوب شهره‌ام. خلاصه رفتم از لینکدین پیداش کردم و شرمم باد.

چهار. چند دقیقه از برنامۀ زندگی پس از زندگی رو دیدم و خوشم اومد. حیف که شبکهٔ ۴ پخش می‌شه و دیده نمی‌شه. شبیه این بچه‌های باهوشه که تو یه خانوادهٔ فقیر تو یه کشور بدبخت و جنگ‌زده به دنیا میان و شکوفا نمی‌شن. در اولین فرصت می‌خوام هر سه فصلشو دانلود کنم ببینم. حالا این اولین فرصتم کی هست خدا می‌دونه. میزان ساعتی که برای دیدن فیلم‌ها و سریال‌ها و برنامه‌های مورد علاقه‌ام نیاز دارم بیشتر از باقی‌ماندۀ عمرمه. فی‌الواقع بعد از مرگم یه دور دیگه باید به دنیا بیام و تو اون دور دوم فقط فیلم ببینم و کتاب بخونم. ولی اینو قبل از مرگم در اولین فرصت باید ببینم. خیلی تأثیرگذاره. منم چون آدم دیرتأثیرپذیری‌ام، وقتی یه چیزی پیدا می‌کنم که می‌تونه روم اثر بذاره عاشقش می‌شم. الان عاشق این برنامه شدم.

پنج. دانشگاه فعلی و دانشگاه اسبق برای افطاری دعوتمون کرده و تهران نیستم که برم. دانشگاه اسبق با خانواده (همسر و فرزند و...) دعوتمون کرده. اون موقع که تهران بودم هم هیچ وقت شرایطش جور نمی‌شد برم و نمی‌دونم افطاری دانشگاه چه‌شکلی میشه. من یه دونه از این افطاریا به خودم بدهکارم. با خانواده. شیرینم اومده ایران و قرار بود که یه قراری بذاریم همو ببینیم. تو گروه راجع به زمان و مکان این قرارمون صحبت کردیم و قرار شد که تو همین مراسم افطاری همو ببینیم. من البته با تماس تصویری حضور به هم خواهم رساند.

۲۰ نظر ۲۶ فروردين ۰۱ ، ۱۶:۲۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۵۲- از هر وری دری ۱۴

پنجشنبه, ۲۵ فروردين ۱۴۰۱، ۰۶:۴۴ ب.ظ

یک. قبلاً یه بار زنگ زده بودم اسنپ و راجع به اینکه اسنپ‌تلفنیاشون مسئول ترک‌زبان داره یا نه پرسیده بودم. این هفته هم زنگ زدم تپسی و همین سؤالو پرسیدم. نه اونا این امکان رو داشتن نه اینا. پیشنهاد دادم تسلط مسئولِ پشت تلفن به زبان ترکی رو هم به خدماتشون اضافه کنن چون می‌شناسم کسایی که فارسی بلد نیستن و نمی‌تونن از اسنپ یا تپسی تلفنی استفاده کنن و زنگ می‌زنن آژانس سر کوچه‌شون. به اینم فکر کردم که با این پیشنهادم دارم تیشه به ریشۀ آژانسای سر کوچه می‌زنم. ولی خب به هر حال بازار رقابتی ینی همین دیگه.

دو. از یه رستوران دو سری غذا سفارش داده بودم و تو قسمت توضیحات نوشته بودم که هر دو سفارش برای یه آدرسه و می‌تونید جداجدا نیارید. حتی می‌تونید تو یه ظرف بریزید چون که هر دوش سوپه. پیک وقتی رسید دم در زنگ زد. گفتم بذاره تو و بره. رفتم که بیارم دیدم فقط یکیشو آورده. کف زمینم چند قطره سوپ ریخته بود. یه کم صبر کردم و زنگ زدم که سراغ سفارش دوم رو بگیرم. پیکی که چند دقیقه پیش زنگ زده بود که دم درم جواب نداد. به اون یکی پیک که شماره‌ش روی سفارش دوم بود زنگ زدم. گفت من سفارشمو دادم دوستم بیاره. گفتم فقط یکی از سفارشا رو آورده. اظهار بی‌اطلاعی کرد. یه کم بعد زنگ زد گفت این دوستمون یکی از ظرفای سوپو ریخته زمین و رفته بخره بیاره. دلم سوخت براش. نه گفتم بخره نه گفتم نخره. خداحافظی کردم. خبری از سوپ نشد. فرداش دوباره زنگ زدم جواب نداد. هنوز مردد بودم که امتیازشو کم بدم و بگم پشتیبانی پیگیری کنه یا نه. با خودم می‌گفتم شاید یه اتفاقی برای خودش یا گوشیش افتاده که نمی‌تونه جواب بده. ولی انتظار حداقل یه عذرخواهی رو داشتم. عصر یه شمارۀ دیگه زنگ زد پرسید سوپتونو آوردن؟ گفتیم نه. به اون پیک دوم زنگ زدم ببینم داستان چیه و کی بود زنگ زده. اظهار بی‌اطلاعی کرد. بعد گفت شمارۀ کارت بدید پولشو برگردونیم. وقتی دید ما سوپ می‌خوایم نه پولشو، گفت پیگیری می‌کنم. چند ساعت بعد سوپی که از یه رستوران دیگه بود رسید دستمون ولی تهش نفهمیدیم کدومشون سوپو روی زمین ریخته و کجا ریخته و چجوری ریخته و کدومشون دوباره رفته خریده و کدومشون آورده و اصلاً اونی که زنگ زد پرسید سوپتونو آوردن یا نه کی بود و چرا زنگ زد. ولی من امتیاز کامل دادم. دلم نیومد جریمه و توبیخ بشن بابت یک روز تأخیر. داستان اون چند قطره سوپِ روی زمینم نفهمیدم.

سه. پونزده‌تا نون باگت سفارش داده بودم. حدودای دهِ شب پیک زنگ زد که من رسیدم و دم درم. گفتم الان درو باز می‌کنم. آیفونو برداشتم که بگم بذاره روی جاکفشی و بره. گفت فقط نه‌تا باگت داشتن و صاحب سوپرمارکت پول اون شش‌تا رو بهم داد که تو مسیرم اگه جایی باز بود بخرم. ولی دیروقت بود و پیدا نکردم. گفتم اشکالی نداره و تشکر کردم. رفت و رفتم پایین نونا رو بیارم. دیدم بیشتر از مبلغی که برای شش‌تا باگت پرداخت کرده بودم گذاشته. زنگ زدم که باگت‌ها دونه‌ای هزاروپونصد تومن بود و شش‌تاش میشه نه تومن. شما دوازده تومن گذاشتید چرا؟ اون سه تومنو چجوری پس بدم الان؟ گفت چون جاهای دیگه باگت دو تومنه، به من دوازده تومن دادن که تو مسیرم شش‌تا بگیرم. ولی پیدا نکردم و همون دوازده تومنو گذاشتم براتون. مجدداً تشکر کردم و الان منم و این سه تومنی که با اینکه رضایت صاحبش پشتشه ولی از گلوم پایین نمی‌ره. بعد به جای اینکه امتیازشو کم بدم که اگه موجودی کافی نبود چرا سفارش گرفتی و خلف وعده کردی، امتیاز کامل دادم و تازه دلم هم براش می‌سوزه که سه تومن ضرر کرده.

چهار. سوپرمارکتای اسنپ قبلاً توی ساعت‌ها و تاریخ‌های خاصی تخفیف‌های بزرگ می‌ذاشتن روی محصولات و اسم طرحشون مارکت‌پارتی بود. چند وقته که اسمشو عوض کردن گذاشتن تخفیف نارنجی. حس می‌کنم فرهنگستان یه چیزی بهشون گفته :))

پنج. یه سریالی هم چند وقت پیش پخش می‌شد به اسم موج اول. راجع به کرونا و تلاش پرستارها بود. متأسفانه فرصت نکردم ببینم ولی در جریان تغییر اسم اونم بودم. اسمش اپیدمی بود. بعداً گذاشتن موج اول. دکتر حداد نامه فرستاده بود برای رئیس صداوسیما که «در خبرها آمده بود که نام یک مجموعۀ تلویزیونی که قرار بود با عنوان «اپیدمی» از شبکۀ سۀ سیما پخش شود، به نام فارسی «موج اول» تغییر یافته است. فرهنگستان زبان و ادب فارسی، ضمن استقبال از این اقدام، از سازمان صداوسیما و شبکۀ سه قدردانی می‌کند و آن را نشانه‌ای از توجه سازمان به ایفای وظیفۀ خطیر خود در پاسداری از زبان فارسی می‌داند. امید است این نگرش در صداوسیما گسترش یابد و الگو شود. توفیق جناب‌عالی را از خداوند متعال خواستارم.»

پنج‌ونیم. «موج» و «اول» درسته که فارسی نیستن، ولی مثل مهاجرهایی هستن که چندین ساله اومدن ایران و اقامت دائم اینجا رو گرفتن. زبان‌ها چنین کلماتی رو بیرون نمی‌کنن. ضمن اینکه ترکیب وصفی موج + علامت کسره + اول، الگوی فارسی داره.

شش. چند وقته که اسنپ این امکان رو گذاشته که مشتریای قدیمیش که سابقۀ خرید بالایی دارن بتونن تا یه مبلغی نسیه بخرن. فعلاً من تا سیصدهزار تومن حق دارم نسیه بخرم و آخر ماه پرداخت کنم. تا دومیلیون هم نسیه می‌ده ولی با توجه به سابقه و خریدای قبلی من، سیصدهزارو برای من تعیین کرده که اگه آخر ماه نسیه‌ها رو پرداخت نکنم یه درصدی جریمه می‌شم. ولی نمی‌دونم اگه کلاً پرداخت نکنم و فرار کنم چجوری پیگیری می‌کنن که پولشونو از حلقومم بکشن بیرون :|

هفت. عید رفته بودیم رامسر. ناهارو توی رودبار (روحِ درگذشتگان زلزلۀ سال ۶۹ شاد) خوردیم. یه رستوران هست داخل هواپیماست. اونجا. مامان و بابا و امید دوتا ماهی بزرگ سفارش دادن و من باقالاقاتوقی که تا حالا ندیده بودم. میل به برنج نداشتم و فکر می‌کردم باقالاقاتوق یه چیزی شبیه میرزاقاسمیه و با نون می‌خورنش. سه‌تا برنج آوردن گذاشتن روی میز که دوتاش برای اون دوتا ماهی بود و یه برنج هم برای باقالاقاتوق من و بعدشم یه ظرف شبیه آش سبزی که چون یه دونه بود فکر کردم پیش‌غذای منه. مامان و بابا و امید هر کدوم یکی از برنجا رو برداشتن و با اون دوتا ماهی خوردن و من داشتم پیش‌غذامو بررسی می‌کردم. از یه پیرمرده که هی میومد می‌پرسید چیزی لازم ندارین و کم‌وکسری ندارین پرسیدم باقالاقاتوق من چی شد؟ اشاره کرد به ظرف آشم و گفت اینه دیگه. گفتم آهان. نتیجه گرفتم باقالاقاتوق یه جور آشه. حواسم به اون برنج سوم هم نبود و فکر می‌کردم خودشون برای دوتا ماهی سه‌تا برنج آوردن. از اونجایی که در زبان ترکیِ روستایی! قاتق به‌معنی ماسته فکر کردم اینم لابد آش ماسته. غافل از اینکه قاتق به زمان ترکیِ شمالی! ینی خورشت. یه کم با قاشق خوردمش و دیدم دلمو می‌زنه. اصلاً مزۀ ماست نمی‌داد. ولی من همچنان فکر می‌کردم یه ارتباطی به ماست داره که اسمش قاتُقه. لذا مثل ماست ریختم لای نون و بقیه‌شم این‌جوری خوردم. ولی یه حسی می‌گفت داری اشتباه می‌زنی. همون‌جا سر میز عکسشو برای یکی از دوستان شمالی فرستادم و پرسیدم اینو چجوری می‌خورن و وقتی فهمیدم این یه نوع خورشته که روی برنج می‌ریزن قیافه‌م دیدنی بود. 

باقالاقاتق یا همون خورشت باقالا هستن ایشون. اون ظرف سفالی سبز هم ماسته :|


۱۳ نظر ۲۵ فروردين ۰۱ ، ۱۸:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۵۱- از هر وری دری ۱۳

چهارشنبه, ۲۴ فروردين ۱۴۰۱، ۰۳:۵۰ ب.ظ

یک. یکی از سؤالای امتحانِ رده‌شناسی هفتۀ پیش این بود که آیا میان وجهیت فعل و ارجاعی بودن متمم‌های آن رابطه‌ای وجود داره یا نه. خواسته بود مثال هم بزنیم. گیوُن تو کتابش John wanted to marry a rich woman رو مثال زده بود. اگه در ادامه می‌گفتیم but she refused him ارجاعی می‌شد و اگه می‌گفتیم but he couldn’t find any، غیرارجاعی. بحث سر فعل و متمم‌هاش بود و چون فرقی نمی‌کرد چه صفتی برای زن بیاریم، من نوشتم زن باسواد. جان می‌خواست با یه زن باسواد ازدواج کنه. من یه همچین جانی رو به جانی که دنبال زن ثروتمند باشه ترجیح می‌دم. ثروت و زیبایی ثبات کمتری نسبت به دانش دارن. اخلاق و شعور هم مهمه البته.

دو. یه پسره تو گروه دانشگاهمونه که من هر اطلاعیه‌ای می‌ذاشتم یا جواب هر سؤال علمی بقیه رو می‌دادم این ریپلایِ خصوصی می‌زد میومد ازم تشکر می‌کرد و بعد با یه سری تعریف و تمجید بی‌خود و مسخره با این محتوا که خوش به حال فلانی و بهمانی که با شما هم‌کلاس یا همکار بودن یا هستن و چقدر شما باهوشید و چقدر باکمالاتید و چقدر فلان و چقدر بهمان سر صحبت رو باز می‌کرد. بعد با اینکه می‌دید من جوابشو ندادم یا فقط گفتم ممنون، ادامه می‌داد و پیام پشت پیام. با تأخیر فقط جملات سؤالیِ پیاماشو جواب می‌دادم. مثلاً می‌پرسید فلان درسو با کی داشتید؟ می‌گفتم فلانی. شروع می‌کرد راجع به فلانی حرف زدن. تهشم خوش به حال فلانی که شما شاگردش بودید. یه بار یه استیکر قلب فرستاد که روش نوشته بود شما دل منو بردی. چون ربطی به پیاماش نداشت با این فرض که ایشالا اشتباه فرستاده هیچی نگفتم که هم روش باز نشه هم احترامشو نگه‌داشته باشم. البته آدم محترمی به‌نظر نمی‌رسید و در واقع داشتم احترام خودمو نگه‌میداشتم. چند روز بعد تو گروه با استادم حرف می‌زدم که این دوباره مثل قاشق نشسته پرید وسط بحث تخصصیمون و ریپلایِ خصوصی و دوباره تعریف و تمجید از هوش و ذکاوت من و دوباره اون استیکر قلب. دیگه عصبانی شدم و با جملۀ «این استیکر مناسب گفت‌وگوی علمی نیست» شستم پهنش کردم رو بند. فکر کنم هنوز خشک نشده. دیگه پیام نمی‌ده و به حول و قوۀ الهی شرّش کم شد از سرمون.

سه. اهل بازیای کامپیوتری و موبایلی نیستم و تو گوشی و لپ‌تاپم هم بازی ندارم. نشون به این نشون که وقتی بچۀ فامیل ازم خواست از تو گوشیم براش بازی بیارم برنامۀ مقدار مقاومت مدارو گذاشتم جلوش با رنگاش بازی کنه. ولی فک و فامیل و دوستان و آشنایان وقتی تو یکی از مراحل بازیاشون گیر می‌کنن می‌تونن روی من حساب کنن. عمۀ شمارۀ دو تو مرحلۀ 543 بازی حباب‌ها مونده بود و می‌گفت یه ماهه نمی‌تونم این مرحله رو تا ته برم. یه نصف روز با یه مشت حباب سروکله زدم و مرحلۀ جدیدو تقدیمش کرد.

چهار. یکشنبه وقتی برگشتم خونه و بابا موهامو که داده بودم عمۀ شمارۀ یک، مدل فرانسوی ببافه دید گفت به مامانتم یاد بده از این به بعد موهاتو این‌جوری ببافه.

کی بود می‌گفت مردها دقت نمی‌کنن؟

حالا مامان برای اینکه توانایی‌هاشو بهمون ثابت کنه چند شبه سرمو می‌ذاره جلوش بافت فرانسوی تمرین می‌کنه و هر چی می‌گم بسه کچلم کردی بی‌خیال نمیشه.

پنج. پسرِ حدوداً هفده‌سالۀ همسایۀ مادربزرگم اینا تو یکی از قنادی‌های معروف شهر کارگره. صبح می‌ره و تا دم افطار تو قنادیه. مادرش تعریف می‌کرد که صاحب قنادی اجازه نمی‌ده اونجا نماز ظهر بخونه و می‌گه راضی نیستم تو قنادی من نماز بخونید. گویا فقط دو نفر از کارگرا روزه می‌گیرن. عمداً اینا رو گذاشته پای تنور که گرم‌تره. اونایی که روزه نیستن هم جلوی کولر، جواب مشتری رو می‌دن. ظهر وقتی بقیه داشتن ناهار می‌خوردن، این دوتا که روزه بودن اجازه می‌گیرن که برن مسجد نمازشونو بخونن زود برگردن. صاحب قنادی اجازه نمی‌ده و می‌گه شما کارگر تمام‌وقتید و باید همین‌جا بشینید غذا خوردن ما رو تماشا کنید. فکر کنم دلش از یه جای دیگه پره تلافیشو سر این طفل معصوما درمیاره.

شش. دوتا سؤالِ «چرا مهاجرت نمی‌کنی» و «چرا ازدواج نمی‌کنی» رو زیاد ازم می‌پرسن. امروز خودمم داشتم از خودم این دوتا چرا رو می‌پرسیدم.

هفت. فهرست آهنگ‌هامو بالا پایین می‌کردم که چشمم خورد به یه کدومشون که نه دانلودش کرده بودم نه با تلگرام و واتسپ و وایبر و ایمیل برام فرستاده بودنش. یه روز از روزای اول دورۀ کارشناسی، یکی از هم‌کلاسیام پرسیده بود فلان آهنگو از فلانی شنیدی و گفته بودم نه. اون روز گفت بلوتوثتو روشن کن برات بفرستم. چه خاطرات دوری. دور و آدماش دورتر.

هشت. وقتی یه اسم آشنا تو قسمتِ Who to follow (پیشنهادهایی که ریسرچ‌گیت برای دنبال کردن بقیه می‌ده) می‌بینی و فالو نمی‌کنی... وقتی همون حسو با Suggestions For Youهای اینستا و People you may knowهای لینکدین داری... وقتی نه جرئت دنبال کردن داری نه قدرت پیام دادن. حس غریبگی با کسای که یه زمانی صمیمیت بسیار زیادی داشتین غم عمیقی داره.

نه. سعدی یه بیت داره، می‌گه: به امیدِ آن که جایی، قدمی نهاده باشی، همه خاک‌هایِ شیراز، به دیدگان بِرُفتم. یه روز این بیتو با رسم شکل براتون معنی می‌کنم. اصلاً شاید یه روز یه کتاب نوشتم اسمشو گذاشتم به امیدِ آن که جایی، قدمی نهاده باشی.

۱۸ نظر ۲۴ فروردين ۰۱ ، ۱۵:۵۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۵۰- سال اسب‌های پیش‌کشی و نطلبیده

سه شنبه, ۲۳ فروردين ۱۴۰۱، ۰۵:۳۳ ب.ظ

پارسال زمستون رفتم تهران برای تسویه‌حساب با فرهنگستان و تکمیل فرایند ثبت‌نام دکتری در دانشگاه جدید. وقتی کارام تموم شد و داشتم برمی‌گشتم خونه، یه عکس از وضعیتم پست کردم و سحر فهمید که تهرانم. پیام داد که چرا خبر ندادی که ببینیم همو؟ گفتم هنوز بلیت نگرفتم اگه وقتت آزاده بیا شریف. اومد، ولی راهش ندادن داخل دانشگاه. رفتیم پارک طرشت. همون نزدیکیا بود. داشتیم راجع به درس و دانشگاه حرف می‌زدیم که یهو از کیفش یه چیزی درآورد گرفت سمتم. گفت می‌دونستم که نوشت‌افزار و تقویم دوست داری؛ برات پلنر (دفتر برنامه‌ریزی) و شمع گرفتم. جمله‌ش شبیه این بود که بگی می‌دونستم که فسنجون دوست داری، برات قرمه‌سبزی درست کردم. دستورِ دندون اسب پیش‌کشی رو نمی‌شمرن تو مغزم فعال شد و با ذوق شمع و پلنر قشنگمو گرفتم و گفتم بیا صفحۀ اولشو همین‌جا پر کنیم. نذاشتم بفهمه که من از دفتر برنامه‌ریزی خوشم نمیاد و ترجیح می‌دم برنامه‌هام مستقل از زمان تو ذهنم باشن نه روی کاغذ. باید علامت می‌زدم که اون روز چند لیوان آب خوردم و چند ساعت ورزش کردم و چقدر خرج کردم. یه قسمت به اسم شکرگزاری هم داشت. و چندتا شکلک که احساسات اون روزم رو نشون می‌دادن. خوشحال و خسته رو علامت زدم. تو بخش اهداف و کارهای روزانه نوشتم صحافی پایان‌نامه، گرفتن و تحویل دادن مدرک ارشد و تحویل دادن کارت دانشجویی سابق و گرفتن کارت دانشجویی جدید و دیدن سحر. تو قسمت یادداشت‌ها ازش خواستم چند خط یادگاری برام بنویسه. اون پایین یه جایی هم گذاشته بودن برای نوشتنِ جملۀ روز. گفتم اونم تو بنویس. نوشت «سخت بود ولی ما تونستیم». راستشو بخواید من از این جمله‌های انگیزشی هم خوشم نمیاد. بعد از اون روز دیگه چیزی توش ننوشتم، ولی جلوی چشم گذاشتمش که هر روز ببینم و یادم نره که هنوز کسایی رو دارم که دوستم دارن. دوستایی که حتی اگه بلد نباشن چجوری، ولی سعی می‌کنن خوشحالم کنن.



روزای آخر سال دنبال سررسید بودم. همۀ مغازه‌های شهرو زیرورو کرده بودم که اونی که به دلم می‌شینه رو پیدا کنم. پاپکو و سیب و قدیما رو نشون کرده بودم و هنوز تصمیم نگرفته بودم که کدومشونو بگیرم. رنگ کاغذش، اندازه‌ش، وزنش، محتواش، طرح جلدش، قشنگیش و حتی فونتش برام مهم بود و من با دقت اینا رو بررسی می‌کردم ببینم کدومشون به معیارهام نزدیک‌تره. دم تحویل سال برادرم با یه سررسید ساده با جلد شکلاتی بی‌هیچ طرح و نقش و نگاری اومد خونه و گفت اینو برای تو گرفتم. صفحۀ اولشم برات یادگاری نوشتم. چون که سررسید دوست داری. من هیچ، من نگاه بودم که آخه اینا چرا قبل از خرید این اسب‌های پیش‌کششون مشورت نمی‌کنن با آدم :|

حالا هر روز توی این سررسید بی‌نقش‌ونگار جدیدم چند خط از کارهایی که کردم (و نه کارهایی که قراره بکنم) رو می‌نویسم. مثلاً تو صفحۀ بیست‌ودوم فروردینش نوشته‌ام تا لنگ ظهر خوابیدم، عصر فیلم «دینامیت» و «پروفسور و مرد دیوانه» رو دیدم و شب «منصور» رو. تماشای هر سه توصیه می‌شود.

+ می‌گن آب نطلبیده مراده. شمع و پلنر و سررسید و آب‌هلوی نطلبیده چی؟ اونا هم مرادن یا فقط آب؟

۹ نظر ۲۳ فروردين ۰۱ ، ۱۷:۳۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۴۹- خیرِ دوست

دوشنبه, ۲۲ فروردين ۱۴۰۱، ۰۳:۳۳ ق.ظ

پدر-دختری رفته بودیم جایی و برگشتنی جلوی سوپرمارکت خیردوست نگه‌داشتیم و با صاحب سوپرمارکت که مدیر سابق مدرسۀ ابتداییم باشه سلام و احوالپرسی کردیم. نمی‌دونم این آقای خیردوست چهرۀ بیست سال پیش دانش‌آموزشو به یاد میاورد یا نه، ولی من چهره‌شو، صداشو، جایزه‌ها و لوح تقدیرهایی که سر صف ازش گرفته بودمو خوب به خاطر داشتم. حتی خوشحالی و لبخندشو وقتی سال پنجم از مدرسه‌مون که یه مدرسۀ معمولی بود یه نفر نمونه دولتی قبول شد. مایۀ افتخارشون بودم. نمی‌دونم چقدر این مایۀ افتخارو به یاد داشت ولی وقتی بابا در جوابِ سؤالِ چه خبرِ آقای مدیر گفت دانشجوی دکترای زبان‌شناسی‌ام، حس افتخارو دوباره تو چهره‌ش دیدم. تو چهرۀ هردوشون. وقتی با ذوق رفت سر یخچال که برامون آبمیوه بیاره تو دلم گفتم خدایا آناناس نه، انبه نه، انگور نه، تا ذکرِ هلو نه رو هم ادا کنم آقای مدیر با دوتا سن‌ایچ هلو آمد و وقتی با امتناع ما مبنی بر اینکه چرا زحمت کشیدید روبه‌رو شد گذاشتشون پشت فرمان. بعد از خداحافظی به بابا گفتم دندون اسب پیشکشی رو نمی‌شمرن، ولی کاش سن‌ایچش پرتقالی بود.

خدایا، هر چه از دوست رسد نیکوست، ولی مگرنه اینکه علف باید به دهن بزی شیرین باشه؟ هلو به دهن من شیرین نیست، نیکو نیست، دلخواهم نیست. بارالها، آقای خیردوست نمی‌دونست که من فقط آب‌پرتقال دوست دارم، ولی تو می‌دونی. تو به دلخواه بنده‌هات آگاه‌ترینی، تو عَلیمی، تو خَبیری و از دل ما خبر داری، تو یَعْلَمُ مُرادَ الْمُریدینی. پس لطفاً اگر یک وقت خواستی از خزانهٔ غیب و یخچال بارگاه احدیت آبمیوه‌ای برای من بفرستی، پرتقالیشو بفرست. صدالبته که ما به هر خیری که به سویمان بفرستی نیازمندیم، لیکن اگر خیرت پرتقالی باشد خوشحال‌تر می‌شویم.


۱۲ نظر ۲۲ فروردين ۰۱ ، ۰۳:۳۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۴۸- در طلب تو هستم، در طلب تو بودم

شنبه, ۲۰ فروردين ۱۴۰۱، ۰۲:۲۰ ب.ظ

ادامۀ بندِ هشت و نه و دهِ این پست


آذرماه پارسال انجمن زبان‌شناسی دانشگاه به‌مناسبت هفتۀ پژوهش یکی یه دونه از این لیوان‌های دسته‌دار سفالی بزرگ که معروف هستن به ماگ و نمی‌دونم فارسیش چی میشه به استادها و اعضای انجمن زبان‌شناسی هدیه داد. من چون تهران نبودم و چون از قضای روزگار دبیر انجمن، خونه‌شون تبریز بود، قرار شد هر موقع اومد لطف کنه ماگ منم با خودش بیاره و یه روز قرار بذاریم همو ببینیم و من هدیه‌مو بگیرم. 

موقع طراحیِ تقویمی که قرار بود روی ماگ‌ها چاپ بشه، پیشنهاد داده بودم یه جغد کوچیک هم یه گوشۀ تقویم ۱۴۰۱ بذارن و اون برای من باشه. ده دوازده‌تاشو ساده و ده دوازده‌تاشم با اون جغد چاپ کردن. وقتی دبیر انجمن گفت از بین سبز و صورتی و نارنجی و آبی یکیو انتخاب کنم گفتم رنگش فرقی نمی‌کنه، ولی اونی که روش جغد داره رو برا من کنار بذارید. 

بعد از اینکه یه دور من امیکرون گرفتم و یه دور خانم دبیر و هی خواستیم همو ببینیم و هی نشد، بالاخره امسال دیدار میسّر شد و سه‌شنبه بعد از امتحان رده‌شناسی که آخرین امتحان دورۀ دکتری باشه، اولین هم‌دانشگاهیمو از نزدیک دیدم و به تبعش چشمم به جمال ماگ تقویم‌دارم هم روشن شد. عصر قبل افطار رفتم درِ خونۀ دبیر انجمن و بعد از دو سال همکاری، برای اولین بار همو دیدیم و ماگمو گرفتم. 



کسی که ماگ‌ها رو کادوپیچ کرده بود و اسممونو روش نوشته بود، حواسش نبود من اون روز تو گروه چی گفتم و ازشون چی خواستم و یه سادۀ صورتیشو گذاشته بود برام. دیگه چون از بچگی یادمون دادن دندون اسب پیشکشی رو نمی‌شمرن به روم نیاوردم که مراد من این نبود. ولی خدایا، تو که حواست هست، تو که می‌دونی من چی می‌خوام، تو که عَلِیمٌ بِذاتِ الصُّدُوری، تو که یَعْلَمُ مُرادَ الْمُریدین، تو که یَعْلَمُ ضَمیرَ الصّامِتین، تو که از رنگ و طرح و شعاع و ارتفاع ماگ مد نظرم آگاهی، تو دیگه تو ذوقم نزن، تو با من این کارو نکن، تو که مهربونی، تو همونی که گوشه‌ش یه جغد کوچیک چاپ شده رو برام بفرست لطفاً.

۴ نظر ۲۰ فروردين ۰۱ ، ۱۴:۲۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

بازآ که در فراق تو چشم امیدوار

چون گوش روزه‌دار بر الله اکبر است


دانی که چون همی‌گذرانیم روزگار؟

روزی که بی تو می‌گذرد روز محشر است


گفتیم عشق را به صبوری دوا کنیم

هر روز عشق بیشتر و صبر کمتر است

سعدی

+ شش دقیقه مانده تا اذان

۱۹ فروردين ۰۱ ، ۲۰:۰۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)