1011- چه قدر خوبه که تو هستی، چه قدر خوبه تو رو دارم
تلفنمون از اینایی بود که شماره رو میخوند. تماس جدید: پنج پنج یک... «با من کار دارن»
این شماره برام یه جور نوستالوژیه. یه چیزی تو مایههای «این سوالو بلد نیستم بذار زنگ بزنم از نگار بپرسم»
زنگهای تفریح، زنگ رفع اشکال من و نگار بود. من سوالای ریاضی و فیزیکمو از نگار میپرسیدم و اون سوالای عربی و ادبیاتشو از من. هر چیو بلد نبودم، تو دفترم مینوشتم که فردا از نگار بپرسم. با صبر و حوصله به چرتترین سوالات من جواب میداد و همیشه همه رو بلد بود. همه رو، جز اون یه سوال مثلثات که هر چی باهاش کشتی گرفتیم حل نشد. بچهها گفتن ببر ریاضی1. اونجا یکی هست به اسم مریم... احتمالاً بلده.
اولین باری که مریمو دیدم و اولین خاطرهای که از مریم دارم همین زنگ تفریحی بود که سه سوته این سوالو برام حل کرد. گذشت... ما دانشجو شدیم... من هنوز همون نسرینِ پر از سوال و ابهام بودم که هر چیو بلد نبودم، تو دفترم مینوشتم که فردا؟ نه دیگه... همون لحظه از نگاری که هماتاقیم و از مریمی که بلوک بغلی بود میپرسیدم.
مطهره اولین و نرگس دومین دوست شریفیمه. با مطهره اردوی ورودیا، تو قطار مشهد آشنا شدم. هر جا میرفتیم گوشیمو میدادم ازم عکس بگیره. و با نرگس، سر کلاس فیزیک، همون هفتهی اول. با بهت و حیرتِ زایدالوصفی غرق در معادلاتِ نامفهومی که استاد داشت روی تخته مینوشت بودم و متوجه نمیشدم داره چی کار میکنه. از بغل دستیم پرسیدم این انتگرال از کجا اومد، کجا رفت؟! چی شد؟! برام توضیح داد. گفتم اسمت چیه؟ گفت نرگسم.
اگه فکر کردین ما یهو تصمیم گرفتیم سهشنبه، 17 اسفند، ساعت 3 شریف باشیم و همدیگه رو ببینیم، زهی خیال باطل. یکی کلاس داشت، یکی امتحان، یکی تهران نبود، یکی ایران نبود. یکی بود یکی نبود. مثلاً یه شب من خواستم زنگ بزنم نگار. هر چی زنگ زدم برنداشت. بعدش اون زنگ زد من نتونستم جواب بدم (داشتم با مامانم حرف میزدم) دوباره زنگ زدم اون برنداشت، بعدش من رفتم نماز بخونم و نگار زنگ زد من جواب ندادم. داشتم نماز میخوندم. بعد من زنگ زدم، نگار داشت نماز میخوند. بعدش من زنگ زدم نگار با مامانش حرف میزد بعدش نگار زنگ زد من داشتم غذا درست میکردم و دستم بند بود. بعدش من زنگ زدم اون دستش بند بود. ولی دیگه انقدر زنگ زدم که دیگه آخرش جواب داد و دیگه دلم نمیومد بعد از این همه زحمت قطع کنم و انقدر حرف زدم که فکّم داشت از جاش کنده میشد. مصائبِ همین یه مکالمهی ناقابل رو تصور کنید، ببینید برای دورهمی چه دشواریها و مرارتها کشیدیم. اگه قبلاً قرارامونو با کلاسا و امتحانامون تنظیم میکردیم، حالا باید رعایت حال نوعروسا و مامانا و اونایی که قراره مامان بشن هم میکردیم و با بچههاشون و همسر و مادر و مادرشوهراشون که قرار بود بچههاشونو نگهدارن هم هماهنگ میشدیم. خونِ دلها خوردیم تا تونستیم بعدِ دو سال، نیم ساعت همو ببینیم.
وقتی داشتیم عکس میگرفتیم: قراره بذاری وبلاگت؟ من اینجا وایمیستم. کِی پخش میشه؟ بنویس خیلی خوش گذشت. تازه تگمونم میکنه. من همین جا میشینم. خوبه؟ همین جوری میذاری عکسا رو؟ دیرمون شد. نه بابا همیشه ادیت میکنه عکساشو. بچهم رو گازه. لیوانا و قندا نیافتن. خوبه گفتم قند کم بیاریا. اسراف شد. وای من فردا امتحان دارم. این کتاب و اون سوغاتی تو کادرن؟ پلک نزنین بچهها. یادت نره عکسا رو برای منم بفرستی. خب همهتون بگین سیب! صبر کنین یکی دیگه هم بگیرم. این کتاب و اون سوغاتی تو کادر بودن؟