۱۸۵۱- تهران ( ۲۶ و ۲۷ و ۲۸ آذر)
این عکسا رو موقعی که تهران بودم تو اینستا منتشر کرده بودم تا وقتی برگشتم تو وبلاگم هم بذارم. شمارههایی که رنگشون قرمزه، فقط تو صفحۀ فک و فامیل، و شمارههایی که رنگشون آبیه هم تو صفحۀ فک و فامیل هم تو صفحۀ دوستان و استادان منتشر شده. توضیحات با شمارههای مشکیرنگ هم مختص وبلاگه.
ادامهٔ شمارهگذاری از پست قبل:
۳۶. شنبه صبح قبل از اینکه برم مسجد و بعدش برم فرهنگستان و با نمکدون سلفی بگیرم و بعدش برم باغ کتاب و بعدشم با پنجتا تخممرغ برگردم خوابگاه، یه کار دیگه هم کردم. اون کار این بود که صبح علیالطلوع، خروسخون پا شدم رفتم دانشکده و برنامۀ کلاسی استادها رو نگاه کردم ببینم چه کلاسی دارن. ساعت ۸ تا ۱۰ اجازه گرفتم و نشستم سر کلاس ردهشناسی استاد شمارۀ ۱۸ و ساعت ۱۰ تا ۱۲ هم اجازه گرفتم و نشستم سر کلاس فرهنگنویسی استاد شمارۀ ۱۷. هر دو درس، برای دورۀ ارشد بودن و برای من تکراری. هر دو رو هم بیست گرفته بودم و دوست داشتم. هم درسا رو هم استادا رو. قبل از کلاس، استادها گفتن برات تکراریه ها! گفتم هدف اصلیم اینه سر کلاستون بشینم و درس دادنتونو تماشا کنم. گفتن باشه پس بیا. پنج نفر دانشجو سر کلاس بودن. شمارهمو بهشون دادم که اگه برنامۀ خاصی مد نظرشون بود و نیاز داشتن، انجمن براشون برگزار کنه. نمیدونم کلاً ارشدها همین تعداد بودن یا غایب هم داشتن. همون ابتدای جلسه، استادها منو معرفی کردن به دانشجوهاشون. گفتن امروز قراره از نظرات ایشون هم استفاده کنیم. حالا درسته سه چهار روز قبلش آزمون جامع داده بودم و ذهنم آماده بود و یه چیزایی بلد بودم، ولی انقدرا هم صاحبنظر نبودم که از نظراتم استفاده کنن. لذا ساکت بودم و فقط جاهایی که مثال جدید و جالب به ذهنم میرسید اظهار نظر میکردم. مثلاً اونجا که استاد فرهنگنویسی راجع به ارجاع کور و دور باطل میگفت کارت دانشجوییمو درآوردم و نشون استاد و بچهها دادم و گفتم اینم یه نمونهش. روی کارت نوشته بود انقضا پشتشه و پشتش نوشته بود انقضا روشه. استادمون خبر نداشت کارت دانشجوییمون این شکلیه و براش جالب بود. بعدازظهر استادهای دیگه هم کلاس داشتن، ولی چون جلسۀ فرهنگستان فقط شنبهها تشکیل میشه، فرهنگستان رو ترجیح دادم و ظهر، دانشکده رو به مقصد فرهنگستان ترک کردم. اون روز تو دانشکده چادر نپوشیده بودم. کلاً این سری تو پنج شش موقعیت خاص چادر پوشیدم فقط. بار اول موقعی بود که تلفنی با مسئول خوابگاه صحبت کردم و گفت به هیچ وجه بیشتر از یه شب اتاق نمیدن و هر چی توضیح دادم که دبیر انجمن علمیام و بچهها رو قراره ببرم بازدید و اردو و حداقل یه هفته کار دارم قبول نکرد. و چون قبول نکرد، من نتونستم یه روز زودتر از آزمون جامع برم خوابگاه. چون در این صورت بعد از آزمون جامع باید برمیگشتم خونه. چند بارم پشت تلفن شمارۀ دانشجویی و کد ملیمو پرسیدن و گفتن خبر میدیم. خبرشونم این بود که بیشتر از یه شب نمیشه. فضا یهجوری بود که بهشون حق میدادم نگران ناآرامی فضای خوابگاه باشن ولی بیشتر نگران این بودم که چی تو شماره دانشجویی و کد ملیم میبینن که همچنان میگن نه! بعد از آزمون میخواستم برم پیش مسئول مربوطه. چادر پوشیدم که احساس ناامنی نکنه. دوباره خودمو معرفی کردم و همون حرفای پشت تلفن رو تکرار کردم. گفت چند شب میخوای بمونی؟ گفتم هشت شب. از امروز که سهشنبهست تا چهارشنبۀ بعدی. گفت بذار یه تماس بگیرم. با نمیدونم کجا تماس گرفت و دوباره اسم و شماره دانشجویی و کد ملیمو پرسیدن و گفتن مشکلی نیست. اون لحظه دلم میخواست زمان برمیگشت عقب و یه بار دیگه این اتفاق رو با یه پوشش دیگه تکرار میکردم ببینم فرقی میکنه یا نه. شنبه صبح وقتی میرفتم دانشکده که برای اولین بار سر کلاس استادهام بشینم چادر نپوشیدم. البته استاد شمارۀ ۱۷، استاد دورۀ ارشدم بود و میشناخت منو. ولی بقیۀ استادها نه. نمیخواستم تو شرایط فعلی، اولین دیدارمون با این پوشش باشه. از فضای داخلی کلاسها هم بیخبر بودم. فکر میکردم حالا که این دوتا استاد خانوم هستن، حداقل سر کلاس اینا، بچهها حجاب نداشته باشن. ولی حجاب داشتن و دوتا از اون پنج نفر هم چادری بودن. ولی ظهرش وقتی میخواستم برم فرهنگستان پوشیدم. اونجا همه منو میشناختن و لزومی ندیدم نگران اولین برخورد باشم. ولی وقتی تصمیم گرفتم برم باغ کتاب، نپوشیدم. فرداش که قرار بود بریم خونۀ نرگس اینا پوشیدم، پسفرداش تو جلسۀ معاونت فرهنگی پوشیدم، ولی وقتی از همونجا رفتم کتابخونه مرکزی که استاد شمارۀ ۲۲ رو ببینم نپوشیدم. پسونفرداش که رفته بودم باغ فردوس و خانۀ سینما برای دیدن دوست دورۀ ارشدم، نپوشیدم و پسپسونفرداش که با یکی از دوستای کارشناسیم رفتیم امامزاده و یه چرخی هم اون دوروبرا زدیم پوشیدم. اینو وقتی از باغ فردوس برمیگشتم گرفتم و انقدر به دلم نشست که بهعنوان عکس پروفایلم گذاشتم. سانسورش نکردم که جایزهٔ کوچیکی باشه برای کسی که پاراگراف به این بلندی رو خونده. نزدیک خوابگاه چندتا آینهفروشی هست. فولدر آهنگا رو گذاشته بودم روی حالت رندوم که انتخابشون دست خودم نباشه. عجلهای هم برای رسیدن به خوابگاه نداشتم. قدم میزدم و فکر میکردم. وقتی رسیدم به این آینهها، آینۀ فرهاد پلی شد. اینجور وقتا فکر میکنم جای درستی قرار گرفتم. خلاصه پوشش مقولهٔ مهمیه و نمیشه از کسی که آدمو نمیشناسه انتظار داشت از روی ظاهر قضاوت نکنه. شاید اگه اون خانم همکوپهای منو با چادر میدید انقدر احساس امنیت نمیکرد که بگه تو گیت، به چیِ چمدونش گیر دادن.
۳۷. تو پست قبل به سلفیای که شنبه تو باغ کتاب با زورو گرفته بودم اشاره کردم. شاید خوانندههای دهههشتادیِ اینجا ندونن زورو که بود و چه کرد. عرضم به حضورتون که زورو اینه. کراش دههشصتیا و دهههفتادیا بود. وقتی خردسال بودم، تلویزیون سریالشم پخش میکرد و من بسی دوستش میداشتم. زورو در زبان اسپانیایی معنی روباه میده. اسم اسبشم تورنادو بود، چونکه از سرعت بالایی برخوردار بود.
۳۸. یکشنبه (۲۷ آذر) هفتِ صبح دانشجوها جمع شده بودن صبحانهٔ ماهانهشونو بگیرن. از دور فکر کردم اعتراضی اعتصابی چیزیه ترسیدم. ولی صف صبونهست. هفتاد تومن میدن و به اندازهٔ چهارصد تومن هر چی خواستن (حتی چیزایی که صبونه محسوب نمیشن) خرید میکنن. من چون خوابگاهی نیستم از این یارانه! برخوردار نیستم :|
۳۸.۵. آیا مساوی هستند کسانی که کف خیابونن با کسانی که از صف صبحانه هم وحشت میکنن؟
۳۹. دانشکده. درنگ نکن، انجامش بده.
۳۹.۵. رفته بودم استادراهنما و استاد شمارۀ بیستو ببینم. استاد راهنما رو چند دقیقه تو همین سالن دیدم و صحبت کوتاهی کردیم باهم. ولی بیستو تا حالا ندیده بودم. گفتن دفترش تو ساختمان ریاسته و اینجا نیست.
۴۰. پرسونپرسون خودمو به ساختمان ریاست رسوندم. نگهبانش پرسید وقت قبلی گرفته بودید؟ گفتم نه، همینجوری اومدم ببینم. استادم بودن. کارتمو گرفت و یه نگاهی کرد و گفت برو. رفتم دیدم استادم که رئیس هم بود سر کلاس مجازیه. بهعلت آلودگی هوا، کلاسا مجازی شده بود. دوست داشتم حضوری بشینم سر کلاسش، ولی قسمت نبود. منتظر موندم تا کلاس تموم بشه. تو این فاصله در و دیوارو نگاه میکردم. یه جایی بود شبیه موزه که کلی جایزه و هدیه و مدال و لوح تقدیر و افتخارات دانشگاهو اونجا گذاشته بودن. و عکس رؤسای سابق رو. چندتا از قاب عکسا که کج بودن رو مخم بودن. اگه قفل نبود حتماً درستشون میکردم. بالاخره کلاسشون تموم شد و منشی اومد صدام کرد که میتونی بیای. چون هنوز نمرههای جامع اعلام نشده بود، دستخالی و بدون شیرینی و سوغاتی رفتم که برداشت دیگهای نشه. وارد اتاقشون شدم و گفتم فلانیام و اومده بودم که ببینمتون. چونکه تا حالا از نزدیک ندیده بودمتون. تعجب کرد. چون اصولاً هر کی بتونه به اتاق رئیس راه پیدا کنه یه التماس دعایی چیزی داره. اون وقت من رفته بودم که فقط ببینمش. میدونستم که بعدش جلسهٔ مهمی داره و نباید بیشتر از این مصدع اوقات شم. خیلی کوتاه، همونجا سر پا راجع به آزمون پرسید و گفت راضی نبودم، ولی نمرهٔ قبولی دادم. گفت کم خونده بودید و به جز یه نفرتون تسلط نداشتید هیچ کدومتون. گفتم من چند بار کتاب و فایلهای صوتی ضبطشدهٔ کلاس رو مرور کرده بودم و جزوهٔ کاملی هم تایپ کردم (اسلایدهای استاد دستنویس بود. من تایپ کرده بودم همه رو)، ولی میپذیرم که تسلطم کمه، چون مطالب برام تازگی دارن و جا نیافتادن. تعجب کرد که چرا میگم جدیدن. گفت مگه فلان درسا رو نداشتین؟ گفتم رشتهٔ کارشناسی من برق بود و دورهٔ ارشد هم تو فرهنگستان، یکیدوتا درس مربوط به زبانشناسی داشتیم. تمرکزمون روی اصطلاحشناسی بود. تعجبش بیشتر شد. منم تعجب میکردم که چطور تا حالا رزومه و اطلاعاتمونو ندیده و نمیدونه. وقتی گفتم کارشناسی کجا چی خوندم گفت پس هوش و استعدادشو دارید. اینو یهجوری گفت که انگار بچههای انسانی بیهوش و بیاستعداد هستن و من که از اول انسانی نبودم پس باهوشم. فرصت اینکه بیشتر صحبت کنیم نبود و منم ساعت ۱۰ با نگار قرار داشتم که باهم بریم خونهٔ نرگس. لذا خداحافظی کردیم و همدیگه رو به خداوند منّان سپردیم. موقع ورود، اونجا که کارتمو نشون نگهبانی دادم کاپشن تنم بود و چادر نداشتم، ولی وقتی رفتم دیدن این استاد، چادر پوشیدم. این استادمون خودشم چادریه. بعدش دیگه با همون پوشش بیرون اومدم و رفتم خونهٔ نرگس اینا. نگهبان ساختمان ریاست اگه فکر کرده باشه مشکوک میزنم بهش حق میدم. تازه بدون قرار قبلی هم رفته بودم.
دقت کردین همیشه چادریا رئیس دانشگاه میشن؟
۴۱. یکشنبه، ظهر. خونهٔ دوست دوران کارشناسیم، با دو تن از دوستان دوران مدرسه.
۴۱.۵. منظور از دوست دوران کارشناسی نرگسه. دو تن از دوستان دوران مدرسه هم نگار و مریمن. دستهگل سلیقهٔ نگاره. منم بهمناسبت تولد مریم و نرگس که دی و آذر بود کیکبستنی گرفتم. یه کیلو لواشک خونگی هم برده بودم تهران، با هر کی قرار داشتم بهش لواشک میدادم. مریم برای خواهر و دختر خواهرشم برد. اون شیرینیای مربعی رو هم مریم آورده بودم. اولین بارم بود میخوردم و خوشمزه بود. دوست داشتم. اسمش مسقطیه. من صورتیشو خوردم. موقع خداحافظی هم نرگس به هر کدوممون چند کیلو نارنگی و پرتقال که برای باغشون بود داد. اون روز برای اولین بار با نوعی نارنگی به اسم یافا هم آشنا شدم.
۴۲. دستپخت نرگس حرف نداره. خورشتش غاز بود فکر کنم. شایدم اردک. قاشقا رو یهجوری گذاشتم که اونایی که راستدستن قاشقشون سمت راست باشه، اونی که چپدسته، قاشقش سمت چپ.
۴۳. صبح دوشنبه، خوابگاه. دارم میرم معاونت فرهنگی، جلسهٔ دبیران انجمنهای علمی. با چادر. چون مسئولین اونجا چادری بودن. قاعده و روالم این بود که اگه جایی میرفتم که افراد اونجا چادری هستن، چادر میپوشیدم، اگه نبودن، دو حالت پیش میومد. اگه اکثریتشون منو از قبل، کامل میشناختن چادر میپوشیدم اگه نمیشناختن نمیپوشیدم.
۴۴. یه سری گزارش باید تو سامانه آپلود میکردم. چون سامانهٔ معاونت فرهنگی و سایت دانشگاه و گلستان و... هک شده بود، یهجوری تنظیم کرده بودن که فقط با آیپی دانشگاه باز بشن. برای همین تو خونه نتونسته بودم آپلود کنم. از خونه با پروکسی دانشگاه هم نمیشد. حتی از سایت خوابگاه با کامپیوترای اونجا هم نشد. گفتن فقط با دوتا از کامپیوترای معاونت میشه این کارو انجام داد. با کامپیوترایی که روشون برچسب نارنجی هست. نیم ساعت دنبال برچسب نارنجی بودم. رفتم یکیشونو صدا کردم گفتم منظورتون از برچسب نارنجی چیه؟ گفتن اون برچسبهای روی دیوار.
من فکر میکردم منظور از روشون، بدنهٔ کامپیوتره نه روی دیوار. روی دیوارو نگاه نمیکردم اصلاً.
۴۵. دانشکده.
۴۵.۵. از یکی از دوستام خواستم ازم عکس بگیره. همهٔ عکسام یا سلفی بود یا از آینه. گفتم یه عکس اینمدلی هم داشته باشم. برای وبلاگم اسم فارسی دانشکده رو حذف کردم که در نگاه اول تو چشم نباشه. به انگلیسیشم کیه که دقت کنه :|
۴۶. سلف دانشگاه. دوشنبه. ناهار با این یکی دوستم، شام با اون یکی دوستم. اینجا داره غذاشو (قیمهشو) باهام تقسیم میکنه و لپهها رو جدا میکنه. چونکه با لپه هم حال نمیکنم زیاد.
۴۷. اینم ناهار سهشنبه. تا مرحلهٔ سیبزمینی و پیاز و تنماهی خوب پیش رفتم ولی برنجم شفته شد. از پنج، سه میدم به خودم.
۴۸. از آخرین باری که برنج درست کرده بودم سالها میگذشت و اون قاعدهٔ یه بند انگشت آب برای کته رو فراموش کرده بودم. آبشو زیاد ریختم و اینجوری شد.
۴۹. سهشنبه عصر به دعوت دوستم رفتم باغ فردوس، موزهٔ سینما، مراسم پنجمین جایزهٔ پژوهش سینما. یه تعداد مسئول و مدیر و اینا دعوت بودن که همه بهشون احترام میذاشتن و التماس دعا داشتن، ولی تنها کسی که من اونجا میشناختم همون دوست خودم بود که دعوتم کرده بود. حتی عکس بازیگران روی در و دیوارم برام ناآشنا بود.
۵۰. این آقاهه از سمت چپ، پنجمی داور عصر جدید بود. حتی ایشونم به اسم نمیشناختم. مثل اینکه اسمش دکتر مجید اسماعیلیه. اینجوری صداش میکردن.
۵۱. برگشتنی روی پل عابر پیاده داشتم از ترافیک عکس میگرفتم که این دویستوششو دیدم. مثلاً داشت زرنگی میکرد ولی با این کارش نظمو به هم میزد و ترافیکو سنگینتر هم میکرد.
۵۲. این مایعظرفشوییای کوچولو رو تو سوپرمارکت خوابگاه دیدم و عاشقشون شدم. اون پرتقالو گذاشتم کنارشون مقایسه کنید ابعادشونو.
ادامه دارد...
نرگس معلومه بچه نداره که میتونه اینجوری با خیال راحت گل و شیرینی و میوه روی میز بچینه:دی... دارم از گشنگی پر پر میشم مردم برای غذاهای توی عکس:/
تن ماهی تاحالا با سیب زمینی امتحان نکردم.