پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۱۸۵۱- تهران ( ۲۶ و ۲۷ و ۲۸ آذر)

چهارشنبه, ۲۸ دی ۱۴۰۱، ۰۴:۵۷ ب.ظ

این عکسا رو موقعی که تهران بودم تو اینستا منتشر کرده بودم تا وقتی برگشتم تو وبلاگم هم بذارم. شماره‌هایی که رنگشون قرمزه، فقط تو صفحۀ فک و فامیل، و شماره‌هایی که رنگشون آبیه هم تو صفحۀ فک و فامیل هم تو صفحۀ دوستان و استادان منتشر شده. توضیحات با شماره‌های مشکی‌رنگ هم مختص وبلاگه.

ادامهٔ شماره‌گذاری از پست قبل:

۳۶. شنبه صبح قبل از اینکه برم مسجد و بعدش برم فرهنگستان و با نمکدون سلفی بگیرم و بعدش برم باغ کتاب و بعدشم با پنج‌تا تخم‌مرغ برگردم خوابگاه، یه کار دیگه هم کردم. اون کار این بود که صبح علی‌الطلوع، خروس‌خون پا شدم رفتم دانشکده و برنامۀ کلاسی استادها رو نگاه کردم ببینم چه کلاسی دارن. ساعت ۸ تا ۱۰ اجازه گرفتم و نشستم سر کلاس رده‌شناسی استاد شمارۀ ۱۸ و ساعت ۱۰ تا ۱۲ هم اجازه گرفتم و نشستم سر کلاس فرهنگ‌نویسی استاد شمارۀ ۱۷. هر دو درس، برای دورۀ ارشد بودن و برای من تکراری. هر دو رو هم بیست گرفته بودم و دوست داشتم. هم درسا رو هم استادا رو. قبل از کلاس، استادها گفتن برات تکراریه ها! گفتم هدف اصلیم اینه سر کلاستون بشینم و درس دادنتونو تماشا کنم. گفتن باشه پس بیا. پنج نفر دانشجو سر کلاس بودن. شماره‌مو بهشون دادم که اگه برنامۀ خاصی مد نظرشون بود و نیاز داشتن، انجمن براشون برگزار کنه. نمی‌دونم کلاً ارشدها همین تعداد بودن یا غایب هم داشتن. همون ابتدای جلسه، استادها منو معرفی کردن به دانشجوهاشون. گفتن امروز قراره از نظرات ایشون هم استفاده کنیم. حالا درسته سه چهار روز قبلش آزمون جامع داده بودم و ذهنم آماده بود و یه چیزایی بلد بودم، ولی انقدرا هم صاحب‌نظر نبودم که از نظراتم استفاده کنن. لذا ساکت بودم و فقط جاهایی که مثال جدید و جالب به ذهنم می‌رسید اظهار نظر می‌کردم. مثلاً اونجا که استاد فرهنگ‌نویسی راجع به ارجاع کور و دور باطل می‌گفت کارت دانشجوییمو درآوردم و نشون استاد و بچه‌ها دادم و گفتم اینم یه نمونه‌ش. روی کارت نوشته بود انقضا پشتشه و پشتش نوشته بود انقضا روشه. استادمون خبر نداشت کارت دانشجوییمون این شکلیه و براش جالب بود. بعدازظهر استادهای دیگه هم کلاس داشتن، ولی چون جلسۀ فرهنگستان فقط شنبه‌ها تشکیل میشه، فرهنگستان رو ترجیح دادم و ظهر، دانشکده رو به مقصد فرهنگستان ترک کردم. اون روز تو دانشکده چادر نپوشیده بودم. کلاً این سری تو پنج شش موقعیت خاص چادر پوشیدم فقط. بار اول موقعی بود که تلفنی با مسئول خوابگاه صحبت کردم و گفت به هیچ وجه بیشتر از یه شب اتاق نمی‌دن و هر چی توضیح دادم که دبیر انجمن علمی‌ام و بچه‌ها رو قراره ببرم بازدید و اردو و حداقل یه هفته کار دارم قبول نکرد. و چون قبول نکرد، من نتونستم یه روز زودتر از آزمون جامع برم خوابگاه. چون در این صورت بعد از آزمون جامع باید برمی‌گشتم خونه. چند بارم پشت تلفن شمارۀ دانشجویی و کد ملیمو پرسیدن و گفتن خبر می‌دیم. خبرشونم این بود که بیشتر از یه شب نمیشه. فضا یه‌جوری بود که بهشون حق می‌دادم نگران ناآرامی فضای خوابگاه باشن ولی بیشتر نگران این بودم که چی تو شماره دانشجویی و کد ملیم می‌بینن که همچنان می‌گن نه! بعد از آزمون می‌خواستم برم پیش مسئول مربوطه. چادر پوشیدم که احساس ناامنی نکنه. دوباره خودمو معرفی کردم و همون حرفای پشت تلفن رو تکرار کردم. گفت چند شب می‌خوای بمونی؟ گفتم هشت شب. از امروز که سه‌شنبه‌ست تا چهارشنبۀ بعدی. گفت بذار یه تماس بگیرم. با نمی‌دونم کجا تماس گرفت و دوباره اسم و شماره دانشجویی و کد ملیمو پرسیدن و گفتن مشکلی نیست. اون لحظه دلم می‌خواست زمان برمی‌گشت عقب و یه بار دیگه این اتفاق رو با یه پوشش دیگه تکرار می‌کردم ببینم فرقی می‌کنه یا نه. شنبه صبح وقتی می‌رفتم دانشکده که برای اولین بار سر کلاس استادهام بشینم چادر نپوشیدم. البته استاد شمارۀ ۱۷، استاد دورۀ ارشدم بود و می‌شناخت منو. ولی بقیۀ استادها نه. نمی‌خواستم تو شرایط فعلی، اولین دیدارمون با این پوشش باشه. از فضای داخلی کلاس‌ها هم بی‌خبر بودم. فکر می‌کردم حالا که این دوتا استاد خانوم هستن، حداقل سر کلاس اینا، بچه‌ها حجاب نداشته باشن. ولی حجاب داشتن و دوتا از اون پنج نفر هم چادری بودن. ولی ظهرش وقتی می‌خواستم برم فرهنگستان پوشیدم. اونجا همه منو می‌شناختن و لزومی ندیدم نگران اولین برخورد باشم. ولی وقتی تصمیم گرفتم برم باغ کتاب، نپوشیدم. فرداش که قرار بود بریم خونۀ نرگس اینا پوشیدم، پس‌فرداش تو جلسۀ معاونت فرهنگی پوشیدم، ولی وقتی از همون‌جا رفتم کتابخونه مرکزی که استاد شمارۀ ۲۲ رو ببینم نپوشیدم. پسون‌فرداش که رفته بودم باغ فردوس و خانۀ سینما برای دیدن دوست دورۀ ارشدم، نپوشیدم و پس‌پسون‌فرداش که با یکی از دوستای کارشناسیم رفتیم امامزاده و یه چرخی هم اون دوروبرا زدیم پوشیدم. اینو وقتی از باغ فردوس برمی‌گشتم گرفتم و انقدر به دلم نشست که به‌عنوان عکس پروفایلم گذاشتم. سانسورش نکردم که جایزهٔ کوچیکی باشه برای کسی که پاراگراف به این بلندی رو خونده. نزدیک خوابگاه چندتا آینه‌فروشی هست. فولدر آهنگا رو گذاشته بودم روی حالت رندوم که انتخابشون دست خودم نباشه. عجله‌ای هم برای رسیدن به خوابگاه نداشتم. قدم می‌زدم و فکر می‌کردم. وقتی رسیدم به این آینه‌ها، آینۀ فرهاد پلی شد. این‌جور وقتا فکر می‌کنم جای درستی قرار گرفتم. خلاصه پوشش مقولهٔ مهمیه و نمیشه از کسی که آدمو نمی‌شناسه انتظار داشت از روی ظاهر قضاوت نکنه. شاید اگه اون خانم هم‌کوپه‌ای منو با چادر می‌دید انقدر احساس امنیت نمی‌کرد که بگه تو گیت، به چیِ چمدونش گیر دادن.

۳۷. تو پست قبل به سلفی‌ای که شنبه تو باغ کتاب با زورو گرفته بودم اشاره کردم. شاید خواننده‌های دهه‌هشتادیِ اینجا ندونن زورو که بود و چه کرد. عرضم به حضورتون که زورو اینه. کراش دهه‌شصتیا و دهه‌هفتادیا بود. وقتی خردسال بودم، تلویزیون سریالشم پخش می‌کرد و من بسی دوستش می‌داشتم. زورو در زبان اسپانیایی معنی روباه میده. اسم اسبشم تورنادو بود، چون‌که از سرعت بالایی برخوردار بود.



۳۸. یکشنبه (۲۷ آذر) هفتِ صبح دانشجوها جمع شده بودن صبحانهٔ ماهانه‌شونو بگیرن. از دور فکر کردم اعتراضی اعتصابی چیزیه ترسیدم. ولی صف صبونه‌ست. هفتاد تومن می‌دن و به اندازهٔ چهارصد تومن هر چی خواستن (حتی چیزایی که صبونه محسوب نمیشن) خرید می‌کنن. من چون خوابگاهی نیستم از این یارانه! برخوردار نیستم :|

۳۸.۵. آیا مساوی هستند کسانی که کف خیابونن با کسانی که از صف صبحانه هم وحشت می‌کنن؟



۳۹. دانشکده. درنگ نکن، انجامش بده.

۳۹.۵. رفته بودم استادراهنما و استاد شمارۀ بیستو ببینم. استاد راهنما رو چند دقیقه تو همین سالن دیدم و صحبت کوتاهی کردیم باهم. ولی بیستو تا حالا ندیده بودم. گفتن دفترش تو ساختمان ریاسته و اینجا نیست.



۴۰. پرسون‌پرسون خودمو به ساختمان ریاست رسوندم. نگهبانش پرسید وقت قبلی گرفته بودید؟ گفتم نه، همین‌جوری اومدم ببینم. استادم بودن. کارتمو گرفت و یه نگاهی کرد و گفت برو. رفتم دیدم استادم که رئیس هم بود سر کلاس مجازیه. به‌علت آلودگی هوا، کلاسا مجازی شده بود. دوست داشتم حضوری بشینم سر کلاسش، ولی قسمت نبود. منتظر موندم تا کلاس تموم بشه. تو این فاصله در و دیوارو نگاه می‌کردم. یه جایی بود شبیه موزه که کلی جایزه و هدیه و مدال و لوح تقدیر و افتخارات دانشگاهو اونجا گذاشته بودن. و عکس رؤسای سابق رو. چندتا از قاب عکسا که کج بودن رو مخم بودن. اگه قفل نبود حتماً درستشون می‌کردم. بالاخره کلاسشون تموم شد و منشی اومد صدام کرد که می‌تونی بیای. چون هنوز نمره‌های جامع اعلام نشده بود، دست‌خالی و بدون شیرینی و سوغاتی رفتم که برداشت دیگه‌ای نشه. وارد اتاقشون شدم و گفتم فلانی‌ام و اومده بودم که ببینمتون. چون‌که تا حالا از نزدیک ندیده بودمتون. تعجب کرد. چون اصولاً هر کی بتونه به اتاق رئیس راه پیدا کنه یه التماس دعایی چیزی داره. اون وقت من رفته بودم که فقط ببینمش. می‌دونستم که بعدش جلسهٔ مهمی داره و نباید بیشتر از این مصدع اوقات شم. خیلی کوتاه، همون‌جا سر پا راجع به آزمون پرسید و گفت راضی نبودم، ولی نمرهٔ قبولی دادم. گفت کم خونده بودید و به جز یه نفرتون تسلط نداشتید هیچ کدومتون. گفتم من چند بار کتاب و فایل‌های صوتی ضبط‌شدهٔ کلاس رو مرور کرده بودم و جزوهٔ کاملی هم تایپ کردم (اسلایدهای استاد دست‌نویس بود. من تایپ کرده بودم همه رو)، ولی می‌پذیرم که تسلطم کمه، چون مطالب برام تازگی دارن و جا نیافتادن. تعجب کرد که چرا می‌گم جدیدن. گفت مگه فلان درسا رو نداشتین؟ گفتم رشتهٔ کارشناسی من برق بود و دورهٔ ارشد هم تو فرهنگستان، یکی‌دوتا درس مربوط به زبان‌شناسی داشتیم. تمرکزمون روی اصطلاح‌شناسی بود. تعجبش بیشتر شد. منم تعجب می‌کردم که چطور تا حالا رزومه و اطلاعاتمونو ندیده و نمی‌دونه. وقتی گفتم کارشناسی کجا چی خوندم گفت پس هوش و استعدادشو دارید. اینو یه‌جوری گفت که انگار بچه‌های انسانی بی‌هوش و بی‌استعداد هستن و من که از اول انسانی نبودم پس باهوشم. فرصت اینکه بیشتر صحبت کنیم نبود و منم ساعت ۱۰ با نگار قرار داشتم که باهم بریم خونهٔ نرگس. لذا خداحافظی کردیم و همدیگه رو به خداوند منّان سپردیم. موقع ورود، اونجا که کارتمو نشون نگهبانی دادم کاپشن تنم بود و چادر نداشتم، ولی وقتی رفتم دیدن این استاد، چادر پوشیدم. این استادمون خودشم چادریه. بعدش دیگه با همون پوشش بیرون اومدم و رفتم خونهٔ نرگس اینا. نگهبان ساختمان ریاست اگه فکر کرده باشه مشکوک می‌زنم بهش حق می‌دم. تازه بدون قرار قبلی هم رفته بودم.

دقت کردین همیشه چادریا رئیس دانشگاه می‌شن؟



۴۱. یکشنبه، ظهر. خونهٔ دوست دوران کارشناسیم، با دو تن از دوستان دوران مدرسه.

۴۱.۵. منظور از دوست دوران کارشناسی نرگسه. دو تن از دوستان دوران مدرسه هم نگار و مریمن. دسته‌گل سلیقهٔ نگاره. منم به‌مناسبت تولد مریم و نرگس که دی و آذر بود کیک‌بستنی گرفتم. یه کیلو لواشک خونگی هم برده بودم تهران، با هر کی قرار داشتم بهش لواشک می‌دادم. مریم برای خواهر و دختر خواهرشم برد. اون شیرینیای مربعی رو هم مریم آورده بودم. اولین بارم بود می‌خوردم و خوشمزه بود. دوست داشتم. اسمش مسقطیه. من صورتیشو خوردم. موقع خداحافظی هم نرگس به هر کدوممون چند کیلو نارنگی و پرتقال که برای باغشون بود داد. اون روز برای اولین بار با نوعی نارنگی به اسم یافا هم آشنا شدم.



۴۲. دست‌پخت نرگس حرف نداره. خورشتش غاز بود فکر کنم. شایدم اردک. قاشقا رو یه‌جوری گذاشتم که اونایی که راست‌دستن قاشقشون سمت راست باشه، اونی که چپ‌دسته، قاشقش سمت چپ.



۴۳. صبح دوشنبه، خوابگاه. دارم می‌رم معاونت فرهنگی، جلسهٔ دبیران انجمن‌های علمی. با چادر. چون مسئولین اونجا چادری بودن. قاعده و روالم این بود که اگه جایی می‌رفتم که افراد اونجا چادری هستن، چادر می‌پوشیدم، اگه نبودن، دو حالت پیش میومد. اگه اکثریتشون منو از قبل، کامل می‌شناختن چادر می‌پوشیدم اگه نمی‌شناختن نمی‌پوشیدم.



۴۴. یه سری گزارش باید تو سامانه آپلود می‌کردم. چون سامانهٔ معاونت فرهنگی و سایت دانشگاه و گلستان و... هک شده بود، یه‌جوری تنظیم کرده بودن که فقط با آی‌پی دانشگاه باز بشن. برای همین تو خونه نتونسته بودم آپلود کنم. از خونه با پروکسی دانشگاه هم نمی‌شد. حتی از سایت خوابگاه با کامپیوترای اونجا هم نشد. گفتن فقط با دوتا از کامپیوترای معاونت میشه این کارو انجام داد. با کامپیوترایی که روشون برچسب نارنجی هست. نیم ساعت دنبال برچسب نارنجی بودم. رفتم یکیشونو صدا کردم گفتم منظورتون از برچسب نارنجی چیه؟ گفتن اون برچسب‌های روی دیوار. 

من فکر می‌کردم منظور از روشون، بدنهٔ کامپیوتره نه روی دیوار. روی دیوارو نگاه نمی‌کردم اصلاً.



۴۵. دانشکده. 

۴۵.۵. از یکی از دوستام خواستم ازم عکس بگیره. همهٔ عکسام یا سلفی بود یا از آینه. گفتم یه عکس این‌مدلی هم داشته باشم. برای وبلاگم اسم فارسی دانشکده رو حذف کردم که در نگاه اول تو چشم نباشه. به انگلیسیشم کیه که دقت کنه :|



۴۶. سلف دانشگاه. دوشنبه. ناهار با این یکی دوستم، شام با اون یکی دوستم. اینجا داره غذاشو (قیمه‌شو) باهام تقسیم می‌کنه و لپه‌ها رو جدا می‌کنه. چون‌که با لپه هم حال نمی‌کنم زیاد.



۴۷. اینم ناهار سه‌شنبه. تا مرحلهٔ سیب‌زمینی و پیاز و تن‌ماهی خوب پیش رفتم ولی برنجم شفته شد. از پنج، سه می‌دم به خودم.



۴۸. از آخرین باری که برنج درست کرده بودم سال‌ها می‌گذشت و اون قاعدهٔ یه بند انگشت آب برای کته رو فراموش کرده بودم. آبشو زیاد ریختم و این‌جوری شد.



۴۹. سه‌شنبه عصر به دعوت دوستم رفتم باغ فردوس، موزهٔ سینما، مراسم پنجمین جایزهٔ پژوهش سینما. یه تعداد مسئول و مدیر و اینا دعوت بودن که همه بهشون احترام می‌ذاشتن و التماس دعا داشتن، ولی تنها کسی که من اونجا می‌شناختم همون دوست خودم بود که دعوتم کرده بود. حتی عکس بازیگران روی در و دیوارم برام ناآشنا بود. 



۵۰. این آقاهه از سمت چپ، پنجمی داور عصر جدید بود. حتی ایشونم به اسم نمی‌شناختم. مثل اینکه اسمش دکتر مجید اسماعیلیه. این‌جوری صداش می‌کردن.



۵۱. برگشتنی روی پل عابر پیاده داشتم از ترافیک عکس می‌گرفتم که این دویست‌وششو دیدم. مثلاً داشت زرنگی می‌کرد ولی با این کارش نظمو به هم می‌زد و ترافیکو سنگین‌تر هم می‌کرد.



۵۲. این مایع‌ظرفشوییای کوچولو رو تو سوپرمارکت خوابگاه دیدم و عاشقشون شدم. اون پرتقالو گذاشتم کنارشون مقایسه کنید ابعادشونو.



ادامه دارد...

نظرات (۲۶)

۲۸ دی ۰۱ ، ۱۷:۱۳ بیست و دو

نرگس معلومه بچه نداره که میتونه اینجوری با خیال راحت گل و شیرینی و میوه روی میز بچینه:دی... دارم از گشنگی پر پر میشم مردم برای غذاهای توی عکس:/

تن ماهی تاحالا با سیب زمینی امتحان نکردم.

پاسخ:
آره :)) قشنگ معلومه مادر رنج‌کشیده‌ای هستی :دی
منم تن ماهی رو بدون سیب‌زمینی نمی‌تونم بخورم. اگه وسط بیابون باشم، با چیپس می‌خورم ولی خالی نمی‌تونم.
۲۸ دی ۰۱ ، ۱۸:۳۱ نیمه سیب سقراطی

فقط شلوار خونگی طرف توی عکس بوفه خوابگاه :))

ما هم هینطوری میریم بوفه خوابگاه

روز قبل آزمون بصورت کاملا شپل و ژولیده رفتم بیسکوبیت و خوراکی بخرم واسه آزمون ک چشمت روز بد نبینه، دانشجوهام منو دیدن و یه سلام استاد رسایی گفتن :))) 

پاسخ:
خودم عمداً اون بخش عکسو نبریدم که بقیه با سبک زندگی خوابگاهی آشنا بشن. حالا من چون درسامو مجازی گذروندم و زیاد تو دانشگاه نبودم، فقط اسمم معروف بود و تو خوابگاه و دانشگاه به چهره خیلیا نمی‌شناختن منو. ولی بازم احتیاط می‌کردم و با لباس رسمی پامو از اتاق بیرون می‌ذاشتم می‌رفتم این‌ور اون‌ور.

سلام

 

صبحانه ماهانه :) 

 

40-امیدوارم در پست‌های بعد استاد بیست فکرارو درباره خودش عوض کنه :)

دقت کردین مگه اصلا چندتا استاد دانشگاه زن داریم که بخوایم به چادری بودنشون دقت کنیم 

 

42- یه نفر چپ دست :)

 

43-درسته از قبل درباره خوابگاه دکترا گفتید ولی واقعا چرا اینقدر خوبه :/

 

45.5 خواننده های ثابت دیگه میدونن :) 

46- بایدبه دوستان یه جایزه داد (البته شاید چون جمع پسرا تقسیم وجود داشت ولی اینجور کمک(محبت‌ها نه) )

 

47-درسته که امتیاز دهنده شمایید ولی 3 زیاد نیست؟

 

50-پنجم یا ششم :؟

 

51-پل ......-ترافیک چمران؟

 

حال هوای دانشجویی به آدم دست میده دلش میخواد ادامه تحصیل بده شایدم به خاطر تهرانه :)

 

مممنون که می‌نویسید

پاسخ:
سلام

دورهٔ کارشناسی، ما چهار پنج‌هزار تومن می‌دادیم اندازهٔ چهل پنجاه‌هزار تومن صبونه می‌دادن. اینا ولی می‌گن خودتون برید هر چی خواستید بخرید. ینی میشه باهاش دمپایی هم خرید حتی :))

۴۲. و اون کسی نبود جز دردانه خانوم

۴۳. آسانسورم داره :))

۴۷. خوشمزه بود آخه. به قیافه‌ش نگاه نکنید، برنجش ایرانی بود. با کره هم درست کرده بودم :))

۵۰. اون پنج‌تا داور بودن، برای همین اون آقای سمت چپ، اولی که جدا ایستاده رو حساب نکردم.

۵۱. پلِ ایستگاه بی‌آرتی «پل مدیریت»

خواهش می‌کنم. منم ممنونم که می‌خونید.

ب ما دو هفته یکبار صبحانه رزروشده رو تحویل می‌دادن

۴۲بله بله میدانیم=)

۴۳-ما که از قدیم آسانسور داشتیم:دی

۴۷-هیچ ماست فروشی نمیگه ماست من ترشه

۵۰-به دید اقرادبستگی داره دیگه=))

 

۵۱-میخواستم مثل اون ۴۵.۵ رفتار کنم‌ =))) مثل اسم پل رو نگم;)

پاسخ:
من اون منطقه رو خوب نمی‌شناسم. نمی‌دونم چمران از کجا تا کجا میشه. یه بار می‌خواستم برم اونجا به راننده گفتم پل طبیعت. بعدش که اسم دانشگاه‌های اون اطرافو گفتم گفت اون مدیریته. گفتم آره همون بود منظورم. هنوزم وقتی آدرس می‌دم اشتباه می‌کنم و باید کلی تمرکز کنم تا مدیریتو از طبیعیت تفکیک کنم. انصافاً شبیه همن. هر دو «ت» دارن :))
۲۹ دی ۰۱ ، ۰۴:۳۲ حاج‌خانوم ⠀

سلام دردانه جان

36. احتمالاً منم جای شما بودم، سر کلاس اساتیدم می‌رفتم. ان‌شاءالله به زودی در کسوت استادی ببنیمتون. چرا همه‌اش فکر می‌کنم اگر قراره یک روز فرهنگستان زبان و ادبیات ترکی تأسیس بشود، حتماً شما اگر جزو هیئت مؤسس‌اش نباشید، قطعاً یکی از اعضای اصلی هستید. واقعاً به نظرم استعداد، توانمندی‌اش رو دارید. چه اینکه ساختار فرهنگستان را کامل می‌شناسید. حیفه واقعاً زبان و ادبیات ترکی آذری از دست بره...
ارجاع کور و دور باطل! منم زیاد دیدم. :/


شما که حافظه خوبی دارید، برای همین درباره نحوه چادری بودنتون دیگه حرفی نمی‌زنم. ولی واقعا این حس شماست که فکر می‌کنید اگر کسی برای بار اول با چادر ببینتتون، احساس خوبی ندارد یا چیزی شبیه به این.

این روزها با پوشیه هم سر حرف رو باز می‌کنم و توی قطار که سهله، تو اتوبوس و مترو و اینا هم اگر بخوام، راحت با مردم صحبت می‌کنم. اتفاقا خیلی شده با همین پوشش، ازم سؤال کردند با اینکه کسان دیگری هم اطرافم بودند. مهم رفتار و عملکرد آدم هاست، چادر وقتی جزوی از آدم بشه، حداقل برای من، قابل جدا شدن نیست و بدون چادر، احساس ناامنی می‌کنم. :)

 

37. آخ آخ زورو! منم دوستش داشتم. الان حسرت می‌خورم چرا واقعاً چرا برای ما نمادهای واقعی و تخیلی خودمان را نساختند که افسانه زورو بشود دوست داشتنی! نگر کم داریم امثال رستم، سهراب، اسفندیار و آرش و فریدون و...

 

38. تهران دیگه خبر جدی‌ای نیست. تموم شد عزیز...

38.5. اثرات تبلیغ رسانه‌هاست.

 

39. دقیقاً

39.5. انصافاً پایه‌ای! البته اگه منم بودم، ترجیح می‌دادم اساتیدم رو ببینم بعد دوسال مجازی...

40. اینم یه رویکرد است که دست خالی رفتی. البته راست می‌گی اگر با چیزی می‌رفتی، می‌شد سوء برداشت بشه...

الحمدلله یک نمره رو گرفتی، ان‌شاءالله بقیه‌اش...

ممنون بتبت حمایت از بچه‌های انسانی خونده! :)

 

برای یکسری از آدم‌ها (برعکس رویکرد شما) چادر ابزار صعود هستش. چادر می‌پوشند برای اینکه خودشون رو خوب جلوه بدن. متأسفانه کم ندیدم آدم‌های غیر چادری رو که ا این ابزار استفاده می‌کنند. :/ (این حرف کلی بود، ربطی به شخص خاصی نداشت.)

 

41. چقدر این دیدارها می‌چسبه!

41.5. ان!شاء الله جمع‌هاتون همیشه جمع باشه...

 

42. نوش جان

43. واقعا اینقدر احساس ناامنی دارید اگر با چادر بروید؟! :/ مگه چادر چشه خب!

 

44. یعنی بعید می‌دونم بعد شما، دبیر به این فعالی انجمن به خودش ببینه. والاع منم بودم، دیوار رو نمی‌دیدم...

45.5. اگر نگفته بودی، منم نمی‌دیدم.

 

46. آخ کی میشه اون مرد رویاها بیاد سراغ خانمش! (اسمشو یادم رف خب...) همه چیزایی که دوست نداری رو خیلی دوست داشته باشه و شما هم از این فضا دربیای؟

 

47. بی‌خیال! شفته ایرانی هم خوشمزه است خدایی...

48. یه راهی مامانم یادم داد برای اینکه برنج شفته نشه هیچ‌وقت. قبل از اینکه آب بریزی، یه کم برنج رو تفت بده... مانع شفته شدن میشه. خیلی امتحان کردم.

 

49. دعوتم هم می‌کردند، نمی‌رفتم.

50. تعجب می‌کردم اگر می‌گفتی می‌شناسی.

 

51. امان از این زرنگی‌ها... :/

52. واقعا گوگولی هستن!

 

خیلی وقت بود اینجوری نظر نذاشته بودم... اینقدر بالا و پایین کردم، ترجیح دادم با لب‌تاب بنویسم و با گوشی ببینم شماره چند بود...

 

فقط نفهمیدم و احتمالاً دقت نکردم  (چون معمولاً همه چیز رو توضیح میدی) که چرا بعد 38، خورده 38.5؟
 چرا 5؟

نظرات: تا حالا به نظرم نیومده بود اسم پل طبیعت و مدیریت، شبیه هم هست! چه اینکه پل مدیریت رو از دوره راهنمایی اسمشو شنیدو و اون طرفا می‌رفتم و پل طبیعت، جدید ساخته شده. اون طرفا ایستگاه اتوبوس هم نیست خب...

ولی حق می‌دم بهتون... تهران کلا چیز پیچیده‌اس است و چقدر به حال همه کسانی که تهران زندگی نمی‌کنند، غبطه می‌خورم.
التماس دعا

پاسخ:
سلام ^-^
36. کشور ما صدها زبان رایج و در خطر انقراض داره و برای هر کدومشون هزاراها و میلیون‌ها گویشور. اگر قرار باشه فرهنگستانی جز فارسی که زبان معیار و ملیمون هست ساخته باشه باید برای همۀ زبان‌ها ساخته بشه نه فقط ترکی. یاد اون سکانس فیلم موقعیت مهدی افتادم که بهش گفتن برادرت شهید شده بریم جنازه‌شو بیاریم، گفت اگه تونستید جنازۀ همه رو بیارید جنازۀ برادر منم بیارید. آره خلاصه. اگه تونستیم برای همۀ زبان‌ها فرهنگستان درست کنیم، برای ترکی هم درست می‌کنیم. ضمن اینکه فرهنگستان فارسی، بخش بزرگی داری به اسم گویش‌های ایرانی. اونجا به زبان ترکی هم پرداخته میشه تا حدودی. این فیلمم ببیین بی‌زحمت: https://www.aparat.com/v/texXn

من راستش حوصله و اعصاب هم‌صحبتی با مردم رو نداشتم که سؤالی بپرسن و نقدی بکنن و مجبور باشم دفاعی بکنم. یه موضوع دیگه هم اینه که دوست ندارم زیاد متفاوت باشم با بقیه. یادمه تو جشن فارغ‌التحصیلی شریف، بعضی از دوستان چادریم، مانتوی فارغ‌التحصیلی رو از زیر چادر پوشیدن و کلاه رو از روی چادر گذاشتن. سه چهار نفر فقط این کارو کردن. من اون روز کلاً چادر نپوشیدم چون اون مانتو از چادرم هم بلندتر و گشادتر بود. تنها اتفاقی که با پوشیدن چادر می‌افتاد این بود که من با بقیه فرق دارم. منم زیاد موافق این اتفاق نیستم. البته چارچوب‌هایی هم دارم. این‌طور نیست که اگه اون روزِ فارغ‌التحصیلی همه مقنعه‌شونم درمی‌آوردن منم این کارو انجام بدم. نه. ولی خب بگذریم.

37. من تو اون سن شاهنامه رو هم می‌خوندم و روی همۀ پهلوانانِ زیر سی سال کراش داشتم. مثلاً فریدونو تا وقتی ازدواج نکرده بود دوست داشتم. بعدش عاشق پسرش ایرج شدم. بعدش عاشق پسر دختر پسرش منوچهر. به‌روزرسانی می‌کردم علایقمو بر اساس سنشون :))

40. سری قبلی که از نمره‌م تا حدودی مطمئن بودم برای استاد شمارۀ هفده و نوزده یه جعبه نوقای ویژه! بردم.

43. ببین وقتی سوار مترو می‌شی، برای من حس جدا نبودن و اعلام جدایی نکردن از بقیه پررنگ‌تر از امنیت خودمه. واقعاً دوست نداشتم خودم رو متفاوت جلوه بدم چون حداقل نیمی از مطالبات و انتقادات اونا، مطالبات و انتقادات من هم بود.

46. مراد صداش می‌کردیم. ولی همون بهتر که از اذهان پاک بشه اسمش :))

48. یه کم تفت ینی دقیقاً چقدر تفت؟ دو دقیقه؟

49. بیا، اینم یکی از تفاوت‌های ما دوتا.

پنج نیست، نیمه. شماره‌گذاری‌ها موضوعی بودن. وقتی می‌نوشتم سی‌وهشت و بعدش می‌دیدم یه جمله مرتبط با این بند هست، تحت عنوان سی‌وهشت‌ونیم اضافه می‌کردم. مثلاً چهل‌ویک رو تو اینستا نوشتم، ولی چهل‌ویک‌ونیم که مفصل‌تر بود اینجا تو وبلاگم نوشتم فقط.

من چون همزمان با پل طبیعت و پل مدیریت آشنا شدم، هر دو باهم وارد ذهنم شدن و تفکیکشون سخته برام. مثل ببر و پلنگ :))

محتاجیم به دعا :)

چقدر خوبه که دوباره می‌نویسی دلم تنگ شده بود :)

تعجب می‌کنم که بیرون انقد اتفاقات جالب برات میفته ولی باز ترجیح می‌دی تو خونه باشی. (از قول کسی که از زمان کرونا تو خونه مونده و با خوندن پستت دلش باز شده و من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید)

پاسخ:
قربونت. من چند وقت یه بار تصمیم می‌گیرم ننویسم. بعد می‌بینم دلم تنگ شده برای نوشته‌های خودم. دوباره شروع می‌کنم به نوشتن.
«انقدر اتفاقات»، یک‌سوم اتفاقاتی که افتاد هم نیست. سعی کردم خلاصه کنم و خلاصه‌ش شد شصت هفتادتا عکس :|
مثلاً هر سری که می‌رفتم جایی و برمی‌گشتم، تو مسیر و مترو و بی‌آرتی هم اتفاقاتی می‌افتاد، ولی دیگه صرف‌نظر کردم از اونا.
آرامش تو خونه بیشتره
۲۹ دی ۰۱ ، ۱۲:۵۲ هِـ ‌‌‌‌‌‌‌‌ـنار

من اون عکس اولی رو بار اول اصلاً متوجه نشدم شکلک نداره روش، تا دیدم نوشتین سانسور نداره، دوباره برگشتم نگاش کردم و دیدم عهه آرههه سانسور نشده. توی عکس ۴۵ هم باز نوشته‌ی انگلیسی اسم دانشگاه رو ندیدم و با خوندن متن پست برگشتم نگاش کردم و دیدم عهه آرههه :)))

 

زورو رو منِ اوایل دهه هشتاد هم خیلی دوست دارم. هر چند وقت یه‌بار به خواهر دهه‌نودی‌م می‌گم زورو رو دیدی؟ می‌گه نه، چیه؟ منم می‌گم یادت باشه برات بیارمش ببینی، خیلی خوبه. دوباره یه مدت می‌گذره، باز می‌گم راستی زورو رو دیدی؟ باز می‌پرسه نه، چیه؟ و باز وعده می‌دم که برات می‌آرمش. هی هر چند وقت یه‌بار بحثش پیش می‌آد و نه خواهرم یادش می‌مونه، نه من :دی.

پاسخ:
:)) یه ضرب‌المثل ترکی داریم که میگه یاتانی دا اُیالدیر. ینی کسی که خوابیده رو هم بیدار می‌کنه. بیدارت کردم :دی

حالا چرا حتماً باید براش ببری؟ نمیشه بفرستی الان؟

اگه آدم برای خدا چادر بپوشه ،دیگه براش مهم نیست ،از قبل میشناسنش یا از قبل نمیشناسنش.چادری ای که عکس بی چادر هم منتشر میکنه ، همون بهتر که چادر نپوشه .

پاسخ:
من این‌طور فکر نمی‌کنم. و موافق نیستم با نظرتون.

وای این که بین این همه،چشمم مسقطی گل محمدی و خورشت غاز رو گرفت نشون میده شکمو هستم؟ :)

یاد داستان مصطفی جوان دیلاق و کباب غاز و دو تنبوشه افتادم:)

در مورد چادر درک میکنم که تو اون جو سنگین، از این که قبل از شناختنت به خاطر پوششت قضاوتت کنن فرار کنی....تو رو درک میکنم اما اون قضاوت گری اونها را تا حد زیادی نه....به همین خاطر دلم میگیره

عجیبه که نمیتونن بپذیرن، چادر یا حجاب کامل می‌تونه انتخاب شخصی آدمها باشه....

حالا من البته به تکثر انواع پوششِ کامل، معتقدم و بسیار میپسندم که حجاب کامل در چادر خلاصه نشه....خودمم از پیاده روی اربعین امسال یه عبای لبنانی خریدم که یکی از دوستای لبنانی م می پوشید و روسری بلند میاد روی اون...برعکس چادر که میاد روی روسری....و الان هم به وقت کوهنوردی یا طبیعت گردی و حتی بیرون رفتن معمولی گاهی اون رو استفاده میکنم....

اما نه این که آدم خدای نکرده به سمت تظاهر کشیده بشه...همین الان آدمهایی رو سراغ دارم که اصلا اعتقادی به حجاب ندارن ولی چادر سر میکنن که بگن ما هم ظاهرالصلاحیم حالم بد میشه...

 

پاسخ:
اتفاقاً موقع غذا خوردن، یادی از اون قصه هم کردیم.
من چون حوصله و اعصاب بحث نداشتم یه‌جوری می‌رفتم بیرون که بحثی با کسی شکل نگیره. الان می‌بینم به اندازهٔ بحث‌های شکل‌نگرفته، اینجا بحث شکل گرفته :))
باهات موافقم. 

:)))

ببخشین شما به عنوان درد دل بشنو نه بحث:)

نرگس احتمالا شمالی باید باشه به خاطر خورشتش میگم:)

 

پاسخ:
حالا اگه بحث در حد سؤال و جواب برای کسب اطلاع باشه قابل تحمله ولی اظهار نظری که تهش به این ختم بشه که «تو اشتباه می‌کنی» و «درستش اینه» رو برنمی‌تابم.

شمالیه. آفرین :)
۲۹ دی ۰۱ ، ۲۲:۰۳ حاج‌خانوم ⠀

36. فیلم رو دیدم و خیلی ناراحت شدم. حرف شهید باکری رو هم قبل فیلم شنیده بودم و قبول دارم. اما یه تفاوت ظریف هست، شبیه اون مثال که میگه اگر دونفر افتاده باشن تو آب و بتونی یکی رو نجات بدی، آیا باید بذاری دوتاشون غرق بشن، چون نمی‌تونی دوتا نجات بدی؟ بله آقا مهدی باکری، وقتی همه شهید شده بودند گفت اگر تونستید همه رو بیارید... وگرنه نه
اما اگر عده‌ای زخمی شده بودن، می‌گفت چون فقط یکی رو می‌تونید بیارید، پس بی‌خیال، بذارین همه شهید بشن؟

زبان ترکی تا جای که من می‌دونم و قطعا شما بیشتر می‌دونی، بزرگترین اقلیت زبانی کشور ماست... الان اگر بشه یه فرهنگستان دیگه زد، باید بذاریم ترکی هم از بین بره؟ با این همه ادبیاتی که داره؟

خودت اومدی تهران دیگه، خبری نیست و تمام... والاع تو شلوغی‌ها هم حتی یک نفر، باهام هم صحبت نشد سر ان مسائل...

37. آفرین! احسنت

40. ان‌شاءالله برای همه اساتید بیاری :) الان دلم خواست.

43. احساس جدایی نمی‌کنم که بگم این مهمتره. منم اعتراض دارم. کی میگه ندارم؟! بعدشم من بچه پرو رو بودم همیشه. اگر قرار بود همرنگ جماعت بشم، الان دیگه چیزی به اسم حجاب نداشتم.  (البته می دونم شما به اصول پایبندی! قطعا و شک ندارم.) ولی می‌خوام بگم وقتی مبنا بشه متفاوت نبودن، ممکنه خدایی نکرده به اینجور جاها هم برسه... من مبنام برای چادر متفاوت نبودن نیست.

46. خب چرا یادآوری کردی خانم دکتر جان! :)

48. ببین برنج سفت هست، گذاشتی هم خیس بخوره، در حدی که ابش گرفته بشه و یه کم... والاع دقیق اندازه نگرفتم.

باید مرتب هم بزنی که نسوزه و نچسبه.

49. تفاوت های ما از زمین تا آسمانه. شک داشتی؟ همین الان من و تو رو اگر یه کسی کنار هم ببینه هم حتی فکر نمی‌کنه حرف مشترک داشته باشیم. والاع...

از این باب نمی‌رفتم که به شدت دارم ورودی‌هامو کم می‌کنم. و فقط چیزی می‌خونم، می‌شنوم و می‌بینم که در جهت مطالعات و رشته‌ام باشه. پژوهش سینما بهم ربط نداره.

اه! نیمه. الان فکر کردم که برام علامت نیم یا / است یا : نیم این شکلی هم هستا، ولی توی نوشتار کم دیدم، برای همین ذهنم به سمت نیم نرفت.

گفتم که حق میدم گلم. خیلی ها اینجوری هستن. ببر و پلنگ که سهله، افقی و عمومی، غلط و رقیق رو هم بعضا اشتباه می گیرن.

موفق باشی.
 

پاسخ:
این چیزی که راجع به نجات گفتی منو یاد مسألهٔ ترولی یا تراموا انداخت. گوگل کنی میاره. در موردش بخون و جواب‌هاتو به این مسئله بگو.
تأسیس فرهنگستان، مستلزم هزینه و گرفتن بودجه و اختصاص دادن بیت‌المال! به این بخشه. نمیشه تبعیض قائل شد.

خب منم اگه باشم باهات هم‌صحبت نمی‌شم عزیز دل :)) احساس این جماعت به شما یا خشمه یا نفرت. ولی من این چند روز با خیلیا هم‌صحبت شدم. از کسی که ساچمه خورده بود و جای زخماشو نشونم داد بگیر تا اونی که فکر می‌کرد باید تابع قوانین کشور باشیم و پلیس دوست ماست. اولین شرط هم‌صحبتی همدلیه که شما نداری. 

۴۹. من برعکس شما، سعی می‌کنم هر چیز بی‌ربط و باربطی رو به ذهنم راه بدم و بینشون ارتباط برقرار کنم. اونجا تو این همایش، قول مادرانه رو پخش کردن. من این کلیپ رو نه قبلاً دیده بودم نه بعداً دیدم. اگه نمی‌رفتم، نمی‌دیدم تا آخر عمرم.

۳۶. اون چند خط اول که بعنوان آنچه گذشت نوشته بودین خیلی خوب بود، حق مطلب رو به خوبی ادا میکرد و با اینکه مورد طولانی ای بود ولی حوصله سربر نبود و در آخر هم که پاداش!

۴۵.۵ اگه اشاره ای به اسم انگلیسی دانشگاه هم نمی کردین بازم من دقت میکردم، برداشت آزاد :دی

 

۴۸ و ۵۲‌. اون نارنگیه همون یافا نیست؟

 

پاسخ:
در پاسخ به سؤالتون: نارنگی نیست اون. پرتقاله. ولی مطمئن نیستم مال خودمه یا از طرف نرگسه یا از سلف گرفتم. چون خودمم از خونه پرتقال برده بودم و یکی دو بارم از سلف دانشگاه گرفتم. یافا رو گوگل کنید عکسشو میاره.
۳۰ دی ۰۱ ، ۰۷:۰۴ حاج‌خانوم ⠀

بسم‌الله الرحمن الرحیم

سلام

۱. اون عدم هم صحبتی، شوخی بود لحنش، با لب‌تاب نوشتم، شکلک نداشتم، وگرنه 😅😂😄 رو ضمیمه‌اش می کردم.

۲. الان از کجا به این نتیجه رسیدی که همدل نیستم. فقط بخاطر پوشش؟ چون چادری‌ام و پوشیه می‌زنم، نتیجه گرفتی همدل نیستم؟

عقیده ندارم که همه باید مجذوب آدم بشن...

ولی...

تا حالا نشده که بخوام سر صحبت با کسی باز کنم و نشه! با هر تیپ و قیافه‌ای.

اتفاقا شاید برات غیر قابل باور باشه، ولی گفتم که خیلی‌ها رو دیدم که سر صحبت باهام باز کردن... چراشو نمی‌دونم. ولی از وقتی که پوشیه می‌زنم، متلک شنیدم، اما رفتار عموم مردم باهام تغییر نکرده. حتی تو این دوره...

 

۳. قول مادرانه خیلی قشنگ بود. شما هم ورودی‌هاتو انتخاب می‌کنی دیگه... هر وبلاگی رو نمی‌ری، هر چی رو نمی‌خونی...

وگرنه مثلا همین مورد رو مشخصا تو وبلاگم به اشتراک گذاشته بودم و اونقدر تو گروه‌های مذهبی و  حتی کمی غیر مذهبی‌تر به اشتراک گذاشته شد که... شما یک گروه و کانال این تیپی، عضو نیستی احتمالا، چون حدس می‌زنم به نظرت میاد تند هستن.

 

۴. درباره کلمه تبعیض...

تبعیض وقتی اتفاق می‌افته که شرایط کاملا برابر باشه عزیزدل...

من که اصلا تو این زمینه، سررشته ندارم گلم، ولی فکر می‌کنم شرایط زبان ترکی با بقیه زبان‌ها برابر نیست. 

پس نمیشه گفت تبعیض.

مثل اینکه بگیم که مثلا قراره یه بودجه بدن برای کار پژوهشی در حوزه زبان‌شناسی حقوقی

به یه فرد.

من و شما... 

اگه یه شما بدن، میشه تبعیض، چون به من ندادن؟ نه عزیزدل... شما توانمندی، استعداد، ظرفیت و سوادت تو این زمینه بیشتره. من نیستم. شاید چارتا دونه چیز بدونم، بعد بگم نه خب میرم می‌خونم.

هی ان‌قلت بیارم که اصلا من رشته دبیرستانم نزدیکتر بوده، لیسانسم حقوق بوده تا یکی که ریاضی و برق خونده...

۵. به نظرم فرق ترکی با خیلی از زبان‌های دیگر اینه...

ادبیات قوی داره. ترکی آذری اگر از دست بره... کما اینکه متاسفانه تا جایی که خوندم زایش کلمه جدید نداره، کلمات دخیل داره توش زیاد میشه. پشتوانه ادبیات این حوزه رو از دست می‌دهیم. مثل بلایی که سر ادبیات پارسی هند اومد... 

۶. درباره مسئله ترولی یا تراموا...

شاید حرفم فضایی به نظر بیاد. وقتی معتقد به یک مکتب هستم، یک عقیده رو قبول دارم و درباره اش مطالعه کردم، چارچوبش رو شناختم، اون مکتب کمکم می‌کنه که توی دوراهی‌ها، انتخاب کنم و کدوم اولویت داره. من عقل خودمو وسط نمی‌ذارم که ببینم مشکل رو چه جوری حل کنم، دستورالعمل زندگی‌ام رو می‌‌ذارم وسط که سازنده‌ام و خالقم بهم داده و این موارد رو برام مشخص کرده و به شدت معتقدم تو این جور دوراهی‌ها، اگر مسیر صحیح رو انتخاب کنیم، اون یکی مشکل حل میشه از طریق دیگه. یعنی خدای متعال، حلش می‌کنه. این چارچوب دینی است. کم ندیدم و نشنیدم.

۷. یه پیشنهاد بهت بدم، بدون حب و بغض، میشه انجام بدی؟ کتاب بنیاد اخلاق نوشته مجتبی مصباح... 

واقعا تا درس اخر، ربطی به دین ندارد. فقط مباحث فلسفه اخلاقه، کاملا عقلانی.

موفق باشی خانم دکتر 

فقط بگم معمولا از خوندن نوشته‌های لذت بردم و عذرخواهی می‌کنم که منبر رفتم. حلال بفرمایبد

پاسخ:
سلام علیکم
۱. والّا بعید می‌دونم تندروها باهات هم‌صحبت شده باشن. من با این حجم از میانه‌رویم دارم از دستت حرص می‌خورم (و متقابلاً حرصت می‌دم)، اون بندگان خدا که دیگه جای خود دارند. 
۲. ولی من به جذب حداکثری اعتقاد دارم. با چادر و پوشیه همه می‌تونن مذهبی‌ها رو جذب کنن. شرط اینه که چارتا کافرم جذب مرام و معرفت و اخلاقت کنی.
اونایی که دربارهٔ پوشیه‌ت اظهار نظر نکردن شک نکن یا ازت ترسیدن یا حال و حوصلهٔ بحث ندارن. فکر نکن چون کسی چیزی نمی‌گه پس کارت درسته. تو احکام و فقه یه اصطلاحی هست تحت عنوان لباس شهرت. لباسی که وقتی می‌پوشی همه با انگشت نشونت بدن و با اون معروف باشی. پوشیدنشم حرامه. الان تو این جامعه (بالاشهر تهران) به‌نظرت پوشیه (روبند) به لباس شهرت نزدیک نیست؟ حالا تو قم و مشهد قابل درکه ولی تهران نه.
۳. وبلاگ شما و چند نفر شبیه شما رو می‌خونم، ولی نه دقیق. اگه قول مادرانه رو از طریق وبلاگ شما می‌دیدم شاید اون تأثیری که تو سینما برام داشتو نمی‌داشت. تبلیغ‌کننده هم مهمه به هر حال. 
۴. الان یکی از هم‌کلاسیام کُرد هست. تو زبان‌شناسی کلی دانشجو و استاد کردزبان داریم. اونا هم بودجه بخوان برای فرهنگستان کردی چی؟ این طرز تفکرو که ما چون تو اکثریت هستیم پس بودجه رو صرف بقای خودمون بکنیم رو نمی‌پسندم. اتفاقاً باید صرف اقلیت‌ها بشه. اونا بیشتر در خطرن.
۷. مرسی بابت پیشنهادت. می‌نویسم تو لیست کتاب‌هایی که قراره بخونم.
ممنونم که وقت می‌ذاری. شما هم حلال کنید اگه حرصتون می‌دم :))
۳۰ دی ۰۱ ، ۰۹:۱۸ حامد سپهر

یه آشنایی داریم که از شهرستان اومدن تهران و ساکن شدن، خانومش مانتوییِ و خیلی هم به حجاب مقید نیست ولی وقتی میره شهرستان با چادر میگرده همه جا !! این تناقض رو هنوز درک نکردم 

فکر میکنم کلا آدم بد غذایی هستی، طوری که هر غذایی باب میلت نیست، آخه توی قیمه لپه نخوری چیزی دیگه نمیمونه:)) پست قبل هم اگه درست یادم باشه در مورد چندتا غذا نوشته بودی که دوست نداری، من توی غذاها از کله پاچه و مرغ خوشم نمیاد بعد از اینا هرچی باشه میخورم 

اون قاب عکسهایی که خالی هستن اساتید مفقودالاثرن یا از اونا خوششون نیومده عکسشون رو نزدن؟:))

 

 

 

پاسخ:
من درک می‌کنم. عُرف هر شهری با شهر دیگه متفاوته. من وقتی مهمون میاد، چادر نمی‌پوشم. ولی اگه مهمون بسیار مذهبی و فرضاً حاج‌آقاطور باشه به احترامش چادر هم می‌پوشم. اسمش تناقض نیست، تطبیقه. اگه ببینم مهمونمون حجاب نداره (جلوی پدر و برادرم)، جلوی همسرش به روسری و مانتو اکتفا می‌کنم و وقتی میان خونه‌مون چادر نمی‌پوشم. منظورم اینه که بقیه رو هم در نظر می‌گیرم، چه تو بی‌آرتی، چه تو مهمونی، چه دانشگاه. حالا اگه برم یه شهر مذهبی ببینم همه پوشیه دارن، اونجا هم پوشیه می‌پوشم، مگر اینکه عمداً بخوام خودم رو جدا از عقیده‌شون نشون بدم.

من کله‌پاچه و مرغ دوست دارم، ولی نه به هر شکلی. کله‌پاچه فقط آبشو، و مغزشو. چشم و زبان چندشناکه!. 

احتمالاً اونا عکس نداشتن، وگرنه عکس خانم رهنورد بود بینشون.
۳۰ دی ۰۱ ، ۱۳:۴۴ حاج‌خانوم ⠀

کلی نوشته بودم و پاک شد و شاید نباید می‌نوشتم.

فقط دو نکته از کجا می‌دونی اطرافیانم و دور و بری هام همه مذهبی هستن و نمی‌تونم کس دیگری رو جذب کنم؟

اینکه کارم درست هست یا نه رو باید به دین عرضه بشه. مفصلش رو توی وبلاگم نوشتم و پوشیه رو با دلیل انتخاب کردم و کسی از اطرافیانم با پوشیه نیست. حتی مادرم.

علت تامه مسئله، استفتایی بود از رهبری که پوشیه در هیچ‌یک از شهرهای ایران، تبرج نیست. 

واقعا جای حرص خوردن دارم؟

الان با ضرس قاطع می‌تونم بگم برای همه کارهام دلیل پیدا کردم...

احتمالا حوصله بحث نداری. اذیتت نمی‌کنم.

ماچ

پاسخ:
دور و بر همه‌مون همه‌جور آدمی هست. من اگه می‌گم شما، منظورم شمای نوعیه وگرنه شما رو که نمی‌شناسم که منظورم شخص شما باشه. ولی شخص من، جذب کسی که پوشیه زده نمیشه وقتی اسلام گِردی صورت رو آزاد گذاشته. رهبر و مراجع هم حکمشون مطلق نیست. یه وقتی شطرنج حرام بود، بعداً تحت شرایطی آزاد شد. اینم شاید تا پارسال تبرج نبود، ولی از شهریور امسال شرایط فرق کرده. واقعاً فرق کرده و نمی‌فهمم چرا متوجه این فرق کردن شرایط نیستی. قُبح و زشتی بی‌حجابی ریخته شده. الان تو این شرایط پوشیه به چه کار میاد آخه. دوباره برید استفتا کنید شاید نظرشون فرق کرده باشه.
+ یه نکته هم این وسط هست که باید بهش دقت کنیم. اونم تفاوت من و شما در دین‌داری هست. به‌نظر می‌رسه شما نفع شخصی رو در نظر می‌گیرید. مراقب هستید کسی صورتتون رو نبینه، با آقایون ارتباط حداقلی دارید و خودتون رو حفظ می‌کنید. به آخرت خودتون بیشتر فکر می‌کنید تا جمع. اما مدل دینداری من اینه که از حداکثر آزادیم استفاده کنم و در تعامل با بقیه دینم رو حفظ کنم و کمکی هم به بقیه کرده باشم. کار من سخت‌تره، چون ممکنه به گناه بیافتم ولی کار شما شبیه غلط نداشتنِ دیکتۀ نانوشته‌ست.
+ شما آزاد هستی که هر جور دوست داری بپوشی. هم شما آزادی، هم اونی که نمی‌خواد بپوشه.
۳۰ دی ۰۱ ، ۱۷:۱۷ حاج‌خانوم ⠀

دردانه جان

واقعا مشکلی ندارم خودمو توضیح بدم، اما بیشتر حس می‌کنم بحث شخصی شده تا بر مبنای دین و از حضورم ناراحتی. پس حرفی نمی‌زنم.

فقط می‌تونم بگم تصوراتت نسبت به من نوعی، چه کلی و چه شخصی، اشتباهه. 

اجازه دارم برای آخرین‌بار، خواهشی کنم؟ خواهش می‌کنم اول مستند ایکسونامی رو ببینید و بعد سه قسمت انقلاب جنسی...

موفق باشی و التماس دعا

پاسخ:
نه نه، اصلاً این‌طور نیست. اگه حضور کسی اذیتم کنه کامنتاشو بسیار کوتاه جواب می‌دم و یه‌جوری برخورد می‌کنم که بحث ادامه پیدا نکنه و ولم کنه. اتفاقاً من باهات حال می‌کنم. ینی منظورم اینه که خوشم میاد وقتی یکیو می‌بینم یه عقیده‌ای داره و مقاومت می‌کنه و دفاع می‌کنه از نظرش.
انقلاب جنسی، همهٔ قسمتاشو دیدم. همون موقع که پخش شد خریدمش که دانلودم هم کاملاً حلال باشه. چون خیلی وقته دیدم، جزئیاتش یادم نیست، ولی یادمه که انتقادی نداشتم و پاکشم نکردم. ینی هنوزم دارم فایلاشو. که اگه لازم شد مرورش کنم. ولی ایکسونامی رو ندیدم.

ناراحت نشو از دستم. من دوستت دارم.

چه پست قشنگ و پرمناقشه‌ای :))
کل پست و کل کامنتا رو خوندم و الان دیگه جون ندارم کامنت مربوط بذارم. به یک بوس بسنده میکنم. خدافظ

پاسخ:
خسته نباشی
برو استراحت کن که پست بعدی از اینم پرملات‌تره.

اون برنج شفته خیلی وسوسه‌انگیزه ها :)

پاسخ:
پس تو بعدی هم با ما همراه باشید تا ببینیم چی به سر بقیۀ اون شفته‌پلو اومد

پوشیه از نظر امنیتی خوب نیست و توی اکثر کشورهای اروپایی ممنوعه. صورت همه باید مشخص باشه تا در صورت تخلف پلیس با دوربین ها و شاهدین بتونه طرف رو شناسایی کنه . حتی معلوم نیست زیر اون روبنده پسره یا دختر یا شاید هم روبات یا آدم فضایی . 

 

 

 

پاسخ:
ماسک چی؟ فکر کنم پوشیه شبیه ماسکه. ماسک ممنوع نیست؟

اتفاقا دوران کرونا برای ماسک هم این نگرانی ها وجود داشت ولی چون ماسک نزدن هم خطرناک بود تصمیم گرفتن ماسک زدن در اولویت باشه. البته فکر کنم دلیل اصلیش بحث زشت شدن شهره. کلا چیز پذیرفته شده و قابل تحملی نیست . همون طور که صد در صد لخت بودن پذیرفته شده نیست ‌‌‌. دیگه هر چیزی یه حدی باید داشته باشه . 

پاسخ:
آره موافقم.
الان شما گفتی هر چیزی باید حدی داشته باشه. من با آزادی موافقم، ولی تعیین کردن حدش یه جوری سلب آزادیه.
۳۰ دی ۰۱ ، ۲۱:۰۸ آرزو ‌‌‌‌{ツ}

کیف جغدیت توی اون عکس سانسورنشده من رو یاد مشهد انداخت و اون دیدار تصادفی صبح پنج‌شنبه‌مون در حین رد شدن از کنار هم :)

+ دوست دارم نوشته‌هات رو. امیدوارم زودبه‌زود دلت تنگ شه برای نوشته‌های خودت :)

پاسخ:
آخی. یادش به‌خیر.
وقتایی که برش می‌دارم، منتظرم یکی از پشت صدام کنه «شباهنگ، من یکی از خوانندگان وبلاگتم» :))

خب به حال توی این دنیا هیچی پرفکت نیست . حتی پرنده ای هم که ظاهرا آزاده در واقع توی جو کره زمین زندانیه ولی به هر حال وضعش از اونی که توی قفسه بهتره . 

پاسخ:
آره، موافقم.
۰۱ بهمن ۰۱ ، ۱۶:۵۰ هِـ ‌‌‌‌‌‌‌‌ـنار

از بچگی‌هام دوتا گنجینه‌ی عظیم برای آیندگان به ارث گذاشتم که یکی‌ش سی‌دی‌های بی‌شمار کارتونه :دی. باید سی‌دی زورو رو از بین اونا براش پیدا کنم که سخته و هی عقب می‌افته. نمی‌دونم چرا اصلاً به ذهنم نرسیده بود که اگه نباشه می‌تونم دانلودش کنم براش =))

پاسخ:
فکر کنم سی‌دیا تاریخ انقضا دارن و اگه یه مدت بگذره دیگه باز نمیشن.
۰۱ بهمن ۰۱ ، ۱۶:۵۸ هِـ ‌‌‌‌‌‌‌‌ـنار

آره من نمی‌دونستم اینو، چند وقت پیش که متوجه شدم نشستم محتوای سی‌دیای که چیزای مهمی توشون بود رو منتقل کردم به هارد، ولی نمی‌دونم این انقضا چقدره. مثلاً من هنوز سی‌دیایی دارم که برای ۱۵-۱۶ سال پیشن و همچنان درستن و باز می‌شن :|

پاسخ:
فکر کنم اولین سی‌دی‌ای که وارد خونهٔ ما شد آواز قو بود. بهرام رادان بازی کرده بود توش. برای بیست سال پیشه. یه بار چک می‌کنم ببینم کار می‌کنه یا نه.

عدم سانسورات دلچسب بود، هم اون پاراگراف بلنده، هم اسم انگلیسی دانشکده چون نگفته بودی عمرا دقت میکردم.

چون به آزادی پوشش اعتقاد دارم ازت نمیپرسم چه کاری بود هی چادر رو برمیداشتی، سر میکردی‌ :-)

پاسخ:
برای اون عکس تصمیم داشتم این شعرو از قیصر امین‌پور بذارم، الان یادم افتاد :|
این منم در آینه یا تویی برابرم؟
ای ضمیر مشترک، ای خود فراترم
در من این غریبه کیست؟ باورم نمی‌شود
خوب می‌شناسمت، در خودم که بنگرم
این تویی، خود تویی، در پسِ نقاب من
ای مسیح مهربان، زیر نام قیصرم


+ آزادی عمل ینی هر جا هر جور دوست داشتم و صلاح می‌دونستم عمل می‌کردم :|

سلام.

یه سوال داشتم اصولا استادا از اینکه بهشون بگیم اجازه میدین سرکلاستون بشینیم بدشون نمیاد؟ میدونم هرکی یه اخلاقی داره. ولی به نظرت ممکنه خیلیم خوششون نیاد؟ مثلا من خیلی دلم میخواد سر کلاسای مربوط به نجوم دانشکده بشینم ولی اصن رشتم فیزیک نیست میترسم اگر هی برم بهشون بگم بگن چه لوسه. اخه چندتا درس هست یکی دوتا نیس...

پاسخ:
سلام
یه سریا خوشحال می‌شن از حضور افراد علاقه‌مند، یه سریا فرقی نمی‌کنه براشون و مهم نیست حضورت، و یه سریا که خیلی درصدشون کمه ناراحت می‌شن چون فکر می‌کنن قصد خوبی نداری یا حضورت نظم کلاسشونو به هم می‌زنه.
در کل اگه اجازه بگیری بری چیزی نمی‌گن.
دانشکده ادبیات تهران، سال ۸۹ یه استاد نابینا داشت که با خط بریل تدریس می‌کرد. من یه بار رفتم دوستمو ببینم. با همین استاد کلاس داشت دوستم. باهم رفتیم و با اینکه نابینا بود ولی بازم اجازه گرفتم.