پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

مسیر خوابگاه من جوری بود که با مترو نمی‌شد رفت. اون طرفا یه ایستگاه بی‌آرتی بود و یه ایستگاه اتوبوس که چون مبدأ اتوبوس، ولیعصر بود و ولیعصر اون شب غوغا بود بی‌خیالش شدم. شب عید بود. عید غدیر. نشستم روی یکی از صندلی‌های ایستگاه بی‌آرتی. داشتم حساب می‌کردم که از اینجا تا خوابگاه چند ایستگاهه و کی می‌رسم. زودتر از ده بعید بود برسم. احتمالاً بهم تذکر می‌دادن یا نهایتش تعهد می‌گرفتن که دیر نکنم. اولین شب تأخیر بود و نمی‌دونستم چه برخوردی قراره بشه. ماشین‌ها رو تماشا می‌کردم. ماشین‌ها و آدم‌ها. بعضیاشون خسته بودن، بعضیاشون خوشحال. یه پسری داشت گل می‌فروخت. کسی چیزی ازش نمی‌خرید، با این حال ناامید نمی‌شد و می‌رفت سراغ ماشین بعدی و بعدی و بعدی. هیچ کدوم حرکت نمی‌کردن. تا چشم کار می‌کرد ماشین بود. ترافیک بود. انگار که همه‌شون پشت چراغ قرمز باشن. چشمم به خیابون بود و گوشم با این‌هایی که مثل من منتظر اومدن بی‌آرتی بودن. یه خانوم مسن که کلی کیسه دستش بود به خانوم مسن کناریش می‌گفت یه ساعته منتظرم. ایستاده بودن هر دو؛ با اینکه جا برای نشستن هم بود. انگار اگه نشینن زودتر میاد. دختری هم‌سن‌وسال خودم با مادرش سمت راستم نشسته بود. راجع به گل حرف می‌زدن باهم. از من و بقیه می‌پرسیدن این دوروبرا گل‌فروشی هست؟ کجا میشه گل پیدا کرد؟ به‌نظر می‌رسید گل رو برای کسی که قراره برن خونه‌شون می‌خوان. اشاره کردم به پسرک گل‌فروش. گفتم اوناهاش. با دست اشاره کرد که بیاد سمت ما. یه دختر دیگه داشت تلفنی به زبان کُردی با پدرش حرف می‌زد و می‌گفت هنوز نیومده و منتظرم. دوتا دختر هم روبه‌روم ایستاده بودن. یکیشون ساز روی دوشش بود و گویا از کلاس موسیقی برمی‌گشت. اون یکی می‌گفت تا حالا سر کار بوده. یه دختر دیگه هم کنارشون ایستاده بود ولی ساکت بود. مردها دورتر بودن و صداشونو نمی‌شنیدم. چند دقیقه یه بار گوشی‌ها زنگ می‌خورد و جواب‌ها شبیه هم بود: ترافیکه، هنوز اتوبوس نیومده، تو ایستگاه بی‌آرتی‌ام، دیر می‌رسم. یه خانوم چادری هم دورتر ایستاده بود. از این گوشی‌های قدیمی دکمه‌ای دستش بود. یکی می‌گفت زنگ بزنید ادارۀ اتوبوسرانی و بپرسید بی‌آرتیای این مسیر کجا موندن، یکی می‌گفت نمیاد بی‌خودی منتظریم، یکی می‌گفت میاد شاید تو ترافیکه، یکی می‌گفت اگه قرار بود بیاد تو این یه ساعت میومد، چقدر دیگه صبر کنیم؟ سؤال خوبی بود. چقدر دیگه صبر کنیم؟ گل‌های پسر گل‌فروش پلاسیده بود. دختره و مادرش نپسندیدن و دوباره پسرک برگشت سر چهارراه.

دوشنبه بود. دوشنبه‌ای که عید بود. با یکی از دوستان دورۀ کارشناسیم قرار داشتم که ببینیم همو. حدودای نُه بود که نزدیک میدان توحید خداحافظی کردیم. هم اون دیرش شده بود هم من. اون با مترو رفت و من قرار بود با بی‌آرتی برم. باتری گوشیم داشت تموم می‌شد و نمی‌تونستم اسنپ بگیرم. تازه اگه راننده‌ای پیدا می‌شد که تو این ترافیک بخواد کسیو ببره اون سر شهر. پاورمو از تو کیفم درآوردم و گوشیمو زدم به شارژ. خاموش شد. دعا می‌کردم کسی امشب با من تماس نگیره، مخصوصاً از خونه. اینا اگه زنگ بزنن و خاموش باشم دلشون هزار راه میره و زمین و زمان رو به هم می‌دوزن تا یه خبری ازم بگیرن.

نزدیک ده بود. دخترِ گل‌لازمی که کنارم نشسته بود داشت اسنپ می‌گرفت. مسیرمون یکی بود. همون‌جایی قرار بود پیاده شن که من. گفتم اگه اومد منم با شما میام. هزینه‌شم کمتر میشه. به مادرش گفت هفتاده تومنه، بگیرم؟ مادرش گفت یه کم دیگه هم صبر می‌کنیم. دختری که روی دوشش ساز بود با دختری که از سر کار برمی‌گشت صحبت می‌کرد. می‌گفت اسنپ اینجا نمیاد، ترافیکه. باید بریم یه جای خلوت. چندتا ماشین پلیس رد شد. پرسیدم وزیری وکیلی کسی قراره از اینجا رد شه؟ همه اظهار بی‌اطلاعی کردن. دختر سازبه‌دوش با صدای بلند گفت هر کی پل مدیریته و می‌خواد اسنپ بگیره با ما بیاد. من و دخترِ کُرد و خانم چادری که گوشی دکمه‌ای داشت بلند شدیم. دختری که ساکت ایستاده بود گفت منم میام. با دختری که از سر کار میومد شدیم شش نفر. دختری که با مادرش نشسته بود نیومد. مادرش گفت صبر می‌کنیم؛ میاد. به دختر سازبه‌دوش گفتم چقدر باید از اینجا دور بشیم تا اسنپ بیاد؟ گفت با مترو می‌ریم جلوی دانشگاه تربیت مدرس. اونجا خلوته. نیم ساعت یه ساعتی تو مترو، دورِ شمسی و قمری زدیم تا بالاخره رسیدیم تربیت مدرس. تو مترو بیشتر باهم آشنا شدیم. با هر سه هم‌دانشگاهی بودم. دختری که کم‌حرف بود، فارغ‌التحصیل هوافضای شریف بود. دختری که از سر کار برمی‌گشت ارشد گرافیک بود. دختر سازبه‌دوش هم سال آخر ارشد زبان‌شناسی بود. این دوتا هم‌دانشگاهی فعلیم بودن و داشتن می‌رفتن همون خوابگاهی که من قرار بود برم. شمارۀ خوابگاهو داشتن. زنگ زدن شرایطو توضیح دادن و گفتن دیر می‌رسیم. دخترِ کُرد، نیمۀ راه ازمون جدا شد. گفت مقصدم شرق تهرانه. سمت کلاهدوز برم زودتر می‌رسم. تربیت مدرس پیاده شدیم. با مترو بیشتر از این نمی‌شد جلو رفت. نزدیک‌ترین ایستگاه مترو به مقصد ما همین‌جا بود. خانم چادری که گوشی دکمه‌ای داشت می‌گفت نمی‌تونم از کارت بانکیم استفاده کنم ولی پول نقد همرامه؛ میشه شما حساب کنید من بهتون پول نقد بدم؟ گفتم آره اشکالی نداره. نگران بود و مدام می‌پرسید کجاییم و کجا می‌ریم. موقع پیاده شدن گمش کردیم. دختر سازبه‌دوش، گوشی‌به‌دست داشت اسنپ می‌گرفت. با اینکه به مقصد نزدیک‌تر بودیم و مبلغ همون هفتاد تومن بود، ولی هنوز هیچ راننده‌ای قبول نکرده بود. می‌گفتن اعتصاب کردن بابت کم بودن دستمزدشون. دختر کم‌حرف هم خونه‌ش نزدیک خوابگاه ما بود. راه‌حل دیگه‌ای که داشتیم گرفتن تاکسی یا اعتماد کردن به یکی از این ماشین‌شخصیا بود. داشتیم از خیابون رد می‌شدیم که اون سه‌تا یهو گفتن بی‌آرتی بی‌آرتی، بُدوین، بی‌آرتی! مات و متحیر گفتم بی‌آرتیِ چی؟ کجا؟ اشاره کردن به بی‌آرتی اون ور خیابون و گفتن بدو سوار شو می‌گیم حالا. من هر چقدر که مترو رو مثل کف دستم می‌شناسم به همون اندازه با بی‌آرتی و اتوبوس غریبه‌ام. نمی‌فهمم کجا باید سوار بشی و کجا پیدا بشی و از کجا میان و کجا می‌رن. به‌ندرت با اتوبوس جایی می‌رم. سوار شدیم و گفتم این کجا میره؟ هر سه باهم گفتن همون بی‌آرتی‌ایه که منتظرش بودیم دیگه. گویا تو این یه ساعتی که ما تو مترو بودیم که خودمونو برسونیم به تربیت مدرس و از اونجا اسنپ بگیریم، بی‌آرتیه اومده بود و جماعتِ منتظر رو با خودش برداشته بود آورده بود سمت ما و حالا ما رو سوار کرده بود و داشتیم می‌رفتیم پل مدیریت. هنوز متوجه حرف‌های این سه‌تا نشده بودم که کدوم بی‌آرتی از کجا اومده و ما رو سوار کرده و کجا می‌بره. تا اینکه دختر سازبه‌دوش، دخترِ گل‌لازم و مادر صبورشو نشونم داد. بعد اون دوتا خانوم مسن که از یه ساعت قبل از ما تو ایستگاه منتظر بودنو دیدم. تازه فهمیدم قضیه چیه. گفتم همه‌مون تهش با همین اومدیم ولی حیف شد این وسط اون خانوم چادری که گوشی دکمه‌ای داشت گم شد. دختری که از سر کار برمی‌گشت خانومه رو نشونم داد گفت اونم اینجاست. فکّم چسبید به زمین از تعجب. کفم برید به رادیکال شصت‌وسه قسمت نامساوی تقسیم شد! گفت وقتی تو مترو گممون می‌کنه، سریع قبل از ما خودشو می‌رسونه خیابون و سوار بی‌آرتی میشه. یهو همه‌مون زدیم زیر خنده. داشتیم به کار خودمون می‌خندیدیم. دختر کم‌حرف شماره‌شو داد به دختر سازبه‌دوش. چون خونه داشت، قیمتای منطقه دستش بود و دختر سازبه‌دوش هم دنبال خونه و پانسیون بود. منم شمارۀ دختر سازبه‌دوشو گرفتم و اونم شمارۀ منو. به هر حال هم‌رشته‌ای بودیم باهم. لازم می‌شد. گفتم بچه‌ها درس عبرتی که از این ماجرا می‌گیریم چیه؟ با خنده گفتن ما از این داستان نتیجه می‌گیریم که چه صبر می‌کردیم و تو میدون توحید سوار می‌شدیم، چه ناامید می‌شدیم و تا جلوی تربیت مدرس میومدیم، بالاخره قسمتمون این بود که با همین بریم خوابگاه. گفتم ولی قسمت اون دختر کُرد مترو بود. نیومد باهامون. دختر سازبه‌دوش گفت ولی ممکن بود این بی‌آرتیه کلاً نیاد. اگه نمیومد، اون موقع اینایی که با ما نیومدن و منتظر بودن باید درس عبرت می‌گرفتن که هنرِ رها کردنِ به‌موقع رو بلد باشن.

وقتی پیاده شدیم، تو مسیر خوابگاه، دختر گرافیکی که از سر کار برمی‌گشت بستنی مهمونمون کرد. اینجا گیتِ خوابگاهه:



+ من کلاً خوراکیای شکلاتی رو به میوه‌ای ترجیح می‌دم و هیچی میوه‌ایشو دوست ندارم. یکی دو بار پیش اومده بود که بستنی میوه‌ای بگیرم و خوشم نیاد و نخورم، ولی طعم اینو دوست داشتم. بستنی یخی پرتقالی برند جیتو کاله. رفت تو لیست علاقه‌مندی‌ها.

+ اسم دختر سازبه‌دوشِ هم‌رشته‌ای و هم‌دانشگاهی معصومه بود ولی مهتاب صداش می‌کردن.
۰۱/۰۵/۰۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

نظرات (۲۵)

واقعا سلیقه ها متفاوته من عاشق بستنی های میوه ایم چه یخی چه غیر یخی ولی دقیقا از این بستنی پرتقالیه خوشم نمیاد!

پاسخ:
:)) چقدر تفاهم داریم ما باهم
۰۸ مرداد ۰۱ ، ۱۵:۱۴ خورشید ‌‌‌

دلم برای مسیر دانشکده‌مون تنگ شد. 

یک خاطره‌ی مشابه هم من از سال اول کارشناسیم دارم که برف سنگینی اومد و راه‌ها بسته شد. مسیر برگشتنی ولی.

پاسخ:
مسیرش قشنگه و تمیزتر از مرکز شهره
ما از گرما داشتیم هلاک می‌شدیم.

منم عاشق خوراکی‌های شکلاتی و کاکائویی‌ام.

من چقدر از تهران می‌ترسم:(

حس می‌کنم قشنگ گم می‌شم توش.

پاسخ:
اگه شب نبود شاید پیاده می‌رفتم. نهایتش دو ساعت طول می‌کشید
 تهران انقدر تابلو داره که گم نمی‌شی، ولی چون مسیر خوابگاه اتوبان داره و یه جاهایی خلوته یه کم ترسیدم. زیادم نه ها فقط یه کم :))

تفاهم چکه میکنه😂

پاسخ:
خوبیش اینه که ما اگه باهم باشیم هیچی دور ریخته نمیشه. بالاخره یا من دوستش دارم یا تو.

دانشگاهی که مسیرش مترو نمیخوره

باید با بی آرتی خودتو برسونی پل مدیریت به مسیرسربالاییش 

دانشگاهی که همیشه وقتی ازش فاصله بگیری استرس دیر رسیدن داری

عخخخیییی :دی

پاسخ:
خوش‌مسیر فقط شریف. چهارتا در داره، از دوتا ایستگاه متروی متفاوت میشه رفت (شریف و حبیب‌الله). یه ایستگاه بی‌آرتی روبه‌روشه و احتمالاً چندتا ایستگاه اتوبوس دیگه سمت طرشت که من نمی‌شناسمش ولی دیدم که رد میشن. تازه نزدیک ترمینال و فرودگاه هم هست. به‌نظر من حتی نزدیک راه‌آهن هم هست :)) میدان آزادی هم معلومه

دلم برای دوره دانشجوییم تنگ شد 

یه نفس تا تهش رو خوندم :) 

برعکس من عاشق بستنی های میوه ایم 

یه مدل هست آلبالویی یخی که توش گلپر هم داره 

عاااالیع 😍

پاسخ:
من فقط برای دورۀ کارشناسی دلم تنگ میشه. 
شاید یه روز امتحان کردم ولی قول نمی‌دونم دوست داشته باشم. 
۰۸ مرداد ۰۱ ، ۱۹:۴۲ محمدعلی ‌‌

چقدر تهران بودین شما :))

اون روز عیدی من از شلوغی‌های طرف انقلاب و ولیعصر خبر نداشتم. بعدازظهرش رفته بودم آزادی و با خودم گفتم یه سر برم تا انقلاب قدم بزنم :)) از شادمان به بعد دیگه با سیل جمعیت مواجه شدم و یه کم عجیب بود. دیگه موقع خروج که جمعیت رو دیدم دوزاری‌م افتاد که قضیه چیه :)) از ۱۶ آذر رفتم کشاورز و از کشاورز فلسطین شمالی و بعد زرتشت بعد دوباره کشاورز و کارگر شمالی و انقلاب!! ۹:۴۵ هم انقلاب یه چیزی زدم و برگشتم خوابگاه :)) پیاده‌روی عجیبی شد خلاصه. یادش به‌خیر.

پاسخ:
شنبه تا پنج‌شنبه.
دوشنبه ظهرش توحید تا انقلاب کاملاً سوت‌وکور بود. اون روز ناهارمو تو همون باغ ایرانیِ سه پست قبل خوردم و با اون دختره حرف زدم و با بی‌آرتی اومدم سمت توحید و پیاده رفتم تا انقلاب. ینی این پست ادامۀ اون پسته! ظهر یه‌جوری خلوت بود که فکر کردم مردم اعتصاب کردن :)) از انقلاب بازم پیاده رفتم سمت تئاتر شهر. دلیل این پیاده رفتنامم این بود مغازه‌ها و آدما رو تماشا کنم. همیشه تئاتر شهر با دوستم قرار می‌ذاشتم. سیل جمعیتو که دیدیم از کشاورز و زرتشت برگشتیم. زمان و مکان مناسبی رو برای دیدن هم انتخاب نکرده بودیم و اون روز نه‌تنها بهمون خوش نگذشت بلکه بسیار هم بد گذشت. تا چشم کار می‌کرد آدم بود. مترو، ایستگاه‌ها رو یکی در میون نگه‌می‌داشت. ولیعصرو بسته بودن و خیابونای اطرافش ترافیک بود. مسیری که با مترو می‌تونستیم تو چند دقیقه بریمو سه ساعت پیاده رفتیم و دور زدیم. مشکل من گرما و ترافیک و ازدحام و آدم‌ها نبود. من آدمِ به فال نیک گیرندۀ بدتر و سخت‌تر از ایناش بودم. آدمِ نشستن پای قصۀ بقیه، تو همین ازدحام بودم. تازه اون روز خوشحال هم نبودم، ولی دیدنِ حالِ خوشِ مردم خوشحالم می‌کرد. خیلی‌ها رو خوشحال می‌دیدم. مسئله این بود که من و دوستم احساس مشترکی نسبت به این ازدحام و ترافیک و مردم و خوشحالیشون و حتی نسبت به مناسبت اون روز نداشتیم. همین باعث شد بهمون بد بگذره.

بستنی لواشکی کاله هم پیشنهاد میشه :)

پاسخ:
لواشک غیرخونگی نمی‌خورم. از بچگی این‌جوری تو مغزم ثبت شده که بهداشتی نیستن :))
۰۸ مرداد ۰۱ ، ۲۰:۲۸ مهرداد ‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏

طویل پستی بود.در هم تنیده است تار و پود زندگی و حرکت آدما هزار جاش به هزارجای دیگه با یک حرکت گره می‌خوره و عواقب خودش رو داره.

بستنی فقط قیفی  اون هم ساده از اون سفیداش.😄

پاسخ:
من قیفی و حصیری رو به این دلیل که تولید زباله نمی‌کنن دوست دارم

آقا اینا پاستوریزه میشن دیگه....

خب پس بستنی زرشک کاله :)

پاسخ:
پست سال ۹۶ دربارهٔ بستنی زرشک:

سفرنوشت ۱۳۹۶. اینجا سراب، قطب لبنیات استانه. فطیر هم داره. منم که عاشق وعدۀ صبحانه‌ام کلی حال کردم با محصولاتش. یه جا نگه‌داشتیم بستنی خریدیم. بابا همین‌جوری فلّه‌ای هر طعمی دستش اومده بود برداشته بود. یه بستنی بین بستنیا بود با این طعم. هیچ کس مسئولیت خوردنشو به عهده نمی‌گرفت:

خب باید بگم منم بودم بستنی تو تصویر  رو نمی‌خوردم:/ ترکیب زرشک و خرما و کولا آخه...

اما بستنی زرشک کاله....به قول الهام، الله الله:)

پاسخ:
تازه رنگشم سیاه بود. میوه‌شم نمی‌دونم چه میوه‌ای بود :))
مزخرف به‌معنای واقعی کلمه

شاید یه روز زرشکو امتحان کنم

موافقم 🤣 نگاه خوبی بود واقعا دوستش داشتم😁

پاسخ:
به‌نظرم اینو موقع ازدواج هم باید مد نظر قرار داد. نه‌تنها تفاهم نداشته باشید بلکه متضاد هم باشید

چه ماجرایی=)

از خراب شده (تربیت مدرس)اگر در آینده رد شدید بهش سلام برسونید 

 

ماجراتون نشون میده چقدر راههای مختلف برای رسیدن به هدف هست هر کدوم یه سختی داره یکی صبر میخواد یکی راه رفتن یکیم دویدن=]

بستنی میوه‌ای خور نیستم ولی بستنی خوشمزه هم توشون پیدا میشه

پاسخ:
چرا خراب‌شده؟ من حس خوبی نسبت بهش دارم و دوستش دارم. راستش یادم هم نمیاد چرا دوستش دارم. یه بار بیشتر هم نرفتم :))

و این ماییم که این مسیرها رو انتخاب می‌کنیم و یکی از نتایج انتخابمون آشنا شدن با آدمای اون مسیره. مثل انتخاب رشته و دانشگاه که به تبعش با هم‌کلاسیامون آشنا می‌شیم.

با همه خوبیهاش سرسبزی، دوستی‌های خوبی که تربیت باعث به وجود اومدنش شد امکاناتش ساختمان علوم انسانی و سرای نشاطش یا درخت گردوهاش=)

من آدم دانشگاه با محیط کوچیک نبودم =) آدم ناخواسته با دقت لازم نداشتن زمان انتخاب‌هاش مسیرش عوض می‌شه

 

ولی خراب شده بودنش دلایل دیگه‌ای داره که بگذریم 

ولی بعدی اینه من بهش میگم خراب شده  واسه خیلیا جای خوبی بود 

حتی آدمایی که بعد از ما واردش شدن (همونجایی که دقیقا ما بودیم قبل از اونا)  ممکنه به خاطر تغییرات وضعیت براشون خراب شده نباشه=)

پاسخ:
پای درد دل هر دانشجویی می‌شینم از دانشگاهش دل خوشی نداره. همین خراب‌شده رو راجع به دانشگاه علامه طباطبایی و بهشتی و تهران و همدان و شیراز و جاهای دیگه هم شنیدم. 

دقیقا=)

پاسخ:
من خودمم مستثنا نیستم البته :))

انگار داستان کوتاه بود. کاش بیشتر تهران باشید شما :))

یه سوال فنی. همه جزئیاتی که اینجا نوشتید به خاطرتون می‌مونه یا در خود موقعیت یادداشت برمی‌دارید؟ :دی

پاسخ:
در خاطرم مونده. حتی در حد کلیدواژه هم ثبت نکردم.
تو اون یه هفته انقدر اتفاقات جورواجور افتاد که انگار یه سال اونجا بودم. فکر کن دو ساعت در مجموع رفتم شریف. از اون دو ساعت می‌تونم چهارتا پست طویل دربیارم :))

بابا شریفه دیگه آپشناش بالاست.

ولی خدایی اون دانشگاهه که مسیر مترو بهش نمیخوره خوش و آب و هوا تر بود :دی خوابگاهشم آلبالو و گردو و خرمالو و توت داشت :(

 

پاسخ:
تندیس بدمسیرترین رو هم می‌دم به فرهنگستان که تا یه جایی هم مترو داره هم ده مدل اتوبوس (پایانهٔ حقانی) ولی از اونجا به بعد فقط پیاده میشه رفت :))

منم تا اونجایی که نوشتی خانم چادری داخل بی آر تی بود، نگران بودم که پس اون چجوری میرسه به مقصد؟
 

+منم بیشتر شکلاتی‌ای بودم و هستم منتها بچه‌ها یبار بستنی یخی فالوده لیمو خریدن و خوشمزه بود از اونجا دیگه پسندیدم بستنی یخی رو.

پاسخ:
وقتی گمش کردیم تازه احساس مسئولیت کردم و عذاب وجدان گرفتم که حواسمون بهش نبود. ولی خدا رو شکر اونم سوار شده بود.

من این یخی فالوده لیمو رو یه بار خریدم ولی خودم نخوردم. کنارش بستنی نارگیلی هم گرفته بودم. فکر می‌کردم وانیلی گرفتم و تو ذهنم نارگیل و وانیل یکی بود. وقتی خوردم دیدم مزهٔ نارگیل میده و به‌نظرم از وانیلی هم خوشمزه‌تر بود.
گزبستنی رو هم دوست داشتم ولی اوایل پسته‌هاش بیشتر بود بهتر بود. الان کمتر شده.
طعم سوهان رو هم امتحان کردم اونم خوب بود. مزهٔ سوهان قم و مشهدو می‌داد.

منم یه بار زمان خدمت باید میرفتم ترمینال شرق تا برم آمل و بعدش محمودآباد 

ما صادقیه میشینیم از اونجا تا آزادی اومدم تا با اتوبوس برم امام حسین و بعد برم ترمینال شرق، یادم نیست چه مراسمی بود، رژه بود یا همچین چیزی و خیابونها رو بسته بودن خلاصه هیچ اتوبوس و ماشینی گیرم نیومد و مجبور شدم از آزادی تا امام حسین رو پیاده برم تا به اتوبوس آمل برسم یادش بخیر:)

پاسخ:
یه بارم به‌خاطر حملهٔ داعش به نمی‌دونم کجا، همه در حال آماده‌باش بودن و راه‌ها بسته بود و ماشین نبود.
منِ بی‌خبر از عالَم با چمدون میدون ولیعصر تا اسپیناسو پیاده رفتم. وسط راه هم گرفتن چمدونمو بازرسی کردن. یادش به‌خیر نیست اصلاً. خیلی استرس گرفتم وقتی متوقفم کردن و سؤال‌پیچم کردن ببینن بمبی چیزی تو چمدونم نیست. تازه بلیتم هم خواستن. وقتی دیدن مبدأ تبریزه گفتن ترکی حرف بزن. استرس گرفتم باز یادش افتادم.

چه جالب

منم همون روز البته بگم شب بهتره، پل مدیریت بودم

و باید ازونجا برمیگشتم یه جاهایی حول و حوش جنوب شرق، اسنپ که نزدیک صدتومن بود و گیر نمیومد، ولی بهرحال با امداد غیبی و لطف الهی و مقادیر زیادی معطلی، ساعت یک و نیم شب به مقصد رسیدم

به هرکسی که اون زمان جاش نزدیک پل مدیریت بود غبطه میخوردم

البته هرسال هرسال محرم هم به بچه‌های دانشگاه شما که اونور پله و دو قدم پیاده میتونن به مراسم دهه محرم اینور پل برسن هم خیلی زیاد غبطه میخورم

انقدر که فقط برای این دهه دوست دارم دانشجوی شما باشم

 

*فکر نمیکردم کسی به تربیت مدرس هم بگه خراب شده:)))

توی ادبیات دوستای دانشگاهیم، خراب شده تحت هر شرایطی فقط معنی دانشگامونو میده:))))) لعنه‌ا...علیه حتی:)))

پاسخ:
من هیچ وقت ایام محرم نمی‌رفتم مراسم مسجد دانشگاه یا هر مسجد دیگه‌ای. فقط تاسوعا و عاشورا رو بلد بودم از محرم. الانم هیچ ذهنیتی از مراسم دانشجویی ندارم. شام هم می‌دن؟ :))

چرا چرا، یه بار تو دورهٔ ارشد ماه محرم می‌خواستم برگردم خونه. بلیتمو شب گرفته بودم. قبلش رفتم مراسم مسجد شریف. بعدش از اونجا رفتم ترمینال. اگه شام هم دادن من نموندم بگیرم  :( پس یه ذهنیت نصفه‌نیمه‌ای دارم از این مراسم. ولی چون تو حیاط نشسته بودم از توش ذهنیت ندارم.

والا اون زمان که ما مراسمشونو میرفتیم فقط تاسوعا عاشورا شام میدادن اونم عدس‌پلو:)

بعدا فکر کنم بهتر شد، بهرحال شما فقط روی همون دو روز حساب بکن:)))

مراسم فقط توی دانشگاه برگزار میشه، دانشجویی نیست، درها به روی همه بازه، بعد از نماز مغرب هم شروع میشه که فکر کنم برای شما ساعت بسته شدن خوابگاهه، البته قدیما بچه‌های خوابگاه که مراسم اینور پل میومدن، گرین‌کارت داشتن تا دوازده دیر بکنن

فکر کنم هنوز یه اثراتی ازون اجازه‌ها مونده باشه

ظهر تاسوعا عاشورا هم یه دسته عزاداری از دانشگاه میره توی سعادت‌آباد دور میزنه برای اذون ظهر برمیگرده دوباره دانشگاه، اونموقع ناهار هم میدن:)

بعدازظهر عاشورا هم مقتل‌خوانی دارن

 

پاسخ:
چه خوب :)
حیف که یه هفته بیشتر تهران نموندم. الان خونه‌م. تهران نسبت به جاهای دیگه این مناسبتا رو پرشور برگزار می‌کنه. اینجا اون‌جوری نیست. یا حداقل من بی‌خبرم.

من توی تلگرامم سرچ کردم خراب‌شده، خودم سه بار برای کشور به‌کار برده بودم و بقیه شش بار برای دانشکده/دانشگاه به‌کار برده بودند :/

پاسخ:
بذار منم سرچ کنم ببینم نتیجه چیه:

۱۸ بار در ۱۰ معنی به کار رفته
پنج بار برای کشور، که من نگفتم و دوستم گفته «هر چی تو این خراب‌شده گفتن گرون نمیشه گرون شده» و «برای همیشه می‌رم از این خراب‌شده» و «تو این خراب‌شده مدرک مهمه»
یه دوستم هم گفته فلان سایت تو این خراب‌شده فیلتره.
یه دوست دیگه: «کاش بریم از این خراب‌شده»
دو بارم برای دانشگاه یا دانشکده که اینم یه دوست دیگه‌م گفته که «پاشم برم اون خراب‌شده مدارکمو بگیرم» و «من شش‌ونیم شب یه دختر چجوری بیفتم تو جاده بیام این خراب‌شده». دانشگاه آزاده این دوستم.
معنی سوم و چهارم رو دوست کنکوریم در رابطه با مجلس و آموزش‌وپرورش گفته: «چه خبره تو این آموزش خراب‌شده؟»، «خانواده‌ها و بچه‌ها بریزن سر اون مجلس خراب‌شده و شورای فرهنگی گوه‌خور در همه‌چیز و سنجش و آموزش‌ پرورش». در رابطه با تصویب یه قانون اینو گفته.
دوست پزشکم هم گفته «درمانگاه خراب‌شده» و «تو همین خراب‌شده کشیک دارم» و «آدم نرمال نمیاد تو این خراب‌شده» و در یه معنی دیگه هم گفته «کاش تو همون پاویون خراب‌شده می‌موندم»
همین دوستم برای فرهنگستان هم به‌کار برده: «نمی‌دونم از تو کدوم خراب‌شده‌ای معادل فارسی پیدا کرده بودن و می‌گفتن پس‌خوراند»
در همین معنی یه نفرم گفته «به گوش این حداد عادل و فرهنگستان خراب‌شده برسونید...»
یه نفرم گفته «شهر خراب‌شده‌ای دارید.» خطاب به من و در رابطه با تهران گفته.
تا اینجا برای مکان به‌کار رفته بود. یه نفرم گفته «مودم خراب‌شده رو باید خاموش روشن کنیم»

معنی آخر رو خودم گفتم، حدس بزن برای کجا؟ 
برای وبلاگم و بلاگستان
متن پیامم این بوده خطاب به دوستم:
«هنوز عصبانی‌ام که یک آدم چرا انقدر بی‌شعوره. و مطمئنم تو این مدت تو وبلاگم هم به اسم‌های جعلی کامنت می‌ذاشته و خوشحالم وبلاگمو از دسترس خارج کردم و گورمو گم کردم از اون خراب‌شده اومدم بیرون و دیگه نمی‌نویسم.»
من هنوز با فکر کردن به اینکه بعضیا که دلم نمی‌خواد باهاشون در ارتباط باشم ممکنه با اسم جعلی تو وبلاگم باهام ارتباط گرفته باشن، عصبانی میشم و حالم از فضای مجازی به هم می‌خوره. فکر کردن به این اتفاق، در هر لحظه‌ای می‌تونه منجر به تعطیلی وبلاگم بشه.
در همین معنی، اون دوست کنکوری مذکور هم گفته «من دیگه تو اون بیان خراب‌شده نمی‌نویسم.»

یکی از جذابیت پست‌ها مخصوصا بلندترهاش همین بخش نظرات :)

 

 

@

من ...

همه چیز نسبیه دیگه

واسه من خراب شده بود واسه خیلی‌ها گل‌وبلبل اصلا هاروارد :) شایدم هاگوارتز

پاسخ:
برام این قسمتش جالب بود که خودم تو چت‌هام فقط یک بار اونم برای بلاگستان به‌کار بردم این واژه رو :))

من تو چتای تلگرام و واتساپم کلمه‌ی خراب‌شده ندارم :) کلا با آدمای مؤدبی چت می‌کنم :))

پاسخ:
پس هم خودت مؤدبی هم دوروبریات.
داده‌های آماری من نشون می‌ده دوروبریای من بی‌اعصاب‌تر از منن

چه خوب شد،برگشتی،دلم برایت تنگ شده بود

پاسخ:
قربونت :) لطف داری