۱۷۷۳- هنرِ رها کردنِ بهموقع، یا چطور با میم. آشنا شدم
مسیر خوابگاه من جوری بود که با مترو نمیشد رفت. اون طرفا یه ایستگاه بیآرتی بود و یه ایستگاه اتوبوس که چون مبدأ اتوبوس، ولیعصر بود و ولیعصر اون شب غوغا بود بیخیالش شدم. شب عید بود. عید غدیر. نشستم روی یکی از صندلیهای ایستگاه بیآرتی. داشتم حساب میکردم که از اینجا تا خوابگاه چند ایستگاهه و کی میرسم. زودتر از ده بعید بود برسم. احتمالاً بهم تذکر میدادن یا نهایتش تعهد میگرفتن که دیر نکنم. اولین شب تأخیر بود و نمیدونستم چه برخوردی قراره بشه. ماشینها رو تماشا میکردم. ماشینها و آدمها. بعضیاشون خسته بودن، بعضیاشون خوشحال. یه پسری داشت گل میفروخت. کسی چیزی ازش نمیخرید، با این حال ناامید نمیشد و میرفت سراغ ماشین بعدی و بعدی و بعدی. هیچ کدوم حرکت نمیکردن. تا چشم کار میکرد ماشین بود. ترافیک بود. انگار که همهشون پشت چراغ قرمز باشن. چشمم به خیابون بود و گوشم با اینهایی که مثل من منتظر اومدن بیآرتی بودن. یه خانوم مسن که کلی کیسه دستش بود به خانوم مسن کناریش میگفت یه ساعته منتظرم. ایستاده بودن هر دو؛ با اینکه جا برای نشستن هم بود. انگار اگه نشینن زودتر میاد. دختری همسنوسال خودم با مادرش سمت راستم نشسته بود. راجع به گل حرف میزدن باهم. از من و بقیه میپرسیدن این دوروبرا گلفروشی هست؟ کجا میشه گل پیدا کرد؟ بهنظر میرسید گل رو برای کسی که قراره برن خونهشون میخوان. اشاره کردم به پسرک گلفروش. گفتم اوناهاش. با دست اشاره کرد که بیاد سمت ما. یه دختر دیگه داشت تلفنی به زبان کُردی با پدرش حرف میزد و میگفت هنوز نیومده و منتظرم. دوتا دختر هم روبهروم ایستاده بودن. یکیشون ساز روی دوشش بود و گویا از کلاس موسیقی برمیگشت. اون یکی میگفت تا حالا سر کار بوده. یه دختر دیگه هم کنارشون ایستاده بود ولی ساکت بود. مردها دورتر بودن و صداشونو نمیشنیدم. چند دقیقه یه بار گوشیها زنگ میخورد و جوابها شبیه هم بود: ترافیکه، هنوز اتوبوس نیومده، تو ایستگاه بیآرتیام، دیر میرسم. یه خانوم چادری هم دورتر ایستاده بود. از این گوشیهای قدیمی دکمهای دستش بود. یکی میگفت زنگ بزنید ادارۀ اتوبوسرانی و بپرسید بیآرتیای این مسیر کجا موندن، یکی میگفت نمیاد بیخودی منتظریم، یکی میگفت میاد شاید تو ترافیکه، یکی میگفت اگه قرار بود بیاد تو این یه ساعت میومد، چقدر دیگه صبر کنیم؟ سؤال خوبی بود. چقدر دیگه صبر کنیم؟ گلهای پسر گلفروش پلاسیده بود. دختره و مادرش نپسندیدن و دوباره پسرک برگشت سر چهارراه.
دوشنبه بود. دوشنبهای که عید بود. با یکی از دوستان دورۀ کارشناسیم قرار داشتم که ببینیم همو. حدودای نُه بود که نزدیک میدان توحید خداحافظی کردیم. هم اون دیرش شده بود هم من. اون با مترو رفت و من قرار بود با بیآرتی برم. باتری گوشیم داشت تموم میشد و نمیتونستم اسنپ بگیرم. تازه اگه رانندهای پیدا میشد که تو این ترافیک بخواد کسیو ببره اون سر شهر. پاورمو از تو کیفم درآوردم و گوشیمو زدم به شارژ. خاموش شد. دعا میکردم کسی امشب با من تماس نگیره، مخصوصاً از خونه. اینا اگه زنگ بزنن و خاموش باشم دلشون هزار راه میره و زمین و زمان رو به هم میدوزن تا یه خبری ازم بگیرن.
نزدیک ده بود. دخترِ گللازمی که کنارم نشسته بود داشت اسنپ میگرفت. مسیرمون یکی بود. همونجایی قرار بود پیاده شن که من. گفتم اگه اومد منم با شما میام. هزینهشم کمتر میشه. به مادرش گفت هفتاده تومنه، بگیرم؟ مادرش گفت یه کم دیگه هم صبر میکنیم. دختری که روی دوشش ساز بود با دختری که از سر کار برمیگشت صحبت میکرد. میگفت اسنپ اینجا نمیاد، ترافیکه. باید بریم یه جای خلوت. چندتا ماشین پلیس رد شد. پرسیدم وزیری وکیلی کسی قراره از اینجا رد شه؟ همه اظهار بیاطلاعی کردن. دختر سازبهدوش با صدای بلند گفت هر کی پل مدیریته و میخواد اسنپ بگیره با ما بیاد. من و دخترِ کُرد و خانم چادری که گوشی دکمهای داشت بلند شدیم. دختری که ساکت ایستاده بود گفت منم میام. با دختری که از سر کار میومد شدیم شش نفر. دختری که با مادرش نشسته بود نیومد. مادرش گفت صبر میکنیم؛ میاد. به دختر سازبهدوش گفتم چقدر باید از اینجا دور بشیم تا اسنپ بیاد؟ گفت با مترو میریم جلوی دانشگاه تربیت مدرس. اونجا خلوته. نیم ساعت یه ساعتی تو مترو، دورِ شمسی و قمری زدیم تا بالاخره رسیدیم تربیت مدرس. تو مترو بیشتر باهم آشنا شدیم. با هر سه همدانشگاهی بودم. دختری که کمحرف بود، فارغالتحصیل هوافضای شریف بود. دختری که از سر کار برمیگشت ارشد گرافیک بود. دختر سازبهدوش هم سال آخر ارشد زبانشناسی بود. این دوتا همدانشگاهی فعلیم بودن و داشتن میرفتن همون خوابگاهی که من قرار بود برم. شمارۀ خوابگاهو داشتن. زنگ زدن شرایطو توضیح دادن و گفتن دیر میرسیم. دخترِ کُرد، نیمۀ راه ازمون جدا شد. گفت مقصدم شرق تهرانه. سمت کلاهدوز برم زودتر میرسم. تربیت مدرس پیاده شدیم. با مترو بیشتر از این نمیشد جلو رفت. نزدیکترین ایستگاه مترو به مقصد ما همینجا بود. خانم چادری که گوشی دکمهای داشت میگفت نمیتونم از کارت بانکیم استفاده کنم ولی پول نقد همرامه؛ میشه شما حساب کنید من بهتون پول نقد بدم؟ گفتم آره اشکالی نداره. نگران بود و مدام میپرسید کجاییم و کجا میریم. موقع پیاده شدن گمش کردیم. دختر سازبهدوش، گوشیبهدست داشت اسنپ میگرفت. با اینکه به مقصد نزدیکتر بودیم و مبلغ همون هفتاد تومن بود، ولی هنوز هیچ رانندهای قبول نکرده بود. میگفتن اعتصاب کردن بابت کم بودن دستمزدشون. دختر کمحرف هم خونهش نزدیک خوابگاه ما بود. راهحل دیگهای که داشتیم گرفتن تاکسی یا اعتماد کردن به یکی از این ماشینشخصیا بود. داشتیم از خیابون رد میشدیم که اون سهتا یهو گفتن بیآرتی بیآرتی، بُدوین، بیآرتی! مات و متحیر گفتم بیآرتیِ چی؟ کجا؟ اشاره کردن به بیآرتی اون ور خیابون و گفتن بدو سوار شو میگیم حالا. من هر چقدر که مترو رو مثل کف دستم میشناسم به همون اندازه با بیآرتی و اتوبوس غریبهام. نمیفهمم کجا باید سوار بشی و کجا پیدا بشی و از کجا میان و کجا میرن. بهندرت با اتوبوس جایی میرم. سوار شدیم و گفتم این کجا میره؟ هر سه باهم گفتن همون بیآرتیایه که منتظرش بودیم دیگه. گویا تو این یه ساعتی که ما تو مترو بودیم که خودمونو برسونیم به تربیت مدرس و از اونجا اسنپ بگیریم، بیآرتیه اومده بود و جماعتِ منتظر رو با خودش برداشته بود آورده بود سمت ما و حالا ما رو سوار کرده بود و داشتیم میرفتیم پل مدیریت. هنوز متوجه حرفهای این سهتا نشده بودم که کدوم بیآرتی از کجا اومده و ما رو سوار کرده و کجا میبره. تا اینکه دختر سازبهدوش، دخترِ گللازم و مادر صبورشو نشونم داد. بعد اون دوتا خانوم مسن که از یه ساعت قبل از ما تو ایستگاه منتظر بودنو دیدم. تازه فهمیدم قضیه چیه. گفتم همهمون تهش با همین اومدیم ولی حیف شد این وسط اون خانوم چادری که گوشی دکمهای داشت گم شد. دختری که از سر کار برمیگشت خانومه رو نشونم داد گفت اونم اینجاست. فکّم چسبید به زمین از تعجب. کفم برید به رادیکال شصتوسه قسمت نامساوی تقسیم شد! گفت وقتی تو مترو گممون میکنه، سریع قبل از ما خودشو میرسونه خیابون و سوار بیآرتی میشه. یهو همهمون زدیم زیر خنده. داشتیم به کار خودمون میخندیدیم. دختر کمحرف شمارهشو داد به دختر سازبهدوش. چون خونه داشت، قیمتای منطقه دستش بود و دختر سازبهدوش هم دنبال خونه و پانسیون بود. منم شمارۀ دختر سازبهدوشو گرفتم و اونم شمارۀ منو. به هر حال همرشتهای بودیم باهم. لازم میشد. گفتم بچهها درس عبرتی که از این ماجرا میگیریم چیه؟ با خنده گفتن ما از این داستان نتیجه میگیریم که چه صبر میکردیم و تو میدون توحید سوار میشدیم، چه ناامید میشدیم و تا جلوی تربیت مدرس میومدیم، بالاخره قسمتمون این بود که با همین بریم خوابگاه. گفتم ولی قسمت اون دختر کُرد مترو بود. نیومد باهامون. دختر سازبهدوش گفت ولی ممکن بود این بیآرتیه کلاً نیاد. اگه نمیومد، اون موقع اینایی که با ما نیومدن و منتظر بودن باید درس عبرت میگرفتن که هنرِ رها کردنِ بهموقع رو بلد باشن.
وقتی پیاده شدیم، تو مسیر خوابگاه، دختر گرافیکی که از سر کار برمیگشت بستنی مهمونمون کرد. اینجا گیتِ خوابگاهه:
+ من کلاً خوراکیای شکلاتی رو به میوهای ترجیح میدم و هیچی میوهایشو دوست ندارم. یکی دو بار پیش اومده بود که بستنی میوهای بگیرم و خوشم نیاد و نخورم، ولی طعم اینو دوست داشتم. بستنی یخی پرتقالی برند جیتو کاله. رفت تو لیست علاقهمندیها.
واقعا سلیقه ها متفاوته من عاشق بستنی های میوه ایم چه یخی چه غیر یخی ولی دقیقا از این بستنی پرتقالیه خوشم نمیاد!