۱۷۸۹- تهران، یه ماه پیش، چهارشنبه
قرار بود چهارشنبه همو ببینیم و من کتابمو ازش بگیرم. ماه رمضونِ امسال، مثل سالهای گذشته با یه تعداد از بلاگرا ختم قرآن داشتیم. هر کدوممون هر روز طبق برنامه و درخواست خودمون بخشی از قرآنو میخوندیم و هر روز یه قرآن ختم میشد. بعد از ماه رمضون قرعهکشی کردن و قرار شد به چند نفر هدیه بدن. یکی از بلاگرهایی که اسمش تو قرعهکشی درومده بود واران بود. بهم پیام داد و گفت میخوام هدیهمو به تو هدیه بدم. قبول کردم. نمیدونستیم چیه ولی باید آدرس میدادیم که پستش کنن. بانوچه و دوستاش دستاندارکاران این برنامۀ ختم و هدیه بودن. با اینکه هشت ساله هم وارانو میشناسم هم بانوچه رو، و بهشون اعتماد دارم، ولی ترجیح دادم بهجای آدرس خونه، آدرس خوابگاه دکتری نگار، همکلاسی دورهٔ کارشناسیمو بدم بهشون. با نگار هماهنگ کرده بودم و قبلاً هم چند بار این کارو برام کرده بود و بستههامو تحویل گرفته بود. این هدیه روز تولدم رسید دستش. یه کتاب بود به اسم ترجمۀ الغارات. هنوز نخوندمش ولی روش نوشته: سالهای روایتنشده از حکومت امیرالمومنین (ع). گفتم تا آزمون جامع من نگهداره و هر موقع رفتم تهران بگیرم ازش.
چهارشنبه قرار بود همو ببینیم. ۲۹ تیر، شریف. مطهره هم قرار بود بیاد. کتاب زبان مطهره هم چند سالی بود که دست من امانت بود و میخواستم بهش پس بدم.
موقعی که داشتم میرفتم سمت میدون آزادی که از اونجا برم سر قرار، تو ایستگاه بیآرتی یه خانومو با دخترش دیدم که قیافهشون بسیار آشنا بود. داشتم فکر میکردم اینا رو کجا دیدم که دختره متوجه نگاه مبهم من به چهرهش شد و لبخند زد. گفتم قیافهتون آشناست. دارم فکر میکنم کجا دیدمتون. یهو هر دو باهم گفتیم اون شب! همون شب غدیر که کلی منتظر بیآرتی موندیم و آخرش کاسهٔ صبر من و چند نفر دیگه لبریز شد و رفتیم مترو که از اونجا دور شیم بلکه اسنپ گیرمون بیاد. این دختر و مادرش با ما نیومدن و منتظر بیآرتی موندن. همون مادر و دختری که میخواستن گل بخرن. حال و احوال کردیم و ابراز تعجب که دوباره همدیگه رو دیدیم. پرسیدن کجا میری. گفتم اول میرم دانشگاه و از اونجا میرم ترمینال که برم خونه. گفتن ما هم داریم میریم ترمینال و مسافریم. داشتن میرفتن قزوین.
حدودای ده رسیدم دانشگاه. یه کم معطل نگهبان شدم که داشت بازجوییم میکرد. مثل همیشه گفتم ورودی ۸۹ بودم و شمارۀ دانشجوییمو بزنید و اسممو با کارت شناساییم تطبیق بدید. گفت سیستم قطعه. گفتم خب چجوری الان ثابت کنم حرفمو؟ پرسید منو یادت میاد؟ یادم نمیومد. بعید نبود که جدیداً استخدام شده باشه و سؤالش انحرافی باشه تا من بهدروغ بگم آره و اونم حرف راست قبلمو باور نکنه. گفتم شما رو یادم نمیاد، چون از این در زیاد رفتوآمد نداشتم. ولی دری که سمت خوابگاهه یه نگهبان با موهای سفید و بلند داشت که ترک زنجان بود. گفت فلانی رو میگی؟ گفتم اسمشو فراموش کردم. چهرهشو یادمه ولی. گفت میتونی بری. تو دانشکدهٔ کامپیوتر که حالا محل کار مطهره بود قرار گذاشته بودیم. وقتی رسیدم، با نگار رفتن از اون دستگاهه که پول میدی خوراکی میده و اسم فارسیشو نمیدونم یه چیزی بگیرن که گفتم من هم آبجوش دارم هم چای و نسکافه و بیسکویت و لواشک و اینا. گفتم اینا رو بخوریم که هم کیف من سبک بشه هم پول شما بمونه تو کارتتون. یه سری شکلات هم داشتم با پرچم تیمهای فوتبال.
اون روز ساعت یازده جلسهٔ آنلاین هم داشتم. بهعنوان دبیر قرار بود تو جلسهٔ کمیتهٔ آموزش باشم و یه سری قانون تصویب کنیم و اساسنامه بنویسیم. همزمان که با نگار و مطهره چای و بیسکویت میخوردم و راجع به کار و مسائل اقتصادی و آینده و ازدواج صحبت میکردیم، گوشم به حرفای اعضای انجمن هم بود و هر از گاهی میکروفنمو روشن میکردم و نظرمم بهشون ابلاغ میکردم.
دو سال پیش، یکی از خوانندگان وبلاگم که دانشجوی همین دانشکده بود، راجع به کتابی به اسم «دردانه» کامنت گذاشته بود و گفته بود تو کتابخونهٔ یه اتاق کوچیک تو همکف دانشکدۀ کامپیوتر دیده. در اتاق بسته بود ولی نزدیکای ظهر یکی بازش کرد رفت تو. نگار گفت بازش کردن، اگه میخوای برو کتابخونهشو ببین. رفتم تو دیدم یه پسره پای لپتاپ نشسته و احتمالاً کد میزنه. نمیدونم مسئولیتش چی بود اونجا. گفتم میتونم یه نگاهی به کتابا بندازم؟ گفت اشکالی نداره. ردیفبهردیف گشتم، ولی دردانه رو پیدا نکردم. همزمان که گوشم به جلسهٔ کمیتهٔ آموزش بود و حواسم به نگار و مطهره که بیرون نشسته بودن و صحبت میکردن، چندتا عکس از کتابا گرفتم و اومدم بیرون.
این سوسکم همون همکف دانشکدهٔ کامپیوتر به قتل رسوندیم. ثانیۀ آخر فیلم، اتاقیه که از تو کتابخونهش دنبال کتاب دردانه میگشتم و گشتم نبود، نگرد که نیست.
برگشتم وسایلمو جمعوجور کردم و خداحافظی کردیم. یه کم هم لواشک دادم مطهره برای پسراش ببره. که بعداً عکسشونو در حالی که لواشک دستشون بود و ازم تشکر میکردن برام فرستاد. مطهره برگشت آزمایشگاه سر کارش و نگارم رفت خونه. من ولی میخواستم یه کم بیشتر بمونم تو دانشگاه که هم جلسهم تموم بشه هم گوشی و پاورمو شارژ کنم. هندزفریبهگوش رفتم کتابخونه مرکزی و ادامهٔ جلسهٔ آنلاین. حدودای دوازدهونیم جلسه تموم شد. بعد یه چیزی برای ناهار خوردم و حاضر شدم که برم ترمینال و برگردم خونه. که البته بلیت پیدا نکردم و برگشتم خوابگاه و فردا صُبش رفتم.
* * *
بعد از دورهٔ کارشناسی، تا پارسال هر موقع میرفتم شریف امکان نداشت به دانشکدهٔ برق سر نزنم. دورهٔ ارشدم، کتابخونه و سالن مطالعهٔ فرهنگستانو گذاشته بودم میرفتم شریف که از کتابخونهٔ اونجا استفاده کنم. حتی بعد از ارشد، تو اون سه سالی که پشت کنکور دکتری بودم، برای مصاحبهٔ هر دانشگاهی که میرفتم، قبل و بعدش یه سری هم به شریف و دانشکدهٔ برق میزدم. کار خاصی نداشتم. همینجوری میرفتم یه قدمی میزدم، طبقاتشو بررسی میکردم، خبرنامهها و اطلاعیههای روی دیوارا رو میخوندم، سلامی به استادهای عبورکننده از سالن میدادم، اسمهایی که روی در اتاقا بودو چک میکردم ببینم کیا هستن و کیا رفتن و چندتا عکس میگرفتم و برمیگشتم. دانشکدهٔ برق سهتا در داره. حتی اگه اونجا هیچ کاری نداشتم و عجله داشتم که برم جای دیگه، از یکی از درا وارد میشدم و از اون یکی درش خارج میشدم که به هر حال اکسیژن دانشکده رو تنفس کرده باشم و رد شده باشم ازش. بیخود و بیراه هم نبود که لوکیشن خوابهام اونجا بود. بس که برای مغزم تکرارش میکردم.
ولی اتفاقی که چهارشنبه افتاد عجیب بود. بعد از خداحافظی با مطهره و نگار رفتم کتابخونه مرکزی. جلسهٔ آنلاینم که تموم شد، کولهمو برداشتم و رفتم سمت درِ آزادی که از اونجا برم میدون آزادی و ترمینال. جلوی کتابخونه فهرست کارایی که قرار بود انجام بدمو چند بار مرور کردم که همه رو انجام داده باشم. کتابمو از نگار گرفته بودم و کتاب مطهره رو پس داده بودم، دانشکدهٔ کامپیوتر سراغ کتاب دردانه رفته بودم و گوشی و پاورمو شارژ کرده بودم و همین. دانشکدهٔ برق نزدیک در دانشگاهه. از جلوش رد شدم و واینستادم. از جلوی درش رد شدم و نرفتم تو که از اون یکی درش خارج شم. هیچ عمدی در کار نبود. حواسم کاملاً جمع بود و عجله هم نداشتم. ولی انگار فراموش کرده بودم این عادت چندسالهمو. انگار داشتم از جلوی فیزیک، عمران، یا شیمی رد میشدم. خیلی عادی و خنثی. رسیدم ترمینال غرب و یه ساعتی دنبال بلیت تبریز گشتم و بلیتای ترمینال بیهقی و جنوبم چک کردم و فقط تونستم برای فردای اون روز بلیت اتوبوس گیر بیارم. قطار هم نبود. تازه وقتی برگشتم خونه و عکسای اون یه هفته رو ریختم رو لپتاپ متوجه شدم عکسی از دانشکده بینشون نیست. تازه یادم افتاد که از جلوی دانشکده رد شدم و نرفتم تو. یادم افتاد که خبرنامههاشو چک نکردم، اسمها رو چک نکردم و اکسیژنشو مصرف نکردم. حتی حالا که فکرشو میکنم میبینم حسم نسبت به در و دیوار اونجا خنثی شده. نمیدونم دقیقاً چجوری توصیف کنم حسمو. مثل آهنربایی که دیگه آهنربا نیست. خنثای خنثی.
سلام :)
این حس خنثی بودن رو من هم تجربه کردم، خیلی عجیبه مخصوصا اون لحظهای که یادت میآد قرار بود هر حسی داشتهباشی جز بیحسی...
علت بازجوییهای نگهبانهای دانشگاهها هم برام واقعا گنگه، مخصوصا اونایی که سر صبح ساعت هفت از آدم کارت دانشجویی و بیوگرافی میخوان :)) من شخصا هرگز حاضر نیستم هفت صبح بلند شم برم یه دانشگاه دیگه که املت و چای بخورم، وا بدید دیگه :))
یه دفعه که رفتهبودم دنبال کارای فارِغالتحصیلی، نگهبان اسم اساتید ترم اولم رو میپرسید که مطمئن شه اونجا درس خوندم. حالا همهشون هم مدعو بودن و دیگه تدریس نمیکردن تو دانشگاه ما :))))