۲۰۵۰- از هر وری دری (قسمت ۸۰)
۲۱. دیشب برگشتنی (برگشتنی قیده؛ یعنی وقتی برمیگشتم) رفتم نون بگیرم. وقتی کارتمو دادم به آقاهه، کشید گفت موجودی نداره. چند لحظه رفتم تو فکر! بعد یادم افتاد اینو کلاً انتقال داده بودم به اون یکی کارتم که مبلغ این رُند و صفر بشه! لذا اندازهٔ سهتا نونِ دوتومنی هم توش پول نبود. گفت البته قابل شما رو نداره. فکر کنم فکر کرد پول ندارم :)) سکانس جالبی بود. سریع اون یکی کارتمو درآوردم بهش دادم گفتم حواسم نبود که این خالیه.
۲۲. اینایی که میرن نونوایی میگن پول نداریم رایگان بدین یا بعداً میاریمو دیدین؟ ایشالا که هیچ وقت نبینیم؛ ولی من دیدم بارها.
۲۳. یه بارم میخواستم نون بگیرم. مسیرم اینجوری بود که از جلوی خونه رد میشدم میرسیدم نونوایی. کیفمو گذاشتم تو پارکینگ که دستم سبک بشه. بعد رسیدم نونوایی یادم افتاد کارتم تو کیف جا مونده. یاد اونایی که میگن بعداً میاریم یا پول نداریم افتادم و روم نشد بگم کیفم همرام نیست. برگشتم کارتمو برداشتم دوباره رفتم نونوایی.
۲۴. سهتا شیر پاکتی سفارش داده بودم. چهارتا فرستاده بودن. پشتیبانی اُکالا جایی برای ثبت این موضوع نداره. میتونی گزینهٔ کمتر فرستادن رو انتخاب کنی، ولی نمیتونی توضیح بنویسی یا بگی بیشتر فرستادن. تو یه قسمت بیربط به این موضوع مطرحش کردم و عذرخواهی کردم که بیربطه. در جوابم نوشته بودن اگه تا یه روز نیومدن پس بگیرن استفاده کنید یا بریزید دور! نیومدن پس بگیرن. هنوز استفاده نکردم. شمارهشونم ندارم زنگ بزنم. وقت حضوری رفتن هم ندارم.
۲۵. معاون مدرسهٔ جدید چهارشنبه دوباره زنگ زد گفت ما این سبک زندگی رو دادیم که برای درس فارسی ازش استفاده کنید. گفتم بله، شنبه فقط بیست دقیقه سبک زندگی رو بررسی کردیم و بعدش ادبیات درس دادم. گفت اون بیست دقیقه رو هم حذف کن کلاً کتاب سبک زندگی رو بذار کنار آخر سال چندتا سؤال بده همونا رو بخونن امتحان بگیر.
۲۶. حامد بهداد تو سریال سایهٔ آفتاب یه دیالوگی با پژمان بازغی داشت که بعد از بیستوچند سال هنوز یادمه. میگفت نون و آب زندون حکایت آب مردهشورخونهست، هی ما میخوایم تو رو نبینیم هی به پر و پای ما میپیچی. کاربرد این ضربالمثل رو دقیقاً نمیدونم ولی تو موقعیتهایی که نخوام یکیو ببینم اما هی ببینمش یاد این دیالوگ میافتم. مثلاً چه موقعیتهایی؟ مثلاً یه دانشگاهی تو شرق تهران هست که سه چهار نفر از کسانی که میشناسم اونجا درس خوندن. بعد من از این سه چهار نفر خاطرات خوبی ندارم. اون وقت سال اول تدریسم هی از مسیر این دانشگاه رد میشدم، هی یاد اون آدما و یاد این دیالوگ میافتادم. انتقالی که گرفتم یکی از خوشحالیهام از این بابت بود که دیگه از اون مسیر رد نمیشم و نمیبینم ریخت اون دانشگاهو. بعد اینا اومدن یه مراسم تقدیر از معلمان برگزار کردن و قرار شد برم روی سن، لوح تقدیر بگیرم. کجا؟ تو آمفیتئاتر همون دانشگاه. یعنی اگه یه سال از مسیرش رد میشدم حالا قرار بود برم توش لوح تقدیر هم بگیرم. بعدش دیگه انتقالی گرفتم اومدم این ور، ولی از اونجایی که نون و آب زندون حکایت آب مردهشورخونهست، باخبر شدم که این دختر دوست بابا همون دانشگاه قبول شده و تا این مسیرها رو یاد بگیره قراره من برم دانشگاه دنبالش. البته بهش حق میدم اوایل یه کم غریبی کنه. من خودمم اولین بار که خواستم برم خونهٔ اقوام تهرانی، اونا اومدن دانشگاه دنبالم بردن. خلاصه میتونم پیشبینی کنم که قرار نیست به همینجا ختم بشه و همچنان قراره با این دانشگاه داستان داشته باشم من :|
۲۷. اعتراضم به رتبهبندیم وارد نبود. خیلی راحت میتونستم ۳ (استادیار-معلم) باشم ولی حتی ۲ رو هم ندادن و با رتبهٔ ۱، آموزشیار-معلم شدم. فرقش یکی دو تومن تو حقوقه ولی نمیدونم تو همین قسمت تجربه، چرا این ارزیابی که از ۳۰ هست رو بازم ۲۵ دادن در حالی که از صد، صد شده بودم. ضمن خدمت هم ۱۵۲ ساعت بود. همینا رو هم اگه درست میدادن به رتبۀ سه میرسیدم. اون بخشِ تجربه چون به سه نرسیده بقیهٔ بخشها نادیده گرفته شدن. امتیاز تجربه رو ۵۴ دادن در حالی که به ۸۰ میرسیدم.
از اون جالبتر اینه که شایستگی تخصصی و حرفهای رو با ۱۹۹ و ۱۸۸ امتیاز روی مرز رتبهٔ سه و چهار نگهداشتن در حالی که اونم میتونستن چهار کنن با مستنداتی که ارائه کرده بودم. اگه جدولی که گذاشتم رو ببینید، امتیاز رتبهٔ چهار از ۲۰۰ و ۱۹۰ شروع میشه که من نزدیکش بودم.
نه وقت اعتراض دارم نه حال و حوصلهشو. وقتی میبینم خیلیا خیلی از این امتیازهایی که من ندارم رو با پول خریدن، دلیلی نمیبینم خودمو برسونم به جایگاهی که اونا هستن. همین ضمن خدمت رو خیلی راحت میشد خرید و امتیازشو کامل گرفت.
این دانشگاه هیچی نزدیکش نیست برید چهارتا خاطره خوب اونجا بسازید رد شدید یاد اونا بیوفتید؟
این رتبه بندی فکر کنم از این جنسه که یکیشون رو حداقلش رو نیاری، میمونی توی همون رتبه.