پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۱۶۸۷- هفتۀ پانزدهم ترم سوم

جمعه, ۱۰ دی ۱۴۰۰، ۰۵:۱۵ ب.ظ

یک. برگشتم خونه دیدم مسئول کتابخونه یکی از کتابایی که گرفتمو تو سیستم ثبت نکرده. ینی یه کتاب از کتابخونه خارج شده بدون اینکه به اسم کسی امانت زده شده باشه. همین بی‌دقتیا رو می‌کنن که نصف کتاباشون مفقود میشه دیگه. زنگ زدم تلفنی گفتم کتابو بزنن به نامم. یه بارم یه کتاب هنوز دستم بود، برگشت زده بودن که یعنی پس گرفتیم. در حالی که تمدید کرده بودم و دستم بود هنوز.

دو. روز دانشجو اومد و رفت و در موردش ننوشتم. با اینکه ما همیشه روز معلم، این روزو با ارسال پیام به استادها و معلم‌هامون تبریک می‌گیم، ولی به‌ندرت استادهامون روز دانشجو رو به‌صورت متنی و به همون روشی که ما روز معلم رو تبریک می‌گیم تبریک می‌گن. امسال روز دانشجو، یکی از استادهای ارشد تو گروه تلگرامی و یکی از استادهای ترم پیش تو گروه واتساپ این روزو بهمون تبریک گفتن. یادم باشه...

سه. یکی از دوستای دورۀ کارشناسیم پیام داده که فلانی (یکی از سال‌بالایی‌های دورۀ کارشناسی) دنبال یکی بود که زبان‌شناسی خونده باشه و شمارۀ تو رو دادم. چون می‌دونه که با به اشتراک گذاشته شدن شماره‌م بین هم‌کلاسیا و بچه‌های دانشگاه مشکلی ندارم، پس این پیامش جنبهٔ اطلاعی داره نه کسب اجازه. بعد برگشتم به این دوستم می‌گم مطمئنی طرف دنبال زبان‌شناس بود؟ مطمئنی روان‌شناس رو اشتباهی زبان‌شناس نشنیدی؟ مطمئنی نگفته روان‌شناسی؟ خودم هر جا می‌گم زبان‌شناسی، شنوندگان می‌گن چی؟ روان‌شناسی؟ 

بله؛ ینی یه همچین رشتۀ معروفی دارم که وقتی اسمشو از یکی می‌شنوم باورم نمی‌شه.

صبح یکی پیام داد که من خواهر فلانی‌ام و کی می‌تونم زنگ بزنم. گفتم هر موقع تماس بگیرید در خدمتم. همون موقع زنگ زد و یه نیم ساعتی حرف زدیم. کنکوری بود و راجع به این رشته سؤال داشت و در واقع داشت باهام مشورت می‌کرد. و چقدر سخته راهنمایی کردن. با خنده گفتم ببین این رشته که آینده‌ای نداره اینجا، ولی لاقل نرو سراغ گرایش ارشد من. اون گرایشی که من خوندم هیییییییچ آینده‌ای نداره اینجا. تباهی محضه. اگه می‌تونی برو سراغ رایانشی.

سه‌ونیم. مکالمه‌ای که صدها بار تجربه کردم:



چهار. تو کلاس وقتی استاد یا بچه‌ها یه چیزی می‌گن، وظیفۀ پیدا کردن مثال نقض بر عهدۀ منه. کافیۀ جملۀ همۀ فلان‌ها بهمان‌اند از دهن یکی خارج بشه تا من برم یه فلان پیدا کنم که بهمان نیست. هفتۀ پیش استادمون یه جایی سخنرانی (وبینار) داشت و منم شرکت کرده بودم. یه چیزی راجع به وَ (VA) و اُ (O) گفت و اینکه تو شعر فارسی «وَ» نمی‌گیم و اُ می‌گیم. همون لحظه یاد جملاتی که سهراب دم مرگش به رستم می‌گفت افتادم. کنون گر تو در آب ماهی شوی، وگر چون شب اندر سیاهی شوی، وگر چون ستاره شوی بر سپهر، ببری ز روی زمین پاک مهر، بخواهد هم از تو پدر کین من، چو بیند که خاکست بالین من. همین ابیاتو نوشتم تو بخش سؤالات و پرسیدم آیا اینجا هم اُ می‌خونیم یا استثنائاً وَ می‌خونیم؟

گذشت، تا همین چند روز پیش که یکی از بچه‌ها تو گروهی که این استاد هم هست پرسید کاربرد صفحۀ روزگار بیشتره یا صحنۀ روزگار؟ ن۱ شعرِ زندگی صحنۀ یکتای هنرمندی ماست رو مثال زد. از ژالۀ اصفهانی. از اونجایی که آوردنِ مثالِ شعری در تأیید یا نقض گزاره‌ها تخصص منه و همیشه منم که از این مثال‌ها میارم و اتفاقاً تو کلاسِ اون روز سر قضیۀ فعل‌ها برای خواستن و تواستن مثال آورده بودم، استاد فکر کرد اون شعرِ زندگی صحنۀ یکتای هنرمندی ماست رو هم من نوشتم و بابت این مثال‌ها اظهار رضایمندی کرد و گفت خوبه که نمونه‌های شعری هم دارید برای هر چیزی. بعد اسم منو آورد و گفت فلانی هم هر بار یه شعری داره، برای «و»، برای می‌خواهم و می‌توانم، و الان هم از ژاله اصفهانی. ایشون تا حالا منو با م۱ اشتباه می‌گرفت، به‌نظرم این دفعه هم با ن۱ اشتباه گرفته بود. چون اون شعرو ن۱ گفت. شایدم استاد اشتباه نگرفته بود و کلاً داشت رضایتشو نشون می‌داد بابت این مثال‌ها. بعد در ادامۀ بحثمون راجع به صفحه و صحنه، برای اینکه منم به هر حال مثال‌نزده از دنیا نرفته باشم، یاد ثبت است بر جریدۀ عالم دوام ما افتادم و این مثال رو عنوان کردم و خاطرنشان کردم تو این بیت تمرکز روی صفحه بوده نه صحنه.



پنج. اون هفته که هم‌کلاسیم تو گروه ازمون خواهش کرد که اگر برامون مقدوره تاریخ ارائه‌مونو باهاش جابه‌جا کنیم، اگر من زمان ارائه‌مو عوض نمی‌کردم، این هفته ارائه داشتم. و این هفته، اون دو روزی که کلاس داشتم چنان سردرد و دل‌دردی عارض شده بود که صبحش به‌زووووووور تونستم بلند شم وارد لینک کلاس بشم و نای نشستن روی صندلی و پشت دوربین و شنیدن ارائۀ بقیه رو نداشتم چه رسد به اینکه بخوام خودم ارائه بدم. صبح مچاله شده بودم زیر پتو و سعی می‌کردم بفهمم چی می‌گن اینا، و همراهی کنم باهاشون. اون لحظه هزار بار خدا رو شکر می‌کردم که ارائه‌هامونو جابه‌جا کردیم و من دو هفته پیش ارائه دادم و این هفته ارائه ندارم و مجبور نیستم با این حال نزار سخنرانی کنم. درسته که اون هفته موقع قبولِ درخواست هم‌کلاسیم برای جابه‌جایی اصلاً و ابداً به این هفته و شرایطی که در انتظارم بود فکر نکرده بودم، ولی به‌قول فرزانه «نظم دنیا تمام خوبی‌هایت را به تو بازمی‌گرداند».



شش. یه سؤالی چند وقته که ذهنمو درگیر کرده و فرصت نکردم برم جوابشو پیدا کنم. اونم اینه که سهراب فهمید رستم باباشه و مرد یا نفهمید و مرد؟ اگه فهمید، عکس‌العملش چی بود؟ خودشم منتظر نوشدارو بود؟ دیگه هر طور شده امروز باید جواب این سؤالو پیدا کنم.

هفت. نظرات و پیام‌هایتان را پاسخ خواهم داد. نه فوراً، ولی حتماً. پیشاپیش از صبر و شکیبایی‌تان سپاس‌گزارم :))

نظرات (۸)

اونجا که میگه به هر گونه‌ای بودمت رهنمای. نجنبید یک‌ذره مهرت ز جای

یعنی فهمید باباشه 🤔

پاسخ:
ای وای آره این بیتو شنیده بودم ولی یادم نبود
طفلک سهراب:(
۱۰ دی ۰۰ ، ۱۸:۳۲ مهرداد ‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏

فهمید اونجا که سهراب می‌گه:

بدو گفت ار ایدونکه رستم تویی         بکشتی مرا خیره ز بدخویی

پاسخ:
این بیت‌هایی که شما و دوستان کامنت گذاشتید رو شنیده بودم، عجیبه که فراموش کرده بودم.
۱۰ دی ۰۰ ، ۲۰:۰۱ محسن رحمانی

سلام 

من دیگه خیلی وقته عضو کتاب خونه نیستم یعنی تا قبل از خدمت عضو بودم اما دیگه بعدش عضو نشدم . کاش واقعا اعضا همینطور که شوق خوندن کتاب دارن در نظافت کتاب هم کوشا بودن .این خیلی اعصاب خوردی داره مه با کلی شوق بری کتابی رو‌که دوست داری بگیری بعد وسط خوندن ببینی بعضی صفحاتش نیست که متاسفانه یکی ازدلایلش که دیگه عضو نشدم همین امربود .

پاسخ:
سلام
تا حالا برام پیش نیومده کتابی که می‌گیرم ناقص باشه ولی چند بار پیش اومده که گفتن مفقود شده. ینی اسم کتاب تو لیست کتابخونه بود ولی خودش نبود.

دو. آقا من هی میدیدم روز دانشجو طنزه که به هم میفرستن ولی خو من میفرستادم براشون سوءتفاهم میشد بعد دوستم سر صحبتو باز کرد و طنزا رو خودش برام فرستاد خدااایی خیلی خوب بود :) 

سه و نیم. خدایی جالب زبانشناسیو توضیح نداده. خودتون دست به کار شین :)

چهار. استاد باشعور و منطقی ای دارین و ایضاً گروه منطقی...مدیونید اگه فک کنید بساط داشتم برای گفتن خلاف قضیه ای :(
پنج. من اینو واقعاً تو شما میبینم... گاهی واقعاً حس میکنم اتفاقای خوبی که براتون میفته از خوبیای خودتونه... حال خوبی میده به آدم این نوشته... یه همچین عکس نوشته ای باید بکگراند همه لبتابا و گوشیا باشه 

شش. میدونم که فهمید ولی عکس العملش یادم نیست!
 

پاسخ:
عکس‌العملش این بوده که غصه نخور بابا، کاریه که شده دیگه. بی‌خیال.
دوستان ابیات مربوطه رو کامنت گذاشتن.

سلام. آره فهمید دیگه

از این موی کندن اکنون چه سود؟

چنین رفت و این بودنی کار بود

دلم نیومد که با توجه به کامنت‌های بالا با خشم از رستم مرده باشه؛ گویا به پذیرش رسیده.

من همیشه تو داستان رستم و سهراب دلم برای رستم کباب می‌شد.

پاسخ:
سلام
دل آدم کباب میشه با این ابیات. تو داستان اسفندیار هم رستم خیلی بیچاره بود. وقتی خودش به دست برادرش مرد هم دلم سوخت براش.

برای دو: من نمی‌دونم آیا همچین مناسب‌هایی که مبنای نام‌گذاریش به خاطر درگذشت یا شهید شدن افرادی هست رو درسته «تبریک» بگیم یا نه. از این جهت، یه حس دوگانه دارم نسبت به تبریک گفتن یا تبریک شنیدن برای روز دانشجو. یعنی باتوجه به تاریخچه‌اش، درست‌تر به نظر می‌رسه که خود دانشجوها باید این روز رو گرامی بدارن و از این فرصت برای اعتراضاتشون استفاده کنن. ولی خب در حال حاضر بیشتر تبدیل شده به روزی که سلف دانشگاه کباب نگینی با دلستر بده و شاد و خندان باشیم و از استادا شیرینی بخوایم و حالا اون گوشه هم دوتا برنامه اعتراضی رو مسئولین مجوزش رو لغو کنن که خیلی هم مهم نیست...

پاسخ:
فکر کنم به جای تبریک، بهتره بگیم گرامی‌داشت، یا پاسداشت، یا یه همچین چیزایی.
جالبه هم روز دانشجو هم روز معلم هم روز دانش‌آموز روزایی هستن که توش یک یا چند نفر مردن :( این آخه کجاش تبریک داره.
من هر سال وصف این غذاها رو شنیدم و هیچ وقت قسمتم نشد. البته اینکه رزرو نمی‌کردم که قسمتم بشه هم بی‌تأثیر نبود در این قسمت نشدن :))
همیشه برمی‌گشتم خوابگاه خودم غذا درست می‌کردم می‌خوردم برمی‌گشتم. چه حوصله‌ای داشتم به خدا.
۱۱ دی ۰۰ ، ۰۸:۴۶ حامد سپهر

فکر میکنم سهراب فهمید ولی دیگه اونموقع فهمیدنش دردی رو دوا نمیکرد:(

به اون عکس کلی خندیدم واقعا رشته‌ی مجهولی دارین:) فکر کنم رشته‌ی آبیاری گیاهان دریایی از رشته‌ی شما معروفتره:))

پاسخ:
امیدوارم خود سهراب منتظر نوشدارو نبوده باشه :(
به جاش همه می‌دونن برق چیه و از در و دیوار فارغ‌التحصیل برق می‌ریزه :))

یه شعر از اخوان تو ادبیات پیش‌دانشگاهی بود به نام خوان هشتم. معلم ادبیات ما دکتر الهامی بود شاید بشناسی گاهی تو تلویزیون می‌اومد راجع به ادبیات صحبت می‌کرد. بعد اون می‌گفت که این شعر رو از زبان خود اخوان شنیده و برامون شعر رو همون جوری خوند، و ابیاتی که با «و» شروع می‌شد رو O تلفظ می‌کرد. خیلی واسم جالب بود و اولین بار بود می‌شنیدم و در اول بیت این جوری تلفظ بشه

پاسخ:
دکتر علی‌اشرف صادقی یه مقاله داره در مورد تلفظ بعضی کلمات شاهنامه. تو تلگرام می‌فرستمش برات.
برای بقیه که مشتاقن بدون کدوم مقاله:
یا