۱۶۸۷- هفتۀ پانزدهم ترم سوم
یک. برگشتم خونه دیدم مسئول کتابخونه یکی از کتابایی که گرفتمو تو سیستم ثبت نکرده. ینی یه کتاب از کتابخونه خارج شده بدون اینکه به اسم کسی امانت زده شده باشه. همین بیدقتیا رو میکنن که نصف کتاباشون مفقود میشه دیگه. زنگ زدم تلفنی گفتم کتابو بزنن به نامم. یه بارم یه کتاب هنوز دستم بود، برگشت زده بودن که یعنی پس گرفتیم. در حالی که تمدید کرده بودم و دستم بود هنوز.
دو. روز دانشجو اومد و رفت و در موردش ننوشتم. با اینکه ما همیشه روز معلم، این روزو با ارسال پیام به استادها و معلمهامون تبریک میگیم، ولی بهندرت استادهامون روز دانشجو رو بهصورت متنی و به همون روشی که ما روز معلم رو تبریک میگیم تبریک میگن. امسال روز دانشجو، یکی از استادهای ارشد تو گروه تلگرامی و یکی از استادهای ترم پیش تو گروه واتساپ این روزو بهمون تبریک گفتن. یادم باشه...
سه. یکی از دوستای دورۀ کارشناسیم پیام داده که فلانی (یکی از سالبالاییهای دورۀ کارشناسی) دنبال یکی بود که زبانشناسی خونده باشه و شمارۀ تو رو دادم. چون میدونه که با به اشتراک گذاشته شدن شمارهم بین همکلاسیا و بچههای دانشگاه مشکلی ندارم، پس این پیامش جنبهٔ اطلاعی داره نه کسب اجازه. بعد برگشتم به این دوستم میگم مطمئنی طرف دنبال زبانشناس بود؟ مطمئنی روانشناس رو اشتباهی زبانشناس نشنیدی؟ مطمئنی نگفته روانشناسی؟ خودم هر جا میگم زبانشناسی، شنوندگان میگن چی؟ روانشناسی؟
بله؛ ینی یه همچین رشتۀ معروفی دارم که وقتی اسمشو از یکی میشنوم باورم نمیشه.
صبح یکی پیام داد که من خواهر فلانیام و کی میتونم زنگ بزنم. گفتم هر موقع تماس بگیرید در خدمتم. همون موقع زنگ زد و یه نیم ساعتی حرف زدیم. کنکوری بود و راجع به این رشته سؤال داشت و در واقع داشت باهام مشورت میکرد. و چقدر سخته راهنمایی کردن. با خنده گفتم ببین این رشته که آیندهای نداره اینجا، ولی لاقل نرو سراغ گرایش ارشد من. اون گرایشی که من خوندم هیییییییچ آیندهای نداره اینجا. تباهی محضه. اگه میتونی برو سراغ رایانشی.
سهونیم. مکالمهای که صدها بار تجربه کردم:
چهار. تو کلاس وقتی استاد یا بچهها یه چیزی میگن، وظیفۀ پیدا کردن مثال نقض بر عهدۀ منه. کافیۀ جملۀ همۀ فلانها بهماناند از دهن یکی خارج بشه تا من برم یه فلان پیدا کنم که بهمان نیست. هفتۀ پیش استادمون یه جایی سخنرانی (وبینار) داشت و منم شرکت کرده بودم. یه چیزی راجع به وَ (VA) و اُ (O) گفت و اینکه تو شعر فارسی «وَ» نمیگیم و اُ میگیم. همون لحظه یاد جملاتی که سهراب دم مرگش به رستم میگفت افتادم. کنون گر تو در آب ماهی شوی، وگر چون شب اندر سیاهی شوی، وگر چون ستاره شوی بر سپهر، ببری ز روی زمین پاک مهر، بخواهد هم از تو پدر کین من، چو بیند که خاکست بالین من. همین ابیاتو نوشتم تو بخش سؤالات و پرسیدم آیا اینجا هم اُ میخونیم یا استثنائاً وَ میخونیم؟
گذشت، تا همین چند روز پیش که یکی از بچهها تو گروهی که این استاد هم هست پرسید کاربرد صفحۀ روزگار بیشتره یا صحنۀ روزگار؟ ن۱ شعرِ زندگی صحنۀ یکتای هنرمندی ماست رو مثال زد. از ژالۀ اصفهانی. از اونجایی که آوردنِ مثالِ شعری در تأیید یا نقض گزارهها تخصص منه و همیشه منم که از این مثالها میارم و اتفاقاً تو کلاسِ اون روز سر قضیۀ فعلها برای خواستن و تواستن مثال آورده بودم، استاد فکر کرد اون شعرِ زندگی صحنۀ یکتای هنرمندی ماست رو هم من نوشتم و بابت این مثالها اظهار رضایمندی کرد و گفت خوبه که نمونههای شعری هم دارید برای هر چیزی. بعد اسم منو آورد و گفت فلانی هم هر بار یه شعری داره، برای «و»، برای میخواهم و میتوانم، و الان هم از ژاله اصفهانی. ایشون تا حالا منو با م۱ اشتباه میگرفت، بهنظرم این دفعه هم با ن۱ اشتباه گرفته بود. چون اون شعرو ن۱ گفت. شایدم استاد اشتباه نگرفته بود و کلاً داشت رضایتشو نشون میداد بابت این مثالها. بعد در ادامۀ بحثمون راجع به صفحه و صحنه، برای اینکه منم به هر حال مثالنزده از دنیا نرفته باشم، یاد ثبت است بر جریدۀ عالم دوام ما افتادم و این مثال رو عنوان کردم و خاطرنشان کردم تو این بیت تمرکز روی صفحه بوده نه صحنه.
پنج. اون هفته که همکلاسیم تو گروه ازمون خواهش کرد که اگر برامون مقدوره تاریخ ارائهمونو باهاش جابهجا کنیم، اگر من زمان ارائهمو عوض نمیکردم، این هفته ارائه داشتم. و این هفته، اون دو روزی که کلاس داشتم چنان سردرد و دلدردی عارض شده بود که صبحش بهزووووووور تونستم بلند شم وارد لینک کلاس بشم و نای نشستن روی صندلی و پشت دوربین و شنیدن ارائۀ بقیه رو نداشتم چه رسد به اینکه بخوام خودم ارائه بدم. صبح مچاله شده بودم زیر پتو و سعی میکردم بفهمم چی میگن اینا، و همراهی کنم باهاشون. اون لحظه هزار بار خدا رو شکر میکردم که ارائههامونو جابهجا کردیم و من دو هفته پیش ارائه دادم و این هفته ارائه ندارم و مجبور نیستم با این حال نزار سخنرانی کنم. درسته که اون هفته موقع قبولِ درخواست همکلاسیم برای جابهجایی اصلاً و ابداً به این هفته و شرایطی که در انتظارم بود فکر نکرده بودم، ولی بهقول فرزانه «نظم دنیا تمام خوبیهایت را به تو بازمیگرداند».
شش. یه سؤالی چند وقته که ذهنمو درگیر کرده و فرصت نکردم برم جوابشو پیدا کنم. اونم اینه که سهراب فهمید رستم باباشه و مرد یا نفهمید و مرد؟ اگه فهمید، عکسالعملش چی بود؟ خودشم منتظر نوشدارو بود؟ دیگه هر طور شده امروز باید جواب این سؤالو پیدا کنم.
هفت. نظرات و پیامهایتان را پاسخ خواهم داد. نه فوراً، ولی حتماً. پیشاپیش از صبر و شکیباییتان سپاسگزارم :))
اونجا که میگه به هر گونهای بودمت رهنمای. نجنبید یکذره مهرت ز جای
یعنی فهمید باباشه 🤔