۲۰۵۲- پاییز، فصل عاشقان بیمعشوق
شبی که صبحش باید برم مدرسه و بچهها امتحان دارن و ظهرش جلسهٔ شورای دبیرانه و بعد تا عصر جلسهٔ واژهگزینی و بعدتر هم نامگزینی و تحویل گزارش کارهایی که این چند روز برای ویرایش واژهنامه انجام دادم، بیخوابی زده به سرم. هنوز شام نخوردم، اشتها ندارم، چایی که سر شب دم کردم هنوز روی میزه و لپتاپم و کارهای رساله و مقالهمو از عصر تا حالا نصفه رها کردم کنار چای سردِ ازدهنافتادهم. حالم این روزا خوب نیست. نه این روزا، نه این شبا، و نه هیچ وقت دیگهای. هر موقع هم گفتم خوبم الکی گفتم، راستشو نگفتم. ولی دیگه کم آوردم برای پنهان کردنش از مردم. مردمی که همیشه براشون سؤاله چجوری همیشه لبخند رو لبمه و از کجا میارم این همه انگیزه و انرژی رو. باید بهشون میگفتم که بهزحمت، بهسختی. الانم سهٔ نصفهشب مصدع اوقات شریف وبلاگم شدم که از قول رودکی بنویسم:
با صدهزار مردم تنهایی
بی صدهزار مردم تنهایی