۱۷۹۰- رویای صادقه
دیشب دقایقی قبل از خواب، نیمفاصله رو یاد یکی از دوستانم دادم و یه پست راجع به نیمفاصله تو اینستا گذاشتم و یه بحثی تو گروه ویراستاران راجع به نیمفاصله راه انداختم و با این خبر که برای مدرس فلان کارگاهمون مشکل ناگهانی و غیرمترقبه پیش اومده و نمیتونه کارگاهو برگزار کنه و باید به شرکتکنندگان ایمیل بزنم و ازشون عذرخواهی کنم و شمارۀ کارت بگیرم و پولشونو برگردونم و برای شرکتکنندگان کارگاه قبلی گواهی صادر کنم سعی کردم بخوابم. با فکر اینکه فونتی که جزوۀ زبانهای باستانی ترم اول ارشدمو باهاش نوشتم چیه و باید پیداش کنم که فایل ورد جزوهم از حالت بههمریختگی دربیاد و قابلخوندن بشه و یه کانال درست کنم جزوههامو توش بذارم که بشریت ازش بهره ببرن حدودای دو اینا خوابم برد و خواب دیدم مراد ساعت سهونیم نصفهشب اومده درِ خونهمون کارت عروسیشو آورده و من و مامانمو دعوت کرده عروسیش. وقتی رفت تا بقیۀ کارتا رو تو محله پخش کنه! جمعی از دوستانم وارد خوابم شدن که اونا هم دعوت بودن. خانومشم بینشون بود. مثل اینکه با اونم دوست بودم و حس بسیار آشنایی نسبت بهش داشتم که توأم با محبت بود. ولی الان هر چی فکر میکنم یادم نمیاد کی بود.
به فرمودۀ شاعر:
گفتند دیوانه، شنیدی زن گرفته؟
دیوانهام حتی زنش را دوست دارم