279- آن کتابدار به روح اعتقاد نداشت
هر چی سرچ کردم عکس یا نقشهای از فرهنگستان پیدا کنم, بذارم اینجا ناکام موندم :|
حالا نمیدونم گذرتون به این فرهنگستان افتاده یا نه, که خب مطمئنم نه!
ولی ساختمونش یه جوریه که آدم توش گم میشه!!!
یه همچین چیزیه حتی پیچیدهتر!
اون ستاره آبی محل تشکیل کلاسا و بخش آموزشیه, اون ستاره سبزم آقای نگهبانه!
این قرمزا هم مثلاً راهرو ان! حیاطشم یه جای بیست متر در بیست متر در نظر بگیرید
این نقشه!!! تصویر از بالارو نشون میده که اگه چند بار روی هم کپی پیست بشه چند طبقه رو تشکیل میده
زیر زمین ینی زیر همکف هم پارکینگ و فضای سبز و چمنه!
و داستان اینه که من صُبا زیاد چایی میخورم آنچنان که تا شب مایعات بدنم تامین میشه :دی
اگه کلاسم تا بعد از ظهر باشه, علاوه بر چای, قهوه و نسکافه و از این چیزای کافئین دارم میخورم
حالا اگه کلاسم 8 باشه مجبورم 5 و نیم بیدار شم و نماز و صبونه و کم کم راه بیافتم برم سمت دانشگاه!
اینایی هم که منو میشناسن میدونن که تا سه ساعت بعد از برخیزیدن از خوابگاه کلیه هام کار نمیکنن
ینی 9 اینا تازه یادشون میافته من شش هفت لیوان چای و قهوه خوردم!!!
حالا این مسیر پیچ در پیچ فرهنگستانو که براتون رسم کردم در نظر بگیرید
و منِ تازه واردو که هیچ جاشو نمیشناسم و هی هر بار توش گم میشم و
همیشه دنبالِ گلاب به روتون سرویس بهداشتی ام!!!
همین جوری که دارید منو تصور میکنید و اون چند لیوان چایو, کتابدار کتابخونه فرهنگستانم تصور کنید
که یه لیوان چای دستشه و توی یکی از همین راهروها خفتم میکنه که خانوم کجا؟
منم که انتظار ندارید بگم دنبال چی میگردم!
با اعتماد به نفس و خونسردی میگم دنبال کتابخونه میگردم چند تا کتاب بگیرم!!!
اینم دستمو گرفت برد کتابخونه :|
و منو به همکارش معرفی کرد که ایشون از دانشجویان جدید ترمینولوژی ان و اومدن کتابخونه رو ببینن
همین جوری که دارید من و چند لیوان چای صُبو تصور میکنید, یه کتابخونه پر از کتاب رو هم تصور کنید
و هزاران هزار کتاب کوفتولوژی و دردولوژی و اون کتابدار محترمی که به روح اعتقاد نداشت!
لامصبا همه جور کتابم داشتن که خداروشکر نپرسیدن دنبال چه کتابی ام؛ منم الکی یه چرخی زدم و
با یه حالتی که مثلاً اون کتابی که میخوام اینجا نیست, صحنه رو به مقصد سرویس بهداشتی ترک گفتم :|
دوباره اون مسیر پر پیچ و خم رو تصور کنید :((((((