۱۷۱۸- بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین
یکی از دوستام که از اعضای تحریریۀ یکی از مجلههاییه که مقالهم دستشونه سر شب پیام داد که یه عکس از خودت بفرست بذاریم کنار مقالهت. اینکه عکس نویسنده کنار مطلبش باشه مرسومه و تو مجلههای خارجی مرسومتر. البته این مجله داخلیه. پرسیدم تا کی بفرستم و گفت دارن صفحهآرایی میکنن، هر چی زودتر بهتر. پوشۀ عکسامو باز کردم و دیدم هر چی تو این دو سه سال عکس گرفتم تو خونه بوده و طبعاً با لباس خونه. معدود عکسایی که بیرون گرفتم هم همهشون با ماسک و اغلب سلفی. یه عکس درست و درمون درخور مجله پیدا نکردم از توشون. یه عکس پرسنلی داشتم که آخرین عکس پرسنلیم بود. رفتم سراغ اون. دو سال پیش برای ثبتنام، همین عکسو داده بودم به دانشگاه. دو سال پیش؟ چرا حس میکنم همین دیروز بود؟ سال نودوهشت برای ثبتنام کنکور هم. سال نودوهفت هم. نودوشش هم؟ سال نودوشش هم. عکسامو با تاریخشون ذخیره میکنم. وقتی نگاهم افتاد به تاریخش حیرت کردم. من چطور شش ساله به این تصویر میگم جدید و همه جا همینو میدم؟ نصفشبی با قیافهای که خستگی ازش میبارید و چشمایی که از صبح خیره به مانیتور بودن و بهسختی باز نگهشون داشته بودم مقنعه سرم کردم و به برادرم گفتم اون دوربینو بردار بیار یه عکس جدید! بگیر ازم بفرستم برای مجله. وقتی عکسه رو گذاشتم کنار اون عکس شش سال پیش تازه متوجه گذر عمر شدم. چقدر تغییر کرده بودم و حواسم نبود.