۱۸۴۹- تهران (۲۱ و ۲۲ و ۲۳ آذر)
این عکسا رو موقعی که تهران بودم تو اینستا منتشر کرده بودم تا وقتی برگشتم تو وبلاگم هم بذارم. شمارههایی که رنگشون قرمزه، فقط تو صفحۀ فک و فامیل، و شمارههایی که رنگشون آبیه هم تو صفحۀ فک و فامیل هم تو صفحۀ دوستان و استادان منتشر شده. توضیحات با شمارههای مشکیرنگ هم مختص وبلاگه. این قاعدۀ رنگها برای دوتا پست بعدی هم صادقه. فیلترشکنتون هم اگه روشن باشه شاید عکسا لود نشن.
صفر. دوشنبه عصر خودم رفتم راهآهن. نخواستم کسی بهخاطر من تا اون سر شهر بیاد و برگرده. با یه کولهپشتی که هزار بار محتویاتشو سبکسنگین کرده بودم که فقط چیزایی که واقعاً لازم دارمو بردارم که از کتوکول نیافتم. تا سر کوچهمون بغض داشتم و دلم برای خونه و خانوادهم تنگ بود. قبلاً تا چند روز بعد از اینکه میرسیدم تهران اینجوری بودم، بعدها کمکم تا تهران و تا قزوین و تا زنجان و تا پلیسراه تبریز این حالو داشتم. الان تا سر کوچهمون غمگین میشم فقط.
یک. تو سالن انتظار راهآهن، هندزفریبهگوش و کولهبهدوش، منتظر قطارم که بیاد منو ببره (بیاره) تهران. اینکه قراره بیاره یا ببره بستگی به موقعیت شما داره. خودمو با این کتابای همیشهپرفروش قطار فرهنگ سرگرم کردم که زمان بگذره. از فولدر آهنگهایی که تو گوشیمه عِصیانکار مصطفی صندلو انتخاب کردم. یه آهنگ ترکی با مضمونی عاشقانه که... ادامهش همون پست «ایسترسن»ه که تو وبلاگم هم گذاشته بودم.
دو. دارم با قطار تبریز مشهد، میرم تهران. در واقع دارم میرم دانشگاه. اگه صبح خواب نمونم تهران پیاده میشم. اگرم خواب بمونم نایبالزیارهتون هستم.
دوونیم. واگن و کوپه و شمارۀ تختم چهار و چهل (اعداد موردعلاقهم) بود، ولی چون کادربندی این زاویه بهتر بود از اینجا گرفتم عکسو. ضمن اینکه برای حفاظت اطلاعات خوبه که آدم آدرس دقیقشو منتشر نکنه تو فضای مجازی و عکس واگن بغلی رو بذاره :))
سه. کوپه چهارتخته بود و قبل از من دوتا خانم سوار شده بودن. من که سوار شدم، یکیشون گفت کاش همین سهتا باشیم و کسی سوار نشه. تو دلم گفتم خب اگه راحتی میخوای پول اون یکی تخت رو هم بده یا دربست بگیر نه که بیای بشینی دعا کنی کسی سوار نشه. لبخند زدم. یه کم بعد که قطار راه افتاد گفت خدا کنه وسط راه، فلانجایی و بهمانجایی سوار نشه. آخه فلانجییا فلانن و بهمانن و بعد شروع کرد پشت سر همسایهشون که فلانجاییه بد گفتن. اسم شهرهایی که بعد از تبریز هستن و نیم ساعت یه ساعت فاصله دارنو میگفت. لبخند زدم و گفتم همه که مثل هم نیستن. هر مدل آدمی همه جا پیدا میشه. گفت نه آخه فلان همکارم که فلانجایی بود هم فلان بود. گفتم آخه با دو سه نمونه که نمیشه آمار بدی. کظم غیظ کرده بودم که خفهش نکنم. بعدش پرسید نکنه شما فلانجایی هستین؟ گفت نه، ولی خب باهاتون موافق نیستم. بعد اون یکی خانومه گفت موقع رد شدن از گیت تو چمدونش یه چیز غیرقانونی بوده که گیر دادن بهش. گویا یه سری بطری تو چمدونش بود که شبیه بطریای عادی نبود :| نفهمیدم واقعاً اون چیزا تو چمدونش بودن یا چون فقط شبیهش بودن بهش گیر دادن. حتی اینم نپرسیدم که توشون پر بود یا خالی. داشت غر میزد که خانم نژادپرست که از فلانجاییا و بهمانجاییا بدش میاد بحثو عوض کرد. بعد که فهمیدن من فرداش امتحان دارم پرسیدن مگه فراخوان ندادن برای تعطیلی و اینا؟ گفتم در جریان نیستم و چند روزه اخبارو دنبال نکردم. بعد دوباره اون خانومه سریع بحثو عوض کرد.
یکی دو ساعت از تبریز دور شده بودیم که یه دختر فلانجایی سوار شد. اینکه میگم فلانجا و نمیگم کجا، یه دلیلش اینه که به اونایی که اهل اونجان برنخوره و ثانیاً به این دلیله که یادم نیست کجا رو میگفت. چون مهم نبود و ارزش اینکه یادم نگهدارمو نداشت. دختره بنده خدا سرما خورده بود و ماسک داشت. خانومه سریع فرستادش بالا و هی با چشم و ابرو به من اشاره میکرد که چرا کسی که سرما خورده کوپۀ دربست نمیگیره :|
چهار. قطاری که قرار بود قبل از هفت برسه تهران که من هشت دانشگاه باشم، هشت رسید تهران که من هشت دانشگاه نباشم.
پنج. حتی اگه دیرت شده باشه هم وایستا از کبوترای راهآهن عکس بگیر بعد برو. چون که اینجا یاد کبوترای حرم افتادم.
پنجونیم. به استادم و همکلاسیام پیام دادم که قطار تأخیر داشت و دیر میرسم سر جلسه. از استادم خواستم اگه ممکنه اول سؤالای اون درسی که سری قبل نمرهم خوب شد و گفتن این سری معافی رو جواب بدن تا من خودمو برسونم. گفت باشه و نگران نباش.
شش. سرد و آلوده. هوا رو عرض میکنم. فردا رو هم تعطیل کردن و سهتا جلسهٔ مهم و چندتا جلسهٔ غیرمهمم به تعویق افتاد بهخاطر این تعطیلی. سلفی من و دوستم و گربه، امروز بعد از آزمون جامع.
هفت. ناهار خودم یه چیزی خوردم و برای شام همکلاسیم گفت بیا بریم سلف. گفتم من غذا رزرو نکردم و اساساً نمیدونم از کجا رزرو میکنن. گفت حالا بیا یا آزاد میگیریم یا باهم میخوریم. من چون خوابگاهی نبودم، گزینۀ شام برای من فعال نبود. شام اون شبم جوجهکباب بود که دوست ندارم. چند قاشق از برنج خوردم و یه تیکۀ کوچیک از جوجه.
هشت. بعد باهم رفتیم رستوران ترمه که سوپ بگیریم برای یکی از بچهها که سرما خورده بود. گفتن فعلاً آماده نیست و یه ساعت دیگه سر بزنیم. از قیمتا عکس گرفتم که دو سال دیگه تعجب کنم.
نه. چون نمیخواستیم منتظر بمونیم رفتیم یه جای دیگه سوپ بگیریم. از قیمتای اینجا هم عکس گرفتم که دو سال دیگه بگم چقدر اون موقع ارزون بود :|
ده. صبح چهارشنبه، خوابگاه. اینجا محوطۀ بین اتاقهاست. تو مایههای لابی هتل. کیک خونگی بود و ازآبگذشته. برای دوستام هم بردم. بشقاب رو هم از یکی از دوستام امانت گرفتم چند روز. کیفم جا نداشت خودم بشقاب ببرم. اون شیرینی هم شیرینی عقد یه دختر به اسم منتها بود. نمیشناختمش. دوست دوستام بود و برای منم شیرینی تعارف کرد. از این شیریناست که توشو دوست ندارم.
یازده. این اسمش گِردهست عزیزان. نان محلی کردها و لرها و لکها؛ که من تا حالا نه خورده بودم و نه دیده بودم و نه اسمشو شنیده بودم و به لطف حضورم در خوابگاه باهاش آشنا شدم.
اینجا پشت این عکس دوتا دانشجوی زبانشناسی دارن برای صبحانه گِرده با پنیر و گردو میخورن و راجع به این بحث میکنن که چرا در گونهٔ گفتاری میتونیم بگیم این گردوئه ولی نمیتونیم بگیم این گردهئه. و چرا میتونیم بگیم این گردهست ولی نمیتونیم بگیم این گردوست. دنبال قاعده و استثنائاتشن که دانشجوی سوم که اتفاقاً اونم دانشجوی زبانشناسیه وارد میشه و بحث رو با این نکته که گویشهای غیرمعیار فارسی، مثل مشهدی، میگن این گردِیه پی میگیرن.
ینی ما این قابلیت رو داریم که از صبونهمونم مقاله دربیاریم.
دوازده. از ناهار چهارشنبه عکس نگرفتم و یادم نیست چی خوردم. احتمالاً سوپ آماده. برای شام، دوباره دوستم گفت بیا بریم سلف و بازم من شام نداشتم (چون خوابگاهی نیستم). گفت باهم میخوریم. گفتم قرمهسبزی و کلاً غذاهای حبوباتدار دوست ندارم. ضمن اینکه به اون یکی دوستم هم قول داده بودم شام برم پیشش. گفت پس یه کم از سبزی و گوشتش بخور. قرمهسبزی خوردیم و یکی دو ساعتی راجع به آزمون جامع و باقی مسائل حرف زدیم.
سیزده. شام دوم چهارشنبه با این یکی دوستم، که اتفاقاً هماتاقی اون یکی دوستم که باهاش قرمهسبزی خوردم هم بود. سبزیپلو با گوشت چرخکرده درست کرده بود. گفته بودم تن ماهی دارم و با تن ماهی درست کنه ولی تا من برسم خوابگاه و تن ماهی براش ببرم خودش با گوشت درست کرده بود. اون لیوان رو هم یکی از شاگرداش بهش هدیه داده. این دوستم کلی دانشجوی خارجی داره و بهشون فارسی درس میده.
چهارده. برای این عکس دوتا کپشن متفاوت نوشته بودم. فک و فامیل، ظرفیت متن شاعرانه و احساسی ندارن زیاد. حرف درمیارن برای آدم :)) اینه که برای اونا شعر و اینا نمیذارم.
کپشن این عکس، تو صفحۀ دوستان و استادان:
من و تهران و اندوه صد آدم،
من و تهران و بغض آسمونش.
آلوده به غمه هوای این شهر.
برای صفحۀ فک و فامیل:
تو این خوابگاه از هر کی بپرسی قبله کدوم وره برج میلادو نشون میده.
سرد و آلوده.
ادامه دارد.
یاد و خاطرات خوابگاه رو برام زنده کرد پستت.
اصولا وقتی آدم برمیگرده به شهری که تووش سالها خاطره داشته و خوابگاهی بوده و حالا دیگه نه اکثر دوستاش هستن و نه دیگه خوابگاه متعلق بهشه حس دلگیریه خاصی براش داره. برای من که اینطوره. حتی یادمه برای گرفتن مدرکم که رفتم با اینکه هم اتاقیم هنوز بود و اتاق مشترکمونم هنوز بود و من رفتم پیشش حتی تخت خودمم بود ولی انگار دیگه چیزی متعلق به من نبود و حس دلگیریش قابل وصف نیست.
حتی هربار دوباره برمیگردم به اون شهر با اینکه خب دانشگاه و استاداش هنوز هستن اما دیدن در و دیوار خوابگاه و دانشگاهم از دور برام دلگیره و امان از خاطرات شیرینی که آدم از سر میگذرونه و دیگه جز توو ذهن چیزی ازشون نمیمونه.
غذات اندازه جوجه ست:|