۱۸۲۳- آنچه میخواهم نمیبینم، و آنچه میبینم نمیخواهم
رابرت پلاچیکِ روانشناس، سالها پیش هشت هیجان پایه رو معرفی کرد و بعد هم مثل رنگها، این هیجانهای پایه رو با شدتهای مختلف ترکیب کرد و هیجانهای فرعی رو ارائه داد. احساساتی مثل عشق، خوشبینی، پرخاشگری، دلخوری، عصبانیت، بیمیلی، پشیمانی، تسلیم، خشم، شادی، امید، وحشت، ترس، دلهره، اعتماد، خستگی، نفرت، تعجب، اندوه، درد، شرم، دلتنگی، حسادت، سردرگمی، لذت، رضایت، آرامش. از وقتی با این فهرست آشنا شدهام، هر چند وقت یه بار احساساتمو ارزیابی میکنم. مثلاً تا چند ماه پیش، احساس امید و عشق در من بالاتر از بقیۀ احساساتم بود. اتفاقاتی رخ داد که این احساسات جاشونو دادن به غم و بیمیلی. بعدتر نفرت و ترس. حالا هم تردید و دوباره کمی امید و همچنان نفرت. البته تو اون فهرست تردید نبود و خودم اضافهش کردم. نزدیکترین مفهوم به تردید سردرگمی بود که بهنظرم با حس تردید من فرق داره. چیزی شبیه بیم و امید، توأماً. غمگین نیستم دیگه. شاد هم نیستم البته. احساس ترسم بابت شرایط فعلی کشوره. ترس از مُردن به هر نحوی. احساس نفرتم به اونهایی مربوط میشه که به لطف جریانی که پیش آمد، بیشتر شناختمشون. من از آدمهای احمق و زودباور متنفرم. از آدمهای عصبانی و پرخاشگر هم. از آدمهای دورو و منفعتطلب هم. احساس بیم و امید و تردیدم مربوط به یک فرد خاصه. احساس عشق یا بیمیلیم هم مربوط به فرد دیگری بود. اینها مربوط به فامیل، دوستان، استادان، آشنایان، شماها و هر کسی که با ایشان در تعاملم هستن. در مجموع، احساس حسادتم همیشه صفر بود و پشیمانی و خشمم نزدیک به صفر. احساس اعتمادم هم.
چند روز پیش رفته بودم دکتر. برگههای چکاپمو گذاشتم روی میزش و گفتم دست چپم درد میکنه. از مچ تا کتف. بهشدت. قلبم هم، و گاهی سرم. چپدست هم هستم اگر کمکی به تشخیصتون میکنه. یه نگاه به برگهها کرد و گفت وضعیت خونِت نرماله. اکسیژن و فشار و نبض و ضربان و تنفس و سایر علائم حیاتیم رو چک کرد و حتی با چکش کوبید به زانوم که ببینه اعصابم تحریک میشه یا نه. بعد پرسید استرس، اضطراب، یا نگرانی خاصی داری؟ گفتم از این نگرانیا که همه دارن دارم. نگفتم هر بار خودم یا عزیزانم میریم بیرون تا برگردیم خونه نگران اینم که با تیر غیب کی قراره ریق رحمت رو سر بکشیم و جان به جانآفرین تسلیم کنیم. نگفتم که چند وقتیه که توهّم تذکر، توبیخ، تنبیه و حتی بازداشت دارم بدون اینکه کاری کرده باشم. دیشب هم خواب میدیدم تو یه جای شلوغم و یهو یه داعشی اسلحهشو درمیاره و مردم رو به رگبار میبنده و من در حال فرارم.
اکثراً ویتامین و مکمّلن. اون قهوهایها هم مزۀ شکلات میدن.