پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۱۶۷۱- یادم باشد

جمعه, ۱۹ آذر ۱۴۰۰، ۱۱:۵۹ ب.ظ

دیروز تولد یکی از هم‌کلاسی‌های دورۀ کارشناسیم بود که دو سال پیش توی یه سانحۀ هوایی... 

این چندمین باره که این جمله رو تایپ می‌کنم و پاک می‌کنم و دوباره می‌نویسم و دوباره پاک می‌کنم. این هفته، این چندمین باره که شروع می‌کنم به نوشتن این پست و درست بعد از گذاشتن نقطۀ اولین جمله متوقف می‌شم و نمی‌تونم ادامه بدم. همیشه سعی کردم مناسبت‌ترین واژه‌ها رو برای پست‌هام انتخاب کنم. واژه‌های به‌جا، درست، که جز راست نباشن، و البته هر راستی هم نباشن. واژه‌هایی که حریم خصوصی آدما رو رد نکنن، و واژه‌هایی که حق مطلب رو ادا کنن. واژه‌های این پست رام نمی‌شن. آروم و قرار ندارن. کنار هم نمی‌شینن.

چهارشنبه وقتی روی گزینۀ ارسال مطلب جدید کلیک کردم و شروع کردم به نوشتنِ جملۀ فردا تولد یکی از هم‌کلاسی‌های دورۀ کارشناسیمه، تو همین واژه متوقف شدم. پاک کردم. نمی‌دونستم از چه فعلی استفاده کنم. بنویسم «مُرد»، «فوت کرد»، «کشته شد»، یا چی؟ بنویسم «شهید شد»؟ سطرها رو خط‌خطی کردم و بدون اینکه پستو ذخیره کنم انصراف رو زدم و از صفحۀ وبلاگم بیرون اومدم. 

پنج‌شنبه ۸ صبح قرار بود هم‌کلاسی‌های ایمان تو گوگل‌میت با خانواده‌ش دیدار داشته باشن. به مناسبت تولدش، و زنده نگه‌داشتن یادش. صبح قبل از هشت دوباره صفحۀ وبلاگمو باز کردم و روی گزینۀ ارسال مطلب جدید کلیک کردم و شروع کردم به نوشتنِ جملۀ امروز تولد یکی از هم‌کلاسی‌های دورۀ کارشناسیمه که دو سال پیش...، متوقف شدم. دو سال پیش چی؟ نمی‌دونستم جمله رو با کدوم فعل کامل کنم. پاک کردم. یه سردرگمی عجیبی تو جملاتم بود. هنوزم هست. چون که هنوز نتونستم با گزاره‌های ضدونقیض دو سال پیش به یه نتیجۀ منطقی برسم. باز هم بدون اینکه پستو ذخیره کنم انصرافو زدم و از صفحۀ وبلاگم بیرون اومدم. وارد لینک قرارمون شدم. لینک رو چند روز پیش یکی از هم‌کلاسیا تو گروه تلگرامی گذاشته بود. دوتا گروه تلگرامی داریم. تو یکیش بیست‌وچند نفریم و فقط برای دخترای برقی ورودی هشتادونه هست و تو یکیش نزدیک دویست نفریم و پسرای برقی ورودی هشتادونه هم هستن. این گروهِ بزرگتر تا دو سال پیش فقط برای پسرا بود. یه روز با خودشون به این نتیجه می‌رسن که چرا دخترا تو گروهمون نیستن و ما رو هم اضافه می‌کنن به گروهشون و گروهشون میشه گروهمون. چند روز پیش که راجع به برنامۀ پنج‌شنبه صحبت شد، چند نفر از پسرا اعلام آمادگی کردن برای حضور تو این مراسم مجازی. از دخترا صدایی بلند نشد. فقط یکیشون گفت که اگه بتونه، شاید شرکت کنه. هر کی یه جایی بود و هماهنگ کردن ساعتی که همه بتونن باشن ممکن نبود. بعضیا هم تو گروه نبودن. بعضیا بودن، ولی چون دیربه‌دیر چک می‌کردن پیاما رو، در جریان این دیدار و قرار نبودن. فیلتر بودن تلگرام هم مزید بر علت بی‌اطلاعی شده بود. البته برای اونایی که ایران بودن هنوز. چون بعضیا پیام‌های گروه‌ها رو میوت می‌کنن، کسی که مدیریت هماهنگی این برنامه رو به عهده گرفته بود برای تک‌تک اعضا پیام جداگانه هم فرستاد. که البته تلگرام هم فکر کرد طرف رباته و چند روز بلاکش کرده بود. تو اون پیام پرسیده بود آیا تو این برنامه شرکت می‌کنیم یا نه و اگر آره، آیا صحبت می‌کنیم یا فقط گوش می‌دیم. من جواب داده بودم شرکت می‌کنم و فقط گوش می‌دم. حرفی برای گفتن نداشتم. نه راجع به خودم نه راجع به ایمان. پیشنهاد هم دادم این اطلاع‌رسانی‌ها از طریق ایمیل باشه. مخصوصاً به این دلیل که تو گوگل‌میت برگزار میشه و با ایمیل راحت‌تر میشه هماهنگ کرد. یه روز قبل، خودم هم تو اینستا استوری گذاشتم. نوشتم فردا قراره یه دورهمی داشته باشیم که هم همدیگه رو ببینیم هم به بهانۀ تولد ایمان یادشو زنده نگه‌داریم. بعضی از دوستان هم قراره از خودشون و کارهایی که انجام می‌دن بگن و خلاصه هر کی لینکو نداره بگه براش بفرستم. برای یکی دو نفر فرستادم.

مانتو پوشیدم و شال سرم کردم و نشستم پای لپ‌تاپ. مردد بودم که دوربین رو روشن کنم یا نه. تعداد دخترای برقی خیلی کمه و از این تعداد کم هم بعید بود بیشتر از یکی دو نفر شرکت کنن. همین یکی دو نفر هم ایران نبودن و می‌دونستم که حجاب ندارن. نمی‌خواستم خاص، و تافتۀ جدابافته باشم. امیدوار بودم تنها خانوم جمع نباشم. خیالم راحت بود که اگر باشم هم با خواهر و مادر ایمان می‌شیم سه‌تا. که البته با نیوشا شدیم چهارتا و بعد با آزاده پنج‌تا. با در اقلیت بودن به‌لحاظ جنسیت یه جوری کنار اومدم، ولی شالی که سرم بود اقلیت در اقلیت بود. حس خوبی بهم نمی‌داد. متعارف نبود انگار. آزاده یه کم دیر اومد. آزاده ایرانه و جزو معدود هم‌کلاسی‌هامه که هنوز حجاب داره. صبر کردم اول اون دوربینشو روشن کنه، بعد من. حضور آزاده بهم اعتمادبه‌نفس داد. یادم باشه که یه وقت خواستم به بلاد کفر مهاجرت کنم آزاده رو هم با خودم ببرم. دوست داشتم میکروفنم هم روشن کنم و چیزی بگم، ولی بغض کرده بودم. تصمیم نداشتم راجع به خودم صحبت کنم. در واقع حرفی برای گفتن نداشتم. فقط می‌خواستم حضور داشته باشم و بشنوم. حضورم کمترین کاری بود که از دستم برمیومد برای تسلی خاطر خانوادۀ ایمان. ولی حیف که هیچ خاطره‌ای نداشتم که برای مادرش تعریف کنم. مادرش داره کتاب خاطرات پسرشو می‌نویسه و ازمون خواست اگر خاطره‌ای داریم تعریف کنیم. بارها این درخواستو تکرار کرد. من فقط یه عکس دسته‌جمعی داشتم از آخرین جلسۀ کلاس الکترونیک. ایمان کنار استاد ایستاده بود. و یه عکس از آخرین روزهای دورۀ کارشناسی که همه‌مون رفتیم جلوی سردر اصلی وایستادیم و عکس گرفتیم. فصل دوم وبلاگم پر از خاطرات دورۀ کارشناسیم بود ولی هیچ وقت هیچ برخوردی با این پسر نداشتم که حالا همون دو خط خاطره رو برای مادرش تعریف کنم و ذوق کنه. دوستاش می‌گفتن ایمان شعرهای مولوی و حافظ و سعدی رو تغییر می‌داد و هر از گاهی یه شعر جدید ارائه می‌داد. مادرش از این شعرها چیزی نمی‌دونست. با اشتیاق به حرف‌های بچه‌ها گوش می‌داد و برای خودش یادداشت برمی‌داشت.

۰۰/۰۹/۱۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

آزاده ف

نیوشا