۱۷۷۱- بسته شدن درِ آسانسور یا چطور با خانم خ. آشنا شدم
این هفتهای که تهران بودم خوابگاه موقت گرفته بودم. تعدادی از واحدهای خوابگاه رو اختصاص داده بودن به دانشجوهایی که فقط چند روز تهران کار دارن و زیاد نمیمونن. بهشون میگفتن واحدهای تردّدی. ظاهرشون مثل بقیه بود، ولی ساکن دائمی نداشتن. از این واحدها گرفته بودم؛ شبی ده تومن. که این ده تومن در مقایسه با هزینۀ ترمی سیصد تومن زیاد بود و در مقایسه با هزینۀ هتل چیزی نبود. چند ساعتِ اول رفتم خوابگاه تردّدی دوستم که ارشد بود. این دوستو موقع رفتن، تو قطار پیدا کرده بودم. باهم تو یه کوپه بودیم. اتفاقی فهمیدم همدانشگاهی هستیم و قرار شد وقتی رسیدیم تهران باهم بریم دانشگاه، که برای نشون دادنِ ادارۀ امور خوابگاهها و مرکز بهداشت و گرفتن مجوز اسکان همراهیم کنه. دانشگاهو خوب نمیشناختم و نمیدونستم کدوم ساختمون کجاشه. اون تجربۀ این کارها رو داشت و میشناخت و من نه. وقتی کارهای اداریم تموم شد نیم ساعت بیشتر تا شروع امتحانم فرصت نداشتم و نمیتونستم دنبال خوابگاه خودم بگردم. رفتم خوابگاه ارشدها که کیفمو بذارم اونجا. فکر میکردم جای بدی نیست و اگه میخواستم میتونستم همونجا بمونم. اینکه تختاشون تشک نداره و چرک و کثافت از در و دیوار میباره و تردّدیهای کارشناسی و ارشد یخچال ندارن موضوعیت نداشت برام و خیلی هم مهم نبود. مگه چند روز میخواستم بمونم؟ بعد از ظهر، بعد از امتحان وقتی رفتم دیدن همکلاسیام و خوابگاه دکتری رو دیدم نظرم عوض شد. خوابگاه اینا کجا و خوابگاه اونا کجا. ساختمان دانشجوهای دکتری تمیز و نوساز و مجهز بود. تشک و پتو و بالش تمیز و اتو و لباسشویی و یخچال و میز ناهارخوری و هر چی که اونور نداشتو داشت. و حتی هود برای حواسپرتهایی که ید طولایی در سوزوندن غذاشون دارن.
از کنج عزلتی که این دو سالِ کرونا و از سه سال قبلترش بهواسطۀ موندن پشت کنکور دکتری و دوری از فضای دانشگاه گرفتارش بودم خسته شده بودم. دلم میخواست آدما رو تماشا کنم، باهاشون حرف بزنم، ارتباط برقرار کنم و در تعامل باشم. دلم دوست جدید میخواست، ارتباطهای جدید، اتفاقات جدید. روزهایی که دانشگاه باز بود و استادهام بودن میرفتم دیدنشون و روزهای تعطیل تو خوابگاه نمیموندم. میزدم به دل خیابونا. بدون اینکه مقصد مشخصی داشته باشم و بدونم کجام و کجا دارم میرم راه میافتادم و میرفتم ناکجا و معمولاً هم دیر برمیگشتم. یه بار تو ترافیک میموندم، یه بار گم میشدم، یه بارم دلم نمیخواست که برگردم خوابگاه و همون دور و برا تو کوچههای اطرافش پرسه میزدم. نمیدونم به دانشجوهای دکتری زیاد گیر نمیدادن بابت دیر برگشتن یا به ترددیها یا قیافۀ من انقدر مظلوم بود که زدن نداشته باشه.
واحدی که گرفته بودم طبقۀ سوم بود. خوابگاه دکتری آسانسور هم داشت. تا برسه همکف، گوشیمو درآوردم که از خودم عکس بگیرم. حواسم به تنظیم زاویه و کادر و وضوح تصویر بود. رسیدم همکف و در باز شد و تا به خودم بجنبم در بسته شد و برگشت بالا. اینجور وقتا میگم یا یکی اون پایین بود که به صلاحم نبود ببینمش، یا یکی اون بالا هست برگشتم اونو ببینم. همیشه میگم این وقفهها ایجاد میشه که کسی خودشو برسونه به قصهم. غر نمیزنم و اَه و ای بابا نمیگم. طبقۀ اول ایستاد. دختری که نون داغ دستش بود سوار شد. با کیف و چندتا کیسه. دستش پر بود. رفتم سمت کلیدِ طبقاتِ آسانسور و گفتم کجا میرید؟ گفت واحد سیصدویک. میتونست طبقه رو بگه و واحدشو ندونم. ولی گفت سیصدویک. با تعجب برگشتم سمتش که سیصدویک؟ مطمئنی؟ اونجا واحد منه! گفت موقتاً تهرانم و این مسئولی که طبقۀ اول بود گفت برم سیصدویک. ولی کلید نداشتن که بدن بهم. گفتن یکی اونجا ساکنه و درو برات باز میکنه. گفتم من اونجا بودم. ولی دارم میرم بیرون و درو قفل کردم. کلیدو از تو کیفم درآوردم و گرفتم سمتش. گفتم خوابگاه دکتری فقط همین یه واحد ترددی که من توشم رو داره و این واحدم فقط همین یه کلیدی که دست منه. شانس آوردی در بسته شد و برگشتم بالا. اگه نمیدیدمت یا خسته و کوفته تا شب پشت در میموندی، یا میفرستادنت خوابگاه ارشدها.
لحظۀ بسته شدن در
چه خوشانس بوده :)