۱۲۸۳- سفرنامه (قسمت اول: قطار)
۱. برگشتم خونه. برگشتنی (برگشتنی قیده؛ ینی وقتی داشتم برمیگشتم خونه)، همقطارانی داشتم بهغایت خسته و ساکت. از وقتی سوار شدن لام تا کام حرف نزدن و از ساعت هفت (شش سوار شدیم و حرکت کردیم)، همه رفتن خوابیدن. این اولین باری بود که چنین موجودات ساکتی که هستن ولی انگار نیستن به پستم خورد و جا داشت بیام در تاریخ ثبت کنم این کوپه رو.
۲. مسیر تهران-تبریز دوازده ساعته. شش که راه بیافتی شش میرسی. شش رسیدم تبریز و قرار هم نبود کسی بیاد دنبالم. یه نگاه به ساعتم کردم دیدم هنوز اذان صبح رو نگفتن. رفتم نمازخونه هوا یه کم روشن بشه. دختری که تو کوپۀ ما بود و قزوین سوار شده بود و اینجا درس میخوند هم اومد. خوابید و وسایلشو سپرد به من. یه ربع به هفت بیدارش کردم که یه ساعت دیگه تازه قراره آفتاب بزنه. گفتم من که حوصلۀ این همه (یک ساعت :دی) انتظارو ندارم. پا شدیم و مسیر من بیآرتی بود و مسیر اون مینیبوسهایی که میبردن یه جایی اطراف تبریز. خوابگاهش اونجا بود. دانشگاهشم اونجا بود. دوازده ساعت تو قطار حتی اسممونم نپرسیده بودیم، اون وقت تو اون مسیر سه چهار دقیقهای راهآهن تا بیآرتی از کار و تحصیل و ازدواج و آینده حرف زدیم و کلی اطلاعات بینمون رد و بدل شد. سال دوم ارشد بود. بعد از اینکه در مورد رشتههامون حرف زدیم بیمقدمه رفت سراغ سرفصل شیرین ازدواج که تبریزیا دختراشونو زود شوهر میدن و تو چرا ازدواج نکردی؟ نگفتم منتظر مرادم و توپ رو انداختم زمین خودش ببینم خودش چرا ازدواج نمیکنه. گفت خیلی وقته یه خواستگار دارم که تحصیلاتش از من پایینتره و شغل و درآمد خوبی هم نداره. و علیرغم جوابهای ردی که هر بار به درخواستش میدم به طرق مختلف خواستهشو تکرار میکنه و هر بارم بهم میگه من با کار و تحصیل تو هیچ مشکلی ندارم و تا هر جا میخوای ادامه بده درس خوندن رو. گفت مردّدم و نمیدونم چی کار کنم. وقتی این بحث رو پیش کشید نصف راه که معادل با دو دقیقه بود رو اومده بودیم و من دو دقیقه فرصت داشتم نظرمو راجع به خواستگارش بیان کنم. گفتم مدرک و دانشگاه و درآمد انقدرام مهم نیست. هست، ولی چیزای دیگهای هم هستن که در اولویتن و اون چیزا اگه نباشن، این چیزا باشن هم به درد نمیخورن و کلی مثال زدم از دوستان و اقوام و آشنایان و خلاصه وقتی رسیدیم دم مینیبوس نظرشو به سمت بله متمایل کرده بودم.
۳. رفتنی (رفتنی هم مثل برگشتنی قیده. ینی وقتی داشتم میرفتم تهران)، رئیس قطار وقتی اومد کوپهمون برای دیدن بلیتها گفت تو رستوران سفرۀ یلدا چیدیم. ما هم رفتیم عکس بگیریم با سفرۀ یلدا. یه دختره تو کوپهمون بود که رو مخم بود یه کم. میگفت دانشجوی دکتراست و هفتهای یه بار میره تهران و برمیگرده. سیوپنج سالش بود و قصد ازدواج نداشت. میگفت دیگه انقدر دیر شده که حسش نیست ازدواج کنم. میگفت دیگه دستم تو جیب خودمه؛ ازدواج برای چی؟ گفتم مگه هدف از ازدواج تأمین مالیه فقط؟ نیاز به دوست داشتن، دوست داشته شدن، مادر شدن، پدر شدن، اینا چی پس؟ در هیچ زمینه و موضوعی از جمله کار، تحصیل و ازدواج وجه اشتراک نداشتیم و همنظر نبودیم. گفت ده سال دیگه که به سن من برسی، اگه تا اون موقع ازدواج نکرده باشی میرسی به همین چیزی که گفتم. حتی با این حرفشم موافق نبودم. میگفت مامانم خانم جلسهایه، اما خودم به این چیزا اعتقاد ندارم. وقتی مأمورین قطار میومدن چیزی بپرسن روسری نمیپوشید. این رفتارش رو مخم بود؟ خیر؛ میگفت برای این و اون پایاننامه و مقاله مینویسم و خودشم کلی مقاله داشت. اسمشو نپرسیدم ببینم راست میگه یا نه و اصلاً به من چه چند تا مقاله نوشته یا ننوشته. آنچه که اینجا مهمه و رو مخمه این کارشه. من از آدمایی که پول میدن دیگران براشون کتاب و مقاله و پایاننامه بنویسن متنفرم و از آدمایی که پول میگیرن برای دیگران چنین چیزهایی بنویسن متنفرترم. بیتعارف حالم ازشون به هم میخوره و هیچ جوره نمیتونم توجیهشونو بپذیرم. و رفتار دیگری که دوستش نداشتم شماره گرفتن از بقیه برای گروه تلگرامی قطارش بود. چون این بزرگوار دانشجوی دکتری بود و هفتهای یکی دو روز کلاس داشت، در رفتوآمد بود و زیاد مسافرت میکرد. و شمارۀ ملت رو تو این سفرها میگرفت و اضافه میکرد به گروه قطار. حال آنکه من حتی اسم همقطارانم رو هم نمیپرسم هیچوقت. چند بار به طرق مختلف سعی کرد شمارۀ من و خانم تخت پایینی رو بگیره و ندادیم. موقع گرفتن عکس سفرۀ یلدا، گفت کیفیت گوشیت خوب نیست و بذار من بگیرم برات تلگرام کنم و اولاً کیفیت گوشیم خوبه و ثانیاً من به این راحتیا با موبایل بقیه عکس نمیگیرم و ثالثاً نمیخوام شماره و تلگراممو یه غریبه داشته باشه. اونم یه غریبۀ رو مخ. واپسین تلاششم آهنگهایی بود که پخش کرد و خوشمون اومد و گفت میذارم تو گروه یا تلگرام میکنم براتون. خانم تخت پایینی شمارهشو داد بفرسته براش. منم شماره و آیدی تلگراممو دادم بفرسته برام؟ حاشا و کلا. گفتم خودم دانلود میکنم. یه خانوم و دخترشم تو کوپهمون بودن که کرج پیاده شدن. خوراکیای منم اشتباهی با خودشون بردن کرج :((
۴. شب یلدا ببین چه فالی اومد برام؟ جانا! با توام. میبینی فالمو؟ حالمو؟ نمیبینی...
۵. دوی شب تازه رسیده بودیم میانه؛ که شهریست از شهرهای استان خودمون. بیدار بودم و داشتم از موقعیتم اسکرین شات میگرفتم. کامنت میذاشتم، کامنت جواب میدادم و صبم باید تو جلسۀ دفاع دوستم حضور به هم میرسوندم. اون روز که با سهیلا برج بلور قرار داشتم، یه کم دیر اومد. تا برسه لوکیشن یا موقعیتشو فرستاد و منم تا بدان لحظه با این پدیده آشنا نشده بودم. وی منو با این تکنولوژی آشنا کرد و زان پس هر جا میرم برای ملت موقعیتمو گزارش میدم و تو این زمینه تقریباً شورشو درآوردم. ینی الان از این اتاق به اون اتاقم برم لوکیشنمو میذارم تو گروه تلگرامی خانواده :|
اون 6h هم ینی تا ۶ ساعت موقعیتمو به کسی که باهاش به اشتراک گذاشتم گزارش کنه. Qatar stansiyanin yolu ینی ایستگاه راهآهن قطار؟ ایستگاه قطار؟ ایستگاه راه قطار؟ نمیدونم. اصن نمیدونم گوگلمپ چرا این تیکه رو ترکی نوشته :|