۱۶۶۰- ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود
دیروز خبر فوت یکی از سالبالاییهای دورۀ دکتری رو تو کانال دانشگاه گذاشته بودن و امروز خبر فوت یکی از سالپایینیهای دورۀ ارشدم. چند روز پیش هم خواهرزادۀ یکی از دوستان خانوادگیمون فوت کرد. بعدازظهر تنها بودم. اهل منزل رفته بودن مسجد برای مراسم. خودمو گذاشتم جای اون سه نفر که همسنوسال خودم بودن و کسی هنوز مرگشونو باور نمیکنه. احساس رهایی کردم. چقدر باید به یه آدم بد گذشته باشه تو این دنیا که خودشو بذاره جای مرده و احساس رهایی کنه. میدونم از اولشم قرار نبود اینجا بهمون خوش بگذره ولی چشمام اشکی شد. دقیقاً نمیدونستم دارم غصۀ مرگ اونا رو میخورم یا غصۀ خودمو. از خودم پرسیدم ینی واقعاً دلبسته و وابستۀ هیچی نیستم که به مرحلۀ ای خوش آن روز کزین منزل ویران بروم رسیدم؟ هیچ دلخوشیای ندارم؟ ندارم. واقعاً ندارم. میتونستم داشته باشم ولی ندارم. حالا چون یه چند نفر هستن که میدونم از مردنم ناراحت میشن فعلاً نمیمیرم و آرزوی مردن هم نمیکنم، ولی عمیقتر که شدم دیدم اون دنیا هم حال من همینه و مردن فرق چندانی به حالم نمیکنه. چون که مشکل من بودنمه؛ وجود داشتنم، خودم، و اینکه نمیدونم چرا هستم و باید چی کار کنم و برای چی به وجود اومدم. حالم با خودم خوب نیست و این خودم هم هر جا باشم باهامه؛ چه این دنیا چه اون دنیا.